صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    کوری | ژوزه ساراماگو


    کتاب منحصر به فرد کوری
    اثر: ژوزه ساراماگو
    ترجمه: مینو بشیری
    ویراستار: محمدرضا جعفری
    تعداد صفحات: 230 صفحه
    برنده جایزه نوبل 1998
    انتشارات: نشر علم، تهران، 1378

    منبع : نودوهشتیا



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    این کتاب یکی از فوق العاده ترین و جذاب ترین کتابیه که از نظر نوشتار و داستان عجیبش تو این چندسال اخیر خوندم. همونطور که مترجم اشاره می کنه نقطه گذاری خاص خودش رو داره. یه کم گیجتون می کنه، البته من سعی کردم با گذاشتن خط بعد، تفاوت دیالوگ ها رو نشون بدم. اما در واقع بین دیالوگ های نوشته شده چیزی جز ویرگول وجود نداره.
    داستان بسیار جذاب و قشنگه. کسانی که رمان های متفاوت و عمیق رو هم مطالعه می کنند، این کتاب واقعا خوراکه. بقیه هم به عنوان یه تجربه بهتون توصیه می کنم که این کتاب رو مطالعه کنین. یه کار خاصه. داستان در ابتدا جوری شروع می شه که شما رو کاملا به جریان داستان می کشونه. امیدوارم از این رمان، به اندازه من لذت ببرین.







    مقدمه مترجم
    «کوری» یک رمان خاص است؛ یک اثر تمثیلی، بیرون از حصار زمان و مکان؛ یک رمان معترضانه اجتماعی_سیاسی، که آشفتگی اجتماع و انسان های سردرگم را در دایره ی افکار خویش و مناسبات اجتماعی به تصویر می کشد. ساراماگو تاکید بر این حقیقت دارد که اعمال انسانی در «موقعیت» معنا می شود و ملاک مطلقی برای قضاوت وجود ندارد. زیرا موقعیت انسان ثابت نیست و در تحول دائمی است.
    در شهری که اپیدمی وحشتناک کوری_ نه کوری سیاه و تاریک، که کوری سفید و تابناک_ شیوع پیدا می کند و نمیدانیم کجاست و می تواند هرجایی باشد، خیابان ها نام ندارن. شخصیت های رمان نیز نام ندارم: دکتر، زن دکتر، دختری که عینک دودی داشت، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، پسرک لوچ و... سبک و ساختار دشوار رمان، پس از چند صفحه، جاذبه ای استثنایی پیدا می کند. نقطه گذاری متن متعارف نیست. نثر موجز در خلال پاراگراف های طولانی، پیچیدگی های روح انسان و مشکلات غامض زندگی را تداعی می کند.
    کوری مورد نظر ساراماگو، کوری معنوی است. سازمان دهی و قانون مندی و رفتار عاقلانه ی خود، به نوعی آغاز بینایی است. ساراماگو کلام پیچیده و چندپهلویش را در دهان تک تک شخصیت های کتاب و مخصوصا در پایان، در دهان زن دکتر گذاشته است: «چرا ما کور شدیم، نمیدانم. شاید روزی بفهمیم. می خواهی عقیده مرا بدانی؟ بله، بگو، فکر نمی کنم ما کور شدیم. فکر می کنم ما کور هستیم. کور، اما بینا. کورهایی که می توانند ببینند، اما نمی بینند.»
    «کوری» در سال 1995 منتشر شد. ساراماگو می گوید: «این، کوری واقعی نیست؛ بلکه تمثیلی است. کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسان ها عقل داریم و عاقلانه رفتار نمی کنیم....»

    مینو مشیری


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «کوری»

    چراغ زرد کهربایی روشن شد.
    دو اتومبیلی که جلوتر از بقیه بودند، پیش از قرمز شدن چراغ، تند کردند.
    در خط کشی عابر پیاده، چراغ مرد سبز روشن شد. مردمی که منتظر ایستاده بودند، قدم زنان از روی خط های سفید در آسفالت سیاه گذشتند و به آن طرف خیابان رفتند.
    راننده ها بی صبرانه کلاچ را زیر پا فشار می دادند و ماشین ها، حاضریراق، مثل اسب هایی بی قرار که در انتظار ضربه شلاق باشند، عقب و جلو می رفتند.
    عابرین از عرض خیابان رد شده اند اما چراغی که باید به ماشین ها اجازه حرکت بدهد، هنوز چند ثانیه ای معطل می کند.
    بعضی ها می گویند کافی است این معطلی به ظاهر ناچیز در هزاران چراغ راهنمایی موجود در شهر و تعویض پیاپی سه رنگ آن ضرب شود تا یکی از جدی ترین علل تنگ راه، یا راه بندان باشد، که اصطلاح رایج تری است.
    بلاخره چراغ سبز شد. ماشین ها مثل برق راه افتادند. اما آن وقت بود که معلوم شد همه شان ترز و فرز نیستند.
    ماشینی که اول خط وسط ایستاده، تکان نمیخورد.
    لابد عیبی پیدا کرده،
    پدال گاز در رفته،
    دنده گیر کرده،
    جلوبندی عیب کرده،
    ترمز قفل کرده،
    برق اشکال پیدا کرده،
    یا البته خیلی ساده بنزین تمام کرده. این چیزها تازگی ندارد.
    گروه بعدی عابرین، که پشت خط کشی جمع شده اند، می بینند که راننده ی ماشین ایستاده، از پشت شیشه ی جلو دست هایش را تکان می دهد و ماشین های پشت سر بی امان بوق می زنند.
    هنوز چیزی نگذشته، چند راننده از ماشین ها پیاده شدند که ماشین وامانده را به گوشه ای هل بدهند تا راه بند نیاید.
    با عصبانیت به پنجره های بسته ماشین مشت می کوبند.
    مرد توی ماشین به طرفشان سر می گرداند. اول به یه طرف، و بعد به طرف دیگر.
    معلوم است که با داد و فریاد چیزی می گوید.
    از حرکات دهانش پیداست که چند کلمه را تکرار می کند.
    نه یه کلمه، سه کلمه،
    که وقتی بلاخره یک نفر در ماشین را باز می کند، مفهوم تر می شود،
    من کور شده ام.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم


    مگر کسی باور می کند.

    یک نگاه که بیاندازی چشم های مرد را سالم می بینی، نی نی شان می درخشد و برق می زند، سفیده شان سفید و صلب است، مثل چینی.

    چشم ها باز باز، پوست صورت چروک چروک، ابروها ناگهان گره افتاد، هرکسی می داند که همه این ها نشان می دهد درونش غوغا است.

    با یک حرکت سریع آنچه در دیدرس بود توی مشت های گره کرده ی مرد ناپدید می شود، انگار سعی می کند آخرین تصویری را که دیده در ذهنش نگه دارد، نور گرد چراغ راهنمایی.

    وقتی چند نفر کمکش کردند تا از ماشین پیاده شود، با ناامیدی گفت من کور شده ام، من کور شده ام، و اشکش درخشش چشم هایی را که مدعی بود مرده اند بیش تر می کرد.

    زنی گفت این چیزها پیش می آید، ولی رد می شود، خاطرت جمع، گاهی مال اعصاب است.

    چراغ راهنمایی دوباره عوض شده بود، چند عابر فضول دور جمع حلقه بسته بودند و راننده های پشت سر که نمی دانستند قضیه چیست، اعتراض می کردند که هر خبری شده باشد این همه الم شنگه ندارد، یک تصادف معمولی، یک چراغ شکسته، یک سپر غر شده، فریاد می زنند پلیس خبر کنید و این ابوقراضه را از سر راه کنار بزنید.

    مرد کور التماس می کرد خواهش می کنم، یک نفر مرا ببرد خانه. زنی که نظر داده بود قضیه مال اعصاب است می گفت باید آمبولانس خبر کرد و مرد را به بیمارستان برد، اما مرد کور زیر بار نمی رفت، لازم نبود، فقط می خواست یک نفر او را تا در ورودی ساختمان محل سکونتش ببرد.

    همین نزدیکی هاست و بزرگ ترین لطفی که در حق من می توانید بکنید همین است.

    یکی پرسید پس ماشین چه می شود. صدای دیگری گفت سوییچ به ماشین است. ببریدش به پیاده رو.

    صدای سومی بلند شد که لازم نیست، ماشین با من، این بابا را می رسانم به خانه اش.

    زمزمه تایید بلند شد. مرد کور حس کرد یک نفر بازویش را گرفته، همان صدا می گفت بیا، با من بیا. او را در صندلی جلو کنار راننده نشاندند و کمربند ایمنی اش را بستند. هنوز گریه می کرد و زیر لب می گفت نمی توانم ببینم، نمی توانم ببینم.

    مرد پرسید بگو ببینم خانه ات کجاست. چهره های کنجکاو از پشت شیشه های ماشین آن دو را می پاییدند و برای خبر تازه حرص می زدند. مرد کور دست هایش را به طرف چشم هایش برد و با ایما اشاره گفت هیچی، انگار توی مه گیر کرده باشم یا افتاده باشم توی یک دریای شیر.

    مرد دیگر گفت اما کوری که این جوری نیست، می گویند کوری سیاه است،

    خب من همه چیز را سفید می بینم،

    شاید آن زنکه راست می گفت، شاید مال اعصاب باشد،

    اعصاب نگو بلا بگو،

    داری به من می گویی، مصیبت است،

    بله، چه مصیبتی،

    لطفا بگو خانه ات کجاست، و در همین وقت موتور ماشین روشن شد.

    مرد کور با لکنت نشانی اش را داد، انگار کوری حافظه اش را ضعیف کرده بود، بعد گفت نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم،

    و دیگری جواب داد خواهش می کنم حرفش را هم نزن، امروز نوبت توست، فردا نوبت من، آدم از فردا چه خبر دارد،

    راست می گویید، امروز صبح که از خانه درآمدم، کی فکرش را می کرد هم چو بلایی بناست به سرم بیاید.

    متعجب بود که چرا هنوز ایستاده اند، پرسید چرا راه نمی افتیم، دیگری جواب داد چراغ هنوز قرمز است.

    از این به بعد مرد کور دیگر نخواهد دانست کی چراغ قرمز است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم

    همان طور که مرد کور گفته بود، منزلش همان نزدیکی بود.

