صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 36

موضوع: قلب های آسمانی | محبت دار آفرین (تایپ)

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض قلب های آسمانی | محبت دار آفرین (تایپ)

    مشخصات کتاب:
    نویسنده: محبت دار آفرین
    تعداد صفحات:270
    تعداد فصول:52
    انتشارات: مهتاب
    قیمت:5500 تومان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    به نام خدا
    ************
    فصل اول-قسمت اول
    زمستان امسال زود از راه رسیده بود، پولک های سفیدو سبک برف چه زیبا زمین را حریرگونه پوشش میدادند. هیچ روشنایی، حتی کورسوی هیچ ستاره ای دراین شب سرد نورش را به زمین هدیه نداده بود، تنها نور ضعیفی که از چراغ تیر خیابان می تابید حیاط خانه رادر گستره ی قلمروی خود قرار داده بود. دست های درختان سیب و آلبالو همانند مادرشان زمین، آغوش باز کرده بودند تا برفها را با مهربانی دربر گیرند. ماهی های قرمز از شدت سرما به اعماق حوض یخ زده پناه برده بودند.
    نیمکت چوبی که محل نشستن و هواخوری مادر تابستان ها بود، مرکب اندیشه و خیال مرا به گذشته های باصفا می برد. دراین نیمه شب، که آسمان ابری و هوا کاملا تمیز بود، ازهیاهوی ماشین ها که در روز درتردد بودند و امان از همه می بریدند، خبری نبود، مردم محله به خوابی ناز فرو رفته بودند. اما در این سرما، دردل تاریکی شب! شاید افرادی چون من محسور زمستان، چشم به طبیعت دوخته بودند. ساعتها بود که از پشت پنجره اتاقم به طبیعت یخ زده ی حیاط نگاه می کردم و غوطه ور در خیال و رویا،خودم را رها کرده بودم، درهوای گرم و خلسه آور اتاق، از اینکه مبادا رشته خیال وافکارم به وسیله کسی گسسته شود، بیزار بودم.
    اشک هایم سرازیر شد، روی شیشه بلند پنجره، تصویری خسته و ژولیده از کبریا را دیدم. صدای تیک تاک ساعت را به وضوح میشنیدم که خبر می داد تا صبح چیزی نمانده.از خود گریزان بودم و سکوت پر رمزو راز شبانه مرا به عمق خاطراتم سوق میداد، نمی خواستم از خاطراتم جدا شوم. ذهنم در تلاطم بود و مجال نمی یافتم که به حال و روز خودم فکر کنم. روزگار پشت سر گذاشته زنگی، گردو غبار رنج و ملال گرفته بود و تصویری از بی حوصلگی، دلتنگی و تاریکی به چشم می خورد. تاب و توان سر پا ایستادن را نداشتم، با بی تابی اشک می ریختم و آرزو میکردم ای کاش همه چیز مثل یک ماه و ده روز پیش میشد. آن شب در کنار همین پنجره در دلم برای تمام آرزو مندان از خداوند طلب خوشبختی و کامیابی کردم وخدارا برای بخشش نعمت بزرگ خوشبختی که بی منت به همه عطا میکند سپاس گفتم. احساس میکردم در کنار آنها خوشبخت ترین و بهترین انسان روی زمین هستم .
    اما اکنون برای بازگشت به فضای خانه احتیاج به دلی قوی و کمی جرات داشتم و بیش از هرزمانی به همدردی او نیاز داشتمف البته دل صبور و مهربان من این روزها مرا تنها نگذاشته بودف حتی بیشتر از اقوام ودوستان به من یاری داده بود،...خدایا میدانم نباید ناشکری کنم، هرچه را تو تقدیر بندگانت کنی، همان میشود. صدایی از درونم و از اعماق دلم مرا به خود آورد:
    -کبریا هیچ کس به اندازه خودت نمی تونه بهت قوت قلب بده، وکمکت کنه به خودت مسلط باش، به خونه برگرد خونه باتو غریبه نیست تنها جاییه که میتونه مأمن امنی برای تو باشه.توباید همیشه، در وقت شادی و غم به یاد خداوندباشی، اونو شکر بگی و برای آرزومندان و دردمندان و بی کسان دعا کنی. تمام این روزها، روزای امتحانهف سعی کن توی این آزمون و تقدیر الهی بی خطا باشی. برگرد، صبح نزدیکه.
    وقتی به خود آمدم، اشک تمام صورتم را خیس کرده بود. حرف های درونم و ندای قلبم به نوعی ارضایم میکرد. همیشه از ندای وجدانم لذت می بردم و به آن اطمینان داشتم. میدانستم هرگز خطا نمی کند واین یادگاری از مادرم بود که در من ریشه دوانده بود.پدرم همیشه از این طرز فکر و سادگی اندیشه همسرش لذت می برد.
    صدای دل نشین مؤذن که اذان صبح را بانگ میزد مرا از رویاهایی که در آن غرق شده بودم جدا کرد. فرصت خوبی برای وصال با معبود بود، سریع وضو گرفتم، سجاده نماز را جلوی پنجره پهن کردم. نسیم ملایمی به صورتم میزد وحس خوبی به من دست میداد. با اقامه نماز صبح روحم به پرواز درآمد. بعد از نماز صبح ودادن سلا، دعای روز را خواندم، حس عجیبی داشتم، گویی به صبرم افزوده شده بود، سجده شکر به جای آوردم و در ضمن دعای روز به خواب عمیقی فرو رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل اول-قسمت دوم
    با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، ساعت را نگاه کردم یک ربع به هشت بود. گوشی را برداشتم و صدای عمه را شنیدم.
    - کبریا تو هنوز خوابی؟ پس کی میخوای آماده شی؟ مثل اینکه خیال اومدن نداری یا حالت خوش نیست؟
    عمه هنوز از پشت گوشی یکسره حرف میزد.فکر رفتن دوباره بغض غریبی در گلویم انداخت. به عمه قول دادم سریع آماده شوم، قلبم به تندی میزد. آماده شدم، ولی هنوز تا آماده شدن کلی وقت داشتم، کنار پنجره ایستادم،هنوز برف میبارید ولی آهسته تر و سبک تر. نگاهم تمام زوایای خانه را تک به تک مرور می کرد، هر گوشه ای خاطره ای را تداعی میکرد، دیگر بدون پدر و مادرم دلم نمی خواست در فضای خانه نفس بکشم.
    پدرو مادرم بدون خداحافظی با خانه و کاشانه شان رفته بودند، حتی با من، با کبریایی که همیشه به وجودش افتخار میکردند و اورا نازدانه خطاب می کردند خداحافظی نکردند. انگار دوران خوشی تمام شده بود. دوباره به طرف پنجره بازگشتم، منتظر شنیدن زنگ در خانه بودم که با اشاره کوچکی زنگ دلم را به صدا درآورد، شک داشتم اگر اشاره نکند! آهی کشیدم، با خودم گفتم:
    -نه، هنوز کبریا هست، خونه همین جاست، عمه و شوهر عمه هستن، زیر زمین هم سر جای خودشه، ولی باز ازهمه مهمتر او...
    از کنار پنجره دور شدم، برف و تمام خاطره ها را فراموش کردم و بی اختیار اشک ریختم، دلم از اربعین تا امروز گرفته بود. روزها و شبهای سختی را پشت سر گذاشته بودم و دیگر فکرهای خوب مرا مهمان خود نمی کردند و نا امیدی در قلبم آشیانه کرده بود. حتی دل کبریا هم دیگر مرهمی برای قلب داغ دیده اش نداشت.
    افسرده شده بودم. مقصر اصلی خودم بودم، لج کرده بودم و نخواسته بودم این مدت مهمان عمه باشم. از کتاب هایم دور افتاده بودم و با شعر غریب. نا امیدی به سرعت قلبم را تسخیر میکرد، اگر عمه با صحبت های نیش دارش اذیتم نمی کرد شاید می توانستم چند روزی نزد او باشم، ولی او نمی توانست زبانش را مهار کند و روزگارم تلخ تر و بدتر میشد.ولی شفای دردم و تسکین دهنده غمم در تمام این مدت غم و درد و اندوه به دیدنم آمده بود، اوایل روزی یکبار به من سر میزد، ولی این اوتخر هر دو سه روز یکبار تلفن میکرد./ نمی دانستم این احساس تکه تکه شده را چگونه باید در کنار هم بچینم.
    ناگهان صدای زنگ خانه به گوشم رسید و در هم با عصبانیت کوبیده میشد، احتمالا صدای زنگ های قیلی را نشنیده بودم. کیفم را برداشتم، چتر را باز کردم و به سوی حیاط رفتم، عمه گریه کنان مرا در آغوش کشید وگفت:
    -کبریا ترسیدم نکنه بلایی سرت اومده باشه که در خونه رو باز نمی کنی.
    نگاهم کرد، چشم های خسته و خون آلودم شاهد و گواه همه چیز بودند. با کمک عمه دررا بستم و به طرف ماشین راه افتادیم.
    نمیدانم چرا او حتی سعی نکرده بود خود را در این روز زودتر از عمه و استاد به من برساند. نگاهی به عمه انداختم، آرام و فرار نداشت حس کردم دوباره می خواهد کنایه بارم کند. با دیدن شوهر عمه ام، استاد سمیعی، یاد خاطره پدر و مادرم در دلم زنده شد، او یکی از بهترین دوستان پدرم بود، مردی بسیار مهربان ومتین، و تنها کسی که آندو را در آخرین لحظات حیاتشان دیده بود. چهل و دو روز پیش پدر و مادرم برای تنظیم سند ویلای شمال، عازم آنجا بودند. شب قبل از حرکت او(کامیار) نیز در خانه ما مهمان بود و با پدرم در مورد موسیقی آواز جدیدش صحبت میکرد، پدر به او قول داد که نت آخرین آهنگ را به سرعت بنویسد و تحویل او دهد که هرچه زودتر ضبط کند آخرین شعر من در دستان او و پدرساخته میشد. به پدر و مادرم اصرار کردم که ما هم با آنان هم سفر شویم، اما آن دو نپذیرفتند و همگی وعده بهار را به هم دادیم. پدر و مادرم به سفر رفتند. سفری که بازگشتی نداشت. آن دو در تصادفی وحشتناک جان خود را از دست دادند. من ماندم و یتیمی و تنهایی.
    صدای استاد مرا به خود آورد:
    - کبریا دخترم پیاده شو رسیدیم.
    یک ساعت طول کشیده بود تا از شمال تهران به بهشت زهرا رسیده بودیم. دوستان و آشنایان همه در کنار نزار عزیزانم ایستاده بودند، ولی خبری از او نبود. روی مزارهایی که در کنار هم خفته بودند آب ریختیم تا از گل ولای پاک شوند. با دیدن نام پدر ومادرم روی سنگ مزارشان اختیار از دست دادم. ای کاش من در کنارشان خفته بودم. تنم سرد شد، از حال رفتم، وارد دنیای سفیدی شدم و به دیدار عزیزانم شتافتم.
