صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

    فصل 1-1


    تو کتابخونه دانشگاه نشسته بودم و داشتم در مورد تحقیقم مطالعه می کردم که پریسا اومد سر میزم و آروم گفت :
    _ شینا ، یه دقیقه بیا بیرون .
    _ چی شده ؟
    _بچه ها بیرون واستادن .
    _ باشه برای بعد باید چند تا چیز رو پیدا کنم .
    گفت : حالا بلند شو بیا ! بعدا به این چیزا می رسی !
    « دیدم اگه بلند نشم ، انقدر حرف می زنه تا نظم کتابخونه رو مختل بکنه ! بلند شدم و باهاش از کتابخونه اومدم بیرون که دیدم بچه های کلاس ، یه خرده اون طرف تر ، دور هم جمع شدن . دو تایی رفتیم پیش شون که خسرو تا منو دید یه سوت کشید و گفت :
    _تو مانکنی یا دانشجو ؟! خیلی امروز خوشکل شدی !
    ازش تشکر کردم که مهرداد گفت:
    _شینا برای امشب بلیط گرفتیم . توام می آی ؟
    «من با مادرم و بعضی از اقوام تو یکی از شهرهای کالیفرنیای آمریکا زندگی می کردیم . مادرم پزشک بود و من وقتی خیلی کوچک بودم از پدرم جدا شده بود و با من به آمریکا اومده بود . سال سوم دانشگاه رشته معماری بودم و حدودا سیزده چهارده سال می شد که ایران رو ندیده بودم . آخرین باری که برگشتم ایران ، تقریبا شش هفت سالم بود و فقط به مدت چند هفته برای دیدن اقوام در ایران ماندیم »
    _بلیط چی !
    _ کنسرت ابی ! چیزی نمونده که sold out بشه !
    «یه مرتبه شروع کرد به خوندن :خاطره مثل یه پیچک ، می پیچه ، رو تن خسته م ، دیگه حرفی که ندارم ، دل به پیغوم تو بستم ، دل به پیغوم تو بستم !
    «یه دفعه بچه ها براش کف زدند و هوار کشیدن ! دلم خیلی می خواست که منم باهاشون برم اما باید به مامانم می گفتم:
    _آخه نمی دونم برنامه مامانم چیه ! شاید مامانم بخواد با من جای بره !
    «تا اینو گفتم دختر و پسر شروع کردن به هو کردن من »
    مهرداد گفت : بچه کوچولو آب پرتقالت دیر نشه !
    فرانک گفت : اول شیر بعد آب پرتقال .
    خسرو گفت: از مامانت اجازه گرفتی با ما حرف بزنی ؟
    شهرام گفت : هنوز خیال می کنه تو ورامین زندگی می کنه .
    سارا گفت : بچه ها اذیتش نکنین ! شینا سر ساعت باید به مامانش شب بخیر بگه و بره تو رختخواب که کمبود خواب پیدا نکنه !
    و بعد مهرداد گفت : تحمل چیزی رو ندارم ، دختر لوس بچه ننه. همه شون داشتن مسخره ام می کردن . پسرا به خاطر این که دلشون می خواست با من باشن و دختر از حسادتشون . راستش خجالت کشیدم . شاید راست می گفتن . من بیست و یه سالم بود و دلیلی نداشت که برنامه م رو به خاطر مامانم خراب کنم . اومدم قبول کنم که یه صدا ساکتم کرد:
    _اگه یه دختر ، خوب و خانم شد ، نه بچه ننه س و نه لوس .
    «بچه ها همه ساکت شدن . صدای سهراب بود . یکی دیگه از هم کلاسی هام . قهرمان کاراته دانشگاه . یه پسر خوش قیافه و خوش هیکل و قد بلند با اخلاق دویست سیصد سال پیش . از اونا بود که اصلا به دخترا کاری نداشت و دوروبرشون نمی چرخید . همیشه ام تنها بود چون پسرا ازش خوش شون نمی اومد. نه اهل دیسکو بود و نه اهل خوش گذرونی . تفریح مورد علاقه اش ورزش بود .برخلاف بقیه بچه ها که اکثرا پول دار بودن و با خونواده شون تو آمریکا زندگی می کردن ، سهراب فقیر بود و تنها اومده بود اینجا . هم درس می خوند و هم کار می کرد . یه تاق تو پارکینگ گرفته بود و توش زندگی می کرد . شبا مواظب پارکینگ بود و عصرا هم یه جا دیگه کار می کرد که به کسی نمی گفت اما بچه ها به طور اتفاقی کارش رو فهمیده بودن: نظافتچی خونه .
    راه پله ها و شیشه ها رو تمیز می کرد. گویا هر روز می رفت و کارای ساختمون رو انجام می داد. هر چی ام که پول در می آورد میذاشت بانك . از این بابت همه مسخره اش می کردند و بهش می گفتن خسیس . البته فقط پشت سرش ! چون انقدر قوی و نترس بود که کسی جرات نمی کرد بهش چپ نگاه کنه .
    متاسفانه احساس کردم که به من علاقه منده ! یعنی بعد از همون روز بود که دیگه مطمئن شدم ازم خوش میاد.این زیاد جالب نبود. شاید علت شم ، یکی فقر و یکی شم اخلاق و ایده هاش بود. غیرتی و متعصب!
    خلاصه تا صدای سهراب اومد،همه ساکت شدن.راستش همینکه سهراب منو تائيد کرد،دو تا احساس درونم ایجاد شد:خانمی و وقار ، بچه ننگی ولوسی.
    اما هر چی بود مانع شد که جوابی به بچه ها بدم.
    سهراب به فاصله دو قدمی ماها ایستاده بود و داشت به بچه ها نگاه می کرد.
    وقتی برگشتم و نگاهش کردم ، زود سرش رو انداخت پاین و رفت.
    همینکه چند قدم ازمون دور شد، مهرداد گفت : باز پسر رستم نطق کرد.
    خسرو گفت : بالاخره یه روز حالش رو می گیرم .
    و سارا گفت : می دونین شبیه کیه ؟ ماموت ، عصر یخ بندان!
    و بعد همه زدن زیر خنده و مهرداد هم گفت که یه بچه نظافتچی که بهتر از این نمی شه!
    برگشتم و به سهراب نگاه کردم.یه شلوار جین با یه کاپشن تنش بود.تمیز و ساده و قشنگ.
    بعد برگشتم و مهرداد رو نگاه کردم.اونم یه جین پاش بود که رو چند جاش با ماژیک علامت پانک و هوی و این چیزا رو نوشته بود و یه کاپشن چرم که پر از منگنه های درشت فلزی بود که تنش کرده بود.موهای ژل زده که دو طرفش تراشیده شده بود و یه گوشواره م به یکی از گوشاش آویزون بود.
    نمی دونم چرا یه مرتبه از این که به سهراب ، بچه نظافت چی گفته بود ناراحت شدم.از سهراب خوشم نمی اومد . یعنی تحمل یه آدم دیکتاتور و متعصب رو نداشتم اما این که کسی به یه آدم توهین بکنه رو هم نمی تونستم تحمل کنم و گفتم : _چرا اینا رو جلوش نگفتی؟
    خسرو گفت:اگه جلوش بگیم که می خورتمون.هیکل ش رو ببین.اونم قهرمان کاراته
    دوباره همه شون زدن زیر خنده!برگشتم طرف کتابخونه که مهرداد گفت:
    _بالاخره میای یا نه؟
    همونجور که داشتم می رفتم گفتم : باید بینم که مامانم برنامه ای نداره!
    شنیدم یه چیزی به مامانم گفت اما محلش نذاشتم و رفتم تو کتابخونه.
    یه ساعت بعد کارم تموم شد و کتابها رو تحویل دادم و اومدم بیرون و با پریسا خداحافظی کردم و از دانشگاه رفتم بیرون. وقتی سوار ماشینم شدم و حرکت کردم،کمی جلوتر،سهراب رو تو ایستگاه اتوبوس دیدم.

    ازش رد شدم اما نمی دونم چی شد که کمی جلوتر وایستادم و ماشین رو یه گوشه پارک کردم و برگشتم طرف سهراب و تا رسیدم بهش گفتم : می شه ازت خواهش کنم دیگه از این حمایت ها ازم نکنی ؟ همونجور که سرش پاین بود گفت : چشم . یه خورده از خودم خجالت کشیدم ! و گفتم : می دونی بچه ها چه نظری در موردت دارن ؟ همونجور که داشت یه جای دیگه رو نگاه می کرد گفت : می گن که عقایدم مربوط می شه به عهد دقیانوس . پس خودتم خبر داری ؟ بیشترش رو . خندم گرفت . و گفتم : بخشید که اینو می گم اما وقتی یه نفر با آدم صحبت می کنه ، مودبانه اینه که بهش نگاه کنی .برگشت نگاهم کرد و گفت : تربیت ها فرق می کنه ! جای که من بزرگ شدم پسرها در برخورد با دختر خانما کمی خجالتین . پس چرا بر نمی گردی همون جا . تو همین موقع اتوبوس رسید و همه رفتن که سوار بشن اما اون از جاش تکون نخورد و گفت : اینجا بهتر کار می کنم و پول در میارم . اینطوری می تونم برای پدر و مادرم تو ایران پول بفرستم . پدرم بازنشستهس و یه حقوق کمی می گیره . باید اجاره خونه بده و خرج تحصیل خواهرمم هست . من چون اینجا به دلار پول می گیرم ، می تونم کمک کشون کنم . بیشتراز خودم خجالت کشیدم . اصلا بهش نمی خورد که پسر ملایمی باشه . یه حالت احترام نسبت بهش پیدا کردم . تو همین موقع در اتوبوس بسته شد و حرکت کرد . برگشت یه نگاه به اتوبوس کرد که گفتم : باید با همین اتوبوس می رفتین ؟ عیبی نداره بیست دقیقه دیگه بعدیش میاد . پس چرا نگفتین ؟ تربیت ها فرق می کنه . من یاد گرفتم وقتی یه خانم باهام حرف می زنه ولش نکنم و برم . حالا دیگه من مجبور بودم از خجالتم یه جای دیگه رو نگاه کنم . اما این طوری هم زشت بود . شما چند سال دارین ؟ بیست و چهار سال . چطور پس سال سوم هستین . بعد از دیپلم یه مدت کار می کردم تا هزینه اومدن به اینجا رو جور کنم . یه مقدار فاصله افتاد . پدرتون نتونست کمکی بکنه ؟ اگرم می تونست من نمی خواستم ! پدرم مرد زحمت کشی است .من باید بهشون کمک کنم . الان می رفتین خونه ؟ هم خونه ، هم سرکار . یه اتاق تو یه پارکینگ دارم . شبا مواظب پارکینگم . پس بیاین من می رسونمتون . نه ، نه ، مزاحم نمی شم . الان اتوبوس میاد . نه ، من باعث شدم سوار اون یکی نشین ، باید جبران کنم . حتما . یه خنده ای کرد و دو تای رفتیم سوار ماشین من شدیم که گفت : ماشین قشنگی دارین و خیلی هم بهتون میاد . مثل یه لباس ؟ نه ، راستش من وقتی یه دختر خانم ایرانی رو می بینم که سوار یه ماشین قشنگه ، خیلی خوشم میاد . مخصوصا کسی مثل شما ، خانم و درس خون . می دونین یه احساس غرور بهم دست میده . اینای که می گین برخلاف اون تصوری که بچه ها در موردتون دارن ! آدما هر جوری که دلشون بخواد می تون فکر کنن . حداقل اینجا یه همچین چیزی رو بهمون یاد دادن . شما که عقایدتون این طوریه چرا باهاشون قاطی نمی شین ؟ مگه اونام مثل من فکر می کن ؟ نمی دونم شاید . بینین فرق من با اونا اینه که من نمی خوام فراموش کنم کجائیم اما اونا می خوان . وقتی م منو می بین یادشون می افته که ایرانی اند . برای همین ناراحت می شن . یعنی ماها نمی خوایم قبول کنیم که ایرانی هستیم ؟! شما رو نگفتم . پس چی ؟ ببینین من آدم املی نیستم اما خوشم نمیاد که زیر ابروم رو وردارم . ترجیح میدم که ابروهام همین جوری پرپشت و در هم بمونه. منظورش به مهرداد بود . اون و یکی دو تا از بچه های کلاس بودن که به ابروشون دست می زدن . سهراب گفت : در ضمن ، از نظر مالی ، ماها با هم دیگه فرق داریم . من حتی روزای تعطیل هم باید کار کنم . اونا همین جوری پول تو دست و بالشون ریخته . من اگه مثلا دیسکو نمی رم ، به خاطر اینه که پولش رو ندارم . یعنی باید پول جمع کنم و بفرستم ایران . پدر من یه حقوق بازنشستگی داره که خیلی کمه . مریضم هست و دیگه نمی تونه کار کنه . این پولم حتی اجاره خونه مون نمی شه . بلیط یه دیسکو ، خرج یه روز و شب خونواده منه . و بعد یه مرتبه گفت : بخشین ، به اتوبوس رسیدیم . اگه همینجا نگه دارین پیاده می شم و با اتوبوس میرم . من می رسونمتون . نه ، خواهش می کنم ، منون . یه گوشه وایستادم و ازم تشکر و خداحافظی کرد و پیاده شد و دوئید طرف ایستگاه . صبر کردم ببینم به اتوبوس می رسه یا نه که رسید و سوار شد و وقتی اتوبوس از کنار ماشین رد شد یه دستی برام تکون داد

