صفحه 1 از 13 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

    1

    هوا طوفانی بود و باران به شدت می بارید . باد از هر سو زوزه کشان قطره های درشت باران را پراکنده می ساخت . گاهی با شدت اجسام کنار خیابان را هم جا به جه می کرد. کمتر کسی می توانست در میان این طوفان که باران شدیدی به همراه داشت در خیابان دوام بیاورد. مردم ناچار به گوشه ای پناه می بردند.
    مردی جوان که حدود بیست سال داشت با قدی متوسط ، از تاکسی پیاده شد و بدون معطلی چترش را باز کرد. خود را به پناهگاهی رساند و کمی ایستاد و به خیابان و نهر پر از آب باران نگاه کرد. نهر کشش این همه آب را نداشت. آب به طرف خیابان سرازیر می شد و در زیر لاستیک خودروها به اطراف پراکندهمی شد. باران سیل اسا بدون وقفه می بارید. او به ناچار با قدم هایی تند در میان باران و در حالی که با طوفان و باد در جدال بود چترش را محکم گرفته بود و به جلو می رفت . سعی داشت وارد کوچه شود تا خود را به خانه برساند. تمام لباس های او در زیر باران خیس شده بود.
    وسط کوچه پر از اب باران توقف کرد. چمدان را زمین گذاشت. یقه پالتواش را بالا کشید و به باران و آسمان نگاهی انداخت. با دستکش چرمی صورت خیس از بارانش را پاک کرد . سپس چمدان را برداشت و به حرکت ادامه داد. او از مسافرت برگشته بود و خاطره برفهای جاده هراز و سختی راه با اتوبوس را به خاطر آورد. جلوی در خانه ایستاد و زنگ را به صدا در آورد. در باز شد . با سرعت خود را به حیاط و سپس به داخل خانه رساند.
    نفسی به راحتی کشید وقتی چترش را بست کف راهرو خیس شد.
    دختری جوان و زیبا با لبخندی مهربان جلو آمد و چتر او را برداشت و با خود به آشپزخانه برد. پالتواش را در جالباسی آویزان کرد. همان موقع صدای پدربزرگ از طبقه بالا شنیده شد.
    (( خدا را شکر که آمدی ف فوری بیایید بالا بغل بخاری تا سرما نخورید . ))
    پسر جوان سرش را بالا برد . از موهای خیس او هنوز آب می چکید.
    گفت : (( پدربزرگ ، سلام علیکم. ))
    پدربزرگ از داخل اتاق جواب داد :
    علی سلام ، لباست را عوض کن سریع بیا بالا.
    مرد جوان وارد اتاق طبقه اول شد. لباسهای خیس خود را عوض کرد .
    دخترک در زد و وارد شد. گفت : (( خیلی خوش آمدید آقا صادق ، چای میل دارید یا شیر گرم ؟ ))
    مرد جوان در حالی که با حوله سرش را خشک می کرد نگاهش کرد. دختر سرش را پایین انداخت و خجالت کشید. صادق در حالی که لبخندی بر لب داشت آهسته گفت : (( حالت چطور است پری خانم ؟ ))
    دخترک در حالی که به بدنش پیچ و تاب می داد و با انگشتان دستش بازی می کرد کمی خودش را جمع و جور می کرد و با لبخندی زیبا گفت :
    (( نفرمودید اقا صادق . . . چی میل دارید ؟ ))
    جوان لبخندی زد و موهایش را شانه کرد. مقابل دختر ایستاد و گفت :
    (( جواب مرا بده تا بگم چی میل دارم. ))
    پری نگاهش کرد. هنوز لبخندی ملیح بر لب داشت . گفت : (( خوبم اقا صادق ، سردتان شده...شیر میل کنید بهتر است. ))
    (( بسیار خوب ، من می رم خدمت پدربزرگ ، تو لطف کن برایم شیر را بیار بالا. ))
    دختر مانند آهویی رمیده از اتاق خارج شد. لیوان شیر داغ و شیرینی را آماده کرد و به طبقه ی بالا برد. سینی را روی میز قرار داد و از اتاق خارج شد.
    صادق هنوز در اتاق پایین بود.
    خانه در خیابان پاسداران بود ، عمارتی دو طبقه با زیرزمینی بزرگ . طبقه اول سه اتاق خواب ، دو اتاق پذیرایی وسیع و آشپطخانه و حمام و سرویس مجزا و اتاق برای مستخدم داشت. طبقه دوم سه اتاق خواب بزرگ با حمام و سرویس جداگانه داشت. فضای میانی اتاق پذیرایی تا سقف طبقه دوم به صورت نیم دایره باز بود و از طریق راه پله ای عریض با پیچی ملایم دو طبقه به هم راه داشت. بالکنی به عرض دو متر در جلو اتاقهای طبقه دوم با تزئیناتی زیبا خودنمایی می کرد.
    میان راه پله های ایینه ای قدی و چند تا تابلو از مناظر زیبای جنگلهای مازندران روی دیوار نصب بود و چهار فصل دل انگیز جنگل و دامنه رودخانه تجن را نشان می داد. چند گلدان گلی قدیمی و ساده در کنار نرده های چوبی قرار داشت. قسمت شمالی طبقه اول ساختمان دارای پنجره های بلند به عرض یک متر و به ارتفاع پنج متر بود که شبکه های فلزی مربع شکل با شیشه های رنگی داشت و نور را با حالتی رویایی به درون فضای خانه هدایت می کرد. پرده های تور صورتی کم رنگ جلوی پنجره ها آویزان بود. پرده های مخمل پررنگ تر روی پرده های تور قرار داشت که با بندی به کنار پنجره به گیره ای وصل بود تا هم زیبایی پنجره و هم پرده ها را به رخ بیننده بکشد.
    چند دست مبل در میان اتاق پذیرایی چیده شده بود. میز نهار خوری هم نزدیک در آشپزخانه میان دو پنجره قرار داشت. دوازده صندلی هم دور آن چیده شده بود. یک دست مبل راحتی نزدیک شومینه چیده بودند تا موقع استراحت دور هم جمع شوند. تعدادی گلدانهای تزئینی هم در گوشه و کنار قرار داشت. چند تابلو از مناظر زیبای دریای خزر بر روی دیوارها نصب بود.
    آشپزخانه با راهرویی به اتاق پذیرایی وصل می شد.
    در راهرو اتاقی قرار داشت که پری از ابتدای ورود به خانه محسنی آنجا زندگی می کرد اتاق دو پنجره داشت که به سوی حیاط گشوده می شد.
    فضای اشپزخانه بزرگ بود و در دیگری داشت که به حیاط گشوده می شد. وسط اشپزخانه میز نهارخوری بیضی شکلی قرار داشت که هشت نفر می توانستند راحت دور آن غذا بخورند. اطراف میز فضای کافی برای رفت و آمد و کارهای دیگر بود. حیاط مساحت کافی داشت و درختان بزرگی کنار دیوار خودنمایی می کردند. در باغچه های آنجا انوع گلهای زینتی کاشته شده بود که به زیبایی فضا کمک می کرد. البته معلوم بود که چند سالی است که به آنجا خوب رسیدگی نشده است. گلخانه ای در قسمت غربی حیاط وجود داشت. غیر از سقف بقیه دیوارهایش شیشه ای بود.
    جلوی ساختمان حوض بزرگی قرار داشت که بیشتر به استخر شباهت داشت.
    باران هم هم چنان ادامه داشت و از ناودانهای ساختمان با کف فراوان به وسط حیاط سرازیر می شد و به ابراه کوچکی می ریخت که به نهر بیرون متصل بود .
    آقای ابوالقاسم محسنی ، اهل ساری ، ساکن تهران ، متولد سال 1305 شمسی بود.
    او تحصیل کرده و در رشته مهندسی ساختمان بود. برای ادامه تحصیل به امریکا رفته و توانسته بود مدرک دکترای خود را دریافت کند.
    او دارای سوابق و تجربیات فراوانی در کارش بود. با اینکه سالهای زیادی از بازنشسنگی او می گذشت ، ولی هنوز از اطلاعات او استفاده می کردند. به همین دلیل یکی از اتاقهای طبقه پایین را به دفتر کار خود اختصاص داده بود و تمام وسائل نقشه کشی و دوربینها و سایر لوازم کارش را آنجا چیده بود.
    محسنی دارای سه فرزند ذکور بود که هر سه در رشته مهندسی ساختمان فارغ التحصیل شده بودند. به دلیل شغلشان در شهر ساری ساکن بودند. همگی دارای همسر و فرزند بودند. شش ماهی می شد که نوه او صادق ، در دانشگاه تهران مشغول تحصیل شده بود و به خانه پدربزرگ نقل مکان کرده بود. ده سالی می گذشت که همسر او مرحوم شده بود. در این مدت با دختری زندگی می کرد که از کودکی توسط همسر مرحومش به آنجا آورده شده بود. او را مانند دختر خود دوست داشت.
    گاهی پسرانش به او سر می زدند. به اصرار دوستانش و برای اینکه تنها نباشد با خانمی به تازگی ازدواج کرده بود. او هم شوهرش را به مرض نامعلومی از دست داده بود. او سه فرزند پسر داشت ، اما طبق قرارداد و تعهدات محضری قرار شده بود که زن به تنهایی به این خانه بیاید و پسرانش را نیاورد. زن از محسنی ده سال کوچکتر بود.
    همسر دوم محسنی میترا نام داشت و زن بدطینتی بود. سعی می کرد صادق را از حیطه زندگیش دور کند و فرزندان خود را وارد زندگی محسنی نماید. فرزندانش در شهر دیگری زندگی می کردند. گاهی می گفت دانشگاه می روند و زمانی شایع می کرد کار می کنند و خلاصه هر دفعه یک جوری حرف می زد. قرارشان این بود تنها به خانه محسنی بیاید ، اما خواهرش را هم آورد. او حدود پنجا سال داشت و از لحاظ عقلی عقب افتاده بود. در بینایی هم مشکل داشت . زن از راه ترحم و دلسوزی محسنی را راضی کرد.
