ترجمه روايت شريفه :
غفارى گويد: مردى از خاندان ابى رافع غلام پيغمبر صلى اللّه عليه و آله كه نامش طيس بـود و از مـن طـلبـى داشـت ، مـطـالبه مى كرد و پافشارى مى نمود. مردم هم او را كمك مى كـردنـد، چون چنين ديدم ، نماز صبح را در مسجد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله گزاردم ، و به امام رضا عليه السلام كه در عريض بود، روى آوردم . چون نزديك خانه اش رسيدم ، آن حـضرت پيدا شد، بر الاغى سوار بود و پيراهن و ردائى در برداشت ، چون نگاهم به امام افتاد، از آن حضرت خجالت كشيدم . حضرت به من رسيد و ايستاد و نگاه كرد، من سلام كـردم مـاه رمـضان بود گفتم : خدا مرا قربانت كند. غلام شما طيس از من طلبى دارد، و بخدا كـه مـرا رسـوا كرده است . من با خود گمان مى كردم به او مى فرمايد: از من دست بدارد و بخدا كه من نگفتم او چقدر از من مى خواهد و نه نامى بردم .
بـه من فرمود: بنشين تا برگردم ، من بودم تا نماز مغرب را بگزاردم و روزه هم داشتم ، سـيـنه ام تنگى كرد و خواستم برگردم كه ديدم حضرت پيدا شد و مردم گردش بودند، گـدايـان بـر سـر راهـش نـشـسـتـه بـودند و او به آنها تصديق مى داد. از آنها گذشت تا داخـل خـانـه شـد، سـپـس بـيـرون آمـد و مـرا بـخـواسـت ، مـن نـزدش رفـتـم و داخـل مـنـزل شـديـم ، او بـنـشـسـت و مـن هـم نـشـسـتـم ، مـن شـروع كـردم و از احوال ابن مسيب كه امير مدينه بود و بسيارى از اوقات درباره او با حضرت سخن مى گفتم ، سـخـن گـفـتـم ، چـون فارغ شدم ، فرمود: گمان ندارم هنوز افطار كرده باشى ؟ عرض كردم : نه ، برايم غذائى طلبيد و پيشم گذاشت و بغلامش فرمود: تا همراه من بخورد. من و غـلام غـذا خـورديـم ، چـون فـارغ شـديـم ، فـرمـود: تـشـك را بردار و هر چه زيرش هست برگير، چون بلند كردم ، اشرفى هائى در آنجا بود، من برداشتم و در آستينم نهادم .
حـضـرت دسـتور داد چهارتن از غلامانش همراه من بيايند تا مرا به منزلم رسانند. من عرض كـردم : قربانت ، پاسبان و شبگرد ابن مسيب (امير مدينه ) گردش مى كند و من دوست ندارم كـه مـرا هـمـراه غـلامـان شما ببيند فرمود: راست گفتى ، خدا ترا براه هدايت برد. به آنها دستور داد هر وقت من گفتم برگردند. چون نزديك منزلم رسيدم و دلم آرام شد، آنها را بر گـردانـيـدم و بـه مـنـزلم رفـتـم و چـراغ طـلبـيـدم ، و بـه اشرفيها نگريستم ، ديدم 48 اشـرفـى اسـت و طـلب آن مـرد از من 28 اشرفى بود، در ميان آنها يك اشرفى جلب نظرم كـرد و مـرا از زيبائيش خوش آمد، او را برداشتم و نزديك چراغ بردم . ديدم آشكار و خوانا روى آن نوشته است : "28 اشرفى طلب آنمرد است و بقيه از خودت " بخدا كه من نمى دانـسـتم (به او نگفته بودم ) او چقدر از من مى خواهد، سپاس خداوند پروردگار جهانيان را كه ولى خود را عزت دهد،
اصول كافى جلد 2 صفحه 404 روايت 4
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)