صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    رمان هانا | اعظم فرخزاد

    نام رمان: هانا
    نوشته: خانم اعظم فرخزاد

    تعداد صفحات:414 صفحه
    ناشر: پگاه
    سال:1387



    امیدوارم خوشتون بیاد


    مي انديشيد:هنوز فرصت باقي است.هر چه تلاش كني باز كم است.اگه هدفي داشته باشي و به اهدافت ايمان داشته باشي و برايشان ارزشي قائل شوي حتي بعد از گذشت سال ها دير نيست و شايد اين هدف ها روزي به ثمر بنشينند.
    با قامتي بلند و استوار ولي خسته از راه بي پايان،کنار نهر آب ایستاد و به نقطه ای خیره ماند،گویا افکاری را که در مغزش جریان داشت به وضوح می دید و نمی خواست هرگز از آن حالت خلسه مانند بیرون آید تا نتیجه کار را ببیند،زمانی به مردی قدرمند و راهی باز برای اهدافی که در سر می پروراند رسید و سعی و تلاش خود را به کار برد تا به مردم کشورش خدمت کند و در همه حال صادق و خدمتگذار باشد،وقتی به نقطه نهایی رسید آشکارا دید که همه چیز پوچ است و واهی.
    همیشه سدی در میان است که مانعی برای اهدافت است و این سدها نمی شکنند و اگر تو با تلاش خودت آن را از بین نبری باز سد دیگری ایجاد خواهند کرد،چشمانش را در اطراف گرداند و با خستگی زیاد روی تنه شکسته درختی نشست و اندیشید و آخر به یک نتیجه رسید:همان که هست باقی خواهد ماند یک دهقان زاده،عار نیست اما این سرنوشت بشر است با قدم گذاشتن در سختی ها و ابهامات، آن وقت خوشبختی از آن توست.
    اندام بلندش را از روي تنه درخت بلند كرد و با گامي استوار به سوي مقصود،آن چيزي كه مي خواست و سال ها براي آن در جدال بود و در آخر نيز پيروزي نهايي از آن او بود،گام برداشت.شاد بود.خنده اي زيبا بر لبش نقش بست.سابق مي انديشيد:اشرافيت چندين سال است كه مرده ولي اگر در تو رگه اي از خون اشرافيت وجود داشته باشد،باز اشراف زاده اي.حتي يك انقلاب خيلي بزرگ هم آن غرور واهي رو از بين نمي بره.شايد جامعه طرد كرده باشد ولي و جودت آن را طرد نخواهد كرد.هانا هم زماني يك اشراف زاده ي اصيل بود.حالا اين رگه را از خودش دور كرده و خودش را وجودي از رعيت زحمتكش مي دانست چون فهميده بود انسان در هر حال يك انسانه و اين ثروت و طرزفكر طبقاتيه كه يكي را از يكي ديگر متمايز مي كنه.اگر تو در عمق اون قشر محروم جستجو كني همون رگه هاي شرافت و اراده و كارداني هست و لي اين ايده،تو خانواده ثروتمند پرورش يافته و تو بقيه به خاطر فقر و نداري در نطفه خفه شده است.
    پس ثروت،فاصله طبقاتي رو به وجود آورده و اين عجيب نيست.اگه نابودش كني باز به صورت ديگري جوانه مي زند و همچنان موجوديت خودش را حفظ خواهد كرد.حتي اگر انقلابي از ريشه فنايش كند بعد از گذشت چندين سال استعداد متحول شدن را دارد و اين خود فرد است كه مي تواند همه چيز را از نو در خودش پرورش و تغيير دهد و با تمام خصلت هاي آدم ها كه تو هر لباس و شكلي ظاهر مي شوند،رو به رو شده و خود را از همه آن افكار آشفته بيرون بكشد تا به خواسته و هدفش نزديك بشود.
    گاهي انسان فكر مي كند واقعا همه تلاش هايش بيهوده است.اگه شصت سال عمر كني و نيمي از اون تو مبارزه باشه باز آدم هاي زيرك تر از تو هستن كه سد راه هدف شصت ساله ات شوند.سرشت و طبيعت انسان چيز ديگري است گاه وحشي گري،گاه انسانيت و مروت و نوع دوستي و بشر دوستي؛چيزي كه من و تو از اون دم مي زنيم.ولي اگر جنگي روي دهد حتي داخلي ،همه چي را از ياد برده و بر روي هم شمشير مي كشيم.آن وقت هر دو خودمان را انساني با اهداف انساني مي دانيم چون تو براي هدفي مي جنگي كه به آن ايمان داري و منم به خاطر هدفي كه به آن ايمان دارم مي جنگم.در اين حال حق با توست يا من.مي كشي يا كشته مي شوي.پس تو و من خودمان نيستيم.آن چيزي بايد باشيم كه تصميممان در آن نقشي نداشته باشد.همه چي را به دور بريز.فقط زندگي كن.از هر دريچه اي كه مي خواهي به آن نگاه كن ولي فقط زندگي كن واز آن لذت ببر.اگر لذتي هم نداشته باشد آن را زيبا و سرشار از لذت كن.
    دوباره چشمانش را در اطراف گرداندو به طبيعت پيرامونش نگريست.براي آخرين بار گفت:هانا بيا اون چيزي باشيم كه سال ها انتظارش رو داشتيم.بعد از آن همه طعنه ها و پرخاشگري ها و اعتقادات نادرست تو درباره زندگي-البته من خودم رو هم مقصر مي دونم-و بعد رنجي كه كشيدي كه خودت مسبب اون بودي يك طرز تفكر هماهنگ به وجود بياريم هر چند كه مدت هاست به وجود اومده ولي مي تونيم تكميلش كنيم و اين كينه هاي بي مايه رو كه منشأ اصليش جامعه و بعد خود ما بوده ايم به دور بريزيم.
    فقط به زيبايي هاي اين جهان هستي فكر كنيم و هر روز قدرت خدا رو بهتر تو آفرينش اين طبيعت و انسان ،با خلوص عشق درك كنيم.حديث ونواي قلب هاي آكنده از محبت رو بشوريم و رخسار كريه ماديات رو فراموش كنيم ومعنويت رو در نظر بگيريم.قلب و روحمون رو با هر چي كه از محبت و صداقت ناشي ميشه صفا بديم و حرمت وجود خودمون رو كه با آن نيت هاي پاك شستشو داده و مصفا كرده ايم،نگه داريم.
    مدت ها قبل،زماني كه هنوز در حبس نبود.اين حرف هاي دلش را براي او بازگو كرد و هانا آن را پذيرفت و آن موقع احساس كرد كه به راستي خوشبختي از آن اوست.هانا بيا اون چيزي باشيم كه هم تو مي خواهي و هم من:زندگي در كنار هم و براي هم بدون هيچ طرز فكر طبقاتي.زندگي زيباست پس بيا با زيبايي نگاهش كنيم و قدرش رو بدونيم و با همين افكار از همان ميانه راه تلفن زد و آزادي و آمدنش به سوي او را نويد داد.
    ***
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    محكمتر بزن،آن قدر كه براي ابد دزدي را فراموش كند و بداند دزديدن از مال ارباب چه عواقب وخيمي به دنبال دارد."
    مردي كه به پشت روي زمين خوابانده بودند نفس نفس مي زد وبا تحمل فشار بسيار،درد را درسينه خفه مي كرد،مي ناليد:"بزنين اما من دزد نيستم،به خدا دزد نيستم."
    ارباب با قدي بلند و ابرواني گره خورده در حالي كه دستش را از عصبانيت در هوا تكان مي داد كه گويي مگس هاي مزاحمي را از اطراف خود دور مي كرد،فرياد زد:"خفه شو سگ كثيف.مي داني كه من از هيچ گناهي آسان نمي گذرم.با شما بايد بدتر از اين رفتار كرد چون واقعا سزاوارش هستين.از صدقه سر ما بزرگ شدين ولي آدم نشدين.اگه تكه ناني به طرفتون دراز كنيم به جاي تشكر گاز مي گيرين،چون هميشه گستاخين."همون طور كه داشت نطق طولاني خود را پايان مي داد دوباره به شمارش ادامه داده،گفت:"محكم تر."
    تا عدد دوازده شمرده بود و ضربه هاي شلاق همچنان بر پشت آن رعيت بيچاره فرود مي آمد كه دخترش ،دنيوس،با حركاتي تند و تيز ولي مودبانه نزديك آمد و گفت:"پدر"
    پدر با قيافه اي درهم جواب داد:"كاري داشتي دني؟براي چي اومدي اينجا؟"تعدادي از افرادي كه در آنجا تجمع كرده بودند و شلاق خوردن رايت،يكي از رعيت ها را تماشا مي كردند از آن ها فاصله گرفتند.
    دني با صدايي لرزان و نزاكتي كه سعي مي كرد در مقابل پدر رعايت كند گفت:"پدر،ژاندارما اومدن.دزد اصلي دستگير شده.او يكي از رعيت هاي مزرعه آقاي ويليامه.اونا مي خوان براي حل و فصل مسئله به اونجا بري."