    ایشان هم قبول کردند . اگر مزاحمت و آزار و اذیت ندارد بماند. وقتی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    محسنی آن دختر را دید کمی جا خورد . بینی او از حد معمول کوچکتر بود و موهایی وزوزی و رفتاری غیر متعارف داشت. وقتی با او صحبت می کرد دختر فقط می خندید و پاسخ درستی نمی داد. وقتی متوجه کم عقلی او گردید دلش به حال او سوخت و آهی کشید . از روی دلسوزی از میترا پرسید : (( از بچگی این طور بوده ؟ ))
    (( خیر اقا ، خواهرم وقتی کوچک بود عموی خدابیامرزم با او بازی می کرد . چند بار او را به هوا پرتاب کرد و در یکی از پرتابها نتوانست او را بگیرد و با سر به زمین خورد. از ان به بعد این بدبخت چشمانش چپ شد و کمی هم در رشد بینی مشکل پیدا کرد. ))
    خواهرش با عصبانیت سر او داد زد : (( میترا من بدبخت نیستم ، بدبخت خودت هستی . ))
    محسنی با تعجب به او نگاه می کرد. میترا خندید و با تمسخر به خواهرش گفت : (( می دانم تو خوشبخت عالم هستی. ))
    این نخستین ملاقات محسنی با خواهر میترا بود که با دلسوزی پایان یافت ، اما بعد با خواهر میترا مشکل پیدا کرد که غیر قابل تصور بود.
    دختر درست در موقع غذا خوردن به مستراح می رفت و صداعای غیر معقول از خود خارج می کرد بوی بدی هم در فضا پخش می شد. به همین جهت پری و محسنی اشتهای خود را از دست می دادند. اگر مهمان هم داشتند این دختر همین عمل ناشایست را انجام می داد. محسنی مانده بود با این پیردختر چه کار کند تا خدا قهرش نگیرد.هرچه با میترا صحبت می کرد بی نتیجه بود انگار او از کار خواهرش لذت می برد.
    پری در طول اقامت میترا و خواهرش متوجه شد که این پیردختر از دل مادرش به همین شمائل به دنیا آمده بود. از خصوصیات بارز دختر علاقه به جمع کردن پول بود. از محسنی و پری به هر شکلی بود پول می گرفت و در قلکی که میترا برایش خریده بود قایم می کرد. قلک دست میترا بود. هر چند وقت قفل را باز و پول را خالی می کرد. وقتی دختر متوجه می شد اعتراض می کرد. میترا با خنده به او می گفت : خواهرجان صد دفعه گفتم وقتی پر شود باید ببریم توی بانک بذاریم ، چون آنجا امن تر از خانه است.
    حالا توی گوش خرت فرو کن...از من جلوی هرکسی سوال نکن.
    از خصوصیات دیگر دختر این بود که شبها زود می خوابید . چنان خروپف می کرد که ساختمان را به لرزه در می آورد. نیمه شب بیدار می شد و تا صبح در ساختمان راه می رفت و به همه جا سرک می کشید و مزاحمتهای فراوان به وجود می آورد. محسنی چندبار معترض شد ، اما کاری از پیش نبرد. دختر به دو جا علاقه وافر داشت.یا در آشپزخانه بود و یا در توالت.
    محسنی می گفت این پیردختر انگار کار دیگری غیر از خوردن و باد در کردن بلد نیست.
    میترا بعد از مدتی پا را فراتر گذاشت و از محسنی خواست رضایت بدهد تا برای انتقال فرزندانش به تهران اقدام کند. محسنی حاضر نبود آرامش خود را بر هم زند. خواهر عیالش خود عذابی جهنمی شده بود.
    (( میترا خانم اگر شما رضایت بدهید ما مثل سابق زندگی کنیم. ))
    میترا کمی جا خورد و لبهای چروکیده اش را جمع کرد و با عشوه گفت :
    (( اقا این چه حرفی است می زنید. ما تازه ازدواج کردیم. من خودم را خوشبخت احساس می کنم. ))و در حالی که سرش را چند بار به علامت نفی تکان می داد گفت : (( هرگز...شما هم این فکر را از سرتان بیرون کنید. حساب آبروی مرا کردید که اگر اقوام مادرم بفهمند چه می شود ؟ ))
    محسنی کمی خود را روی مبل جا به جا کرد و با تمسخر و کنایه گفت :
    (( مثلا چه می شود ؟ ))
    میترا خود را روی مبل جلو کشید و گفت : « ابرویم می رود آقا ، من جلوی مردم ابرو دارم . »
    محسنی ابروانش را گره کرد و به او خیره شد. با عصبانیت گفت : « یعنی چه ؟ مگر من تعهد سپردم که از بچه های آن مردیکه یا از خواهر معیوبت نگهداری کنم...تو چه فکر کردی که این طور خودت را صاحب اختیار من می دانی ؟! »
    درون میترا آشوبی به پا شد . او کلی نقشه های بد و شیطانی داشت. می خواست پاسخش را بابت توهین به شوهر مرده اش بدهد ، اما خودداری کرد. پس از کمی مکث خنده مسخره ای کرد که دندانهای درشت او نمایان شد گفت : « اقا از یک پیردختر بدبخت که کسی را ندارد در راه خدا نگهداری می کنی ، این قدر بر سرم نکوب . اگر شما بابت پسرهایم ناراحت هستی ایرادی ندارد ، من هم دیگر حرفش را نمی زنم. »
    محسنی همان طور که از جایش بلند می شد گفت : « همان یک بار گولم زدی تا وکالت نامه خانه توی شهر رشت را به پسر مفت خور بی عارت بدهم...شش دانگ خانه را به اضافه پولهای بانک بالا کشید ، برایم بس است. »
    میترا قیافه حق به جانبی گرفت و گفت : « بچه ام چه کار کند..دزد از از دستش پولها را قاپید و فرار مرد. خودت دیدی که چند بار شکایت کرد و نتوانست دزد را پیدا کند...بچه چه گناهی داشت ؟ »
    محسنی نگاه تحقیرآمیزی به او کرد و گفت : « به شما قول می دهم که دزد را پیدا می کنم. »
    پس از آن روز اختلافهای آن دو بیشتر شد تا جایی که محسنی پیشنهاد طلاق داد . میترا موافقت نکرد توافقی جدا شوند. ناچار شکایت کردند و منتظر ماندند تا جریان قانونی طی گردد.

    شوهر اول میترا مردی لاغراندام ، سیاه چهره با بینی گوشتی بزرگ بود.
    موهای سرش کمی مجعد بود و چشمانش مرتب در حال نگاه کردن به چپ و راست حرکت می کرد. حالتی عصبی و ناراحت داشت.
    او بازنشسته اداره و مردی با فیس و افاده بود. در خواب قلبش گرفت و سکته کرد و مرد.
    به جای ارث و میراث چند جلد کتاب دست دوم درباره تئاتر و نمایشنامه به جا گذاشت. البته می گفتند او علاقه زیادی به هنرپیشگی داشت و برای اینکه خودش را ارضا کند چند بار دعوت اداره فرهنگ و هنر را پذیرفت.
    او را آوردند توی پارک شهر گفتند ادای حاجی فیروز را در بیاور ، خودش را سیه کرد و مشغول شد. حقا که حاجی فیروز خوبی هم شده بود. همین امر باعث بازار گرمی او شد و چون نیم صدایی هم داشت آوازخوان شد. از همین جا کارش گرفت و روی صحنه یتئاتر رفت و از آن به بعد معروف شد. این معروفیت گرچه برایش نان و آبی نشد ، ولی با همین ترفند توانست با خودنمایی جیب خیلی را شرافتمندانه خالی کند و در مهمانیها یا با آوازش یا به شکل حاجی فیروز وارد شود.
    آخرش هم خر پیرش لنگید و پس از کشمکش با کشکلات زندگی سکته کرد . جسدش را به خاک سپردند . میترا که کاسه به دست می گرفت و دور می زد و پول جمع می کرد دیگر کاسه را زمین گذاشت و با خاطره آن پول خردهای صدقه سری مردم خداحافظی کرد. البته یادگار ارزشمند دوران حاجی فیروز را که همان کاسه مسی و یک چراغ فانوس بود را به عنوان ارثیه شوهر بیچاره اش نگه داشت.
    زن با هزار ترفند سر پیری و در سن شصت سالگی خود را به محسنی نزدیک کرد . بعد از چن ماه معاشرت شرایطی به وجود آورد که او را مجبور به ازدواج کرد. گرچه مرد بعد از ازدواج پشیمان شد ، نظرش این بود که این زن به درد عشوه گری می خورد و نه به درد خانه داری . او یکی را می خواست خودش را جمع کند. او قادر نبود از پله ها بالا و پایین برود . به قول یکی از دوستانش می گفت :
    تو هم گشتی یک زوار در رفته انتخاب کردی...اگر به ما می گفتی زنی با اصالت و خانواده دار برات پیدا می کردیم که هم جوان باشه و هم خوشگل و باکلاس. نه مثل این زن بدترکیب که ادم گرسنه نگاهش می کند از اشتها می افته. تو چطور ندیدی پاهایش کج است ؟
    کاری بود که دیگر انجام شده بود و می بایست یک جوری این قضیه را فیصله می داد برای مردی که سالها با شرافت و طبق قاعده ای مشخص زندگی کرده بود سخت بود بتواند با این زن و خواهرش کنار بیاید. با اینکه محسنی مجبور شد تقاضای طلاق بدهد ، اما زن با هر حربه ای که می توانست سعی کرد تا این جدایی را به تعویق بیندازد.
    محسنی نظرش این بود که این زن فریبکاری کرده و راست و حسینی جلو نیامده و او را گول زده تا به عنوان خانم خانه وارد زندگی اش شد. او می گفت : چند شب متوالی خودش را به من چسباند و چون حرام خوار نبودم به اجبار صیغه اش کردم که تبدیل به عقد دائمی شد .حالا عم مشکلاتی از جانب او دارم ، مهم تر از اینکه این زن دهانش بو می دهد ، پاهایش کج است ، قدش کوتاه و صورتش دراز است.
