صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 54

موضوع: ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

    مشخصات کتاب
    نام کتاب : ثریا در اغما
    نویسنده کتاب: اسماعیل فصیح
    سال چاپ: چاپ ششم 1371
    تعداد صفحات: 325
    ناشر: مولف
    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    1-2
    اواخر پاییز 1359، یک سه شنبۀ سرد، حدود دو بعد از ظهر.
    در دهانۀ ترمینال، در ضلع شمالغربی « میدان آزادی » تهران، دستفروشها، گاریهای دستی، و مسافرین اتوبوس، وسط گرد و خاک و دود گازوئیل و سر و صدا و بوق بوق، در هم می لولند. جیگر ... به به! سیخی دو تومن! » « ساندویچ آقا! ساندویچ تخم مرغ! » « آقا اجازه ... بکش کنار. » « باقالی! باقالی بخور! » « پرتقال! سوا کن! مال شهسوار!» « نان شیر مال! تازه ببر. » « بزن کنار گاری! » « وینستون! سیگار آقا! » « بیسکوئیت! بیسکوئیت بدم! » « به به چه لبویی! » « همبرگر، سوسیس! ساندویچ گرم! » « ساک دستی آقا! » « هول نده پدر! » « جوراب پشمی! دستکش و کلاه پشمی! مخصوص مسافرت! » « چای تازه! » « آقا راه بده، راه بده برادر! » عده ای هم سر یک پیت یا یک کارتن، یا روی سفره ای، روی زمین، گوشه و کنار ساکت تر به کسب مشغول اند. یکی نان بربری و پنیر می فروشد. یکی تخم مرغ پخته و نان لواش می فروشد. یکی هم یک گوشه با چند کیسه نایلون، تخمه و پسته و بادام و توت خشک و انجیر و نخودچی و کشمش و باسلق می فروشد.
    محوطۀ داخل ترمینال که تازه افتتاح شده یک چیز بی سر و ته، ولنگ و باز، و هنوز عملاً بیابان است. فقط گوشه هایی از آن را چادرهای برزنتی زده اند. اما ظاهراً اتوبوسهای عازم شمال و شمالغرب و حتی ترکیه و اروپا از اینجا حرکت می کنند.
    در چشم انداز شمال، زیر آسمان آبی و ابرهای سفید، کوههای برف گرفته و تمیز البرز پیداست. جلوتر، چند رشته ساختمان دراز و بهم چسبیدۀ چندین طبقه، خاکستری و سفید، منظره را قطع می کند. اینها بناهایی به سبک آسمانخراشهای نیویورک اند که حالا خاک بر سر و ناتمام، از زمان قبل از انقلاب، عاطل و باطل در میان باد پاییزی و فضای خالی و جنگزده، مات و مبهوت ایستاده اند. مثلاً واحدهای مسکونی اند – عین بلوکهای اسباب بازی لگو که بچه ای سرسری رویهم سوار کرده و بعد نصفه کاره خوابش گرفته و ول کرده باشد. پشت محوطۀ ترمینال خاک و خل جمع می کنند. باز هم جلوتر، دور تا دور درون محوطۀ ترمینال خاکی، در گوشه و کنار، چندتا چادر برزنتی برپا کرده اند که هر کدام تشکیلات صحرایی یک آژانس مسافرتی است. در هر گوشه یک « تعاونی » مثل قارچ بعد از شب بارانی از زمین روییده. پشت چادرهای برزنتی اتوبوسها مسافر سوار و پیاده می کنند.
    مردم بیشتر شهرستانی یا آواره و یا فقط کسانی مثل خود من اند، که به علتی آلاخون والاخون شده اند. ترک و کرد و لر و عرب خوزستانی و جنگزده و غیره همه جا ولو هستند. وقتی وارد محوطه می شوم، در این گوشه، چند تا سرباز با ریش و سبیل خاک و خلی و یونیفرم ژولیده چای می خوردند. سه تا کرد، با شلوار گشاد و نیم تنۀ شبه نظامی و عمامۀ پیچازی. گوشه ای نشسته اند و سیگار وینستون می کشند. یک عرب خوزستانی هم با زن و مادر و شش هفت تا بچه همه مات نشسته اند و هیچ کاری نمی کنند.
    من چادر برزنتی جایگاه « تی بی تی » - تعاونی شماره 15 – را که اولین چادر دست چپ است، پیدا می کنم و می روم داخل. در گوشه ای، یک پیشخوان صحرایی هم درست کرده اند. گوشۀ آن یک تکه مقوا با ماژیک اعلام می کند :« مسافرین استانبول ». جلوی پیشخوان خلوت است. بلیتم را ارائه می دهم. بدون اینکه آن را بررسی کنند اسمم را در لیست موجود علامت می زنند. چمدانی آنچنانی ندارم که برای بار و بندیل تحویل بدهم. بنایراین متصدی کنترل بلیت اجازه می دهد کیف و ساک دستی ام را توی اتوبوس ببرم. اتوبوس کذایی یک بنز دولوکس 0302 نسبتاً شسته و رفته است، اما هنوز آمادۀ حرکت نیست ـ اگر چه درش باز است و شوفر و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    3-4

    شاگرد مشغول بستن بار و بندیل روی سقف ماشین اند.مرد بلند قدی با ریش و سبیل نرم وفرفری و کلاه پوستی سفید محترمین که به او قیافه «اشو زرتشت» می دهد و چمدان های خیلی زیاد دارد با شوفر مشغول بگو مگو است.یکی از چمدانهای بزرگتر ترکیده است و او دارد آنرا با طناب می پیچد.کمک میکنم تا آنرا و بقیه را می دهند بالا، و مرد بلندقد از من تشکر می کند.بعد می آیم جلوی چادر نزدیک دهانه ترمینال می ایستم و سیگاری روشن می کنم و منتظر می مانم.
    در آن لحظه صدای آژیر خطر از فرودگاه که آن طرف جاده، کمب بالاتر است بلند می شود. صداهای مقطع و بلند. بعد رادیویی هم که داخل چادر «تی بی تی»درحال پخش تفسیر اخبار است، برنامه عادی خود را قطع می کند تا اعلام آژیر خطر هوایی را رله کند.«توجه!، توجه! صدایی که هم اکنون می شنوید اعلام وضعیت قرمز یا علامت خطر یا معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی صورت خواهد گرفت. محل کار خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید.»بعد آژیر وضعیت قرمز از رادیو پخش می شود.اما کسی اهمیت نمی دهد.بجز چند جمله نق و تمسخر، مردم کماکان به کار های خود ادامه می دهند.پس از دو ماه جنگ تهران مردم دیگر چشم و گوششان پر است.
    مرد قد بلند با ریش و سبیل و کلاه و شکل و شمایل زرتشتی می آید کنار من. با آنکه از شر بار و بندیل خلاص شده هنوز سه چهار تا کیف و ساک و پتو و بالش همراه داردو او هم سیگاری روشن کرده. سرش را تکان می دهد و می گوید:
    «وضعیت قرمز!»
    «بله.»
    «فکر نکنم بزنند،جناب؟نظر حضرت تعالی چیه؟»
    جوابش را نمی دهم.
    «حتما چیزی روی رادار هاشون دیده اند؟»
    «لابد»
    «یا شاید یک شیء مشکوک گزارش شده.»
    می پرسم:« بار و بندیلتان تمام شد؟»
    «بله جنابعالی هم با «تی بی تی» به اروپا تشریف می برید؟»
    «با اتوبوس تا استانبول.» سرم را بر می گردانم و سیگار نیم سوخته ام را هم می اندازم دور.بر می گرد توی افکار خودم.
    مرد ریشو می پرسد:«جنابعالی مقصد شریفتون کجاست؟»
    «پاریس»
    «مقیم تشریف دارید؟»
    «نه.»
    «چطور توی این هیر و ویر خروجی گرفتید، هه هه؟»
    ول کن نیست بنابر این مختصرا موضوع تصادف و ناراحتی بد خواهر زاده ام را ذکر می کنم.خودش زیاد بروز نمی دهد. می پرسد:«پس حضرت تعالی عازم پاریس اید؟»
    «مثلا.»
    «مجرد تشریف دارید؟»
    «این را از کجا فهمیدید؟»
    «من از قیافه و روحیه مردم میفهمم.یه عمر در هواپیمای ملی در روابط عمومی بودیم.»
    «صحیح.»
    «نهار میل فرموده اید؟»
    «منزل خواهر یک چیزی زدم.»
    «اینجا ها مثل اینکه از رستوران مستوران خبری یخ دور.» به اطاف محوطه و چادرهای برزنتی نگاه می کند.
    می گویم:«اون جلوتر من جگرکی و ساندویچ تخم مرغ دیدم.»
    «نه بابا،اعتبار ندارد.»
    صدای آژیر موقتا خواموش شده است.
    ریش و سبیل زرتشتی می گوید:«بریم ـ والله هرچه زودتر از این ناکجا آباد خلاص شیم بهتره...»
    زن عرب که گوشه ای روی زمین نشسته، بی صدا فقط سرش را تکان می دهد و با حرکت آرام یک ریز می زند بر سرش.
    قدم زنان کنار اتوبوس بر میگردیم. و چون هیچ جا جای نشستن نیست همان جا منتظر می شویم. ریش فرفری دارد به اوضاء بد و بیراه می گوید.
    می پرسم:«شما در این هیر و ویر چجوری ورقه خروجی گرفتید؟»
    «بنده پاسپورتم مهر اقامت پاکستان داره. مادرم آنجاست، پاسپورت فرستادم درست کرده.»
    «صحیح!»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    5و6
    ویزای آمریکا هم گرفتم زن سابقم و پسرم و دخترم آنجا هستند چون طبق قانون به کسانی که مصونیت سیاسی و مصونیت مذهبی نداشته باشند اجازه می دهند برامون درست کردند.
    مقصودش را از عدم " مصونیت مذهبی " نمی فهمم دلم نمی خواهد بفهمم.
    ساعت سه و نیم بالاخره سوارمی شویم و راننده موتور را روشن می کند من و بدل اشو زرتشت دست بر قضا کنار هم هستیم-او کنار پنجره و من توی راهرو قبل از اینکه او درجایش مستقر شود دو تا پتو و نازبالش زیرش میگذارد :"حالا که نمی شود با هواپیما رفت -اقلا راحت بریم " در صندلی مقابل یک خانم جوان با بچه کوچکش و یه دانشجوی مسن کوتوله و خپله که در آلمان تحصیل میکند نشسته اند.
    راننده قبل از اینکه راه بیفتیم با خوش خلقی و شوخ طبعی آذربایجانی به همه خوش آمد می گوید . جلوش انواع و اقسام قاب عکس و پرده و منگوله و گل و کتیبه و رادیو و جعبه دستمال کاغذی و خرت و پرت دارد . بین عکس امیرالمومنین و عکس پسر کوچک خودش شعری به خط نستعلیق کتیبه است که یک شب به خانه هستم و صد شب به غربتم - ای بنز بی پدر به کجا می کشانیم ؟ میگوید : " بنده معرفی کنم مخلص خانمها و آقایون عباس آقا - مشهور به اشک عباس آقا مرندی- در خدمتگزاری حاضر هر فرمایشی هست بفرمایند . این هم شاگردم حسین آقا گل - که همینطور امیدوارم سفر به حق علی شاه مردان به جمیع خانمها و آقایون به خوشی و سلامتی طی شود برجمال محمد و آل محمد صلوات مسافرین با صدای بلند صلوات می فرستند . ریش فرفری هم صدای رسایش را ول می کند ولی برمی گردد و میخندد .
    عباس آقا مرندی دوباره دیگر برای رهبران اسلام و رزمندگان جان برکف طلب دوم و سوم صلوات جلی تر....
    در دهانه خروجی ترمینال پس از بررسی مدارک راننده و اتوبوس بنز 0302 "تی بی تی" بالاخره می اید بیرون و از خیابان کناری و موازی جاده مخصوص کرج حرکت می کند و از جلوی ساختمانهای شهرک اکباتان می اندازد توی جاده .
    ده کیلومتر بالاتر عباس اقا توقف میکند گازوئیل می زند صف خودروهایی که برای بنزین و گازوئیل ایستاده اند به دو سه کیلومتر می رسد اما چون اتوبوسهای حامل مسافر از نوبت گرفتن در صف مستثنی هستند عباس اقا سروته می کند و عقب عقب می اید سرصف پس از ده دقیقه معطلی سوختگیری تمام می شود .
    در این مدت جناب ریش و سبیل اشو زرتشت - که گفت اسمش وهاب سهیلی است - برای من از زندگی چندین ساله اش در شرکت هواپیمائی ملی تعریف میکند و این که اخیرا پاکسازی و برکنار شده و " ریخته اند " توی خانه اش و مقداری کتاب و البومهایش را برداشته اند و خودش راهم یک ماه ونیم در اوین نگه داشته اند- تا معلوم می شود کار خلافی نکرده و بعد بدون محاکمه ولش کرده اند . علاوه بر زنش زن سابقش و اولادش که در انگلستان و امریکا هستند و مادرش هم که در کراچی است چهار تا پسر و یک دختر برادر مرحومش هم در المان اند.
    وقتی نگاه می کنم تقریبا تمام مسافرین اتوبوس امروز همین حال را دارند . بجز من و یکی دوتا از دانشجوها بقیه مال و منال خود را برداشته اند و می روند یا برگشته اند چیزی بیشتر بردارند و ببرند .
    سهیلی که جلای وطن می کند و به قول خودش حتی سنگ پای حمامش را هم بار کرده است . خانم کیومرث پور دکتر مایکروبیولوژی از امریکا برای پیوستن به شوهرش به پاریس می رود با حجاب اسلامی نه چندان محکم بچه اش را شیر می دهد که این هم لابد بازی است چون علاوه بر تغذیه طفل انگار تنها چیزی که حالا برایش اهمیت دارد دل دادن و قلوه گرفتن با دانشجوی خپله عازم المان است .
    وقتی از جایگاه بیرون می اییم غروب روی جاده فرود امده است . حدود یک کیلومتر بالاتر به یک تاکسی بار زده اند چپه اش کرده اند و راننده بنده خدا کنار هفتاد هشتاد کیلو پیاز ولو روی شانه خاکی جاده نشسته .
    دهاتی پیری است و کنار ماشین و پیازها چمباته زده . دستهایش را به کله اش گرفته انگاری که نمی داند با ان در این اوضاع چکار کند.
    ماشینها از چپ و راست رد می شوند و کسی اهمیت نمی دهد . منظره پیازهای ریخته و تاکسی بار چپه شده و پیرمرد وامانده برای بیشتر مسافرین ما اسباب خنده می شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    صفحه7و8
    فصل2
    دو سه ساعت از شب رفته.عباس آقا مرندی جلوی قهوه خانه ی بزرگی بیرون تاکستان توقف می کند_«برای شاو و اقامه ی نماز.» چند تا اتوبوس به همان حال در آنجا نگه داشته اند.مسافرین ما همه می آیند بیرون وبیشترشان از قهوه خانه چی که ملت از سر و کولش بالا می روند ژتون شام می خرند.سهیلی از من جلوتر است.
    می گوید:«جناب آریان،فقط خورش قیمه دارند و برگ. چکار کنیم؟»
    می گویم:«هر کدوم.هر دوخوبه.»
    «قیمش که حتما دنبه س.برگش هم معلوم نیست گوشت چیه.»
    "مزاجت پاک باشه آقای سهیلی.»
    «من این دور و برها سگ نمی بینم.»
    «اگر سیراب شیردون ملخ دشت مغان هم باشه من می خورم.»
    سهیلی می خندد.«پس قربون دستتون عنایت بفرمایید،صد تومن خرده همراهتون هست؟فعلا بدید_دو تا بگیرم.من فقط پوند و دلار برایم باقی مونده،بعد حساب می کنیم.»
    «البته.»
    «شام مهمان بنده.»
    «قربان شما.»
    «چای یا نوشابه؟»
    «چای خوبه.»
