صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    حسرت | رقيه مستمع

    حســـــــرت
    نویسنده: رقيه مستمع
    منبع پارس پلانت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    همگي اين مثل قديمي را بارها شنيديم كه: "جواني كجايي كه يادت بخير" ولي من هر وقت به ياد جواني هام ميافتم تنم به لرزه در ميآيد و اعصابم بهم ميريزه.
    چه جواني!
    كه ياد آوري آن باعث تجديد خاطرات تلخي ميشه ....
    سيزده سالم بود كه خودم را به عنوان يك زن شناختم.
    سيزده همانطور كه همه گفته اند نحس است نحس... مادرم تا آن زمان زن خيلي خوبي بود ولي افكار قديمي رهاش نميكرد وقتي فهميد بالغ شدم حسابي كتكم زد.
    من هم كتك خوردم ولي به چه گناهي نميدانم!
    به گناه بزرگ شدن سينه هام سال قبل كتك خورده بودم و فاجعه اي كه رخ داده بود مسبب كتك امسال شد.
    به هر حال بزرگ شده بودم.
    دوم راهنمايي را تمام كرده بودم و مثل بقيه دخترهاي هم سن و سالم قد كشيده و جولان ميدادم.
    البته دور از چشم پدر و مادرم.
    بعضي از شبها وقتي توي رختخواب ميخوابيدم صداي پچ پچ مادرم را ميشنيدم كه به پدرم ميگفت: گيتي بزرگ شده بايد شوهرش
    بدهيم ماندن اون توي خونه بجز درد سر چيز ديگه اي براي ما نداره و پدر بيچاره ام در مقابل منطق مادر كم مي آورد و ميگفت:
    زن نميشه دوره افتاد و براي دختر سيزده ساله مون جار بزنيم شوهر لازم داريم صبر كن اون هم خدايي داره و انشالله به زودي
    يكي پيدا ميشه نگران نباش و مادرم عصباني و برافروخته ميشد و ميگفت: دختر به اين سن آفت زندگي است و ممكنه هزار
    بدبختي پيش بياد، بايد بره سر بختش از ما دور بشه ما نميتوانيم.
    به اينجا كه ميرسيد پدرم خوابش ميرد و مادر ناچار به سكوت ميشد.
    در عالم بچگي به خودم ميگفتم چرا نميتوانند من را نگهدارند؟
    مگه من چه اشكالي دارم؟
    مگه من چه خطايي كردم؟ يا ممكنه بكنم؟
    مادرم روزها مراقبم بود و نميگذاشت با كسي ارتباط داشته باشم.
    دلم لك ميزد تا با دخترهاي همسايه كه سالها با هم دوست بوديم بازي كنم. مادر همه چيز را قدغن كرده بود.
    تابستان بود من بايد در كارهاي خانه به او كمك ميكردم و خانه داري ياد ميگرفتم.
    صداي خنده دختربچه هاي هم سنم حسرت رفت و آمد با آنها را در دلم تازه ميكرد ولي فايده اي نداشت.
    دل مادر نرم نميشد كه نميشد.
    روز به روز بزرگتر ميشدم انگار عجله داشتم ديگه مثل بچه ها ديده نميشدم.
    پسرهاي محله با اين كه مادرم هميشه همراهم بود دنبالم بودند.
    دلم ميخواست بايستم و با آنها حرف بزنم و بخندم اما مادرم كه متوجه همه چيز بود، نيشگوني از دستم ميگرفت كه جيغم به هوا ميرفت و به دنبال آن تو سري بود كه حواله سرم ميشد.
    پسرهاي محله دلشان به حالم ميسوخت.
    مادرم از اينكه من را با خودش بيرون ببرد متنفر بود.
    ديگه حتي براي در باز كردن هم من را نمي فرستاد.
    در خانه زنداني بودم.
    مادرم بعد از نماز پاي سجاده مي نشست و دعا ميكرد خدايا شر اين دختر را از سرم كم كن.
    از دعاي مادرم تعجب ميكردم و بدم ميآمد.
    آخه من چه گناهي كرده بودم؟
    روزهاي نوجواني من با آه و ناله مادرم به شب ميرسيد و دوباره روز از نو روزي از نو.
    در يكي از همين روزهاي تكراري و نفرت انگيز بود كه در خانه اي ما به صدا درآمد و زني با چادر مشكي كه صورتش را محكم پوشانده بود همراه مرد ميانسالي وارد خانه شدند.
    مادرم وقتي زن نيتش را در گوشي گفت؛ لبخندي زد و به آنها تعارف كرد تا داخل اتاق شوند.
    من روي پله ها نشسته بودم مادرم با تشر گفت: پاشو لباست را عوض كن چادرهم سرت كن بيا كارت دارم.
    زن و مرد داخل اتاق شدند من هم به دستور مادرم لياس عوض كردم و با چادر سفيدي بيرون در منتظر مادرم شدم تا اجازه بدهد وارد اتاق بشوم.
    صداي خنده مادر پيچيده بود من از اينكه ميديدم مادرم خوشحاله و ميخندد راضي بودم از مهمانهايي كه داشتيم خوشحال بود.
    مادر صدام كرد و من با لوندي وارد اتاق شدم مرد سرش را بلند كرد و نگاه تندي به من انداخت بعد به زن نگاه كرد حس كردم زن از من خوشش نيامده ولي نگاه مرد تنم را گرم كرد و حس خوشي به من داد.
    كنار مادرم نشستم.
    مادر گفت: نه اينكه دخترم باشه ميگم دختر خيلي خوبيه همه كارهاي خانه را بلده از آشپزي گرفته تا رفت و روب.
    زن نگاهي خريدارانه به من كرد و گفت: بچه دار بشه ما از اون چيزي نميخواهيم.
    مادرم گفت: خدا به دور توي فاميل ما يك دونه هم عقيم نيست!
    چه زن چه مرد!
    زن گفت: به هر حال من گفتم بعدا گله و شكايتي نباشه.
    مادرم خنده اي كرد و گفت: شما خيالت راحت باشه.
    زن خيلي بيتاب بود و ميخواست بحث را تمام كنه مادرم از من خواست تا از اتاق بيرون بروم.
    من هم از نگاه زن بدم آمده بود و ناراحت از خدا خواسته فورا" از اتاق بيرون رفتم و توي حياط روي پله ها نشستم.
    صداي زن و مرد بلند ميشد ولي مفهوم نبود.
    روي پشت بام پسر همسايه داشت كفتر بازي ميكرد و گاها" زير چشمي نگاهم ميكرد.
    يك حس دروني و ناخودآگاه باعث شد چادرم را از سرم انداختم و موهاي سياهم را روي شانه هام پريشان كردم.
    پسر همسايه كه تا آن موقع زير چشمي نگاه ميكرد برگشت و مات و حسرت زده نگاهم كرد.
    از اين كه نگاهم ميكردم خوشم آمد و بي اختيار پاهام را دراز كردم تا بلندتر ديده بشوم.