    مرتب یکی را گیر می آورد و از دیگری بدگویی می کند. وقتی نتواند زهرش را بزند مانند مار زخمی به همه حمله ور می شود. او قلبی سیاه و باطنی لئیم دارد . او خواهری کم عقل دارد و اگر صد دفعه مرا ببیند باز سلام می دهد. این زن خیلی ماهرانه فتنه درست می کند. من هر طور شده باید او را از زندگی ام خارج کنم. نمی دانم به قاضی چه می گوید که هر بار رای به تعویق می افتد. حالا که بیرونش کردم. خبر مرگش گورش را گم کرده . به پری هم گفتم راهش ندهد. قفل در را عوض کردم . لباس هایش را هم برایش فرستادم ، ولی آن قدر دریده و پرو است که باز زنگ یم زند و به بهانه ای وارد خانه می شود و دیگر نمی رود. من زن به این بی شخصیتی ندیده بودم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    2
    صادق وقتی وارد اتاق شد پدربزرگ مشغول صحبت با تلفن بود. روی مبل نشست و مشغول نوشیدن شیر شد که کمی سرد شده بود. پری هم وارد اتاق شد گفت:" اگر شیر سرد شده برایتان گرم کنم"
    صادق در حالی که به حالت احترام برای دختر نیم خیز شده بود گفت:" خیلی باید ببخشید. به خدا راضی به زحمت شما نیستم. خودم می آورم"
    پری همانطور که لبخند بر لب داشت لیوان را برداشت و گفت:" شما از راهی طولانی در این هوای سرد آمدید. باید چای گرم بنوشید تا سرما نخورید." و از اتاق خارج شد و لیوان شیر گرم را برای صادق آورد.
    زندگی پری در خانه پدربزرگ موضوعی شده بود تا همه اقوام درباره این دختر صحبت کنند. محسنی برای این دختر ارزش زیادی قائل بود و با احترام از او یاد می کرد. برای صادق هم که جوانی دانشجو و شوخ طبع ،اما کمی کنجکاو بود این موضوع سوال برانگیز شده بود. وقتی پری برای او شیر داغ آورد؛ همان طور نگاهش می کرد. به یادش آمد این دختر از زمان مادربزرگ اینجا بوده ، اما متعجب بود از اینکه مادر بزرگ وقتی مرحوم شد چرا او به زادگاه خود برنگشت و نزد پدربزرگ ماندگار شد. چطور می شود که نه دختر برگردد و نه پدربزرگ درباره او حرفی بزند؟ از طرفی این دختر تاکنون شوهر نکرده. شاید کسی نیامده از او خواستگاری کند! چرا اقوامش در طی این چند سال از او سراغ نگرفته اند؟
    پری دختر زیبا و کم حرف و مودب و خوش پوشی بود. دست پخت خوبی هم داشت. محسنی را بسیار دوست داشت و هرشب جمعه برای خانم خدابیامرز قرآن می خواند.
    پری نسبت به دسیسه های میترا بی توجه بود. میترا از او می ترسید و می گفت: او جاسوس محسنی است. دختر ذلیل مرده هرچه بشنود همه را می گذارد کف دست این مردک پیر.
    ابوالقاسم محسنی هفتاد سال سن و قدی متوسط داشت. کمی چاق بود. موهایی سفید که وسط سرش کم بود. ریش و سبیل را می تراشید وهمیشه کراوات می زد، حتی برای خریدن نان صبح بدون کراوات نمی رفت؛ فقط موقع خواب پیژاما می پوشید.
    زمانی که صادق وارد اتاق شد محسنی تلفن را قطع کرد و روبروی نوه اش نشست. صادق از جا برخاست و پدربزرگ را بوسید.
    محسنی گفت:" صادق جان، فکر می کنم توی باران خیس شدی بهتر است قرص آسپرین بخوری، ممکنه سرما بخوری. خیلی نگرانت بودم. با این هوای طوفانی چطور جرات کردی بیایی... باز خدارا شکر سالم رسیدی."
    صادق دستی به موهای خود کشید که هنوز خیس بود. گفت:" برف زیادی بود اما راننده خوبی گیرم آمد. خدا کمکمان کرد که سالم رسیدیم."
    پدربزرگ گفت:" بلند شو به مادرت زنگ بزن که از دلواپسی پدر مارا درآورده"
    صادق از جا برخاست تا به مادرش تلفن کند. کمی بعد از تلفن دوباره مقابل پدربزرگ نشست.
    محسنی گفت:" از دختر عمویت، شقایق چه خبر؟"
    صادق جواب داد:" نمی دانم پدربزرگ. این چند روز را گرفتار کار خودم بودم و خبری ندارم."
    پدربزرگ گفت:" شاید همین هفته با مادرش از ساری به تهران بیاید"
    پری در اتاق را زد و وارد شد. گفت:"آقا ببخشید، داشتم داخل کوچه را نگاه می کردم که باران را ببینم... نفهمیدم میترا خانم و خواهرش چطوری وارد شدند. وقتی متوجه شدم و خواستم بیرونشان کنم نرفتند. حالا هم به من گفته می خواهد بیاید نزد شما. اصرار دارد که کار واجبی دارد. حالا ماندم چه خاکی به سرم کنم"
    محسنی با عجله و با حالتی عصبی گفت:" خیر اجازه نده بیاد بالا، به خدا دیدن قیافه اش مرا آزار می دهد"
    پری با نگرانی و التماس گفت:" ولی...آقا اصرار دارد شمارا ببیند"
    محسنی با همان لحن عصبانی گفت:" من کاری با او ندارم... غلط کرده آمده توی این خانه. ما که بیرونش کردیم؛ برای چه اینجا است؟"
    دختر سرش را پایین انداخت و در را بست. محسنی گفت:" سر پیری برای خودمان دردسر درست کردیم. بی شرف ولمان نمی کند. نه می میرد و نه طلاق می گیرد"
    صادق خندید و گفت:" پدربزرگ اگر بمیرد که خرجش گردن شما می افتد"
    او با انزجار گفت:" برای یک دمل چرکی باید خرج کرد تا کثافت را خارج کنیم"
    صادق گفت:" بابا بزرگ این چه کاری بود کردی؟ مگر زن قحطی بود که این فتنه را گرفتی؟"
    محسنی گفت:" والله اگر تو روز اول اورا دیده بودی... با آن همه عشوه و ناز وارد شد. خبر مرگش یک نقشه ساختمانی می خواست. روزی نبود به من زنگ نزند و جویای حال من نشود. نگران کار زیاد من بود. او به قدری چرب زبانی و دلسوزی می کرد و مانند فرشته جلوه می کرد که نمی دانی.. اما شیطان بود. می خواست در زندگی من نفوذ کند. من بعد مرگ مادربزرگتان مثل خر توی گل گیر کرده بودم. نه بلد بودم غذا بپزم؛ نه می توانستم اینجا را جمع و جور کنم. این پری هم مثل کنه به من چسبیده بود. یک دختر بچه کم سن و یک پیرمرد شصت و اندی ساله توی این خانه تنها بودیم. پدر و عموهایت هم گرفتار کارشان بودند. وقتی این ایکبیری پیدا شد گفتم بعد این همه سال تنهایی کنی هم به خودمان برسیم...
    دست کم خوراکمان را مهیا می کند و دست به سرو گوشمان می کشد. پری بیچاره هم کمی استراحت می کند، چون او هم پای دیپلم بود و مشغله زیادی داشت. وقتی عقدش کردم اولین چیزی که مرا متعجب کرد بوی گند دهانش بود."
    صادق خندید. صدای در آن دورا به خود آورد. محسنی گفت:" پری خانم بیا تو"
    پری با بی حوصلگی گفت:" آقا ببخشید، میترا خانم گفتند با شما کار واجبی دارند و می خواد شما را ببیند."


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    محسنی با ناراحتی گفت:" دختر جان، دختر عزیزم پری خانم، می دانم که خیلی اصرار دارد مرا ببیند. صد برابرش من اصرار دارم که ریخت نحسش را نبینم."
    پری با ناراحتی گفت:" به خدا من هم گفتم شما علاقه ای به دیدارش ندارید. ولی اصرار می کند. دوبار هم هجوم آورد بیاید نزدتان. به خدا من ممانعت کردم."
    محسنی با تهدید گفت:" پری خانم، اگر اینجا بیاید از این در با خفت و خواری بیرونش می کنم. به ایشان بگو یک بار دیگر اصرار به دیدن من کند با لگد پرتش می کنم بیرون تا توی این باران بماند و بپوسد. پری جان تو را هم زحمت می دهم، ببخشید"
    دختر سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به آن دو نگاه کرد. محسنی با ناراحتی گفت:" پری خانم، می دانی چیه... همینجا بمان و پایین نرو. شاید خفه خون بگیرد."
    " والله آقا این دیگر چه جور آدمیه. به زمین و زمان بدو بیراه میگه. من تعجب می کنم چطور مکه رفته و نماز هم می خواند... عملش بر خلاف آنچه می گوید است"
    محسنی گفت:" این دادگاه چقدر هم حوصله دارد. مگر من جوان هستم که اینقدر امروز و فردا می کند تا شاید پشیمان شون با این زنیکه بد دهن دوباره آشتی کنم. این چند ماه چقدر رفت وآمد کردم، ولی باز هم عقب می اندازند و حالا هم می خواهند را عدم سازش برای من پیرمرد صادر کنند. شاید هم یک بامبول دیگر دربیاورند، ولی تصمیم خودم را گرفتم. بعد از بند آمدن باران جل و پلاس اورا می ریزم توی کوچه."
    صادق گفت:" بابابزرگ او که جایی را ندارد برود. خدارا خوش نمی آید. صبر کنید تا دادگاه جواب بدهد، آن وقت مجوز دارید بیرونش کنید"
    محسنی خندید و رو به دختر کرد و گفت:" پری راستش را بگو. تو که روز و شب را با او می گذرانی، چطور آدمی است؟ اگر چنین زنی با تو مصاحب می شد چه می کردی؟"
    دختر با اکراه لبخند بر لب راند و سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. محسنی دوباره اصرار کرد. دختر به ناچار گفت:" خودم را می کشتم، زندگی با او کفاره دارد."
    محسنی گفت:" پس چرا اجازه می دهی توی آشپز خانه بیاید؟"
    پری با عصبانیت گفت:" خوب آقا هرچه می گویم می آید. اصرار هم می کنم توهین می کند"
    محسنی گفت:" به هرحال همین جا بنشین و نرو ببینم چه واکنشی نشان می دهد"
    دختر همین طور ایستاده بود. محسنی اورا دعوت به نشستن کرد. او روی مبل نشست. صادق به او نگاه می کرد. دختر درحالی که کمی خجالت می کشید سرش را پایین انداخت.
    پری در طول دوازده سال زندگی در تهران گفتار و حرکاتش خیلی تغییر کرده بود و همیشه لباسهای مرتب می پوشید. تمام خرید بیرون را غیر از خرید نان او انجام میداد. صاحب نانوایی مردی بد چشم بود و چند بار به او متلک گفته بود. به همین دلیل محسنی بدون اینکه با نانوا درگیر شود خرید نان را خودش به عهده گرفته بود.