    «پس دو تا برگ،دو تا چای.دو تا ماست.چطوره؟»
    «عالی.»
    صد رد می کنم و سهیلی ژتون ها غذا و ماست را می گیرد.در حالی که او کیف به دست می رود«نظافت »کند من غذا ها را جلوی در آشپزخانه ی شلوغ می گیرم،با نان لواش دهاتی و ماست و پیاز،می آورم و یک گوشه جای خالی پیدا می کنم.از سینی خبری نیست.
    سهیلی می آید مرا پیدا می کند.می نشینیم به خوردن.به حق کبابش بد نیست.برنجش هم اگر دم میکشید عالی بود.دو نفر دهاتی هم می آیند کنار ما می نشینند و خورش قیمه می زنند.آنها چلو خورش را همین طوری نمی خورند،با چلو خورش معاشقه می کنند.سرشان به فاصله ی بوسه گرفتن از بشقاب چلو خورش است و آن را با نان لقمه ی گرد می کنند،می برند طرف دهان،مقداری در دهان می ماند و مقداری دوباره به آغوش بشقاب بازمیگردد،بین دهان و چلو خورش ارتباط و یگانگی بر قرار است.انگشت ها را هم می لیسند.با قاشق میانه ندارند.سعیلی چلو سفید را هم با چنگال می خورد.
    می گوید:«بنده از استانبول با پان امریکن میرم اول کراچی....»
    «صحیح.»
    «جنابعالی از استانبول با چه تشریف می برید پاریس؟»
    «بلیت هواپیمایی ملی دارم،اما تا ببینم.»
    »ایران ایر که پرواز ندارد،داره؟فرود گاه های ایران بسته است.»
    "«گفتند قرار دادی با«ترکش ایر»دارند که ظاهرا مسافرین هواپیمایی ملی را می برد.»
    می پرسد:«بلیت حضرتعالی کامله؟»
    «نه.چهل درصد تخفیفه.»
    «حضرتعالی کارمند دولت هستید؟»
    «شرکت نفت.در جنوب.»
    «ممکنه بلیتتون رو ببینم؟»
    نشانش می دهم.می گوید:«غیره قابل انتقال و مسدوده.وای من در استانبول دوستانی دارم.براتون درستش می کنیم .اگر قرارداد تازه داشته باشید که بلیت های«ایران ایر»را پرواز بدهند درست می کنیم.چه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    18-9

    مدت تصميم داريد در استانبول اقامت كنيد؟ شهر فوق العاده قشنگيه. "
    " تصميم ندارم. همان روز اگر بشود راه مي افتم. "
    " نگران خواهرزاده تون هستيد؟ "
    " بايد هرچه زودتر برسم به مريضخونه ش. "
    " پاي خودتون چي شده؟ مي لنگيد. در جنگ آسيب ديده؟ "
    " چيزي نست. رگه. "
    مي خندد. " عرض شود، انشاء الله كه به اميد ايزد يكتا بلا دوره و همه چيز براي خودتون و خواهرزاده تون به خوشي و خوبي پايان مي گيره. همون جا! "
    " نمي دونم. "
    ما سيگار روشن مي كنيم. كارگري برايمان چاي مي آورد و پولش را مي گيرد.
    سهيلي مي پرسد: " چطور شد اين اتفاق افتاد؟ "
    " كدوم اتفاق؟ "
    " براي خواهرزاده تون؟ "
    درست نمي دونم، طي نامه اي و يكي دو سه تا تلفني كه خواهرم از دوستان ثريا داشته ما خبردار شديم ثريا با دوچرخه از خانه دوستي بر مي گشته كه ظاهراً جده ليز بوده، سر پيچ سر مي خوره ميافته. "
    " و مغزش آسيب مي بينه؟ "
    " ظاهراً. "
    " چه مدت مي گذره؟ "
    " دو سه هفته است كه در اغما است... "
    " به همين سادگي؟! "
    " به همين سادگي. "
    " چند سالشه؟ "
    " بيست و سه، بيست و دو. "
    " عجيبه... "
    من آهي مي كشم. " آره، يك بادمجون بم مثل بنده بي آفت توي آبادان و منطقه جنگ زنده مي مونه: از توي آبادان و وسط نخلستانها مياد " چوئبدر " شبانه سوار موتور لنج قراضه مي شه و صد و خرده اي كيلومتر زير بمب و توپ مياد بندر ماهشهر... يك زن جوان بيست و دو ساله توي حومه پاريس از دوچرخه ميافته... "
    " هيچي حساب نداره، جناب آريان. "
    " نه، ظاهراً حساب نداره؛ جناب سهيلي. "
    " حالا شما تشريف مي بريد برش گردونيد تهران؟ "
    " البته نه در وضع اغما... ولي خواهرم مي خواد او را بالاخره برگردونم تهران. "
    " انشاء الله بلا دوره... "
    " فرموديد. "
    " اميدوار باشيد... ايزد پاك كارساز است. "
    حدود ده شب است كه دوباره سوار مي شويم. اين بار مسافرين بيشتر ساكت اند و تقريباً همه به خواب مي روند. جناب سهيلي پتوها و نازبالشها را زير و روي خودش مرتب مي كند. خوشم مي آيد؛ به خودش مي رسد و تداركاتش عاليست. " قربون دستتون، عنايت بفرماييد، اون نازبالش كوچكه رو از اون بالا بديد، جناب آريان. يك دنيا پوزش، ما امشب براي شما بينهايت مزاحمت فراهم كرديم. " نازبالش كوچك راحائل پنجره مي گذارد كه اگر سرش احياناً غلت خورد به چيز نرمي اصابت كند.
    دشت و صحرا سياه است و اتوبوس، ناله كنان پيش مي رود. بغل دست من، سهيلي به زودي هفت پادشاه را خواب مي بيند. من خوابم نمي برد و با اينكه تمام قرصهام را خورده ام و سرم گيج است يك چيزي توي جمجه ام دور مي زند. بيرون، انگار شب ساكت است و دنيا آرام. اما درون من نه. شب ساكت و دنياي آرام آن بيرون است. يا زير بالش وهاب سهيلي است، يا لغزيده و از شيشه افتاده بيرون. از آن شبها است كه مسافر اتوبوس است و اتوبوس شب است و شب يك چيز خام كه مي جنبد. شب جلال آريان است. مردي نزديك پنجاه سال، كه امسال بين بودن و نبودن الاكلنگ مي كند. وقتي راه مي رود عين مرحوم چارلي چاپلين است – با حركت يواش فيلم. صورتش مثل مقطع عرضي تمام رخ يك چيزي است بين اردشير دارزدست و كاشف مرباي هويج. وقتي نفس مي كشد سينه اش مثل خوكي است كه آسم گرفته باشد. از اينها گذشته خوشگل و سالم و تودل برو است.
    ساعت سه صبح به تبريز مي رسيم. خيابانها خالي، همه جا سرد و هوا باد و بوراني است. عباس آقا جلوي گاراژ " تي بي تي " نگه مي دارد، دو سه مسافر جديد سوار مي شوند. مسافرين تهران بيشترشان هنوز خواب اند. فقط خانم كيومرث پور بچه اش را مي برد پايين لب جو سر پا مي گيرد. امشب دكتراي بيولوژي اش به مفت هم نمي ارزد. زير روشنايي تير چراغ برق، النگوهاي طلاش و فوران ادرار پسرش يك جور طيف نور دارد.
    3
    دمدمه هاي سحر از دشتهاي تميز آذربايجان غربي مي گذريم و به طرف مرز بازرگان مي رويم. هوا حالا يخبندان است و روشنايي روز به كندي بالا مي آيد. دشت و تپه ها برهنه اند و وقتي اولين پرتوهاي گسترده خورشيد مي دمد، قشنگ است. تك درخت ها مثل اشباح مرده اينجا و آنجا ايستاده اند. گهگاه پرنده اي مي پرد و بالهايش در ميان باد سخت كه از طرف روسيه مي وزد، مثل قايق كوچكي در طوفان و باد سحري موج مي خورد. مرا ياد ثريا مي اندازد.
    تازه هوا روشن شده كه از ماكو مي گذريم. عباس آقا باز نگه مي دارد، گازوئيل مي زنيم. ماكو انگار از سرما چقر شده؛ تكيده تر شده و حتي خيابان اصلي با ساختمانها و دكانها و خانه هاي در كوه كنده شده خالي تر و محقرتر به نظر مي رسند. مردم از همان صبح سحر، با پيتهاي خالي دنبال نفت به صف ايستاده اند يا نشسته اند چرت مي زنند، يا خوابشان برده. يا در صفهاي ديگر جلوي دكان نانوايي و بقالي منتظر نان و ارزاق اند يا در خواب اند. قرصهاي صبحم را با يك ليوان آبي كه شاگرد عباس آقا برايم آورده بود بالا مي اندازم. بعد از مدتي وهاب سهيلي كه ماشاءالله خوش خواب است بغل دستم كم كمك از خواب بيدار مي شود. من حوصله حرف زدن ندارم. اما جلوي موتور سهيلي را نمي شود گرفت.
    " صبح عالي بخير. "
    " لام عليك. "
    " صبحكم الله بخير و العافيه. "
    " بقيه اش را سانسور كنيد جناب سهيلي. "
    مي خندد. " معلوم هست كجاييم؟ "
    " از ماكو گذشتيم. "
    " پس تا بازرگان نبايد انقدري داشته باشيم. "
    " قرار است هفت و نيم، هشت برسيم. "
    " جيره صبح را مي اندازيد بالا؟ "
    " جيره صبح؟ "
    " اون قرص نارنجي درازها چيه – گاورين نيست؟ "
    " چرا گاورين آر – اكس. روزي سه تا. "
    " براي رقيق كردن خون و ثابت نگه داشتن نمكه. بله، بهترين نوعشه. من برادرم بعد از آنكه انفاكتوس كرد از همين اينها مي خورد. اينها سالها زنده نگهش داشت. مي دونيد حتماً به شما گفته اند. اگر از اين قرصها مي خوريد ديگر لب به مشروب ابداً. الكل و گاورين دشمن نابود كنننده همديگرند.
    مي گويم: " بله، گفته اند. " و قولم را هم به فرنگيس به خاطر مي آورم.
    بعد سهيلي مي گويد: " جناب آريان، تصدق دست و پنجه تون – استدعا مي كنم اون كيف چرمي سياهه رو از اون بالا عنايت بفرماييد. "
    *
    حدود ساعت هشت وارد موطه مرز بازرگان مي شويم. ده پانزده تا اتوبوس مسافر بري و صدها كاميون و سواري جلوي ما خوابيده اند.
    ساختمان ترانزيت بازرگان بنايي يك طبقه و بزرگ و كهنه است كه ما فقط يك در تنگ و كوچك از آن را مي بينيم، پاسداري آن را نيمه بسته نگه داشته. صدها مسافر جلوي آن همهمه مي كنند. از پليس خبري نيست. فقط چندتا جوان بچه سال حزب الهي ملايم و باادب، باژ – 3 و يوزي، به مردم كمك مي كنند و به كارها مي رسند. خوب معلوم است كه اينجا بايد ساعتها، شايد هم روزها صبر كرد. جناب سهيلي حالا كاملاً بيدار است و چه جور هم – و او هم مثل بقيه از اتوبوس پياده شده. – ولي ساكت و مضطرب – مشغول جمع و جور كردن كوه چمدانها و بسته بنديلهايش است. عباس آقا مرندي و شاگردش تازه باز كردن و پايين آوردن بارها را تمام كرده اند. عباس آقا خودش پاسپورت هاي همه ما را جمع آوري مي كند و با اوراق خودش هر طور شده از ميان موج ازدحام مردم خودش را به سالن ترانزيت مي رساند. دستور داده شده هر كس تمام اثاث و اسباب خود را با خودش به سالن ترانزيت ببرد. عاقل مردي ريشو از جلوي در تنگ با خشونت داد مي زند كه اگر كسي ارز اضافي يا طلا يا هرجور اشياء قيمتي دارد بايد تحويل بدهد و رسيد بگيرد، وگرنه اگر كشف شود او را پس مي فرستند. مسافرين خارج كه سالهاي پيش نق نقو و پرافاده بودند، حالا هم صم و بكم منتظرند. جيك نمي زنند ، فقط مي خواهند هرطور شده بروند. وضعيت اضطراري است. آقايان ديگر اقا نيستند. خانمها هم ديگر خانم نيستند. جزو گروهند. " مسافرين ايران پيما بيان جلو. " " مسافرين ميهن تور برن اون عقب. " خانم كيومرث پور با بچه اش كنار من است. دانشجوي عازم آلمان او را ول كرده رفته سي خودش. زن بيچاره، انگار دل توي دلش نيست. هر تكه اثاثش يك گوشه ولو است. مي گويد: " آن كتاب آندره ژيد را خوانده ايد، در تنگ؟ "
    " نه. "
    " مي گويد بكوشيد از در تنگ وارد شويد... "
    " شما كه زياد اثاث نداريد. برادر سهيلي بايد خيلي كوشش كنند... "
    سهيلي نمي خندد، فقط سرش را تكان تكان مي دهد. اما خونسرد و سفركرده است.
    خانم كيومرث پور مي گويد: " مقصود ژيد اثاثيه نيست... رستگاريه. "
    " صحيح. "
    " من يك خواهرم استاد دانشگاه بود، الآن بيكار شده ممنوع الخروجه. يك خواهرم هم زندونه. ازش خبري نداريم. "
    پس از ساعتها بالاخره نوبت " مسافرين تي بي تي " مي رسد. از لابه لاي جمعيتي كه از هول بيخودي جلوي در تنگ منجد شده اند، هر طور هست وارد مي شويم. كلي طول مي كشد تا اثاث سهيلي را دست به دست بالاخره مي دهيم تو. سالن نسبتاً بزرگي است كه در انتها به يك كريدور و بعد به سالن ديگري منتهي مي شود. در اينجا سكوت و نظمي " نسبي " حكمفرماست با چندين صف. يك صف براي پس گرفتن گذرنامه. يك صف براي تفتيش بدني، يك صف براي تفتيش اثاثيه، يك صف براي تحويل اشياء قيمتي، يك صف براي خروج و ورود به سالن ترانزيت تركيه. من در صف كوچك تحويل گذرنامه مي ايستم.
    پسربچه اي كه تازه پشت لبش سبز شده و چشمهاي سبز حساسي دارد، پشت يك ميز خيلي كوچك نشسته، با يك قبضه يوزي روي زانوهاش.
    " دليل مسافرت شما به خارج؟ "
    مي گويم.
    " تنها مسافرت مي كنيد؟ "
    " بله. " كپيه امضا شده يادداشتي را با آرم جمهوري اسلامي ايران، وزارت نفت، شركت ملي نفت ايران در دست دارم، كه از كميته بررسي مشكلات كاركنان مناطق جنگ زده آبادان و خوئين شهر مستقر در تهران به مقامات ذيربط نخست وزيري مستقر در اداره گذرنامه نوشته است تا در رفع نيازهاي اضطراري نامبرده ( كه خود بنده باشم ) تسهيلات لازم فراهم نمايند. معاون وزارت نفت آن را تأييد كرد است. آن را نشان برادر مي دهم.
    " شغل شما در شركت نفت چي بود؟ "
    مي گويم.
    " فرموديد چه كسي مجوز خروج شما را صادر كرده؟ "
    اسم معاون وزير را كه يادداشت مجوز خروج مرا به خارج، از وزارت نفت به نخست وزيري امضا كرده است مي گويم.
    " چرا خود وزير امضا نكرده ن؟ "
    مي گويم وزير نفت در اسارت عراقيهاست.
