صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 59

موضوع: دلم تنگ است | فائزه عطاریان

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    دلم تنگ است | فائزه عطاریان

    تقدیم به بهترین عزیزانم
    همسر همیشه همراهم
    "محمد مهدی"
    و دختر شیرینم
    "عسل"

    فصل اول قسمت 1 :fall smileyfall smileyfall smiley

    با صدای جر و بحث پدر و مونیکا از خواب بیدار شدم.
    با عصبانیت غریدم: اه! یک لحظه توی این خونه لعنتی آرامش نداریم و بالش را روی سرم گذاشتم اما بی فایده بود، چرا که هنوز صدای فریاد پدر به گوشم می رسید.
    -تو به چه حقی با این وضعیت جلوی دوستای من می چرخیدی؟!
    برای یک بار هم که شد بالاخره به رگ غیرت پدر برخورده بود. دوباره لباسی را که مونیکا در میهمانی شب پدر پوشیده بود به یاد آوردم. من به جای او شرمزده بودم و نمی توانستم سرم را بلند کنم و در چشمان دوستان پدر نگاه کنم. وقتی می دیدم چطور دوستان پدر ب حرص و ولع به اندام ظریف و موزون مونیکا چشم دوخته اند و لبخند می زدند حالم از او بهم می خورد. البته این اولین بار نبود که مونیکا چنین لباسهایی به تن کرده بود و تقریبا کار همیشگی او بود، ولی دلیل عصبانیت پدر را نمی دانستم و به شدت علاقه مند بودم دلیل عصبانیت را بفهمم بدون اینکه کوچکترین سر و صدایی ایجاد کنم از اتاقم بیرون امدم و آرام آرام پله ها را یکی یکی پایین امدم، تا جایی که پدر را در حالیکه قدم می زد دیدم و فهمیدم پدر به شدن عصبانی است. زیر لب گفتم: خدا لعنتت کنه مونیکا! اخه اینم لباس بود تو پوشیدی؟...هر چی که به سرت بیاد حقته.
    دلم می خواست قیافه مونیکا را ببینم، با احتیاط یک پله دیگر را به امید دیدن او پایین آمدم. مونیکا خیلی خونسرد روی مبل نشسته بود و در آرامش ناخنهایش را سوهان می کشید. پیش خودم گفت: این دیگه چه نوع سافلیه؟!
    پدر فریاد زد: برای این عملت چه توضیحی داری؟
    مونیکا برخاست و گفت: شهرام جان الان هم تو عصبانی هستی هم من خسته، پس بذار برای فردا.
    پدر بازویش را گرفت و گفت: متاسفم، تا توضیح ندی از خواست و استراحت خبری نیست.
    مونیکا عصبانی دست پدر را پس زد و گفت: منم برای تو متاسفم چون اصلا توضیحی ندارم حالا هر کاری دوست داری بکن.
    پدر چند لحظه به مونیکا نگاه کرد و در یک لحظه دستش را بالا برد و سیلی سختی به صورت مونیکا نواخت.
    مونیکا که حتی تصور نمی کرد پدر دست به چنین کاری زده باشد با ناباوری به او خیره شد و بالاخره بغضش ترکید و گریه را سر داد و به سرعت پدر را ترک کرد.
    در حالیکه هول شده بودم با عجله و در عین حال اهسته به اتاقم رفتم و همانجا روی زمین نشستم. باور نمی کردم پدر به مونیکا سیلی زده باشد. صدای گریه آرام مونیکا از اتاق کناری به گوش می رسید. با این که دختر بدجنسی نبودم از اینکه مونیکا سیلی خورده بود احساس خوشحالی می کردم.
    - حالا از این به بعد یاد میگیره با چه لباسی جلوی دیگران ظاهر بشه.