    پری قدی بلند واندامی لاغر و متناسب داشت. صورتش سرخ و سفید بودو ابروانی به هم نزدیک و پرپشت و چشمانی سیاه داشت. بینی او کمی از حد معمول بزرگتر بود که در زیبایی او اثری نداشت. دندانهایش مانند مروارید سفید بود.او همیشه کفش راحتی نرم در خانه به پا می کرد و در طول روز با پیشبند راه می رفت. اودختر مومن و پاکی بود و نمازش را به موقع می خواند. پای دیپلم بود. این سه چهار سال اخیر غذا پختن را هم تجربه کرده بود و حالا آشپز ماهری شده بود. نظافت خانه هم به عهده او بود. همسایه ها اورا از اقوام عیال خدابیامرزش می دانستند. تا کنون چند خواستگار برایش پیدا شده بود. محسنی هم اصرار می کرد شوهر کند، اما قبول نمی کرد. او حتی جهاز خوبی هم برایش درست کرده بود ولی می گفت من شوهر نمی کنم. وقتی محسنی با میترا ازدواج کرد او هم خوشحال شد. می خواست بساط عروسی را برقرار کند که همه چیز با اخلاق تند این زن به هم خورد. پری مقداری پس انداز داشت. محسنی برای اینکه او در آینده احتیاج مالی نداشته باشد مبلغی را هرماهه به حساب پس انداز او در بانک می گذاشت.
    گاهی به شوخی می گفت:" پری خانم وضع شما از ما بهتر است. توی بانک کلی پول داری. " دختر هم می خندید و می گفت:" آقا متعلق به شماست"
    پری ازجا برخاست تا به آشپزخانه برود. گرچه محسنی و صادق مخالفت کردند، ولی او گفت:" آخر تا کی من باید اینجا بنشینم، اینطوری که نمی شود." سپس خارج شد و به آشپزخانه رفت.
    میترا با خواهرش مشغول صرف چای بودند.خواهرش وقتی اورا دید سلام کرد، ولی پری جواب نداد. زن که دنبال بهانه می گشت با او دهان به دهان شد و چون محسنی را به باد ناسزا گرفته بود پری با سماجت اورا از آشپزخانه بیرون کرد و گفت:" یک بار دیگر پایت را اینجا بگذاری قلم پایت را می شکنم"
    خواهر شیرین عقلش در حالی که دماغش را بالا می کشید.به دنبال او راهی شد، چون زن جایی برای ماندن خودو خواهرش نداشت به اجبار به اتاق پری رفتند. پری هم ناراحت بود و ناچار در اتاق دیگر ماند.
    وقتی در اتاق تنها شدند خواهرش مانند نوار جمله ای را تکرار می کرد. قیافه حق به جانبی گرفته بود و مرتب می گفت:" من که گفتم این ها در شان تو نیستند. زیاد دهان به دهانشا نذار. این پدرسوخته ها آدم نیستند... میترا جان من که گفتم اینها آدم نیستند.. میترا جان من که..."
    خواهرش سر او فریاد زد. گفت:" کورسگ بدبخت، ( کورسگ: به زبان محلی مازندران به کسی می گویند که نور چشمهایش اندک می باشد و نمی تواند اشیا را به خوبی تشخیص دهد) خفه شو بذار فکر کنم چه خاکی بر سرم بریزم"
    دختر غمگین و ناراحت به حیاط پناه بردو در گوشه ای نشست. آیینه کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد. بدون اینکه حرفی بزند خندید، چون کسی نبود به او بگوید کورسگ دیوانه بمیری بهتر است تا زنده باشی. آهسته گفت:" پدرسوخته ها فکر کردید من دیوانه هستم... صدتای شمارا می کشم بعد خودم می میرم." و زد زیرآواز. صدایش را بلند کرد تا باعث آزار میترا شود.
    میترا در طول این چندماه زندگی با محسنی همیشه فکر می کرد اگر روزی در تگنا بماند چه کند و مرتب نقشه می کشید. ان موقع هم لبخند شیطنت آمیزی بر لب راند و چند بار سرش را تکان داد. آرام زیرلب گفت:" پیر خرفت، می خواهی مرا از خانه ات بیرون کنی... خانه ات را بر سرت خراب می کنم" و از جا برخاست و دوباره به آشپزخانه رفت.
    میترا لباس کهنه ای را با خود برد. لبخند بر لب پری را در آغوش گرفت و بوسید. گفت:" پری خانم، اعصابم خراب شده از بس این آقا تحقیرم می کند. حالا آمده ام از تو کمک بگیرم. چه پیشنهادی داری تا شاید هم من و هم آقای تو راحت شویم؟"
    پری به شیطنت های او آگاه بود. با تمسخر لبخند زد و گفت:" میترا خانم، هرپیشنهادی بکنم که شما مورد قبولتان قرار نمی گیرد"
    میترا کمی اشک ریخت ، بعد اورا بوسید. پری به یاد حرف محسنی افتاد که چه دهان بدبویی دارد. صورتش را کنار کشید و گفت:" خیلی خب میترا خانم، ولم کن. بشین ببینم چه حرفی داری."
    او نشست. میترا درحالی که اشک تمساح خود را پاک می کرد گفت:" خواهش می کنم حرف جدایی نزن که تحمل دوری از این مرد شریف را ندارم. جانم به جان او بسته است. می دانم خودش هم مرا دوست دارد، ولی فکر می کنم یک نفر دیگر این وسط موش کشی می کند"
    پری با بی حوصلگی گفت:" میترا خانم، آقا شمارا دوست ندارد، چرا خودت را به کوچه علی چپ می زنی. می خواهد از شما جدا شود. من هم همین حرف را خواستم بزنم... بهتر است رهایش کنی، چون این پیرمرد پایش لب گور است. یکوقت از دست تو سکته می کند. پسرهایش می آیند اینجا گوشت تنت را می کنند. تن آن خدابیامرز را هم توی قبر نلرزان."
    میترا کمی نگاهش کرد و سعی کرد قیافه حق به جانب بگیرد. گفت:
    " پری جان، چرا این راه را پیشنهاد دادی؟ مگر خدای نخواسته چه کردم جز اینکه احترام آقا را نگه داشتم و توی این خانه خرجی خودم و خواهرم را می دهم." بعد لحظه ای سکوت کرد. لباسی را که با خود آورده بود در دست گرفت و با چرب زبانی گفت:" قول می دهم حرفت را گوش کنم... ببین برایت لباس خارجی آوردم که بپوشی تا بیشتر شیک بشی. سعی می کنم شوهر خوبی برایت پیدا کنم" همانطور که خود را به او نزدیکتر می کرد گفت:" دختر به این قشنگی با قد بلند... مانند یک تیکه جواهر می مانی. مردم غلط می کنند تورا نگیرند... حالا پاشو این را تنت کن ببینم چطوری می شوی"
    خواهر میترا زیر لب می خندید بعد گفت:" پری خانم، ببین خواهرم چقدر تورا دوست دارد. چند سال است گفتم این را به من بده ، نداده. حالا می خواهد بدهد به تو"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    میترا با غضب به خواهرش نگاه کرد و گفت:" کورسگ خوب نگاه کن... ببین این را تازه از خارج آورده اند"
    خواهرش خندید و گفت:" میترا جان، تو نبودی این را چندبار تنم کردم."
    میترا زیرلب غرید و گفت:" بیشرف کورسگ، خدا لعنتت کند. می گم این نیست باز تو اصرار داری که همین است."
    خواهرش ساکت شد و روی صندلی نشست. پری به میترا نگاه کرد و خنده معنی داری بر لب راند . گفت:" پیراهن کهنه ات را بردار. من از این حرفها گوشم پر است. از طرفی آن قدر بی عرضه نیستم که نتوانم شوهر پیدا کنم، فقط تا زمانی که تکلیف شما روشن نشود پشت سرآقا می مانم تا آن خدابیامرز راضی باشد."
    میترا خندید و با شیطنت گفت:" حالا تو چرا اینقدر سنگ آن خدابیامرز را به سینه ات می زنی. اون مرد و رفت. مثل شوهر خدابیامرز من... خلاصه تموم شد."
    پری با ناراحتی گفت:"ممکن است برای تو همه چی با مردن تمام شود، ولی برای من اینطوری نیست، چون مرده ها هم برای خودشان حساب و کتابی دارند"
    میترا خندید. پری با اینکه خودش را کنار می کشید باز اورا در آغوش گرفت و گفت:" خدا خیرت بدهد، این حرفها را از روی علاقه به آن خدابیامرز می زنی، ولی مرده دیگر مرده و رفته. شما هم برایت خوب نیست این حرفهای خرافاتی را بزنی. مگر کسی از ان دنیا آمده که خبر خانم تورا آورده باشد. وقتی آدم می میرد تو خاک دفنش می کنند تا بو نگیرد. مثل یک تکه گوشت می گندد و بعد داخل خاک تجزیه می شود. حالا می گویند یک روز زنده می شوند، خوب بشوند... باز هم زندگی می کنند. من و تو مثل بقیه آن دنیارا که می گویی ادامه می دهیم...حرفی نیست پری جان"
    پری با نفرت نگاهش کرد و گفت:" به خاطر کم اعتقادی ات است که هر کار پرفتنه ای که بخواهی بی مهابا انجام می دهی. وگرنه ترس توی دلت بود و هرگز چنین فتنه هایی راه نمی انداختی. آدمی به سن و سال تو که مکه رفته و نماز روزانه اش را می خواند و رو به سوی خدا می ایستد نباید این حرفهای کفر آمیز را بزند. لابد خواهرت که با بی عقلی نماز صبح را ده رکعت دولا راست می شود و نماز شب را به شرق و ظهر را به غرب می خواند این حرفها را زده که تو یاد گرفتی."
    میترا زا ناراحتی خنده دردناکی کرد و دندانهاش درشتش را نمایان کرد.
