صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    رمان شطرنج عشق

    قسمت اول :
    از پشت پنجره چشم به افق دوخته ام و کوچ پرستوها را می بینم که هر چه دورتر می شوند بیشتر اوج می گیرند. به خود می اندیشم به لحظه ها و سالهای از دست رفته که تلاشم برای به اوج رسیدن بوده ولی همیشه در لحظه اوج او مرا وادار به فرود کرده ، به سالهای غربتم می اندیشم که برای فرار از او درد غربت را به جان خریدم ولی حالا بعد از سه سال باز به جای اولم برگشتم.نمی دانم او بیشتر گناهکار است یا خودم؟ نمی دانم چطور به او اجازه داده ام که با لحظه های عمرم چنین بازی کند. در حالی که او را مقصر می دانم ولی در اعماق قلبم اعتقاد دارم که می توانستم بارها خود را از دست او برهانم اگر.....
    پرنده خیالم مرا به اولین روز دیدارم با پدر و مادم بعد از سه سال دوری و غربت برد، وقتی سرزده و بدون خبر وارد خانه شدم هردو را بهت زده و حیران از بازگشتم دیدم و خود را در آغوش گرم و مهربانشان سپردم و غم غربت سه ساله ام را با جویبار اشکی از چشمانم جاری بود تسکین دادم. چه خوب بود آغوش مادر و چه لذت بخش بود آغوش پدر و چه زیبا بود در محیط خانه بودن و بوی وطن استشمام کردن . با صدای مادر به خود آمدم از اینکه سرزده و بدون خبر بازگشته بودم گله داشت.به سویش رفتم صورت زیبا یش رابوسیدم و گفتم :
    - مادرجان باور کنید یکدفعه خیال بازگشت به سرم افتاد.
    ولی مادر قانع نشد و در حالی که غر می زد گفت : اگه ما می دانستیم همه را برای استقبال تو خبر می کردیم اون از رفتنت که چنین بی خبر رفتی و این هم از آمدنت.
    لبخند زدم و گفتم : تازه می خواهم خواهش کنم تا وقتی که خودم نگفته ام با هیچ کس در مورد بازگشتم صحبت نکنید.چون آمادگی دیدار هیچ کس را ندارم حتی آرمان و آذین.
    پدرم با تعجب پرسید : چرا ؟
    به چشمان مهربانش نگاه کردم و گفتم :
    - چون در این سه سال آنقدر احساس غربت کرده ام که حس می کنم برای دیدار باید آمادگی کامل پیدا کنم. در ضمن چون کارهایم در شرکتی که برایشان کار می کردم تمام نشده مجبور شدم آنهاراهمراه خود بیاورم تا همین جا طرح هایم را تمام کنم و برایشان پست کنم. برای اینکه در قبال آنها مسئول هستم و دستمزد آن را قلا گرفته ام.
    با التماس خواهش کردم که یک مدت به من وقت دهند پدر و مادرم با تعجب بهم نگاه کردند و بعد پدر رو به مادر گفت که بهجت جان هرجور آفاق راحته همان کار را می کنیم و چنین شد که از بازگشتم هیچ کس خبردار نشد تا دیروز که پدر ناراحت به منزل آمد و گفت :
    - آفاق اگه بدونی امروز چی شد ؟ آقای محمودی تلفن کرد و ما را برای فردا ظهر به صرف نهار دعوت کرد البته ما تنها نیستیم بلکه همه فامیل و دوستان را دعوت کرده ، وقتی علتش را پرسیدم گفت که به خاطر بازگشت آفاق جان بعد از سه سال قصد دارند مهمانی بذهند. وقتی متعجب پرسیدم از کجا فهمیدید که افاق برگشته خندید و گفت امید گفته ، تازه دعوت تمام دوستان و فامیل را هم خودش به عهده گرفته و فقط دعوت ما را به عهده آقای محمودی گذاشته است. با اینکه خودت را پنهان کردی حتی از آرمان و آذین ولی نمی دانم این پسره چطور فهمیده ؟ الانه که خواهر و برادرت زنگ بزنن و گله کنند ، البته خودت باید جوابگویشان باشی و عواقب کارت را به عهده بگیری.
    بعد در همان حال به طرف تلفن رفت که به صدا در آمده بود. داشتم به امید فکر می کردم که هنوز یک هفته از بازگشتم نگذشته بازی دیگری را شروع کرده و با این کار خواسته اولین ضربه شست خود را بعد از سه سال نشان دهد که نگاهم به پدر افتاد ، در حالی که سرش را تکان می داد علامت داد نزدیک بروم صدایش را می شنیدم که می گفت نمی دونم باباجون حالش خوبه منتها این درخواست خودش بود من که نمی دونم چی بگم بیا با خودش صحبت کن بعد گوشی رابه طرفم گرفت و از آنجا دور شد وقتی صدای آرمان را شنیدم با خوشحالی سلام و احوالپرسی کردم گفت :
    - آفاق هنوز از دست من ناراحت هستی، فکر می کردم دیگر مرا بخشیده ای .
    - نه آرمان جان باور کن ناراحت نیستم فقط دلم می خواست مدتی در آرامش به کارهایم برسم و به محض تمام شدن آنها خودم همه شما را خبر کنم باور کن مجبور بودم زودتر برگردم وگرنه بعد از اتمام کارهایم می آمدم که شما را هم ناراحت نکنم.
    آهی کشید و گفت :
    - خوب اشکال ندارد آفاق جون فقط کاش از آمدنت خبر داشتم تا وقتی امید خبر داد اینطور ما را متعجب نبیند.
    دوباره معذرت خواستم و صحبت را به مهدیس کشاندم و بعد از مدتی با هم خداحافظی کردیم ، هنوز چند لحظه از قطع تماسمان نگذشته بود که دوباره صدای تلفن برخاست. در حالی که در دل امید را لعنت می کردم گوشی را برداشتم و همانطور که انتظار داشتم صدای آذین را شنیدم که گله مند گفت :
    - واقعا بی معرفت هستی آفاق ما باید خبر بازگشت تو را از امید بشنویم ؟
    - اولا سلام خواهر خوشگلم ، دوما تو مگه امید را نمی شناسی باور کن من هم دلایلی برای این کار داشتم و این امید هنوز نرسیده شروع کرده ولی فکر نمی کردم تو دیگه تحت تاثیر حرف های او قرار بگیری .
    خندید و گفت : کاری نکردم که بفهمه از این بی خبری ناراحت شده ام اگر چه اونقدر با هوشه که فکر کنم متوجه شده . وقتی زنگ زد و گفت ما را به افتخار برگشت تو دعوت کرده و با سکوت من مواجه شد پرسید حتما می دانید که آفاق آمده ؟ در حالی کهتعجب کرده بودم پرسیدم اشتباه نمی کنید که او هم گفت نخیر اشتباه نمی کنم ولی فکر کردم حالا که دیگه دکتره حداقل آداب معاشرت را یاد گرفته در حالی که می بینیم هنوز حتی به شما ها یک تلفن نکرده .
    - بی خود کرد که این حرفها رو پشت سرم زده ، اذین جون باور کن آنقدر در این مدت درد غربت کشیده ام که حال و روز دست و حسابی ندارم. می خواستم خودم را برای دیدنتون طوره آماده کنم که از خوشحالی سکته نکنم، خواهش می کنم اینقدر از دستم ناراحت نباش چون بعد از سه سال دوست ندارم اولین حرف ها و برخوردهایمان اینطور باشه.
    برای مدتی هر دو سکوت کردیم و بعد اذین گفت :
    - به نظرم هرچه بوده دیگه گذشته ولی از اینکه فردا بعد از ظهر تو را می بینم خوشحالم چون فرداشب عازم هلند هستیم ، بالاخره بعد از چند سال تونستیم برنامه مان را جور کنیم و به دیدن خواهر فریبرز برویم . نمی دونی در این چند سال چقدر دوست داشت پیشش برویم.
    آهی کشیدم و گفتم :
    - نه آذین جون باید دیارمان را بگذاری برای وقتی که برگشتی چون من فردا به این مهمانی که آقا امید برنامه اش را چیده نمی آیم. بذار یک تنبیه برایش باشه.
    آذین با تعجب گفت :
    - ولی پدر را چکار می کنی ، می دونی که نمی توانی به پدر نه بگی.
    گفتم بله ، ولی هر طور شده ایندفعه را نه می گم و این شد که هر چه پدر و مادر اصرار کردند حاضر به شرکت در مهمانی آقای محمودی نشدم.
    همانطور که روی تختم دراز کشیده بودم با خود فکر می کردم به راستی حالا رفتنم به نفعم بود یا نرفتنم چون می دانم نرفتنم باعث شده تا مثل گذشته به راحتی به همه القاء کند که من ظرفیت ترقی ندارم و از همین حالا به واسطه مدرکم آنها را قابل معاشرت نمی دانم. آنقدر به عواقب اعمال امید فکر کردم که نفهمیدم کی خواب چشمانم را ربود ، از صدای در اتاق بیدار شدم و چشمم به چهره مهربان خدیجه خانم افتاد که گفت :
    - آفاق جان می دونی چند ساعت خوابیدی ، چند بار آمدم به اتاقت و شما را خواب دیدم . وقتی به خانم گفتم که خواب هستی ، گفت بیدارت نکنم ولی الان دیگه وقته شامه و میز را هم چیده ام بهتر است زودتر بیایی چون فکر کنم پدر و مادرتون از چیزی دلخور هستند پس تا صداشون در نیامده بیا.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم

    بعد از رفتن او به طرف آینه رفتم و موهایم را شانه کردم ، وقتی نگاهم به خودم افتاد آهی از حسرت کشیدم و لباسم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی به کنار پدر و مادرم رسیدم ، صورت هر دوی آنها را بوسیدم و با لبخند گفتم :

    - می دونم هنوز از دستم ناراحت هستید ولی خواهش می کنم منو ببخشید ، باور کنید دیگه تکرار نمی شود.
    مادر – نه عزیزم از دستت ناراحت نیستم ، منتها امروز از یک طرف باید دلیل نرفتنت را برای هر کس که آنجا دیدم توضیح می دادم . اولش خوشحال بودم که می دیدم امید بیشتر مواقع امید هم حرف های مرا تایید می کند و نرفتنت را بهتر توجیح می کند ولی بعد از یک مدتی که از مهمانی گذشته بود متوجه شدم امید پشت سر ما در میان صحبتهای خود پیش اگثر مهمانها حرف تو را پیش کشیده و شروع به بدگویی کرده که چه می دانم به مدرک دکترایش می نازه ، دیگه کسی را تحویل نمی گیره و حتی برای خواهر و برادرش هم کلاس میزاره و یک مشت مزخرف دیگه نمی دونم چه پدر کشتگی با تو داره .
    با صدای پدر هر دو به طرفش نگاه کردیم ، گفت :
    - خانم این حرفها چیه درباره امید می زنی نا سلامتی حالا دیگه ما با هم شراکت داریم . تازه امید خیلی خوشحال بود که آفاق برگشته و از من خواست حتما به آفاق بگم که کارش را باید از شرکت ما آغاز کنه . منم گفتم اگه تو شرکت باباش نخواد کار کنه پس کجا باید کار کنه.
    وقتی با تعجب پرسیدم مگه شما با امید شرکت تاسیس کرده اید ، پدر خندید و گفت :
    - بله امید تونست با کمک پدرش سرمایه خوبی به هم بزنه و بعد هم از من خواست که با او و آرمان شریک بشم تا با هم شرکت ساختمانی بزرگ راه اندازی کنیم، من هم سرمایه خودم را در این راه به کار گرفتم.
    - ولی پدر من نمی توانم به شرکت شما بیایم .
    پدر تقریبا با فریاد گفت : از تو انتظار نداشتم .
    با ترس گفتم : ولی متوجه نشدید چون هنوز کارهایم را تمام نکرده ام مجبور هستم تا تمام شدن طرح هایم و پست آن برای شرکت کانادایی کار جدید را آغاز نکنم. باور کنید اگر از قبل دستمزد آنها را نگرفته بودم همین فردا به شرکتتان می آمدم.
    پدر با شنیدن حرفهایم کمی آرامتر شد و گفت :
    - چند روز طول می کشد طرحهایت را اتمام کنی ؟
    در حالی که نمی توانستم دروغ بگویم کمی فکر کردم و گفتم :
    - حداکثر 10 روزی طول می کشد.
    وقتی به چشمان مهربانش خیره شدم حالت نگاهش به من یاد آوری می کرد که در پشت آن تحکم چه قلب رئوف و مهربانی است، خم شدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم :
    - چشم پدر ، کجا می تونم کار کنم که بهتر از شرکت شما باشد.
    در همان حال به غذایی که خدیجه خانم آورده بود نگاه کردم و به شدت احساس گرسنگی کردم ، برای خود غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم که پدردوباره گفت :
    - می دانستم تو همان دختر مهربان خودم هستی و مدرکت باعث نشده که تغییر کنی ، حالا می دانم فردا چطور باید جواب امید را بدهم. امروز می گفت تو برای شرکت می توانی خیلی مفید باشی ولی حاضر به کار در شرکت ما نخواهی شد.
    با شنیدن حرفهای امید از دهان پدر احساس کردم تمام اشتهایم را از دست دادم ، در دل او را لعنت کردم که هنوز برنگشته دوباره بازی کثیف ش را شروع کرده . هر طور بود سعی کردم که چند قاشق از غذایم را به زور بخورم و بعد بلند شدم و با عذر خواهی و به بهانه کارهای عقب افتاده به سوی اتاقم رفتم. وقتی وارد اتاق شدم خود به خود به سوی کمدم رفتم و دفتر سبز رنگم را از محل اختفای آن بیرون آوردم و روی تختم نشستم و بر روی دو قلب طلایی آن دست کشیده و با خود فکر کردم چرا بیشتر وقت ها که به شدت احساس غم می کنم به سویش کشیده می شومو در همان حال که آن را باز می کردم با خود گفتم چون تا به حال فقط توانسته ام با او راحت صحبت کنم و از غم های زیادم و شادی های اندکم بنویسم و حال بعد از سه سال برگشته ام با ناراحتی دوباره به سویش کشیده شدم.
