صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    سیندخت

    توضیحات:


    نام رمان : سیندخت


    نویسنده : علی محمد افغانی


    تعداد صفحات کتاب : 348 صفحه


    تعداد بخش های کتاب : 3 بخش


    سال انتشار : چاپ دوم 1366


    انتشارات نگاه با همکاری انتشارات زرین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بخش اول :
    شب خنک بود و گرماسنج اتاق هتل، وقتی که آقای بهمن فرزاد مدیر فنی کارخانه روغن موتور اهواز در را گشود و به قصد خوابیدن لباسهایش را بیرون آورد و در گنجه جارختی آویخت، از بیست درجه ***** نمی کرد. با این وصف او کلافه بود. از گرمای خیالی که گمان می کرد آن سال از بداقبالی وی شاید یک ماه زودتر به سراغ خوزستان آمده بود، کلافه بود. مشروب نخورده بود، ولی چنانکه گفتی دوش آب گرم گرفته است در سر و صورت، گردن و شانه هایش احساس خلجان و گرما می کرد؛ یک گرمای جفنگ و دل آزاری که ظاهراً ناشی از کوفتگی اعصابش بود و مثل مورچه زیر پوستش راه می رفت. بخصوص وقتی که فکر می کرد ممکن است تمام شب را همانطور بی خواب بماند و صبح فردا نتواند با نشاط و سرزندگی لازم سر کارش حاضر شود، بیشتر کلافه می شد.
    از جیرجیر تختخواب وقتی که از دنده ای به دنده ای می غلتید، از سفتی بالش یا نرمی تشک و چسبندگی ملافه که هر کدام برای بی خوابی او بهانه ای بود، از صدای خفیف اتومبیلی که در آن ساعت نیم شب از جاده آسفالته جلوی هتل می گذشت و نور چراغهایش پنجره اتاق را روشن می کرد، از گفتگوها و مذاکراتی که آن شب ضمن خوردن شام و همچنین پس از شام، طی چهار ساعت طولانی با اعضاء هیئت مدیره شرکت داشت و همۀ آن اینک مثل بانگی که زیر طاق یک گنبد بکنند در مغزش منعکس می شد و تارهای حساس شده اعصابش را غلغلک می داد، از خودش که خودش را به یک زندگی مجردی یکنواخت و اقامت در هتل ها و پانسیون ها محکوم کرده بود، کلافه بود.
    بازوانش را شل می کرد و پاهایش را کش می داد و از زیر ملافه، خنکی های این گوشه و آن گوشۀ تشک را لمس می کرد. ولی در پس پرده سبک شده روحش می دید که توی سالن سبز رنگ هتل با چلچراغ روی سرش، کنار اعضاء هیئت مدیره که همه مردان سالمند و صاحب جاهی بودند، دور میز نشسته مشغول شام خوردن و در عین حال مذاکره پیرامون مسائل و موضوعات کارخانه یا به عبارت دیگر، شرکت بود. آقای اشمیت، کارشناس ماشین آلات که برای نصب و راه اندازی دستگاههای جدید از آلمان به ایران گسیل شده بود و اینک یک ماه می شد که در اهواز بود، طرف راست او نشسته بود. با آن هیکل لاغر و سیب گلوی برآمده اش که روی یقه پیراهن لق لق می خورد و مثل ماسوره از زیر پوست بالا و پائین می رفت، پیوسته دست دراز می کرد، از غذائی برمی داشت و توی بشقابش می گذاشت. اعضاء هیئت مدیره نگاههائی با هم رد و بدل می کردند؛ نگاههائی حاکی از خوشدلی و رضایت، که او چقدر از شکم خودش پذیرائی می کند. آیا در کشور خودش این غذاها گیرش نمی آمد؟ آقای سورن، سهامدار عمدۀ شرکت و رئیس هیئت مدیره که روبروی وی در طرف دیگر میز نشسته بود، دستش را روی شکم برآمده اش تکیه داده بود و نگاهش به آقای اشمیت بود. گوئی برای او به عنوان فردی آلمانی حتی در شیوه غذا خوردنش تحسینی قائل بود، یا اینکه می خواست نکته تازه ای از آن کشف بکند. گفت:
    - او که از حرفهای ما دور این میز چیزی سرش نمی شود، دست کم بگذار به شکم خودش خدمتی بکند. آلمانی ها خوب می خورند، خوب می خوابند، و خوب هم کار می کنند. اما در مورد این آقا نمی دانم، بنظر می آید که شخص جدی و پرکاری باشد.
    مدیر فنی کارخانه، یعنی آقای فرزاد، خود ایشان، به چهرۀ بیضی شکل سیاه چرده و کمی زمخت رئیس هیئت مدیره که چشمان ریز و لبهای درشت برگشته داشت، نظر دوخت. دوست داشت این شخص را که با نفوذترین فرد هیئت مدیره بود بهتر بشناسد و در عین حال در همین فرصت تا آنجا که دست می دهد خود را به او بشناساند. پاسخ داد:
    - آلمانی ها غذا خوردن را هم نوعی کار می دانند. به همین علت موقع خوردن برخلاف سایر ملت ها دوست ندارند زیاد حرف بزنند. و اما درباره این آقا، لابد پرکار بوده است که او را انتخاب کرده و فرستاده اند. ولی چه پرکار چه کم کار، او باید دو ماهه کارش را تحویل بدهد. او خیال دارد یک هفته یا ده روز به مرخصی برود و سری به خانواده اش بزند. گویا دلش تنگ شده است. شاید هم نقشه کشیده است که زنش را همراه بیاورد. با اینکه من و او در آلمان- البته منظور دو سال آخر اقامت من در آنجا است- با هم دوست بودیم و دو بدو خیلی جاها به گردش می رفتیم، طی مدتی که اینجا آمده است تا شامش را می خورد به اتاقش می رود و می خوابد. من می روم لب کارون یا توی خیابانهای شهر و ساعتی قدم می زنم، اما او هرگز مایل نیست دست کم به خاطر همراهی و هم صحبتی من هم که شده از هتل بیرون بیاید.
    آقای بهروز، مهندس شیمی، یکی دیگر از سهامداران شرکت، سرش را پائین انداخته بود. بخاطر نزاکت نمی خواست به شخصی که موضوع این گفتگو بود نگاه بکند. زیر لب گفت:
    - او آدم مظلوم و کم حرفی است. با اینکه می داند راجع به که و چه حرف می زنیم سرش را بلند نمی کند نگاه بکند. انگاری اصلاً به ما اعتنا ندارد. خوب، مرخصی او را در دستور جلسه بگذارید، روی آن تصمیم می گیریم.
    آقای شیروانلو، یکی دیگر از اعضاء که زمزمه اش بود سهامش را به دیگر شرکاء واگذار و از شرکت بیرون برود- به نظر می آمد که از چیزی ناراحت است- او مردی صریح و راست ولی تند و کم حوصله بود. دستمال سفره خود را تا کرد روی میز گذارد. با همان بی حوصلگی دوباره آن را برداشت و در دست مچاله کرد، گفت:
    - بعضی مسائل که شما در دستور این جلسۀ «فوق العاده» گنجانده اید و هیئت مدیره را از مقرها و مأواهای خود، تهران، به اهواز فراخوانده اید، آنهم با این شتابزدگی، به نظر من موضوعاتی چندان فوری یا اضطراری نبوده اند که با یک مکالمه تلفنی قابل حل نباشد.
    گوینده این کلمات نگاه کاونده اش را به چهرۀ یک یک اعضاء هیئت مدیره دوخت و ادامه داد:
    - «تغییر نام شرکت از تولید روغن اهواز به تولید فرآورده های روغن صنعتی ایران»، «تثبیت مدیر فنی کارخانه به عنوان مدیر عامل»، و «تصویب پاره ای تغییرات یا تعمیرات در کارگاههای کارخانه».
    آقای بهروز، مهندس شیمی، خیلی ملایم و از روی کمال احتیاط، به اعتراض آقای شیروانلو پاسخ داد و افزود:
    - «افزایش سرمایه شرکت به مناسبت توسعه های جدید»، و «وام به آقای فرزاد، مدیر کارخانه، جهت خرید منزل برای سکونت شخصی».
