صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 76

موضوع: سفر عشق | مریم قلعه گل

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    سفر عشق | مریم قلعه گل

    نام کتاب: سفر عشق
    نویسنده: مریم قلعه گل
    چاپ دوم : سال 85
    انتشارات : نغمه

    نوشته پشت کتاب :
    ... چند وقتی است که احساس می کنم زندگی ام از این رو به ان رو شده ، همه چیز در نظرم تغییر کرده و زیباتر شده، هیچ گاه فکر نمی کردم دیدن او این قدر در روحیه من تاثیر بگذارد ، او امد و عقل و احساسم را دزدید . تا به حال جرات نکردم به او بگوییم چقدر دوستش دارم. او غرور قشنگی دارد و من عاشق همین غرورش هستم، حتی لجاجت بی حدش را هم دوست دارم . کاش جرات داشتم و به او می گفتم برای اولین بار در مقابل نگاهش اسیر شدم و قلبم به خاطر عشق او تپید . عشق پاکی که حاضرم تا اخرن لحظه عمرم به ان وفادار بمانم....

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل اول
    هوا ابری بود و گرفته. اتومبیل سیاه رنگی طبق معمول هر سه شنبه عصر وارد اسایشگاه شد. تنها سرنشین اتومبیل با دیدن تابلو و محیط اطرافش احساس بیزاری کرد، ولی عزیزی داشت که باید هر هفته به دیدنش می امد و هر بار هم پس از ملاقات با او، عشقش عمیق تر می شد .
    وقتی از ماشین پیاده شد نگاهی به اطرافش انداخت تا بلکه بیمارش را ببیند، ولی با نا امیدی دریافت که او امروز هم از اتاقش خارج نشده، بنابراین با قدم های سنگین به طرف اتاق 304 به راه افتاد ، بی انکه توجه ای به نگاه های تحسین برانگیز پرستاران داشته باشد.
    وارد اتاق شد . محبوبش را دید که همانطور روی تخت دراز کشیده و به نقطه ای خیره شده است . کنارش رفت و با عشق وصف نشدنی بوسه ای بر پیشانی اش نواخت و شاخه گل رز را میان انگشتانش قرار داد ولی بیمار هیچ گونه عکس العملی از خود نشان نداد.
    لبه تخت نشست و شروع به صحبت کرد. ماه ها کارش همین بود؛ تمام وقت با او صحبت می کرد در حالی که می دانست مخاطبش چیزی از حرفهایش نمی فهمد. ولی او می خواست هر طور شده محبوبش را سالم ببیند و با او از احساساتش سخن بگوید.
    بالاخره ساعت ملاقات تمام شد و مرد ناامیدتر از همیشه بیمارش را تنها گذاشت . قصد خارج شدن از بخش را داشت که با شنیدن صدای پرستار بر جای ایستاد و محجوبانه پرسید:
    -بامن کاری داشتید؟
    -بله دکتر می خواهد با شما صحبت کند.
    مرد جوان لبخند تلخی زد و به طرف در اتاق دکتر رفت . وقتی وارد شد رئیس اسایشگاه با خوش رویی گفت:
    -به به ، اقای دکتر ، بفرمایید بنشینید.
    -می بخشید مزاحمتان شدم ولی مثل اینکه با من کاری داشتید؟
    -راستش می خواستم در مورد همسرتون با شما صحبت کنم.
    -بفرمایید؛ گوش می دهم.
    دکتر عینکش را از روی چشم برداشت و با ان بازی کرد. هر وقت قصد داشت خبر ناراحت کننده ای را بدهد همین حالت را داشت. بالاخره با لحن غمناک گفت:
    -شما خودتان بهتر می دانید که در طول این چند ماه همکاران چقدر برای همسر شما زحمت کشیده اند، ولی هیچ تاثیر مثبتی هر چند کوچک در خانم شما ایجاد نشده . به نظر من ایشان را به منزل ببرید، شاید تاثیر بیشتری در حالشان داشته باشد.
    مرد نگران پرسید:
    -یعنی می گویید همسر من خوب نمی شود؟
    -نه پسرم، من به طور قطع نمی توانم چنین نظری بدهم چون همه چیز دست خداست، فقط منظورم این بود که شاید محیط منزل برایش بهتر باشد.
    -چشم ، همین فردا کارهای ترخیصش را انجام می دهم، حالا با اجازه .
    دکتر با صمیمیت دستش را فشرد و گفت:
    -امید به خدا را از دست ندهید ، ان شاءالله همه چیز درست می شود.
    جوان زیر لب تشکری کرد و از اتاق خارج شد.
    حوصله رفتن به منزل را نداشت ولی می دانست در این شرایط بد روحی فقط در منزل خود احساس راحتی می کند.
    وقتی در منزل را گشود از دیدن فضای تاریک ان دلش گرفت . چقدر دوست داشت الان همسرش به گرمی به استقبالش می امد و از بوی عطر تنش مست می شد ولی افسوس...
    مثل همیشه یکراست به طرف اتاق خوابشان رفت .تمام در و دیوارهای اتاق از عکس های عروسی شان پر شده بود. عکس هایی که در انها همسرش در حالت های مختلف به چشم می خورد.
    ان شب بهتری و در عین حال بدترین شب زندگی اش بود. اوایل شب همه شاد و سر مست بودند. نازنین برای لحظه ای سر جایش بند نبود و خنده از لبان زیبا و خوشرنگش دور نمی شد.
    لحظات خوب و خوشی بود، اما ان خبر بد باعث شد همه چیز بهم بریزد و او برای لحظه ای صدای شکسته شدن قلب همسرش را شنید.
    اخرین صدایی که از محبوبش به گوش رسید فریاد دلخراشی بود و نام...
    بعد از ان همه چیز رنگ سیاهی به خود گرفت و دیگر نازنین را مثل سابق ندید. نازنینی که سر تا پا شور و هیجان بود .
    با یاد اوری ان شب اهی از ته دل کشید و چشم های خسته اش را روی هم گذاشت تا بلکه بتواند برای لحظاتی از ان افکار بد فرار کند گرچه می دانست موفق نمی شود. نازنین همه وجود و زندگی اش بود.
    زمزمه وار گفت:
    -زندگی چه بازی ها که با ادم نمی کند.
    پایان فصل 1

    user offline


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    قسمت اول
    چشم های خسته و زیبایش را باز کرد. با بی حالی نگاهی به ساعت انداخت و فهمید تا رسیدن به مقصد زمان زیادی نمانده است. با صدای مهماندار که از مسافرین می خواست کمربندهایشان را ببندند به خود امد و کمربندش را بست . کمی بعد هواپیما در فرودگاه هیترون لندن به زمین نشست. کشوری که برای دختر جوان شروع زندگی نو و تازه ای بود.
    نازنین در خانواده ای سه نفره بزرگ شده بود. پدرش تاجر فرش و موزون داشت و موهای افشان و کمندش چشم ها را خیره می کرد. صورتی گرد و گندمگون با چشم هایی شهلا و عسلی رنگ که در کنار انها لب های قلوه ای و بینی خوش تراشش بیشتر خودنمایی می کرد. نازنین از کودکی به پزشکی علاقه داشت و بالاخره توانست بورسیه دانشگاه اکسفورد لندن را بگیرد و با شادی و امید بسیار راهی دیار غربت شود تا بتواند برای خود و خانواده اش افتخار کسب کند.
    وقتی از هواپیما پیاده شد بی اختیار احساس خلاء و ترس سرتاپای وجودش را فراگرفت . او در این شهر هیچ کس را نداشت اما با یاداوری اقای مهرارا که از دوستان پدرش بود اندکی دلش ارام گرفت. بعد از تحویل گرفتن چمدان هاش به طرف در ورودی حرکت کرد. باد سردی به صورتش خورد و باعث شد بر خود بلرزد . باور نمی کرد لندن چنین هوای سردی داشته باشد. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. در همان حال تاکسی مقابل پایش ایستاد . راننده با لهجه انگلیسی پرسید:
    کجا تشریف می برید؟ ))were going?-
    نازنین ادرس را روی کاغذی نوشته شده بود و به دست راننده داد. او پس از خواندن گفت:
    لطفا، سوار شوید.))Please come up.-
    چمدان هایش را در ماشین جای داد و سوار شد.
    با اشتیاق به مناظر و خانه ها خیره شد و از زیبایی اطرافش به وجد امد. بالاخره بعد از گذشت یک ساعت به محل مورد نظر رسیدند . منزل دوست پدرش در خیابان تاورهیل یکی از بهترین نقاط شهر لندن بود. با تشکر از راننده و پرداخت کرایه از ماشین پیاده شد.
    در مقابل رویش ویلایی مجلل را دید ، جایی که قاعدتا باید تا پایان تحصیلاتش انجا زندگی می کرد. با این که پدر و مادرش از خانواده مهرارا بسیار تعریف کرده بودند ولی ناخوداگاه احساس دلشوره داشت.
    بالاخره دستهای لرزانش را پیش برد و زنگ را فشرد. دقایقی بعد صدای زنانه ای از ایفون به گوشش رسید.
    با دستپاچگی گفت:
    -ببخشید، منزل اقای فرید مهرارا؟
    -بله ، شما؟
    -نازنین هستم؛ دختر اقای کیانی.