    با شنیدن صدایی آشنا و صمیمی چشم هایم را آرام باز کردم،بوی گل مریم که همیشه از آن خاطره داشتم در فضای ماشین پیچیده شده بود. باورم نمی شد، با باز کردن چشم هایم خودم را در ماشین کامیار و در کنار او دیدم. عمه نگران بود و مرتب روی صورتم آب می پاشید. آقای سمیعی و جمعی از اقوام در کنار ماشین ایستاده بودند و نگران حالم بودند، شرمنده شدم، چون هوا سرد بود آنها را معطل خودم کرده بودم. در هوای سرد و برفی که شدت گرفته بود صدای آرام کامیار را شنیدم که از من عذر خواهی میکرد. به صورتش نگاه کردم با لبخندی محزون و با شرمساری سلام داد. نتوتنستم اشکم را مهار کنم، دلم پر بود بلند بلند گریه می کردم، عمه طاقت نیاورد و از ماشین پیاده شد. کامیار هم با من گریه میکرد. آقای سمیعی در ماشین را باز کرد و از من خواست تا وقت اقوام وآشنایان را نگیرم و با تشکر و قدردانی از آنها بخواهم به منزل هایشان باز گردند. اما کامیار گفت:
    -بهتره برای شادی روح پدر مادر کبریا و برای اینکه مراسم به سادگی تموم نشه اقوام رو برای صرف ناهار به رستورانی دعوت کنیم.
    او اضافه کرد با رستورانی صحبت کرده و سفارش ناهار داده است. استاد سمیعی هم پذیرفت. کامیار از من خواست تا با او دوباره بر سر مزار برویم و دسته گل او را به روی مزار گذاشته و فاتحه ای قرائت کنیم و من هم پذیرفتم.
    آن روز با سختی به شب رسید. کامیار کارهای شرکت را رها کرده و به منزل ما آمده بود. من سکوت کرده و روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم.کامیار با مشاهده افسردگی و دلتنگی من لب به سخن گشود:
    -کبریا اگه موافق باشی این هفته هر شب به دنبالت می آم تا با هم تو شهر گشتی بزنیم و بیرون شام بخوریم تا روحیه ات بهتر بشه.
    به خود آمدم، عکس پدر و مادرم را دوباره به سینه ام چسباندم و سکوت کردم، منتظر بودم کامیار از اصل مطلب سخن بگوید، ولی او چیزی نگفت. قرار فردا را گذاشت، برایم یک فنجان چای آورد، بعد خداحافظی کردو رفت.رفتنش را از پشت پنجره دیدم، باید به این وضع عادت می کردم، چای را نوشیدم و پس از خوردن مسکن به خواب رفتم.
    یک هفته گذشت و من در کمال سکوت و کامیار در کمال خونسردی به وعده هر روزش عمل میکرد، ساعت 6 بعداز ظهر هر روز به دنبالم می آمد، پس از کمی گشت زدن دور شهر مرا به خانه باز می گرداند و پس از نیم ساعت به بهانه گرفتاری کار، از من خداحافظی می کرد و می رفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    از مراسم چهلم پدر ومادرم یک ماه می گذشت. عمه واستاد سمیعی مدام به من سر میزدند و از من دلجویی میکردند، اقوام و آشنایان نیز هرکدام تلفنی حال و هوای مرا جویا می شدند و مرا مورد لطف و مهرشان قرار میدادند.دیدارهای من و کامیار هم ادامه داشت. دیگر این وضع حوصله مرا سر برده بود. دچار نوعی روز مره گی شده بودم، شاید هم به افسردگی و بی تفاوتی رسیده بودم. مرتب خودم را به محاکمه می کشیدم که:
    -کبریا، کمی به خودت بیا، سعی کن سربلند باشی. دوباره به زندگی و کارت روی بیار و خودتو از بند افسردگی نجات بده. گناه اطرافیانت به خصوص کامیار چیه که هرروز تورو اینطوری ببینه؟
    این ها همه حرف های دلم بود و میدانستم روح پدر و مادرم هم از اینکه من با وضع روحی ام دیگران را ناراحت می کنم، شاد نیست. شبی در خواب دیدم که هردو بدون اعتنا به من روی تخت نشیمنگاه تابستانی، چای می نوشند، من هرچه خودرا به آنها معرفی میکردم، مرا نمی شناختند و مرا غریبه می پنداشتند. با ناراحتی از خواب پریدم.دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. پس از آن خواب تصمیم گرفتم دیگر باعث ناراحتی دیگران نشوم و با شرایط فعلی به گونه ای معقول کنار بیایم. مشغول مرتب کردن خانه شدم و غبار چند ماهه آن را گرفتم.ا عید چیزی نمانده بود. باید زندگی می کردم. معمولا در کارهای خانه به مادر کمک می کردم، ولی از آشپزی چیزی نمی دانستم. با کمک کتاب آشپزی توانستم کم کم آشپزی را هم یاد بگیرم و حسابی خود را با کارهای خانه مشغول کنم. استاد سمیعی ماشین پدرم را با قیمت کم برایم فروخت و با پس اندازهایی که در منزل داشتم سعی کردم روزها را بگذرانم.
    در یکی از همین روزهای معمولی بود که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنیدم و با خوشحالی گوشی را برداشتم، عمه بود. گفت:
    -کبریا چیکار میکنی؟
    -خوبم شما چطورید؟استاد سمیعی با زحمتای من چیکار میکنه؟
    -خوبیم، زحمت نبود دخترم، حیف که ماشین کلا از بین رفته بود وگرنه به قیمت بیشتری به فروش میرفت.بگو ببینم چرا به خونه ما نمیای و در مورد زندگی آینده ات با ما حرف نمیزنی؟ خانواده مادرت که همه خارج از ایران هستن و از خانواده پدرت فقط منو داری، خدا پدر و مادرتو رحمت کنه که حاضر نشدن به خاطر تو بچه دیگه ای به دنیا بیارن تا تو این روزا تنها نباشی، البته من همیشه بهشون می گفتم....
    گوشی را روی سینه ام گذاشم، ناراحت شدم، پس از مرگ آنها دوست نداشتم کسی پشت سرشان حرفی بزند، حتی عمه، او که از وضع جسمی مادرم مطلع نبود، پس چرا باید قضاوت کند، مگر هردو پسرش که در ایران نیستند، چه گلی به سر پدر و مادرشان زده اند که من یا فرزند دیگری به سر پدر و مادرمان می زدیم؟ ناگهان صدای فریاد عمه از پشت گوشی مرا متوجه خود کرد، دوباره گوشی را به گوشم نزدیک کردم.
    - بله عمه حواسم به شماست بفرمایید.
    -نه مثل اینکه اینطوری نمیشه، باید از نزدیک با هم صحبت کنیم تا ببینم تصمیم تو برای آینده ات چیه. کی خونه ای؟
    -هر وقت که شما تشریف بیارید یا...نه من به زودی خبرتون میکنم، باید فکر کنم.
    -چه فکری؟ نکنه با اون مرتیکه آسمون جل مشورت کنی ها؟
    -عمه بس کنید، من دوست ندارم شما حرص بخورید.قول میدم به زودی قرار تعیین کنم، حق با شماست.اگر اجازه بدید روی گاز غذا گذاشتم باید بهش سر بزنم.
    سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. سردرد گرفته بودم. خوب شد به عمه فرصت ندادم تا بیشتر از این دچار گناه شود. دلم به حال برخوردهای نا متعادلش میسوخت ولی در عین حال مرا دچار نفرت میکرد. به قول پدر و مادرم، آقای سمیعی خیلی با عمه فرق میکرد ولی به خاطر ضعف اعصاب عمه نمی توانست در مقابلش مدام واکنش نشان دهد.بنابراین همه در مقابلش سر تعظیم فرو می آوردیم ولی کسی به حرفهای اشتباهش عمل نمیکرد، البته همیشه این طور نبود، گاهی هم حرفهای خوبی میزد و پیشنهادهای مفیدی ارائه میداد که ما به آن جامه عمل می پوشاندیم. دلم از حرفهای عمه گرفته بود،او میخواست با این حرفها موضوعی را به من بفهماند ولی چه چیزی را؟ و چرا اینقدر عصبانی؟ چرا او هنوز با کامیار خصومت دارد؟
    به سراغ بسته ای رفتم که استاد سمیعی پس از فروش ماشین به من داده بود و عمه از آن بی اطلاع بود. در این چند هفته جرات نکرده بودم سراغ وسایل پدرم بروم. کارتن کوچکی بود آن را برداشتم، ناخودآگاه روی مبلی که پدر روی آن می نشست نشستم، به یاد نداشتم در این مدت پس از در گذشت آنان روی مبل هایی که نشان از آنها داشت بنشینم. فکر نمی کردم به این زودی مجبور شوم از یادگاری هایشان استفاده کنم. نمی دانم چرا دلم نمی خواست به چیزی که به آنان تعلق داشت دست بزنم. ولی چه باید میکردم قبل از خودم دیگران برایم تصمیم گرفته بودند.
    دستم میلرزید.در کارتن را باز کردم، حضور پدر را با بوی عطرش که از شال گردنش برخاست، حس کردم. لابه لای شال چند اسکناس هزا تومانی به همراه گوشواره و دستبند مادر قرار داشت. ناگهان چشمم خیره ماند. قلبم از تپش افتاد، یک شال خونی بود. روی کنده کاری های دستبند هم چند قطره خون خشکیده بود. با دیدن حلقه های ساده ازدواج آنها که شبیه هم بود بغض راه گلویم را بست، به محبت هردوی آنها احتیاج داشتم. بعد از دوران دبیرستان، پدر و مادر بهترین دوستان زندگی من بودند و بعد از آنها تنها به کامیار علاقه نشان دادم. من با وجود آنها که سرشار از محبت بودند، به دوست دیگری نیاز نداشتم. پدر همیشه به مادر احترام می گذاشت و به هنگام صحبت با مادر الفاظ زیبایی را به کار میبرد. به یاد ندارم که مادرم هم به پدر کم احترامی یا بی حرمتی کرده باشد. او همیشه مشوق کارهای پدر بود و همیشه یار و یاور او بود و در هیچ کاری اورا تنها نمی گذاشت. همه چیز و همه کس من و مادر، پدر بود و پدر هم میگفت، زندگی بدون مادر و من برایش مفهومی ندارد. آنها عاشق هم و هردو عاشق من بودند.