    هنگام بیان مطالب فوق، بخصوص قسمت اخیر آن، سایر اعضاء هیئت مدیره به نشانه تأیید سر تکان دادند. آقای بهروز ادامه داد:
    - از این گذشته، آقایان، چه مانعی دارد که ما هر چند وقت یکبار اینجا همدیگر را ملاقات کنیم و با هم شام یا نهاری بخوریم؟ این کار به نظر من لازم است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقای فرزاد فیلسوفانه خاموش بود. یخهای آب شده توی لیوانش را که از ته مانده پپسی رنگین می نمود، زیر لب چشید. به چهرۀ مرد بغل دستی خود یعنی آقای نصرت، پیرترین عضو هیئت مدیره، ملاک سابق یزدی و همشهری خودش، نظر انداخت. او چنان ریش و سبیل خود را دو تیغه کرده بود که پوستش با ته رنگ زرد دانه دانه ای که داشت، قهوه ای شده بود. پیرمرد چنین می نمود که قصد صحبت کردن داشت، اما ظاهراً نمی دانست از کجای مطلب باید شروع کند. آرنجهایش را روی میز تکیه می داد. با کارد و چنگال و بشقاب جلویش که تمیز مانده بود بی هدف ور می رفت و دوباره پس می کشید و به پشتی چرمی صندلی اش تکیه می داد. دست روی لب خودش می کشید و مثل کسی که سبیل داشته و آن را تراشیده است جایش را لمس می کرد. این مرد شصت و پنج سالۀ خوش مشرب و صمیمی و با حرارت، در میان شرکاء از همان ابتدا بیشتر از همه دل به این سرمایه گذاری بسته بود. برخلاف آقای شیروانلو از اشکالات نمی هراسید و تخم نومیدی و تردید در دل اعضاء نمی پاشید. با آنکه به قول خودش که همیشه آن را تکرار می کرد، «این کاره» نبود و روی رفاقت با آقای بهروز و هم به تشویق وی قدم در این رشته نهاده بود، تا این ساعت از همه پابرجاتر بود. همین آقای نصرت بود که چون وی را می شناخت و از وضع کار و تحصیلش در آلمان خبر داشت، در سفری که شش ماه پیش از آن به منظور معالجه برایش به این کشور دست داده بود، او را واداشت که به ایران بیاید و مدیریت کارخانه را قبول کند.
    آقای فرزاد وضع راحتی به خود گرفت و در پاسخ آقای شیروانلو گفت:
    - خوب، آقایان، این وظیفه من بود که طبق مواد اساسنامه رفتار کرده باشم. وگرنه برای من هیچ اشکالی نداشت عوض آنکه پنج نفر را از راه دور به اینجا بکشانم خودم که یک نفر بودم به تهران بیایم. اما اساسنامه پیش بینی کرده است که جلسات هیئت مدیره در اهواز باشد. من به خوبی می دانم که همه آقایان کار دارند و گرفتارند. آقای سورن مدیر عامل یکی از بزرگترین بانکهای بخش خصوصی و آقای بهروز رئیس کارخانه سودبخش دولتی هستند. بدیهی است که گرفتارند و به همین دلیل امروز عصر با هواپیما وارد شده اند و یک امشبی هم بیشتر در اهواز نخواهند ماند. امروزه هر کسی را که نگاه کنی گرفتار است. به جز خدا که کارش را کرده و با فراغت کامل کنار نشسته مشغول تماشای همین نوع گرفتاریهای بندگان خود است. آقایان، من با اینکه بیشتر از چهار ماه نیست آمده ام و هنوز تابستان داغ این دیار و شرجی ها و طوفانهای شن آن را ندیده ام، حدس می زنم که گرما توی کارخانه کولاک خواهد کرد. سقف های بلند به سبک سوله نه برای زمستان مناسب اند نه برای تابستان. مگر آنکه به شکل خاص و اطمینان بخشی عایق بندی شده باشند. این کار به نفع ما است که هر چه زودتر یعنی همین حالا که آغاز فروردین است انجام شود. من صورت ریز خرج هائی را که در این مورد لازم است بشود، تهیه کرده ام که در جلسه امشب به عرض خواهم رساند. خوب، مثل اینکه دوست ما آقای اشمیت که شامش را خورده است قصد دارد زودتر خودش را خلاص کند و برود بخوابد. آقای اشمیت (این تیکه را خطاب به آقای اشمیت به زبان آلمانی گفتند) اگر شما امشب زود نروید بخوابید فرمایش آقای سورن که آلمانی ها خوب می خورند و خوب می خوابند و خوب کار می کنند درست درنخواهد آمد (دوباره به فارسی ادامه دادند). عجالتاً این دو تیکه را که آلمانی ها خوب می خورند و خوب می خوابند به آقایان ثابت کردی. تیکه سوم، یعنی خوب کار کردن شما را فقط دو ماه دیگر است که ما می توانیم به چشم ببینیم و تصدیق کنیم. آقایان، یک موضوع دیگر که برای کارخانه فوریت دارد سفارش دستگاه قوطی سازی و چاپ نوشته های آن است در یک یا دو رنگ. من حرفی ندارم که ما کارتنهای مورد نیاز خود را همیشه از بیرون بخریم. این، به نظر من کاملاً به صرفه است. اما در خصوص قوطیهای حلبی وضع کاملاً فرق می کند. این قوطی ها را که یک کیلوئی و چهار کیلوئی هستند ما اینک آماده می خریم. آنها را پر می کنیم، و با دستگاه نیمه خودکار که درست هم کار نمی کند درشان را پرس می کنیم، برچسب می زنیم و روانه بازار می کنیم. این، علاوه بر آنکه نیروی فراوانی می برد، کلی سرمایه را معطل می کند. حمل و نقل قوطیهای خالی از تهران به اینجا کار آسانی نیست. از آن دشوارتر انبار کردنش است که غالباً بر اثر جابجائی و ضربه قُر یا سوراخ می شوند و زحمت ما را چند برابر می کنند. من دقیقاً نمی دانم دستگاه قوطی سازی و چاپ برای کارخانه چقدر خرج برمی دارد. شاید صد یا شاید دویست هزار مارک. ولی می دانم که خرید آن برای ما از هر چیز لازم تر است و خرجی است که دور ریخته نخواهد شد. خوب، آقای اشمیت به امان خدا تا فردا صبح. اگر هیئت مدیره با مرخصی شما به مدت یکهفته یا ده روز موافقت کرد خبرش را سر صبحانه قبل از رفتن به کارخانه به تو خواهم گفت.
    فقط موقع برخاستن مرد آلمانی بود که معلوم می شد چه قامت بلند و لندوکی داشت. آقای فرزاد او را که از جمع دور میز خداحافظی کرده بود و می رفت تا از در سالن خارج شود، دوباره صدا زد و گفت:
    - اگر یک وقت ویرت گرفت که بیرون بروی ماشین من هست. توی حیاط هتل، کلید هم روی آن است. من امشب لازمش ندارم.
    او دست تکان داد و گفت:
    - نه، نه. چند جلد مجله برایم رسیده است. می روم به اتاق مطالعه کنم. خیلی ممنون.
    جملۀ آخر را به زبان فارسی لهجه دار و در حالی بیان کرد که نگاهش غیر از آقای فرزاد به دیگران هم بود و وقتی از در سالن بیرون می رفت دستش را با ادای مخصوصی که با قد بلندش هماهنگی داشت بلند کرد. با آنکه پشت سرش را نگاه نمی کرد این حرکتش به معنی شب بخیری بود که به جمع می گفت.
    آقای صمدی، فروشنده و وارد کننده قطعات یدکی و ابزار ماشین، عضو دیگر یا دقیق تر بگویم بازرس هیئت مدیره که در حقیقت مؤسس اصلی کارخانه بشمار می آمد، آغاز به سخن کرد:
    - در این میان من یکی هستم که در اهواز پیوندی دارم و سه چهار روز اینجا ماندنی خواهم بود. دخترم ساکن این شهر است. دامادم در دانشگاه جندی شاپور درس می دهد.
    آقای صمدی مرد سوخته و برشته ای بود اصلاً اهل بوشهر. وضع کاسب کارانه ای که داشت در میان جمع مشخصش کرده بود. آدمی نرم و بسیار منطقی به نظر می آمد. ولی برخلاف آقای سورن و آقای بهروز آنقدر که به مسائل عاطفی و دوستانه عقیده داشت به انضباطهای دستوری و نظم جلسه پای بند نبود و از این حیث با آقای نصرت در یک ردیف قرار می گرفت. روی به این یکی کرد و با حالتی که از فرط شتابزدگی کمی بچگانه می نمود از او پرسید:
    - شما چطور خان، آیا شما هم فردا عازم تهران هستید؟
    آقای نصرت در این موقع دست بر روی دست نهاده و به پشتی صندلی اش تکیه داده بود. گردن چین و چروک دارش را که بی شباهت به گردن لاک پشت نبود توی سینه فرو کرده بود. جواب داد:
    - بله، من هم فردا می روم. ولی توجه داشته باشید که من یک هفته است در اهوازم. با آنکه ناراحتی کلیه دارم و شب و روز باید زیر نظر دکتر باشم و رنگ رخسار پلاسیده ام که مثل توت خشکه زرد و دانه دانه شده است گواه بر سر ضمیرم است، این یک هفته قید همه چیز را زدم. شما هیچکدام فرصت نکرده اید و نخواهید کرد سری به کارخانه خودتان بزنید و ببینید این اسکناسهای پانصدی و هزاری چگونه از زیر دستگاهها بیرون می آید. اما من در این یک هفته روزی نبوده که آنجا نرفته و چند ساعتی توی سالنها یا محوطه باغ پرسه نزده باشم.