    پسر همسايه با حسرت بيشتري نگاه ميكرد من هم خوشم مي آمد.
    صداي در؛ حال و هواي ما را عوض كرد.
    چادرم را سر كردم مادرم از اتاق فرياد زد: برو در را باز كن.
    پشت در پدرم بود.
    با موتور گازي وارد حياط شد. خودش را مرتب كرد و به اتاق رفت.
    با زن و مرد احوالپرسي كرد و نشست.
    من هم پشت در نشستم.
    مادرم براي او چايي ريخت.
    پدر از مرد پرسيد: شما خواستگار دخترم هستيد؟
    مرد گفت: اگر به غلامي بپذيريد بله.
    پدر رو به زن گفت: همشيره برادرتون چند ساله است؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    زن عصباني گفت: برادرم نيست!
    شوهرمه چهل سال بيشتر نداره!
    پدر عصباني شد و گفت: مرد حسابي تو زن داري آمدي سراغ دختر نابالغ من؟
    مادرم پا در مياني كرد و گفت: نه بابا به سن بلوغ رسيده.
    پدرعصباني رو به مادر گفت: شما حرف نزن خودم خوب ميدانم چي ميگم.
    مرد حرفي نزد.
    زن با غرور و تكبر گفت: ما چند ساله ازدواج كرديم بچه دار نميشويم من خودم پيش قدم شدم تا براي شوهرم زن بگيرم بچه دار بشود.
    پدر برافروخته گفت: شما بي جا كردي شكر خوردي جلو افتادي.
    مرد گفت: حرمت مهمان نگه نميداري ولي من مهمان بدي نيستم حرمت شما را نمي شكنم!!
    پاشو خانم بريم.
    زن چادرش را جمع و جور كرد و جلوتر از همه از اتاق بيرون آمد.
    وقتي زن از كنارم رد ميشد گفت: فكر كرده دخترش تحفه است!
    مادرم ميخواست دلجويي كند ولي با چشم غره اي كه پدرم كرد منصرف شد.
    براي اولين بار پدر را اينطور عصباني ميديدم.
    به محض اينكه زن و مرد از در بيرون رفتند پدر سيلي به گوش مادرم زد و گفت: اگر نميشناختمت فكر ميكردم زن باباي اين بچه هستي.
    مادر اشكش را پاك كرد و گفت: مگه چي كار كردم؟
    پدر گفت: هنوز نفهميدي چي كار كردي؟
    دختر سيزده ساله ام را ميخواستي فداي افكار احمقانه ات كني.
    مرتيكه پدر سوخته بالاي چهل سال آمده سراغ دختر نابالغ سيزده ساله ام.
    مادر گفت: نابالغ چيه توي دهنت افتاده اون بالغ شده!
    پدر پوز خندي زد و گفت: وقتي بهت ميگم نميفهمي باور نميکني.
    اين دختر يك بچه است بلوغ فقط اون چيزهايي نيست كه تو فكر ميكني.
    دهنم را باز نكن روي بچه باز ميشه.
    حس كردم جاي من نيست به بهانه آب خوردن به آشپزخانه رفتم.
    مادرم ملايم گفت: مخالفي بگو مخالفم چرا كتك كاري ميكني.
    اين حرف مادر برايم خيلي آشنا بود هر وقت دعواشون ميشد مادر اينطوري پدر را رام ميكرد.
    پدر در جواب مادر گفت: من دخترم را به مرد چهل ساله كه جاي پدر بزرگ بچه ام است نميدهم اين را توي گوشت فرو كن.
    مادر در حالي كه داخل اتاق ميشد گفت: مرد چهل ساله خونه دار از جوان يك لا قبا بهتره!
    ديگه چيزي از حرفهاي آنها نميشنيدم.....
    پشت بام را نگاه كردم از پسر همسايه خبري نبود.
    آن شب پدر و مادر بهم پشت كردند و خوابيدند.
    تا چند روز، مادر با من و پدر قهر بود و زياد حرف نميزد.
    كينه مادر را نسبت به سيلي كه خورده بود را حس ميكردم اما نميدانستم چرا پدرم كتكش زد!
    حسي به من ميگفت پدرم اشتباه نميكند.
    هر روز بيشتر دلم ميخواست با ديگران رفت و آمد كنم و به هر بهانه اي از خونه بيرون بروم اما مادر خيلي بداخلاقي ميکرد و اجازه نميداد.
    اين تابستان لعنتي هم تمام نميشد.
    تنها دلخوشيم پسر همسايه بود كه بعد از ظهر ها از پشت بام نگاهم ميكرد و با نگاهش حرف ميزد.
    موقع مدرسه ها از صبح تا بعد از ظهر خونه نبودم و ميتوانستم با دوستهايم ارتباط داشته باشم و از اين تنهايي بيرون بيايم.
    اواخر مرداد بود كه مادر با پدر آشتي كرد.
    مادر از اين آشتي استفاده كرد و گفت: نميخواهم گيتي مدرسه بره!
    پدر ناراحت شد و گفت: آخه چرا؟
    اون امسال ميره سال سوم راهنمايي اگر خدا بخواهد دبيرستان هم ميره.
    مادر عصبي گفت: بره مدرسه روش بيشتر باز بشه همين الان هم نميشه كنترلش كرد!
    تو از رفتن به دبيرستان حرف ميزني؟
    پدر گفت: من جايي كه كار ميكنم چند تا دختر جوان ديپلمه كار ميكنند چقدر با وقار و خانم هستند و خوب پول درمياورند.
    چرا دختر من يكي از آنها نشه؟
    مادر اين بار عصباني گفت: پس تو به جاي كار كردن به دخترهاي جوان توجه ميكني!
    چشمم روشن!
    پدر سري تكان داد و گفت: واقعا كه!!
    اونها جاي بچه من هستند.
    مادر گفت: هيچ كس نميتواند جاي بچه تو باشه.
    گيتي هم امسال ديگه مدرسه نميره.
    پدر كمي نرم تر شد و گفت: لااقل اجازه بده سوم را تمام كنه دبيرستان نفرست.
    مادر نگاهي به من و پدر انداخت و گفت: اگر خواستگار خوب داشته باشه بايد درس را ول كنه به اين شرط اجازه ميدهم.
    پدر ناچار قبول كرد و گفت: به شرطي كه مرد زن دار نباشه!!
    مادر حرفي نزد.
    از اينكه پدر توانسته بود اجازه بگيرد به مدرسه بروم خوشحال بودم.
    اما ميترسيدم مادر دست به كار بشه و براي من خواستگار پيدا كنه.
    ميدانستم ازدواج كار خوبي است ولي خودم هم حس ميكردم حالا زود است. پدر يك روز سر كار نرفت و اسمم را نوشت.
    افكار پدرم خيلي روشن بود ولي مادر برعكس پدرم به همه چيز با ديد منفي نگاه ميكرد مخصوصا به من!!
    پسر همسايه خيلي به من توجه داشت و هر بعد از ظهر براي دانه دادن به كفترهاش پشت بام مي آمد و خانه ما را تماشا ميكرد.