    پدر به سرعت رو به بقيه نمود .و گفت:"بس است.فكر مي كنم به حد كافي ادب شده باشد."وبا اين جمله به سرعت در حالي كه با گام هايي بلند از آنجا دور مي شد،سوزش نگاه ده ها چشم را بر پشت گردن خود احساس مي كرد و چون مي خواست زياد به اين موضوع فكر نكندبا گفتن "خوك هاي كثيف"غيض خود را فرو نشاند وبه طرف ساختمان زيبايش كه در تمام آن منطقه منحصر به فرد بود و نمايي چشمگير داشت به راه افتاد.
    مزرعه آقاي ويلي بسيار سرسبز و حاصلخيز بود و همه ساله محصولات زيادي از آن برداشت مي شد.آن مزرعه از نظر حاصلخيزي و زيبايي در نوع خود بي نظير بود و از نظر موقعيت جغرافيايي بر زمين هاي مجاورش برتري داشت.ساختمان خانه با اضلاع و ايوان و ستون هاي متعدد بنا شده بود.گچبري هاي نقش برجسته بي نظيري بر ديوارها و سقف هاي آن ديده مي شد كه شايد تاريخ معيني نداشتند.اين بنا در خانواده اشرافي و اصيل آقاي ويلي از نسلي به نسل ديگر انتقال يافته بود و اكنون ويلي عهده دار و وارث اين ملك عظيم بود.آقاي ويلي كه صاحب هكتارها زمين حاصلخيز بود در دنيايي از غرور و تكبر سير مي كرد و ديگران را غلامان بي چون وچراي خود مي دانست.حتي آن زماني كه صاحب اين ملك و خان و ثروت سرشار نبود و همه چيز در اختيار ويلي بزرگ،پدر او بود نيز چنين احساسي داشت و در كنار پدر سياستمدار و كاردان خود گام هاي استوار و قوي بر مي داشت و سعي مي كرد هر كاري را با موفقيت انجام دهد.پدرش نيز به او افتخار مي نمود و خيالش از اين بابت كه از املاك او به خوبي نگهداري خواهد شد و نسل به نسل اين زمين ها به ويلي هاي ديگر خواهد رسيد و ياد او هميشه جاودانه خواهد ماند راحت بود؛ميراثي كه با عقل و درايت جيم ويلي هروز وسعت بيشتر و موقعيتي درخشان مي گرفت.زماني كه دار فاني را وداع مي گفت گويي حقيقت مرگ را پذيرفته و با خاطري آسوده به ديار نيستي مي رفت نگاهش فقط به اندام پسر ورزيده و عاقلش دوخته شده بود زيرا به او و هوشياري اش اطمينان داشت.
    آقاي ويلي هم به راستي آرزوهاي ويلي بزرگ را برآورده كرد و در اين راه زحمات فراواني را متحمل شد.او همواره مرد موفقي بود حتي در ازدواجش با بنت چنين بود.روزي خانم بنت به او گفت:"شما هيچ وقت احساس واقعي و دروني خودتون رو بروز ندادين و من نمي دونم ازدواج با شما صلاحه و ما زوج خوشبختي ميشيم يا نه؟"
    آقاي ويلي با قيافه اي جدي و غرور بسيا كه همه راه ها و انديشه ها را از هر طرف بر او بسته بود گفت:"اينكه كسي قادر به پنهان كردن احساسات خودش از ديگران باشد نمي تونه دليل بر بي احساس بودن اون باشه.حتما بعدا تو موقعيت و شرايطي مناسب،مي تونه اون رو نمايان كنه؛به روشي بهتر و سالم تر و در مورد خوشبخت كردن،اين چيزيه كه بعدا بايد در موردش نظر داد چون هر چند كه طرفين از اخلاق و خصوصيات همديگه اون طوري كه هست اطلاع ندارن و هر كس فكر و عقيده به خصوصي داره ولي باز هيچ كدوم از اينا نمي تونه دليل براي خوشبخت شدن دو نفر نباشه چون هر دو مي تونن افكارشون رو با همديگه تطبيق بدن و با كمي گذشت طرفين،اين سعادت به دست مياد."و خانم بنت قانع شد كه او مي تواند همسر خوبي برايش باشد هر چند از خود هيچ احساسي بروز ندهد و بسيار سرد رفتار كند ولي در خفا و در پشت آن قيافه عبوس،قلبي پر از احساس و تمنا دارد و خوشبختي آن است كه تو را بخواهد.هر چند بر زبان جاري نكند آن را در عمل نشان مي دهد و تو را دوست مي دارد و اگر خود،خوشبختي را حس كند مسلما تو را نيز خوشبخت خواهد كرد.
    آقاي ويلي حتي در ازدواج هم اشتباه نكرد و ثابت كرد كه موفقيتش در پي پاره اي از خصوصيات اخلاقي او بوده و حالا پس از سال ها ازدواج و داشتن فرزنداني سالم و قوي و همسري كه هميشه حلال مشكلات بوده و بيشتر كارها و رسيدگي به ارقام و حساب ها همه از هوش سرشار او سرچشمه مي گرفت.حتي دو فرزندش كه هردو دختر بودند او را نااميد نكردند.فكر مي كرد او هم بالاخره وارثي خواهد داشت.فرزند سومش جونز،آرزوي بزرگ او را برآورده كرد.گويا زندگي آقاي ويلي با وجود او تكامل يافت.او خود را در اوج قله پيروزي مي ديد.حتي فرزند چهارمش كه او نيز دختر بود شادمان ترش كرد.او كه موفقيت،هميشه بالاي سرش دور مي زد حكومتي را درخانواده به وجود آورد و ديگران را وادار به قبول قوانين خود كرد.مرگ زودرس دختر سومش هم او را نااميد نكرد.
    "چه فرق مي كنه اين مرتيكه دزديده باشه يا يه رعيت ديگه؟همشون از يه قماشند؛مكار و پر طمع.اگه ا ون امروز ادب شد،هم رعيت ويليام تنبيه شده هم همه رعيت هاي ديگه و در آينده دزدي هاي كمتري خواهيم داشت."
    اين صداي ويلي بود كه با قاطعيت و كينه جويانه اين سخنان را به ژاندارم ها و آقاي ويليام كه به آنجا آمده و درباره اشتباه انجام شده و شلاق خوردن رايت بحث و گفتگو مي كردند گفت.
    همچنان كه صداي اين عده از سالن پايين به گوش همه مي رسيد،دختران ستيزه جوي ويلي نيز در طبقه بالا در حال جنگ و جدالي مودبانه بودند.
    "دني اين بار ديگه از بي نظمي و فضولي كردن تو واقعا پيش پدر شكايت مي كنم.اصلا تو از اول دختر بي كفايتي بودي."
    دني با حالت پرخاشگرانه جواب داد:"لازم نكرده با گفتن اينكه من چنين و چنانم و شكايت پيش پدر، منو بترسوني."
    "نه تو اصلا اهل ترس و اين حرفا نيستي چون اون روز پدربه خاطر اون كار زشتت يعني صحبت كردن با اون پسره ي كله پوك ،خيلي ساده گذشت ترست ريخت و انگار هيچ خشونتي رو نسبت به خودت نمي بيني."
    "اوه،صحبت!خب آدم كه لال نيست!اگه با كسي برخورد كرد لازمه حرف بزنه نه اينكه فخر بفروشه و مثل تو گردنش رو هميشه مثل غاز بالا بگيره!"
    "كافيه،مزخرفات رو كنار بذار دني.آخرين بارت باشه كه بهت گوشزد مي كنم.پدر اون روز خيلي خسته و بي حوصله بود و از كار زشت تو به آسوني گذشت اما بدون كه بار ديگه چنين نمي شه."
    دني قدمي جلوتر گذاشت.در حالي كه پوزخندي برلب داشت گفت:"خب من اون كارو كردم ،تو چرا از عاقبتش مي ترسي؟"
    هانا،دختر زيباي ويلي،در حالي كه موهاي سياه و براقش از شدت عصبانيت بر روي پيشاني ريخته بود گفت:"خواستم بگم اگه دفعه ديگه پدر چنين چيزي بشنوه تنبيه سختي ميشي چون گزارشگر اصلي مطلب ، من خواهم بود."وبا عجله از اتاق بيرون رفت.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آن روز كه انباردار نزد آقاي ويلي آمد و توضيح داد كه چند گوني گندم از انبار دزديده شده ويلي كه هرگز تحمل چنين رفتارهايي را نداشت آمرانه پرسيد:"نگهباني شب با كي بود؟"
    انباردار گفت:"جان رايت.چند روزه اين كار به اون محول شده تا حالا هم چنين اتفاقي نيفتاده بود."
    آقاي ويلي هم ديگر منتظر نمانده با گام هايي بلند به طرف دورترين نقطه حياط كه رايت با حالتي مضطرب ايستاده و مانند انسان هاي گناه كرده گردنش را كج نموده بود رفت.براي لحظه اي در قيافه اش خيره ماند و سپس گفت:"اگه دزد ديگري بود،كور بودي كه نديدي؟حقيقت اينه كه تو نه كور بودي نه كر.چون دزد اصلي خود تو هستي و اين كار توست."