    ******

    با تابش نور خورشید به داخل اتاقم ازخواب بیدار شدم،نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ده و نیم بود، می دانستم روز خوبی در پیش ندارم بی حوصله برسی به موهایم کشیدم و از اتاق خارج شدم. خبری از مونیکا نبود. ارام به طرف اتاقی که دیشب در ان سنگر گرفته بودم ولی صدایی از داخل اتاق به گوش نمی رسید.
    از پله ها که پایین رفتم زیور را دیدم که مشغول رسیدگی به وضعیت به هم ریخته سالن بود ، با دیدن من گفت: سلام خانم،خوب خوابیدید؟
    -سلام، مونیکا خونه اس؟
    -چه عرض کنم! صبح نیم ساعت بعد از اینکه آقا از خونه خارج شدن ایشونم رفتن...آتوسا خانم صبحانه که میل دارید؟
    -اگر حاضره می خورم.
    - شما بفرمایید، همین الان خدمتتون می آرم.
    پشت میز غذاخوری نشستم، بعد از چند لحظه زیور سینی به دست ظاهر شد و بعد از اینکه صبحانه را روی میز چید، ایستاد و نگاهم کرد.
    تکه نانی برداشتم و مقداری عسل رویش ریختم و گفتم: مشکلی پیش اومده؟
    -نه خانم جون، چه مشکلی؟ فقط اگر فضولی نباشه سوالی داشتم . و بدون اینکه به من فرصت اظهارنظر یا اجازه ای بدهد پرسید: به گمونم دیشب مونیکا خانم و آقا با هم جر و بحث می کردن... الانم که مونیکا خانم خیلی پریشان به نظر می اومد.
    نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: تو بهتره سرت به کار خودت باشه و خودتو قاطی این مسائل نکنی.
    -هر چی شما بگید فقط نگرانم نکنه خدای نکرده بلایی سر خودشون بیارن.
    -تو نمی خواد نگران باشی، مونیکا خودش شب برمی گرده.
    زیور وقتی دید علاقه ای به صحبت کردن در این مورد ندارم با لبهای آویزان رفت.
    او زنی بود چهل ساله و بیوه،تقریبا دو سال بود که پدر به عنوان خدمتکار استخدامش کرده بود. زن تمیز، باسلیقه و کدبانویی بود به طوری که توانسته بود دو سال این جا کار کند وگرنه هر خدمتکاری در این خانه دو ماه بیشتر دوام نمی آورد. پدر از جمله مردانی بود که برای تمیز و مرتب بودن خانه و خوشمزه بودم غذا اهمیت زیادی قائل بود و اگر یک خدمتکار حتی برای یک بار غذا را شور یا بی نمک درست می کرد و یا اگر ذره ای گرد و غبار روی مبل یا میز یا هر چیز دیگری بود در عرض یک دقیقه اخراج می شد ولی تا به خال زیور دست از پا خطا نکرده بود و پدر نتوانسته بود از او ایرادی بگیرد. تنها مشکلی که زیور داشت فضولی و حرافی او بود و به همین دلیل علاقه ای به هم صحبتی با او نداشتم.
    بعد از صبحانه رفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره تلفن ساغر را گرفتم. پس از چند لحظه صدای ظریف ساغر در گوشم پیچید:الو.
    حرفی نزدم، بعد از چند لحظه گفت: تازه تلفن خریدی؟
    خنده ام گرفت و گفتم: نه از اون موقع که به دنیا اومدم تلفن داشتم.
    -آتوسا تویی؟
    -سلام، خوبی؟
    -سلام، پس چرا حرف نمی زدی؟
    -همین طوری، می خواستم ببینم چی می گی.
    -خب چه خبر؟ چه کار می کنی؟
    -هیچی، حوصله نداشتم گفتم یه تلفن به تو بزنم.
    - لطفا کردی، خدا رو شکر که بالاخره حوصله ات سر رفت تا یاد من بیفتی.
    - توام که فقط شکوه، شکایت کن.
    -باشه، آتوسا پاشو بیا اینجا ناهار پیش هم باشیم.
    -نه حالشو ندارم.
    -لوس نشو ، برای چی مدتیه دیگه این طرفا آفتابی نمی شی؟
    با عجله گفتم: این چه حرفیه؟ من که همیشه خونه شمام.
    -پیش قاضی و معلق بازی؟نمی خوای علت واقعیش را بگی؟
    - به جون ساغر علتی نداره که بخوام بگم.
    -باشه اصرار نمی کنم ولی من تیزتر از این حرفام!
    هول شدم، یعنی واقعا فهمیده بود یا داشت بلوف می زد؟!
    ساغر دوباره ادامه داد:امروز سینا نیست منم حوصله ام سر رفته اگه بیای خوشحال می شم.
    -گفتم که حالشو ندارم، باشه برای یه وقت دیگه.
    -می دونم حالا که سینا نیست بدت نمی اد بیای.
    -مطمئن باش ربطی به سینا نداره، حالا چون اصرار می کنی می آم.
    -آتوسا تو هر کسی رو می تونی فریب بدی به غیر از من، حالا زودتر تشریف بیار.
    -باشه تا یک ساعت دیگه می آم، فعلا کاری نداری؟
    - نه قربانت.
    -پس تا یک ساعت دیگه.
    سریع آماده شدم و سوئیچ ماشین را برداشتم و در حالیکه دگمه های مانتو را می بستم پائین رفتم.
    زیور با دیدنم گفت: کجا میرین خانم؟غذا درست کردم.
    -دستت درد نکنه ولی باید برم خداحافظ.
    - به سلامت.

