یاد باد زنان بیوه‌ای که از شرم و شجاعت باکره مقدس شدند ... مادران بی‌فرزند ...


بازي
ابريشم ـ 35 ساله، تكيده، بالا بلند، سيه‌چهره، با چشماني سياه در حدقه.
خوش بُرِش «به جاي جريره و فرنگيس، در خيالش بازي مي‌كند».


جاي بازي
مو مي‌گم: خاكستون، تو بگو: گورستون.
هفت گور كه بر يكي نشان شير سنگي ديده شود.
درختي پُر بَر و برگ كه بر شاخ و برگش دخيل بسته‌اند كه من بانوي درختش مي‌نامم.
باريكه آب كه من گردنبند خاكستانش مي‌خوانم.
بر تلي دارقالي نيم‌بافته و آن سوتر، دو چرخه‌اي بزرگ‌پا.
ابرستان بي‌باران، بُغض‌كرده و ساكن.





بر پيكر خاكستان، صحنه‌آرايان، نوازندگان، مردمانِ گذرندة اهلِ درد و نيز، بدپيكرانِ دورانِ افراسيابي به اقتضاي رويدادها مي‌آيند و همچنين بر پيكرِ اهورايي سياوش، آوازخوان و دربند و گلو‌بريده را مي‌بينيم. اگر چه در خيالِ ابريشم است، اما باورشان داريم.
آينه يكم: [آسمان نمايشنامه را، اَبرستانِ سياهي گرفته است، گاهي رگه‌هاي نور از لابه‌لاي ابرها، مي‌تابد، نمي‌تابد، آسمان مي‌غُرَّد و رعد و برق خاكستان را در روشنايي و تاريكي فرو مي‌بَرد.
در پسگاه خاكستان، تَلي خاكي، باران ديده، سفت و پاكوفته كه دارقالي از روي آن فرو افتاده يا سرنگون شده است، آثار بغض و كينه را ياد مي‌آورد.
در سمت راست، درختي سرنگون شده كه آثار دخيل بر شاخ و برگش ديده مي‌شود. در جلوگاه خاكستان، شيرسنگي دهان گشوده و به پهلو لميده است.
سمت چپ، دوچرخه‌اي بزرگ‌پا كه بر پشت تَركَش خورجيني بسته‌اند و برپاست. فضاي دَر هَم از هجومي كه چندي پيش رخ داده است، حكايت دارد. در ميانِ خاكستان، ابريشم نشسته، چمدانِ كهنه و خاك خورده و همچنين كيف اسناد و مدارك خانگي را از ترس بغل زده و بيمناك در خود خَليده است.
از دور، صداي ساز و آواز عروسي شنيده مي‌شود، صدا نزديك و نزديك‌تر مي‌شود؛ كمي بدين منوال مي‌گذرد، عده‌اي از مردان و زنان درد ديده، نوازندگان و صحنه‌آرايان، از پشت و چپ و راست تل، سيني‌های شمع و نقل و شيريني‌جات و همچنين، خُنچه‌هاي عروسی را همراه با فانوس‌هاي روشن مي‌چرخانند و رقصندگان، همراه نوازندگان، بالا و پايين، پاي‌كوبان، خاكستان را طراوتي شادينه مي‌دهند، گُل و گُپ مردمان حكايت از عروسی دارد. عروسان، جريره و فرنگيس بانو، آراسته به آرايش و پوشش زمان افراسيابي كه به وسيله مردمان به جلوگاه خاكستان هدايت مي‌شوند. هلهله و شادي فضاي ابرستاني را مي‌گيرد و نور شمع و فانوس خاكستان را ستاره‌باران مي‌كند. چندي زمين و مردمان در شادي اند، ابريشم در خود فرو رفته، گويي تنها او را از جايي ديگر و زماني ديگر در اين جا، جا نهاده‌اند، يا گريخته است.
در همين هنگام، از بالاي تَل، مردي خوش قواره، آراسته در قد و قامت سياوش شاهنامه ابوالقاسمي، نمايان مي‌شود. هلهله و شادي، ابرها را از هم مي‌دراند و نور آفتاب شهريوري، خاكستان را گرم و روشن مي‌كند. جريره و فرنگيس با ديدن سياوش، دهان به هلهله‌اي كشدار مي‌گشايند. ديري نمي پايد كه هلهله به فغان و جيغ مي‌رسد، صداي طبلي ناهمگون سرود و سرور را از خاكستان مي‌ربايد، عروسان، تور عروسي از سر وامي‌نَهَند و مي‌جهند، فرنگيس به سوي تل مي‌آيد، جريره شيون‌كنان خاكستان را ترك مي‌كند، مردمان از شادي، مانده و وامانده، دست و پاي خود را گم مي‌كنند، اسباب نوازندگان در دست‌هاشان گم مي‌شود. سياوش حنجره به آواز حزين مي‌دهد. ابريشم سر مي‌جنباند.
سياوش: كنون باورم شد كه او اين بگفت
كه گردونِ گردان چه داد نُهفت
گويي اين بيت ابوالقاسم حكيم، چونان تيري رها شده از كمان، جان مردمان را نشانه رفته باشد، آنها هم‌خوان و هم‌نواي سياوش مي‌نوازند و حنجره به سوگينه مرد مي‌دهند. صداها هر چه بيشتر و فضاگيرتر مي‌شود، حجم ترس‌آور در رفتار مردمان بيشتر مي‌گردد، در همين هنگام، چند مرد نقابدار، بدهیكل، سياوش را از بالايي، در حالي كه بر پاي او غُل و زنجير بسته‌اند، كشان كشان، به زير تل مي‌كشند و بر اين رفتار مي‌خندند.
افراسياب از پايين تل، بالا مي‌آيد، بلند بالا، بر پيكر اهريمني بر اين هنگامه درد نظاره مي‌كند.
سياوش را به جلوگاه خاكستان مي‌كشند، فرنگيس بانو از نهادش آه و فرياد چونان تندري بيرون مي‌آيد يا مي‌جهد. افراسياب بر فرنگيس پشت مي‌كند، در همين هنگام، چندين مرد در پيكر اهريمني، بر تن فرنگيس چوپ و شلاق مي‌زنند. فرنگيس از خشم وا نمي‌ماند، در پاي تل مي‌ايستد، دهان به اعتراض مي‌گشايد.
فرنگيس: مَكُن بي گنه بَر تَن من ستم
كه گيتي سپنج است با باد و دَم
يكي را به چاه افكند بي‌گناه
يكي با كُلَه بَر نشاند به گاه
درختي نشاني همي بر زمين
كجا برگ خون آورد، بار كين
به كين سياوش سيه پوشد آب
كند زار نفرين به افراسياب
مردمان بر جامه عروسي، لباس تعزّيت وَر مي‌كنند و بيرق اعتراض مي‌جنبانند. نقابدار، مَسلَخِ سياوش را آماده مي‌كند. زني فرياد كشان، طشت طلا و پارچه قرمز را مي‌آورد و بر جلوي مسلخ مي‌گذارد. مرد نقابدار سر سياوش را مي‌بُرد. آسمان نمايش به سياهي ابرستان سياه‌پوش مي‌شود. باد تيره برمي‌خيزد، زنان موي مي‌گشايند، روي مي‌خراشند، فرنگيس گيسوان بلند و سياهش را مي‌بُرد و بَر ميان زُنّار مي‌بندد. نقابداران پا به فرار مي‌گذارند. افراسياب نيز از تل به زير مي‌رود.
فرنگيس ديوانه‌وار خاكستان را مي‌دود، به بالاي تل مي‌آيد، فرياد مي‌كشد و مردمان اَهلِ دَرد به يكباره فرياد سوگينه از نهاد بَر مي‌آورند.