    زن هیجان زده گفت:
    -بفرمایید داخل عزیزم، منتظرت بودیم.
    در با تیک کوچکی باز شد و نازنین برای اولین بار پایش را به خانه ای گذاشت که هرگز تصور نمی کرد در ان خانه تحول بزرگی در زندگیش رخ دهد.
    باغ بزرگ منزل با درخت های انبوه نشانگر روح لطیف و ذوق ساکنین منزل بود. از این اندیشه کمی دلش گرم شد. بالای پله ها زن و مرد میانسالی ایستاده بودند و با خوشحالی نگاهش می کردند.
    با نزدیک شدن به زن یک باره به یاد مادرش افتاد و به گرمی خود را به اغوشش انداخت. زن که گویا حال او را درک کرده بود دستی از روی محبت به سرش کشید و گفت:
    -سلام عزیزم ، خیلی خوش امدی.
    نازنین تازه به یاد اورد که هنوز سلام نکرده است. با شرمندگی سرش را پایین انداخت و سلام کرد و به مهربانی جواب شنید . مرد خانواده با اهنگی اشنا گفت:
    -من فرید هستم، دوست قدیم پدرت.
    نازنین با دقت به مرد نگریست. چقدر نگاه این مرد برایش اشنا بود. نگاه یک پدر مهربان و دلسوز را داشت . با دلی اسوده گفت:
    -در منزل ما همیشه از شما و خاله سودابه تعریف هست.
    فرید در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
    -راستی حال مامان و بابا چطوره؟
    نازنین که از لحن صمیمانه او احساس امنیت می کرد همانطور که به دنبالش وارد سالنی بزرگ می شد جواب داد:
    -هر دو خوب بودند و خیلی هم سلام رساندند.
    سودابه به اشپزخانه رفت تا وسائل پذیرایی از مهمان جوانش را اماده کند. در همان برخورد اول که نازنین با محبت او را در اغوش گرفته بود مهر دختر جوان بر دلش نشست . فرید نگاهی به چهره خسته دختر جوان انداخت و با لحنی دلسوزانه گفت:
    -بهتر است تا شب کمی استراحت کنی، پیداست که خیلی خسته ای.
    نازنین ارام جواب داد:
    -نه، خسته نیستم. فقط اگر اجازه بدهید لباسهایم را عوض کنم.
    -راحت باش دخترم و اینجا را خانه خودت بدان.
    فرید در حالی که اخم هایش را در هم کرده جواب داد:
    -کم کم دختر بدی می شوی، از همین حالا می گویم که تو با فرزندان خودم هیچ فرقی نداری.
    نازنین که از این همه محبت دچار احساس خاصی شده بود در حالی که چشمان نمناکش را پاک می کردگفت:
    -حالا می فهمم که چرا این قدر مامان و بابا از شما تعریف می کنند.
    سودابه با سینی چای وارد شد اخرین سخنان نازنین را شنید و با محبت گفت:
    -خوبی از خودشان است ، ما هر کاری می کنیم وظیفه است.
    فرد رو به همسرش کردو گفت:
    -خانم قبل از هر سخنی بهتر است اتاق دختر خوبمان را به او نشان دهی.
    -چشم همین الان او را به اتاقش می برم.
    نازنین همراه سودابه راهی طبقه بالا شد. بعد از پیمودن چند پله که به صورت مارپیچ بود وارد راهرویی عریض شدند که چندین اتاق داشت .
    سودابه مقابل اتاقی ایستاد و گفت:
    -امیدوارم از اتاقت خوشت بیاید، راستش با سلیقه دخترم چیده شده. در ضمن اگرم کم و کسری داشتی به من بگو تا برایت تهیه کنم.
    -حتما، از لطفتان ممنونم.
    -لباسهایت را که عوض کردی بیا پایین ، باید کلی با هم حرف بزنیم.
    -چشم.
    بعد از رفتن سودابه ، نازنین با تردید در را گشود. دیوارهای اتاق رنگ صورتی ملایمی داشت و تمام وسایل موجود در ان نیز صورتی رنگ بودند. پنجره بزرگ سمت چپ اتاق روشنایی زیادی به اتاق بخشیده بود.
    نازنین به طرف پنجره رفت و ان را گشود، اما با ورزش بادی سرد سریع ان را بست و مشغول ارزیابی وسائل موجود در اتاق شد.
    تختی کنار پنجره قرار داشت و سمت چپش میز تحریری بود که تمام وسایل مورد نیازش با سلیقه رویش چیده شده بودند.
    یک دفعه یادش امد پایین منتظرش هستند. بنابراین دست از بررسی اتاق کشید و بعد از تغییر لباس در حالی که بسته های سوغاتی در دستش بود پایین رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    قسمت دوم
    وقتی کنارشان نشست بسته ها را به طرف سودابه گرفت و گفت:
    -لطفا بفرمایید؛ ناقابل است.
    -چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ همین که خودت امدی برای ما بهترین سوغات بود، دیگر احتیاجی به این کارها نبود.
    -وظیفه بود.
    فرید دختر جوان را مخاطب قرار داد و گفت:
    -حالا چه رشته ای قبول شدی؟
    -پزشکی؛ البته اگر بتوانم از عهده اش بربیایم.
    سودابه فنجان چای را مقابل رویش گذاشت و گفت:
    -حتما موفق می شوی، در ضمن اگر خدای نکرده به مشکلاتی برخورد کردی می توانی از پسرم مسعود کمک بگیری. او دو سال پیش مدرکش را گرفته و حالا در بیمارستان مشغول کار است.
    فرید که گویا یک دفعه چیزی به یادش امده باشد متعجب پرسید:
    -راستی بچه ها کجا هستند؟ از عصر ندیدمشان.
    -نگران نباشید ، با دوستانشان بیرون رفتند.
    هنوز دقایقی از حرف سودابه نگذشته بود که صدای در به گوش رسید.
    مسعود ماشین را خاموش کرد و خطاب به خواهرش گفت:
    -خب ، گردش چطور بود؟
    -عالی ، هرگز فکر نمی کردم این قدر خوش بگذرد. ولی داداش با این ماندانای بیچاره چکار کردی که این طور اسیرت شده؟
    مسعود به ظاهر اخمی کرد و گفت:
    -فضولی موقوف! در ضمن از ان دختر لوس حرف نزن که حالم بد می شود.
    ستاره با شیطنت همیشگی خود گفت:
    -پس چرا...
    ناگهان نگاهش به مادر افتاد که با سرعت به سمت انها می امد . نگران از برادرش پرسید:
    -یعنی چی شده؟
    -نمی دانم بهتر است پیاده شویم.
    وقتی مادر مقابلشان ظاهر شد هر دو نگران پرسیدند:
    -سلام مامان ، اتفاقی افتاده؟
    سودابه با عصبانیت گفت:
    -این چه وقت امدن است؟ مثلا قول داده بودید زود برگردید؟
    مسعود بی خیال به ماشین تکیه داد و گفت:
    -چه اتفاقی افتاده؟
    -هیچی، فقط مهمان جوان ما روز اول امدنش از تنهایی خسته و بی حوصله شده است.
    مسعود پرسید:
    -منظورتان از مهمان جوان کیست؟
    -خب ، معلوم است نازنین، دختر اقای کیانی.
    ستاره گفت:
    جدا! بالاخره نازنین خانم تشریف اوردند؟
    -بله، حالا هم بهتر است که پیش او برویم . در ضمن یک نکته فراموشتان نشود، کاملا مواظب رفتارتان باشید. این دختر برای من و پدر خیلی عزیز است.
    مسعود با لحنی پر شیطنت گفت:
    -من هیچ گونه تضمینی نمی توانم بدهم. چون خودتان که می دانید ، از دخترهای لوس اصلا خوشم نمی اید.
    سودابه پوزخندی زد و لپ پسرش را کشید و گفت:
    -این دفعه را اشتباه کردی، شازده.
    سپس هر سه به طرف ساختمان رفتند. بچه ها با پدر احوالپرسی مختصری کردند و به طرف مهمان جوان خود رفتند. نازنین که به احترام انها از برخاسته بود با نزدیک شدن به ستاره لبخند گرمی بر لب نشاند و دستش را به نشانه دوستی دراز کرد و با صدای ظریفی گفت:
    -سلام.
    ستاره که از لحن مهربان او خوشش امده بود با صمیمیت دستش را فشرد و گفت:
    -سلام ، من ستاره هستم. عزیز دردانه مامان و بابا. امیدوارم در مدتی که اینجا هستید برای هم دوستان خوبی باشیم.
    نازنین با لحن اطمینان بخشی گفت:
    -حتما همین طور است.
    سپس نگاهش را به مسعود دوخت که با شیطنت نگاهش می کرد.
    شرمزده نگاهش را به زمین دوخت و ارام سلام کرد. مسعود دستش را دراز کرد و گفت:
    -من هم مسعود هستم، خیلی خوش امدید.
    نازنین در حالی که دستهای ظریفش را در میان دستهای محکم و مردانه او قرار می داد خیلی کوتاه جواب داد :
    -ممنون.
    پسر جوان پوزخندی زد و از او فاصله گرفت.
