صفحه 1 از 40 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    رمان پرستار مادرم

    رمان پرستار مادرم
    از شادی داودی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي از دفتر ثبت بيرون اومدم حس ميكردم تمام وجودم رو عصبانيت پر كرده...
    هنوز ازش متنفر بودم.
    وقتي فكر ميكردم كه چقدر اين سالها زندگيم رو در كنار اون به تباهي گذروندم از خودم؛از زندگيم؛از دنيا بيزار ميشدم.
    صداي كفشهاي پاشنه بلندش كه پشت سر من از پله ها پايين مي اومد باعث ميشد حس كنم روي مغزم قدم ميزنه...
    با اينكه همين چند دقيقه پيش حكم طلاق در محضر رويت شده و صيغه ي طلاق هم جاري شده بود و ديگه هيچ تعلقي نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانيت از تمام وجودم فرياد ميزد...دلم ميخواست هر چه زودتر اين پله هاي لعنتي تموم ميشد تا ديگه حتي صداي اون كفشهاي پاشنه بلندشم تا آخر عمر نميشنيدم.
    وقتي از درب ساختمان قدم بيرون گذاشتم روشنايي محيط بيرون مثل تيغي بود كه به چشمم وارد ميشد...حتي ديگه نميخواستم براي يك ثانيه هم شده ريختش رو ببينم براي همين با عجله به سمت ماشينم رفتم و در همون حال سعي داشتم گره كراواتم رو هم شل كنم...آخ كه چقدر احساس خفگي ميكردم!
    با ريموتي كه توي دستم بود سريع درب ماشين رو باز كردم و به محض اينكه خواستم سوار ماشين بشم صداي اعصاب خوردكنش به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟
    برگشتم نگاهش كردم.
    حالم از اون تيپ و ريختش بهم ميخورد...اون موهاي دكلره كرده اش كه بيشترش از زير اون روسري كوتاه و مسخره اش بيرون ريخته بود...اون صورت غرق آرايشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ايي كه تنش بود...با اون آدامس گنده ايي كه چقدر ظاهرش رو مشكل دار تر از هميشه نشون ميداد!
    براي لحظاتي به سرتاپاش نگاه كردم.
    من...مهندس سياوش صيفي...يكي از برجسته ترين مهندسين كشور كه به قول خيلي ها هميشه ي خدايي توي پول و موقعيت اجتماعي داشته خفه ميشده چطور ممكن بود مدت10سال اين زن رو با اينهمه فضاحت تحمل كرده باشه؟!!!
    حتي دلم نميخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشين كه با لحن كش دارتري گفت:وايسا كارت دارم.
    به طرفش برگشتم و با عصبانيت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.
    - چيه حالا كه ديگه زن و شوهر نيستيم...نكنه هنوزم از اينكه مردم ما رو ببينن احساس ناراحتي ميكني...؟
    - الان ديگه بدتر...البته خيلي خوشحالم كه ديگه ريختت رو نميبينم ولي حتي در اين شرايط هم حاضر نيستم لحظه ايي تحملت كنم.
    - خيلي خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چكي كه بابت مهريه ام دادي رو هر وقت ببرم بانك ميتونم نقدش كنم يا نه؟
    - آره...همين الانم بري بانك نقد نقد ميتوني همه اش رو يكجا بگيري...
    - مثل هميشه دست و دلبازي...حتي توي اين وقت.
    - لحظه شماري ميكردم براي اين موقع.
    - ميدونم...درست مثل من.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگشتم كه سوار ماشين بشم دوباره صدام كرد:سياوش؟
    - ديگه چيه؟
    - من دو ماه ديگه از ايران دارم ميرم.
    - به جهنم...زودتر.
    - خواستم بگم...ميخوام بعضي وقتها تلفني با اميد حرف بزنم...
    نگاه حاكي از تمسخر به سرتاپاي جلفش انداختم و ديگه حرفي نزدم و سوار ماشين شدم و راه افتادم به سمت شركت.
    از توي آينه ي مقابلم ديدمش كه سوار يه ماشين پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ي ماشين همون كسي هست كه از مدتها پيش با هم رابطه داشتن...
    واي خداي من چقدر راحت شدم...ديگه همه چي تموم شد...زنيكه ي فاسد!
    يك لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز كردم...صداي گوشخراش ترمز ماشينم باعث شد افسر پليسي كه سر چهار راه ايستاده با تعجب به من نگاه كنه و با حركت دست بگه:چه خبرته؟!!!
    منم با همون حركت دست از داخل ماشين ازش عذرخواهي كردم...