    گذرنامه مهرشده را به من تحويل مي دهد: " بفرمائيد. "
    " تمام شد؟ "
    " سفر بخير. "
    صفهاي تفتيش بدني جلوي دو تا كيوسك است، يكي براي برادران و يكي براي خواهران. پس از تفتيش بدني ملت مي روند توي صف تفتيش اثاثيه، كنار اثاث خود مي ايستند، و آن را به مرور هل مي دهند جلو. در كيوسك مخصوص تفتيش برادران، پسربچه ريز نقشي است كه ظاهراً هيجده سال هم ندارد، جلوي من مثل بچه من است. بدون اينكه به من نگاه كند، شروع كرده است به دست كشيدن به آستر و سرشانه هاي كاپشن من، و پرسيدن همان سؤالهاي دليل مسافرت، شغل، با كه سفر مي كنيد و غيره. مرا ياد بچه سيد مطرود در آبادان مي اندازد. اما اين پسربچه هوشيار و قبراق است. وقتي دارد كفشهاي مرا با جديت بررسي مي كند و به پاشنه هاي آن تلنگر مي زند، مي پرسد: " احوال شما خوبه؟ "
    " اي، بد نيست. " خودش خشك و خسته به نظر مي رسد.
    " خودت چطوري؟ " جوابم را نمي دهد، فقط سرش را پايين مي آورد.
    مي گويم: " شما كارتان را خيلي با جديت انجام مي دهيد، اما من نكته اي را متوجه شدم. "
    توجه زيادي نمي كند، فقط كمي با سوء ظن نگاهم مي كند.
    " چه نكته اي؟ "
    " مقصودم انقاد از طرز كار برادران نيست... اما من متوجه شده ام كساني كه از تفتيش بدني مي آيند بيرون، مي روند كنار اثاثيه خود، ممكن است يك چيزي از اثاثيه شان بردارند و بگذارند توي جيبهايشان. فكر نمي كنيد بهتر است تفتيش بدني بعداً انجام گيرد؟ "
    مي گويد: " دستمان تنگ است... داريم اينجا تغيير سازمان ميديم، مي خوايم راهروي تازه اي اين وسط بزنيم... "
    لنگه ديگر كفشم را تفتيش نمي كند. " بفرمائيد. "
    " تمام است؟ "
    " در امان خدا. "
    از او تشكر مي كنم و بيرون مي آيم. سهيلي نفر بعدي است و رنگش شده عين زردچوبه. مي توانم حدس بزنم چرا، حتي سبيلهايش هم انگار درصد سفيديش بالاتر رفته و تنك تنك ايستاده.
    مي پرسد: " با دقت تفتيش مي كنند؟ "
    مي گويم: " تا دلتان بخواد. "
    سهيلي جاي خودش را به نفر بعدي مي دهد و از آن صف خارج مي شود و بطرف اثاثيه اش مي رود. كت و كفشش را عوض مي كند. بعدها در استانبول به من مي گويد سيصد و هشتاد هزار پوند فقط تراولر چك و هزار دلاري در آستر همان كت جاسازي كرده بود. وارد صف تفتيش اثاثيه مي شوم و چون فقط يك چمدان خيلي كوچك دارم و پولم در حد قانوني است زودتر رد مي شوم. به سالن ترانزيت مي آيم. خانم كيومرث پور دارد با بچه هاي حزب اللهي باجه گمرك يك به دو مي كند. چون آنها تمام طلا و جواهراتش را گرفته اند و به او يك رسيد داده اند و او دارد در آتش مي سوزد اما بيفايده.
    سالن ترانزيت وسطش يك پيشخوان سرتاسري دارد كه به شكل نعل بزرگ از يك طرف سالن تاب مي خورد به آن طرف سالن. درهاي اين طرف به خاك ايران باز مي شود. درهاي آن طرف به قول عباس آقا مرندي به خاك ترچ.
    من سهيلي را نمي بينم، تا نزديك ظهر كه بالاخره از يك گوشه وارد سالن ترانزيت تركيه مي شود. حالا رنگ و رويش نه تنها جا آمده بلكه گل از گلش شكفته. ظاهراً هرچه دارد، رد كرده است.
    اما تازه اول بدبختي با مأمورين ترك است كه كوچكترين نظم و حسابي در كارشان نيست. اولاً حالا همه را معطل كرده اند و مي گويند مأمور اصلي رفته است تلفن كند. برق هم رفته ( كه از شبكه برق ايران به هر دو قسمت ساختمان گمرك مي رسد ) و آنها اين گناه را گردن ايران مي اندازند. مي گويند برق ايران رفته و انگار اين خنده دارترين جوكهاي دنيا است. و درباره آن تركي حرف مي زنند و مي خندند. بعد يك بازرس تازه مي آيد و لابد مي خواهد اذيت كند و اولين حرفي كه مي زند و ترجمه مي شود اين است كه همه بايد آن طرف مرز واكسن وبا زده باشند. مسافرين ايراني كه هفت خان مأمورين مرز ايران را آن طرف گذرانده اند فرياد اعتراض بلند مي كنند كه چرا اول كسي به آنها نگفته. بازرس ترك اين حرفها سرش نمي شود. پاسپورتها بايد مهر وبا داشته باشد. به استثناي آنها كه دفترچه واكسن دارند. اين دستور اخير است. مدتي مشاجره مي شود، اما بازرس ترك هنوز پاهايش توي يك كفش است. پاسپورتها را توي دستش گرفته و در هوا تكان تكان مي دهد و مي گويد اين پاسپورتها بايد برگردند مهر وبا بزنند، مال من هم جزو آنهاست...
    خانم كيومرث پور مي گويد: " من كه برنمي گردم!... "
    سهيلي مي گويد: " من كه شاهرگم را بزنند برنمي گردم! بايد اول مي گفتند... " بعد سر مأمور ترك به انگليسي داد مي زند: " بايد آن طرف مي گفتيد! بايد اول مي گفتيد... " من اين صدايش را در آن طرف مرز نشنيده بودم.
    خانم كيومرث پور مي گويد: " چقدر اينها ديگه نفهمند – صد رحمت به خودمون! "
    سهيلي مي گويد: " قباحت داره! " و هر كس يك ليچاري مي گويد. اما كلنجار رفتن با مأمور ترك بيفايده است.
    من پاسپورتها را مي گيرم و پس از سپردن چمدان كوچكم به سهيلي راه مي افتم. به قسمت مرز ايران برمي گردم و پرسان پرسان در يكي از باجه هاي ته راهرو مشكل را به مأمور ايراني قرنطينه بهداشتي كه توي تاريكي نشسته است توضيح مي دهم. من نگفته او مي فهمد. ظاهراً ايناولين بار نيست. او پاسپورتها را كه حدود پانزده شانزده تا است مي گيرد، همه را در يك صفحه به آخر مانده باز مي كند، روي هم مي گذارد، بعد شروع مي كند به مهر زدن و تند تند پاراف كردن. مرد چهل ساله چاق و چله اي است و در اتاق تاريك خودش از كارش غيرواقعي تر به نظر مي آيد.
    مي گويد: " اين پاسپورتها ديگه هيچ وقت وبا نمي گيرند. "
    مي گويم: " مطمئناً. "
    " بفرمائيد. "
    " متشكرم، دكتر. "
    " هاه! سفر بخير. "
    وقتي بر مي گردم توي روشنايي بهتر سالن ترانزيت گذرنامه ها را بين صاحبانشان تقسيم مي كنم، معلوم مي شود تمام مهرها سر و ته خورده اند. همه مي خندند و اهميت ندارد، چون حالا مخمصه تازه اي در سالن ترانزيت پيش آمده. ساعت دوازده و نيم است و تركها سالن مرز خود را بسته اند و تا ساعت دو و نيم باز نمي كنند. چون مأمورين همه بايد مي رفتند ناهار بخورند. درهاي آن طرف سالن ترانزيت بسته است، حتي زنجير و قفل به آنها انداخته اند.
    *
    بنابراين ما دو ساعت توي سالن ترانزيت پشت سالن تركيه صبر مي كنيم. اغلب مسافرين اتوبوس ما پشت در زنجير شده متراكم شده اند. عده اي مي نشينند چيز مي خورند. بعضي ه ميوه و آجيل به ديگران تعارف مي كنند. عده اي روي پيشخوان مي نشينند و فرم پر مي كنند. بچه خانم كيومرث پور توي بغل دانشجوي عازم آلمان كه روي زمين نشسته خواب است. خود خانم كيومرث پور، با چشمهاي گريه آلود ولي خشك، روي زمين نشسته.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    19 تا 22


    و با دانشجوی دیگری مشغول خرید و فروش لیره ترک و مارک آلمان و فرانک فرانسه است. من کنار سهیلی که کنار اثاثش نشسته می نشینم و آخرین اشنو را روشن می کنم. نمی پرسم چه جوری آن همه اثاث را رد کرده یا اگر پول داشته رد کرده یا نه. سفر کرده و جهان دیده بودن ، و ظاهراً سال ها در شرکت هواپیمایی ملی و دور و بر گمرک چیها بودن و رئیس تورهای خارجی بودن رسوبش را کرده است.
    سهیلی می گوید : " بفرمایید جناب آریان ... صبر پیشه کنید. ما الان در این لحظه هیچ جا نیستیم. نه در ایرانیم ، نه در ترکیه. " از خوشحالی این حرف را می زند.
    می گوییم : " مبارک است. "
    " آدم های بی سرزمین ... "
    " آقای سهیلی ، عجالتاً توی سالن ترانزیت مرز بازرگان تشریف داریم. "
    " نه ... نه اینجا ... و نه اونجا ... در این دنیای دیوانه ما همه داریم می ریم توی ... – جان حضرتعالی . "
    " فیلسوفانه حرف نزنید جان بچه تون سهیلی. "
    " نه ، جان سرکار. وضعیت ما همینه. تمام مملکت ، تمام دنیا وضعش خراب و نامعلوم و پا در هواست ... "
    می گویم : " جوش نزن ، جناب سهیلی. دو ساعت دیگر مأمورین ترک می آیند و درها را باز می کنند. بعد جناب عالی بلند می شوید و به سلامتی تشریف می برید کراچی و بعد هم واشینگتن دی. سی. . یک هفته دیگر تمام این ها برای شما خاطره است. توی کوکتل پارتی ها تعریف می کنید. "
    " ساعت دو باز می کنند؟ "
    " ظاهراً. "
    " چی می خورند که دو ساعت طول می کشه؟ "
    " تاس کباب دولماسی! "
    سهیلی می خندد و از قوطی سیگار وینستونش یک سیگار در می آورد ، بعد با فندک طلاییش که تا حالا نمی دانم کجاش قایم کرده بود ، سیگارش را روشن می کند. بعد « نخ سیگاری » هم به من تعارف می کند. می گویم الان کشیدم.
    می گوید : " رسیدیم استانبول بنده باید تلگرافی به پسرم در لندن بزنم ، که یک حواله مواله برام بفرسته – پاک بی پولم فعلاً. مقداری هم که به جنابعالی مقروضم ، برای خرج سفرم به پاکستان هم مقداری لازم دارم. "
    " انگار فرمودید فقط دلار و پوند دارید "
    " اوه ... توی بانک بعله. "
    " صحیح. "
    " به پسرم که لندنه فوری می گم یه حواله بفرسته. "
    نمی دانم اینها را برای من می گوید یا برای گوش خانم کیومرث پور و دانشجوی عازم آلمان.
    " فکر کردم فرمودید پسرتان لوس آنجلسه. "
    " اون پسر خودمه. این پسر خانمم از شوهر اولشه. "
    " صحیح. "
    " جان حضرتعالی از پسرم با محبت تر و محکم تره. مهندس نفته. لندن برای « اوپک » کار می کرد. حالا برای عربستان سعودی کار می کنه. "
    " اون که فرمودید ویرجینیاس پس کیه؟ فکر کردم اون پسر خانمتون از شوهر اولش بود. "
    " نه ، اون رابرت ، دامادمه. آمریکاییه. با دخترم اینجا در تهران ازدواج کرد. دخترم کارشناس کامپیوتر آی بی امه. "
    " که ویرجینیاس؟ "
    " نه ! اسمش فیروزه س. رابرت حالا پیش برادر زنش کار می کنه که پسر اول خودم از زن اولمه. "
    " اون نخ سیگار را لطف کنید حالا می کشم. "
    می خندد و پاکت را به طرفم دراز می کند : " سر شریفتون رو درد آوردم؟ "
    " نه ، فقط معده شریفم به قارت و قورت افتاده ... "
    " بنده مقداری گز و پسته ته بار و بندیلها دارم ... اجازه بفرمایید ، حاضرم ... باز کنم ... "
    " نه ، نه. حالا می ریم بیرون یه جا یه چیزی می زنیم. "
    ساعت حدود سه و نیم چهار است که بالاخره آخرین نفر اتوبوس ما از سالن مرز ترکیه بیرون می آید. فکر می کنم بیشتر مسافرین باید مثل خود من گرسنه و خسته باشند ، اما همه ناگهان خوشحال و شنگول و شادند. بار و بندیل دوباره بسته شده و اتوبوس دوباره آماده است. از توی آینه عباس آقا موندی را با لب خندان می بینم که موتور را روشن می کند ، دنده ترمز دستی را خلاص می کند ، اما دیگر حرفی نمی زند. فقط می گوید رستوران بزرگی در دو سه کیلومتری هست که غذا و « همه چیز! » دارد و بیشتر مسافرین کف می زنند.
    نزدیکیهای غروب است که پس از صرف غذا و رفع خستگی در خاک ترکیه پیش می رویم. هوا باز سرد است ، و خورشید با سرعت پایین می رود و می میرد. احساس نمی کنم که در کشور دیگری هستیم. صدای اتوبوس همان است و مسافرها همان. دشتها و تپه ها باز و برهنه اند و تپه ماهورها هم ادامه همان تپه ماهورهای آن طرف مرزند. انگار همانها هستند. پرنده ها هم در میان باد گیج می خورند. سهیلی حالا خیلی شادتر و سرحال تر است. یک کاغذ برداشته و تمام خرجهایی که مثلاً من و خودش مشترکاً از تهران تا اینجا داشتیم و من پرداخته بودم. یعنی شام و ناهار و غیره همه را حساب می کند. اعداد را به لاتین خیلی قشنگ می نویسد و خوب حساب می کند. بعد حاصل را تقسیم بر دو می کند و هر چه هست به لیر ترکی از کیفش در می آورد و به من می دهد. در مرز مقداری پول خرد کرده. من نمی خواهم از او پولی بگیرم. اما او اصرار دارد و می گوید حساب حساب ، کاکا برادر ... وقتی پول هایی را که به من داده توی کیفم می گذارم می پرسد : " اون عکس کیه – خواهرتونه؟ " مادرزاد فضولباشی است.
    " نه. ثریاست. "
    " خیلی قشنگه. انشاءلله خوب میشه. "
    " امیدورام. "
    " مخارج بیمارستان آنجا را میده؟ بیمه اس؟ "
    " نمی دانم. باید وقتی رسیدم تحقیق کنم. ظاهراً دانشجوها تا وقتی در دانشگاه هستند بیمه ان. اما ثریا سه ماه بود که کارش تمام شده بود و می خواست برگرده که به جنگ برخورد و فرودگاه ها بسته شد. بعد هم که این جریان پیش آمد. "
    " اگر بیمه نباشه چه کار می کنید؟ "
    " از جیب ... ! "
    " ارز دارید آنجاها؟ "
    می گویم : " نه. ندارم ، خواهرم هم ندارد. باید جورش کنیم ... "
    ماشاءلله چانه دارد.
    " سخته ... پول فرستادن. "
    سهیلی مدتی ساکت می ماند ، بعد می گوید : " لابد چقدر خواهرتون خودش دلش می خواست به این سفر بیاد. "
    " نمی تونست. "
    " اجازه ندادند؟ مگر گواهی بیمارستان نداشتید؟ "
    " چرا ، به یک نفر اجازه می دادند. "
    " چرا خواهرتون خودش نرفت؟ "
    " خواهرم سیاتیک داره و تقریباً زمین گیره. "
    " شوهرشان فرمودید قبلاً فوت کرده؟ "
    " بله ، دکتر شرکت نفت بود ، سکته کرد و عمرش را داد به جنابعالی! "
    " دنیا محل گذره ، جناب آریان. "
    دانشجوی آلمانی به ما باقلوا تعارف می کند و مرا از شر سین جیم سهیلی مدتی نجات می دهد.
