صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 59

موضوع: نوایی از دل | فریده رهنما

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    نوایی از دل | فریده رهنما

    نوایی از دل

    فریده رهنما

    انتشارات فروغ قلم

    439 صفحه

    چاپ هشتم / زمستان 86

    fdl4dvjkib3u22uqezg


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نوایی از دل

    فریده رهنما



    در موقع پیاده روی در مسیری که آن روز برای اولین بار از آنجا عبور می کردم،بی اختیار نگاهم به روی خانه نقلی کوچکی خیره ماند که در میان آپارتمانهای سر به فلک کشیده برج مانندی که به روی خاک گور ساختمانهای قدیمی بنا شده بودند،غریب به نظر می رسید.

    در باغچه ی باصفای حیاط کوچکش چند درخت کهنسال به چشم میخورد و یک درخت جوانتر با گلهای پنبه ای زرد رنگ که چشم را خیره میساخت.

    دور تا دور پنجره ی اتاقها پوشیده از پیچکهای سرسبز و شاداب بود و بالکن طبقه بالا در پشت آن پیچکها مستور مانده بودند.

    نزدیکتر رفتم،بوی بوی عطر گلهای بهاری مشامم را انباشت.

    همانجا ایستادم.کنجکاوی راحتم نمی گذاشت.دلم می خواست بدانم آیاکسانی که در آنجا زندگی می کنند،با آن خانه بزرگ شده اند و از خاطره هایشان قاب عکسهایی ساخته و دیدارهایشان چسبانده اند،یا چند صباحی بیشتر از اقامتشان در آن محل نمی گذرد.

    با و جود این که ساختمان قدیمی بود و بوی کهنگی می داد،معلوم می شد به تازگی دستی به ترکیبش کشیده اندو نمای سفید تمیزش مصداق این ادعا بود.قدمهایم پیش نمی رفت.دیگر میلی به پیاده روی نداشتم.خیابان خلوت بود،اما در بزرگراه تازه سازی که اخیرا این خیابان را به دو نیم کرده،رانندگان سحرخیز در حال رفت آمد بودند.

    نور ضعیفی که از پشت پنجره آپارتمانها به چشم می خورد،نشانه ی آن بود که چراغ خواب اتاق آنهایی که عادت به سحرخیزی نداشتند،هنوز روشن است.از لای نرده ها نظری افکندم و از پشت درختان سایه زنی را دیدم که مشغول آبیاری باغچه بود.پشت به من داشت،نمی دانستم جوان است یا پیر؟چهره مطبوعی دارد یا نه؟چرا به راهم ادامه نمی دادم؟در این خانه چه رازی نهفته بود که آن طور مرا در جای خود میخکوب می ساخت؟

    صدای آب قطع شد و صدای قد مهایش در حال بالا رفتن از پله های جلوی ساختمان به گوش می رسید.

    دیگر چه میخواستم؟منتظر چه بودم؟قصدم پیاده روی بود یا سرک کشیدن و کنجکاوی کردن در زندگی دیگران؟

    به راهم ادامه دادم.تا انتهای خیابان رفتم و در بازگشت دوباره به همان نقطه رسیدم. باد ملایمی درختان را به جان هم می افکند. تصمیم گرفتم این بار بدون حتی نیم نگاهی به آن خانه،بی تفاوت از آنجا بگذرم،ویس صدای باز و بسته شدن در آهنی،دوباره نگاهم را به ان سو کشاند. پشت به من داشت و مشغول بستن در بود.روسری گلدار سیاهی به سر داشت و مانتوی خاکستری رنگی به تن.روی که برگرداند،برای اولین بار چهره اش را دیدم.

    چشمان سیاهش در عین پیری جوان بود در عین پیری جوان بود ودر آنها فروغ زندگی درخشان.پوست صورتش نه سفید بود نه سبزه.رنگ خواصی داشت که نمی شد اسم خاصی روی آن نهاد.بینی کوچک قلمی با چهره ظریفش هم آهنگ بود.چند تار موی خرما یی که از زیر روسری به روی پیشانی خود نمایی میکرد،در صورت پورچین و چروکش وصله ناجور به شمار می رفت.در نگاهش کنجکاوی بود و شماتت.یک راست به طرفم آمد،روبه رویم ایستاد با لحن پرملامتی پرسید:

    _این جا چه میخواهی دختر جان؟

    از سوالش یکه خوردم.انتظار نداشتم متوجه ی حضورم در انجا شده باشد.زبانم بند آمد و فقط نگاهش کردم.

    دوباره گفت:

    _ منتظر پاسخم.

    _ منظورتان را نمی فهمم!

    _ وقتی داشتم باغچه را آب میدادم، این جا بودی.از لای پرده ها دیدم که چقدر سرگرم تماشایی و حالا باز هم اینجایی،چرا؟

    _ فکر نمی کنم اگر اینجا بایستم، مزاحم شما خواهم بود،مرا بببخشید،همین الان میروم.

    زیر چشمی به من نگریست و پرسید:

    _ تو داشتی خانه مرا تماشا میکردی،چه چیزی باعث جلب نظرت شد؟

    این بار بدون تردید پاسخ دادم:

    _ منزل شما بد جوری دلم را برده،از دیدنش سیر نمی شوم،اگر قصد فروشش را داشته باشید،خریدارم.

    سه خط موازی چین روی پیشانی اش ظاهر شد.چشمانش را به علامت خشم تنگ کرد و صدایش را تند خشن شد.

    _که چه بشود؟!می خواهی کلنگ بر داری و خرابش کنی؟چه کسی به تو گفته قصد فروشش را دارم،ها؟

    لعنت به من و کنجکاوی ام.کاش آنجا نمی ایستادم و ای کاش فضول زندگی دیگران نبودم.با لحن آرامی گفتم:

    _هیچ کس. فقط پرسیدم.

    دستش را به علامت تهدید تکان داد و با لحن تهدید آمیزی گفت:

    _ خوب برای چه پرسیدی؟هرگز نمی گذارم نعش کش چند طبقه آپارتمان بشود.حیف این ساختمان نیست که از بیخ و بن ویرانش کنید؟

    با صدای آرام به جلب نظرش پرداختم:

    _اصلا به این فکر نبودم.من هم با شما هم عقیده ام،واقعا حیف است.همه چیز این جا بوی زندگی می دهد.باد بهانه ای است برای لرزاندن شاخه های درخت زندگی. خوش بحالتان. به خصوص بعد آبیاری ، بوی سرسبزی آمیخته با خاک ، روح را تازه میکند.نمی دانم اینجا یک خانه ی معمولی است یا سحر آمیز در هر صورت دلم را برده.

    خشمش را فرو برد.لحن صدایش ملایم تر شد و نگاهش آرام و مکث آن به روی چهره ام طولانی تر سپس پرسید:

    _صبح زود اینجا چیکارمیکنی؟

    _ این موقع صبح بهترین وقت پیاده روی است.

    _ تو هنوز جوانی و قدرت پاهایت را از دست نداده ای.من به تازگی خیلی زود از پیاده روی خسته میشوم.به نظرم کم کم دارم به مرز پیری میرسم و شاید رسیده ام . دوست ندارم پیرزن خطابم کنند.البته این احساس همه کسانی است که به این سن رسیده اند و هنوز گذشت عمر را باور ندارند. پدر هم دوست نداشت پیر مرد خطابش کنند،حتی زمانی که پشتش خمیده بود،از شنیدن این کلمه عصبانی می شد.

    _ حالا خیلی مانده پشت شما خمیده شود.

    _ شاید اونموقع از شنیدن کلمه ی پیرزن آشفته نشوم.

    تبسمی به لب آوردم و گفتم:

    _ چطور است امتحان کنیم ببینیم می توانید پا به پای من راه بیایید،یا نه؟

    با تردید نگاهم کرد و پرسید:

    _ برای چه؟

    _ شاید امتحانش ضرر نداشته باشد.

    _ می خواهی مسخره ام کنی!می خواهی نیرو جوانی ات را به رخم بکشی و به یک پیرزن بخندی و بگویی حالا دیدی باید پیرزن خطابت کرد؟

    خندیدم و گفتم:

    _ پس شما که گفتید احساس پیری نمی کنید.