    خاطره آشنایی پدر و مادرم را به یاد آوردم. خاطره ای جالب که بارها از مادر خواسته بودم برایم تعریف کند. پدر نوازنده پیانو در یک گروه موسیقی بود. روزی مادر برای تماشای برنامه ای که این گروه برگزار کرده بود، میرود و در آنجا پدر را می بیند، کار پدر را بی نقص میداند و از او میخواهد برای تدریس پیانو به منزلشان برود. پدر هم قبول میکند. بعد از مدتی بین معلم و شاگرد علاقه به وجود می آید و آندو با یکدیگر ازدواج میکنند. در آن زمان تمام اعضای خانواده مادرم از ایران رفته بودند. فقط مادر به همراه پدرش در ایران زندگی میکرد، آنها نیز منتظر بودند مراحل قانونی تهیه ویزا طی شود و عازم اتریش شوند. اما پدرم که والدین خود را از دست داده بود، با عمه و شوهرش و دو پسر خردسال آنها زندگی میکرد. پدر با استاد سمیعی همکار بودند و هردو در یک گروه موسیقی فعالیت داشتند. وقتی پدر و مادر به یکدیگر علاقه مند می شوند، عمه به علت اختلاف فرهنگی بین دو خانواده با این وصلت مخالفت میکند و از طرفی پدر بزرگ نیز راضی به این ازدواج نمی شود. اما، مادر با گریه های فراوان پدرش را راضی میکند و این پیوند صورت میگیرد. خانواده مادر در اتریش به جای اینکه منتظر 2 نفر باشند، از 3 نفر استقبال میکنند و مادر و پدر در آنجا زندگی شیرین خود را آغاز میکنند.
    پدر تحصیلات آکادمی موسیقی را در آنجا به پایان میر ساند و مادر نیز در رشته تئاتر به تحصیل می پردازد. مادر بسیار زیبا بود. چشمانی درشت و کشیده، ابروانی پیوندی، بینی کوچک ولب های خندان و گونه هایی زیبا که هنگام خنده زیبایی او را دو چندان میکرد. همیشه آرزو میکردم ای کاش من هم گونه هایی شبیه مادر داشتم. گرچه من بسیار شبیه مادر بودم. چشمها و ابروهای مادر را به ارث برده بودم با این تفاوت که چشمان مادر سیاه بود اما چشمهای من آبی. رنگ چشمها و موهایم را از پدر به ارث برده بودم. عمه در ایران دلتنگی میکرد و از تنهایی شکوه داشت. پدر از عمه قول میگیرد به شرطی که در زندگی آنها دخالت نکند به ایران باز میگردند، عمه نیز قبول میکند.
    پس از به دنیا آمدن من، پدر و مادر یرای همیشه وین را ترک میکنند و به ایران باز می گردند. عمه به افتخار ورود ما و از خوشحالی چند شب مهمانی میدهد و به قول خودش از تنهایی و غربت در میهنش در می آید. پدر با کمک پدربزرگ در شمالی ترین منطقه شهر خانه ای می خرد و زندگی مستقلی تشکیل میدهد. من دوران کودکی و نوجوانی ام را با پسر عمه هایم به نام های فرشاد و فرساد که با یکدیگر یک سال و نیم اختلاف سنی داشتند، طی کردم و با رفتن آنها به خارج از ایران من از این دوستان خوبم جدا شدم.
    عمه قصد داشت مرا برای فرشاد پسر بزرگ ترش خواستگاری کند. اما چون او به خارج از ایران میرفت، پدر و مادرم راضی به این وصلت نبودند. از طرفی فرشاد هم تمایل نداشت که در ابتدای ورود به کشوری غریب و ناآشنا با همسرش باشد، چون موقعیت آنجا را از نزدیک ندیده بود. آنها به کانادا میروند و او به خاطر اقامتش مجبور میشود که با یک دختر کانادایی ازدواج کند و چون عمه شرمنده شده بود برای جبران خواست تا مرا برای فرساد خواستگاری کند، که پدر مخالفت میکند.
    به خود آمدم، ساعت 7 شب شده بود، ساعتها در خیال بودم. در انتهای کارتن دفترچه ای دیدم. سند ویلا بود. ورق زدم، پدر ویلا را به نام مادر خریداری کرده بود.چقدر جای آنها خالی بود. اشکهایم را پاک کردم، پس از خوردن شام برای مدتی کوتاه به اتاق پدر رفتم، در کمدش را باز کردم و صندوق اماناتش را برداشتم. درون صندوق اوراق سهام، حسابهای بانکی و سند خانه که جزء مهریه مادر بود به اضافه یک پاکت کرم رنگ قرار داشت. در پاکت را باز کردم،ابتدای متن نوشته بود( انا لله و انا الیه راجعون) وصیت نامه رسمی بود.ورق را داخل پاکت گذاشتم، انگار پدر با من صحبت میکرد، دلم می خواست هم اینک پیشم بود تا مرا در آغوش میگرفت. من دیگر بچه نبودم، 25سال سن داشتم، ولی هرگز آماده نبودم که آنان را به این راحتی از دست بدهم. در کنار کمد پدر ، از شدت ناراحتی و غصه خوابم برد.
    در عالم رویا پدر و مادرم را دیدم. هردو خوشحال وارد اتاقشان شدند. پدر مرا در آغوش گرفت، اوراقی بدستم داد و گفت:
    -چرا دوباره شعر نمیگی؟ چرا زبونت رو تو دل مخفی کردی؟ هنرمند با هنرش زنده اس، تو روح منو باشعرات زنده کن.
    سپس مادرم به کنارم نشست و گفت:
    -نگران ما نباش ، ماخوبیم، فقط نگران تو هستیم، چرا خودتو تو خونه حبس کردی؟
    پدر گفت:
    -مهمونی بگیر و خودتو شاد کن!
    از خواب پریدم. صحبت های عمه ذهنم را مشوش کرده بود، مدام به آینده مبهم خودم با کامیار فکر میکردم. دوست داشتم هرچه زودتر تکلیف ازدواجمان مشخص شود. صدای زنگ تلفن مرا از ادامه فکرم بازداشت. گوشی ر ا برداشتم.صدای کامیار بود.
    -سلام کبریا، خوبی؟
    -خوبم، شما چطوری؟
    -منم خوبم، خونه مرتب شد؟
    به یادم آمد که دیروز به کامیار گفته بودم که میخواهم به خانه سر و سامان بدهم.
    -پس چرا جواب نمیدی؟خونه مرتب شد؟
    دستپاچه شدم و گفتم:
    -بله، ببخشید، مرتب شد.راستی وقت داری امروز یا فردا چند ساعتی به خونه ما بیای؟
    - من که همیشه مزاحمم، مسئله ای پیش اومده؟
    - آره امروز عمه با من صحبت کرد،اون میخواد از تصمیم من در مورد زنگی آینده ام با خبر بشه، من باید قبل از حرف زدن با اون، تو رو ببینم.
    - این موضوع چه ربطی به من داره؟ بعد از حرف زدن باهم به من هم بگو چه تصمیمی گرفتی.
    از لحن گفتارش ناراحت شدم.سکوت کردم و هیچ نگفتم.
    - باشه میام، فردا عصر خوبه؟
    خوشحال شدم و گفتم:
    -ممنونم، فردا شب به صرف شام با دست پخت من.
    - به به ، چه افتخاری نصیب من شده، پس اگه کاری نداری تا فردا، خداحافظ.
    -نه کاری ندارم، خداحافظ.
    گوشی را گذاشتم، باید تمام فکرم را متمرکز میکردم، زیرا مهمانی عزیز داشتم، همه چیز مرتب بود، برنامه شام فردا چه میشد؟ فکر کردم بهتر است برای شام کتلت درست کنم. خنده ام گرفت. اولین دست پخت من باید غذای رسمی باشد. بسیار خوب چلو مرغ ساده از همه چیز بهتر است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    شب شد، از فرط خستگی و خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. خسته بودم ولی خوابم نمی برد. از جایم برخاستم، دفتر خاطراتم را آوردم و مشغول ورق زدن آن شدم. دلم می خواست یک بار دیگر خاطرات آشنایی خودم را با کامیار به خاطر آورم و به فردا متصلش کنم. در این دنیا بعد از یاد پدر و مادرم، کامیار تنها کسی بود که بیشتر از جانم دوستش داشتم و حاضر بودم به خاطرش جان دهم.پدر و مادر همیشه از این برخورد من که نوعی افراط در عشق بود ناراحت می شدند. چون من هرگز دوستی اختیار نکرده بودم، شاید حد دوست داشتن را نمی دانستم نه در مورد دوستان زمان دبیرستان و مدرسه و نه زمان تحصیل در دانشکده؟ تمام خواستگارانم را رد میکردم چون همیشه رفت و آمد کامیار به منزل ما توجه مرا به خود جلب میکرد.
    زمانی که کامیار برای یادگیری آواز به خانه ما می آمد من 10 سال داشتم. او جوانی بلند قد بود با صورتی کشیده، ابروها و چشمانی سیاه، نمی دانم چرا به او علاقه داشتم. هر وقت از مدرسه باز می گشتم به زیر زمین که محل کار پدر بود میرفتم و سراغ اورا می گرفتم. پدر زیر زمین را مرتب کرده بود و یک پیانوی زیبا و گران در آنجا گذاشته بود. من مامور پذیرایی از مهمانان پدر بودم، هرگاه کامیار نزد پدر می آمد من می نشستم و به آواز او گوش میدادم. او هم مرا دوست داشت و به پدرم میگفت:
    -کاشکی خدا به منم همچین دختری بده.
    در آن وقت کامیار جوانی 25 ساله با روحیه ای شادو سرحال بود. او در خانواده ای فقیر به دنیا آمده بود. اما خداوند نعمت زیبایی صدارا به او عطا کرده بود. او توانست با کمک پدر که ملودی های زیبایی برایش می ساخت در مدت کوتاهی خواننده معروفی شود. وقتی او ازدواج کرد من 13 ساله بودم. نمی دانم چرا با دیدن کارت ازدواج او ناراحت شدم و بی اختیار اشک ریختم. تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم. حتی در مراسم عروسی او نیز شرکت نکردم. او با دختری دانشجو به نام نغمه ازدواج کرد. هرگاه پس از ازدواج با نغمه به منزل ما می آمد، آن روز من مریض میشدم. این برخوردهای من ، پدر و مادر را حساس کرده بود.
    در پی مشهور شدن کامیار، نغمه نیز حساسیت های بیمار گونه از خود نشان میداد، کامیار حق نداشت تا دیر وقت پیش پدر بماند یا نمی توانست بدون اجازه او به استودیوی ضبط موسیقی برود و این مساله باعث خدشه دار شدن شهرت کامیار میشد. طولی نکشید که کامیار و نغمه از هم جدا شدند. نغمه نتوانسته بود به خوبی از عهده سیاست های زندگی برآید. این جمله مرا به حال بازگرداند، آیا من توانسته ام از عهده سیاست های زندگی برآیم؟
    از 19 سالگی سرودن شعر را شروع کردم و به جامعه شاعران قدم گذاشتم و شعرهایم یکی پس از دیگری مشهور میشد.کامیار به این فکر افتاد که به جای اینکه از شاعران دیگر شعر بخرد، از من شعر بگیرد و در آخر پس از اجرای کار با پدر حساب کند. من هم پذیرفتم و پدر را وکیل قرار دادم. ملودی های زیبای پدر و صدای خوش کامیار، شعرهایم را در یادها ماندگارتر میکرد. موفقیت های روز افزون کامیار مارا به وجد و شادی آورده بود. اما پدر نگران سلامتی او در جامعه بود.