    آقای صمدی به دقت مشغول پوست کندن یک سیب بود. همانطور که سرش پائین بود لبخند چهره آفتاب خورده اش را روشن می کرد که از نظر سایرین پوشیده نبود. همه فکر می کردند او به لطیفه پیرمرد یعنی اسکناسهای پانصدی و هزاری می اندیشید که بهر حال هر چه نبود زنجیر یا ریسمانی بود که این جمع کوچک را با هم وابسته و مربوط کرده بود. اما واقعیت این بود که آقای صمدی در آن موقع به چیز دیگری فکر می کرد. سرانجام گفت:
    - شنیده ام یک دختر هم از چند ماه پیش آمده در کارخانه استخدام شده و برای خودش مشغول به کار است.
    آقای نصرت کاملاً غافل از آنکه به او کنایه ای زده شده بود، هیکل خود را راست کرد و صندلی اش را جلوتر کشید و گفت:
    - بله، و آنهم چه دختر مهربان و باتربیتی! من در این چند روزه دو سه بار توی اتاقش رفته و با او هم صحبت شده ام. چقدر موضوعات را خوب می فهمد و در گفتگوی با آدم متین و مؤدب است. او از زیبائی هم چیزی کم ندارد.
    آقای سورن، رئیس هیئت مدیره، گیلاس مشروبش را روی شکم برجسته اش گرفته بود. اگر آن را رها می کرد نمی افتاد. شاید چون در غذا خوردن افراط کرده بود در سخن گفتن امساک می نمود. لبخند زد:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اگر او زیبا است همه چیز هست. همین یکی را بگو و باقی همه را ولش. شاید هم به خاطر او بوده که این هفته را هر روز به کارخانه رفته اید؟
    حاضران دور میز ناگهان شلیک خنده را سر دادند. آقای نصرت دستی به پیشانی هموار خود که با شیب تند از زیر موهای دانه شمار ولی مرتب جلوی سرش شروع می شد و پائین می آمد کشید و با نوعی شتابزدگی که خود دلیلی بر تأیید گفتارش بود بیان داشت:
    - شاید، شاید. آدم خیلی کارها می کند که دلیل باطنی اش را به درستی نمی داند. اما آقایان، در یک کارخانه که طرف حسابش همه کارگران زمخت مرد است، آیا لازم است که ما یک زن یا دختر بیست و دو سالۀ ترگل و ورگل استخدام کرده باشیم؟ و این باعث اختلالی در روحیه کارگران خواهد شد؟ آیا برای خود او، دست کم از این نظر که همدمی ندارد و کاملاً تنها است، ناراحتیهائی نخواهد داشت؟
    آقای فرزاد، در مقام دفاع، به این گفته پاسخ داد:
    - قربان، خیر. دست کم در مورد این خانم باید بگویم خیر. او نه بیست و دو بلکه خیلی کمتر، یعنی نوزده سال دارد. اما این مسائل امروزه دیگر حل شده است.
    آقای سورن صورتش در اثر مشروب گل انداخته بود. با همه مشغولیت های ذهنی فراوانی که داشت از شام لذت برده بود و بدش نمی آمد تنقلات بعد از شام را در میان بذله گوئی و تفریح دوستان به پایان برساند. با لحن سست و کشداری گفت:
    - آقای نصرت با آنکه در خصوص سن این خانم اشتباه کردند و آن را عوض اینکه کمتر بگویند بیشتر گفتند، من تردید ندارم که بیشتر از همۀ ماها در علم زن شناسی استادند. منظورم زن شناسی از نظر زیبائی است. خوب، ایشان سه تا زن گرفته اند که همه آنها را دارند. برای ما مختصری از شکل و شمایل او تعریف کنید ببینیم ارزش این را داشته است که یک هفته هر روز بیست کیلومتر راه را از شهر تا کارخانه بروید و دوباره برگردید.
    آقای صمدی با همان لحن کشدار و پر طمطراق افزود:
    - آیا از دخترانی که در بانک کار می کنند، از منشی مخصوص آقای سورن، زیباتر است؟ من که گمان نمی کنم. محال است در دنیا کسی از او زیباتر باشد. (چشمک می زند. یعنی که این گفته نیشی بیشتر نیست)
    آقای بهروز، میان صحبت او دوید:
    - آقای صمدی، شاید شما این را از روی تعصب یا علاقه مخصوصی می گوئید. زیرا شما هم به نوبه خود کم به بانک جناب سورن رفت و آمد ندارید.
    آقای صمدی شرم زده خندید و از خنده خون به صورتش دوید. با آرنج به پهلوی آقای شیروانلو که طرف راستش نشسته و صندلی اش را به او چسبانده بود زد. صدایش از اثر مشروب نیم گرفته بود. گوئی رازی را فاش می ساخت.
    گفت:
    - اگر این دختر که می گوئید نبود، من برای گشودن یک حساب اعتباری به بانک نمی رفتم. با جناب سورن آشنا یا بهتر بگویم، دوست نمی شدم. پیشنهاد تأسیس کارخانۀ تولید روغن موتور را با او در میان نمی گذاشتم. و حالا ایشان به عنوان شریک و سهامدار عمده اینجا پهلوی ما ننشسته بودند- ببینید تصادف چه کارها که نمی کند.
    آقای سورن ضمن شنیدن گفته های فوق پیوسته با شوخ طبعی به دوستان چشمک می زد. آقای شیروانلو که تا این لحظه خاموش مانده بود تمام رخ به طرف آقای بهروز برگشت و با لبخندی که تمسخر و دیرباوری به یکسان در آن موج می زد گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بله، حمزه کاکاوند. اتفاقاً اگر اسمش خمره بود بهتر به او می آمد. یک کارگر خپله و زورمند که در قسمت تصفیه کار می کرد. او سیگار کشیده بود. در محوطه ای که تمام فضای اطرافش پر است از گازهای شیمیائی نفت و بنزین و اسیدهای قابل اشتعال، کبریت کشیده و سیگار روشن کرده بود. تعجب اینجا است که خودش هم انکار نمی کرد و صراحتاً می گفت که این کار را کرده است.
    آقای بهروز افزود:
    - حتی در مدرسه در زمانهای پیشتر که انضباط معنی و مفهومی داشت، هر محصل که سیگار می کشید بی درنگ اخراج بود.
    آقای فرزاد توضیح داد:
    - این موضوع آنقدر برای من مهم بود که اگر تمام هیئت مدیره را تلگرافی از پشت میزهای کار و یا کنج استراحت منزل های خود در تهران به اینجا صدا می زدم تا به آنهاخبر دهم که یک کارگر توی کارخانه و هنگام کار سیگار کشیده است کار بی ربطی نکرده بودم. حقیقت این است که من نمی خواهم واقعه آتش سوزی سال پیش در زمان مدیریت آقای زروان دوباره برای این کارخانه اتفاق بیفتد. آن واقعه از اینجا شروع شد که یک تانکر جای روغن سوراخ شده بود و نشت می کرد. کارگران، با، یا بدون دستور مدیر کارخانه- به این موضوع کاری نداریم- دستگاه جوشکاری را برده و شروع کرده بودند به جوش دادن محل نشت، آنهم در همان وضعی که از آن روغن بیرون می ریخته، که ناگهان انفجار و به دنبالش آتش سوزی پیش می آید. البته درست است که در قضیه دیروز بحمدالله اتفاقی برای ما پیش نیامد، ولی گاهی وقتها بمب هم روی یک شهر یا تأسیساتی می افتد و چاشنی اش کار نمی کند. من از این بمب های منفجر نشده در آلمان پس از جنگ زیاد دیده ام. یا گلوله ای به سینه کسی شلیک می شود و توی لوله گیر می کند. این واقعه، آقایان چون توی سالن و زیر سقف بود که برای من پیش آمد- البته اگر خدای ناکرده به جای باریک می کشید- برای ما صد بار خطرش بیشتر از آتش سوزی سال گذشته بود.
    آقای صمدی با همان خوشحالی و شتابزدگی صمیمانه که ذاتی اش بود، گفت:
    - شما که نام آقای زروان را بردید بد نبود از قضیه ربوده شدن دیگ چدنی که داستان شنیدنی خنده داری است نیز ذکری می کردید.