    من هم به نگاههاي اون عادت كرده بودم و به نگاهش پاسخ ميدادم.
    ديگه به ديدن پسر همسايه عادت كرده بودم هر وقت پشت بام مي آمد من هم سعي ميكردم در حياط باشم و براي او لوندي كنم.
    اين حركات من از چشم مادرم دور نماند و يك روز كه داشتم با عشوه راه مي رفتم از پشت سر رسيد و كتك مفصلي به من زد و پسر همسايه را به فحش كشيد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    چند روزي از پسر همسايه خبري نبود دلم برايش تنگ شده بود.
    اما مادر اجازه نميداد توي حياط بروم.
    تابستان با تمام آزار واذيتهاي مادر جاي خودش را به پاييز داد و من راهي مدرسه شدم.
    دلم پر ميكشيد تا همكلاسي هايم را ببينم.
    بيشتر آنها در تابستان بزرگ شده بودند و شكل زنانه اي به خود گرفته بودند.
    وقتي اين را به يكي از دوستهام گفتم خنديد و گفت: خبر از خودت نداري چقدر عوض شدي!
    درس و مدرسه بهانه بود براي فرار از خانه.
    وقتي مدرسه بودم ديگه مادر نبود تا اذيتم كنه و مراقب رفتارم باشه.
    سعي ميكردم خوب درس بخوانم شايد با معدل بالا مادر دلش به رحم بياد و اجازه بده ادامه تحصيل بدهم.
    پدر از اين كه ميديد سرگرم درس خواندن هستم راضي بود و هر چه لازم داشتم تهيه ميكرد و بهترين مشوقم بود.
    اما مادر مرتب سعي ميكرد نتوانم به درس و مشقم برسم.
    با كار خانه تصميم داشت من را عاجز كنه ولي من درس ميخواندم و از طرفي بيشتر كارهاي خانه را انجام ميدادم.
    ديگه وقت نداشتم حياط بروم و پسر همسايه را ببينم انگار اون هم ديگه نميامد.
    به هر حال ماه اول مدرسه ها بدون دردسر گذشت تا اين كه يك روز صبح زود نزديك مدرسه با پسر همسايه روبرو شدم.
    قلبم تند تند شروع كرد به زدن انگار ميخواست از سينه بيرون بياد.
    ميخواستم به آرامي از كنارش رد بشوم ولي با سلام گرمي كه كرد سرجايم ميخ كوب شدم.
    پاهام قدرت نداشت تا رد بشوم.
    پسر همسايه گفت: اسمم را ميداني؟
    گفتم: نه!گفت: اسمم سيامك هست.
    اسم تو چيه؟
    گفتم: گيتي.
    گفت: گيتي و سيامك چقدر با هم جورند!
    دلم آشوب بود ميترسيدم مادرم تعقيبم كرده باشه و دچار درد سر بشوم.
    دست و پايم را جمع كردم و به سرعت از كنار سيامك رد شدم.
    سيامك از پشت سر گفت: فردا همين موقع اين جا هستم.
    برگشتم و با لبحندي جوابش را دادم.
    بعد با سرعت خودم را به مدرسه رساندم.
    با خودم گفتم اگر مادر تعقيبم كرده باشد و سيامك را ديده باشد چي؟
    چي بايد بگويم.
    در همين فكر بودم كه دوستم ميترا پيشم آمد و گفت: چي شده بد جوري تو فكري؟
    اتفاقي را كه افتاده بود تعريف كردم.
    خنديد و گفت: اين كه ترس نداره حتي اگر تو را ديده باشه بايد زيرش بزني قبول نكن.
    گفتم: مگه ميشه؟
    گفت: وقتي مادرت اينقدر حساس باشه و تو هميشه راست حرف بزني معلومه نميشه ولي وقتي بهش دروغ بگويي بيشتر باورش ميشه.
    گفتم: حرف راستم را باور نميكنه ميخواهي دروغم را باور كنه؟
    ميترا گفت: دختر جان من تجربه دارم تو يك دروغ به مادرت بگو ببين چطور باورش ميشه.
    تا ظهر حرفهاي ميترا خيلي گيجم كرده بود.
    خيلي دلم ميخواست امتحان كنم.
    وقتي خونه رسيدم به قيافه مادرم نگاه كردم هيچ عكس العمل خاصي نديدم نفس راحتي كشيدم.
    ناهار را خودم و كارهاي خونه را كه مانده بود بدون قرقر انجام دادم.
    دفتر و كتابهايم را باز كردم ونميتوانستم حواسم را جمع كنم و درس بخوانم.
    به سيامك فكر ميكردم يعني راست ميگفت فردا هم مياد؟
    با خودم كلي كلنجار رفتم تا حواسم را جمع كردم و درس خواندم.
    شب تا صبح خوابم نبرد صبح زود بيدار شدم و صبحانه درست كردم مادرم تعجب كرد گفتم: امروز امتحان داريم.
    مادر نگاهي به من انداخت و گفت: يعني اينقدر درس خواندن را دوست داري؟
    آهي كشيدم و گفتم: معلومه!
    ولي اين يك دروغ بود.
    مادرم بعد از سكوتي طولاني گفت: من كه با تو دشمني ندارم اگر خوب درس بخواني ميتواني درس ات را ادامه بدهي و به جايي برسي. بلند شدم مادر را بوسيدم.
    مادر گفت: خوب خودت را لوس نكن.
    پدر صبحانه را خورد و رفت من هم حاضر شدم و لوازمم را برداشتم و از خانه بيرون آمدم.
    خيالم راحت نبود مرتب پشت سرم را نگاه ميكردم.
    مبادا مادرم تعقيبم كند.
    دوباره نزديك مدرسه سيامك سر راهم آمد و اين بار از من خواست تا زنگ مدرسه بخورد با هم راه برويم.
    ميترسيدم ولي با همان دلشوره همراهش رفتم و در پارك نزديك مدرسه نيم ساعت با هم حرف زديم و قول و قرار فردا را گذاشتيم.
    فردا زودتر از خانه بيرون آمدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    سيامك را دوست داشتم و براي ديدنش لحظه شماري ميكردم.
    براي اينكه پدر يا مادرم شك نكنه در خانه مرتب درس ميخواندم نمره هاي خوبي هم گرفتم.
    يك شب كه به حرفهاي پدر و مادر گوش ميدادم مادرم گفت: من با درس خواندن گيتي مخالف نيستم ولي از اجتماع ميترسم خطر داره گيتي دختر ساده اي است و هر كسي ميتواند به راحتي گولش بزنه.
    پدر گفت: بهش ياد بده چطور توي اجتماع زندگي كنه.
    با دور كردن از اجتماع مهارات زندگي كردن را ازش نگير.
    خوابم برد و ادامه بحث آنها را نشنيدم.
    هر روز به شوق سيامك از خانه بيرون ميرفتم اون هم خوش قول بود و سر موقع ميآمد و نيم ساعتي قدم ميزديم و من مدرسه ميرفتم.
    تا اين كه يك روز از سيامك خبري نشد....