    جان رايت كه سال هاي سال در آنجا كار كرده و تا به حال كسي چنين حركاتي از او نديده بود با صدايي لرزان و كاملا مودبانه گفت:"قربان،باور بفرمايين چنين حركت زشتي از من سر نزده.ما با همه چي ساختيم ولي هرگز به خودمون اجازه نداده ايم تا مرتكب چنين اعمال زشت و ننگيني بشويم."
    ارباب گفت:"فكر مي كني با گفتن اين حرف ، همه چي رو باورمي كنم و از سر تقصيرت مي گذرم؟بايد زودتر اموال دزديده شده رو پس بدي و عذر و بهونه ت رو براي خودت نگه داري."
    "قربان،كار من نيست.ديروز زنم حالش خيلي بد بود.پسرمم سركار رفته بود.انبار رو قفل كردم تا سري به همسرم بزنم و از احوالش جويا شم.آخه قربان،اون چند روزه كه به سختي بيماره."
    "بله البته بايد قصه ات رو باور كنم چون دزد خيلي زرنگ بوده كه تو اون طرف،اونم اين طرف،اون وقت گندمارو زده.كار خودته و بدون چون و چرا بايد مجازات بشي."
    "ولي قربان،تا حالا تو اين سال ها از من چنين خطايي سر نزده.شما كه خوب مي دونين."
    "امكانش هست شيطون تو جلدت فرو رفته و طماع شده باشي.تو صحبتتان بارها اين مسئله رو به نحوي نشون دادي."
    "اصلا اين طور نيست قربان.من فقط خواستم بگم سهميه ناچيز ما كفاف سير شدن شكم خودمون و بچه هامون رو نميده.فقط همين."
    ويلي دو دستش را بلند كرد و او را به طرف جلو هل داد.گويي با اين حركت او را از نزديكي خود مي راند."خوبه كه باز تكرار كردي و تكرار اين اعتراف ، ثابت مي كنه كه كار خودته."
    "نه قربان،كاملا اشتباه مي كنين."
    "زيادي حرف نزن،بايد به تو درسي داده بشه كه عبرتي براي همه شود."
    سپس بدون اينكه منتظر سخن بعدي باشد از آنجا دورشد و دو روز بعد در حالي كه عده زيادي از رعيت ها و دهقانان جمع بودند،شلاق خوردن رايت شروع شد و چيزي كه باعث تعجب همه بود رفتار سرد و بي تفاوت ايوان ، پسررايت بود كه خيلي راحت به اين صحنه مي نگريست.انگار كه با بيگانه اي چنين مي كنند و او پدرش نيست.فقط لبخند و نگاه تمسخرآميزاو را مي ديدند.ايوان ، پسر رايت ، سال ها پيش تصميم خود را گرفته بود ولي هيچ گاه نمي تواست قدمي براي تصميم خود بردارد؛يا اراده نداشت يا اراده نمي كرد ولي بعد از سال ها حالا ديگر موقع مناسبي بود.اين زندگي چيزي نبود كه بتواند خواسته هاياو را برآورده كند.او نمي توانست احساسي را كه در وجودش مي جوشيد و مي خروشيد مهار كند.بايد مي رفت و براي خود، همان كسي مي شد كه مي خواست.غرور داشت ولي توأم با تكبر نبود.غروري بود در دوران جواني كه براي رسيدن به اهدافش در آن مي غلتيد.اگر اراده مي كرد مي توانست به آرزوهايش برسد.آقا و سرور خودش باشد.اوامري را كه خود سازنده اش باشد به اجرا درآورد و چنان در اين تصميم پابرجا بود و بر آن پافشاري مي كرد كه مصمم شد حتي اگر آقاي ويلي سدي براي كارهاي او باشد با او بحث كند و سرانجام تصميمش را به مرحله اجرارآورد.هر چند به خود مي گفت:"گفتگو با افرادي از طبقه اون باعث دردسرهو حتي الامكان بايد از اين دردسرها دوري كرد اما به خاطر رعايت ادب و احترام براي يك بار هم شده بد نيست در ميون گذاشته بشود.
    آقاي ويلي زنگ كنار دستش را به صدا درآورد.فورا ،جان ،خدمتكار مخصوصشان وارد كتابخانه شد.ويلي گفت:"در مدت يك ماهي كه اينجا هستم بايد به سر و وضع مزرعه سامان داده شود.مي خواهم فردا صبح همه زارعين و رعيت ها درمقابل ساختمان جمع باشند.شنيدي جان؟"
    "بله قربان،فردا صبح همه چي مهيا خواهد بود."
    "مي توني بري و از همين حالا مطلب رو با اونا در ميون بذاري."
    "اطاعت قربان."
    صبح روز بعد زماني كه همه جمع بودند آقاي ويلي با قدم هايي محكم و استوار مقابل آنان قرار گرفت.در حالي كه گره اي ميان ابروانش انداخته بود با چشمان هوشيار از زير انبوه ابروانش آن ها را مي نگريست.آماده ي سخنراني تقريبا هميشگي خود بود.در ميان حاضرين،دو چشم زيبا ولي هراسان به او زل زده بود.پسري بيست ويك ساله با قدي بلند و موهايي پرپشت كه چشمانش هر چند او را هراسان نشان مي داد ولي نوعي غرور و اراده در آنها ديده مي شد.آقاي ويلي براي افراد جديدي كه تازه به كار مشغول شده بودند،براي زارعين چندين و چند ساله اش،ابتدا شمرده و با لحني آرام شروع به سخنراني كرد،گويي براي كودكاني كه دورش جمع شده اند قصه مي گويد:"من از شما انتظار دارم امور مزارع و زمين ها به نحو احسن اداره بشود.هركس در كار خودش صديق باشد و كاري رو كه به اون محول شده به خوبي انجام بدهد تا رضايت خاطر مباشران و خودم جلب شود.مجازات و اخراج جزء دستور العمل كارهاي من است.تهديد نمي كنم ولي دستور مي دهم."
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صدايش تقريبا اوج گرفته بود.خلسه اي كه چند لحظه ميان حاضرين رسوخ كرده بود آن ها را به هوشياري و اطاعت محض وادار مي كرد."دستورمي دهم در غياب من با مباشرم،آقاي راكسي،همكاري لازم انجام بشه.بود و نبود من تاثيري در اوامرم نداره البته من تا يك ماه ديگر اينجا هستم.مي خواهم همه چيز مرتب و منظم باشد اون طور كه هميشه به شما تفهيم كردم.تا خودتون منو وادار به كاري نكنين مجازاتي براي هيچ كس نيست."
    نفس ها در سينه حبس شده بود.گويي شخصيتي مهم و سياسي آنان را به مقابله با دشمني نامرئي فرا مي خواند و از آن ها انتظار جان نثاري و شجاعت و حفاظت از شرف ميهنشان را دارد.افكار ها هر چه بود ا تمام محدوديتشان ،اسارت و بندگي را حس مي كردند،اين قانون بود.زارع بايد مطيع مالك خود باشد.قانون،قانون است و سرپيچي از آن تخلف است.بسا كه مخالفت كني،به كه شكايت خواهي برد و فريادرس تو كه خواهد بود؟باز به سوي او پرت خواهي شد.پس عاقل باش.تعظيم كن و در مقابل آن قامت بلند كه بر تو حكومت مي كند خم شو و اطاعت قربان را برزبان جاري كن.اين وظيفه توست.تو در جامعه اي هستي كه فقر و زحمتكشي آن ننگ به حساب مي آيد.هيچ گاه سركشي نكن و فرامين را اجرا كن.تو را چه به اين كارها.آري فكرها عوامانه و ساده بود ولي هر چه بود،تا بدين جا به ذهنشان مي رسيد كه اين است:جامعه،قانون و طبيعت و سرشت بشر.هر اسمي مي خواهي بگذار.تو بنده ي اين آداب و رسوم هستي.خود را فراموش نكن تو يك رعيتي.
    همه حاضرين با گفتن "اطاعت قربان."انتظار ختم جلسه را داشتند ولي ويلي متوجه شد كه ايوان،پسر رايت، با قدم هايي شمرده و آرام به سوي او مي آيد.منتظر شد تا او نزديك گردد.ايوان لباس ساده ولي مرتبي بر تن داشت ؛پيراهن كتاني كه كهنگي آن در وهله اول به چشم مي خورد ولي در قامت بلند او وارفتگي نداشت.به دو سه قدمي آقاي ويلي كه رسيد گفت:"قربان،انتظار عفو دارم مطلبي را بايد به عرض شما مي رساندم من بايد از اينجا بروم."
    "كجا؟"
    ايوان جواب داد:"به دنبال تحصيلاتم."
    "تو حق ادامه تحصيل نداري.اگه من تا اينجا رسوندمت بزرگواري كردم.حالا كافيه.بهتره برگردي و به كارت ادامه بدي."
    "غير ممكنه قربان.من تصميمم رو گرفته ام."
    "تو فكر مي كني به آن حد رسيده اي كه تصميم بگيري ومطمئني تصميمت مورد قبول واقع مي شه؟"
    ايوان چيزي نگفت و در سكوت نگاهش كرد.ويلي ادامه داد:"تو ميدوني كه پدر و مادرت رعيت من هستند و تعهد دارن اينجا كار كنن."
    "قربان،من از پدر ومادرم صحبت نكردم ،از خودم گفتم."