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    . فصل 1-2

    تا رسیدم خونه و رفتم دیدم مامانم منتظرمه . رفتم جلو و صورتش رو ماچ کردم و گفتم : مامان امشب که برنامه ای نداریم ؟ چطور مگه ؟ قراره با بچه ها بریم کنسرت . اتفاقا چرا . دکتر رادان دعوت مون کرده . یه گاردن پارتی . بهت که گفته بودم . خودم از قبلش خبر داشتم . یعنی دکتر رادان همکار مادرم بود و از نظر مالی وضع خیلی خوبی داشت . در ضمن یه پسرم داشت که چشم خیلی از دخترا دنبالش بود . با بیحوصلگی به مامانم گفتم : مامان من حوصله اونجا رو ندارم . چرا عزیزم ؟ حتما بهت خوش می گذره . بین مامان من دیگه بزرگ شدم . اینجام امریکاس . حتما نباید که هر شب تعطیل برنامه بذاریم و بریم مهمونی این دکتر و جشن تولد اون مهندس . مامانم یه نگاهی به من کرد و گفت : من خیلی وقته خبر دارم که تو بزرگ شدی . لزومی نداره که بهم یادآوری کنی . زود رفتم جلو و دست انداختم گردنش و گفتم : منظوری نداشتم مامان جون اما منم دوست دارم بعضی شبا با هم سن و سالهای خودم برم بیرون . درسته حرفتم قبول دارم اما نه با امثال مهرداد اینه . مگه اونا چه شونه ؟ بین عزیزم ، اینجا بچه های خوب ایرانی زیادن . بچه های خوب خونواده دار . اما مهرداد یکی از اونا نیس . خودت می دونی دارم چی می گم . مامانم راست می گفت ! مهرداد کارهای زیاد جالبی نمی کرد . پشت سرش خیلی حرفا بود برای همین هم دیگه اصرار نکردم و گفتم : حالا چه ساعتی هست ؟ نه خوبه بریم ؟ حاضر می شم . آفرین دختر گلم در ضمن یه خبری بهت بدم . امشب یه هنرمندم اونجا هس . از دوستای پسر دکتر . کی ؟! برام مسئله خیلی جالب شده بود . مامانم یه خنده ای کرد و گفت : نمی دونم کیه اما دکتر رادان گفته که امشب یه خوانده خیلی معروف تو مهمونی دعوت شده . اسمش رو نگفت . می خواد سورپرایز باشه . یه مرتبه یه جیغ از خوشحالی کشیدم و پریدم و مامانم رو بغل کردم و دو طرف صورتش رو بوسیدم و دوئیدم طرف اتاقم که طبقه بالا بود و چند تا پله که رفتم بالا ، وایستادم و پرسیدم : خوانده زنه یا مرد ؟ مرد ، می گن تازه معروف شده . من که هیچکدام شونو نمی شناسم . پس ساعت هشت بریم شاید اونم اومد . دوئیدم و پله ها رو دو تا یکی کردم و رفتم تو اتاقم و تا رسیدم یه نوار گذاشتم و صدای ضبطم زیاد زیاد کردم و پریدم تو تختخوابم و چشمامو بستم . برام خیلی جالب بود که امشب یه خوانده رو از نزدیک می دیدم . داشتم حدس می زدم که خوانده کیه ؟ حتما باید . باشه که این چند وقته خیلی معروف شده و اسمش سر زبونا افتاده . یه خرده که همین جوری دراز کشیدم تازه به فکر افتادم که امشب چی بپوشم . زود بالند شدم و رفتم سر کمدم . دو سه دست لباس نپوشیده و نو داشتم . درشون آوردم و شروع کردم به پوشیدن شون . اولی زیاد مناسب یه گاردن پارتی نبود و دومی رو هم که می دونستم مامانم اجازه نمی ده بپوشم . خیلی باز و راحت بود . سومی از همه بهتر بود . قشنگ و سنگین و به اندازه کافی هوس انگیز ، نه زیاد نه کم . زود لباسها رو گذاشتم سر جاش و رفتم که بقیه تحقیق ام رو کامل کنم . ضبط رو خاموش کردم و تا کامپیوتر رو روشن کردم دیدم yahoo masenger
    برام چراغ می زنه . رفتم توش که دیدم مهرداده . ازم می خواد برم تو
    chat rom

    خواستم محلش نذارم اما گفتم شاید کار مهمی داشته باشه . بازش کردم که جوابش رو بدم اما هنوز سلام نکرده شروع کرد به حرف های چرت و پرت زدن . چند تا جمله اش رو که خوندم ازش متنفر شدم . زود از چت اومدن بیرون . مامانم حق داشت . مهرداد پسر قابل اعتمادی نبود . خودم رو با درس مشغول کردم و دو ساعتی کارم طول کشید . وقتی کامپیوتر رو خاموش کردم ساعت پنج بعد از ظهر بود . بلند شدم و یه دوش گرفتم و موهام رو درست کردم که ساعت هفت شد . هنوز یه ساعتی وقت داشتم . رفتم سر نوارام و چند تا سی دی از چند خواننده رو برداشتم . می خواستم بدم امضا کنه . آخه خیلی حرف بود که واقعا اونی رو که من فکر می کردم امشب اونجا دعوت داشته باشه . شروع کردم به لاک زدن ناخن هام و داشتم فکر می کردم که از شاهین بعید بود که از این دوستها داشته باشه .اونم شاهین پسر دکتر رادان . مهندس شاهین رادان . یه پسر درس خون و پپه . انقدر شل حرف می زد و جوک های یخی تعریف می کرد که آدم تو چله تابستون سردش می شد . از او بعید بود که دوست خوانده باشه . حتما به خاطر پدرش بود . دکتر رادان وضع مالی خیلی خوبی داشت و تو آمریکا خوب پول در می آورد . اکثرا هم وقتی این تلویزیونهای ایرانی تله تان می ذاشتن ، جز اولین نفراتی بود که بهشون کمک می کرد . احتمالا از همون جا با اون خوانده آشنا شده بود . و گر نه شاهین اهل این حرف ها نبود . نزدیک هفت و نیم بود که شروع کردم به پوشیدن لباسم و بعد رفتم جلوی آینه ، خودم که از خودم خیلی خوشم اومد . لباس رو که انگاره ده بار تو تنم پرو کرده بودن . یعنی مهرداد راست می گفت که اندام درست مثل مانکن ها می مونه . ترکه ای و بلند . داشتم جلو آینه می چرخیدم و خودم رو نگاه می کردم که مامانم در زد و اومد تو و تا چشمش افتاد به من ، یه لبخندی زد . نگاه و لبخندش تاییدی بود بر خودستایی من . حتما اونقدر به چشمانش قشنگ اومدم که دیگه ایرادی به لباسم نگرفت . آخه لباس یه خرده آنچنانی بود .البته فقط یه خرده .حاضر شدی ؟ الان مامان . فقط یه دقیقه . در رو بست و رفت زود کفشای خیلی شیک ام رو از تو جعبه هش در آوردم و پوشیدم و عطر گرون قیمتی رو هم که تازگی خریده بودم به خودم زدم و کیفم رو برداشتم و برای آخرین بار یه نگاه تو آینه کردم و وقتی اعتماد به نفسم کامل شد ، در اتاق رو باز کردم و اومدم بیرون . لحظه آخر دلم می خواست فقط یکی یه نگاه به اتاقم می انداخت . شواهدی بر علیه یه دختر شلخته . تند از پله ها اومدم پایین . مامانم بیرون بود و داشت ماشین رو از تو پارکینگ در می آورد . دسته کلیدم رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون و در رو قفل کردم و با ریموت ، دزدگیر خونه رو فعال کردم و رفتم طرف پارکینگ که مامانم داشت می اومد بیرون . وقتی سوار ماشین شدم مامان یه نگاه بهم انداخت و یه لبخند تحویلم داد که اعتماد به نفسم روزیادتر کرد .ما تو . ....زندگی می کردیم که شاید بیشتر از پونصد هزار ایرانی توش بودن یه شهر تقریبا ایرانی با تفرافیک سنگین . خوشبختانه خونه ما تو حومه شهر و یکی از جاهای قشنگش بود که اکثر ایرانیا اونجا خونه داشتن . بیست دقیقه بعد رسیدیم . خونه دکتر رادان مثل خونه خودمون ، یه خونه ویلایی بود اما بزرگتر . یه باغ خیلی قشنگ حدود سه هزار متر داشت که خوب بهش می رسید و درستش می کرد . خیلی از خواننده ها خونه شون تو این منطقه بود البته اونای که معروف و محبوب مردم بودن و کارشون گرفته بود . خلاصه ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو . مستخدم دکتر در را برامون باز کرد و بعد از خوش آمدگویی ما رو برد طرف باغ که پشت خونه بود . از مهمونا ، چند تایی بیشتر نیومده بودن . حوس زدم که نباید فعلا منتظر اومدن اون خواننده مرموز باشیم . معمولا این جور شخصیت ها ، آخر مهمونی می اومدن . داشتم از همون دور مهمونا رو که دور استخر ، رو مبل ها نشسته بودن نگاه کردم که دکتر رادان چشمش افتاد به ما و از همونجا یه دستی برامون تکون داد و اومد طرف مون و تا رسید و یه نگاهی به من کرد و گفت : تو چقدر امروز خوشکل شدی دختر . این روزا از بس دختر خانما رو با لباس اسپرت می بینیم ، اصلا متوجه زیبایی شون نمی شیم . بهش سلام کردم که اومد جلو و صورتم رو بوسید و بعد رو کرد به مامانم و گفت : خیلی خوش اومدی پروین . توام چیزی از دخترت کم نداری ! یعنی وقتی بغل همدیگه هستین آدم فکر می کنه با دو تا خواهر طرفه . مامانم خندید و با دکتر دست داد . یه آن متوجه صورت مامانم شدم . دکتر رادان اغراق نکرده بود . مامانم واقعا جوون و قشنگ بود . یه چهل و چند ساله که شاید سی و یکی دو سال بیشتر نشون نمی داد . دکتر دست مامان رو گرفت و همونجور که با خودش می برد به من گفت : بچه ها کنار استخر هستند . کبوتر با کبوتر ، باز با باز . ماهام می ریم پیش همکارای خودمون . بهش خندیدم و راه افتادم طرف استخر که برخوردم به شاهین . یعنی یه دفعه از پشت سرم بهم پخ کرد . قلبم وایستاد برگشتم طرفش که گفت : حاضرم شرط بندم که خیلی ترسیدی ! اصلا ! داشتی می اومدی دیدمت . فکر کردم غافلگیر شدی ! تو به همه مهمونات این طوری گرم برخورد می کنی ؟ از شوخی ام ناراحت شدی ؟ راه افتادم طرف استخر و گفتم : از بچه ها کیا اومدن ؟ بچه ها رو ول کن . بگو حدس می زنی که کی امشب اینجا دعوت داره ؟ همونجور که وانمود می کردم دارم دنبال آشناها می گردم گفتم : نمی دونم خودت بگو . یه ذوقی کرد و گفت : بگم باور نمی کنی قراره .....بیاد ! جدی ؟ خوشحال نشدی ؟ چرا جالبه ! خیلی جالبه . فکر می کردم اگه بهت بگم از خوشحالی غش می کنی . ناامیدت کردم ؟ آخه من اعصابم قویه . یه لحظه ساکت شد و بعد با حالت شیطنت گفت : می خواست با دوست دخترش بیاد اما بهش گفتم نه . گفتم اگه با دوست دخترت بیای ، دخترای دیگه حسودی شون می شه . یه نگاه بهش کردم و گفتم : اشتباه کردی ! دخترا اگه .....دوست دارن به خاطر هنرشه !انگار جواب خوبی بهش داده بودم چون دیگه تا کنار استخر هیچی نگفت . واقعا وقتی فهمیدم قراره امشب .....بیاد داشتم غش می کردم اما به روی خودم نیاوردم . همونجور که می رفتیم کنار استخر چشم افتاد به چند تا از بچه های که اکثرا مامان یا پدرشون با مامانم همکار بودن و یا تو مهمونی باهاشون آشنا شده بودم

  4. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    فصل 1-3


    . همونجور که می رفتیم کنار استخر چشم افتاد به چند تا از بچه های که اکثرا مامان یا پدرشون با مامانم همکار بودن و یا تو مهمونی باهاشون آشنا شده بودم . برام دست تکون دادن و منم استخر رو دور زدم و رفتم طرفشون . از پسرا فرید و کامران و نادر بودن و از دخترا ستاره و پرستو . باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و فرید یه مبل برام کشید عقب و نشستم که شاهین شروع کرد : بچه ها به یه نفر می گن اگه مثلا تو ماشین بودی و با سرعت زیاد حرکت می کردی و یه مرتبه به یه پیچ رسیدی باید چه کار کنی ؟ گفت خوب ترمز می کنم و پیچ رو ور می دارم ، شاید به دردم بخوره ! اینو گفت و خودش شروع کرد به خندیدن .

