نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: داستان ها و دست نوشته های دوست عزیزمون MeLuDi

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    مترسک ( نویسنده خودم)

    خواب دیده بودم دو تا مترسک بودیم ، ایستاده روبه روی هم در گندمزار بزرگی که زیر نور خورشید می درخشید.

    گفته بودی : ستاره ها چه زیبایند در شب!

    و چشمک زده بودی طرفم.

    گفته بودم : چشمک می زنند ، درست مثل تو.

    و حالا ، دو مترسک بودیم ایستاده در گندمزاری پر از ساقه های طلایی گندم و تو می درخشیدی و به من چشمک می زدی. یک چشمت باز بود و یکی بسته که کلاغی آمد و نوکش را فرو برد در چشم راستت که باز بود و به من می خندید.

    داد زده بودم : ستاره ها همه شان یک چشم دارند.

    تو از زینه ها تا شده بودی و من دامنم را جمع کرده بودم و گرفته بودمش بالا تا جای کمرم و تا می شدم از زینه ها که تو خندیدی.

    - چرا یک چشم؟!

    و دستم را داده بودم توی دستت و از روی زینه ی آخری پریده بودم پایین.

    - چون همیشه یک چشم شان باز است و یکی بسته، هی چشمک می زنند.

    و تو باز چشمک زده بودی و گفته بودی : پس من هم یک چشمم!

    و خندیده بودیم، هر دو با هم.

    و من چه قدر سعی کرده بودم تا یاد بگیرم چشمک بزنم درست مثل تو که من هم بدرخشم درست مثل ستاره ها که خیلی دوستشان داشتی در شب . و شب ها خیره می شدیم به آسمان و ستاره ها را تماشا می کردیم و آسمان چه زیبا بود، درست مثل تو.

    چشم راستت نبود و من به جای خالی آن خیره شده بودم و تو گفته بودی : حالا شدم یک چشم!

    و با هم خندیده بودیم . و من ترسیده بودم و قهقهه می زدم با صدای خیلی بلند که اشک آمد و از چشمم افتاد روی کومه ام و سر خورد و رفت توی ساقه هایی که روی گردنم را پوشانده بود.

    و ما دو مترسک بودیم در مزرعه ای پر از ساقه های طلایی گندم و تو که یک چشمت نبود. فقط حفره ی سیاهی بود که ساقه ی خشک گندم از آن بیرون زده بود.

    صبح که بیدار شده بودیم ، مترسک های دیشب در نظرم آمد و چشم راستت که حفره ی سیاهی شده بود و خوابم را برایت نگفتم.

    تو چشم داشتی و به من نگاه می کردی و می خندیدی ، من می درخشیدم درست مثل ستاره ها ! تو هم می درخشیدی . هر دو با هم ! قرارمان بود از روز اول. دستم را که گذاشتند توی دستان گرمت گفتی حالا شدیم ما. و چه قدر دوست داشتیم این ما شدن را !

    خون که از چشمت بیرون زد ، توی حیاط ایستاده بودم و داشتم برای شستن لباس هایمان آب از چاه بیرون می کشیدم که صدای فیر را شنیدم.

    جیغ زدم. « یا خدا »

    و دویدم سوی زینه ها که تو را دیدم.

    خون تمام صورتت را گرفته بود و من در جوی سرخ رنگی غرق شدم.

    چشم هایم را که باز کردم ، ما دو مترسک بودیم ایستاده بر روی پایه های چوبی در گندمزار بزرگ و تو چشم راستت نبود، جز گودی سیاه رنگی که ساقه ی خشک گندم از آن بیرون زده بود و من در سیاهی چشمانت غرق شدم.

    چشم هایم را که باز می کنم ، قطره های سرد آب می چکند روی صورتم. و می بینمت که دراز کشیده ای روی تشک ، آن طرف اتاق و صورتت را پوشانده بودند با پارچه ی سفید و من در سفیدی صورتت محو می شوم.