    _ من به قصد پیاده روی بیرون نیامدم،بلکه فقط میخواستم نان بربری تازه برای صبحانه بخرم و برگردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -برای خرید نان فرصت زیاد است.با هم یک دور میزنیم و برمیگردیم.
    مکثی کرد و به تفکر پرداخت.شاید داشت در دل میگفت
    عجب آدم سمج و پررویی!چه کسی به ات گفته که من از همصحبتی با تو لذت میبرم.
    صدایش به گوش رسید که میگفت:بچه که بودم ارزو میکردم زودتر به سن رشد برسم و مثل مادرم لباس بپوشم و ارایش کنم.جوان که شدم حسرت روزهای کودکی را داشتم و حالا حسرت هر دو را.
    نگاهش یک کوچه بود کوچه ای که از نبش آن تا به انتها حسرتهایش به دنبال هم صف بسته بودند.
    مردد بود.نمیدانست دعوتم را بپذیرد یا با ترشرویی و بداخمی جوابم کند و پیشنهادم را بی معنی بداند.
    کم کم خفتگان سر از خواب برمیداشتند و صدای حرکت اتوموبیلهایی که از بزرگراه میگذشتند شدت میافت.
    دستش را به علامت بیزاری تکان داد و گفت:لعنت به این تمدن.این بزرگراه ارامش محیط دنج خانه ام را بهم زده.بوق ماشینها و سر و صدای حرکت چرخهایشان دیوانه ام میکند.
    از فرصت استفاده کردم و گفتم:پس چرا گفتید که حاضر به فروشش نیستید؟
    با لحن تندی گفت:باز هم میگویم من حساب این خانه را از محیط اطرافش جدا کرده ام.
    در امتداد خیابان براه افتاد و تن به پیاده روی داد.قدمهایش کوتاه و توام با آرامش بود.تنها و با فاصله از من.نمیدانم وجودم را در کنارش احساس میکرد یا نه؟مخاطبش نامعلوم بود و بیشتر با خود سخن میگفت تا من.کمی که از آنجا دور شدیم قدم آهسته کرد نفس بلندی کشید و گفت:کجاست آن دختر پر شر و شوری که هیچکس دز سواری به گردش نمیرسید.
    خنکی هوا کم کم جای خود را به گرما داد و باد ملایمی که میوزید تبدیل به باد گرم شد.نمیدانم قصد دردل کردن با مرا داشت یا با خود را.
    ابتدا کلماتی که زیر لب ادا میکرد آهسته و نامفهوم بود اما به تدریج صدایش اوج گرفت در چمنزار کوچکی که به زحمت میشد نام آن را پارک گذاشت به روی نیمکت نشست.نفسی تازه کرد و گفت:کافی است قدرتت را به رخم کشیدی من خسته شدم و تو نشدی.زندگی کوچه تنگ و تاریکی است که در موقع عبور از آن مرتب تنه ات به در و دیوارهایش میخورد و زخمی میشود.بعضی از زخمها به راحتی التیام میابد و بعضی از آنها چرکی میشود و سالها و گاه یک عمر باقی میماند.همینکه دست به رویش میگذاری دردت تازه میشود و قلبت را به فریاد می آورد.
    تو در کدام نقطه زندگی ایستاده ای به گمانم در همان نقطه ای که یک زمان من ایستاده بودم.هنوز در موقع عبور از کوچه تنگ آن خراشی بر وجودم وارد نشده بود و دردی قلبم را به فریاد نمی آورد.موهای خرمایی بلندم را صاف به طرف عقب میکشیدم و از پشت با کش محکم میبستم و آن را به صورت دم اسبی در می آوردم.پیراهن سه دامنه چین دار با استین پفی میپوشیدم و گردن بند مرواریدی را که پدرم از مکه برایم سوغاتی آورده بود به گردن می آویختم.یقه ی لباسم همیشه آنقدر باز بود که درخشش مرواریدهایم نمایان باشد.
    حاج بابا که من دختر یکی یکدانه و عزیز دردانه اش بودم نامم را رعنا خوشگله گذاشته بود.موهای دم اسبی ام را به علامت نوازش میکشید و با لحنی آمیخته به شوخی میگفت:تا ابد بیخ ریش خودم هستی چون خیال ندارم شوهرت بدم.
    اسب چموشی داشتیم بنام نجیب که به غیر از اعضا خانواده به هیچکس سواری نمیداد.بچه که بودم پدرم مرا به روی زین آن مینشاند و به دور حیاط میگرداند و حاضر نمیشد عنانش را بدست کس دیگری بسپارد.بزرگتر که شدم خودم بتنهایی سوارش میشدم.و به تاخت و تاز آن میپرداختم.خوب یادم می آید یک زمان یکی از افراد با نفوذ نظمیه به بهانه های مختلف از ما اسب قرض میکرد.بالاخره حاج بابا عاصی شد و تنها فکری که برای رهایی از شر آن مرد فرصت طلب به ذهنش رسید این بود که نجیب را به او قرض بدهد.خدا میداند آن روز من چقدر ترسیدم شکی نداشتم که حیوان زیر بار این سواری نخواهد رفت و سوارکارش را به زمین خواهد زد اما کجا و چگونه؟اصطبل در انتهای حیاط واقع شده بود و به کوچه در داشت.همینکه آن را گشودیم اسب به سرعت با سوارکارش از آنجا دور شد و دور برداشت.دستم را جلوی دهانم گذاشتم و آماده فریاد کشیدن شدم.
    حاج بابا خونسرد در کنارم ایستاده بود و دم نمیزد.اصلا عین خیالش نبود که ممکن است بلایی به سر آن مرد از همه جا بی خبر که داشت از هول هلیم توی دیگ می افتاد بیاید.
    نجیب فقط چند قدم برداشت و آنگاه حرکت پاهایش را کمی آهسته کرد و ناگهان با شتاب به یک سو خم شد و نظمیه چی را که به زحمت میکوشید تا بدنش را به روی زمین استوار نگهدارد به زمین زد.آنهم کجا درست در وسط خیابان در جایی که اسبها درشکه هایی که در آن لحظه از آنجا میگذشتند شاهد هنرنمایی همجنس خود بودند.
    پدرم برای اینکه از ترس و وحشتم بکاهد به من لبخند زد و گفت:نترس شاید فقط دست و پایش شکسته باشد باید ادبش میکردم وگرنه دست بردار نبود.
    نجیب با شتاب برگشت و داخل اصطبل.نظمیه چی ناله کنان برخاست و لنگان لنگان در حالیکه کمرش را با دست گرفته بود بطرف ما آمد و خطاب به پدرم گفت:این چه بلایی بود که به سرم اوردید؟پس آن حیوان زبان بسته ای که قبلا به من قرض میدادید کجاست؟
    با خونسردی پاسخ داد:آن یکی را فروختیم این یکی هم یاغی است و به سادگی به کسی سواری نمیدهد.
    از پای مجروحش خون می آمد.از دیدن حال زارش دل حاج بابا به حالش سوخت و دعوتش کرد که به خانه ی ما بیاید تا زخم پایش را با دوا قرمز پانسمان کند اما او نپذیرفت و گفت:نه بهتر است پیش حکیم بروم.ممکن است دست و پایم شکسته باشد.این روزها خاطرات زمان کودکی ام روشن تر از خاطرات دیگر است و از یادآوری شان غرق لدت میشوم.شب که میشد پدرم بساط مشروب را پهن میکرد.نوکرمان رحمان سینی را برایش آماده میساخت و بعنوان مزه ماست و خیار و سبد کوچکی پر از سبزی خوردن در کنارش مینهاد.مادرم که زن متدین و نمازخوانی بود فریادش به آسمان میرفت و میگفت:رحمان پدرسوخته این کوفتی را از این اتاق ببر بیرون.همه جا را نجس کردی.
    بی اعتنا به خشم و فریاد همسرش میخندید و کاسه ی ماست و خیار را به دستم میداد و میگفت:بیا رعنا جان بیا در خوردن ماست و خیار با من شریک شو.
    ماتان تهدید کنان دستش را بطرفم تکان میداد و میگفت:نه نخور.هر چی توی آن سینی است نجس شده بهش دست نزن.
    جواب پدرم که شنگول شده بود بشکن بود و قهقهه خنده ای که بیشتر زنش را عصبی میکرد.
    با وجود اینکه میلش را به باده گساری نمیپسندیدم دوستش داشتم و از نشستن در کنارش لذت میبردم.
    ماتان صلوات میفرستاد و از خدا میخواست که شوهر گناهکارش را براه راست هدایت کند.
    صرف نظر از این عیب مهربان بود و با زیر دستانش رفتاری معقول و پسندیده داشت و ازارش به کسی نمیرسید.
    مادرم آنقدر زیبا بود که در موقع تولد نامش را ماه تابان گذاشته بودند و من با زبان کودکانه ام ماتان صدایش میزدم و این لقب برای همیشه رویش ماند.
    پدرم نسبت بمن مهربان بود و نسبت به او نامهربان ماتان همسرش را که کمتر شبی هوشیار بود به بستر خود راه نمیداد در مقابلش به سرکشی و عناد میپرداخت و بیزاری اش را با قفل کردن در برویش آشکار میساخت.
    حاج بابا با صبر و بردباری میکوشید تا کج خلقی ها و ناسازگاریهاش را تحمل کند اما بالاخره کاسه ی صبرش لبریز شد و بعد از آن کمتر شبی در منزل ما پیدایش میشد.
    سینی مشروبش دست نخورده باقی میماند سبزی خوردن تر و تازه در سبد میپلاسید کشمشهای درون کاسه ی ماست و خیار باد میکرد و مگسهای فرصت طلب را به دور خود به پرواز در می آورد ماتان بی تفاوت بود و احساسش را آشکار نمیساخت.
    کجا میرفت؟شب را کجا میگذراند؟آنموقع ها با وجود اینکه 13 سال داشتم درک این گسستگی برایم قابل فهم نبود.
    بعضی روزها به خانه سر میزد به امر و نهی به رحمان و انسیه میپرداخت خرجی خانه را کنار میگذاشت و بعد به حجره ی فرش فروشی اش در بازار میرفت و مشغول کسب و کار میشد.
    بنظر میرسید که فقط وجود من مادرم را در آن خانه پابند کرده چون هیچ گله و شکایتی از رفتار همسرش نداشت و از نیامدنش نه دلتنگ میشد و نه دچار غم و اندوه.
    هر شب سرم را زیر کرسی پنهان میکردم و زیر لب دعا میخواندم که لااقل آنشب بخانه بیاید.نمیدانستم آمدنش چه لطفی خواهد داشت.شاید میخواستم دوباره رعنا خوشگله صدایم بزند موهای دم اسبی ام را بکشد و در خوردن ماست و خیار شریکم کند.
    14 ساله بودم که فهمیدم پشت پرده چه خبر است.حاج بابا پنهان از چشم مادرم زن گرفته و در واقع هوو سرش آورده بود و شبهایی را که از بستر زن اول خود طرد میشد در منزل او میگذراند.
    موقعی که از گفت و گوهای مادرم و بنداندازش دانستم که جریان چیست سرم را به روی سینه ماتان نهادم آب دیدگانم را به زیر پیراهن نازک تابستانی اش عبور دادم تا شاید اتش سوزان سینه اش را خاموش سازد.
    برخلاف من او آرام بود و از آگاهی به این واقعیت چون زنان دیگر به شیون و زاری نپرداخت و خود را بی اعتنا و خونسرد جلوه داد.
    فردای آن روز موقعی که پدرم به دیدنم آمد و برایم ابنبات قیچی آورد پاکتش را پس دادم و گفتم:نه نمیخواهم.حالا که ماتان را دوست نداری دلم نمیخواهد مرا هم دوست داشته باشی.
    -چه کسی گفته دوستش ندارم فقط چون او مرا دوست ندارد ترجیح میدهم اذیتش نکنم.
    -باور نمیکنم چون اگر راست میگویی پس چرا سرش هوو آورده ای؟
    از شنیدن این جمله یکه خورد و با تعجب پرسید:از کجا میدانی؟
    -پس درست شنیدم.
