صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34

موضوع: حكايتهاي آموزنده ايراني

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    حكايتهاي آموزنده ايراني

    ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.




    شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
    ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد.
    او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
    «اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
    --------------------------------------------------
    شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
    ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است.
    او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

    «اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    سنايی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری بود.
    گفته‌اند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی يافته بود، شب سردی در غزنين، با دوستان هم‌پيمانه مشغول باده‌گساری بود و شعری را برای دوستان می‌خواند که همان روز در مدح بهرام‌شاه غزنوی ساخته بود. شعر را می‌خواند و دوستان به‌به و احسنت نثارش می‌کردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشويق دوستان راه منزل پيش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل هميشه صله‌ای درخور بگيرد. برف می‌باريد و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زير لب آواز می‌خواند و می‌رفت.
    در غزنين آن روزگار، ديوانه‌ای زندگی می‌کرد از گروه «عقلاء المجانين». اين عقلاء المجانين در تمام دوران وجود داشته‌اند، خود را به جنون می‌زدند و هرچه دل تنگشان می‌خواست بار بزرگان و قدرقدرتان می‌کردند، «بهلول» و «جحی» از همين تيره‌اند. ديوانه‌ی غزنه‌ای را بدان جهت لای‌خوار می‌خواندند که معمولاً آخر شب‌ها به ميکده‌ها و خوراک‌خانه‌ها سر می‌زد و ته‌مانده‌ی غذای اين و آن را جمع می‌کرد و لای و درد سبوهای شراب را در شيشه می‌کرد و با دوستان مثل خود در گوشه‌ای سفره پهن می‌کرد. آن شب سرد، ديوانه‌ی لای‌خوار، به تون حمام پناه برده بود و با تون‌تاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنايی زير برف نزديک تون حمام که رسيد چون نام خود را شنيد ايستاد و گوش داد. ديوانه‌ی لای‌خوار به تون‌تاب می‌گفت: «بخور و بنوش و هم‌زبان با من، از خداوند مرگ سنائيک شاعر را بخواه.»
    تون‌تاب می‌گفت ـ «سنايی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی می‌گويد. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
    ديوانه‌ی لای‌خوار جواب داد ـ «تو نمی‌دانی، سنائيک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشيده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطين و ستم‌کاران را می‌گويد. پس می‌بينی که مرگ برای او خواستنی است!»
    گويند سنايی، وقتی اين سخنان را شنيد، سخت متأثر شد، دل در سينه لرزيد، مدحی را که برای بهرام‌شاه گفته بود، جر داد و توبه کرد و از اين به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حديقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولانا.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    سنايی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری

    پيش از نگاهی به شعر سنايی در مثنوی «حديقة الحقيقه»، به افسانه‌ای درباره‌اش اشاره می‌کنم، چون به گمانم، گاه افسانه‌ها نمايی واقعی‌تر از حقايق دارند، مخصوصاً درباره‌ی اعجوبه‌های شعر و ادب، کسانی مثل مولانا و عطار و همين سنايی. آن‌چه مسلم است، سنايی اوايل شاعری مداح سلاطين و بزرگان حکومتی بوده است و به دليل ديوان شعرش، هزل و مطايبه هم گفته است. اما طبق اين افسانه، مدح را رها کرده و به شعری مردمی و عرفانی رسيده است.
    گفته‌اند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی يافته بود، شب سردی در غزنين، با دوستان هم‌پيمانه مشغول باده‌گساری بود و شعری را برای دوستان می‌خواند که همان روز در مدح بهرام‌شاه غزنوی ساخته بود. شعر را می‌خواند و دوستان به‌به و احسنت نثارش می‌کردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشويق دوستان راه منزل پيش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل هميشه صله‌ای درخور بگيرد. برف می‌باريد و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زير لب آواز می‌خواند و می‌رفت.
    در غزنين آن روزگار، ديوانه‌ای زندگی می‌کرد از گروه «عقلاء المجانين». اين عقلاء المجانين در تمام دوران وجود داشته‌اند، خود را به جنون می‌زدند و هرچه دل تنگشان می‌خواست بار بزرگان و قدرقدرتان می‌کردند، «بهلول» و «جحی» از همين تيره‌اند. ديوانه‌ی غزنه‌ای را بدان جهت لای‌خوار می‌خواندند که معمولاً آخر شب‌ها به ميکده‌ها و خوراک‌خانه‌ها سر می‌زد و ته‌مانده‌ی غذای اين و آن را جمع می‌کرد و لای و درد سبوهای شراب را در شيشه می‌کرد و با دوستان مثل خود در گوشه‌ای سفره پهن می‌کرد. آن شب سرد، ديوانه‌ی لای‌خوار، به تون حمام پناه برده بود و با تون‌تاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنايی زير برف نزديک تون حمام که رسيد چون نام خود را شنيد ايستاد و گوش داد. ديوانه‌ی لای‌خوار به تون‌تاب می‌گفت: «بخور و بنوش و هم‌زبان با من، از خداوند مرگ سنائيک شاعر را بخواه.»
    تون‌تاب می‌گفت ـ «سنايی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی می‌گويد. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
    ديوانه‌ی لای‌خوار جواب داد ـ «تو نمی‌دانی، سنائيک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشيده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطين و ستم‌کاران را می‌گويد. پس می‌بينی که مرگ برای او خواستنی است!»
    گويند سنايی، وقتی اين سخنان را شنيد، سخت متأثر شد، دل در سينه لرزيد، مدحی را که برای بهرام‌شاه گفته بود، جر داد و توبه کرد و از اين به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حديقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولانا.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    ابوالحسن الولوالجى بزرگ ، مردى بسيار دان و از ياران صميمى ابوريحان بيرونى بود. گاه و بيگاه از او ديدار و درباره مسائل مختلف علمى با او گفتگو مى كرد. به هنگامى كه ابوريحان بيمار شد فواصل ملاقات اين دو كوتاه تر ، و مباحثات علمى شان درازتر و گرمتر شد. اين گفتگوها تا آخرين روزحيات ابوريحان همچنان برقرار بود. نوشته اند: ابوريحان در آخرين ساعت زندگى مسئله اى درباره تورات از ابوالحسن پرسيد. او گفت: اى دوست! اكنون چه جاى اين گفتگوهاست و دانستن و ندانستن اين مسأله ترا چه سود مى بخشد؟!
    ابوريحان گفت: مگرحديث " اطلب العلم من المهد الى اللحد " را نشنيده اي؟ آيا اگر اين مسأله را بدانم و بميرم، از اينكه نادانسته بدرود زندگى گويم افضل و بهتر نيست؟ ابوالحسن اين مسأله را شرح گفت و هنوز دقيقه اى چند از پايان گرفتن سخن او نگذشته بود كه روزگار ابوريحان به سر آمد و بانگ شيون از اهل خانه برخاست.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    از بزرگمهر پرسيدند كه چه چيز است كه اگر خداي تعالي به بنده دهد، هيچ چيز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبيعي.

    گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبي كه آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

    گفتند:اگر نباشد. گفت:خوي خوش كه با مردمان به خوشي و مواسات رفتار كند و دشمن را به وسيلهء آن نگاه دارد.

    گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشي كه پوشندهء عيبهاست.

    گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، كه او را از زمين بردارد. زيرا هر كس كه به اين خصلت هاي پسنديده و اخلاق نيكو آراسته نباشد براي او مرگ بهتر از زندگي است.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    يك روزمردي به ديدن ملا نصرالدين رفت. نصرالدين پرسيد: «كار و بار چه طور است؟»
    گفت: «بسيار خوب، هر نامه‌اي كه مي‌نويسم صد دينار حق‌التحرير مي‌گيرم.»
    چون خط مرا هيچ كس نمي‌تواند بخواند، آن نامه را دوباره مي‌آورند خودم مي‌خوانم و صد دينار ديگر مي‌گيرم.»
    نصرالدين گفت:‌«آن صد دينار آخري نصيب من نمي‌شود. چون خط مرا هيچ كس نمي‌تواند بخواند، حتي خودم
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    خر برفت و خر برفت

    يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
    از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند
    رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».
    صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.
    خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
    خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟
    صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.
    مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد
    آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    انوشيروان زنجيرى جلوى قصرش آويزان کرده بود و نگهبانى هم براى آن گذاشته بود تا هر کس که به او ظلم شده بود و يا مشکلى داشت، آن زنجير را به صدا درآورد.
    يک روز نگهبان زنجير مى‌بيند مارى مى‌آيد و دور زنجير چنبره مى‌زند. خبر به انوشيروان مى‌برند و انوشيروان دستور مى‌دهد در شهر جار بکشند که نجار با اره‌اش، بنا با تيشه‌اش، بزاز با قيچى‌اش، بقال با ترازويش، آهنگر با کوره‌اش، نعلبند با چکشش، در ميدان جمع شوند.
    همه آمدند و مار هم آمد و از کنار همه گذشت تا اينکه به نجار رسيد. جلوى نجار ايستاد. انوشيروان رو به نجار کرد و گفت: اى نجار. تو به فرمان مار برو، اگر اين مار آسيبى به تو برساند، اولاد به اولاد، من همه‌شان را از مال دنيا بى‌نياز مى‌کنم. اگر هم رفتى و برگشتى که انعام بزرگى پيش من داري. نجار قبول کرد و مار به او اشاره کرد که اره‌ات را بردار.
    مار رفت و نجار به‌دنبالش، تا اينکه به غارى رسيدند. نجار ديد آنقدر مار در اينجا جمع شده که جاى سوزن انداختن هم نيست. مار رفت نزديک شاه مارها که بالاتر از همه نشسته بود و دو تا شاخ از دهانش بيرون زده بود.
    نجار ديد شاه مارها از قرار گوزنى را بلعيده، اما شاخ‌هاى گوزن در دهان مار مانده و نزديک است که شاه مارها را خفه کند. نجار اره‌اش را برداشت و شاخ‌هاى گوزن را اره کرد و شاه مارها را نجات داد.
    موقع برگشتن، شاه مارها به نجار تحفه‌اى داد. نجار نگاه کرد و ديد دو تا دانهٔ عجيب، در دستمال پيچيده شده. دستمال را برداشت و آمد. به دربار انوشيروان که رسيد، حال و حکايت را تعريف کرد و دانه‌ها را به انوشيروان داد. انوشيروان، بعد وزير، بعد وکيل به دانه‌ها نگاه کردند و نشناختند.
    وزير گفت: پادشاه به سلامت باد. اين هر چه باشد، خوردنى نيست، شايد کاشتنى باشد. اينها را بکاريم تا ببينم چه مى‌شود.
    انوشيروان قبول کرد و دانه‌ها را به باغبان‌ها داد و دستور داد دانه‌ها را کاشتند. مدتى گذشت و دانه‌ها سبز شدند. باغبان‌ها مراقبتشان کردند تا يکيشان گل داد و به بار نشست. باغبان‌ها خبر به انوشيروان بردند.
    انوشيروان با وزير و وزراء جمع شدند که حالا چه کار کنيم؟ وزير دوباره درآمد: پادشاه به سلامت باد. شايد اصلاً خوردنى نباشد. دستور بدهيد خر و بزى بياورند و هر روز از اين ميوه به آنها بدهند، اگر نمردند که خوردنى است.
    خرى و بزى آوردند و چند روزى از اين ميوه به آنها دادند و ديدند هر روز پروارتر مى‌شوند. اسمش را گذاشتند خربزه و خودشان هم خوردند و ديدند طعم و مزه‌اش خوب است.
    بعد از آن، دانهٔ دوم بار داد. گشتند و يک هندى پيدا کردند که زنده بودن و مردنش فرقى نمى‌کرد. آن را هم دادند او خورد و آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد و باز هم خواست. اسم آن را هم گذاشتند هندوانه.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    نقل است که روز ی کریم خان زند در ایوان مظالم نشسته بود که مردی اجازه حضور طلبید و کریم خان اجازه داد و پرسید : کیستی؟
    مرد گفت : مردی بازرگانم که آنچه داشتم ، سارقین از من دزدیدند.
    کریم خان گفت : وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی و کجا بودی ؟
    مرد گفت : در خواب بودم
    کریمخان پرسید : چرا خواب بودی؟
    مرد گفت : چنین می پنداشتم که تو بیداری..
    !
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    ذوالنون و بایزید

    ذوالنون از عرفای بزرگ به بایزید بسطامی ( سلطان العارفین )
    پیام میفرستد که تو در خوابی و قافله ی معرفت در حرکت است
    و تو از راه سلوک باز مانده ای.
    بایزید که به مرحله ی بالاتری درعرفان رسیده بود ،
    پاسخ میدهد ، انسان کامل آن است که در خواب باشد
    اما زودتر از بقیه ی قافله به مقصد برسد.
    چون این سخن را به ذالنون باز گفتند بگریست و گفت :
    مبارکش باد ! احوال ما بدین درجه نرسیده است ، بدین بادیه طریقت خواهد ،
    و بدین روش سلوک باطن ....
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/