    آن شب در ارز روم ، در هتل کوچک هیلتون ، پر سر و صدا و پر حشره ، می خوابیم. من و وهاب سهیلی یک اتاق دو تخته می گیریم که از توی لوله های شوفاژش سربازهای عثمانی تا صبح تاخت و تاز می کنند. ساختمان هتل چهار پنج طبقه است و پلکان چوبی باریک و اتاق های گل و گشاد دارد ، و هر وقت کسی از توی راهرو یا پله ها رد می شود انگار تمام ساختمان چوبی ناله قتل عام ارامنه را سر می دهد. اما من قرصهام را می خورم و فکر می کنم خوب می خوابم و ما صبح پس از ناشتای مختصر حرکت می کنیم. دانشجوی عازم آلمان و خانم کیومرث پور که به پاریس می رفت و چند نفر دیگر از مسافرین از ما جدا می شوند که با هواپیما بروند.
    تمام روز بعد را در خاک ترکیه سفر می کنیم ، و شب دوم را در آنکارا می خوابیم ، در هتلی که دست کمی از هیلتون ارز روم ندارد. و روز بعد هم به همان ترتیب ... سرزمین همه جا خیلی مثل ایران است ، جاده ها درب و داغون ، و درخت ها عریان. شهرهای کوچک و دهات ، مثل شهرهای کوچک و دهات ایران اغلب زیبا هستند ولی در فقر و گل و لای فرو رفته اند. دشتها خالی و باغها خزان زده ، و جاده ها پر از کامیون های نظامی است. سربازان از پوتین تا کلاه خود و اسلحه و مهمات عجیب و غریبشان که همه ساخت امریکا است هرچند کیلومتر به چند کیلومتر اتوبوس را نگه می دارند و همه چیز را بررسی می کنند. گاهی در حوالی شهرهای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    23-42


    بزرگتر حرکت اتوبوس آهسته تر می شود چون کامیونها و تانکها رفت و آمد دارند و لوله های دراز توپشان را زیر باران با برزنت پوشانده اند .
    سفر دراز و خیلی خسته کننده ای است ولی عباس آقا مرندی هرچندساعت یک مرتبه هرجا خودش دلش میخواهد نگه میدارد. او از آن روحیه های شاد و آزاد است و من از او خیلی خوشم می اید دلم می خواهد می فهمیدم پشت سر در تهران چه دارد و چه جور زندگی می گذراندو گاهی یک شب یک جا یک چیزی مهمانش می کردم.یک شب یک خانه هستم و صد شب به غربتم / ای بنز بی پدر به کجا می کشانیم گاهی هم این اقتباس تصنیف را با آهنگ آن ترانه هایده با دو دانگ صدایش می خواند:
    اول اینگلابمون حرفها چه شاعرانه بود
    .....
    و به هر حال او در عرض سه روز سفر هر طور هست همه ما را خیلی خسته و کوفته به منتهی الیه ترکیه به استانبول می رساند و از روی بسفر هم رد می کند .
    سر شب در گاراژ تی بی تی در استانبول که در قسمت شلوغی از شهر و پر از هتلهای بزرگ و کوچک است پیاده می شویم. مسافران هرکدام زودتر یا دیرتر در میان مه شب ناپدید می شوند . من و سهیلی به سبک سفر به یک هتل کوچک نزدیک گاراژ می اییم که آدمهایش خوب و مثل بیشتر ترکها خوش مشرب و بذله گو هستند و وقتی می فهمند ایرانی هستیم با ما با مهربانی و ترحم رفتار می کنند و یک اتاق دو تخته خوب به ما می دهند . اتاقش خیلی بزرگتر از کیوسک تلفن است اما بعد از یک حمام مفصل تنها چیزی که من امشب می خواهم یک خواب ست و سیر است .
    در تاریکی شب در طبقه اول بیمارستان شماره 2 شرکت ملی نفت ایرانم در آبادان در بخش کلینیک ها پشت دفتری که روزگاری اتاق ناظم بیمارستان یا به اصطلاح ward master بود.
    امشب ما را موقتا به اتاقهای مشرف به منبع آب آورده اند - که ظاهرا از تیررس و حمله توپ و خمسه خمسه دور است . حالا اگرچه حالم نسبتا بهتر است و هنگام روز حتی چند ساعت به حمل و نقل مجروحین یا جنازه ها یا هل دادن برانکاردها و صندلیها کمک می کنم اما امروز از عصر باز سردردهای بدی جمجمه ام را سنگین کرده بود و می آیم دراز میکشم بعد غرب که عراقیها منبع آب را با موشک هلیکوپتر توپدار می زنند و بیشتر شیشه های در و پنجره این قسمت بیمارستان خرد می شود تمام شب صدای انفجار مهیب توی کله ام می پیچد و این همان شب بدی است که دختر آقای کاتوزیان را هم که جلوی خانه شان توی ماشین خمپاره خورده و بعد یک پایش را قطع کرده بودند به اتاق مجاور می آورند .
    تمام شب طوفانی است و بادهای سخت و پر سر و صدایی بیرون پنجره هوهو می کشد. صدای عوعو سگها هم از یک جا می آید. باد باران را از پشت توری فلزی و شیشه های شکسته می زند تو و کاغذ روزنامه و مقوایی که پشت آن می گذاریم بیفایده است . تبادل آتش شدید است .
    گاهی سرسام آور بخصوص از طرف راست ساختمان که از لب آب و مرز عراق فاصله زیادی ندارد . من با قرصهای زیادی که خورده ام کرخ و بی حس در تاریکی دراز می کشم اما خوابم نمی برد و به صدای طوفان و نفیر خمپاره و توپ گوش می کنم . گاهی صداها درهم آمیخته می شوند طوری که آدم نمی فهمد انفجار توپ یا موشک است یا صدای رعد گاهی برق شدیدی پشت پنجره و بیشتر اتاق را روشن می کند و من باران و دود را می بینم که انگار در آسمان شهر پر التهاب میان درختهای عرعر آویزانند . صدای ضجه های دختر کاتوزیان هم که چند ساعتی بیشتر از عملش نمی گذرد و تازه فهمیده که علاوه بر قطع پایش پدرش هم کشته شده و مادرش هم در شکم ترکش خمپاره خورده لحظه ای قطع نمی شود .
    از نیمه های شب به بعد طوفان شدیدتر می شود و باران شرشر به درون اتاق می آید اتاق مجاور باید بدتر باشد چون چند بیمار آنجا را و منجمله دختر کاتوزیان به راهرو منتقل می کنند . بمباران و تبادل آتش سنگین حالا خوابیده اما هنوز صدای رگبار مسلسل و صدای توپها می آیدو آنها هنوز در تاریکی جنگ می کنند من خودم اثر داروهای سرشب از تنم رفته و درد زیادی دارم اما می دانم دردهای من پیش دختر بدبخت کاتوزیان هیچ است . گریه های هیستریک و سوزناک و هذیانها و ضجه هایش به زبان ارمنی تمام شب ادامه دارد.
    صبح روز جمعه 7 آذر 1359 هجری شمسی مطابق با 28 نوامبر 1980 میلادی در شهر استانبول در هتل درحه سه ابرولار شایدهم درجه چهار در بولوار مصطفی کمال از انفجار و خون و شهادت در آبادان خبری نیست . از زاغ و زوغ و صدای موتور و مسافرین بنز "تی بی تی" و عباس آقا مرندی هم خبری نیست فقط صدای وهاب سهیلی در رختخواب مجاور من از خواب بیدار شده سر رویی صفاداده و ریش را تیغ تراش کرده ولی سبیلها را تمیز نگه داشته از چمدانهایش لباس شیک در آورده و پک و پزی به هم زده و توی آینه دارد سبیلها را شانه می زند همراه حرکات دستش با شانه نرم نرمک سوتی هم زیر لب ارکستر می کند .
    وقتی می بیند من بیدار شده ام یک صبح عالی بخیر سر میدهد و بعد " به به .... چه صبح قشنگی جناب آریان . عنایت بفرمایید در محضرتون یک فصل ناشتای حسابی در شهر زیبا کنستانتینوپول بزنیم ....
    صبح بخیر..... چشم
    ناشتای حسابی ها نه از اون کثافتهای توی اون قهوه خونه ها که اشک عباس آقا مارا به زور جلوشان نگه می داشت ...
    موافقم بعد می پرسم : من باید زود یک سر بروم دفتر هواپیمائی ملی امروز بازند ؟ جمعه است .
    بازند اینجا یکشنبه تعطیله
    پس من باید فورا بروم بلند می شوم و می نشینم
    سرتون چطوره جناب آریان؟
    خوبه
    دیشب خیلی از خواب می پریدید- خوابهای بد می دیدید؟
    چیزی نیست
    یکهو نفس وی سینه تون می پیچید و مثل یک ناله دراز بلندتون می کرد- یعنی عملا از روی بالش بلندتون می کرد
    متاسفم مزاحمتون شدم
    نه خواهش می کنم سوغات جنگ آبادانه ؟
    چی سوغات جنگ آبادانه ؟
    این کابوسها و از خواب پریدنها ...
    بعضیهاشون ..... خود شما چطورید؟
    عالی ! متشکرم .
    نمی خواستم از خوابها حرف بزنم از شبهای اول جنگ توی مریضخانه طوری شده بود که نمی توانستم سرم را بگذارم زمین و مغز لامسبم شروع نکند .
    سهیلی می گوید: بنده در خدمتتون هستم در ایران ایر اینحا هم آشنا داریم یادم می آید کهگفته است یک عمر برای ایران ایر کار می کرده و غیره و ذلک.
    می گویم در تهران به من گفتند به علت جنگ هواپیمائی ملی قراردادی با ترکیش ایر دارد که در اروپا تمام بلیتهای ایران ایر را قبول می کند باید ته و توش را در بیاورم .
    سهیلی می گوید : ایرا می توانیم تاییدش را از کارمندان دفتر ایران ایر بپرسیم . من چند نفر را آنجا می شناسم خیر سرمون پیش کسوتیم .
    من خودم هم باید پروازم را به کراچی رزرو کنم آنجا ویزام در کنسولگری آمریکا آمده است دوستان از واشنگتن درست کردن بنده عجله ندارم اما چون جنابعالی عجله دارید و باید به مریضتون در پاریس برسید اول شما را راه می اندازیم.
    قربان لطف شما
    پس اول در خدمتتون یه فصل ناشتای حسابی !
    می خواهید بفرمایید ناشتا را بیاورند بالا؟
    نه بابا- عنایت بفرمائید لباس بپوشید می رویم توی رستوران حالا برگشته ایم توی تمدن !
    حدود یک ساعت بعد پس از صرف آب میوه و سه تخم مرغ نیمرو با سوسیس و گوجه فرنگی و نان کره و مربا و پنیر و قهوه ترکی فراوان سهیلی ( که به گفته خودش معده ی خوبی دارد) حالش از اول هم بهتر شده یک دوربین فیلمبرداری نیم متری کانن آورده و از پیشخدمت هتل سراغ محل خرید فیلم سوپر ایت را می گیرد.
    می گویم : جناب سهیلی بهتر است زودتر برویم دفتر هواپیمائی ملی
    بله در خدمتم
    شما آدرسش را بلدید ؟
    الان نظرم نیست اما میتونیم از اطلاعات دفتر هتل بپرسیم یا توی دفتر تلفن هست بعد می رویم بیرون بنده هم میخواهم یکی دوحلقه فیلم سوپر ایت بگیرم . منظره های این شهر همیشه مرا کشته و هیج وقت هم فرصت پیدا نکرده ام فیلمبرداری کنم اما حالا هیچی نداریم جز وقت ....
    بفرمائید حرکت کنیم
    آدرس محل دفتر هواپیمائی ملی ایران جایی در خیابان جمهوری ( جمهوری جاده سی ) است با تاکسی می رویم .
    سهیلی حق دارد و صبح قشنگ و تمیزی است و تاکسی از خیابان ملت ( ملت جاده سی) می اندازد توی بلوار آتاتورک بعد از روی پل آتاتورک کپرسو بطرف خیابان جمهوری بالا می رود در هردوطرف آب رشته ساختمانهای بلند و محکم با سبکهای مخلوط پخلوط هم شرقی هم غربی کهنه و نو ( از تمدنهای عثمانی بیزانسی رومی و مدرن آتاتورکی آسمانخراش آمریکائی ) همه کنار هم ایستاده اند . در سمت راست ما پل گاتالا است دورتر تنگه سفر ( بغازیچی بسفر ) زیر آسمان آبی با کمی ابرهای پف پفی سفید آرمیده خوب است . بدم نمی آید چندروزی اینجا می ماندم اما فکر ثریا در بیمارستان پاریس ....
    وقتی به دفتر هواپیمائی ملی می رسیم مدتی است که بازکرده اند اما دفتر خالی و خلوت و سوت کور است . سهیلی پس از سلام و علیک و خوش و بش تقریبا با تمام کارمندان مرد ماچ و بوسه می کند مرا پیش کارمندی که مثل بقیه بیکار پشت دستگاه کامپیوتر نشسته است می برد با او هم سلام و ماچ و بوسه می کند .
    مگس هم نمیپرونید جناب آذری؟ هان .
    نه جناب سهیلی
    این جناب آریان ما را بپرونید .
    آی به چشم ! آذری لهجه ترکی قشنگی دارد و کت و شلوار گاباردین بسیار شیک پیراهن سفید با یقه آهاری تابناک کراوات کرستیان دیور و تسبیح کهربایی ظریف در وسط انگشتهای دست چپش .
    سهیلی می گوید: پاریس تشریف می برند بلیت ایران ایر دارند در تهرون خدمتشون گفته ن اینجا ظاهرا قراردادی بسته شده که ترکیش ایر بلیتهای ما را قبول میکنه عنایت بفرمایید براشون جا رزرو کنید .
    آذری فقط می گوید : بلیط و پاسپورتشون لطفا
    گذرنامه و بلیتم را رد میکنم به جناب آذری مدارک را می گیرد و بررسی می کند بلیت چهل درصد تخفیفی شرکت نفت است و او سرش را تکان می دهد.
    سهیلی دوسه کلمه ای از دلیل رفتن من به پاریس ذکر می کند .
    بعد آذری نگاهی به من می اندازد و فقط می پرسد : چه وقت تشریف می برند ؟
    سهیلی می گوید جناب آریان می خواهند زودتر بروند.
    می گویم امروز اگر بشود فقط باید بروم هتل چمدانم را بردارم.
    آذری می گوید : همه روزه ساعت یازده و نیم و سه ونیم به پاریس پرواز دارند.
    سه و نیم امروز عالیه
    آذری تلفن را بر میدارد.
    در حالی که سهیلی با مرد دیگری در یک گوشه پچ پچ می کنند آذری با یک مکالمه تلفنی کوتاه برای من به ترکی - انگلیسی جا رزرو می کند . پرواز THY 616 ( تورک هوا یولاری ) بوئینگ 727 حرکت 15:30 از فرودگاه یشیلکوی استانبول ورود به فرودگاه اورلی 18:55 بعد از ظهر همان روز بی توقف . او این اطلاعات را روی یک تکه برچسب نارنجی رنگ می نویسد به بلیت من می چسباند و مهر می زند دو دستی به من تقدیم می کند . با خنده می گوید: اوکی؟.... لحظه به لحظه معرکه تر می شود.
    تمام؟
    گودبای !
    ممنون!
    گوربان حضرتعالی
    مقررات دیگری نیست ؟ تحویل گذرنامه ؟ ورقه خروج ؟
    نه خیر گوربان - اینجا از این جنگولک منگولک بازیها خبری نیست .
    فرودگاه از اینجا دوره ؟
    بیست چیلومتر ..... با تاچسی تشریف ببرید.