    آن روز مثل مرغ پر كنده بودم و بال بال ميزدم حواسم به درس و كلاس نبود سيامك در مورد نيامدنش چيزي نگفته بود.
    دلشوره داشتم ميخواستم هر چه زودتر زنگ بخوره و به خانه برگردم و از سيامك خبري بگيرم.
    اما زمان به سختي ميگذشت و حالم بدتر ميشد تا اينكه فشارم پايين آمد و رنگم پريد معلم با ديدن رنگم از مبصر كلاس خواست تا من را دفتر ببرد.
    همراه مبصر به دفتر رفتم.
    آن روزها هنوز خانه ما تلفن نداشت مدير مرا همراه مستخدم به خانه فرستاد.
    مادرم خانه نبود هر چه در زدم كسي پاسخ نداد.
    مستخدم با عجله ميخواست به مدرسه برگردد من هم از فرصت استفاده كردم و زنگ همسايه يعني خانه سيامك را زدم.
    مادر سيامك در را باز كرد و مستخدم مدرسه گفت: مادر اين بچه خانه نيست اگر ميشه خانه شما بماند تا مادرش برگردد مريض شده نميتوانم با خودم ببرم.
    مادر سيامك با خوشرويي قبول كرد و من وارد خانه آنها شدم.
    مستخدم تشكر كرد و رفت.
    مادر سيامك من را به اتاق برد.
    همه جا بوي سيامك ميداد.
    اتاق تو در تو بود وقتي وارد اتاق شدم سيامك از اتاق ديگر داد زد: مامان كيه مهمان آمده؟
    مادرش جواب داد: نه پسرم دختر همسايه است مريض شده از مدرسه آوردنش خونه.
    مادر سيامك از من خواست تا روي بالشي كه به دستم داد بخوابم.
    خودش هم براي آوردن آب قند رفت.
    سيامك با هزار زحمت به اتاقي كه من در آن بودم آمد.
    از ديدن سيامك گريه ام گرفت خيلي نگران و دلتنگش بودم.
    پاي سيامك باند پيچي شده بود و به سختي راه ميرفت با اين حال براي ديدن من آمد.
    تا سيامك را ديدم خودم را بغلش انداختم و بوسيدم و گريه كردم .
    سيامك محكم بغلم كرد و گفت: اين كار را نكن مادرم متوجه ميشه!
    حس كردم حال سيامك عوض شد دستي به موهايم كشيد صورتم را بوسيد و گفت: دراز بكش الان مادرم مياد.
    به حرفش گوش دادم.
    سيامك گوشه اتاق نشست من هم در گوشه اي ديگر سرم را روي بالش گذاشتم.
    مادر با يك ليوان آب قند آمد.
    ديدن سيامك و خوردن آب قند حالم را بهتر كرد.
    نميدانم مادرم كجا رفته بود دلم هم نميخواست به اين زودي ها برگردده.
    مادر سيامك وقتي سيامك را ديد گفت: پسرم تو چرا از جات بلند شدي؟
    سيامك گفت: ميخواستم ببينم مهمانمان كيه!!
    مادر گفت: حالا كه ديدي پاشو برو اون اتاق اگر مادر گيتي بياد خوشش نمياد اينجا باشي.
    سيامك گفت: مگه من چي كار به كار گيتي دارم؟
    مادر گفت: ببين پسرم مادر گيتي از اون زنهاي است كه افكار قديمي دارند كاريش نميشه كرد ممكنه براي دختر خودش حرف درست كند.
    سيامك با غرغر از اتاق رفت.
    همان موقع زنگ در به صدا درآمد.
    مادرم پشت در بود معلوم نبود از كجا فهميده بود و دنبالم آمده بود مادر سيامك به مادرم تعارف كرد ولي مادرم قبول نكرد و با اخم
    گفت: به گيتي بگيد بياد برويم خونه.
    صداي مادر خيلي جدي بود.
    فورا از اتاق بيرون آمدم و همراه مادرم به خانه خودمان رفتم.
    تا از در حياط داخل شدم مادرم با پس گردني از من پذيرايي كرد و حرفهاي بدي به من زد كه خجالت كشيدم و ياد حرف مادر سيامك افتادم اون ممكنه براي دخترش حرف دربياوره!
    واقعا هم همين طور شد.
    مادر از ارتباط نامشروع گفت و تهمت زد در حالي كه من هنوز مشروع را نميشناختم تا چه برسد به نامشروع!!
    باز مادر دستش قوي تر از زبان تلخش كار كرد و حسابي كتكم زد.
    من كتك خوردم ولي نميدانستم چرا كتك ميخورم.
    از دست مادرم عصباني بودم دلم ميخواست در مقابل حرفهايي كه شنيده ام عكس العمل نشان بدم و لااقل همانطور كه اون از خدا نميترسد و به من تهمت هرزگي ميزد هرزه باشم!
    جيغ زدم و گريه كردم آخه خيلي زور داشت هر چه من جيغ زدم اون بدتر كتكم زد تا خسته شد.
    آنقدر گريه كردم تا خوابم برد.
    آمدن پدر را متوجه نشدم.
    مادر با عصبانيت براي پدرم تعريف كرد.
    پدر گفت: زن حسابي چرا حرفهاي زشت ميزني اون بچه حالش بد شده قبول دارم اشتباه كرده رفته خانه همسايه تو به جاي اينكه راهنماييش كني و خوب و بد را نشان بدهي اين حرفهاي زشت را به زبان مياوري من به جاي تو خجالت ميكشم بس كن.
    مادر مرتب نق ميزد و ميگفت: اگر تابستان گذاشته بودي شوهر كرده بود الان اينهمه مصيبت نداشتم.
    پدر خسته تر از اين حرفها بود حتي شام نخورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    پيشم آمد خودم را به خواب زدم پتوي نازكي روي من كشيد بعد دست نوازشي به موهام كشيد چشمهاي ورم كرده ام را ديد و گفت: دستت بشكنه به تو هم ميگن مادر؟!
    پدر سر بي شام به زمين گذاشت و خوابيد.
    صبح زود بيدار شدم كمي درس خواندم بعد لباس پوشيدم و عازم مدرسه شدم.
    مادر به متلك گفت: خوبه براي ولگردي حالت خوب شده؟
    با اون قهر بودم جوابش را ندادم.
    با دلخوري از خانه بيرون آمدم.
    مدرسه خيلي بهتر از خانه بود با دوستهام در مورد اتفاقي كه افتاد حرف زدم يكي از آنها گفت: من اگر مادر تو را داشتم خودم را ميكشتم.
    يكي ديگه گفت: چه مادر بي رحمي!
    حرفهاي دوستهام مرحمي به دلم شد ولي كينه ام را نسبت به مادرم بيشتر كرد.
    فكر پليد هرزه شدن توي مغزم دور ميزد.
    بارها خواستم آن را دور كنم ولي نشد.
    حالا كه به من گفته بود فاحشه گفته بود هرزه بايد جبران كنم و به همه ثابت كنم مادر اشتباه نكرده من هرزه هستم كه اون ميگه.