    در حالی که می خواستم دیگر بر روی قلب سفید آن خطی ننویسم و با جوهر مشکی آن را سیاه نکنم دلم می خواست حداقل او بتواند گوشه ای از قلب سفید خود را محفوظ داشته باشد. ولی حالا می دانم با فرار سه ساله ام که امید موجب آن شد دوباره به جای اولم برگشتم و امید را مقابل خود می بینم ، در حالی که نمی دانم تخم این کینه و بازی شوم از چه زمانی در دل های ما کاشته شد که چنین با قساوت به جان هم افتاده ایم تا جایی که دیگر جز به شکست هم به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنیم و تا به حال فرصت یک زندگی راحت را به کرات از هم گرفته ایم و این بازی تمام هدف زندگیمان شده. چقدر دلم می خواهد با مرور دوباره دفترم بتوانم بفهمم که ریشه این اختلاف از کجا و به خاطر چه شروع شده. دفترم را که باز کردم ، مادرم در را به صدا در آورد و وارد اتاق شد و گفت :
    - آفاق من فردا اول وقت به دیدن خاله مونس می روم چون تازه قلبش را عمل کرده و قرار شده نوبتی سعی کنیم هر روز یکی از صبح تا شب پیشش باشد. من فردا تا شب نیستم خدیجه خانم هم که از قبل قرار بود فردا را به دیدن دخترش برود پس خودت تنها هستی البته غذا آماده در یخچال است و می توانی وقتی گرسنه شدی آن را گرم کنی .
    در حالی که مادر از اتاق خارج می شد گفتم :
    - سلام من را هم به خاله مونس برسان .
    مادر با تکان سر در را بست و دوباره نگاهم به خطوط دفتر افتاد با لبخند به صفحه های اول آن نگاه کردم که با معرفی خود و خانواده و فامیل شروع کرده بودم. حس کردم دوست دارم آنها را بخوانم و بدانم چندین سال پیش چطور به خود و اطرافیانم نگاه می کردم پس همان صفح اول را باز کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم

    دیروز تولد 17 سالگیم را جشن گرفتیم . وقتی هدیه ها را باز می کردم چشمم به زرورق زیبایی افتاد که نام آرمان عزیزم روی آن بود که تولدم را تبریک گفته بود. به سوی آرمان رفتم و گونه اش را بوسیدم و زرورق را باز کردم و تو را دیدم ، یه دفتر قطور با جلد سبز خوشرنگ که دوتا قلب طلایی تقریبا بزرگی روی آن جا داشت و در زیر هر قلب مستطیل کوچک طلایی رنگی بود که جای نوشتن نام بر روی آن بود. همچنان که داشتم به قلب ها نگاه می کردم و فکر می کردم به غیر از نام خودم در زیر قلب دیگر چه نامی بنویسم صدای شادی دختر دایی شوخ و بذله گویم را شنیدم که از آرمان پرسید :
    - این را اشتباهی نگرفته ای ؟ آخر این به درد یک دختر احساساتی می خورد که بخواهد از عشق و عاشقی بنویسد ، در حالی که خواهر تو تنها چیزی که نمی دونه همینه راستش به نظر من حالا داره فکر می کنه در این دفتر ریز نمراتش را بنویسه تا بفهمه در کدوم درس کم کاری کرده تا تلاشش را بیشتر کند یا لیست کتاب هایی که خوانده بنویسه تا بفهمه کدام کتاب علمی را فراموش کرده که بخواند.
    از حرف شادی صدای خنده همه بلند شد همانطور که با لیخند نگاهش می کردم احساس کردم چقدر این دختر داییم را دوست دارم و روحیه اش را تحسین می کنمچه خوب توانسته بود غمش را پشت روحیه شادش پنهان نماید چون به غیر از جشن تولد من جشن خداحافظی علی هم بود که بالاخره موفق شده بود پدر و مادرش را راضی کند که برای ادامه تحصیل پیش عمه منیژه به کانادا برود و صبح زود پرواز داشت.
    علی گفت :
    - شادی وای به حالت چشم مرا دور دیدی مرتب بخواهی سر ب سر آفاق بگذاری .
    شادی خندید و گفت : اتفاقا منتظر اعتراضت بودم آخر ندانستم تو برادر من هستی یا آفاق تو که همه اش از اون طرفداری می کنی .
    به سوی علی پسر داییم نگاه کردم و با خود گفتم به راستی چرا علی همیشه و در همه جا اینچنین از من دفاع می کنه از چند سال پیش متوجه شدم وقتی که کسی حرفی به من می زند حالا چه به شوخی یا جدی قبل از اینکه خودم حرفی بزنم اون حالت مقابله را به خود می گرفت. در هماتن حال صدای محمد را شنیدم که گفت «نگران نباش علی قول می دهم از این به بعد نماینده خوبی از طرف تو باشم » البته مدتی بود که متوجه طرفداری های گه گداری از طرف او شده بودم.
    آذین با دلخوری گفت :
    - به نظر من که آفاق احتیاج به این همه ناجی نداره اون به وقتش از همه ما زبان درازتر است و از خودش خوب بلده دفاع کنه .
    و بعد سرش را به طرفم برگرداند و گفت :
    - آفاق چقدر معطل می کنی بقیه هدایا را باز کن .
    به آذین نگاه کردم چقدر لباس شرابی رنگش به پوست سفیدش می آمد و آنقدر او را زیباتر کرده بود که به راحتی کسی نمی توانست چشم از او بردارد. همچنان که دستم را به سوی هدیه دیگر پیش می بردم با خود گفتم خدا را شکر که دیگر مثل سابق به ؟آذین حسودیم نمی شود این حرف هایی بود که وقتی تو را در دست هایم گرفتم شنیدم و دوست داشتم همه را بنویسم چون بر خلاف گفته شادی تصمیم دارم فقط در تو از خودم خانواده ام و اتفاق هایی که در اطرافم پیش می آید بنویسم. دوست دارم اول از خود و خانواده ام بگویم تا مرا بهتر بشناسی و بعد هم از فامیل ها و دوستانمان صحبت کنم چون می دانم به طور مرتب از آنها اسم خواهم برد چون رفت و آمد ما بسیار است و پدر و مادرم هر دو دست دارند که هر هفته یا حتی هفته ای دوبار دور هم جمع شویم و اوقاتی را با هم بگذرانیم. البته می دانم که حالا با اسم خواهرم آذین و آرمان برادرم آشنا شده ای که همه با هم یک خانواده پنج نفره را تشکیل می دهیم. آرمان هم فرزند ارشد و هم تنها پسر خانواده و به قول معروف پسر پسر قند عسل ، جایگاه به خصوصی در خانواده دارد ولی از حق نگذریم آرمان علاوه بر اینکه از جذابیت پدر و مادر هر دو ارث برده حتی قلب رئوف و مهربانش مانند پدر و مادر است. من و آرمان همیشه احساس صمیمیت خاصی بهم داریم ، هم من به او و هم او به من احترام می گذارد و همیشه هوایم را دارد و هم من به شدت دوستش دارم و حرف هایش را گوش میکنم و اما خواهرم آذین که فرزند سوم و به اصطلاح آخرین فرزند است که به واسطه زیبایی منحصر به فردش در تمام فامیل و خانواده کمی لوس و مغرور است و من تا به حال نتوانسته ام با او یک رابطه خیلی صمیمی مثل رابطه خودم و آرمان برقرار کنم ، کلا همانطور که از نظر قیافه از هم دور هستیم از نظر خلق و خوی و اخلاق هم از هم دور هستیم. او تمام حواسش متوجه مد لباس ، مدل مو ، و موسیقی است طوری که حتی به خاطر علاقه اش به کلاس موسیقی درس رابه کلی فراموش کرد و حاضر به ادامه تحصیل نشد و الان مدت چهار ماه است که دیگر به مدرسه نمی رود و بیشتر اوقات خود را سرگرم موسیقی و زدن پیانو می کند، اما من متاسفانه مثل خواهر و برادرم از آن زیبایی که آنها برخوردار هستند بهره ای نبرده بودم. البته فکر کنم زیبایی آنها چنان چشمگیر هست که باعث شده چهره من زیبا به نظر نرسد چون در مدرسه بعضی مواقع دوستانم از زیباییم تعریف می کنن که خودم تعجب می کنم. اوایل همیشه به اذین احساس حسادت می کردم چون در هر جمعی توجه همه به سوی او جلب می شد و راستش اکثرا با دیدن این همه تحسین آذین سعی می کردم که خودم در جای خلوتی مشغول به کاری کنم ، ولی وقتی به هوش و استعداد خودم در ضمینه درس پی برده بردم راه مطرح بودن خودم را پیدا کردم و در ان زمان بود که با پشتکار و علاقه به خواندن دروسم ادامه دادم تا حدی که دیگر به
    آنها قانع نبود و سعی می کردم کتاب های دیگری را هم مطالعه کنم ، طوری که تا سن هفده سالگی زبان انگلیسی و عربی و آلمانی را فرا گرفتم و حالا در حال یاد گرفتن زبان فرانسوی هستم. با مطالعه کتاب های زبان خودم می توانستم یاد بگیرم فقط در مواقعی که احساس می کردم به کمک احتیاج دارم از پدر می خواستم که برای رفع اشکالم معلم بگیرد. تا به حال از نظر درسی همیشه رتبه اول بودم چه در مدرسه و چه در منطقه که همین خصوصیاتم باعث شده بود به طور جدی خود را در خانواده و فامیل مطرح کنم ولی همین علاقه به مطالعه کم کم باعث انزوا طلبیم شد و حس کردم که از جمع دور می شوم چون وقتی که به صحبت هایشان گوش می دادم آنها را پوچ و بیهوده می دیدم و با خودم فکر می کردم مگر چقدر مهم است انسان حتما لباسی را بپوشد که پوستش بیاید و یا مدلش با مدل روز هم خوانی داشته باشد یا چرا باید همیشه پشت سر هم غیبت کنیم. چون خودم لباس های ساده و تیره را دوست داشتم کمدم را از این لباس ها پر می کردم البته لباس های پر زرق و برق و مجلسی هم داشتم که بیشتر به انتخاب مادر بود. کمد لباسم را تقریبا به دو قسمت تقسیم کرده بودم لباس هایی که کمتر می پوشیدم در طرف چپ کمد آویزان کرده بودم موقعی که قصد داشتم جایی برویم و یا در خانه مهمان داشتیم به صورت یک بازی لباس هایم را انتهاب می کردم اول چشمانم را می بستم و در سمت راست کمد را باز می کردم و همانطور چشم بسته لباس را همراه با چوب لباسی بیرون می کشیدم و بعد چشمانم را باز می کردم. وقتی فکر می کردم من چقدر راحت لباسم را انتخاب می کنم در حالی که آذین بعد از مدتی با وسواس بین لباسهایش می گشت و دست آخر غر می زد که لباس تازه ای ندارد لبخند به لبانم می نشست.
    حالا از مادر بگویم ، آذین بیشتر زیباییش را از مادر گرفته بود ولی قد مادر از قد آذین کوتاه تر بود و ظرافت و خوش هیکلی آذین را نداشت . مادرم چشمانی درشت و آبی داشت با پوستی سفید و لطیف و موهایی به رنگ طلا پدر وقتی همسایه آنها بود سخت عاشقش می شود و بالاخره این عشق به ازدواج منتهی می شود و هنوز این عشق و علاقه بین پدر و مادر وجود دارد و همیشه فکر می کنم همین تفاهم و عشق باعث شده که چنین خانواده منسجی داشته باشیم . مادرم زنی حساس و زود رنج ولی بسیار مهربان است و به خانواده اش عشق می ورزد صبح که از خواب بیدار می شود به فکر رفاه همه ما است . پدرم سرمایه خوبی در اختیار دارد و دارای چندین باب مغازه آهن فروشی در اطراف تهران می باشد و به واسطه همین سرمایه تقریبا خوبش می توان گفت که یکی از سرمایه داران آهن است البته خیلی سعی می کند که رفتارش مثل آهن سخت و محکم باشد ولی همه ما می دانیم که پشت آن تحکم و استبداد چه قلب رئوف و مهربانی دارد و چقدر خانواده اش را دوست دارد. پدرم با قدی بلند و پوست گندمگون و چشمان درشت و مشکیش مرد جذابی نشان می داد و از نظر ظاهر کاملا یک مرد شرقی بود. یکی از خواسته های پدر که هیچ وقت نتوانستیم با آن مبارزه کنیم این بود که در هر حالی در جمع حاضر باشیم به خصوص من که احساس می کردم از جمع گریزان هستم ولی من هم کم کم راهی پیدا کردم که هم حرف پدر را گوش می دادم و هم می توانستم اوقاتم را آن طور که دوست دارم بگذرانم یعنی اول لحظات کوتاهی را در جمع می گذراندم و بعد گوشه خلوتی پیدا می کردم و به مطالعه می پرداختم با اینکه پدر متوجه شده بود ولی دیگر اعتراضی نشان نداد و همین به صورت یک عادت هم برای خودم و هم خانواده و فامیل در آمد.