    اما پیاده روها پر از ماشین بود، نمی شد پارک کرد و مجبور شدند در یکی از کوچه های فرعی جایی دست و پا کنند. پیاده رو باریک بود و درِ سمت سرنشین جلو در یک وجبی دیوار قرار می گرفت،

    این بود که مرد کور برای این که مجبور نشود خود را از این صندلی به آن صندلی بکشاند و به ترمز و فرمان گیر کند، پیش از پارک کردن از ماشین پیاده شد.

    وقتی وسط کوچه تنها ماند، حس می کرد زمین زیر پایش سست شده، سعی کرد بر ترسی که در درونش قوت می گرفت غلبه کند. دست هایش را با عصبانیت جلوی صورت تکان تکان داد، انگار در همان دریای شیری که گفته بود شنا می کردف دهانش را برای فریاد کمک باز کرده بود که در آخرین لحظه احساس کرد دست آن مرد به ملایمت بازویش را لمس می کند،

    آرام باش، هوات را دارم.

    آهسته راه افتادند، مرد کور از ترس افتادن پا به زمین می کشید اما همین باعث شد که روی سطح ناهموار پیاده رو سکندری برود.

    آن یکی آهسته گفت حوصله کن، الان می رسیم، و کمی بعد پرسید کسی منزل هست مواظبت باشد،

    و مرد کور جواب داد نمی دانم، زنم هنوز نباید از سر کار برگشته باشد، اتفاقاً من هم امروز زودتر دست از کار کشیدم و این بلا به سرم آمد.

    خاطرت جمع، چیز مهمی نیست. من که هیچ وقت نشنیده ام کسی یک دفعه کور بشود.

    مرا بگو که چه فخری می فروختم که عینک هم لازم ندارم،

    خب دیگر، این جوری ست.

    به ورودی ساختمان رسیده بودند، دو زن هم محل با کنجکاوی به همسایه شان که مردی بازویش را گرفته بود و راه را نشانش می داد زل می زدند اما به فکر هیچ کدامشان نرسید بپرسند مگر چیزی در چشمتان رفته، نه آن ها به فکرشان رسید و نه مرد می توانست جواب دهد بله، یک دریا شیر.

    داخل ساختمان که شدند، مرد کور گفت خیلی ممنون، ببخشید که این همه زحمت دادم، حالا دیگر خودم می توانم از عهده بربیایم،

    معذرت لازم نیست، بگذار تا بالا برسانمت، اگر این جا ولت کنم دلم آرام نمی گیرد.

    با مختصری اشکال وارد آسانسور تنگ و باریک شدند.

    طبقه ی چندم هستید،

    طبقه سوم، حقیقتاً مدیون شما هستم،

    لازم نیست از من تشکر کنی، امروز نوبت توست،

    بله، حق با شماست، ممکن است فردا نوبت شما باشد.

    آسانسور ایستاد، بیرون آمدند، مایلی کمکت کنم در خانه را باز کنی،

    ممنونم فکر می کنم بتوانم خودم باز کنم.

    از جیبش دسته کلید کوچکی بیرون آورد، دندانه کلیدها را یکی یکی لمس کرد و گفت باید این یکی باشد، با سر انگشتان دست چپش سوراخ کلید را پیدا کرد و خواست در را باز کند.

    این که نیست، اجازه بده ببینم، کمکت می کنم.

    با کلید سوم در باز شد. مرد کور با صدای بلند پرسید خانه هستی، کسی جواب نداد و او گفت همان طور که پیش بینی می کردم زنم هنوز نیامده. دست ها را به جلو دراز کرد و کورمال کورمال در راهرو راه افتاد، بعد با احتیاط برگشت و سرش را به سمتی چرخاند که حساب می کرد مرد در آن حا باشد و گفت چه طور از شما تشکر کنم،

    مرد نیکوکار گفت تشکر ندارد، وظیفه ام بود، و بعد گفت می خواهی کمکت کنم بنشینی و پیشت بمانم تا زنت برگردد.