    گوینده با قیافه شگفت زده ولی خندان مرد بزرگسالی که از روی ساده دلی در معامله با یک کودک کلاه گشادی سرش رفته است از راست به چپ و از چپ به راست سرش را گرداند و به چهرۀ یک یک اعضاء هیئت مدیره نگاه کرد. در میان آنها بودند کسانی که هنوز از جزئیات این حادثه و علت وقوع آن آگاهی درستی نداشتند. با آب و تاب بیشتری ادامه داد:
    - من که از پانزده سالگی در همین حول و حوش توی این کارها پلکیده ام باید اعتراف کنم که تا کنون عجیب تر از این قضیه چیزی ندیده ام و نشنیده ام. فکرش را بکنید، یک دیگ که چهل تن وزن دارد و قطر دهانه اش چهار متر است و از چهار طرف به در و دیوار و سقف و کف سالن کلاف شده است، ناگهان مثل قطره ای بخار شود و به هوا برود. آقایان، بعد از پنج ماه، هنوز که هنوز است ما نتوانسته ایم این دیگ را پیدا بکنیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقای سورن که این قضیه را قبلاً شنیده بود و از جزئیات و طرز وقوعش تقریباً به دقت آگاهی داشت، راحت نشسته بود و با خوشحالی باطنی که در آن محیط دوستانه نمایانگر شخصیت ذاتی اش بود به گفته سخنران گوش می داد. آقای بهروز به علت تکراری بود موضوع، کمی حواسش از جمع گریخته به موضوعات دیگر گرویده بود. به آقای شیروانلو نگاه می کرد که دستهایش با حالتی حاکی از بی قراری روی میز بازی می کرد و آستین پیراهنش به قدر یک وجب از کت بیرون آمده بود. با خود می اندیشید که اگر این شخص از شرکت کنار می کشید او می توانست تمام یا قسمتی از سهامش را به اسم خود یا بچه های خود خریداری کند. درست بود که این کارخانه در سالی که گذشته بود دو میلیون ضرر داده بود، ولی همین مبلغ را نیز روی ماشین آلات جدید خرج کرده بود که به سرمایه اصلی افزوده شده بود. اگر آقای فرزاد که مدیری آزموده و لایق بود و وجودش از هر حیث به درد کارخانه می خورد، پس اندازی داشت که می توانست با خرید سهام آقای شیروانلو وارد هیئت مدیره شود البته این کار کلی به نفع شرکاء بود.
    آقای شیروانلو دنبال صحبت آقای صمدی توضیح داد:
    - در آن موقع من بر حسب تصادف پی کاری به اهواز آمده بودم و تفصیل قضیه را از آقای زروان شنیدم: دربان کارخانه ساعت چهار تلفن منزل زروان را می گیرد و می گوید: «آقا خودتان را برسانید. دیگ بخار را برده اند. دیگ بخار نیست!»
    - فکرش را بکنید، دیگی که چهل تن وزن دارد و در حالت عادی با هیچ جرثقیلی نمی شود جا به جایش کرد- بیچاره زروان خیال می کند منظور دربان پرس یا باسکول توی قسمت بسته بندی است. اما وقتی که به کارخانه می آید با کمال تعجب می بیند قسمتی از سقف سالن کنده شده و آسمان سفید پیدا است و دیگ بزرگ هم سر جایش نیست. می گفت، برای یک لحظه فکر کردم که موجوداتی از فضا آمده و آن را با نیروئی اسرارآمیز و به کمک وسایل مخصوص با خود به آسمان برده اند.
    آقای بهروز با دهان باز و چشمان خندان به حاضران نگاه می کرد:
    - خوب، از کجا معلوم که چنین نباشد؟ وقتی که پنج ماه است می گردیم و هنوز پیدایش نکرده ایم.
    آقای فرزاد با هیجانی که در آن لحظه حکایت از شتابزدگی و یا تعصب مخصوصش می کرد دستها را روی میز حرکت داد و گفت:
    - آقایان، اگر کسی دنبال آن گشته است در این چهار ماهه ای نبوده است که من آمده ام. من هم نگشته ام، زیرا وقتش را نداشته ام. به علاوه، من به دیگی که از اسقاط فروشها خریده شده باشد و لاجرم به درد همان اسقاط فروش ها می خورد، نیازی ندارم. آن دیگ بدون هیچ گفتگو به کارون افتاده است. ته آن از محل اتصال لوله شش اینچی دهان واز کرده یا ورآمده و مثل موشک در حالی که با شدت و فوران مهیب بخار از عقبش بیرون می زده و آن را با قدرت هزار اسب، جلو میرانده به هوا رفته است. اگر زاویه پرتاب، به اصطلاح توپچی ها یا موشک اندازان، یک دهم درجه به سمت راست متمایل می شد، این توده آهن مثل سنگی آسمانی توی شهر می افتاد و کمترین خرابی اش در هم کوبیدن یک خانه و عزادار کردن خانواده ای بود. چون من مطمئنم که دیگ در کارون افتاده و در عمق شش هفت متری آب مدفون شده است، تا فرا رسیدن تابستان و فروکش کردن سطح آب دنبال آن نخواهم رفت. شاید بعد از آنکه رسوب های سیلابی نشست بکنند جای آن را بتوان پیدا کرد. البته اگر بخت ما زودتر یاری کرد و ماهیگیری آن را به تور انداخت و آورد تا به خود ما بفروشد، امری جداگانه است. در آن صورت من آن را تیکه تیکه خواهم کرد و به هر کس که دندان ماهی خوری اش را نکشیده است، به نسبت پولش، مقداری خواهم فروخت. برای هر کدام از آقایان هم سهمی به تهران خواهم فرستاد. هر چند، آقایان ماهی شمال را به ماهی جنوب ترجیح می دهند. خوب، خوشوقتم که در کارون کشتی های بزرگ رفت و آمد ندارند که دیگ برای آنها خطری داشته باشد.
    آقای صمدی غیر ارادی با شست دستش روی میز رنگ گرفته بود و پیوسته زیر لب می گفت: «آقای زروان، آقای زروان».- ناطق ادامه داد:
    - بله، آقای زروان- این هم از ندانم کاری های آقای زروان بود. او بود که این دیگ را خرید و نصب کرد. یک دیگ وازده شرکت نفت که به دست اسقاط خرها افتاده بود. آنهم بدون هیچ مطالعه و محاسبه فنی یا آزمایش قبلی- بعد از نصب، فقط یک هفته کار کرد و این غائله را به بار آورد. خوب، برگردیم به موضوع سیگار کشیدن آن کارگر- برای من علت این بی توجهی یا بی انضباطی خطرناک خیلی بیشتر از خود آن اهمیت داشت. این بود که قبل از هر تصمیم اول به طور کامل از او بازجوئی کردم ببینم این عملش از روی چه انگیزه ای بوده است. اگر او عادت به دود داشت چطور بود که تا آن زمان مرتکب بی انضباطی نشده بود. به طوری که سابقه اش نشان می داد، تا این زمان کارگر مرتب وظیفه شناس و رویهم رفته خوبی بود. از خصوصیاتش این بود که با هیچ فرد بخصوصی از کارگران دوست نبود. موهای سرش را هیچ وقت نمی گذاشت بلند شود و موقع زمستان شال گردنش را به شکل کراوات می بست. در تاریخ 1/6/1352 به استخدام کارخانه درآمده بود. ابتدا توی تعمیرگاه کار می کرد. بشکه های دویست لیتری قر و نیمه اسقاط را تعمیر و برای استفاده مجدد آماده می کرد. چنانکه می دانید، این کار به وسیله فشار فراوان آب از درون به بدنه بشکه انجام می شود که اگر سوراخی هم در بشکه باشد معلوم می شود. او در جوشکاری هم ورزیدگی مخصوص داشت. بعد به دلیلی که در پرونده منعکس نیست به قسمت رنگ منتقل شده بود که همان بشکه های تعمیر شده را با پیستوله رنگ می زد. زمانی که من آمدم، او چون از زدن ماسک مخصوص تنفس خوشش نمی آمد، و از طرفی این کار طبق دستور من اجباری شده بود، به تقاضای خودش توی سالن آمد و در قسمت تصفیه مشغول شد. و شما می دانید که قسمت تصفیه به علت مراقبت دائمی و سختی که از کارگر می طلبد و فرصت سر خاراندن به او نمی دهد، بدترین جای کارخانه است. آنهم با آن بوی تند و دل آزاری که از اسید پراکنده می شود و آدم را از خودش بیزار می کند. هر کارگری به سادگی حاضر نیست در این قسمت کار کند، مگر آنکه مبلغ قابل توجهی اضافه حقوق بگیرد. البته قسمت رنگ هم به ویژه وقتی که با پیستوله کار می کنند، برای کارگر جای چندان خوب و دل خواهی نیست. به علت وجود سرب در ترکیب رنگ، ادامه کار در این قسمت اگر طولانی بشود، نوعی مسمومیت ایجاد می کند که منجر به مرگ می شود. هنگام رنگ با پیستوله اگر ماسک مخصوص جلوی بینی و دهان نبندند، ذرات رنگ که مثل غباری در هوا پراکنده می شود، دستگاههای تنفسی را دچار اختلالاتی می کند که عاقبت آن مطلوب نیست. من برای شما به کارگری اشاره کردم که به بیمارستان ریوی رفته و آنجا خانم فلاحی را دیده بود. (لابد آقای نصرت می دانند که نام خانم همین است که گفتم) می خواست به عنوان پرستار استخدام شود و جواب رد شنیده بود. این کارگر نیز در قسمت رنگ کار می کرد. ما به کارگران دو قسمت تصفیه و رنگ به علت همین شرایط ویژه کار، صبح به صبح هر نفر یک شیشه شیر می دهیم.