    نگاهی به دیدگان گریان و چهره ی آشفته ام افکند و مثل همیشه موهای دم اسبی ام را به علامت نوازش کشید و گفت:غصه نخور.در عوض چون دلت میخواست یک خواهر یا برادر داشته باشی یک خواهر کوچولو برایت سوغاتی آوردم.
    حسادت در وجودم سر به طغیان برداشت و با خشم و عتاب زبان به اعتراض گشودم:نه نه این امکان ندارد من خواهری را که از زن دیگری به غیر از مادرم باشد نمیخواهم.
    خنده اش بنظرم چندش آور آمد و لحن کلامش تلخ و زهرآگین.
    -چه بخواهی و چه نخواهی حالا یک خواهر داری که مثل خودت مو خرمایی و خوشگل است و اسمش را هم هما گذاشتم.
    دلم برای خودم و مادرم سوخت.حالا دیگر ما را کنار گذاشته بود و دلش آنجا پیش هما و زن تازه اش پر از مهر و محبت میشد.
    آب نبات قیچی را با خشم به درون حوض که فواره ها به رویش اب را پر نقش و نگار میساختند پرتاب کردم هق هق کنان به درون اتاق پناه بردم ودر آنجا سرم را بروی دامن ماتان پنهان کردم و تا میتوانستم گریستم.
    سراسیمه پرسید:چی شده عزیز دلم چرا گریه میکنی؟
    سربلند کردم و صدای خفه ام را به گوشش رساندم و گفتم:اقاجان میگوید که یک خواهر برایم آورده و اسمش را هما گذاشته.او دیگر به فکر ما نیست.حالا من فقط تو را دارم.
    دستانش در موقع نوازش گیسوانم لرزید و برای اولین بار اندوهش را احساس کردم.بروی انگشتان لرزانش بوسه زدم و گفتم:من نه خواهر میخواهم نه پدر.فقط تو را میخواهم فقط تو را.
    -منهم فقط تو را میخواهم عزیز دلم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل دوم
    نمیدونم همه مردم مثل من وقتی به سن پیری میرسند، پر حرف می شوند و به دنبال گوشی برای شنیدن میگردند یا فقط من این طور هستم.همه لحظه های زندگی با گذشتن نمی میرند و بعضی از آنها خواب آرامی دارند که با کوچکترین حرکت واشاره ای بیدار می شوند و چون نسیمی تارهای احساسات را می لرزانند و تو را به سوی خود میکشند.
    خانه ما در پامنار مثل همه خانه های قدیمی آنهایی که آن زمان ها بر و بیایی داشتند و دستشان به دهانشان می رسید،حیاط وسیع و بزرگی داشت با دو حوض و فواره هایی که با حرکت خود،ماهیهای قرمز را در درون آب به دم تکان دادن وا می داشتند.در ایوان سر تا سری جلوی عمارت که در وسط آن تالار بزرگ پذیرایی و هر دو طرفش دو اتاق نشیمن و یک تالار کوچک قرار داشت،همیشه سماور انسیه زن رحمان با چایی تازه دم،انتظار پذیرایی از اهالی منزل را می کشید.
    مدتها بود که دیگر از حیاط طویله، در انتهای دالان جلوی خانه،صدای نجیب به گوش نمی رسید،اما آن روز من صدایش را شنیدم و بلافاصله هیجان زده و با شتاب به سوی دالان دویدم.
    نجیب آنجا بود،ولی پدرم هم در کنارش ایستاده بود و افسارش را به دست داشت، به دیدنم لبخند به اصطلاح پر مهری به لب آورد و گفت:
    _ نجیب را آوردم که سوارش شوی و باهم گشتی توی شهر بزنیم.
    دستم را با بی زاری تکان دادمو گفتم:
    _ نه نمیخواهم.دیگر از او هم خوشم نمی آید.
    _ تو که بزرگترین لذتت تاخت و تاز با این حیوان بود خیلی دوستش داشتی.
    _ من تو را هم خیلی دوست داشتم.
    _ مگر حالا دیگر دوست نداری؟!
    به علامت سرکشی و عناد سرتکان دادم و گفتم:
    _ نه، دیگر ندارم.
    _ چرا؟
    _ چون حالا دیگر فقط به فکر هما و مادرش هستی.
    _ چه کسی این حرف را به ات زده؟تو عزیز دل خودم هستی.
    فریاد کشیدم و گریختم.
    به دنبالم دوید،دستم را گفت، کشید و گفت:
    _ کجا می روی؟
    سپس در آغوشم گرفت و در حالی که برای رهایی از آغوشش دست وپا می زدم با دستهایم به روی سینه اش مشت می گوبیدم، کوشید تامرا در بغل نگه دارد.
    از صدای فریادم ماتان در ایوان جلوی عمارت ظاهر شد و سراسیمه پرسید:
    _ چی شده رعنا،چرا فریاد می زنی؟
    با شنیدن این جمله، رهایم کرد و لبخند تصنعی به لب آورد و گفت:
    _ چیزی نیست،می خواهیم با هم برویم اسب سواری.
    بی اعتناء به سخنانش بسرعت از پله ها بالا رفتم و گفتم:
    _ نه دورغ می گوید.من نمی خواهم با او بروم.
    ماتان کمرم را گرفت مرا بسوی خود کشید و گفت:
    _ خب نرو،زوری که نیست. پس چرا گریه میکنی؟
    بر شدت گریه ام افزوده شد،نگاه کنجکاوش را به چهره ی مردی که دیگر محبتی به وی نداشت دوخت و با لحن ملامت آمیزی پرسید:
    _ اذیتش کردی؟
    شانه هایش را گناهکارانه بالا افکند و گفت:
    _ گمان نکنم.
    _ چرا حتما اذیتش کردی.من رعنا را خوب میشناسم.بی خودی گریه نمی کند. خوب گوش کن مصیب،اگر قرار است گاهی اینجا بیایی،اصلا نیا،نه اینکه هر چند وقت یک بار بیایی و هوایی اش کنی.
    لحن صدایش چندش آور بود:
    _ یعنی خرجی هم نمی خواهی؟
    _ پس فقط برای خرجی می آیی،نه بخاطر محبت به من یا این دختر!تکلیف ما را روشن کن بعد با آن یکی هر جا که میخواهی بمان.
    _ پس تو هم می دانی!
    _ چی فکر کردی.فقط خواجه حافظ شیرازی نمی داند.لایق تو همان ملوس دختر بیوه،ترابعلی خان است.
    _ خودت این را خواستی.در اتاقت را به رویم بستی و فکر کردی که پشت در می نشینم و از دور حلوا حلوایت می کنم.
    _ اگر آن نجسی را نمی خوردی و سر به راه بودی، آن در همیشه به رویت باز بود. من تحمل بد مستی و عرق خوری ات را نداشتم.لابد حالا آن زن ساقی میخانه ات شده.
    نمی دانم چرا ماتان گریه نمی کرد و آرام بود.دریای قهواه ای خوشرنگش در حسرت یک قطره آب له له میزد.خدا می داند وجودش همین طورارام بود یا فقط تظاهر به آن میکرد.
    پدرم از نامهربانی اش شرمسار نبود و نیازی به توضیح نمی دید.
    _ هر چه هست، به همین شکل قبولم دارد و تف ولعنم نمی کند.یک زن مطیع وفرمانبردار.
    _ مگر من مطیعت نبودم.ا همه چیزت ساختم.کج خلقی هایت را تحمل کردم و دم نزدم.حالا اگر میخواهی طلاقم بدهی، جه بهتر.دست رعنا را میگیرم و به خانه ی پدرم برمیگردم.
    _ نه، طلاقت نمی دهم.تو مادر دخترم هستی.اینجا خانه توست.اگر قبولم داشته باشی و ناسازگاری نشان ندهی،مثل همه مردهای دو زنه یک شب پیش تو می آیم و یک شب پیش ملوس میروم.
    _ مگر می شود.دلم برای این دختر پر می کشد.
    _ تو گفتی و من باور کردم.لباسهایت را هم از این خانه بیرون ببر.نمی خواهم هیچ نشانی از تو در اینجا باقی بماند.
    _ نشان من دختری است که آن طور محکم بغلش کردی.
    _ این تنها چیزی است که برایم باقی میگذاری.بقیه چیزها اصلا برایم اهمیتی ندارد.خرجی را توی تاقچه اتاق بگذار و برو.خداحافظ.
    حاج بابا به آرامیداخل اتاق شد،اسکناس ها را یکی پس از دیگری از جیب شلوارش بیرون آورد،انها را دسته کرد وبا تأنی به شمارش پرداخت.سپس پس از مکث کوتاهی با تردید دو اسکناس بیست تومانی دیگر با آنها افزود و آنها را بالای تاقچه جلوی آیینه نهاد و برگشت.در موقع عبور از جلوی من باز هم به عادت دیرین،به علامت نواز موهایم را گرفت و کشید.
    ماتان سر به زیر افکند تا شاهد رفتنش نباشد. از نظر او این مرد داشت برای همیشه از زندگی اش بیرون می رفت.طول حیاط طول و درازمان که انگار پایانی نداشت،بسرعت پیمود.چند لحظه پس از ناپدید شدنش صدای شیهه آشنای نجیب را شنیدم و پس از سکوتی تلخ و جانکاه،هق هق گریه ام انفجاری بود در آن سکوت.
    جایگاه نجیب شبها در ان خانه کجا بود؟ملوس تازه از راه رسیده و دختر نوزادش را چگونه تحویل می گرفت؟کاش در موقع سواری انها را زمین می زد و انتقام من ومادرم را از ان دو می گرفت.
    دلم به هوای آن حیوان پر کشید.شاید فقط او از دوری مان دلتنگ می شد.چه موقع موهای هما بلند می شد و چه موقع حاج بابا آنها را به علامت نوازش می کشید؟
    کاش ماتان گریه می کرد.آن موقع لااقل مطمئن می شدم که غصه ها را در دلش انبار نمی کند.نگاهش به من ترحم آمیز بود.انگار با زبان بی زبانی بدون لب زدن میخواست به من بفهماند که بعد از این از محبت پدرم محروم خواهم بود و در واقع یتیم شده ام.
    چهارپایه را به زیر تاقچه کشاندم و در حالی که پایه هایش در زیر پایم می لرزید، به روی آن ایستادم.مادرم فریاد کشید:
    _ چه کار می کنی دختر؟پایه اش لق است.
    جوابش را ندادم.تماس دستم با اسکناسها،انگشتانم را سوزاند.با لحنی حاکی از نفرت و بی زاری گفتم:
    _ نمی خواهم از این پول چیزی برایم بخری.چرا گذاشتی به تو پول بدهد،چرا گذاشتی؟
    _ پس باید چکار می کردم؟
    _ همان موقع باید پول ها را پس می دادی.
    _ نمی تونستم عزیزم. ما به آن نیاز داریم.اداره این خانه خرج دارد.رحمان و انسیه ماهانه میخواهند وباید به غیر از شکم خودمان،شکم آن دو نفر و بچه هایشان را هم سیر کنیم.
    اسکناس ها را از دستم گرفت و افزود:
    _ غصه نخور.هیچ کس نمی تواند جای تو را در دلش بگیرد.
    با وجود اینکه دلشکسته بود، نمی خواست من دلشکسته باشم.
    دست گرمش را لمس کردم و فشار انگشتان پر مهرش در لابلای انگشتانم،وجودم راغرق در لذت ساخت.با صدای آهسته ای پرسیدم:
    _ تو ملوس را دیده ای؟
    _ یکی دو بار در حمام و یک بار هم در منزل یکی از آشنایان.
    _ راست بگو از تو خوشگل ترو جوانتر است؟
    ماتان فقط سی و چهار سال داشت و چون به خاطر جثه ظریف ولاغرش نمی توانست زایمان طبیعی داشته باشد،قبل از تولد من دو طفل مرده به دنیا آورده بود.
    در لبخندش غم دیدم غمی که پرده پوشی اش،آرایش غلیظ خنده بود.
    _ چه فرقی می کند خوشگل باشد یا زشت،مهم این است که پدرت او را پسندیده.
    سپس آهی کشید و ادامه داد:
    _ به قول مادر بزرگم،شلوار مرد که دو تا شد،به فکر تجدید فراش می افتد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 3