    لحظه ايي به چهره ي خودم توي آينه نگاه كردم.چقدر خسته بودم!
    احساس ميكردم تمام مدتي كه در پي گذروندن مراحل قانوني و به نوعي آبروريزي طلاق بودم حتي يك ساعت هم آرامش نداشتم...مشكلات شركت از يك طرف؛مشكلات قضايي و دادگاه طلاق و خانواده از طرف ديگه...نگراني براي اميد پسرم كه فقط8بهار زندگيش رو پشت سر گذاشته بود اما هميشه توي محيطي پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توي اين سن جدايي والدينش رو ميديد...و از همه بدتر مادرم؛مادري كه واقعا"برام زحمت كشيده بود و حالا سه سال ميشد بعد از اينكه يه موتور سوار نامرد قصد دزديدن كيفش رو داشته در اثر كشيده شدن روي زمين و بعد هم برخورد به جدول كنار خيابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرين پرستارش...
    توي بدترين شرايط در به در دنبال يه پرستار براي مادرمم بايد ميگشتم!
    و حالا بعد از اينهمه مدت تازه صورت خودم رو توي آينه ميديدم كه چقدر خسته و كلافه هستم...اما چاره ايي نبود...رودخانه ي خروشان زندگي با شدت هميشگي خودش در جريان بود و منم يكي از میلیونها ماهي زنده در اين رودخانه بودم!..نه قدرت ايستادن داشتم و نه توان شنايي بر خلاف جريان رود...پس بايد با جريان آب ادامه ميدادم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمايي رد كردم گوشي موبايلم زنگ خورد.نگاهي به شماره انداختم...از منزل بود؛سريع پاسخ دادم:جونم بابا؟
    - سلام بابا.
    - سلام پسرم.
    - كجايي بابا؟
    - توي ماشين...دارم ميرم شركت.
    - بابا بيا خونه...مامان بزرگ از روي تخت افتاده پايين...لباسشم خيس شده...نميگذاره من بهش دست بزنم...داره گريه ميكنه...بابا بيا...
    و بعد صداي گريه ي اميد رو شنيدم.
    به ساعتم نگاه كردم...دقيقا"12:30بود؛گفتم:گري ه نكن بابا؛همين الان خودم رو ميرسونم...تا من بيام زنگ بزن خونه ي خانم شكوهي...
    - هر چي تلفن زدم كسي جواب نداد...
    - باشه پسرم الان خودم رو ميرسونم.
    گوشي رو قطع كردم و با عجله مسير رو دور زدم و برگشتم.بايد هر چه زودتر خودم رو به خونه ميرسوندم.
    تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشي شركت گفتم:جلسه ي ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نميتونم بيام شركت اما شايد ساعت آخر كاري يه سر بزنم...
    و بعد گوشي رو قطع كردم.
    وقتي با ماشين وارد حياط شدم اميد رو ديدم كه روي پله هاي بالكن نشسته و با ديدمن سريع از جا بلند شد و به طرفم دويد.
    از ماشين پياده شدم و بغلش كردم.
    هنوز صورتش از اشك خيس بود! لبخندي زدم و گفتم:خجالت بكش اميد...نبينم پسر بابا گريه كنه...چيزي نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل هميشه...حالا بيا بريم دو تايي كمكش كنيم.
    دست اميد رو گرفتم و به سمت پله ها رفتيم.
    با يك نگاه تمام حياط و ساختمون مجللي كه شايد آروزي هر كسي توي اين مملكت باشه رو از جلوي چشمم گذروندم.اينهمه ثروت و زيبايي اما وقتي دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشيزي هم نمي ارزه...
    ثروتي كه حالا بيشتر از اونچه كه آرامش بياره دردسر ساز شده!
    حتي براي پيدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    توي اين زمونه نميشه به هر كسي هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توي خونه ايي كه پر شده از اشياء لوكس و قديمي و عتيقه و فرشهاي ابريشمي...فرشهايي كه وقتي جمعش ميكني قدر يه بقچه ميشه!
    از همه ي اينها گذشته وجود خود اميد برام خيلي مهم بود...بچه ايي نبود كه با هر كسي سازش كنه..! به خصوص كه اين اواخر به شدت بدخلق و بهانه گير تر از سابق شده بود و حتي ميدونستم بار آخري كه خانم شكوهي همسايه ي دیوار به ديوار لطف كرده بود و براي كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ي اميد به شدت رنجيده بود!
    وقتي همراه اميد وارد هال شدم بهم ريختگي و شلوغي و كثيفي خونه مثل پتك توي سرم ميخورد...
