صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 49

موضوع: كوله بار عهد

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    كوله بار عهد

    كوله بار عهد
    قسمت اول

    سحرگاه غريبي بود..... با د پاييزي از هر سو مي وزيد و شاخه هاي درختان را به بازي مي گرت و هر از چند گاهي برگ زردي از شاخسار درختي خزان زده جدا گشته ، بر زمين مي غلطيد.
    هنوز خورشيد از پس كوههاي سر به فلك كشيده بيرون نيامده بود تا بر زمينيان نور گستراني كند. تاريكي نزديك سحر ، رنگ سياه و هم آلودي به هر سو پاشيده و زمين انتظار آغاز صبحي ديگر را مي كشيد.
    تنها صدايي كه به گوش مي رسيد صداي مرغ حق بود كه حق حق گويان خبر از پايان شب داشت و كمي كه دقيق مي شدي صداي آشناي جاروي رفتگران كه برگهاي زرد و خشك را از زمين سرد مي ربودند به گوشهايت مي نشست.
    طنين صداي خش خش برگهاي خزان زده قصه خزان زندگي گويي همين سرنوشت براي آدميان نيز رقم خورده و پس از عمري زيستن به ناگاه باد سرد و تند و خشن پاييزي در ميان انسانها در گرفته گلي از ساقه هاي تنومند گلبوته سرنوشت جدا كرده با خود به نيستي مي كشاند.
    رفتگران كه ساعتي پيش از خواب خوش برخاسته آرام آرام مشغول كار گشته بودند با چشماني خواب آلود برگهاي پاييز زده را از خيابانهايي كه قطعات متعدد گورستان شهر را از هم تفكيك مي كرد با جاروهاي دسته بلندشان جمع آوري مي كردند تا با شروع صبح و آغاز كار گوركنان و سرازير شدن خيل داغ ديدگان خيابانها پاكيزه باشند چرا كه ساعتي بعد بدنهاي عسل داده آدميان به آن مكان كه بستر آخرينشان بود منتقل مي گشت.
    جوان بلند قدي كه او نيز ا رفتگران قبرستا ن بود جارو به دست به آرامي جارويش را بر روي آسفالت مي كشيدو پيش مي رفت مدتي مشغول كار بود تا چشمانش با تاريكي محيط خو گرفت. از خياباني به خيابان ديگر مي پيچيد....
    وقتي جاروكشان به يكي از خيابانها وارد شد در تاريكي چشمش به انتهاي قطعه اي كه در آنجا قرار داشت افتاد مدتي بر جاي ايستاد و به نقطه اي خيره گشت.... به نظرش رسيد شي سياه رنگي در انتهاي قطعه بر روي يكي از گورها افتاده و تكان مي خورد اما بخاطر تاريكي شب از انچه مي ديد اطمينان نداشت
    پس از چند لحظه فكر كرد.:
    همينطور كه دارم مي رم جلو به اون قسمت مي رسم و مي فهمم چي داره تكون مي خوره شايد سگي يا چيز ديگه اي مث اون باشه...
    و با اين تفكر به ادامه كارش مشغول شد
    حدود بيست دقيقه نيم ساعت گذشت تا به ان قسمت رسيد در اين زمان هوا گرگ و ميش شده و نور قرمزي آسمان را فرا مي گرفت. كنجكاوي سبب شد رفتگر جوان به سرعت خيابان را جارو كند تا به آن قسمت برسد
    او جارويش را كنار خيابان بر زمين نهاد و به آرامي به جايي كه ان شي افتاده بود روان شد وقتي به نزديكي ان رسيد متوحه شد چادر سياه رنگي بر روي ان شي كشيده شده كه به دست نسيم صبح گاهي به بازي گرفته مي شود....
    رتگر جوان دوباره انديشيد:
    روي سگ كه چادر نمي كشن....پس سگ نيست يه چيز ديگه س ...بايد ببينم چيه؟
    او كه مدت كوتاهي از زمان ي كه در آن مكان مشغول كار گشته بود مي گذشت ناگهان احساس كرد قلبش فرو مي ريزد...ترس عميقي به جانش پنجه كشيد و داستانهايي كه درباره موجودات عجيب خلقت شنيده بود را به ياد آورد ترسش زماني به اوج رسيد كه بخاطر اورد در گورستان است و شب گورستان هراس انگيز ......
    مدتي بر جايي كه بود ايستاد و با ديدگاني از حدقه در آمده به ان نقطه نگاه كرد اما به ناگاه تصميم گرفت از راز ان شي سياه پيج آگاه گردد. آرام ارام و با قدمهايي لرزان به ان سو گام برداشت با هر قدم كه به ان نقطه نزديكتر مي شد قلبش در سينه با شتاب تر و محكم تر مي كوبيد.
    بالاخره به آن نقطه رسيد و ايستاد ...ابتدا به اطرافش نظري افكند...زير پايش گورهاي مردگان ساكت و آرام نظر به حركاتش داشتند...پس از مدتي كه در انجا ايستاد نخست سعي كرد تا انچيزي كه ديده بود را شناسايي كند...اندام دختركي را ديد كه به پشت بر روي خاك مزاري كه خيس بودنش نشان از تازگي اش داشت افتاده و چادر سياهي به رويش كشيده شده.
    به آرامي صدا زد:
    - دختر خانم...اينجا چه كار مي كنين؟ اين موقع صبح كه وقت سر خاك اومدن نيست...
    اما صدايي به او پاسخ نگفت. او مدتي به آن دختر نگريست و بعد براي اينكه به او تسلي خاطر دهد دستش را پيش برد تا او را از روي زمين بلند كند هنوز به دخترك دست نزده بود كه ناگهان دختر تكان سختي خورد.
    ابتدا جوان ترسيد و خودش را كنار كشيد، اما پس از مدتي كه حركت ديگري از او نديد دوباره دستش را به سويش دراز كرد و به ارامي شانه دخترك را لمس كرد و گفت:
    - خواهش مي كنم بلند شين....خدا به شما صبر بده ...معصيت داره شب اومدين قبرستان....
    و زماني كه خواست دختر را از روي قبر بلند كند بدن او غلطي زد و به رو افتاد...جوان با ديدن صحنه مقابلش نا خود آگاه فرياد كشيد:
    - كمك ....كمك.... يكي بياد كمك كنه
    و با به زبان آوردن اين كلمات خودش را كنار كشيد و بر زمين نشست...
    در زير چادر دختري سياه پوش ديده بر هم نهاده و در خون خود غلطيده بود... و از بخاري كه از خونش بر مي خاست هويدا بود كه تازه جان باخته است....
    براي مدتي مغز پسرك قفل شده و هيچ فكر و راه حلي به ان خطور نمي كرد اما پس از سپري شدن چندي به ناگاه با شتاب از جايش بلند شد و از ميان گورها پا به فرار گذاشت
    از انجا تكه تا خيابان را ه چنداني نبود به سرعت به وسط خيابان رسيد و همينطور كه مي دويد با تمام قدرت فرياد كشيد:
    - كمك..اينجا يه نفر رو كشتن بيان كمك كنيننننننننن
    - رفتگران و ديگر كارمنداني كه پس از طلوع افتاب به گورستان وارد شده بودند با شنيدن صداي جوان كار خود را رها كرده و به طرف او دويدند.
    - وقتي جوان خود را در محاصره گروهي از همكارانش ديد با لكنت زبان گفت:
    - او ....او ...اونجا....يه...... يه .... نفر رو كشتن
    و با دستش ان قسمت از قبرستان كه دخترك بر روي گور تازه اي افتاده بود را نشان داد...
    يكي از رفتگران خنده كنان گفت:
    - بچه جون تو تازه اومدي اينجا يهو و هم ورت داشته و ترسيدي حتما به نظرت رسيده
    اما ديگري به تندي گفت:
    - شايد درست بگه...بياين همه با هم بريم ببينيم چي شده؟
    و بدون اينكه منتظر پاسخي بماند دست جوانك را گرفت و به راه افتاد ديگران نيز با همهمه اي كه به راه انداخته بودند به دنبال او روان شدند....
    وقتي به نزديكي قطعه رسيده اند جوان با انگشت اشاره جسدي را كه بر روي گور افتاده بود نشان داد و با صداي لرزاني گفت:
    - اوناهاش ديدين خيالاتي نشدم
    - ديگر خورشيد كاملا قبرستان را روشن كرده و ان جمع كوچك به راحتي جسد را تشخيص دادند. با ديدن جسد، چند تن به سرعت بطرف ان دويدند و ديگران نيز به دنبالشان...
    همه بر بدن بي جان دخترك خيره مي نگريستند... پس از مدتي شخصي خودش را از ميان جمعيت اندكي كه بر سر او جمع بودند جلو كشيد و گفت:
    - بذارين ببينم شايد او هنوز زنده باشه....
    جوانك گفت:
    - اره وقتي بهش رسيدن هننوز داشت تكون مي خورد و جون مي داد
    و آن ديگري كه به قصد گرفتن نبض دخترك دست چپ او را از ميان چادر بيرون كشيد با هراس فرياد زد.
    - رگش رو زده، خودكوشي كرده....اون خودشو كشته
    خون تمام چادر و لباسهاي دخترك را خيس كرده و از علائم ظاهري اش به خوبي نمايان بود كه ديگر جان در بدن ندارد
    يكي از گوركنان كه تازه به جمع انان پيوسته بود خودش را جلو كشيد و گفت:
    - بياين كنار.... چي شده....؟ اون كيه؟
    و بسوي جسم بي روح دخترك رفت. چهره دختر بسيار زيبا و معصوم مي نمود و موهاي بلوند و قهوه اي رنگش زير روسري مشكي پنهان بود. رخسارش به رنگ مهتاب و لبان زيبا و گوشت آلودش پريده رنگ گشته اما در گوشه لبانش لبخند رضايت كاملا هويدا بود. از حالت چشمان بخواب رفته و مژگان بلندش مشخص بود كه مدتهاي طولاني گريسته است...
    گوركن پس از ديدن چهره دخترك به ارامي سرش را تكان داد و گفت:
    - خودشه ...همون دخترس...
    جوانك كه هنوز از ترس لرزه در بدن داشت پرسيد:
    - كي ؟ كدوم دختر.....؟؟
    گوركن پاسخ داد:
    - ديروز نزديك ظهر خودم اين قبر رو كندم. اين دخترم از بستگان نزديك مرده هه س . خيلي ضجه مي زد و همش مي خواست خودشو بندازه توي قبر....
    و پس از مكث كوتاهي ادامه دهد....
    - بيچاره ...انگار اين خدابيامرز كه خاكش كردن از فاميلاي نزديكش بود...كسي چه مي دونه خدا رحمتش كنه...
    مدتي در سكوت گذشت و دوباره همان جوانك با صداي بلند گفت:
    - بايد يه كاري بكنيم به خونواده ش خبر بديم ...يه نگاهي بكنين ببينين ادرسي تلفني چيزي همراش نيس؟
    و با گفتن اين جملات به سوي تن بي جان دخترك روان شد
    در آنسوي ديگر دخترك در لابلاي انگشتان دستش راستش كيف كوچكي خودنمايي مي كرد جوانك انرا از ميان انگشان او جدا كرد و در انرا گشود
    داخل كيف تنها يك پاكت نامه و كاغذ ديگري كه بر روي ان شماره تلفني نوشته شده بود به چشم مي خورد
    بر روي پاكت سپيد نامه با خط خوشي نوشته شده بود
    لطفا پدرم اين نامه را بخواند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كوله بار عهد
    قسمت دوم

    افتاب نيمروز اواسط مرداد ماه هواي تهران را به قدري گرم كرده بود كه گاه نفس كشيدن براي رهگذران بسيار دشوار مي گشت.