    ملوس از شوهر اولش که چند سال پیش به مرض نامعلومی در گذشته بود یک پسر 18 ساله بنام فرزام داشت.این اطلاعات را از در گوشی حرف زدنها و پچ پچهای ماتان و خاله ام بدست آوردم.
    هر وقت خاله ماه بانو به دیدنمان می آمد زخم کهنه مادرم سرباز میکرد و گفت و گوهایشان فقط در مورد بی مهری های پدرم دور میزد.
    ملوی برخلاف ماتان درشت اندام بود با گونه های برجسته و چشمهای درشت بی حالت سیاه که چندان جذابیتی نداشت و فقط با مهارتش در دلربایی از مردان حاج بابا را پابند خود ساخته بود.هر وقت دلم برای پدرم تنگ میشد به خود نهیب میزدم که ارزش دلتنگی را ندارد.رحمان بخانه آنها رفت و امد میکرد و خرجی را برایمان می آورد.گاه بهمراه چند دست لباس و حتی یکبار بهمراه یک ژاکت دست بافت ملوس که او بعنوان بازار گرمی برایم فرستاده بود.
    به دیدن آن ژاکت خوشرنگ صورتی خون غلیظ خشم در وجودم به جوش آمد و بدنبال قیچی گشتم تا آن را ریز ریز کنم.اما ماتان با خونسردی ژاکت را از دستم گرفت و به شکافتنش پرداخت و سپس کاموای گلوله شده در کلاف را توسط رحمان برایشان پس فرستاد.
    و برای دلجویی از من گفت:-خیالت راحت باشد ادبشان کردم.دیگر هیچوقت به فکر بازارگرمی نخواهند افتاد.
    خاله ماه بانو مادرم را ملامت میکرد که چرا در سنی که براحتی میتوانست مرد سربراهی را برای زندگی خود پیدا کند به فکر جدایی نیست.ماتان زن صبوری بود که تحمل همه ی سختیها را داشت.از پچ پچها و در گوشی حرف زدن اطرافیان دل ازرده نمیشد.موقعی که دیگران خوشبختی شان را به رخش میکشیدند از ته دل شکر خدا را بجای می آورد و خود را در این شاید شریک میدانست.خیانت همسرش را که زن نالایقی را بدون هیچ برتری به وی ترجیح داده با بردباری و سکوت تحمل میکرد.حتی یکبار هم نشنیدم که از رحمان در مورد آنچه که در خانه ی زن پدرم میگذشت چیزی بپرسد.
    برایش تفاوتی نمیکرد که آنها خوشبخت هستند یا بدبخت و روزهای زندگی شان را چطور میگذرانند.دندان فاسد این وابستگی را کشیده بود و جای خالی آن دندان در زندگی اش فقط یک حفره کوچک بود که چند صباحی پس از آن کشیدن زخم آن التیام میافت.
    ماتان از چشم پدرم افتاده بود و با همه زیبایی و لطافت پوست گل بهی خوشرنگش چنگی به دل او نمیزد.
    وقتی از خانه ما رانده شد تلاشی برای باز کردن دوباره جایی در آن نکرد.بدون هیچ نگاهی به پشت سر راهش را گرفت و رفت.فقط گاه از مدرسه که به خانه برمیگشتم او را سر راهم میدیدم.میکوشید تا چون گذشته مهربان باشد و چون گذشته محبتم را بسوی خود جلب کند.نگاهش نمیکردم چون دلم نمیخواست مهرش قلبم را به لرزه افکند.با وجود این همیشه اشک به چشم داشتم و نمیتوانستم ظلمی را که بما شده بود به دست فراموشی بسپارم.
    ماتان تحمل اشکهایم را نداشت و هر بار به محض مشاهده ی چشمان گریانم با غیظی آمیخته به محبت میگفت:برای کسی بمیر که برایت تب کند.این مرد ارزش گریه را ندارد.
    سخنانش باعث تسکینم نمیشد برعکس بر شدت رنجم می افزود
    حاج بابا مرا نمیخواست و دلش هوایم را نمیکرد ولی من نمیتوانستم نیاز خود را به محبت پدری نادیده بگیرم.
    گرمی دستان مهربانش همیشه در خاطرم بود.پس کجا رفت آن مهربانیها؟میدانستم که ماتان هم چون من در رنج است اما رنجهایش از درون چون خوره ای وجودش را میخورد و در ظاهر خود را آرام و بی تفاوت جلوه میداد.
    هیچوقت از من در مورد برخورد با پدرم چیزی نمیپرسید و منهم نیازی به توضیح نمیدیدم.همیشه در برخوردهایمان گریز بود.آن روز در موقع مراجعت از مدرسه اسبهای درشکه را بر سر راهم سد کرد و در مقابلم ایستاد و گفت:بیا رعنا جان آلاسکا برایت آورده ام.ببین چه خوشمزه است.
    سرم را با عناد تکان دادم و گفتم:نه نمیخورم.
    -ادا در نیاور دختر آب میشود و از دهن می افتد.
    -چه بهتر بگذار آب شود.
    -مادرت گفته که از دست من چیزی نخوری؟
    -نه خودم دلم نمیخواهد از دستت چیزی بخورم.محبت پدری فقط یک بستنی آلاسکا یا یک پاکت آب نبات قیچی نیست.
    -این تویی که از من گریزانی وگرنه من دلم میخواهد هر روز به دیدنت بیایم.حالا بیا سوار درشکه بشو تا با هم گشتی بزنیم و صحبت کنیم.
    دستش را که برای گرفتن دستم دراز شده بود پس زدم و گفتم:نه بیخود اصرار نکن دوست ندارم با تو به گردش بروم.
    بستنی چوبی را به زمین افکند و با لحن تندی گفت:پس برو.تو هم درست مثل مادرت لجباز و یک دنده ای.بخاطر همین بود که ترکش کردم.
    برای یک لحظه به فکر افتادم که شاید ماتان میبایستی آنقدر در مقابل وی سرکشی و عناد از خود نشان میداد.نمیدانستم حق با کدام یکی است اما در این میان دل مادرم شکسته بود و او سرخوش و بیخیال به فکر هوسرانیهایش بود.
    چطور میتوانستم مردی را دوست داشته باشم که فقط با نثار اسکناسهایش به فکر خلاصی خود از عذاب وجدان بود.
    بخانه برگشتم اشک ریزان به آغوش مادر پناه بردم و در میان هق هق گریه گفتم:میخواست مرا به گردش ببرد.ولی من حاضر نشدم با او بروم.
    -کجا او را دیدی؟
    -جلوی در مدرسه با درشکه سرراهم را گرفت.خیال میکرد با یک بستنی چوبی و یک دور گردش با درشکه میتواند دلم را خوش کند و محبتش را نشانم دهد.
    -کار خوبی کردی که نرفتی.بلند شو روپوش را از تنت بیرون بیاور و ابی به سر و صورتت بزن.الان رحمان را میفرستم برایت آلاسکا بخرد.
    -نه نمیخواهم بغض گلویم را گرفته و اصلا اشتها ندارم.
    خاله ماه بانو که از ابتدا گوش به سخنانمان داشت سرزنش کنان خطاب به خواهرش گفت:چند بار بتو بگویم که طلاقت را بگیر منتظر چی هستی؟اگر منتظری یک روز پشیمان بشود و ملوس و دخترش را رها کند و به خانه ات برگردد سخت در اشتباهی حیف از جوانی ات که داری تباهش میکنی.
    -نه آرزویش را دارم و نه انتظارش را.اگر به این خیالی که طلاق بگیرم و شوهر کنم باید بگویم که امکان ندارد چون من به پای این دختر مینشینم نه به پای یک مرد بی عاطفه بی مهر و وفا.مثل او نیستم که رهایش کنم و به دنبال دلم بروم.پس ترجیح میدهم که ظاهرا زن مصیب باشم نه یک بیوه زن.
    سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:بخاطر همین است که طلاقت نمیدهد چون میخواهد تو جوانی ات را به پای دخترت بریزی و او جوانی اش را به پای آن زن شوهر دزد.
    -تو اگر جای من بودی و غلامحسین این بلا را سرت می آورد چکار میکردی؟
    -من طلاق میگرفتم و قبل از اینکه پیر بشوم شوهر میکردم نمیگذاشتم او خوش بگذراند و به ریش من و بچه هایم بخندد.
    -این حرف را حالا میزنی چون هنوز شوهرت بتو نارو نزده.
    -اگر نارو میزد در مقابلش می ایستادم و حقم را میگرفتم و مثل تو از خود ضعف نشان نمیدادم.تو عجولانه سالهای عمرت را میشماری.به سرعت از جوانی ات میگذری و به دوران پیری میرسی.چون گمان میکنی که دیگر از تو گذشته براحتی وضعیت موجود را میپذیری بیهوده احساس خمودگی و پیری میکنی نه قدرت مبارزه داری و نه قدرت دفاع از حقت را دستهایت همیشه به حالت تسلیم بلند است.تسلیم در مقابل سرنوشت و تسلیم در مقابل ظلم و ستم مردی که از ضعف تو در مقابله با خود سوء استفاده میکند.
    در حالیکه میگریستم گفتم:خاله ماه بانو راست میگوید ماتان نباید به این سادگی تسلیم میشدی.
    با لحن آرامی گفت:وقتی که به من خیانت کرد از چشمم افتاد.دیگر نه خودش را میخواستم نه مال و منالش را.وجودش باعث عذابم بود و بوی تعفن عرق بدن ملوس را میداد کافی است موضوع را عوض کن دیگر نمیخواهم در این مورد حرفی بشنوم.
    با لحن طعنه آمیزی گفت:حق با توست چون حقیقت همیشه تلخ است و حرفهایی که بر خلاف میلت میشنوی قابل تحمل نیست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 4