    در همان سال با قبول شدن در رشته ادبیات فارسی وارد دانشگاه شدم. خستگی حاصل از درس را با شوق دیدار هر شب کامیار از تن بیرون میکردم. این خاطره ها صورت ادبی داشتند ولی من با آغاز هر جمله وارد روزی میشدم که آن اتفاق ها برایم افتاده بود. مسائل و علاقه یکطرفه من به کامیار باعث شده بود که در دانشکده به هیچ کس توجهی نکنم، نمیدانم چرا خودرا موظف به اجرای یک تعهد می دانستم، تعهدی که ممکن بود بی نتیجه باشد. خواستگاران خوب و سر شناسی را رد کردم و این امر موجب تعجب پدر و مادرم شده بود. کامیار هم گویی از دور شاهد تمام حرکات و طرز رفتارهای من بود و هر حرکتی که میکردم را با کنجکاوی میدید. نگاه های زیرکانه و محبت های شیرین او مساله را برایم جدی تر میکرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم- قسمت اول
    کامیار می خواست با کمک پدرم اولین برنامه کنسرت خود را اجرا کند. ترانه چند آواز او از شعرهای من بود، خیلی خوشحال بودم. روز کنسرت فرا رسید. پس از بازگشت از دانشکده سبد بزرگی از گلهای مریم و سرخ سفارش دادم. با عجله خود را به منزل رساندم، پس از سلام و احوال پرسی با مادر، دوش گرفتم و آماده شدم، پایین که آمدم مادر نیز آماده بود، مادر به من گفت:
    -کبریا بهتر نبود دسته گلی سفارش میدادیم تا ا ین شکلی از هنرمندمون قدردانی کرده باشیم؟
    گفتم:
    -مامان من فکر همه چیزو کردم و گلم سفارش دادم. شما لطف کنین به آژانس زنگ بزنین تا دیر نشده بریم، خوب؟
    در مقابل دیدگان متعجب مادر گونه های زیبایش را بوسیدم.گفت:
    -بابا اتومبیلو نبرده و با کامیار رفته، خودمون با ماشین میریم و به آژانس هم احتیاجی نیست.اما از این وضع روحی تو نگرانم!
    گفتم:
    - مامان جون بس کنین، یعنی چی؟ مگه من چیکار کردم؟ خوشحالم از اینکه به جایی میرم که میخوام...
    ناگهان به خودم آمدم و لحن گفتارم را تغییر دادم و گفتم:
    -خوشحالم مامان به جایی میرم که شعرای خودمو گوش میکنم.
    این حرفها مادر را قانع نکرد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. فکر میکردم مثل مثلثی شده ایم که یک گوشه باز دارد و میخواستم هر چه زودتر آن گوشه هم تکمیل شود. به محل اجرای کنسرت رسیدیم، افراد زیادی تجمع کرده بودند. بلند گفتم:
    -خدایا چرا اینقدر شلوغه؟
    مادر گفت:
    -باید خوشحال باشیم.
    دردل گفتم:
    -یعنی اینا همه به خاطر کامیار اومدن؟
    ماشین را پارک کردیم به جلو در سالن رفتیم. ازدیاد جمعیت مانع از حرکت ما میشد، پدر را دیدم که از پشت در ورودی با اشاره به مامور در مارا نشان میداد. با سختی وارد سالن شدیم، در ردیف اول نشستیم و پدر قبل از نشستن از ما خواست تا من و مادر را به گروه ارکستر معرفی کند. کامیار را نمی دیذم. چشمانم به دنبالش می گشت. گروه ارکستر از پانزده نفر که اغلب جوان بودند تشکیل شده بود. از همان ابتدا متوجه نگاه های برخی از آنان شدم. بعد از معرفی به گوشه ای پناه بردم. مادر که از بعد از ظهر با تعجب به حرکات من نگاه میکرد به کنارم آمد و گفت:
    -کبریا دخترم حالت خوبه؟
    -بله مامان خوبم. از همیشه خوبترم ولی کمی هول کردم.
    - تو چرا؟ مگه تو میخوای آواز بخونی؟
    -نه مامان!
    سالن بسیار شلوغ بود و بیشتر جمعیت را جوانان تشکیل میدادند. هم خوشحال بودم و هم نگران از اینکه نکند کامیار با دیدن آن همه تماشاگر احساس غرور کند؟ در همین افکار بودم که پدر به نزد من و مادر آمد، هرسه با هم نشستیم و کنسرت آغاز شد. کامیار با خونسردی و لبخند وارد سالن شد. به محض ورود نگاهش با نگاه من تلاقی کرد، مردم اورا تشویق میکردند و در من نوعی احساس افتخار موج میزد. کامیار قبل از اجرای آواز خواست تا چند جمله صحبت کند. اول پدر را معرفی کردو گفت:
    -استاد عارف در حال حاضر تنها آهنگساز آواهای من هستند، لطفا ایشون رو تشویق بفرمایید.
    پدر از جای برخاست و در مقابل مردم تعظیم کوتاهی کرد. دوباره او اضافه کرد:
    -من میخوام قبل از اجرای کنسرت از یکی از جوان ترین هنذمندان این کشور تشکرو قدردانی کنم.
    با خودم فکر میکردم چه کسی را میخواهد معرفی کند که ناگهان اسم کبریا عارف را شنیدم، مادر به گرمی دستانم را گرفت و به من گفت:
    -بلند شو کبریا، کجایی مادر؟ کامیار ازت خواسته که به روی سن بری.
    گفتم:
    -ازمن؟ چرا از من؟
    اوضاع به کلی عوض شد و مجبور بودم بالا بروم. پدر گل را به دستم دادو این بهانه ای بهتر برای قدم گذاردن روی سن شد. جمعیت مرا تشویق میکردند. گل را به کامیار دادم، میلرزیدم و نمی توانستم صحبت کنم، نفس نفس میزدم، کامیار متوجه شد. به خاطر گل تشکر کرد و گفت:
    -خانومی که کنارم ایستاده، یکی از با احساس ترین شاعران جوان ماست که امروز چند قطعه از اشعار ایشون رو برای شما اجرا میکنم.
    دوباره جمعیت مرا تشویق کردند. من شرمنده شدم و کمی به خود آمدم، کامیار بعد از معرفی اولین آوازش که از سروده های من بود، خواست تا چند بیت از آن را با هم دکلمه کنیم و من پذیرفتم. موزیک شروع به نواختن کرد، از بالا سعی کردم فقط به پدر و مادر توجه کنم، هردو را خوشحال دیدم، پدر دستی تکان داد و من آرام تبسم کردم. قوت قلب گرفتم و به حالت طبیعی خود بازگشتم.
    بی تو یه بغضی تو صدامه
    حلقه اشکی تو چشامه
    با من تو خوندی، یه دنیا ترانه
    با من تو گفتی شعر عاشقانه
    در خاطرم موند شور نگاهت
    چشمای بارونی و بی گناهت
    سفر رفتی من چه تنها ترینم
    غزل بی تو خوندم که عاشق ترینم
    پس از دکلمه اشعار چنان خیس عرق شدم که دیگر وجود جمعیت برایم مفهومی نداشت. کامیار با تمام حس درونی، با چند بیت شعر که من سروده بودم و با چشمانی که از عشق برق میزد و با نگاهی پرتمنا که هر لحظه به جز آنجا انتظارش را می کشیدم به من همه چیز را فهماند، فکر کردم آن لحظه عاشق ترین دختر روی زمین هستم. فهمیدم که عشق من یکطرفه نبوده است و دلم هرگز به من امید واهی نداده. با کندن گل مریمی از سبد گل و تقدیم آن به من عشق را در حق من تمام کرد. تمام تماشاچیان برایمان دست میزدند.پاهایم خشک شده بود و نمی توانستم حرکت کنم، چشمانم پر از اشک شد و وقتی به پدر نگاه کردم دیدم با شادی برای کمک من به روی صحنه می آید، به یاد دارم که در طول مدتی که کامیار شاخه گل را به من داد تا وقتی که بر روی صندلی ام قرار گرفتم، حضار مرا تشویق میکردند. کامیار روی صحنه اشک شوق مرا دید و شادی همدلی اش را با پایان دادن به سکوت در آهنگ نشان داد و شروع به خواندن کرد، نشسته بودم ولی اشک می ریختم، دوست داشتم هیچ کس مرا تماشا نکند تا با خلوت خودم تنها باشم این لحظه ها برایم ارزش خاصی داشتند.
    هرگز در مدت این چند سال کامیار این عشق چنهانی خود را به من بروز نداده بود، شاید تا وقتی که بمیرم هرگز نگاهش را فراموش نکنم. مادر دست مرا در میان دستانش گرفت، می خندید ولی خنده بی رمقی داشت، نفهمیدم چرا؟ وقتی دقت کردم دیدم مادر حضور دارد ولی فکرش جای دیگری سیر میکند و حواسش به برنامه نیست. کامیار دومین و سومین و آخرین آهنگ خود را اجرا کرد و بخش اول کنسرت به پایان رسید. مادر حال خوشی نداشت پدر صلاح دانست که هرچه زودتر مادر را به خانه ببرد و از کامیار خواست بعد ا ز اتمام کار مرا به خانه برساند. این اولین باری بود که پدر اجازه میداد تا به غیر از عمه و آقای سمیعی کسی مسئولیت مرا بپذیرد. خوشحال بودم و به راحتی قبول کردم. آنها از من خداحافظی کردند انگار مادر میخواست چیزی به من بگوید ولی از گفتن آن صرف نظر کرد و رفت.
    بخش دوم کنسرت شروع شد و من با اشتیاق بیشتری نشستم تا شاهد موفقیت کامیار باشم. چنان محو تماشای کنسرت بودم که گویی در آسمانها پرواز میکنم. کامیار گهگاهی به چشمان من خیره میشد و من معنای عشق را از نگاهش می فهمیدم. کنسرت با موفقیت تمام شد. مردم همه، سالن را ترک کردند. در همان لحظه جوانی جلو آمد، یکی از اعضای ارکستر بود و به من گفت:
    -خانم عارف از آشنایی با شما خوشوقتم.
    - من هم همین طور.
    -من پیمان هستم. افتخاری نصیب من شده کم شما رو ببینم. همیشه شعرای شما رو دوست داشتم و میدونستم دختر استاد عارف هستید.
    جدی شما خوشتون اومد؟
    راستی بیشتر از خودم باید بگم، من فارغ التحصیل مدیریت....
    صدای مرد دیگری آمد:
    -خانم عارف،خانم عارف...
    -بله؟
    -آقای کامیار گفتند خودتون رو سریع به سالن انتظار برسونید.
    آقای پیمان از آشنایی با شما بسیار مسرورم و براتون آرزوی موفقیت دارم. به امید دیدار.