    آقای بهروز که به دقت گوش می داد، با نوعی شکاکیت و یا تعجب که در عین حال نشانه علاقمندی مخصوصش به سر تا پای داستان بود، پرسید:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - و او، این کارگر، در تمام مدت همانجا کار می کرد؟
    - بله، بدون مطالبه هیچ اضافه حقوقی. مراقبت و هوشیاری او قابل تحسین بود. آنجا دیگ قیف مانندی است که توی آن به وسیله مداخله اسید، جرم روغن گرفته می شود. جرم که چیزی لجن مانند و بدبو است هر چند دقیقه به چند دقیقه باید به وسیله باز کردن شیر بزرگی که در مخرج قیف است میان واگنی که زیر آن می آید خالی شود. غفلت در بستن به موقع شیر سبب می شود که روغن با فشار بیاید و کارگر هر چه هم زورمند باشد دیگر نتواند از عهده بستن آن برآید. ساچمه ای بزرگ بالای دیگ گذاشته اند که اگر احیانا شیر بسته نشد آن را توی دیگ بیندازند که برود و دریچه مخرج را بگیرد و مانع جریان روغن در شیر بشود. با آنکه در زمان آقای زروان بارها پیش آمده بود که کارگر متصدی در اثر اهمال نتواند به موقع شیر را ببندد و در نتیجه نهری از روغن توی سالن و زیر دستگاهها جریان پیدا کند، اما در این چهار ماهه حتی قطره ای هم به زمین نریخته بود. من از این کارگر و کار او راضی بودم. او شهری بود. حرکات و سکناتش گواهی می داد، اما نه از آن شهری های بچه ننه که به علت یک اختلاف خانوادگی یا بهانه جوئی در خانه، دنبال کار آمده اند تا دل نازک پدر و مادر خود را بسوزانند. آمادگی فنی او هم نسبت به سایر کارگران در وضعی عالی بود.
    آقای فرزاد لازم می دانست هر واقعۀ کوچکی را که در کارخانه اتفاق می افتد به هیئت مدیره گزارش کند. یکی از این وقایع همان هفتۀ پیش برای او رخ داده بود. یکی از کارگران ناگهان به سرش می زند که در کارخانه اعتصاب راه بیندازد. چند روزی از هر فرصتی که دستش می آید استفاده می کند و اینجا و آنجا زیر پای کارگران می نشیند که تا کی باید با آن مزد اندک و شرایط کار دشوار بسازند و دم بر نیاورند. بعد هم یک روز موقع ناهار در سالن غذاخوری نطقی می کند و به سهامداران کارخانه و آقای فرزاد و متخصص آلمانی فحش می دهد. همین حمزه کاکاوند می آید و خبرش را به او می دهد. او، یعنی کاکاوند می گوید:
    - اگر این شخص واقعاً از روی همبستگی کارگری بود که چنین حرفهائی می زد من هرگز به خودم جرأت نمی دادم که بیایم و خبرش را به شما بدهم. من از جاسوسی آنهم علیه همکاران خودم نفرت دارم. ولی این شخص را همه می شناسند که مأمور سازمان امنیت است و این کار را برای آن می کند که ببیند که چه کسانی آمادگی کارهای دستجمعی را دارند تا برود گزارش کند.
    - هم زمان با این اتفاق، همان مقامات امنیتی آقای فرزاد را خواسته بودند. به او گفته بودند اگر وضع نامطلوبی در کارخانه اش مشاهده می کند بی درنگ به آنها گزارش کند تا به موقع جلویش را بگیرند. او جواب داده بود که تاکنون با چنین وضع نامطلوبی روبرو نشده است و اگر هم بشود بهتر می داند که خودش با فکر و تدبیر خودش آن را حل بکند تا اینکه پای سازمانهای دیگری را به میان بکشد.
    آقای فرزاد ادامه داد:
    - بله، آمادگی فنی او هم قابل توجه بود. من شنیدم که او در زمان آقای زروان وقت خاموش کردن تانکر آتش گرفته رشادت زیادی از خود نشان داده و برابر با یک ماه حقوق پاداش گرفته بود. وقتی که من از شرکت ملی نفت تقاضا کردم که کسانی را اینجا بفرستند تا یکدوره آموزش آتش نشانی به کارگران ما بدهند، این آقا اولین داوطلب بود که برای کارآموزی قدم پیش گذاشت. انگار هنوز جلوی چشمم مجسم است- با پمپی که به پشتش بسته بود از طنابهائی که از روی تانکر یا سر ساختمان به زیر انداخته بودند با قدرت و سرعت بالا می رفت و پائین می آمد. مثل اینکه بازوها و عضلاتش از آهن بود. و از آن محکم تر و آبدیده تر روحیاتش. او کارگر نمونه و خوبی بود. بله، کتمان نمی کنم، ولی وقتی که دلش از این کار زده شده بود چه کارش می توانستم بکنم.
    آقای بهروز شاید هنوز قانع نشده بود. ولی گفت:
    - این اقدام شما به نظر من خیلی لازم و به موقع بوده است. اگر شما بتوانید با نشان دادن فیلم یا ایراد سخنرانی هر چندی به چندی مضرات دود و خطر آتش سوزی را برای آنان روشن کنید بی نتیجه نخواهد بود. بعد هم آنکه می توانید در ساعات کار، یک یا دو بار، چند دقیقه ای استراحت بدهید تا هر کس سیگاری است بتواند بیرون از سالن در یک جای امنی این کار را بکند.
    آقای فرزاد گفت:
    - اگر ما به آنان برای سیگار کشیدن استراحت بدهیم طولی نخواهد کشید که همه سیگاری خواهند شد. بعد هم اینکه انسان را توجه دادن به یک چیز خاص اگر از حدی بگذرد همیشه نتیجه معکوس ببار می آورد.
    آقای بهروز دوباره گفت:
    - مسائل کارگری امروزه اساسی ترین مشکل تولید است. شناختن فرد وقتی که در گروهی کار می کند روان شناسی مخصوص می خواهد که خوشبختانه آقای فرزاد خوب به آن واردند. زیرا در آلمان کار کرده اند. من در حیرتم که یک کارگر با آن محسنات که برای ما تعریف کردید چرا باید مثل گاو نه من شیری باشد که وقتی بادیه اش پر شد آن را با لگد برمی گرداند. چرا باید یک مرتبه روحیاتش عوض بشود و دست به عملی بزند که ...
    آقای شیروانلو این صحبت را قطع کرد و با خنده ای که در عین حال نشان می داد خودش به گفته خودش چندان معتقد نبود ولی از نظر طرح قضیه بود که صحبت می کرد، افزود:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاید او عمداً میخواسته است کارخانه را به آتش بکشد تا دوباره رشادتی از خودش نشان بدهد.
    فکر همه اعضاء هیئت مدیره آناً به این نکته گرویده شد که می باید بین عمل کارگر اخراجی و وجود آن خانم جوان و زیبا در کارخانه رابطه ای موجود باشد. آقای فرزاد که در تیزبینی و موقع سنجی کم از هیچیک آنان نبود بلافاصله گفت:
    - آقایان، می دانید چه کسی بود که از دود توی سالن متوجه شد که یک نفر مشغول کشیدن سیگار است و فوراً دوید آن را از دستش گرفت و خاموش کرد و بعد هم یک راست آمد و موضوع را به من گزارش داد؟ همین کارمند خانم ما، فلاحی، که آقای نصرت می خواهند اخراجش کنند.
    آقای نصرت که چرتش پاره شده بود با حالتی دستپاچه از سر جایش تکان خورد. با صدای گرفته ای که نتیجه سکوت چند دقیقه اخیرش بود گفت:
    - نه قربان، من حرفم را پس گرفتم. آقایان همه شاهدند که من حرفم را پس گرفتم.