    تا اماده شدن شام خانم و اقای مهرارا با سوالاتشان تمام وقت او را پر کردند و نازنین علی رغم خستگی بسیار جواب سوالات انها را با حوصله می داد. وقتی شام روی میز چیده شد همگی دور ان گرد امدند. ستاره و مسعود بی معطلی شروع به خوردن کردند. نازنین از خستگی چشمانش را بزور باز نگه داشته بود و ارام چنگال را به دهان می گذاشت و غذا را می بلعید. مسعود که او را زیر نظر داشت با کنجکاوی پرسید:
    -خانم کیانی غذا خوشمزه نیست؟
    نازنین چشمان زیبایش را که به دلیل خواب الودگی خمار شده بود به مسعود دوخت و خیلی ارام جواب داد:
    -غذا خوشمزه است، فقط من...
    و با خجالت حرفش را خورد. سودابه با دلسوزی مادرانه ای نگاهش کرد و گفت:
    -ما را ببخش عزیزم، با سوالهایمان خسته ات کردیم، اگر دوست داشته باشی می توانی بروی و استراحت کنی.
    نازنین خوشحال پذیرفت و در حالی که از سر میز شام بر می خاست ضمن عذر خواهی شب بخیر گفت و راهی اتاقش شد.
    ان شب انقدر خسته بود که به محض رسیدن به اتاقش با همان لباس ها خود را روی تخت انداخت و به خواب عمیقی رفت.
    مسعود تکه ای کیک به دهانش گذاشت و با بی خیالی گفت:
    -من که اصلا از این دختر خوشم نمیاد خیلی از خود راضی به نظر می اید ، فکر می کند دختر...
    با دیدن قیافه ناراضی پدر و مادرش ادامه حرفش را خورد . ستاره به میان بحث امد و گفت:
    -ولی بر عکس تو من خیلی از او خوشم امد ، نگاه مهربانی دارد.
    فرید نگاهی به پسرش انداخت و گفت :
    -تو نباید از روی ظاهر افراد در موردشان قضاوت کنی، شاید ظاهر نازنین کمی مغرور باشد که به نظر من اصلا هم این طور نیست، ولی بهتر است این اخلاقش را پای نجابتش بگذاری. البته گناهی هم نداری بیست و شش سال زندگی در اینجا تو را در مورد شناخت ایرانیها دچار مشکل کرده است.
    سپس با عشق به همسرش نگاه کرد و گفت:
    -تو با دیدن چشمهای نازنین یاد چه کسی می افتی؟
    سودابه که گویا در گذشته سیر می کرد ارام جواب داد:
    -راحله هم همین نگاه را داشت؛ یادت می اید چقدر سعید از دستش حرص می خورد؟ اما بالاخره با لجاجتش توانست راحله را اسیر عشق خود کند.
    فرید با به یاد اوردن گذشته چهره اش از هم باز شد و گفت:
    -همیشه سعید پیش من گله می کرد که چرا راحله تا این حد سرد است؟ واقعا که چه روزهای خوشی داشتیم. با دوچرخه تعقیبتان می کردیم، از صبح تا شب انقدر رکاب می زدیم که شب ها از پادرد نمی توانستیم بخوابیم.
    سودابه با شطنت گفت:
    -من و راحله هم تمام مدت به شما می خندیدیم.
    ستاره که همیشه از شنیدن خاطرات جوانی پدر و مادر لذت می برد با هیجان گفت:
    -مامان لطفا همه چیز را از اول تعریف کنید.اصلا چرا نازنین را تا این حد دوست دارید؟ چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز روابطتان با خانواده کیانی برقرار است؟
    سودابه در حالی که از جا بر می خاست جواب داد:
    -فعلا وقت خواب است بهتر است این سوالات را بگذارید برای وقت دیگری، حالا هم زود بروید و بخوابید.
    بعد از رفتن مادر، مسعود از پدر پرسید:
    -بابا، چرا هر وقت حرفی از گذشته به میان می اید مامان از حرف زدن خودداری می کند؟
    فرید هم از جا بر خاست و گفت:
    شاید خاطرات گذشته برای همگی ما شیرین باشد اما در میان انها بعضی از اتفاقات واقعا ازار دهنده بود.
    مسعود که رفتن پدر را نظاره می کرد ارام گفت:
    -ما را بگو که فکر می کردیم پدر همه چیز را تعریف می کند ، ولی انگار او از مامان سرسخت تر است.
    ستاره خمیازه اش را خورد و گفت:
    -بهتر است زیاد کنجکاوی به خرج ندهی ، وقتش که شد همه جریان را تعریف می کنند. حالا هم بهتر است برویم بخوابیم، من که حسابی خسته ام.
    مسعود با تمسخر گفت:
    -نکند خستگی نازنین خانم به شما هم سرایت کرده.
    ستاره با بی حوصلگی جواب داد:
    -نمی دانم این دختر چه هیزم تری به تو فروخته که هنوز نیامده از او بدت می اید.
    -اه، ببخشید که به نازنین خانم شما توهین کردم.
    -تو نمی ایی بخوابی؟
    -نه کار دارم.
    ستاره ارام شب بخیر گفت و با بی حالی از پله ها بالا رفت و راهی اتاقش شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم


    چشم هایش را باز کرد و با تعجب به اطرافش نگاهی انداخت. اتاق و لوازمش همگی جدید بودند . یکباره به یادش امد کجاست. کش و قوسی به اندامش داد و از جا بر خاست. سریع دوشی گرفت و لباسش را عوض کرد. روبروی پنجره ایستاد و ان را باز کرد. باد سردی وارد اتاقش شد که باعث شد بر خود بلرزد. بی توجه به ان هوای سرد مشغول شانه زدن موهای بلندش شد. چقدر مادر موهایش را دوست داشت و موقع امدن کلی سفارش کرده بود که مواظب موهایش باشد و او با شیطنت گفته بود، فکر می کنم شما بیشتر نگران موهایم باشید تا خودم. وقتی از شانه زدن موها فارغ شد اتاق را ترک کرد و به سمت سالن رفت و با دیدن سودابه لبخندی بر لب اورد.
    -سلام، صبحتان بخیر.
    سودابه نگاهی به چهره شادابش انداخت و گفت:
    - صبح تو هم بخیر،دیشب خوب خوابیدی؟
    -بله، واقعا خواب شیرینی داشتم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
    -راستی عزیزم ، کی برای ثبت نام می روی؟
    نازنین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    -نیم ساعت دیگر، فقط خدا کند کارهایم به خوبی پیش برود.
    سودابه با لحن اطمینان بخشی گفت:
    -ان شاءالله همه چیز بر وفق مرادت پیش می رود. حالا بیا صبحانه بخور که جان داشته باشی که دوندگی کنی.
    نازنین به سخن او خندید و همراهش راهی اشپزخانه شد. سودابه در حالی که فنجان قهوه را پیش رویش می گذاشت با مهربانی گفت:
    -نازنین جان می خواستم با تو در مورد مسئله ای صحبت کنم .
    دختر جوان متعجب به سودابه نگریست . نمی توانست حدس بزند سخن سودابه چیست. بنابراین با تردید گفت:
    -بفرمایید؛ گوش می دهم.
    سودابه همان طور که قهوه اش را شیرین می کرد ارام گفت:
    -تو برای اولین بار می خواهی تنها زندگی کنی، ان هم در یک کشور غریب . البته همگی ما هستیم و تو می توانی روی کمک ما حساب کنی ولی منظورم محیط دانشگاست. امکان دارد برایت مشکلاتی پیش بیاید در هر صورت می خواستم بگویم، اگر زمانی مشکلی برایت پیش امد حتما با ما در میان بگذار. اینجا بر خلاف ایران است و نوع فرهنگ ما با اهالی اینجا تفاوت دارد . مردم کشورهای غربی از ازادی بیشتری برخوردارند. من و فرید را پدر و مادر خودت بدان و ستاره و مسعود هم خواهر و برادرت. شاید باور نکنی ولی دیروز که مرا انچنان با محبت در اغوش گرفتی احساس خاصی به من دست داد. دوست دارم مادر تو هم باشم. بنابراین با من راحت باش و حرفهایت را بزن. در هر موردی که باشد مهم نیست. مطمئن باش برایت سنگ صبور خوبی خواهم بود.
    نازنین دست سودابه را به گرمی گرفت و گفت:
    -من هم دیروز تا شما را دیدم فهمیدم که می توانم به شما تکیه کنم. شما بوی مادرم را می دهید . عمو جان نگاه گرم و مهربان پدرم را دارد و ستاره جان هم جای خواهر نداشته ام.
    سودابه با شیطنت پرسید:
    -پس تکلیف مسعود چه می شود؟
    نازنین در حالی که گونه هایش از شرم سرخ شده بود سر به زیر انداخت و ارام جواب داد:
    -من با پسرهای جوان میانه خوبی ندارم.
    سودابه با صدای بلند خندید و گفت:
    -اتفاقا مسعود هم دیشب از این اخلاقت کلی گله می کرد. به نظر او تو دختر مغروری هستی، البته تقصیر خودش هم نیست چون دخترهای اینجا اصلا نجابت و پاکی دختران ایرانی را ندارند. به او کمی فرصت بده تا تو را بهتر بشناسد.
    -من گله ای ندارم و سعی می کنم همیشه برای اقا مسعود احترام قائل باشم.
    سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    -اگر اجازه بدهید من دیگر رفع زحمت کنم.
    سودابه اخم هایش را در هم کرد و گفت:
    -دفعه دیگر از این حرفها نزن ، برو به سلامت. راستی می خواهی همراهت بیایم؟
    نازنین گونه اش را با عشق بوسید و جواب داد:
    -نه ، ممنون.
    و از منزل خارج شد.
    ثبت نام در دانشگاه با استفاده از تکنولوژی سریع انجام شد و نازنین با امید بسیار به طرف منزل رفت. خانه ای که دیگر چون دیروز از ان هراس نداشت و این بار با قدم های محکم وارد خانه شد. گرمای سالن احساس رخوت عجیبی در درونش ایجاد کرد. ستاره به محض دیدنش شادمان به طرفش امد و گفت:
    -سلام، چکار کردی؟
    -بالاخره موفق شدم ثبت نام کنم ، از شنبه هم کلاسها شروع می شود.
    -وای ، چه خوب. پس ماندگار شدی.
    سودابه با عجله از اشپزخانه خارج شد و با تعجب به هر دو نگریست. ستاره دستهای ظریف نازنین را در دستش گرفت و گفت:
    -مامان ، نازنین دیگر ماندگار شد.
    سودابه با ذوق گفت:
    -این که خیلی عالیه! از امروز یک خانواده خوشبخت پنج نفری خواهیم شد.
    -پس امشب را باید جشن بگیریم.
    نازنین با دستپاچگی گفت:
    -باور کن اصلا لازم نیست.
    -اما این طوری نمی شود.
    نازنین با کلافگی گفت:
    -باور کن من این طور راحت ترم.
    سودابه که او را معذب دید خطاب به دخترش گفت:
    -پس جشن را می گذاریم برای فارغ التحصیلی اش.
    -بله ، این طوری بهتر است.
    -حالا زودتر بیایید ناهار بخوریم، من که حسابی گرسنه ام.
    با این حرفش دو دختر جوان با عجله به اشپزخانه رفتند دور میز نشستند . نازنین پرسید:
    -راستی عمو جان برای ناهار نمی اید؟
    -نه، همیشه وقت ناهار من و ستاره تنها هستیم. فرید و مسعود شب ها می ایند.
    -درست مثل ما. بابا هم از صبح تا شب شرکت است. مامان هم هیچ مخالفتی ندارد.
    سودابه با مهربانی گفت:
    -راحله همیشه کم توقع بود. او از مرد فقط وفاداری و عشق یکرنگ را می خواست. هر وقت با هم می نشستیم و از ملاک هایمان برای شوهر اینده حرف می زدیم ، او به این نکات توجه می کرد و هیچ وقت دنبال ثروت و زیبایی نبود . چیزی که الان دخترهای جوان ما خیلی دنبالش هستند.
    سپس نگاهی دقیقی به نازنین انداخت و با کنجکاوی پرسید:
    -تو چی نازنین ؟ برای تو چه چیزی ملاک است؟
    نازنین با شرمندگی نگاهی به ان دو انداخت و گفت:
    -اگر بگویم تا به حال به این مسائل فکر نکرده ام دروغ گفته ام. ولی مردی می خواهم مثل پدرم باشد. او واقعا عاشق من و مادر است، صادقانه همه چیز را تقدیم ما می کند . با وجود ثروت زیادش هیچ وقت غرور به سراغش نیامد و با بخشندگی به نیازمندها کمک می کند.
    سودابه با زیرکی گفت:
    -فقط خدا کند ناز کردن مادرت را به ارث نبرده باشی. نمی دانی تا به پدرت جواب " بله " را داد همه ما را جون به سر کرد.
    نازنین اهی کشید و گفت:
    -کاش شما از گذشته صحبت می کردید . راستش هر وقت از مامان می خواهم برایم از گذشته و ماجرای اشنائی اش با پدر بگوید یک طوری طفره می رود.
    -باشد ، قبول ، دیگر فکر کنم همگی شما بزرگ شده اید. فقط اجازه بدهید از راحله اجازه بگیرم.بعد یک روز تعطیلی که مسعود هم باشد همه چیز را برایتان می گویم.
    دو دختر هیجان زده او را غرق بوسه کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت اخر
    سودابه به زحمت انها را ساکت کرد و گفت:
    -ارام باشید، فعلا ناهارتان را بخورید.
    -سلام.
    همگی با شنیدن صدا به درگاه اشپزخانه نگریستند . مسعود دست به سینه ایستاده بود و نگاهشان می کرد . سودابه با مهربانی گفت:
    -سلام پسرم ، چه عجب امروز زودتر از همیشه امدی؟
    مسعود با بی خیالی خود را روی صندلی انداخت و گفت :
    -تا اخر هفته مرخصی گرفتم . قرار است با بچه ها به سفر برویم.
    ستاره با کنجکاوی پرسید:
    -کجا؟
    مسعود با تکه ای مرغ بریان به دهانش گذاشت و گفت:
    -هر جا غیر از اینجا ، می خواهیم به دامان طبیعت پناه ببریم.
    سودابه با نگرانی پرسید:
    -در این هوا ؟ نکند سرما بخوری؟
    -این که مسئله ای نیست مامان، یک بسته قرص می برم که اگر سرما خوردم استفاده کنم.
    نازنین از بی خیالی او خنده اش گرفت . عجب پسری بود. مسافرت وسط سرما، ان هم با یک عالمه دارو . مسعود که خنده او را دید کنجکاو پرسید:
    -چیزی شده... خانم کیانی؟
    نازنین که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد با لحن محکمی گفت:
    -نه، چیزی نشده ... اقای مهر ارا.
    سودابه و ستاره از حاضر جوابی او خنده اشان گرفت . مسعود در حالی که خشم خود را می خورد با بی تفاوتی گفت:
    -موفق شدید در دانشگاه ثبت نام کنید؟
    -بله ، همه کارها خیلی راحت و سریع انجام گرفت. از شنبه هم کلاسها شروع می شود.
    -جدی؟ پس چند روزی فرصت دارید تا به گردش بگذرانید.
    نازنین این بار مستقیما به چشمانش نگاه کرد و گفت:
    -قطعا همین کار را خواهم کرد.
    مسعود متعجب از حاضر جوابی او رو به مادرش نمود و گفت:
    -مامان فکر کنم به نجابت دختران ایرانی باید زبان درازی هم اضافه کنید.
    با این حرفش هر سه نفر خندیدند و ستاره در میان خنده گفت:
    -خدا را شکر که یک نفر از پس زبان تو بر امد . نازنین جان واقعا دستت در نکند.
    نازنین نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
    -باور کنید من قصد بی ادبی نداشتم ، اگر باعث ناراحتی شما شدم معذرت می خواهم.
    مسعود با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت:
    -نه، ناراحت نشدم. فقط تعجب کردم چون به ظاهرتان نمی اید حاضرجواب باشید.
    سودابه با شیطنت گفت:
    -هیچ وقت نباید از ظاهر افراد در موردشان قضاوت کنی ، این درس دیشب بود.
    مسعود در حالی که از اشپزخانه خارج می شد ارام سری تکان داد و گفت:
    -بله، فکر کنم این بار حق با شما باشد.
    بعد از خروجش نازنین با شرمندگی نگاهی به سودابه انداخت و گفت:
    -باور کنید نمی خواستم به اقا مسعود توهین کنم.
    -می دانم عزیزم، اتفاقا من به این اخلاق تو افتخار می کنم. خیلی خوشم امد که این طور با او صحبت کردی.
    ستاره با لجاجت گفت:
    -مامان حالا که مسعود هم هست با راحله خانم تماس بگیرید . اگر اجازه دادند همین حالا همه چیز را تعریف کنید.
    سودابه به چشمان مشتاق دخترش و نازنین نگاه کرد . خوب می توانست حال انها را درک کند. خودش هم احساس می کرد مایل است از گذشته با کسی صحبت کند. بنابراین لبخندی زد و گفت:
    -بسیار خوب، پس تا من تماس می گیرم شما ظرف ها را بشوئید.
    دو دختر با شادی از جا برخاستند و به سراغ ظرف ها رفتند. بعد از خروج مادر، ستاره با تردید پرسید:
    -نازنین تو که مادرت را می شناسی فکر می کنی قبول کند؟
    -نمی دانم ، شاید اگر من می گفتم مامان قبول نمی کرد ، ولی گمان نمی کنم روی حرف خاله سودابه حرفی بزند.
    ستاره با کلافگی گفت:
    -پس چرا اینقدر طولش می دهند؟
    -کمی صبر داشته باش.
    دقایقی بعد مسعود با ظاهری برازنده مقابلشان ظاهر شد و با دیدن ان دو که مشغول شستن ظرف ها بودند خنده ای کرد و گفت:
    -به به ! می بینم که خانم های جوان دارند کار می کنند.
    ستاره با مسخرگی گفت:
    -خدا را شکر که ما تنبلی را از شما به ارث نبردیم ، ولی شستن ظرف ها حکمتی دارد.
    سپس با زیرکی نگاهی به نازنین انداخت و هر دو خندیدند.