    زمستانها برف روبی حیاط و ایوان از جمله ی وظایف رحمان بود که ترجیح میداد پارو به دستان دور گرد به منزلمان راه پیدا نکنند.
    آن سال برف سنگینی بارید و سنگفرش حیاط و پله های ایوان را چون شیشه لغزنده ساخت.به محض اینکه رحمان پا به روی اولین پله نهاد صدای فریادش بهمراه سقوط خود و پارویی که به دست داشت به گوش رسید.
    ماتان سراسیمه چادر به سر افکند و با شتاب روانه ایوان شد.سپس با دیدن آن مرد بیچاره که بروی کف حیاط افتاده بود و ناله میکرد گفت:خدای من چه به سر خودت آوردی؟!
    به احترام زن ارباب به هر زحمتی بود برخاست و در حالیکه از درد پا قدرت ایستادن را نداشت به پله تکیه کرد و گفت:نمیدونم به گمونم پام شکسته.
    در واقع پایش شکسته بود و خانه نشین شد.اول برج که رسید قادر به بیرون رفتن از منزل و گرفتن خرجی از پدرم نبود.
    از اینکه نمیتوانست ماموریتی را که فقط او از عهده انجامش بر می آمد انجام بدهد احساس شرم میکرد.
    ماتان به دلداری اش پرداخت و گفت:مهم نیست من به اندازه کافی پس انداز دارم و این ماه در نمیمانیم.باشد سر برج اینده هر دو را با هم بگیر.
    چند روزی از اول برج گذشته بود که به سلمانی رفتم موهای دم اسبی را به دست تیغ ارایشگر سپردم و کوتاهشان کردم.بخانه که برگشتم داشتم در را پشت سر میبستم که کوبه در به صدا در آمد.با نفسهایم به گرم کردن دستان یخ زده ام پرداختم و در را نیمه باز ساختم.
    از دیدن چهره ناآشنای پسر جوانی که روبرویم ایستاده بود متعجب شدم.موهای مجعدش حلقه وار به روی پیشانی اش یخ بسته بود و گونه های برجسته اش از سرما گلگون بود.
    هر دو در سکوت بهم خیره شدیم.آن جواب که بود و آنجا چه میخواست؟
    بالاخره سکوت را شکستم و پرسیدم:اینجا چه میخواهید؟
    بی آنکه چشم از من بردارد گفت:مگر اینجا منزل حاج مصیب خان فرشچی نیست؟
    -چرا ولی او اینجا نیست.
    -میدانم چون خودش مرا فرستاده.
    -خودش!برای چه؟
    -خرجی ماهیانه زن و بچه اش را آورده ام.
    به برانداز کردنش پرداختم و گفتم:چرا شما؟
    -این ماه رحمان برای گرفتنش نیامد.حاج بابا مصیب به من گفت نکند آنها بی خرجی بمانند بلند شو آن را ببر و من اطاعت کردم.
    -منظورتان از حاج بابا پدر من است؟
    اینبار با دقت بیشتری نگاهم کرد و با تردید پرسید:نکند شما رعنا خانم هستید؟
    -بله خودم هستم شما!
    بجای جواب پرسید:پس موهای دم اسبی تان کجاست؟
    لحن کلامم تلخ و زهر آگین بود و نگاهم به چهره اش حاکی از نفرت و بیزاری.
    -مجبور نیستم جوابتان را بدهم.شما پدرم را حاج بابا خطاب کردید .نمیدانستم او به غیر از من و یک دختر کوچولوی سه ساله یک پسر بزرگ هم دارد.
    -در واقع به اندازه پدری که ندارم به من محبت میکند.
    با لحن تمسخر آلودی گفتم:دختر خودش را از محبت محروم میکند تا در نقش یک پدر دلسوز در حق یتیمان پدری کند نکند شما پسر ملوس خانم هستید!
    جوابم را نداد و گفت:این شما هستید که نخواستید در حقتان پدری کند وگرنه دلش برایتان خیلی تنگ میشود و از دوری تان دلتنگ است.
    -شما از کجا میدانید؟
    -خودش میگوید بارها شنیدم که میگفت آن دختر همه ی زندگی من است.کاش باز هم میتوانستم نوازشش کنم و موهای دم اسبی اش را بکشم و صدایش را در بیاورم.
    -این حرفها را برای راحت کردن وجدانش میزد.4 سال است که از یاد برده زن و بچه دیگری هم دارد.به خیالش فقط با ماهی صد تومان خرجی دین خود رادر مقابل ما ادا کرده و نباید توقع دیگری داشته باشیم.محبت به من کشیدن موهای دم اسبی ام نیست میفهمید چه میگویم؟چرا به اینجا آمدید؟میتوانست پول را توسط شاگرد حجره اش برایمان بفرستد پس چرا شما را فرستاد؟من و مادرم اصلا به فکر ایجاد ارتباط بین دو خانواده نیستیم.دیگر نبینم این طرفها پیدایتان بشود.
    به دفاع از خود پرداخت:شما از من متنفرید چرا؟من در این میان نقشی ندارم روزی که مادرم زن پدرتان شد منهم از این وصلت دلخوش نبودم حتی از شما چه پنهان دلم شکست ترجیح میدادم عزیز به پدر مرحومم وفادار بماند.
    -خب بعد چه شد؟
    -کم کم به این فکر افتادم که هنوز جوان است و حق زندگی دارد.بالاخره دیر یا زود منهم زن میگیرم و بدنبال زندگی ام میروم.آنوقت او میماند و تنهایی اش.
    -حرفتان را قبول دارم اما چرا زن پدر من.میتوانست پایه های خوشبختی اش را در زمین بی صاحبی بنا کند نه بروی ویرانه های سعادت دیگران.ماتان داشت زندگی اش را میکرد.شاید اگر سر و کله عزیز خانم شما پیدا نمیشد هنوز هم ما در کنار هم بسر میبردیم و مادرم تنها نمیشد منتظر چه هستید؟شما ماموریت خودتان را انجام دادید و حالا دیگر وقت رفتن است.تا ماه دیگر حال رحمان خوب میشود و خودش بدنبال خرجی می اید لازم نیست شما زحمت بکشید.
    -منتظر برخوردی بهتر بودم.
    -چرا؟
    دیگر تحمل وجودش را نداشتم بوی تعفن خیانت پدرم وجود همه ی آنهایی را که در این خیانت نقشی داشتند متعفن ساخته بود .دلم میخواست زودتر گورش را گم کند و برود.با وجود اینکه خشمم را احساس میکرد خیال رفتن را نداشت.
    معلوم نبود هدف حاج بابا از فرستادن آن پسر بخانه ی ما چه بود.صدای مادرم را شنیدم:با که حرف میزنی رعنا؟
    چادر را پشت و رو به سر افکنده بود و پریشان بنظر میرسید.بروی پله جلوی دری که حیاط و دالان را بهم میپوست ایستاده بود و نگاه خیره اش با کنجکاوی به چهره ی آن جوان غریبه دوخته شده بود.
    در نگاهش سرزنش بود و ملامت:چه معنی دارد که جلوی در کوچه با یک غریبه حرف میزنی؟
    دستم را با اسکناسها بطرفش دراز کردم و پاسخ دادم:حاج بابا خرجی این ماه را برایمان فرستاده.
    به چهره ی جوانی که از دیدن او هراسان بنظر میرسید خیره شد و پرسید:شما شاگرد تازه حجره اش هستید؟
    جرات پاسخ نیافت.میترسید گناه مادر به پایش نوشته شود و ناچار به پس دادن حساب باشد.
    بجای او من گفتم:پسر ملوس خانم است.
    در نگاهش خشم و نفرت پدیدار شد و در صدایش غضب :مگر آدم قحط بود که شما را به اینجا فرستاد؟
    فرزام کوشید تا اعتماد به نفس خود را حفظ کند و صدایش آرام باشد.
    -این خواست حاج مصیب خان بود نه من.
    با صدایی لرزان از خشم فریاد کشید:این مرد دیوانه شده خودش میداند که چشم دیدن هیچکدام از شما را نداریم.آنوقت یک کاره به سرش میزند که ناپسری اش را به در خانه مان بفرستد.از قول من به او بگو تا وقتی ما رحمان را به سراغش نفرستاده ایم برایمان خرجی نفرستد.لازم نکرده در خانه ما را به هر کس و ناکسی نشان بدهد.
    این انصاف نبود.در این مورد ماتان زیاده روی میکرد.آن پسر گناهی به غیر از اطاعت از ناپدری اش نداشت.بهت زده به هووی مادرش خیره شد.به زحمت خود را کنترل کرد تا از کوره در نرود و به مقابله ی مثل نپردازد.
    ماتان دوباره فریاد کشید:از قول من به او بگو مرده شور خودش و پولش را ببرد تا وقتی رحمان را به سراغش نفرستاده ایم دیگر حق ندارد برایمان خرجی بفرستد.
    فرزام سر را به علامت تایید تکان داد و با صدای آرامی گفت:مرا ببخشید شاید بهتر بود کس دیگری امانتی را می آورد حالا اگر اجازه بدهید مرخص میشوم.
    منتظر پاسخ نماند زیر لب کلمه ی خداحافظ را به زبان آورد و ناپدید شد.
    مادرم تشر زنان در را محکم به هم زد و کلون آن را انداخت سپس دست به کمر زد و تشر زنان از من پرسید:برای چه جلوی در با او حرف میزدی؟اگر پدر بالای سرت نیست دلیلی ندارد که بگذاری برایت حرف در بیاورند.آن مرد بی عقل را بگو که جوان عزب را به در خانه ی دخترش فرستاده تا ابرویش را ببرد.
    از استنباطش دلخور شدم و با لحن رنجیده ای گفتم:مگر من چکار کدم.وقتی پول را گرفتم دلم نیامد عقده دل را خالی نکنم و گناه مادرش را به رخ او نکشم.
    -خب چه گفتی؟
    -آنچه را که لازم بود بگویم.در این میان فقط این تو نیستی که صدمه دیدی.بالاخره دل منهم پر از غصه است .4 سال است که ما را گذاشته و رفته و این صد تومان لعنتی تنها وسیله ارتباط ما با هم است.
    -ای کاش به آن نیاز نداشتیم.
    -ای کاش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل پنجم
    ماتان لج کرده بود و دیگر خرجی نمی خواست.حاضر بود هرگونه سختی را تحمل کند ولی ناچار نباشد دست نیاز به سوی آن مرد دراز کند.فرستادن پسر هوویش برای دادن خرجی،شکسته های غرورش راعمیق تر ساخت.
    این مرد از او چه میخواست،چرا راحتش نمی گذاشت،برای چه می کوشید تا بر غم ها وغصه اش بیافزاید.
    دلم می خواست می دانستم در دلش چه میگذرد.بعد از نماز مدتی بر سر سجاده می نشست و دست بر دعا بر می داشت.نمی دانست از خدا چه میخواست،پشیمانی و بازگشت همسر نامهربانش به خانه،یا ریشه کن ساختنتار های گسسته پیوستگی اش با مرد بی عاطفه ای که بدون هیچ دلیلی عهد بسته را شکسته و رهایش ساخته.
    به دیدن اشکهایش بر سر سجاده،بی طاقت شدم و در کنارش نشستم.به محض احساس وجودم،سر از مهر برداشت و نگاهم کرد. پرسیدم:
    _ از خدا چه میخواستی؟
    همراه با تبسمی که به لب آورد،اشکهایش به روی گونه اش سرازیر شد:
    _ فقط به خاطر توست، وگرنه تا حالا از او جدا شده بودم.فکر نکن که هدفم این است که خلاص شوم و شوهر کنم، نه، فقط دلم نمی خواهد وجدانش راحت شود و فکر کند حق وحقوق ما را داده و بقیه اش را به آن سگهای گرسنه ببخشد.
    آهی کشیدم و گفتم:
    _ نه خودش را میخواهم، نه مال و منالش را.چه ارزشی دارد.درسم که تمام شد کار میکنم و خرجمان را در می آورم.
    _ تا چه موقع؟ یکی دو سال دیگر شوهر میکنی و به دنبال زندگی ات می روی.باید فکری به حال خود بکنم.کاش هنر و حرفه ای داشتم.می دانم که برای آن مرد عار است که مردم بگویند زن حاج مصیب معـطل خرجی است و برای اداره زندگی اش کار میکند، ولی من میخواهم کاری کنم که تف و لعنت پشت سرش باشد.
    به خودم جرئت دادم و گفتم:
    _ چند روز از اول برج گذشته، می خواهی چکار کنی؟نمی خواهی رحمان را به آن جا بفرستی؟
    _ نه ، اصلا. شعمدانهای عتیقه را آماده کرده ام. خیال دارم آن ها را به بازار سید اسماعیل ببرم.
    منظورش را نفهمیدم و پرسیدم:
    _ برای چه؟
    _ برای این که خرجی این ماه را دربیاورم.
    _ می خواهی آن ها را بفروشی! حیف است ماتان، کلاه سرمان می گذارد و به مفت آن ها را از چنگمان بیرون می آورد.
    _ عیبی ندارد. می خواهم دلش را بسوزانم، وگرنه معطل پولش نیستم.خیالت راحت باشد.می دانی می خواهم چه کار کنم؟
    _ نه
    _ با هم می رویم سراغ ترابعلی خان صراف.
    _ منظورت پدر ملوس است؟
    _ درست حدس زدی. می خواهم به گوش پدرت برسانم که ما چطور زندگی میکنیم.می خواهم آبرویش را بریزم.دیگر خسته شدم.آماده شو بریم.
    _ همین حالا؟!
    _ بله همین حالا.
    این اولین بار بود که بازار سیداسماعیل می رفتم. محل شلوغ و پر رفت و آمدی بود که در آنجا همه جور آدم پیدا می شد. خرده فروشها و خرده خرها و بیشتر از همه مال دزدی در آنجا به فروش می رفت. دکان کوچک ترابعلی خان پر از وسایل به دردبخور و به دردنخور بود.هم در آن اشیاء عتیقه به چشم می خورد و هم وسایلی که مفت نمی ارزید.با وجود این که چند سالی از کشف حجاب می گذشت، ماتان تن به زور نداده بود. در خانه همیشه چادر به سر داشت و از رحمان رو می گرفت،اما از خانه که بیرون می آمدیم از ترس مزاحمت و ایجاد دردسر چادر از سر بر میداشت،روسری کلفتی به سر می بست و پیراهن گشادی را که تا روی پایش می رسید به تن می کرد.
    ترابعلی خان پشت پیشخون مشغول چرت زدن بود. در مغازه اش پرنده پر نمی زد.مدتی جلوی دکان ایستادیم تا به خود امد و متوجه ما شد. چهره کریه او در اولین نگاه حس بی زاری بیننده را بر می انگیخت.
    سر برداشت، جواب سلاممان را داد و پرسید:
    _ فرمایشی بود؟
    و بعد با کنجکاوی به چهره مادرم خیره ماند.در نگاهش برق اشنایی درخشید،ولی به روی خود نیاورد و ترجیح داد تظاهر به ناآشنایی کند.
    ماتان یکی از شعمدانها را از بقچه بیرون آورد و گفت:
    _ زحمت بکشید این را برایم قیمت کنید و بگویید چند می ارزد.
    نگاه خریدارانه ای به آن افکند و گفت:
    _ قیمتی است.مال زمان ناصر الدین شاه است.من قدرت خریدش را ندارم.چرا می خواهید ان را بفروشید؟حیف است.
    _ به پولش احتیاج دارم.کسی را نمی شناسید که خریدارش باشد؟
    _ راستش را بخواهید نه، ولی اگر چند روزی یکی از ان ها را پیش من بگذاری و به من مهلت بدهید، شاید مشتری اش را پیدا کنم.
    _ ممنون می شوم.
    این بار ناچار شد آشناهی بدهد و پرسید:
    _ شما زن مصیب خان فرشچی هستید؟
    _ بله.
    نگاهش به چهره مادرم خریدارانه بود.ابتدا حرفی را که می خواست بزند،مزه مزه کرد و بعد با لحن تردید امیزی گفت:
    _ آبجی حیف از جونی ات نیست که داری بیهوده تباهش می کنی، با این بر و رویی که داری، حیف و صد حیف. آخر برای چه به پایش نشستی؟
    چهره ماتان از خشم گلگون شد و با لحن تند وتحکم آمیزی گفت:
    _ این به خودم مربوط است.من آمده ام جنس بفروشم و مثل بعضی ها قصد دزدی شوهر دیگران را ندارم.
    سپس با لحن عجولانه ای شمعدان ها را درون بقچه پیچید و آن را به دست من داد و گفت:
    _ بیا برویم رعنا.
    ترابعلی خان از بیان آن جمله نامربوط پشیمان شد. کوشید تا مانع رفتنمان شود و گفت:
    _ کجا آبجی؟مگر قرار نبود یکی از آن ها را پیش من بگذاری که قیمتش کنم.
    درحالی که اماده رفتن می شد پاسخ داد:
    _ لازم نیست. از فروششان منصرف شدم.
    قدمهایش انقدر تند و شتابزده بود که به زحمت می توانستم به او برسم.جوانی ام را به باد مسخره گرفتم وبه پاهایم شتاب دادم تا از او عقب نمانم.
    سوار درشکه که شدیم، نفس زنان در کنارم نشست و پشیمانی اش را با تکان دادن سر و آهی از سینه بیرون فرستاد، نشان داد و خطاب به من گفت:
    _ چه اشتباهی کردم که به در دکان این ترابعلی بی همه چیز رفتم.این مرد هم دست کمی از آن دخترورپریده شوهر دزدش ندارد. خیال می کند من هم از همان قماش هستم و از رفتن به در دکانش، خیالهایی به سر دارم.
    دستان لرزانش را در دست گرفتم و به روی ان بوسه ای زدم و گفتم:
    _ شاید نباید به آنجا میرفتیم. اصلا فروش این شمعدانها چه دردی از ما دوا می کرد؟
    _ من به دنبال حل مشکلات مالی نبودم و به خیال خودم با این کار می خواستم آبروی آن پدر بی فکر و بی خیال تو را ببرم که احتیاجات ما را زیاد برده.
    _ مرا ببخش ماتان، ولی به نظرمن تو خیلی زود در مقابل مشکلت تسلیم می شوی و هیچ وقت حاضر به مبارزه با آن ها نیستی.
    _ منظورت را نمی فهمم.
    _ موقعی که فهمیدی زن دیگری در زندگی حاج باباست، به جای مبارزه با رقیب، دو دستی شوهرت را تقدیمش کردی و خود کنار کشیدی و تنهایی را برای من و خودت به جان خریدی.
    _ تا امروز هیچ وقت در این مورد گله و شکایتی نداشتی!
    _ من همیشه طرف تو هستم و دوستت دارم. وقتی پشت به پدرم کردی، من هم از او روی برگرداندم و حاضر به قبولش نشدم.با وجود اینکه گاهی کمبودش را بشدت احساس می کردم، اما تو این نیاز را نداشتی، درست است؟
    _ من دوست ندارم در مورد نیاز هایم صحبت کنم.
    _ چرا ماتان، چرا؟ تو شوهرت را ارزان فروختی، در واقع بدون هیچ چک و چانه ای، فقط با تعهد پرداخت خرجی ماهیانه و حالا داری از حق مسلم خودمان هم می گذری، آخر چرا؟
    _ یعنی به نظرتو باید می گذاشتم هر غلطی می خواهد بکند و قبولش داشته باشم؟ تو دلت می خواست پدرت یک شب در میان به خانمان بیاید و در آرامش نقش یک مرد دو زنه مهربان را بازی کند و من دلم خوش باشد که شوهر دارم و توهم این دلخوشی را داشته باشی که از محبت او بی بهره نمی مانی.
    _ نه من این را نمی خواستم.
    _ پس چه میخواستی؟
    _ تو که آسان از حق مسلم خودت نگذری و آسان باخت را نپذیری.چرا نمی خواهی خرجی را از حاج بابا بگیری؟
    _ مگر خودت نگفتی ایکاش به ان نیاز نداشتیم.
    _ حالا که می بینی نیاز داریم.ما که نمی توانیم با فروش وسایل خانه روزگار بگذرانیم.
    _ ما هیچ چیز را نمی فروشیم.به انداز چند ماه خرجی پس انداز دارم.فروش شمعدانها بهانه ای بود برای اینکه شاید مصیب به خود بیایید و بداند که دارد چه به سر ما می آورد.یکی دو سال دیگر وقت شوهر کردنت می رسد، با کدام جهاز تو را به خانه بخت بفرستم.
    _ اگر همه مردها مثل حاج بابا باشند. من شوهر نمی خواهم.
    _ این ها همه حرف است.قسمتت که بشود دهانت بسته می شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 6