    "تقصير تو نيست.پدر و مادرت بايد مجازات بشن كه اجازه دادن اين طوري در كمال بي ادبي مقابل من بايستي و اين حرفا رو به لب بياري."
    "قربان گفتم اين تصميم را خودم گرفتم و اونا از اين موضوع اطلاع ندارن."
    در همين حين مرد ميانسالي كه موهاي اطراف شقيقه اش به سپيدي گراييده بود و قامت بلندش كمي خميده به نظر مي رسيد خودش را به نزديكي آن ها رساند و گفت:"قربان باور بفرماييد بنده بي تقصيرم .اين پسره خودسر،خودش چنين تصميمي گرفته و تا كنون به ما نگفته است."
    "به هرحال هر دو تا تون سركارتون برگردين.ديگه نمي خوام چيزي در اين مورد بشنوم."
    عقب گردي كرد.تازه مي خواست قدم اول را بردارد كه صدايي قاطع از پشت سرش شنيد كه مي گفت:"قربان فقط مي خواستم بي ادبي نكرده و بدون اجازه شما از اينجا نرفته باشم.به هرحال از موضو ع مطلع شدين."
    "تو بيش از حد گستاخ شده اي.زود برو و بدون كه مسئوليت كاري كه مي كني پدرت عهده داره.اون بايد جوابگو باشه و من سر وكارم با او خواهد بود."
    حالا ديگر عضلات صورتش منقبض شد ولب پايينش شروع به پرش كرد.فرو رفتن ناخن انگشتانش را در كف دستش احساس مي كرد چنان كه حس كرد از آن ها خون خواهد چكيد.قدمي ديگر جلو گذاشت و گفت:"هر بلايي كه سر پدر و مادرم بياد،شما مسئولين و بدونين كه من هيچ وقت خطاي شما رو فراموش نمي كنم."و با اين حرف به تندي از آن محل دور شده و با قلبي مضطرب و هيجان زده وارد كلبه شان شد و به روي زمين دراز كشيد.چشمانش را بست و خود را آماده شنيدن سرزنش هاي پدر و مادر نمود.ولي هرچه بود سرزنش هاي آنان از سخت گيري ها و اتهامات آقاي ويلي نمي توانست بدتر و زشت تر باشد.
    "اي پسره ي ناخلف،خواستي ما رو از اين نعمت كم محروم كني؟بلاي جون ما شدي؟اين چه حرفي بود كه به آقاي ويلي گفتي؟تو مي خواي بري؟كجا؟با كي؟با كدوم پول؟هيچ فكر كردي؟"
    ايوان در حالي كه به سختي نفس مي كشيد گفت:"هر جايي غير از اينجا.شايد نتونم ادامه تحصيل بدم ولي براي جوونايي مثل ما همه جا كار هست."
    "هي دوني اگه ويلي بخواد مي تونه همه جا جلوي كاراي تو رو بگيره؟"
    "براي چي؟من هيچ تعهدي به اون ندارم.پدر و مادر،من نمي تونم مثل شما باشم،كار كنم و مزد كار هيچي نگيرم.مي خوام چيز ديگه اي باشم.نمي دونم چه كاري ولي همه غير از ايني كه شما هستين."
    پدرش نزديك تر آمده و آهسته گفت:"ارباب به سادگي از كار تو نمي گذره،چرا متوجه نيستي؟"
    "چرا،اونو خوب شناختم.ويلي يه سگ معموليه.عوعو مي كنه ولي نمي تونه گاز بگيره.حداقل سگ هايي بدتر از خودش رو،مثل من."
    "پسرم اين چه حرفيه؟صدات رو بيار پايين.امكان داره بشنوه."
    ايوان چشمش را گشود.نگاهش به صورت و لبخند شاد مادرش دوخته شد.حداقل از او سرزنش نشنيد.مادرش به آرامي لب به سخن گشود:"پسرم،سه سال قبل كه برادر دوازده سالت مرد خودم رو دلداري دادم كه ايوان رو دارم.تو هم كه مي خواي بري ،مانعت نمي شم.
    من هر وقت به تو نگاه مي كنم حسرت مي خورم كه چرا پسري به اين زيبايي و كارداني بايد خوار و خفيف بشه؟و حالا كه چنين تصميمي گرفتي خيلي خوشحالم اما هميشه به ياد ما باش و به ديدنمون بيا.تو تنها ثمره سال ها كار و عذاب ما هستي."
    ايوان دستانش را بالا آورد.شانه هاي مادر را گرفت و او را بر روي سينه اش خواباند و زمزمه كرد:"شما دو نفر تنها كساني هستين كه هيچ وقت فراموش نمي شين.قول مي دم به ديدنتون بيام."آه عميقي كشيد و ادامه داد:"مادر،كار كردن عيب نيست.حاصل كار چيه؟بدتر اينكه به تو تهمتم بزنن.درد شلاق از بين مي ره.مي دونم پدر درد شلاق رو از ياد برده ولي زخم تهمت هنوز به دلش باقيه.اون به تو چيزي نمي گه ولي مي دونم تو وجودش غوغايي برپاست.من هرگز نمي تونم مثل شما باشم.هرگز به كسي اجازه نمي دم به من تهمت بزنه."
    مادر سرش را بلند كرد و او را نگريست.ايوان گوشه چارقد مادرش را گرفت و با آن اشك چشمانش را پاك كرد.
    "اگه اينجا بمونم نمي تونم جلوي خودم رو بگيرم.با آقاي ويلي در مي افتم.رفتنم صلاحه."
    و وقتي سكوت پدر و مادرش را ديد آن را به حساب رضايت گذاشت.
    هانا كه مدتي بود از پنجره طبقه ي بالا منظره مشاجره پدر با ايوان را تماشا مي كرد.با صدايي بلند گفت:"دني توجه كردي يه قهرمان پيدا شده؟يا شايدم مي خواد مثل قهرمانا نقش بازي كنه."
    با اين حرف ،دني هم به او پيوست و هر دو از بالا ناظر همه چيز شدند.سر ميز ناهار هم پدر شرح كلي از پر رو شدن بعضي ها و از جلوگيري كردن رفتارهاي امثال آن را داد.دني و هانا خوب گوش مي دادند ولي هيچ گونه اظهار نظري نمي كردند و در آخر بحث ، هانا با گردني برافراشته كاملا مسلط به خود گفت:"پدر عزيزم،جلوي اينگونه بي نظمي ها بايد گرفته بشه،مخصوصا تو انظار،تا اين زارعين بهانه به دستشون نيفته و به هر بهانه اي بلوا برپا نكنند."
    كمي مكث كرد و به يادش آمد در جايي خوانده بود:فرزند،شجاعانه مقابل پدر كه خطر،پايه هاي سست زندگي شان را به لرزه درآورده بود و مقاومت پدر در هم شكسته بود و كم كم داشت از خود ضعف نشان مي داد،با سخنراني كوبنده و آتشين قصد داشت پايه هاي اين ديوار دست نشانده و سست را مستحكم كند.غافل از اينكه اين ديوار بايد از بن محكم باشد.ديوار دست نشانده استحكام هميشگي نخواهد داشت و با هر بادي كه از هر سمت آن بوزد خطر ريزش وجود دارد و هانا احساس مي كرد حالا آن فرزند قهرمان ،خود اوست و اين بار پدر را وادار به عكس العمل شديد مي كرد و از اين ژست ،لبخندي بر لبانش ظاهر شد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دني كه با غذاي داخل بشقابش بازي مي كرد كمي دستپاچه شد ولي با بي قيدي رو به پدرش كرد و گفت:"چرا اونا نبايد اظهار نظر كنن و اونچه كه واقعا مي خوان باشن؟"هانا چشم غره اي به او رفت و سخنانش را نيمه تمام گذاشت.
    پدر به دقت دني را نگريست و گفت:"دني،خود تو هم بايد با ادب باشي.بارها گفته ام يه دختر مالك و اصيل بايد مثل يك اصيل زاده رفتار كنه و مواظب حرف دهنش باشه.تو بعضي مواقع به هيچ وجه رفتارت رو كنترل نمي كني."
    دني مي خواست چيز ديگري بگويد كه فشار سخت پاي هانا را بر روي پاي خود حس كرد و با آن فشار فهميد كه بايد خفه شود.
    آقاي ويلي ادامه داد:"دوست دارم دخترام هميشه سر به راه و مواظب رفتار و حركاتشون باشند."
    و حين گفتن اين سخنان چشمانش را به دني دوخته بود.بعد از لحظه اي ادامه داد:"هانا هميشه با رفتار موقرانه و سنجيده اش مورد احترامه و اما تو دني،از تو انتظار بيشتري دارم."چشمان خانم ويلي با نگراني از سوي دخترانش به ويلي و برعكس مي گشت.با دقت به حرف ها گوش سپرده و تا حالا هم اظهار نظري نكرده بود.
    دني در حالي كه خود را در صندلي جابه جا مي كرد گفت:"پدر،من از چيزاي غيرممكن صحبت نمي كنم.ادب و رفتار خوب رو هميشه مي شه داشت ولي صحبت كردن با اونا حق تعالي دادنه.اينكه پيشرفت كن.من از محروميت خوشم نمياد."