    حالا دوست دارم در مورد اقوامم بگویم اول از همه از عمو نادر بگویم که بزرگ خانواده است و چند سالی از پدر بزرگتر است . او هم عاشق همسرش می باشد اما متاسفانه فرزندی ندارد ولی آنقدر با همسرش صمیمی همستند که بعد از سالها هنوز کسی نمی داند کدامشان نمی تواند صاحب فرزند شود برای همین همیشه به عشق آنها به دیده احترام می نگرم چون حتی عدم فرزند نتوانسته از عشقشان بکاهد و اما عمه ناهید که شوهر او هم یک بازاری پولدار است و همراه همسر و فرزندش زندگی آرام و خوشی دارند. تنها فرزند آنها سالهاست که مشغول تحصیل در دانشگاه است و دیگر به پایان تحصیلاتش چیزی نمانده و به زودی مدرک مهندسی شیمی خود را می گیرد و در کل پسر جذاب و مهربانی است البته مهربانیش بیشتر از چهره جذابش همه را به طرف خود جلب می کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم

    عمه منیژه از پدر کوچکتر است که در همان اوایل ازدواجش به همراه شوهرش به کانادا رفتند و مقیم همانجا شدند و فقط یک دختر دارد که دوسالی از من بزرگتر است. تنها داییم کار اداری دارد یعنی سرهنگ است و با اینکه وضع مالیش مثل بقیه نیست ولی او هم از نظر مالی در رفاه خوبی است و با زن و فرزاندنش زندگی خوبی دارند البته گاهی با همسرش اختلاف پیدا می کنند ولیبا پادرمیانی فامیل این اختلاف زود رفع می شود. پسر داییم علی که حدودا سه سالی از من بزرگتر است و همانطور که در اول نوشتم امشب به طرف کانادا پرواز دارد و قرار است در کنار عمه منیژه زندگی کند و به دانشگاه رود و ادامه تحصیل دهد ، از نظر ظاهری پسری جذاب می باشد که از همان کودکی احساس می کردم به من علاقه دارد و همیشه حامیم است ، می دانم با رفتنش احساس تنهایی خواهم کرد و اما شادی که هم زیباست و هم اخلاقی دلنشین دارد و مانند اسمش شادی هر محفلی است و با گفتار شیرین و بذله گویش همه را به طرف خود جلب میکند . تنها خاله ام مونس نام دارد که از مادر یکسالی کوچکتر است و تقریبا از نظر ظاهر شبیه مادر است و با همسرش که او هم یک بازاری پولدار است زندگی خوبی دارند و دو فرزند دارد که مهدیس و محراب نام دارند و مهدیس از نظر ظاهر کاملا شبیه پدرش می باشد البته به غیر از زیبایی شرقی که تمام و کمال از پدرش به ارث برده آنقدر ظریف و شکننده به نظر می رسد که انسان احساس می کند دوست دارد او را مورد حمایت خود قرار دهد، دختر بسیار مهربانی است و همیشه به همه کمک می کند. محراب هم پسری خوشرو و شوخ است که بعد از گرفتن دیپلم در کنار پدرش مشغول به کار شده و همراه او در تیمچه چینی فروشان کار می کند.

    به خاطر اینکه به نوشتن چنین مطالبی عادت ندارم احساس خستگی می کنم پس به امید روزی دیگر و نوشته های دیگر .
    دفتر را بستم و در حالیکه لبخند به لب داشتم به آشپزخانه رفتم و برای خود فنجانی قهوه درست کردم و با خودم فکر می کردم که باید دفترم را ورق بزنم و از زمانی که برخوردهای لفظی من و امید شروع شد آن را مرور کنم ، بعد از اینکه قهوه ام را خوردم به طرف اتاقم رفتم و دوباره دفتر را باز کردم و چندین صفحه را ورق زدم و به سال هزار و سیصد و چهل رسیدم و از همان صفحه شروع به خواندن مطالب کردم.
    امروز با خوشحالی در حالیکه به کارنامه ام فکر می کردم نگاهم به حیاط بزرگ خانه افتاد که پر از گل و درختان زیبا بود . در سمت راست حیاط استخر بزرگی وجود داشت و مشهدی رضا باغبانمان کنار آن ایستاده بود و داشت به گل های اطراف آن آب می داد چقدر او را دوشت دارم ، چنان به گل و گیاهان می رسد که انگار آنها را مانند فرزاندنش دوست دارد. با صدای بلند سلام کردم و گفتم :
    - خسته نباشید مشهدی رضا .
    گفت : سلامت باشید خانم . بعد همچنان که از عطر گل ها مست شده بودم با لبخند وارد ساختمان شدم و مادرم را در حال صحبت با تلفن دیدم. به طرف آشپزخانه رفتم و به خدیجه خانم که ظرف ها را می شست خسته نباشید گفتم که به طرفم برگشت و خندید و گفت :
    - سلامت باشید آفاق جان ، تا من ناهارتان را می کشم زود لباستان را عوض کنید.
    به طبقهبالا رفتم و لباسم را عوض کردم و بعد به آشپزخانه برگشتم و در حالیکه از بوی قرمه سبزی اشتهایم بیشتر تحریک شده بود پشت میز نشستم و همان طور که غذا می خوردم گفتم آذین کجاست گفت :
    - آذین خانم رفته آرایشگاه موهایش را درست کند.
    وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم گفت : آخه امشب منزل آقای محمودی دعوت هستید.
    در حالیکه غذایم را فرو می دادم احساس کردم دیگر اشتهایی ندارم اما چند قاشق به زور خوردم و دمق از پشت میز بلند شدم و از خدیجه خانم تشکر کردم و از اشپزخانه بیرون آمدم و مادر را دیدم که به طرفم می آید سلام کردم و خواستم به طرف اتاقم بروم که گفت « آفاق جان ساعت پنج باید آماده باشی. »
    سرم را تکان دادم و به اتاقم رفتم و به مهمانی امروز فکر کردم ، راستش بر عکس آذین زیاد خوشم نمی آمد که به خانه آقای محمودی بروم ولی به خاطر پدر و مادرم مجبور بودم که شرکت کنم ، مخصوصا که بهانه ای هم نداشتم چون امتحانم تمام شده بود و فردا هم جمعه بود. به آقای محمودی فک کردم چند وقتی بود با پدر دوست شده بود و این اواخر دوستیشان آنقدر صمیمی شده بود که حتی در کارهایی هم شراکت داشتند و کم کم این دوستی و آشنایی باعث شده که همیشه همراه با خانواده در جمعمان حضور داشته باشند .
    آهی کشیدم و بعد از مدتی به حمام رفتم و دوش می گرفتم. وقتی نگاهم به ساعت افتاد و متوجه شدم ساعت چهار و نیم است سعی کردم زودتر آماده شوم برای همین هم به طرف کمد رفتم و به روال عادت همیشگی با چشمانی بسته لباسم را انتخاب کردم و بعد وقتی چشمانم را باز کردم کت و شلوار قهوه ای رنگم را در دستم دیدم . آن را روی تخت نهادم و موهایم را با سشوار خشک کردم و لباسم را تعویض کردم و موهایم را ساده پشت سر بستم و فکر کردم تا صدای پدر در نیامده زودتر پایین بروم چون همیشه من آخرین نفر بودم که از اتاقم بیرون می رفتم و اغلب پدر با صدای بلند مرا صدا می کرد. در حالی که از اتاق خارج می شدم یادم آمد که کتابم را برنداشتم دوباره برگشتم و کتاب را داخل کیفم جای دادم و با خود فکر کردم امشب حتما باید مطالب باقی مانده آن را مطالعه کنم. از پله ها پایین آمدم و وقتی بقیه را ندیدم خدا را شکر کردم به این خاطر که پدر صدایم نکرده بود. بعد از چند لحظه همه با هم سوار اتومبیل پدر شدیم و حرکت کردیم در همان حال نگاهم به آذین افتاد که کنارم نشسته بود و در لباس آبی رنگش که همرنگ چشمان درشت و کشیده اش بود چقدر زیبا و طناز شده بود. همین هفته پیش بود که باز خواستگار خود را رد کرده بود البته اوایل دلیلش این بود که تا خواهر بزرگم شوهر نکرده من هم شوهر نمی کنم. با اینکه تازه شانزده سال داشت ولی به واسطه زیبایی خیره کننده اش خواستگاران متعددی داشت که پاشنه در خانه مان را از جا کنده بودند. آخر مجبور شدم با پدر و مادرم صحبت کنم و بعد از ماهها آنها را قانع کردم که من می خواهم ادامه تحصیل دهم و تا به دانشگاه نروم و تحصیل خود را تمام نکنم قصد ازدواج ندارم و اگر می خواهند دو دخترشان روی دستشان نماند بدون توجه به من آذین را آزاد بگذارند تا با یکی از همین خواستگارانش ازواج کند و حالا باز آذین بود که بدون داشتن بهانه ای خواستگارانش را رد می کرد. هر طور بود همه متوجه شدیم که دلش را باخته و به انتظار پسر آقای محمودی یعنی امید نشسته البته این یک اپیدمی بین تمام دختران فامیل و آشنا شده بود چون امید هم ظاهر بسیار جذابی داشت و هم از تحصیلات خوبی برخوردار بود و هم از نظر خانواده در موقعیت ایده آلی قرار داشت. در این بین تنها کسی که به او فکر نمی کرد و نمی خواست دل او را برباید من بودم چون با دیدن این همه دختر خوشگل که دور این آقا امید را گرفته بودند فکر نمی کردم حتی مرا ببیند چه برسد به اینکه به من هم فکر کند آنهم او که آنقدر مغرور و از خود راضی است و فکر می کنه مثل و مانند ندارد. واقعا نمی دانم چرا آذین متوجه نیست و همه چیز را در موقعیت مالی خوب و ظاهر زیبا می بینه و فکر نمی کنه که عشق هر قدر زیبا و پر شور باشد ولی ارزشش به اندازه ای که غرور خود را فراموش کنیم نیست. من فکر می کنم همشه باید غرورم بالاترین ارزش برایم باشد که هیچ عشقی نتواند آن را شکست دهد. در حالی که در مقابل عشق اذین امید سکوت کرده با اینکه مطمئن همستم می داند که آذین دوستش دارد نمی دانم شاید هم دارد برایش ناز می کند. اه حالم از این حرکات آذین که با عث شده بود امید برایش ناز کند به هم می خورد. با صدای مادر به خودم آمدم «آفاق مگر پیاده نمی شوی » . نگاه کردم و دیدم به در خانه قصر مانند آقای محمودی رسیده ایم زود در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. وقتی وارد سالن شدیم با اینکه بارها به آنجا آمده بودم اما باز شکوه و زیبایی آنجا مرا محسور خود کرد راستش منزل آقای محمودی بسیار خوش نقشه بود که با کاردانی خانم محمودی و ثروت زیادشان آنجا را به نحو زیبایی آراسته بود. سالن با وسایل تزیینی و چندین دست مبلمان و صندلی هایی که از بهترین مدل و جنس با طرح های زیبا پر شده بود ولی من یک قسمت سالن را بیشتر از مکان های دیگر آن دوست داشتم و آن قسمت در گوشه ای از سالن بود که به حیاط پشتی مشرف بود و به صورت سنتی تزیین شده بود و تقریبا جایگاه همیشگی من بود گوشه ای دنج که هم می توانستم راحت مطالعه کنم و هم از زیبایی های باغ لذت ببرم. یکدفعه با تکان دست ارمان به خود آمدم و متوجه شدم چنان به جایگاه خود خیره مانده ام که یادم رفته است سلام کنم ، سرم را برگرداندم و چشمم به امید افتاد که با نگاه تحقیر آمیزی مرا می نگریست. من هم به تلافی نگاهش بدون توجه به او و حتی سلام به سوی افراد حاضر در مهمانی رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی به طرف جایگاه دنج همیشگی خود رفته و کنار پنجره روی تخت نشستم و به پشتی تکیه دادم و به باغ زیبای آنجا چشم دوختم . بعد از مدتی کتابم را از کیفم خارج کردم و مشغول مطالعه شدم که با شنیدن صدایی سرم را از روی کتاب بلند کردم و امید را دیدم که کنارم ایستاده و به کتابم اشاره می کند. با لحن تمسخر آمیزش گفت :
    - خانم دانشمند در این کتاب ها رسم معاشرت نوشته نشده که بدانید وقتی وارد می شوید به صاحبخانه سلام کنید و از احوالش جویا شوید من نمی دانم شما دخترهای به اصطلاح درس خوان چرا اینقدر مغرور هستید ؟ در صورتی که خودتان هم می دانید اگر بتوانید حتی به دانشگاه هم بروید باز به پای مردان نمی رسید و فقط به درد همان خانه داری، غیبت کردن و خدمت به مردها می خورید.
    چنان تمسخری در صدایش بود که ناخود آگاه خود را آماده جوابگویی کردم و به چشمانش خیره شدم ولی در یک لحظه خود را در جنگل سبز چشمانش اسیر دیدم و همین باعث شد که زبانم بند بیاید پس از چند لحظه که او را مات زده نگاه کردم به خود آمدم و گفتم :
    - از شما غیر از این حرفای مزخرف که نشات گرفته از آن مغز کوچکتان است انتظار دیگری نمی رود.