    تنفر جاي خودش را به مهر مادر و فرزندي داده بود.
    يكي از بچه ها گفت: مادرت ميخواهد تو را شوهر بده بعد بشينه بگه بيچاره دخترم سيزده سالگي شوهرش دادم چقدر بچه بود!!
    بعد از اون با تو مهربون ميشه.
    ولي من فكر نميكردم اون با من مهربان بشه اون به اسم محبت موفق شد من را از راه بدر كنه.
    به محض خوردن زنگ از مدرسه بيرون رفتم.
    ميخواستم به ديدن سيامك بروم حالا كه اون پاش شكسته و نمي تونه راه بروه من پيشش ميروم.
    ديگه از مادرم نمي ترسيدم آخه اون حرف آخر را زده بود.
    دوان دوان خودم را به خانه رساندم در خانه را زدم مادرم در را باز كرد.
    خيلي آرام سلام كردم و از كنارش رد شدم و به اتاق رفتم لباسم را عوض كردم كتابهايم را برداشتم و به راه پله رفتم تا درس بخوانم.
    مادر صدام كرد غذايت را روي گاز گذاشتم.
    جوابش را ندادم.
    ادامه داد: من دارم ميروم خانه اقدس خانم روضه، تا عصر برميگردم.
    در را قفل ميكنم بابات كليد دارد.
    گوشم را تيز كردم مادر از خانه رفت و در را پشت سرش قفل كرد.
    به آشپزخانه رفتم و غذا خوردم.
    بعد با بيحوصلگي برگشتم راه پله.
    حوصله درس خواندن نداشتم.
    نگاهي به در پشت بام كردم قفل نداشت سريع در را باز كردم و پشت بام رفتم از ديوار كوتاهي رد شدم و به پشت بام خانه سيامك رفتم.
    در راه پله آنها هم باز بود.
    به آرامي از پله هاي آنها پايين رفتم.
    مادر سيامك هم رفته بود روضه، ميترسيدم كس ديگري خونه باشه با ترس و لرز وارد اتاق شدم سيامك صدا زد كيه؟
    گفتم: منم.
    سيامك به زحمت از اتاق بيرون آمد همديگر را بغل كرديم.
    سيامك غرق بوسه ام كرد و گفت: از ديروز تا حالا نگرانت هستم.
    گفتم: كتك مفصلي خوردم همه جاي بدنم درد ميكنه.
    سيامك جاهايي كه نشانش دادم را بوسيد.
    حس غريبي داشتم انگار تمام بدنم در آتش مي سوخت.
    سيامك يكهو كنار رفت و گفت: اين كار درست نيست.
    گفتم: ميترسي مادرم بهم بگه هرزه يا فاحشه؟
    اين ها را ديروز گفته!
    سيامك گفت: بيخود تو پاكترين دختر دنيا هستي.
    از حرفش خوشم آمد.
    با سيامك داخل اتاق شدم غافل از اينكه زن همسايه من را از پنجره خانه اشان ديده.
    توي اتاق سيامك تحريك شد و آنجه نبايد ميشد شد.
    نه پشيمان بودم نه ناراحت!
    با خواسته قلبيم خودم را تسليم سيامك كرده بودم.
    وقتي كار تمام شد سيامك گفت: زود برگرد خونه اتان نگذار كسي چيزي بفهمه وگرنه ما را از هم جدا ميكنند.
    بوسيدمش با اين كه حالا بيشتر از قبل دوستش داشتم ازش جدا شدم و به خونه خودمان برگشتم.
    دوشي گرفتم و با خيال راحت نشستم و درسم را خواندم.
    مادر بعد از ظهر برگشت.
    روضه تاثيرش را كرده بود خيلي نرم شده بود.
    به حالت دلجويي به من گفت: من و تو مادر و دختر هستيم به خدا منظوري ندارم نميخواهم كسي بهت صدمه بزنه.
    باور كن از اينكه اتفاقي براي تو بيفته دلم ميلرزه.
    دست خودم نيست نگرانم.
    از من دلگير نباش.
    حرفهاي مادرتكانم داد پشيمان شدم ولي زخم حرفهاي مادر اونقدر سطحي نبود كه با اين حرفها دلجويي بشه و از دل بيرون بره فقط ديگه قهر نبودم.
    ده روز خانه ي همسايه روضه بود و مادرم با مادر سيامك ميرفت و من هر ده روز كنار سيامك بودم!
    خودم را متعلق به او ميدانستم و از اينكه رسوا بشوم هيچ ترسي به دل نداشتم.
    گويا هر دفعه زن همسايه من را ميديد كه از راه پله به خانه سيامك ميروم.
    اما از ترس مادر حرفي نميزد.
    چون مادرم براي همه حرف در مياورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    كسي در مقابلش نميتوانست ايستادگي كنه.
    ده روز گذشت و روضه تمام شد حالا مادرم خانه نشين شد و من ديگه نميتوانستم به ديدن سيامك بروم.
    عصبي شده بودم دلم سيامك را ميخواست چيزي كم داشتم و ناراحت بودم.
    خودم را زن سيامك ميدانستم و از اينكه جدا زندگي ميكنيم دلخور بودم.
    چند روز صبر كردم.
    بارها خواستم تا مادرم مشغول نماز خواندن ميشه سري به سيامك بزنم ولي ترسيدم.
    سيامك هم با پاي شكسته نميتوانست به ديدنم بياد يا لااقل پشت بام كفتر بازي كنه.
    مادر سيامك به كفتر ها دانه ميداد.
    پدرم مريض شده بود.
    چند بار دكتر رفته بود ولي هنوز خوب نشده بود.
    اون پشت و پناهم بود.
    ميدانستم از من حمايت ميكنه.
    حتي اگر من خطاي به اين بزرگي كرده باشم.
    يك ماه گذشت حال پدر هر روز بدتر ميشد تا اينكه خانه نشين شد.
    مادرم زن باوفا و دلسوزي بود به خوبي از پدرم مراقبت ميكرد.
    ولي اون هم خسته ميشد و عصبي.
    يكي از روزهايي كه از پرستاري پدرم خسته و كسل شده بود با زن همسايه دعوا كرد و زن همسايه به تلافي كارهاي مادرم تمام پته ها ي من را روي آب ريخت و گفت: تو برو دخترت را جمع كن كه با اين و آن نخوابه ادعاي نجابتت همه را كشته!
    مادرم هر چي به دهنش آمد به زن همسايه گفت.
    اين كارش باعث شد زن همسايه سيامك را لو بده.
    مادرم ديوانه شد و با عصبانيت به خانه اومد و با دست موهاي من را گرفت و كشان كشان به كوچه برد و جلوي پاي زن همسايه انداخت.
    زن همسايه از حرفهايي كه زده بود پشيمان شد ولي فايده اي نداشت.
    پدر بيمارم دم در آمد و گفت: زن به حرف خاله زنك ها گوش نكن.
    بچه را اذيت نكن.