    "هر كس بايد تو كار خودش سعي لازن رو به كار ببره تا پيشرفت كنه.تو در محروميت زندگي نكردي كه دم از اون مي زني.من از تو خيلي انتظار دارم.اينكه مثل هانا باشي و رضايت منو مادرت رو جلب كني."
    دني كه با شلاق خوردن رايت ناآرام شده و هنوز از آن احساس بيرون نيامده بود.بي توجه به سخنان پدر گفت:"پس اگه حق مسلم كسي ضايع شد چطور؟"
    پدر خصمانه پرسيد:"منظورت چيه؟"
    دني با شجاعت تمام كه سعي مي كرد كاملا آن را حفظ كند و تمركز فكري كامل داشته باشد گفت:"منظورم اينه كه وقتي متوجه شدين دزدي كار آقاي رايت نيست،وظيفه شما چيه؟"
    پدر كه سعي مي كرد جوابي قانع كننده بدهد و زودتر اين بحث بي فايده را به اتمام برساند گفت:"من نمي تونم نسبت به بدرفتاري،دزدي و شرارت هاي افرادي كه تحت سلطه من هستن بي توجه باشم و همين سبب مي شه از كوچكترين خطاي اونا عذاب بكشم."
    دني پرسيد:"ولي اگه اين بدرفتاري چيزي باشه كه خود شما حدس زدين و واقعيت نداشته و بر شما هم كاملا آشكار بشه،اون موقع چطور؟"
    در اين زمان مادر كه تا كنون ساكت بود و نظاره گر،سكوت خود را شكست و گفت:"دني خيلي تند مي ري.تو فكر مي كني پدرت بايد غرورش رو زير پا بگذاره و براي عذرخواهي به ديدن يه زارع بره؟"
    "مادر،غرور به عقايد خود شخص ارتباط داره كه اگه بخواد عقايدش رو به ديگران تحميل كنه،متكبره و اين اصلا خوب نيست كه غرور با تكبر آميخته بشه،در اون صورت هيچ وقت انسان موفق نمي شه.عذر خواستن از شخصي كه گناهكار نيست يه وظيفه انسانيه و هيچ ارزشي رو از انسان كم نمي كنه."
    پدر كه تقريبا احساس آن لحظه را فراموش نكرده بود ولي تكبر مانع توضيح بيشتر مي شد گفت:"دخترا از فردا چند روز مهمون داريم كه همگي از همكارا و تجار موفق هستن.بهتره آماده باشين تا همه چي طبق برنامه پيش بره.من تا يه هفته ديگه براي انجام كارام به شهر مي رم.همه شما بايد براي استقبال از مهمونا و پذيرايي از اونا آماده باشين."و به قولي ختم جلسه و اظهار نظر بيشتر را اعلام كرد.
    وقتي هانا و دني به اتاق هايشان رفتند دني با اكراه و يك نوع بي حوصلگي روي تخت هانا نشست.هانا در حالي كه مقابل آيينه موهايش را شانه مي زد نگاهش با دني بود و او را برانداز مي كرد.سپس گفت:"دني نمي دونم چرا پدر جلوي اين زبون بيش از حد گستاخ تو رو نمي گيره؟از كي تا حالا تو همدرد بدبختا شدي؟اونا به قدر كفايت دستمزد مي گيرن ولي اگه بهشون آزادي عمل بدي با دزدي و شرارتاشون جواب محبت تو رو مي دن."
    دني كه جواب سوال هاي خود را از پدر هم نتوانسته بود بگيرد و دلش پر بود به سوي هانا برگشت.
    "بس كن هانا.من نمي دونم چرا تو اين غرور خطرناك رو تو خودت پرورش مي دي؟يا نمي دوني يا نمي خواي بدوني.تو اگه كارگر كارخونه اي بودي چيزي كه حق مسلم تو بود،مي گفت:(به تو محبت مي كنم.)مي خوام بدونم اون موقع چه احساسي پيدا مي كردي؟تلاش تو، حق تو،به اسم محبت داده مي شد.قبول مي كردي؟كمي منطقي فكر كن."
    هانا كه چشمان آبي و زيبايش به حالت تعجب باز شده بود با دهاني نيمه باز به اين سخنان آتشين دني گوش مي داد.
    "دني به راستي نمي دونم تو اون مغز كوچيكت چي مي گذره؟!"
    "اشتباه نكن خواهر عزيز.فكر و روح من خيلي بزرگه.حيف دنياي اطرافم محدوده،با آدمايي در سطح فكري پايين تر مثل تو."
    وبا اين حرف چند رشته مويي را كه بر روي پيشاني اش افتاده بود بالا زد و به راه افتاد.حين رفتن گفت:"حتي المقدور سعي مي كنم با شما بحث نكنم؛بحثي كه بيهوده ست و هيچ ثمري نداره.حتي صحبتش هم مضر و هدر دادن وقته."
    "آه،كاش لااقل اين توهينت رو پدر مي شنيد."
    "هانا،تو كوته فكري!هميشه حق رو با توهين اشتباه مي كني."
    و با اين حرف،دوان دوان خودش را به حياط رساند و با قدم هايي آرام به سوي باغ بسيار بزرگشان به راه افتاد.هميشه به آنجا كه مي رسيد در آرامش بود و تمركز فكر داشت.آرامش،چيزي كه پس از هر بحث با اعضاي خانواده احساس مي كرد به آن احتياج دارد.وقتي به يك رديف از درختان نارون كه سايه هاي بلندي در اطراف به وجود آورده بودند رسيد.با خستگي زياد، روي زمين دراز كشيد.چشمانش را بر هم گذاشت و به تجزيه و تحليل اتفاقات چند ماهه اخير پرداخت.بد،معناش همون بده و خوب،خوبه.ديگه احتياجي به تعبير و تفسير نداره ولي چرا كسي كه بدي مي كنه و به اونم واقف مي شه ،از كار خودش پشيمون نمي شه و درصدد رفع آن برنمياد؟هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عذاب مي كشيد.پس همان طور بي حركت ماند و پس از چندي به خوابي عميق فرو رفت.
    ***
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اكنون ايوان آسوده بود.گويي بار سنگيني را كه سال ها بر دوش داشت به مقصد رسانده بود و حال احساس سبكي و آرامش مي كرد.تا چند روز ديگر تصميمش را عملي مي كرد.در حالي كه نوعي شعف در چشمانش ديده مي شد آهسته از ميان جاده خاكي به سوي زميني كه برداشت محصولش نزديك بود پيش مي رفت.سعي مي كرد افكار مغشوشش را جمع كند تا ابهامات را ازبين ببرد و بداند از كجا بايد شروع كند.بايد به ديدن دوست نظامي خود كه يك سرهنگ بود مي رفت.دوستي اي كه سابقه ديرينه داشت و او از دوازده سالگي با او آمد و رفت داشت.اگربه ديدن او مي رفت مي توانست خودي نشان بدهد و اين آغاز كار بود.براي هيچ كاري زمان دير نيست.اگر خود فرد بخواهد و سال ها تلاش كند وقتي به خواسته اش برسد اگر مرگ هم او را به كام خود بكشد بالاخره باز در اين دنياي فاني تلاش خود را كرده و عمر را به بطالت و بيهودگي نگذرانده است.حتي نوعي گستاخي در او به وجود آمده بود كه تصميم داشت تا موقع رفتن دست به كاري نزند.فقط قدم بزند و در ميان مزارع و كلبه هاي چوبي تمام رعيت ها بگردد.به خاطر بياورد كدام سال، دركدام نقطه چه كاري را انجام داده؟و در ذهن خود يادگاري از اين زمين هاي اشراف زادگان با خود برداشته باشد تا هميشه از آن با احساس تنفر ياد كند و متنفر بودن را بخشي از وجود خود قرار دهد.
    به خود نهيب مي زد:شايد اشتباه فكر مي كنم ولي اين كينه و تنفر چيزيه كه اختيارش دست خودم نيست.به من تحميل كردن.تو وجودم پرورش دادن.پس منم اونو آبياري مي كنم تا بيشتر تو وجودم ريشه بدوونه.نيم ديگه وجودم،از آن محبت و عشق و نوع دوستيه.
    اينو هرگز نمي تونن ازم بگيرن.يه زماني به اين قسمت از وجودم،آزادي عمل مي دم و اون قدر اونو مي پرورونم و سعي و تلاشم رو به كار مي برم كه ريشه اي مستحكم تر و قوي تر تو وجودم ببنده تا شايد ريشه هاي تنفر رو ببلعه و از وجودم خارج كنه.اما حالا نه.حلا خيلي زوده.هنوز تنفر قوي تره.از كي؟ نمي دونم.از اون كه هميشه مسبب بود،اين مهمه.