    در يكي از محله هاي شمال غرب تهران بزرگ و پر هياهوي در كوچه اي بن بست، خانه ويلايي زيبا و با شكوهي قرار داشت كه در آن خانواده سه نفره دكتر بيژن راد با آرامش و صميميت زندگي مي كردند.
    دكتر مردي در حدود پنجاه و هفت هشت ساله به نظر مي رسيد و همسرش سهيلا زني تحصيل كرده و اصيل با چهل و شش سال سن بود. حاصل زندگي بيست و شش ساله انها پسري با قد متوسط ابرواني كشيده و پيوسته چشماني درشت و بادامي و پوستي سپيد بود كه پدر و مادر نام هيراد را برايش انتخاب كرده بودند.
    هيراد در ان زمان بيست و يك سال را به پايان رسانيده و به تازگي قدم به بيست و دو سالگي گذاشته بود و در سال گذشته خدمت سربازي اش را به پايان رسانيده و اينك مشغول آماده كردن خودش براي شركت در كنكور بود.
    اين خانواده كوچك از نظر وضعيت زندگي در رفاه كامل به سر مي بردند و دكتر راد چند باغ در اطراف شهر تهران به نام پسرش خريده بود تا هم در اينده براي زندگي او نگران نباشد و هم اينكه بعضي اوقات بتوانند به همراه دوستان نزديك و يا گروهي از فاميل براي تفريح در يكي از آن باغها گرد هم جمع شده و با خوش گذارني لحظاتي به ياد ماندني را در كنار هم بيافرينند.
    دكتر مردي بشاش و خوش رو بود و به خاطر ارتباط عمومي بسيار خوبي كه داشت دوستان صميمي فراواني دورش را فرا گرفته بودند و از انجا كه اطلاعات عمومي اش نيز در حد خود و يا شايد در سطح وسيعي بسيار عالي بود و بر اكثر علوم مختل كه گاه حتي به تحصيلاتش نيز هيچ گونه ربطي نداشت تسلط كامل داشت دوستان و نزديكان از اينكه لحظاتشان را در كنارش بگذرانند خرسند و خوشحال مي گشتند.
    همسر دكتر زني زيبا دلنشين و ريز نقش بود كه او نيز همانند شوهرش با نفوذ كلام خاص و برخوردهاي صميمانه اش دوستان عديده اي براي خود و خانواده اش گلچين مي كرد.
    و هيراد كه حاصل زندگي اين دو بود و در خانواده و جمع هميشه مادر و پدرش را گرم صحبت و گرداننده مجاس مي ديد نيز درست همچون والدينش طبعي شوخ و تسلطي اغراق آميز در ارتباط اجتماعي داشت و هر كس را كه اراده مي كرد به جمع ارادتمندان خود مي افزود.
    دوستان ، اطرافيان خانواده و همسايگان و خلاصه هر كس با اين خانواده آشنايي كوچكي داشت مي كوشيد تا روابط رفت و امدش را با انان بيشتر كند و به هر بهانه اي لحظاتي از وقت خود را در كنار انان به سر برد.
    هيراد بسيار درس خوان و در تمامي مقاطع تحصيلي كه تا كنون مي گذراند هميشه شاگرد اول شده و با معدل بسيار خوبي به سال بعد راه مي يافت و پدر و مادرش از اين امر بسيار خوشحال بودند چرا كه فرزندشان مي توانست در تحصيلات عاليه هم رديف پدر گردد و موجب افتخار انان شود.
    اما درست در همان نيمروز گرم مرداد ماه هيراد نزد مادرش سهيلا رفت و پس از كمي حاشيه روي گفت.:
    - مامان جون مي خوام يه مطلبي رو با هاتون در ميون بذارم....
    مادرش نگاه نافذي به او انداخت ، سپس لبخندي شيريني بر لبانش نشاند و گفت:
    - از وقتي اومدي پيش من خودم فهميدم بعد از اينهمه چرب زبوني مي خواي يه چيزي بگي.
    هيراد سرش را تكان داد و گفت:
    - امان از دست شما و بابا كه تا من مي خوام حتي تكون بخورم مي فهمين و مچم رو ميگيرين....
    و پس از مكث كوتاهي پرسيد:
    - حالا اگه گفتين مي خوام چي بگم؟
    سهيلا خنديد و گفت:
    - نمي دونم ولي هر چي هست خودت مي دوني منو ناراحت مي كنه و گر نه اينهمه مقدمه چيني نمي كدي....
    سپس كتابي را كه در دست داشت و مشغول مطالعه ان بود بر زمين نهاد و گفت:
    - بگو پسرم .... بگو چي توي دل كوچكت داري كه مي خواي به مامان بگي؟
    هيراد سرش را به زير انداخت او بخوبي مي دانست انچه مي خواهد بگويد مادرش را دچار هيچان و استرس خواهد كرد، چرا كه سهيلا به هيچ وجه توقع مواجه شدن با اين مطلب را نداشت.
    پس از چندي هيراد به خود جرات داد تا لب به سخن بگشايد:
    - ميدوني چيه مامان..... حالا كه سربازي م تموم شده ديگه نمي خوام ادامه تحصيل بدم....
    سهيلا به ميان سخنان هيراد پريد و با تعجب پرسيد:
    - چي گفتي؟.... منظورت چيه؟ يعني چي نمي خواي ادامه تحصيل بدي؟ پس مي خواي چكار كني؟
    هيراد نگاهش را از چشمان مادر دزديد سر به زير افكند و پس از مدتي گفت:
    - اگه يه كم اجازه بدين مي گم....من مي خوام برم خارج از كشور.....
    سهيلا دوباره جمله هيراد را قطع كرد و به تندي گفت:
    - خارج از كشور براي چي؟ مگه اونجا چي ريختن كه مي خواي بري جمع كني؟ اونا كه رفتن كجا رو گرفتن كه حالا تو مي خواي بري؟
    هيراد گفت:
    - اينجا ديگه جاي زندگي كردن نيست، من ديگه نمي تونم اينجا زندگي كنم. ما كه شرايط رو داريم چرا ازش استفاده نكنيم؟
    سهيلا باز به تندي پاسخ داد:
    - كدوم شرايط؟ انجا مي خواي پيش كي بري كه برات پدر و مادر بشه؟
    - اينهمه فاميل نزديك توي اروپا و امريكا داريم مي رم پيش يكي از همونا...
    سهيلا نگاه پر مهري به فرزندش انداخت و در حالي كه مي كوشيد رنگ ارامش به صدايش بزند گفت:
    - پس ما چي ؟ من و پدرت؟ ما تو رو تكيه گاه خودمون مي دونيم.
    - هيراد گفت:
    - خب شما بياين... بابا كه مدركش رو از آمريكا گرفته و راحت مي تونه شما رو با خودش بياره... منم ميرم آمريكا تا مشغول يه كاري بشم شما اومدين.
    مادر پاسخ داد:
    - ما وطنمونو دوست داريم ، بچه مونو دوست داريم ، اينكه بخوايم از اينجا دل بكنيم و بيايم اونجا برامون خيلي سخته. تازه تو براي چه كار كني؟ اگه قرار بشه بري، پدرت خرج تحصيلات رو مي ده و تو بايد اونجا تحصيل كني.
    هيراد بدون معطلي گفت:
    - حالا فرق نمي كنه، كار يا تحصيل ، مهم اينه كه از ايران برم. اگه شما موافقت كني واقعا منو خوشبخت كردين.
    سهيلا به فكر فرو رفت ، مدتي به اين موضوع انديشيد. او قادر نبود يگانه فرزندش را به آساني از دست بدهد و احساساتش نيز به او اجازه نمي داد در برابر خواسته فرزندش قد علم كرده و بايستد ، پس گفت:
    - مي دوني عزيز دلم ، اين موضوع زياد به من مربوط نمي شه ، بهتره تا شب كه پدرت بياد صبر كني ، اون براي تو تصميم مي گيره، تو بايد با او ن صحبت كني..
    هيراد به آرامي پاسخ داد:
    - من جواب بابارو مي دونم. اون با رفتن من موفق نيست، اونم همون حرفايي رو مي زنه كه شما گفتين... من اومدم پيش شما كه از نفوذتون روي بابا استفاده كنين تا اون با رفتن من موفقت كنه.
    سهيلا سكوت كرده و مي انديشيد . به اينكه در برابر فرزند عزيزتر از جانش چه بايد بگويد، نه توان اين را داشت كه غصه خوردن او را ببيند و نه ياراي تحمل دوري اش را...
    پس از مدتي كه فكر كرد گفت:
    - باشه تا شب كه پدرت از مطب بياد منم فكر مي كنم وقتي اومد موضوع رو باهاش مطرح مي كنم و تو رو در جريان مي ذارم.
    هيراد خوشحال از شنيدن اين جملات از زبالن مادرش از جا پريد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و خنده كنان به اتاق خصوصي اش پناه برد.
    سهيلا نمي دانست در برابر چنين وضعيتي چه بايد بكند و تا شب هنگام كه دكتر راد به منزل باز مي گشت خودش را به دست سرنوشت سپرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب از راه رسيد حدود ساعت نه و نيم شب دكتر به منزل آمد ابتدا اتومبيلش را داخل پاركينگ گذاشت و بعد به داخل عمارت زيبايي كه در آن زندگي مي كرد گام نهاد.
    همسر مهربانش به استقبالش شتافت و پس از خوش آمدگويي گونه هايش را بوسيد. دكتر پس از اينكه به سلام هيراد هم پاسخ گفت و كمي سر به سرش گذاشت براي تعويض لباسها و شستن دست و صورتش رفت.
    در اين زمان هيراد به آرامي به آشپزخانه كه مادرش در آنجا مشغول تهيه شام بود وارد شد و آهسته گفت:
    - مامان يادت نره با بابا حرف بزني ها...
    سهيلا لبخندي زد و گفت:
    - حالا چه عجله اي داري صبر كن يه شب كه بابات سر حال بود باهاش حرف مي زنم.
    - نه، نه.، همين امشب حرف بزن مي خوام زودتر تكليفم رو روشن بشه بابا حسابي سر حاله...
    سهيلا نگاه عميقي به چشمان هيراد انداخت و پس از سكوت كوتاهي گفت:
    - خيل خب ، بعد از شام تو زودتر برو بخواب كه من با پدرت حرف بزنم.
    در اين وقت دكتر كه پس از تعويض لباسهايش براي ديدن برنامه هاي تلويزيون به قسمت هال خانه آمده و روي مبل راحتي نشسته بود صدا زد:
    - شما دو تا كجايين ؟ بيايين اينجا، من تنها موندم.... چي دارين يواشكي پچ پج مي كنين؟
    سهيلا خنديد و جواب داد:
    - الان ميام ، دارم شامو حاضر مي كنم.