    این همه شور و حرارت ناگهان مرد کور را مشکوک کرد، معلوم بود نمی خواهد غریبه ای را به خانه اش راه بدهد، از کجا معلوم غریبه همین الان نقشه نداشته باشد دست و پای مرد کور بی دفاع را ببندد و یک چیزی در دهانش بتپاند و بعد هم مال و منالش را ببرد گفت لازم نیس، خواهش دارم خودتان را به زحمت نیاندازید، من خوبم، و ضمن این که در را آهسته می بست، تکرار کرد لازم نیست، لازم نیست.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم با صدای پایین رفتن آسانسور نفس راحتی کشید.
    با یک حرکت غیر ارادی، و فراموش کردن وضع خودش، سرپوش روزنه ی پشت در را کنار زد تا بیرون را نگاه کند.
    انگار در آن طرفِ در یک دیوار سفید بود. می توانست تماس قاب آهنی را با ابرویش حس کند، مژه هایش به عدسی موچک مالیده می شد، اما بیرون را نمی توانست ببیند، سفیدی مطلق همه چیز را پوشانده بود.
    می دانست در خانه خودش است، بو، حال و هوا، و سکوت خانه را شناخت، می توانست تک تک اشیاء خانه را لمس کند و تشخیص دهد، اما در عین حال مثل این بود که همه چیز در ابعاد غریبی حل می شد، بی سمت و سو و اوج، بی شمال و جنوب، بی پایین و بالا.
    در کودکی، مثل بیشتر مردم، ادای کور بودن را درآورده بود، و پس از پنج دقیقه چشم بستن، به این نتیجه رسیده بود که کوری، که بدون شک مصیبت وحشتناکی است، شاید نسبتاً قابل تحمل باشد اگر قربانی بخت برگشته بتواند حافظه اش را به حدّ کافی حفظ کند، نه فقط در مورد رنگ ها، بلکه در مورد شکل و سطح و ریخت و جنس اشیاء،
    البته با این پیش فرض که کور مادرزاد نباشد.
    حتی فکر کرده بود که ظلمت زندگی کورها چیزی نیست جز نبودن نور، و آن چه کوری می نامیم فقط ظاهر مردم و اشیاء را پنهان می کند و آن ها را در پشت این پرده سیاه صیحی و سالم نگه می دارد.
    حالا، برعکس، خودش در یک سفیدی غرق بود و این سفیدی آنقدر واضح و مطلق بود که نه فقط رنگ ها، بلکه اشیاء و اشخاص را هم به جای آن که در خود جذب کند، می بلعید و آن ها را دو چندان نامرئی می کرد.

    وقتی که مرد کور به سمت اتاق نشیمن می رفت، با تمام احتیاطی که به خرج داد و دست نامطمئنی به دیوار کشید،
    با آن که انتظار نداشت چیزی جلوی پایش سبز شود، یک گلدان گل را روی زمین واژگون کرد و شکست.
    چنین گلدانی را به یاد نداشت، شاید زنش قبل از رفتن به سر کار آن را این جا گذاشته بود و خیال داشت بعداً جای مناسب تری برایش پیدا کند.
    دولا شد تا خسارت را تخمین بزند. آب، کف اتاق واکس خورده جاری بود.
    سعی کرد گل ها را جمع کند و در فکر گلدان شکسته نبود، یک تکه شیشه ی بلند و تیز انگشتش را برید،
    و با شروع درد، اشک کودکانه ی عجز به چشم هایش دوید،
    در وسط آپارتمان که با نزدیک شدن غروب، تاریک می شد، سفیدی کورش کرده بود.
    گل ها را محکم در دست گرفته بود و احساس می کرد از انگشتش خون می آید، به پهلو چرخید و دستمالش را از جیب درآورد و هرطور بود دور انگشتش بست.
    بعد، کورمال کورمال و تلو تلو خوران، با احتیاط کامل که مبادا پایش به فرش بگیرد، مبل و صندلی ها را دور زود و تا خودش را به کاناپه ای برساند که با زنش روی آن می نشستند و تلویزیون تماشا می کردند.
    نشست، گل ها را روی زانویش گذاشت، و با دقت بسیار، دستمال را از دور انگشتش باز کرد.
    خون دستش نوچ شده بود، نگران شد، فکر می کرد چون نمی تواند ببیند، خونش تبدیل به ماده ای بی رنگ و چسبناک شده،
    چیزی بیگانه که در هرحال مال خودش بود، اما به خطری شباهت داشت که خودش علیه خودش ایجاد کرده بود.
    خیلی آهسته، با دست سالمش سعی کرد آرام آرام محل فرورفتن خرده شیشه را که مثل یک خنجر ظریف تیز بود، پیدا کند، و با نزدیک کردن ناخن های سبابه و شست، آن را کاملا بیرون بکشد.
    دستمال را دوباره دور انگشت زخمی اش پیچید، این دفعه سفت تر تا خون بند بیاید، بعد، خسته و ناتوان، به پشتی کاناپه تکیه داد.
    بر خلاف حکم عقل و منطق که در لحظات خاص تشویش یا یأس، اعصاب بیدار و هوشیار می طلبید، بعد از لحظه ای، در نتیجه ی یکی از واکنش های انفعالی رایج بدن، دچار نوعی رخوت شد،
    و این رخوت بیشتر شبیه خواب آلودگی و به همان سنگینی بود.
    بلافاصله خواب دید ادای کور بودن را درمی آورد، خواب دید مدام پلک می زند، و هر بار، انگار از سفر بازگشته باشد، تمام شکل ها و رنگ هایی که در دنیا دیده بود و می شناخت، ثابت و بدون تغییر، در انتظارش بود.
    با وجود این احساس امیدوار کننده، احساس گنگ و آزار دهنده ی شک و تردید را هم داشت، شاید این خواب، خیالی بیش نبود، توهمی که دیر یا زود باید از آن بیرون بیاید، بدون این که بداند چه واقعیتی در انتظار اوست.
    بعد، در حالت نیمه هوشیار که انسان می خواهد بیدار شود، خیلی جدی، البته اگر این کلام در چند ثانیه ای که این خستگی طول می کشد معنا داشته باشد،
    خیلی جدی فکر کرد که عاقلانه نیس که در این وضع متزلزل بماند،
    بیدار شوم، بیدار نشوم، بیدار شوم، بیدار نشوم، بلاخره لحظه ای می رسد که چاره ای جز خطر کردن نیست، من این جا چه می کنم، با این گل روی زانو، با این چشم های بسته که انگار می ترسم بازشان کنم،
    آن جا چه می کنی، چرا گل ها را روی زانوت گذاشتی خوابیدی، زنش بود می پرسید.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم

    زن منتظر جواب نماند. با نیش و کنایه تکه های شکسته گلدان را برداشت و کف زمین را خشک کرد،
    و در تمام مدت با عصبانیت و بی پروا غرولند می کرد،
    می توانستی خودت ترتیب این ریخت و پاش را بدهی، نه این که بگیری بخوابی و اصلاً اهمیتی ندهی.
    مرد چیزی نگفت و چشم هایش را زیر پلک های به هم فشرده اش قایم کرد، ناگهان فکری بی قرارش کرد،
    از خودش پرسید اگر چشم هایم را باز کنم و بتوانم ببینم چی، و هیجان و دلهره ی امیدی وجودش را فرا گرفت.
    زن نزدیک شد، دستمال خونی را که دید عصبانیتش آناً فروکش کرد، دل سوزانه گفت طفلکی، چرا این جوری شد،
    پانسمان سر هم بندی را باز کرد.
    در آن هنگام مرد از جان و دل خواست زنش را که مقابلش زانو زده ببیند، همان جایی که می دانست زنش هست، و بعد، با اطمینان از این که او را نخواهد دید، چشم هایش را باز کرد.
    زن با لبخندی گفت پس بلاخره بیدار شدی، خواب آلود من.
    سکوت شد و مرد گفت من کورم، نمی توانم ببینم.
    کاسه ی صبر زن لب ریز شد، دست از این بازی های احمقانه بردار، بعضی چیزها شوخی بردار نیست،
    چقدر دلم می خواست شوخی باشد، اما من حقیقتاً کورم، هیچ چیزی را نمی توانم ببینم،
    خواهش می کنم، مرا نترسان، به من نگاه کن، این جا، من اینجام، چراغ روشن است،
    این جایی، صدایت را می شنوم، می توانم لمست کنم، می توانم تصور کنم که چراغ را روشن کرده ای، اما من کورم.
    زن به گریه افتاد، خود را به او آویخت، نه، بگو که راست نیست.
    گل ها روی زمین و روی دستمال خون آلود افتاده بود، از انگشت زخمی دوباره خون می آمد،
    و مرد انگار که با کلمات دیگری بخواهد مقصودش را بگوید، زیر لب گفت تازه، این که چیزی نیست، من همه چیز را سفید می بینم، و لبخندی افسرده زد.
    زن در کنار او نشست، در آغوشش گرفت، پیشانی و صورت و چشم هایش را آرام بوسید، خاطر جمع باش، خوب می شوی، تو که ناخوش نبودی، هیچ کس یک دفعه کور نمی شود،
    شاید،
    بگو چه شد، چه احساسی داشتی، کی، کجا، نه، الان نگو، صبر کن، اول از همه باید برویم پیش چشم پزشک، کسی به فکرت می رسد،
    متاسفانه نه، ما هیچ کداممان عینکی نیستیم،
    چطور است ببرمت بیمارستان،
    خیال نمی کنم اورژانس بخشی برای کوری داشته باشد،
    حق با توست، شاید بهتر باشد یک راست پهلوی چشم پزشک برویم، از راهنمای تلفن دکتری پیدا می کنم که مطبش در همین نزدیکی باشد.
    از جا بلند شد، هنوز به سوالاتش ادامه میداد، فرقی نکرده است،
    مرد جواب داد ابداً،
    دقت کن، چراغ را خاموش می کنم بعد بگو، حالا،
    هیچی، یعنی چه که هیچی، یعنی هیچی، مدام سفیدی می بینم، درست مثل اینکه شب وجود ندارد.

    صدای ورق خوردن سریع راهنمای تلفن را می شنید، زنش فین فین می کرد تا جلوی اشکش را بگیرد، آه می کشید، و بلاخره گفت این یکی خوب است، امیدوارم وقت داشته باشد ما را ببیند.

    نمره ای گرفت، پرسید آیا آن جا مطب است،

    آیا دکتر هست،

    آیا می تواند با او حرف بزند،

    نه، نه، دکتر مرا نمی شناسد اما قضیه خیلی اضطراری است،

    بله، خواهش می کنم حرف هایم را دقیق به دکتر بگویی،

    مطلب این است که شوهرم یک دفعه کور شده،

    بله، بله، کاملا ناگهانی، نه، نه، از مریض های دکتر نیست،

    شوهرم در عمرش عینکی نبوده، دیدش عالی ست، مثل من، من هم کاملاً خوب می بینم،

    آه، خیلی ممنون، منتظر می مانم، منتظر می مانم،

    بله دکتر، یک دفعه،

    می گوید همه چیز را سفید می بیند،

    اصلا نمی دانم چه شده، وقت نکردم ازش بپرسم، همین الان به خانه رسیده ام و او را به این حال می بینم،

    می خواهید از خودش بپرسم،

    آه، خیلی ممنونم دکتر، الان می آییم، همین الان.