    صفحه 12
    fallen from bike smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل اول قسمت 2 :evil angle smiley
    سوار ماشین که شدم کیارش که همان اطراف قدم می زد در را برایم باز کرد.
    نگاهش کردم، پسر قد بلند و چهار شانه ای بود البته با صورتی جذاب و دلنشین...چشمانی درشت و مشکی و مژگانی بلند و ابروانی بهم پیوسته و پرپشت در صورتش خودنمایی می کردند و نمونه کامل یک پسر شرقی بود.
    از در که می خواستم بیرون بروم دستی به علامت تشکر برایش تکان دادم ولی مثل همیشه سرد و بی تفاوت نگاهم کرد.عصبانی پایم را روی پدال گاز فشردم و از حیاط خانه خارج شدم. با سرعت رانندگی می کردم سر یک فرعی بدون احتیاط پیچیدم و نزدیک بود با ماشینی برخورد کنم که در آخرین لحظه به خودم امدم و فرمان را برگرداندم و محکم پایم را روی ترمز گذاشتم.
    همیشه از تصادف کردن می ترسیدم و در حالیکه نفس راحتی می کشیدم سرم را روی فرمان گذاشتم و گفتم: حواست کجاست احمق؟الان خودتو به کشتن داده بودی.
    با صدای ضرباتی که به شیشه می خورد سرم را بلند کردم حدس زدم راننده همان ماشینی است که نزدیک بود با هم تصادف کنیم. از خدا خواستم به پست آدم بداخلاقی نخورده باشم.شیشه را پائین کشیدم و گفتم: متاسفم سرعتم زیاد بود ولی خوشبختانه به خیر گذشت.
    مرد لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره خانوم، حالتون که خوبه؟ فکر کردم براتون مشکلی پیش اومده.
    -نه مشکلی نیست بازم معذرت می خوام.
    -خواهش می کنم،مراقب خودتون باشید.
    لبخندی زدم و گفتم: خدانگهدار و حرکت کردم. البته آرام و سعی کردم حواسم را متمرکز کنم.
    در آینه نگاهی به خودم انداختم رنگم پریده بود و با توجه به رنگ پوستم که سفید بود این پریدگی توی ذوق می زد.
    با خودم گفتم: چیه؟ نگر این اولین باری بود که باهات این طوری رفتار کرده که این قدر بهت برخورده؟ چرا رفتار اون باید برات مهم باشه؟ چرا سعی نمی کنی رفتارای اونو نادیده بگیری؟
    مقابل خانه ساغر توقف کردم، نگاهی به خودم انداختم. هنوز هم آثار خشم و غضب در صورتم پیدا بود. نمی خواستم به ساغر سوال و جواب پس بدهم برای همین چند نفس عمیق کشیدم و قیافه آرامی به خود گرفتم و دگمه آیفون را فشردم و منتظر باز شدن درب شدم، چند ثانیه گذشت تا درب حیاط به رویم گشوده شد، از حیاط مشجر و زیبای آنها گذشتم.
    ساغر کنار درب ورودی به انتظارم ایستاده بود و با دیدنم دستانش را از هم گشود و به طرفم آمد و در آغوش گرفتم.
    ساغر در گوشم زمزمه کرد: خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    لبخندی زدم و گفتم: پس راست می گن دل به دل راه داره.
    -شد یه بار مثل یه آدم به من بگی دلم برات تنگ شده؟!
    - پس الان کی بود برات ابراز احساسات کرد؟ خب حالا دیگه ولم کن که نفسم داره میگیره. و در کنارش به راه افتادم و وارد خانه شدم. مثل همیشه به در و دیوار سالن نگاه کردم پر بود از تابلو خطهای قدیمی و نقاشی های زیبا. همین طور که نگاه می کردم متوجه یک تابلو خط جدید شدم،جلوتر رفتم و با دقت سعی کردم آنرا بخوانم ولی به طور کامل موفق نشدم. به تاریخ مهر نامه نگاهی انداختم، تابلو خط مربوط به سال هزار و پانزده هجری شمسی بود. با هیجان گفتم: ساغر این مال سیصد و شصت و شش سال پیشه!
    - نه بابا ریاضیت پیشرفت کرده.
    نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و حرفی نزدم.