    و به ارامي به هيراد گفت:
    - تو برو پيش بابا تا من ميز شامو آماده كنم.
    هيراد نزد پدرش رفت ، خنده كنان گونه هاي او را بوسيد و كنارش نشست.
    پدرش گفت:
    - تازه چه خبر پسرم؟
    هيراد گفت:
    - خبر تازه اي نيست، مث اينكه اين همسايه روبرو آقاي كمالي طبقه بالايي خونه شو اجاره داده.
    دكتر پرسيد.:
    - چطور
    هيراد گفت:
    - امروز صبح خانم كمالي اومده بود پيش مامان اون مي گفت، من درست نفهميدم....
    در ايم ميان صحبتهاي هيراد و پدرش صداي سهيلا از آشپزخانه به گوششان نشست:
    - پاشين بياين شام حاضره.
    پدر به هيراد گفت:
    - پاشو، پاشو بريم شام بخوريم كه خيلي گشنمه
    و از جاي خود برخاست دست هيراد را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتند و پشت ميز ناهار خوري كوچكي كه در آشپزخانه قرار داشت نشستند.
    كدبانوي خانه شام را سر ميز چيده و انتظار اندو را مي كشيد وقتي هر سه سر جاي خود نشستند ابتدا سهيلا بشقاب پدر خانه و بعد هيراد را پر از غذا كرد و سپس براي خودش شام كشيد و در كنار هم مشغول صرف غذا شدند.
    دكتر راد سر زنده و سر حال خوشحال از اينكه در كنار عزيزانش غذا مي خورد ضمن اينكه قاشقهاي انباشته از لوبيا پلوي لذيد دست پخت همسرش را به دهان مي برد پرسيد:
    - امروز چه كارا كردي خانم قشنگم؟
    سهيلا با روي باز پاسخ داد:
    - كار انچناني نبود خبر مهمي هم نشد
    سپس نگاهي به چهره هيراد انداخت و افزود:
    - حالا آخر شب با هم صحبت مي كنيم.
    دكتر راد پرسيد:
    - هيراد مي گفت آقاي كمالي مستاجر جديد آورده؟
    سهيلا پاسخ داد:
    - آره امروز خانم كمالي اينجا بود مي گفت، مستاجر جديد آوردن و فردا قراره بيان خونه رو تميز كنن
    دكتر پرسيد:
    - نگفت همسايه جديد چه جور آدمايي هستن؟
    - مث اينكه يه خانواده 5 نفري هستن يه دختر و دو تا پسر جوون دارن. مي گفت ظاهرشون كه نشون مي ده آدماي خوبي ن ، تا ببينيم بعد چي ميشه.
    - به سلامتي. ... انشا الله قدمشون خير باشه.
    و مشغول خوردن باقيمانده غذاي داخل بشقاب شد.
    تا پايان شام ديگر صحبت چنداني ميانشان در نگرفت و غذا در سكوت صرف شد.
    پس از تمام شدن غذا و نوشيدن چاي در فضاي هال خانه مقابل تلويزيون هيراد رو به پدر و مارش كرد و گفت:
    - من ميرم بخوابم... شب بخير.
    پدر اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
    - كجا به اين زودي؟ من هنوز تو رو درست نديدم.
    هيراد پاسخ داد:
    - دارم يه كتاب مي خونم آخرشه و مي خوام زودتر تمومش كنم اگه اجازه بدين برم توي اتاقم.
    - آفرين پسرم ، هميشه از وقت ازادت براي مطالعه استفاده كن..... برو عزيزم انشا الله خواباي خوب ببيني.
    هيراد به مادرش نيز شب بخير گفت و به اتاق خوابش رفت.
    وقتي زن و شوهر تنها شدند پس از مدتي سهيلا رو به شوهرش كرد و گفت:
    - بيژن موضوعي پيش اومده كه بايد تو رو در جريان بذارم.
    دكتر راد نگاه پر مهري به همسرش انداخت و گفت:
    - چي شده ؟ بگو عزيزم...
    سهيلا مدتي مكث كرد و سپس موضوع را با شوهرش در ميان گذاشت. وقتي او سخن مي گفت، گهگاه اخمهاي دكتر راد در هم كشيده مي شد ولي تا پايان صحبتهاي همسرش كلامي خرف نزد
    زماني كه سهيلا حرفهايش به پايان رسيد دكتر فكري كرد و گفت:
    - مي خواستي بهش بگي اون موقع كه هفت ، هشت سالش بود مي خواستم بفرستمش كه نرفت ، حالا كه ديگه من توي زندگيم روش حساب باز كردم مي خواد بره...؟ ديگه از اين خبرا نيست... دلم نمي خواد ديگه كلامي در اين باره بشنوم.
    سهيلا به ارامي گفت:
    - جوابشو چي بدم؟ اون منو واسطه كرده كه حرفاشو به تو برسونم دكتر راد با صدايي كه از خشمي كه قصد پنهان كردنش را داشت مي لرزيد پاسخ داد:
    - همين كه گفتم ، بگو پنبه خارج رفتنو از گوشش بيرون بياره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد ، پس از اينكه هيراد از واب بيدار شد و دست و صورتش را شست به آشپزخانه كه مادرش در آنجا براي صرف صبحانه انتظارش را مي كشيد رفت مادر با لبخند سلامش را پاسخ گفت و او پشت ميز نشست.
    همينطور كه هيراد صبحانه مي خورد سكوت را شكست و پرسيد :
    - مامان با بابا حرف زدي؟
    سهيلا كوشيد با نگاهي پي به اعماق وجود هيراد ببرد و سپس پاسخ داد:
    - يه حرفهايي با هم زديم...
    - بابا چي گفت:؟
    مدرش همينطور كه پي در پي جرغه هاي جاي را فرو مي داد با دقت فراوان شروع به سخن گفتن كرد:
    - پدرت گفت اون موقع كه خيلي كوچيك بودي چرا نرفتي حالا كه بزرگ شدي و بايد عصاي دست ما باشي هواي رفتن به سرت زده؟
    و پس از مكث كوتاهي ادامه داد:
    - آخرشم گفت اين پنبه را از گوشت در بياري ديگه از اين حرفا نزني.
    هيراد كه از ناراحتي بر خود مي لرزيد گفت:
    - اون وقت كه شما مي خواستين منو بفرستين آمريكا توي ايران جنگ بود و من با عقل و احساس بچه گونه م دلم نمي خواست توي يه كشور ديگه باشم و يه وقت خدا نكرده يه بمب بخوره توي خونه ما و شما رو بكشه. بخاطر همينم نرفتم ، بخاطر اينكه اگر قراره بميريم همه با هم بميريم ولي حالا ديگه صلح توي كشور حاكمه و همه دارن توي آرامش زندگي مي كنن . حالا من با خيال راحت مي تونم برم دنبال سرنوشتم.
    سهيلا گفت:
    - پسرم عزيزم سعي كن آينده رو همين جا پيدا كني. پدرت روي تو سرمايه گذاري عاطفي و معنوي كرده و مي خواد توي همين ايران به وجودت افتخار كنه، نه توي يه كشور غريب، مگه ما غير از تو بچه ديگه اي هم داريم؟
    هيراد سخنان مادرش را قطع كرد و گفت:
    - همه ش تقصير خودتونه... براي چي نبايد يه خواهر و برادر داشته باشم؟ چرا بايد تنها بچه شما من باشم و شما همه چيز زندگيتونو توي وجود من ببينين؟
    سهيلا گفت:
    - من و پدرت فكر كرديم بهتره يه بچه داشته باشيم و اونو به همه جا برسونيم تا اينكه چند تا بچه دورمونو بگيرن و نتونيم هيچ كدوم رو درست و حسابي سر و سامون بديم
    هيراد گفت:
    - اينم يه جچور سر و سامون دادنه شما اگه منو بفرستين خارج اونجا راحتتر مي تونم موفق بشم تا اينحا....
    در همين حين صداي زنگ در برخاست و خبر از اين داد كه كسي پشت در منتظر پاسخ گويي انهاست
    سهيلا به هيراد گفت:
    - خيل خب فعلا ديگه بسه پاشو ببين پشت در كيه...
    هيراد همينطور كه از پشت ميز بلند مي شد گفت:
    - باز تا ما اومديم دو كلمه حرف درست و حسابي بزنيم سر و كله يه مزاحم پيدا شد...
    و با عصبانيت به سوي اف اف به راه افتاد گوشي را برداشت و پرسيد
    - كيه؟
    صداي دختركي به گوشش نشست:
    - سلام مي بخشين مزاحمتون شدم ممكنه يه لحظه بياين دم در؟
    صداي جذاب و گيرايي كه با هيراد سخن مي گفت سبب شد او بدون اينكه سوالي بپرسد بگويد:
    -خواهش مي كنم، الان خدمت مي رسم.
    و به طرف در ورودي خانه به راه افتاد وقتي در را گشود به ناگاه در جا خشكش زد و به منظره مقابلش خيره شد ... دختري زيبا با چشمهايي درشت و عسلي رنگ كه از آن برق جواني با قدرت بسيار زيادي به بيرون مي تراويد و چهره اي به رنگ مهتاب با لباني درشت و گوشت آلود به او مي خنديد.
    در حاليكه هيراد به دخترك زل زده بود او گفت:
    - سلام....
    - در اين هنگام هيراد كه كاملا خودش را باخته بود به خود آمد و در حاليك ه مي كوشيد لبخندي بر لب بياورد با لكنت زبان گفت:
    - س....س.... سلام مي بخشين شما؟
    - من دختر همسايه جديد روبرويي تون هستم ببخشين مزاحم شدم.
    هيراد كمي بر خودش تسلط يافت و گفت:
    - خيلي خوش آومدين بفرمايين تو....
    دخترك به رفتارش حالت تشكر داد و گفت:
    - خواهش مي كنم بيشتر از اين مزاحمتون نمي شم ما امروز اومديم خونه رو تميز كنيم و فردا هم اسباب كشي داريم...
    - به سلامتي مباركتون باشه.
    دختر پاسخ داد:
    - ممنونم، غرض از مزاحمت اين بود كه ما براي شستن آشپزخانه نياز به يه شلنگ بلند داريم. خانم كمالي گفت شما شيلنگ دارين براي همين مزاحمتون شدم...
    هيراد خنديد و گفت:
    - چه مزاحمتي ...تا باشه از اين زحمتا...الان ميارم خدمتتون
    دخترك گفت:
    - تو رو خدا ببخشيد ! خودتون كه لازمش ندارين؟
    - نه خير اگه لازم هم داشتيم شما واجب تر بودين.
    و به طرف زير زمين خانه رفت و پس از چند لحظه شلنگ به دست برگشت و لبخند زنان دستش را به طرف دخترك گرفت و گفت:
    - بفرمائين خدمت شما اگه كمك لازم دارين بيام كمك.
    دختر شلنگ را از دست هيراد گرفت و گفت:
    - قربون محبتتون برادرام هستن.
    - مي خواين اينو براتون تا دم خونه بيارم؟
    - متشكرم خودم مي برم از شما هم بخاطر لطفتون خيلي ممنونم......
    منو بخاطر اينكه سر صبح مزاحمتون شدم ببخشين.