    حالا او بود که با خشم نگاهم می کرد و چنان حالت ستیزه جدر چشمانش بود که کمی ترسیدم بعد از مدتی پوزخندی زد و گفت « اینها را در کتابتان نوشته اند » و فوری به طرف دیگر سالن رفت و به جمع دختران و پسرانی که دور شادی نشسته بودند و از حرف های بامزه او می خندیدند پیوست. وقتی که لرزش بدنم کمی آرام شد به امید نگاه کردم نمی دانم چرا دلم می خواست یک جوری او را جلوی نگاه همه کنف کنم. در حالیکه فکر می کردم چطور این کار را انجام دهم کتابم را بستم و مدتی همانطور که به آنها نگاه فکر کردم و متوجه سدم که او همیشه در جمع به بازی شطرنج خود می بالید و الحق هم تا کنون کسی نتوانسته بود او را در جمع ما شکست دهد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم

    می دانستم که او نمی داند بازی شطرنج من خوب است حتی یکبار توانسته بودم در ناحیه اول شوم ولی چون همیشه در برایم بیشتر اهمیت داشت این ببرد چنان به چشمم نمی آمد که حتی بخواهم به پدر و مادر بگویم برای همین هم مطمئن بودم هیچ کس از این موضوع خبر ندارد. دودل بودم که با او بازی کنم یا نه چون می ترسیدم با همه مهارتی که در بازی دارم باز او مرا شکست دهد و همین موضوع یک سوژه تازه ای برای مسخره کردن من بشود از طرفی هم می ترسیدم که با دیدن بازیم در هر جمعه مرتب مرا به مبارزه بطلبد در صورتی که من اصلا حوصله این کارها را نداشتم. در همین افکار بودم که با صدای مادر مادر به خود آمدم و متوجه شدم که همه دور میز شام هستند وقتی به کنار میز شام رسیدم تازه فهمیدم که تنها جای خالی صندلی کنار امید است در حالیکه می نشستم فکر کردم کاش زودتر آمده بودم تا حداقل کنارش نباشم و در همان حال که برای خود غذا می کشیدم گفتم ای لعنت بر من . اولین قاشق غذا را به دهانم گذاشته بودم که شنیدم امید آرام کنار گوشم گفت « واقعا حق دارید » با تعجب نگاهش کردم چون متوجه نبودم درباره چه حرف میزند که دوباره گفت :
    - اینطور نگاه نکنید اگر من هم جای شما بودم و یک خواهر به زیبایی آذین داشتم و با اینکه از خودم کوچکتر است مرتب برایش خواستگار می آید همین رفتار را در پیش می گرفتم در حالیکه در دلم آرزو داشتم که مورد توجه یک نفر حتی کور یا کچل قرار گیرم.
    تازه فهمیدم که بدون اختیار لعنت به خود را آنقدر بلند گفته بودم که او شنیده بود ، از ناراحتی غذا به گلویم پرید و چنان به سرفه افتادم که توجه همه به سویم جلب شد امید لیوان آبی به طرفم گرفت و آهسته گفت :
    - شوخی کردم این آب را بخورید تا خفه نشده اید.
    آب را از دستش گرفتم و کمی خوردم وقتی سرفه ام بند آمد توانستم نفس راحتی بکشم احساس کردم هیچ اشتهایی ندارم کمی با غذایم بازی کردم و بعد از مدتی تشکر کردم و از پشت میز بلند شدم . وقتی همه بعد از شام دور هم جمع شدند به طرف جمع جوانها رفتم و امید را دیدم که باز برای خود حریف می طلبید بدون اینکه به عواقب کار خود فکر کنم گفتم :
    - من فقط مهره های شطرنج را می شناسم و کمی هم از بازی آن سر در می آورم اگر بخواهید حاضرم فقط یک دور با شما بازی کنم البته باید در مقابل همه قول بدهید که این اولین و آخرین بازی ما باشد.
    پوزخندی زد و گفت :
    - آفاق خانم من حریف میخواهم نه اینکه با بچه هایی مثل شما بازی کنم چون باید اول بازی را یادت بدهم .
    خواهش می کنم فقط یک بار من که گفتم دوست دارم فقط یک بار با شما بازی کنم .
    با صدای بلند خندید و گفت :
    - باشه حالا که دوست داری دلم نمی آید دل یک بچه بد عنق را بشکنم بیا که در عرض یک دقیقه ماتت کنم.
    مقابلش نشستم و با حالت معصومیتی که سعی می کردم به خود بگیرم گفتم : خواهش می کنم اگر می شود در عرض دودقیقه مرا مات کنید.
    بچه ها شروع به خندیدن کردن سعی کردم در چیدن مهره ها کمی خود را گیج نشان بدهم حتی یکی دو مهره را اشتتباه چیدم که با تاسف سری تکان داد و مرا مسخره می کرد. وقتی خواستیم شروع کنیم گفت : شما حتما می دانید اول کسی شروع می کنه که مهره سفید دارد ؟
    با گیجی نگاهش کردم و گفتم :
    - ای وای راست می گویید.
    بچه باز خندیدند و او در حالیکه با تاسف سری تکان می داد گفت :
    - زود شروع کن تا حوصله ام را سر نبردی .
    اولین مهره پیاده ام را که تکان دادم ، لبخندی زد و گفت «آفرین » و او هم مهره ای تکان داد . سعی کردم اول بد بازی کنم حتی چند مهره هم در حرکت امید از دست دادم و باعث خنده او شدم.
    - واقعا که من فکر کنم هیچ دختری نتواند خوب شطرنج بازی کند چه برسد به آفاق خانم که فقط در کتابهایش غرق است و فکر می کند می تواند تمام دنیا را در همان کتاب هایش فتح کند البته از بقیه خانم ها عذر می خواهم و حرفم را باید اصلاح کنم پس فکر کنم آفاق خانم تا آخر عمرش اصلا نتواند خوب بازی کردن را یاد بگیرد.
    چنان مشغول رجز خوانی بود که هیچ دقتی در حرکات مهره های من نداشت و من هم ساکت فقط به حرف هایش گوش می دادم ولی سخت مراقب حرکت مهره هایش بودم و سعی می کردم راه را برای مات کردنش آسان کنم و مهره هایی از او بسوزانم که کار را را برای مات کردنش راحت تر کند.
    - اصلا نمی دانم چرا با شما بازی می کنم در حالیکه هیچی بلد نیستم و باید شانسی مهره هایم را تکان دهم .
    امید در حالیکه مهره هایم را می سوزاند و می خندید هنوز در حال و هوای مسخره کردن من بود و مرتب یه آرمان و محمد نگاه می کرد و می گفت :
    - نگاه کنید ترا به خدا اصلا هیچی حالیش نیست .
    چنان از بازی خود سر مست و مغرور بود و از اینکه فرصتی پیدا کرده بود تا در جمع مرا به تمسخر گیرد خوشحال بود که اصلا به حرکت مهره هایم حتی نگاه نمی کرد و من بالاخره توانستم از تاکتیک خود استفاده کنم و بگویم کیش و مات. لبخند بر لبش ماسید و تازه آنوقت بود که به صفحه بازی خوب نگاه کرد . بعد از مدتی که همه در سکوت ما را نگاه می کردند دستش را به علامت تسلیم بالا آورد و اعلم کرد که مات شده . وقتی خداحافظی می کردم هنوز امید در حالت بهت نگاهم می کرد. تا موثعی که خوابم برد از حالت صورتش لبخند به لب داشتم.
    از مهمانی منزل آقای محمودی یک هفته ای می گذشت و قرار بود که به منزل خاله مونس برویم با اینکه به خاله مونس و خانواده اش بسیار علاقه داشتم و دل تنگشان بودم ولی وقتی به یادم خانواده آقای محمودی و صد البته امید می افتاد م احساس غم می کردم. حالا دیگر آنها در تمام محافل ما شرکت داشتند و تقریبا مثل یک فامیل با آنها رفتار می شد. با دلخوری آماده شدم و به سوی کتابم رفتم ولی برای بردن آن مردد بودم چون همیشه مطالعه کردن من سوژه ای برای مسخره کردن امید می شد ولی وقتی به حجم دروسم و وقت کمی که داشتم فکر کردم تصمیم گرفتم که اهمیتی به حرف هایم امید ندهم پس با اطمینان کتابم را برداشتم و صدای پدر را شنیدم که صدایم می زد ، از اتاق بیرون آمدم و به سویشان رفتم و قبل از اینکه پدر حرفی بزند معذرت خواستم و به طرف حیاط رفتم. در طول مسیر تمام مدت به فکر امتحان پس فردا بودم که خانه خاله مونس رسیدیم. وقتی وارد شدم دیدم که خانواده آقای محمودی نیامده اند نمی دانم چرا از این موضوع خوشحال شدم و امتحان را فراموش کردم و به سوی شادی رفتم و کنارش نشستم. شادی داشت جوک هایی را که تازه یاد گرفته بود تعریف میکرد و هردو می خندیدیم که مهدس کنارمان نشست و با یک نگرانی خاصی گفت :
    - نمی دانم چرا خانواده آقای محمودی نیامده اند!
    در حالی که از طرز صحبت و نگرانیش تعجب کردم شادی گفت :
    - بهتر خداکند نیایند با ادن پسر گند دماغشون.
    از حرف شادی همراه او به خنده افتادم مهدیس پرسید :
    - چی شد ؟ چی شد ؟ تو که تا چندی پیش خیلی طرفدارش بودی طوری که فکر می کردم به او علاقه داری .
    شادی پوزخندی زد و گفت :
    - به قول خودت تا چند وقت پیش ولی حالا دیگر عاقل شده ام می دونی مهدیس جان به نظر من امید یک آدم عادی نیست اون امتیازها و ظاهر جذابش بیش از ظرفیتش است و باعث شده آنقدر به خودش مغرور باشه که دنیار را به هیچ بگیره. تو اصلا تا به حال به رفتارش دقت کرده ای با اینکه بسیار خودش صحبت و مهربان و صمیمی برخورد می کنه ولی از افکاری که در سر دارد خوشم نمی آید. نمی دانم به رفتارش با دخترها توجه کرده ای یا نه سعی می کنه با همه دخترها چنان رفتار کنه که فکر کنند واقعا برایش یک مورد ایده آلند ولی فقط کافی است که از کنار تو رد بشه و با یک دختر دیگه طرف صحبت بشه می بینی همون رفتار را با اون دخترم داره . من که فکر کنم اصلا این کارهاش صحیح نیست اون به احساس بقیه اهمیت نمی ده و فکر نمی کنه با این رفتارش با دخترها ممکنه اونا بهش علاقمند شوند یعنی اصا برایش مهم نیست به نظر من اون همه دخترها را به تمسخر گرفته و فقط می خواهد چند ساعتی که در یک مهمانی است از لحظه های خود لذت ببرد حالا قلب چه کسانی بشکنه برایش مهم نیست ، تنها چیز مهم برای او غرورش است. البته بیشتر مردها اصلا قابل اطمینان نیستند پس اگر از من می شنوی قیدش را بزن.
    وقتی شادی ساکت شد به مهدیس نگاه کردم ولی او را دیدم که خندان به طرفی دیگر نگاه می کند و بعد هم فوری بلند شد و عذرخواهی کرد و به آن سو رفت وقتی مسیر رفتنش را دنبال کردم متوجه شدم که آقای محمودی و خانواده اش آمده اند و مهدیس خندان برای خوش آمد گویی به آنها رفته . به شادی نگاه کردم که او را هم متوجه مهدیس دیدم صورتش را برگرداند و با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
    - می بینی ترو خدا یک ساعته دارم برای کی حرف می زنم خب همین هما هستند که باعث می شوند چهارتا مثل امید اینقدر به خودشان مغرور بشوند.
    بعد چشمکی زد و دوباره ادامه داد :
    - آفاق واقعا کیف کردم ، خوب تو بازی شطرنج کنفش کردی .
    وقتی یاد نگاه آن روز افتادم و چشمم به چشمان خندان شادی افتاد هر دو با هم شروع به خندیدن کردیم و همین خنده باعث بلای جانم شد چون صدای خنده ما باعث جلب توجه امید شده و از آنچه می ترسیدم به سرم آمد. هنوز می خندیدم که او را بالای سر خود دیدم سلام کرد و روبرویمان نشست و به شادی گفت :
    - خانم شما واقعا معجزه می کنید .
    شادی با تعجب پرسید :
    - چه معجزه ای ؟
    - چطور متوجه نیستی معجزه یعنی خندیدن بدعنق ترین موجود زنده کره خاکی ! من که حتما به شما به خاطر خنداندن این آفاق بدعنق یک جایزه می دهم . من تا به حال با خیلی از دخترها آشنا شده ام و با آنها طرف صحبت بوده ام و به خاطر این شناختم نسبت به دخترها کامل است و متاسفانه باید یگویم که این دختر خاله شما از نظر عقلی مشکل دارد ولی با زرنگی خاصی کمبود عقلشون رو در انزوا و پشت کتاب هایشان پنهان کرده اند.
    وقتی سکوت کرد در حالیکه احساس می کردم تمام تنم از حرف های امید می لرزد به سوی شادی نگاه کردم که متوجه شدم به شدت قرمز شده می دانستم تا به حال امید را با این لحن صحبت ندیده بود و حالا واقعا جا خورده بود . دست شادی را گرفتم و گفتم :
    - شادی جون می بخشی ولی من پس فردا امتحان مشکلی دارم و باید به درسم برسم . راستی شادی جان من یک دوست صمیمی داشتم که جمله خوبی را می گفت ، می دونی می گفت جواب ابلهان خاموشیست.
    بعد به سوی امید برگشتم و گفتم : متوجه شدید آقا امید فکر کنم همین جمله برای شما کافی باشد البته من که می دونم شما از چی هنوز عصبانی هستید چون اتفاقا من و شادی هم وقتی شما وارد شدید یاد بازی مفتضحانه شما افتاده بودیم و می خندیدیم، فکر کنم بهتر باشه شما دیگر شطرنج بازی نکنید.
    بعد بلند شدم و در حالیکه به طرف حیاط می رفتم از دو حالت چهره مختلفی که دیده بودم خوشحال بودم حالت چهره شادی که بعد از شنیدن حرفهای من از خوشحالی می درخشید و حالت چهره امید که از عصبانیت به کبودی میزد و با چشمانی سرخ شده مرا نگاه می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم

    وقتی روی صندلی حیاط نشستم با اینکه می دانستم بدجوری به امید جواب داده ام ولی نمی دانم چرا احساس پشیمانی نمی کردم و حتی احساس آرامش داشتم . کتابم را باز کردم و هنوز مدتی از مطالعه ام نگذشته بود که محراب کنارم نشست ، به رویش لبخند زدم و او هم جواب لبخندم را داد و گفت :
    - می بخشی آفاق جان با اینکه شاید مزاحمت باشم ولی دوست داشتم دوباره موضوعی با تو مشورت کنم.
