سارا به زحمت از روی تخت بلند شد و به طرف اینه رفت و تصویر خود را دید .لبخندی زد و گفت: باز هم یک صبح قشنگ دیگه .
و بعد به طرف پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد و اتومبیل پدر را دید
-پس بابا خونه است
در را باز کرد و از پله ها پایین رفت .خانه آقای بهرامی دو طبقه بود و اتاق سارا به همراه دو اتاق دیگر در طبقه بالا قرار داشت
-سلام بابا .صبح بخیر
-سلام خوش خواب
-بابا مگه ساعت چنده
-میدونی من چقدر دیرم شده ؟
-باشه الان میام . سلام مامان
-سلام دخترم . برو دست و صورتت رو بشور بیا صبحانه حاضره
-چشم مامانی
بعد همه سر میز صبحانه جمع شدند . آقای بهرامی گفت :
-سارا زود بخور که کلی دیرم شده
-باباجون نباید که خفه بشم می خورم دیگه
-حالا برنامه ای امروز ت چیه ؟
-برنامه این که با مژده می خوایم بریم خرید و یه سری هم به کتابخانه بزنیم
فاطمه خانم گفت :
-راستی محمود دیروز اکبر اقا زنگ زد و گفت سال تحویل پیش ما هستن
سارا با ذوق گفت :وای عموجون چقدر دلم براش تنگ شده .مامان این بهترین خبری بود که می تونستی بهم بدین
-بریم بابا جون
-اگر می دونستم که اومدن عمویت این قدر خوش حالت می کنه و باعث می شه که تو زودتر راه بیفتی به دروغ هم که شده این خبر را بهت می دادم
سارا از این که خانواده عمو هنگام سال تحویل در کنار انها بودند خیلی خوشحال بود . آقای بهرامی سارا را جلوی در خانه مژده گذاشت و رفت .
سارا زنگ رو زد و بعد از مدت کوتاهی مژده امد
-سلام مژده جان خوبی عزیزم ؟
-سلام قربون دوست با محبتم برم که این قدر به فکر ماست
-تو خودت قربونی کس دیگ هستی نمی خواد قربون من بری
هر دو خندیدند و به راه افتادند
-سارا امروز خیلی خوشحالی ؟ چته ؟
-چیه ؟ چشم نداری ببینی ما شنگولیم .
-راستش را بگو ؟
-راستش اینکه عمو و زن عمو و امید موقع سال تحویل پیش ما هستند دلم خیلی براشون تنگ شده
-خوش به حالشون که تو هیچ وقت دلت برای ما تنگ نمیشه ؟
سارا کیفش را بلند کرد و گفت: یعنی چی ؟ احمق تو بهترین دوست منی
-نزنی یه بار خودم خوب میدونم که چقدر منو دوست داری
بعد از خرید هر دو به خانه برگشتند .روزها برایش به خوبی می گذشتند . و بالاخره روز موعود فرا رسید


***
-مامان عمو اینا دیر نکردن ؟
-نه چقدر عجله داری میرسند دیگه
-اخه دوست دارم هر چه زودتر ببینمشون
-دختر گلم اگه یکم دندون به جگر بگیری می بینیش ون
بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره اتومبیل عمو جلوی منزل ایستاد .سارا با عجله به طرف در دوید و در را باز کرد و اتومبیل وارد حیاط شد
عمو و زن عمو و امید از اتومبیل پیاده شدند .و به احوالپرسی مشغول شدند .سارا به طرف زن عمو رفت و او را در آغوش کشید و گفت: سلام -زن عمو خوش اومدین .چقدر خوشحالم که شما را میبینم
زینب خانم لبخندی زد و گفت :سلام خوشگلم منم خوشحالم که روی ماه تو را می بینم
عمو دست سارا را فشرد و گفت: شیطون عمو چه کار می کنه ؟
-هستیم عمو چون البته با شیطونی یام
بعد به طرف امید رفت و با حالت شوخی گفت :امید خان .حالتون چطوره ؟
-ممنونم اما تو رو خدا به من نگو امید خان .چون فکر می کنم پیر شدم
-چشم نمی دونستم تازه اول چلچلگی تونه
-سارا خانم خیلی بی رحمی مگه من چند سالمه ؟
-فکر کنم بیست و چهار سال یا بیست و هفت سال ؟
-پس دیگه حرفی نمی مونه باشه ؟
-چشم حالا بفرمایید بالا
با این حرف سارا همه وارد منزل شدند .سارا و فاطمه به پذیرایی از مهمانان پرداختند .بعد از خوردن شام .سارا امید را به طرف اتاقی که برای او آماده کرده بود برد .اتاق امید در طبقه بالا قرار داشت و اتاق اکبر و زینب به همراه اتاق محمود و فاطمه در طبقه پایین بود . شب در ارامشی زیبا گذشت .