    آقای سورن خنده زیر لبی کرد و آقای فرزاد با آنکه گرم سخن بود از توجه به او غافل نماند. ولی نتوانست دریابد که دلیل این خنده چه بود. ادامه داد:
    - بنابراین می بیند که این خانم در کارخانه چقدر به درد من می خورد. او چشم من است. همچنانکه چشم کارخانه و همه کارگران است. (پیش خودش فکر کرد چه لازم بود این چند جمله اخیر را اظهار بکند. آیا اعضاء هیئت مدیره حالا هر کدام استنباط و نتیجه گیری مخصوصی از این گفته ها نمی کردند؟) آقایان، تا دو ماه دیگر که کار آقای اشمیت تمام می شود و وقت بهره برداری از دستگاههای جدید فرا می رسد و یک نوبت شبانه به کار کارخانه افزوده می شود، ما ناگزیریم کارگران دیگری استخدام کنیم. اگر از دستگاه قوطی سازی و چاپ روی آن که تکلیفش هنوز قطعی نشده حرفی نزنیم، دست کم سی نفر دیگر لازم داریم. من تصمیم ندارم کارگر یا کارمند زن استخدام کنم، ولی او را نگاه خواهم داشت. تا هر وقت که خودم هستم او هم هست. خوب، این موضوع در نظر آقایان که هر کدام بحمدالله مرحله های عمر و تجربه را پشت سر نهاده اید مرا کوچک نمی کند که بگویم اخلاق و رفتار خوب این دختر مرا تحت تأثیر قرار داده است. شاید اگر در زمان تصدی اینجانب بود که او برای کار رجوع می کرد، با همۀ مقبولیت دلپذیری که دوست عزیز ما آقای نصرت، با بیانی موشکاف در خصوص زیبائی های برورویش اینجا سنگ تمام گذاشت و چیزی نه زیاد و نه کم از حقیقت بود، من قبولش نمی کردم. خوب، از کجا می دانستم که او این طور مفید و- بله، مفید و کار راه انداز از آب در خواهد آمد. بخصوص من که چندان معتقد نیستم زنان ایرانی- یا حتی اروپائی و آمریکائی و ژاپنی اش- در کار بیرون از خانه جدی باشند. من هم همان فکری را می کردم که بعضی شما آقایان می کنید. این دختر را من استخدام نکردم. آن طور که شنیدم در زمان تصدی آقای زروان یعنی همان جنابی که دیگ اسقاطی را خرید و بدون آزمایش نصب کرد و با ندانم کاری خود آن حادثه مضحک را به بار آورد، در زمان حضرت ایشان کارخانه می خواهد یک کارمند دفتری، برای امور متفرقه استخدام کند. این خانم رجوع می کند. این زمان مقارن وقتی است که او به بیمارستان ریوی رفته و جواب رد شنیده است. آقای زروان می گوید ما کارمند مرد می خواهیم. او می گوید شما از یک مرد چه وظیفه ای می طلبید که من از عهده اش برنمی آیم. اصرار می ورزد و سرانجام موفق می شود. اگر آقای زروان در خرید و نصب دیگ اسقاطی یا خیلی کارهای دیگر اشتباه کرد بدون شک در استخدام این خانم اشتباه نکرد و من دست کم از این حیث ممنونش هستم. آقای نصرت برای شما از زیبائی اش حرف زد، من از کارش می گویم، تا اگر هنوز شکی در دل دارید تبدیل به یقین شود که او چقدر به درد ما می خورد. من مشروب نخورده ام و حواسم کاملاً سر جا است. باور کنید بی غرض می گویم و علاقه مخصوصی هم به او، بله به او ندارم. آقای سورن، شما از لای چشمهای نیم بسته به من نگاه می کنید و مثل یک بازپرس که متهمی را روی گردونه حرف انداخته است، منتظرید تا در خصوص این خانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم. خوب، من هم از گفتن حقیقت باکی ندارم. شاید این موضوع به نام من تمام شده باشد، ولی او بود که نان کارگران را اصلاح کرد. زنی روستائی را از کوت عبدالله پیدا کرد و به کارخانه آورد و برای او تنوری دائر کرد که صبحها همانجا خمیر می کند و نان می پزد. بطوری که کارگران هنگام ظهر می توانند برخلاف گذشته نان تازه یا حتی داغ بخورند و شکایتی نداشته باشند. او برای برنامه های غذائی و وضع آشپزخانه نیز پیشنهادات جالبی داده است که من به همه آنها توجه خواهم کرد. صحبت از آشپزخانه که شد بی مورد نمی دانم بگویم که او بی آنکه در این خصوص مسئولیت و یا نقش مستقیمی داشته باشد خود به خود در بهبود اوضاع مؤثر واقع شده است. پیشخدمتهای آشپزخانه به خاطر او در نظافت سالن، شستشو و خشک کردن ظروف و کارد و چنگال و چیدن میزها دقت بیشتری می کنند و شوق و ذوق چشمگیرتری از خود نشان می دهند. حتی کارگران که در محیط چرب و کثیفی کار می کنند و قاعدتاً مقداری به این وضع خو گرفته اند، وقت آمدن به سالن غذاخوری دست ها را می شویند و سعی دارند خود را پای بند به اصول بهداشت و نزاکت های لازم زندگی دستجمعی نشان بدهند. شما یک روز صبح با اتوبوس سرویس بیائید و ببینید که چطور کارگران، کارگرانی که در وضع عادی وقتی بهم می رسند معمولاً خشن و بی نزاکت هستند، این زمان نسبت بهم حالت احترام آمیزی دارند و از اینکه دختری چنین آراسته را در میان خود می بینند خوشحالند و این خوشحالی آشکارا در سیمای آنها منعکس است. دختری آراسته و معقول که در یک ایستگاه بالا می آید، در ردیف اول روی صندلی می نشیند و بغل دستش حتی اگر اتوبوس جا کم داشته باشد به خاطر رعایت ادب و احترام تا به آخر خالی می ماند. آقایان، یک چیزی به شما بگویم، در کشورهای نوخاسته ای مثل کشور ما که تکنیک هنوز نفوذ وسیع و ریشه داری نکرده است، قشرهای غیرماهر فراوانند. کارگران هنوز روح خود را به ماشین نفروخته اند. یلخی هستند و درست دل به کار نمی سپرند. روی یک حساب سرانگشتی پنجاه درصد این قبیل کارگران یکسال، سی درصد آنها شش ماه و ده درصدشان فقط سه ماه سر یک کار تازه دوام می آورند. تنها ده درصد است که ممکن است از مرز یکسال بگذرند و به دو سال برسند. این پدیده نامطلوب در کشورهای صنعتی نیز به کیفیت محدودتری وجود دارد که البته آنها در هر کارگاه عوامل ویژه یا عمومی آن را به دقت بررسی کرده اند و یا نقشه های حساب شده ای در سطح همۀ جامعه، به مقابله با آن برخاسته اند. اما بیائید لیست حقوق کارگران ما را نگاه کنید. اگر از کارگر اخراجی امروز حرفی نزنیم، در چهار ماه گذشته فقط دو نفر از این کارخانه رفته اند. این نه به خاطر گل وجود من، بلکه به خاطر این خانم است که آنها اینطور دلبسته پر کردن کیسه های گشاد آقایان هستند. این امر به نظر می رسد که با خفته ترین احساسات بشری سرو کار دارد. و انسان، زن یا مرد، از هر جنس که هست، آن دستگاه حساس موسیقی است که در قرب جنس مخالف می تواند به وجه دلپذیرتری کوک بشود و کنسرت مطلوبی به گوش برساند. شنیده اید که حتی زنبورهای کارگر در کندوی عسل اگر حضور ملکه را در کندو حس نکنند قادر به هیچ نوع کاری نیستند. غرایز آنها آشفته و سردرگم می شود و سرانجام می میرند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقایان، من دهسال از بهترین دوران عمرم را در بزرگترین کشور صنعتی اروپا گذرانیده ام، از نزدیک شاهد کار زنان و دختران فراوانی در کارخانه های مختلف بوده ام. ولی اولین بار است که با زن یا دختری چنین جدی و علاقمند به کار روبرو می شوم. از ابتدای ورود به اتاق دفتر و پوشیدن روپوش آبی تا آن لحظه که سوت پایان کار کشیده می شود لحظه ای بیکار نیست. او این روپوش آبی را خودش برای خودش درست کرده و پوشیده است. هرگز نمی فهمد وقت چطور شروع شده و چگونه به پایان رسیده است. برای او چای می آورند روی میزش