    پدرم نتوانست ما را بی خرجی بگذارد.خدا میداند ترابعلی خان در مورد قصد فروش شمعدانها به او چه گفته بود که آبرویش را در خطر دید و از آن ترسید که ماتان مستاصل شود و چاره ای غیر از این نداشته باشد که وسایل خانه را به حراج بگذارد.
    مردم چه میگفتند.در کوچه و بازار شایع میشد که زن اول مصیب به گدایی افتاده و آن بی انصاف دارد دار و ندارش را به پای زن دومش میریزد.
    نه زمستان عجله ای برای رفتن داشت و نه بهار عجله ای برای رسیدن.با وجود اینکه اواخر اسفند بود هنوز همان پالتوی کلفت زمستانی را به روی روپوش بتن داشتم و هنوز شاخه های لخت و بدون برگ درختان پوشیده از برف بود.
    به قول ماتان از زمان کودکی عادت بدی داشتم.اول زمستان پالتو را به زور تنم میکردند و در اسفند ماه بزور آن را از تنم بیرون می آوردند.
    از مدرسه که بیرون آمدم مثل همیشه بی آنکه به اطراف بنگرم مستقیم راه خانه را در پیش گرفتم.پالتو کلفتم وبال گردن بود و گرمایش نامطبوع و مزاحم.دکمه هایش را باز کردم تا خنکی هوا را به زیر آن نفوذ بدهم.صدای قدمهایی را که درست پشت سرم در حرکت بودم شنیدم.همینکه وارد خیابانی که خانه ی ما در انتهایش قرار داشت شدم صدای رعد و برق برخاست و بعد رگبار باران مرا به زیر طاقی خواربار فروشی کشاند.کتابهایم را زیر پالتویم پنهان ساختم که خیس نشود.پشتم را به کرکره ای دکان که در آن ساعت روز بسته بود چسباندم و همانطور که سر بزیر داشتم صدای مردانه ای را که چندان غریبه نبود شنیدم:میخواهید برایتان درشکه بگیرم؟
    سر برداشتم و نگاهش کردم.خودش بود فرزام در حالیکه دست دختر سه ساله ای را در دست داشت منتظر پاسخم بود.
    سر تکان دادم و گفتم:نه لازم نیست اصلا شما اینجا چکار میکنید؟بنظرم داشتید مرا تعقیب میکردید؟
    -از اینکار خوشم نمی آید منتظر بودم از همکلاسی هایتان جدا شوید تا بتوانم حرفم را بزنم.
    -مگر باز هم حرفی برای گفتن مانده؟
    -حاج بابا برایتان پیغام فرستاده.
    به اعتراض سر تکان دادم و گفتم:نه نمیخواهم بشنوم.راحتم بگذارید.
    -چرا مادرتان رحمان را دنبال خرجی نفرستاد؟
    -چون دلش نمی خواهد دیگر چیزی از او قبول کند.
    -یعنی چه؟مگر میشود؟زندگی خرج دارد.شما که نمیتوانید یک عمر با فروش وسایل خانه زندگی کنید.
    -از صدقه سر پدرم ناچاریم اینکار را بکنیم.
    -بهتر است کمی هم به فکر آبرویتان باشید.
    -شما دلتان برای آبروی او که ابروی شما هم هست میسوزد.
    -آبروی خودتان چی؟اگر از دادن خرجی مضایقه میکرد یک چیزی وگرنه بنده خدا که حرفی ندارد.اینبار خرجی را هما برایتان آورده هما خواهر خودت.حاج بابا دلش میخواست شما دو نفر همدیگر را ببینید.
    پس این هما بود خواهرم.همان کسی که محبت پدرم را از من دزدید و به خود اختصاص داد.با مهربانی به من خندید و اسکناسهایی را که در مشت داشت به سویم دراز کرد و با زبان شیرین کودکانه گفت:آبجی جون بیا بگیرد.اینا رو حاج بابا واست فرستاده.
    لحن کلامش شیرین و دلنشین بود ولی به دلم ننشست.با نفرت و بیزاری نگاهش کردم و گفتم:من نمیتوانم بدون اجازه مادرم آن را قبول کنم.
    پاهایش را به زمین کوبید و به کلامش رنگ التماس داد و گفت:یه کاری کن که اجازه بده.
    فرزام را مخاطب قراردادم و گفتم:لااقل می توانست آن را توسط شاگرد حجره اش بفرستد.اینطوری شاید میشد وادارش کرد که قبول کند.
    -حجره ما دیگر شاگرد ندارد.حاج بابا نگذاشت بعد از گرفتن دیپلم ادامه تحصیل بدهم و گفت من که پسری ندارم بهتر است خودت کارها را به دست بگیری و کمکم کنی.
    فریادم را در گلو کشتم و در عوض شعله های خشم را در دیدگانم فروزان ساختم و با لحن تمسخر آلودی گفتم:همینکه شما دو نفر را دارد کافی است و نیازی به پسر و دختر دیگری ندارد.آن صد تومان را نگه دارید شاید به دردتان خورد.ما بدون آنهم میتوانیم زندگی کنیم.
    برق آسمان همراه با رعد درخشید و رگبار باران شدت یافت نه می توانستم از زیر طاقی بیرون بیایم و نه تحمل گفت و گو با آن دو را داشتم.به دنبال راه گریز میگشتم.فرزام میلم را به رهایی احساس کرد و چون سدی در مقابلم ایستاد و گفت:تا باران بند نیاید نمیگذارم از اینجا بروید.شاید من برایتان غریبه باشم اما این دختر خواهرتان هست و آنقدر حاج بابا تو گوشش خوانده که خواهر خوشگلی دارد که برای دیدنتان بیتابی می کند.
    -تعجب میکنم.آخر چطور پدرم بعد از 4 سال به فکر ایجاد ارتباط بین دو خانواده افتاده چه لزومی داشت که هما بداند خواهری هم دارد.هیچ دلیلی برای این وابستگی نیست.هیچ رشته ای را نمیتواند به گردنم محکم کند و به زور آن را بطرف شما و خودش بکشد به غیر از طناب دار.یک زمان خیلی دوستش داشتم و از دوری اش احساس دلتنگی میکردم اما حالا نه.
    یک لحظه نگاهش روی چهره ام متوقف ماند و پس از مکث کوتاهی با لحن تردید آمیزی گفت:حاج بابا راست می گوید.
    جمله اش را ناتمام گذاشت و سکوت اختیار کرد.با کنجکاوی پرسیدم:چه چیزی را راست میگوید؟
    سرتکان داد و گفت:مهم نیست فراموشش کنید.
    با لجاجت سماجت به خرج دادم و گفتم:نه فراموش نمیکنم.باید بگویید منظورتان چه بود و چه چیزی را راست میگوید.
    با صدای آهسته ای که به زحمت شنیده میشد پاسخ داد:که شما هم مثل مادرتان لجباز و یکدنده اید.
    با دلخوری پرسیدم:دیگر در مورد من به شما چه گفته؟
    -خیلی چیزهای دیگر.
    -مثلا.
    -از عشق و علاقه اش و اینکه چقدر دلش برایتان تنگ شده.
    -شنیدن کلمه دلتنگی از قول او برایم مضحک و خنده دار است.بیاد ندارم هیچوقت به خواسته هایم اهمیت داده باشد.روزی که ترکمان کرد نه اشکهایم در دلش اثر داشت و نه رنج و اندوهم.وقتی از او میگریختم باید میفهمید دلیل این گریز چیست.از همان زمان عادت کردم بخود بقبولانم که دیگر پدر ندارم و فقط به مادرم تکیه کنم که چون خودم ستمدیده بود.
    -منهم وقتی عزیز زن حاج بابا شد فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و او را از دست داده ام.اما کمی که عاقلتر شدم به این نتیجه رسیدم که مادرم بعد از مرگ پدرم نیازهایی دارد که نباید توقع داشته باشم که فقط به فکر من باشد.
    -پدر شما مرده بود ولی مادر من زنده بود و قلب شکسته اش تحمل این شکست را نداشت.شما با اندیشیدن به نیازهای عزیز توانستید او را ببخشید اما من فقط به نیازهای ماتان می اندیشیدم که تنها و بیپناه مانده بود.اصلا چرا این حرفها را به شما میزنم.
    قلب گرفته آسمان را رگبار تند باران صاف و درخشان ساخت.دیگر نه صدای غرش رعدی به گوش میرسید و نه درخشش برقی.
    عزم رفتن کردم.چند قدمی به جلو برداشتم و گفتم:باران بند آمده.باید قبل از اینکه ماتان نگران شود و به دنبالم بیاید به خانه برگردم.
    فرزام به اعتراض گفت:هنوز به به آن نتیجه ای که می خواستم نرسیده اید.
    -به کدام نتیجه؟
    -به اینکه نباید در مورد حاج بابا سخت بگیرید.
    -حالا او حاج بابای شماست نه من.
    هما که تا آن لحظه بی آنکه کلمات برایش مفهوم باشد گوش به سخنانمان داشت گفت:حاج بابای خودم است فقط خودم.
    سپس دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:اگه این پولو ازم نگیری میرم باهاش واسه خودم آلاسکا میخرم.
    با لحن ملامت آمیزی گفتم:آن پول نه مال من است نه مال تو...بهتر است آن را به صاحبش برگردانی خداحافظ.
    با شتاب از کنارشان گذشتم و بی توجه به فریادهای اعتراض آمیز فرزام راه خانه را در پیش گرفتم.
    انسیه با چهره برآشفته و نگران جلوی در انتظارم را میکشید.به دیدنم نفسی به راحتی کشید و گفت:خدا رو شکر که اومدی.خانم بزرگ دلش بدجوری به شور افتاده کجا رفته بودی؟
    -زیر طاقی ایستادم و منتظر شدم تا باران بند بیاید.
    سپس به سرعت از دالان گذشتم.پا که به حیاط نهادم ماتان را در ایوان در انتظار خودم دیدم.رنگ چهره اش پریده بود و لبهایش میلرزید.در گرفتن تصمیم تردید داشتم نمیدانستم باید در مورد برخوردم با فرزام و هما چیزی به او بگویم یا در این مورد سکوت اختیار کنم.این سکوت آغاز شکاف بود.شکافی که اولین ترک آن همان روز و در همان لحظه ایجاد شد.
    نگاه ماتان موشکاف و حاکی از سوءظن بود.
    -کجا رفته بودی؟
    بی آنکه سربلند کنم پاسخش را دادم:هیچ جا رگبار باران مرا به زیر طاقی کشاند و آنقدر در آنجا ماندم تا بند آمد.
    از نگاه کردن به او پروا داشتم از بیان واقعیت میترسیدم.میدانستم که آگاهی به این برخورد باعث رنج او خواهد شد.خدا میداند اگر میفهمید که این بار به غیر از فرزام هما هم به دیدنم آمده بود چه حالی میشد.من نه قصد شکستن سد را داشتم و نه قصد ایجاد ارتباط با وابستگان زنی که وجودش باعث همه ی رنجهایمان بود.
    ما هیچوقت چیزی را از هم پنهان نمیکردیم پس دلیلی نداشت حرفم را باور نکند.با لحن گرم و مهربان همیشگی گفت:برو لباست رو عوض کن.این پالتو برای این فصل کلفت است.مجبور نیستی آن را بپوشی.
    در حال بالا رفتن از پله ها گفتم:خودم هم همین فکر را میکنم.چیزی نمانده بود از گرما خفه شوم.دلم دارد از گرسنگی مالش میرود.
    -سفره پهن است.منتظر تو بودیم.الان انسیه غذا را میکشد.
    کاش مجبور به پنهان کاری نبودم.کاش به او میگفتم که چه اتفاقی افتاده و چطوری حاج بابا به هر بهانه ای میکوشد تا افراد خانواده اش را بر سر راهم قرار بدهد
