صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 76

موضوع: رمان ليلاي من

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    رمان ليلاي من

    رمان ليلاي من – قسمت اول






    ليلا ... ليلا ... بيا اينجا عزيزم مي خوام موهاتو شونه بزنم.
    ليلا مقابل در، لحظاتي بر چهره رنجور مادرش نگاه كرد و لبخندي تصنعي بر لب نشاند، به سمت در رفت مقابلش نشست و گفت:
    - زحمتتون مي شه.
    مادر لبخندي بر لب نهاد و گفت:
    - برگرد ببينم، اينقدر هم واسه من لفظ قلم صحبت نكن.
    ليلا پشت به او نشست و گفت:
    - مي بخشيد كه پشت به شما كردم.
    مادر شانه را روي موهاي بلند و سياهرنگش كشيد و گفت:
    - گل من پشت و رو نداره.
    لحظاتي در سكوت موهايش را شانه زد و بعد بي مقدمه گفت:
    - غم و اندوه واسه همه است خدا هيچ بنده ايش رو بي غم نيافريده و توي همين لحظه هاست كه آدمها احساس تنهايي مي كنند در اين مواقع هم نبايد هر كسي رو همدم دونست فقط با توكل به خداست كه مي شه اين لحظات رو پشت سر گذاشت، بالاخره هم روزهاي سخت مي گذره و وقتي هم كه گذشت و برگردي به عقب و ببيني كه صبورانه اون روزها رو با توكل به خدا پشت سر گذاشتي تمام تلخيها و زشتيها، شيرين و زيبا مي شه فقط بايد صبر داشته باشي.
    ليلا گفت:
    - اين حرفها چيه مامان؟ نكنه مي خواهي دخترت رو بترسوني.
    مادر بافتن موهاي ليلا را شروع كرد و گفت:
    - بترسونم؟ از چي؟ من كه هميشه دخترم رو نصيحت مي كنم.
    ليلا گفت:
    - نصيحتهاي امروزتون فرق داره، يك ... يك جورايي منو مي ترسونه.
    مادر لبخندي زد و گفت:
    - ليلاي من نبايد از چيزي كه حق همه آدمهاست بترسه.
    ليلا بغضش را فرو داد و با كمي مكث گفت:
    - تنهايي وحشتناك ترين اتفاقه، من نمي خواهم كه حتي لحظه اي بدون شما باشم نمي خواهم كه تنهايم بگذاريد.
    مادر انتهاي موهاي ليلا را بست، او را به سمت خود برگرداند و گفت:
    - هيچ كس با وجود خدا تنها نيست.
    ليلا گفت:
    - چرا نگذاشتي عملت كنند؟
    بار ديگر لبخندي بر لب نهاد و گفت:
    - چيزي رو كه خدا داده اگر خراب بشه درست شدني نيست.
    ليلا گفت:
    - اينا همه اش بهانه است، علم اينقدر پيشرفت كرده كه درد شما رو درمون كنه، اينو خودتون هم مي دونيد و مي دونيد كه با يك جراحي ساده بهبود پيدا مي كنيد فقط ... فقط ...
    و ساكت شد. مادر گفت:
    - فقط چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟
    ليلا نگاهش را از او گرفت و با غضبي آشكار گفت:
    - فقط اون آدم بي عاطفه نمي خواد كه ....
    مادر فورا حرف ليلا را قطع كرد و با عصبانيتي ساختگي گفت:
    - منظورت كيه؟
    ليلا گفت:
    - منظورم باباست، فكر مي كنيد نمي دونم، نفهميدم كه بابا نخواست شما عمل بشيد؟
    مادر سر ليلا را بالا گرفت و گفت:
    - اين حرفها چيه ليلا؟ اين خودم بودم كه نخواستم ....
    اين بار ليلا حرف او را قطع كرد و در حالي كه سعي داشت جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد گفت:
    - مامان ... من ... من ديگه بچه نيستم يك دختر هيجده ساله هستم با كلي احساس و عاطفه، همون قدر هم عشق و دوستي رو درك مي كنم. توي تموم اين سالهايي كه به عقل رسيدم و فهميدم عشق و دوستي چيه متوجه بي تفاوت هاي بابا نسبت به شما بودم، انتظار مي كشيدم كه واسه تنها دخترتون درد دل كنيد و از بي محبتهاي بابا شكايت كنيد اما .... آخه صبوري تا به كجا؟ توي سينه تون چيه؟ يك دريا ... يك دنيا ... انقدر غصه ها رو توش تلنبار كرديد كه داغونش كرديد حالا كي به فكر ترميمش مي افته، اون آدم بي عاطفه يا دختر دست و پا شكسته تون؟ شايد هم ... وحيد ... مي دونم كه بابا دوستتون نداره. تظاهر بي فايده است؛ تلخي با پاره تن، حقايقق رو در خفا فرو نمي بره.
    مادر لبخند تلخي زد و پرسيد:
    - و تو ...؟
    ليلا خودش را در آغوش پر مهر مادر رها كرد. بغضش تركيد و اشك ريزان گفت:
    - به اندازه تمام دنيا دوستتون دارم، بيشتر از همه چيز و همه كس.
    مادر او را به سينه خود فشرد، دست نوازشي بر سرش كشيد و گفت:
    - پس وحيد را فراموش كن، همونطور كه تا حالا نگذاشتي بفهمه درد من چيه. خودت هم خوب مي دوني به خاطر من تمام زندگيش رو مي فروشه و من نمي خوام سر و سامونش به هم بريزه.
    سپس سر ليلا را از سينه اش جدا و اشكهايش را از روي گونه هايش پاك كرد، او را بوسيد و با شوخي گفت:
    - بس كن دخترم، دلم گرفت، من كه اينجا هستم پس گريه ات واسه چيه؟ بلند شد بلند شو تا من وضو مي گيرم سجاده ام در بيار.
    ليلا گفت:
    - اين چه وقت نماز خوندنه؟
    مادر در حالي كه از جا برمي خاست گفت:
    - مگه صحبت با خداي خودم وقت و موقع مي خواد؟ بلند شو تنبل خانوم!
    ليلا لبخندي زد و از جا برخاست مادر از پشت سر به دخترش نگاه كرد. غمي سنگين در دلش نشست، آنقدر سنگين كه دردي جانكاه را به قلبش وارد آورد. دستش را به ديوار زد و دست ديگر را روي سينه اش قرار داد، سعي كرد درد را بروز ندهد سر به آسمان بلند كرد و آهسته گفت:
    - خدايا، ليلاي مرا در پناه خودت بگير.
    لحظاتي بعد رو به قبله، قامت بست. مي خواست آن نماز را به خاطر ليلايش بخواند؛ مي خواند تا دخترش را به يگانه حق بسپارد. ليلا كنار او نشست. ذكرهاي زمزمه وارش به او آرمش مي بخشيد، از ديدن راز و نيازهاي مادرش لذت مي برد، هميشه در آخر نماز، سجده اي طولاني مي كرد، اما اين بار به آرامي سر او را زير چادر نماز و در آغوشش كشيد و آهسته گفت:
    - ليلا، دخترم آدم با گناه و معصيت تنها و بي كس مي شه، نه با مرگ عزيزانش.
    و بار ديگر او را بوسي، او را از آغوش بيرون كشيد و به سجده رفت، سجده دعا .... نيايش .... درخواست .... حاجت مثل هميشه طولاني اما ... نه مثل اين بار، اينقدر طولاني، ليلا آهسته گفت:
    - مامان ... برم يه چايي بگذارم دو تايي توي حياط بنشينيم و ... مامان ... مامان ... مامان ...
    بادي خنك، ضجه هاي ليلا را كه بي امان مادر را صدا مي كرد در فضاي پائيز و غم انگيز گورستان پراكنده مي ساخت. ريزش بي امان باران از آسمان و چشماني كه مرگ مادر را باور نداشت همه دوستان را آزرده خاطر ساخته بود. اقوام سياه پوش با چترهايي به هم فشرده گرداگرد قبري كه در آغوش ليلا و وحيد جايي گرفته بود حلقه زده بودند، در حالي كه غم عزيزان از دست رفته را به ياد مي آوردند فاتحه اي نثار متوفي نمودند و يكي يكي از گرد قبر براي فرار از سرما و ريزش باران پراكنده شدند. وحيد زودتر از ليلا قبر را رها كرد و سعي كرد به همره همسرش، ليلا را هم از آن گور سرد جدا سازند. وحيد با چشماني قرمز و صدايي گرفته گفت:
    - ليلا جان، خواهرم بلند شو ... ديگه بسه ... بسه.
    ليلا ناله وار گفت:
    - ولم كن بگذار تنها باشم.
    وحيد نگاه غم زده اش را به دو چهره چروكيده و رنجور كه از باران اشك خيس شده بودند دوخت؛ نمي دانست براي خودش و خواهرش دل بسوزاند يا براي مادر و پدري مسن كه تنها فرزندشان را از دست داده بودند؛ مادر و پدري كه بر سر قبر تنها فرزند خود مي گريستند. وحيد به همسرش راحله اشاره كرد و هر دو به سمت آنها رفتند. وحيد زير بازوي پدربزرگش و راحله زير بازوي مادر داغديده را گرفت و از مقابل قبر بلند كردند. وحيد نگاهي گذرا به پدرش كرد؛ به او كه چون مجسمه اي سرد و بي احساس به خاك گور چشم دوخته بود. با گامهايي آهسته از كنار قبر عبور كرد مقابل دختر جواني كه چتر به دست چشمان اشك آلودش را به ليلا دوخته بود ايستاد و گفت:
    - مريم خانوم، ليلا از شما حرف شنوي داره، لطفا باهاش صحبت كنيد و با خودتون بياريدش.
    مريم با سر جواب مثبت داد و به سمت ليلا رفت، كنارش نشست و او را در پناه چتر گرفت و آهسته گفت:
    - ليلا ... تو هر چقدر هم كه اشك بريزي و گريه كني اون برنمي گرده. مي دونم كه غمت خيلي سنگينه اما قبول كن كه با اين بيقراريهات فقط روحش رو عذاب مي دي. نمي خواد اينقدر تو رو غمگين ببينه. در برابر غم از دست رفتن عزيزان فقط بايد صبر داشته باشيم.
    با صحبتهاي مريم، ليلا كمي آرام گرفت. مريم دستش را دور شانه هاي ليلا حلقه كرد و گفت:
    - بريم؟
    ليلا با چشماني اشك آلود به او كه خالصانه شريك غمهايش بود نگاه كرد و همراه او از جا برخاست.

