شعر از ماري سول ايميا شاعري از کولمبيا در لحظه آزمون سالهادرياهاي رزم آزمايي خويش رابه پاي تو ريختيماما دريغاهنگامي که ترا ميبايستپاسدار ما باشيدريافتيم که همه جوهر توبيشتر از گنجايش يک سبوي شکسته نيست از سنگرها تا لنگرها حاشيه نشينان مردابکه خود آلوده تر از به مرداب اندرشده گان بودندتسخر زدند:ديريست، ديريستگريبان تاريخميزبان رويش خميازه هاي پياپي استتا مگر سري از آن به در آيدبرزيگران کهن جامهنيز ميگفتند:خداوندا!چه زنگار آلود است اين گاو آهن روزگاراما در سطرهاي نجوم انارستانبه گزافه از هزاران ستاره سخن ميرفتتا در سپيده دمي تلخ ديديمکه لاشخوران مرگ افشاناز آن سوي ستيغهافرا رسيدند و سنبله هاي آزادي را بلعيدندمنت آنراکه روزي نان پاره يي در سنگر انداخته بودندو کشتيهاي نجابت بومي را ديديمکه در کرانه اسارتي جاويدلنگر انداخته بودند سرنوشت گر چه گفته اند:اشک سنگ و صخره راکس نديده استليک منبارهاديده ام که سنگها و صخره هابا سرشک خويشسنگريزه هاي بيشمار را به رشته هاي سيمگون کشيده اندبارهاديده ام که سنگها و صخره هادر ميان سيل اشکشعرهاي تلخ خويش را سروده اند لب به گفتگو گشوده اند:واي ما که دير يا که زودفرش رهگذار ميشويمپيکر ستبرماناندک اندک از هجوم کفشها و از گذار چرخهاسوده ميشودهر چه طرح و نقش و خطبرکتيبه جبين ماآزموده ميشودليکسرنوشت ما اگر به دست ميکل آنژ و ميکل آنژهاميفتادچشمهاي عابران رهگذار سالهاخيره ميشد از شکوه بي گزند قامت بلند ماجاودانه ميشديمدر عبور کاروان نسلهابر لبان مرد و زنشعر و قصه و ترانه ميشديم اي نگون بخت ابزار! دوشينهبه بختياري يک برگ کاغذ سپيدرشک بردمگفتم واي بر تو اي شاعربنگراين برگ کاغذ سپيدچه خوشبخت استنه خاطره يي در ذهن داردو نه رازي در نهادقلم برداشتم و بر آن نبشتم:مرگ بر فرمانروا !ولي پس از چند لحظههراسان کاغذ را پاره کردمهمزمان با صداي پاره شدن کاغذآوايي به گوشم رسيد:آيا از آدميان نيزچونان ابزاري بهره گرفته اي؟ فرمانده از گردونه پولادين فرود آمدبا چه نخوتي!چه قامتي!چه اندامهاي ورزيده و ستبريکاش ميتوانستماو را به يک آموزشگاه ببرمو رنگهاي اصلي و فرعي رادر لباسها و کلاه و کفش اوبه شاگردان نشان دهمپنج ستاره بر دوش خويش حمل ميکند- نماد تسخير پنج قاره- چه دستکشهاي سپيدي!آيا به بزرگترين شاعر همروزگار خويش اجازه ميدهدکه بر هر کدام آنها يک شعر کوتاه بنويسد؟چه شکوهي!هنگام پياده شدن اوهمه برجهاي غرور خميده ميشونداما در ميان اين صدها پذيرايي کنندهعده يي حسود و خيره سر را هم ميتوان ديدچنانکه من خود شنودم که يکي از اين گروه به ديگري ميگفت:او لاغر اندام است اما در زير پيراهن زره پوشيده استديگري ميگفت:او بايد تنها نيمه راست بدن خويش رااز گزند گلوله ها نگاه داردنيمه چپ پيکر او رابه اين دور انديشيها نيازي نيستآخر قلب او ضد گلوله است! پيراهن گمشده پيراهن سرخ جواني خويش رادر هنگام فرود آمدناز قطاري که شتابناکبه سوي آخرين ايستگاهدر پويه بودفراموش کرده اماز هر پيراهن ديگري که بر تن بيارايمتعفن دروغ بر خواهد خاستنميتوانم با سرعت قطار همآوردي کنمو آنرا واپس بستانمآنگونه پيراهنها راتنها در فروشگاه آن قطار بي برگشتميتوان به دست آوردو من از فرود آمده گانم! اي بورخس! چشمهاي خويش را به تو ارمغان مي آورمشنوايي خود راچونان دسته گليبه تو هديه ميدهمنيروي دستها و پاهايم از آن تو باداما آيا توکمي از آن نگرش ژرف با چشمان نابينا رابه من ميبخشياي بورخس که فرياد زدي:آبهاي شعر جهان آلوده نيستنداي بورخس!اي بورخس!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)