    دوباره ادامه داد: مهر نامه مادربزرگه. مادربزرگ پدرمه البته از طرف مادری.
    - چه جالب!
    - آتوسا تو اومدی اینا رو ببینی یا منو؟
    - هر دو، چطور؟
    ساغر دستم را کشید و گفت: اینا رو ول کن، بذار یه کم درددل کنیم.
    قیافه ی مسخره ای به خودم گرفتم و گفتم:دردِدل!
    - خب آره یعنی به من نمی اد غم و غصه ای داشته باشم؟
    - اگه راستش را بخوای باید بگم نع و نگاهش کردم ولی او بدون هیچ عکس العملی سرش را پائین انداخت و حرفی نزد.
    چند لحظه ای صبر کردم ولی او هنوز سر به زیر داشت. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم. قطره اشکی در چشمانش حلقه بسته بود آرام گفتم: ساغر چرا چشات بارونیه؟
    اشکش را که روی گونه اش جاری شده بود با سر انگشتانم زدودم و گفتم:بیا بریم ببینم چی دل کوچیک تو رو به درد آورده. یعنی این قدر مهم بوده که تو به گریه افتادی؟
    طبق عادت چهار زانو روی کاناپه چرمی گوشه سالن روبروی هم نشستیم و دستهای همدیگر را گرفتیم.
    ساغر با ناراحتی گفت: می خواد شوهر کنه.
    با گیجی نگاهش کردم، ساغر که دید متوجه نشدم گفت: مامان می خواد شوهر کنه.
    با تعجب گفتم: شوخی می کنی!
    ساغر که دوباره اشکهایش جاری شده بود گفت: دیروز که دیدمش گفت، گویا تمام کاراشم ردیف شده و قراره همین پنج شنبه عقد کنن.
    - شاید می خواسته...
    حرفم را برید و گفت: نه سینا طرف رو دیده، چرا باور نمی کنی آتوسا؟
    - به پدرت گفتی؟
    - آره دیشب گفتم ولی بی اهمیت گفت "چه اشکالی داره"
    - یعنی تو دیشب به پدرت نکفتی یه بار دیگه در تصمیمش تجدید نظر کنه؟
    - چرا حتی بهش التماس کردم ولی پدر محکم گفت "من و متین به درد هم نمی خوریم" وای آتوسا فکر می کنم پدر می خواد زن بگیره.
    - خب اینکه تعجب نداره مگر تو فکر می کردی بعد از مامانت دور تمام زنها رو خط می کشه؟
    - من دوست ندارم یه نامادری بالای سرم باشه.
    - لوس نشو مگه قراره تا اخر عمرت اینجا بمونی، تازه شاید یه نامادری مهربون گیرت بیاد.
    - خودت می دونی که این حرف مفته.
    - باور کن جدی می گم، حالا چون عده ای از نامادریا خوب نیستن که نمی شه گفت همشون بَدَن.
    - بابا اگه بخواد زن بگیره مره دختری همسن و سال من می گیره.
    - خب شاید اونطوری بهتر بتونی باهاش ارتباط برقرار کنی.
    ساغر چپ چپ نگاهم کرد.
    - چیه؟ پس چرا اینطوری نگاه می کنی می ترسم، در هر صورت اگه پدرت تصمیم تجدید فراش داشته باشد نظر تو براش اصلا مهم نیست پس بهتره اصلا نظر ندی.
    - ولی من و سینا تصمیم گرفتیم اگر پدر قصد ازدواج داشته باشد ما همسرش را انتخاب کنیم.
    - حتما یه زن چهل ساله که بچه دارم نمی شه؟
    ساغر که خنده اش گرفته بود گفت: تو از کجا فهمیدی؟
    - شاید پدرت یه بچه دیگه بخواهد اون موقع تکلیف چیه؟
    - ما بهش همچین اجازه ای نمی دیم.
    پوزخندی زدم و گفتم: جملگی خیالهای محال، چی فکر کردی اگر پدرت نظر شما براش مهم بود که مامانت رو طلاق نمی داد. یادته چهار سال پیش چقدر بهش التماس کردین که از تصمیمش منصرف بشه ولی نشد. پس حداقل این دفعه خودتون رو ضایع نکنید.
    - ای کاش منم به خونسردی تو بودم.
    - ساغر دست بردار! این که این قدر ناراحتی نداره به سلامتی هردوتون ازدواج می کنید و از این خونه می رید، فقط دعا کن یه شوهر خوب گیرت بیاد...حالا پاشو بریم توی حیاط یه قدمی بزنیم به خدا این دو روز زندگی ارزش نداره که این قدر غم و غصه بخوریم.