    ***
    وحيد زير بازوي ليلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با ترديد پرسيد:
    - مي خوام سوالي ازت بپرسم و مي خوام كه حقيقت رو بهم بگي.
    ليلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت:
    - شما هم داريد مي ريد؟
    وحيد مكثي كرد و گفت:
    - بايد برگرديم، مجبورم، بيشتر از اين مرخصي نداشتم حالا جواب منو بده.
    ليلا به برادرش نگاه كرد. وحيد پرسيد:
    - درد مامان چي بود؟
    ليلا لحظاتي به او نگاه كرد و بعد گفت:
    - منظورت چيه؟
    وحيد با كمي عصبانيت گفت:
    - تو از همه چيز خبر داشتي؛ مي دونستي كه قلب مامان ناراحته، مي دونستي كه احتياج به عمل داره اما به من هيچي نگفتي، حالا مي خوام بدونم چرا عمل نكرد.
    ليلا سرش را پائين انداخت و آهسته گفت:
    - من هيچي نمي دونم.
    وحيد بازوي ليلا را در دستش فشرد و گفت:
    - ليلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمي خواسته خرج عملش رو بده؟
    ليلا حرفي نزد، وحيد با عصبانيت گفت:
    - پس نمي خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماري مي كرده.
    ليلا در حالي كه مي گريست گفت:
    - نه اين طور نيست.
    وحيد كمي صدايش را بلند كرد و در حالي كه به سمت در مي رفت گفت:
    - خيلي خب، بهش حالي مي كنم كه ....
    راحله با عجله از جا برخاست و جلوي او را گرفت. ليلا با سرعت در اتاق را بست و گفت:
    - مي خواي چه كار كني؟ داد و هوار راه بندازي، باهاش دعوا كني و يقه اش را بگيري كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردي؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردي؟ دلت مي خواد جوابش رو بشنوي؟ جوابي رو كه همه ما مي دونيم، ما مي دونيم اما عزيز و آقا جون چي؟ به اندازه كافي دل شكسته هستند، لازم نيست بدونند كه زندگي دخترشون چطور مي گذشته. مي خواهي داغشون رو تازه تر كني؟
    وحيد با غضب مشتش را گره كرد و بر ديوار كوبيد و گفت:
    - لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره.
    و تسليم وار روي زمين نشست. ليلا و راحله نگاهي به هم انداختند. وحيد پرسيد:
    - چرا به من چيزي نگفتيد؟
    ليلا گفت:
    - مامان نمي خواست تو چيزي بدوني. مي گفت اگر بفهمي كه قلبش ناراحته زندگيتو مي فروشي تا خرج عملش كني ... حالا ... تو از كجا فهميدي كه ....
    در همين هنگام در اتاق باز شد و عزيز با چهره اي غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحيد گفت:
    - وحيد ... عزيز جان اگر زحمتت نيست برو ترمينال و براي من و آقاجانت هم بليط بگير.
    وحيد گفت:
    - به همين زودي مي خواهيد ليلا رو تنها بگذاريد؟
    عزيز گفت:
    - از جنگلباني تماس گرفتند آقا جانت بايد برگرده، از طرفي ليلا ديگه بچه نيست بايد به اين ... به اين وضع عادت كنه.
    و چون بغض راه گلويش را بست فورا اتاق را ترك كرد.
    بعد از رفتن راحله و وحيد، عزيز و آقاجان، سكوتي سنگين و غمزده بر خانه سايه افكند و ليلا دريافت روزهاي تنهايي اش آغاز شده است.



    ادامه دارد ...