    با ظاهر سازی گفت:" آنکه خل است و حالی اش نیست. ولی من عاقلم و بالغ هستم. تا کلاس نه هم درس خواندم. شوهرم اجتماعی بود، پدرم کسی بود و مادرم صد نفر را زیر پوشش خود داشت. اگر حرفی می زنم از روی عقل و منطق بحث می کنم نه از روی حسادت و خباثت. می خواهم تورا روشن کنم که حرف این دنیا و مردن چی است وگرنه من که ملا نیستم خطبه بخوانم. حالا ولش کن. تو می ری بهشت، چون آقایت را دوست داری.من مردم می رم جهنم، چون آقایت را دوست دارم. حالا فرق من و تو این وسط چی است؟ هردوی ما محسنی را دوست داریم. اما من چرا باید به جهنم بروم... این وسط یک اما دارد"
    پری از او دور شد. میترا کمی به او نزدیک شدو خندید. گفت:" دیدی نتوانستی جواب مرا بدهی، برای اینکه تو جوان هستی و خام، اما سنی از من گذشته و تجربه دوتا شوهر را دارم و سردو گرم زندگی را چشیدم. می دانم چه حرفی را باید بزنم و کی و کجا. حالا بلند شو بیا توی اتاق تا این لباس را تنت کنم ببینی چقدر بهت می آد"
    پری لبخند تلخی بر لب راند و با تحقیر گفت:"
    من نمی توانم جوابت را بدهم، اما بهتر است توی نادانی ات بمانی. در ضمن لباس کهنه ات و عقیده پوسیده ات و زبان چرب و نرمت را برای خودت نگهدار. گول حرفهایت را نمی خورم، چون مانند مار صد سر هستی که هرسرت یک نیش زهرآگین دارد. فقط منتظری نیشت را فرو کنی تا راحت شوی وگرنه تا دنیا دنیاست زجر می کشی" و درحالی که سرش را بر می گرداند گفت:" دیگر با


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    من حرف نزن .» سپس با غضب نگاهش کرد ، طوری که چشمانش حالت دیگری پیدا کرده بود. میترا وحشت کرد.کمی این دست و آن دست کرد. چاره ای نداشت جز اینکه ملایم تر حرف بزند .گفت: خیلی خوب ، چرا این طوری با غضب نگاهم می کنی . من که آدم خور نیستم . حالا نمی دانم چه کسی تبلیغ شوم درباره من کرده که این طوری یک زن بی پناه و دل شکسته را می رنجانی .با رفتن من از این خانه نه جای تو گشاد می شود . نه با ماندن من تنگ .پس عاقل باش .اگر راهی پیدا کردی که مرا از این سرگردانی نجات دهی پیشنهاد کن .خدا را شاهد می گیرم خودم را اصلاح کنم .کارهایی را که خودت و آقای تو شایسته می دانید انجام می دهم .حالا مثل خانم بنشین و با من حرف بزن ببینم چه راهی برای ماندگاری من توی این خانه پیشنهاد می کنی .چشم بسته قبول می کنم ، چون می خواهم تو حامی من باشی .»
    پری با اکراه نگاهش کرد و پاسخی نداد.مشغول شست و شوی ظرفها شد که روی هم انباشته شده بود .
    میترا دست بردار نبود.جلو رفت و با التماس گفت : « پری جان ،تو را به همان نمازی که می خوانم قسمت می دهم راهنمایی ام کن .»و با لحنی نادم ادامه داد :« نمی خواهی کمکم کنی و مرا در این شرایط بد راهنمایی کنی ؟»
    پری دستهایش را خشک کرد و با عصبانیت گفت : « حاج خانوم نمازخوان و از خدا نترس ، اون نماز سرت را بخورد ،ولم کن... دستت پیش من باز است .من می شناسمت . برو هر غلطی می خواهی بکن. فقط دست از سر ما بردار .»
    میترا که آخرین تیرش به سنگ خورده بود با خشونت سرش فریاد کشید :« دختر کلفت بیچاره ، می خواستم تورا خانم خانه کنم . بهتر است همین طور کلفت بمانی .»
    پری لبخند استهزا آمیزی بر لب راند و با غضب گفت :« تو برو خودت را نجات بده ،اگر آقا بیرونت کند نمیدانی با این پزو افاده کجا بری.» پری با تهدید ادامه داد .« من خدمتکار نیستم و این را به تو ثابت می کنم .»
    میترا با پوزخند و با وقاهت تمام گفت:«خانم والا گوهر ،ملکه بی یال و کوپال ،بیچاره بی پدرو مادر که برای یک لقمه نان آمدی کلفتی می کنی ، بدبخت ... حالا پیش من داری ادای خانمها را در می آوری ؟»
    پری روی صندلی نشست و پیشبندش را تا کرد . با تحقیر نگاهش کرد و گفت: « سعی کن کمتر مزخرف بگویی... تو لیاقت دیدن پدرو مادرم را نداری .روزی رسان خدا است و هر جا باشم روزی ام را خدا می دهد. نه مثل تو با هزار دروغ و بی شرمی یکی را بدبخت می کنی و یکی دیگر را راهی جهنم ... حاج خانم سیاه دل اینجا جای تو نیست ،اشتباهی آمدی.برای اینکه بدانی و برای همیشه توی اون گوش کرت فرو کنی ،بله من خانم خانه پدربزرگ محسنی هستم تا دلت بسوزد زن بدبخت بیچاره .»میترا نگاهش کرد و با صدای بلند خنده شیطنت آمیزی کرد . در حالی که شانه های پری را می مالید آرام و با خشرویی گفت :« خواستم ببینم چقدر آقایت را دوست داری .حالا برایم ثابت شد .من نه جایی میروم و نه کاری با کسی دارم .بعد از این هم حرفی با تو ندارم ... چشم ساکت می شوم .هر که به راه خودش پری خانم با پدرومادر و با اصل و نسب .»
    پری با خشونت گفت :« تو یک راه داری ... باید از این خانه بروی.»
    میترا خندیدو نگاهش کرد .در حالی که موهای پری را نوازش می کرد با کنایه و تمسخر با لحن کشداری گفت: «نکند آنچه همه می گویند درست باشد و تو یک جور دیگری شوهر عزیزم را دوست داری ؟شاید هم هووی من هستی و خودم نمی دانم ؟»
    دختر با تمام وجود لرزید .نگاهش کرد و آرام گفت :« زبالت لال شود بی شرم کثیف .» و اشکریزان دور شد و به طرف در خروجی رفت .
    صادق در حال پایین آمدن از پله ها پری را دید . او پیشبندش را به گوشه ای پرتاب کرد و به طرف در حیاط دوید.
    « پری خانم ،پری خانم چی شده ؟»
    او ایستادو اشکهایش را با پشت دست پاک کرد .اهسته با انگشت آشپزخانه را نشان داد و گفت :« آقا صادق ، میترا همه را بدبخت می کند ، او زن پلیدیست.»
    صادق گفت :« خیلی خوب ،بیا ببینم چی شده ؟»
    محسنی از طبقه بالا شنید .او هم پایین آمد.گفت : «پری خانم ،چرا گریه می کنی؟»
    میترا خیلی خونسرد و مظلوم به محسنی سلام کرد که او پاسخی نداد .با وقاهت تمام به طرف صادق رفت و گفت:« به به آقا صادق ، خیلی خوش آمدید، قدم رنجه فرمودید .خوب پسر خوب و گلم ،به مادر بزرگت سلام نکردی؟»
    صادق سرش را پایین انداخت و گفت:« سلام علیکم میترا خانم .»
    میترا با خونسردی و لبخند بر لب گفت:« علیک سلام ،ماشا الله روز به روز آقا ترمی شوی.آدم بزرگ شدنت را احساس می کند ،خوب از مامان و بابایت چه خبر ؟»
    صادق سرش را پایین انداخت و کمی این پا و آن پا کرد و گفت :« بد نیستند .»
    میترا با خوشحالی گفت:« خدارا شکر ،نگران بودم .»
    سپس رویش را به طرف محسنی کرد و همان طور که سعی می کرد خود دار باشد با وقاهت و کنایه گفت: «آقا سلام مستحب است ،ولی علیک واجب و جواب ندادن گناه است ، حتی به دشمن آدم .»
    محسنی با عصبانیت گفت :« گناه را از اول مرتکب شدم که تورا به زندگیم وارد کردم .حالا هر لحظه بودن با تو گناه نابخشودنی است و کفاره دارد.»
    میترا خنده زهرآگینی کرد و با آرامش ساختگی گفت:« آخر چرا ؟ مگر من چه کار کرده ام که این همه از من متنفری؟»
    محسنی با عصبانیت گفت :« با این دختر چه کار داشتی ؟»
    میترا خندید و جلو پری ایستاد. گفت :« نمی دانم چی شده .داشت با من درد دل می کرد .مثل اینکه به یاد کسی افتاده باشد یکدفعه ناراحت شد .من هم تعجب کردم .آمدم ببینم این طفل معصوم چی شده که شما را اینجا دیدم .شاید از سرنوشت من ناراحت است !»
    میترا به طرف پری رفت .دختر وحشت زده به طرف محسنی حرکت کرد.صادق نگاهش کرد . تنفر را در چهره دختر ملاحظه کرد.
    محسنی گفت:« چه کار کردی که این بنده خدا از تو وحشت دارد؟»
    زن خندید و با خونسردی گفت:«به هر حال شما اورا بزرگ کردید.مانند پدر دوستتان دارد ،به همین خاطر کمی لوس شده .شما بفرمایید ما با هم صحبت می کنیم .»
    محسنی با عصبانیت گفت: « برو گمشو، از روزی که توی زندگی ام قدم گذاشتی بدبختی آوردی . خبر مرگت برو گورت را گم کن تا همه از دستت خلاص شویم.»
    میترا همان طور ایستاده بود. به صادق نگاه کرد و خندید.انگار اتفاقی نیفتاده است . گفت: « عیبی ندارد ،به دلم نمی گیرم .بعد خودش از من معذرت می خواهد .»
    صادق سرش را برگرداند و به پدر بزرگش نگاه کرد.پدر بزرگ در حالی که تمام بدنش می لرزید با عصبانیت رو به صادق گفت:« پری را بیاورید به اتاق من ببینم چی شده ... تکلیف خودمان را باید بدانیم.»
    همگی وارد اتاق شدند. میترا هم از این فرصت استفاده کرد و همراه خواهرش وارد اتاق شدند. محسنی آن دو را با عصبانیت بیرون کرد.صادق گفت:« حالا حرف بزن چی شده ؟»
    دختر اشک می ریخت و حرفی نمی زد. محسنی اصرار کرد .باز او حرف نزد و اشک ریخت .محسنی با عصبانیت در را باز کرد و به طرف زن هجوم برد که در اتاق پذیرایی مشغول تلفن کردن بود .یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود . همان طور که تلفن در دستش بود عصبانیت مرد را دید. با تهدید گفت :« پیر سگ بدبخت ، دست به من بزنی پدرت را در می آورم و دودمانت را سیاه می کنم .»