فرنگيس: كنون زنده در گاه كاوس شاه
چو دستان و چون رستم كينه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همي
كه توران به چنگش نيرزد همي
ستمكاره‌اي بر تَنِ خويشتن
بسي يادت آيد زگفتار من!
همي شهرياري ربايي ز گاه
در اين كار به زين نگه كُن به گاه
مردمان، پيكر سياوش را تشييع مي‌كنند، از چهار سمت خاكستان تابوت‌هاي مردگان را مي آورند، بر تابوت سياوش، شير سنگي مي‌گذارند و ناپديد مي‌شوند. صداي زمزمه سوگوار فرنگيس به گوش مي‌رسد. صداي شيون مردمان كه دور مي‌شوند. ابريشم سر از سينه ور مي‌دارد، آسمان نمايش ابر گرفته و خاكستان مردگان را نگاه مي‌كند. بر مي‌خيزد، درخت را در سمت راست مي‌كارد يا بر پا مي‌كند.
ابريشم: گرفتند و زدند و غل زنجير بستند و كشتند .... ما نوحه خوانديم!! ....
به جلوگاه خاكستان مي‌آيد، طشت طلا را كنار درخت مي‌گذارد، سپس دَر چَمدان را باز مي‌كند، نشانه‌هاي گورها را بر گورها به دلخواه مي‌آرايد.
صداي فرنگيس:
اگر مرگ داد است، بيداد چيست
ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست !؟
فانوس‌ها را جا مي‌دهد، كُندُر و عود مي‌سوزاند، بر اطراف گورها آب مي‌پاشاند و پارچه قرمز را چونان شئ مقدس، در جلوگاه خاكستان و بر مسلخ خوني سياوش از راست به چپ پهن مي‌كند. دمي بر پارچه سوگوار مي‌ماند.
ابريشم: مثل خيالي بود كه ... مجبورُم باورش كُنم!
فرنگيس بانو! ... همينه مي‌خواستي، گرامي؟! بس نيست ؟
فرنگيس: اگر پيمان نشكستي، مجبور نيستي پاي‌بند خيال باشي.
ابريشم: به خدا اگه خيال اومدنش نبود، بازي مو با اين روزگارِ قهار تموم شده بود.
[دلخور، متأثر به تماشاچيان]
كسي نيست به اين روزگار سيلي بزند؟! هي مي‌گيره، مي‌بره، هي از اين قبيله عاشق، چراغي خاموش مي‌شه ... حالا مو ... فردا ...
چهره عوض مي‌كنه، دستي به سر و صورتش مي‌كشد، زُنّار مي‌بندد، سرمه مي‌كشد، آراسته، محكم و استوار، لكه‌هاي اندوه، ترس و كينه را از خود مي‌زدايد، خط لبخندي نازك روي لبانش نقش مي‌بندد و مثل بازيگري چيره با تماشاچيان گفتگو مي‌كند.
ابريشم: اينجا خاكستون مردگاني از پارين و پار و امساله:
اولين كشته رو كه اوردن، مُو اينجا بودُم، مي‌پرسين چرا ؟ مي‌گُم: چون سياوش ُمنَم كشته شد، يا گُم شد... يا پِنهون شد ... يا هر چه نمي‌دونُم!
ولي در ميون اين هفت تن نبود، حالا چي بر سرش اُوُردِن، هيچكس، هيچ نمي‌دونه يا... بايد ندونه!! ولي گرسيوزي نابكار دستش در نيست شدن شوهرُم سياوش، آلوده است.
با وسواس همه جا را نگاه مي‌كند، كم و كاستي نباشد، هم اينك، خودش را براي بازي يا ضيافتي آماده می‌کند، لباسش را مي‌آرايد، رفتارش از تصميمِ محكم حكايت دارد و اين را مي‌نماياند.
ابريشم: بازي مُو در اين نمايش جستجوي سياوشه، شايد بيارنِش تو اين خاكستون، چه مي‌دوُنم ؟!
[نازكانه يا زيركانه مي‌خندد]
‌هان! تو اين بازي يادِ فرنگيس، بانويِ سياوش، جريره، سياه بخت فرودِ سياوخش را عزيز مي‌دارُم.
اكنون، در اين آخرين گفتگوي دلخواسته با حاضران، لباس سياوش را عزيز و گرامي بر سينه مي‌چسباند، به طرفِ دارِ قالي مي‌رود. لباس را بر دارِ قالي دلخواه مي‌آرايد. فرنگيس بر مي‌خيزد، سر و وضع و لباسش را مي‌تكاند، دستي نادلخواه به سر و صورتش مي‌كشد، روسريش را چپ گره مي‌زند. رو به سوي تماشاچيان]
فرنگيس: در آغاز، دو گوهر همزاد، در پندار و گفتار و كردار، بهتر و بَتر، در انديشه هويدا شدند، در ميان اين دو، نيك‌انديشان درست برگزيدند، نه بدانديشان.
ابريشم: [از بالاي تل، به بالايي و غرور] سياوش مُنَم1، درست برگزيد.
[گويا خنديده باشد]
فرنگيس: آدمي چون به كاري پردازد كه به خاطر آن آفريده شده، خدا را كامروا كرده است. كار انسان كار خداست.
ابريشم: سياوش مُنَم، چنين بود، خدا گونه.
[گويا هلهله كشيده باشد]
بگو، هوا گرفته، ابرستون رو مي‌بيني؟! مثل خيال مو بُغض كرده ... اما مي‌باره ... سياوشُم مي‌گفت: نه ابر بي‌بارون مي‌مونه، نه آدميزاد بي‌عشق ... هي گرامي‌بانو!.. ما به لطيفة عشق كنار مردانمان جا مونديم و رفتند، پيمان با عشق بستند ... اصلاً گََمون نمي‌كردند، باور داشتند كه ما را تنها بذارن و پيمون نشكنند ... آه سياوش! ... عزيزكرده آفتاب و درخت، مُونُو2 در سايه نشاندي، مي‌بيني؟! ... اما نه اندوهِ تو دلُم را پاره پاره مي‌كنه، نه انتظار شريفت چشمامه كم‌سوِ … شنيدي فرنگيس بانو؟
فرنگيس: زخاكي كه خون سياوش بخَورد
به ابر اندر آمد، درختي زِ گَرد
نگارنده بَر برگ‌ها چهرِ او
همي بوي مُشك آمد از مهر او
بُدي مَه نشانِ بهاران بُدي
پرستشگهِ سوگواران بُدي
ابريشم تندي به طرف تماشاچيان مي‌آيد، خنده‌رو و شاد رفتار.
ابريشم: فرنگيسِ، زن دوم سياوشه، بعد از جريره. پنج ماههِ سر کيخسرو آبستنه ... دختر افراسياب، شاه توران، كه دستور داد سر سياوش را [... تندي بر مي‌گردد، روي فرنگيس را مي‌بوسد]
... و وي1... خاكُم به سر، سلام و احوال پرسي از يادُم رفت ... از بس تشنه ديدارت بودُم ... خوشي گرامي؟ ديروز نبودي، ده دوازده تا اسب و ماديون از دشت گذشتند ... نه سواري نه باري ... گِمُونُم بازم قصد تاراج دارن! ... يا اندوه بي‌كسي، مُنُو بِه وَهم مي‌بره؟ نمي‌دونُم !
فرنگيس: هزاران زن با گيسوان شب گرفته، با پاهاي تاول بسته و دستاني پينه گرفته، با دل‌هاي نفرين‌دار، از خم اين تل كه به رنگ و جامه گرامي سياوش، آذين بسته‌اي، اندوه تو را با خود خواهند برد، وگرنه از هنگامِ من تا گاهِ تو، زمين بر شاخ گاو نمي‌چرخيد.