    نويسنده: ليلا رضايي


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم


    صداي ناصر، ليلا را از جا پراند:
    -بلند شو دختر، چقدر مي خوابي، بلند شو يه استكان چايي، يه لقمه نون بيار تا زهرمار كنم برم دنبال بدبختي ام، برم جاي اين همه خرجي رو كه مادرت روي دستم گذاشته پر كنم.
    ليلا از جا برخاست و با سرعت چايي و صبحانه پدرش را آماده كرد ناصر در حالي كه سيگار مي كشيد استكان چاي را از داخل سيني برداشت و گفت:
    -تو كه ديگه قصد نداري بري مدرسه؟
    ليلا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
    -منظورتون چيه؟
    ناصر با عصبانيت گفت:
    -منظورم اينه كه مادرت كه ديگه نمي تونه از توي قبرش بلند بشه و بياد اينجا كارها رو انجام بده و ظهر كه خبر مرگم خسته و كوفته از مغازه برمي گردم ناهار بذاره جلوم. هر چند كه وقتي هم زنده بود دايم آه و ناله سر مي داد و ...
    ليلا رشته كلام را به دست گرفت و با ناراحتي گفت:
    -حالا هم كه به خاطر قلبش و ناراحتي كه داشت فوت كرده نمي خواهيد باور كنيد تمام آه و ناله هايش از درد بود؟
    ناصر استكان چايي اش را با يك حبه قند سر كشيد و گفت:
    -كه چي؟ يك طوري حرف مي زني كه انگار من اونو كشتم.
    ليلا فرياد اعتراضش را در گلو خفه كرد مي دانست اگر كمي بيشتر در برابر او ايستادگي كند مثل هميشه به باد كتك گرفته مي شود، اما اين بار سپر بلايش زير تلي از خاك آرميده بود. ناصر از جا برخاست و در حالي كه كتش را مي پوشيد گفت:
    -مي خواي چه كار كني؟
    ليلا گفت:
    -فكر كنم از عهده كارهاي خونه هم بر بيام.
    ناصر پوزخندي زد و گفت:
    -ببينيم و تعريف كنيم!
    و از اتاق بيرون رفت.
    ليلا دومين فرزند يك خانواده از طبقه پايين جامعه بود؛ وحيد اولين فرزند خانواده در يكي از كارخانجات نساجي اصفهان مشغول به كار بود، دو سال قبل با راحله دختر يك فرش فروش اصفهاني ازدواج كرده بود. ناصر يك مغازه خواربار فروشي كوچك در همان محله را اداره مي كرد و مادر ليلا كه بر اثر ناراحتي قلبي فوت كرده بود اصلا گيلاني بود كه بعد از ازدواجش به تهران نقل مكان كرده بود.
    ليلا به ديوار تكيه زد و به سفره صبحانه چشم دوخت و به مادرش انديشيد؛ به تنها حامي و ياورش در برابر كج خلقيها و غضبهاي بي جاي پدرش، به او كه سالها صبورانه مردي وحشي و بي عاطفه را تحمل كرده و لب به اعتراض نگشوده بود. غرق در افكارش بود كه صداي زنگ او را به خود آورد. از جا برخاست و خودش را به حياط رساند. در را كه باز كرد چهره متبسم مريم در چهارچوب در ظاهر شد.
    -سلام ليلا خانوم، چطوري؟
    ليلا از مقابل در كنار رفت و با اندوه گفت:
    -بيا تو مريم جون.
    مريم همرا ليلا وارد منزل شد، نگاهي به دور و بر سالن و اتقها انداخت و گفت:
    -اين چه وضعيه دختر؟!
    ليلا با بي حوصلگي گوشه اي نشست و گفت:
    -دست و دلم به كار نمي ره، تو كه نمي دوني چقدر اين خونه برام غيرقابل تحمل شده، نمي بيني از در و ديوارش غم مي باره. چطور مي توانم جاي خالي مادرم رو تحمل كنم؟ به هر كجا كه نگاه مي كنم اونو مي بينم. باورم نمي شه باور نمي كنم كه واسه هميشه ....
    مريم مقابل او نشست و با جديت گفت:
    -ليلا، به خدا قسم اگر بخواهي گريه كني مي ذارم مي رم.
    ليلا كه سعي داشت جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد با بغض گفت:
    -مي خواي ... مي خواي بخندم؟
    مريم گفت:
    -نه ... نمي خوام بخندي، اما اين همه اشك ريختن هم بي فايده است. از در و ديوار اين خونه غم مي باره، اين تو هستي كه با سكوت و بي حاليهات اين خونه رو غم انگيز مي كني. بلند شو، بلند شو كمي اين خونه رو مرتب كنيم كمي حركت كن اين خونه رو به جنب و جوش بيار، مي دونم كه مادرت برات خيلي عزيز بود اما تو اولين و آخرين نفري نيستي كه مادر عزيزش رو از دست داده. تو بايد غم از دست دادنش رو تحمل كني يعني چاره اي جز اين نداري. مادرت به ميل خودش نرفته كه با اشك و ناله تو برگرده. اين اشكها هيچ فايده اي نداره جز اين كه روح مادرت رو عذاب بده.
    سپس از جا برخاست و مشغول جمع كردن سفره صبحانه شد. ليلا هم به آرامي از جا برخاست و در سكوت تلخ لحظه هايش به مريم كمك كرد. مدتي هردو در سكوت به كاري مشغول بودند تا اين كه بالاخره مريم سكوت را شكست و گفت:
    -خبر داري چقدر از درسها عقب موندي؟
    ليلا در حال شستن ظرفها گفت:
    -آره مي دونم، اما اين جوري كه بوش مي ياد بايد قيد مدرسه رو بزنم.
    مريم گفت:
    -ديوونه شدي دختر؟! امسال سال آخرمونه، واسه چي مي خواهي ترك تحصيل كني؟
    ليلا گفت:
    -امروز بابام پرسيد كه ديگه نمي خواي بري مدرسه.
    مريم با جديت گفت:
    -يعني چي؟
    ليلا گفت:
    -مي گه نمي تونم به كارهاي خونه برسم.
    مريم گفت:
    -ديونگي نكن، مگه كار خونه چقدره؟ مي خواهي توي خونه بموني كه بپوسي؟
    ليلا گفت:
    -نه ... ديگه اين بار به حرفش گوش نمي كنم حتي اگه بخواد به خاطر اومدنم به مدرسه منو بزنه و بكشه باز هم جلوش واميسم. بعد از فوت مامان ديگه نمي تونم اين خونه رو تحمل كنم.
    مريم گفت:
    -من خودم كمكت مي كنم كه هم درسهاي عقب افتاده رو جبران كني و هم كارهاي خونه رو انجام بدي.
    ليلا لبخند كمرنگي زد و تشكر كرد.
    مريم گفت:
    -خب حالا بايد اولين موضوعي رو كه بابات براي بهانه گرفتن در نظر گرفته، رفع و رجوع كنيم.
    ليلا با تعجب نگاهش كرد، مريم با خنده گفت:
    -اي بابا ... ناهار رو مي گم ديگه.
    و هر دو مشغول تدارك ناهار شدند. در همين هنگام بار ديگر صداي زنگ بلند شد، هر دو بهم نگاه كردند مريم پرسيد:
    -منتظر كسي هستي؟
    ليلا در حالي كه آشپزخانه را ترك مي كرد گفت:
    -نه ... برم ببينم كيه.
    در حياط را كه باز كرد چهره زيور، زن بيوه و مرموز محله نمايان شد. با يك دست سعي داشت چادرش را كه در حال فرار از روي موهاي رنگ زده اش بود نگاه دارد و با دستي ديگر زنبيلي را از زير چادرش بيرون آورد، به سمت ليلا گرفت و گفت:
    -سلام ليلا جون، غم آخرت باشه.
    ليلا به زنبيل نگاه كرد و گفت:
    -اين چيه؟
    زيور گفت:
    -گفتم مي خواي بري مدرسه نمي رسي ناهار درست كني، واسه همين جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان غذا درست كردم.
    ليلا كه سعي داشت عصبانيتش را پنهان كند گفت:
    -خيلي ممنون، فراموش نكنيد من ظهرها مي رم مدرسه، مي تونم غذاي پدرم رو آماده كنم بي زحمت غذاتون را ببريد ديگه هم از اين جسارتها نكنيد.
    و بدون آن كه منتظر جوابي از او باشد در را بست و با عصبانيت به آشپزخانه برگشت. مريم به ليلا نگاه كرد و گفت:
    -كي بود؟ چرا ناراحتي؟
    ليلا در حالي كه با غضب پياز را ريز مي كرد گفت:
    -زيور خانوم بود.
    مريم گفت:
    -مواظب دستت باش، اون پيازه كه داري خرد مي كني نه زيور خانوم!
    ليلا لبخندي زد و گفت:
    -يه قابلمه گذاشته بود توي زنبيل و آورده بود جلوي در.
    مريم گفت:
    -كه چي بشه؟
    ليلا در حالي كه اداي زيور را درمي آورد گفت:
    -ليلا جون غم آخرت باشه، گفتم مي خواي بري مدرسه نمي رسي ناهار درست كني اين بود كه جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان ناهار درست كرد
    مريم گفت:
    -ليلا يك وقتي به اين زنيكه رو ندي ها، به قول عزيز خانومت اين زنيكه آسيو بي لافنده.

    آسيوبي لافند: اصطلاح گيلاني به معناي ولگرد و سرگردان - نويسنده

    ليلا پيازها را داخل روغن ريخت و گفت:
    -از وقتي مامان مريض شد يك كفتار دور و بر ما مي چرخه، ديگه همه اونو مي شناسند و لازم نمي بينه قصد و منظورش رو از محبتهاي رياكارانه اش پنهان كنه، انقدر پرروئه كه هنوز كفن مامانم خشك نشده اومده چاپلوسي، مي خواد....
    مريم گفت:
    -انقدر حرص نخور تو فقط زياد سر به سر بابات نذار، سعي كن هواش رو داشته باشي كه اين زيور از فرصت استفاده نكنه و ....
    ليلا با دلواپسي گفت:
    -منو نترسون مريم، اگر يك وقتي زبونتم لال بابام هوس كرد كه ... اين زنيكه روزگارم رو سياه مي كنه.
    مريم گفت:
    -من فقط داشتم گوش به زنگت مي كردم والله توي اين محله باباي تو اولين مردي نيست كه زنش رو از دست مي ده.
    ليلا گفت:
    -درسته اما همه اون مردها زيور رو مي شناسن و همه شون از اون زن متنفرند اما اين باباي بي عقل من هميشه در برابر حرفهاي مردم از اون جانبداري كرده ....
    مريم با فرياد گفت:
    -اي بابا ... اين زيور بيچاره رو كه با بي رحمي ريزش كردي حالا هم توي روغن حسابي سوزونديش!
    ليلا با فرياد گفت:
    -واي، زيرش رو خاموش كن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم


    سياهي شب به دل آسمان چنگ انداخته بود و جز صداي ريزش باران كه سكوت خانه را مي شكست صدايي به گوش نمي رسيد. ليلا در حالي كه كتابي در دست داشت كنج اتاق نشسته و با ترس به سكوت وهم آور خانه گوش سپرده بود. اين اولين شبي بود كه بعد از درگذشت مادرش تنها مي ماند. سعي كرد با خواندن كتاب درسي، خودش را مشغول كند اما تمركز نداشت. به ساعت كه تيك تاكش در صداي ريزي باران گم شده بود نگاه كرد عقربه ها ساعت هفت را نشان مي دادند. مطمئن بود پدرش تا ساعت نه برنخواهد گشت تصميم گرفت با مريم تماس بگيرد و از او بخواهد تا با آمدنش او را از تنهايي نجات دهد از جا برخاست، اما هنوز گوشي را از روي دستگاه برنداشته بود كه صداي در حياط را شنيد. با عجله خودش را به پنجره رسانيد و پرده را كنار زد، با ديدن پدرش نفس عميقي كشيد. اين اولين باري بود كه از ورود پدرش به منزل تا اين حد خوشحال مي شد، هميشه ورودش به منزل برابر بود با برهم خوردن آرامش و آسايش او و مادرش، مدام با بهانه گيريها و ناسزاگويي ها، مادرش را مي آزرد. اغلب مواقع مادر سكوت مي كرد اما زماني كه صبر و تحملش به پايان مي رسيد به پدر پرخاش مي كرد و همين امر باعث مي شد جنگ بالا بگيرد و پدرش با شكست وسايل منزل جنگ را خاتمه مي داد. در همين افكار بود كه صداي پدرش او را به خود آورد:
    -عجب هوايي شده!
    ليلا به سمت او برگشت و گفت:
    -سلام بابا ... خسته نباشيد.
    ناصر زير چشمي به او نگاه كرد و آرام گفت:
    -عليك سلام.
    ليلا گفت:
    -براتون چايي بيارم؟
    ناصر گفت:
    -نه، چايي خوردم.
    تلويزيون را روشن كرد، كنار بخاري نشست و سيگاري آتش زد. ليلا با كمي تعجب گفت:
    -خورده ايد؟ كجا؟
    ناصر فورا بي دليل از كوره در رفت و با عصبانيت گفت:
    -چيه؟ نكنه قراره تو جانشين مادرت بشي، نه ... اين خيالات رو از سرت بيرون كن، حالا كه از شر غرغرها و بازجويي هاش راحت شدم اجازه نمي دم تو جانشينش بشي و روش اونو در پيش بگيري.
    ليلا با دلخوري گفت:
    -منظورتون چيه؟ نكنه واقعا براتون مهم نيست كه مامان فوت كرده. نه ... نه براتون مهم نيست، اگه مهم بود ....
    ناصر دود سيگارش را بيرون داد و گفت:
    -برو ليلا ... بر نذار دهنم باز بشه، اصلا مگه قرار نشد نري مدرسه، چرا پات رو از خونه بيرون گذاشتي؟
    ليلا گفت:
    -مگه من اسرم؟ از صبح تا شب تك و تنها توي اين چهار ديواري چه كار كنم؟ در ثاني امسال سال آخر درسمه، حيفه كه ...
    ناصر چپ چپ نگاهش كرد و گفت:
    -بمون خبر مرگت به كارها برس، يك لقمه نون حاضر كن بذار جلوي من.
    ليلا گفت:
    -مگه به كارها نرسيدم؟ مگه ظهر كه آمديد ناهارتون آماده نبود ... چرا به غذا دست نزديد؟
    ناصر گفت:
    -واسه اين كه مثل يخ بود از گلويم پايين نمي رفت.
    ليلا كه دريافت پدرش ظهر به منزل نيامده با ناراحتي گفت:
    -من كه از مدرسه اومدم غذا هنوز روي بخاري گرم بود، ظهر خونه نيومديد.
    ناصر با عصبانيت فرياد زد:
    -برو گم شو تا دهنم باز نشده. يك عمر نق نقها و حرفهاي اون زنيكه دهاتي رو گوش كردم حالا كه سر به گور گذاشته نوبت دخترش شده.
    ليلا با بغضي سنگين گفت:
    -زنيكه ... دخترش ... پس بگيد كه من دخترتون نيستم و خيالم رو راحت كنيد تا بدونم علت اين همه بدرفتاري شما چيه.
    ناصر با همان عصبانيت گفت:
    -آره ... تا وقتي كه با مردم، بي ادب رفتار كني دختر من نيستي.
    ليلا كه تازه متوجه قضيه شده بود با جديت گفت:
    -من خودم ناهار درست كرده بودم احتياجي نبود كه اون زنيكه واسه ما خوش خدمتي كنه.
    ناصر با عصبانيت زيرسيگاري را به سمت ليلا پرت كرد و گفت:
    -زبون نفهم برو توي اتاقت والا بلند مي شم و ادبت مي كنم.
    ليلا مكث كوتاهي نمود و در حالي كه از عاقبت خود با وجود زيور مي هراسيد سالن را ترك كرد.

    ***
    زيور چادر سفيد گل دارش را كمي جلوتر كشيد و وارد مغازه شد و گفت:
    -سلام ناصرآقا.
    ناصر در حالي كه تسبيح مي چرخاند لبخندي زد و گفت:
    -عليك سلام، اين طرفها، چيزي لازم داشتي؟
    زيور گفت:
    -يك سطل ماست.
    ناصر به سمت يخچال رفت و گفت:
    -مي گفتي خودم مي آوردم.
    زيور گفت:
    -درست نيست مي ترسم در و همسايه ...
    ناصر حرف او را قطع كرد و گفت:
    -بالاخره چي؟ بايد بفهمند يا نه ....
    زيور سرش را با شرمي ساختگي پايين انداخت ناصر سطل ماست را از يخچال بيرون آورد و گفت:
    -محبوبه چطوره؟
    زيور گفت:
    -سلام رسوند.
    ناصر سطل را مقابل او گذاشت و گفت:
    -اگر زحمتي نيست يك سري هم به ليلا بزن.
    زيور سطل ماست را برداشت و گفت:
    -چشم ... اما ... اما درست نيست ....
    و سكوت كرد. ناصر پرسيد:
    -درست نيست چي؟ چرا باقي حرفت را نگفتي؟
    زيور گفت:
    -مي ترسم با خودت بگي نيومده دارم دخالت مي كنم.
    ناصر اخمهايش را درهم كشيد و گفت:
    -اين حرفها چيه؟
    زيور گفت:
    -مي خواستم بگم درست نيست يك دختر جوون رو تا اين وقت شب توي خونه تك و تنها بذاريد.
    ناصر گفت:
    -چه كار كنم؟ فعلا مجبورم، وحيد كه اصفهانه، پدربزرگ و مادر بزرگش هم كه شمالند، خواهر و برادرهاي من هم كه گرفتار زندگي خودشون هستند، نمي شه از كسي توقع داشت.
    زيور با كمي ترديد گفت:
    -اگر دوست داريد تا وقتي كه كارمون جفت و جور بشه، ليلا رو شبها تا وقتي از مغازه برمي گردي ببرمش خونه مون.
    ناصر لبخندي زد، سر تا پاي او را برانداز كرد و در حالي كه قلبا راضي بود گفت:
    -مي ترسم مزاحم تو و محبوبه باشه.
    زيور گفت:
    -مزاحم چيه؟ همين حالا مي رم با خودم مي برمش خونه، محبوبه هم از تنهايي در مي ياد.
    و از مغازه خارج شد. ليلا خودش را به حياط رساند پشت در ايستاد و پرسيد:
    -كيه؟
    زيور با صداي رسايي گفت:
    -من هستم ليلا جان ... زيور.
    ليلا با عصبانيت گفت:
    -كاري داشتيد؟
    زيور با آن كه مطمئن بود ليلا همراه او نخواهد رفت گفت:
    -اگه مي شه در را باز كن.
    ليلا با بي حوصلگي در را باز كرد و گفت:
    -بفرمائيد.
    زيور گفت:
    -آقا ناصر خواستند تو رو ببرم خونه خودمون كه تنها نباشي.
    -خيلي ممنون، اينجا راحت تر هستم.
    زيور گفت:
    -مردم كه اين چيزها حاليشون نيست، واسه يك دختر جوون كه توي خونه تا اين وقت شب تك و تنهاست هزار حرف و حديث مي سازند.
    ليلا با ناراحتي گفت:
    -شما هم يكي از همين مردم، بگو مثلا چي مي گن؟
    زيور كه سعي مي كرد در مقابل ليلا صبور باشد با لحني ساختگي گفت:
    -خدا مرگم بده، لال بشه اگه بخواهم واسه تو حرفي درست كنم.
    ليلا گفت:
    -ببين زيور خانوم غير از هم هيچكس توي اين محل دلواپس من نيست و انقدر توي كارهاي من فضولي نمي كنه.
    زيور گفت:
    -عجب زمونه اي شده، دخترجون تو دلسوزي و مادري كردن منو به حساب فضولي مي گذاري؟
    ليلا اين بار با عصبانيت گفت:
    -من احتياج به كسي ندارم كه واسم مادري كنه، اگر هم بخواهم تو اون آدم نيستي. فهميدي؟ حالا هم برو و انقدر دور و بر من و بابام نپلك.
    و در را به شدت به هم زد. زيور پوزخندي زد و گفت:
    -كجاي كاري دختر؟ خبر نداري كه قبل از مادرت توي چشم بابا جونت بودم. مادرت رو كه نتونستم اما تو رو از زندگيم ميندازم بيرون.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم

    ليلا بر سرعت گامهايش افزود اما آن مزاحم دست بردار نبود و سايه به سايه او را تعقيب مي كرد جلوي يك كتابفروشي ايستاد تا شايد راهش را بكشد و برود اما جوان با سماجت كنار او ايستاد و گفت:
    -چرا فرار مي كني ليلا خانوم؟
    ليلا با وحشت به او نگاه كرد و گفت:
    -برو گم شو كثافت! از جون من چي مي خواهي؟
    جوان لبخند چندش آوري زد و گفت:
    -از جونت هيچي عزيزم اما از خودت ....
    ليلا معطل نكرد و با عجله از او دور شد، بدون آنكه به پشت سرش نگاه كند وارد كوچه شد. وقتي مقابل در منزلشان رسيد تمام وجودش مي لرزيد با عجله داخل كيفش به دنبال كليد گشت. صداي زيور او را متوجه رنگ و روي پريده اش كرد.
    -ليلا جون چرا رنگت پريده؟ اتفاقي افتاده؟
    ليلا كليد را داخل قفل انداخت و گفت:
    -چيزي نيست.
    زيور گفت:
    -مي خواهي ببرمت دكتر؟ خيلي رنگت پريده.
    ليلا در را باز كرد و با ناراحتي پاسخ داد:
    -گفتم كه چيزيم نيست. چرا دست از سرم برنمي داري؟
    و قبل از آنكه در حياط را ببندد با ديدن جوان مزاحم كه از مقابل آنها مي گذشت احساس سرما كرد. با عجله در را بست و در حالي كه مي دويد وارد سالن شد. يك راست به سمت بخاري رفت آن را زياد كرد و خودش را به بخاري چسباند. از يادآوري چهره دلقك وار جوان با آن شلوار پليسه سبز رنگ از مد افتاده لبخند تلخي بر لب نهاد و گفت:
    -همه رو برق مي گيره ما رو چراغ موشي! دلقك .... اصلا اسم منو از كجا مي دونست؟
    از جا برخاست تا لباسهايش را درآورد كه صداي زنگ بلند شد. به خيال اين كه باز هم زيور است غرغركنان به حياط رفت و در را باز كرد. خواست چيزي بگويد، اما با ديدن جوان مزاحم جيغ كشيد. خواست در را ببندد كه با فشاري محكم در باز شد و كاغذي جلوي پايش افتاد. ليلا در حالي كه از ترس زبانش بند آمده بود جلو رفت و به داخل كوچه سرك كشيد زيور هنوز داخل كوچه ايستاده بود مطمئنا متوجه آنها شده بايد خودش را براي يك ستيز سخت آماده مي كرد. فورا در حياط را بست كاغذ را از روي زمين برداشت و بدون اين كه آن را بخواند پاره اش كرد و داخل باغچه ريخت.
    ساعتي بعد ناصر ورودش را با به هم زدن در حياط اعلام كرد. در سالن را با شدت بيشتري باز كرد و به هم كوبيد و بي مقدمه فرياد زد:
    -ليلا ... ليلا ... كدوم گوري قايم شدي مادر مرده؟ بيا بيرون.
    ليلا از اتاقش بيرون آمد و با خونسردي گفت:
    -سلام، باز چي شده؟
    ناصر با همان لحن گفت:
    -اينو تو بايد بگي، اون مرتيكه اجنبي كه دنبالت افتاده كيه؟
    ليلا سعي كرد خونسردي اش را حفظ كند و گفت:
    -كدوم مرتيكه؟
    ناصر گفت:
    -همون كه درو براش باز كردي و از دستش كاغذ گرفتي.
    ليلا كه مي دانست پدرش آدم بي منطقي است و گفتن جريان مساوي است با كتك خوردن خودش گفت:
    -بابا بس كن، اين حرفها چيه، كي گفته من از يك مرد كاغذ گرفتم؟ خودت ديدي؟ مردم محل گفتن؟ آهان ... زيور گفته و شما هم باور كرديد.
    ناصر با عصبانيت گفت:
    -برو بي شرم، برو خودت رو فيلم كن، برو فرض هم كه زيور گفته باشه چه قصدي داشته كه دروغ بگه؟
    ليلا در حالي كه وارد اتاقش مي شد گفت:
    -اينو ديگه بايد از خودتون بپرسيد.
    با اين حرف، ناصر كمي به فكر فرو رفت و بعد با صدايي نسبتا بلند كه ليلا هم بشنود گفت:
    -ببين ليلا! حواست رو جمع كن كه دست از پا خطا نكني والا حسابت با كرام الكاتبينه! به روح همون ننه ات كه هنوز هم واسش مي ميري اگر يك بار ديگه حرف و حديثي از در و همسايه بشنوم تنت رو با تركه مثل زغال مي كنم، حاليت شد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم


    وجود آن جوان مزاحم سمج و تهديدات ناصر تمام فكر ليلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسيد كه اين جوان مزاحم از كجا پيدايش شد، آنقدر ناگهاني و اصلا اسم او را از كجا مي دانست؟ اما براي سوالاتش پاسخي نداشت فقط مي دانست اگر يك بار ديگر زيور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببيند بدنش ميزبان ضربات تركه دست پدرش مي شود. مريم آرام با آرنجش به او ضربه اي زد و گفت:
    -هي ليلا كجايي؟
    ليلا گفت:
    -توي فكر اون پسره مزاحم. توي اين فكر كه اگر اين بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توي اين چند روز كه تو مريض بودي و نيومدي مدرسه دائم مزاحم مي شد ديروز هم تا جلوي خونمون اومد.
    مريم با شوخي گفت:
    -نترس، حالا كه من اومدم از ترس من اين دور و برها آفتابي نمي شه.
    ليلا لبخندي زد و گفت:
    -به جاي اين چرنديات فكري به حالم كن، اصلا نمي دونم يك دفعه از كجا پيداش شد.
    مريم گفت:
    -آسمون سوراخ شد و تلپي افتاد پايين!
    ليلا با تمسخر گفت:
    -آره، قيافه اش هم به آسمونيها مي خوره!
    مريم گفت:
    -معلومه از كجا پيداش شده، مثل هزار تا جوون بيكار كه مي افتن دنبال دخترها و منتظر يك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توي ته دنيا زندگي مي كنيم و از سر دنيا و بالاي شهرمون خبر نداريم حالا كه يك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر مي كني چه جنايت بزرگي داره اتفاق مي افته. چشمات رو باز كن ليلا يك كمي دور و برت رو نگاه كن فكر مي كني چند تا از همين همكلاسيها مون مثل من و تو، سرشون رو ميندازن پايين و آهسته مي رن و آهسته مي يان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر ديگه، بقيه شون دائم راهنماهاشون كار مي كنه.
    ليلا گفت:
    -مريم ... اين حرفها چيه، چرا نديده حرف مي زني؟
    مريم پوزخندي زد و گفت:
    -پس واسه چي و كي، توي كيفاشون لوازم آرايش جاسازي مي كنن؟ واسه من و تو مي خوان خودشون رو درست كنن؟ نمي بيني از ترس قيافه هاي بزك شده شون زنگ تفريح واسه مستراح هم بيرون نمي يان؟
    ليلا گفت:
    -مريم! مستراح چيه؟
    مريم با خنده گفت:
    -فارسي را پاس بداريم. ولي خودمونيم خيلي دلم مي خواد اين انتيكه رو ببينم.
    ليلا گفت:
    -برو بابا. من دارم از ترس سكته مي كنم اون وقت تو آرزوي ديدنش رو داري؟
    مريم گفت:
    -نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پي كارش. اصلا ... اصلا مي تونيم به يكي از همين دخترهاي دبيرستان قرضش بدهيم.
    ليلا با كتاب روي سر مريم كوبيد. صداي زنگ پايان كلاس با ناسزاگويي هاي طنزآلود مريم همراه شد. سر خيابان مدرسه كه رسيدند چشمهاي ليلا در ميان جمعيتي از هم دبيرستانهايش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مريم با شوخ طبعي گفت:
    -باز بدقولي كرده بي شرف؟!
    هر دو زدند زير خنده، ناگهان خنده روي لبهاي ليلا خشكيد و با صدايي گرفته گفت:
    -خودشه!
    مريم در حالي كه اطرافش را نگاه مي كرد گفت:
    -كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟
    ليلا گفت:
    -چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.
    مريم با كنجكاوي مسيري را كه ليلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:
    -آه .... خاك توي گورت كنن ليلا، تو خجالت نكشيدي اين عنتر رو يدك كش مي كردي، شانس خركي رفيق ما رو باش! حالا از قيافه اش بگذريم، شلوارش رو ببين صد سال پيش هم بابا بزرگ من اين شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، يارو ماشين سوار هم نيست.
    ليلا ملتمسانه گفت:
    -مريم با قيافه اش چي كار داري؟ داره دنبالمون مي ياد. دست به سرش كن.
    مريم گفت:
    -چطور قيافه و سر و وضعش مهم نيست؟ فكر مي كني اگر يك جنتلمن بود همين طوري مي گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ريشش مي بستم.
    ليلا گفت:
    -حالا كه يك جنتلمن نيست، يك كاري كن سر و كله اش تو محله پيدا نشه.
    مريم گفت:
    -يك كمي يواشتر برو تا بچه هاي مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو مي يارم پايين.
    دقايقي بعد هر دو مقابل لباس فروشي ايستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:
    -سلام عليكم ليلا خانوم، نالوتي ما رو منتظر تيليفونت مي گذاري!
    مريم با جديت گفت:
    -خفه شو، برو حرف زدن رو ياد بگيري ايكبيري! يك نگاه توي آيينه به خودت انداختي تا بفهمي دنبال كي بايد بيافتي؟
    جوان گفت:
    -ااا ... پس اشكل اينجاست! چي كار كنيم خدا خواسته كه ننه مون ما رو اين مدلي بزاد.
    مريم با ناراحتي گفت:
    -ببين آقاي بي ادب، دفعه قبل كه اومدي توي كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر يك بار ديگه اون طرفها آفتابي بشي هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردي. در ضمن تو احمق نفهميدي ما اهلش نيستيم، حالا گورت رو گم كن برو جايي كه واست راهنما مي زنن، برو .... برو روزيت رو خدا جاي ديگه حواله كرده .... فقط اگر يك بار ديگه مزاحم بشي داد و هوار راه مي اندازيم، فهميدي؟
    جوان مزاحم گفت:
    -فكر نكنم همچين جربزه اي داشته باشي. ليلا خانوم چرا خودت حرف نمي زني، وكيل گرفتي؟ باشه، اما بدون تا به حرفهاي من گوش نكني ولت ... چي؟ نمي كنم. آره جونم در ضمن من از اين هارت و پورتها رفيقت هم نترسيدم، شوماره كه بهت دادم به تيليفونم زنگ بزن وگرنه چي؟ فردا جلوي در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زياد.
    مريم با تنفر گفت:
    -اه ... بدتركيب با اون حرف زدنش! شوماره، تيليفون، زت زياد ...
    ليلا با كلافگي گفت:
    -بيا بريم، خيلي از تو ترسيد، خيلي ممنون كه مشكلم رو حل كردي.
    مريم همراه او راه افتاد و گفت:
    -مي خواستي چي كار كنم؟ هرچي از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حاليش نشد، ولي يه چيزي دستگيرم شد.
    ليلا گفت:
    -چي دستگيرت شد خانم مارپل؟
    مريم گفت:
    -اين كه طرف يك كاسه اي زير نيم كاسشه!
    ليلا گفت:
    -چه كاسه اي؟
    مريم گفت:
    -نمي دونم، فقط واسه دوستي با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف ديگه اي داره.
    ليلا گفت:
    -همين جوري دارم مثل بيد مي لرزم، ديگه با اين نظرسنجيهات منو دق نده.
    مريم گفت:
    -باور كن ليلا يك كلكي تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازي تموم شده يك شاگرد تعويض روغني هم وقتي مي خواد با يه دختر رفيق بشه، چهار پنج ساعت توي وايتكس مي خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم يك دست لباس نه آنچناني، در حد معمول حالا يا كش مي ره يا از فروشگاههاي تاناكورا مي خره و مي پوشه مي ره سر قرار.
    ليلا گفت:
    -اينجا ته شهره، به قول تو!
    مريم گفت:
    -سر شهر هم كه فروشگاههاي تاناكورا نداره با كلاس!
    ليلا گفت:
    -آخرش چي؟
    مريم گفت:
    -همون كه گفتم يك كلكي توي كار اين شلوار پيلي پوشه.
    ليلا با حرص گفت:
    -تو هم همش گير بده به شلوارش.
    مريم با شوخ طبعي گفت:
    -چيه بهت برخورد؟ اگه پولهاي تو جيبيت رو جمع كني مي توني واسه سال ديگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخري و نو نوارش كني.
    ليلا با خنده گفت:
    -مريم آخرش مجبور مي شم با كيفم همين جا بيافتم به جونت.
    مريم گفت:
    -باشه واسه فردا، امشب برو كوكهاي كيفت رو محكم كن كه با اولين ضربه كيفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بيافته توي گندابه جوي.
    ليلا گفت:
    -باشه ... باشه من تسليم شدم حالا بگو چي كار كنيم.
    مريم گفت:
    -هيچي اگر از عاقبت كار مي ترسي بهتره همين امشب بري و راپرت اين پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدي.
    ليلا گفت:
    -جدي باش.
    مريم گفت:
    -به جون مامانم جدي هستم.
    ليلا گفت:
    -واقعا ... پس مثل اين كه باباي من يا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمي شناسي. فكر كردي باباي خودت يا همون اوس عباس بناي محله ست كه صدا ازش درنمي آد؟ نخير خانوم باباي بنده همين كه بفهمه يكي داره چپ به دخترش نگاه مي كنه ديوونه مي شه اول مي افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار مي كنه، خون بپا مي كنه باباي من اهل منطق نيست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
    مريم ادامه داد:
    -كه يك پشه اينقدر تو رو نمي ترسوند. خب بهش بفهمون كه توي اين دوره و زمونه اين چيزها عاديه.
    ليلا با كلافگي گفت:
    -حاليش نمي شه، نمي فهمه، آخرش آبرومون رو مي بره.
    مريم گفت:
    -خب اگر نمي فهمه كه مجبوري به شوماره تيليفون طرف زنگ بزني و ببيني مرگش چيه.
    ليلا گفت:
    -شماره تلفنش رو پاره كردم ريختم تو باغچه مون.
    مريم گفت:
    -پس الان مي ريم خونه شما پازل شوماره تيليفون مي چينيم تا فردا ببينيم چطور مي شه اما ليلا، جون من دفعه ديگه يك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو اين محله ... هي خدا رو چي ديدي.
    ليلا لبخندي زد و گفت:
    -يك جنتلمن شلوار پيلي پوش! قول مي دم.
    و هر دو خنديدند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم



    لیلا بر سرعت گامهایش افزود اما آن مزاحم دست بردار نبود و سایه به سایه او را تعقیب می كرد جلوی یك كتابفروشی ایستاد تا شاید راهش را بكشد و برود اما جوان با سماجت كنار او ایستاد و گفت:

    - چرا فرار می كنی لیلا خانوم؟

    لیلا با وحشت به او نگاه كرد و گفت:

    - برو گم شو كثافت! از جون من چی می خواهی؟

    جوان لبخند چندش آوری زد و گفت:

    - از جونت هیچی عزیزم اما از خودت ....

    لیلا معطل نكرد و با عجله از او دور شد، بدون آنكه به پشت سرش نگاه كند وارد كوچه شد. وقتی مقابل در منزلشان رسید تمام وجودش می لرزید با عجله داخل كیفش به دنبال كلید گشت. صدای زیور او را متوجه رنگ و روی پریده اش كرد.


    - لیلا جون چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟
    لیلا كلید را داخل قفل انداخت و گفت:

    - چیزی نیست.

    زیور گفت:

    - می خواهی ببرمت دكتر؟ خیلی رنگت پریده.

    لیلا در را باز كرد و با ناراحتی پاسخ داد:

    - گفتم كه چیزیم نیست. چرا دست از سرم برنمی داری؟

    و قبل از آنكه در حیاط را ببندد با دیدن جوان مزاحم كه از مقابل آنها می گذشت احساس سرما كرد. با عجله در را بست و در حالی كه می دوید وارد سالن شد. یك راست به سمت بخاری رفت آن را زیاد كرد و خودش را به بخاری چسباند. از یادآوری چهره دلقك وار جوان با آن شلوار پلیسه سبز رنگ از مد افتاده لبخند تلخی بر لب نهاد و گفت:

    - همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی! دلقك .... اصلا اسم منو از كجا می دونست؟

    از جا برخاست تا لباسهایش را درآورد كه صدای زنگ بلند شد. به خیال این كه باز هم زیور است غرغركنان به حیاط رفت و در را باز كرد. خواست چیزی بگوید، اما با دیدن جوان مزاحم جیغ كشید. خواست در را ببندد كه با فشاری محكم در باز شد و كاغذی جلوی پایش افتاد. لیلا در حالی كه از ترس زبانش بند آمده بود جلو رفت و به داخل كوچه سرك كشید زیور هنوز داخل كوچه ایستاده بود مطمئنا متوجه آنها شده باید خودش را برای یك ستیز سخت آماده می كرد. فورا در حیاط را بست كاغذ را از روی زمین برداشت و بدون این كه آن را بخواند پاره اش كرد و داخل باغچه ریخت.