    ستاره و پرستو مجبوری خندیدن و من و بقیه فقط نگاش کردیم . از یه دیونه پرسیدن ساعت چنده ؟ گفت من ساعت ندارم اما اگه خواستم یه روز بخرم ، یه دونه گرونش رو می خرم که خوب کار کنه . دوباره خودش زد زیر خنده . بازم ستاره و پرستو زورکی بهش خندیدن. گفت : می دونین اگه مثلا صبح از خواب بلند شدی و رفتی تو آشپزخانه و یه مرتبه به یه شیر برخوردی باید چه کارش باید کنی ؟ کامران گفت : بلافاصله به تو تلفن بزنیم که زود خودتو برسونی تو آشپزخانه که شیره تو رو بخوره که هم شیره سیر بشه و هم ما از دست این جوک های لوس تو راحت بشیم . تا کامران اینو گفت شاهین زد زیر خنده گفت : چقدر بامزه ! باشه باشه قبول می کنم که اینی که تو گفتی از جوک من بامزه تر بود می دونین .....گرفت نشست رو یه مبل و شروع کرد به جوک گفتن . اصلا حوصله گوش کردن به لطیفه های تکراری و بی نمکش رو نداشتم . تا حواسش به بقیه بود از جام بلند شدم و به هوای خوردن نوشابه رفتم اون طرف استخر که بار بود . رو یه مبل پشت چند تا درخت نزدیک بار نشستم و ساعتم رو نگاه کردم . نزدیک ده بود . چشمامو بسته بودم و فکر می کردم که ....مکنه چه ساعتی بیاد که یه مرتبه یکی صدام کرد . شینا ! شمائین ؟ ! یه مرتبه چشمامو باز کردم نفسم بند اومده بود ، چیزی رو که می دیدم نمی تونستم باور کنم سهراب !یه لحظه بهش مات شدم ، اصلا نمی تونستم جوابش رو بدم . سلام ، خواب بودین ! فقط تونستم بگم نه .

    سرتون درد می کنه ؟ می خواین براتون یه قرص بیارم ؟ تازه به خودم اومدم ، سهراب یه روپوش سفید با یه شبوار سیاه پوشیده بود و یه دستکش سفیدم دستش بود و با یه سینی که توش چند تا گیلاس مشروب بود ، جلو روم وایستاده بود ، حسابی جا خورده بودم ، آروم گفتم : شما ؟ اینجا ؟ خیلی خونسرد ، انگار که بودنش با اون وضع ، اونجا هیچ عیبی نداشت گفت : دارم کار می کنم . بعضی وقتا به عنوان گارسون تو مهمونیا کار می کنم . فقط نگاهش کردم که گفت : فکر نمی کنم اهل مشروب باشین الان براتون یه نوشابه می ارم . اینو گفت و رفت . اومدم بهش بگم که نوشابه نمی خوام اما نتونستم . دلم می خواست بهش بگم من اصلا چیزی نمی خوام . اصلا نمی خوام اینجا باهام حرف بزنی یا حتی آشنایی بهم بدی . راستش خیلی خجالت کشیدم ، زود دور و ورم رو نگاه کردم ، خوشبختانه کسی متوجه نشده بود . یه نفس راحت کشیدم و زود از جام بلند شدم . داشتم دنبال یه جا می گشتم که سهراب نتونه فعلا پیدام کنه تا یه فکری بکنم . راه افتادم برم تو ساختمون که بچه ها رسیدن بهم و شاهین گفت : کجا یه مرتبه غیبت زد ؟ همینجا بودم ، می خواستم یه نوشابه بخورم . حسابی هول شده بودم .و گفت : الان می گم هر چی می خوای برات بیارن . نه نه ! یعنی دیگه میل ندارم ، مرسی . پس بیا اینجا بشین ، چرا فرار می کنی ؟ مجبور شدم همونجا روی مبل بشینم . شاهین اینام نشستن . تو دلم خدا خدا می کردم که سهراب پیدایم نکنه اما متاسفانه جای نشسته بودم که از همه طرف دید داشت . زود اون طرفی رو که سهراب رفته بود نگاه کردم . از شانس بدم ، سهراب در حالی که یه نوشابه تو سینی ، دستش بود ، داشت می اومد طرفم . چنان عرق سردی نشست به تنم که یخ کردم . سهراب داشت منو نگاه می کرد و می اومد جلو . منم فقط به سهراب نگاه می کردم و اصلا متوجه نبودم که شاهین اینا چی می گن . فقط تو این فکر بودم که وقتی سهراب بهم برسه و اسمم رو صدا کنه و باهام حرف بزنه ، دیگه چه جوری از خجالت تو صورت بچه ها نگاه کنم ؟ اونم این دختر و پسرایی که فقط منتظرن یه چیزی از آدم ببینن تا صد تا دیگه ام روش بذارن و تا چند وقت حرف برای گفتن داشته باشن .

    فقط تونستم همونطور که به سهراب نگاه می کردم سرمو تکون بدم ، تنها چیزی که اون لحظه به عقلم رسید این بود که چشمامو ببندم . خانم نوشابه ای که دستور فرمودین . جرات باز کردن چشمامو نداشتم . شینا برات نوشابه اورده . صدای شاهین بود ، چشمامو باز کردم . سهراب دولا شده بود و با احترام سینی رو گرفته بود جلوم ، یه نگاهی بهش انداختم و آروم لیوان نوشابه رو برداشتم و یه سری بهش تکون دادم که یه تعظیم کرد و برگشت و رفت .یه نفس راحت کشیدم که شاهین گفت : سرت درد می کنه ؟ یه کم مال کم خوابیه . بگم برات قرص بیارن ؟ نه ، بهتر شدم . پرستو گفت : مکنه سرما خورده باشی ؟ بعد کامران گفت : نه ، در اثر جوک های یخ شاهینه . آدم ناخودآگاه سرما می خوره ! همه زدن زیر خنده . شاهین خودش بیشتر می خندید . داشتم به سهراب نگاه می کردم که پشتش به من بود . دولا شده بود و از دو تا خانم سفارش می گرفت . درست تو همون لحظه برگشت و یه نگاهی به من کرد که سرم رو چرخوندم یه طرف دیگه . تا چند دقیقه پیش عرق سرد به تنم نشسته بود اما الان داشتم گر می گرفتم . احساس کردم که صورتم باید خیلی سرخ شده باشه . به هوای این که آبی به صورتم بزنم از جام بلند شدم و رفتم طرف ساختمون . همینکه پیچیدم تو یه راه رو باریک که دو طرفش رو شمشادا گرفته بودن ، یه مرتبه از پشت سر ، سهراب صدام کرد . انگار برق وصل کردن به تنم و می خواستم اصلا جوابشوندم و برم اما ناخود آگاه سر جام وایستادم . تا رسید بهم و آروم گفت : می دونین قراره امشب ....بیاد اینجا ؟ دو تا سی دی شو خریدم که بدم امضا کنه و بفرستم برای خواهرم . می خواین یکی شو بدم به شما ؟ با یه ذوقی اینا رو گفت که معطل نکردم و بهش گفتم : نه ، خیلی منون . علاقه ای ندارم . یه نگاه به من کرد و گفت : ببخشین ، باید برگردم سر کارم . بازم میام پیش تون . تا خواست حرکت کنه که گفتم : سهراب !لطفا اینجا با من حرف نزنین .

    پسش من نیاین ، بهتون برنخوره اما متوجه می شین که موقعیت من اینجا چه جوریه ؟!یه مرتبه صورتش سرخ شد و یه نگاه به من کرد و گفت : منکه جلو دوستاتون آشنایی ندادم . درسته اما همونکه شما رو اینجا نزدیک خودم می بینم ، بیاختیار دچار استرس می شم . اگه شما به کارتون برسین ، اصلا مسئله ای نیست اما اگه یه مرتبه کسی ببینه که من دارم با شما صحبت می کنم ، می دونین که چه وضعی برای من پیش میاد . خواهش می کنم درک کنید . کاملا می فهمم چشم . اینو گفت و یه تعظیم کرد و رفت . تا دو قدم ازم دور شد ، به قدری از رفتارم بدم اومد که دلم می خواست همونجا بشینم و گریه کنم . زود برای این که اشکم در نیاد ، رفتم طرف ساختمون و تا خواستم برم دستشویی که مامانم اومد طرفم و یه نگاه به من کرد و گفت : چی شده شینا ؟ چیزی نشده . چرا ! چرا ! حتما یه چیزی شده .

  6. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    فصل 1-4


    . گفتم آروم مامان همه می شنون . کسی بهت چیزی گفته ؟ نه ، خواهش می کنم مامان شما برگردین پیش دوستات . آخه من باید بفهمم. بعدا بهت می گم . اینو گفتم و رفتم طرف دستشویی . یه آبی به صورتم زدم و تو آینه به صورت خودم نگاه کردم . یه صورت زشت و سیاه . صورتی که اصلا طاقت دیدنش رو نداشتم . چرا به همه نگفتم که سهراب همکلاسی منه . از چی حجالت می کشیدم ؟ مگه من تو اون دانشگاه ثبت نامش کرده بودم مگه من ازش خواسته بودم که هم کلاسی ام باشه ؟ !اصلا کار او به من ربطی نداشت . از اون گذشته ، خیلی از بچه های ایرانی ، تو امریکا ، هم درس می خوندن و هم کار می کردن . سهراب که تنها نبود . اصلا اون لحظه چه جوری فکر کردم. بهتر نبود قبل از این که معماری بخونم ، یه خرده درس انسانیت یاد می گرفتم ؟!باید می رفتم و ازش عذرخواهی می کردم و بعدش می بردمش و به شاهین اینا معرفی اش می کردم . با افتخار و سربلندی . سهراب کار بدی نمی کرد ، اگرم گارسون بود به خودش مربوط می شد و ارتباطی به من نداشت . زود آرایشم رو تجدید کردم و از دستشویی اومدم بیرون که دیدم مامانم خیلی نگران ، بیرون دستشویی وایستاده و منتظر منه ، تا منو دید گفت : چی شده شینا ؟!دستش رو گرفتم و بردمش یه جای خلوت و جریان رو براش تعریف کردم .

    یه نفس راحت کشید و گفت : کارت خیلی اشتباه بوده اما خوشحالم که خودت زودتر فهمیدی . برو ازش عذرخواهی کن . در ضمن خیلی دلم می خواد یه همچین جوون زحمت کش و انسان رو ببینم . دو تایی از ساختمون اومدیم بیرون و رفتیم تو باغ و شروع کردیم این طرف و اون طرف رو نگاه کردن اما سهراب پیدایش نبود . یه خرده که گشتیم ، مامانم یکی از گارسن ها رو صدا کرد و سراغ سهراب رو گرفت . پسره یه نگاهی به ما کرد و گفت : سهراب رفت ! سرش درد گرفته بود . یه مرتبه بغض تو گلوم رو گرفت که پسره گفت : اگه کار مهمی باهاش دارین ، بفرمایین بهش می گم . من هم اتاقی اش هستم . مامانم خندید و گفت : شما هم دانشجو هستید ؟ بله ! من پزشکی می خونم . مامانم دوباره بهش خندید و گفت : موفق باشی عزیزم ! کار مهمی با ایشون نداشتم فقط می خواستم باهاشون آشنا بشم . پسره خندید و یه تعظیم کرد و گفت : بهش بگم این افتخار از طرف چه کسی نصیبش شده ؟ بازم مامانم بهش خندید و گفت : فقط بهش سلام برسون . من مادر شینا هم کلاسی شون هستم . دوباره پسره یه تعظیم کرد و بعدش رفت . وقتی تنها شدیم مامانم گفت : به خاطر این که تو ناراحت نشی از حقوق امشبش گذشت .خیلی حرفه ها . تا اومدم یه چیزی بگم و مثلا یه جوری رفتارم رو توجیه کنم ، مامانم با یه نگاه گذاشت و رفت . خیلی ناراحت شده بودم . دلم می خواست برای یکی حرف بزنم و اونم رفتار و طرز فکرم تو اون لحظه رو تایید کنه تا کمی از عذاب وجدانم کم بشه . خوشبختانه این حالت روحی ام زیاد طول نکشید و با اومدن .....و شلوغ شدن مهمونی و شروع موزیک ، سهراب رو فراموش کردم . موزیک که شروع به اجرا کرد ، همه رو کشید طرف خودش . مهمونا همه اومدن جایی که گروه موزیک برنامه شونو شروع کردن . جالب این که اولین آهنگ شون یکی از آهنگ های ....بود . با شروع آهنگ خودشم پیداش شد و همراه دکتر رادان و شاهین ، با مهمونا آشنا می شد . از دور داشتم تماشاش می کردم . طرز لباس پوشیدنش با زمانی که روی صحنه تو کنسرت بود و یا توی تلویزیون برنامه داشت ، فرق می کرد .

    یه کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود با یه پیرهن طوسی و کراوات زرشکی . خیلی خوش تیپ شده بود . همونجور که از دور وایستاده بودم و نگاهش می کردم یه مرتبه دیدم دکتر رادان و شاهین دارن منو بهش نشون می دن . یه دفعه دلم هری ریخت پایین ........داشت به من نگاه می کرد . یه لحظه بعد حرکت کرد و اومد طرف من . حسابی هول شده بودم و دست و پامو گم کرده بودم . نمی دونستم الان باید چیکار کنم ؟1باید برم طرفشون یا همون جا وایستم تا اونا بیان پیشم .یه لحظه تصمیم گرفتم برم جلو و تا خواستم حرکتی بکنم مامانم گفت : همین جا وایسا ! برگشتم و دیدم که مامانم پشت سرم واستاده . یه احساس امنیت و آرامش بهم دست داد . تقریبا دو دقیقه طول کشید که دکتر رادان و شاهین و ....و ده دوازده تا دختر پسر که فرید و کامران و پرستو اینام جزوشون بودن ، رسیدن نزدیک ما ، تو همین لحظه بود که مامانم بازوی منو گرفت و دو سه قدم رفتیم طرفشون و تا رسیدیم ، شاهین با یه ذوق عجیبی ، منو بهش معرفی کرد .