    مسعود به طرف یخچال رفت و موزی برداشت و در حالی که ان را گاز می زد پرسید:
    -مثلا چه حکمتی؟
    نازنین با هیجان جواب داد:
    -مادرتان قرار است از گذشته برایمان بگوید. یعنی زمان جوانی و عشق و عاشقی شان.
    مسعود با شیطنت نگاهی به چهره خندان نازنین انداخت و ارام پرسید:
    -شما خیلی از این جریانات خوشتان می اید؟
    نازنین که از نگاه خیره او حالت عجیبی پیدا کرده بود با لکنت گفت:
    -خب ... مسلما ... اصلا این چه سوالیست که شما می پرسید؟
    در همان حال بشقابی که دستش بود لیز خورد و به زمین افتاد . از صدای شکستن ظرف ستاره جیغ خفیفی کشید و گفت:
    -چی شد؟
    نازنین خم شد و خرده شیشه ها را جمع کرد . صورتش از خجالت سرخ شده بود. مسعود که حالش را درک کرد کنارش زانو زد و ارام گفت:
    -کمی به خودتان مسلط باشید؛ من که حرف بدی نزدم.
    نازنین که از این همه نزدیکی معذب شده بود، کمی خودش را عقب کشید و در حالی که اخم کرده بود جواب داد:
    -شما همه مسائل را با هم قاطی می کنید . منظور من ... اخ...
    مسعود و ستاره با نگرانی نگاهی به او انداختند . نازنین با ناراحتی انگشتش را گرفته بود. مسعود با عصبانیت گفت:
    -چرا مواظب خودتان نیستید؟ ستاره عجله کن و برو باند بیار.
    -نه، چیزی نشده.
    ستاره همان طور که اشپزخانه را ترک می کرد با مسخره گی گفت:
    -اره، می بینم اصلا خون نمی اید.
    بعد از خروج ستاره، مسعود با دلسوزی نگاهی به صورت دختر جوان انداخت . خطوط چهره اش نشان می داد که درد دارد. بنابراین با مهربانی گفت:
    -روی صندلی بنشینید ، برایتان بهتر است.
    نازنین به گفته او عمل کرد. احساس ضعف می کرد. در همان حال سودابه با شادی پا به اشپزخانه گذاشت و گفت:
    -همه چیز بر وفق مراد شما...
    یکباره چشمش به انگشت خونین نازنین افتاد و گفته اش را خورد. با نگرانی به طرفش رفت و گفت:
    -چی شده؟
    نازنین با لبخند اطمینان بخشی گفت:
    -اتفاقی نیفتاده خاله جان ، فقط من دست و پا چلفتی یکی از بشقاب ها را شکستم.
    -فدای سرت عزیزم، چرا مواظب خودت نبودی؟
    -باور کنید چیز مهمی نیست.
    در همان حال ستاره با جعبه کمکهای اولیه امد و ان را به طرف مسعود گرفت و به مادرش چشم دوخت. سودابه که منظور او را فهمیده بود با مهربانی گفت:
    -خیالت راحت باشد ، راحله قبول کرد و همه چیز را به من سپرد . حالا بعد از این که مسعود دست نازنین را پانسمان کرد به سالن می رویم و من همه چیز را تعریف می کنم.
    مسعود سعی کرد با احتیاط دست او را ببندد . وقتی کارش تمام شد نگاهی به نازنین انداخت و با مهربانی گفت:
    -احساس ضعف نمی کنید؟
    -نه، فقط کمی سرگیجه دارم.
    -این کاملا طبیعی است.
    سپس رو به ستاره کرد و گفت:
    -لطفا با یک لیوان اب میوه از نازنین خانم پذیرایی کنید.
    -چشم تا شما به سالن بروید من هم با اب میوه خدمتتان می ایم.
    پایان فصل 2


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    قسمت اول
    سودابه به نقطه ای از باغ خیره شد. در این فصل برگهای رنگارنگ روی زمین زیبائی خاصی به باغ بخشیده بود. لحظه ای بی هیچ حرکتی به درختان کهنسال باغ چشم دوخت و ارام شروع به تعریف کرد:
    " من در خانواده ای چهار نفره بزرگ شدم. پدرم کارمند بود و مادرم زنی فداکار و خانواده دوست . یادم می اید که از صبح زود که از خواب بیدار می شد تا شب که می خواست بخوابد بی وقفه کار می کرد. برادرم سه سال از من بزرگ تر بود و روابط خوبی باهم داشتیم. 15 ساله بودم که خانواده جدیدی همسایه ما شدند . اقای نویدی بسیار پولدار و بداخلاق بود. با هیچ کدام از همسایه ها رفت و امد نمی کرد . انها سه فرزند داشتمد. رامین پسر بزرگشان بود. راحله دومین فرزند و راحیل اخری.
    راحله دختر زیبایی بود. پوست صاف و سفیدی داشت با چشم های درشت و شفاف که همیشه برق خاصی در انها دیده می شد . من او را دورادور می دیدم. خیلی دلم می خواست با او همکلام شوم ولی انها زیر سلطه پدرشان بودند و حق دوستی با کسی را نداشتند . تا اینکه بالاخره این موقعیت نصیبم شد و من و راحله با یکدیگر هم کلاس شدیم. خیلی زود با او طرح دوستی ریختم و او هم پذیرای دوستی ام شد. دیگر با هم درس می خواندیم، مدرسه می رفتیم و گاهی اوقات دزدکی به خانه یکدیگر سر می زدیم. در همین دیدارها بود که برادرم عاشق راحله شد. عاشق نگاهش، صداقتش و غرور خاص او.
    مسعود همه چیز را برایم تعریف کرد و من از عشق او نسبت به راحله شاد شدم. دیگر کار هر روزم شده بود که دم گوش راحله از برادرم بگویم. حتی گاهی اوقات وقتی مسعود منزل بود راحله را با هزار بهانه به انجا می کشاندم. مدتی بود که هر گاه صحبتی از مسعود پیش می امد راحله دست و پایش را گم می کرد و رنگش می پرید. فهمیدم که او هم به مسعود علاقمند شده. وقتی این خبر را به برادرم دادم از شادی به گریه افتاد. هرگز فکر نمی کردم که عشق او نسبت به راحله تا این حد باشد. بالاخره ان دو به عشق خود اعتراف کردند. ولی قسمت مشکل کار، راضی کردن پدر راحله بود . این ترس همیشه همراهشان بود و من فقط نظاره گر رنج کشیدن ان دو بودم.
    بدین ترتیب ماه ها گذشت و مسعود باید خودش را برای رفتن به سربازی اماده می کرد. ان روزها برای هر دو نفرشان سخت بود. راحله که فقط من را سنگ صبور خود می دانست ساعت ها برایم درد و دل می کرد و از عشق شدید خود می گفت. اشکهایی که می ریخت دلم را به درد می اورد و از این که باعث این اشنایی شده بودم در دل خود را نفرین می کردم. بالاخره روز جدایی فرا رسید و مسعود با غم بزرگی که از دوری عزیزش در دلش لانه کرده بود و به سربازی رفت. راحله گرچه در ظاهر مثل قبل بود ، ولی وضع روحی اش چندان تعریفی نداشت و این از سکوت طولانی و نمرات بد درسی اش مشخص بود. فقط زمانی که مسعود به مرخصی می امد شاد می شد، و با رفتن مسعود روح راحله هم پر می کشید.
    خلاصه در ان ایام دشوار بود که ان اتفاق شیرین افتاد. اتفاقی که برای من و راحله سرنوشت ساز بود. ان روز من و راحله برای خرید کردن به بازار رفته بودیم. طبق معمول من باید همه اجناس را حمل می کردم . راحله فقط دستور می داد. در حالی که دو دستم پر بود ؛ زیر لب غر می زدم و راحله فقط می خندید. من که دیگر تحمل حمل کردم ان همه بار را نداشتم بر جای خود ایستادم و با ناراحتی گفتم:
    -این دیگر خود خواهی است که تمام این اجناس را به من دادی، لااقل این تخم مرغ ها را از دستم بگیر.
    راحله با شیطنت گفت:
    -باشد، به شرطی که فردا در امتحان ریاضی کمکم کنی.
    با تعجب پرسیدم:
    -مگر درس نخواندی؟
    در حالی که به نقطه ای می نگریست ارام جواب داد:
    -نه، نامه مسعود را می خواندم.
    با مسخره گی گفتم:
    -خدا را شکر که مسعود دیر به دیر نامه می نویسد، وگرنه همین چند ساعت هم تو را نمی دیدم.
    راحله در حالی که تخم مرغ ها را از دستم می گرفت پوزخندی زد و گفت:
    -کم غر بزن و تند راه بیا.
    ان روز هر دو سر به سر هم می گذاشتیم. شاید به خاطر هوای خوب بهاری بود که مستمان کرده بود و یا به اقتضای سنمان. به هر حال راه را با خنده و شوخی طی می کردیم که ناگهان موقع عبور از خیابان ماشینی با راحله برخورد کرد. با صدای جیغ هر دو نفرمان ، مردم دورمان جمع شدند. خدا را شکر سرعت ماشین کم بود و راحله اسیب چندانی ندید. فقط پایش کمی ضرب دید و ظاهرش خنده دار شده بود. تمام تخم مرغ ها روی سر و بدنش شکسته شده بودند.در همان حال چشم های براقش را دیدم، همیشه با دیدن این حالتش سعی می کردم دختر خوبی باشم ، زیرا می فهمیدم موقع عصبانیتش است. راننده و کسی که کنارش نشسته بود با سرعت از ماشین پیاده شدند. دو پسر جوان با نگرانی رو به راحله کردند و گفتند:
    -شما که مشکلی برایتان پیش نیامده؟ به خدا...