    مادرم گفت: اگر حرفهاش درست باشه چي؟
    پدر گفت: اگر درست نباشه چي؟
    من بايد گيتي را ببرم دكتر تا با گواهي دكتر بزنم توي دهنش.
    پدر بي حال گفت: زن نكن بچه را آزار نده.
    مادر گفت: تو با حمايت هاي بي جات باعث شدي دختر اينقدر پررو بشه.
    ميبرمش با چند تا شاهد ميبرم.
    ميخواست بگه به دخترم اعتماد دارم!!
    ولي چه سود!
    كلي آدم جمع شده بود زن همسايه ناراحت بود وقتي نگاهم ميكرد و از اينكه آبرويم را ريخته احساس شرم ميكرد ولي كارش را كرده بود.
    لباس پوشيديم و همراه مادر سيامك و يكي دو تا همسايه ديگر، دكتر زنان رفتيم.
    مادرم با مادر سيامك همراه وارد اتاق دكتر شدند.
    تمام اعضاي بدنم ميلرزيد.
    هر لحظه منتظر خبر ناگواري بودم.
    دكتر پرسيد: كدامتان مريض هستيد؟
    مادرم گفت: دخترم را براي معاينه آورديم.
    دكتر رو به مادر سيامك گفت: شما مادر شوهرش هستيد؟
    مادر سيامك گفت: نه خدا نكنه.
    مادرم لبش را گاز گرفت.
    دكتر گفت: لباس زيرت را در بياور برو روي تخت.
    دستهام ميلرزيد.
    مادرم هلم داد لباس زيرم را درآوردم و به زحمت روي تخت معاينه رفتم.
    بعد از معاينه رو به مادرم گفت: كار تمام شده.
    مادر سيامك پريد و گفت: از كجا معلوم كار پسر من باشه. از حرفش خيلي بدم آمد.
    مادرم گفت: زن همسايه با چشمهاش ديده مگه ميتوانيد زيرش بزنيد.
    مادر سيامك گفت: اگر ميتوانيد ثابت كنيد اون موقع من راضي ميشوم.
    اين حرف به مذاق مادرم خوش نيامد با مادر سيامك دگير شد و گفت: هر غلطي پسرت كرده بايد جبران كنه.
    دعوا بالا گرفت خانم دكتر ما را از مطب بيرون انداخت.
    كار به جاهاي باريك كشيد.
    همه همسايه ها فهميدند و مادر سيامك گفت: فقط با شكايت ميتوانيد ما را راضي كنيد تا دختر را عقد كنيم.
    مادرم با لجبازی گفت: كر كري ميخواني همين فردا شكايت ميكنم و دستم را گرفت و خانه برد.
    پدر حال خوشي نداشت.
    مادر توي حياط گفت: پدرت مريض احواله چيزي بهش نگو.
    مادرم پدرم را خيلي دوست داشت.
    وقتي داخل اتاق شديم.
    پدر خوابيده بود مادر صداش كرد.
    پدر جوابي نداد.
    مادر بالاي سر پدر رفت و تكانش داد اما ديگر پدري نبود تا جواب بده.
    پدر مرده بود و ما را تنها گذاشت و روز بعد به جاي دادسرا راهي بهشت زهرا شديم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    چند روز سرگرم عزاداري شديم.
    مادر سيامك از اين فرصت استفاده كرد و سيامك را فرستاد سربازي بعدها فهميدم مادرش گولش زده و به خيال اينكه بعد از سربازي مادر با ازدواج ما موافقت ميكنه سيامك راهي سربازي شده بود.
    بعد از مراسم هفتم پدرم همراه مادرم رفتيم دادسرا شكايت كنيم.
    مشاوري كه آنجا بود به ما گفت: شما اگر نتوانيد ثابت كنيد كار پسر بوده يا اگر ثابت بشه دختر به ميل خودش اين كار را كرده شلاق ميخوره و اگر پسر نخواهد عقدش كند نميشه مجبورش كرد و در نهايت آبروي شما ميره.
    مادرم كنار ديوار نشست و گريه كرد دلم براي اون ميسوخت از چيزي كه يك عمر ميترسيد سرش آمده بود.
    مادر دل شكسته ام بلند شد.
    مشاور گفت: چي كار ميكنيد؟
    مادرم گفت: نميتوانم شكايت كنم.
    سرشكسته و نااميد برگشتيم خونه.
    مادر از در دوستي درآمد و سراغ مادر سيامك رفت و با اون حرف زد ولي مادر سيامك گفت: دختري كه قبل از عقد خودش را لو بده به درد ما نميخوره.
    پسرم از حرفهايي پشت سرش درآوردند ناراحت شده و به كوه و بيابون زده.
    مادرم نااميد به خانه برگشت و گفت: بايد از اين محل برويم.
    گفتم: پس مدرسه ام چي ميشه؟
    مادر با غضب گفت: همين مدرسه كار دستم داد اگر پدرت راضي شده بود الان اينهمه بدبختي نداشتم.
    با اين حرف ياد خواستگارم افتاد و گفت: اگر اون مردك پيداش بشه يك لحظه هم تامل نميكنم.
    از اين كه مادر ميخواست من را به اون مردك بده گريه ام گرفت.
    مادر با پشت دستي به دهنم زد و گفت: خفه شو گريه نكن من از اين ميترسيدم بالاخره سرم آوردي.
    روزها گذشت چهلم پدرم را گرفتيم ولي من پيش چشم مهمانها نيامدم مادرم خجالت ميكشيد.
    من هم تحمل نگاههاي آنها را نداشتم و از انباري بيرون نيامدم تا مراسم تمام شد.
    بعد از مراسم مادر خوشحال بود به من گفت: اون زنه كه براي شوهرش دنبال زن بود دوباره خواستگاريت كرد من هم قبول كردم.
    هفته ديگه بي سروصدا عقدت ميكنند.
    آنقدر محكم حرف زد كه جرات مخالفت پيدا نكردم.
    از سيامك هم خبري نبود فقط فهميده بودم رفته سربازي!!
    دلم براي اون يك ذره شده بود.
    از كسي هم نميتوانستم بپرسم كجاست.
    خودش هم با من تماس نگرفت.
    شنيده بودم موقع آموزشي اجازه ندارند از مرخصي استفاده كنند.
    مادر سيامك هر وقت مادرم را ميديد راهش را كج ميكرد و با بيمحلي و بي احترامي از كنار مادرم ميگذشت.
    يك روز از پشت در شنيدم به زن همسايه ميگفت: براي پسر عار نيست ميتواند هر بلايي سر دخترها بياورد دختر بايد نجيب و پاك دامن باشه و به پسر رو نده دختره خودش خواسته پاي لرزش هم مي نشينه.
    از دست مادر سيامك هم دلخور بودم ولي هميشه اون را به خاطر سيامك مي بخشيدم آخه سيامك را خيلي دوست داشتم اون اولين و آخرين عشقم بود....
    مادرم هر روز درباره خواستگارم حرف ميزد و ميگفت: براي ما پول فرستاده و از ما حمايت ميكنه هنوز دامادم نشده ببين چقدر آدم خوبي است.