    خیلی خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نپریدم و ماچش نکردم . فقط وقتی دستش رو دراز کرد طرفم ، باهاش دست دادم . بعدش دکتر رادان مامانم رو بهش معرفی کرد که با اونم دست داد و دوباره برگشت طرف من و گفت : چهره خیلی زیبایی دارین !مرسی !شمام صدای خیلی قشنگی دارین . ممنون اما باید اعتراف کنم که زیبایی دختر ایرونی رو هیچ دختری نداره . یه لحظه ان قدر خوشحال شدم که نتونستم هیچی بگم که یه مرتبه مامانم به یه نفر گفت : خواهش می کنم فیلم برداری نکنین ! برگشتم دیدم یکی از جوونای که تو تلویزیون ایرانی ، مجری برنامه است ، یه دوربین دستشه و می خواد ازمون فیلم بگیره . مامانم دوباره بهش گفت : ازتون عذر می خوام اما ما قراره تا چند ماه دیگه یه سفری به ایران داشته باشیم . نمی خوام مسئله ای پیش بیاد که مشکل ساز باشه . و اون پسره عذرخواهی کرد و دوربینش را خاموش کرد . وقتی از بابت دوربین و فیلم خیالم راحت شد ، برگشتم طرف .....و گفتم : یه سی دی تو نو آوردم ، اگه ممکنه برام امضا کنین. با کمال میل .

    از تو کیفم سی دی رو در آوردم و دادم بهش . جعبه اش رو باز کرد و پشت عکس خودش رو امضا کرد و داد بهم و گفت : حتما وقتی آلبوم بعدیم حاضر بشه ، یکی براتون می فرستم . خیلی خیلی ممنون . باعث افتخارمه ! اومدم یه چیز دیگه بگم که بچه ها شروع کردن به دست زدن و خوندن . ....باید بخونه ....باید بخونه . همینطور دورش حلقه زده بودن و دست براش می زدن و ازش می خواستن که براشون بخونه .....وسط شون واستاده بود و می خندید که دکتر رادان اومد پیشش و یه چیزی در گوشش گفت و اونم یه سری تکون داد و دکتر ، دستاشو به علامت سکوت بلند کرد که همه ساکت شدن و گفت : حتما می دونین که ....جون ، امشب فقط به عنوان یه مهمون عزیز و گرامی به اینجا دعوت شده اما از اونجایی که واقعا آقا و مردمی یه ، یه آهنگ براتون اجرا می کنه !البته فقط یکی . صدای هورا و کف و جیغ بلند شد و ....رفت طرف جایی که موزیک بود و یه خرده باهاشون صحبت کرد بعد میکروفن رو گرفت دستش و گفت : دوباره به همه سلام می کنم و از ابراز محبت تون تشکر . متاسفانه من و این آقایون هیچ تمرینی با همدیگه نداریم . اگه کمبودی بود باید ببخشین . دوباره همه براش دست زدند و هوار کشیدن که موزیک شروع شد و اتفاقا قشنگم اجرا می کرد . جدیدترین آهنگش رو داشت می خوند . بلافاصله چند تا از دخترها رفتن جلو و شروع کردن به رقصیدن . اون پسره هم که بعدا اشمس یادم اومد ، شروع کرد ازشون فیلم برداری کردن . واقعا مهمونی رو گرم کرده بود ، می خوند و گاهی هم با دختر ها می رقصید . ماهام همگی رفتیم جلو و دورشون حلقه زدیم . یکی دو تا از پسرها رفتن وسط و رقصیدن . چقدر ناراحت شدم که چرا یادم نبود دوربینم رو با خودم بیارم .

    بقدری اون چند تا دختر و پسر قشنگ می رقصیدن و بقدری موزیک آهنگ رو براشون قشنگ اجرا کرد که وقتی آهنگ اولش تموم شد ، بهشون اشاره کرد که اونام بلافاصله یه آهنگ دیگه اجرا کردن . خودم داشتم می مردم که یه جوری بشه و منم برم برقصم . اما می دونستم که مامانم خوشش نمی آمد . بالاخره آهنگ دوم تموم شد و یه دست برای موزیک تکون داد و اونام دیگه قطع کردن و دولا شد و مهمونا تعظیم کرد . دیگه مردم براش چه کردن !!تو همین موقع یکی از دخترا شروع کرد با آهنگ خوندن . یادگاری ، یادگاری ، یادگاری . اون که شروع کرد ، بقیه هم باهاش همراهی کردن . هی دست می زدن و ازش می خواستن که یه یادگاری بهشون بده . اونم خندید و عینکش رو از تو جیب در آورد و پشتش رو به مردم کرد و بعدش از بالا سرش ، عینک و انداخت وسط ماها یه دختر عینک رو از تو هوا گرفت . همه شروع کردن براش دست زدن و سوت کشیدن . انقدر دلم سوخت که چرا نتونستم من بگیرمش . بغل دستم بودا! خلاصه از موزیک تشکر کرد و اومد کنار ، پیش دکتر رادان و شاهین . دختر و پسرا هم باری این که مزاحمش نباشن ، هر کدوم رفتن یه طرف که گارسون با سینی رفت جلوشون و بهشون مشروب تعارف کرد . من و مامانم رفتیم دو تا مبل حصیری قشنگ نشستیم . از همونجا داشتم نگاه می کردم که ببینم .....کجا می ره می شینه که دیدم دارن میان طرف ما . انقدر خوشحالشدم که دلم می خواست بلند بلند بخندم . یه دقیقه بعد رسیدن به میز ما و گفت : خانما اجازه می دن که مزاحم شون بشم ؟ مامانم خندید و گفت : افتخار ماست ! بفرمائین خواهش می کنم . سه تایی نشستن سر میز ما که ....روش رو کرد طرف من و گفت : اگه شما مایل باشین ، می تونم ترتیبی بدم که به عنوان مدل ، تو ویدئوهام شرکت کنن . انگار داشتن قند تو دلم آب می کردن . اومدم یه چیزی بگم که مامانم از زیر میز با پاش زد به پام و منم زود حرفم رو خوردم که مامانم گفت : شینا دانشجوئه . دیگه تا درسش تموم بشه ، مدت زیادی نمونده .

    یه سری تکون داد و گفت : چهره ایشون برای این کار فوق العاده است . برای همینم به خودم اجازه دادم که یه همچین پیشنهادی بهشون بکنک . یه مرتبه یه احساس غرور خیلی شیرین بهم دست داد . حتما دختر خیلی خوشکل و قشنگی بودم که ....بین این همه دختر ، منو انتخاب کرده . راستش خودم خیلی دلم می خواست که وارد دنیای هنر بشم اما می دونستم که مامانم شدیدا مخالفه .

  8. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    . فصل 1-5

    اومدم یه جوری سر حرف رو باز کنم که ....برام توضیح بیشتری بده که موبایل مامانم زنگ زد . انقدر حرصم گرفت که نگو . چون می دونستم این وقتا یا مریض هاشن که بهش زنگ می زنن و یا از طرف بیمارستان . اتفاقا حدسم درست بود . تلفن از بیمارستان بود . مامانم یه خرده صحبت کرد و بعد تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف من و گفت : متاسفم شینا جون اما باید بریم . از بیمارستان بود . دیگه چه کار می تونستم بکنم ؟ اومدم بلند شم که شاهین گفت : اجازه بدین شینا اینجا بمونه .خودم آخر شب می رسونمش . برخلاف انتظارم مامانم گفت : نه شاهین جان اگه اجازه بدی شینا هم با من بیاد ، کارش دارم . اصلا متوجه نمی شدم مامانم یه همچین اخلاقی نداشت . راستش خیلی از دستش عصبانی شدم . جلوی .....خجالت کشیدم و زود ازشون خداحافظی کردم و راه افتادم . بازم گریه م گرفته بود . این چه مهمونی اومدنی بود ؟ همونجور که داشتم باغ رو رد می کردم ، تازه داشتن هر گوشه مشعل می ذاشتن که چراغها رو روشن کننو باغ با شعله های آتیش روشن بشه . واقعا منظره قشنگی می شد . قبلا دیده بودم . تو روشنی شعله ها ، دختر و پسرا با همدیگه تانگو می رقصیدن . برای این که بیشتر عصبانی نشم ، تند باغ رو رد کردم و وارد ساختمون شدم و جلو در ورودی واستادم تا مامانم رسید .

    خودمو آماده کرده بودم که باهاش دعوا کنم . تا اومدم حرف بزنم گفت : حق داری عزیزم اما الان یکی به من احتیاج داره . پس چرا نذاشتی من اینجا بمونم ؟ بریم تو ماشین برات می گم . هیچی نگفتم دو تایی از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . یه خرده که رفتیم گفت : ببین عزیزم زندگی هر کسی با کس دیگه فرق داره . هنر تو ، تو مغز و فکرته نه تو قشنگیت. مدل شدن هنر نمی خواد . فقط کافیه یه مقدار قشنگ باشه و مثل بقیه ، بره جلو دوربین و چند تا چرخ بزنه . اما مهندس شدن هنر میخواد . هنر توام همینه . اگه نذاشتم اونجا بمونی ، برای این بود که وسوسه نشی . می فهمی چی می گم. هیچی نگفتم و فقط جلومو نگاه کردم که گفت : هر وقت می رم بالای سر یه مریض و یا سزارینش می کنم و یا به طور طبیعی فارغ می شه ، یه احساس خیلی خیلی عالی بهم دست می ده . یه مهندسم ، وقتی یه ساختمون قشنگ می سازه ، همین احساس بهش دست می ده . من مخالف هنر نیستم اما به شرطی که کسی داشته باشدش .

    همینجوری پشت بلندگو رفتن و فریاد کشیدن که خوانندگی نشد . خواننده باید حداقل یه خرده صدا داشته باشه یا نه ؟! حدود یه ربع طول کشید تا رسیدیم بیمارستان و ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو . همینجوری که با مامانم داشتیم می رفتیم طرف آسانسور ، چشمم افتاد به چند تا پسر جوون ، حدود بیست و خرده ای سال که تو سالن انتظار واستاده بودن . به نظرم اومد که ایرانی باشن . از صورتشون معلوم بود که خیلی نگرانن. به مامانم گفتم : که همونجا تو سالن انتظار می مونم . تو همین موقع کع یه پرستار منو می شناخت اومد که رد بشه و تا منو دید سلام کرد و منم جوابش رو دادم . پسرا که اینو دیدن یه نگاه به همدیگه کردن و یکی شون اومد جلو و به انگلیسی ازم پرسید شما ایرانی هستین ؟ به فارسی جوابش رو دادم . انگار دنیا رو بهشون دادم ، یه مرتبه همه شون دورم جمع شدن و همون پسره گفت : می شه ازتون خواهش کنم یه سر برین بالا و ببینیب حال دوست ما چطوره ؟ اسمش سهرابه تصادف کرده . سهراب ....! اینو که گفت یه آن بهش مات شدم و یه لحظه بعد از جام پریدم و به طرف آسانسور رفتم . به یه پرستار اسم سهراب رو گفتم که منو بود تو یه اتاق که دیدم سهراب با صورت کبود و زخمی رو یه تخت خوابیده و دستش رو با آتل بستن . دویدم بالا سرش و گفتم : سهراب ! آروم سرش رو برگردوند طرف من و چشماشو باز کرد و تا منو دید یه لبخند زد . منم زورکی یه لبخند بهش زدم و گفتم : چی شده ؟ چرا تصادف کردی ؟ آروم گفت : مگه شما مهمونی تشریف نداشتین ؟

    چرا اما از بیمارستان مامانم رو خواستن . حتما برای من خواستن شون ! انگار بازم مزاحمتون شدم . نه ، مامانم پزشک زنانه . بعدشم چه مزاحمتی ؟ چقدرم خوب شد که من باهاشون اومدم . فعلا اینجا هستم تا مسئله تو حل بشه . یه نگاه به من کرد و چشماشو بست و گفت : خواهش می کنم برین . دوستام اینجا هستن . نه ، منم می مونم . من بهت یه عذر خواهی بدهکارم . چشماشو باز کرد و گفت : شال دل منو شکوندین . دست من با یه گچ گرفتن و جراحی درست می شه اما قلبم نه . من که کاری نداشتم . اگر قرار بر خجالت باشه که من باید می کشیدم . اما شما بدونین در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه . منم همیشه گارسن یا نظافتچی یا یه نگهبان پارکینگ باقی نمی مونم . منم یه روز درسم تموم می شه اما یادتون باشه اگه امثال منو یه جا تنها ول کنن ،می تونیم روی پای خودمون واستیم اما امثال مهرداد نه . شینا خانم ، اگه من کار می کنم و زحمت می کشم و از تفریح و خوش گذرانیم می گذرم به خاطر اینه که انسانم . من وقتی از کشورم اومدم بیرون ، پشت به همه چی نکردم و یادم نرفت که کجایی ام . اگه یه پسر کار کنه و خرج پدر و مادر پیرش و خواهر دانشجوش رو در بیاره ، خجالت نداره . افتخار داره . هر وقت پول برای پدرم می فرستم و بعدش می فهمم که اون پول خرج تحصیل خواهرم شده یا پول اجاره خونه خونواده ام شده یا مثلا خرج عمل مادرم رو ازش دادن و مادرم سلامتی اش رو به دست آورده ، به خودم افتخار می کنم مطمئن هستم پدر و مادرم بهم افتخار می کنن . فقط دلم از این می سوزه که نتونستم دو تا سی دی رو بدم ........برای خواهرم امضا کنه . اینا رو گفت و دوباره چشماشو بست و روش رو برگردوند اون طرف . از پرستار پرسیدم که چی شده که گفت دستش از چند جا شکسته .