    هيراد گفت:
    - اين حرفا چيه خانم محترم هر خدمتي از دست من ساخته س در خدمتتونم.
    دخترك تشكر كرد و به طرف خانه رو برو روان شد و هيراد تا لحظه اي كه آن دختر زيبا قدم به داخل خانه روبرو گذاشت مقابل در خانه خودشان در جايش ايستاد و رفتن او را تماشا كرد و وقتي او در را پشت سرش بست هيراد به داخل خانه آمد.
    زماني كه در خانه را پشت سر خود بست مدتي همانجا ايستاد و به فكر فرو رفت:
    (( عجب فرشته اي بود.... توي تموم عمرم دختري به اين خوشكلي نديده بودم... اي كاش مي شد باهاش دوست بشم....))
    با همين افكار مشغول بود كه به آشپزخانه رسيد مادرش پرسيد:
    - كي بود؟
    رشته افكار هيراد از هم گسسته شد و گفت:
    - دختر مستاجر جديد خانم كمالي اينا بود
    مادر پرسيد:
    - چكار داشت؟ چطور هنوز نيومده اومدن در خونه ما؟
    هيراد پاسخ داد:
    - خانم كمالي گفته بود ما شلنگ بلند داريم اومده بود امانت بگيره آشپزخونه شونو بشورن.
    سهيلا چيزي نگفت و مشغول جمغ كردن ميز صبحانه شد هيراد پس از مدتي سكوت ناخود آگاه گفت:
    - دختره خيلي قشنگه، وقتي در رو باز كردم و چشمم بهش افتاد يهو جا خوردم.
    - چيه دندونت گير كرده؟
    - نه .... گير كه نه ، ولي خيلي ازش خوشم اومد
    و پس از مدت كوتاهي از پشت ميز برخاست و به اتاقش رفت.
    ديدار با دختر همسايه جديد افكار هيراد را بهم ريخته و موجب شد او در انروز كمتر به رفتن خارج بينديشد و بيشتر به آن دختر فكر كند. دخترك قسمت اعظمي از مغز هيراد را اشغال كرده و تا عصر فكر ديگري در ذهن هيراد وارد نشد
    غصر پيش از غروب آفتاب دخترك دوباره به خانه دكتر راد آمده و شلنگ امانت گرفته را باز پس داد و هيراد را يشتر در فكر خود فرو برد
    هيراد تا شب و هنگامي كه به سرزمين خواب فرو رفت به ان دخترك مي انديشيد و همين سبب شد متوجه نگاههاي نگران پدرش كه با غم او را مي نگريست نشود
    اين دست سرنوشت بود كه مسير زندگي هيراد را تغيير مي داد و او را در ابتداي ورود به جاده پر پيج و خم عشق مي گذاشت. فرشته سرنوشت به هيراد چشم دوخته و با قلمي كه در دست داشت فصل جديدي از داستان زندگي او را بر صفحه اي از صفحات دفتر سرنوشتش مي نوشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم

    صبح روز بعد هيراد زودتر از هر روز از خواب برخاست وقتي پس از رسيدگي به نظافت صبح گاهي در آشپخانه به مادرش پيوست.
    سهيلا مدتي چهره او را زير نگاههاي خود گرفت و سپس پرسيد:
    - هيراد ..... چرا چشمات پف كرده و قرمز شده؟!
    هيراد همينطور كه لقمه هاي نان و پنير را در دهان مي گذاشت گفت:
    - چيزي نيست، ديشب خوب نخوابيدم، دير خوابم برد
    سهپلا پپرسيد:
    - چرا؟
    - نمي دونم فكراي درهم و برهم توي مغزم مي آومد و نمي ذاشت بخوابم
    سهيلا با خود انديشيد:
    (( فكر رفتن به امريكا بدجوري مغزش رو مشغول كرده ديشب تا صبح داشته واسه خودش از امريكا كاخ مي ساخته اين بچه فكر مي كنه اونجا سرزمين ارزوهاست.... بهتره يه مدت به حال خودش باشه....))
    و پس از آن بدون اينكه مطلب ديگري بگويد روبروي هيراد نشست و صبحانه خوردن او را به تماشا گرفت. هيراد بعد از اينكه صبحانه اش را به پايان رساند كمي چشمانش را ماليد و گفت:
    - آخيش ، خواب از سرم پريد انگار يه مشت خاك پاشيده بودن توي چشمام
    سهيلا لبخندي زد هيراد از جايش برخاست فنجان چاي شيرين را كه تهي گشته بود برداشت و آن را در ظرف شويي گذاشت سپس بي اراده به سوي پنجره مشرف به خيابان آشپزخانه رفت و به بيرون نگاه كرد پس از چند ثانيه گفت:
    - مث اينكه هنوز همسايه هاي جديد اثاث نياوردن.
    - چطور مگه:؟
    - خونه خانم كمالي اينا خيلي سوت و كوره
    - صبح به اين زودي كه كسي اثاث نمي آيره...معمولان نزديكاي ظهر اثاثيه ميارن
    هيراد چيزي نگفت و به اتاق خصوصي اش رفت
    شب گذشته از لحظه اي كه به رختخواب خزيده بود چيزي جز تصوير همسايه جديد كه چون فرشته اي مقابل در خانه ايستاده بود ذهنش را مشغول نكرد . درسرزمين روياهايش دخترك را مي ديد كه با چشمان عسلي رنگ پر تلالواش به او نگاه دوخته و لبان زيبايش به رويش لبخند پر مهري مي پاشند.
    خودش را در كنار او مي ديد كه دست در دست هم در جاده سر سبزي قدم زنان پيش مي روند و در گوش يكديگر نجوا سر داده اند با زنده شدن اين تصاوير و روياها در ذهن هيراد طوفاني در گرفته بود و قلبش را حظ دلچسبي در بر مي گرفت... پس از نيمه شب هر لحظه واقعي تر مي شدند به ناگاه هيراد احساس كرد قلبش فرو مي ريزد و هر چه اين وضعيت ادامه مي يافت حال غريبي بر او مستولي مي گشت اين حال مدتي ادامه يافت تا اينكه دامن گرم و نرم خواب او را ارام ارام در چنگ خود كشيد و او به سرزمين روياها فرو رفت.
    هيراد كه تا آن روز سرنوشت ساز زندگي اش هيچ گونه آشنايي با عشق نداشت و تنها قصه هايي از عشق و عاشقي شنيده و خوانده بود در آن لحظات شب متوجه قدمهاي نرم و ارام عشق كه با ملايمت گام به سرزمين سينه گرمش مي گذاشت نشد. هيراد نمي دانست اين شور شگفتي كه با زنده شدن تصوير دختري كه حتي نامش را نمي دانست به سراسر وجودش حال شورانگيزي مي ريزد چيست و از چه نشات مي گيرد و از آنجا كه درك اين حالات برايش دشوار بود جوانه زيبايي عشق كه از خاگك قلبش به ارامي سر به بيرون كشيده و رفته رفته تلاش مي كرد تا بر پا بايستد را نديد...هر چند كه اين جوانه از خون قلب هيراد كه براي نخستين بار طعم عشق را مي چشيد آبياري مي شد.
    هيراد با همين حال غريب و زيبا خود را به پنجه گرم و نرم خواب سپرد و اينك كه صبح فرا رسيده و او بر روي تخت خوابش دراز كشيده و كتاب مي خواند دوباره همين حال بر قلبش حمله ور شد.
    او بي تاب بود قرار و آرام نداشت و انتظار كسي را مي كشيد اما خودش نمي دانست در انتظار كيست...جندين بار از جايشبرخاست و از اتاق بيرون رفت بي اراده خود را به پنجره مشرف به خيابان و خانه روبرو كشاند و به آن خانه نگريست و دوباره به اتاق خوابش باز گشت.
    دلهره سنگيني در وجودش احساس مي رد كه سبب مي شد از انچه مي خواند هيچ نفهمد ان روز فكر سفر و مهاجرت نيز از مغزش رخت بربسته ميدان را براي تاخت و تاز سوار توسن سركش عشق خالي گذاشته بود
    سهيلا كه تا كنون فرزندش را تا اين اندازه بي قرار نديده بود در يكي از دفعاتي كه او را كنار پنجره ايستاده ديد گفت:
    - هيراد ....چته مادر؟ منتظر كسي هستي؟ چرا همه ش ميري جلوي پنجره؟
    - راستش نمي دونم چمه.... نمي تونم يه جا بند شم. انگار دلم داره قل قل مي زنه....
    سهيلا خنديد و گفت:
    - خب فتيله شو بيار پائين كه قل نزنه....
    ساعتي گذشت و ظهر نزديك شد. سهيلا مشغول اماده كردن ناهار بود كه هيراد براي چندمين بار به آشپزخانه آمد و از پنجره خيابان را نگريست ناگهان ذوق زده گفت:
    - ا ....ا .... مامان اثاث اوردن...
    - به سلامتي.... تو جرا وايسادي كشيك مي دي؟
    و خنديد...هيراد مدتي فكر كرد و چيزي نگفت ، اما پس از چند لحظه با عجله تقريبا فرياد كشيد
    - مامان بدو... بدو بيا ببين.....
    سهيلا پرسيد:
    - چي رو ببينم؟ چي شده؟
    هيراد همينطورك ه از پنچره بيرون را مي نگريست به تندي گفت:
    - بيا ديگه ، الان مي ره ها.
    - كي مي ره؟
    - بابا ... دختره مي گم بيا و دختره رو ببين
    دخترك كه با اتومبيل بعدي رسيده بود پياده شد و همانند زن كامل خانه داري شرو ع به ضبط و ربط امور كرد. شوق به زندگي و بشاشيت از رخسار همچون ماه دختر مي باريد و از حركاتش نمايان بود كه از مديريت بسيار خوبي بر خوردار است.
    در اين فاصله سهيلا خودش را به كنار پنجره رساند و گفت:
    - بچه جون زشته مردم فكر مي كنن كلانتر محلي....
    اما هيراد كه گوشش به اين حرفها بدهكار نبود گفت:
    - اوناهاش نگاش كن، ببين چه خوشكله......
    ناگهان سهيلا خنده بلندي سر داد و در ميان خنده هايش گفت:
    - پس بگو از صبح ده دفعه اومدي جلوي پنجره و رفتي منتظره دختر همسايه بودي...؟!
    هيراد كه گويي حرف مادرش را نشنيده و يا با جمله او به علت التهابهايش پي برده ، جوابي نداد و محو تماشاي حركات دخترك شد.
    سهيلا دوباره به سراغ كارهايش رفت ، اما پس از گذشت مدت كوتاهي خطاب به هيراد گفت:
    - اين كاري كه تو داري مي كني خيلي زشته. اگه همون دختره چند بار از جلوي پنجره رد بشه و تو رو اونجا ببينه فكر مي كنه تو فضولي .... ابروت مي ره ها
    هيراد با خود انديشيد:
    (( مامان راست مي گه .... اصلا چرا من نشستم اينجا و دارم اثاث اونارو تماشا مي كنم؟ بهتره برم دنبال كارم....))
    سپس از جايش برخاست به مادرش لبخندي زد و به اتاقش رفت.... اما نيرويي او را به سوي پنجره مي كشيد.... نيرويي كه هيراد شب هنگام زماني كه تاريكي ادر سياهش را بر سر شهر كشيد دريافت كه تنها از وجود آن دختر نشات مي گيرد نه چيز ديگر.....