    پیمان نتوانست به حرفهایش ادامه دهد. من با سرعت از آنجا دور شدم. جلوی در خروجی سالن کامیار را دیدم، چنان به طرفش دویدم که نزدیک بود زمین بخورم.کامیار لبخندی زد و به هم سلام کردیم. کامیار گفت:
    -چطوری؟
    از سوال کامیار تعجب کردم، هیچ وقت با من اینقدر خودمانی صحبت نکرده بود.
    -موافقی با هم بیرون شام بخوریم؟
    -ممنونم آقای کامیار! آخه بابا و مامان...
    وسط حرفم پرید و گفت:
    - مشکل اجازه شما از استادبا من.
    مرا به گوشه سالن برد، چنان به من نزدیک شد که انگار ضربان قلب یکدیگر را حس میکردیم.
    -موفقیت امروزم رو مدیون احساس زیبای توام، برای تشکر فرصتی بهم بده.
    هول شده بودم. سکوت کردم و رضایت دادم. به راه افتادیم. بیرون سالن خیلی شلوغ بود، تمام تماشاچی های برنامه ایستاده بودند تا کامیار از آنجا خارج شود.کارت پستال و ورقه های تشکر بود که برسر ما میبارید. آنها میخواستند کامیار روی تمامی آنها را امضا کند. ولی کامیار بی اعتنا کمکم کرد و مرا از میان جمعیت خارج کرد. سوار ماشین شدیم. ازدحام طوری بود که نمی توانستیم حرکت کنیم. نگهبانان سالن به کمک ما آمدند. ولی باز کامیار مجبور شد چند کارت پستال را امضا کند. در میان مردم دختران و پسران جوانی به چشم میخوردند که با رفتارهای ناهنجار خود موجب آزار ما شده بودند. بعضی از دختران با نوعی حسرت به من نگاه میکردند و من متعجب از نگاه آنان بودم. در همان افکار بودم که ماشین راه افتاد و ما از آنجا دور شدیم. به اولین کیوسک تلفن که رسیدیم کامیار به منزل ما تلفن کرد.پدر اجازه داد شام را با هم بخوریم. ولی گفته بود تا قبل از 12 شب منزل باشید، چون مادر کبریا حال خوشی ندارد. نگران مادر بودم. کامیار گفت:
    -مادر امروز از خوشحالی شگفت زده شدن، چون کار همسر و شعرهای دخترش رو به خوانندگی من دیده و شنیده.
    خندیدم و گفتم:
    -کار پدر و شعرای من صحیح، اما خواندن شما چرا باید مادرو شوق زده کنه؟
    کامیار گفت:
    - یعنی مادر به من علاقه نداره؟و موفقیت منو به اندازه موفقیت پدر و کبریا دوست نداره؟
    احساس کردم سوء تفاهم شده، گفتم:
    - منظوری نداشتم، مادر حتما بیشتر از موفقیت من و بابا به موفقیت شما علاقه منده.
    - نه من از حد انتظارم بیشتر توقع ندارم.
    - خواهش میکنم.
    شب زیبایی بود. مقصد ما دربند بود. به پیشنهاد کامیار ماشین را پارک کردیم و پیاده تا بالا رفتیم. سرراه کمی لواشک خریدیم و باهم مشغول خوردن شدیم. کامیار از روزها که در استودیو کار میکرد برایم تعریف کرد و من به حرف هایش گوش میدادم. وارد رستورانی شدیم و در ایوان آن نشستیم. از جایی که لواشک خریدیم تا رستوران تقریبا همه کامیار را شتاخته بودند. به اظهار علاقه مردم و محبت هایشان به گرمی پاسخ میداد و مردم هم از برخوردهای خوب و مهربان کامیار خوششان می آمد. حس حسادت من برانگیخته شده بود و انگار کامیار متوجه شده بود. به گارسون دستور داد کسی را به این رستوران راه ندهد. گارسون پذیرفت، با خیال راحت برسر میزمان نشستیم و از طبیعت زیبا لذت بردیم. کامیار گفت:
    - همیشه سکوت تو برام معما بود. زیبا و دوست داشتنی، چون احساس میکردم تمام حرفارو میشه از نگاهت فهمید ولی باید با هم حرف بزنیم، نظرت چیه؟
    حس کردم تب دارم، برای اولین بار بود که او بی پروا صحبت میکرد، خجالت می کشیدم. خون روی صورتم دویده بود و میدانم که آدم سفید و بور فورا مثل لبو قرمز میشود.کامیار سرش را به موازات سر من که در پایین قرار داشت آورد. چشمانش را دیدم، یکبار هردو خندیدیم.گفت:
    - اول ازت سوالی میپرسم. اگه جواب دادی و در صورت مثبت بودنش برای راحت کردن تو اول من حرف میزنم، موافقی؟
    - بله من به حرف های شما گوش میکنم.
    - فقط گوش نکن، تازه امروز من میخوام به حرفای تو گوش کنم.
    سکوت کردم، از خجالت فقط با غذایم بازی میکردم. کامیار به حالت ادب دستانش را به هم گره زد و پرسید:
    -اگه از اینکه شمارو تو خطاب کنم و اسمت رو بدون پیشوند خانم به کار میبرم، ناراحت میشی به من بگو وگرنه از همین شب تو هم منو کامیار صدا کن.
    -من؟ نه. ولی شما هرطور که راحتید منو خطاب کنین.
    هیچ نمی فهمیدم چه میگفتم. فقط هول شده بودم.
    - نه پس نشد، باید با الفاظ سخت و سنگینی با هم حرف بزنیم.
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - باشه هرچی نظر شماست. ادامه بدید.
    سکوت کرد. سرم پایین بود و منتظر شنیدن حرفهایش بودم. شاید صدای ضربان قلبم را به راحتی می شنید. صدایی از او نشنیدم. سرم را بلند کردم، دیدم مرا نگاه میکند و اشک در چشمانش موج میزند، طاقت نداشتم که دیدن اشک را از چشمان سیاه و براقش ببینم، سریع بلند شدم و به کنار نرده های ایوان رفتم. بغض راه گلویم را گرفت و اشک چشمم را تر کرد. وجودش را در کنارم حس کردم، به آرامی گفت:
    -کبریا نه از من خجالت بکش و نه تعارف کن، فقط بگو توهم با من همدلی یا نه؟ تو هم منو برای زندگی انتخاب کردی یا نه؟ قلب کوچیک تو منو لایق چشای دریاییت میدونه یا نه؟
    اشکهایم مثل باران می ریخت، چه ساده و بی ریا احساساتش را برایم گفت. اضافه کرد:
    -اگه جوابت مثبته، بگو که اندازه 40 سال باهات حرف دارم و فقط دو ساعت وقت دارم.
    چنان هق هق گریه ام بلند شد که کامیار طاقت نیاورد، پرسید:
    - چی شده؟ ناراحت شدی؟ منو ببخش.
    - نه چیزی نیست، شاید نتونستم احساساتمو کنترل کنم.
    -پس جواب من؟
    و در جواب گفتم:
    -آن شب که تورادیدم تو مرهم جان بودی
    عشقت به دلم بنشست تو با دگران بودی
    من یار وفادارم چون وعده به تو دادم
    ای کاش تو هم چون من بی تاب و توان بودی
    کامیار به طرف من آمد. با دستانش بازوهایم رافشرد و مرا به سمت خود برگرداند. اشکهایم را نمی توانستم مهار کنم، شاید اشک خوشحالی و چندین سال انتظار بود. نفسم به شماره افتاده بود و در چشمهایش عشق و محبت را میدیدم، سعی کردم خودم را کنترل کنم، جدا شدم و بر روی صندلی ام نشستم، کمی دوغ نوشیدم. خنکی آن روح تازه ای به درونم دمید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم-قسمت دوم
    کامیار روبه رویم نشست، لبخندش با گذشته فرق کرده بود.
    - کبریای من، عزیزم،باورم نمیشد منو لایق خودت بدونی، با توجه به گذشته من فکر نمی کردم دختری به قشنگی و پاکدامنی تو منو به زندگیش راه بده، منتظر بودم بزرگ بشی تا حرفای زیادی بهت بگم، میدونستم منو دوست داری، ولی همیشه سعی میکردم احساساتمو مهار کنم تا به تو خیانت نکرده باشم. تو لایق بهترین پسرای ایران هستی، عزیز نیستی که هستی، تحصیلات نداری که داری و امسال فارغ التحصیل می شی، خانواده خوب و با اصالت نداری که داری، هنرمند نیستی که هستی، زیبا نیستی که خداوند در تو همه چیزو تموم کرده. همیشه سعی میکردم تا از عشق تو مطمئن نشدم از احساسم صحبتی نکنم، چون من 15 سال ازت بزرگترم دو سال کمتر از تو تحصیل کردم و میدونی که از بچگی موقعیت خانوادگیم بر وفق مراد نبوده و یه بارم که متاسفانه ازدواج کرده و متارکه کردم و الان از وضع زندگیم خبر داری، میدونی تنها فرزند پدر و مادری هستم که از بچگی من از هم جدا شده و من هیچ کدومو بعداز ازدواج های مجددشون ندیدم و روی پای خودم وایسادم. پدرت در حق من پدری و بزرگواری کرده و مادرت هم همین طور.
    سعی کردم تورو به چشم خواهر ببینم، اما نتونستم و تو برام همیشه کبریا باقی موندی. در ضمن همین روزا نزدیک خونه شما خونه ای میخرم و این ماشینو هم دارم. اگه قبول کنی یه سال باهم نامزد باشیم و بعد با خیال راحت و با دست باز اون طوری که لایق تواه، تورو به خونه ات ببرم. دوست ندارم برای تو چیزی کم بذارم، چون تو به اندازه کافی با رضایتت گذشت های فراوونی در حق من میکنی.
    فقط رضایت استاد و مادرت میمونه که سعی میکنم با کمک تو اونو هم جلب کنم.
    خنده ام گرفت. چه زود همه چیز را گفت و چه با سادگی از من خواستگاری کرد.گفتم:
    -خوبه، منم نگران نظر پدرو مادرم هستم، ولی اونها هیچ وقت صلاح دید منو رد نمیکنند و روی احساسات من پا نمیذارن.خوب شاممون سرد شد،من نمیخورم شما چطور؟
    گفت:
    -من از خوشحالی میل ندارم غذا بخورم. بهتر زود تر بریم تا بدقول نشدیم.
    به خانه رسیدیم، پدر جلوی در آمد. کامیار پس از تشکر و قدردانی از پدر ومادر بابت تماشای برنامه و زحمات پدر، مرا به پدر سپرد. حال مادر را جویا شد و با نگاهی عمیق از من خداحافظی کرد. به داخل منزل آمدم.به اتاق خواب مادر رفتم. پریشان خوابیده بود، تب داشت. نگران شدم، به پدر گفتم که مادر را به بیمارستان ببریم.پدر هم موافقت کرد و مادر را به نزدیکترین بیمارستان رساندیم.
