1
هوا طوفانی بود و باران به شدت می بارید . باد از هر سو زوزه کشان قطره های درشت باران را پراکنده می ساخت . گاهی با شدت اجسام کنار خیابان را هم جا به جه می کرد. کمتر کسی می توانست در میان این طوفان که باران شدیدی به همراه داشت در خیابان دوام بیاورد. مردم ناچار به گوشه ای پناه می بردند.
مردی جوان که حدود بیست سال داشت با قدی متوسط ، از تاکسی پیاده شد و بدون معطلی چترش را باز کرد. خود را به پناهگاهی رساند و کمی ایستاد و به خیابان و نهر پر از آب باران نگاه کرد. نهر کشش این همه آب را نداشت. آب به طرف خیابان سرازیر می شد و در زیر لاستیک خودروها به اطراف پراکندهمی شد. باران سیل اسا بدون وقفه می بارید. او به ناچار با قدم هایی تند در میان باران و در حالی که با طوفان و باد در جدال بود چترش را محکم گرفته بود و به جلو می رفت . سعی داشت وارد کوچه شود تا خود را به خانه برساند. تمام لباس های او در زیر باران خیس شده بود.
وسط کوچه پر از اب باران توقف کرد. چمدان را زمین گذاشت. یقه پالتواش را بالا کشید و به باران و آسمان نگاهی انداخت. با دستکش چرمی صورت خیس از بارانش را پاک کرد . سپس چمدان را برداشت و به حرکت ادامه داد. او از مسافرت برگشته بود و خاطره برفهای جاده هراز و سختی راه با اتوبوس را به خاطر آورد. جلوی در خانه ایستاد و زنگ را به صدا در آورد. در باز شد . با سرعت خود را به حیاط و سپس به داخل خانه رساند.
نفسی به راحتی کشید وقتی چترش را بست کف راهرو خیس شد.
دختری جوان و زیبا با لبخندی مهربان جلو آمد و چتر او را برداشت و با خود به آشپزخانه برد. پالتواش را در جالباسی آویزان کرد. همان موقع صدای پدربزرگ از طبقه بالا شنیده شد.
(( خدا را شکر که آمدی ف فوری بیایید بالا بغل بخاری تا سرما نخورید . ))
پسر جوان سرش را بالا برد . از موهای خیس او هنوز آب می چکید.
گفت : (( پدربزرگ ، سلام علیکم. ))
پدربزرگ از داخل اتاق جواب داد :
علی سلام ، لباست را عوض کن سریع بیا بالا.
مرد جوان وارد اتاق طبقه اول شد. لباسهای خیس خود را عوض کرد .
دخترک در زد و وارد شد. گفت : (( خیلی خوش آمدید آقا صادق ، چای میل دارید یا شیر گرم ؟ ))
مرد جوان در حالی که با حوله سرش را خشک می کرد نگاهش کرد. دختر سرش را پایین انداخت و خجالت کشید. صادق در حالی که لبخندی بر لب داشت آهسته گفت : (( حالت چطور است پری خانم ؟ ))
دخترک در حالی که به بدنش پیچ و تاب می داد و با انگشتان دستش بازی می کرد کمی خودش را جمع و جور می کرد و با لبخندی زیبا گفت :
(( نفرمودید اقا صادق . . . چی میل دارید ؟ ))
جوان لبخندی زد و موهایش را شانه کرد. مقابل دختر ایستاد و گفت :
(( جواب مرا بده تا بگم چی میل دارم. ))
پری نگاهش کرد. هنوز لبخندی ملیح بر لب داشت . گفت : (( خوبم اقا صادق ، سردتان شده...شیر میل کنید بهتر است. ))
(( بسیار خوب ، من می رم خدمت پدربزرگ ، تو لطف کن برایم شیر را بیار بالا. ))
دختر مانند آهویی رمیده از اتاق خارج شد. لیوان شیر داغ و شیرینی را آماده کرد و به طبقه ی بالا برد. سینی را روی میز قرار داد و از اتاق خارج شد.
صادق هنوز در اتاق پایین بود.
خانه در خیابان پاسداران بود ، عمارتی دو طبقه با زیرزمینی بزرگ . طبقه اول سه اتاق خواب ، دو اتاق پذیرایی وسیع و آشپطخانه و حمام و سرویس مجزا و اتاق برای مستخدم داشت. طبقه دوم سه اتاق خواب بزرگ با حمام و سرویس جداگانه داشت. فضای میانی اتاق پذیرایی تا سقف طبقه دوم به صورت نیم دایره باز بود و از طریق راه پله ای عریض با پیچی ملایم دو طبقه به هم راه داشت. بالکنی به عرض دو متر در جلو اتاقهای طبقه دوم با تزئیناتی زیبا خودنمایی می کرد.