    پرسيدم: قبول نميكردي مگه ما پول نداريم كه اون براي ما پول فرستاده؟
    مادر آهي كشيد و گفت: مي داني كه پدرت مريض بود؟!
    وقتي پدرت مريض شد همه پولها يمان را خرج دوا درمانش كرديم.
    گفتم: خدا را شكر اين خونه را داريم.
    مادر پوز خندي زد و گفت: اين خونه كه مال ما نيست.
    بقال سر كوچه احمد آقا صاحب اين خونه است.
    ديروز هم آمده بود و اجاره خونه اش را ميخواست من هم مهلت گرفتم و قول دادم يك ماهه اين جا را خالي كنم.
    گفتم: دروغ نگو خونه مال ماست!
    تو ميخواهي من را مجبور كني تا با اون مرد زن دار ازدواج كنم.
    مادر گفت: من كه با تو شوخي ندارم ما فقير شديم نه كسي را داريم اجاره خونه ما را بده نه پولي داريم خرج كنيم.
    اگر تو با منصور ازدواج كني اون براي من خونه ميگيره.
    گفتم: منصور كيه؟
    گفت: هماني كه دوست نداري!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    شوهر فاطي خانم همان خواستگارت ديگه!
    راه ديگري برايم باقي نمانده بود بايد زن منصور ميشدم.
    نميتوانستم اجازه بدهم مادرم بي خانمان بشه. تنها ناجي من سيامك بود اما سيامك از مادرم بدش ميامد حتي اگر برميگشت و با من ازدواج ميكرد مادرم را قبول نميكرد.
    ناچار به ازدواج با منصور رضايت دادم.
    منصور به محض اينكه مادرم خبر داد راضي شدم به خانه ما آمد و با مادرم قرار عقد را گذاشت موقع رفتن نگاهي به مادرم انداخت مادرم رفت و ما را تنها گذاشت.
    وقتي تنها شديم منصور گفت: من ميدانم در چه شرايطي هستيد و چرا من را قبول كردي ولي اين را بدان اگر تو براي من بچه بياوري تمام زندگيم را به پات ميريزم حتي زنم را طلاق ميدهم.
    گفتم: من در شرايطي نيستم كه به شما حرفي بزنم.
    منصور با لحن مهرباني گفت: شما هر شرطي بگذاري من با جان و دل قبول ميكنم.
    صداقتي در حرفهاش بود كه باعث آرامشم شد.
    فقط گفتم: اجازه ندهيد مادرم بي سروسامان بشه.
    منصور دستي بر چشمش گذاشت و گفت: قول ميدهم و روز بعد بي سر و صدا به عقد منصور درآمدم مادرم وسايلمان را خانه خاله ام به امانت گذاشت بعد من همراه مادرم به خانه اي كه منصور گرفته بود رفتيم.
    تعجب كردم همه چيز مهيا بود يك آپارتمان شيك با تمام وسايل زندگي.
    مادرم گفت: شنيدم اين آپارتمان را خيلي وقته گرفته و قرار بوده هر كس زنش بشه اينجا ساكن بشه اين از شانس ما بود!
    از زن منصور خبري نبود برخلاف اينكه اولش خواستگاري آمد الان خودش را به ما نشان نداد.
    وقتي منصور براي ديدنم ميامد مادرم از خونه ميرفت و تا چند ساعت برنميگشت.
    منصور خيلي مهربان بود و دوستم داشت و بارها گفت: اگر يك بچه براي من بياوري فاطي را طلاق ميدهم و همه اموالم را به اسمت ميكنم.
    دلم ميخواست خواسته اش را عملي كنم تا اينكه سه هفته بعد از عروسي با منصور حالم بد شد مرتب بالا مياوردم.
    مادرم به منصور خبر داد اون هم با عجله آمد و من را دكتر برد.
    وقتي دكتر معاينه ام كرد و گفت: مباركه حامله است.
    منصور از خوشحالي سر از پا نمي شناخت مثل يك ظرف چيني با احتياط من را به خونه برد و به مادرم سپرد و گفت: از امشب بايد بيشتر مراقب گيتي باشيد اون بار مهمي را حمل ميكنه.
    مادرم متوجه شد من حامله شدم اشك شوق در چشمهاش حلقه زد. خدا را شكر گفت.
    منصور گفت: گيتي جان به قولم وفادار هستم فاطي را طلاق ميدهم تو ميشوي سوگليم.
    مادر قند توي دلش آب شد.
    منصور گفت: خانم جان اين آپارتمان را به نام شما ميزنم گيتي ديگه نبايد دور از خونه اش باشه.
    منظور منصور را نفهميدم گفتم: يعني چي مگر اينجا خانه من نيست؟
    مادر گفت: منظور آقا منصور اينكه تو لايق خانه اي بهتر از اينجا هستي بزرگتر كه بتواني بچه ات را بزرگ كني.
    از اينكه حامله شده بودم خوشم ميآمد ولي مي ترسيدم من را پيش فاطي خانم ببره.
    اما منصور آن شب حرف زد و از آينده اي كه براي من و مادرم در نظر گرفته بود گفت و خيالم را راحت كرد.
    دير وقت بود خسته بودم مي خواستم استراحت كنم منصور راضي شد بره ولي گفت: خيلي زود برميگردم و تو را با خودم ميبرم.
    بعد از رفتن منصور مادرم پرسيد: گيتي تو ماه پيش كي پريود شدي؟
    گفتم: چطور مگه؟
    گفت: به خاطر اينكه بدانم بچه ات كي به دنيا مياد.
    گفتم: من دو بار بيشتر پريود نشدم.
    مادرم پرسيد: كي؟
    گفتم: دو ماه پيش.
    مادر دو دستي به سرش كوبيد.
    بدبخت شديم بيچاره شديم.
    ترسيدم.
    گفتم: چرا مگه چي شده؟
    گفت: اين بچه منصور نيست!
    گفتم:اين چه حرفيه.
    مادر گفت: خودت را به اون راه نزن.
    گفتم: مامان من تازه حامله شدم از اين حرفها نزن.
    مادر گفت: دختر بدبخت من دو ماه پيش هنوز با منصور عروسي نكرده بودي الان بچه ات دو ماهه است پس مال منصور نيست.
    ترسي به دلم افتاد يعني چي؟
    سرم گيج رفت حالم بد شد.
    مادر گفت: نكنه بچه مال سيامك باشه؟!
    نهيبي به خودم زدم و گفتم: نه ممكن نيست.
    مادر گفت: امكانش زياده بايد اين بچه را از بين ببري.
    عصباني شدم.
    من اين كار را نميكنم به فرض بچه مال سيامك باشه من از منصور جدا ميشوم و زن سيامك ميشم.
    مادر داشت ديوانه ميشد گفت: فكر كردي به همين سادگي است؟!
    منصور پدرت را درمياوره.