    ما دو مترسک هستیم ایستاده بر روی پایه های چوبی در گندمزار بزرگ گندم ، گندمزاری که سال پیش پدرت فیر کرده بود برای شکار آهویی که می دوید در گندمزار و ما تازه ازدواج کرده بودیم. که فیر شده بود و تیر خورده بود توی چشم مالک زمین. درست توی چشم راستش!

    و ما دو مترسک خواهیم بود در خواب هایم و تو به من چشمک خواهی زد. و ما یک چشم خواهیم بود تا اخر دنیا و می درخشیم با هم، درست مثل ستاره ها ، در شب!



    نویسنده: مهسا (مترسک تنها)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. 6 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض مترسک خوشبخت ( نویسنده خودم )

    مترسک داشت فکر میکرد که خوشبخت ترین مترسک دنیاست
    چون تازه با یک کلاغ کوچولو دوست شده بود:
    - من خیلی تنهام آخه فقط شبیه آدمام ولی اونا من و از خودشون نمی دانن آخه فکر می کنن من جون
    ندارم.پرنده ها هم فکر می کنن من آدمم می ترسن و پیشم نمی آن.
    - خوب من هم خیلی تنهام چون سیاهم پرندهای دیگر باهام دوست
    نمی شن.
    - باز هم می آی بهم سر بزنی؟ آخه خیلی تنهام.....
    - آره هر روز می آم ما خیلی خوشبختیم که هم دیگر را پیدا کردیم...
    ولی صدای کشاورز تمام رویای مترسک و کلاغ را خراب کرد:
    -خانم فردا یادم بنداز این مترسک را بسوزونیم هم سرما داره شروع می
    شه هم پرندها ازش دیگر نمیترسن.
    بعد هم با چوب افتاد دنبال کلاغ ولی اشک کلاغ برای مترسک اولین و
    آخرین هدیه عمرش بود که روی لباسش باقی مونده بود.



    نویسنده : مهسا ( مترسک تنها )


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. 5 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض دروغهاي مادرم( نویسنده خودم)


    "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم." و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت.

    زمان گذشت و قدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام ميکرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود مي‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم. يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم.

    مادرم ذرّات گوشتي را که به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا ميکرد و ميخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

    "بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نميداني که من ماهي دوست ندارم؟" و اين دروغ دومي بود که مادرم به من گفت.

    قدري بزرگتر شدم و ناچار بايد به مدرسه ميرفتم و آه در بساط نداشتيم که وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشي به توافق رسيد که قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغي دستمزد بگيرد.

    شبي از شبهاي زمستان، باران مي‏باريد. مادرم دير کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابانهاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه ميکند. ندا در دادم که، "مادر بيا به منزل برگرديم؛ ديروقت است و هوا سرد. بقيه کارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت:

    "پسرم، خسته نيستم." و اين دفعه سومي بود که مادرم به من دروغ گفت.

    به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام ميرسيد. اصرار کردم که مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي که زنگ خورد و امتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم.

    مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم که خريده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" مي‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق کرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:

    "پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم." و اين چهارمين دروغي بود که مادرم به من گفت.

    بعد از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوهزني که تمامي مسئوليت منزل بر شانهء او قرار گرفت. مي‏بايستي تمامي نيازها را برآورده کند. زندگي سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديک منزل ما. غذاي بخور و نميري برايمان مي‏فرستاد. وقتي مشاهده کرد که وضعيت ما روز به روز بدتر مي‏شود، به مادرم نصيحت کرد که با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:

    "من نيازي به محبّت کسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود.

    درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصيل شدم. بر اين باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئوليت منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نمي‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزيهاي مختلف مي‏خريد و فرشي در خيابان مي‏انداخت و مي‏فروخت. وقتي به او گفتم که اين کار را ترک کند که ديگر وظيفهء من بداند که تأمين معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

    "پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازهء کافي درآمد دارم." و اين ششمين دروغي بود که به من گفت.

    درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقاء رتبه يافتم. يک شرکت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت رئيس رسيدم. احساس کردم خوشبختي به من روي کرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را مي‏ديدم و زندگي بديعي که سراسر خوشبختي بود. به سفرها مي‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند. امّا او که نمي‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

    "فرزندم، من به خوش‏گذراني و زندگي راحت عادت ندارم."

    و اين هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.

    مادرم پير شد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسي از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور مي‏توانستم نزد او بروم که بين من و مادر عزيزم شهري فاصله بود. همه چيز را رها کردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بر بستر بيماري افتاده است. وقتي رقّت حالم را ديد، تبسّمي بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشي بود که همهء اعضاء درون را مي‏سوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود. اين آن مادري نبود که من مي‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداري من بر آمد و گفت:

    "گريه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نميکنم." و اين هشتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.

    وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج اين جهان رهايي يافت.
    ‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎


    نویسنده مهسا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. 9 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض داستان ها و دست نوشته های دوست عزیزمون MeLuDi

    ملودی عزیز منتظر دست نوشته ها ی بیشتر شما هستیم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. 4 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض از تو وعشق

    همیشه این گونه بوده است کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی. پیش از آنکه خوب نگاهش کنی، مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور می شود فکر می کردی می تونانی تا آخرین روزی که زمین به دور خورشید می چرخد و خورشید از پشت کوهها سرک میکشد در کنارش باشی. هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی هنوز همه لبخنهای خود را به او نشان نداده بودی.
    همیشه این گونه بودهاست. کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیا تو می رود. وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست. فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر می زنی و خرده های نان را با مرغابی های تنها بدهی. هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی. همیشه این گونه بوده است. وقتی دور و برت پر است از نیلوفر های پرپر، خوابهای بی رویا و آینه های بی قالب وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری، ناباورانه او را کنارت نمی بینی.
    فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد. هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی.
    همیشه این گونه بوده است. او که می رود او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شود که نام روزها را فراموش می کنی، از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید. احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای. احساس می کنی کلمات لال شده اند پلها فرو ریخته اند، کفشها پاره شده اند. دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند.
    راستی اگر هنوز او نرفته است اگر هنوز باد همهء شمعهایت را خاموش نکرده است، اگر هنوز می توانی برایش یک استکان چای بریزی و غزلی از حافظ بخوانی ، قدر تک تک نفسها را بدان و به فرشته ای که می خواهی او را از زمین به آسمان ببرده بگو : تو را به صدای گنچشک ها و بوی خوش آرزو ها سوگند می دهم، او را از من مگیر!