    فرمایش دیگری نیست ؟
    تا میتونید چیف بفرمائی پاریس
    چشم
    سفر بخیر گوربان
    متشکرم آقای آذری
    و موقع خداحافظی با وهاب سهیلی هم فرارسیده است سهیلی دست مرا توی دستهایش می فشارد و برای من از صمیم جان و دل آرزو می کند که خواهرزاده ام به یاری ایزد پاک و کارساز حالش خوب شود .
    خیلی سفارشهای دیگر هم می کند و می خواهد در آینده با هم در تماس باشیم اما او دارد به آمریکا می رود و من به ایران بر میگردم . وقتی می خواهیم به هم آدرسی برای تماس آینده بدهیم می بینیم در این موقع هیچ کدام در واقع آدرس و خانمانی نداریم. من جنگ زده هستم دیگر احتمالا به آبادان به آن خانه شرکتی بر نمی گردم وهاب سهیلی هم که جلای وطن کرده . بنا بر این من تنها آدرسی را که در دنیا دارم یعنی آدرس خانه خواهرم را به او می دهم و سهیلی مرا می بوسد. ابروهای سیاه و سفید و چشمهای قوه ای روشنش می درخشند . من حالا باور نمی کنم سیصد و هشتادهزار پوند تراولرزچک و اسکناس هزاردلاری در آستر پالتوها و کتهای کهنه اش جاسازی کرده باشد. همانطور که هرکز باور نمی کردم ویزای امریکاییش در کنسولگری امریکا در کراچی در انتظارش باشد همانطور که باور نمی کردم ریخته شاند خانه اش و دستگیرش کرده باشند و در اوین نگهش داشته باشند پس از ماچ و بوسه خداحافظی می کنیم .
    من با تاکسی به هتل برمیگردم و پس از تسویه حساب و برداشتن چمدان کوچکم دوسه ساعت زودتر به فرودگاه می روم.
    در فرودگاه یشیلکوی در یکی از باجه های تورکیش ایر به من می گویند که پرواز 616 به پاریس سرموقع در ساعت سه و نیم حرکت می کند . من اولین کسی هستم که برای پرواز checd in می کند . پس از ان تشریفات به سالن ترانزیت می روم از اداره کوچک مخابرات فرودگاه به فرنگیس تلفن می کنم و خبر جورشدن اوضاع پروازم را اطلاع می دهم. این که من ساعت 6 آن روز به پاریس خواهم رسید او را خوشحال میکند من به او قول می دهم پس از اینکه ثریا را با چشمهای خودم دیدم با به تهران تلفن کنم .
    خودم هم حالا احساس اطمینان خوبی دارم فقط هم دو ساعت به پرواز مانده به شعبه بانک می روم و هرچه لیر ترکی و پول ایرانی ته جیبم مانده به فرانک فرانسه تبدیم می کنم . بعداز دکه کتابفروشی سالن ترانزیت کتابی می خرم- رمان سگهای جنگ نوشته فردریک فروسایت نویسنده انگلیسی گوشه یکی از چند رستوران می نشینم و یک قهوه ترکی حسابی می زنم و خودم را مشغول می کنم .
    ساعت سه مسافرین پرواز 616 را صدا می زنند دوتن از کارکنان تورک هوا یولاری بعد از اینکه تمام مسافرین را به خط می کنند و آماده نگه می دارند پاسهای سوارشدن را چک میکنند مارا عملا به ستون یک و قدم مرتب بطرف درخروجی26 و به داخل هواپیما می برند سرساعت و دقیقه معهود هواپیما بدون دنگ وفنگ بلند می شود.
    آفتاب قشنگ و گرمی از پنجره کوچک و بیضی شکل می درخشد. هواصاف است و ابرها آن پایین و زمین آن پایین تر در ارتفاع سی و دو هزارپا از زمین همیشه هوا صاف است . وقتی از بالای بلغارستان و یوگسلاوی رد می شویم ناهار جالبی سرو می کنند که شامل اردور غذاهای دریایی جوجه و برنج فلفل زده است - با قهوه حسابی و داغ بعد از غذا کتاب سگهای جنگ را شروع می کنم . ظاهرا درباره چند مزدور نظامی مستقل بین المللی است که کارشان زد و بند با مقامات انگلیسی و سرنگون کردن دولتهای کوچک آفریقایی است اما نمی توانم تمرکز فکر داشته باشم و حسابی پیش بروم فکر ثریا برتمام مغزم سنگینی می کند.
    در آفتاب درخشان از روی اتریش و آلمان می گذریم .
    در تیغ آفتاب صبح جنازه ها را به بخش اطفال که حالا تبدیل به سالن اورژانس مجروحین شده می آورند عباس و مرتضی و بقیه را روی برانکاردهای جداگانه . من برانکار مرتضی را بطرف اتاق عمل می برم او هنوز از گلویش خون می ریزد.
    دوتا برادراند که از طرف بسیج مستضعفان الیگودرز به اهواز فرستاده شده بودند در تیپ 3 سپاه در کمپلو شش هفته تعلیمات دیده بودند . عباس و مرتضی شبستانی عباس نوزده سالش بود عشق شهادت پیدا کرده بود شاگرد مکانیکی را ول کرده بود و خدمت نظامش را در سپاه می گذراند . مرتضی سه سال کوچکتر بود و سال سوم راهنمایی را ول کرده بود عاشق برادرش بود هرکاری عباس می کرد حجت مرتضی بود. او هم همراه داداشش به ارتش بیست میلیونی پیوسته بود.
    آنها در سوم مهر وارد آبادان شده بودند در کمیته مسجد زنگویی نزدیک اداره کشتیرانی گمرک آبادان خدمت می کردند.
    در شب 19 مهر عباس و مرتضی همراه چهار پاسدار دیگر جلوی باغ خانه شماره یک بریم روبروی باشگاه نفت لب آب در سنگر بودند آن شش رزمنده در دوشیفت سه نفره سه ساعت به سه ساعت پاسداری می دادند بعد عوض می شدند . مرتضی و دو پاسدار مسن تر از کمیته حسینیه اصفهانیها از 9 تا 12 شب با ژ3 و آرپی جی هفت و نارنجک دستی پاسداری داده بودند . از آن شبها بود که هر آن احتمال تجاوز عراقیها به این دست آب امکان داشت . اما تاساعت 12 نیمه شب اتفاقی نیفتاده بود طوری که در نیم ساعت آخر مرتضی توی سنگر در انظار تغییر شیفت خوابش برده بود . زانو زده مسلسل در دست سرش روی مسلسل خوابش برده بود . هم سنگران دیگر بیدار و هوشیار بودند .
    اگرچه آنها نیز در دقایق آخر احساس خستگی می کردند . یکی از آنها نجف کریمی بچه لین یک احمد آباد بود و حالا چشمش بطرف ساختمان تالار انکس بود که سایر رزمندگان در آشپزخانه پشت آن قرارگاه داشتند . نجف هم منتظر بود ببیند چه وقت تعویضیها می آیند تا شیفت را تحویل بگیرند .
    دو سه دقیقه مانده به دوازده نیمه شب که مرتضی هنوز خواب است نجف سایه هایی را می بیند که در تاریکی حرکت می کنند سایه ها اول از پشت دیوار بزرگ آجری انکس ظاهر می شوند و بعد دولادولا از حاشیه شمشادهای پارکینگ جلو می آیند او هیکل و قیافه همرزمان خودشان را می شناسد. عباس شبستانی جلو است . بعد سید مصطفی خبازی بعد جعفر چراغی انتظار طولانی و خسته کننده ای سپری شده است .
    دریک ثانیه گیج و هراسناک مرتضی از خواب می پرد.
    اومدند ؟
    آره نترس پشت سرن پای شمشادا
    و مرتضی بر می گردد آتش می گشاید هرسه پاسدار با رگبار ژ3 به شهادت می رسند- اول از همه برادر خودش - عباس
    آن روز صبح سحر جنازه ها را به بیمارستان می آورند و من برای اولین بار مرتضی را می بینم که او هم جزو مجروحین است سعی کرده با چاقو گلوی خودش را ببرد. پسر بچه است حتی شانزده سال هم کمتر نشان می دهد فقط زیر گوشهاش کمی موی نرم دارد . یکی از برادران جهاد مرتضی را دلداری می دهد به او اطمینان می دهد که در دیدگاه و قضاوت و رحمت خداوند او مقصر نبوده است . برادرش به خواست خداوند به فیض شهادت رسیده است .
    ص30-35
    آفتاب قشنگ و گرمی از پنجره کوچک و بیضی شکل می درخشد. هواصاف است و ابرها آن پایین و زمین آن پایین تر در ارتفاع سی و دو هزارپا از زمین همیشه هوا صاف است . وقتی از بالای بلغارستان و یوگسلاوی رد می شویم ناهار جالبی سرو می کنند که شامل اردور غذاهای دریایی جوجه و برنج فلفل زده است - با قهوه حسابی و داغ بعد از غذا کتاب سگهای جنگ را شروع می کنم . ظاهرا درباره چند مزدور نظامی مستقل بین المللی است که کارشان زد و بند با مقامات انگلیسی و سرنگون کردن دولتهای کوچک آفریقایی است اما نمی توانم تمرکز فکر داشته باشم و حسابی پیش بروم فکر ثریا برتمام مغزم سنگینی می کند.
    در آفتاب درخشان از روی اتریش و آلمان می گذریم .
    در تیغ آفتاب صبح جنازه ها را به بخش اطفال که حالا تبدیل به سالن اورژانس مجروحین شده می آورند عباس و مرتضی و بقیه را روی برانکاردهای جداگانه . من برانکار مرتضی را بطرف اتاق عمل می برم او هنوز از گلویش خون می ریزد.
    دوتا برادراند که از طرف بسیج مستضعفان الیگودرز به اهواز فرستاده شده بودند در تیپ 3 سپاه در کمپلو شش هفته تعلیمات دیده بودند . عباس و مرتضی شبستانی عباس نوزده سالش بود عشق شهادت پیدا کرده بود شاگرد مکانیکی را ول کرده بود و خدمت نظامش را در سپاه می گذراند . مرتضی سه سال کوچکتر بود و سال سوم راهنمایی را ول کرده بود عاشق برادرش بود هرکاری عباس می کرد حجت مرتضی بود. او هم همراه داداشش به ارتش بیست میلیونی پیوسته بود.
    آنها در سوم مهر وارد آبادان شده بودند در کمیته مسجد زنگویی نزدیک اداره کشتیرانی گمرک آبادان خدمت می کردند.
    در شب 19 مهر عباس و مرتضی همراه چهار پاسدار دیگر جلوی باغ خانه شماره یک بریم روبروی باشگاه نفت لب آب در سنگر بودند آن شش رزمنده در دوشیفت سه نفره سه ساعت به سه ساعت پاسداری می دادند بعد عوض می شدند . مرتضی و دو پاسدار مسن تر از کمیته حسینیه اصفهانیها از 9 تا 12 شب با ژ3 و آرپی جی هفت و نارنجک دستی پاسداری داده بودند . از آن شبها بود که هر آن احتمال تجاوز عراقیها به این دست آب امکان داشت . اما تاساعت 12 نیمه شب اتفاقی نیفتاده بود طوری که در نیم ساعت آخر مرتضی توی سنگر در انظار تغییر شیفت خوابش برده بود . زانو زده مسلسل در دست سرش روی مسلسل خوابش برده بود . هم سنگران دیگر بیدار و هوشیار بودند .
    اگرچه آنها نیز در دقایق آخر احساس خستگی می کردند . یکی از آنها نجف کریمی بچه لین یک احمد آباد بود و حالا چشمش بطرف ساختمان تالار انکس بود که سایر رزمندگان در آشپزخانه پشت آن قرارگاه داشتند . نجف هم منتظر بود ببیند چه وقت تعویضیها می آیند تا شیفت را تحویل بگیرند .
    دو سه دقیقه مانده به دوازده نیمه شب که مرتضی هنوز خواب است نجف سایه هایی را می بیند که در تاریکی حرکت می کنند سایه ها اول از پشت دیوار بزرگ آجری انکس ظاهر می شوند و بعد دولادولا از حاشیه شمشادهای پارکینگ جلو می آیند او هیکل و قیافه همرزمان خودشان را می شناسد. عباس شبستانی جلو است . بعد سید مصطفی خبازی بعد جعفر چراغی انتظار طولانی و خسته کننده ای سپری شده است .
    دریک ثانیه گیج و هراسناک مرتضی از خواب می پرد.
    اومدند ؟
    آره نترس پشت سرن پای شمشادا
    و مرتضی بر می گردد آتش می گشاید هرسه پاسدار با رگبار ژ3 به شهادت می رسند- اول از همه برادر خودش - عباس
    آن روز صبح سحر جنازه ها را به بیمارستان می آورند و من برای اولین بار مرتضی را می بینم که او هم جزو مجروحین است سعی کرده با چاقو گلوی خودش را ببرد. پسر بچه است حتی شانزده سال هم کمتر نشان می دهد فقط زیر گوشهاش کمی موی نرم دارد . یکی از برادران جهاد مرتضی را دلداری می دهد به او اطمینان می دهد که در دیدگاه و قضاوت و رحمت خداوند او مقصر نبوده است . برادرش به خواست خداوند به فیض شهادت رسیده است .
    تنها راهی که مرتضی نیز می توانست به برادرش بپیوندد این بود که اوهم در راه نابودی کفار بعثی شهید شود و به بهشت برود.
    هوا رو به تاریکی است که در فرودگاه اورلی می نشینیم بعد از اینکه وارد راهروهای ترمینال می شویم من تند تند تابلوهایی را که فلشهای arrivee دارد دنبال می کنم . قلبم تند می زند و وسط مغزم یک چیزی مثل چرخ آسیابی که سنگش در رفته باشد می چرخد به قسمت کنترل گذرنامه می رسم فرمهایی را که در هواپیما داده بودند پر کرده ام حاضر است و گذرنامه ام هم ویزای سه ماهه معتبر فرانسه دارد. افسر گمرک آنها را بررسی می کند همه چیز درست است . سوالی نمی شود تایید می کند . تق توق مهر می زند مرسی مسیو! دیگر معطل نمی شود. پس از این تشریفات به قسمت جلوی سالن می آیم و چمدان کوچکم را هم از قسمت بار می گیرم تنگ غروب است که می آیم بیرون هوا سرد است و باد تیز آخر پاییزی پاریس توی صورتم می خورد.
    دارم از جلوی در ترمینال بطرف ایستگاه تاکسیها می روم که با جناب نادر پارسی سینه به سینه می شوم- همان شاعر و نویسنده و مترجم و نمایشنامه نویس و هنرپیشه تاتر و سینمای ایران که حالا دارد با زنی چاق و چله وارد سالن ترمینال می شود . پارسی را از سالها قبل از خیلی سال قبل در تهران می شناسم و هنوز باهم سلام و علیکی داریم . باهم دست می دهیم و بعد از سلام و علیک و خوش و بش پارسی مرا به زنش سارا معرفی می کند و می گوید که آمده اند به پیشواز خواهر عیال که از امریکا می اید . هر دو شیک و پیک کرده اند . عیال مانتوی پوست خز و شاپوی پر دار من با کاپشن برزنتی کهنه شبه نظامی ام بی شباهت به حمال درب و داغونی نیستم که چمدانهای آنها را برداشته باشد. خداحافظی را شروع می کنم خوب نادر
    می گوید: توهم زدیه به چاک جعده ؟
    آره
    کجا میری ؟ محل اقامتت کجاست ؟
    الان دارم میرم بثیمارستان ..... محل اقامتم را هم فعلا نمی دونم .
    بیمارستان ؟
    خواهرزاده ام تصادف داشته چندین روزه توی اغما است وضعش بده آدم قحط بوده مرا فرستادند ببینم چه میشه کرد.
    تو این وضع جنگ و بسته بودن مرزها چطوری اجازه دادند؟
    خب دیگه !
    پارسی می خندد.