    آن شب وقتي خانواده سه نفره دكتر راد دور ميز شام جمع شده و شام مي خوردند تنها كلماتي كه از ميان لبانشان خارج مي شد پيرامون همسايه هاي جديد و رفتار ان دختر بود... و زماني كه دكتر راد و همسرش تنها شدند دكتر پرسيد:
    - سهيلا چه خبر؟ هيراد ديگر حرفي از رفتن نزد؟
    - فعلا كه ديگه حرفي نمي زنه. ذهنش بدجوري مشغول همسايه جديد شده.
    - نمي دونم كي تو مغزش انداخته كه بره خارج اون كه زياد اخل دوست و رفيق بازي نيست و پس از مدتي سكوت افزود:
    - من توي اين دو روز فكرامو كردم
    - چه فكري بيژن؟!
    - اين بچه همه زندگي من و توئه ...اگه اون نباشه من مي ميرم. تصميم گرفتم اگه نتونستم جلوي رفتنشو بگيرم هر چي داريم و نداريم رو مي فروشيم و ما هم باهاش ميريم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم

    يك هفته از اثاث كشي همسايه هاي جديد به خانه آقاي كمالي مي گذشت چند روز نخست هيراد با بي قراري مرتبا چشم به در خانه روبرو داشت تا شايد دختر همسايه را ببيند اما موفق به ديدار نشد. ارام ارام التهاب تب ديدار در هيراد رو به كم شدن نهاده و مي كوشيد نسبت به اين امر خود را بي تفاوت نشان دهد چرا كه هيراد پس از مدتي پي برده بود تحولات جديد دروني اش به دختري كه چند روز پيش جلوي در خانه شان ديده بود ختم مي شود و از انجا كه تا آن روز تجربه اي در رابطه با ارتباط با جنس مخالف نداشت از اين امر هراس به دلش افتاده بود.
    خانواده كمالي دو پسر و يك دختر داشتند كه پسر بزرگ و دخترشان ازدواج كرده و پسر كوچكترشان كهدرست هم سن و سال هيراد بود و شهاب نام داشت با پدر و مادرش زندگي مي كرد.
    شهاب پسري خوش رو و آرام بود كه از كودكي با هيراد دوستي صميمانه اي داشتند و حتي در برخي از پايه هاي تحصيلي هم كلاس بودند ، اما از انجا كه هيراد پس از اخذ ديپلم داوطلبانه به خدمت نظام اعزام شد و شهاب ترجيح داد به تحصيلاتش ادامه دهد اينك او دانشجوي رشته برق الكترونيك گشته و در تابستان گرم انسال در تعطيلات ميان ترم به سر مي برد
    شهاب و هيراد اكثر اوقات فراغتشان را در كنار هم بودند و بهمين دليل خانواده دكتر راد و آقاي كمالي نيز با هم رفت و آمد نزديكي داشتند.
    پس از اينكه يك هفته از اوردن اثاث مستاجرين جديد به خانه كمالي ها گذشت. روزي هيراد براي ديدن شهاب به خانه آنها رفت.
    عقربه هاي ساعت ده صبح را نشان مي دادند كه هيراد در اتاق خصوصي شهاب روبروي او نشسته و با هم از هر دري سخن مي گفتند.
    مادر شهاب نيز گهگاه سري به آنها مي زد و وسايل پذيرايي شان را فراهم مي آورد.
    پس از چندي كه آندو با يكديگر گرم صحبت بودند هيراد پرسيد:
    - راستي شهاب اين همسايه هاي جديدتون چطورن؟
    - چطور مگه؟
    - منطورم اينه كه چه جور آدمايي هستن؟
    - آدماي خوبين،ق ساكت و بي ازارن، از موقعي كه اومدن خونه ما من فقط يكي دو دفعه يكي از پسراشونو ديدم اسمش تورج خيلي خوش برخورد و مبادي ادابن.
    - بقيه شون چي؟ اونا چطورن؟
    - يه پسر بزرگتر دارن كه فكر مي كنم حدود بيست سالشه اسمش ايرج اون تورج هم فكر مي كنم هفده ، هچده سالشه يه دخترم دارن كه هنوز نمي دونم چند سالشه و اسمش چيه...
    هيراد جمله شهاب را قطع كرد و گفت:
    - اره دختره رو ديدم اونروز كه مي خواستن خونه رو تميز كنن اومده بود خونه ما شيلنگ بگيره .... خودمونيم عجب دختر قشنگي يه ، جلوي در ماتم برده بود
    - پس بگو براي چي رفتي تو سراونا.. حتما يه فكرايي افتاده توي سرت...
    وقتي اين جمله از دهان شهاب خارج شد . هيراد كمي به فكر فرو رفت، با خود انديشيد كه حتما در درونش اتفاقاتي رخ داده كه تا اين اندازه كنجكاو بدست اوردن اطلاعات درباره ان دختر است. اين التهابات ند روزه اخير همه از فكر ان دختر نشات مي گرفت و سبب مي شد فكر ديگري ذهنش را به بازي نگيرد از اين رو به دوست قديمي اش گفت:
    - تو كه غريبه نيستي... راستش رو بخواي از روزي كه ديدمش يه چيزي توي دلم همه ش داره تكون مي خوره كه تا قبل از ديدن اون احساسش نكرده بودم. همه ش دلم مي خواد دوباره ببينمش نمي دونم اين چه جور احساسي يه كه توي اين چند روز دارم....
    شهاب گفت:
    - خب حتما ازش خوشت اومده كه اين حال رو داري با يه نگاه مهرش به دلت نشسته البته از حق نگذريم خيلي قشنگ و تو دل بروئه....
    هيراد بي تابانه گفت:
    - قشنگ چيه يه فرشته س مث عروسك مي مونه ادمو ديوونه مي كنه...
    و پس از مكث كوتاهي افزود:
    - شهاب نمي دوني نامزدي دوست پسري چيزي توي اين حرفا داره يا نه؟
    - والا نمي دونم گفتم كه خيلي اروم و بي سر و صدان فقط اون شب دومي كه اثاث اورده بودن با مامان و باب يه ساعت رفتيم خونه شون و منم بيشتر داشتم با پسراشون حرف مي زدم چيزي از اين حرفا كه تو مي پرسي دستگيرم نشد ، اما راحت مي تونم ته و توي اينايي كه مي خواي رو از طريق اون داداشش در بيارم.
    در همين حين خانم كمالي به اتاق شهاب وارد شد و خنده كنان گفت:
    - هيراد جون ، چند وقت پيدات نبود....
    - مشغول درس خواندن بودم مي خواستم توي كنكور سال ديگه شركت كنم اما....
    - اما چي؟ مگه ديگه نمي خواي شركت كني؟
    - حقيقتش اينه كه تصميم گرفتم برم امريكا كنكور نمي دم.
    - امريكا براي چي؟ هر كاري مي خواي بكني همين جا بكن توي مملكت غريب مگه چي خير مي كنن كه همه مي خوان برن؟
    خانم كمالي گفت:
    - البته بد فكري م نيست. شما بيشتر فاميلاتون امريكان. تو هم بري برات بد نمي شه. يه موقع ديدي آقاي دكتر و مامانت م اومدن.
    هيراد گفت:
    - بله منم همين طور فكر مي كنم تازه اونجا براي تحصيل خيلي بهتر از اينجاست.
    خانم كمالي گفت:
    - حالا ديگه از اين حرفا بگذريم چند وقته دور هم جمع نشديم دلم مي خواد امشب با بابا و مامان بياين خونه ما .... خودمم به مامانت زنگ مي زنم ولي اول از تو پرسيدم كه بدونم امشب جايي كاري ندارين؟
    هيراد گفت:
    - فكر نمي كنم كاري داشته باشيم خيلي خوشحال مي شيم بيايم خونه شما...
    و پس از مدتي افزود
    - اصلا شما بياين خونه ما اينجا و اونجا نداره
    اين تعارف ها رو از كي ياد گرفتي
    و همينطور كه از در اتاق خارج مي شد ادامه داد:
    - الان به مامانت زنگ مي زنم و براي شام دعوتتون مي كنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتم

    شب از راه رسيد و خانواده دكتر راد با دعوت قبلي به منزل آقاي كمالي رفتند هر كس با هم كلام خود مشغول صحبت بود.
    دكتر راد به آقاي كمالي گفت:
    - آقا قدم همسايه هاي جديد مبارك، انشا الله قدمشون خير باشه...
    آقاي كمالي لبخندي زد و گفت:
    - سلامت باشي دكتر به هر كسي نمي شه اعتماد كرد و اوردش توي خونه براي همين يه مدت خونه خالي افتاد تا اينا اومدن خونواده خوب و ساكتي هستن. فاميليشون يزداني يه. آقاي يزداني رئيس يكي از قسمتهاي مهم يكي از كارخونه هاي دولتي يه . رويهم رفته آدماي مثبتي هستن.
    دكتر گفت:
    - مباركتون باشه خود شما خانواده خوبي هستين و مستاجرهاي خوبي هم نصيبتون شده
    آقاي كمالي پرسيد:
    - دكتر براي هيراد جه تصميمي داري؟ حالا كه ديگه چند ماهه سربازي ش هم تموم شده برنامه ت چيه؟
    چهره دكتر كمي در هم فرو رفت و پس از سكوت كوتاهي پاسخ داد:
    - والا چي بگم..... معلوم نيست كي زير پاش نشسته كه فكر خارج رفتن افتاده توي سرش. اول قرار بود درس بخونه ، كنكور بده و به تحصيلش مشغول بشه ولي يه دفعه داره زمزمه خارج رفتن مي كنه
    - شما كه موقعيتش رو دارين چرا نمي فرستينش ؟
    - وقتي خودم بالاي سرش نباشم مرتب نگرانشم اون هنوز خيلي جوونتر از اينه كه بتونه خوب رو از بد تشخيص بده و گليمش رو از آب بكشه بيرون...
    - اين كه غصه نداره خودتونم باهاش برين آينده اش اونجا تضمينه....
    دكتر گفت:
    - كجا بريم؟ توي مملكت غريب. چه كاري از دستمون بر مياد؟ چرا وطم خودمونو كه توش با آرامش و خوشي زندگي مي كنيم ول كنيم و بريم يه كشور غريب؟ درسته من توي امريكا تحصيل كردم درسته امكانات اونجا خيلي بيشتر از اينجاست، ولي منم توي همين كشور خودمون تموم وسايل اسايش و رفاه رو براي زن و بچه م فراهم كردم....
    در همين حين كه دكتر راد و آقاي كمالي گرم بحث بودند هيراد و شهاب نيز با هم گفتگو مي كردند
    هيراد مي گفت:
    - شهاب كاش مي شد يه جوري ارتباط منو با بچه هاي آقاي يزداني راه بندازي
    - چه جوري؟ مگه اينكه يه مدتي خودم با پسراشون رفت و آمد كنم و بعد تو رو هم بيارم قاطي ماجرا....
    - تو فكر مي كني اينجوري بتونم قاپ دختره رو بدزدم؟
    - اون ديگه بستگي به زرنگي خودت داره... اگه بتوني با برادراش رفيق بشي شايد يه طورايي پات توي خونه شون باز بشه.