ابريشم: سَرِبانوان كه تو باشي گرامي، اندوه حلاوتي داره، براي رسيدن، چند تا شدن.. گفته بودم: ستم همزاد بخت مُو بود ... اما ... رُوندُمِش2 تا تنها بمونُم، تنهاش ببويُم ... چِته بانو؟!
فرنگيس: ستمي كه پدر، افراسياب شاه، بر دل من نشاند، طِلسمِ ديوان با هفت دختركانِ عشق نكرد! در نطفه عشق، از عشق عقيمم كرد ... روي سياوش ديدم، بوي خوش گلويش را از خونش بوييدم ... خوني كه شرم شاهان را مي‌گيرد ... كاووس به پيمان‌شكني، افراسياب به فرمان قتل ...
ابريشم: پس قبول داري گرامي؟ ما را به بازي تن گرفتند كه زنيم، مردامونه به بازي جنگ كه مردند! حنجره‌مونه به نُوحه خراش دادن ... دلمونه به كينه کبود!
فرنگيس آرام گريه مي‌كند.
چِته گرامي؟! ووي!! كي جُرأت داره به اندوه تو نزديك بشه؟! خب حرف بزن، نذار تو دلت بمونه ...
فرنگيس: كسي را كه انديشه ناخوش بُوَد
بدان ناخوشي راي او گش بُوَد
همي خويشتن را چليپا كند
به پيش خردمند رسوا كند
چو گيتي تُهي ماند از راستان
تو ايدر به بودن مَزَن داستان!
به طرف دار قالي مي‌رود، ابريشم نيز به دنبالش پرسنده و برخورده و معترض.
ابريشم: چِه جور ؟! گفتي و سرت را انداختي زير، رفتی!... يه طوري بايد پيدايش كنم آمُونتي‌اش1 رو بَدُم، دلي كه بهش دادُم.
فرنگيس با لباس سياوش چونان شئ مقدس و گرامي معاشقه مي‌كند، بي‌توجه به حرفهاي ابريشم.
ابريشم: داري بوش مي‌كني نه ؟ بوش كن.
مي‌خواهد به طرف فرنگيس برود، آسمان مي‌غرد، صداي چند تير تفنگ او را از رفتن باز مي‌دارد، به سوي صداها خيز برمي‌دارد، چونان پلنگِ تير خورده، صورتش لطافت زنانه‌اش را به خشمي كه به زهرِ كينه آميخته است و تنش را از قواره نازكانه، به ستبري سينه، استواري زانوان و پاها بدل مي‌كند.
ابريشم: هي گرامي! بازم قصد تاراج دارِند!
گويي تريده را ديده باشد، چهار سمت خاكستان را مي‌تازد، چند شبح تريده، طبل‌كوبان و يكي تفنگ به دست نمايان مي‌شوند و با رفتاري وحشت‌آور خاكستان را مي‌كوبند، ابريشم سفت و بي‌ترس چشم مي‌گرداند.
ابريشم: كور خُوندين، بِكش كنار...! تفنگ جلوم مي‌گيری!؟... خُوبهِ !
[ابريشم به طرف تماشاچيان مي‌رود]
... از اين دِلُم مي‌سوزه كه، تفنگ را دادِن دست كسي كه جُرأتِشو گرفتِند، مي‌دونين چه مي‌خوام بهشون بِگُم؟ صبر كنيد.
دنبالشان مي‌رود، زخمي‌تر و كينه دارتر، تريدها او را دوره مي‌كنند، تفنگدار اما جرأت نزديك شدن به او را ندارند، گويي بازي كودكانه‌اي است.
پدر سگ! مو عقد كرده سياوشُم، بي‌غيرت، اجير ... برين
تريدها فرار مي‌كنند، ابريشم پيروزمندانه، به طرف تماشاچيان.
ابريشم: ديدين! ... دو پا داشتنِ و دو پا قرض كردِن، دِ فَرار
[رو به سوي تريده‌ها]
... بي‌غيرت‌ها، تفنگي كه دل پشتش نباشه، باد هواست... گراز سگ... كفتار.
[هلهله‌كشان طرف فرنگيس كه حالا با خنده، ابريشم را نگاه مي‌كند، مي‌آيد]
... جستن ... گُريختن ...
فرنگيس: كجا آن حكيمان و دانندگان!؟
همان رنج بردار خوانندگان
كجا آنكه سودي سرش را به ابر!؟
كجا آنكه بودي شكارش هُژَبر
ابريشم: مي‌دونُم ... همه خاك دارند، بالينُ و خشت؟ ...
فرنگيس: ... خُنُك آنكه جُز تخم نيكي نَكِشت
زِ خاكيم و بايد شدن سويِ خاك
ابريشم: همه جاي ترس است و تيمار و باك؟! ... نه! ... تو ديگه چرا؟! شهزاده گرامي! مو كه چيزي ندارم از دست بدم، بي‌كسي و تنهايي همه كَسُ و كارُم شده، چه باك! ... گويا شهزاده‌ها بيمناك به دنيا مي‌يان؟
بخنديم ... بخندين ... بخندين ... خدايا قحطي خنده است ...
فرنگيس: تو رفتي و گيتي بماند دراز
كجا آشكارا بدانيش راز؟!
ابريشم: [طلبكارانه و قلدر رو به تماشاچيان]
مو كه دست وَردار نيستُم، خواه‌ناخواه، انتظار يه جايي سر مي‌آد، يا سياوش ...
يا هر چه پيش بياد
[به طرف دوچرخه مي‌رود، از خورجين ورقه‌اي را بيرون مي‌آورد به تماشاچيان نشان مي‌دهد]
بخونم؟ ... ايميله1... ما هم در جستجوي سياوش گرامي هستيم ...
هِي ... هيچ رازي پنهون نمي‌مونه ... دنيا يه وجبه.
جريره با فانوس از پشت دار قالي و از كنار تل مي‌آيد، فرنگيس در اندوه شيرين لباس سياوش در خود فرو مي‌رود، جريره فانوس را بر گوري مي‌گذارد كه فرنگيس چندي بر سر آن سوگينه مي‌خواند.
ابريشم: كجايي عزيزُم؟... ‌هان، جريره، اُمدي! خوبي جانَم؟... فرنگيس بانو مي‌گه كجا آن حكيمان و ...
جريره: ... چو زان نامداران جهان شد تهي
تو تاج فزوني چرا بر نهي!؟
ابريشم: اين هم مي‌دونُم ... بدانگه كه اندر جهان داد بود
... كز ايشان جهان يكسر آباد بود ...
قبول دارُم ... اما صدا، صدا مي‌ياره، يك دست بزن، يك دست جوابتو ميده ... جلوشون ايستادم، هر چه از دهنُم در اومد، گفتُم، گفتن: ما نيستيم!! ... پس كيه؟ دلم خونه ... چقدر بايد چشم به راه بمونُم.
[جريره او را نوازش مي‌كند، اما ابريشم يكباره، غُرنده و توفنده رو به حاضران]
... كسي نيست بگه سياوشُم كجان؟! ... فرنگيس تو چه كردي ؟
فرنگيس: به خون سياوش گذشتم به كين
به آوردن شه ز توران زمين
ما پيمان را از مردان سرزمين تو آموختيم ... مي‌بيني؟ ... مرگ بازي كودكانه‌اي است، هنگامي كه بار امانتي بزرگ در اِشكم دارم
ابريشم نرم شده، آرام گرفته، با خط لبخندي روي لبانش دستي به شكم فرنگيس مي‌كشد با حَظّي كه فرنگيس آبستني‌اش را از سياوش دارد.