    خوب اولا امیدوارم خواهرزاده ت حالش خوبه جلال الانم انگار عجله داری نگاه کن این شماره تلفن من ..... بردار یک جا جنگی یادداشت کن فردا عصری یک زنگ به من بزن .
    شماره را به من می گوید و من پشت پاکت بلیتم می نویسم.
    باشه .
    حتما ها
    چشم
    ملت اینجا زیاد هستند.... بیا آشنا شو.
    چشم
    گاهی میشینیم تجدید عهدهایی می کنیم شاید یه خورده م خندیدیم چرا که نخندیم ؟ باشه؟
    باشه
    پارسی می گوید: نگاه کن سارا تنها چیزی که این مرد در این دنیا بلده باشه است و چشم اگر بهش بگویی جلال آریان امروز این گونی میخ را بگذار سر پیشونیت و برو سرقله قاف چون یه نفر اونجا واسه تابوتش میخ لازم داره میگه باشه چشم .... پس بیا ببینمت.
    می پرسم : لیلا آزاده را می بینید؟
    آره لیلا خانم هم هست گرچه مدتی او هم مریض بوده اما شنیدم خوب شده از بیمارستان آمده بیرون.
    می گویم : خوب من باید بروم
    نادر پارسی می گوید پس حتما تلفن کن.
    زنش هم می گوید: بله حتما تلفن بفرمائید....
    چشم
    ببینمت
    خداحافظ
    او و زنش می روند داخل ترمینال و من می آیم سراغ محل تاکسیها قلبم باز شروع کرده به تپش و یک جور حالت مسخره تند تند می آیم و یک تاکسی می گیرم و نام بیمارستان را به راننده می گویم بقیه اش ساده است .
    بیمارستان وال دوگراس خواهش می کنم
    بله مسیو
    کیف و چمدانم کوچک اند و لازم نیست توی صندوق عقب بروند و تاکسی چهارتا مسافر دیگر هم نمی خواهد در را می بندم اوحرکت می کند.
    حالا غروب روی پاریس نشسته و نم نم باران هم گرفته راننده تاکسی تند می آید و من نمی فهمم از چه مسیری می گذرد اما پس از مدتی وارد ترافیک سنگینی می شویم و حدود نیم ساعت بعد من بولوار مونپارناس را می شناسم و چند دقیقه بعد که تاکسی نزدیک بیمارستان نگه میدارد باز اضطراب مسخره را توی سینه ام حس می کنم در تقاطع بولوار مونپارس و روسن ژاک راننده در ورودی بیمارستان را نشانم می دهد کرایه تاکسی شصت و خرده ای فرانک است هفتاد جدا می کنم و به او می دهم و از او تشکر می کنم.
    ساختمان اصلی بیمارستان مثل کلیسا یا قصر عتیقه است - با گنبد تیره رنگ سبک گوتیک که در زیر باران و سایه روشن نور الکتریکی که غیر مستقیم به آن می تابد بیشتر شبیه ساختمانی در فیلمهای پرهیجان آلفرد هیچکاک است تا یک بیمارستان . من خودم هم در آن لحظه با ریخت و قواره آواره کیف و چمدان در درست منظره خیلی شاد و تودل بررویی ندارم.
    ص36-42
    با پرس و جو بالاخره دفتر اطلاعات Renseignement را گیر می آورم سه زن در اتاق هستند با فرانسه دست و پا شکسته ام به آنها می فهمانم دنبال چه مریضی هستم و خودم که هستم از کجا آمده ام و برای چه آمده ام آن سه مخلوق که یکی شان راهبه است و به حرفهایم گوش می کنند و رفته رفته بخصوص وقتی می شنوند با اتوبوس از ایران خارج شده ام طوری نگاهم می کنند که انگار از مرکز بلاهای زمینی و آسمانی جهان نازل شده ام در همین لحظه زن مسن دیگری با لباس پرستاری وارد می شود که مانتوی ارغوانی روی دوشش انداخته است . این یکی پرستار است و ظاهرا کارش تمام شده و عازم رفتن است . یکی از سه زن در قسمت اطلاعات مرا به پرستار تازه وارد نشان می دهد و به عنوان مسیویی که از ایران آمده و دایی مریض کوماتوز معرفی می کند. پرستار مسن نوریس ژرژت لوبلان پرستار بخشی است که ثریا آنجا بستری است . اوهم یک Mon Dieu "خدای من" می گوید و با من سلام و علیک می کند می گوید متاسفانه ثریا هنوز در اغما است ولی دکتر پل مارتن معالجاتی روی وی انجام داده است سه هفته از وقوع این اتفاق تراژبک می گذشت و آنها هنوز درست نمی دانستند دقیقا چه اتفاقی افتاده است ظاهرا ثریا با دوچرخه از جاده می پیچیده و خودش در اثر لیز بودن آسفالت زمین خورده یا شاید هم تصادفی شده که البته این بعید به نظر می آید-ولی لایحتمل نیست- راننده اتومبیلی که او را پیدا می کند و گزارش می دهد گفته است که دختر جوان بیهوش بوده و فقط پیشانی و گیجگاهش جراحاتی سطحی داشته آن شب مادام و مسیویی به نام کریستیان و فیلیپ شارنو که از دوستان مریض هستند و آدرس آنها در کیف مریض بوده اورابه اینجا می آورند آنها در این مدت اغلب از او عیادت کرده اند . می گویم بله اسم آنها را شنیده بودم- آنها یکی از کسانی بودند که به خواهرم خبر دادند .ژرژت لوبلان از این موضوع خبر دارد ولی اوه این خیلی غمناک است که ثریا هرگز به هوش نیامده تا خودش شرح واقعه را بگوید متاسفانه .وحشتناک است نه؟ حالا چطور است ؟ همانظور متاسفانه همان شرایط خواهش می کنم اگر ممکن باشد من ثریا را فقط یک لحظه امشب ببینم می دانم دیروقت است ولی من پنج هزار کیلومتر راه برای این کار آمده ام . نوریس ژرژت با محبت و فهم می پذیرد و خودش مرا به آنجا می برد. چمدان و کیفم را گوشه ای می گذارم و همراهش راه می افتم .در راه در اسانسور تا رسیدن به طبقه سوم نوریس ژرژت یکریز حرف می زند درباره اغما و علل اغما و شرایط مختلف مریض کوماتوز و اثرات جنبی در بدن بیمار....
    دلواپسی و دلهره ای که از موقع ورود به خاک فرانسه در سینه ام جمع شده در لحظه ای که وارد اتاق ثریا می شودم و بالای بستر او می آیم تبدیل به موجی دردناک و تقریبا غیر قابل تحمل شده است ...لحظه واقعیت تلخ ثریا آنجاست یا انچه روزی دختری جوان و قشنگ بود-آنجا روی بستری کنار دیوار دور از پنجره دراز کشیده است. فقط سر و یک بازویش از زیر ملافه و پتو بیرون است صورتش تکیده و بیرنگ زیر حدقه چشمان بسته اش حلقه های کبود و تیره . بازوی لاغرش دراز روی ملافه قراردارد .ساکت و صامت و بیحرکت سوزن محلولی به رگ وسط ساعدش وصل است . از پهلویش لوله دکومپرسیون ادرار به یک کیسه نایلون پایین تخت می رسد . از بینی اش لوله ایندترشال برای سهولت تنفس به مخزن اکسیژن می رود . بیرون پنجره هم باران حالا شدت گرفته و به پنجره می خورد. من دیگر صدای ژرژت لوبلان را نمی شنوم. می روم جلوتر و دست ثریا را لمس می کنم دستش سرد و مثل کاسه صدف جمع و سفت است .انگار اصلا فشار خون یا حتی خون ندارد ولی نبضش تند می زند خم می شوم پیشانی بی حرارتش را می بوسم در آن ثانیه یاد فرنگیس هم نیستم فقط به این موجود فکر می کنم یک چیزی توی چشمهایم می سوزد سعی می کنم خودم را کنترل کنم. بر می گردم و به پرستار نگاه می کنم می گوید Cest tres malheureux monsieur خیلی غم انگیز ست آقا...می دانم.
    می گویم متشکرم مادموازل لوبلان آیا امشب کاری از دست من بر می آید؟ نه نه می توانید فردا بیایید و با دکتر مارتن صحبت کنید مانتویش را روی شانه اش مرتب می کند از اتاق بیرون می اییم . فردا صبح بیایید چشم البته فردا خواهم آمد ... و درباره پرداخت هزینه هم اقدام خواهم کرد .
    البته تصور می کنم آن عجالتا اضطراری نیست فکر نمی کنم مادام و مسیو شارنو ضمانت نامه ای پرکرده اند ...پایین من آدرس و تلفن آنها را به شما خواهم داد ... البته اگر نداشته باشید.
    متشکرم دارم
    در طبقه همکف تصادفا با دکتر مارتن که برای سرکشی بعضی از بیمارانش آمده است بر می خوریم نوریس ژرژت لوبلان مرا به دکتر معرفی می کند. دکتر مارتن اجازه بدهید مسیو آریان را معرفی کنم دایی بیمار کوماتوز ثریا الان از ایران وارد شده اند مسیو آریان دکتر مارتن
    دکتر مارتن دستش را بطرف من دراز می کند آه مسیو چطورید خوشوقتم!
    من هم همینطور دکتر
    به فرانسه خوش آمدید
    از ملاقات شما خوشوقتم دکتر
    مارتن مرد چهل پنجاه ساله ای کوتاه قد و نیمه تاس و مثل ژرژلابلان و مثل همه فرانسویها حراف است و بزودی شروع می کند درباره اوضاع ثریا وشرایط مریض کوماتوز بطور کلی حرف زدن بیشتر حرفهایش را نمی فهمم و این نه فقط برای این است که فرانسه ام بد است بلکه برای این است که آن شب من دیگر روغن چراغ عقل و شعورم ته کشیده تمام طول سفر را از میدان آزادی و ترمینال درب و داغون تهران تا اوپیتال دو وال دوگراس با امید واهی آمده ام. اما حالا دیگر خاصیت شنیدن و اختلاط کردن و آدم بودن را از دست داده ام. اما دکتر مارتن هم حالا ول کن نیست بعد از آن که می گوید آنها از نحوه و میزان به مغز ثریا آگاهی کامل دارند اظهار می دارد این گونه موارد طرح خاصی ندارد و هر آن هر عامل می تواند در تغییر وضع بیمار موثر باشد.
    می پرسد: مسیو آریان شما رفتید بالا ثریا را دیدید-نه؟
    بله دکتر
    آیا واکنشی احساس می شد ؟
    مقصود شما چیست دکتر؟ دکتر به زبان انگلیسی می گوید آیا شما دست ثریا را گرفتید و با او حرف زدید؟ بله دکتر من این کار را کردم .
    آیا واکنشی نشان داد؟ یا حرکتی کرد؟
    فکر نمی کنم . شما کاملا مطمئن هستید؟ فکر نمی کنم او چیزی احساس می کرد- دست کم من چیزی متوجه نشدم.
    بیایید بالا خواهش می کنم این کار را در حضور من تکرار کنید میل دارم این قسمت را با دستگاه SSR ضبط و مشاهده کنم وقت دارید؟ البته
    Eh bien Allons بسیار خوب بیایید! من و دکتر همراه ژرژت لوبلان دوباره بالا می رویم و آنها به کمک یک پرستار دیگر و یک تکنسین دستگاهی را به اتاق ثریا می آورند بزودی دستها و سراسر پیشانی و دور جمجمه ثریا را با وسایل رابط به دستگاه وصل می کنند . از این که حضورم امشب در بیمارستان باعث تحریک و عملیاتی شده است احساس هیجانی به من دست می دهد.
    دکتر از من می خواهد دست ثریا را بگیرم و با او حرف بزنم از خصوصی ترین و عاطفی ترین چیزها حرف بزنم آنچه دکتر خواسته می کنم و چهار پنج دقیقه ای با ثریا حرف می زنم دست و صورتش را نوازش می کنم و او را می بوسم بعد از مدتی دکتر نوارهای ضبط شده را از توی ماشین در می آورد می گوید باید آنها را بدقت مطالعه کند اما ظاهرا چیز به درد بخوری که انتظارش را داشته به وقوع نپیوسته است . از من تشکر می کند و هنگام خداحافظی تا جلوی آسانسور می آید.
    بار دیگر از آنها تشکر می کنم و تاکید می کنم که در شرایط فعلی به هیچ وجه قصد ثریا را از بیمارستان خارج کنم تا وضعش معلوم شود و قرار می شود فردا به بیمارستان بروم و اوضاع (یعنی پرداخت هزینه بیمارستان ) را رسیدگی کنم . دکتر مارتن و ژرژت نوریس لابلان از وضع مالی خبری ندارند ظاهرا به ثریا بیمه دولتی تعلق نمی گرفته چون درباره وضع مخارج با شک و تردید حرف زده می شود .عالی است !به دکتر شب بخیر می گویم ولی دکتر مارتن حالا با حرارت با من دست می دهد و برایم در پاریس آرزوی اوقات خوبی را میکند و از آمدن من به فرانسه به دیدن ثریا ابراز خوشوقتی می کند Merci mille fois تشکر هزار بار ده دقیقه بعد با کیف و چمدانم از بیمارستان بیرون می آیم .
    باران می ریزد ولی من پیاده از حاشیه رو سن ژاک می آیم بالا دنگم گرفته زیر باران پیاده گز کنم . این قسمت از پاریس از قدیم معرف حضورم هست از رو سن ژاک می آیم توی میدان لوکزامبورک بعد از سن میشل می اندازم توی خیابان تنگ و تاریک مسیو لوپرنس و هتل پالما که نا آشنا نیستم .پالما همیشه اتاق دارد چون دخمه ای است در کارتیه لاتن وقتی وارد می شوم آب از هفت سوراخم می چکد .سومونزو هم هنوز هست ریزه میزه قدیمی با صورت سفید خمیری که سنش را معلوم نمی کند سومونژو خودش پشت پیشخوان است و به من جا می دهد .اگر شب دیگری بود و زمانه دیگری بود و من به فرنگیس قول نداده بودم موقعیت اقتضا می کرد که بروم از آنچه حکیم فرموده بگیرم و بیایم گوشه هتل خودم را زغال کنم اما نمی شود.
    صبح که از خواب بیدار می شوم هوای پاریس هنوز ابری و گرفته است و خیابان مسیو لوپرنس خفه پشت پنجره ام نوک درختهای برهنه در باد می لرزند چیز دیگری از حال و اوضاع منظره نمی بینم. بعد از اینکه دوش می گیرم و ریش می تراشم و لباس می پوشم می آیم کنار پنجره می نشینم لای پنجره را باز می کنم می گذارم هوای تازه از پنجره وارد شود . نفس عمیقی می کشم و شروع می کنم ببینم چکار می توانم بکنم.
    اول برمی دارم نامه بلند بالایی برای فرنگیس می نویسم . دیشب به او تلفن کرده ام اما حالا وضعیت ثریا را آنطور که دیروز در بیمارستان دیدم شرح می دهم -و خیلی چیزهایی را که دیشب در تلفن نمی توانستم تشریح کنم حالا می نویسم. سعی می کنم تا آنجا که بشود دروغ نگفت امید بخش باشم. اما وقتی نامه تمام می شود می بینم در آن آنقدر امید و شادی موج می زند که گریه دار است . یک جا نوشته ام " فری -وضعیت ثریا نه تنها خطرناک نیست بلکه فکر می کنم امیدوار کننده است ولی نوع صدمه جوری است که باید منتظر همه چیز باشیم - حتی اینکه وضعیت بدتر شود و من خودم هم نمی دانم مقصودم از این حرف چیست ! " نامه را با ماچ و قربان صدقه تمام می کنم و کاغذ را توی پاکت می گذارم. آدرس می نویسم و میچسبانم و آن را لای گذرنامه و مدارک دیگرم توی کیف دستی ام می گذارم و می آیم پایین با پیراهن نو و پولیور شیک نو دستباف فرنگیس جعبه قرصهایم را هم که باید قبل از غذا بخورم توی کیف می گذارم.
