چرا همه برابر نباشند؟
او این قانون و ایده را گرامی می داشت. همه چیز می خواست, برای خود و برای همه.
می اندیشید، چرا نباید ما هم حقی داشته باشیم؟ ما از هیچ کس کمتر نیستیم، بلکه بیشتر از اینا به دست می یاریم، پدرم، مادرم، پدرا و مادرها رو از این فلاکت نجات می دم. من قطره ای هستم تو این دریای عظیم ولی قطره ها، دریاها رو به وجود می یارن. هر کس قدم تو این راه می ذاره می گه قطره ای هستم، ولی قطره ها سیل می شوند، سیلی عظیم و سهمناک و پرخروش که ریشه اشراف زادگی رو نابود می کنه. همه کار می کنن و حق خودشون رو می گیرن.
حالا با کوشش های آريالای شارت او دعوت به کار شده و به زودی با آرمان و اهداف این سازمان که سال ها با آن آشنایی داشت، مشغول به کار می شد.
باید چند روز دیگر خود را معرفی می کرد. مادرش او را دلداری می داد و به هدفش -که چیزی هم درباره آن نمی دانست- دلگرم می کرد. چند روزی را که نزد آنان بود، مادر غذاهای مورد علاقه او را طبخ می کرد. بالاخره مادر بود و او چه کاری از دستش بر می آمد. هر لحظه نگاه پیر و خسته اش را به صورت پسرش می دوخت، افتخار می کرد که پسری چنین زیبا و قوی دارد. برای او فقط افتخار مانده بود، زیرا پسرش فرد شجاعی بود که درخواستش را با ارباب در میان گذاشته بود. هر چند ارباب آن را جدی نگرفته و قبول نکرده بود، ولی او آماده رفتن بود و هیچ چیز نمی توانست سدی برای هدف او باشد.
سه روز بود که مهمانان آقای ویلی آمده بودند و را کسی در این مدت بیشتر اوقاتش را با هانا، دختر زیبای ویلی، گذرانده بود و هانا تا آنجا که می توانست برایش عشوه گری مودبانه ای کرده بود. و مطمئن بود راکسی خودخواه و ثروتمند، بلاخره به زودی از او درخاست ازدواج می کند و او با پذیرش آن، پدرش را باز بیشتر خشنود خواهد کرد. در این مدت به خوبی دیده و دریافته بود که از هر رفتار راکسی خودبینی و خودخواهی مشهود است. اما او دختری نبود که به این طور مسائل، عمیق فکر کند. همیشه فکری سطحی داشت و ظاهر را میدید و انجام هر کاری در نظرش آسان و قابل حل می آمد. با این اندیشه که راکسی فرد جذاب و خوش صحبت و مجلس آرایی است، دیگر رفتار ناپسند او که همانا خودبینی بیش از حد او بود، در نظرش بسیار بی ارزش و پوچ می آمد و او را بالاتر از اینها می دید.
احساس می کرد می توانند زوج خوشبختی شوند، زیرا از نظر سطح فکر یکی بودند. در نهاد هر دو، خودخواهی، خودبینی، دیدن زیبایی های ظاهری زندگی و لذت بردن از آنها بود. پس چرا مخالفتی کند؟ البته چنین درخواستی نشده بود و اینها همه تخیلات واهی هانا بود و هنوز صورت حقیقت به خود نگرفته بود.
دنی سوار بر اسب در لباس سوارکاری آماده بود و بلند بلند صحبت می کرد و تقریباً رعایت ادب های آن چنانی را نمی کرد. «هانا، بالاخره نتونستی حاضر بشی؟» اگه روزی صد دست لباس برات بدوزن، بازم خودت رو بیچاره احساس می کنی و می گی آه هیچ لباسی ندارم بپوشم. زیاد معطل نکن. همون لباس سوارکاری که خاله برات فرستاده، بپوش و بیا.
ژاک به صدای بلند خندید و از خنده او، لب های خواهرش هم به خنده گشوده شد و گفت: «دنی، خواهرت در مورد تو چی می گه؟»
دنی در حالی که با اسب آرام آرام جلو می رفت و در کنار بقیه می ایستاد، گفت: «حرفای همیشگی، اینکه تو دختر بی کفایتی هستی، به سر و وضع خودت اهمیت نمی دی و همه چی رو خیلی راحت قبول می کنی. بدون اینکه بدونی این لباس مد روزه یا نه، فقط اینو می دونی یه چیزی به تنت باشه»
این بار همگی به صدای بلند خندیدند و آقای ویلی در حالی که خنده ای نه چندان شاد می کرد، گفت: «دنی همیشه همه چی رو سطحی می گیره، به اصطلاح از بس تنبله به خودش سخت نمی گیره.»
راکس گفت:«ولی من همیشه اونو تو فعالیت و جنب و جوش می بینم.»
آقای ویلی سعی کرد لبخندی بزند. «در بعضی جنبه ها بله، اون دختر فعالیه»
هانا در لباس سوارکاری بسیار با شکوه خود ظاهر شد. لبخند زیبایش او را جذاب تر نشان می داد. خود هانا هم متوجه این موضوع بود و سعی کرد خود را بیشتر از آنچه هست، زیبا جلوه دهد. واضح بود که برای آرایش موهایش کلی وقت صرف کرده بود. گردنش در میان امواج موهای سیاه و شفافش زیبایی خاصی داشت و خود به خوبی متوجه بود که همه نگاه ها به سوی اوست. در این میان هانا به ژانت ، خواهر ژاک، علاقه زیادی نشان می داد و این علاقه از آنجا ناشی می شد که او همیشه در انظار، بدون رعایت آداب و رسوم به تعریف و تمجید هانا می پرداخت و این چیزی بود که اگر هانا آن را در ظاهر نشان نمی داد، ولی در باطن از آن خشنود بود چون همیشه خودخواه بود. قرار گذاشته بودند بعد از سواری و طی مسافتی راه، دوباره را برگردند و ناهار را زیر آلاچیق قشنگ، رو به روی استخر بزرگ که اطرافش را درختان و قسمتی از گل هی سرخ احاطه کرده بود، صرف کنند.
همه آماده رفتن بودند مسافتی از راه را آهسته طی کردند. قرار بود بقیه به سرعت بروند و برگردند و به قولی نوعی مسابقه گذاشته بودند. دراین میان راکسی سوار بر است به طرف دنی آمد و گفت: «میل دارین مسابقه بذاریم و زودتر از اینجا دور شیم؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)