    باز مي رفت.به زمين وسيعي كه فقط براي رشد و به وجود آمدن علف هاي هرز گذاشته شده بود و دست انسان به آن كاري نداشت،رسيد.علف ها را محكم لگد مي كرد و مي گفت:"آدماي بد مثل اين علف ها هستند و من روزي اونا رو محكم تر از اين لگدمال مي كنم.خدايا چقدر تنفر كلمه زشتيه و جسم رو به فساد مي كشونه،اما چه كنم؟مي دونم اما نمي خوام جلوي خودم رو بگيرم."جلوتر رفت.در نقطه اي كه مرتفع تر بود و از آنجا دست اندازهاي طبيعت بهتر ديده مي شد ايستاد.به رديف درختان نارون كه منظم قد برافراشته بودند و انگار آماده ايستاده و منتظر اجراي اوامري بودند نگاهي كرد و آرام به سوي آنها پيش رفت.اندام بلندش با لرزشي خفيف در ستيز بود.
    "نبايد هيجان زده بشوم،نبايد ضعف و سستي به خودم راه بدم."
    با اين تفكرات،تصميم گرفت زير سايه درختان لختي دراز بكشد و با آرامش بيشتري بينديشد.يك رديف از درختان را گذرانده بود كه چشمش به دختر آقاي ويلي كه خوابيده بود افتاد.هيچ گاه از دني،دختر اربابش،تنفر نداشت.مدت ها قبل با او طرح دوستي ريخته و با اوهم صحبت شده و متوجه شده بود كه دني از دنياي خانواده ا ش به دور است ولي با اين حال نخواست در اين لحظه با او هم صحبت شود.
    آهسته قدمي به عقب گذاشت.قصد رفتن داشت كه ناگهان دني از جا برخاست و وانمود كرد كه حضور او را حس نمي كند و با خودش حرف مي زند:"هميشه براي كساني كه فكر مي كنن نظراشون ايده جالب و قابل قبوليه و با بزرگان مطرح مي كنن،ارزش قائلم."
    ايوان كه متعجبانه به حرف هاي او گوش مي داد آهسته به جلو گام برداشت.هرگز از روبه رو شدن با او شرم نداشت.در چشمان سياهش يك نوع تحسين و گستاخي ديده مي شد.هر چه بود او همه چيز را يك جا داشت و آدم قابل اعتماد و متكي به خودي بود؛چيزي كه به وضوح از اندام ورزيده و چشم هاي پرعطوفتش مشهود بود.تقريبا به نزديكي دني رسيد و گفت:"منم هميشه شما رو به خاطر طرز فكر و شجاعتتان تحسين مي كنم."
    دني با نوعي بي قيدي بر زمين نشست و در حالي كه دستانش را در هم قلاب كرده بود گفت:"چرا ما وقتي طبيعت و ذات خودمون رو هرطور كه باشه نشون مي ديم،يا مورد سرزنش يا مورد تشويق و تحسين قرار مي گيريم؟چرا آدم نبايدبه خودش متكي باشه؟"
    "شما هميشه به خودتون متكي بودين و از سرشت خودتون پيروي كردين.بارها شاهد اين طرز رفتار شما بوده ام."
    "حتما رفتار منو زير ذره بين گذاشتين؟"
    ايوان هم بدون اينكه فكر كند حتي بعد از مدت ها آشنايي با دني هنوز هم بايد در مقابل دختر ارباب نزاكت را رعايت كند،با خونسردي و با فاصله در كنار او نشست و گفت:"در هر برخورد و ديدار با شما متوجه اين موضوع شدم.شما دختر بي پروايي هستين و كاملا صادق و ساده ولي در مورد *****ن،وضع طور ديگه ايه."
    دني خنديد."پس معلومه من تنها مدنظر نبودم و خواهرم رو هم تحت نظر گرفتين."
    ايوان بعد از كمي سكوت گفت:"من اونو تحت نظر بگيرم؟اون براي م مهم نيست چون يقين دارم دختري مغرور و پر از تكبره.در واقع چيزي بهش تكبر نداده.يا به زيباييش فخر مي فروشه و يا ثروت پدر،نوعي غرورر بهش بخشيده."
    دني كمي پريشان شد و اين طور احساس كرد كه نكند ايوان مشاجره چند روز پيش او و خواهرش را كه در كنار خانه ييلاقي روي داد شنيده و اين طور قاطع خصوصيات آنها را به رخشان مي كشد.در حالي كه كمرش را راست مي كرد سرفه اي كرد.گويا مي خواست در ميان جمعي سخنراني كوتاهي بكند گفت:"بعد از اين بايد متوجه باشم كه يه نفر توجهي عميق به رفتار ما داره."
    ايوان لبخندي زد.دني به چهره اش نگاه كرد.نگاه چشمان سياهش چون لبخندش تمسخرآميز بود و دني مي دانست كه هرگاه از خانواده اش صحبتي به ميان آيد او همين حالت را مي گيرد ولي دني نسبت به او خشم نمي گرفت.
    بالاخره ايوان به صدا درآمد:"ببين دني اصلا اينطور نيست و من جز به شما هيچ توجهي به رفتار افراد ديگه خانوادتون ندارم و بعد از اينم مي تونين هركاري دلتون خواست بكنين و مطمئن باشين كسي به قول شما مواظبتون نيست.خودت كه مي دوني من به زودي از اينجا مي رم."
    دني لبخندي بر لب آورد."خيلي خوشحالم كه اينو مي شنوم"
    "دني،شما هيچ وقت از اينكه با من صحبت كنين معذب نمي شين و مي دونم در برابر سرزنش هاي *****نم جواب قاطعي مي دين.شايد رفتن من زياد براي شما مهم نباشه يا اصلا اهميتي نداشته باشه."
    "بهتره حقيقت رو بگم.من هميشه احساس مي كنم كه شايد مي تونين به درجات بالاتر زندگي برسين و اينجا موندن جز محروميت و بي حاصلي فايده اي يگه نداره."
    ايوان در حالي كه لبخند ميزد و يكي از ابروان سياهش را بالاتر برده بود گفت:"اين خاطره همدردي شما رو هرگز از ياد نمي برم."
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ايوان،اين همدردي نيست حق مسلم خودتونه."
    "شايد شما از تحسين كردن من شكايت كنين اما من هميشه شما رو تحسين مي كنم."
    دني نفس عميقي كشيد و گفت:"تو زندگي اين تحسين ها هيچ نتيجه اي عايد انسان نمي كنه جز اينكه خودش بدونه چيه و كيه و فرد خودشناسي باشه.اين مهمه."
    "البته گفته شما رو صد در صد تصديق مي كنم.تازه به اين نتيجه رسيدم كه شما و *****ن دو فرد متفاوت و متضاد از دو ريشه جدا هستين و هيچ وقت نمي تونين طرز فكراتون رو به همديگه تحميل كنين چون هر كدوم از شما طرز سلوك خودش رو بهترين مي دونه و من شما رو بهترين مي دونم."
    "واقعا فكر مي كنم زندگيمون محدوه و اونچه كه من مي خوام باهام هزارها مايل فاصله داره و غير قابل دسترسي است."
    ايوان همچنان نگاهش به دني بود و در دل او را مي ستود.
    "اگه اراده داشته باشين و كوشش كنين به اونچه مي خواين مي تونين برسين.فاصله مطرح نيست.اراده خود آدم مهمه."
    دني دستش را تكان داد."نمي دونم چرا اين حرف رو قبول ندارم.هانا راحت تر و بهتر از من زندگي مي كنه چون از همه چيز راضيه و مثل من از هر اتفاق و رفتاري سوال نمي كنه و چرا نمي گه.با اين همه چراهايي كه در طول روز براي آدم به وجود مي ياد چطور مي شه كنار اومد و جوابي براي اونا پيدا كرد؟جوابي كه قانع كننده باشه و حداقل رضايت دل آدم رو به دست بياره."
    "اولا اينكه دنياي هانا محدوده.زندگي رو فقط تو زيبايي ظاهري،رقص و آشنايي با افراد مختلف و مرداي درجه يك مي دونه و شما به دنيايي بزرگ تر كه اون براي هر سوالتون جوابي وجود داشته باشه احتياج دارين و چون نمي تونين اين خواسته هاتون رو در ميون افرادي كه باهاشون زندگي مي كنين پيدا كنين هميشه كمبودي رو احساس مي كنين و نمي تونين روح و وجود پراحساستون رو آروم كنين."
    دني سرش را تكان داد."پدرم هميشه از هانا اظهار رضايت و به من گوشزد مي كنه كه مواظب رفتارم باشم.گاهي از خودم سوال مي كنم واقعا رفتار من چه جوريه؟"
    ايوان كه شاخه درختي را در دست مي گرداند گفت:"براي اينكه شما هميشه در برابر بعضي حركات و حرفاي پدرتون كه بايد سكوت مي كردين ،حرف زدين و به او اعتراض كردين و اين شكستن سكوت،خودش نوعي بي پرواييه.براي همينم پدرتون شما رو سرزنش مي كنه، چون اون همون هاناست.مادرتونم اخلاقي تند و پرخاشگرانه داره.هر چند برادرتون ،جونز،هنوز براي اظهار عقيده كردن كوچيكه."
    در اين حال دني از جا بلند شد و ناصافي پيراهنش را مرتب نمود.ايوان بار ديگر به صدا درآمد.
    "شما با *****نم زياد نمي تونين سازگاري كنين،چون هانا همون پدرتونه همان طور كه گفتم."
    دني بار ديگر پيراهنش را تكاند و گفت:"اميدوارم تو زندگي با تكيه بر قدرت خداوند به اهدافتون برسين و..."