    در هتل تابناک پالما ناشتایی روی کرایه اتاق حساب می شود اما پیشخدمت میشخدمت در کار نیست مسئول پیشخوان که مسئول آشپزخانه هم هست سینی ناشتا را خودش می آورد فقط می پرسد چای یا قهوه بقیه اش فیکس است .نان فرانسوی و کرواسان کره و پنیر و مربا- که در بسته بندیهای کوچک سرو می شوند شیر با قهوه یا چای امروز مسئول پیشخوان خود پیرمرد دووال صاحب و مدیر عامل و رئیس هیات مدیره و پادو و گارسن تشکیلات است . با کت و شلوار تابه تا فکل کراوات کلاه شاپو و پیپ ابدیش می گویم قهوه و او سینی را به اتاق کوچک کنار پنجره می آورد نان و کره و مربای آلبالو خوب است و من هر وقت گیرم بیاید می زنم . بعد از ناشتا بیرون می آیم و قدم زنان وارد بولوار سن میشل می شوم و نبش خیابان دانتون پستخانه را گیر می آورم. دستگاه تازه باز شده و من می روم اوضاع و احوال پست هوایی ایران را می پرسم اوضاع و احوال پست هوایی ایران خوب نیست یعنی وجود خارحی ندارد. به علت ادامه جنگ ایران و عراق و بسته بودن فرودگاههای ایران پست هوایی رابرای ایران قبول نمی کنند منتها از پاریس تا ارزروم را با هواپیما و از آنجا به بعد را زمینی می فرستند . حدود ده دوازده روز طول می کشد نامه فرنگیس را پست می کنم و از آنجا پیاده تا ایستگاه اودئون می روم و با مترو اول به ایستگاه شاتله و از آنجا با یک انتقال به ایستگاه فرانکلین روزولت می آیم که به اول خیابان مونتنی می رسد.و بانک ملی ایران شعبه پاریس .
    در بانک که غلغله ای از دانشجوهای بی پول و پله مانده است من چک مقدار فرانکی را که روی گذرنامه دارم دریک دفترچه حساب موقت با عکس و تفصیلات واریز می کنم که بمرور از آن استفاده شود . یک چک ده هزار فرانکی در وجه حامل برای بیمارستان ثریا می گیرم که علی الحساب به آنها بدهم اگرچه صورتحساب تا دیروز چیزی در حدود یکصدو چهل و دوهزار فرانک شده بود لعنت به چیز کم .
    وقتی از بانک بیرون می ایم ساعت حدود یازده و نیم است . یک ایرانی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    43 و 44

    مثل شاخ شمشاد می آید جلویم و توضیح می دهد که وضع اقتصادیش مساعد نیست. من احساس قدرت اقتصادی خوبی دارم، بنابراین یک پنجاهی به طرفش رد می کنم. ولی در هر حال فوری از منطقه خارج می شوم چون لاشخور و درب و داغون زیاد است. از جلوی بانک تا سر خیابان ژرژ می آیم و سر پیچ با یک بارانی سیصد فرانکی خودم را نو نوار می کنم. با یک تاکسی سیتروئن به تقاطع بولوار مونپارناس و رو سن ژاک می آیم.
    هوا هنوز ابر آلود و خفه است، و شکل و شمایل ثریا روی تخت بیمارستان از مغزم بیرون نمی رود. اما من احساس اعتماد و اطمینان خوبی زیر پوستم دارم. سیگار تازه ای روشن می کنم و تاکسی از ژرژ پنجم و از تقاطع خیابان نیویورک و از روی یکی از پلها می گذرد و پس از آن دو سه تا پیچ خودش را به بولوار مونپارناس می رساند. جلوی بیمارستان ژال دوگراس پیاده می شوم. امروز ساختمان قدیمی بیمارستان، با گنبد تیره و ستونهای عتیقه، با راهروهای هلال وار بیرنگ و سبک باروک عبوس تر از دیشب توی ذوق می زند. انگار داری وارد یک صومعهٔ راهبه ها و راهبان می شوی تا یک بیمارستان امروزی. اگر چه صورتحساب یکصد و چهل و دو هزاری فرانکی خیلی امروزی است و جای پای گندهٔ دولت کاپیتالیستی ژیسکاردستن را دارد.
    در کریدور (salle 3) نوریس ژرژت لویلان را می بینم که از آسانسور فلزی پر سر و صدایی بیرون می آید. لباس پرستاریش از سفیدی چشم را می زند. مرا می بیند و یادش هست. لبخند بزرگی می زند و می آید جلو. طوری که انگار می خواهد ماچ و بوسه راه بیندازد. صورتش مثل یک ژامبون صورتی است که تازه قاچ کرده باشند. چشمهای ریز میشی رنگش مثل دو تا دانه زیتون است.
    "Eh, Alors, Comment allez – vons, aujourdihoi. Monsienr? خوب، امروز چطورید، مسیو؟"
    "خوبم، مرسی. حال خواهرزاده ام ثریا چطور است؟"
    سرش را تکان می دهد: "همانطور."
    "هیچ تغییری نکرده؟"
    "نه. می خواهید او را ببنید ـ نه؟"
    می ترسم برخلاف مقررات باشد.
    می گویم: "می خواستم چکی را پرداخت کنم. مبلغش زیاد نیست."
    "خوب است... متشکرم هزار بار. اوه خدای من... فراموش کردم. حدس بزنید الان کی اینجاست؟"
    "کی اینجاست؟"
    "مادام کریستیان شارنو اینجاست، شما دوست دارید با او آشنا بشوید ـ نه؟"
    "شارنو؟... اوه، بله. خانم و آقای شارنو..."
    "زوج جوانی که با خواهرزادهٔ شما دوست هستند." فکر می کنم می گوید خیلی انسان هستند. "و این مدت چندین مرتبه به ملاقات ثریا آمده اند. و می دانید دیگر، مواظبش بوده اند. امروز مادام شارنو اینجاست."
    "البته..."
    "خوب است ـ مگر نه؟"
    "میل دارم با مادام شارنو آشنا شوم."
    "البته. مادام شارنو الان پیش ثریاست."
    واژهٔ "صندوق" را برای پول دادن در بیمارستانهای فرانسوی بلد نیستم، و نمی خواهم جلوی نوریس ژرژت لایلان در بیمارستانی که به شکل معبد راهبان مسیحی است و نامش "درهٔ لطف و کرم" است، بیشتر از آنچه دربارهٔ پرداخت چک گفته ام چیز دیگری ذکر کنم، فکر می کنم واژهٔ آقای مدیر ساده تر باشد.
    می پرسم: "می توانم بعداً مدیر بیمارستان را دربارهٔ پرداخت این چک ببینم و با او صحبت کنم؟"
    "دربارهٔ پرداخت چک؟"
    "بله."
    "اوه، البته. شما باید مسیو ماکادام را ببینید."
    بله... مسیو ماداکام."
    "همین ساختمان. طبقهٔ زیر، اتاق 12."
    "مرسی."
    "خوب، موفق باشید."
    دکتر مارتن چطور؟ او را هم می توانم امروز ببینم؟"
    "دکتر مارتن هم بالا هستند."
    "مرسی."
    هنوز ایستاده و مرا نگاه می کند.
    "مادمازل. چیزی هست، چیز دیگری هست.... دربارهٔ خواهرزاده ام



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    45 تا 54
    به من بگویید؟»
    «نه...متاسفانه ، فقط همان چیزهایی که دیروز گفته شد . دوباره این جور چیزها باید صبر کرد و دید..ما امیدواریم که خوب بشود.»
    «مرسی.»
    «خدا حافظ.»
    «توجه کنید. پله ها ممکن است لغزنده باشند.»
    «بله، چشم»
    از پلکان عریضی که به طبقه سوم میرود و موزائیکهایش باماده پاک کننده تندی صیقل داده شده است بالا می روم. بخش «او پی دی» ( بخش بیماران سر پایی ) بیمارستان آبادان حتی از یان هم بهتر بود. سالن او پی دی به بزگی یک سالن فرودگاه بود که در آن بیست و دو متخصص از تمام بخش ها کلینیک داشتد. و دوداروخانه مخصوص کارگان و کارمندان داشت. زمین ودیوارها را چنان صیقل می دادند که برق میزد. اما آنروز غروب ، بعد از آنکه بخش اصلی بیمارستان هم موشک خورد ، و ما رابه اینجا آوردند وضع او پی دی فرق کرده بود.
    راهروی دراز طبقه سوم بیمارستان وال دوگراس تقریبا خالی شده است. بهیاری با یک سینی چرخدار دوا داخل یکی از اتاقها می شود. انفرمیه ای بالباس سفید ، ماشین صیقل کفپوش را روی موزاییک ها میگرداند. تابلوی پرستا رمو طلایی با چشمان آبی ، انگشت به لبهای ماتیک زده می گوید silence سکوت ! ته راهرو دکتر فرانسوا مارتن جلوی زن جوان ریز نقشی ایستاده است و حرف میزند. یا زن با او حرف میزند.دکتر مارتن مرا می بیند . از دور دست تکان میدهد. از دیروز مرایادش هست. وارد دفتر تمیز و براق او می شوم و گوشه ای مینشینم تابیاید. از پنجره دراز شیشه ای فقط نوک درختها با اندک برگهای باقی مانده خزانزده پیداست. خورشید ناگهان لا به لای ابرها را شکافته است و درخششی زننده دارد.
    سر شب به دو تا دانشجو امدادگر در او پی دی کمک میکنم. در میان مجروحین زن کارگری را میاورند ، باابچه اش. بچه نوزاد است و توی بغل مادر که جفت پاهایش ترکش خمپاره خورده ، بیهوش است – بچه به گردن مادر چسبیده و بیدار است. پستان مادر توی دهان بچه است که شیر می خورد. صورت مادر زیر چادر است. اما پاهایش – یا چیزهایی که قبلا پا بوده – زیر جوراب سوخته و پا خون مرده کبود و سرخ و سیاه و چقر شذه است. جوراب یک پایش در گوشت و استخوان آش و لاش و ذوب شده. پایین چادرش هم سوخته ولک لک خون مرده دارد. کف سالن او پی دی امشب چرک و کدر است وبوی خون دلمه بسته همه جا را برداشته. شیشه های پنجره های بلندی که به سمت سیک لین باز میشود خرد شده است ودود سیاهی از آنجا وارد می شود. اکثر مجروحین را کنار دیوار خوابانده اند تا دکتر بیاید و به آنها برسد. بیشتر زخمیها لا اله الا الله و شهادتین میگویند و ناله می کنند. همهمه وناله وفریاد همه جا هست. برق نیست ولی یک ژنراتور 480 واتی دواخانه و اتاقهای این سمت را روشن میکند. سمت پنجره ها تاریک است و در گوشه ای کنار من ، یکی از بچه های اداره حراست که موج انفجار به مغزش اسیب رسانده با صدای بلند درباره یک ماشین یخ سازی هذیان میگیود. ظاهرا ماشین یخ سازی را که کلیدش را هم نداشتند از رستوران انکس لب آب هل داده بودند برده بودند ستاد تعمیرات ، توی جاره پترو شیمی...
    صدای پای دکتر مارتن و خانم همراهش نزدیک می شود.
    «اها! مسیو...روز بخیر cava? چط.ری؟»
    «صبح بخیر ، دکتر مارتن»
    «خوب. امروز شما چطورید..دیگر خسته نیستید؟»
    «نه ، مرسی...شما چطور دکتر؟»
    «خوب ، مرسی. شما دو نفر میل دارید بایکدیگر اشنا شوید.»
    زن ریز نقش مرا با لبخند و کنجکاوی برانداز میکند. شلوار جین و کاپشن امریکایی طلایی رنگ تنش است. موهای سیاهش پشت سرش دم اسبی است و چشمهای حساس و خوبی دارد.
    دکتر به من میگوید:«مسیو...من اسم کوچک شما را فراموش کردم..»
    میدانم هر دو اسم را فراموش کرده.
    «جلال. آریان»
    «مراببخشید. مسیو آریان» بعد رو بهزن ریز نقش میکند:«مادام کریستان شارنو ، اجازه بدهید میسو جلال آریان رابه شما معرفی کنم. ایسان دایی ثریا هستند . اگر اشتباه نکنم.»
    کریستیان شارنو با خنده می گوید :« اوه بله. درست است. من ایشان را از روی عکس شان خوب شناختم. ثریا آنرا به من نشان داده بود. او. خیلی از شما حرف میزد.
    من با کریستیان شارنو خوش وبش میکنم.
    می گوید :« Enchantee Monsieur Aryan. خوشوقتم آقای آریان.»
    «من هم یک ... enchante Madame می گویم. دستش استخوانی ولی مثل دهاتیها محکم است. دکتر حالا باخوشحالی ساکت می ایستد و می گذارد شارنو با من صحبت کند.
    کریستیان شارنو می گوید:«خدای من...در ایران چه میگذرد؟»
    «انقلاب و جنگ ..و خیلی چیزهای دیگر »
    «خدای من!...»
    «خواهر لوبلان به من گفت شما از ثریا مواظبت کردید و در اینجا به او کمک کردید...»
    «باه! ما کاری نکردیم! ثریا دوست من بوده ، ما با هم به دانشگاه می رفتیم. البته شما می دونید :سوربن می رفتیم. بعد از آن تصادف تراژیک کمترین کاری که می شد برای ثریا بکینم این بود که او را به اینجا بیاوریم ...چه حادثه بد و تراژیکی ...آماده بود که به ایران برگردد. میخواست از راهزمینی به تهران بیاید...»
    «بله، مادرش خیلی نگران و ناراحت است.» بعد رو به دکتر میکنم:
    «دکتر ، او امروز چطور است؟»
    «تغییری نیست متاسفانه..» وارد توضیحات دیگری میشود. ظاهرا وضع ثریا نسبت به بیشتر معالجات و داروها تقریبا بی اثر مانده است. بعد می پرسد:« دیشب گفتید نمی خواهید او را از اینجا منتقل کنید0 نه؟»
    گفتم:« نه ، نه. فعلا نه. به هر حال فرودگاه های ایران همه بسته اند..اگر هم مادرش بخواهد او را منتقل کنیم فعلا مقدور نیست»
    «بسیار خوب. تصمیم عاقلانه ای است. خب ، من باید بروم.»
    «مرسی دکتر .»
    «خوب، خداحافظ.»
    دکتر میرود من بی اختیار وارد اتاق ثریا میشوم. ثریا هنوز در اغما و بریده از واقعیت دنیا زیر ملافه ، گوشه اتاق ، دور از پنجره دراز به دراز خوابیده است. صورت قشنگش امروز مثل کاغذ ماهی تیره می نماید، تیره تر از دیروز. تابلو یاگراف پایین تخت خوابش علائم عجیب و غریب و غیر قابل مفهمومی برای من دارد. کریستیان شارنو پشت سر من است و حرف میزند. من او را فراموش کرده ام.
    می گوید:« بهتر است او را از اینجا نبرید...حالش خوب نیست.»
    «بله ، می بینم.»
    «خوب ، من باید بروم. چون دو تا بچه های کوچکم توی ماشین تنها هستند! ایستادم با دکتر صحبت کردم متاسفانه دیرم شذد. من همیشه زیاد گپ میزنم. ماشینم جلوی پارکومتر کنار خیابان است و وقتش گذشته. شما کجا زندگی میکنید؟»
    «هتل پالما در خیابان مسیو لوپرنس...شماره اش البته در دفتر تلفن هست.»
    «چه وقت وارد شدید؟ دیروز؟»
    «بله ، دیروز »
    «این آدرس من است. مسیو آریان. من و فیلیپ خیلی میل داریم شما را ببینیم...اثاثیه ثزیا و مقداری چیزهای قیمتیش ، بخصوص طلا آلاتش پیش من است. باید برای تحویل گرفتن آنها بیایید» قطعه کاغذ کوچکی که آدرسش را روی ان نوشته بود به من می دهد.« شماره تلفن را هم نوشته ام. قبل از اینکه بیایید تلفن کنید. یا فیلیپ می تواند بیاید وشما را با ماشینش بیاورد. ما در سن رمی زندگی می کنیم. هفده کیلومتر حومه پاریس است. مترو دارد. سن رمی آن له» آنقدر تند وسریع حرف می زند و اطلاعات روی سرم می ریزد که گیج شده ام. فیلیپ لابد شوهرش است.