    در اين زمان خانم كمالي و سهيلا كه در آشپزخانه گرم صحبت و اماده كردن شام بودند با هم به سالن پذيرايي آمدند و خانم كمالي گفت
    - بفرمائين شام حاضرهخ...شام سرد ميشه.....
    دكتر با لبخند گفت:
    - اسباب زحمت ... حسابي افتادين توي دردسر.
    آقاي كمالي گفت:
    - اين چه حرفيه مي زني دكتر ، غرض اين بود كه دور هم جمع بشيم ، حالا چه فرقي مي كنه شام رو با هم بخوريم يا نه ، اينها همش بهانه س براي اينكه بيشتر كنار هم باشيم.
    و بعد دست دكتر را گرفت و به طرف آشپزخانه كه ميز شام در انجا آماده بود به راه افتاد. شهاب و هيراد هم به دنبالشان رفتند و اين جمع شش نفره دور ميز كوچك آشپزخانه گردهم نشستند و سرگرم صرف شام شدند.
    باقالا پلو با مرغ و خورش قيمه غذاهايي بود كه ميهمانان با آنها پذيرايي مي شدند. در طول صرف شام آن جمع كوچك مرتب با هم شوخي مي كردند و مي خنديديند و از هر دري حرف مي زدند.
    پس از به پايان رسيدن شام مردها با تشكر از خانم كمالي بخاطر غذاهاي خوشمزه و لذيذش مشغول جمع آمري ميز و شستن ظروف شدند. سپس خانم كمالي و به همراهش سهيلا با سيني اي به جمع شوهر و فرزندانشان پيوستند.
    همينطور كه آنها چاي مي نوشيدند صداي زنگ تلفن توجهشان را جلب كرد آقاي كمالي از جايش برخاست گوشي تلفن را برداشت و پس از اينكه سلام و احوالپرسي گرمي كرد گفت:
    - خواهش مي كنم قدمتون روي چشم اين حرفا چيه نه خير فقط آقاي دكتر راد همسايه روبرو با خانم و پسرشون اينجا هستن اختيار دارين مزاجم چيه درخ دمتتون هستيم خيلي هم خوشحال مي شيم.
    و پس از خداحافظي گوشي را گذاشت بعد رو به ديگران كرد و گفت:
    - آقاي يزداني بود مي خوان بيان بازديد ما رو پس بدن.
    دكتر نيم خيز شد و گفت:
    - پس ما ديگه مرخص مي شيم....
    هيراد كه ابتدا از شنيدن خبر ديدار با آقاي يزداني و خانواده دلش در سينه با شتاب تر از چند لحظه پيش مي كوبيد اينك با جمله اي كه از دهان پدرش خارج شد به ناگاه دست و پايش را گم كرد و رنگش پريد، چرا كه او يك هفته براي فرا رسيدن چنين موقعيتي لحظه شماري مي كرد... اما با جوابي كه آقاي كمالي به دكتر داد هيراد نفس راحتي كشيد
    - كحا به اين زودي اتفاقا ادماي خوبي ن بدنيست باهاشون آشنا بشين.
    دكتر ديگر چيزي نگفت و بر جايش نشست.. سهيلا مشغول پوست كندن ميوه بود و خانم كمالي شروع به جمع آوري مختصري كرد.
    شهاب نگاه پر معنايي به هيراد انداخت و گفت:
    - پسر بهترين موقعيته بهتره قدرش رو بدوني...
    هيراد كه هيچ گونه تجربه اي در اين زمينه نداشت گفت:
    - شهاب تو بايد كمكم كني من نمي دونم بايد چكار كنم
    - حالا بذار بيان ببينم وضعيت چه جوري مي شه بعد بهت مي گم....فقط حواست باشه خجالت و اين حرفارو بذار كنار اين دختر هم مث همه آدماي ديگه س درست مث هميشه كه زود با همه گرم مي گيري و بر خوردت حرف نداره باش...
    هيراد با شنيدن حرفهاي شهاب قوت قلبي نسبي گرفت و مصمم شد به هر شكل ممكن ارتباطي با دختري كه با يك نگاه دل از كفش ربوده بود بر قرار كند.
    مدتي گذشت و بعد صداي زنگ در ورودي خانه بر خاست شهاب از جايش بلند شد به سوي در رفت آنرا گشود و با سلامي گرم همسايه هاي جديد را به داخل خانه دعوت كرد.
    به دنبالش تعارف هاي شهاب مردي كه حدود چهل و چند ساله به نظر مي رسيد به همراه زني جوان و همان دختري كه هيراد در انتظار ديدارش مي سوخت قدم به داخل خانه گذاشتند وقتي به خانه وارد شدند هيراد مدتي بهت زده خيره به دخترك نگريست اما بعد از مدت كوتاهي كه خودش را بازيافت تصميم گرفت همانطور كه شهاب گفته بود عمل كند. پس از خود مسلط گشت و با برخوردي بسيار خوب و عالي با آنها احوالپرسي كرد.
    آقاي كمالي دو خانواده را بهم معرفي نمود و هر كس روي مبلي نشست . در اين زمان شهاب پرسيد:
    - پس ايرج و تورج كجان؟
    خانم يزداني با عشوه اي كه در حركاتش مشهور بود پاسخ داد:
    - پسر عموشون اومده بود خونه ما موندن پيش اون اشاالله يه وقت ديگه خدمت مي رسن
    - اختيار دارين خدمت از ماست انشاالله من و دوستم هيراد به زودي باهاشون دوست مي شيم و رفت و امد مي كنيم.
    شهاب سعي داشت با عنوان كردن نام هيراد او را كاملا مطرح كند
    خانم يزداني گفت:
    - هر وقت تشريف بيارين قدمتون روي چشم ماست
    و خنده ريزي كرد...
    مدتي كوتاهي گذشت تازه واردين با محيط خو گرفتند و صحبت ميان مردان خانواده ها گل انداخت و مادران نيز به ارامي شروع به سخن گفتن كرده و حرفهاي زنانه مي زندند اما بچه ها ساكت نشسته و در هيچ كدام از بحث ها مداخله نمي كردند.
    هيراد با هر نگاهي كه با ترس و لرز به چهره دخترك مي انداخت دل در سينه اش فرو مي ريخت و با آنهمه تبحري كه در برقراري ارتباط اجتماعي داشت از آغاز صحبت با دختر خانواده يزداني عاجز بود
    پس از چند دقيقه شهاب كه سكوت حاكم ميان جمع كوچك سه نفره خودشان را ديد به ارامي خطاب به دختر همسايه گفت
    - خيلي خوش اومدين چه كار خوبي كردين كه شمام تشريف اوردين
    دخترك لبخندي زد و گفت:
    - خواهش مي كنم وظيفه م بود.
    دخترك بسيار خوش رو بود و خنده از روي لبانش دور نمي شد چهره روشن و مهتابي اش با پوست سپيد و گونه هاي صورتي و لبهاي گوشتي سرخ رنگش به زيبايي تمام عيار چشمان عاشق كشش مي افزود و گيسوان خرماي يرنگش كه ازادانه بر روي شانه هايش رها بود شراري از عشق در دل هر صاحب ذوقي برپا مي ساخت
    شهاب گفت:
    - اتفاقا پيش پاي شما داشتيم با دوستم هيراد درباره شما حرف مي زديم
    - دختر نگاه پر مهري به هيراد انداخت و خطاب به او كه ساكت بود گفت:
    - - درباره من چي مي گفتين؟
    هيراد كوشيد تا بر خودش تسلط يابد سپس گفت:
    - صحبت از برخورد بسيار عالي شما بود...اون روز كه اومدين خونه ما به قدري خوش برخورد بودين كه من شيفته شما شدم.
    دخترك دوباره خنديد و گفت:
    - اتفاقا منم از شما خيلي خوشم اومد واقعا پسر برازنده اي هستين.
    در اين لحظه شهاب كه مي ديد خود به خود هيراد و دختر همسايه با هم جفت شده اند ترجيح داد براي مدتي انها را تنها بگذارد پس گفت:
    - چند لحظه منو مي بخشين كه تنهاتون مي ذارم....
    بعد از جايش برخاست و به سوي اتاق خودش روان شد.
    هيراد كه به ناگاه احساس مي كرد كه از وجود دخترك چنان حرارتي به تنش مي ريزد كه به سختي او را مي سوزاند تصميم گرفت پرسشي را كه در طول مدت زماني كه او را ديده بود تا به حال مغزش را به خود مشغول داشته با وي مطرح كند سپس نگاهي سرشار از محبت به او انداخت و پرسيد:
    - منو مي بخشين خانم مي تونم بپرسم اسم شما چيه؟
    دخترك كه لبخند از روي لبانش محو نمي شد سرش را با حالت زيبايي به سوي هيراد چرخاند و گفت:
    - گلناز اسم من گلنازه....
    هيراد زير لب گفت:
    - گلناز ؟ چه اسم قشنگي اين اسم واقعا برازنده شماست....
    سپس مكث كوتاهي كرد و به ارامي افزود:
    - شما واقعا مث گل نازين...
    گلناز خنديد و گفت:
    - شما لطف دارين اين محبت شمارو مي رسونه
    - چند سالتونه؟
    - تازه شونزده سالم تموم شده رفتم توي هفده سال.
    هيراد با تعجب گفت:
    - اصلا بهتون نمي ياد. ماشاالله استخون بندي درشتي دارين چهره تونم بزرگتر از سنتون نشون مي ده... البته ته صورتتون پيداس كه تازه پا به سنين جوووني گذاشتين.
    گلناز لبخندي زد و پرسيد:
    - بهم مي خوره چند سالم باشه؟
    - چي بگم...شايد حدود بيست بهتون بخوره.
    - شما چند سالتونه؟
    - منم توي بيست و دو سال هستم
    - ولي شما جوونتر به نظر مي رسين... كارتون چيه ؟ تحصيل مي كنين؟
    هيراد پاسخ داد:
    - چند ماهه سربازي م تموم شده داشتم براي كنكور درس مي خوندم اما يهو هوس خارج رفتن افتاد به سرم الان م بلاتكليفم....
    گلناز اخمي كرد و گفت:
    - خارج براي چي؟ من شنيده بودم پدر شما دكتر هستن شما كه نبايد مشكلي داشته باشين.
    هيراد بي اراده جواب داد:
    - نمي دونم چطور اين فكر به سرم افتاد، اما از وقتي شما رو ديدم در تصميم گيري سست شدم.
    گلناز لبخندي زد و چيزي نگفت پس از آن شهاب دوباره به جمع انان پيوست و گفت:
    - معذرت مي خوام بايد يه جا زنگ مي زدم دير مي شد...
    گلناز با عشوه گفت:
    - اختيار دارين عوضش من با آقا هيراد حسابي آشنا شدم
    سپس رو به هيراد كرد و ادامه داد:
    - راستي اسم شما هيراده ديگه؟
    هيراد نگاهش را به نگاه شيرين گلناز دوخت و پاسخ داد:
    - بله گلناز خانم من هيراد هستم....
    شهاب با شيطنت گفت:
    - هيراد و گلناز .... چقدر بهم ميان....
    با شنيدن اين جمله رنگ از رخسار هيراد پريد و گلناز نيز از شرم سرخ شد.