    تازه به فرض هم طلاق گرفتي سيامك كجاست تا با تو عروسي كنه؟
    و بچه اش را صاحب بشه؟
    من از اين چيزها ميترسيدم سرم آمد خدا مرگم بده تا از دست تو و كارهات خلاص بشوم و شروع كرد به بد و بيراه گفتن.
    دوباره شد مثل گذشته ها.
    گوشهام را گرفتم و داد زدم بسه ديگه نميخواهم چيزي بشنوم به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم به آينده نامعلومي كه در پيش داشتم فكر كردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    يك بچه كه معلوم نبود باباش كيه و به يك مادر كه من برايش مهم نبودم.
    مادر در را باز كرد و گفت: نبايد كسي بفهمه تو حامله هستي.
    گفتم: چرا؟
    اين چه فايده اي داره؟
    گفت: بعدا ميفهمي اگر بچه سر نه ماه به دنيا بياد ميتوانيم بگويم هفت ماهه است.
    از حرف مادر چيزي دستگيرم نشد.
    با اين حال قول دادم با كسي حرف نزنم.
    صبح روز بعد فاطي خانم به خانه اي ما آمد اون كه تا اون زمان خودش را نشان نداده بود سر و كله اش پيدا شد.
    با مادرم گرم احوالپرسي كرد و نشست.
    فاطي خانم تبريك گفت و پرسيد: مبارك باشه چند ماهه است؟
    مادرم با نگراني گفت: وا!
    چند ماه چيه بگو چند روزه است!
    هنوز مطمئن نيستيم آقا منصور شلوغش كرده هنوز گيتي آزمايش نداده.
    فاطي خانم گفت: ولي منصور ميگفت: حال گيتي بهم خورده بردتش دكتر گفته حامله است.
    تا چند ماه از وقتش نگذره كه دكتر نميگه حامله است.
    مادرم با لحن تندي گفت: فاطي خانم گفتم تازه از وعده اش گذشته دكتر هم گفته شايد حامله باشه ممكنه اصلا بهم خوردن حالش از حاملگي نباشه.
    فاطي خانم كوتاه آمد و گفت: من خدا خواسته ام گيتي حامله باشه منصور از غم و غصه بيرون بياد و به آرزوي دلش برسه.
    مادر گفت: فاطي خانم من ميفهمم چي ميگي ولي هنوز چيزي معلوم نيست حتي آقا منصور هم نبايد زياد اميدوار بشه اول بايد گيتي آزمايش بده انشالله اگر جواب مثبت بود اونموقع همه با هم شادي كنيم.
    فاطي خانم با موذي گري گفت: ولي منصور ميگفت گيتي را تنها برده دكتر شما نبوديد از كجا ميدانيد؟
    مادر خودش را نباخت و گفت: از اونجايي كه ميدانم بچه ام كي عادت شده و اگر حامله باشه كي ميزاد.
    فاطي خانم كم آورده بود ديگه حرفي نزد خداحافظي كرد و رفت.
    مادرم نفس راحتي كشيد و گفت: ما دشمن زياد داريم خيلي مراقب باش اين زن خيلي زرنگه نبايد بفهمه تو چند ماهه هستي.
    گفتم: مامان اين بچه مال منصوره من شكي ندارم.
    مادرم با تاسف آهي كشيد و گفت: خدا كنه ......
    در مورد بچه دار شدن اطلاعاتم كم بود.
    خودم هم نميدانستم چقدر از حاملگيم ميگذره.
    مادرم شكي در دلم انداخته بود شك كه چه عرض كنم آتشي به دلم انداخته بود.
    بعد از ظهر منصور آمد قيافه اش گرفته بود با اخم گفت: اين حرفها چيه به فاطي زديد؟
    مادر گفت: آقا منصور فاطي خانم آمده بودند جاسوسي من يك طوري ردش كردم آخه ميترسم براي گيتي ناراحتي پيش بياد بچه اش بيفته دلم نميخواهد بد خواه دور و بر گيتي بچرخه.
    منصور گفت: فاطي! بد خواه من نيست.
    اون خودش من را راضي كرد تا زن بگيرم و بچه دار بشوم.
    مادر با زرنگي گفت: اين مال اون موقع بود كه فكر ميكرد شما بچه دار نميشيد مگر همين شما پشت سرش نگفتيد اگر گيتي بچه دار بشه فاطي را طلاق ميديد؟
    من حس كردم فاطي خانم فهميده شما چه مقصودي داري آمده بود مطمئن بشه.
    آقا منصور من خيالم راحت نيست اجازه نده فاطي خانم دو رو بر گيتي بچرخه.
    منصور به فكر رفت و گفت: شايد شما درست ميگيد.
    مادرگفت: خيالت راحت باشه من به كسي تهمت نميزنم شما هم خبر هاي اين خونه را بيرون نبريد كي ميدونه دشمن كيه دوست كيه!!
    منصور نگاهي به من انداخت و گفت: فكر كنم مادرت راست ميگه رنگت از ديروز تا حالا پريده نكنه از فاطي ترسيدي؟
    گفتم: من از فاطي خانم ميترسم وقتي حرف ميزنه آدم دلش هري ميريزه.
    منصور گفت: من در كتاب خواندم كه نبايد زن حامله استرس داشته باشه ديگه نمي گذارم فاطي اين برها پيدا بشه خيالتون راحت باشه.
    مادر گفت: درضمن آقا منصور دكتر ديروز به شما گفت گيتي چند ماهه است؟
    منصور گفت: نه فقط مژده داد گيتي حامله است.
    مادر گفت: ديدي گفتم اين زن براي اذيت آمده بود از دهن شما گفت گيتي چند ماهه است هنوز دكتر نگفته اون از كجا ميدونه؟
    منصور گفت: شما خودت را ناراحت نكن فردا ميام گيتي را ميبرم دكتر ازمايش بنويسد بعد هم سونوگرافي هست به ما ميگه بچه چند ماهه است.
    بعد انگار به مادرم اشاره كرد چون مادر گفت: من بايد جايي بروم تا من برگردم شما مواظب گيتي باشيد.
    منصور گفت: خيالت راحت باشه مراقبش هستم و مادر رفت.
    منصور خيلي مهربانتر از قبل شده بود دستي به سر و صورتم كشيد بوسيد شكمم را لمس كرد و گفت: هنوز معلوم نيست.
    گفتم: نه خيلي مانده تا معلوم بشه.
    منصور قسمم داد تا هر چي دلم ميخواهد و ويار ميكنم ازش بخواهم ولي من چيزي نخواستم اضطرابي داشتم ميترسيدم همه چيز خراب بشه.
    منصور گفت: انگار فاطي بد جوري ناراحتت كرده ميخواهي برم پدرش را دربياورم؟
    گفتم: نه!
    نه اصلا.
    منصور خنديد و گفت: از هيچي نترس من پشتت هستم.
    گفتم از اون وقتي ميترسم كه تو پشتم نباشي.
    منصور بغلم كرد و بوسيد.
    پرسيدم: تو چرا با من ازدواج كردي؟
    خنديد و گفت: معلوم نيست؟
    گفتم نه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/