    مرد که قصدی نداشت ناگهان به طرف او حمله ور شد که صادق سر رسید و جلوی او را گرفت .با هیجان گفت:« بابابزرگ ،برای قلبتان خوب نیست ،آرام باشید.»
    صادق پدر بزرگ را به اتاق برد.پری خیلی نگران شده بود .صادق دوباره برگشت به اتاق پذیرایی .زن با خونسردی تمام بقیه مکالمه خود را ادامه داد و با آرامش لبخند بر لب آورد . وقتی صادق را دید که وارد اتاق شد گفت:« ببخشید مانی جان ، بعد به شما زنگ می زنم. الان کاری پیش آمده ، خداحافظ ،بچه ها را ببوس .»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    گوشی را سر جایش گذاشت . در حالی که خودش را ناراحت نشان می داد و اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود خود را در بغل صادق رها کرد. صادق سعی کرد اورا از خودش جدا کند .زن به حال التماس گفت :«پسرم ،می بینی چقدر بدبختم .به خاطر یک سرپناه هزار تا حرف باید بشنوم.تو دیدی چطور به من حمله کرد .اگر شما ممانعت نمی کردی ممکن بود مرا زیر دست و پایش له کند. آخه من زن ضعیفی هستم و او ماشا الله قوی بنیه است. خدا را شکر که شما شاهد بی حرمتی او بودید.»
    صادق هر طوری بود او را از خود جدا کرد .بدون توجه به حرفهای او گفت:« میترا خانم،خلاصه می خواهید چه کار کنید. اینکه نشد زندگی ... هر روز تن این پیرمرد باید لرزه و شما با خونسردی کارهایت را بکنی !»
    میترا خودش را غمگین نشان داد و گفت:« به خدا من هم می خواهم از شر او خلاص شوم.،نمی دانم چرا این طوری می شود.»صادق گفت :« خیلی خوب ،حرفتان برایم حجت است ... چرا نمی روید پی کارتان و اورا راحت نمی گذارید؟»
    زن کمی خودش را لوس کرد که برای زنی در شصت سالگی بعید بود .گفت:« صادق جان ،شما بگویید چطوری او را تنها بگذارم ،من خیلی دوستش دارم.»
    صادق کمی خودش را جمع کرد .سرش را برگرداند و نگاهی به او کرد و گفت:«این طور که من شنیدم شما دختر ارباب و سرمایه داری هستید. در تهران آپارتمان دارید .خوب بروید خانه خودتان زندگی کنید تا تکلیفتان را دادگاه روشن کند .»
    میترا چون تمام درها را به روی خود بسته دید کمی خودش را جمع کرد و گفت:« پس شما کمک کنید .مستاجرم را راضی کنید خانه را تخلیه کند تا من به خانه خودم بروم.»
    صادق با تعجب گفت:« مگر آنجا را اجاره داده اید؟»
    زن به هدفش رسید .کمی آرام و با حالت تاثر گفت:« اجاره که نه .. برای خرج این خواهر کور خل و چل به اجبار این کار را کردم.بعد هم پشیمان شدم .هرچه کردم پدر سوخته ها خانه را خالی نمی کنند .»
    صادق گفت:« نشانی خانه را بدهید تا من با آنها صحبت کنم .»
    میترا زود قلم و کاغذ آورد و نشانی را نوشت و به دست او داد .
    صادق گفت: « میترا خانم ،من همین الان می رم آنجا.»
    صدای پدر بزرگ بلند شد و اور ا به اتاق خواند.وقتی صادق وارد اتاق شد محسنی در را بست و با عصبانیت گفت :« فهمیدی این زن مکار به پری چی گفته؟»
    صادق گفت :« خیر.»
    محسنی رویش را به طرف پری کرد و سعی کرد خودش را آرام کند.
    گفت :« پری جان ،شما بفرمایید کارتان را بکنید و محل سگ به او نگذارید تا ببینم دادگاه چه حکمی صادر می کند.»
    پس ار رفتن پری پدر بزرگ به صادق گفت:« او از این در و آن در حرف زده و چون دیده نمی تواند پری را جذب خودش بکند آخرین نیش خود را زده .گفته پری مرا دوست دارد ،نه دوستی پدرو فرزندی .»
    صادق خندید و گفت :« عجب زن پستی است .»
    محسنی گفت :« با او چه می گفتی ؟»
    « من از او خواستم به خانه خودش برود تا تکلیف شما با او روشن شود.گفت خانه را اجاره داده .نشانی آنجا را گرفتم که اگر بشود با مستاجرش حرف بزنم شاید خانه را تخلیه کند.»
    محسنی خندید و گفت :« تورا سر کار گذاشته .من قبل از تو این کار را کردم .یکی از اقوامش آنجا زندگی می کند و فقط حرفش این است که جایی ندارد برود.اگر آنجا بروی مردیکه علاف یکسری فحش بارت می کند.او شبها مست و لایعقل به خانه بر میگردد.گاهی هم کلیدش را جا می گذارد و جلو در می خوابد .»
    صادق گفت: « عجب خانواده ای ... عجب وصلت نا مبارکی کردید!»
    پدر بزرگ گفت :« یک وقت گول این زن را نخوری بری به آن خانه خراب شده اش .»
    صادق کمی فکر کردو گفت :« بابابزرگ، پس تکلیف چیه ؟»
    « عقلم به جایی نمی رسه و مثل خر توی گل ماندم که اخرش چه می شود.»
    صادق گفت :« دست کم از بابا و عمو ها کمک بگیرید،شاید راه حلی پیدا کنند.»
    محسنی آهی کشیدو روی مبل نشست .گفت: « من به این بنده خداها که هزار تا گرفتاری دارند چی بگم. در ضمن از چیزی خبر ندارند و فکر می کنند من الان خوشبخت ترین پدربزرگ عالم هستم.اگر تو هم اینجا نمی آمدی خبر دار نمی شدی .»
    صادق قیافه حق به جانبی گرفت و گفت :« بابابزرگ ،اینکه نمی شود .به هر حال ما یک خانواده هستیم و چند تا فکر بهتر از یک فکر است .اگر شما این کار را نکنید من میکنم .»
    محسنی از جا برخاست . در طول اتاق چند قدمی راه رفت و با یاس گفت:« اول بگذار ببینم دادگاه چه جوابی می دهد. بعد یک فکری می کنیم .»
    صادق گفت :« پدر بزرگ ، فکر می کنم دادگاه حکم طلاق را هم صادر کند باز او دست از سر شما برندارد.»
    محسنی کمی فکر کرد . همان طور با خودش حرف می زد .گفت :« این چه غلطی بود کردم ، نمی دانم .... چه کنم ،با داشتن این همه دوستان با نفوذ و خوب ذلیل یه زن شدم . همه چیز من به هم ریخته . او هر وقت مایل باشد می رود و هر وقت هم می خواهد می آید .هر چه هم بخواهد می پزد و می خورد و به هر کس هم بخواهد با پرویی توهین می کند.اگر هم ناراحتی اش برطرف نشود تهمت هم می زند.»
    صادق گفت :« اگر صلاح بدانید اول با بابا حرف بزنم و اورا آماده می کنم تا با عموها مشورت کند.»
    محسنی نگاهی کرد و حرفی نزد.
    باران قطع شده بود ،اما هوا هنوز گرفته و ابری بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  14. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 3
    پری وارد آشپزخانه شد. میترا و خواهرش هم به آنجا رفتند و روی صندلی آشپزخانه نشستند.میترا با خنده گفت :« پری جان ،از من نرنج .تو عین دختر من هستی .» . با همان خنده چندش اور گفت :« چی شد یکدفعه جنی شدی و رفتی ،حالا من یک حرفی زدم ،تو نباید این طور با بزرگتر از خودت رفتار کنی .مگر چی گفتن عزیز من؟»
    پری مشغول خیس کردن برنج شد و توجهی به او نکرد.میترا هر حربه ای بلد بود به کار برد ،ولی بی نتیجه ماند . با ناراحتی از جا بلند شد و مچ دست پری را با خشونت گرفت . توی صورتش نگاه کرد . با غضب گفت :« صد تا مثل تو عنتر بوزینه توی خانه من کلفتی می کنند . بد ترکیب بهت یاد ندادن وقتی بزرگتر از خودت حرف می زند باید جواب بدهی ؟»
    همان موقع صادق وارد آشپزخانه شد و این صحنه را دیدو به طرف آن دو رفت و با خشونت گفت:« خانم ، شما از جان این بنده خدا چه می خواهید ؟»
    میترا خندید و با قیافه دوستانه و مهربانی گفت :« چی شده پسرم، صادق جان ، داشتم با پری جون دلبندم که مثل فرزندانم دوستش دارم کمی حرف می زدم.»
    پری مچ دستش را خلاص کرد و پشت صادق پناه گرفت .اما صادق که تحت تاثیر صحنه قرار گرفته بود برای دفاع از پری با عصبانیت گفت :« از این به بعد هر غلطی بکنی جوابت را میدهم ، بیچاره ات می کنم بی شرف دروغگوی کثافت .»
    زن ابروانش را گره کرد و با عصبانیت گفت:« تو غلط می کنی بی پدرو مادر .»
    « میترا خانم ، احترامت را نگه دار و گرنه ممکن است واکنش بدی به خرج بدم .»
    زن به طرف او رفت و با لحنی تحریک کننده گفت:« مثلاً چه غلطی می خواهی بکنی؟»
    صادق دستش را گرفت و او را کشان کشان به طرف اتاق برد. در واقع همان کاری را کرد که زن می خواست. با نیرنگ خودش را به زمین پرت می کرد و به مبلها می زد تا آثار جرم را بر بدن خود به جا بگذارد. با فریاد و فغان و در حالی که نفس نفس می زد خودش را به زمین انداخت و گفت :« آی بی انصاف ها یک پیرزن بی دفاع را این طوری نزنید ،رحم کنید.»محسنی در اتاق کارش را باز کرد و بیرون آمد .صحنه را که دید پرسید :«صادق جان چی شده ؟»
    صادق که نفس نفس می زد گفت : « بی همه چیز خیال کرده من هم مثل شما هستم .هر چه دلش می خواهد بار همه می کند.»
    میترا دست خواهر دیوانه اش را گرفت و مانند مار خزید و از خانه بیرون رفت تا به کلانتری برود و شکایت کند و تامین جانی بگیرد.