    می گویم:« مرسی. حتما تلفن میکنم»
    «گوش کن! فردا تعطیل است. حتما تلفن کنید. امشب ما مهمان داریم ؛ دو تا خواهرهایم بابچه هایشان می ایند و من از همین الان کله ام درد گرفته ، اما فیلیپ آنها را دوست دارد. می دونید در فرانسه به خواهر زن می گویند خواهر خوشگله. فیلیپ در رابینسون کار میکند اما هر روز به دفتر شرکتشان در پورت دو ورسای می اید.پورت دو ورسای نزدیک اینجاست...از محل هتل شما هم زیاد دور نیست. خیابان مسیو لو پرنس جنب ایستگاه اودئون است ، مگر نه؟ فیلیپ میتواند شما را سوار کند بیاورد. ساعت شش یا هفت بعد ازظهر خیلی خیلی خوب است.»
    برا ی حرف زدن با من مجبور است سرش رابلند کند ولی این عیب ندارد. و جلوی سیل کلمات کریستیان شارنو را نمی گیرد. فرانسه همیشه خدا برای من تند بوده ، حتی اگر کسی جز کریستیان شارنو آن را تکلم کند. خیلی از حرفهایش را نمی فهمم اما به هر حال به اندازه کافی فهمیده ام و نمیخواهم اورا که دوتا بچه کوچک ( لابد کمتر از پنج سال، و گرنه مدرسه می رفتند) را در ماشین تنها گذاشته است معطل نگه دارم.
    می گویم:«مرسی. بله- من تلفن می کنم.»
    می گوید :«روزی که این تصادف تراژیک اتفاق افتاد ، ثریا تا عصر پیش مابود. باد.چرخه اش به پاریس بر میگشت که این اتفاق افتاد. خوشبختانه آدرس من توی کیف ثریا بود. من و فیلیپ فورابه اورژانس کلینیک «مونپارناس بین ویو » آمدیم و ثریا را به اینجا آوردیم. پلیس اهمیت نمی دهدو آنها فقط بلدند گلویشان را صاف کنند آدرس جمع کنند و گزارش بکنند . متاسفانه ثریا هیچگونه بیمه ای با خود نداشت. مدرسه اش هم آخر ژوئیه تمام شده بود. فیلیپ و منفرم ضمانت پرداخت مخارج راامضا کردیم. اگر فیلیپ نبود خدا میداند که چه به روز طفلک ثریا آمده بود.»
    می گویم:«من و مادر ثریا برای همیشه به شما مدیون هستیم مادام شارنو. من در اینجا کلیه مخارج را به عهده خواهم گرفت. همین الان پول خیلی زیادی توی دست و بال ما اینجا نیست ، ولی تهیه می کنیم. از بابت ضمانت به هر حال متشکریم. خیلی ها این کار را نمی کنند.»
    «حرفش را نزنید.»
    «فردا تلفن میکنم و از شما آنطور که باید تشکر خواهم کرد...فعلا خداحافظ.»
    «تشکر لازم نیست..ثریا بهترین دوست زندگی من بوده ، و چه دختر عالی و وارستهای است...باتجربه هایی که او بااز دست دادن شوهرش در انقلاب ایران و همه چی پشت سر گذاشته تفکر و تعقل جالبی از زندگی دارد. اویک هم صحبت و دوست عالی و بی نظیری برای ما بوده..حیف است و واقعا شرم آورد است که تقدیر چنین حادثه ای را نصیب او کرده. شانس بد..باید عجله کنم. بچه هایم توی ماشین تنهایند. امیدوارم پلیش ورقه جریمه روی ماشینم نچسبانده باشد. فیلیپ دیوانه می شود! پس شما تلفن می کنید؟»
    «بله ، حتما....»
    «فردا؟»
    «بله فردا»
    «خیلی خوب ، پس خداحافظ...»
    «خدا حافظ.»
    « Au revoir Monsieur Aryan ، خداخافظ آقای آریان»
    وقتی کریستیان شارنو می رود من باز به اتاق ثریا بر میگردم . از چهار تخت دو تا خالی است. بیمار تخت سوم خواب است. اتاق بوی دتول می دهد. مدتدیگری بالای سر ثریا می ایستم. دستش را در دستم می گیرم. صورت قشنگ و تیره اش مثل روزهای اولی که به دنیا آمده بود ، کوچک و مرموز و زبان بسته است. زیر لب میگویم :«ثریا...بلند شو..بلند شو، دختر. تو که نمیخواهی فرنگیس تنها وناراحت باشه. توی این اوضاع داغون..بلند شو دختر. بلند شو قشنگ...»بیهوده است.
    به طبقه زیر زمین ، به اتاق شماره 12 پیش مسیو ماکادام میروم و چک را به حساب ثریا پرداخت می کنم. مسیو ماکادام کم حرف است اما مرا یک ساعت برای تنظیم صورتحساب و تحویل رسید پرداخت فعلی معطل می کند. می گوید امیدوار است تکلیف پرداخت بقیه حساب هر چه زودتر روشن شود...مقررات مقررات است.
    وقتی از بیمارستان بیرون می آیم حدودا سه بعد ازظهر است و سرم باز شروع کرده. پیاده میآیم ودر خیابان سنژاک می زنم طرف پاله لوکزامبورگ. بعد می ایم سر خیابان مسیو لوپرنس. تشنه و گرسنه و خالی ام. اما حالا برای ناهار خیلی دیر و برای شام خیلی زود است. نزدیکی هتل یکی از ساندویچ فروشیهای زنجیره ای مک دونالد امریکایی است. می گویم بروم بیگ ماک با سیب زمینی فرانسوی بزنم اما یک مشت توریست اسپانیایی و سیاه هندی توی دکان ولو هستند و صند لی برای نشستن هم ندارد. بنابراین می روم هتل و قرصها را با یک لیوان شیر شکلات مونژو می اورم میخورم ، بعد روی تختخواب دراز می کشم و سیگاری روشن می کنم باید برای پول مریضخانه زودتر اقدامی بکنم. نادر پارسی اولین کسی است که د رپاریس دیده بودم و حالااولین کسی است که به فکرش می افتم.
    ***
    ناد رپارسی بچه پامنار و پسر مرحوم مش غلامرضا معمار بود وآن سالها او هم می آمد دبیرستان رهنما. در رهنما نادر هم رئیس انجمن تئاتر مدرسه بود و هم رئیس انجمن ورزشی. اما همیشه با همه دعوا مرافعه داشت.


    وبعد از آن که از علی خان با پنجه بوکس کتک خورد انجمن ورزشی را ول کرد. در سال 1335 نادر به خرج دولت دست و دلباز آن موقع ایران ، به فرانسه رفت و پس از هفت سال دریافت کمک هزینه تحصیلی می گفت در رشته علوم و بعد فکر می کنم در ادبیات نئو کلاسیک درجه فوق لیسانس گرفته است. وقتی من دوباره پارسی رادر تهران دیدم او در یکی از موسسات انتشاراتی ادیتور بود. اما هنوز در حال زد و بندبود و برای خودش با نوشتن چند تا کتاب کوچک داستان های کوتاه و نمایشنامه اسم و رسمی مخصوصا بین طبقه جوان کهشیفته نثر سنت شکن اوشده بودند بهم زده بودند. یک سازمان انتشارات کوچک هم جلوی دانشگاه تهران برای خودش دست و پا کرده بود و در سالنهای آمفی تئاتر دانشگاه نمایشنامه های خودش را نمایش می داد. چند تا از داستان های کوتاه همینگوی را هم ترجمه کرده بود. بعد وارد تلویزیون شده بود وشش ماه هم باز به خرج سیمای ایران به فرانسه رفته بود و دوره دیده بود. پس از ان شروع کرده بود به ساختن فیلم های کوتاه هنری . بعد روزنامه ها و مجلات نوشتند که یکی از فیلم های نادر پارسی در فستیوال نیویورک برنده شده. من آن سالها در مناطق نفت خیز جنوب کار می کردم و وقتی این را شنیدم خوشحال شدم ولی چون نادر را از بنیاد می شناختم و همیشه از برنده های فستیوال خارج هم مشکوک بودم یک بار که یکی از استادان دانشگاه نیویورک ، بیل کوئنتن به یکی از سمینارهای شرکت نفت در آمده بود و دست اندر کار ان فستیوال هم بود ، درباره فیلم نادر پارسی پرسیدم –بیل کوئنتن نه تنها نادر پارسی را خوب یادش بود- و تایید کرد که اسم فیلم او به عنوان فیلم خوب ذکر شده بود – بلکه یادش بود که پارسی شب اعطای جوائز با یکی از داوران ، چاک ماکوی دعوا و حتی تقریبا کتک کاری کرده بود. بعد در اوائل سالهای دهه پنجاه به عنوان هنرپیشه افتخاری در یعضی فیلم هایی که اسم نادر پارسی را در آخر تیتراژ تحت عنوان «و با هنرمندی ...» می نوشتند ظاهر شده بود. بعد خودش هم با همکاری مالی و شهرت یکی از هنرپیشه های مشهور فیلم فارسی که با اخم ابرو می انداخت و «یا ارحم الراحمین » می گفت ، دو سه تا فیلم پولساز در آورده بود. نار دو سه باری هم ازدواج کرده بود و دو تا پسرداشت به اسم های هوم و تهماژ که خدا میداند از کجای شاهنامه حفاری کرده بود ، پسرانش در لوزان سوئیس به مدرسه شبانه روزی می رفتند.
    *
    تلفن نادر پارسی را به متصدی پیشخوان پایین می دهم و او مرا وصل میکند. زنش جواب میدهد. سلام میکنم واسمم را می گویم که می خواهم با اقای پارسی صحبت کنم. تشریف دارند؟
    «اتفاقا الان آمدند.»
    «ممکنه صحبت کنم؟»
    «فرمودید جنابعالی ؟»
    این دیگر فضولی زیادی است.
    اسمم را دوباره تکرار میکنم و ساکت گوشی را نگه می دارم ، تا صدای نادر را می شنوم.
    «مو علیکم، به قول جون واین»
    «سلام نادر»
    «چطوری آمیز جلال خان؟»
    «خسته.»
    «تعریف کن ببینم چه کردی؟ چه وقت میای ببینمت؟ اوضاع خواهرزادت چطوره؟»
    «همانطوره»
    «مقصودت چیه؟»
    «در کوما است- به قول خودشان»
    «تو خودت که در کوما نیستی؟»
    «من خودم که در کوما هستم هیچی ، جد و آبادمم الان در کوماست.»
    میخندد.
    «خرج و مخارج چی؟»
    «یک چک ده هزار فرانکی دادم. گفتند مرسی هزار بار.»
    «همیشه وقتی پول میگیرن میگن مرسی هزار بار.»
    «باید مقداری پول دست و پا کنم ، نادر.»
    «از تهران؟»
    «اره ، از هرجا.»
    «میشه. شب بیا کافه سانکسیون . ملت اونجا اغلب دور هم جمعن ، باهم صحبت می کنیم.»
    «کجا؟»
    «کافه دو لا سانکسیون. اگر ساعت نه وده بیایی خوبه.»
    «کجاست؟»
    «ته شمالی خیابان ژاک ، نرسیده بهخایابون بر رودخونه. روبروی سینما رائولز. حتما پیدایش می کنی.»
    یک چیزهایی یادداشت میکنم.
    «ساعت ده؟»
    «آره ساعت نه و نیم ، ده. بیا هستیم. اونجا پاتوقه...»
    «باشه میام.»
    «لیلا آزاده رو ندیدی؟»
    «نه از کجا لیلا آزاده رو ببینم؟»
    «گفتم شاید دیده باشیش. آخه دیروز سراغش رو می گرفتی.»
    معلوم است خودش دلش می خواهد لیلا آزاده را ببیند.
    «نه فقط حالش را میخواستم بپرسم.» بعد میپرسم:« گفتی مریض بوده بیمارستان خوابیده بوده. چه ش بود؟»
    «نمی دونم...یعنی هیچ کس نمی دونه. فقط میدونم جراحی داشته. اما خیلی سری پری نگه داشتند. باباش و مادرش هم اینجان- در مارسی زندگی میکنن. خواهرش هم اینجاست. لیلا تنها زندگی میکنه. هر چه بود ما نفهمیدیم.»
    «خوب ، پس می بینمت.»
    «ساعت ده بیا سانکسیون.»
    «باشه. سعی میکنم.»
    «سعی نکن..بیا! بیا نسل تون به تون شده رو ببین.»
    نسل تون به تون شده دیگه چیه»
    «نسل گم شده دیگه. The Lost Generation. به قول همینگوی.»
    «چشم»
    «بیا ، خلاصه ، ملت غربتی روببین. شبها اغلب اونجا جمعن. دور از وطن، از هم و از وطن حسب حال وشرح احوالی میکنن...بشنو از نی چون حکایت میکند از جدایی ها شکایت میکند . کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند...»
    «ارواح مشک بنده. مردن بلند شن بیان از نفیر خمپاره در لین یک احمد آباد بنالن...»
    پارسی یک فحش بد به باعث وبانی جنگ میدهد که قابل نوشتن نیست. می خندم و می گویم:
    «پس ساعت ده ..توی کافه ناله غربت.»
    «آره ، ساعتده. کافه سانیکسون.» بهش بر خورده. اما انقدر ادب دارد یا به من لطف دارد که اول گوشی را نگذارد. خداحافظی میکنم و گوشی را می گذارم بعد دراز میکشم ودستهایم را میگذارم رو ی پیشانیم.
    سعی میکنم قیافه لیلا آزاده راآنطور که سیزده سال پیش می شناختمش و بعد یک بار دیگر هشت سال پیش همین جا دیده بودم در نظرم مجسم کنم. نمی شود. فقط صورت زرد و پریده ثریا گوشه مریضخانه روی مغزم حک شده.
    از خیابان پشت پالایشگاه با یک لندرور که از بچه های امداد گرفته ام به خانه می آیم. باید برای حرکت اضطراری به تهران اسناد و مدارکم را بردارم و کمی خرت و پرت.
    خیابان احمد آباد را دور میزنم وبه طرف جاده پتروشیمی می ایم. پالایشگاه مثل غولی که به خواب مرگ رفته باشد از تن سوخته اش دود بلند است. جاده پتروشمی و خیابان های پیچ در پیچ بریم هم انگار به خواب مرگ رفته اند. خانه ها تقریبا تماما متروکه اند اغلب با اثاثشان. و دزدها و کفتارهای جنگ دستبرد زده به آنها. دیوارها و سقفها اینجا و آنجا خمپاره وتوپ خورده. چمنها بلند وخشکیده. درختها شکسته. اگر درختی در اثر آتش دشمن افتاده و خیابان را گرفته کسی نبوده که زحمت بلند کردن آنرا به خود بدهد. حتی سگها و گربه ها رفته اند.
    خانه من با لب آب اروند رود و مرز عراق بیشتر از هفتصد هشتصد نتر فاصله ندارد. آخرین باری که به خانه آمدم یک ماه پیش از اینبود تا باغبانم مطرود و پسر معلولش ادریس را بزور از انجا بیرون بیاورم. و به جای من تری در لین 12 احمد اباد ببرم. آنها جایی را نداشتند بروند. ندارند که بروند. اتاقهای عقب خانه های بریم خانه آنها ، و اندکی مواجب که از من می گرفتند زندگی آنهاست. بیرون از آبادن آنها میمیرند.
    تبادل آتش بالای سرم و در حوالی منطقه به گوش می رسد. اما چیزی سراغ من نمی آید. ماشین را جلوی دروازه باغ نگه میدارم و می ایم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/