ابريشم: ازش بار به اِشكم داري؟... اَمونتي‌اش تو اشكمته؟.. خوبه گرامي؟ يه چيزي از كنار دلت حرف مي‌زنه؟... دلت هُري مي‌ريزه؟ ... تكون مي‌خوره؟ ... هي ... گرامي بانو! ... پرهيز نكن ... پرواز كن ...
جريره ساكت به بازي آن دو نگاه مي‌كند، نم اشكش را با پَر روسريش پاك مي‌كند].
چرا ساكتي جريره ؟ ...
جريره: به بازيگري مانَد اين چرخ مست
كه بازي در ‌آرد به هفتاد دست
زماني به باد و زماني به ميغ
زماني به خنجر، زماني به تيغ
من نه شهزاده‌ام كه بيمناك زاده شدم، نه بارگاه‌نشين شاهي جايم بود ... ناخواسته در كنار سياوخشم كاشته شدم، اكنون و هم اينك، دلخواه و گرامي، به سوگش، زلفان به مقراض اندوه او بريدم ... اما تيغ حرص توس سپهسالار و كينه افراسيابي دلخون دو گوهرم كرد كه تا جهان باقي است دو نام كم دارد... بگويم ؟
ابريشم: نه ... نه ... مي‌دونُم چه درد كشيدي!
[از جريره جدا مي‌شود، به طرف تماشاچيان مي‌آيد]
جريره است، زن اول سياوش، مادر فرود، دخترِ پيران ويسه، از گلشهر. سياوش زنده بود كه فرود رو به دنيا آورد، اما فرود هرگز روي پدر نديد
[چونان شاهنامه‌خواني زَبَردست و چيره در كار]
همان مادرِ كودكِ ارجمند
جريره سرِ بانوان بلند
بفرمود يكسر به فرمان‌بَران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پُشت اين نامه بر
كه پيش سياووشِ خودكامه بَر
جريره زني بود مام فرود
ز بهر سياوش، دلش پُر زدود ـ ... همينه!
[تندي بر مي‌گردد جريره را مي‌بوسد]
مي‌دونم جانم، فروده كه زاييدي سياوشي نبود تا تو صورتت بخنده آخرش چي جانم؟
جريره: به زاد و به سختي و ناكام زيست
بدان زيستن بر ببايد گريست
ابريشم: گفتي گريست!؟ ... نه جانَم، مو مجال گريه كردن ندارُم ... چرا گريه؟
به شيون ما شادماني مي‌كنند
[درگوشي و با تأكيد]
مي‌گُم فرنگيس بانو تمومش مي‌كنه؟
جريره: مي‌مانيم تا فرنگيس بانو، بار اشكمش به بار بنشيند.. تو؟
ابريشم: مو؟! ... مي‌مونُم تو خاكستون
[فرنگيس، سپس جريره مي‌روند]
مي‌رين نه؟ ... به شادي ... يادُم مي‌مونه:
بدانگه كه اندر جهان داد بود
كز ايشان جهان يكسر آباد بود
[در گوشه‌اي مي‌نشيند، فكري او را مي‌ربايد]
نه، حكمتي تو اين بيت ابوالقاسمي هست:
كنون باورم شد كه او اين بگفت
كه گردون گردان چه دارد نهفت!
[به سمت دار قالي مي‌رود، بيت ابوالقاسم ذهنش ربوده است، نگاهي به لباس سياوش مي‌كند. ميخواهد آستين لباس را چونان دست سياوش بگيرد و حضورش را حس كند و خصوصي‌ترين حس پنهانش را به او بگويد، با همين اسباب و ابزاري كه دارد، حضور سياوش را در وجودش مي‌بَرَد و براي ماندنش كمي، حتي به اندازه سلامي و احوال پُرسي حسش مي‌كند]
مگه خيال بارون، ترو به زمين برگردونه، وگرنه دستي كه به آستين مرگ رفت، ديگه رفته.
[ترس از خيال مرگ سياوش آرام آرام، ناخواسته در وجودش جاي مي‌گيرد، لباس را در آغوش مي‌گيرد، حالا مي‌خواهد حضور او را اين بار با تمام اندامش به درون سينه‌اش ببرد، معاشقه‌اي كه نمي‌خواهد، لحظه‌اي از جنس زنانه‌اش را تحميل كند، كولي‌وار، بي انديشه‌اي از قبل لباس را به خود و خود را به لباس خلعتي مي‌دهد و از درون قبول مي‌كند، دلخواسته كه همين اندازه بس است، تا سياوش حرف‌هاي مانده در ذهنش را شنيده باشد]
عزيزُم! ... مي‌خوام تو اين ابرستون دلگرفته، ترو بارون نبامُم.
[يك مرتبه از جا كَنده مي‌شود، صدايي را حس مي‌كند كه جوابش را داده است]
صدام كردي؟ ... صدام كن!
[صداي رعد او را از خيال سياوش مي‌كند، اما ترديد نبودن او برايش ناگوار شده است]
آسمون خاكستون رو مي‌بيني؟! ابرستونِ سياهي شده‌... بازم ...قصد تاراج دارند
[دلخور از اين همه ابر]
ووي!! چه ابرستوني! طاقتُم سر رفت! ... نكنه مو اينجا، تو اونجا
[خنده‌اش مي‌گيرد]
كجا!؟... هان! گفته بودُم، زياد هم از هم فاصله نداريم ... چهار بَندِ ني ... چشم به راهت مي‌مونُم
[گويي كسي را مشخصاً مخاطب قرار مي‌دهد]
خيالتون راحت، آدم از دست دادُم ... نه ... نه ... رفته با قاصدك‌ها مي‌آد همين جا ... مي‌مونُم
[لحظاتي تماشاچيان را نگاه مي‌كند، دلش مي‌خواهد پاسخي از ميان مردم دريافت كند، دنبال كسي در تماشاچيان مي‌گردد كه او را در اين انتظار كشدار يا انتظار شريف كه ابرستان كدر و غمگينش كرده است، هم‌نوا و هم‌دل شود، دستي برايش تكان دهد، دلي بلرزاند يا ... چشمي بچرخاند ... اما قبول مي‌كند، فاصله بين خود و تماشاچيان را بايد به گونه‌اي بشكند]
ميون شما، بُرنايي نيست، تقاصِ دلمو بگيره!؟ چقدر به شوق ديدارش مژه به خاك بسابُم.
[حالا به يك باره، نمايشگر، بيت ابوالقاسم حكيم را بازي مي‌كند، حماسه‌اي را به نمايش مي‌گذارد، خوش رفتار، چونان رجزخواني قبل از جنگ و به اندام زنانه‌اش فرمان مي‌دهد]
به شبگير چون بَرَدمَد آفتاب
سر جنگجويان بَرآيد زخواب
اين ابر بي‌حكمت نيست، شگون نداره، دلُم بي‌تابه، قصد تاراج دارن.
[به سراغ شير سنگي مي‌رود، به صورتش نگاه مي‌كند، رخ برابر رخ]
ساكتي!؟
[يكباره سرِ شير را از تنش جدا مي‌كند، گورستان را جولان مي‌دهد و دمي وا نمي‌ماند]
ورخيز و آسمون رو سيل كن! ... تا حالا خاكستون رو اينطور نديده بودُم، بغض كرده و سياه ...
[صدايي او را مي‌كند]
صدام كردي؟ ... صدام كردي؟
[خسته و شكسته سر شير را برتن شير مي‌گذارد، خيط شده از خيالش]
صدايي نيست، كسي هم نيست!