    دکتر گفت ضعف شدیدی تمام بدن اورا گرفته و فشار او پایین آمده است. به مادر سرم وصل کردند و پدر در کنار تخت او نشست و دستان سفید مادر را در دست گرفت و بوسید. مادر بی حال و بی رمق خوابیده بود و پدر مدام اورا نوازش میکرد. از احساس زیبای پدر لذت بردم و از پشت سر اورا در آغوش گرفتم. شانه هایش را مالیدم و او هم به دستم بوسه زد. در یک زمان هم به مادر محبت میکرد وهم به من.
    پدر آهسته سرش را کنار دستان مادر گذاشت و به خواب رفت. خوابم نمیبرد، به ساعت نگاه کردم سه بامداد بود، رفتم تا آبی بنوشم، در کنار آب سرد کن تلفن عمومی بود، لرزان گوشی را برداشتم و آرام شماره تلفن منزل کامیار را گرفتم. تصمیم داشتم اگر دو بوق آزاد زد و تلفن را برنداشت قطع کنم تا مزاحم استراحت او نشوم.با پایان گرفتن اولین بوق گوشی را برداشت.
    -بفرمایید.
    - سلام، کبریا هستم.
    - کبریا کجایی؟چرا هرچی به خونه تون تلفن کردم کسی گوشی رو برنداشت؟
    - به خونه ما، این وقت شب؟
    - میدونستم که استاد و مادر تلفن طبقه پایین و تلفن اتاق خوابشونو قطع میکنن، ولی تلفن اتاق تو قطع نیست، در ضمن میدونستم تو هم مثل من امشب خوابت نمیبره.
    - بله، فقط یه تفاوت داره، اون هم اینکه ما الان بیمارستان هستیم.
    - بیمارستان؟ آنجا چیکار میکنین؟ کدوم بیمارستان؟
    - مامان بیحال بود، به محض رسیدن به خونه تصمیم گرفتم که با بابا اونو به بیمارستان بیاریم.
    -آدرس بیمارستانو بگو تا بیام.
    - نمیشه بابا ناراحت میشه. آنها نمیدونن که من الان به شما خبر دادم. پس شما هم چیزی بروز ندید.ممنونم، در ضمن مامان خوبه، فعلا خداحافظ.
    - کبریای عزیزم، پس خواهش میکنم وقتی به خونه برگشتین به من تلفن کن، حتی اگه صبح شده باشه، من بیدارم. خداحافظ.
    وقتی گوشی را گذاشتم پدر از در بخش وارد شد و پرسید:
    - کبریا کجا بودی؟
    گفتم:
    -اومدم آب بخورم.تشنه بودم.شما هم میخورین؟
    - نه مرسی، مامان مرخص شده، باید زود به خونه برگردیم تا استراحت کنه.
    به منزل رسیدیم، پس از جابه جا کردن مادر، به پدر شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم، و به کامیار تلفن کردم، اوضاع مادر را برایش شرح دادم و خداحافظی کردم.
    ***********************
    فصل پنجم-قسمت اول
    هفته را با رفتن به کلاسها و آمدن به منزل گذراندم. کامیار به پدر اطلاع داده بود که جمعه بعداز ظهر به منزل ما می آید و با پدر کار دارد، پدر هم قبول کرده بود.
    چهار شنبه قبل از اینکه به دانشگاه بروم مادر گفت:
    -کبریا جمعه مهمون داریم، خوبه برای اون روز برنامه ای نداشته باشی.
    من به خیال اینکه نمیدانم به مادر گفتم آماده ام.
    جمعه فرارسید. پدر صبح به قصد خرید از منزل خارج شد. خانم جان به منزل ما آمده بود. هیچ وقت، وقتی کامیار تنها به منزل ما می آمد احتیاج به کارگر نداشتیم، پس چرا خانم جان آمده بود؟ شاید چون مادر هنوز حالش خوب نیست. پدر با جعبه شیرینی و انواع میوه ها وارد شد، فهمیدم که کامیار با پدر صحبت کرده است، و پدر به مادر اطلاع داده. خوشحال بودم، قرار بود کامیار برای ناهار بیاید. همه چیز را آماده کردیم. کامیار رسید، با یک جعبه شیرینی و دسته گلی زیبا که پر از گلهای مریم بود. گل را از دستش گرفتم. مادر گوشه چشمی به من نازک کرد که معنای آن را فهمیدم و به آشپزخانه رفتم. باورم نمیشد که پدر ومادر با ازدواج من و کامیار به این راحتی کنار بیایند.
    ناهار را با کمال خونسردی و آرامش خوردیم. بعضی اوقات یواشکی من و کامیار به هم نگاه میکردیم و خنده خود را مهار میکردیم. پس از صرف ناهار در حین نوشیدن چای، کامیار به پدر گفت که میخواهد در مورد مطلب مهمی با او صحبت کند.
    -ممکنه چند ساعتی بعد با هم صحبت کنیم؟
    کامیار خوشحال از اینکه بیشتر مرا میبیند، قبول کرد. ساعتی بعد زنگ در خانه به صدا درآمد. خانم جان در را باز کرد، از پنجره دیدم که چند نفر وارد حیاط شدند. کامیار روبه پدر کرد و گفت:
    -استاد اگه مهمون دارید من مرم و دوباره برمیگردم.
    - نه اتفاقا به حضور تو احتیاج داریم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم-قسمت دوم
    از گفته های پدر، من و کامیار متعجب شدیم. با اولین نگاه جوانی را که دسته گل بزرگی دردست داشت شناختم. در ارکستر کامیار گیتار می نواخت و آن شب گفت که فارغ التحصیل رشته مدیریت....به آشپزخانه رفتم. چند دقیقه ای بعد پدر صدایم کرد و به پذیرایی رفتم و پدر مرا به خانواده پیمان معرفی کرد، انها با خوشحالی به من نگاه میکردند و من معنی نگاه آنها را می فهمیدم. پیمان با لبخندی که بر لب داشت، به کامیار گفت:
    -خوشحالم که شما هم حضور دارید.
    کامیار با لبخندی تصنعی، سرش را به زیر انداخت، دلم به حالش سوخت، نگاهی خشن به پیمان کردم، مظلومانه و ملتمسانه مرا نگاه میکرد.چهره دلنشینی داشت، ولی هیچ یک از این مظلومیت ها جوابگوی قلب من نبود. به اتاقم رفتم، نفهمیدم پله ها را چگونه چیمودم، از تصادفی که پیش آمده بود و من بی اطلاع بودم، ناراحت و دلگیر شدم. در همان حال صدای در اتاقم آمد و به دنبال آن صدای گرم و صمیمی کامیار که میگفت:
    -اجازه هست بیام داخل؟
    اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
    -بیا تو.
    آمد و روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
    -بهتره بیای پایین، پدر مادر پیمان منتظر شما هستن. من فکر میکنم پیمان جوان بدی نباشه، ولی بهتر بود قبلا به من می گفتی.
    چشمانم را بستم و سرم را میان دستم گرفتم، اشک مجالم نمیداد. از رسمی صحبت کردن کامیار دلم گرفت. خواست اتاقم را ترک کند، جلوی در ایستادم و مانع رفتن او شدم. گفتم از آمدن آنها بی اطلاع بودم.
    - ولی از بدو ورود متوجه شدم امروز به غیر من انتظار مهمون دیگه ای دارید.
    -من روحم خبردار نبود. من فکرکردم شما قبلا با بابا تلفنی صحبت کردین و برای امروز قرار گذاشتین، اما حالا می فهمم تو هم قول و قرارو اجرا نکردی.
    - برای بهونه دیر شده، بهتره زودتر بری پایین و اجازه بدی من برم بیرون.
    از اینکه نتوانسته بودم منظورم را به راحتی به او بفهمانم از خودم بدم آمد. تصمیم گرفتم همه چیز را درست کنم. پایین رفتم، کامیار قصد رفتن داشت، قلبم داشت از جا کنده میشد. پیمان هم انگار چیزهایی متوجه شده بود. از اینکه کامیار میدان نبرد را به راحتی رها میکرد، ناراحت بودم. پدر مانع رفتن کامیارشدو به او گفت:
    -مگه نگفتی با من کار داری؟ پس کجا به این زودی؟
    کامیار با سکوتی توام با حرص، حرف پدر را پذیرفت و دوباره به پذبرایی برگشت. خیالم راحت شد، مادر از من خواست تا در جمع حاضر شوم. پیمان یکبار دیگر تمام خصوصیات و شرایط خود را تکرار کرد. متوجه شدم که 28 سال دارد. فارغ التحصیل مدیریت بازرگانی است. مدیریت قسمتی از شرکت پدرش را به عهده دارد و میتواند برای راحتی و آسایش من منزل بزرگی فراهم کند و جشن مناسبی برای ازدواجمان ترتیب دهد، در ضمن در ارکستر کامیار هم فعال است و گیتار هم تدریس میکند و به طور کامل جوان سالم و فعالی است. سرم پایین بود، پس از اتمام صحبت های پیمان پدر گفت:
    -کبریا ماهم شرایط عمومی تورو توضیح دادیم، میمونه شرایط خصوصی تو که میتونید گوشه ای از پذیرایی صحبت کنید.
    سرم را بلند کردم، دیدم کامیار زیر چشمی به من نگاه میکند. رو به پدرو مادر پیمان کردم و گفتم:
    - با عرض معذرت من آمادگی صحبت با آقازاده شمارو ندارم.
    پیمان گفت:
    -اشکال نداره من حاضرم تو فرصتی مناسبتر برای شنیدن شرایط و صحبتهای خصوصی شما خدمت برسم.
    مادر که از ادب او خوشش آمده بود گفت:
    -پسرم، پس من شمارو مطلع میکنم.
    پیمان با خوشحالی پذیرفت و اجازه خواست تا مرخص شوند. بی حوصله روی مبل نشستم. کامیار مشغول دیدن تلویزیون شد و پدرومادر هم در آشپزخانه به صحبت پرداختند، خانم جان هم خانه را مرتب میکرد. به کنار کامیار رفتم و آهسته گفتم:
    -پس شما کی با بابا صحبت میکنین؟ من واقعا متاسفم و امیدوارم حرفمو قبول کرده باشین، من به شما دروغ نگفتم.
    با لبخند سردی گفت:
    -پایین با پدر صحبت میکنم، به پدر بگو میرم زیرزمین و منتظرشون هستم.
    صحبت های پدرو کامیار چند ساعت به طول انجامید.مادر به خیال اینکه آنها باهم دارند ملودی مینویسند، مشغول کارهایش بود. من عصبانی طول و عرض پذیرایی را برای خودم دور میزدم. ساعت 10 شب بود، کامیار از زیر زمین خارج شو و به دنبالش پدر، دست پدر را فشرد و خداحافظی کرد و رفت. من با خاطری پریشان منتظر ورود پدر شدم.