    ناگهان راحله با صدای بلند سرشان فریاد کشید و گفت:
    -حیف این ماشین که زیر پای شماست . اصلا شما را چه به ماشین؟
    راننده با شیطنت پرسید:
    -اگر سوار ماشین نشویم، پس با چه وسیله ای بگردیم؟
    راحله که از حاضر جوابی او خشمگین شده بود با مسخرگی گفت:
    -دوچرخه.
    سپس دستم را گرفت و همرا خود کشید . در تمام طول راه ساکت بودم. چون می ترسیدم حرفی بزنم و او بیشتر عصبانی شود. ولی یک دفعه با صدای خنده اش متعجب نگاهش کردم. با خنده رو به من کرد و گفت:
    -امروز عجب ماجرائی داشتیم؛ ولی از حق نگذریم انها تقصیری نداشتند، ما خودمان بی توجه بودیم.
    از خنده اش دلگرم شدم و گفتم:
    -جالب تر از ان تیپ و قیافه تو بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    قسمت دوم

    راحله که تازه متوجه خودش شده بود نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت:
    -یعنی من با همچین سر و وضعی مقابل انها قرار گرفته بودم؟
    -بله و الحق که قیافه خنده داری هم داشتی.
    هر دو از این ماجرا حسابی خنده امان گرفت. غافل از ان که ان دو تمام مدت ما را زیر نظر داشتند.
    چند وقتی گذشت و تعطیلات عید فرا رسید ولی مسعود نتوانست به مرخصی بیاید. انتظار داشتیم حداقل بعد از تعطیلات بیاید. ان روز هر دو ساکت و ناراحت بودیم. چند روز قبلش نامه ای از مسعود به دستمان رسید که در ان نوشته بود ، نمی تواند به مرخصی بیاید.
    زیر چشمی نگاهی به راحله کردم. اخمهایش در هم بود. من بی تفاوت جلوتر گام بر می داشتم، یک دفعه با دیدن ان صحنه شوکه شدم و سر جای خود ایستادم. اصلا نمی دانستم باید به چشم هایم اعتماد کنم یا نه.
    راحله که از ایستادن من متعجب شده بود با عصبانیت پرسید:
    -چی شده؟
    با انگشت به ان سوی خیابان اشاره کردم . راحله امتداد انگشتم را نگاه کرد . او هم مثل من تعجب کرد . ان دو پسر جوان را که با ماشین به راحله زده بودند دیدیم که سوار دوچرخه شده اند. نگاهی به هم انداختیم و ارام خندیدیم. از ان روز غالبا انها با دوچرخه هایشان مقابلمان ظاهر می شدند. راحله توجه چندانی به انها نمی کرد و همیشه با غرور از مقابلشان می گذشت ولی من، ساده، دل باختم و عاشق ان پسر با موهای پر کلاغی اش شدم. فرید تمام زندگی ام شده بود . اگر یک روز او را نمی دیدم دلم می گرفت. راحله پی به عشقم برده بود و من را منع می کرد و عقیده داشت عشق های خیابانی بی ارزش و دوام چندانی ندارند. ولی من عاشق بودم و به این حرف ها اهمیتی نمی دادم.
    ایام خوبی داشتیم و هر کدام در رویاهای قشنگ خودمان غرق بودیم که ان اتفاق شوم همه چیز را به هم زد. مسعود تصمیم داشت بعد از 7 ماه به مرخصی بیاید. همه خوشحال منتظر ورودش بودیم. راحله سر از پا نمی شناخت . ان روز حسابی اراسته از صبح به منزل ما امد . دو ساعت از موعد رسیدنش می گذشت ولی هموز پیدایش نشده بود. ابتدا خودمان را دلخوش کردیم که شاید ساعت حرکتش تغییر کرده باشد ولی کم کم غروب شد. راحله در حالی که دلشوره داشت به منزلشان رفت و من به او قول دادم به محض امدن مسعود خبرش کنم . ولی انگاری همه چیز از اختیار ما خارج شده بود. پدر و دائی ام که از ترمینال خبری دستگیرشان نشده بود نگران به کلانتری ها سر زدند. من از خستگی در سالن ورودی روی مبل دراز کشیده بودم که یکدفعه با صدای شیون مادر و زن دایی ام از خواب پریدم . نگران خودم را به حیاط رساندم . با دیدن مادر که روی زمین بی هوش شده بود و شانه های خمیده پدرم که بر اثر گریه می لرزید همه چیز دست گیرم شد ولی هنوز کمی امید داشتم . با قدم های سست خود را به دائی رساندم. جرات سوال کردن نداشتم. دائی که نگاهم را خواند با لب های لرزان گفت:
    -از این به بعد تو باید مواظب پدر و مادرت باشی.
    و سپس با صدای بلند گریست . نمیه شب بود ولی در منزل ما همه عزادار بودند. همسایه ها با صدای شیون ما از منزل هایشان خارج شدند. در ان بین چشمم به راحله افتاد که با بدنی لرزان کنار دیوار ایستاده بود. رنگش پریده بود . با عجله خودم را به او رساندم و در اغوشش گشیدم. حالا هر دو راحت گریه می کردیم. غم از دست دادن مسعود برای همه ما سخت بود. نمی توانستیم باور کنیم او دیگر در میان ما نیست . راحله مدام خود را نفرین می کرد و می گفت، تقصیر من بود که از مسعود خواستم به مرخصی بیاید، اگر اصرارهای من نبود این طور نمی شد. روز خاکسپاری راحله به سختی خودش را نگه داشته بود. ولی من صدای شکستن قلب عاشقش را شنیدم."
    در اینجا سودابه سکوت کرد و از جای برخاست . هنوز یاداوری ان روزها مایه عذابش بود. هیچ وقت نمی توانست مرگ برادر ناکامش را فراموش کند. نازنین و ستاره گریه می کردند. هرگز تصور نمی کردند در زندگی مادرهایشان چنین اتفاقی افتاده باشد . مسعود به طرف مادرش رفت و او را در اغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید. سودابه با نگاه گریانش به او نگریست و با بغض گفت:
    -تو بوی مسعود، برادرم را می دهی پسرم. حالا فهمیدی چرا مامان این قدر نگرانت است؟
    مسعود با دست های لرزان اشک صورت مادر را زدود و با مهربانی گفت:
    -من قول می دهم نگذارم هیچ اتفاقی برایم بیفتد، فقط به شرطی که دعای خیر شما همیشه بدرقه راهم باشد.
    سودابه با اسودگی خیال نفس راحتی کشید و گفت:
    -قطعا همین طور است عزیزم.
    ستاره از جای برخاست و گفت:
    -پس تا شما کمی استراحت کنید من می روم میوه بیاورم.
    بعد از رفتن ستاره نگاه مهربانی به نازنین انداخت و گفت:
    -حالا برایت مشخص شد چرا این قدر تو و مادرت را دوست دارم؟
    نازنین لبخند ملیحی زد و گفت:
    -پس اگر این طور است که شما می گوئید، ما با هم نسبت فامیلی داریم.
    -ای ، یک همچین چیزهایی.
    -راستی دستت هنوز درد می کند؟
    -نه، دردش کاملا برطرف شده.
    مسعود با زیرکی گفت:
    -شاید اثرات شنیدن قصه های عاشقانه باشد...دختر خاله.
    نازنین قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
    -اتفاقا شنیدن این مسائل برای من جذابیتی ندارد ، این را هیچ وقت فراموش نکنید... پسرخاله.
    سودابه هنوز غرق در گذشته ها بود. ان مجلس عزاداری، گریه های فامیل و بدن تب کرده راحله.
    -بفرمایید، این هم میوه، خب مامان جان لطفا بقیه ماجرا را تعریف کنید.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    قسمت سوم
    سودابه لبخند محزونی زد و شروع به تعریف کرد:
    "این جمله را که خاک ادم را سرد می کند هیچ وقت باور نمی کرد ولی بالاخره خودم چنین حالتی پیدا کردم. بعد از مراسم چهلم ، همه ارام تر شده بودیم. دیگر این داغ را پذیرفته بودیم. روزهای سختی بود که بالاخره تمام شد. راحله هم گرچه ظاهرش ارام بود ولی قلبش مجروح بود. بالاخره سه ماه گذشت و خودمان را برای ورود به مدرسه اماده کردیم. راحله ابتدا مخالفت کرد. تصمیم داشت ترک تحصیل کند ولی از پس پدرش بر نمی امد . بالاخره اقای نویدی با دعوا و سرسختی خودش، راحله را راهی مدرسه کرد. ولی چه مدرسه ای ...! در هفته فقط دو سه بار در مدرسه بود و بیشتر روزها به پارک می رفت . پارکی که برایش خاطره انگیز بود. در ان پارک راحله و مسعود به هم قول داده بودند تا همیشه با هم با هم بمانند. من هم در نبود راحله رغبت و علاقه چندانی به درس خواندن نشان نمی دادم. بدتر از ان دیگر فرید را نمی دیدم. دلم برای نگاهش پر می کشید.ان روز تنها راهی مدرسه شدم . یک دفعه کسی مقابلم ایستاد . با دیدن فرید متعجب نگاهش کردم. نمی دانم چرا ولی ناخود اگاه زیر لب سلام کردم. با مهربانی جوابم را داد. نمی دانستم با من چه کاری دارد. می خواستم از او سوال کنم که یک دفعه به حرف امد و گفت:
    -دوستتان را دیگر همراهتان نمی بینم.