    مرد کور از جایش بلند شد،

    زنش گفت صبر کن، بگذار اول به این انگشت برسم،

    چند لحظه ناپدید شد، با یک شیشه آب اکسیژنه و یک شیشه ید و پنبه و یک بسته تنزیب پانسمان برگشت.

    در حین زخم بندی پرسید ماشین را کجا گذاشتی،

    و ناگهان رو به شوهر کرد، اما با این حالت که رانندگی امکان نداشت، یا شاید در خانه بودی که این اتفاق افتاد،

    نه، توی خیابان پشت چراغ قرمز بودم، یک نفر مرا تا خانه رساند، ماشین توی کوچه پهلویی است،

    خیلی خوب، پس برویم پایین، تو دم در صبر کن تا من بروم پیدایش کنم، سوییچ کجاست؟

    نمی دانم، سوییچ را به من نداد،

    کی،

    بابایی که مرا به خانه رساند، یه مرد بود،

    لابد جایی گذاشته، یک نگاهی به دور و اطراف می کنم،

    بی فایده است، او اصلا وارد خانه هم نشد،

    اما بالاخره سوییچ یک جایی باید باشد،

    حتماً یادش رفته،اشتباهی سوییچ را با خودش برده،

    همین یکی را کم داشتیم،

    سوییچ خودت را بردار، سر فرصت پیدایش می کنیم،

    خیلی خوب، برویم، دست مرا بگیر.

    مرد کور گفت اگر قرار است این جوری بمانم، بهتر است بمیرم،

    خواهش می کنم پرت و پلا نگو، به اندازه کافی مصیبت داریم،

    منم که کورم نه تو، نمی دانی یعنی چه،

    دکتر خوبت می کند، خاطرت جمع باشد،

    خاطرم جمع است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم


    رفتند پایین،

    در سرسرا زنش چراغ را روشن کرد و آهسته در گوشش گفت همین جا منتظرم باش، اگر همسایه ها آمدند خیلی عادی با آن ها حرف بزن، بگو منتظر منی، هیچ کس با دیدن تو نمی تواند حدس بزند که نمی بینی و تازه لزومی هم ندارد همه چیزمان را به مردم بگوییم،

    خیلی خوب، فقط معطل نکن،

    زنش به سرعت خارج شد.

    نه همسایه ای آمد و نه همسایه ای رفت.

    مرد کور از روی تجربه می دانست که چراغ راه پله تا وقتی روشن است که صدای کلید اتوماتیک به گوش می رسد، در نتیجه تا سکوت می شد، دکمه برق را فشار می داد.

    نور، این نور خاص، برایش به صدا تبدیل شده بود نمی فهمید چرا زنش آن قدر طول می دهد،

    کوچه همان نزدیکی بود، در هشتاد نود قدمی، فکر کرد اگر بیشتر طولش بدهم دکتر می رود.

    نتوانست بی اختیار دست چپش را بالا نیاورد و برای نگاه کردن به ساعتش چشم به زیر ندوزد.

    انگار که یک درد ناگهانی سراغش آمده باشد لب ورچید،

    شاکر بود که در آن لحظه همسایه ای دور و برش نمی پلکد، چون اگر کسی با او حرف می زد، جا به جا گریه می افتاد.



    ماشینی در خیابان ایستاد. پیش خود گفت بلاخره آمد،

    اما متوجه شد که صدای موتور ماشین خودش نیست، موتور دیزل است،

    گفت حتما یک تاکسی است، و بار دیگر دکمه برق را فشار داد.

    زنش آمد، ناراحت و عصبی، این آقای نیکوکار تو، این خدای مروت، ماشین ما را برده،

    امکان ندارد، حتما خوب نگشتی،

    البته که خوب گشتم، من که ناراحتی چشم ندارم،

    این جمله ی آخر بی اختیار از دهانش پرید،

    حرفش را اصلاح کرد، تو گفتی ماشین توی کوچه پهلویی است، و نیست، مگر این که درکوچه دیگری گذاشته باشد،

    نه، نه، مطمئنم توی همین کوچه پارک بود،

    خب پس ناپدید شده،

    پس سوییچ چی شده،

    ظاهراً از ناراحتی و پریشانی ات سوء استفاده کرده و ماشین ما را دزدیده.

    مرا بگو که نمی خواستم وارد آپارتمان بشود مبادا چیزی بلند کند، اما اگر پیش من مانده بود تا تو برسی، نمی توانست ماشین را بدزدد،

    حالا برویم، تاکسی منتظر است. به خدا حاضرم یک سال از عمرم را بدهم تا این دزد دغل هم کور شود،

    به این بلندی حرف نزن،

    و دار و ندارش را دزد بزند،

    شاید سر و کله اش پیدا بشود،

    عجب، پس تو خیال می کنی فردا در می زند که از حواس پرتی ماشین را برده و آمده معذرت بخواهد و ببیند حالت بهتر است یا نه.