[مي‌دود به طرف تل، آسمان را نشان مي‌دهد]
اون ابر ديرگاهي است، دل از آسمون بر نمي‌كنه، نه مي‌باره، نه سفيد مي‌شه ... اما فرق داره، خير نبیني ابر، هر چه هست، از اين ابره كه به سينه آسمون سنجاق شده، نگاش كن، نگاش كن
[نگاهش به بانوي درخت مي‌افتد، به طرف درخت خيز بر مي‌دارد، به آغوشش مي‌كشد]
بانو ... بانو ... مي‌بيني؟! ... نمي‌ذاره آفتاب بتابه، تا تو سايه كني، تا باورم بشه، هستي ... هستم ... آخه عزيزم، مگه زندگي چيه؟ درختستاني از عشق، چادري در دشت. رختخوابی زير ستاره بارون آسمون، عدالتي دلخواسته ... هي ... هي ... مگه مي‌ذارن! ... كشتن و غارت، آسمون رو سياه كرده ... نمي‌ذارن عاشق شد... تاوونشو رو مي‌دم، دادُم از اين پس هم...
[ابر مي‌غرد]
خير نبيني ابر! بكوب ... بكوب ... يا تو آروم مي‌گيري يا مو قيام مي‌كنم
[فرنگيس مي‌آيد]
مي‌بيني چه مي‌كنه گرامي!؟
فرنگيس: شايد سوخته‌دلي نفرين كرده باشد، هان؟ چه مي‌گويي بانوي اندوه شريف؟
[دلخور و بر خورده]
ابريشم: دستت درد نكنه، اومدي همينه بگي، بسوزونيم؟! تو ديگه چرا!؟
اين همه سال زار زدم، فرياد كشيدم، سينه به آسمون دادم ... رو خاكستون بيداد و نامرادي
[قهر كرده، بانوي درخت را به شهادت مي‌گيرد]
بانو ... بانو ... تو ديدي، ديدي ... بگو ... بگو ... اول صدام كردن، بعد توپيدن، تفنگ رو، رو سينه‌اُم گرفتن ... اگه دستشون بهم مي‌خورد ... تف ... داد از اين بيداد! ... نكنه به بيداد انس گرفتيم!؟ بيدادگرا ...
فرنگيس: ... رهايتان نمي‌كنند ... رهايش نمي‌كنند ... ترا هم!
[ترسيده، اما نمي‌خواهد حس قوي ماندن در انتظار سياوش را نمايان كند]
ابريشم: ووي ... چته فرنگيس! ... چرا تو دلُمه خالي مي‌كني؟
[جريره مي‌آيد، ابريشم با ديدن جريره، فرنگيس را رها مي‌كند، گله‌مند به جريره مي‌رسد]
ابريشم: خوب شد اومدي ـ مي‌بيني چه مي‌گه‌؟ ... رهايتان ...
جريره: ... آري چونان بخت من و فرود سياوش، يادت هست سرآغاز قصه فرود؟ بيت اندوه ابوالقاسمي؟
چو اين داستان سراسر بشنوي
ببيني سرمايه بدخوي
ابريشم: بله يادُم هست: چنين است خود گردش روزگار! ‌اي جريره! تو در كلات وفاداري سياوش موندي، مو در خاكستون انتظار ... بگو جانم، شايد آروم بگيرُم ... موندي تو كلات بي‌سياوش؟
جريره: در كلات بي‌سياوش، با سياوش‌زاد، فرود، اندوه بي او را، بَهر كرديم تا ... راز سپهر را به كينه دل شكافت...
ابريشم: كي؟ سپهسالار توس ... نه؟
جريره: آري ... آسمان كلات خون گريست، چونان چشم من كه بي‌سياوش دم به دم نم خون داشت.
ابريشم: حالا چي جانم؟
جريره: به حرمت سياوخش، خود را، فرود را، كنيزكان را و همه را، در خون فرود جوان بهر كرديم به يكسان ... اما تو گرامي ؟
ابريشم: [وامانده از اندوه جريره]
نمي‌دونم ... گفتي راز سپهر؟ نه عزيزم، بيا پايين، پايين‌تر، همين جا ... تو خاكستون خودم! تو در كلات، غريب بودي، مو تو خاك خودم غريبم، غريب... سهم تو از بيداد بهر مو از فرياد ... گويا جهان را به داد بهر كردند بگم؟ دلم سير شد، زين سرای سِپَنج ... خدايا مرا زود برهان ز رنج؟!
جريره: دلگير مباش، راز جهان را نه تو داني و نه من، اما از اين سيه جامه آسمان، دلم گواه خوش نمي‌دهد، از خاكشان هم نمي‌گذرند، به بادشان مي‌دهند، تا هر نشاني را از آن نشان‌داران، بي‌نشان كنند ... زماني به ميغ ... زماني به تيغ
ابريشم: راست مي‌گي‌؟! ... حالام كه هم ابره و رعد ... هم تير و تيغ!!
جريره: مي‌داني كه خاك گواه من است، مي‌دانم كه گناه تو دانستن راز هفت تنان است ... از پس سياوخش سياه اسب تا ... فرودِ جريرهِ سياه بخت ... تا ... ‌اي گرامي بانو! ... فرود با عشق زاده شد و با مهر، از كينه توس سپهسالار كشته شد. من كشته كشته بسيار ديدم ... تو گمشده‌اي ...
[ابريشم از اين پاسخ مي‌خواهد بگريزد، سراغ فرنگيس را مي‌گيرد]
ابريشم: فرنگيس ... هان ... اونجايي؟ ... خب تو هم چيزي بگو ... آسمون شهريوري رو شب يلدا گرفته ...
فرنگيس: تاب مي‌آوريم تا كنايه ابوالقاسم حكيم را در سوگراني فرود جريره زمزمه كنيم ... تو بانو؟
ابريشم: مو؟ از سوگ و نكه و ناله، خوشم نمي‌آد ... آخه عشق برای مو، داد دله ... به خدا اگه حرمت سياوش و قدر دلم نبود، تا حالا غارتياي هرزه دل چند تا بچه هم تو دومنم نهاده بودن آخه بيداد عشق نديدم كه دامن به زهر اجنبي آلوده كُنم، بميرُم جريره تو؟
جريره: بيداد عشق را كه بي‌سياوخش، بر دلمان زخم انداخته بود، جز خون چه بايد مي‌بود؟ توس با خون و كينه پادشاهي پيمان بسته بود ... سربسته بگويم: گويا جهان را به گريه بهر كرده‌اند، نيمي بهره ما ... نيمي از ...
ابريشم: مو؟! ... نه ... گريه نه ... مو مجال گريه ندارم ... باشه، مي‌مونم تا كنايه ابوالقاسم ... اما بهر مو گريه مباد!
اگر خود نزادي خردمند مرد
نديدي ز گيتي چنين سرد و گرم
ببايد به كوري و ناكام زيست
بر اين زندگي بر ببايد گريست!
ووي ... بازم گريست ... نكنه جهان رو به گريه بهر كردند!؟ ... نه ... گريه نه ... صدا بود؟ فرنگيس تو بودي؟ ... جريره ... به خدا شنُفُتم. فرود! سياوش ... بايد كسي باشه، چيزي گفت. بارون ... بارون ... بارون ... توئي عزيزم.
جريره: ناله مكن، خود را مباز ...؟
ابريشم: بارون.
فرنگيس: پروا مكن ... پرواز كن.
ابريشم: بارون.
فرنگيس: سياوخش گرانمايه.
ابريشم: بارون
جريره: سياوخش سياه اسب.
ابريشم: هولم نكنين ... مي‌گُم! ... يعني دارُم مي‌گُم ... بارون! ... دلُم شور مي‌زنه، ابرستون.