    ساعتی بعد ناصر ورودش را با به هم زدن در حیاط اعلام كرد. در سالن را با شدت بیشتری باز كرد و به هم كوبید و بی مقدمه فریاد زد:

    - لیلا ... لیلا ... كدوم گوری قایم شدی مادر مرده؟ بیا بیرون.

    لیلا از اتاقش بیرون آمد و با خونسردی گفت:

    - سلام، باز چی شده؟

    ناصر با همان لحن گفت:

    - اینو تو باید بگی، اون مرتیكه اجنبی كه دنبالت افتاده كیه؟

    لیلا سعی كرد خونسردی اش را حفظ كند و گفت:

    - كدوم مرتیكه؟

    ناصر گفت:

    - همون كه درو براش باز كردی و از دستش كاغذ گرفتی.

    لیلا كه می دانست پدرش آدم بی منطقی است و گفتن جریان مساوی است با كتك خوردن خودش گفت:

    - بابا بس كن، این حرفها چیه، كی گفته من از یك مرد كاغذ گرفتم؟ خودت دیدی؟ مردم محل گفتن؟ آهان ... زیور گفته و شما هم باور كردید.

    ناصر با عصبانیت گفت:

    - برو بی شرم، برو خودت رو فیلم كن، برو فرض هم كه زیور گفته باشه چه قصدی داشته كه دروغ بگه؟

    لیلا در حالی كه وارد اتاقش می شد گفت:

    - اینو دیگه باید از خودتون بپرسید.

    با این حرف، ناصر كمی به فكر فرو رفت و بعد با صدایی نسبتا بلند كه لیلا هم بشنود گفت:

    - ببین لیلا! حواست رو جمع كن كه دست از پا خطا نكنی والا حسابت با كرام الكاتبینه! به روح همون ننه ات كه هنوز هم واسش می میری اگر یك بار دیگه حرف و حدیثی از در و همسایه بشنوم تنت رو با تركه مثل زغال می كنم، حالیت شد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت اول





    وجود آن جوان مزاحم سمج و تهدیدات ناصر تمام فكر لیلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسید كه این جوان مزاحم از كجا پیدایش شد، آنقدر ناگهانی و اصلا اسم او را از كجا می دانست؟ اما برای سوالاتش پاسخی نداشت فقط می دانست اگر یك بار دیگر زیور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببیند بدنش میزبان ضربات تركه دست پدرش می شود. مریم آرام با آرنجش به او ضربه ای زد و گفت:

    - هی لیلا كجایی؟

    لیلا گفت:

    - توی فكر اون پسره مزاحم. توی این فكر كه اگر این بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توی این چند روز كه تو مریض بودی و نیومدی مدرسه دائم مزاحم می شد دیروز هم تا جلوی خونمون اومد.

    مریم با شوخی گفت:

    - نترس، حالا كه من اومدم از ترس من این دور و برها آفتابی نمی شه.


    لیلا لبخندی زد و گفت:
    - به جای این چرندیات فكری به حالم كن، اصلا نمی دونم یك دفعه از كجا پیداش شد.

    مریم گفت:

    - آسمون سوراخ شد و تلپی افتاد پایین!

    لیلا با تمسخر گفت:

    - آره، قیافه اش هم به آسمونیها می خوره!

    مریم گفت:

    - معلومه از كجا پیداش شده، مثل هزار تا جوون بیكار كه می افتن دنبال دخترها و منتظر یك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توی ته دنیا زندگی می كنیم و از سر دنیا و بالای شهرمون خبر نداریم حالا كه یك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر می كنی چه جنایت بزرگی داره اتفاق می افته. چشمات رو باز كن لیلا یك كمی دور و برت رو نگاه كن فكر می كنی چند تا از همین همكلاسیها مون مثل من و تو، سرشون رو میندازن پایین و آهسته می رن و آهسته می یان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر دیگه، بقیه شون دائم راهنماهاشون كار می كنه.

    لیلا گفت:

    - مریم ... این حرفها چیه، چرا ندیده حرف می زنی؟

    مریم پوزخندی زد و گفت:

    - پس واسه چی و كی، توی كیفاشون لوازم آرایش جاسازی می كنن؟ واسه من و تو می خوان خودشون رو درست كنن؟ نمی بینی از ترس قیافه های بزك شده شون زنگ تفریح واسه مستراح هم بیرون نمی یان؟

    لیلا گفت:

    - مریم! مستراح چیه؟

    مریم با خنده گفت:

    - فارسی را پاس بداریم. ولی خودمونیم خیلی دلم می خواد این انتیكه رو ببینم.

    لیلا گفت:

    - برو بابا. من دارم از ترس سكته می كنم اون وقت تو آرزوی دیدنش رو داری؟

    مریم گفت:

    - نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پی كارش. اصلا ... اصلا می تونیم به یكی از همین دخترهای دبیرستان قرضش بدهیم.

    لیلا با كتاب روی سر مریم كوبید. صدای زنگ پایان كلاس با ناسزاگویی های طنزآلود مریم همراه شد. سر خیابان مدرسه كه رسیدند چشمهای لیلا در میان جمعیتی از هم دبیرستانهایش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مریم با شوخ طبعی گفت:

    - باز بدقولی كرده بی شرف؟!

    هر دو زدند زیر خنده، ناگهان خنده روی لبهای لیلا خشكید و با صدایی گرفته گفت:

    - خودشه!

    مریم در حالی كه اطرافش را نگاه می كرد گفت:

    - كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟

    لیلا گفت:

    - چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.

    مریم با كنجكاوی مسیری را كه لیلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:

    - آه .... خاك توی گورت كنن لیلا، تو خجالت نكشیدی این عنتر رو یدك كش می كردی، شانس خركی رفیق ما رو باش! حالا از قیافه اش بگذریم، شلوارش رو ببین صد سال پیش هم بابا بزرگ من این شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، یارو ماشین سوار هم نیست.

    لیلا ملتمسانه گفت:

    - مریم با قیافه اش چی كار داری؟ داره دنبالمون می یاد. دست به سرش كن.

    مریم گفت:

    - چطور قیافه و سر و وضعش مهم نیست؟ فكر می كنی اگر یك جنتلمن بود همین طوری می گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ریشش می بستم.

    لیلا گفت:

    - حالا كه یك جنتلمن نیست، یك كاری كن سر و كله اش تو محله پیدا نشه.

    مریم گفت:

    - یك كمی یواشتر برو تا بچه های مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو می یارم پایین.

    دقایقی بعد هر دو مقابل لباس فروشی ایستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:

    - سلام علیكم لیلا خانوم، نالوتی ما رو منتظر تیلیفونت می گذاری!

    مریم با جدیت گفت:

    - خفه شو، برو حرف زدن رو یاد بگیری ایكبیری! یك نگاه توی آیینه به خودت انداختی تا بفهمی دنبال كی باید بیافتی؟

    جوان گفت:

    - ااا ... پس اشكل اینجاست! چی كار كنیم خدا خواسته كه ننه مون ما رو این مدلی بزاد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت دوم


    مریم با ناراحتی گفت:

    -ببین آقای بی ادب، دفعه قبل كه اومدی توی كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر یك بار دیگه اون طرفها آفتابی بشی هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردی. در ضمن تو احمق نفهمیدی ما اهلش نیستیم، حالا گورت رو گم كن برو جایی كه واست راهنما می زنن، برو .... برو روزیت رو خدا جای دیگه حواله كرده .... فقط اگر یك بار دیگه مزاحم بشی داد و هوار راه می اندازیم، فهمیدی؟

    جوان مزاحم گفت:

    - فكر نكنم همچین جربزه ای داشته باشی. لیلا خانوم چرا خودت حرف نمی زنی، وكیل گرفتی؟ باشه، اما بدون تا به حرفهای من گوش نكنی ولت ... چی؟ نمی كنم. آره جونم در ضمن من از این هارت و پورتها رفیقت هم نترسیدم، شوماره كه بهت دادم به تیلیفونم زنگ بزن وگرنه چی؟ فردا جلوی در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زیاد.


    مریم با تنفر گفت:
    - اه ... بدتركیب با اون حرف زدنش! شوماره، تیلیفون، زت زیاد ...

    لیلا با كلافگی گفت:

    - بیا بریم، خیلی از تو ترسید، خیلی ممنون كه مشكلم رو حل كردی.

    مریم همراه او راه افتاد و گفت:

    - می خواستی چی كار كنم؟ هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حالیش نشد، ولی یه چیزی دستگیرم شد.

    لیلا گفت:

    - چی دستگیرت شد خانم مارپل؟

    مریم گفت:

    - این كه طرف یك كاسه ای زیر نیم كاسشه!