    مامور امد و صادق و پری و محسنی را با خود برد. میترا به پزشک قانونی هم رفت .پس از معاینه دکتر نتیجه را نوشت و در پاکتی مهر شده به دادگاه فرستاد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  16. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    میترا در شکایتش نوشته بود: چون پیرزنی نا توان هستم و قادر به دفاع از خود نیستم برای ربودن طلا و جواهراتم جوان قوی هیکلی به نام صادق محسنی با همدستی خدمتکار خانه و به اتفاق پدربزرگش که شوهرم می باشد مرا در حد مرگ کتک زدند تا دارایی و سرمایه ام را از چنگم خارج کنند. لذا پس از اینکه اموالم را به غارت بردند من توانستم در لحظه ای مناسب خود و خواهر بیچاره ام را از دسیسه ای از قبل طراحی شده نجات بدهم و فرار کنم. حالا از محضر محترم دادگاه از هر سه نفرشان شاکی هستم.
    پدربزرگ با پری با ضمانت آزاد شدند تا روز بعد در دادگاه حضور یابند. آن شب شاید بدترین شب زندگی محسنی و پری بود. او برای نوه اش هم تقلا کرد تا آزاد شود، اما موفق نشد. دلش نمی خواست او شب را در بازداشتگاه به سر برد. محسنی هنوز عصبانی بود. وقتی به خانه برگشتند احتمال دادند که میترا در خانه باشد. لذا به آشپزخانه رفت تا زن را پیدا کند، اما او حضور نداشت. همان موقع دست به کار شد و به چند وکیل و تعدادی از دوستانش تلفن کرد و از آنان تقاضای کمک کرد. همگی گفتند نباید کتک کاری می کردند، ولی اینکه او اتهام دزدی به آنان زده چیزی است که باید به اثبات برسد. حالا او چطور توانسته چنین شکایتی را مطرح کند باید صبر می کردند. یکی از وکلا که از دوستانش بود با او قرار گذاشت تا در دادگاه وکالتش را به عهده بگیرد. قول داد یک ساعت زودتر آنجا حضور داشته باشد تا هر چه در مورد کشمکش این زن و تحریکات او می داند برایش تعریف کند.
    محسنی و پری هر دو شب را نتوانستند بخوابند و در فکر صادق بودند که در بازداشتگاه زندانی بود.
    محسنی زندگی آرام و بی دغدغه ای داشت. در طول زمان خدمتش همیشه از یک فرمول استفاده می کرد و طبق یک سری مقررات انجام وظیفه می کرد. او کارمند نمونه ای بود که گروهی از مهندسان زیر نظر او بودند. بسیار دوستانه و ساده با آنان رفتار می کرد و همیشه سعی می کرد با مردم مدارا کند. به همین خاطر او کارمندی نمونه بود و هیچ وقت شاکی نداشت. با اینکه کارهای زیادی از زیر دستش می گذشت و می توانست با کمی گذشت و یا کمی رشوه کار را تمام کند، ولی هیچ وقت رشوه نگرفت. کار مردم را راه می انداخت و با احتیاط و آبرومندانه زندگی می کرد. زمانی که همسر خدا بیامرزش زنده بود جوری خرج خانه را تنظیم می کرد که آخر ماه، اگر ده روز هم حقوق را دیر می دادند باز هم لنگ پول نبودند و همیشه هم پس انداز داشتند.
    همسرش فرزندان خوبی تربیت کرده بود. آنان در تحصیلات هم موفق بودند. خوشبختانه عروس های خوبی هم برای پسرهایش انتخاب کرده بود. حالا با ورود این زن دسیسه باز آرامش زندگی او به هم خورده و شیرازه امور از دستش خارج شده بود. در این مدت کارهایش عقب افتاده بود و چندین نقشه همین طوری روی میزش مانده بود. باید هرچه زودتر این پروژه ها را تمام می کرد و تحویل می داد، اما افکارش متشنج بود و مرتب از دست این زن از این دادگاه به آن دادگاه می رفت. او در تمام عمرش حتی یک بار پایش به چنین جاهایی باز نشده بود و همیشه دیگران را نصیحت می کرد که آدم باید آهسته راه برود و جلوی پایش را ببیند تا لیز نخورد و توی چاه نیفتد. حالا خودش چهار دست و پا درون چاهی افتاده بود و داشت غرق می شد. آن شب نمی دانست اگر پسرهایش بفهمند به او چه خواهند گفت و او چه جوابی باید بدهد.
    فکر کرد پیش از آن چقدر زندگی لذت بخشی داشت. شب در ساعت معینی می خوابید و صبح در ساعت مشخصی از خواب بیدار می شد و نمازش را می خواند و در ساعت همیشگی از خانه خارج می شد و سر کارش می رفت. بعد از ظهر هم به همین روال سر ساعت برمی گشت و با همسر خدا  بیامرزش کمی حرف تلخ و شیرین می زد و بعد در اتاق کارش مشغول می شد. اگر مهمان داشتند کارش را تعطیل می کرد و با مهمانان خوش و بش می کرد و اگر مأموریت می رفت کلی سوغاتی برای همه می آورد.
    حالا خوابش در اثر فکر و خیال آشفته شده بود. همه اش نقشه می کشید چطوری از دست این زن خلاص شود. وکیل گرفته بود و تمام پس اندازش را به این مخلوقات قوه قضایی می داد تا حاکم شود، اما متأسفانه برای جامعه مهم نبود که این پیرمرد هم حق حیات دارد و باید در آرامش زندگی کند.
    روز بعد به دادگاه رفتند. صادق را دست بسته به دادگاه آوردند. جوان بینوا خیلی آشفته بود و شب را نخوابیده بود. پدربزرگ جلو رفت و او را در آغوش گرفت. پری هم به اجبار آنجا حضور داشت. محسنی همه آنچه را اتفاق افتاده بود برای وکیل تعریف کرد. وکیل محسنی آنچه را باید بداند متوجه شد. میترا با لبخند فاتحانه ای قدم به راهرو دادگستری گذاشت. دست خود را با باند بسته بود و دو جای صورتش هم چسب زخم زده بود. با پالتو پوست و روسری ابریشم و کفش پاشنه بلند و جواهراتی که به خودش آویزان کرده بود با وقاهت در جمع آنان حضور یافت. عطر او فضا را خوشبو کرده بود.
    جلو آمد و گفت: «به به، جمع اقوام شوهر من جمع هستند، فقط من کم بودم که آمدم، ولی می بینم مرد غریبه ای هم آمده. بیچاره کارمند بازنشسته دولت، نمی تواند حرف بزند وکیل گرفته!»
    کسی به او توجه نکرد. مأموری آنان را صدا کرد و به داخل اتاق قاضی هدایت کرد. همه در جای خودشان نشستند. چون صادق از کلانتری آمده بود مأمور هم در آنجا حضور پیدا کرد.
    قاضی پرونده گزارش ها را خواند و بعد سرش را بالا آورد و گفت: «خانم میترا شریفی، بفرمایید چه شده... فقط خلاصه تعریف کنید.»
    زن چنان که از درد می گرئید گفت: «جناب قاضی، مدتی است که احساس نا امنی در خانه خودم می کنم. چند بار هم به شوهرم آگاهی دادم که این پسر با جوانان بدی رفت و آمد می کند. شاید هم معتاد است یا دستش کجه... تا اینکه دیروز پول های شوهر قبلی ام را از بانک گرفتم و مقداری طلا خریدم... اشتباه کردم به آنجا بردم. اینها با همدستی هم و با زور و اجبار و با نقشه قبلی مرا کتک زدند و کیفم را از دستم در آوردند.
    هر چه پول نقد و طلا داشتم از من دزدیدند. با فریاد از شوهرم کمک خواستم. او هم با لگد دو ضربه به پهلویم زد... حالا به ناچار متوسل به قانون شدم. اول تمام پول ها و طلا هایم را می خواهم، دوم این که این جوان خطرناک معتاد حق آمدن به خانه ام را ندارد. سوم اینکه من خدمتکار نمی خواهم... مهم تر اینکه شوهرم برای چه این نقشه خطرناک را کشیده تا این طور مالم را از دستم در بیاورد... من سادگی کردم به او گفتم چه مقدار نقدینه از شوهر قبلی ام مانده و چه تصمیمی دارم.»
    قاضی آهی کشید و رویش را به طرف صادق کرد و گفت: «آقای صادق محسنی، چه شده و برای چه این زن را کتک زدید و اموالش را به سرقت بردید. شما در این خانه چه کاره هستید؟»
    صادق از جایش بلند شد. قاضی به صورت معصوم او را نگاه کرد و کمی متأثر شد. گفت: «همان طور که نشسته اید حرف بزنید.»
    صادق خیلی خسته و خواب آلود و پریشان بود سعی کرد بر خودش مسلط باشد. آرام گفت: «جناب قاضی، هر چه این زن گفت دروغ محض است. این خانه متعلق به پدربزرگم مهندس محسنی است که سال های سال شرافتمندانه زندگی کرده. من دانشجو سال اول پزشکی هستم. امروز هم کلاس دارم که متأسفانه در محضر شما هستم. دیروز ایشان با حرف های تحریک آمیز به این خانم که از بچگی در خانه پدربزرگم زندگی می کند _ نه به عنوان خدمتکار بلکه به عنوان دختر خانواده _ مرتب به او نیش زد و ناسزا گفت. از طرفی الان چندی است که پدربزرگم تقاضای طلاق داده و دادگاه آمدن این زن به خانه پدربزرگ را ممنوع کرده، ولی او با وقاهت و با دوز و کلک وارد می شود و نیشتر به قلب این دختر و پدربزرگم می زند. خدارا شاهد می گیرم که نه دست به کیف او زدیم و نه این که قصد کتک زدنش را داشتیم. بلکه وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم دست این بنده خدا را گرفته و به او توهین می کند. من خواستم آنها را از هم جدا کنم چون حرف های توهین آمیزی می زد کمی رنجیدم، نه اینکه عصبانی شده باشم، دستش را گرفتم و گفتم حاج خانم بهتر است شما از این جا بروید. این پیرمرد قلبش می گیرد و سکته می کند. به او رحم کن. برو دادگاه تا حکم طلاق را صادر کند. ناگهان دیدم خودش را روی زمین پرت کرد و سر و گردنش را دسته مبل می زند. کارهایی که می کرد باعث تعجب من شد. اول فکر کردم غشی است. پدربزرگ که سر رسید این زن با چنان مهارتی فرار کرد که نفهمیدم چطور شد. به فاصله نیم ساعت دو مأمور آمد و ما را با خود برد. مرا دیشب در بازداشتگاه نگه داشتند. الان هم در محضر دادگاه محترم هستم.»