میان راه پله های ایینه ای قدی و چند تا تابلو از مناظر زیبای جنگلهای مازندران روی دیوار نصب بود و چهار فصل دل انگیز جنگل و دامنه رودخانه تجن را نشان می داد. چند گلدان گلی قدیمی و ساده در کنار نرده های چوبی قرار داشت. قسمت شمالی طبقه اول ساختمان دارای پنجره های بلند به عرض یک متر و به ارتفاع پنج متر بود که شبکه های فلزی مربع شکل با شیشه های رنگی داشت و نور را با حالتی رویایی به درون فضای خانه هدایت می کرد. پرده های تور صورتی کم رنگ جلوی پنجره ها آویزان بود. پرده های مخمل پررنگ تر روی پرده های تور قرار داشت که با بندی به کنار پنجره به گیره ای وصل بود تا هم زیبایی پنجره و هم پرده ها را به رخ بیننده بکشد.
چند دست مبل در میان اتاق پذیرایی چیده شده بود. میز نهار خوری هم نزدیک در آشپزخانه میان دو پنجره قرار داشت. دوازده صندلی هم دور آن چیده شده بود. یک دست مبل راحتی نزدیک شومینه چیده بودند تا موقع استراحت دور هم جمع شوند. تعدادی گلدانهای تزئینی هم در گوشه و کنار قرار داشت. چند تابلو از مناظر زیبای دریای خزر بر روی دیوارها نصب بود.
آشپزخانه با راهرویی به اتاق پذیرایی وصل می شد.
در راهرو اتاقی قرار داشت که پری از ابتدای ورود به خانه محسنی آنجا زندگی می کرد اتاق دو پنجره داشت که به سوی حیاط گشوده می شد.
فضای اشپزخانه بزرگ بود و در دیگری داشت که به حیاط گشوده می شد. وسط اشپزخانه میز نهارخوری بیضی شکلی قرار داشت که هشت نفر می توانستند راحت دور آن غذا بخورند. اطراف میز فضای کافی برای رفت و آمد و کارهای دیگر بود. حیاط مساحت کافی داشت و درختان بزرگی کنار دیوار خودنمایی می کردند. در باغچه های آنجا انوع گلهای زینتی کاشته شده بود که به زیبایی فضا کمک می کرد. البته معلوم بود که چند سالی است که به آنجا خوب رسیدگی نشده است. گلخانه ای در قسمت غربی حیاط وجود داشت. غیر از سقف بقیه دیوارهایش شیشه ای بود.
جلوی ساختمان حوض بزرگی قرار داشت که بیشتر به استخر شباهت داشت.
باران هم هم چنان ادامه داشت و از ناودانهای ساختمان با کف فراوان به وسط حیاط سرازیر می شد و به ابراه کوچکی می ریخت که به نهر بیرون متصل بود .
آقای ابوالقاسم محسنی ، اهل ساری ، ساکن تهران ، متولد سال 1305 شمسی بود.
او تحصیل کرده و در رشته مهندسی ساختمان بود. برای ادامه تحصیل به امریکا رفته و توانسته بود مدرک دکترای خود را دریافت کند.
او دارای سوابق و تجربیات فراوانی در کارش بود. با اینکه سالهای زیادی از بازنشسنگی او می گذشت ، ولی هنوز از اطلاعات او استفاده می کردند. به همین دلیل یکی از اتاقهای طبقه پایین را به دفتر کار خود اختصاص داده بود و تمام وسائل نقشه کشی و دوربینها و سایر لوازم کارش را آنجا چیده بود.
محسنی دارای سه فرزند ذکور بود که هر سه در رشته مهندسی ساختمان فارغ التحصیل شده بودند. به دلیل شغلشان در شهر ساری ساکن بودند. همگی دارای همسر و فرزند بودند. شش ماهی می شد که نوه او صادق ، در دانشگاه تهران مشغول تحصیل شده بود و به خانه پدربزرگ نقل مکان کرده بود. ده سالی می گذشت که همسر او مرحوم شده بود. در این مدت با دختری زندگی می کرد که از کودکی توسط همسر مرحومش به آنجا آورده شده بود. او را مانند دختر خود دوست داشت.
گاهی پسرانش به او سر می زدند. به اصرار دوستانش و برای اینکه تنها نباشد با خانمی به تازگی ازدواج کرده بود. او هم شوهرش را به مرض نامعلومی از دست داده بود. او سه فرزند پسر داشت ، اما طبق قرارداد و تعهدات محضری قرار شده بود که زن به تنهایی به این خانه بیاید و پسرانش را نیاورد. زن از محسنی ده سال کوچکتر بود.
همسر دوم محسنی میترا نام داشت و زن بدطینتی بود. سعی می کرد صادق را از حیطه زندگیش دور کند و فرزندان خود را وارد زندگی محسنی نماید. فرزندانش در شهر دیگری زندگی می کردند. گاهی می گفت دانشگاه می روند و زمانی شایع می کرد کار می کنند و خلاصه هر دفعه یک جوری حرف می زد. قرارشان این بود تنها به خانه محسنی بیاید ، اما خواهرش را هم آورد. او حدود پنجا سال داشت و از لحاظ عقلی عقب افتاده بود. در بینایی هم مشکل داشت . زن از راه ترحم و دلسوزی محسنی را راضی کرد.
ایشان هم قبول کردند . اگر مزاحمت و آزار و اذیت ندارد بماند. وقتی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)