    خیلی ردر داشت اما به روی خودش نمی آورد و تو همین موقع دو نفر اومدن که ببرنش اتاق عمل . آروم از کنارش اومدم این طرف و رفتم پایین که دوستاش اومدن طرفم هر کدوم یه سوال ازم می کرد ن. پیداش کردین ؟ مادر شما قراره سهراب رو عمل کنه ؟ بردنش اتاق عمل ؟ پسری که تو کلاس ما دوستی نداشت ، چقدر محبوب یه عده بود ! گفتم : آروم باشین خواهش می کنم . سهراب حالش خوبه . الانم بردنش اتاق عمل . یه مرتبه یکی شون گفت : یا علی به فریادش برس . اونای دیگه سرشونو انداختن پایین که گفتم : فکر نکنم چیز مهمی باشه . یکی از اونا گفت : آخه می گفتن که ممکمه خونریزی مغزی کرده باشه ؟ نه ، اصلا . اگه این طور بود که حتما پرستارش به من می گفت ، فقط گفت شکستگی دستشه . یکی از پسرها گفت : چند وقت دیگه مسابقه داره . رو جایزه اش خیلی حساب می کرد . می دونین که ، سهراب خرج خونواده اش رو می ده . یعنی اگه تا چند وقت نتونه کار کنه ....! یکی دیگه از دوستاش گفت : ما که نمردیم . هر کدوم فقط روزی یه ساعت اضافه کار کنیم ، مزد یه روزه سهراب رو در می آوریم . آخه چه طوری تصادف کرده ؟ همون دوستش گفت : می گفت یه خرده ناراحت بودم و حواسم نبود که چراغ عابر هنوز قرمزه . میاد تو خیابون و یه ماشین می رسه . می دونستم از چی ناراحت بوده ، یه مرتبه بی اختیار گفتم : کثافت .

    پسره یه نگاه به من کردو گفت : تقصیر خود سهراب بوده . راننده گناهی نداشته . زود عذر خواهی کردم و رفتم رو یه نیمکت نشستم که چند دقیقه بعد ، یکی شون برام یه قهوه آورد . یه آن یاد حرف سهراب افتادم که می گفت پول بلیط یه دیسکو ، خرج یه روز خونواده اش تو ایرانه . قهوه رو ازش گرفتم و تشکر کردم . می دونستم حتما پول این قهوه ، حداقل خرج چند ساعت خانواده یکی از این پسرهاست که با بزرگواری برام گرفتن .عمل سهراب یک ساعت و نیم طول کشید و وقتی از اتاق عمل آوردنش بیرون و تو بخش بستریش کردن و کار مامانم تموم شد ، حدودا ساعت دو و سه نصف شب بود . وقتی مامانم جریان رو فهمید خیلی ناراحت شد و رفت بالا سر سهراب نیم ساعت بعد برگشت و با دوستای سهراب سلام و احوال پرسی کرد و گفت که خوشبختانه مسئله مهمی نیس و فقط شکستگی استخوانه که اونم گچ گرفتن . امشبم برای این که از نظر خون ریزی مغزی خیال شون راحت باشه ، تو بیمارستان نگهش می دارن . انقدر دوستاش خوشحال شدن که نگو . زود یکی شون رفت و یه قهوه برای مامانم گرفت . مامانم خیلی ازش تشکر کرد و نشست که قهوه اش رو بخوره . دیدم که پسرا یه چیزی در گوش همدیگه می گن . به مامانم آروم گفتم که انگار یه کاری دارن که مامانم ازشون پرسید و یکی شون گفت اگه می شه می خوان یکی شون بالا سر سهراب بمونه . مامانم بهشون خندید و گفت : اگر چه خلاف مقرراته اما ترتیبش رو می دم . بلند شد و رفت بالا و ده دقیقه بعد برگشت و گفت که اجازه گرفته . به قدری دوستاش ذوق کردن . لحظه آخر که داشتم ازشون خداحافظی می کردم ، یکی شون اومد جلو و گفت : واقعا کمک کردین .

    مامانم گفت : وظیفهمون رو انجام دادیم . ماها هنوز ایرانی هستیم . بعدش ازشون خداحافظی کرد و رفت و منم خداحافظی کردم که لحظه آخر همون پسره بهم گفت ، دختر قشنگ ایرانی ، دستت درد نکنه . الحق که هم وطنی . این حرف را که ازش شنیدم ، یه مرتبه یه حس عجیبی درونم ایجاد شد

  10. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض


    1-6



    . هموطن . تا حالا درست به این مسئله فکر نکرده بودم . یعنی من اگر چه سالهای سال تو آمریکا زندگی کردم ، هنوزم ایرانی هستم ؟! ازشون خداحافظی کردم و دنبال مامانم راه افتادم . وقتی سوار ماشین شدیم مامانم گفت : خسلس ناراحتش کردی ، غرورش جریحه دار شده . هیچی نگفتم و رفتم تو فکر . نزدیک خونه مون که رسیدیم گفتم : مامان من کجائی ام ؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت : معلومه ایرانی ! پس این همه مدت که اینجا بودیم چی ؟ ما فقط مهمونیم . اما این مهمونا ، دیگه اخلاق اصلی خودشون ، یادشون رفته . یعنی تو فکر می کنی که ما بعد از این همه سال ، بازم می تونیم برگردیم تو ایران و اونجا زندگی کنیم ؟ هیچی نگفت که گفتم : من از ایران چیزی به اون صورت یادم نیست . مدت زیادی اونجا نبودم اما امشب با یه کلمه هموطن یه مرتبه هوای ایران تمام وجودم رو گرفت . کی می ریم ایران ؟ یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت : وقتی تعطیلات تو شروع بشه. یعنی اگه روزی قرار شد بریم ایران زندگی کنیم ، می تونیم خودمونو با شرایط اونجا جور کنیم ؟ خب یه خرده سخته اما باید سعی کنیم . ما دیگه عادت به اینجا کردیم ، شاید از یه خرده بیشتر سخت باشه . حتما همین طوره . من حتی گاهی تو صحبت فارسم اشکال دارم . مامان گفت : و یه خرده لهجم داری . فارسی رو با لهجه انگلیسی صحبت می کنی دخترم . گفتم ، دیگه بدتر . مامان گفت : اما تو ایران این مسئله برات عیب نیست ، شاید بتونم بگم که فارسی حرف زدنت رو خیلی شیرین تر می کنه . ما اصلا چرا اومدیم اینجا ؟ مامان گفت : شرایط . بعضی وقتا شرایط آدمو وادار می کنه یه تصمیماتی بگیره . دلم برای سهراب سوخت . سهراب دل سوختن نداره ، اون جوون بسیار محکم و با لیاقتی یه . گفتم : خدا کنه زودتر خوب بشه ، چند وقت دیگه مسابقه داره . مسابقه چی ؟ کاراته . مگه کاراته بازه ؟ آره ، همیشه م تو دانشگاه اوله . پس تومنی صد تومن با مهرداد فرق داره .

    این یعنی چی ؟ یه ضرب المثله ، یعنی این که خیلی پسر خوبیه . سهراب دو روز دانشگاه نیومد . از بیمارستان مرخص شده بود و منم خونه شو بلد نبودم که برم دیدنش . دلم می خواست یه جوری ازش خبر بگیرم . با خودم قرار گذاشتم که اگه فردام نیومد دانشگاه ، یه سر برم بیمارستان و آدرس خونه شو از اونجا بگیرم و برم عیادتش . چهارشنبه صبح بود که تا رسیدم دانشگاه ، از دور دیدمش . دست چپش رو گچ گرفته بودن . خیلی خوشحال شدم و زود رفتم طرفش و تا رسیدم ، سلام کردم و گفتم : خیلی خوشحالم که حالت خوبه .می خواستم بیام از بیمارستان ، آدرست رو بگیرم و بیام دیدنت .

    دستت چطوره ؟ جای شکرش باقیه که دست چپت شکسته . راستی چپ دستی یا راست دست ؟ باید ازت عذر خواهی کنم . رفتارم احمقانه بود . حتما منو می بخشی . نمی دونم چرا اون طوری شده بودم . در هر صورت ازت معذرت می خوام . حالا چطوره دستت . درد که نمی کنه ؟ ... وقتی حرفام تموم شد ، تو چشماش نگاه کردم و در حالیکه یه لبخند رو لبم بود ، منتظر بودم که جوابم رو بده . اما فقط نگاهم کرد و یه تشکر ازم کرد و یه عذر خواهی و بعدش رفت . اصلا انتظار چنین برخوردی رو ازش نداشتم . خیلی از دستش عصبانی شدم اما ته دلم بهش حق دادم . شاید اگه رفتاری رو که من باهاش کردم ، اون با من می کرد ، دیگه حتی دلم نمی خواست که اسمش رو بشنوم . خلاصه اون روز کلاس تموم شد . در طول صبح بازم چند بار تصمیم گرفتم برم و ازش عذر خواهی کنم اما هر بار که نگاهم به صورت پر جذبه اش می افتاد ، جرات نمی کردم که طرفش برم .

    با خودم گفتم که الان عصبانیه ، باشه برای فردا که آرومتر شد حتما از دلش در میارم . اما انگار اشتباه می کردم ، سهراب دیگه اون سهراب سابق نبود ، روز به روز افسرده تر به نظر می اومد . قبلاحداقل با یه عده از پسرا و دخترا ، در مورد مسائل درسی و دانشگاهی حرف می زد اما از جریان تصادف به بعد ، گوشه گیر تر شده بود . تمام سعی و کوششم برای این که خودمو بهش نزدیک کنم بی فایده بود . صبح خیلی دیر می اومد و مستقیم می اومد تو کلاس و وقتی ام کلاس تموم می شد ، بدون این که با کسی حرف بزنه ، می ذاشت و می رفت . ساعتهای فراغتم ، یا می رفت کتابخونه و یا می رفت یه گوشه تو محوطه دانشگاه و زیر درختا می نشست . راستش به خاطر این تغییر روحیه اش خودمو مسئول می دونستم و دلم نمی خواست یه جوری اشتباهم رو جبران کنم اما هر بار که بهش نزدیک می شدم و تا می خواستم یه جوری سر حرف رو باز کنم ، به هر ترتیبی که بود طفره می رفت و بعد از گفتن یکی دو جمله ، به یه بهانه ، می ذاشت می رفت . البته بارها بهم گفته بود که منو به خاطر حرف هایی که بهش زدم بخشیده اما دیگه فایده نداشت در درونم یه چیزی شبیه حالت ترحم و عذاب وجدان ، نسبت بهش داشتم . باید به هر وسیله ای که می شد ، جبران می کردم . از اون جریان حدود سه هفته گذشت .

    سهراب ، گچ دستش رو باز کرده بود و در حال فیزیوتراپی بود و خودشم دوباره ورزش رو به صورت جدی شروع کرده بود چون مسابقات دانشگاه نزدیک بود و باید خودشو آماده می کرد . یه روز تو ساعت بیکاری ، از دور دیدم که بازم طبق معمول ، یه جای خلوت محوطه دانشگاه نشسته . دیگه کلافه شده بودم . فکر نمی کردم که چند تا جمله حرف بتونه آن قدر رو یه نفر تاثیر بذاره . هم از دستش عصبانی بودم و هم دلم براش می سوخت . عصبانیتم برای این بود که دیگه مسئله رو بیش از حد بزرگ کرده بود و دل سوزی ام برای این که چرا باعث شده بودم که یه جوون شاد ، این جور سر خورده بشه . از دور واستاده بودم و با دل سوزی نگاهش می کردم که یه مرتبه دیدم یه دختر خارجی رفت طرفش !یه دفعه یه حال عجیبی رو تو خودم احساس کردم . مخصوصا وقتی سهراب جلو دختره بلند شد و ازش دعوت کرد که کنارش بشینه . سعی کردم که این مسئله نه تنها باعث ناراحتی ام نشه ، شایدم خیلی خوشحالم کنه که سهراب با پیدا کردن یه دوست دختر ، حالت روحی اش عوض بشه . اما این طوری نشد . لحظه به لحظه اون حالت بد رو بیشتر احساس کردم ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم که این حالت بد ، همون حسادته . یه مرتبه چهره سهراب رو تو ذهنم مجسم کردم .

    صورت مردونه ، ابروهای پرپشت و کشیده ، مژه های بلند ، چشمان سیاه قشنگ و موهای سیاه صاف که خیلی ساده به طرف بالا شونه شون می کرد اما همیشه یه دسته اش می ریخت تو صورتش ، قد بلند و چهارشونه و بدن خیلی قوی . چطور تا حالا متوجه این چیزا نشده بودم که سهراب پسر خیلی خوش قیافه و خوش تیپیه ؟ صورت مصمم و جدی . با چشمانی مهربان و لبخندی مطمئن و صمیمی . مخصوصا زمانی که دندوناشو رو هم فشار می داد و عضلات فکش منقبض می شد و صورتش رو خیلی قشنگ تر می کرد . یا زمانی که ناخود آگاه ، موقع حرف زدن ، یکی از از ابروهاش بالا می رفت و یه فرم قشنگی به چهره اش می داد . چه صدایی . صدای قوی و محکم یه مرد . یه مرد متعصب ایرانی . همونجور که داشتم بهشون نگاه می کردم و تو فکر بودم ، یه مرتبه متوجه چند تا از دخترا شدم .