[فرنگيس و جريره جلو مي‌آيند]
جلو نياين ... چون سياوش جلو نياين ... خودم مي‌دونُم چه بگُم
[به طرف شير سنگي مي‌دود، كلاه سياوش را از گُرده شير بيرون مي‌آورد نمايش مي‌دهد، چونان كه دلش مي‌خواهد]
كلاه سياوشِ دادگر رو بَر سر نهادي، بر هيبت داد، داد زدي ... فرنگيس ... جريره ...
[به طرف تماشاچيان مي‌آيد، مي‌خواهد چيزي بگويد، گريه مجالش نمي‌دهد]
سيلُم نكنين ... حالا گريه مي‌كُنم ...
[كمي به اندازه‌اي كه نيم اشكي چشمانش را خيس كرده باشد]
خواهرانِ اندوه بامدادي ... قبيله‌مونو به گريه بهر كردند ... گريختُم با دو پاي تاول بسته، اونقدر اومدُم... كه نفهميدم كجا امدُم ... ديگه چه فرقي داره... شما بگين، كجاي خواستنُم ناپسند روزگار بود؟... دل كه فتواي عاشقي داد، اينَم از آسمون شهريوري و اين همه ابر، خوب مُنَم سهمي دارُم از اين گردونِ گردان ... مي‌مونُم ...
[اينك در اين احوال خوش چونان شاهنامه‌خواني چيره در كار گويي ابيات شاهنامه زبان حال اوست، آموخته و بازيگر به سوي حاضران مي‌آيد پر آتش و گرم]
آيا آزمون را نهاده دو چشم
گهي شادمان و گهي پُر ز خشم
شگفت اندر، اين گنبد تيز رو
همي دل پُر از رنج نو
يكي را همه ساله با درد و رنج
شده تنگ دل در سراي سپنج
يكي را همه نوش است و قند
تن‌آساني و ناز و بخت بلند
يكي را همه رفتن اندر نهيب
گهي بر فراز و گهي در نشيب
[به فرنگيس و جريره]
گُفتُم، اما از گلايه و نك و ناله خوشش نمي‌آد ... ساكتُم ... بگين.
جريره: [چونان ابريشم بازي مي‌كند، اما برگورها]
چنين پروارَند همي روزگار
فزون آمد از رنگِ گُل، رنجِ خار
وگر بگذري اينهمه بدتري است
بر اين زندگاني ببايد گريست
ابريشم: بازم گريست؟! ... شما يه حرف بي‌گريست ندارين! ... اَزُم دلخورنشين اگه گره خوردي به راز سپهر، بايد رو سينه عزيزت، خنجري به سينه‌ات بزني.
جريره: زدم، ولي هنوز هم مي‌گويم:
نيابيم بر چرخ گردنده راه
نه بر كار داد ار خورشيد و ماه
چنين است رسم سراي سپنج
بدان كوش تا دور ماني ز رنج
جهان را چنين است، آيين و سان
بگردد همي زان بدين، زين بدان
ابريشم: پس هيچ ... در بست داديم به جهان را چنين است، آیین و سان!! ... پس مو؟!
[نرمه باد مي‌آيد، از سمت تل، برگ‌هاي بانوي درخت را مي‌جنباند ...]
نرمه باد داره مي‌وزه ... عزيزم، از سمت نسيم بيا ... با بوي ريحون و ريواس ... به رنگ گندم‌زار بعد از ظهري ... با دو بيت بي‌گريه ... آخه كجاي دلُم از تو حيرونه كه اين همه آوار آوار ... ويرونم؟! پس عشق معطل چه مونده؟ كه تو صدا كني؟ خب صدا كن.
[نرم باد ... تندتر مي‌شود، از لاي برگ‌ها درخت مي‌گذرد]
جريره: شايد سواري باشد ...
فرنگيس: چهار نعل اسبي كه چشم به راه مونديم ...
جريره: دلت را به خاكستان بسپار ...
فرنگيس: صداي چهار ساق نعل نقره‌گون ... سواري ... چرا آرام گرفتي!؟ ... خودت را به خاكستان بسپار ... صداي چهار نعل ...
[ابريشم خاكستان را مي‌تازد، چونان اسبي خوش ركاب]
ابريشم: گرومب ... گرومب ... هي ... هي ... نه ... صدايي نيست ... كسي هم نيست، باد هم نيست!! ... خوبه؟ همينه مي‌خواستين!؟
فرنگيس: پس آنهمه سوار، رشيد قامتاني از جنس سبزترين درخت!؟ پس هيچ!؟ ... كاري بكن ... اگر بار اِشكمم به بار ننشيند؟!
جريره: آه ... فرنگيس مي‌خواهم گريه كنم
هر دو دل به گريه مي‌دهند، ابريشم پرخاشگر، سيلي به خاك مي‌زند، سپس چونان اسب چموش كه هيچ چيز و هيچ كس رامش نمي‌كند، خاكستان را مي‌تازد.
ابريشم: گريه نه ... گريه نه ... ‌اي خاك با توام! ... سوار سوار روي سينه‌ات قيقاج مي‌رفتند، باد و توفونم جلودارشون نبود ... گريه نه، نمي‌خوام خيال شاه مرد بختُم را رها كنُم ... اولين كشته، اين جا بودُم ... پا كوبيُدم
[پا مي‌كوبد، حالا، چونان زناني كه بر كشته‌هاي عزيزشان بر خاك بي‌وفايي مي‌رقصند و سينه به نفرين مي‌درانند، صورتش از حالت زنانه خالي مي‌شود، اسبي شكسته پا يا مادياني گردن بريده خاكستان را دور مي‌زند، با هر شماره از مردگان از درون جيغ مي‌كشد فرنگيس و جريره، در تعزيت ابريشم به سوگ ناله‌ها حنجره مي‌خراشند]
اولي ... ووي ... دومي ... ووي ... سومي ... ووي ... چهارمي ... ووي ... ووي ...
صحنه‌آرايان با ساز سوگينه‌نواز، مراسم سوگواري را در بالاي تل اجرا مي‌كنند، مردمان گذرنده اهل درد كاه بر خاكستان و بر سر و اندام ابريشم مي‌ريزند، بي‌هنگام و ناخواسته فرنگيس از جا بلند مي‌شود.
فرنگيس: ميان را به زنار خونين ببست
[به گفتار فرنگيس ابريشم چنين مي‌كند]
فكند آتش اندر سراي نشست
گلستانش بر كند و سروان بسوخت
يكبارگي چشم شادي بدوخت
ابريشم به طرف تل مي‌رود، دار قالي را بازخمه‌هاي چنگك مي‌زند و ناله مي‌كند، صحنه‌آرايان، پارچه تور ابرنماي سفيد و آبي را از بالايي به سوي خاكستان مي‌تكانند.
ابريشم: كه زيبد كزين غم بنالد پلنگ
ز دريا خروشان برآيد نهنگ
[چندين بار اين بيت را مي‌خواند تا ته صدايش به نوحه و سوگواري برسد، سپس چونان پلنگي زخم خورده ابرستان را نشان مي‌رود]
برين ... برين ... رد شين خيرنديده‌ها ... از پا نمي‌نشينُم نور ... آفتاب
[از تل زود به طرف شيرسنگي خشمگين مي‌آيد]
ياور روزان و شبان تنهاييم، يال خشمگينت رو در باد رها كن. هان عزيزُم. نميري، صداتو رها كن. رها كن چته؟! نكنه نعره‌هات تو غار حنجره‌ات ماسيده؟ خاكم به سر، كاري بكن. صداتو رها كن. تا موهامو به مقراض نامرادي نُبُرم. مو كه براي خواستنُم هزار دهن خنده دارُم، گريه نه ... گريه نه ... به مرگ گرفتنُم تا به تب رها شم!! گريه نه. ايرج رو كشتن تا سهراب زاده بشه. سهرابو پهلو شكافتن ... تا ... سياوش ... گريه نه ... اين همه قلب كه ايستاده یه قلب بايد و تيك ... تاپ ... تيك ... تاپ
‌‌‌‍‍‌‌‌‌‌‍‍‌[خسته نوميد تماشاچيان را نگاه مي‌كند. گريه و خنده مجالش نمي دهد]
حتماً مي‌گين. اين زن خُل شده. ديوونه است ... به جونِ عشق، اگر از جاتون تكون بخورين، ... فرياد مي‌زنُم ... رفتند و تنهام گذاشتند! جا زدن! ... نشستين دارين منو سيل مي‌كنيد، تا بگُم چه بر سرُم اوردن؟! بشينيد.