    با تردید پرسیدم:
    -چرا سراغ دوستم را می گیرید؟
    در حالی که سرش را زیر گرفته بود ارام جواب داد:
    -راستش می خواستم مطلبی را در حضورشان بیان کنم.
    دنیا دور سرم چرخید:
    -یعنی فرید به راحله علاقمند شده بود؟ ولی چرا او؟
    نمی دانم چطور ولی یک دفعه فریاد کشیدم :
    -چه صحبتی با او داری؟ اصلا می دانی ان بیچاره چه حالی دارد؟ می دانی من بیچاره چه حالی دارم که حالا با این دوچرخه مقابلم ایستاده ای و وقیحانه سراغ دوستم را می گیری؟ اصلا برو گم شو. برو دیگر نمی خواهم ببینمت.
    و بدون این که منتظر عکس العمل او باشم بنای دویدن را گذاشتم. نمی دانستم از چه فرار می کنم ولی به هر حال فرار می کردم. ان قدر دویدم که نفسم به شماره افتاد . ولی به جای مدرسه خود را در پارک دیدم. با چشم دنبال راحله گشتم. باید همه چیز را با او در میان می گذاشتم . بالاخره دیدمش ، روی نیمکتی نشسته بود و ارام می گریست. دلم از دیدن ان صحنه به درد امد.
    با صدای لرزانی سلام کردم . ابتدا صدایم را نشنید ولی بار دوم متوجه ام شد. نگاهم کرد و گفت:
    -تو اینجا چکار می کنی؟ چرا مدرسه نرفتی؟
    کنارش نشستم و به روبرو خیره شدم. دستم را گرفت و با لجاجت پرسید:
    -مسئله ای پیش امده سودابه؟ تو را به خدا برایم تعریف کن.
    با بغض ماجرا را به او گفتم، در اخر با عصبانیت گفت:
    -غلط کرده که سراغ مرا می گیرد. دفعه دیگر اگر چیزی گفت به او بگو ، راحله مرده، راحله با مسعودش مرد. اینی که روبرویت نشسته یک جسم تهی است بدون عشق و احساس.
    در حالی که گریه می کرد سرش را به شانه ام تکیه داد . در میان گریه گفت:
    -کاش من هم همراه مسعود می مردم. دلم برایش تنگ شده سودابه، ارام و قرار ندارم. فقط شبهایی که خوابش را می بینم کمی ارام می شوم.
    سرش را بوسیدم و گفتم:
    -روح مسعود با دیدن این حالت تو در عذاب است، تو باید به زندگی عادی ات برگردی. مگر تو چند سال داری؟ این همه عذاب برای دختری که 17 سال بیشتر ندارد زیاد است.
    -اجازه هست؟
    با ترس به رو به رویمان نگاه کردیم. فرید و سعید هر دو مقابلمان ایستاده بودند و با نگرانی نگاهمان می کردند.با دیدن انها دستپاچه از جا بلند شدیم . فرید با زیرکی نگاهم کرد و گفت:
    -چرا تا من سراغ دوستتان را گرفتم ان طور عصبانی شدید؟
    سپس نگاهی به راحله انداخت و گفت:
    -باور کنید مقصر دوستم است او مدام سراغ شما را می گیرد.
    راحله اشک هایش را پاک کرد و نگاهی به سعید انداخت و با لحنی سرد گفت:
    -با من کاری داشتید؟
    سعید در حالی که دست و پایش را گم کرده بود با صدای لرزانی جواب داد :
    -راستش می خواستم اگر اجازه بدهید با خانواده مزاحمتان شویم.
    راحله با تردید پرسید:
    -در چه مورد؟
    سعید که عرق شرم روی پیشانی اش نشسته بود جواب داد :
    -برای امر خیر...
    ولی با صدای فریاد راحله ساکت شد . راحله کنترل خود را از دست داده بود خشمگین گفت:
    -تو بی جا می کنی چنین تقاضایی داری. اصلا می دانی که من نامزد دارم؟ بله ، من نامزد برادر این خانم هستم.
    سپس بی توجه به من انجا را ترک کرد.
    فرید نگاهی به من کرد و گفت:
    -ما واقعا متاسفیم. راستش نمی دانستیم که این خانم نامزد برادر شماست.
    با چشمانی اشکبار به صورت مردانه اش خیره شدم و با صدای لرزانی گفتم:
    -او نامزد برادری است که دیگر در بین ما نیست.
    -منظورتان چیست؟
    در حالی که به سختی خود را کنترل می کردم جواب دادم:
    -برادرم چند ماه پیش بر اثر تصادف فوت کرد. راحله و مسعود همدیگر را دوست داشتند و قرار گذاشته بودند که بعد از پایان سربازی برادرم ازدواج کنند. ولی خوب قسمت چیز دیگری بود.
    تاسف را از چهره هر دویشان خواندم . بعد از دقایقی خداحافظی سردی کردم و از انها جدا شدم. هنوز از پارک خارج نشده بودم که فرید مقابلم ظاهر شد . با چشمان بیقرارش نگاهم کرد و گفت:
    -من و دوستم هر دو ، دل باختیم ولی امیدوارم جواب من مثل دوستم منفی نباشد.
    در حالی که از شادی در پوست خود نمی گنجیدم جواب دادم:
    -به من فرصت بدهید.
    و بی معطلی به طرف خانه رفتم.
    پیشنهاد فرید خواب و خوراک را از من گرفت . با راحله موضوع را در میان گذاشتم . نمی دانم چرا ولی این بار مرا تشویق کرد که به فرید جواب مثبت بدهم . من هم به دلم رجوع کردم و دیدم بدون فرید قادر به زندگی نیستم. بالاخره یک روز که به طرف مدرسه می رفتیم فرید را دیدم اما این بار تنها بود . وقتی از مقابلش رد شدم ارام جواب دادم:
    -بله.
    همان لحظه شادی را در نگاهش خواندم. بالاخره به ارزوی دلم رسیدم. تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم. گاهی اوقات راحله و سعید هم حضور داشتند که به دلخوری راحله می انجامید. من عشق را در چشمان سعید می دیدم. از طرفی به راحله هم واقعا علاقه داشتم و دوست داشتم خوشبخت شود. من و فرید هر چه نقشه می کشیدیم که کاری کنیم راحله از لاک خود بیرون بیاید موفق نمی شدیم . ان دو هر روز سایه به سایه ما با دوچرخه حرکت می کردند که کسی مزاحممان نشود.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم
    راحله اوایل با عصبانیت سوار ماشین می شد ولی بعد از مدتی انگار برای او هم عادت شده بود چون همراهم می امد. به هر حال یک سال به همین منوال گذشت . چند ماه بعد از سال مسعود ، فرید به همراه خانواده اش به خواستگاری ام امدند. تا ان روز نمی دانستم که فرید از خانواده ثروتمندی است. پدرش دکتر بود و مادرش فروشگاه لباس داشت. فرید هم تصمیم داشت در اینده شرکتی تاسیس کند . ان شب همه صحبت ها گفته شد و هر دو خانواده به توافق رسیدند . مادر فرید همان موقع انگشتر گران قیمتی به انگشتم کرد و من نامزد فرید شدم. از فردای ان روز زندگی را جور دیگری می دیدم. همه چیز زیبا و دوست داشتنی بود. راحله هم خیلی خوشحال بود. هرگاه رستوران یا پارکی می رفتیم به سعید و راحله هم می گفتیم همراهمان بیایند.
    در یکی از این گردش ها بود که ان اتفاق پیش امد. من و راحله تصمیم داشتیم به رستوران برویم با فرید و سعید ساعت 8 قرار داشتیم . وقتی رسیدیم ان دو هنوز نیامده بودند. ساعت 5/8 شد و ان دو پیدایشان نبود. کم کم عصبانی شدم. مدام ناخون هایم را می جویدم و به حرفهای راحله که سعی داشت ارامم کند گوش نمی دادم. حدودا ساعت 9 بود که از جا برخاستم و گفتم:
    -بهتر است برویم منزل، انها دیگر نمی ایند.
    راحله با مهربانی دستم را گرفت و گفت:
    -خب شاید کاری برایشان پیش امده باشد.حالا تا نیم ساعت دیگر می نشینیم اگر نیامدند می رویم.
    به ناچار نشستم . یک دفعه چشمم به فرید افتاد که با عجله به طرفمان می امد . ان قدر از دستش عصبانی بودم که بی توجه به حال و روزش به طعنه گفتم:
    -حالا هم زود بود امدید، می گذاشتید ساعت 10 می شد.
    فرید که رنگ و رویش پریده بود گفت:
    -باور کن تا حالا کار داشتم . اخه...