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. 4 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    اين قفسه سينه که می بينی يه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفريد سينه اش قفسه نداشت. يه پوست نازک بود رو دلش.
    يه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواس تنها چيز با ارزشی که داره بده به دريا. پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخ تو دريا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.
    خدا... دل آدمو از دريا گرف و دوباره گذاش تو سينش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست اين آدم.
    دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد ميون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.
    خدا ديگه کم کم داشت عصبانی ميشد. يه بار ديگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سينه اش. ولی مگه اين آدم, آدم می شد. اين بار سرشو که بالا کرد يه دل که داش هيچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا يادش رفت و پوست سينه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد ميون آسمون. دل آدم مثه يه سيب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
    نه ديگه... خدا گف... اين دل واسه آدم ديگه دل نمی شه.
    آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمين افتاده بود. خدا اين بار که دل رو گذاش سرجاش بس که از دس آدم ناراحت بود يه قفس کشيد روش که ديگه آها ديگه... بسه.
    آدم که به خودش اومد ديد ای دل غافل... چقدر نفس کشيدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطيف رو سينش سفت شده. دس کشيد به رو سينشو وقتی فهميد چی شده يه يه آهی کشيد... يه آهی کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درس شد. و اين برای اولين بار بود که رنگين کمون قبل از بارون درس شد.
    بعد هی آدم گريه کرد هی آسمون گريه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگين خسته و تنها روی زمين سفت خدا قدم می زد و اشک می ريخت. آدم بيچاره دونه دونه اشکاشو که می ريخ رو زمين و شکل مرواری می شد برمی داش و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
    اينطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
    ولی خدا دلش واسه آدم نسوخ که خلاصه يه شب آدم تصميم خودشو گرف. يه چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد. ديد خدا زير پوستش چه ميله های محکمی گذاشته... دلشو ديد که اون زير طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد.
    انگشتاشو کرد زير همون ميله ای که درس روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که ديگه هيچی نفهميد و پخش زمين شد.
    ...
    خدا ازون بالا همه چی رو نيگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و ماليد به دريا و آسمون و جنگل.
    يهو همون تيکه استخون روی هوا رقصيد و رقصيد.
    چرخيد و چرخيد.
    آسمون رعد زد و برق زد.
    دريا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصيدن.
    همون تيکه استخون يواش يواش شکل گرفتو شد و يه فرشته٬ با چشای سياه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دس کشيد روی چشای بسته آدم.
    آدم که چشاشو باز کرد اولش هيچی نفهميد. هی چشاشو ماليد و ماليد و هی نيگا کرد. فرشته رو که ديد با همون يه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دريا و جنگل شده بود. نه... خيلی بيشتر.
    پاشد و فرشته رو نيگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواس دلشو دربياره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بين اون ميله ها در نميومد. بايد دوسه تا ديگه ازونا رو هم ميکند.
    تا دستشو برد زير استخون قفس سينش فرشته خرامون خرامون اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.
    سينشو چسبوند به سينه آدم.
    خدا ازون بالا فقط نيگا می کرد با يه لبخند رو لبش.
    آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم يواش و يواش نصفه شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نيگا کرد.
    آدم با چشاش می خنديد.
    فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم يواشکی به آسمون نيگا کرد و از ته دلش دس خدا رو بوسيد.
    اونجا بود که برای اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.
    خدا پرده آسمونو کشيد و آدمو با فرشتش تنها گذاش.
    ماهم آدمو با فرشتش تنها می ذاريم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. 2 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    اشک
    قطره‌ دلش‌ دريا مي‌خواست. خيلي‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
    هر بار خدا مي‌گفت: از قطره‌ تا دريا راهي‌ست‌ طولاني. راهي‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوري. هر قطره‌ را لياقت‌ دريا نيست.
    قطره‌ عبور كرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
    قطره‌ ايستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چيزي‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوري‌ آموخت.
    تا روزي‌ كه‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دريا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دريا رساند. قطره‌ طعم‌ دريا را چشيد. طعم‌ دريا شدن‌ را. اما...
    روزي‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دريا بزرگتر، آري‌ از دريا بزرگتر هم‌ هست؟
    خدا گفت: هست.
    قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را مي‌خواهم. بزرگترين‌ را. بي‌نهايت‌ را.
    خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اينجا بي‌نهايت‌ است.
    آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ كلمه‌اي‌ مي‌گشت‌ تا عشق‌ را توي‌ آن‌ بريزد. اما هيچ‌ كلمه‌اي‌ توان‌ سنگيني‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توي‌ يك‌ قطره‌ ريخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد. و وقتي‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكيد، خدا گفت: حالا تو بي‌نهايتي، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  14. 3 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید:

    - غمگینی؟

    - نه.

    - مطمئنی؟

    - نه.

    - چرا گریه می کنی؟

    - دوستام منو دوست ندارن.

    - چرا؟

    - چون قشنگ نیستم

    -قبلا اینو به تو گفتن؟

    - نه.

    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

    - راست می گی؟

    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفشو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  16. 2 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدام عضو مهمترین عضو بدن است. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم.

    بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهم است. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."

    چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کند، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره."

    مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."

    از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی."

    تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قلب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه؟"

    از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی."

    "در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری."

    بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست".

    گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سر روی آن قرار دارد"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحت است و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی".

    همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند!!

    خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند و بدا به حال کسانی که از این نعمت بی بهره هستند.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/