    تا مطب دکتر خاموش ماندند.
    زن سعی کرد به ماشین دزدیده شده فکر نکند، دست شوهرش را با مهر می فشرد،
    و مرد، که سرش را پایین انداخته بود تا راننده از آیینه جلو چشم هایش را نبیند،
    مدام از خودش می پرسید چگونه ممکن است چنین بلایی به سرش آمده باشد، چرا من.
    هربار که تاکسی می ایستاد صدای ترافیک را می شنید، صداهای بلند دیگری را هم می شنید،
    بارها پیش آمده که هنوز خواب باشیم و صداهای بیرون در پرده ضمیر ناخودآگاهمان که مثل یک ملافه ی سفید ما را در خود پیچیده رخنه کند.
    سر تکان داد، آه کشید، زنش با مهربانی گونه اش را نوازش کرد، به این شیوه می گفت آرام باش، من پهلویت هستم،
    و مرد سرش را روی شانه زنش گذاشت، برایش فرقی نمی کرد راننده چه فکر کند،
    بچگانه اندیشید اگر تو هم در وضع من بودی که دیگر نمی توانستی رانندگی کنی،
    و بدون توجه به پوچی این فکر، به خودش تبریک گفت که با وجود یأسی که دارد هنوز هم می تواند منطقی فکر کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتم
    وقتی با کمک محتاطانه زنش از تاکسی پیاده شد، به نظر آرام می رسید، اما وقتی وارد مطب شد تا از سرنوشتش مطلع شود، با نجوایی لرزان از زنش پرسید معلوم نیست با چه حالی از این جا بیرون بروم، و انگار که دیگر امیدی نداشته باشد، سر تکان داد.

    زنش به منشی دکتر گفت من بودم که نیم ساعت پیش به خاطر حال شوهرم تلفن کردم.

    و منشی آن ها را به اتاق کوچکی برد که چند مریض در انتظار نشسته بودند،
    پیرمردی با چشم بندی سیاه بر یک چشم،

    پسرکی لوچ، با زنی که لابد مادرش بود،

    دختری با عینک دودی،

    دو نفر دیگر که ویژگی بارزی نداشتند،

    اما کسی که کور باشد نبود، کورها به چشم پزشک مراجعه نمی کنند.

    زن شوهرش را برد و روی یک صندلی خالی نشاند، و چون صندلی های دیگر پر بود، خودش در کنار او ایستاد و آهسته در گوشش گفت باید صبر کنیم.

    مرد فهمید چرا باید صبر کنند، صدای کسانی که در اتاق انتظار بودند شنیده بود. حالا نگرانی دیگری به جانش افتاده بود،

    فکر می کرد هرچه دکتر او را دیرتر معاینه کند، کوری اش وخیم تر و لاعلاج تر می شود.

    روی صندلی اش وول می خورد، بی قرار بود، می خواست ناراحتی اش را به زنش بگوید، اما در همین وقت در باز شد و منشی دکتر گفت شما دو نفر بفرمایید،

    بعد رو به سایر مریض ها کرد، دستور دکتر است، این آقا در بک وضعیت اضطراری است.

    مادر پسرک لوچ اعتراض کرد که حق، حق اوست، او اولین نفر بوده و یک ساعت است که منتظر است.

    سایرین زیر لب از او پشتیبانی کردند،

    اما هیچ کدام، حتی زن معترض، صلاح ندیدند قضیه را کش دهند، مبادا به دکتر بربخورد و به خاطر گستاخی شان آن ها را بیشتر منتظر بگذارد، همان طور که گاهی پیش می آید.

    پیرمردی که چشم بند داشت با لحنی بزرگوارانه گفت بگذارید این مرد بیچاره قبل از ما برود، وضعش از ما خیلی بدتر است.

    مرد کور حرفش را نشنید، چون وارد مطب دکتر شده بود،

    و زنش می گفت از التفات شما ممنونیم دکتر، آخر شوهرم،

    و با گفتن این کلمات مکث کرد، زیرا حقیقتاً نمی دانست چه اتفاقی افتاده، فقط می دانست شوهرش کور شده و ماشینشان را دزدیده اند.

    دکتر گفت خواهش می کنم بنشینید، و خودش رفت تا به مریض کمک کند روی صندلی بنشیند،

    بعد، با لمس کردن دست مرد کور او را مستقیماً مورد خطاب قرار داد، حالا برایم بگویید چه شده.

    مرد کور گفت در ماشین، پشت چراغ قرمز نشسته بود که ناگهان دیگر نتوانست چیزی ببیند،

    گفت که چند نفر به کمکش آمدند، زنی که صدایش پیدا بود مسن است گفته بود شاید از اعصاب باشد، بعد مردی او را به خانه اش رسانده بود چون خودش به تنهایی از عهده برنمی آمد،

    همه چیز را سفید می بینم، دکتر.

    از دزدیده شدن ماشین حرفی نزد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم
    دکتر پرسید آیا هرگز در گذشته چنین اتفاقی، یا نظیرش، برای شما پیش آمده،
    نه دکتر، من عینک هم نمی زنم.
    و گفتید یک دفعه این طور شدید،
    بله دکتر، انگار چراغی خاموش شود، یا بهتر بگویم انگار چراغی روشن شود،
    در چند روز گذشته فرقی در دیدتان احساس نکردید،
    نه دکتر،
    آیا سابقه کوری در خانواده دارید،
    بین بستگانی که می شناسم یا درباره شان شنیده ام، هیچ کس،
    آیا مرض قند دارید،
    نه دکتر،
    سفلیس،
    نه دکتر،
    فشار خون بالای عروق یا سلول های مغز،
    مغزش را نمی دانم، اما گرفتار بقیه نیستم، ما را در محل کار مرتب معاینه پزشکی می کنند.
    امروز یا دیروز سرتان محکم به جایی نخورده،
    نه دکتر،
    چندسالتان است،
    سی و هشت سال،
    بسیار خوب، حالا بگذارید چشم هایتان را معاینه ای بکنیم.