می گذارند، غالباً همانطور دست نخورده می ماند تا نزدیک ظهر یا اینکه عصر. زیرا او فرصت این را که یک لحظه بنشیند ندارد. مگر اینکه من کاری به او داده باشم که می باید ضرورتاً با حالت نشسته و پشت میزش آن را انجام بدهد. در غیر اینصورت او با نشستن میانه ای ندارد. به قول یکی از کارگران، گوئی مادرش او را ایستاده یا در حال راه رفتن و کار کردن زائیده است. او کار خودش را خودش ایجاد می کند و منتظر دستور از جانب کسی نمی ماند. خسته نمی شود و شور و شوقش هرگز فروکش نمی کند. اگر هر کدام شما به سالن تصفیه بروید از بوی تند و جان آزاری که آنجا پراکنده است دماغ خود را می گیرید و در حالی که سینه و چشمهایتان می سوزد فوراً بیرون می آئید. اما دلم می خواهد بیائید و او را هنگامی که رفته است برای من نمونه روغن تصفیه شده بیاورد ببینید. آقایان، او مثقالی هفت صنار، با این نوع خانم های رنگ و روغن زده که در ادارات ما میزی گرفته اند و مشغول تلف کردن وقت خود و صاحبکار خوداند، خانم هائی که هنگام کار برای آنکه خودشان را درز بگیرند، از سوراخ ته سوزن رد می شوند ولی هنگام حرف این در برای آنها تنگ است که تو بیایند، فرق دارد. او یا توی سالن تصفیه است یا موتورخانه و تعمیرگاه. بسته های پرس شده را بررسی می کند و علامت می زند. کارتنهای خروجی را نمره می کند و سیاهه برمی دارد. کارت حضوروغیاب کارگران را در دفتر ماهانه وارد می کند. به برنامه های غذائی رسیدگی می کند و این وظیفه آخر را تازه سه روز است که من به او محول کرده ام. کمکهای اولیه، پانسمان کردن زخمهای کوچک و این نوع مراقبتها. آخر، ما هنوز یک دستگاه گسترده یا تشکیلات وسیع نیستیم و از افزودن کارمند که در این شرایط کار مدیریت را مشکل می کند امتناع داریم. او، همه این کارها را می کند و هیچکس هم نمی تواند بگوید که در حقیقت کار اصلی اش کدام است. گوئی کار برای او آرایشی است که بر زیبائی اش می افزاید. با این اوصاف، چنانکه به خوبی می توان دریافت، نیاز او به کار به خاطر حقوقی نیست که ماه به ماه یا هر دو هفته یکبار می گیرد و لیست را امضاء می کند. شاید این حقوق در وضع او بی تأثیر نباشد، من درست نمی دانم. ولی یک نکته را خوب می دانم که این حقوق فقط پول یک قلم اجرتی می شود که برای تمیز کردن لباسهایش همه هفته به خشکشوئی می دهد. زیرا او در چنان احوالی که شانه از زیر هیچ کاری خالی نمی کند روزی نیست که با همان لباس روز پیشین به سر کار حاضر شود. برای او هنگام عصر که روپوش کار از تن بیرون می آورد و کنار می گذارد، این موضوع مهم نیست که اتوی شلوارش شکسته یا آستین بلوزش در اثر مالیدن به دستگاههای روغنی و گرد گرفته چرب و سیاه شده است. روز بعد که به کارخانه وارد می شود همه می بینند که لباس تمیز و اتو زده و مرتب به تن دارد و چهره اش از پاکی و صفا و ایمان به همکاری که والاترین خصیصه طبع انسانی است می درخشد. با این اوصاف او فروتن ترین دختری است که من تاکنون بچشم دیده ام. در چهره اش حالت اضطرابی هست که گوئی می ترسد کاری را به شایسته ترین وجه ممکنه اش انجام ندهد و احیاناً مورد سرزنش واقع شود. آقایان، برای شما پیش آمده است که در گرمای جانکاه نیمه تابستان، در بیابانی خشک و بی آب و علف از دهی به دهی می رفته اید، و با کمال تعجب ناگهان بر دامنه یک تپه یا همان حاشیه راه در پای یک کلوخ، لالۀ داغداری را دیده اید که بی خیال از رنج گرما و غم تنهائی عشوه ای می کند و به روی شما لبخند می زند.همچنانکه چهره شما گشوده شده است قلبتان نیز به طپش می آید و آرزو می کنید کاش قمقمه آبی همراه داشتید و چند جرعه ای به پای آن می ریختید که بتواند روزی یا چند ساعتی دیگر زیر تازیانه آفتاب دوام بیاورد. اما او به آب شما نیاز ندارد. او از شما می خواهد که لبخندش را با لبخندی پاسخ دهید و به راه خود بروید. این دختر در کارخانه، همان لالۀ داغدار توی بیابان است. لالۀ داغدار، لالۀ داغدار- اما باید بگویم که علاقۀ این لالۀ داغدار به کار، و حس وظیفه شناسی اش که مثل یک پرستار نسبت به همه چیز دلسوزی مادرانه دارد، می باید از سرچشمه یا پایگاه والاتری آب بخورد که درک و فهمش در حال حاضر برای این بنده معما است. او با این حس وظیفه شناسی آمیخته به عشق و مهربانی، مثل برخی درختان جنگلی که فرسنگها زیر زمین ریشه می دوانند، بین کارگران نوعی پیوند عاطفی مشترک ایجاد نموده است که اگر تنها از جنبه سودجویانه آن نیز بررسی شود برای من به عنوان نماینده کارفرما کم دارای اهمیت نیست. دوستان، حتی ساده ترین کارگران برای خود اداهائی دارند و حرکت هائی، که گاه واقعاً آدم تعجب می کند. بخصوص وقتی که توی ناهارخوری می آیند- یکی، با آنکه روده هایش مثل موشهای گرسنه به جان هم افتاده اند، کودکانه خود را پس می کشد و شروع می کند نان خالی را سق زدن. موضوع چیست؟ آقا یا آقازاده کشمش پلو دوست ندارد. خوب، چنانکه آقای بهروز اشاره کردند، انسان فرد با انسان جمع فرق هائی دارد، چه در جهت منفی چه در جهت مثبت. ولی آدم پخته، آدمی که غرایز خود را زیر فرمان دارد و نتیجتاً کمتر دستخوش تمایلات افزون خواهانه می شود، خیلی زود خواهش هایش را با خواستهای جمع هماهنگ میسازد. این دختر وقتی بر سر نحوه اجرای یک کار با عقیده یا برداشت متفاوت یا حتی مخالفی روبرو می شود، هرگز لجاج نمی ورزد و راه عناد نمی پوید. بلکه با چنان روی خوش، با چنان سهولت و نرمشی فکر خود را بیان می کند که شما حقیقت را در دو قدمی خود می بینید و سرانجام به درستی شیوه او تسلیم می شوید. مثل چوب خیزران، یا نی بامبو خم می شود ولی نمی شکند. چنین است اندیشه نرم و سیالی که در عمل هادی رفتار او است و دانا و نادان، پیر و جوان را به یکسان تحت تأثیر قرار می دهد. وقتی که می خندد یا شادی و هیجانی به او دست می دهد، چشمهایش گرد می شود، سالک روی گونه اش چال می افتد و حالت تعجب معصومانه ای پیدا می کند که گرفته ترین و کسل ترین آدم از دیدنش خود به خود شاد می شود و خون زنده در رگهایش به حرکت درمی آید. حالا برای شما مختصری از نجابت رفتارش که من با اجازه نام اراده بر آن می نهم سخن بگویم. اراده ای که خودخواهانه نیست و بر پایه اعتماد متقابل استوار است. پریروز، بله همین پریروز گذشته که شب جمعه بود و ما بعد از ظهرش را استراحت داشتیم- ساعت دوازده که کارخانه را ترک می گفت از او دعوت کردم که هنگام عصر با من به قایق سواری و گردش روی کارون بیاید. بله، یک دعوت ساده، گردش با قایق روی کارون. سرخ شد، سالک روی گونه اش چال افتاد، فکری کرد و فوراً گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - می آیم، ولی برای اولین و آخرین بار
    آقای نصرت که بشدت مشغول چرت زدن بود به نظر نمی آمد که توجهی به این گفتار داشت. در همان حال که سرش روی سینه اش افتاده بود گفت:
    - و او هم به قول خود وفا کرد و آمد؟
    - بله، او آمد، ولی چون شاید فهمیده بود که من کودکان را دوست دارم خواهر و برادر کوچکش را هم آورده بود.