    با ورود پدر، مادر به خانم جان گفت که میز شام را بچیند، پدر گفت :
    - شام نمیخورم و میخوام با مادر صحبت کنم.
    خانم جان به خانه اش بازگشت. من هم شام نخوردم و پدر و مادر خیلی زود شب بخیر گفتند و به اتاقشان رفتند. معلوم بود پدر عجله دارد تا با مادر درباره درباره مسئله ای صحبت کند. کم کم خسته شدم و به اتاقم رفتم. چراغ اتاق پدرو مادر روشن بود، صدای جروبحث مادر با پدر را می شنیدم و مادر گریه میکرد. به منزل کامیار تلفن کردم گوشی را بر نداشت. گوشی را گذاشتم تا دوباره تلفن کنم. صدای مادر نمی آمد، پدر به مادر چه گفته بود؟ کامیار با پدر چگونه صحبت کرده بود؟ پدر هم حال خوشی نداشت. دوباره تلفن زدم ولی جواب نداد. هردقیقه برایم ساعتی می گذشت. موفق شدم، کامیار گوشی را برداشت و گفت:
    - بفرمایید.
    - سلام
    - سلام
    سکوت کرد.
    - کامیار کجا بودی؟ چرا دیر به خونه رسیدی؟ با بابا حرف زدی؟
    پس از سکوتی کوتاه گفت:
    -مجبورم جواب بدم؟
    یکه خوردم. این چه حرفی بود که کامیار به من میزد، گفتم:
    - کامیار مثل اینکه حال خوبی نداری؟
    - نه که ندارم، در ضمن هیچ کجا نبودم، پیاده به خونه برگشتم کمی هوا بخورم، به پدرت هم همه چیزو با صداقت گفتم. کاری نداری چون خیلی خسته ام.
    معنی صحبت های مودبانه اش را فهمیدم. خواستم شب به خیر بگویم که با یک خداحافظی کوتاه گوشی را قطع کرد. این رفتار او ضربه بدی به من زد. حس کردم تحقیر شده ام. از فرط آشفتگی یک قرص خواب خوردم، پس از چند دقیقه به خواب رفتم.
    صبح با روحیه ای کسل از خواب برخاستم. دوست نداشتم به دانشگاه بروم، آرام از پله ها پایین رفتم، مادر هنوز خواب بود ولی پدر نبود، در لیوانی برای خودم کمی شیر ریختم و نوشیدم. در حیاط باز شد، پدر وارد حیاط شد و کمی کنار باغچه ایستاد و بعد به داخل آمد، به او سلا کردم، گغت:
    - سلام دخترم، کی از خواب بیدار شدی؟ چرا بیحال و بی رمقی؟
    - ولی به نظر من شما اینطوری هستین، هرچند من دیشب به زور قرص خوابم برد.
    - چه جالب، چون من اصلا خوابم نبرد و از ساعت 4 همین طور تو خیابونا ره میرم.
    از گفته پدر متعجب شدم، ای کاش من هم نمی خوابیدم و با پدر تا صبح صحبت میکردم. نمیدانم چرا حرفی از کامیار نمیزند. مادر هم حتما زود بیدار نشده تا من درمورد کامیار از او نپرسم. تصمیم گرفتم مدتی نه از پدر و نه از مادر و حتی از کامیار چیزی نپرسم. کامیار اگر نگران ازدواجمان باشد، خودش برایم میگوید. به هرحال پدر و مادر میخواهند مرا روزی به خانه بخت بفرستند، آن روز حرف دلم را خواهم گفت.
    آماده شدم و به دانشکده رفتم. حوصله دانشگاه، درس و استاد را نداشتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم-قسمت اول
    یک هفته گذشت، نه مادر و نه پدر کلمه ای در آن مورد با من صحبت نکردند، خود کامیار هم نه تلفن میزد ونه به خانه ما می آمد، نگران شده بودم، زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، صدایی ناآشنا به گوشم رسید:
    -الو منزل آقای عارف؟
    - بله بفرمایید خواهش میکنم.
    -من پورسینا هستم، استاد منزل تشریف دارن؟
    - نخیر ولی مادر هستن
    -شما کبریا خانم هستید؟
    -بله ولی شمارو به جا نمیارم.
    -پدر بزرگ پیمان هستم، خاطرتون اومد؟
    متعجب شدم و گفتم:
    -بله، شمارو به جا آوردم خانواده خوبند؟
    -بله دخترم، ممنونم، ان شاءالله فردا شب شمارو زیارت میکنیم؟
    - خیر، متاسفانه من خیلی درس دارم، فکر نمیکنم بتونم فردا در مهمونی آقای صمدی شرکت کنم.
    -حیف شد اشکال نداره از همین حالا برای پنجشنبه شب آینده، شمارو به مهمونی منزل خودمون دعوت میکنم، مهمونی هفتگیه، شما هم تشریف بیارید و منزل مارو با اومدنتون مزین کنین.
    -تا هفته آینده....
    -من خودم زودتر گفتم تا دیگه جایی برای تعارف باقی نمونه. لطف کنید گوشی رو به مادر بدید، ممنون و خداحافظ.
    - چشم خداحافظ.
    مادر را صدا زدم از طبقه اول گوشی را برداشت. از این که خیلی رک و بی تعارف مرا به اجبار دعوت کرده بود، در رودربایستی قرار گرفتم. سعی کردم فکرش را نکنم، تا هفته بعد ببینم چه به روزم می آید. شب به پایان رسید و از کامیار خبری نشد . یعنی امشب به مراسم آقای صمدی میرود؟ آن هم بدون هماهنگی با من؟ عصبی شده بودم، قبلا به مادر گفتم که در مهمانی شرکت نمیکنم ولی پدر اطلاع نداشت. یکی دو ساعت تا شروع مهمانی باقی نمانده بود، در اتاقم به صدا درآمد...
    -بله؟
    پدر گفت:
    -دخترم، عزیزم، اجازه هست بیام داخل؟
    لحن مهربان پدر بغض در گلویم انداخت، گفتم:
    -بفرمایید.
    پدر وارد شد، مرا بی حال و رنگ پریده دید، کتابم را از روی میز برداشت و مسغول ورق زدن شد، سرم پاییم بود، گفت:
    -چرا امشب نمیای مهمونی؟
    - حوصله ندارم، درسام سنگینه، چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشم، نمیتونم وقتمو تلف کنم.
    - اگه چند ساعتی با ما باشی، آن هم تو مهمونی آقای صمدی که اینقدر به تو محبت داره وقت تلف کردنه؟
    پدر حق داشت، شاید حواسم به حرفهایی که میزدم نبود، دلیل نداشت به خاطر مشکلی که برایم پیش آمده آنها را برنجانم، ولی چرا آنها به نظر من اهمیت نمیدهند؟ این چه خواسته بدی است که نباید مطرح شود؟ پدر گفت:
    - میدونم که تو مقصر نیستی، در ضمن دختر من آدم بی منطقی نیست، شاید حجم درسات زیاده. شاید اصلا حق باتواه و منو مادرت نباید انتظار داشته باشیم که تو همیشه باما باشی.
    از حرف های دلنشین پدر خجالت کشیدم و همیشه در خوبی ها از من و مادر جلو بود. بلند شدم و در آغوشش رفتم، سرم را محکم به سینه اش چسباند و موهای بلندم را نوازش کرد. آ] بلند مرا شنید و به من گفت:
    - کبریای عزیز، این روزا بیشتر به خودتو آیندت فکر کن، تو بچه نیستی، من روی تو و نظرهات حساب میکنم. سعی کن در برابر خواسته هات منطقی فکر کنی و اگه چیزی خواستی که دارای عیب بود، صبور باش تا معایبش برطرف بشه . هیچوقت از خواسته هات فرار نکن.
    پدر در لفافه حرف های زیبایی زد. حرفهای اورا درک کردم. مرا از خود جدا کرد و گفت:
    -خوب فکر کن، سعی میکنم تا یکی دوروز آینده باهات صحبت کنم. حتما خوب منظورمو میفهمی، به9 عقلت بیشتر از احساست اطمینان کن، در ضمن اگه مایل نیستی امشب با ما باشی، حتما هفته آینده رو بی هیچ عذری بیا فعلا خداحافظ.
    پدر حرفهای شیرین و منطقی میزد. من باید به چه چیز فکر میکردم؟ پدر مرا نه به سوی کامیار سوق داد و نه به سوی پیمان همه چیز را به خودم واگذار کرده بود. حتما از دور شاهد تصمیم من خواهد بود، ولی من مدتها بلکه سالهاست انتخاب کرده ام. ولی برخوردهای این هفته کامیار باعث شده که پدرم بگوید، معایب خواسته هایت را در نظر بگیر. پدر حق دارد باید در مورد تصمیم خود بیشتر فکر کنم.
    صدای مادر آمد:
    -کبریا دخترم اگه کاری نداری من و پدر میریم، ولی قول حضور تورو برای هفته آینده به خانواده آقای پورسینا میدیم.
    از اتاقم خارج شدم و به کنار پلکان آمدم گفتم:
    - خداحافظ ، خوش بگذره، از طرف من عذر خواهی کنید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم- قسمت دوم
    بعد از فکر کردن، به این نتیجه رسیدم که کامیار باید تکلیف مرا روشن کند. امشب فرصت خوبی برای صحبت با او بود. از این که نرفته بودم دلم گرفت، خواستم آماده شوم اما دیر شده بود. به نماز ایستادم، تلفن مدام زنگ میزد.
    - بله بفرمایید...الو بفرمایید
    صدایی ضعیفتر از آن سو گفت:
    - کبریا تویی؟
    - بله شما؟ صدا نمیاد لطفا بلند تر صحبت کنین
    سکوت کرد، با خواهش پرسیدم:
    - لطفا خودتونو معرفی کنین،خواهش میکنم.
    دوباره صدایی در گوشی پیچید و گفت:
    -یه بخت برگشته.
    و گوشی را قطع کرد. صدا به نظرم آشنا آمد، یا خود گفتم:
    - این چه شوخی بی مزه ای بود.
    به فکر فرو رفتم.گوشی را برداشته و شماره تلفن کامیار را گرفتم. چندبار بوق زد، گوشی برداشته شد اما کسی از آن طرف حرف نمیزد. پرسیدم:
    - کامیار تویی؟
    جوابی نشنیدم. دوباره پرسیدم:
    - کامیار خواهش میکنم حرف بزن، میدونم الان تو به خونه ما زنگ زدی، ببین منم مثله تو توی خونه زندونی شدم، سالهاست که انتخاب کردم، اگه بهترین و پاکترین نمیدونم خوبترین به سراغ من بیاد من تورو ترجیح میدم. تورو به خدا حرف بزن، بگو چی شده؟
    دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم ، اشکم سرازیر شد. پس از سکوتی کوتاه کامیار با صدایی گرفته و محزون پرسید:
    - تا آخر با منی؟ با دیدن مشکلات شونه خال نمیکنی؟ زندگی من فراز و نشیب زیادی داره، تموم اونا رو تحمل میکنی؟
    - چی شده، این چه صداییه که...