    مرد کور تا جایی که می توانست چشمانش را باز کرد، انگار بخواهد معاینه را برای دکتر آسان کند،
    اما دکتر بازویش را گرفت و او را پشت دستگاه اسکنر نشاند که با اندکی قدرت تخیل، نمونه جدید از اتاقک اعتراف کلیسا را تداعی می کرد،
    در این جا چشم ها جایگزین کلمات می شد، و اقرار گیرنده، می توانست مستقیماً درون روح اقرار کننده را ببیند،
    دکتر گفت چانه تان را بگذارید اینجا، چشم ها را باز نگه دارید، تکان نخورید.
    زن به شوهرش نزدیک شد، دست روی شانه اش گذاشت و گفت درست می شود، خاطر جمع باش.
    دکتر دستگاه دوربین دوچشمی را که در کنار داشت بالا و پایین می برد،
    پیچ های دقیقی را با ظرافت پیچاند و معاینه را آغاز کرد.
    قرنیه اشکال نداشت،
    سفیده چشم عادی بود،
    عنبیه سالم بود،
    شبکیه نقصی نداشت،
    عدسی مشکلی نداشت،
    در لکه زرد چیزی دیده نمی شد،
    عصب بینایی عیب نداشت،
    در هیچ جا ضایعه ای نبود.
    دستگاه را کنار زد، چشم هایش را مالید، و بدون اینکه حرفی بزند، معاینه را از نو شروع کرد،
    وقتی کارش تمام شد حیرت بر چهره اش نقش بسته بود،
    هیچ اشکالی نمی بینم، چشم های شما کاملاً سالم اند.

    زن دست ها را به نشانه ی خوشحالی به هم فشرد و ذوق زده فریاد کشید نگفتم، نگفتم، مسأله ای نداری.
    مرد کور بی توجه به حرف های زنش پرسید می توانم چانه ام را از اینجا بردارم،
    دکتر گفت البته،
    معذرت می خواهم، اگر این طور که می گویید چشم هایم سالم اند، چرا کورم،
    فعلاً نمی دانم، باید آزمایش ها و تجزیه های مفصل تری انجام دهیم، اکوگرافی، نوار مغزی،
    فکر می کنید ارتباطی به مغز داشته باشد،
    یکی از احتمالات همین است، اما بعید می دانم.
    با این حال می گویید هیچ اشکالی در چشم من نمی بینید،
    همین طور است،
    چقدر عجیب،
    مقصودم این است که اگر شما حقیقتاً کورید، این کوری شما در حال حاضر قابل توجیه نیست،
    مگر در کوری من شک دارید،
    ابداً مسأله غیر عادی بودن مورد شماست، من خودم، طی سالیان طبابتم هرگز به چنین موردی برنخورده ام، و می توانم به جرأت بگویم که در تاریخ چشم پزشکی چنین موردی دیده نشده،
    فکر می کنید علاج داشته باشد،
    اصولاً باید جوابم مثبت باشد، چون هیچ ضایعه یا نقص موروثی نمی بینم، اما ظاهراً جواب شما مثبت نیست، فقط محض احتیاط، فقط به این خاطر که نمی خواهم به شما امیدی بدهم که شاید موجه از آب در نیاید،
    می فهمم، فعلاً وضع از این قرار است، آیا لازم است دوا درمانی بکنم،
    فعلاً ترجیح می دهم چیزی تجویز نکنم، چون مثل این است که در تاریکی نسخه بنویسم.
    مرد کور گفت، چه اشاره بامسمایی.
    دکتر وانمود کرد که حرف او را نشنیده است، از روی چهارپایه ی چرخان مخصوص معاینه بلند شد و در همان حالت ایستاده آزمایش ها و تجزیه های لازم را روی سرنسخه اش نوشت.
    ورقه کاغذ را به دست زن داد، این را بگیرید و جواب ها که آماده شد با همسرتان پیش من بیایید، در این فاصله اگر وضع شوهرتان تغییر کرد، به من تلفن کنید،
    چقدر باید تقدیم کنیم دکتر،
    در اتاق پذیرش بپردازید.
    آن ها را تا نزدیک در همراهی کرد، چند کلمه اطمینان بخش زمزمه کرد، باید صبر کرد و دید، باید صبر کرد و دید، نباید مأیوس شوید،
    و وقتی که آن ها رفتند به دستشویی کوچک متصل به مطب خود رفت و مدت ها در آیینه چشم دوخت، زیر لب پرسید چه می تواند باشد.
    بعد به اتاق مطب برگشت، منشی اش را صدا کرد، مریض بعدی را بفرستید.

    آن شب مرد کور خواب دید که کور است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/