    - خواهش می کنم راحت باش.
    کمی حرف های متفرقه زد ، در حالیکه متوجه شده بودم از حرفی که می خواهد بزند دو دل است گفتم :
    - محراب جان ، مرا مثل مهدیس بدان و راحت حرفت را بزن .
    لبخندی زد و گفت :
    -خوشحالم که دختر خاله با هوشی دارم ، راستش من مدتی است که احساس می کنم به آذین علاقه مند شده ام و چون از طرف او هیچ عکس العملی ندیدم خواستم تا از نظر احساسی زیاد درگیر نشده ام نظر او را نسبت به خود بدانم البته اول خواستم با خود آذین صحبت کنم ولی بعد تغییر عقیده دادم و فکر کردم با تو صحبت کنم بهتر است چون نمی خواستم او را در معذوریت قرار دهم. از طرف دیگر مطمئن بودم حتما تو حقیقت را به من می گویی درسته که به او علاقه دارم ولی دوست دارم با این علاقه دوجانبه باشه ئ اگر اینطور بود به پدر و مادر بگویم.
    با شنیدن حرف هایش جا خوردم چون واقعا نمی دانستم به این پسر خاله مهربانم چه بگویم و چطور از احساس آذین با او صحبت کنم. وقتی مرا مردد دید گفت :
    - آفاق من فقط دوست دارم حقیقت را بدانم و اگر از احساس آذین نسبت به من خبر نداری بعدا درباره آن صحبت می کنیم.
    - نه محراب جان راستش متاسفانه آذین به کسی دیگر علاقه دارد و در این مدت همه خواستگارانش را به خاطر همین موضوع رد کرده.
    - آن شخص را می شناسم ؟
    - بله می شناسید ولی باور کنید من یکی اصلا خوشبین نیستم راستش آن شخص امید که اطمینان می دهم این موضوع را می داند ولی هیچ عکس العملی نشان نمی دهد نه او را از خود نا امید ی کند و نه اینکه به خواستگاریش می آید .
    با تاسف سری تکان داد و گفت :
    - واقعا متاسفم و امیدوارم که آذین به آرزویش برسد و از تو هم ممنون هستم که حقیقت را گفتی، مثل اینکه باید شانسم را در جای دیگری امتحان کنم.
    به رویش لبخند زدم و گفتم :
    - محراب جان من فکر کنم تو بهترین هستی و می توانی به زودی بهترین ها را پیدا کنی.
    آهی کشید و گفت « شاید» و بعد رفت همانطور که رفتنش را نگاه می کردم چشمم به امید خورد که از پشت پنجره ما را نگاه می کرد.بعد از خوردن شام مدتی را به مطالعه گذراندم و موقع رفتن زودتر از همه خداحافظی کردم و به حیاط آمدم چون می دانستم تا همه با هم خداحافظی کنن مدتی طول می کشد. خودم را به کنار اتومبیل پدر رساندم و منتظر ماندم بعد از چند لحظه امید را دیدم که با شتاب به سویم می آید وقتی کنارم رسید ، در حالیکه دندانهایش را از خشم بهم می فشرد صورتش از عصبانیت به کبودی می زد با غضب گفت :
    - افاق این نفرتت از من را هرگز خاموش نکن چون تا آخر عمرت یک لحظه فراموشت نمی کنم و همیشه شاهد سایه شوم من به روی زندگیت خواهی بود پس از حالا تا آخر عمر همیشه منتظر اتفاق های بدی که برایت می افتد باش چون تو هیچوقت از نظرم دور نمی شوی.
    و بعد به سوی کوچه رفت در حالیکه هنوز از حرف هایش دلهره عجیبی را در وجودم حس می کردم.
    امروز بعد از سه روز توانستم از توی رختخواب بیرون بیایم با کمک مادر پایین آمدم و پشت میز نشستم و پدر که هنوز با چشمانی نگران نگاهم می کرد با ناراحتی گفت :
    - آفاق جان خودت می دانی در این چند روز چند بار پزشک را بالای سرت آوردم پزشک مرتب تاکید می کرد که شوک عصبی باعث تبت شده تو تا نخواهی بگویی از چه اینقدر ناراحت شده ای نه من و نه پزشک نمی توانیم کمکت کنیم پس بگو عزیزم ناراحتی تو از چیه ؟
    در حالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم :
    -کمی درس هایم مشکله و من نگران آن هستم و این مهمانی ها برایم فرصتی نمی گذارد ، تنها نگرانیم همین است.
    آرمان در حالیکه با شک نگاهم می کرد گفت :
    - تو که همه درس هایت خوبه حتی می دانم که همیشه از کلاس جلوتر هستی ، اگر مورد دیگری هست بهتره که راستش را بگویی و از هیچ چیز نگران نباشی.
    - نه مگر شما چیزی شنیده اید ؟
    آرمان - اگر می دانستیم که دیگه از تو نمی پرسیدیم .
    اذین – به نظر من اصلا بهتره قید درس و مدرسه را بزنی اینکه نگرانی ندارد.
    با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : همین که خودت قیدش را زدی بس است بهتره برای من نظر ندهی الان هم از پدر خواهش می کنم که اجازه دهد کمتر وقتم را اینطوری تلف کنم.
    پدر کمی فکر کرد و بعد نگاه عمیقی به من انداخت و گفت :
    - باشه ولی به قول خودت کمتر نه اینکه اصلا در هیچ جمعه حضور نداشته باشی فقط تا مدتی چون همیشه دوست دارم بچه هایم اجتماعی باشند با این پیش زمینه ای که تو داری اگر خودت را از حالا عقب بکشی همیشه منزوی می مانی.
    چند ماه از بیماریم گذشته و من با خیالی آسوده مشغول خواندن و مرور درسهایم هستم. از نظر روحی خیلی بهتر شده ام و بالاخره امشب خودم را راضی کردم به میان فامیل و دوستان که به منزلمان دعوت داشتند بروم چون می دانستم هر موقع بخواهم می توانم راحت به اتاقم بیایم و دیگر پایین بر نگردم البته اوایل مهمانی می ترسیدم ولی وقتی متوجه شدم که امید فقط از دور نظاره گر است و دیگر سعی نمی کند به طرفم بیاید حتی یکی دو موقعیتی پیش آمد که تنها بودم ولی او از جای خود تکان نخورد و من احساس راحتی بیشتری پیدا کردم و سعی کردم که به شوخی و جوک های شادی که تازگی ها محراب هم به کمکش آمده بود توجه کنم و بعضی مواقع از ته دل بخندم. من که قصد داشتم زود به زود به بهانه ای مهمانی را ترک کنم آنقدر بهم خوش گذشت که تا آخر مهمانی ماندم البته گاهی هم به اطراف نگاه می کردم تا امید راببینم که چه می کند او از اول تا به آخر همانطور متفکر و ساکت دیدم ولی متوجه بودم که دائم مرا زیر نظر دارد با خود فکر کردم امید عصبانی بوده و حرفی زده اما قصدی نداشته و از این فکر خدا را شکر کردم.
    امروز آرمان به اتاقم آمد و مثل همیشه در زد ولی بدن دادن فرصتی یا اجازه ای وارد شد گفتم :
    - ارمان جان می دونی الان چند سالته ؟
    - بله که می دانم
    - پس چرا هنوز طرز در زدن و وارد شدن به اتاق را یاد نگرفته ای .
    با صدای بلند خندید و گفت :
    - اتاق من و تو ندارد حتما انتظار نداری کسی وارد اتاق خودش که می شود در بزند و منتظر اجازه بماند.
    - وای چه رویی داری آرمان حالا منظورت را بگو چون می دانم بی دلیل به اتاق دوم خودت نمی آیی.
    - واقعا که باهوشی!
    - خوب زودتر بگو که کار دارم.
    آرمان در حالی که صدایش را نازک می کرد گفت :
    - مردم خواهر دارند ما هم خواهر داریم !نمی دونی آفاق همین دوستم مرتضی خواهرش در به در دنبال یک دختر خوب برایش می گرده . تازه دیروز از من می پرسید که خواهرت تا به حال چند تا دختر به تو پیشنهاد کرده که خندیدم و در جوابش گفتم مگه همه مثل تو خوش شانس هستند چون این خواهر من که به غیر از کتاب هایش چیزی را نمی بینه.
    در حالی که خنده ام گرفته بود نتوانستم جلوی خندیدنم را بگیرم و گفتم :
    - طفلی آرمان جان زن می خواد ، بابا تو که هنوز دهنت بوی شیر می دهد زن می خواهی چکار؟
    - می دونستم اصلا می دونی چیه ؟ فکرکنم تو حسودی و از حالا به زن من حسادت می کنی ، چه خواهر شوهری می شی تو ؟ بهتره برم سراغ همون مرتضی و بگم به خواهرش بگه تا برای من هم به دنبال زن بگرده.
    با دلخوری گفتم :
    - خوب بگو مارمولک از کی خوشت اومده چون می دونم تو حتما انتخابت را هم کرده ای و گرنه سراغ من نمی آمدی.
    شانه ای بالا انداخت و گفت :
    - نه بابا انتخاب چیه من ا صلا روم نمی شه به کسی نگاه کنم چه برسه که انتخاب کنم حالا تو کسی به نظرت نمی رسه ؟
    - یک نفر مناسب سراغ دارم این دختر همسایمون همون دست راستیه که هر موقع می آد تو غیبت می زنه به نظر من همون خوبه . می خوای به مامن بگم همین فردا ترتیبش را بده.
    آرمان دو دستی به سرش زد و گفت :
    - نه خواهش می کنم اصلا از خیر اینکه تو برام زن انتخاب کنی گذشتم.
    بعد همانطور که کنارم روی تخت می نشست ادامه داد : تو خودت تا به حال نفهمیدی که من به چه کسی علا قه دارم .
    - نه چطوری بدونم مگه علم غیب دارم ؟
    - الحق که همیشه از مرحله پرتی ، راستش من سالهاست که عاشقم و تا حالا هم هرچی تلاش کردم برای زودتر رسیدن به او بوده چون می دونم آنقدر خنگی که نمی تونی حتی حدس بزنی خودم می گم اون کسی که تونسته قلب برادرت را بدزده اسمش مهدیسه. حالا نظرت را بگو.
    چنان از حزفش جا خوردم که تا چند لحظه هیچ نمی توانستم بگویم با دستش تکانم داد و گفت :
    - آخه چت شد ؟ مگه مهدیس چه ایرادی داره که تو اینطوری شدی ؟
    - خیلی هم خوبه ولی فکر نکنم قبول کنه .
    - چرا ؟
    - راستش نه به خاطر تو بلکه به خاطر دل خودشه آخه فکر کنم اونم مثل تو دلش جایی بنده .
    کمی فکر کرد و خندید و گفت : نکنه اونم امید رو می خواد ؟
    با تعجب گفتم تو از کجا فهمیدی ؟
    - کیه که دنبال امید نباشه.
    - مره شورش را ببرند پسره عوضی .
    - چرا ؟
    - به خاطر تو، به خاطر محراب .
    با تعجب دوباره پرسید : محراب ؟
    - آره دیگه نمی دونم چرا هرکی می آد و ازم کمک می خواد یه سر مشکلش به امید ختم می شه بهتر نیست یکجوری سر به نیستش کنید .
    خندید و گفت :
    - نه من امیدو می شناسم چون تازگی خیلی صمیمی شدیم . می دونی اونطوری که نشون می ده نیست یعنی اصلا توی خط عشق و عاشقی و چه می دونم زن گرفتن نیست نمی دونم چرا ولی میگه از هرچی زنه حالم بهم میخوره . حالا به تو می گویم که چکار کنی باید خودت را به مهدیس نزدیکتر کنی و در یک فرصت پیشنهاد مرا به گوشش برسونی چون می دونم دیر یا زود اونم امید و می شناسه و آنوقت کی بهتر از برادر مثل شاخ وشمشادت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    واقعا روحیه آرمان قابل تحسین بود صورتش را بوسیدم و گفتم :
    - چشم آقا قول می دهم از همین امروز در اولین فرصت تمام سعیم را برای این داداش خوبم انجام دهم.
    - آفرین دختر خوب.
    و بعد در حالی که بلند می شد ادامه داد :
    - جریان محراب باامید چیه ؟
    - گفتم اونم از آذین خوشش می آید و میخواست که نظر آذین را بداند ولی خودت که می دانی هیچ فایده ای ندارد.
    در حای که به طرف در اتاق می رفت گفت :
    - خوش به حال امید یک سر دارد و هزار سودا.
    امروز منزل عمو نادر دعوت بودیم به مناسبت سالگرد ازدواجشان جشن گرفته بودند که وقتی فهمیدم با خودم گفتم :
    - واقعا عشق عمو نادر و زن عمو ستودنی است.