    دخترای ایرانی دانشگاه . همونایی که مرتب بهش متلک می گفتن و اون بدون اعتنا ازشون رد می شد . پس تمام این حرفا به خاطر جلب توجه اش بوده ؟ یا از لج شون این چیزا رو می گفتن . یه آن به خودم اومدم و دیدم که راه افتادم طرف سهراب و اون دختره . دیگه ام نمی شد کاری کرد چون سهراب و هم دخترای کلاس ، متوجه حرکتم شده بودن .

  12. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض


    1-7


    . کمی سرعت قدم هایم کم شد اما هنوز داشتم به طرف شون می رفتم . به فاصله چند قدمی ، سهراب از جاش بلند شد و سری بهم تکون داد . تا رسیدم گفتم : انگار مزاحم شدم ؟ سهراب لبخندی زد و گفت : نه ، اصلا ، ایشون کریستین هستن . دختره از جاش بلند شد . یه دختر قد بلند و بلوند . با این که شاید نسبت بهش احساس خوبی نداشتم اما باید بگم دختر قشنگی بود . سهراب منو بهش معرفی کرد که باهاش دست دادم و به سهراب گفتم : دختر قشنگیه ، چند سالشه ؟ نمی دونم ، همین الان باهاش آشنا شدم . بدون اختیار بهش گفتم ، می خواستم اگه دلت بخواد ... اگه می شه انگلیسی حرف بزنیم . یعنی مکنه بهش بر بخوره ؟ شاید ! شایدم نه اما این طوری بهتره . به انگلیسی گفتم : می خواستم برای شنبه سب دعوتت کنم خونه مون .

    مامانم از دیدنت خیلی خوشحال می شه . یه خنده ای کرد و گفت : از طرف من از مادرتون خیلی تشکر کنین . خانم فهمیده ای هستن . پس شنبه شب منتظریم . باید ازتون عذر خواهی کنم . شنبه شب باید جای یکی از دوستام کار کنم . دیگه نمی دونستم چی باید بگم . حرفی برای گفتن نداشتم و باید می رفتم و تنهاشون می ذاشتم . این بود که زورکی به دختره گفتم : از آشنائی تون خوشحال شدم . اونم همینو گفت و یه نگاه به سهراب کردم و برگشتم ام چه برگشتنی . احساس خفت می کردم . چطور به خودش اجازه داد که دعوتم رو رد کنه ، پسره ی کارگر . اینا رو با خودم می گفتم که دلم آروم بشه اما فایده نداشت .همینجور که داشتم بر می گشتم ، فکر می کردم که همه دخترا و پسرا که متوجه رفتنم پیش سهراب شده بودن ، دارن نگاهم می کنن و بهم می خندن . زود رفتم طرف ساختمون دانشگاه و تا از در رفتم تو ، ایستادم و از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم . کسی به من نگاه نمی کرد و نگاه دوستام فقط طرف سهراب بود . انگار یه حادثه عجیب اتفاق افتاده بود .

    مثل کشف یک استعداد تازه . در واقع همین هم بود . یعنی برای خودم که این طوری بود . ورود کریستین باعث شده بود که سهراب رو به صورت واقعی ببینم . از اون روز به بعد ، بازار سهراب داغ شد . با اومدن کریستین ، مشتری های دیگه ای برای این متاع پیدا شد . چه ایرانی و چه خارجی . دخترای خارجی که کریستین راه رو براشون باز کرده بود ، مرتب دور و بر سهراب می پلکیدن و دخترای ایرانی هم که تا چند وقت قبل ، بهش ماهوت و خسیس و این چیزا رو می گفتن ، از خارجیا عقب نمی موندن . منم که دورادور این نمایش رو نگاه می کردم . تا وارد محوطه می شد و چند تا دختر ، دور و ورش رو می گرفتن . ساعت تمرین سهراب که می شد ، همه جمع می شدن و تو سالن ورزش تشویقش می کردن . وقتی هم که می خواست بره خونه ، همیشه یه ماشین با راننده خوشکل حاضر بود که برسوندش .

    جالب این بود که روابط پسرای خارجی هم باهاش خوب شده بود . فقط پسرای ایرانی بودن که هنوز پشت سرش حرف می زدن اما دیگه هیچ کدام از دخترا به متلک هاشون نمی خندیدند . این وسط فقط من بودم که سعی می کردم که این جریانات رو به روی خودم نیارم و یه جوری هم وانمود کنم که خیلی هم خوشحالم که روحیه سهراب دوباره به حالت اولش برگشته . اما در حقیقت این طوری نبود . درون خودم زجر می کشیدم . احساس می کردم چیزی رو که مال من بوده ، یه عده دیگه ورداشتن . چیزی رو باید مال من می شده ، افتاده دست کسای دیگه . از دست خودم عصبانی بودم . دخترای خارجی خیلی راحت مسئله کارکردن یه دانشجو رو درک کردن اما من نتونستم یه همچین چیزی رو قبول کنم . خلاصه از اون روزی که سهراب توسط کریستین کشف شد ، سه هفته دیگه گذشت و مسابقات کاراته داخلی دانشگاه شروع شد . شور عجیبی بین دانشجوها به وجود اومده بود و باعثشم دخترای خارجب بودن . یعنی سال قبل هم این مسابقات بود و سهراب توش شرکت کرده بود و اول شده بود اما ما ایرانیا نه تنها ازش قدر دانی نکرده بودیم که اسم کشورمون رو سر زبونا انداخته ، حتی تو چند تا مسابقه شم شرکت نکردیم که تشویقش کنیم . اما این دفعه دیگه وضع فرق می کرد .اولین مسابقه اش روز دوشنبه برگزار شد .

    وقتی برای دیدنش به سالن رفتم ، چیزی دیم که اصلا باورم نمی شد . تو سالن مسابقات ، قسمت تماشاگرها ، شاید حدود دویست نفر دختر و پسر ، بلوزهای سفید و یک دست پوشیده بودند که روش عکس سهراب بود ، جلوی در سالن خشکم زده بود ، این یکی دیگه از حسادت نبود ، از خجالت بود . ماها که هموطنش بودیم ، حتی یه تیکه کاغذ کوچیک هم که اسم سهراب روش نوشته باشه نداشتیم و اصلا به فکرشم نبودیم اما این خارجیا ، یه همچین کاری کرده بودن . خلاصه رفتیم پیش بقیه بچه های کلاس نشستیم . حالا بگذریم که چه چیز هایی می گفتن ، یکی می گفت این لوس بازیها چیه در آوردن ، یکی می گفت حتما خود سهراب بهشون پول داده ، یکی می گفت دیگه چهار تا مشت و لگد پروندن که این حرفا نداره . تو همین موقع سهراب از در مخصوص ورزشکارا وارد شد ، یه مرتبه صدای جیغ دخترا و هورا پسرا تمام سالن و گرفت ، تنها کسانی که عین ماست نشسته بودن و هیچ کاری نمی کردن ، ماها بودیم که مثلا هم کلاسش هستیم و هموطن اش که باید بیشتر از بقیه تشویقش می کردیم . کاشکی فقط همین بود . بالاخره سهراب پس از چند تا مسابقه ، از دانشگاه ما انتخاب شد و قرار بود با نفر اول دانشگاه های دیگه مسابقه بده .

    روز مسابقه به محض این که رقیبش وارد سالن شد و هم دانشکده ای هاش شروع به تشویق کردن ، بچه های کلاس ماهام شروع کردن به تشویق اون پسره !یعنی ایرانیایی که تو کلاس مون بودن این کار رو کردن . جالب این بود که بقیه بچه های کلاس ، برگشته بودن و با تعجب به ردیفی که ماها نشسته بودیم نگاه می کردن . کم کم بچه های دانشکده خودمونم که همگی یه طرف نشسته بودن ، متوجه این عمل ما شدن . حساب کنین که از بین چهارصد پونصد نفر بچه های دانشکده مون ، هفت هشت نفر رقیب سهراب رو تشویق می کردن . من فقط ساکت نشسته بودم و این جریان رو تماشا می کردم که متوجه شدم سهراب داره از اون وسط منو نگاه می کنه . راستش خیلی خجالت کشیدم . زود از جام بلند شدم و کمی رفتم اون طرف تر و بین بقیه بچه ها نشستم . کار مهرداد اینا زشت و چندش آور بود .

    خلاصه چند دقیقه بعد مسابقه شروع شد اما چه مسابقه ای . هنوز شروع نشده بود که تموم شد ، چیزی که هیچکس باور نمی کرد . جریانم این طوری شد که وقتی سهراب داشت به اون پسره که رقیبش بود ادای احترام می کرد ، نمی دونم پسره چی بهش گفت که یه مرتبه حال سهراب خراب شد . داور به پسره یه تذکر داد . انگار حرف بدی به سهراب زده بود .سهراب همونجا واستاده بود و پسره رو نگاه می کرد و تا مسابقه شروع شد پسره اومد طرف سهراب ، که دیدم طرف رو هواست . سهراب مثل برق چرخید و با پاش یه ضربه به یه طرف صورت پسره زد اونم پرت شد و یه طرف و افتاد زمین . و دیگه از جاش بلند نشد . بلافاصله داور و دو تا دکتر دوئیدن طرف تشک مسابقه و چند دقیقه بعد پسره به هوش اومد و با کمک داور و اون دو نفر بلند شد اما رو پاش بند نبود .

    و داور دست سهراب رو گرفت و به عنوان برنده اعلام کرد و به قدری این جریان سریع اتفاق افتاد که همه تو شک بودند و بعد از کمی تمام بچه های دانشگاه هورا کشیدن و از جاشون بلند شدن . هیچ کس انتظار نداشت که در عرض چند ثانیه ، سهراب برنده بشه .

  14. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض



    1-8

    . به خاطر همین مسئله ، دانشگاه تو خوابگاه بهش یه اتق دادن و یه پولی م بهش به عنوان هزینه تحصیل دادن ، هر ماه براش در نظر گرفتن و یه مبلغم به عنوان جایزه بهش دادن . دیگه سهراب شده بود قهرمان دانشگاه ، حالا دیگه ، اگر چه خیلی دلم می خواست براش نفر اول باشم و مثل همون روزی که ازم حمایت کرده بود ، عشق رو تو چشماش ببینم ، اما دیگه اصلا درست نبود که طرفش برم . از دست سهراب بیشتر از هیشه حرص می خوردم با این که نزدیک دو ماه از اون جریان می گذشت ، اما هنوز ته قلبش منو نبخشیده بود هر جا منو می دید ، راهش رو کج می کرد و از یه طرف دیگه می رفت و یا تا می دید که دارم می رم طرفش ، زود سرشو با حرف زدن و صحبت کردن با دخترای دیگه گرم می کرد . اگه زورم بهش می رسید انقدر می زدمش که بمیره . و چون دیدم که رفتارش عوض نشد ، منم دیگه طرفش نرفتم . تا این که اون جریان اتفاق افتاد . پنج شنبه بود . ماشینم روز قبلش روشن نمی شد و گذاشته بودمش برای تعمیر و با اتوبوس می اومدم دانشگاه و می رفتم . خلاصه داشتم می رفتم طرف ایستگاه اتوبوس برم خونه که یه مرتبه یه ماشین کورت مشکی خیلی شیک جلو پام زد و رو ترمز . یه آن ترسیدم و خودمو کشیدم عقب .

    اومدم یه چیزی به راننده اش بگم اما شیشه هاش دودی بود و توش معلوم نبود . حدس زدم که باید یکی از این پسر پول دارا باشه که شوخی اش گرفته . داشتم از بغلش رد می شدم برم که شیشه اش رو داد پایین و گفت : افتخار می دین که تا منزل در خدمت تون باشم ؟ تا توی ماشین رو نگاه کردم قلبم از کار ایستاد .....بود !یه جیغ آروم کشیدم و تا اومدم بگم آقای .....شمائین که انگشتش رو گذاشت رو لب ش و گفت : هیس !خواهش می کنم اسمم رو بلند نگین . برگشتم و پشتم رو نگاه کردم . سارا با چند تا دیگه از دخترا داشتم منو نگاه می کردن . می دونستم که الان حاضرن نصف عمرشون رو بدن اما بفهمن اون کیه که با این ماشین شیک اومده دنبال من . .....بهم اشاره کرد که سوار شم ، منم بی معطلی سوار شدم . همون موقع هم خیال داشتم که به محض این که فردا بچه ها رو تو دانشگاه دیدم ، بهشون بگم دیروز .... بوده که اومده دنبالم . می خواستم این خبر به گوش سهراب برسه که انقدر خودشو برای من نگیره . اما فعلا وقتش نبود چون اگه می فهمیدن ، می ریختن دور و ور ماشین و ممکن بود بازم جریان سهراب تکرار بشه . این دفعه نمی خواستم کلک بخورم و یکی دیگه رو دستم بلند بشه .