    قاضی کمی فکر کرد و گفت: « آقای ابوالقاسم محسنی، شما مهندس هستید؟»
    «بله جناب قاضی.»
    «بنشینید و پاسخ بدهید. بفرمایید مهندس چی هستید؟»
    «مهندس ساختمان و بازنشسته سازمان شهرسازی.»
    قاضی چند بار سرش را تکان داد و به او نگاه کرد. گفت: «از شما سؤالی ندارم. هر چه بود نوه تان گفت. اگر آقای وکیل مدافع فرمایشی دارند بفرمایند.»
    وکیل محسنی از جا برخاست و به قاضی گفت: «جناب قاضی اخوان، با افتخار از این که وکالت پرونده آقای مهندس محسنی و خانواده محترمشان را به عهده دارم از محضر مبارکتان اجازه می خواهم عرایضم را در انتهای دستورات شما، البته اگر لازم بدانید به عرض برسانم.»
    قاضی نگاهش کرد و لبخند زد. گفت: «بفرمایید آقای وکیل مدافع.»
    وکیل جلو رفت و گفت: «از اینکه بزرگواری فرمودید و تقاضای این جانب را پذیرفتید سپاسگزار هستم. خواستم به عرض برسانم در پایان صحبت این دختر جوان عرایضم را عرض کنم.»
    قاضی گفت: «پس فعلاً فرمایشی ندارید؟»
    «خیر قربان.»
    قاضی رویش را به طرف دختر کرد و گفت: «خیلی خوب دختر خانم، پری محسنی، شما همانطور که نشسته اید بفرمایید این زن چه حرکاتی می کند که باعث تحریک شما می شود؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  18. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    دختر چادرش را جا به جا کرد و همان طور که سرش پایین بود گفت: «آقای قاضی، حدود چند ماهی است که این خانم به عقد پدربزرگ در آمدند و در این خانه رفت و آمد می کند. همان روزهای اول آقا به دادگاه مراجعه کرد تا حکم طلاق را بگیرد. مرا ببخشید آقای قاضی، آقا از این زن متنفر است پس چطور می تواند با او هم کلام شود تا بداند از شوهر قبلی اش چه پولی به او رسیده یا اینکه تصمیم به خریدن طلا دارد... این به عقل جور در نمی آید، چون او صد بار تقاضای ملاقات از آقا می کرد تا با او هم صحبت شود، اما آقا او را توی اتاقش راه نمی داد، مثل دیروز... هر چه گفت آقا اجازه نداد وارد اتاقشان شود و این زن با وقاحت تمام گفت تو آقا را طور دیگری دوست داری. من از حرفش که بوی کفر می داد ترسیدم و به پدربزرگ شکایت کردم. آقا صادق هم تشریف داشتند. دوباره در آشپزخانه تهدیدم کرد و شروع به فحاشی نمود. آقا صادق صدایش را شنید و آمد که مرا از دستش نجات دهد. دست او را گرفت و گفت خانم به پدربزرگ رحم کن. بهتر است بروید تا دادگاه حکم طلاق را صادر کند...
    من نفهمیدم این زن چطور خودش را به مبل می زد. خدایی فکر کردم غشی است. نمی دانم چقدر طول کشید، شاید نیم ساعت شد که دو مأمور آمدند و ما را بردند... همین.»
    قاضی رویش را به طرف زن کرد و او را زیر نظر گرفت. زن لبخندی بر لب داشت که نشانه حالت روانی او بود. کمی به وکیل مدافع نگاه کرد، سپس به محسنی خیره شد.
    «خانم میترا شریفی، شما مدعی هستید این خانواده با نقشه قبلی این کار را کردند.»
    زن گفت: «همین طور است.»
    قاضی گفت: «ولی این دو نفر مدعی هستند که این آقا علاقه ای به شما ندارد، پس چطور می توانند از موجودی نقدی شما با خبر باشند با اینکه بدانند در کیف شما چه هست؟»
    میترا به تته پته افتاد. گفت: «البته این طور که این ها می گویند نیست. چون من در اتاق خدمتکار زندگی می کنم ممکن است این دختر کیف مرا باز کرده و همه چیز را دیده و به بقیه هم خبر داده.»
    قاضی گفت: « حرف شما مورد قبول نیست، چون اگر این دختر خانم کیف را باز کرده بود در غیاب شما این طلاها را دیده بود. سؤال این است که چطور همان موقع که کسی او را نمی دید آنها را برنداشته تا به قول شما کشمکشی هم نشود و آثار جرمی هم به وجود نیاید؟! اگر دلیل یا شاهدی دارید بفرمایید.»
    قاضی به زن خیره شد. لبخند بر لب داشت و او را نگاه می کرد.
    زن با کمی مکث گفت: «شاید این ترفندشان بوده، ولی من فاکتور دارم که نشان می دهد دیروز چقدر طلا خریدم.»
    قاضی گفت: «فاکتورها را بدهید. ما تحقیق می کنیم. البته شما را توقیف می کنم و این ها را آزاد تا مشخص شود تهمت شما به این خانواده چه عواقبی دارد.»
    زن از جا بلند شد و با عصبانیت گفت: «آقای قاضی این چه حکمی است که صادر کردید؟ پزشک قانونی هم تأیید کرده مرا زده اند.»
    قاضی با همان لبخند و با خونسردی گفت: «آن را خواندم. پزشک ننوشته شما را کتک زدند، بلکه نوشته در اثر برخورد با جسمی بدنتان کبود شده. اگر شما را کتک بزنند پزشک می نوشت در اثر ضرب و جرح. شما برای اینکه دادگاه را فریب دهید خود زنی کردید. حالا بهتر است فاکتورها را تحویل دهید تا از آن طلا فروش که به شما فاکتور داده استعلام شود. شاید حرف شما درست باشد.»
    زن خود را در بد مخمصه ای دید. انتظار دیگری داشت، اما قاضی پرونده با درایت کامل و بدون اینکه از محسنی سؤالی کرده باشد تصمیم درستی گرفت. زن از دادن فاکتور امتناع کرد.
    قاضی گفت: «ایرادی ندارد، وقتی شما را دستبند زدند آن وقت همه چیز روشن می شود.»
    بی درنگ دستور توقیف او را صادر کردند و زن را بردند. قاضی مأمور را خواست و گفت: «ممکن است در کیف او چند فاکتور باشد، آنها را برای من بیاورید.»
    قاضی رویش را به طرف وکیل کرد و گفت: «جناب وکیل مدافع، اگر خواستید پرونده طلاق این زن را به دلیل ایجاد ناامنی در محیط خانه و سلب آسایش و مزاحمت های مکرر به اینجا ارجاع دهید تا سریع تر اقدام شود.»
    وکیل مدافع گفت: «چشم قربان، اقدام می کنم.»
    قاضی همان طور که در حال نوشتن بود گفت: «من دیگر کاری ندارم، مأمور هم می تواند برود. این آقایان و این خانم آزادند.»
    محسنی نفسی راحت کشید و به اتفاق وکیل از دادگاه خارج شد. غیر از وکیل بقیه آزادانه به سوی خانه حرکت کردند. در حالی که زن را بازداشت کردند هر چه جیغ و داد کشید اثری نداشت.
    روز پر هیجانی بود. محسنی در بین راه گفت: « امروز روز بزرگی برای من است. گر چه دیشب را نخوابیدم، ولی امروز خیلی خوشحال هستم.»
    صادق به فکر فرو رفته بود. مسئله ای سؤال بر انگیز بود. او نمی دانست پری نام فامیلی آنها را دارد.
    وقتی به منزل رسیدند از پدربزرگش درباره پری و این که چطور وارد زندگی پدربزرگ شده سؤال کرد. محسنی سعی کرد خلاصه و مختصر جواب بدهد.
    «از وقتی که او دختر کوچولو و بی کسی بود نام خودمان را روی او گذاشتیم و او مثل فرزندمان با ما در این خانه زندگی می کند، ولی خودش از همه رو می گیرد. می گوید نا محرم هستیم. هزار تا از این حرف ها بلد است. من هم توجهی به این مسئله ندارم. هر طور دوست دارد رفتار کند.»
    صادق گفت: «من هر دفعه که پری را می بینم بدون هیچ تغییری همان است که بود. همین قد، نه بزرگ تر و نه چاق تر یا لاغر تر.»
    محسنی گفت: «بله همین طور است، ولی خیلی ها این طوری هستند.»
    محسنی گفت: «صادق جان، این زنیکه که نیست احساس می کنم خانه برایم بهشت شده. بلند شو برویم آشپزخانه تا ببینیم پری خانم برای ناهار چه فکری کرده است.»
    صادق گفت: «پدربزرگ، اگر اجازه بدهید من حمام بروم و لباس هایم را عوض کنم، چون دیشب توی بازداشتگاه خوابیدم و بدنم بوی بدی گرفته. نه آب شرب درستی داشتند نه نظافت. اتاق پر از شپش و کک بود. خدا کند بیماری دیگری نگرفته باشم.»
    پدربزرگ با عجله و وسواس گفت: «بسیار کار خوبی می کنی، برو حمام. من اینجا منتظر هستم تا برگردی.»
    صادق پس از استحمام و تعویض لباس نزد پدر بزرگ آمد. به اتفاق جهت صرف غذا به طرف آشپزخانه رفتند. پری از صدای پای آنان روسری خود را مرتب کرد.
    محسنی با خوشحالی گفت: «پری خانم، حالا این آشپزخانه از وجود این زنیکه پاک شده، خبر مرگش دیگر پیدایش نمی شود. ما از امروز در آشپزخانه غذا می خوریم.»
    صادق هنوز پری را نگاه می کرد. در فکر بود این پری کیست که مادربزرگ این همه برایش ارزش قائل بود و دوستش داشت، جوری که نام او را تغییر دادند و به نام خودشان کردند. از طرفی پدربزرگش هم مثل فرزندی عزیز و دوست داشتنی با او حرف می زد و هیچ وقت نمی گفت پری یا دختر، بلکه فقط پری خانم یا دختر من صدایش می کرد. پری از زیر چشم حرکات او را زیر نظر داشت، ولی طوری وانمود می کرد که به کنجکاوی او توجه ندارد.
    پری، خیلی زود خوراک مرغ و پلو را آماده کرد و روی میز چید که باعث تعجب صادق شد. پدربزرگش بدون توجه به کنجکاوی صادق


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  20. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 13 1234511 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/