    وقتی به طرف کمد لباسهایم رفتم برای اولین بار در سمت چپ را باز کردم می خواستم یک لباس شب بپوشم و با خود فکر می کردم که باید به خاطر عمو نادر هم که شده امشب به خودم برسم. یک لباس مشکی ساده ولی خوش دوخت را انتخاب کردم که دور کمر و آستینش با چند ردیف مروارید کار شده بود بعد از اینکه دوش گرفتم و موهایم را با سشوار به حالت لخت و صاف در آوردم و دورم ریختم ، لباسم را پوشیدم و کفش و کیف نقره ای رنگم را انتخاب کردم و گردنبد مرواریدم را هم به دور گردنم آویزان کردم. وقتی خودم را در آیینه دیدم با خود گفتم ای بدک نیست و بعد بدون اینکه کتابی بردارم از اتاق بیرون آمدم. امشب باید چهار چشمی مواظب اطرافم باشم ، می خواهم با مهدیس صحبت کنم و از احساس امید نسبت به او سر در آورم. وقتی از پله ها پایین آمدم پدرم سوتی کشید و با آن چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت :
    - خبریه ؟
    - گفتم نه پدر چه خبری؟ به خاطر عمو نادر خوشحالم و دلم می خواست که خوشحالیم را اینطور نشان دهم اشکالی دارد ؟
    پدر – نه بسیار هم عالی است ولی آفاق جان میدونی در تو یک جذابیت خاصی است که هر چشم ظاهر بینی متوجه آن نمی شه و فقط یک چشم تیز بینه که خود به خود جلب می شود.
    خندیدم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
    - می دونی چیه پدر با این همه دختر زیبا که اطرافمون را گرفته اند اگه این حرف های شما نبود من تا به حال دق کرده بودم .
    با دلخوری نگاهم کرد و گفت :
    - آفاق من حقیقت را گفتم .
    - خیلی ممنون نگفتم شما دروغ گفتید فقط به نظرم کمی غلو کردید.
    و در حالی که با هم می خندیدیم به طرف ماشین رفتیم و بعد از آنکه مادر و آذین و آرمان آمدند به طرف خانه عمو نادر حرکت کردیم. وقتی رسیدیم تقریبا آخرین نفرات بودیم پس از سلام و احوالپرسی صورت عمو نادر را بوسیدم و بهش تبریک گفتم و به طرف زن عمو رفتم و آهسته در گوشش گفتم :
    - زن عمو آرزو دارم اگه ازدواج کردم زندگیم مثل شما همیشه با عشق همراه باشه.
    زن عمو با محبت مرا بغل کرد و گفت :
    - من همیشه تو را یک جور دیگه دوست دارم و آرزومه اگه یک موقع بچه دار شدم مثل تو باشه .
    وقتی از بغل زن عمو بیرون آمدم و حلقه اشک را در چشمانش دیدم خیلی ناراحت شدم و سعی کردم جای دنجی را پیدا کنم ، دوست داشتم به حرف های زن عمو فکر کنم. روی صندلی نشستم و با خود گفتم چرا زن عمو دوست دارد یک دختر مثل من داشته باشد در حالی که من همیشه فکر می کردم خدا هیچ لطفی به من نداشته. واقعا احمقم چون همین که یک پدر و مادر مهربان ، برادر دلسوز و خواهخری زیبا دارم و همگی سالم هستیم خیلی از لطف خدا بهره برده ام چرا تا به حال اینطوری فکر نکرده بودم. به پدر و مادر نگاه کردم و با خود گفتم به شما قول می دهم که همیشه باعث افتخارتان باشم.
    احساس کردم کسی کنارم نشست وقتی نگاهم را از پدر و مادرم برگرداندم محمد را کنار خود دیدم که گفت :
    - خوشحالم آفاق خانم که بعد از مدتها شما را سرحال می بینم.
    لبخندی زدم و گفتم :
    - خیلی ممنون فکر نمی کردم کسی متوجه من باشد ولی باید یادم می ماند شما آنقدر مهربانید که همشه مراقب اطرافیان هستید.
    محمد – خواهش می کنم خوشحالم که درباره من انطور فکر می کنید راستش خیلی دوست داشتم بدانم نظر شما درباره من چیست.
    - خب معلومه من هم مثل همه درباره شما فکر می کنم.
    احساس کردم کمی دمغ شد به خاطر اینکه از آن حالت درآید گفتم :
    - کی فازغ التحصیل می شوید ؟
    - راستش درسم تمام شده و از حالا به شخصه شما را برای دوهفته دیگه که قرار جشن را گذاشته ایم دعوت می کنم.
    خوشحال شدم و گفتم :
    - حتما می آیم .
    محمد بعد از عذرخواهی کوتاهی بلند شد و به طرف آرمان رفت وقتی نگاهم به آرمان افتاد به یاد مامورتیم افتادم و در اطراف به دنبال مهدیس و امید گشتم. مهدیس رادیدم که لباس زیبایی پوشیده و باعث شده بود زیباتر به نظر برسد. داشت با امید صحبت می کرد با اینکه هنوز از امید واهمه داشتم ولی دیدم بهترین موقعیت است پس به طرفشان رفتم و گفتم :
    - می توانم بپرسم شما به چی می خندین چون منهم دوست دارم در شادیتان شریک شوم.
    مهدیس در حالی که دستم را می گرفت گفت :
    -امید می گه پس فردا که جمعه است خوبه بریم کوه می خواهد بفهمد کدام یکی از دخترها از همه کوهنوردتر است و منهم گفتم که هر کی زودتر به قله برسد جایزه اش چیه ؟ می دونی آفاق امید خیلی بامزه است و می گه هر کی زودتر برسه اونو زودتر از اون بالا پرت می کنم به پایین و تازه دوست داره که من اولین نفر باشم.
    با تعجب به امید نگاه کردم و متوجه شدم که با دقت نگاهم می کند گفتم :
    - جدی ! ولی مهدیس جان منکه اگر یک نفر همچین پیشنهادی بهم بده می فهمم که اون حتما با من دشمنی دارد و اگر قصد جانم را ندارد حتما برایش فقط یک منبع تفریح هستم که با دست انداختنم ساعات فراغت خود را پر می کند تازه شاید وقتی از کنارم رفت این موضوع را برای دوستانش تعریف کند و در جمع دوستانش مرا به تمسخر گیرد. تو چی فکر می کنی ؟
    مهدیس به فکر فرو رفت همچنان که او را زیر نظر داشتم متوجه شدم که توانستم او را به فکر وادارم ، آنقدر که حالا نسبت به امید با دیده شک نگاه می کرد. هنوز مهدیس را نگه می کردم که امید گفت :
    - مهدیس خانم حرف های این آفاق خانم را جدی نگیرید چون ایشون همیشه با دید منفی به همه اطراف خود نگاه می کند.
    دوباره به مهدیس نگاه کردم و دیدم که با این حرف امید از حالت شک و دودلی بیرون آمد گفتم :
    - خوب شاید امید آقا درست می گوید و احتمالا مهدیس جان ایشون نظر خاصی نسبت به شما دارد و شما دارای خصوصیاتی ایده ال دیده و قصد دارد تا در آینده به صورت جدی درباره تو اقدام کند. به نظر من حرف های ایشون از دو حالت خارج نیست یا خواسته تو را مسخره کند و یا از روی علاقه خاصی بوده.
    به امید نگاه کردم در حالی که از صدایش پیدا بود که عصبانی شده گفت ک
    - به نظر من که این حرف ها مزخرف است بهتر مهدیس خانم با هم در حیاط کمی قدم بزنیم.
    از اینکه می خواست از این طریق از زیر نگاه پر از سوال و منتظر مهدیس فرار کند خونم به جوش آمد وگفتم :
    - بسیار عالی است اتفاقا من هم به دنبال یک همراه برای قدم زدن می گشتم و حالا خوشحال می شوم که همراه شما باشم.
    امید در حالی که احساس می کردم عصبانیتش به اوج رسیده همراه من و مهدیس شد. هنوز چند قدمی راه نرفته بودیم که گفتم :
    - امید آقا شما با خیلی از دخترها دوست هستید پس تا به حال حتما به علایق خود پی برده اید و فهمیده اید که دختر ایده آل شما باید چه ویژه گی هایی داشته باشد فکر کنم مهدیس هم مثل من علاقه مند است که بداند.
    امید – مطمئن باشید آن شخص دارای ویژگی هایی که در شما وجود دارد نیست.
    در حالی که از حرفش دلخور شده بودم سعی کردم به روی خود نیاورم و گفتم :
    - این را مطمئن بودم راستش من کنجکاو شده ام که بدانم دختر ایده آل شما باید چه ویژه گی هایی داشته باشد چون شمارا هر لحظه با دختری می بینم که با علاقه خاصی با او صحبت می کنید تازه این در جمع ما است حالا حتما در دانشگاه و بیمارستان و در جمع دوستان خودتان هم از این طرفدار ها به دنبال خود دارید و فکر کنم مهدیس جان هم همین سوال را داشته باشد مگر نه ؟
    قبل از اینکه مهدیس جواب دهد امید آلاچیقی که در نزدیکمان بود نشان داد و گفت :
    - چطور است کمی روی صندلی های زیر این الاچیق بنشینیم .
    وقتی روی صندلی ها نشستیم خواستم دوباره امید را زیر سوال بگیرم که با هوشیاری اجازه این کار را نداد و رو کرد به مهدیس و گفت :
    - آندفعه که به منزلتان آمده بودم قهوه ای خوردم که طعم بسیار خوبی داشت بعد فهمیدم شما درست کرده اید.
    مهدیس در حالی که از این تعریف خوشحال شده بود گفت : بله .
    امید – کاش الان یک فنجان از آن قهوه بود زیر این آلاچیق حیلی می چسبید.
    مهدیس فوری بلند شد و گفت :
    - اینکه کاری ندارد همین الان برایتان درست می کنم و می آورم.
    قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به سوی ساختمان رفت وقتی کمی دور شد امید با غضب گفت :
    - مثل اینکه تهدید مرا فراموش کرده ای آفاق بدجوری داری مرا عصبانی می کنی تا به حال کسی با من اینطوری حرف نزده بود منظورت از این مزخرفات چیست .
    لبخندی زدم و گفتم :
    - چرا ناراحت می شوی جواب تمم این سوالها فقط یک کلمه است ( تو قصد داری با مهدیس ازدواجکنی یا نه ؟ )
    حالت چهره اش عوض شد و گفت :
    - نکنه حسادت می کنی و نگران ازدواج من هستی و فکر می کنی اگر نظرم نسبت به مهدیس عوض شود به طرف تو می آیم.
    با نفرت نگاهش کردم و گفتم :
    - تو واقعا فکر می کنی آدمی هستی که مورد توجه من قرار می گیری می دونی تو شاید بتوانی با پوشیدن لباس های شیک و ظاهر خوبت باعث فریب این دخترهای احمق بشوی ولی مطمئن باش هیچ وقت مرد مورد علاقه من نخواهی بود.
    - پس مرد مورد علاقه تو مشخصاتش باید برتر از من باشد درسته ؟
    - بله البته به مشخصات ظاهری شما کاری ندارم ولی از نظر باطنی باید با شما کاملا فرق داشته باشد. فکر کنم بهتر است درباره خودمان صحبت نکنیم.
    - پس منظورت از این مزخرفات چیه ، تو که همیشه از من فراری بودی حالا چه شده علایق من به نظرت مهم آمده نه آفاق به نظر من دروغ می گویی تو نگران ازدواج من با مهدیس هستی و این موضوع باعث شده بفهمم که به من علاقه داری.
    دیگر نتوانستم نخندم با صدای بلند خندیدم و در حالی که هر لحظه او عصبانی تر می شد بعد از چند ل حظه گفتم :
    - ببخشید امید نتوانستم نخندم چون حرفهایت درست بر عکس نظر من بود و به نظر مضحک آم راستش من به خاطر شخصی که به مهدیس علاقه دارد می خواهم بدانم که تو مایل به ازدواج با مهدیس هستی یا نه چون از علاقه او به تو خبر داشتم خواستم بدین طریق کمکی به آن شخص کرده باشم تا از بلا تکلیفی درآید.
    امید مدتی به نقطه ای دور خیره ماند و بعد گفت :
    -نمی دانم آفاق باید فکر کنم بعد جوابت را می دهم.
    در همان حال مهدیس را دیدم در حالی که سینی محتوای فنجانهای قهوه را در دست داشت نزدیک می شد . امید در حالی که قهوه می خورد مرتب از طعم و مزه آن تعریف می کرد و می گفت :
    - خوش به حال کسی که همیشه بتواند از قهوه شما بخورد.
    من حس کردم که مهدیس از این تعریف ها آسمانها را سیر می کند. وقتی به امید نگه کردم که صحت حرف هایش را از چشمانش بخوانم لبخندی زد و گفت :
    - راستی مهدیس خانم می دانین آفاق خانم اصرار دارد که پس فردا با ما به کوه بیاید.
    مهدیس با تعجب نگاهم کرد و گفت :
    -چه خوب آفاق جان تو هم می آیی ؟
    قبل از اینکه جواب دهم امید گفت
    - البته چون جواب سوالش در همان کوه است.
    مانده بودم چه بگویم تا به حال به کوه نرفته بودم و از طرفی نمی دانستم چرا امید قصد دارد حتما من به کوه بروم و کمی از اصرار او به وحشت افتاده بودم آهی کشیدم و گفتم :
    - بله خیلی دوست دارم یکبار به کوهنوردی برم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم

    امروز صبح با صدای آرمان از خواب بیدار شدم و چراغ خواب را روشن کردم ،تازه ساعت 5/4 بح بود. با عصبانیت فکر کردم آخه آدم عاقل از خواب نازش میزنه و پا میشه می ره کوه که دوباره صدای آرمان را شنیدم ، سرش را از دراتاق داخل کرد و گفت :

    - ببین آفاق ما همیشه سر ساعت 5 سر قرار آماده هستیم و هرکی آخر برسه بایدناهار بده تا حالا مجبور نشدم که نهار بدم ولی ببینم این تنبلی تو آخر میتونه کار دست ما بده یا نه ؟ در ضمن لباس گرم و کفش مناسب یادت نرود، زودباش.
    زود دست و صورتم را شستم و شلوار لی با بلوزی لیمویی رنگ پوشیدم و ژاکتیبرای احتیاط برداشتم کفش ورزشیم را هم از داخل کمد برداشته و به طرف پلهها رفتم ، وقتی پایین رسیدم آرمان یک لقمه ساندویچی به همراه شیشه شیردستم داد و گفت :
    - اینا رو دیگه توی راه بخور وقت نداریم برو بریم.