    خلاصه سوار ماشین شدم و ...... با سرعت حرکت کرد که گفتم : چه جوری فهمیدین که این جا درس می خونم ؟ یه نگاه به من کرد و گفت : از شاهین !اگر چه سعی می کرد که نگه اما نمی تونه خودشو نگه داره . حتما باید در هر دقیقه حداقل دو تا جمله تکراری و یه جوک بی مزه تعریف کنه . یه لبخند زدم و گفتم : ماشینم خراب شده و گر نه همیشه با ماشین میام دانشگاه .- اگه مایل باشین می تونم ترتیب تعمیرش رو براتون بدم .- خیلی ممنون فکر کنم فردا حاضره . مامانم ترتیبش رو داده .- وقت دارین بریم یه جا و یه قهوه با هم بخوریم ؟ «انگار داشتن تو دلم قند آب می کردن اما خیلی آروم ساعتم رو نگاه کردم و گفتم »اگه یه ساعت بیشتر نشه آره . بلافاصله از وسط راه مسیرش رو عوض کرد و همون جور که رانندگی می کرد گفت : من همیشه مجبورم که مثلا برای خوردن یه قهوه یا یه شام و یا حتی قدم زدن جایی رو انتخاب کنم که یه ایرونی توش نباشه . گفتم : یعنی از این موضوع ناراحتین ؟ نه !سوئ تفاهم نشه اما ما هنرمندام یه وقتایی احتیاج داریم که مثل مردم عادی زندگی کنیم. فقط یه لبخند بهش زدم که پاکت سیگارش رو در آورد و بهم تعارف کرد که ازش تشکر کردم و خودش یکی از توش برداشت و روشن کرد و- گفت : شاهین می گفت که قراره برین ایران . گفتم : بله ، چند وقت دیگه . گفت : خیلی باید جالب باشه . متاسفانه با موقعیتی که من دارم ، برام امکانش نیست .-

    یعنی ممکنه اشکالی پیش بیاد ؟- گفت : حتما .- خب می تونین از سفارت سوال کنین.- به ریسکش نمی ارزه . -راستی تعطیلات تون کی شروع می شه ؟- بعد از امتحانات ، تا چند وقت دیگه امتحانات شروع می شه- . .....گفت : اگه مایل باشین ، می تونم ترتیبی بدم که تو این توری که تا چند هفته دیگه به اروپا دارم ، یه جایی ام برای شما در نظر بگیرن .- فکر نکنم مادرم موافقت بکنه . یه نگاه به من کرد و با لبخند استهزا آمیز پرسید : شما چند سال تونه ؟ سرمو برگردوندم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم و هیچی نگفتم . یه خرده که گذشت- گفت : فکر می کردم که بعد از دیدار اون شب ، هر زوری باشه با من تماس می گیرین . -چه طور می تونستم ؟ شماره تونو نداشتم -. گفت : می تونستین تو تلویزیون ....برام پیغام بذارین . گفتم : به فکرم نرسید . گفت : به فکرتون نرسید یا ..... حرفش رو بریدم و گفتم : خیلی طول می کشه تا برسیم ؟- نه !نه !تقریبا رسیدیم .- چند دقیقه بعد جلوی یه بار نگه داشت و گفت : جای دنج و خلوتیه . بعد ماشین رو خاومش کرد و پیاده شد . منم پیاده شدم و کتابامو همونجا رو صندلی ماشین گذاشتم . اومد این طرف و خودش در ماشین رو بست و بازوی منو گرفت و گفت : حتما از این جا خوشتون میاد . راه افتادیم طرف بار و تا جلوی درش رسیدیم ، یه سیاه پوست به ...... سلام کرد و در را براش باز کرد و رفتیم تو . جای خیلی قشنگی بود اما نمی دونم چرا بی خودی ترسیدم . دو تایی رفتیم و. سر یه میز نشستیم و یه گارسن ، با لباس خیلی شیک ، مودبانه اومد جلو و تعظیم کرد و سفارش گرفت و رفت که گفتم : جای خیلی قشنگیه !-

    یه کلوپ خصوصیه ، فقط مخصوص اعضا ! دوباره یه سیگار روشن کرد و گفت : چهره فتوژنیکی دارین ، حیفه ازش استفاده نکنین ، من مطمئن هستم که با این زیبایی ، خیلی زود نرده بان ترقی رو طی می کنین .- گفتم : بدون هنر ؟ - هنر همین زیبایی شماست .- یعنی باید فقط بیام جلوی دوربین ؟- نه خب !باید تعلیم ببینین .- تعلیم رقص ؟ -هم رقص ، هم صدا !با یکی دو ماه تمرین و چند تا آهنگ ، می شین مثل .....فکر می کنین اونا چه جوری معروف می شین ؟ اولش یه تست می زنیم بعد -گفتم : ولی من شنیدم که ......چندین ساله خوانندهس ولی فقط یک ساله که معروف شده .- به خاطر این که کسی رو نداشته بهش کمک کنه اما شما دارین .- مثلا کی ؟- خود من ، من حاضرم کمکتون کنم .- گفتم : به چه صورت ؟- از نظر مالی و ارتباطی .

    -منظورم این بود که در ازا این لطف شما ، من باید چکار بکنم ؟- شما فعلا در موردش فکر بکنین ، این مسائل حل می شه . تو همین موقع گارسون برامون قهوه آورد و گذاشت جلومون . همونجور که توش شیر و شکر می ریختم گفتم : من در مورد دنیای هنر چیزایی شنیدم که .....- نصف بیشتر این حرفا شایغه س . به طور مثال اگه همین امروز کسی ، من و شما رو با هم ببینه ، چه شایعاتی که یه شبه سر زبونا نمی افته . در صورتی که منوشما مثل دو تا دوست ، با هم اومدیم یه قهوه بخوریم و بعدش من شما رو می رسونم منزل و تموم می شه .- نیش صحبتش رو حس کردم ، یعنی اگه جواب منفی بهش بدم دیگه نمی بینمش . سرم رو با قهوه گرم کردم که گفت : دارم برای آلبوم جدیدم ، یه طرح و مدل تازه و ابتکاری می ریزم ، دلم می خواد شما هم توش شرکت داشته باشین .-

    یعنی من هنوز از راه نرسیده ، آلبوم بدم بیرون ؟- نه! نه! یعنی نه به این صورت ، یه آلبوم حدودا صد هزار دلار هزینه برمی داره .- پس چه طوری ؟- شما در کنار من .- به عنوان یه مدل ؟- نه فقط یه مدل ، چند تا ترانه دو صدایی و یکی دو تام آهنگ که خودتون تنهایی می خونین .- چرا برای این کار منو انتخاب کردین ؟- یه لبخند زد و کمی از قهوه اش رو خورد و گفت : چهره تون !چهره تون خیلی شرقیه ، یه زیبایی شرقی بکر .- خب شرقی ها به این طور صورت ها و چهره ها عادت دارن .- اما من نمی خوام این آلبوم جدید رو برای شرقی ها بدم بیرون .- متوجه نمی شم ؟- ببینین ، یه آلبوم هزینه زیادی داره . تا حالام هیچ آلبومی ، حتی پول خودش رو برای یه خواننده در نیاورده . یهنی از بس از رو یه سی دی کپی می گیرن ، فروش آنچنانی نداره .- گفتم : پس چرا این کار رو می کنین ؟- اینا فقط زمانی که یه آلبوم ایرانی بدیم بیرون . اما من خیال دارم یه خرده گسترده تر عمل کنم . یعنی یه آلبوم بین المللی تو نظرمه ، چیزی که در بین آمریکایی ها و اروپایی ها قابل ارائه باشه ، یه چیز خارجی همراه با تم شرقی ، یه چیز جدید و ابتکاری می شه .- راستش نمی دونم چی بگم چون اطلاعات زیادی در مورد موسیقی ندارم اما باید این ، یه کار تازه و جالبی باشه . گفت : حتما هست . برای همین هم اصرار دارم که شما پیشنهادم رو قبول کنین ، مطمئن باشین که ابن آلبوم باعث می شه که شما ره ده ساله رو یه ساله طی کنین ، این یه آکازیونه برای شما .-

    ولی من می دونم که مادرم مخالفت می کنه .- راضیش کنین ، شما با این آلبوم معروف می شین ، و هزینه ای براتون نداره ، می دونین یه سفر برای دوبی چقدر درآمدشه ، می دونین اماراتی ها چقدر پول دارن و حاضرن برای یه خواننده زیبای شرقی چقدر پول بدن ، در نظر بگیرین که دختری به زیبایی شما ، با چند ترانه نیمه عربی و نیمه آمریکایی بره دوبی . اینو گفت و یه سوت کشید و بعدش یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت : در موردش خوب فکر کنین ، این شانسی نیست که هر روز سراغ آدم بیاد ، استارت یه خواننده جدید با خواننده ای مثل من ، مثل یه سکوی پرتابه مخصوصا که منم نظر مساعدی نسبت به شما دارم ، این خیلی بهتون کمک می کنه و شاید فقط صحبت از یه «پارتنر » تنها نباشه ، شاید این شروع یه چیزایی باشه . سرمو انداخنم پایین و یه لحظه بعد به ساعتم نگاه کردم و گفتم : دیگه باید بر گردیم . گفت : خیال داشتم کلوپ رو بهتون نشون بدم ، خیلی قشنگه ، بولینگ استخر و میز های بازی و ....-.شاید دفعه دیگه .

    - هر جور که مایلید . بعد از جاش بلند شد و صندلی رو برام کشید عقب و منم بلند شدم و گارسون اومد جلو و یه تعظیم بهش کرد و اونم بهش یه انعام خوب داد و با هم از کلوپ اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم و تقریبا نیم ساعت بعد ، جلو خونه مون پیاده ام کرد و موقع رفتن ، کارتش رو بهم داد

  16. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    اون شب تا صبح خواب می دیدم که یه خوانده معروف شدم و مرتب برام کنسرت میذارن و اون قدر پول در آوردم که نمی دونم باهاش چه کار کنم . از صبحش شروع کردم به خوندن ، آهنگ خواننده های زن و می خوندم و سعی می کردم که همراه با خوندن ، حرکات ابتکاری و ظریفی بکنم ، کم کم متوجه شدم که صدام بد نیست راستش هنر همیشه برای من یه آرزو و رویا بود و حالا داشت به واقعیت تبدیل می شد ، ته دلم ازش وحشت داشتم . از روزی که ...... اومده بود دنبالم ، چهار روز می گذشت و می خواستم فردا بهش تلفن کنم و در مورد این جریاناتم هیچی به مامانم نگفتم . می خواستم همون جور که .....گفته بود اول یه تست بدم ، اگه قبول شدم بعد مسئله رو علنی کنم .

    ولی اگه قبول می شدم چی می شد ؟ شینا خواننده جدید !خواننده ای در کنار ...... دیگه فکر و ذکرم شده بود خواننده گی و به سهراب توجه نداشتم و اصلا برام مهم نبود که سارا اینا دور و برش باشن یا نه . تازه کلاس تموم شده بود و از دانشگاه اومده بودم بیرون که از دور ، ماشین ......رو دیدم که کنار خیابون کمی جلوتر ایستاده . این طوری برام خیلی بهتر شده بود که خودش اومده بود سراغم . دوباره مثل دفعه قبل ، از همون مسیر حرکت کردم . خوشبختانه ، ماشینم رو کمی جلوتر پارک کرده بودم .همون طور که می رفتم طرف ماشین وانمود کردم که کمی عجله دارم ، یه مرتبه برام یه بوق زد ، بهش توجه نکردم .

    درست نبود که با اولین بوق بهش توجه کنم . تقریبا رسیده بودم به ماشینم که دومین بوق رو زد . همون طور که مثلا داشتم تو کیفم دنبال سویچ می گشتم یه نگاه بهش کردم و دوباره تو کیفم رو نگاه کردم و بعد یه مرتبه مثل این که تازه دیده باشمش ، سرمو برگردوندم طرفش و براش دست تکون دادم . با ماشین اومد طرفم و نگه داشت . رفتم جلو که شیشه رو داد پائین و گفت : سلام منو می شناسی ؟- ! اختیار دارین ، حالتون چطوره ؟- عجله داری ؟- نه ! دارم می رم خونه .-

    برای رفتن به خونه همیشه وقت هست ، فعلا سوار شو که کارای مهمتری داریم . برگشتم یه نگاه به ماشینم کردم که گفت : کارمون که تموم شد برت می گردونم همین جا . در رو باز کردم و سوار شدم و حرکت کردیم که گفت : داریم می ریم برای تست . همچین ذوق کردم که برگشت طرفم و نگاهم کرد که منم زود گفتم : الان ؟ من اصلا آمادگی ندارم .- اونجا آمادت می کنن . گفتم : آخه لباس چی ؟ با این لباسا که نمی شه .- اون جا همه جوری لباس هست . دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم که هیجانم رو کنترل کنم ، کمی سکوت برقرار شد که- گفت : اگه تو این تست موفق بشی باید برنامه ایران رفتن رو کنسل کنی .- گفتم : اصلا نمی شه .- گفت : چرا ؟ -چون تمام اقوام مون اونجا منتظرن .- چه اهمیتی داره ، نهایتا این که مادرت می تونه تنها بره .