    سپس صداي آقاي يزداني به گوشهاي جوانشان ريخت كه خطاب به همسرش مي گفت:
    - خب شكوه خانم اگه آماده هستين اجازه مرحصي بگيريم..
    آقاي يزداني مرد با قد متوسط و لاغر اندام بود و چهره گندمگون ريش پرفسوري و سري كم مو داشت كه موهاي دور سرش جو گندمي گشته بود سيمايش آرام و كمي اخم الود به نظر مي رسيد.
    مادر گلناز نيز زني زيبا تقريبا هم قد شوهرش با چهره اي گرد و سپيد بود و تا حدودي شباهتش به گلناز سبب مي شد اگر كسي انها را نشناسد تصور كند انها خواهر هستند... به صورتش كه دقيق مي شدي بيش از سي و هفت هشت سال نداشت....
    مادر گلناز لبخندي زد و با ناز گفت:
    - من كه نمي تونم از خانم كمالي و خانم دكتر دل بكنم.....
    سپس رو به هم كلامهايش كرد و ادامه داد :
    - اجازه مي فرمائين؟
    خانم كمالي گفت:
    - تازه صحبتهامون گرم شده بود آقاي يزداني...
    آقاي يزداني گفت:
    - ديگه دير وقته با اجازه مرخص مي شيم فرصت زياده و راهمون م نزديكه، انشاالله در خدمتتون هستيم.
    سپس رو به دكتر راد كرد و افزود:
    -آقاي دكتر به همراه آقاي كمالي و خانواده منزل ما تشريف بيارين
    دكتر گفت:
    - ما هم خوشحال مي شيم در خدمتتون باشيم.
    سپس آنها از جايشان برخاستند و پس از خداحافظي با همه به سوي در رفتند وقتي گلناز دستش را براي خداحافظي به سوي هيراد دراز كرد دست او را محكم در دستش فشرد و گفت:
    - آقا هيراد خوشحال مي شم اگه بيشتر باهاتون آشنا بشم.
    با اين جمله گويي قلب هيراد در سينه اش فشرده شد و به آرامي پاسخ داد:
    - منم همينطور
    و بي اراده گفت:
    - شما خيلي زيبائين....
    گلناز ديگر چيزي نگفت و به دنبال پدر و مادرش از در خارج شد....
    آن شب شب سرنوشت گلناز و هيراد بود و فرشته سرنوشت نخستين فصل كتاب سرنوشت اشقانه پر فراز و نشيب آنها را به پايان رساند و به آرامي كتاب سرنوشت را برايشان ورق زد....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم

    وقي گلناز به خانه بازگشت حال ديگري داشت . نمي دانست چه چيز در درونش مي جوشد و او را به شوق مي آورد به قدري شور داشت كه خنده از روي لبانش دور نمي شد
    نمي ساعتي در كنار برادران و پسر عمويش نشست و با هم به شوخي و خنده پرداختند و پس از ان گلناز به بهانه خواب به اتاق خودش رفت و در بستر خزيد اما خود بخوبي مي دانست كه خواب به چشمانش نخواهد آمد و تصوير دلنشين هيراد پسر يكي يكدانه همسايه روبرو از مقابل ديدگانش محو نخواهد شد بنابراين دل به اين روياي شيرين سپرد و تا صبح خودش را در كنار او سوار بر توسن سپيد عشق مي ديد كه در حال تاخت و تاز در دشت سرسبز محبت بودند
    آري گلناز هم عاشق شده بود و لحظه اي ارام نداشت او در آن لحظات لذتي وصف ناشدني از بيداري از عشق مي برد و اين شور و حال او را با خود به جايي برد كه با آن سن و سال كم هرگز حتي فكرش را نيز نمي توانست بكند
    گلناز خودش را در كنار هيراد در لباس سپيد عروس مي ديد كه بازو در بازوي هم قدم بر مي داشتند به وجود همديگر افتخار مي كردند و به مدعويني كه به مراسم عروسي شان آمده بودند خوش آمد مي گفتند.
    از اين رويا لبخندي شيرين بر روي لبانش شكفته شده و در پوست خود نمي گنجيد...
    در گوشه اي از اتاقش فرشته مهربان سر نوشت كه گاه خود بر سرنوشت تلخي كه بر سر راه برخي انسان ها قرار مي دهد باران غم مي ريزد نشسته و چشم به اين صحنه هاي دلپذير عاشقانه داشت و گهگاه به رواياي شيرين گلناز در دل با لذت مي خنديد.... در ان زمان او تنها كسي بود كه در دمدمه هاي طلوع خورشيد نجواي درون گلناز را شنيد و از تصميمش خبردار شد
    گلناز درست همزمان با اولين تشعشعات خورشيد كه خبر از فرا رسيدن صبح مي داد در دل با خود پيمان بست
    (( به هر ترتيب ممكن خودم ارتباطم رو با هيراد برقرار مي كنم اون بايد بدونه چقدر خودشو توي دلم جا كرده اينقدر خودمو سر راهش قرار مي دم كه خودش پي به عشق توي قلبم ببره از نگاهش خوندم كه دل اونم پيش من گيره، ولي نمي تونم صبر كنم تا اون پاپيش بذاره خودم با كارام بهش ابراز عشق مي كنم كاري مي كنم كه فرار از عشق من و رفتن به خارج براش غير ممكن بشه))
    و اينگونه دخترك عاشق پيشه و پر احساس قصه ما تصميم سرنوشت ساز خود را گرفت تا بدينوسيله بر مهمترين بخش زندگي خودش و پسرك با عاطفه داستان مهر تاييد نشانده شود....
    هيراد نيز از حال مشابهي برخوردار بود او نيز پس از اينكه گلناز و خانواده اش منزل كمالي را ترك گفتند ديگر از سخنان سايرين هيچ نمي شنيد تصوير پري وش گلناز كه به عروسكهاي بسيار زيبا مي مانست دست از سرش بر نمي داشت
    تا زماني كه به خانه خودشان بازگشتند ديگر حتي جمله اي با شهاب سخن نگفت در خلسه عميقي فرو رفته و به گلناز مي انديشيد و تا زماني كه در اتاق خصوصي اش در بستر آرميد اين وضعيت ادامه داشت
    هيراد گلناز را مي ديد كه خنده كنان دستهايش را چون دو بال فرشتگان به طرفين گشوده و به سوي او مي دود و زماني كه بهم مي رسند درهم فرو مي رند تو گويي با هم يكي گشته اند...آري گلناز همه زواياي قلب و روح هيراد را به تسخير خود در آورده و با ديدار ان شب او را به قدري اسير عشق خود ساخته بود كه انگار هيراد سالهاست با عشقش آشناست...
    هيراد در دل زمزمه مي كرد
    (( گلناز .... گلناز ... عجب اسم قشنگي نمي دونم كي اين اسم با مسما رو براش انتخاب كرده مگه پدر و مادرش مي دونستن دخترشون توي اين سن و سال واقعا مث گل ناز قشنگ و معصوم مي شد....ماشاالله عجب وقاري داشت با اين حال كه تازه از نوجووني به مرز جووني پاگذاشته و هنوز روي مرز وايساده اصلا بهش نمي خورد رفتاارش تا اين اندازه پخته باشه....))
    هيراد هم تا سپيده صبح نخفت... باور اينكه گلناز نيز نسبت به او تا ان حد تمايل و اشتياق نشان داده باشد كه هيراد به راحتي نسبت به او اميدوار شود. برايش سخت و دشوار بود. گاه دچار دوگانگي انديشه مي شد و تصور مي كرد از انجا كه او تا ان اندازه به عشق ان دختر افسانه اي روياهايش دچار گشته پس اين تفكر به مغزش خطور كرده كه دخترك نيز نسبت با او تمايل دارد، اما در دل به خود نهيب مي زد كه گلناز مال منست و دير يا زود او را تصاحب خواهم كرد....
    با خود انديشيد:
    (( هر جور شده نظرش رو نسبت به خودم حلب مي كنم بايد خجالت و اين حرفارو كنار بذارم گور باباي كم رويي من كه تا حالا تنها چيزي كه نبودم خجالتي بوده بايد يه جوري راهشو پيدا كنم و وارد قلبش بشم...بعدش به بابا مي گم كار هر دومونو درست كنه با هم مي ريم امريكا و خوشبخت مي شيم...
    اما پس از مدتي دوباره فكر كرد
    (( شايد اون دلش نخواد از خانواده اش جدا بشه و با من بياد آمريكا... اونوقت چگار كنم؟ شايدم به دوتايي ما با هم ويزاي امريكا ندن توي اون شرايط بايد چه كنم؟
    درست در زماني كه خورشيد از پشت كوههاي سر به فلك كشيده از بستر خواب بيدار شد هيراد نيز تصميم خود را گرفت و قطره اشكي از گوشه مژگانش بر گونه هايش غلطيد...
    او تصميم گرفت كه با برقراري ارتباط با گلناز كه اينك در دلش اتشفشاني از عشق بر پا كرده بود سرنوشت خودش و او را تغير ندهد و هر طور كه هست با احساساتش كنار بيايد اما....
    فرشته سرنوشت كه اهدر تصميم گيري اش بود زير لب خنديد ... او سرنوشت انها را هماندم بر سينه سپيد كتار سرنوشت رقم زده بود و گريز از تقدير كاري است بس عبث و بيهوده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم

    صبح هنگامي كه هيراد پس از خواب كوتاهي ديده گشود هنوز غم تصميم سختي كه گرفته بود بر دلش سنگيني مي كرد مدتي در بستر ماند و از پنجره كنار تختش به منظره باغ كوجك منزلشان خيره شد سپس از جايش برخاست و پس از رسيدگي به امور صبحگاهي نزد مادرش رفت. سهيلا كه مشغول مطالعه بود با ديدن هيراد دست از كتاب خواندن كشيد و به چهره فرزندش لبخندي از سر محبت پاشيد
    هيراد سلام كرد و پس از شنيدن پاسخ سلام روي مبل راحتي مقابل مادرش نشست و پس از مدتي كوتاهي پرسيد:
    - جه خبر مامان....؟!
    سهيلا پاسخ داد:
    - هيچي پسرم از صبح نشستم اينجا دارم كتاب مي خونم
    - ديشب دختره رو ديدي؟
    - آره مامان جون تو راست مي گفتي خيلي قشنگ بود حسابي به دلم نشست. راستي اسمشو بهت نگفت؟
    - اسمش گلنازه... مي بيني چه اسم قشنگي داره؟
    - گلناز ...گلناز خيلي قشنگه ... ولي عجيبه چطور بعد از ايرج و تورج اسم اين يكي رو گذاشتن گلناز؟ اصلا با اسم بچه هاي ديگه شون همانگ نيست
    - چطور مگه ؟ اسم بچه هاي ديگه شونو از كجا مي دوني؟
    - مامان شون خيلي زن خوش مشرب و رب زبوني يه از وقتي نشست يه ريز گفت و خنديد نقل كلامش م ايرج و تورج بودن خصوصا تورج....
    - خب ديگه چي مي گفت؟
    - از خودش و شوهرش و بچه هاش زن بجوش و خون گرمي يه حالا قرار شده يه روز عصر با دخترش بيان خونه ما و بيشتر با هم آشنا بشيم
    - با گلناز بيان خونه ما؟!