    وقتی به حیاط آمدم از دیدن آذین تعجب کردم و پرسیدم مگر تو هم می آیی که هم زمان آرمان و آذین شروع به خندیدن کردند و آذین گفت :
    - ترا به خدا خواهر منو ببین تا به حال متوجه نشده که من همیشه همراهآرمان و بقیه به کوه می روم ، می ترسم این کتاب ها آخرش کار دستت بدهد.
    سوار اتومبیل شدیم و به طرف مقصدی که قرار گذاشته بودند حرکت کردیم هنوزخوابم می آمد چون شب قبل بیش از سه ساعت نتوانسته بودم بخوابم و به امیدفکر می کردم که امروز چه جوابی می خواهد بدهد و چون نمی دانستم به آرمانهنوز حرفی نزده بودم. در همین افکار بودم که به محل قرار رسیدیم به غیر ازمحمد همه آمده بودند ، آرمان وقتی فهمید نفس راحتی کشید و گفت :
    - از نهار دادن جستم.
    - آرمان تو اینقدر خسیس بودی و ما نمی دانستیم.
    - اگر به خاطر شما دوتا نبود من از دیشب می آمدم هم اینجا که بتوانم چند ساعتی با خیال راحت بخوابم.
    من و آذین در حالی که می خندیدیم به بقیه ملحق شدیم و تازه سلام کرده وبدیم که محمد هم رسید و سلام کردو گفت :
    -ایندفعه رو دیگه عمدا دیر آمدم .
    وقتی همه پرسیدند چرا ؟ گفت :
    -چون فهمیدم آفاق هم می آید گفتم نهار را حتما من به افتخار افاق بدهم.
    همه شروع کردند به دست زدن و من هم در حالی که می خندیدم نگاهم را از محمدبرگرداندم تا ببینم از کدام طرف باید حرکت کنیم که امید را دیدم با چشمانیکه از سر عصبانیت سرخ شده بود به محمد نگاه می کرد ، در حالی که با خودفکر می کردم اول صبحی امید از چه اینقدر عصبانی است همراه بقیه به راهافتادم. اول همراه بقیه قدم بر می داشتم ولی کم کم از بقیه عقب افتادم وآرمان مجبور شد که بایستد تا من برسم وقتی به آرمان رسیدم گفت :
    - اینقدر تنبلی و یکجا می نشینی و سرت فقط توی کتابه که هنوز چهار قدم راه نرفته ای خسته شده ای ببین همه جلو افتاده اند.
    - من دفعه اولمه فکر کنم شما هم دفعه اول مثل من بودید.
    - زود باش الکی نمی خواد بهانه بیاوری.
    چند قدمی بشتر نرفته بودیم ، امید را دیدیم که بر می گردد ، آرمان با تعجب پرسید : پس چرا برگشتی ؟
    - قمقمه ام داخل ماشین جا مونده اینطوری که آفاق می رود من تا برم و برگردم شما بیست قدم راه نرفته اید .
    آرمان – پس من جلوتر می روم وقتی برگشتی مواظب آفاق باش.
    امید گفت باشه و به طرف پایین رفت ، دست آرمان را گرفتم و گفتم :
    - تو می خواهی منو دست این دیوونه بسپاری و بری ؟
    - منظورت چیه آفاق ؟
    من از امید خیلی بدم می آید به خدا اگر به خاطر تو نبود محال بود امروز بهکوه بیام. اون مهمونی ها کم به خاطر پدر می آیم حالا مونده تو کوه هم بااین امید دیوونه تنها باشم.
    ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و پرسید :
    - به خاطر من ؟ یعنی چی ؟
    مجبور شدم موضوع رو بهش بگم، خندید و گفت :
    - پس حالا که اینطوره دیگه لازم شد که با امید بیایی تا زودتر تکلیف منروشن شود . باور کن آفاق درباره امید اشتباه می کنی ، من از چشم های خودمبه امید بیشتر اطمینان دارم و فکر نکن که بی غیرت هستم. من تازگی ها بهخاطر شراکت کوچکی که راه انداخته ایم خیلی امید رو می بینم باور کن اونپسره پاکیه و اصلا اونطور که تو فکر می کنی به دخترهانظر نداره. به خدا دراین مدت شاهد بودم که چقدردخترای جور واجور می آن طرفش ولی او انگار نمیبینه حتی یکدفعه که ازش علت رو پرسیدم می دونی چی گفت ؟ گفت از هرچی دخترهحالش بهم می خوره ، پس بی خود نترس و زودتر از زبونش بکش تا من هم تکلیفخودم رو بدونم.
    بعد قدم هایش را تند کرد و رفت اول با ترس نگاهش کردم که دور می شد بعدفکر کردم من هم قدم هایم را تندتر کنم تا امید برنگشته به بقیه برسم و سعیکردم که تند بروم. آنقدر خسته شده بودم که احساس می کردم دیگه نمی تونمنفس بکشم ولی وقتی فکر می کردم که صدای پای امید می آد سعی کردم تندتربروم با اینکه حالم بدتر می شد ولی قدم هایم را بلندتر بر می داشتم و درهمان حال فکر کردم عجب زهر چشمی این امید ازمن گرفته حتی از عزراییل هماینقدر نمی ترسم که یکدفعه احسس کردم واقعا نمی توانم نفس بکشم و دردشدیدی در قفسه سینه ام پیچید که باعث شد تعادلم را از دست بدهم و به طرفپایین پرت شوم. یک لحظه فقط فهمیدم محکم به کسی خوردم و او مرا نگه داشتوقتی بعد از مدتی توانستم چشمانم را باز کنم امید را دیدم ولی آن دردلعنتی حسی در بدنم نگذاشته بود که واکنشی نشان دهم. آهسته همانطور کهمراقبم بود کمک کرد تا روز زمین نشستم و پرسید :
    - آفاق جان چی شده ؟ چرا اینجوری شدی؟
    و بعد سر قمقمه اش را روی لبم احساس کردم و صدایش را شنیدم که مرتب می گفت :
    - یکم بخور خواهش می کنم عزیزم ، فقط یکم.
    وقتی کمی حالم جا آمد نفس عمیقی کشیدم و همان موقع فکر کردم این نفسمهمراه درد نبود ، کمی آب خوردم و بعد از چند لحظه که درد آرام شد چشمانمرا باز کردم و باز خودم را در آن جنگل سبز اسیر دیدم. به سختی خودم راکنار کشیدم ، آنقدر خجالت زده بودم که نمی توانستم حتی حرف بزنم. آرام گفت:
    - آفاق جان حالت بهتر شده ؟
    هیچوقت او را چنین مهربان ندیده بودم همیشه رفتارش با من خشن و ستیزه جو بود، با صدایش به خود آمدم که با اصرار پرسید :
    - بهتر شدی ؟
    در حالی که سعی می کردم نگاهش نکنم گفتم :
    - بله بهتر شدم ، نمی دونم چرا نفسم گرفت و سینه ام اینقدر درد داشت وباعث شد نتوانم خودم را نگه دارم و افتادم، ببخشید نزدیک بود شما را همبیاندازم.
    - خوب آرومتر می رفتی ، کسی که اینطوری کوهنوردی نمی کنه اونم تو که دفعهاولت بود. یک لحظه از دور که دیدیم اینجوری تند می روی فکر کردم کسیدنبالت کرده و به خاطر این من هم قدمهایم را سریع کردم. باز خدارا شکر اگرمی افتادی آنوقت من چکار می کردم؟
    آنقدر از حرفش تعجب کردم که یادم رفت از خجالت هنوز سرم پایین است موهایمرا که توی صورتم ریخته بود کنار زدم و نگاهش کردم و پرسیدم :
    - یعنی چه ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خوب من همیشه وقتی تو را ناراحت و عصبانی می کنم لذت می برم و تا چند روزانرژی دارم ، اگر می افتادی و می مردی خب دیگه نمی دانستم چطور می توانمحرص کسی را در آورم و خودم را سرگرم کنم.
    با عصبانیت گفتم :
    - با عزراییل .
    بلند شد و خود را تکان داد و گفت :
    - خودم هم می دونم چون فقط تو شبیه عزراییل هستی ، حالا بلند شو که خیلی دیر شده .
    دستش را پس زدم و با خشم گفتم :
    - خودم می تونم بیام.
    خم شد و با قدرت بلندم کرد که دوباره با عصبانیت نگاهش کردم ولی نزدیکیصورت هایمان باعث شد که دوباره ضربان قلبم تند شود و احساس کردم که پاهایماصلا جانی ندارند به خاطر همین دوباره نتوانستم خودم را کنترل کنم و خودبه خود همراه هم روی زمین نشستیم، هنوز نگاهش می کردم که پرسید:
    - آفاق جان تو خوبی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ اگر از حرفم ناراحت شدی شوخی کردمفقط می خواستم کمی عصبانی شوی قصد ناراحتی دوباره ات را نداشتم.
    با صدایی که به زور از دهانم خارج می شد گفتم :
    - نمی توانم امید دیگه نمی تونم بیام بالا تو برو کمی که بهتر شدم خودم بر می گردم.
    دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت :
    - خوب نگاه کن ، درسته که من همیشه با تو خیلی بداخلاق هستم و حرف هایخیلی تندی بهت زده ام البته بیشترش حقیقت بوده ولی خوب نگاه کن و بگواینقدر نامرد به نظر می رسم که با این حال تو را تنها رها کنم و برم. حالایکم استراحت کن بعد آرام آرام با هم می ریم پایین و دیگه حق نداری به کوهبیایی ، دختر تو که به قله نرسیده از همین پایین کوه داشتی می افتادی پسمن پطور تا قله ببرم و بعد بیندازمت پایین.
    - خوب افتادن افتادنه دیگه چه فرقی داره چه از اون بالا چه از این پایین.الانم هیچ کس نیست و تو راحت می تونی از شرم خلاص بشی می دونم که چقدر ازممتنفر هستی.
    - تو که نمی دونی از اون بالا انداختن چه لذتی داره آنقدر صبر می کنم کهبه قله برسی حتی اگه سال ها هم طول بکشه ، آنوقت می اندازمت پایین آخههمانقدر که برای من لذتش بیشتره برای تو زجرش بیشتر اینو صادقانه می گم ویه روزی در آینده بهت ثابت می کنم.
    بعد بلند شد و باز گفت :
    - اگر خستگیت بر طرف شد بهتره کم کم بریم پایین .
    در حالی که حرف هایش ترس عجیبی به جانم ریخته بود خود به خود بلند شدم و وقتی خواستم برم گفت :
    - آفاق لج بازی نکن پایین رفتن به اندازه بالا رفتن سخت است شاید هم بیشترپس بذار کمکت کنم چون به نفع هردوی ماست و ممکنه منم بیندازی.
    بدون اینکه عس العملی نشان دهم در حالی که آرام به طرف پایین حرکت میکردیم تمام راه با خود فکر می کردم آخر از دست این امید دیوانه می شوم ،هر ثانیه یک رنگ است و به هیچ عنوان نمی شود او را شناخت وقتی احساس میکنی چقدر مهربان است یکدفعه حرکتی می کند که فکر می کنی یک جانی به تمامعیار است و باز تا می خواهی فکر کنی چه آدم خبیثیه کاری می کند که فکر کنیمهربان تر از خودش کسی نیست. هنوز به امید فکر می کردم که به کنار اتومبیلها رسیدیم، روی تخته سنگی مرا نشاند و به طرف اتومبیلش رفت و بعد از چندلحظه با چای شیرین آمد و گفت :
    - این را بخور هم خیلی تو این هوا می چسبه و هم برایت خوبه رنگت خیلی پریده.
    از لحن مهربانی که در صدایش موج می زد با تعجب نگاهش کردم تا چند لحظه ازخنده ریسه رفت و بعد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده خود را بگیرد گفت :
    - این همه به کوه می آیم ولی تا به حال اینقدر بهم خوش نگذشته بود.
    بدون اینکه حرفی بزنم منتظر بقیه ماندم ، او هم به طرف اتومبیلش رفت و گفت :
    - من کمی دراز می کشم تو هم اگر خواستی برو توی اتومبیل آرمان دراز بکش درش باز است.
    ئلی من همانجا نشستم و به حرف های امید فکر کردم و پیش خود گفتم جرا امیددوست داد منو از قله بیندازد و البته همان موقع فهمیدم که منظور او قلهکوه نیست بلکه قله زندگی است و حالا می دانستم فهمیده خیلی بلند پروازهستم و آرزوهای دور و درازی برای خودم دارم و خیلی دوست دارم آنقدر پیشرفتکنم و زحمت بکشم تا تمام سنگلاخ های زندگی را پشت سر بگذارم و به قلهموفقیت و پیروزی برسم. دوست داشتم به عنوانی زنی موفق همیشه مطرح باشمولی او چرا از چنین موضوعی ناراحت است ، چرا دوست دارد مرا از قلهآرزوهایم به زیر بکشه و در اصل چرا زمین خوردن من برایش لذت بخش است کهحتی به خاطرش سال ها صبر کنه. وقتی نتوانستم نتیجه ای بگیرم فکر کردمممکنه فقط خواسته باشه منو بترسونه چون دیده بودم که وقتی ترس رو در نگاهممی بینه چقدر لذت می بره. ساعتی همانطور نشسته و به کوه خیره شده بودم.بچه ها را دیدم که از پشت بلندی پیدا شدند بلند شدم و برایشان دست تکاندادم. وقتی به نزدیکم رسیدند آرمان جلو آمد و پرسید :
    - چی شده آفاق ؟ هر چی منتظر شدیم نیامدید ، نگران شدم و به بچه ها گفتم زودتر برگردیم.