[از دهان شير سنگي روزنامه ـ طومار بيرون مي‌آورد، روبروي تماشاچيان به آنها نشان مي‌دهد]
رفتم، همه جا پي‌جور شُدُم، اينجا ... اونجا. چي مي‌دونم ... اينقدر نامه نوشتُم. تو روزنامه. هفته‌نامه. ماه‌نامه. سالنامه ... گفتن صبح مي‌آد ... شب هم نيومد ... دو شب و دو صبح هم نيومد ... اصلاٌ نيومد! عريضه‌اي بالا بلند نوشتُم: اگر بيوه سياوشُم بگين تا مثل جريره، تكليفمو با خودم روشن كنُم ... يا مثل فرنگيس ... امونتيشو بُدم.
[مي‌خندد] به كي؟! مو كه تو اشكمُم ... نه ننوشتم.
[فرياد مي‌زند]
رستمي نيست! هست؟ رستمي هست؟! ... اصلاً ننوشتُم به كي ... سر بسته نوشتُم: كور خوندين. مي‌مونُم چشم براش ... شما هم پا به پاي مو. بايد بشينيد تا بياد ... صبح ... شب و دم غروب ... امسال... چه مي‌دونُم.
[گريه مي‌كند. مي‌خندد. وامانده برابر مردم]
ببخشيد كه از درد، خنده و گريه از يادُم رفت ... حتماً مي‌گين بازم گريه ... ناله ... زنُم نه؟! گردش اندامي... سرمه چشمي، طراز ابرويي ... خمار مژگاني!! ... شما در اين نمايش مي‌بينيد ... مُو دُارم درد مي‌كُشم ... دردي كه تو رسم مو ... شما ... شرم گفتنش ... دهنمو بسته، دلمو خسته ... مي‌فهين؟ بفهمين.
[در پي جريره. مي‌گردد. صدايش مي‌كند. جريره مي‌آيد]
جريره جانم ... دوست دارُم. سرنوشت ترو. از زاربزنُم... بعد از كشتن فرود جوان ... بگُم؟
جريره: نه اين تنها رازي است كه از آن من است و هيچ كس را از اين ستم كه بر من روا داشتند بهره‌اي نيست. اين گاه و جاه من است كه با اين درد مونس باشم ... تو مونس درد خود باش.
ابريشم: خواستُم بگم شريك دردتُم ... فرنگيس ... فرنگيس
فرنگيس مي‌آيد. آنچه كه جريره مي‌خواست از دردش بگويد فرنگيس فرياد مي‌كشد، ابريشم نمايش مي‌دهد. صحنه‌آرايان و مردم اهل درد نيز.
فرنگيس: پرستندگان بر سر دز شدند
همی خويستن بر زمين برزدند
[مردمان گذرنده اهل درد. گيسوان بافته زنان از بالاي تل بر خاكستان فرو مي‌ريزد]
يكي آتشي خود جريره فروخت
همه گنجها را به آتش بسوخت
يكي تيغ برگرفت زان پس به دست
دو رخ را به روي پسر بر نهاد
شكم بر دريد از برش جان بداد
ابريشم: جريره! عزيزُم تو داشتي كه بسوزوني. مو چي ؟ هيچ ندارُم نه كلات. نه اسب‌هاي تازي. نه كنيزكان ... نه... فرود ... تازه يه پيكان ... قراضه داشتُم كه فروختُم ... اداراه هم كه ديگه نمي‌رُم ... نه خونه‌اي. نه كسي ... نه هيچ. پريروز اُمدي. هر چه از دهنت اُمد گفتي ... ديروزم ... نه داريم حرف مي‌زنيم ... مو از چك و ... و يك زنا گريختم. آمدم تو اين خاكستون... اصلاً تو چي كار داري تو زندگي مو دخالت مي‌كني؟! ... دعوا نداريم! مو. تا حالا. تو زندگي تو حرفي زدم؟ دخالتي كردُم؟ هركي، هر چي دلش خواست، پشتِ سرت گفت. بد يا خوب كاري نداريم... مو روبروت مي‌گُم ... وقتي پدرت پيران سياوش رو برد تا فرنگيس رو براش از افراسياب شاه خواستگاري بكنه. نگفتي: سياوش عزيزُم اين ديگه چه بازيه سرم در آوردي! هوو چرا سرم آوردي؟!
جريره: ما به ستاره سياوش گره خورده بوديم. راز سپهر، پيشاني نوشت!
ابريشم: نه جانم ... بگو: راز مصلحت پدرت پيران ... از ترس نانجيبي افراسياب عموت.. اما دردمو. نه به ستاره نه به راز سپهر گره خورده! درد مو از زمينه. با دست آدم ... نه. سياوش تو تو جنگ بود؟
جريره: جنگ هم بر تقدير آسماني بر پيشاني‌نوشت سياوش، نوشته شده بود.
ابريشم: خَرُم نه، حاليم نيست؟... حقت بود كه هر كسي هزار تا حرف پشت سرت بزنه ... از ابوالقاسم حكيم بگير تا برسه به امروز ... مو روبروت مي‌گُم ... بايد جلوي لشكر توس مي‌ايستادي ... مگه پسرت فرود نايستاد تا كشته شد! ... اونا به كشتنت بهتر بود، يا هم خودتو، هم كنيزكان تو، هم فرود رو به كشتن بدي؟!
جريره: اگر وارد كلات مي‌شدند، غارتمان مي‌كردند، هم كنيزكان را، هم گنج خانه را..
ابريشم: راستي؟! ... پس باز هم ...
جريره: از تو هم نمي‌گذرند، البته به گونه‌اي كه پسند هيچ زن پارسايي نيست.
[از پَرِشالش خنجري بيرون مي‌آورد و به ابريشم مي‌دهد]
پيش از آنكه دامنت را آلوده كنند، خنجري بر دامن پاكت به يادگار بگذار ... زماني به ميغ ... زماني به تيغ!
ابريشم: [خنجر را مي‌گيرد]
اگر در مونده شدُم ... دستم لرزيد. خواستُم خنجر رو به قلب كينه يا قلب خودُم ... جريره! ... تو كه غريبه نيستي عزيزُم ... با لاشه بي‌قلب مو هم ... يعني؟!
جريره: آهوي خرامان ساق گندمي را مي‌كشند، تا لاشه‌اش را به سيخ بركشند! هي گرامي! دندان بي‌رحمي تيز است. چه فرق دارد، آهوي دو پا ... یا ...
آرام آرام از خاكستان دور مي‌شود. ابريشم وهمِ تنهايي و حرفهاي جريره او را ترسانده است.
ابريشم: آهوي دو پا يعني مو؟! دو چشم سرمه كشيده شهلا يعني مو؟! ز سر تا به پايش به كردار عاج!
بر رخ چون بهشت و به بالا چو ساج ... يعني مو؟!
بران سُفت سمينش، مشكين كمند
سرش گشته چون حلقه پايبند ... يعني مو؟!
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سيمين بَرَش رسته دو ناردان ... يعني!