    اين خونه فقط به يه پرستار نياز نداشت...بايد كسي رو هم مي آوردم براي كارهاي خونه ولي مطمئن بودم اميد با رفتاري كه داره هيچكس نمي تونه اين خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسي رو نياروده بودم؟...
    خدايا چي ميشد زندگي منم مثل خيلي از بنده هاي ديگه ات روي آرامش رو ميديد؟
    وقتي به سمت اتاق خواب مامان رفتم ديدم اميد ديگه دنبالم نيومد و نشست جلوي تلويزيون و خيلي سريع سي دي كارتوني رو در سيستم گذاشت و مشغول تماشاي اون شد!
    لحظاتي ايستادم و نگاهش كردم...هيچ اثري از حالات نگران و مشوش دقايق پيش در اون به چشم نميخورد!
    به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم براي مامانمم ميسوخت!
    ميدونستم چقدر برايش زجرآوره كه تنها پسرش در اين سن و سال بخواد لباسهاي آلوده ي اون رو تعويض كنه...براي خودمم خيلي سخت بود...اما چاره ايي نداشتم! بايد بي توجه به خيلي از مسائل به وضعيتش رسيدگي ميكردم.
    تمام مدتي كه ميشستمش و لباس تنش كردم و روي تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ي چشمهاش اشكهاي بي شمارش بودن كه جاري ميشد...
    وقتي همه ي كارها رو انجام دادم ساعت تقريبا" نزديك3بود...صداي آروم مامان رو شنيدم كه گفت:خدا خيرت بده سياوش جان...من كه شرمنده ي تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اينقدر باعث زحمت تو هستم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پيشوني مامان رو بوسيدم و دستي به موهاي سفيد مثل پنبه اش كشيدم و گفتم:اين چه حرفيه مامان...من نوكرتم...
    وقتي از اتاق بيرون رفتم با فيله هاي مرغي كه شب پيش خريده بودم وتوي يخچال بود غذايي براي ناهار درست كردم؛خودم زياد نتونستم بخورم و فقط سعي كردم با شوخي و خنده به اميد غذا بدهم و كمي هم به مامان غذا دادم...
    ساعت نزديك5بود كه دوباره از منزل خارج شدم و به شركت رفتم چون يكسري كارها رو يادم اومد كه حتما بايد بهشون رسيدگي ميكردم.
    وارد شركت كه شدم در ضمني كه به سمت اتاق خودم ميرفتم تند تند گزارشهاي لازم رو از منشي شركت گرفتم؛در پايان وقتي ميخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشي شركت گفت:آقاي مهندس...يه خانومي براي آگهي استخدام پرستاري كه در روزنامه داده بودين اومده...
    با بيحوصلگي گفتم:بهش بگو بره فردا بياد...الان خيلي كار دارم...فردا بياد مي بينمش...
    - ولي آقاي مهندس...اين خانوم الان7ساعته كه توي سالن انتظار نشسته...حتي ناهارم نرفته...
    برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهي انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!
    در اون ساعت از روز چون زماني به پايان ساعت اداري شركت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نيازي به جستجو نبود...بلافاصله كسي رو كه خانم افشار ازش صحبت كرده بود رو ديدم.
    از روي مبل هاي چرمي كنار سالن به آرامي بلند شد و با صدايي گرفته گفت:سلام آقاي مهندس...ببخشيد اما من واقعا به اين كار نياز دارم...براي همينم هست كه تا الان منتظرتون موندم...
    خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي گفت كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي خودشون گفتن كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...

    نگاهي به اون خانم كردم...
    ظاهرش بالاي50سال نشون ميداد و چهره ايي بسيار خسته و كسل داشت؛از اون چهره هايي كه به هر چيزي شبيه هست جز يك پرستار!
    ميدونستم با اون اخمي كه در چهره داره آدم كاملا" بي حوصله ايي بايد باشه و مادر من بيماري بود كه به يك پرستار با شرايطي ويژه نياز داشت؛شرايطي كه با همون نگاه اول ميشد فهميد اون خانم فاقد اونهاست.
    گفتم:ميدونم خيلي وقته انتظار كشيدين...ولي من الان واقعا" نمي تونم شرايط شما رو بسنجم...بهتره فردا بياين...
    اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبي و بي حوصله شده با عصبانيت گفت:لازم نكرده...متوجه شدم...فردا هم بيام حتما" به منشي خودتون از قبل سپردين كه جوابم كنه...
    و بعد بدون هيچ حرف ديگه ايي پشتش رو كرد و از دفتر خارج شد.