    با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم:
    -یعنی کارت مهم تر از من بود؟
    فرید که سعی داشت کنترل خود را از دست ندهد ارام گفت:
    -بله، اخه بهترین دوستم تصادف کرده ، انتظار داشتی تنها رهایش کنم؟
    با این حرفش من و راحله نگران پرسیدیم:
    -سعید، منظورت سعید است؟
    فرید در حالی که اشک چشمانش را براق کرده بود گفت:
    -بله، ساعت 5/7 با منزلشان تماس گرفتم و قرار گذاشتیم ساعت 8 به اینجا بیاییم. وقتی دنبالم نیامد با منزلشان تماس گرفتم مادرش گفت که خیلی وقت است از منزل خارج شده . یک دفعه دلشوره به جانم افتاد . مسیر منزلمان تا منزل انها را رفتم، بین راه متوجه شدم ماشن سعید گوشه خیابان با چه وضعی پارک شده است! خلاصه با پرسش از مغازه های اطراف ماجرا را فهمیدم. او به خاطر سرعت زیاد کنترل ماشین را از دست داده بود . به بیمارستان که رفتم او در اتاق عمل بود . دکتر گفت دو ساعت دیگر به بخش منتقل می شود . من هم از فرصت استفاده کردم و به اینجا امدم تا شما را بیش تر از این منتظر نگذارم.
    وقتی سخن فرید تمام شد راحله با صدایی لرزان گفت:
    -بهتر است ما هم به بیمارستان برویم.
    هر دو با تعجب نگاهش کردیم. با تردید گفتم:
    - ولی راحله جان ،اگر پدرت بفهمد غوغا به پا می کند.
    راحله که گویا هیچ چیزی برایش مهم نبود با حالتی عصبی گفت :
    -عیبی ندارد، فعلا برویم بیمارستان .
    ان شب تا دیر وقت در بیمارستان بودیم از همان جا با منزلمان تماس گرفتم و ماجرا را اطلاع دادم و گفتم که به خانواده راحله هم خبر بدهند .
    بالاخره سعید را از اتاق عمل بیرون اوردند . راحله با دیدن او یک دفعه شروع به لرزیدن کرد و با صدای بلند گریست. در حالی که خودش را در بغلم می انداخت با فریاد گفت:
    -نمی خواهم سعید را هم از دست بدهم. اگر او هم مثل مسعود شود چه؟ اگر سعید تنهایم بگذارد به خدا می میرم . دیگر طاقتش را ندارم. تازه داشتم سعید را به جای مسعود می پذیرفتم.
    من و فرید سعی در ارام کردنش داشتیم ولی انگار غصه های راحله تازه سر باز کرده بودند. من و راحله ان شب در بیمارستان ماندیم . صبح که شد خبر به هوش امدن سعید را شنیدیم . راحله با دستپاچگی از بیمارستان خارج شد و دقایقی بعد با دسته گلی زیبا بازگشت . وقتی وارد اتاق شد نگاه زیبایش را به سعید دوخت . نمی دانم چرا ولی احساس کردم، مسعود در اتاق حضور دارد و نظاره گر این صحنه است. لبخندی که بر لب مسعود بود مرا دلشاد کرد.
    سعید وقتی فهمید ما از دیشب در بیمارستان بودیم هیجان زده نگاه عاشقش را به راحله دوخت و گفت:
    -کاشکی من زودتر تصادف می کردم.
    فرید پرسید:
    -چطور مگه؟
    -هیچی ، فقط بعد از مدتها چهره خندان راحله خانم را دیدیم. یادتان هست همیشه به محض دیدن من انگار عزرائیل را می دید و عصبی می شد؟
    من با شیطنت گفتم:
    -ان هم برای ناز کردنش بود ، شما سخت نگیرید.
    سعید که گویا در عالمی دیگر سیر می کرد و فقط محبوب زیبایش را می دید با اهنگ خاصی گفت:
    -من هم از دل و جان خریدار این ناز کردن ها هستم و هیچ گله ای هم ندارم.
    راحله که از شنیدن این حرف ها گونه هایش سرخ شده بود سریع اتاق را ترک کرد . فرید با خنده گفت:
    -دختر مردم را که با این حرفهایت بیچاره کردی.
    سعید که انگار از خواب بیدار شده باشد با دستپاچگی گفت:
    -باور کنید من منظور بدی نداشتم، فقط ...
    ادامه حرفش را خورد . دقایقی بعد راحله باز به اتاق امد و با متانت گفت:
    -امیدوارم هر چه زودتر حالتان بهتر شود، من دیگر رفع زحمت می کنم.
    -خیلی شرمنده کردید راحله خانم، ان شاءالله بتوانم جبران کنم.
    -خواهش می کنم ، من کاری نکردم.
    سپس نگاهش را به من دوخت و گفت:
    -تو نمی ائی برویم؟
    به ارامی سر فرود اوردم و بعد از خداحافظی با فرید و سعید به طرف خانه رفتیم. در راه راحله سکوت کامل اختیار نموده بود . نمی دانستم در چه فکری است، ولی هر چه بود سبب پریشانی اش شده بود. سرکوچه از ماشین پیاده شدیم و دقایقی بعد مقابل در خانه هایمان از یکدیگر جدا شدیم. ان روز اقای نویدی راحله را خیلی دعوا کرد.
    چند روز بعد راحله با چشمانی اشکبار به منزلمان امد . با دیدن قیافه اش نگران پرسیدم :
    -چی شده ؟ چرا این قدر ضعیف شدی؟
    در حالی که به سختی گریه می کرد گفت:
    -بابا می خواهد مرا به زور شوهر بدهد. ان هم به کسی که کوچکترین علاقه ای به او ندارم. خسته شدم، اصلا چرا خدا مرا نمی کشد که از این زندگی نجات پیدا کنم؟
    با مهربانی موهای ابریشمیش را نوازش کردم و گفتم:
    -اگر سوالی بپرسم راستش را می گوئی؟
    نگاه مظلومانه اش را به صورتم دوخت و گفت:
    -تو تا به حال از من دروغ شنیده ای؟
    -نه، اصلا منظورم این نبود، فقط می خواستم بگویم بدون خجالت جواب سوالم را بده.
    -قول می دهم راستش را بگویم.
    مستقیما به چشم های عسلی رنگش نگاه کردم و گفتم:
    -تو به سعید علاقمند شدی؟
    گرچه نگاهش را از من دزدید ولی جوابم را در چشمهایش خواندم. ارام گفت:
    -نمی توانم روی احساسم اسمی بگذارم. به سعید علاقمند شدم چون گاهی اوقات او را حای مسعود می بینم . حتی بعضی از حرف ها و شوخی های مسعود را هم دارد. ولی از طرفی دیگر احساس عذاب وجدان می کنم. اخر من به مسعود قول دادم که همیشه به عشقمان وفادار بمانم.
    در حالی که احساسش را ستایش می کردم به مهربانی گفتم:
    -به نظر من تو با این کارت روح مسعود را شاد می کنی. ازدواج تو با سعید به معنی خیانت نیست. مهم این است که گوشه قلبت را به مسعود اختصاص بدهی. در ضمن سعی کن سعید را به خاطر خودش ، وجودش و عشق خالصانه اش دوست داشته باشی. او پسر خوبی است و من مطمئنم که با هم خوشبخت می شوید.
    راحله در حالی که به طرف عکس مسعود می رفت ارام زمزمه کرد:
    -او همیشه در قلب من حضور دارد و با امدن سعید یا هر کس دیگر ان عشق از بین نمی رود، این را مطمئن باش.
    با شنیدن این حرف راحله با شادی او را در اغوش گرفتم و هر دو دقایقی به یاد ان عزیز از دست رفته گریستیم.
    بالاخره فشارهای اقای نویدی شدید شد و سعید به پیشنهاد من و فرید به خواستگاری رفت. اوایل با مخالفت شدید اقای نویدی رو به رو شدند ولی وقتی اصرار راحله را دیدند مجبور شدند قبول کنند.
    عروسی من و راحله با هم بود. ان شب گرچه هر دو احساس خوشی داشتیم ولی یاد مسعود عزیزمان در دلمان بود. مسعودی که هنوز برای من و راحله عزیز است.
    من زود مسعود را باردار شدم ولی راحله امادگی روحی اش را نداشت . وقتی مسعود چهار ساله شد ما تصمیم گرفتیم به انگلیس بیاییم. در ان زمان راحله باردار بود . همه از این پیشامد خوشحال شدیم مخصوصا سعید. در ان ایام بنا بر اصرار راحله کنارش ماندم . گرچه خواهر و مادر داشت ولی با هیچکدام راحت نبود.
    روزی که نازنین خانم قشنگ به دنیا امد راحله با گریه به من گفت که چند شب پیش خواب مسعود را دیده و از او خواسته اسم بچه را نازنین بگذارد.
    سعید هم خیلی راحت این موضوع را پذیرفت. با دیدن بچه واقعا اسم را شایسته او دانستیم چون واقعا زیبا بود. دختری ناز و مامانی، دختری که به زندگی راحله و سعید طراوت خاصی بخشید.
    در اینجا سودابه اه عمیقی کشید و گفت:
    -این هم سرگذشت ما . امیدوارم کنجکاویتان ارضاء شده باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/