    - نتوانستم بالا بیایم و خواستم برگردم که امید هم مجبور شد به خاطر اینکه توی بیابون تنها نباشم باهام برگرده.
    آرمان – بس که تنبلی تو ، اما حالا باید یک تصمیم جدی بگیری آخه زندگی که همش توی اون کتاب ها و اتاقت خلاصه نمیشه.
    محمد- همه چیز که کوه و گردش نیست به نظر من آفاق راه خودش را پیدا کرده وراهش هم درسته پس بهتره آرمان جان الکی برای خواهرت تصمیم نگیری.
    به صدای امید به طرفش برگشتم که گفت :
    - ولی به نظر من همه حرف های آرمان درسته شما که نبودید تا ببینید چقدرآفاق خانم دست و پا چلفتی است درست مثل یک بچه پنج ساله که فقط از نظر سنیرشد کرده و نه از نظر عقلی ، داشت می افتاد ولی حاضر نبود که کمکش کنم تابتونه حداقل اون یرازیری رو راحت پایین بیاد.
    محمد با خشم نگاهش کرد و گفت :
    - ولی به نظر من افاق برعکس شما که اعتقاد دارید عقلش رشد نکرده از خیلی از ماها بیشتر می فهمه.
    آذین – بسه بابا امروز عجب کوهی آمدیم بهتر دیگه در این باره صحبت نکنیم و آفاق هم بهتره کوه ها رو توی کتابهایش نگاه کنه.
    از حرف آذین ناراحت شده بودم ولی چون باعث شده بود که میان امید و محمدبحث بالا نگیرد دعایش کردم، متوجه بودم که چطور با خشم همدیگر را نگاه میکنند.
    چند لحظه بعد صدای محمد را شنیدم که می گفت :
    - بچه ها یک رستوران خوب سراغ دارم که غذاش محشره ولی راهش کمی دوره اگه موافقین بریم اونجا.
    همه قبول کردند و سوار اتومبیل ها شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم وقتیرسیدیم آذین زود پیاده شد و به طرف امید رفت . آرمان کنارم آمد و پرسید :
    - چی شد آفاق ، امید حرفی نزد؟
    - منکه گفتم این دیوونه است آنوقت تو ازش طرفداری می کنی اصلا انگار یادش رفته چه قولی داده .
    - هنوز که وقت هست من امید را خوب می شناسم یادش نرفته حتما بهت میگه.
    وقتی به سالن رستوران رفتیم فوری محمد از آن طرف میز بلند شد و در حالی که روی صندلی کنارم می نشست گفت :
    - آفاق اینجا چلو جوجه اش محشره ، به نظر من شما آن را سفارش بدهید مندارم به خاطر شما به همه اینها غذا میدهم پس دوست دارم که بهترین غذایاینجا را بخورید.
    - خیلی ممنون ، هم به خاطر پیشنهادتون و هم به خاطر اینکه این همه تو خرج انداختمتون.
    در حالی که جواب لبخندم را می داد به چشمانم خیره شد و گفت :
    - اینها که قابل شما را ندارد.
    داشتم به رمز نگاهش فکر می کردم صدای همه بلند شد که غذا می خواستند محمد به خود آمد و گفت :
    - هرکی هرچه دوست داره انتخاب کنه .
    همه بعد از اینکه لیست غذاها را دیدند اکثرا چلو کباب انتخاب کردند درحالی که نوبت انتخاب من رسیده بود به محمد نگاه کردم و با لبخند گفتم :
    - من چلو با جوجه دوست دارم.
    محمد چشم بلندی گفت و یادداشت کرد و برای خودش هم چلو با جوجه سفارش داددر حالی که منتظر غذا بودیم بچه ها شروع کرده بودند به صحبت های متفرقه کهآذین به امید گفت :
    - حیف شد تا بالا نیومدین ، خیلی هوایش خوب و لطیف بود.
    امبد لبخندی زد و گفت :
    - آذین خانم دفعه دیگه قرار نیست این آفاق خانم بیاد و بشه وبال گردنم،تازه اگف دفعه دیگه اومدن دست شما را می گیرم و زدتر از همه به بالای کوهمی رویم حتی اگه کفش هایم را یادم رفته باشه بپوشم.
    صدای خنده همه بلند شد ، دلم می خواست سرش داد بزنم ولی وقتی نگاهم بهنگهش افتاد جا خوردم و حس کردم خیلی ناراحت و خشمگینه چنان که رنگ سفیدصورتش به سیاهی می زد. فوری سرم را پایین انداختم و به زور آب دهانم رافرو دادم و با خود فکر کردم باز چکار کرده ام که مثل عزراییل داره نگاهممی کنه خدایا الانه که این غذا را کوفتم کنه. هنوز در فکر بودم دوباره بانیشی که در کلامش بود گفت :
    - آرمان جان به نظر من حرف هایی که درباره آفاق خانم زدی درسته من عقیدهدارم آفاق حد و حدود توانایی هایش را نمی داند و دست و پای الکی می زندرفتارهایش مرا به یاد آن مثلی می اندازد که کلاغه اومد اره رفتن کبک و یادبگیره راه رفتن خودش یادش رفت. به جای اینکه با این کتاب ها عمرش رابیهوده تلف کنه خانه داری بشور و بپزی یاد بگیره شاید حداقل در این راهاستعدادی داشته باشه . بابا دانشگاه جای امثال من و تو محمدآقاست نه جایشیرین عقلی مثل این.
    و بعد همه به قهقهه خندید، اکثر بچه ها چون تا به حال توهینی از امیدندیده بودند فکر کردند که او فقط قصد شوخی داشته با او خندیدند. وقتینگاهم به آذین افتاد که از همه بلندتر می خندید دلم بدجوری سوخت بعد فوریبه آرمان نگاه کردم که دیدم رگ های گردنش بیرون زده و چنان با غضب به امیدنگاه می کرد که دانستم الان حرف تندی به او می زند دستش را گرفتم و فشاردادم و مجبورش کردم که نگاهم کند و با نگاه التماس کردم چیزی نگوید کهصدای محمد بلند شد و گفت :
    - امید تو فکر نمی کنی داری خیلی پر حرفی می کنی.
    فوری به سمت محمد برگشتم و با التماس آهسته گفتم :
    - محمد ترا به خدا قسم به خاطر من چیزی نگو.
    سرش را تکان داد و کمی آب برای خودش ریخت با سکوت او تقریبا جو بدی بهوجود آمد . همانطور که به لیوان محمد نگاه می کردم فکر کردم منهم بایدکمی آب بخورم شاید بتواند این بغض لعنتی را که در گلویم گیر کرده بود و هرثانیه بزرگتر می شد و راه تنفسم را می بست با آن فرو دهم. باز صدای امیدبلند شد و کفت :
    - محمد آقا بقیه حرفتان را نزدید؟
    محمد – هیچی بابا حرفم بقیه نداشت.
    در همان لحظه غذا را آوردند وقتی کمی از آب لیوان خوردم و نفسم بالا آمدبه خاطر محمد سعی کردم به زور هم شده از اون غذایی که اینقدر با شوق و ذوقتعریفش را می کرد بخورم تا بیشتر از این ناراحت نشود. در حالی که غذایم رامی خوردم سرم پایین بود و با خود فکر می کردم چه دنیای عجیبی است و چقدرآدم ها با هم فرق دارند چرا یکی مثل محمد اینقدر مهربان است و چرا یکی مثلامید اینقدر ظالم! وقتی توانستم نصف بیشتر غذایم را بخورم بلند شدم وگفتم:
    - محمد واقعا خوشمزه بود تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم.
    زود به طرف اتومبیل ها رفتم چون می ترسیدم امید دوباره حرفی بزند که باعث شود دیگر نتوانم جلوی محمد و آرمان را بگیرم.
    به ماشین تکیه دادم و بعد از لحظاتی احساس کردم کسی کنارم ایستاد، با ترس برگشتم ولی وقتی مهدیس را دیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم :
    - آخ مردم از ترس فکر کردم امید.
    با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت :
    - آفاق خیلی ناراحت شدم چون احساس می کنم با تو شوخی نمی کنه و حرف هایشهمانطور که شاد ی گفت جدیه یعنی همیشه در هر فرصتی همین ایرادها را از تومی گیره و این برام سوال برانگیز شده مگر تو اذیتش کرده ای چون اصلا امیدبا هیچ کس اینطور نیست حتی بعضی وقت ها دیدم که خیلی عصبانی میشه امااینطور عکس العمل نشان نمی دهد.
    - مهدیس جان چه اذیتی اصلا تو تا حالا دیدی من با او طرف صحبت بشم. من فقطبعضی مواقع جواب حرف هایش را می دهم ولی به نظر من امید از نظر روحیبیماره....
    یکدفعه زبانم از ترس بند آمد ، مهدیس که مرا نگاه می کرد با تعجب مسیرنگاهم را دنبال کرد و وقتی امد را دید که به طرفمان می آید او هم ساکتمنتظر ماند. وقتی امید کنارمان ایستاد گفت :
    - با محمد موافقم من امروز خیلی تند رفتم ولی به نظر من یک مسائلی حقیقتمحضه آفاق خانم به جای اینکه تمام فکر و ذهنشان متوجه دانشکاه رفتن باشهبهتره به خیلی موضوع های دیگر هم فکر کنه و برایش اهمیت داشته باشه.
    مهدیس که به خاطر عذرخواهی غیر مستقیم امید نظرش نسبت به او عوض شده بود گفت :
    - من هم با نظر شما موافقم و دوست دارم به جای دانشگاه رفتن یک زن خانهدار خوب برای همسرم و یک مادر مهربان برای فرزاندنم باشم و هر موقع همسرمبه خانه می آید به پیشوازش بروم و با مهربانی هر کاری می توانم برایشانجام دهم تا خستگی را از تنش درآورم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امید پوزخندی زد و با تمسخر گفت :
    - تا حالا نمی دانستم همچین عقیده ای دارید ، اگه من گفتم آفاق خانم بهدانشگاه نره به خاطر اینه که همه هدف زندگیش شده دانشگاه رفتن ولی بایدببخشید که خیلی رک حرفم را می زنم ، مهدیس خانم راستش من از زن هایی کهفکر می کنند فقط برای آسایش مردها آفریده شده اند و مثل یک کنیز همیشه دستبه خدمت شوهرانشان باید باشند حالم بهم می خوره و اگه بمیرم هم حاضر نیستمبا زنی با افکار شما ازدواج کنم.
    چنان از حرف های امید شوکه شده بودم که فقط توانستم ناظر اشک های مهدیس ودویدنش به سوی باغی که جلوی رستوران بود باشم حتی قدرت نداشتم حرفی بزنمیا حرکتی کنم که کمی مرهم دلش شود چون می دانستم با آن قلب مهربان و روحیهحساس طاقت چنین حرف هایی را ندارد. با صدای امید که اسمم را صدا میزد بهطرفش برگشتم ، چنان غمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و به چشمانشخیره شدم و آن جنگل سرسبز را بارانی دیدم. در حالی که اشک هایش را با دستشتند تند پاک می کرد گفت :
    - ماموریتم را خوب انجام دادم حالادیگه درباره ازدواج با من فکر نمی کنه ،به آرمان بگو همیشه مراقبش باشه چون مهدیس قلب مهربانی داره که می تونه هرمردی را خوشبخت کند.
    در حالی که تعجب کرده بودم چطور متوجه علاقه آرمان به مهدیس شده پرسیدم :
    - تو از کجا فهمیدی که آرمان....
    قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت :
    - آفاق خانم من یک مرد هستم و از نگاه مردی به زنی می دونم چه احساسی نسبتبه اون داره ، نگاه آرمان به مهدیس مدتهاست که عاشقانه است.
    - پس تو به خاطر آرمان از مهدیس گذشتی ؟
    - آفاق با اینکه همیشه فکر می کردم خیلی زیرکی ولی بعضی وقت ها خیلی خنگبازی در می آوری این را بدان که من اگه از زنی خوشم بیاد که فکر نکنم تاآخر عمر ازاین موجودات عجیب دوپا خوشم بیاید به هیچ عنوان اجازه نمی دهمکسی اونو از من بگیره .
    بعد برگشت و رفت ، آنقدر از حرکات ضد و نقیض امید در تعجب بوودم که فکرکردم مغزم د اره منفجر میشه. وقتی آرمان با گام های بلند به طرفم آمد و باتغییر پرسید باز امید حرفی بهت زد باید می گذاشتی همان چند لحظه پیش سرمیز غذا جلوی همه حالش را بگیرم، وسط حرفش گفتم نه آرمان او فقط جوابسوالم را داد و مطمئن باش کاری کرد که از همین حالا میتونی مهدیس را مالخودت بدونی. اول با تعجب نگاهم کرد و بعد صورت قشنگش با لبخندی زیبا شکفتو گفت :
    - می دونستم که امید مهدیس رو نمی خواد ولی فکر نمی کردم کاری کنه که اونوبه ا ین زود یاز خودش نا امید کنه ، با اینکه از دستش هنوز به خاطر توعصبانی هستم ولی خیلی ازش خوشم می آید.
    همه بعد از خداحافظی سوار اتومبیل شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم، اما منهنوز با خود کلنجار می رفتم و رفتارهای امید برایم معمایی شده بود. اونلحظه جلوی مهدیس خودش را چنان مظلوم نشان داد که دلم می خواست قدرت داشتمو کتک مفصلی به او میزدم ولی وقتی اشکش را دیدم فهمیدم زیر ظاهر خشنش یکقلب مهربانه که تلاش میکنه اونو پنهان کنه ولی چرا؟حالا با اینکه چیزی بهنیمه شب نمانده اما هنوز جواب چرایم را پیدا نکرده ام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/