    ولي سخنش نيمه تمام ماند زيرا هانا را ديد كه در حالي كه قلاده سگش را در دست داشت هر لحظه نزديك تر ميشد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چند قدمی به دنی مانده گفت :
    -دنی روی این رفتارت چه اسمی میزاری؟
    -به تو محول میکنم . هر چی دوست داری.
    هانا چشم غره ای به ا یوان رفت و در حالی که نخوت از سر تا پیش میبارید گفت:
    - میل دارم با بقیه خانواده این اسم رو انتخاب کنم.
    دنی خنده ای شیرین تحویل ایوان داد . در حالی که دستش را به سویش تکان میداد با گفتن (به امید دیدار )در حال دور شدن بود که ایوان سریع در جوابش گفت :
    - کاش بتونم با هانا صحبت بکنم و همه ی عیوبش رو به سادگی به رخش بکشم .
    - ایوان زحمات بیهوده نکش . هیچ وقت موفق به این کار نمیشی . تو از نظر اون همون دهقان زاده ای و اون هرگز حتی برای یک لحظه وقتش رو برای صحبت کردن به اونا نمیده . ازش بد نمیگم ولی واقعا اخلاقش برام عذاب آوره .
    و سپس دوان دوان از او دور و درخم درختان ناپدید شد. اما ایوان که گویی با چشمانه باز به خواب عمیقی فرو رفته ، احساس شیرین و ملایم خواستن دنی ، وجودش را فرا گرفته بود . اندیشید : برای دنی هیچ فاصله ای بین یه دهقان زاده و ارباب بودن مطرح نیست .فاصله داری و نداری ، فاصله فقر و ثروت ، به راستی اینا در نظرش اهمیتی نداره . اون واقعا قابل ستایش
    همان شب دو خواهر وقتی در اتاقشان لباسهایشان را عوض میکردند ، هانا در حالی که لباس شبش ، زیبائی اش را دو چندان کرده بود و یک دست موهای سیاهش را در گردان زیبا و بلورین خود ریخته بود ، گفت :
    - پدر فردا مهمون داره . ما هم باید خودمون رو آماده کنیم. صلاح نیست امشب من پدر رو به خاطره این رفتاری خودسرانه ی تو ناراحت کنم . اما بدون که هیچ حاصلی از صحبت کردن با ایوان ، اون پسری مزخرف ، نمیبری.
    - اتفاقا چرا خواهر عزیزم ، اون دیده ای روشن ،بیانی گرم و نظریات ایده آلیستی داره . به زودیم پله های ترقی رو طی میکنه و به همه چی میرسه . من ایمان دارم .
    هانا داستان سفید و ظریفش را به سوی خواهر پرتاب کرد و محکم بازوان او را گرفت
    - چه اسراری داری که بگی اون چیزی بیشتر از یه پسر رعیته. ما رو چه کار به اون رعیت با افکار مخربش. اون هرکی باشه و هر کاری میخواد بکنه ، به ما مربوط نیست . اصلا ارزشی نداره که بخوایم راجع بهش صحبت کنیم. چرا واقع بین و واقع گرا نیستی؟
    دنی با بیحالی بر روی لبه تخت نشست. لباسی را که به تن کرده بود با دست لمس میکرد . گویی اولین بر است چنین لباسی را به تن کرده و حال چنین تعجب زده شده. همچنان سرش پایین بود .
    - البته هانا ما با اون کاری نداریم ونام با ما کاری نداره و صحبتش هم تو این وزیت صلاح نیست . ولی سوال اینه که تو همیشه از صحبت کردن من با اون عصبانی میشی ، درنتیجه بحث به خونه کشیده میشه و کار رو خراب تر میکنه. چرا خودت واقعبین نیستی؟
    - اوه چقدر باید حماقت های تو رو تحمل کنم. تو ی احمقی و با یه آدم احمق تر از خودت هم هم صحبت مسیحی و اگه سهل انگاری بشه به اون فخرم میفروشی .صدایش را بلند تر کرد . اره من عصبانی میشم و بحث در میگیره چون پات رو از گلیمت دراز تر کردی و داری حرمت و آبروی خانوادمون رو با کارت میبری. اگه از این کار خسته بشم و نتیجه نگیرم همه چیز رو به پدر واگذار میکنم راضی شدی؟
    - نه چرا باید راضی بشم؟ هر کاری دلت میخواد بکن . اون تا چند روز دیگه از اینجا میره . من فقط از نظرات آگاهانه اون خوشم آمده . ولی بدون من بازم با دختر پسرای رعیت های دیگه که عقیده های خوبی دارن ولی محدودیت نزاشته تا افکارشون شکفته بشه ، صحبت میکنم. هانا حالا دیگر کاملا عصبانی بود . سرخی گونه هایش عصبی بودنش را نشان میداد . سرش را نزدیکتر آورد و با صدای بلند ولی کنترل شده ، داد زاد :
    - هر کاری دلت میخواهد بکن . پدر و مادر همین تر بی خبر نمیمانند . اون موقع عکس العمل اونا نتیجه بخش تره .
    دنی بلند شد و در حالی که میخواست از اتاق بیرون برود گفت:
    - خواهر جون ، صدای قشنگت رو خراب نکن ، چون باید فردا برای مهمون های عزیز پدر اواز بخونی.
    با این حرف او را تنها گذاشت . از پله ها به طرفه طبقه ی پایین میرفت مادرش را دید روی پلها ایستاده ، با حواسی کامل مشاجره آنها را گوش میدهد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مادرش را ديد كه روي پله ها ايستاده، با حواسي كامل مشاجره آنها را گوش مي دهد. خانم ويلي همچنان با نگاهي كه بر روي دني ثابت مانده بود، پله ها را يكي يكي بالا مي آمد. يك پله به دني مانده، گفت: «تعجب مي كنم اين رفتار گستاخانه تو به كي رفته. من نمي خوام بچه هايي رو كه اون طور پرورش دادم، چيز ديگه اي از آب در بيان و نافرمان بشن و فرامشو كنن تو خانواده اي اصيل، نبايد بحث يه دهقان رعيتي كه اصلاً به شما ارتباطي نداره، وجود داشته باشه. دني، براي اين همه كج رفتاريات چه جوابي داري؟» دني آرام و ساكت ايستاده بود و جواب نمي داد. در واقع نمي دانست چه بگويد. فكر مي كرد اگر با مادر بحث را ادامه دهد، سر و كله پدر هم پيدا مي شود و كار به جاهاي باريك كشيده مي شود و مسئله به اين بي اهميتي بزرگتر مي شود و اخلاقي پوچ به وجود مي آيد.
    «دني، با توام. تو، نه به حرف خواهر بزرگ ترت گوش مي دي و نه به حرفاي ما كه قبلاً بهت تذكر داده ايم.» و چون باز با سكوت دني رو به رو شد، ادامه داد: «دني،از تو جواب مي خوام. اين وضع بايد خاتمه پيدا كنه. جواب تو چيه؟»
    دني با صدايي آرام گفت: «معذرت مي خوام، مادر. هر چي بود. تموم شد» و با اين حرف از پله ها پايين آمده، از مقابل مادر گذشت و وارد سالن غذاخوري شد و پشت ميز نشست. جونز با نگاهي غمزده او را مي نگريست. تا چشمان دني به او افتاد، دانست كه جونز هم آن سخنان را شنيده لبخندي به روي جونز زد و سرش را به صندلي تكيه داد و چشمانش را بست و انديشيد: واقعاً چرا اين موضوع همه رو ناراحت مي كنه؟ خب صحبت فقط صحبته و اگه تو زمينه اي سالم و روندي هموار باشه، طرفين با توجه به شناخت و آگاهي از هدفهاي هم و استفاده از معلومات همديگه، از همون اول مي تونن پا به دنياي حاشيه بذارن و حتي زمينه اي وسيع براي افكارشون به وجود بيارن و شاخ و برگ اضافي رو قطع كنن.
    اين گونه صحبت ها ضمن اينكه مي تونه سودمند و ثمربخش باشه، تأثيرات مثبتي هم تو روحيه فرد مي ذاره، به شرطي كه قبلاً جنبه هاي منفي اونو از بين برده باشن. چرا همه مسائل رو فقط از ديدگاه خودشون تعبير و تفسير مي كنن؟ آهي كشيد و چشمانش را گشود و ديگران را كه دور ميز نشسته بودند از نظر گذراند.
    زمان صرف شام هم، صحبت فقط از مهماناني بود كه قرار بود، فردا از راه برسند. طرز پذيرايي و وظايف يكايك آنان از دهان پدر به دهان هانا مي پريد. هر چه را كه پدر مي گفت، مورد تصديق هانا قرار مي گرفت و به راستي هر دو هم عقيده بودند. آنها بايد در اين چند روز نقش ميزباني خوب را عهدهدار مي شدند. دني انديشيد: ايوان با اينكه همه چيز رو از دور نظاره مي كرد، پدر و هانارو را به خوبي شناخته بود و به راستي كه هانا همون پدره. اون از كجا به اين روشني به مسائل آگاهه. اون هيچ وقت تو زندگي ما نقشي نداشته و برخورد زيادي، مخصوصاً با هانا نداشته. از كجا اونارو تو يه رديف قرار داده؟ پدر همچنان با نوعي شعف و حرارت مي گفت: «آقاي راكسي، بانكدار معروفيه. نيمي از سرمايه و ثروتش رو هر سال زيادتر از قبل كرده. در هر حال بايد ديد راكسي با اين همه ثروت، كدوم دختر را به همسري انتخاب ميكنه» و با بيان اين جمله، چشمانش را در چهره هانا ثابت نگه داشت. «البته آقاي ژاك هم دست كمي از اون نداره.