    لیلا گفت:

    - چه كاسه ای؟

    مریم گفت:

    - نمی دونم، فقط واسه دوستی با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف دیگه ای داره.

    لیلا گفت:

    - همین جوری دارم مثل بید می لرزم، دیگه با این نظرسنجیهات منو دق نده.

    مریم گفت:

    - باور كن لیلا یك كلكی تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازی تموم شده یك شاگرد تعویض روغنی هم وقتی می خواد با یه دختر رفیق بشه، چهار پنج ساعت توی وایتكس می خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم یك دست لباس نه آنچنانی، در حد معمول حالا یا كش می ره یا از فروشگاههای تاناكورا می خره و می پوشه می ره سر قرار.

    لیلا گفت:

    - اینجا ته شهره، به قول تو!

    مریم گفت:

    - سر شهر هم كه فروشگاههای تاناكورا نداره با كلاس!

    لیلا گفت:

    - آخرش چی؟

    مریم گفت:

    - همون كه گفتم یك كلكی توی كار این شلوار پیلی پوشه.

    لیلا با حرص گفت:

    - تو هم همش گیر بده به شلوارش.

    مریم با شوخ طبعی گفت:

    - چیه بهت برخورد؟ اگه پولهای تو جیبیت رو جمع كنی می تونی واسه سال دیگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخری و نو نوارش كنی.

    لیلا با خنده گفت:

    - مریم آخرش مجبور می شم با كیفم همین جا بیافتم به جونت.

    مریم گفت:

    - باشه واسه فردا، امشب برو كوكهای كیفت رو محكم كن كه با اولین ضربه كیفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بیافته توی گندابه جوی.

    لیلا گفت:

    - باشه ... باشه من تسلیم شدم حالا بگو چی كار كنیم.

    مریم گفت:

    - هیچی اگر از عاقبت كار می ترسی بهتره همین امشب بری و راپرت این پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدی.

    لیلا گفت:

    - جدی باش.

    مریم گفت:

    - به جون مامانم جدی هستم.

    لیلا گفت:

    - واقعا ... پس مثل این كه بابای من یا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمی شناسی. فكر كردی بابای خودت یا همون اوس عباس بنای محله ست كه صدا ازش درنمی آد؟ نخیر خانوم بابای بنده همین كه بفهمه یكی داره چپ به دخترش نگاه می كنه دیوونه می شه اول می افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار می كنه، خون بپا می كنه بابای من اهل منطق نیست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
    مریم ادامه داد:
    - كه یك پشه اینقدر تو رو نمی ترسوند. خب بهش بفهمون كه توی این دوره و زمونه این چیزها عادیه.
    لیلا با كلافگی گفت:
    - حالیش نمی شه، نمی فهمه، آخرش آبرومون رو می بره.
    مریم گفت:
    - خب اگر نمی فهمه كه مجبوری به شوماره تیلیفون طرف زنگ بزنی و ببینی مرگش چیه.
    لیلا گفت:
    - شماره تلفنش رو پاره كردم ریختم تو باغچه مون.
    مریم گفت:
    - پس الان می ریم خونه شما پازل شوماره تیلیفون می چینیم تا فردا ببینیم چطور می شه اما لیلا، جون من دفعه دیگه یك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو این محله ... هی خدا رو چی دیدی.
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    - یك جنتلمن شلوار پیلی پوش! قول می دم.
    و هر دو خندیدند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت سوم





    لیلا با ناراحتی گوشی را روی دستگاه كوبید و گفت:

    - آشغال ... می گه نمی تونم پشت تلفن صحبت كنم.

    مریم گفت:

    - مگه مرغ توی دهنش تخم گذاشته؟

    لیلا گفت:

    - گفت بعدازظهر برم پارك پشت مدرسه تا صحبتهاش رو بكنه.

    مریم گفت:

    - پس تا بعدازظهز باز می شه!

    لیلا نگاهی به مریم انداخت و گفت:

    - چی؟


    مریم با خنده گفت:
    - تخم خانوم مرغه!

    لیلا گفت:

    - بی مزه ... مریم چه كار كنم؟ حالا مطمئن شدم كه تو درست حدس زدی و قصد دیگه ای داره، نكنه بخواد بلایی سرم بیاره؟!

    مریم گفت:

    - اووو ... تو هم حرفهای منو انقدر جدی نگیر توی پارك كه نمی تونه بلایی سرت بیاره. تازه من هم همراهت هستم. بعد از مدرسه می ریم تا ببینیم چه مرگشه. به حرفهاش گوش كن ببین درد بی درمونش چیه.

    لیلا گفت:

    - اگه خواسته نامعقولی داشت؟

    مریم گفت:

    - غلط كرده بی شرف! می ری می گی اگر دست از سرت برنداره بابات رو می فرستی سروقتش.

    لیلا به ساعت نگاهی انداخت و گفت:

    - دلم شور می زنه، گواهی بد می ده شیطونه می گه درس ومدرسه رو ول كنم.

    مریم گفت:

    - شیطونه غلط كرده با تو، به خاطر یه آسمون جل دست از مدرسه بكشی؟ اون هم آخر سال، آخر دبیرستان، حالا كه می خواهی دیپلم بگیری!

    لیلا گفت:

    - كه چی؟ دیپلم هم گرفتیم جای ما كه تو دانشگاه نیست مه نه پولش رو داریم نه پارتی اش رو.

    مریم گفت:

    - پارتی .... مغز كه داریم. حالا اگر می خوای مجابت كنم كه ما هم می تونیم بریم دانشگاه، مانتو شلوارم رو در بیارم و عوض مدرسه، ناهار در خدمت شما باشم.

    لیلا گفت:

    - نخیر، از همین حالا مجاب شدم، حالا بلند شو تا دیر نشده بریم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم،قسمت چهارم



    فضای لخت و عریان پارك از صدای قار قار كلاغها پر شده بود. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

    - ببندید صدای نحستون رو. قارقار ... زهرمار!

    لیلا دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت:

    - پس كجاست؟

    مریم گفت:

    - بی شرف همیشه بدقوله.

    لیلا گفت:

    - بیا بریم روی اون نیمكت بنشینیم، دارم از سرما می لرزم.

    مریم همراه لیلا راه افتاد و گفت:

    - غلط كردی، تو ترسیدی اون وقت می گی از سرما می لرزم. انگار داره آدم می كشه!


    لیلا گفت:
    - دیوونه اگر یك دفعه مامورا بریزن توی پارك چه خاكی بر سرمون بریزیم؟

    مریم گفت:

    - باید فرار كنیم دیگه اونا كه نمی دونن ما سالمیم.

    لیلا گفت:

    - حالا فرض كن گرفتنمون، اون وقت چی؟ بابام خون به پا می كنه.

    مریم گفت:

    - هیچی اگر گرفتنمون باید تحویلش بدیم.

    لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت:

    - چی رو تحویل بدیم؟

    مریم به نقطه ای اشاره كرد و گفت:

    - همون شلوار پیلی پوش رو كه داره می آد.

    هر دو با هم از جا برخاستند. لیلا دست مریم را گرفت و گفت:

    - مریم همین جا بمون.

    جوان مزاحم خودش را به آنها رساند و با لبخندی بر لب گفت:

    - سام علیك خانوما .... بالاخره تشریف فرما شدید بعد از یك عالمه استخاره و این دست و اون دست كردن ما رو قابل دونستید.

    لیلا با عصبانیت گفت:

    - من شما رو قابل هیچی نمی دونم اگر هم اینجا هستم فقط به خاطر اینه كه بتونم شر شما رو از سرم كم كنم.

    جوان مزاحم نگاهی به مریم كرد و گفت:

    - شما برو عقب واسا، چیه مثل فال گوشا اینجا واستادی؟

    مریم نگاهی به لیلا انداخت و از آنها فاصله گرفت و روی نیمكتی نشست. لیلا گفت:

    - خب چطوری می تونم شر شما رو از سرم كم كنم؟

    جوان به پشت سر لیلا خیره شد و گفت:

    - الان شرم رو كم می كنم.

    و در برابر چشمان متعجب لیلا و مریم پا به فرار گذاشت. لیلا با تعجب به سمت مریم چرخید خواست چیزی بگوید كه با دیدن آنچه روبرویش بود درجا خشكش زد. سیلی محكمی كه بر صورتش نشست به خود آمد و صدای فحش و ناسزای ناصر به جای قارقار كلاغها فضا را پر كرد:

    - دختره بی حیا .... بی شرم، می كشمت و ننگت رو كم می كنم. از سگ كمترم اگر تنت رو مثل زغال سیاه نكنم. می آیی توی پارك دنبال قرتی گری و ....


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/