    خانم افشار نفس عميقي كه حاكي از به دست آوردن آرامش بود كشيد و گفت:باور كنيد آقاي مهندس...مطمئن بودم حتي اگه باهاش حرفم ميزدين اون رو براي پرستاري از مادرتون قبول نميكردين.
    به خانم افشار نگاهي كردم وگفتم:چطور؟
    - چون اصلا" شخصيت خوبي نداشت...توي همين چند ساعتي كه اينجا بود كلي اعصابم منم خورد كرد...وقتي هم برگه ي فورم مشخصات رو بهش دادم تا پركنه كلي غر غر ميكرد..بعدشم كه خوندم فهميدم شوهرش سابقه زندان داشته و در حال حاضرم معتاد...و اين درست چيزهايي بود كه ميدونستم شما روشون خيلي حساسين...
    - پس چرا همون موقع ردش نكردي بره پي كارش؟!!!...بايد رك بهش ميگفتي با شرايطي كه داره من نمي پذيرمش...از اين به بعدم بار آخرت باشه كسي كه چنين مشكلاتي داره رو معطل ميكني...وقتي ميدوني من روي چه چيزهايي حساسم پس ديگه معطل كردن نداره...سريع بايد طرف رو جواب كني بره پي كارش...متوجه شدي؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  14. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - بله اقاي مهندس.
    ديگه منتظر نشدم حرف ديگه ايي بزنه و وارد دفترم شدم.
    به كارهاي عقب افتاده ام نگاهي انداختم و مواردي كه نياز به رسيدگي فوري تري داشت رو در اولين مرحله بهشون رسيدگي كردم و چندين برگه هم كه لازم به امضا بود انجامشون دادم...به پشتي صندلي تكيه دادم و گره كراواتم رو شل شل كردم و پاهام رو روي ميزم گذاشتم...
    براي لحظاتي چشمانم رو بستم و تازه مي خواستم براي چند دقيقه افكارم رو جمع كنم كه درب اتاقم باز شد و مسعود با كلي سر و صدا و شوخي كه عادت هميشگي اون بود وارد اتاقم شد.
    مسعود يكي از قديمي ترين دوستانم محسوب ميشد...از اون تيپ دوستهايي كه چه در خوشي و چه در غم و ناراحتي هيچ وقت تنهام نگذاشته بود.شروع عمر اين دوستي به سالهاي دوران دبيرستان برميگشت و بعد از اونم در دانشگاه با هم هم رشته بوديم...
    از اون مردهايي بود كه هيچ وقت دوست نداشت خودش رو در قيد و بند ازدواج قرار بده و هميشه يك ديد خاصي نسبت به تمام زنها داشت و اين تنها نقطه ي تفاوت من و اون محسوب ميشد...چون من هميشه سعي داشتم براي خانمها احترام خاصي قائل بشم...چيزي كه مسعود اصلا بهش اعتقادي نداشت!
    به محض اينكه وارد اتاق شد جعبه ي بزرگ شيريني كه توي دستش بود رو بالا كنار صورتش گرفت و در حاليكه ميخنديد گفت:مبارك باشه...مبارك باشه...آزاديت رو تبريك ميگم...بالاخره3ماه آخري هم گذشت و بر همگان مشخص شد جنابعالي دست از پا خطا نكردي...اي جان...قربون اون اصالتت بشم كه لنگه ي خودمي...
    - بسه مسعود خجالت بكش...
    - خجالت؟!!...از كي؟...از چي؟!!...ببينم نكنه هنوز يه روز از آزاديت نگذشته باز خر شدي و يه زن ديگه گرفتي و الانم همين گوشه و كنارها قايمش كردي؟!!
    - چرند نگو مسعود...مگه مغز خر خوردم؟
    - حيف مغز خر كه تو خورده باشي...آخ سياوش به جون تو...امروز از صبح كه توي اون شركت لعنتي بودم همه اش به تو فكر ميكردم...به اينكه بالاخره راحت شدي و شرش كم شد...


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  16. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
    مسعود نگاهي به من كرد و گفت:اي خاك برسرت...لااقل بابت شيريني كه آوردم يك كلمه بهم بگو دستت درد نكنه...
    خنديدم و گفتم:تو كه با يه دست درد نكنه راضي نميشي...بلند شو جعبه ي شيرينيتم بردار بريم...من كه ميدونم تا شام بهت ندم ول كن نيستي...