    فردا اونا با خواهراشون مي يان. فكر كنم چند روزي اينجا اقامت كنن و بعد به مزرعه آقاي راكسي كه در سه مايلي اينجاست، مي روند»
    ايوان با رنج و تلاش پدر و مادر بر روي زمينهاي وييلي، تحصيلات مقدماتي را به پايان رساند و هميشه در هر فرصتي كه پيدا مي كرد، پس از پايان كارهايي كه انجامش به او محول شده بود، به ديدن آقاي شارت كه در آن منطقه تدريس مي كرد مي رفت و با او هم صحبت مي شد و هميشه از آگاهي و فراست او لذت مي برد. آقاي شارت او را با دنيايي زيبا كه بر روي پايه هاي عقل و اراده خود آدمي بنيان مي شود، آشنا كرد و او دنيا را زيبا ديد؛ چيزي كه هرگز به آن نينديشيده بود، و با اينكه سنش زياد نبود، ولي خود را براي هر كاري آماده مي ديد. معلومات، آگاهي و تحصيلاتش بدان حد نبود كه او را راضي سازد و خود را عقل كل بداند. مي دانست آن عزم و ارائه را داراست تا بتواند افكار نويي از خود بروز دهد و در جامعه اي كه فقط طبقه اشرافي قدرت داشت، اظهار وجود كند و درون انسان هاي فقرزده را برملا سازد و با مسبب آن مبارزه كند. شايد از بن آن را بكند؛ درست مثل علف هرز با هزاران سختي و مدارا.
    حالا مي خواست چيز ديگري بشود. نمي دانست چه، ولي اين همه فاصله طبقاتي، توهين و شرارتها ديگر غيرقابل تحمل بود. شايد زياد هم سخت نباشد اگر همت كند. آري صدها نفر چون او هستند. فقط با اتحاد و همفكري است كه بايد اين درخت تنومند را از ريش و بن سست كرد، بعد از بيخ بيرون آورد؛ حكومتي را كه سالهاي سال در جامع ريشه دوانده و چنين استحكام يافته. البته آسان نيست ولي سخت هم نيست. مگر نه اينكه كشور سوسياليستي روسيه هر لحظه فشار مي آورد و دم از برابري مي زد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  17. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چرا همه برابر نباشند؟
    او این قانون و ایده را گرامی می داشت. همه چیز می خواست, برای خود و برای همه.
    می اندیشید، چرا نباید ما هم حقی داشته باشیم؟ ما از هیچ کس کمتر نیستیم، بلکه بیشتر از اینا به دست می یاریم، پدرم، مادرم، پدرا و مادرها رو از این فلاکت نجات می دم. من قطره ای هستم تو این دریای عظیم ولی قطره ها، دریاها رو به وجود می یارن. هر کس قدم تو این راه می ذاره می گه قطره ای هستم، ولی قطره ها سیل می شوند، سیلی عظیم و سهمناک و پرخروش که ریشه اشراف زادگی رو نابود می کنه. همه کار می کنن و حق خودشون رو می گیرن.
    حالا با کوشش های آريالای شارت او دعوت به کار شده و به زودی با آرمان و اهداف این سازمان که سال ها با آن آشنایی داشت، مشغول به کار می شد.
    باید چند روز دیگر خود را معرفی می کرد. مادرش او را دلداری می داد و به هدفش -که چیزی هم درباره آن نمی دانست- دلگرم می کرد. چند روزی را که نزد آنان بود، مادر غذاهای مورد علاقه او را طبخ می کرد. بالاخره مادر بود و او چه کاری از دستش بر می آمد. هر لحظه نگاه پیر و خسته اش را به صورت پسرش می دوخت، افتخار می کرد که پسری چنین زیبا و قوی دارد. برای او فقط افتخار مانده بود، زیرا پسرش فرد شجاعی بود که درخواستش را با ارباب در میان گذاشته بود. هر چند ارباب آن را جدی نگرفته و قبول نکرده بود، ولی او آماده رفتن بود و هیچ چیز نمی توانست سدی برای هدف او باشد.
    سه روز بود که مهمانان آقای ویلی آمده بودند و را کسی در این مدت بیشتر اوقاتش را با هانا، دختر زیبای ویلی، گذرانده بود و هانا تا آنجا که می توانست برایش عشوه گری مودبانه ای کرده بود. و مطمئن بود راکسی خودخواه و ثروتمند، بلاخره به زودی از او درخاست ازدواج می کند و او با پذیرش آن، پدرش را باز بیشتر خشنود خواهد کرد. در این مدت به خوبی دیده و دریافته بود که از هر رفتار راکسی خودبینی و خودخواهی مشهود است. اما او دختری نبود که به این طور مسائل، عمیق فکر کند. همیشه فکری سطحی داشت و ظاهر را میدید و انجام هر کاری در نظرش آسان و قابل حل می آمد. با این اندیشه که راکسی فرد جذاب و خوش صحبت و مجلس آرایی است، دیگر رفتار ناپسند او که همانا خودبینی بیش از حد او بود، در نظرش بسیار بی ارزش و پوچ می آمد و او را بالاتر از اینها می دید.
    احساس می کرد می توانند زوج خوشبختی شوند، زیرا از نظر سطح فکر یکی بودند. در نهاد هر دو، خودخواهی، خودبینی، دیدن زیبایی های ظاهری زندگی و لذت بردن از آنها بود. پس چرا مخالفتی کند؟ البته چنین درخواستی نشده بود و اینها همه تخیلات واهی هانا بود و هنوز صورت حقیقت به خود نگرفته بود.
    دنی سوار بر اسب در لباس سوارکاری آماده بود و بلند بلند صحبت می کرد و تقریباً رعایت ادب های آن چنانی را نمی کرد. «هانا، بالاخره نتونستی حاضر بشی؟» اگه روزی صد دست لباس برات بدوزن، بازم خودت رو بیچاره احساس می کنی و می گی آه هیچ لباسی ندارم بپوشم. زیاد معطل نکن. همون لباس سوارکاری که خاله برات فرستاده، بپوش و بیا.
    ژاک به صدای بلند خندید و از خنده او، لب های خواهرش هم به خنده گشوده شد و گفت: «دنی، خواهرت در مورد تو چی می گه؟»
    دنی در حالی که با اسب آرام آرام جلو می رفت و در کنار بقیه می ایستاد، گفت: «حرفای همیشگی، اینکه تو دختر بی کفایتی هستی، به سر و وضع خودت اهمیت نمی دی و همه چی رو خیلی راحت قبول می کنی. بدون اینکه بدونی این لباس مد روزه یا نه، فقط اینو می دونی یه چیزی به تنت باشه»
    این بار همگی به صدای بلند خندیدند و آقای ویلی در حالی که خنده ای نه چندان شاد می کرد، گفت: «دنی همیشه همه چی رو سطحی می گیره، به اصطلاح از بس تنبله به خودش سخت نمی گیره.»
    راکس گفت:«ولی من همیشه اونو تو فعالیت و جنب و جوش می بینم.»
    آقای ویلی سعی کرد لبخندی بزند. «در بعضی جنبه ها بله، اون دختر فعالیه»
    هانا در لباس سوارکاری بسیار با شکوه خود ظاهر شد. لبخند زیبایش او را جذاب تر نشان می داد. خود هانا هم متوجه این موضوع بود و سعی کرد خود را بیشتر از آنچه هست، زیبا جلوه دهد. واضح بود که برای آرایش موهایش کلی وقت صرف کرده بود. گردنش در میان امواج موهای سیاه و شفافش زیبایی خاصی داشت و خود به خوبی متوجه بود که همه نگاه ها به سوی اوست. در این میان هانا به ژانت ، خواهر ژاک، علاقه زیادی نشان می داد و این علاقه از آنجا ناشی می شد که او همیشه در انظار، بدون رعایت آداب و رسوم به تعریف و تمجید هانا می پرداخت و این چیزی بود که اگر هانا آن را در ظاهر نشان نمی داد، ولی در باطن از آن خشنود بود چون همیشه خودخواه بود. قرار گذاشته بودند بعد از سواری و طی مسافتی راه، دوباره را برگردند و ناهار را زیر آلاچیق قشنگ، رو به روی استخر بزرگ که اطرافش را درختان و قسمتی از گل هی سرخ احاطه کرده بود، صرف کنند.
    همه آماده رفتن بودند مسافتی از راه را آهسته طی کردند. قرار بود بقیه به سرعت بروند و برگردند و به قولی نوعی مسابقه گذاشته بودند. دراین میان راکسی سوار بر است به طرف دنی آمد و گفت: «میل دارین مسابقه بذاریم و زودتر از اینجا دور شیم؟»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/