    - مهم نیست ، فقط جواب منو بده..
    - گفتم که انتخاب کردم و تا آخرم وایسادم.
    -پس برای خواستگاریت میام.
    - پس با بابا در این باره...!
    - مساله رو با پدر در میون گذاشتم، گفتم که قصد من برای خواستگاری قبل پیمان بوده.
    - بابا چی گفت؟
    - هیچی گفت با مادرت صحبت میکنه.
    - کامیار من تا فردا باهاشون صحبت میکنم و بعد بهت میگم. فقط خواهش میکنم رفتارتو تغییر بده.
    - چه رفتاری؟
    - با این رفتار و اخلاقی که تو پیش گرفت من کاملا روحیه امو باختم.
    خندید و با بیحالی گفت:
    - باشه تسلیم، پس منتظر تلفنت هستم.
    به طبقه اول رفتم، پس از یک ساعت پدر و مادر آمدند.متوجه شدم بیفایده به انتظارشان نشسته ام. پدر که به طبقه بالا میرفت، گفتم:
    - بابا من تموم فکرامو کردم.
    پدر برگشت و گفت:
    - مثله اینکه با عجله فکر کردی.
    مادر آمد و گفت:
    - بهتره امشب حرفی نزنیم. من خسته ام فردا شب درباره اش حرف میزنیم.
    مثل غریبه ها حرف زدو رفت. پدر متوجه بی اعتنایی مادر شد و گفت:
    - مادرت حق داره، با برخوردهای خانواده پیمان....
    از جای برخاستم و به طرف پنجره رفتم، پدر گفت:
    - این حرکت، بی ادبی تورو نسبت به حرفای من نشون میده، کبریا من از تو توقع ندارم.
    - بابا نمی خواستم بی حرمتی کرده باشم ولی منم حقی دارم.
    - صد در صد ولی این راهش نیست، نشستی توی خونه و به این حرکات فکر کردی؟ همون بهتر که تا فردا شبم فکر نکنی، شب به خیر.
    پدر رفت. ناگهان مادر فریاد زد و شروع به گریه کرد، سکوت کردم مادر به آشپزخانه رفت. پدر نگاهی تند به صورتم انداخت و به دنبال مادر رفت. چشمهایم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم، خدایا چه باید میکردم؟ آرام و آهسته به اتاقم پناه بردم بدنم می لرزید، چشمانم سیاهی رفت، حس کردم سبک شده ام، روی تختم افتادم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
    پدر در حالی که دستمالی خیس را روی پیشانیم می گذاشت آرام گفت:
    - کبریا! دخترم چطوری؟
    چشمانم را باز کردم، آفتاب تندی از پنجره اتاق میتابید فهمیدم ظهر است و تب شدیدی داشتم، پدر و مادر به زحمت بلندم کردند و دو قرص در دهانم گذاشتند، مادر برایم سوپ پخته بود ولی اشتها نداشتم. دوباره تا عصر خوابیدم و شب هم از شدت سردرد حتی به پدر ومادر اجازه ندادم برای روشن کردن چراغ وارد اتاقم شوند. فردا هم نه غذا خوردم و نه به دانشگاه رفتم، دیگر انرژی نداشتم دکتر آمد و پس از معاینه به پدر و مادر گفت ضعف دارد و تب شدید باعث بی اشتهایی او شده است و اگر این وضع ادامه داشته باشد برای او خطرناک است.
    پدر و مادر تصمیم گرفتند مرا به بیمارستان ببرند تا سرم غذایی به من وصل کنند. آنها از اتاق خارج شدند. به زحمت از جا برخاستم و در را قفل کردم، از اینکه مادر مرا درک نمیکرد، ناراحت و افسرده شده بودم و دیگر هیچ چیزی از آنها نمی خواستم. در همان پشت در به زمین افتادم و از هوش رفتم، شاید چند ساعتی گذشته بود و من هیچ نفهمیده بودم. ناگهان در تاریکی صدای گریه مادر را شنیدم که التماس میکرد و می گفت:
    - کبریا عزیزم درو باز کن ببین کی اومده!
    در خواب و بیداری صدای آشنایی توجه ام را جلب کرد، کسی آرام از پشت در آهسته زمزمه میکرد:
    - عشق یعنی سفر قلب به قلب
    به سفر رفتن صد جای به خاک افتادن
    عشق یعنی که نگاهی با اشک
    سوی مغرب شدن و دست دعا برداشتن
    بوی گل مریم به مشامم رسید ولی حس میکردم تمام اینها دروغ است، دوباره همان شعر تکرار شد، با بیحالی تبسم کردم و شروع به گریه کردم.شنیدم کامیار از پشت در به پدر و مادر گفت:
    - خواهش میکنم شما پایین باشید، من سعی میکتم که درو باز کنم.
    صورتش را به در نزدیک کرد و گفت:
    - کبریای من، کبریا خانوم حالا دیگه منو هم حساب نمیکنی؟ این چه کاریه که انجام میدی؟ مگه بچه شدی؟ درو باز کن حداقل به خاطرمن! دلم برای چشای دریاییت تنگ شده، برات گل مریم آوردم اون وقت میخوای اینطوری زن کامیار بشی؟ درو باز کن برات یه مژده دارم.
    از لحن مهربانش خنده ام گرفته بود ولی جان در بدن نداشتم. حتی یک کلمه هم نمی توانستم حرف بزنم. گفت:
    - پدر و مادرت نگرانن، اونا خواستن که من به اینجا بیام ، از امروز منو تو با هم نامزد شدیم.
    آرام دستانم را به قفل در نزدیک کردم نمی توانستم کلید را بچرخانم.کامیار گفت:
    - کبریا عزیزم سعی خودتو بکن، میدونم ضعیف شدی، کلیدو بچرخون اگه نمیتونی کلیدو دربیار و از زیر در برام بفرست.
    کامیار از آن طرف به قفل دستکاری کرد و کلید افتاد، توانستم با انگشتان بی جانم کلید را به آن طرف در بفرستم و در همان حین از شدت درد از هوش رفتم.
    وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. پدر، مادر و کامیار بالی سرم ایستاده بودند. سرم به دستم وصل کرده بودند و مادر به من لبخند زد. پس از چند دقیقه دکتر آمد و گفت:
    - خطر رفع شده و کلیه هاش دوباره فعال شدن، صبح مرخص میشه.
    دکتر رفت. من شرمنده شده بودم، کامیار به پدر و مادر گفت:
    - شما برید، من خودم تا صبح به خوبی ازش پرستاری میکنم.
    پدر و مادر وقت رفتن دستان مرا گرفتند، پدر گفت:
    - کبریا از امروز تو و کامیار نامزد هستین و ما این مسئله رو به رسمیت میشناسیم و بعدا همه رو مطلع میکنیم. به هردوتون تبریک میگم و امیدوارم زندگی خوب و شیرینی رو شروع کنین.
    قطره ای اشک از چشمان من و مادر سرازیر شد. آنها رفتند، من و کامیار ماندیم، کامیار دستمال کاغذی آورد و با مهربانی اشک چشمانم را پاک کرد و گفت:
    - کبریا هیچ وقت دلم نمیخواد چشماتو گریون ببینم، حیف نیست که خنده به لبات نشینه و از چشات اشک بباره؟
    هردو خندیدیم و تا صبح با هم از عشق گفتیم و از آینده.
    با لبخند دفتر را بستم. چه خاطرات شیرینی را یادداشت کرده بودم.
    **************************************
    با شنیدن اذان صبح وضو گرفتم و نماز خواندم، پس از نماز برای شادی روح پدر و مادر فاتحه ای قرائت کردم. هرچه سعی کردم لخوابم ، خوابم نبرد. هوا هم خوب روشن نشده بود که برای خرید از منزل شوم، تصمیم گرفتم دوباره به سراغ دفترچه خاطرات بروم، دیگر چیزی نمانده بود که به این روزها متصل شود، دوباره دفتر را باز کردم.
    ***************************************
    روز به روز حالم بهتر میشد، پنج شنبه، روزی که آقای پورسینا مارا مهمان کرده بود فرارسید. کامیار و دیگر دوستان و همکاران پدر به اتفاق همسران و فرزندانشان نیز دعوت شده بودند. با کامیار تصمیم گرفتیم که خیلی شاد به مهمانی بویم تا پدر نامزدی مارا رسما اطلاع دهد و درضمن با یک تیر دو نشان میزدیم چون آقای سمیعی و عمه هم آنجا حضور داشتند.
    کامیار به خانه ما آمد تا به اتفاق هم به مهمانی برویم، قبل از حرکت او به اتاق من آمد تا مرا ببیند. در بدو ورود هردو مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردیم. خدایا کامیار چه زیبا شده بود، موهای فرم گرفته با کت و شلواری صدری رنگ و زیبا که برازنده اش بود. کامیار به طرفم آمد، لباسی مخمل به رنگ شب آسمان پوشیده بودم، نگاهی تحسین برانگیز بر من انداخت و گفت:
    - چقدر زیبا شدی؟
    گفتم:
    - ممنونم تو هم زیبا شدی.
    ناگهان ناراحت شد و به روی تخت من نشست و در فکر فرورفت. پرسیدم:
    - چی شد؟ چرا ناراحت شدی؟
    آهی کشید و گفت:
    - نه چیزی نست حقیقتش میترسم.
    گفتم:
    - از چی میترسی؟ مگه چی شده؟
    گفت:
    - از اینکه لیاقت تورو نداشته باشم، از اینکه مردم بگن حیف کبریا نیست که چنین پیرمردی رو برای زندگیش انتخاب کرده؟ و کامیار لایق این دختر نیست.
    پی از اتمام حرف هایش روبرویش نشستم، دوباره مثل همیشه اخم کردم، چشمانم پر از اشک شد. گفتم:
    - حرفای مردم برای من اندازه پشیزی ارزش نداره، هرکی نمیتونه من و تورو ببینه کور بشه، تو برای من بهترینی، فقط قول بده همیشه با من باشی و همسر خوبی برام باقی بمونی.
    کامیار سرم را به صورتش نزدیک کرد و پیشانیم را بوسید، دانه اشک من دست هایش را خیس کرد، به آنها نگاه کردو دانه اشک را آرام به صورتش مالید و گفت:
    - قسم به قطره های اشک تو که برام خیای عزیزه همیشه بهت وفادار میمونم.
    صدای پدر و مادر شنیده میشد که میگفتند:
    - کامیار، کبریا بیاید، کجا موندین؟
    کامیار شنل مرا برداشت و بر دورم پیچید. با هم پایین رفتیم، چنان برازنده هم بودیم که پدر و مادر با لبخندی متعجب مارا تا پایین پله ها همراهی کردند و برایمان دست زدند. من در ماشین کامیار نشستم و پدر و مادر با ماشین خودشان، به راه افتادیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/