    - اره عزيزم دلم مي خواد باهاشون رفت و آمد كنم ابته همون اولش به شكوه خانم گفتم من اهل اين نيستم كه زياد جايي برم اونم كه مث اينكه خيلي از من خوشش اومده بود گفت خودش مياد شماره تلفنو گرفت و فرار شد زنگ بزنه...
    هيراد بي اراده خنديد و از سر شوق گفت:
    - پس حسابي با هم دوست شدين....
    - اي تقريبا حالا انشاالله در اينده نزديك بيشتر با هم دوست مي شيم
    ما هيراد در عين اينكه از اين پيش آمد بسيار خرسند و راضي به نظر مي رسيد در درونش به تصميمي كه گرفته بود مي انديشيد او ديگر قصد تصاحب قلب گلناز را نداشت چرا كه اگر اماده سفر به امريكا مي گشت دل كندن از اين عشق برايش به مراتب دشوارتر و سخت تر از جدا شدن از پدر و مادرش بود پس در اين زمان كوشيد به گلناز نينديشد و در يكي از همين شبهاي تابستاني مستقيما با پدرش در باره مهاجرت صحبت كند
    چند روز گذشت و طي اين مدت هيراد كمي بر احساساتش غلبه يافت شايد دليل اصلي اينكه هيراد توانست نداي قلبش را ناديده بگيرد اين بود كه نه گلناز را ديده بود و اينكه حتي سعي مي كرد حرفي هم از او و خانواده اش نشنود. اما ته دلش هنوز خون عشق گلناز در قليان بود و گاه او را به وجد مي آورد و او بدون هيچ گونه اراده اي به كنار پنجره مي رفت، ولي پس از مدتي كنترل خويش را بدست مي آورد و از پنجره مشرف به خانه گلناز دور مي شد
    چند هفته اي از مطرح شدن مهاجرت هيراد به امريكا در خانه دكتر راد گذدشته و چون پس از آن ديگر كسي درباره سفر سخني به ميان نياورده بود دكتر و همسرش تصور مي كردند كه موجي از افكار به مغز هيراد هجوم اورده فكرش را مشغول و مغشوش كرده و بدون اينكه اثر جبران ناپذيري بر او بگذارد رد شده است
    اما شبي هيراد پس از صرف شام مقابل پدرش نشست و بي مقدمه پرسيد
    - پدر چرا با مريكا رفتن من محالفت كردين؟
    دكتر كه به هيچ وجه توقع مواجه شدن با اين سوال را نداشت ابتدا دستپاچه شد اما براي اينكه بر خود تسلط يابد مدتي به صفحه تلويزيون ديده دوخت بعد رو به هيراد كرد و گفت:
    - دلايلش رو به مادرت گفتم حتما اونم حرفاي منو بهت زده پس اگه حرف تازه اي داري بگو
    هيراد گفت:
    - دلايل شما با منطق من جور نيست من يه جوونم كه مي خوام زندگيمو همو نجوري كه دل خودم مي خواد بسازم شما هم بعنوان پدر من بايد توي اين راه به من كمك كنين شما پدر من هستين وظيفه تون اينه كه منو به سر و سامون برسونين
    - پسرم من وظيفه مو نسبت به تو تمام و كمال انجام دادم توي ايران شرايطي كه تو داري براي كمتر پسري فراهمه من حتي بيشتر از وظيفه م براي تو كردم
    - پس محبت رو در حق من تموم كنين و هر طور كه خودتون مي دونين منو بفرستين خارج
    سهيلا مات و مبهوت گاه به هيراد و گاه به شوهرش نگاه مي كرد و از ادامه اين بحث مي هراسيد
    دكتر گفت:
    - مگه تو اينجا چي كم داري؟ هر چي بخواي برات فراهمه مي توني تا آخر عمرت بخوري و بخوابي و از زندگيت لذت ببري اصلا نمي خوات كار كني اگه مي گم درس بخون براي اينه كه يه مدركي داشته باشي كه پس فردا مردم به ريشت نخندن كه با ثروت باباش كيف مي كنه. برو سر درس و دانشگاهت يه مدت كه از درس خوندنت گذشت خودم اين دختر آقاي يزداني رو برات مي گيرم ماشاالله مث گل ياس مي مونه ادم به وجودش افتخار مي كنه با افتخار به عنوان عروسم همه جا معرفي ش مي كنم تو هم ديگه چي مي خواي؟ ثروت ، خونه ماشين عالي يه زن خوشگل مث اين دختره خوشبختي ت رو كامل مي كنه
    قلب هيراد با شنيدن توصيفات پدرش از گلناز در سينه فرو ريخت و دوباره احساسات خفته اش بيدار شدند او مدتي فكر كرد و بعد گفت:
    - اينايي كه شما مي گين درسته ولي پدر من مي خوام برم خارج و خيال زن گرفتن م اصلا ندارم
    - حالا كه تا اين حد خودسر شدي كه روي حرف پدرت حرف مي زني خودت مي دوني من ديگه حرفي براي گفتن ندارم
    هيراد با عصبانيت از جايش برخاست و گفت
    - اين آخرين حرفتونه؟
    - بله حرفه آخرم بود
    هيراد به طرف اتاقش به راه افتاد و در بين راه گفت
    - پس من هر كاري خودم صلاح بدونم مي كنم اينو خودتون خواستين
    سپس وارد اتاق شد و در را محكم پشت سر خود بست
    در اين لحطه سهيلا خطاب به دكتر كه از شدت عصبانيت سرخ شده بود گفت:
    - بيژن فكر نمي كني بيش از حد عصباني شدي و يه كم تند رفتي؟
    - نمي دونم ... نمي دونم اين بچه شالوده زندگي منو از هم پاشونده....
    سهيلا حرف او را قطع كرد و گفت:
    - يعني تو ميذاري اون هر كاري دلش خواست بكنه؟
    - تا جايي كه بتونم جلوش مي ايستم ولي اگه نشد مجبورم يه فكر ديگه بكنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم

    لحظات به دقایق ، دقایق به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به ماهی تبدیل گشتند و به سرعتی باور نکردنی یکماه گذشت. در طول این ماه گلناز به راحتی توانست به خانه دکتر راد راه یابد و خودش را در دل سهیلا بطوری غیر قابل تصور جا کند ابتدا چند روز ÷س از دیدار خانواده ها در منزل آقای کمالی ، گلناز به همراه مادرش به خانه دکتر راد آمدند و ساعتی میهمان سهیلا بودند. گلناز با حسن خلق و رفتار دوستانه ای که داشت به آسانی توانست قلب سهیلا را که از داشتن دختر محروم بود برای خود نرم ساخته و کاری کند که او ظرف مدت کوتاهی گلناز را دختر خود بداند و مادرانه به او عشق بورزد.
    از آ ن پس اکثر روزها سهیلا به منزل خانواده یزدانی تلفن می زد و از خانم یزدانی خواهش می کرد گلناز را نزد او بفرستد گلناز نیز از این مسئله بسیار خوشحال بود و از اینکه به آسودگی توانسته به داخل خانه ای که پسر محبوب رویاهایش در آن زندگی می کند راه یابد در قلبش غوغائی برپا بود. او می کوشید تا به هر شکل ممکن خودش را بیشتر و بیشتر مورد توجه سهیلا قرار دهد ، از این رو در تمامی امور خانه داری به او کمک می کرد و به هم صحبت خوبی برای سهیلا مبدل گشته بود بدین ترتیب طولی نکشید که گلناز اکثر ساعات روز را نزد سهیلا بسر می برد.
    از ساعتی که پدرش برای رفتن به محل کار از خانه خارج می شد تا شب هنگام که باز می گشت گلناز نیز به خانه دکتر راد می آمد و گویی فقط برای خوابیدن به خانه خودشان باز می گشت. گلناز جای دختر را برای دکتر بیژن راد و همسرش سهیلا گرفته بود و آنها از اینکه او را در کنار خود دارند بسیار خوشحال و راضی بودند.
    اما موضوعی که روز به روز گلناز را متعجب تر می ساخت این بود که هیراد که در چند دیدار نخست تا آن حد خود را واله و شیدای او نشان می داد چرا از وقتی رفت و آمد گلناز به خانه شان شروع شد کمتر خودش را آفتابی می کرد و در عین سردرگمی می کوشید نگاهش را از او بدزدد.
    این مطلب باعث تعجب گلناز می شد اما شعله عشقی که در دلش روشن گشته بود چیزی نبود که به این آسانی ها خاموش گردد او در خانواده راد از موقعیت بسیار خوبی برخوردار شده و می دانست بالاخره موفق به فتح قله عشق هیراد خواهد شد
    از طرفی هیراد نیز از اینکه این دختر زیبارو به خانه شان رفت وآمد می کرد در دل بسیار خوشحال بود اما این دختر با آن تصمیمی که هیراد برای ادامه زندگیش گرفته بود به هیچ وجه سنخیت نداشت و به همین دلیل در درون هیراد جدالی بزرگ جریان داشت جدال دل و عقل.... عقل که به او نهیب می زد برای رسیدن به آینده ای رویایی نباید به ندای قلبش پاسخ گوید و دل که می کوشید عقل را به زانو در آورد و عشق گلناز را برای تمامی قوای درونی هیراد حاکم گرداند
    تا اینجای کار عقل در این مصاف پیشی گرفته و دل را شکست داده بود ، اما قلب بخوبی می دانست که اگر صبر پیشه کند همیشه در جدال عشق پیروز میدان بوده و هست....
    همینطور که روزها می گذشتند مهرماه و فصل مدارس فرار رسید و گلناز که آخرین سال تحصیل مقدماتی اش را پیش رو داشت با آغاز فصل پاییز به مدرسه رفت اما این مسئله خللی در آمد و شد او به خانه دکتر وارد نساخت تنها صبح ها بود که به دلیل مدرسه رفتن به خانه سهیلا نمی رفت ولی درست پس از پایان ساعت درس بلافاصله در منزل خودشان تغییر لباس داده به خانه هیراد رفته و حتی هر روز ناهار را با سهیلا و هیراد می خورد و به درس و کتابهایش در همانجا رسیدگی می کرد.
    سهلا نیز به قدری از این امر خرسند و راضی به نظر می رسید که از هیچ محبتی در حق گلناز دریغ نمی کرد و او را درست همچون دختر خود می دانست و این خود برگ برنده ای بود که گلناز در دست داشت.
    در طول این مدت هیراد نیز چندین بار توسط شهاب با ایرج و تورج دیدار داشت و بیشتر با تورج باب دوستی را گشوده بود اما چیزی می توانست هیراد را از تصمیمی که درباره خارج رفتن گرفته بود بازگرداند و همه توجه او را به غنچه گل زیبایی که در بر داشت و انرا نمی دید معطوف دارد؟!
    این سوالی بود که جز فرشته زیبای سرنوشت کس دیگری پاسخش را نمی دانست او به تلاشهای هیراد برای نادیده انگاشتن گلناز در دل می خندید و به آرامی خطوط کتاب سرنوشت او را زیر لب می خواند و گاه نگاهی از سر شوق به او و گلناز می انداخت و گاهی نیز از نگاشتن فصول اینده قطره ای اشک از دیده می فشاند....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/