    مسعود خنديد و درب جعبه ي شيريني رو باز كرد و يكي در دهان خودش گذاشت و يكي هم به من داد و بعد جعبه رو روي دستم خانم افشار قرار داد و در آخر كلي هم سر به سر خانم افشار گذاشت و اگه من صدام در نمي اومد بعيد نبود چهار تا شوخي ناجور هم با خانم افشار كه البته اونم همچين از اين وضع ناراضي نبود؛بكنه...اما با صداي من كه ازش ميخواستم به دنبالم از شركت خارج بشه با خنده از دفتر خارج شديم.
    وقتي به خونه رسيديم شامي كه از بيرون گرفته بودم رو به همراه مسعود و اميد خورديم...البته من تا غذاي مامان رو بدم و سرميز برگردم غذام كاملا" سرد شده بود و بازم طبق معمول اين مدت اخير با بي اشتهايي فقط تونستم چند لقمه ايي از غذا رو بخورم.
    مسعود اون شب كلي سر به سر اميد گذاشت و حتي بعد از شام هم كلي با همديگه پلي استيشن(ps3 )بازي كردن.منم ظرفها رو شستم كمي هم آشپزخانه ي فوق العاده كثيف خونه رو مرتب كردم ...وقتي به هال برگشتم اميد روي يكي از مبلها خوابش برده بود و مسعود اون رو از روي مبل بلند كرد و در آغوش گرفت و به اتاق خوابش برد.
    وقتي به هال برگشت من تقريبا" روي يكي از مبلها ولو شده بودم و پاهام رو روي ميز جلوي خودم دراز كرده بودم.
    مسعود روي مبل رو به روي من نشست و با ريموت تلويزيون رو خاموش كرد...بعدم سيگاري آتش زد و گفت:سياوش واقعا" حالم از زندگي كه براي خودت درست كردي داره بهم ميخوره...ميدوني چيه...براي لحظاتي حس كردم اومدم خونه ي يه زن بيوه ي بدبخت كه يه مادر مريض و يه بچه از شوهر مرده اش داره...اين چه وضعيه براي خودت درست كردي؟
    - ميگي چيكار كنم؟...نكنه توقع داري مامان رو بسپرم به يه آسايشگاه؛اميدم بفرستمش يه مدرسه ي شبانه روزي...بعدشم به قول جنابعالي برم با يه زن خوش بگذرونم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  18. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - خوب اگه عقل داشتي كه خيلي وقت پيش بايد اين كار رو ميكردي...ولي متاسفانه عقلم نداري...
    - بس كن مسعود...تو كه ميدوني دو دفعه ي قبلي دو تا پرستاري كه خير سرشون اومدن توي اين خونه هر كدوم با چه وضعيتي رو به روم كردن و چقدر مشكل ساز شده بودن برام...
    - آره...آره...تو رو خدا باز شروع نكن...اما آخرش چي؟...تو تازه وارد38سال شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي...حالا كه ديگه از دست اون زن احمقتم راحت شدي و فكرت يه ذره آزاد شده...سياوش واقعا" هيچ برنامه ايي براي زندگيت نداري؟!!!
    - چرا دارم...كي گفته ندارم؟...الان ميخوابم؛فردا صبح بيدار ميشم؛صبحانه ي خودم و مامان و اميد رو آماده ميكنم؛ميرم شركت؛ظهر برميگردم خونه؛ناهار درست ميكنم؛به وضع مامان ميرسم؛دوباره برميگردم به...
    - بسه...بسه...بسه سياوش...مرده شور اين برنامه ريزيت رو براي زندگيت ببرن...
    - مسعود من خسته ام الانم ميخوام بخوابم...اينجا ميخوابي يا ميري خونه ي خودت؟
    مسعود از جايش بلند شد و در حاليكه كتش را از روي صندلي برميداشت گفت:تو هميشه اخلاقت همينه...تا ميخوام چند كلمه جدي باهات حرف بزنم و بهت حالي كنم كه بدبخت تو هنوز زنده ايي و بايد مثل آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري؛زود ميزني توي ذوقم و از خونت بيرونم ميكني...
    از روي مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زياده كه بازم حرفات و كارات رو تكرار ميكني...
    مسعود كتش رو پوشيد و در حاليكه سوئيچش رو از روي ميز ناهار خوري برميداشت گفت:سياوش ميخواي من بگردم يه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پيدا كنم كه هم به وضع خونه ات برسه...هم اميد رو نگه داره...هم مامان رو به طور كامل مراقبت كنه؟
    - برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض كردي...
    - مسخره نكن سياوش جدي ميگم...يه بارم شده بگذار من توي اين قضيه دخالت داشته باشم...
    با هم وارد حياط شديم و قدم زنان به سمت درب حياط رفتيم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  20. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 40 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/