    آقای فرزاد دوباره با خود اندیشید، چه لزومی داشت که موضوع گردش روی کارون را با دختر که یک امر خصوصی مربوط به خود وی بود برای اعضاء هیئت مدیره بازگو کند. اما نه اینکه در حالتی بین خواب و بیداری بود که این افکار از نظرش می گذشت؟ پس به فوریت شادمانی روحی خود را بازیافت و کبوتر بوالهوس خیال را که تازه از لانه بیرون پریده و در حاشیه بام قوقو می کرد و دور خودش می چرخید کیش داد تا بر پهنۀ بی کران آسمان اوج بگیرد و صدای بهم خوردن بالهایش شنیده شود. در همان حال که چشمهایش رویهم بود سر را چپ و راست روی بالش گرداند و مزه دهانش را چشید. اگر کسی روی سرش ایستاده بود از لبخندی که دور دهانش بازی می کرد، و نفسهای کوتاه و بلندی که به شکل کلماتی نامفهوم لبهایش را می لرزاند، و بطور کلی از حرکات سیمایش این طور فکر می کرد که او خواب می دید. در حقیقت نیز آقای فرزاد اگرچه هنوز به خواب نرفته بود آنچه از نظرش می گذشت جز یک رؤیا یا حالتی از یک رؤیا نبود. کلمات خود را می شنید که خطاب به خانم فلاحی کارمند کارخانه به شیرین ترین زمزمه های روح زیر لبان تکرار می کرد:
    - خانم فلاحی، ایکاش آنجا می بودی و می دیدی که در جلسه هیئت مدیره چه دفاع جانانه ای از تو کردم. آنقدر تعریفت را کردم و از اخلاق و رفتارت داد سخن دادم که اگر همه اعضاء فردا بلیت های هواپیماهای خود را لغو کنند و دستجمعی به کارخانه برای دیدن تو بیایند تعجبی نخواهد بود. خوب، این چیزها را چه لازم است که تو بدانی. نه، ابداً. تا زمانی که من در این کارخانه هستم و تو را جلوی روی خودم می بینم، با آنکه اگر یک ساعت نبینمت چیزی گم کرده ام، با همه سوز و گدازی که همیشه در دلم حس می کنم، هرگز تصمیم ندارم کلامی بر زبان آورم که آشکارا دلیل عشق من به تو باشد. آری، تو، ای محبوب شیرین من- اگر تو مرا شایسته وصل خودت بدانی، دیر یا زود روزی خواهد رسید که دست بر تارهای قلب شوریده ام بگذاری و آنگاه دریابی که چگونه مانند چنگ اولین ناله ای که خواهد کرد نام شکوهمند تو خواهد بود. تو، ای پرندۀ رؤیاهای من- اگر تو در این کارخانه نبودی من همان روز اول که به اهواز آمدم و با وضع آشفته ای که نتیجه کار یک مدیریت در هم گسیخته بود روبرو شدم، درنگ نمی کردم و از همان راهی که آمده بودم مستقیم به تهران و از آنجا به آلمان باز می گشتم. آقای شیروانلو اینجا بد نفهمیده بود که واقعاً زنان در تاریخ نقشی دارند. من در این کارخانه برای تو ماندنی شدم نه برای عباس زنوزی که مأمور ساواک است و در این مورد هیچ تردیدی نیست، و به دستور آنها برای اینکه مرا رام کنند و کم کم زیر اخیه همکاری با خودشان بکشند ایجاد تحریک می کند. از من در گفتگوی تلفنی می خواهند «برای خوردن یک چای و آشنائی با بعضی دوستان خود(!)» ساعتی به اداره ساواک بروم. من هم می روم. تا می روم می بینم این آقای دوست خوب ورقه س ج جلویم می گذارد.- پنج نفر از منسوبین درجه اول خود را معرفی کنید- اطرافم را نگاه می کنم. نمی توانم دروغ بگویم. حتی یازده یا دوازده سال پیش که از ایران رفتم از قوم و خویش معنا، پدری یا مادری، هیچکس را نداشتم که اگر یک وقت یادم بکنند در غربت گوشم صدا بکند- پنج نفر از دوستان نزدیک خود را معرفی بکنید.- می نویسم: آقای سورن- صمدی، نصرت، بهروز و شیروانلو- اعضاء هیئت مدیره کارخانه. چه کنم، غیر از آنها با کسی نه دوستی دارم نه تماس. اما این آنها را راضی نمی کند. گویا رشته سر دراز دارد. معلوم نیست این «دوستان خوب» از من چه می خواهند و چه خوابی برایم دیده اند، که این بازی ها و گربه رقصانی ها را برایم درآورده اند. ولی من باکیم نیست. در همان حال که دیدم مثل جانی ها مرا توی یک اتاق تاریک برده اند فوراً به یاد تو افتادم. گوئی پشت پرده ایستاده بودی و به گفته های من کلمه کلمه گوش می دادی و حرکاتم را یک به یک زیر چشم داشتی. تو قوت قلب من بودی. مانند آن مهرۀ معجزه آسائی که در یک قصه افسانه ای جوانی عاشق زیر زبان گذاشت و توی دیگ جوشان رفت- معشوقه از او خواسته بود که اگر وصلش را می خواهد باید هفت کار مشگل یا محال را بکند. و این آخریش بود- تو مانند آن مهره قوت قلب من بودی. آقای فرزاد، همچنانکه روی تختخواب هتل دراز کشیده بود و با بی خوابی و افکار تب آلود زائیده از آن کلنجار می رفت، خود را دید که در سالن کارخانه، توی اتاق دفتر پشت میز کارش نشسته و مشغول رسیدگی به کارها است. اما پیوسته سرک می کشید و از شیشه به اتاق بغل دستی که محل کار خانم فلاحی بود نظر می انداخت. او آنجا نبود. با خود گفت: یعنی چه، مگر او امروز نیامده است؟ چطور شده که نیامده است؟ او هیچوقت غیبت نمی کرد. چون هرگز جلوی دختر وانمود نمی کرد که به او توجه دارد، بهتر دید خونسرد سر جایش بماند. اما طاقت نیاورد و این بار کاملاً نیم خیز شد. صدای خنده دلنشین خانم فلاحی در همان اتاق اصلی دفتر و در چند قدمی وی، او را به خود آورد. روی فرشی که جلوی میز پهن شده بود، ساعت کنترل حضوروغیاب کارگران را دست گرفته کارت کار خودش را که شماره اش 108 بود از شکاف آن تو می کرد و بیرون می آورد. اما چنانکه گوئی از این کار ناگهان خسته شده باشد، آن را کناری انداخت. عین کودک یک ساله ای که شیشه شیرش را وقتی که دیگر مایل به خوردن نیست رها می کند، ساعت را کناری انداخت و خود را با گیسوان انبوه از پشت روی فرش ولو کرد. دستهایش را از دو طرف گشود و انگشتان کشیده و خوش ترکیبش را لای ریشه های قالی فرو کرد. آقای فرزاد از این حرکت او تعجبی نکرد. این تمایلات ذهن خفته او بود که سر بلند کرده بود. دوباره خود را دید که با او توی قایق نشسته بود. از خواهر و برادر کوچک او خبری نبود. و برخلاف روز پنجشنبه که بلوز با شلوار جین آبی به تن داشت، این بار دامن پوشیده بود و سر زانوهایش به قدر یک وجب بیرون بود. آن دو هر کدام در یک طرف قایق، روبروی هم نشسته بودند. دختر از نگاههای هوس بار و سمج او شرمش گرفت. پاهایش را جفت کرد و کوشید تا دامن را روی زانوها بیاورد. جای یک زخم یا بریدگی سطحی، مثل همان سالک روی گونه اش، زانوی راستش را از چپ مشخص کرده بود. طرف سؤال واقع نشده بود، ولی خود به خود گفت:
    - سوخته است. وقتی که بچه بودم، آب داغ روی آن ریخت و سوخت.
    آقای فرزاد عرض یک متری قایق را طی کرد تا کنارش بنشیند و دستش را در دست بگیرد. دختر با یک حرکت انعکاسی که طبیعی وضع دوشیزه وارش بود، فوراً جا عوض کرد و بطرف دیگر قایق رفت. دوستانه به او اعتراض کرد:
    - مگر می خواهی تعادل قایق بهم بخورد و چپه شود؟ آه نیلوفر، نیلوفر آبی! می بینی، آنجا در قسمت راکد حاشیۀ رودخانه، چه گلهای قشنگی شکفته و سر از زیر آب بیرون کرده است!
    آقای فرزاد ناگهان دید که با یک دست به بدنه قایق چسبیده و با دست دیگر، پنجه در پنجه، دست دختر جوان را گرفته بود که تا کمر روی آب خم شده بود. می خندید، جیغ می کشید و گلهای نیلوفر می چید- گلهائی که برگهای پهن آن روی آب افتاده بود و ساقه هایش مثل نخهای باطله فتیله فتیله بود. از این نخهای باطله که ضایعات کارخانه های پنبه ریسی و نخ تابی بود، آنها در کارخانه برای پاک کردن روغن و کثافات دستگاهها استفاده می کردند. آقای فرزاد این بار خود را در سالن شماره 2، محل نصب دستگاههای جدید، پهلوی آقای اشمیت مشاهده کرد. به خانم فلاحی که مثل پرستارها لباس گشاد پوشیده بود و با یک بغل نخ باطله به این سالن می آمد گفت:
    - آه، من از شما خواستم که برایم نخ باطله بفرستید. نگفتم که خود شما این کار را بکنید. چند بار بگویم که شما توی کارخانه از این نوع کارها معاف هستید. خوب، حالا گذشته است. بعد از آنکه آقای اشمیت کارش تمام شد توجه داشته باش که این نخها باید فوراً جمع شوند. این نخها و پارچه های به روغن آغشته خیلی اشتعال پذیرند. با یک آتش سیگار فوراً مشتعل می شوند و در ده دقیقه هر چه هست و نیست طعمه خود می کنند. در یک چنین کارخانه ای که وسائل ایمنی کافی در آن پیش بینی نشده است باید خیلی مراقب بود.
    - بله، آقای مهندس.
    - تو گمان می کنی جدی نمی گویم؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/