    سال دیگه ام ، در حالی که معروف شدی ، خودت می ری ایران .- اگه زیادی معروف بشم که دیگه نمی تونم برم .- اون طوری هام نیست . گفتم : راستی شما چند ساله که اومدین امریکا ؟ یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت : چرا منو ، تو صدا نمی کنی ؟ این طوری صمیمی تره . خندیدم و گفتم : تو چند ساله که این جایی ؟- هشت سال .- قبلا تو ایران کار هنری می کردی ؟ زد زیر خنده و گفت : آره ، اونم چه کار هنری ای .- متوجه نمی شم .- می دونی تو ایران چه کار می کردم ؟- خوانندگی .-

    گفت : نه ، نوار کاست و این چیزا می فروختم .- جدی !-آره ، خونه مون .......بود و اونجام زیاد سخت گیری نمی کردن و جوونم اونجا خیلی زیاد بود . با چند تا از دوستام ، یه اتاق رو به صورت استریو درست کرده بودیم و توش نوار ویدیو و کاست ضبط و تکثیر می کردیم و می فروختیم .- درآمدش خیلی خوب بود ؟- نه ، از بیکاری بهتر بود . -خب !-یه روز جامون لو رفت ، و ریختن و همه رو گرفتن . ماهام فرار کردیم ، بعدش دیگه زدم به آب و آتیش و خودمو رسوندم این جا

  18. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض


    2-2


    بعدش دیگه زدم به آب و آتیش و خودمو رسوندم این جا . یه آشنایی این جا داشتم . خیلی بهم کمک کرد . دست و بالش باز بود . منم شب و روز زحمت کشیدم تا به این جایی که الان هستم ، رسیدم . می دونی که این جا سرزمین فرصت هاست .- درسته اما صدای تو هم تاثیر داشته .- نه !راستش رو بخوای نه -.پس شانسی شانسی به موفقیت رسیدی ؟ - گفت : بت !- چی ؟- بت ، جوونا احتیاج دارن که همیشه یه بت داشته باشن ، حالا چه ایرانی و چه خارجی ، هر خواننده ای م که میاد و معروف می شه ، چند وقتی فرصت داره و بعدش می ره کنار و یکی دیگه جاش رو می گیره . در واقع منم از این فرصت خوب ، خوب استفاده کردم . بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت : کاری که توام باید بکنی . بعد دیگه چیزی نگفت و منم رفتم تو فکر . شاید درست می گفت من نیاید این فرصت رو از دست می دادم .

    یه خرده بعد گفتم : آخه یعنی نداشتن صدا مهم نیست .- بین شینا ، ماها هیچ کدوم ، نه بنان و گلپا هستیم و نه قمرالملوک و هایده . ماها نسل جوون رو ارضا می کنیم . چهار تا آهنگ قشنگ و شاد و یه موزیک قوی و جیب پر پول . همینا کافیه ، بقیه اش رو تکنولوژی برامون درست کرده . حالا وقتی وارد کار شدی ، خودت می فهمی . این سیستم های جدید به قدری پیشرفته و جالبن که هر صدایی رو به گوش شنونده قابل تحمل می کنه . بعدش پیچید تو یه خیابون و جلوی یه ساختمون نگه داشت و ماشین رو خاموش کرد و برگشت طرف من و گفت : گوش کن ببین شینا چی می گم این همون فرصت طلایی یه . از دستش نده .دو تایی پیاده شدیم و رفتیم تو ساختمون که در واقع یه آپارتمان خیلی بزرگ بود با یه سری دستگاه های عجیب غریب . هر جا رو که نگاه می کردی دستگاه بود ، سه چهار تا مرد و هفت هشت تا دختر ایرانی و خارجی ام اونجا بودن .

    تا وارد شدیم مدیر استدیو اومد و با .....ماچ و بوسه کرد و بعدش .....منو بهش معرفی کرد . مدیر استودیو که اسمش آقای ترسیمی بود ، یه نگاه به من کرد و بعد با یه حالت عجیب و یه لهجه عجیب تر گفت : اگه من تا یه سال دیگه از تو یه ستاره نساختم ، اسمم رو عوض می کنم و می زارم پری . به به واقعا چه صورتی ، چه اندامی ، به به. و بعد برگشت طرف .....و گفت : بلا گرفته ، اینو از کجا گیر آوردی ؟ چه آتیشپاره ایه . بجون مامانم سر یه سال ، کاری می کنم که ....و .... رو بذاره تو جیبش . بعد برگشت طرف من و گفت : اسمت چیه عزیز ؟- شینا .- فدات بشم بپر لخت شو .- چیکار کنم ؟- لباس دیگه ، یه لباس عوض کن بیا . داشتم مات بهش نگاه می کردم که .....دستمو گرفت و کشید و گفت : بیا . دوتایی رفتیم طرف یه اتاق و تا رسیدیم جلو درش ، برگشتم و به ....گفتم : فکر نکنم بتونم .- چی رو بتونی ؟ همین کارو دیگه .- از حرف ترسیمی ناراحت شدی ؟ این لخت شو یه اصطلاحه . بعدشم ترسیمی اوا خواهره ، بی خطره . اما تو کارش وارد . حالا زودتر برو حاضر شو .- آخه چی بپوشم ؟ الان می گم یکی از این دخترا بیاد بهت کمک کنه . اینو گفت و در اتاق رو باز کرد و منو هل داد جلو و خودش رفت .

    وقتی وارد اتاق شدم ، دیدم از در و دیوار اتاق لباس و کفش و مایو و این چیزا بالا می ره !مونده بودم که چه کار کنم که یه دختر ایرانی اومد تو و سلام کرد و با همدیگه آشنا شدیم . اسمش رها بود وقتی که دید من حسابی دست و پامو گم کردم- گفت : دفعه اول همیشه این طوریه .- فکر کنم دفعه اول و آخرم باشه .- نه ، تو حتما قبول می شی .- ولی من دلم نمی خواد با پارتی بازی وارد عالم هنر بشم . زد زیر خنده و گفت : این جا عالم هنر یعنی پارتی و پول . گفتم : یعنی هر کی پارتی و پول داشته باشه ، می شه هنر مند .- یه چیزای دیگه هم باید داشته باشه که تو اونم داری . یه نگاه بهش کردم که خندید و گفت : حالا لباسات رو در بیار تا یه چیزی بدم بپوشی . بعد رفت و چند تا لباس از جالباسی در آورد و یکی یکی رو گرفت جلو من و امتحان کرد و تا بالاخره یکیش رو پسندید و داد به من و گفت : این خوبه ، بپوش و بیا بیرون . بعدش گذاشت و رفت . لباس دستم بود اما همونجوری ایستاده بودم و تو آینه به خودم نگاه می کردم .

    بعدش نمی دونم چی شد که تصمیمم رو گرفتم و لباسمو در آوردم و اون یکی رو پوشیدم و رفتم بیرون . تا پامو از اتاق بیرون گذاشتم که ترسیمی دستاش رو زد به هم و گفت : وای رها جون چه سلیقه ای ، همینو می خواستم . بپر یه دستی تو صورتش ببر ، بدو دیر شد. دوباره رها اومد و من رو برد طرف یه اتاق دیگه که یه پسر خارجی توش بود و رو یه صندلی نشوندم و پسره زود شروع کرد به آرایش کردن صورتم و موهام . بیست دقیقه نگذشته بود که کارش تموم شد و با رها اومدیم از اتاق بیرون و رفتیم پیش ترسیمی که تا چشمش به من افتاد یه ذوق کرد و گفت : آتیش می زنی همه جا رو ها ، چه کار کردی با خودت ؟ چشمام دنبال .... می گشت که از پشت سرم صداشو شنیدم .- واقعا معرکه شدی شینا ، اشتباه نکرده بودم . رفتم طرفش و آروم بهش گفتم : می خوام تنها باهات حرف بزنم . دستمو گرفت و برد طرف یه اتاق دیگه که کسی توش نبود .- گفت : چی شده ؟- می ترسم ، یعنی پشیمون شدم .- خب مسئله ای نیست .

    برو لباستو عوض کن برسونمت جلو دانشگاه .- انتظار نداشتم اینو بهم بگه ، فکر می کردم الان شروع می کنه به دلداری دادنم . راستش جا خوردم و یه خرده مکث کردم و گفتم : آخه این لباس زیادی ***یه .- ببین شینا ، این جا این چیزا اصلا مسئله ای نیست . خودت بهتر اینو می دونی ، می خوای همین الان به هر کدوم از این دخترا که دلت می خواد بگم جلوی همه لخت بشه ؟ باور می کنی که یه لحظه هم معطل نمی کنن؟- من اون دخترا نیستم .- برای همینم تو رو انتخاب کردم ، مگه نمی خواستی ستاره بشی ؟- چرا .- مگه نمی خوای معروف بشی ؟- چرا اما .... -اما دیگه نداره ، باید قوی باشی و خجالت رو بذاری کنار ، کسی این جا منتظر دیدن پای لخت تو نیست ، این جا ان قدر از اون چیزا دیدن که براشون عادی شده ، فرصت رو از دست نده ، یا الان یا هیچ وقت . بعد دستمو گرفت و با خودش برد طرف استودیوی اجرا .

    استودیو یه سالن بزرگ بود با چند نوع دکور و انواع و اقسام پروژکتور ، وسط شم یه سن بود که یه میکروفون جلوش گذاشته بودن و چند تا دوربین فیلم برداریم یه طرفش بود . با .....رفتیم طرف میکروفن که پروژکتورها روشن شد و دیدم ترسیمی و چند تا دیگه از پشت شیشه دارن منو نگاه می کنن . حسابی هول شده بودم ، گریه ام گرفته بود ، دلم می خواست برگردم خونه و دلم می خواست الان مامانم این جا بود و کمکم می کرد ، هر چند اگه مامانم این جا بود که دیگه من این جا نبودم . همونجور ایستاده بودم و دور و برم رو نگاه می کردم که .....گفت : خونسرد باش . –نمی تونم . – چرا می تونی ، بیا پشت میکروفن و چند بار یه جمله رو بگو . – چیکار کنم ؟ - بیا این طوری . بعد خودش رفت ایستاد و شروع کرد به حرف زدن . – من ..... هستم می خوام خواننده بشم و اصلا م خجالت نمی کشم . این جمله ها رو چند بار گفت و دست منو کشید و آورد جلو میکروفن و گفت : حالا تو بگو نترس . – دلم می خواست که نترسم اما نمی شد و واقعا کار مشکلی بود اما بازم ....به دادم رسید و گفت : من شروع می کنم به خوندن یکی از آهنگ هام . توام باهام بخون ، باشه .

    سرمو تکون دادم و اونم پشت میکروفن گفت که یکی از آهنگ هاش رو پخش کنن و یه دقیقه بعد با اولین صدای موزیک دلم لرزید . بقدری موزیک زنده پخش می شد که احساس می کردم الان نوازنده ها ، همین بغل گوشم دارن اجرا می کنن . یکی از آهنگ های جدید ..... بود که بی کلام پخش می شد . قوی و رسا و زنده . بلافاصله .....شروع کرد به خوندن و همون جور که می خوند ، دست منو تو دستش گرفته بود و هی فشار می داد که یعنی توام بخون ، زانوهام می لرزید ، دهنم خشک شده بود ، احساس می کردم که بدون لباس جلو یه عده ایستادم و همه اش می خواستم که خودمو بپوشونم . داشتم سعی می کردم که بخونم اما صدا از تو گلوم که در نمی اومد هیچ ، لب هامم از همدیگه وا نمی شد .

    احتیاج به یه شوک یا یه انرژی قوی و یا یه انگیزه داشتم که انگار آرزوم برآورده شد !تو همون لحظات که بدنم مثل چوب خشک شده بود یه مرتبه چشمم از همونجا افتاد به اتاق فرمان که با یه شیشه از استودیو جدا شده بود . برام باور کردنی نبود ، کنار آقای ترسیمی یه خانم ایستاده بود ، خوب که نگاهش کردم تازه شناختمش ، خانم ....بود که همین چند وقته اسمش خیلی سر زبونا افتاده بود و آخرین آلبومش ، سر و صدای زیادی راه انداخته بود . نمی دونم موفقیت ...باغث شد که ترسم بریزه یا این مسئله که نمی خواستم جلوی .... یه دختر بی دست و پا به نظر بیام . بالاخره ممکن بود که چند وقت دیگه ، منم یه خواننده مثل اون بشم . نباید تو اولین قدم ، یه خاطره خنده دار از خودم جا میذاشتم . شروع کردم به خواندن . آهنگ ....رو خوندم ، اولش با یه صدای ترس خورده و لرزان ، بعدش محکم و بعدش با اطمینان . خودم باور نمی کردم این صدایی که دارم می شنوم ، صدای خودم باشه ، اصلا شبیه صدای خودم نبود ، یعنی .....راست می گفت .

    تکنولوژی داشت کار خودش رو می کرد . یه صدای صاف و بم و گرم . یه وقت به خودم اومدم که متوجه شدم ....رفته کنار و فقط من پشت میکروفن می خونم و می رقصم . تا متوجه تنهاییم شدم ، مثل روزی که داشتم دوچرخه سواری یاد می گرفتم و فهمیدم مامانم دوچرخه رو ول کرده و منم رکاب زدن رو ول کردم و افتادم زمین ، این جام یه مرتبه ساکت شدم و بلافاصله موزیک قطع شد ، فکر کردم خراب کردم اما اول .....شروع کرد برام دست زدن اما حالتی داشت که انگار داره یه تازه کارو تشویق می کنه که خجالت نکشه . تو همین موقع صدای ترسیمی اومد تو استودیو که گفت : پسر یه زنگ بزن به قمر بگو فتوکپی ت رسید دستمون .

    الان برابر با اصلش می کنم ، موش تورو یه گاز کوچیک بگیره دختر ، بپر لباست رو عوض کن سرمانخوری دختر ، بدو عزیز .

  20. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/