    لعنت به این خرجی که بهانه این ارتباط بود.با تعجب به من خیره شد و پرسید:به چی فکر میکنی؟حواست کجاست؟بتو گفتم برو سر حوض دست و رویت را بشور.
    بخود آمدم و گفتم:چشم ماتان جان همین الان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل هفتم
    دستپاچه بودم و از پرده پوشی این راز نزد مادرم احساس گناه می کردم و حال خود را نمی فهمیدم. انسیه سفره را گسترد. کاسه خورشت را که وسط سفره نهاد، چشم به آن دوختم که گوشتهایش انگشت شمار بود.
    ماتان خطاب به انسیه که مشغول کشیدن برنج در بشقابم بود گفت:
    _ گوشتهایش را بگذار توی ظرف رعنا.
    به اعتراض گفتم:
    _ نه، یک تکه کافی است. خورشت سبزی را بیشتر دوست دارم.
    پوست گل بهی چهره اش گلگون شد و با لحنی آمیخته به شرم گفت:
    _ اگر صرفه جویی کنیم، می توانیم چند ماهی را به خوبی بگذرانیم و محتاج مصیب نباشیم.
    _ بعدش چی؟ بالاخره کفگیر به ته دیگ می خورد.
    _ تا آنموقع خدا بزرگ است.
    طاقت نیاوردم و با لحن ملامت آمیزی پرسیدم:
    _ چرا رحمان را به حجره حاج بابا نمی فرستی؟ نباید بگذاریم فراموش کند که زن و بچه دیگری هم دارد.
    _ چه بخواهی، چه نخواهی، فراموش کرده.
    برخلاف ادعایم گوشت خورشت را خیلی دوست داشتم. آن را به تکه های کوچک تقسیم کردم تا مزه اش را تا آخرین لقمه غذایم در دهان حس کنم.
    قاشق دوم را که از برنج انباشتم، صدای در به گوش رسید.یک نفر داشت کوبه را پی در پی و بشدت می کوبید.هر که بود خشمگین بود یا عجول که آنطور به روی در ضرب می نواخت.
    _ چه خبر شده، انگار سر آورده اند؟
    در موقع بیان این جمله رنگ ماتان پریده بود و دلواپس به نظر می رسید. از فکری که به سرم آمد، بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار گفتم:
    _ خدای من نکند حاج بابا باشد!
    با کنجکاوی چشم به من دوخت و با تعجب پرسید:
    _ حاج بابا! چرا فکر می کنی که ممکن است پدرت باشد؟ خدا می داند چند ماه است سراغی از ما نگرفته.
    قبل از اینکه جمله اش را به پایان برساند، صدای پای او همرا با صدای فریادش به گوش رسید:
    _ توی این خانه چه خبر است؟ یک ساعت است که دارم در می زنم. مثل اینکه کم کم همه شما به تن پروری عادت کرده اید.
    ماتان برخاست، چادر بر سر افکند و از مردی که هنوز همسرش بود، رو گرفت و غرولند کنان گفت:
    _ چه غلطها! این فضولیها به او نیامده. حالا دیگر در این خانه غریبه است و حق ندارد به کسی امر و نهی کند.اصلا چه کسی دعوتش کرده که به اینجا بیاید؟
    جوابش را ندادم. زبانم بند آمده بود و قدرت بیان را نداشتم. چیزی نمانده بود رازم بر ملا شود.لابد به محض ورود به اتاق از من خواهد پرسید." چرا پول را نگرفتی؟ " وای بر من. جواب ماتان را چه بدهم؟ کاش از اول به او می گفتم که چه اتفاقی افتاده.
    اتاق نشیمن درست روبروی پله بود. از پشت پنجره هیکل ورزیده و پاهای بلندش را دیدم که دارد به در اتاق نزدیک می شود.
    ماتان زیر لب گفت:
    _ ناهار امروز زهرمارمان شد.
    نه در زد، نه اجازه ورود خواست.منزل خودش بود و هنوز خود را مالک ما و مایملکش می دانست. کفشهای گلی اش را جلوی در بیرون آورد، کلاه را از سر برداشت، آن را طبق عادت در تاقچه نهاد و به دنبال من که کنار پنجره کز کرده بودم گشت و به محض مشاهده ام گفت:
    _ این بازی ها چیست که در می آورید. اولی مادرت و حالا تو. چرا پول را از هما نگرفتی؟مثلا می خواهید چه چیزی را ثابت کنید؟ این را که از مال دنیا بی نیاز هستید؟
    سپس خطاب به مادرم که بهت زده چشم به من داشت، گفت:
    _ تصمیم گرفته ای که آبرویم را ببری و پیش کسبه و فامیل سرافکنده ام کنی؟ شمعدانهای مرحوم خانم جانم را زیر بغل می زنی و راه می افتی یک راست در بازار سیداسماعیل به سراغ پدر زنم می روی تا با زبان بی زبانی به او بفهمانی که به گدایی افتاده ای.تو مخصوصا شمعدانها را به دکان ترابعلی خان بردی، تا به گوش من برسانی که خیال حراج وسایل خانه را داری.به که لج می کنی؟به خودت، به دخترت، یا به من؟ اگر بی غیرت بودم که ککم نمی گزید.می گفتم به جهنم بگـذار گرسنه بمانند. چهار سال است که با لجبازی عرصه را به خودت و من تنگ کرده ای.فکر می کنی فقط این تویی که سرت هوو آمده.کار خلاف شرعی از من سر نزده، هم تو زنم هستی وهم ملوس. اگر دلم بخواهد می توانم هر وقت عشقم کشید به زور وارد خانه ام بشوم و حقم را از تو طلب کنم، اما نه حالا نه آنموقع هیچ وقت حاضر نشدم با زور و جبر چیزی را از تو بخواهم، و گرنه به راحتی می توانستم با مشت و لگد در این اتاق را بشکنم و داخل شوم.
    با وجود اینکه ماتان خشمگین بود، خود را خونسردجلوه میداد. هنوز همانجا در کنار کاسه ماسیده خورشت و بشقابهای نیم خورده غذا سر سفره نشسته بود و خیال پاسخ گویی را نداشت.
    حاج بابا دوباره فریاد کشید:
    _ از من رو گرفته ای که ثابت کنی اینجا غریبه ام، چرا ساکتی،چرا جوابم را نمی دهی؟ تو فرزام را از در خانه ات راندی و گفتی که دیگر در اینجا پیدایش نشود و این ورپریده دست خواهر کوچکش هما را پس زد که باز زبان شیرین کودکانه التماسش می کرد پول را از او بگیرد.
    نگاه ملامت آمیز ماتان به روی چهره ام خط شرم کشید.
    _ تو داری این دختر را هم مثل خودت بار می آوری. لجباز و یک دنده.فکر نکن چون اینجا حریم خانه توست، کسی حق ورود به آن را ندارد. همانطور که گفتم مایه اش مایه اش فقط یک مشت و لگد است. هر وقت بخواهم آن را می شکنم و داخل می شوم. سعی نکن آن رویم را بالا بیاوری.چرا حرف نمی زنی؟ چرا ساکتی؟ این بازیها چیست که در می آوری.
    ماتان بی طاقت شد و نتوانست ساکت بماند. ناگهان صدایش اوج گرفت و چون فریادی آمیخته با ناله ی درد از گلویش خارج شد:
    _ از جان من چه می خواهی؟ تو که ما را از زندگی ات تف کردی و بیرون انداختی. پس چه فرقی برایت می کند که از گرسنگی بمیریم یا زنده بمانیم. چه لزومی دارد ناپسری ات را به خانه ما بفرستی و یا دختر آن زن را سر راه رعنا سبز کنی و به دنبال برقراری ارتباط ما بین آنها باشی.راحتمان بگذار. من از تو خرجی نمی خواهم، برو.
    _ تا وقتی اسم من روی توست نمی گذارم آبرویم را ببری. از آن گذشته نمی توانم ببینم شکم دخترم گرسته است.
    _ کدام دخترت؟ هما یا رعنا؟ تو شکم ملوس و بچه هایش را سیر کنی، کافی است. خیالت راحت، ما گرسنه نمی مانیم اسمت را از رویم بردار و خلاصم کن.
    _ که چه، که بروی شوهر کنی و رعنا را زیر دست ناپدری بـیـنـدازی؟ این خیال خام را از سر بیرون کن.
    سپس در حالی که دست در جیب داشت و زیر لب تکرار می کرد:
    " لعنت به تو و یک دندگی ات "
    به طرف تاقچه رفت، مشتی اسکناس را جلوی آینه نهاد و با لحن غضب آلودی گفت:
    _ این هم خرجی یک ساله تان. تا سال دیگر با هم حسابی نداریم.خداحافظ
    آنقدر به سرعت از در بیرون رفت که ماتان فرصت نیافت مرحمتش را به او بازگرداند.
    جرئت نمی کردم سر بردارم و به او بنگرم. منتظر شنیدن کلمات سرزنش آمیز و آمیخته با ملامتش بودم. دستان لرزانش در هم قلاب شده بودو ناخنهایش به روی گوشت دستش فشار می آورد.
    صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. نگاهش که کردم برای اولین بار گریه اش را دیدم.مروارید دیدگانش چون رشته به هم پیوسته ای به روی گونه هایش می دوید و در همانجا آرام می گرفت.
    بی اختیار شدم و از یاد بردم که از من دلگیر است. در کنارش زانو زدم و لبهایم را به گونه مرطوبش چسباندم و گفتم:
    _ نباید به پایش می نشستی، ماتان ، نباید.
    _ من به پای او ننشستم. چرا به من نگفتی که امروز فرزام و هما را دیده ای. نباید دروغ می گفتی رعنا. چه لزومی داشت این برخورد را از من پنهان کنی؟
    _ می دانستم که از شنیدنش ناراحت خواهی شد. من به تو دروغ نگفتم. باران که گرفت به زیر طاقی دکان خوار و بار فروشی پناه بردم. آن وقت آنها به دنبالم آمدند و هما به اصرار از من خواست پولی که پدرمان داده از او بگیرم.
    دستم را فشرد و گفت:
    _ کار خوبی کردی که حاضر به قبولش نشدی. محبت را نمی شود با پول خرید. آنهم به وسیله کسانی که مانع این محبت هستند. هما جای تو را در دلش گرفته و اختیار حجره اش را به دست پسر آن زن فریبکار سپرده و حالا بانمایش عشق و علاقه می خواهد تو را هم از من بگیرد. قول بده هیچ وقت فریب ریاکاریهایش را نخوری.
    قلبم با همه محبتی که در آن بود به صدا در آمد:
    _ قول می دهم. حالا و همیشه تو را می خواهم.
    _ چند ماه می شد که پدرت را ندیده بودی؟
    _ درست نمی دانم، شاید ششماه و شاید هم بیشتر.
    _ این بود محبت او، پس از چند ماه و شاید هم چند سال دوری، آن کلمات توهین آمیز و آن بی حرمتیها.
    برای دلداری اش گفتم:
    _ من اهمیت نمی دهم، همین که تو را دارم، برایم کافی است.
    _ پس با من رو راست باش و حتی برای راحتی خیالم، چیزی را از من پنهان نکن. هیچ وقت ماه پشت ابر نمی ماند. دیدی چه زود خلاف گفته هایت ثابت شد.
    دستش را بوسیدم و گفتم:
    _ مطمئن باش دیگر تکرار نخواهد شد.
    صورتم را بوسید و گفت:
    _ بلند شو برو انسیه را صدا بزن غذا را برایمان گرم کند.
    _ یگر فایده ندارد. از دهن افتاده.
    _ نمی شود که گرسنه بمانی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 8