همين جا ... روبروي اسباب به جا مونده سياوش ... روي همين گورها؟! ... زيردهن باز شير سنگي؟! [جيغ مي‌كشد] ... هي... چه مي‌كني بازي شاه و سپاه پياده...
[تند تند چمدان كيف اسناد را بر مي‌دارد، نمي‌داند كجا پنهانش كند]
ابوالقاسم حكيم هم تا جنگي در نگيرد رستم رو از بستر مستي، هوشيار گُرزي به دستش نمي‌دهد ... يعني هيچ؟! جنگي نيست؟ رستمي هم نيست؟! جهان پهلواني؟! پس مو چي؟ ...
[به طرف تماشاچيان مي‌دود]
تهمتنان، روي تن مو، بازي شاه و وزير مي‌كنند! اگر نترسم شجاعت نيست، از اين بترسيم!! ... پس يكي نيست درِ گوشِ رستم دستاني، يل زابلستاني بخونه:
زمين گر گشاده كند راز خويش
نمايد سرانجام و آغاز خويش
كنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود؟!
مي‌ترسُم ... مي‌ترسُم ... به خدا هيچ جاي تنُم سالم نيست تا بگُم زنم ... با دو بافته گيسو ... دو سينه شير نداده ... تنها دلُم ... پاكه ... اونم كپه خون... جريره ... جريره
[به بالاي تل مي‌رود]
جريره! جون فرود اگه از دم منزل فرنگيس رد شدي بگو يه تك پا بياد كارش دارم.
[برمي‌گردد. سرگردان ـ گويي هيچ جاي خاكستان برايش امنيت ندارد]
اين بيت ابوالقاسم حكيم بد طوري چسبيده به مغزُم...
كنون باورم شد كه او اين بگفت
كه گردون گردان چه دارد نهفت؟!
[كيف اسناد را بر مي‌دارد، در گرده شير سنگي پنهانش مي‌كند روزنامه‌اي را در مي‌آورد]
دنبال حرفهام مي‌گردُم.. آخه با اقدس، خواهر ابرام رفتيم دفتر روزنامه، اونا پرسيدن، مونم از سير تا پياز رو گفتُم ... بعد از اقدس پرسيدُم ... چاپ شد؟ گفت: متأسفانه جلوي انتشارشو گرفتن ! اينقدر بدُم مي‌آد از اين ژستش! ... حالا مو، فقط صفحه تسليت‌ها، شاگرد اوليها و اوقات شرعي رو مي‌خونُم ... بقيه صفحه‌ها شو.. فردا مي‌نويسه ... با پوزش ... بدم مي‌آد از اين با پوزش!
[فرنگيس مي‌آيد] ووي امدي؟ روم سياه، حالت خوبه؟ ويار داري ؟ یه كم گِل بخور، آبيه روي آتش ... بشين عزيزُم. يه پياله آب برات بيارُم.
]در حال رفتن ـ خنجر از پرشالش می افتد ـ فرنگیس می بیند[
فرنگیس: می‌دانم نه خنجری کبود برای سينه سپيدت دارد، نه امانتی در شکم.
ابريشم: وولا، از تو چه پنهون، تو فکرم كه هفت تيری ... تفنگی ... کلاشینكفي
فرنگيس: از فرياد و انتظار خسته شدی؟ زنان را به شال ترمه سربند حرير زينت داده‌اند ... مردان را به دشنه و خنجر... گرامی عشق بس نسبت که خنجر را ... پنهانش کن.
ابريشم: شايد قصد ... چته گرامی؟ ماه آخرته نه؟ بی‌طاقتی می‌کنه؟ پا می‌زنه؟ می‌خواد بياد تو بغلت ... اسمش... کیخسرو نهادی نه؟
[فرنگيس می رود]
كیخسرو و سياوش ...
[متوجه حضور تماشاچيان می شود.]
ووی خاک بر سرم ـ شما هنوز نشستین؟ ... بنازُم به غيرتتون خجالتُم ... نکنه امدين نمايش سياوش و فرنگيس يا سوگواری جريره بر نعش فرود رو ببينيد؟... حالا چه فرقی دارد، فرنگيس داغ سياوش رو به دل داشت ... جريره داغ فرود و سياوش ... مو چی؟ هم داغ سياوش ... هم فرود ... هم خودم ... هم شما رو به دل دارم. راستی دلی هست که داغ بی‌قراری گرمش نکرده باشه؟ ... نه گمونم! قبول دارين؟ اگر شما جای مو بودين چه می‌کردين؟ می‌رفتين تو حجله؟ خب اگر امد و گفت: سلام!
يا چشم به راه مي‌مودين؟ تا کی؟ ای ... ستمکار که جواب نمي‌ده، کار خودشو می‌کنه ... مو فرار کردُم... ديگه اين جا، ميون هفت گور، کسی دل خواستگاری ازُم نداره.
[از چمدان چادر نمازی بيرون می آورد، به جای تمام زنانی که برای او خواستگار پيدا کردند، بازی می کند]
ووی ... ديوونُم کردي. نرگس خانوم ... مو چشم براش می‌مونم.
نرگس خانوم: آخه تا کی ... تا پير و کور بشی!؟
ثريا: زن برادرم مرده ـ تو زنده باشی، برادرم کارمند، 42 ساله يه خونه يه ماشين ... يه دل صاف. هر هفته‌ام مي‌ره سر قبر زنش فاتحه.
عصمت خانم: فردا خواستگار داری توپ توپ خنگه ... زرنگ باش...
آرزو: خدا شانس بده ... امروز عصر پسر آقای اتابکی می‌آد ديدنت يه کمی به خودت برس ... روژ لان کُم...
فرشته: برادر اقدس مي‌آد اداره تيپ کن خره ... طلافروشه...
ملوک: حشمت آقا ... با مادرش ... چادر نماز سرکن ...
فرخنده: آقای مير يدالهي با خانمش فردا شب ...
شهلا: دايی عصمت خانم ... موي جوگندمی ... قد بلند ... تعميرگاه.
شمسی: اکبر آقا ... سوپری ... چشمش ترو گرفته
نرگس خانوم: اينقدر بمون تا ...
ابريشم: بيا عزيزُم ... دل نینوا مو بنواز ... يا پيدات می‌کُنُم... يا خودمو گم و گور می کنُم ...
کسی می‌آيد با چشمان نرم، در گرمای دلُم؟! ... رو اسم تو موندُم ... می‌آد ؟
کسی می‌آيد با گيسوانی به رنگ کاکل ذرت؟! ... می‌آد؟ کسی می‌آد؟ به سراغ مهربانی، با چهار ساق اسبی ... می‌تازد؟! ... می‌آيد؟ کسی می‌آيد؟ با چشمانی به رنگ بلوط تازه ...؟! می‌آد؟ سراغ احوال شريفت ... خوبی عزيزُم ... منزل به منزل، در می‌کوبد. می‌آيد؟ کسی مي‌آيد با شالی به رنگ آبی رهايی؟! قدی به بلندترين؟! می‌آد؟ سراغ قلب مونه‌ می‌گيره از لونه تنم يا آشيون گورم ...!؟ شما چی می‌گين؟ حرف‌های نرگس خانم؟ ثريا؟ عصمت؟ يا جريره و فرنگيس؟ يا ...
[به سراغ دوچرخه می‌آيد. کيف اسناد و چمدان خالی را در خورجين می گذارد ـ برابر تماشاچيان می ایستد]
ووی. آخرين بيت از يادُم رفت
ز باد اندر آرد، دهدمان به دَم
همی داد خوانيم و پيدا ستم
[صدای نوزاد ـ صدای مردان و زنان گذرنده اهل شادي]
گفتم آخر نمايش ـ يکي ازُم عکس بگيره ... دوربين نداشتُم ... کسی دوربين نداره؟...