    زمستان داشت آخرین زورش را میزد و بهار در راه بود.تکه های یخ زده برف آغشته به گل و لای در کنج دیوار کوچه های تنگ و باریک که رنگ آفتاب را بخود نمیدید حکایت از زمستان داست و شکوفه های سفید و صورتی به روی برگهای سبز درختان قاصدی بودند که که نوید رسیدن بهار را میدادند.
    رحمان و انسیه مشغول خانه تکانی عید بودند و ماتان مشغول خیس کردن عدس برای سبزه پای هفت سین.
    بجای آن پالتوی کذایی که به تنم گریه میکرد مانتوی سبز خوشرنگی را بروی روپوشم پوشیدم و دستم را درون کاسه عدس فرو بردم و پرسیدم:فکر میکنی تا شب عید سبز میشود؟
    تبسم کنان پاسخ داد:البته که میشود یک هفته دیگر بیا و ببین چه سبزه ای شده.دیگر چیز نمانده به خانه ی بخت بروی لااقل بیا این کارها را از من یاد بگیر.
    خنده کنان گفتم:چه لزومی دارد یاد بگیرم چون ماتان جون عزیزم زحمت سبز کردنش را میکشد.
    -ای بلا گرفته پس تو این وسط چه کاره ای؟میخواهی همه چیز حاضر و آماده در خدمتت باشه.
    گونه اش را بوسیدم و گفتم:کاری ندارد.اول عدس یا گندم را خیس میکنم بعد آن را لای دستمال تر میگذارم چند روز بعد که جوانه زد آنها را توی بشقاب پخش میکنم تا سبز شود درست است؟
    به قهقهه خندید و گفت:بهمین سادگی.
    دستم را بطرفش تکان دادم و گفتم:فعلا خداحافظ.دارد دیر میشود.سال دیگر خودم زحمت سبز کردنش را میکشم قبول؟
    به ایوان که رسیدم جوابم را شنیدم:برای خانه ی خودت یا این خانه؟
    -تا قسمت چه باشد.
    به انسیه که کنار پاشیر اب انبار به کمک رحمان مشغول شستن و لگدمال کردن فرش اتاق نشینمن بود گفتم:خسته نباشی انسیه جان.
    و بی آنکه منتظر جواب باشم به سرعت از دالان گذشتم و از در خانه بیرون رفتم.رفتگر محله مشغول آبپاشی پیاده رو در جلوی در حیاط بود.بویی که از در آمیختن خاک با اب برمیخاست برای من گرانبهاترین و معطرترین رایحه ی دنیا بود.
    با نفسهایم عطرش را بوییدم و براهم ادامه دادم.
    دیگر زندگی بدون پدرم برایمان عادت شده بود و جای خالی اش را حس نمیکردم.بیمهری هایش را از دلم قلوه کن ساخته بود.
    در اولین سالی که بی او در موقع تحویل بر سر سفره هفت سین نشستیم.گریستم.دومین سال تحویل را در سکوت و اندوه گذراندم اما در سومین سال تحملش اسانتر بود و اکنون دیگر بی تفاوت بودم و از دوری اش قصد بی قراری را نداشتم.وقتی نقسی در زندگی مان نداشت دیگر چه نقشی میتوانست از خود بجای بگذارد.
    صدای یورتمه ی آشنای اسبی که هر لحظه بمن نزدیکتر میشد به گوش رسید.بی اختیار زیر لب گفتم:نکند نجیب باشد؟!
    نمیدانستم اگر درست حدس زده باشم از دیدنش چه احساسی به من دست خواهد داد.احساس گذشته ها در دلم مرده بود و دلم نمیخواست هیچ کدام از آنها را دوباره زنده کنم.
    نزدیکتر شد آنقدر نزدیک که اگر دست پیش میبردم میتوانستم لمسش کنم شکی نبود که سوارکارش پدرم است.
    تصمیم گرفتم بی اعتنا باشم و از سرعت قدمهایم نکاهم نه میلی به روبرو شدن با وی داشتم و نه آمادگی اش را.
    نجیب از دیدنم هیجان زده بود و شیهه آشنایی این هیجان را اشکار میساخت.
    صدایی که چندان غریبه نبود به گوش رسید:بیخود ذوق زده نشو نجیب معلوم نیست که او هم از دیدنت همان احساس تو را داشته باشد.
    صدای حاج بابا نبود پس که بود؟
    در دل گفتم اوه لعنتی باز هم تو!خودش بود فرزام معلوم میشد اسب سرکش حاج مصیب به او هم سواری میدهد و آن جوان را عضوی از خانواده صاحبش به شمار می آورد.دوباره صدای زنگ دارش را شندیم:سلام رعنا خانم.بخاطر نجیب هم شده سرتان را برگردانید و نگاهمان کنید.
    با غیظ رو برگرداندم و تشر زنان پرسیدم:اینبار دیگر چه میخواهید؟
    -من و نجیب آمده ایم که پیغام حاج بابا را به شما برسانیم.میخواهد شما را ببنید.
    -برای چه؟
    -برای اینکه شب عید است و شما رخت و لباس لازم دارید.
    -فقط همین همیشه راه غلطی را برای نمایش محبتهایش انتخاب میکند و به بیراهه میرود.مادرم از پس اندازش برایم لباس خریده.به چیز دیگری نیاز ندارم.خیلی عجیب است!
    -چه چیزی عجیب است؟
    -اینکه نجیب به شما سواری میدهد.
    -خیلی زود بهم عادت کردیم.این حیوان از شما مهربانتر است.
    -منهم همین نظر را دارم حتی گمان میکنم او از پدرم هم نسبت به من مهربانتر است چون لااقل وقتی مرا دید شیهه ای از شادی کشید.
    -منهم وقتی شما را دیدم دلم میخواست به طریقی شادی ام را نشان دهم.
    با لحن طعنه آمیزی گفتم:من در چهره شما اثری از شادی نمیبینم.
    -جرات ابرازش را ندارم.
    -بنظر نمیرسد که ترسو باشید.
    -ترسم از گریز شماست.چون همیشه از من فرار میکنید.
    -دلیلش اینست که قاصد پدرم هستید و پسر هووی مادرم خب طبیعی است که نباید احساس خوبی نسبت به شما داشته باشم.
    -من خودم هستم همانطور که شما خودتان هستید نه دختر هووی مادرم.
    از آن دو فاصله گرفتم و گفتم:من از مادرم جدا نیستم همانطور که شما هم نمیتوانید از مادرتان جدا باشید.شما به غیر از اینکه پسر هووی مادرم هستید جای مرا هم در زندگی پدرم گرفته اید.هم نجیب را صاحب شده اید و هم حجره اش را.
    -من صاحب هیچ چیز نیستم.در مقابل کاری که میکنم مزد میگیرم و آینده ام را در گروی اینکار گذاشته ام.در صورتی که میتوانستم درسم را ادامه بدهم و برای خودم کسی بشوم
    -خب چرا اینکار را نمیکنید؟
    -چون نمیخواهم ناسپاس باشم.شاید اگر آقاجانم زنده بود وضع فرق میکرد.
    با تعجب پرسیدم:یعنی شما از اینکار خوشتان نمی آید و به اجبار به آن گردن نهاده اید؟
    سرتکان داد و گفت:من نمیتوانم تاجر خوبی باشم چون از چرب زبانی برای فروش جنسی که به مرغوبیتش اعتماد ندارم بیزارم.بنابراین ترجیح میدهم حساب کتابها را خودم نگه دارم و بقیه کارها را به حاج بابا بسپارم دلتان نمیخواهد سوار نجیب بشوید تا ببینید به شما سواری میدهد یا نه؟
    -نگاهش به من میگوید که اینکار را خواهد کرد ولی قصد امتحانش را ندارم.
    به جلوی کوچه مدرسه که رسیدیم ایستادم و گفتم:خواهش میکنم دیگر داخل کوچه نشوید.خداحافظ.
    -به من نگفتید به حاج بابا چه جوابی بدهم؟
    -چندبار بگویم نه نیاز به رخت و لباس دارم و نه به پولش.یکی دو سال پیش در طلب محبتش بودم ولی حالا دیگر حتی این نیاز را هم ندارم.
    -از سر سختی تان خوشم می آید.یا همه چیز یا هیچ چیز درست است؟
    -همینطور است و به قول پدرم درست مثل مادرم او هم یا همه چیز میخواست یا هیچ چیز.خداحافظ.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/