    *****
    صفحه 18 electric angle smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل دوم قسمت1 :flower3 smileyflower4 smileyflower1 smileyflower2 smiley

    در حیاط را که باز کردم با دیدن ماشین پدر تعجب کردم، سابقه نداشت پدر زودتر از ده به خانه بیاید. خبری از ماشین مونیکا نبود. ماشینم را پشت ماشین پدر پارک کردم و به داخل خانه رفتم. پدر در حالیکه قدم می زد و سیگار می کشید،دیدم.
    با دیدنم غرید:به به بالاخره خانوم تشریف آوردن؟
    - سلام.
    - تا حالا کجا بودی؟
    - خونه ساغر.
    - می دونی ساعت چنده؟ دختر باید تا این موقع شب بیرون از خونه باشه؟
    - من همیشه این موقع از خونه ساغ
    ر می آم ولی شما نیستید که ببینید، امشبم دیرتر نیومدم.
    - دلیل نمی شه وقتی که نیستم از حدت تجاوز کنی.
    از حرفِ پدر چنان آزرده شدم که ناخوداگاه با عصبانیت گفتم: من کی از حد خودم تجاوز کردم؟
    - صداتو برای من بالا نبر که من بلندتر از تو می تونم داد بزنم! زود معذرت خواهی کن و از جلوی چشمم دور شو.
    با تعجب به پدر نگاه کردم یعنی این همان پدری بود که من همیشه به وجودش افتخار می کردم؟ نه باور کردنی نبود.
    پدر که سکوت من را دید فریاد کشید: حالا دیگه تو روی من وامیستی!
    صورت پدر از خشم قرمز و چشمهای خماشر از شدت عصبانیت گرد شده بود. خیلی ترسیدم، می خواستم معذرت خواهی کنم که پدر سیلی آبداری به گوشم نواخت. از شدت سیلی گوشم زنگ زد . این اولین باری بود که پدر دست روی من بلند کرد. سیلی دومی را که می خواست بزند کیارش از پشت دستش را گرفت.
    - خواهش می کنم به خودتون مسلط باشید.
    پدر عصبانی از سالن بیرون رفت و کیارش به سرعت و بدون هیچ حرفی به گوشه دیگر سالن رفت.
    به سرعت به طرف اتاقم دویدم و در را با شدت بهم کوبیدم و آن را پشت سرم قفل کردم و مقابل آینه ایستادم. جای دست پدر روی صورتم پیدا بود. بی اختیار اشکم سرازیر شد . روی تختم افتادم و با صدای بلند و از اعماق دل گریستم. اشکهایم قطره قطره و پشت سر هم روی بالش می چکیدند. عجب سرعتی داشتند یعنی این قدر سوخته دل بودم...آخر به جرم کدام گناه می بایست این چنین تنبیه می شدم؟ دلم می خواست می مردم ولی این چنین جلوی کیارش خرد نمی شدم. از مونیکا که باعث شده بود پدر دست روی من بلند کند عصبانی بودم. دوباره جلوی آینه رفتم جای دست پدر روی صورتم خونمرده بود با سرانگشتانم جای سیلی را لمس کردم درد داشت ولی دردش بیشتر از درد دل شکستگی ام نبود.
    با دیدن عکس پدر در آینه باز داغم تازه شد خشمگین برگشتم و قاب عکس را از دیوار برداشتم و به طرف در پرتاب کردم . قاب با صدای ناهنجاری شکست و قطعاتش روی زمین پراکنده شد.با دیدن قاب شکسته و عکس پاره شده و خرده شیشه ها که همه جا پراکنده بود اعصاب متشنجم کمی آرام شد،خیلی وقت بود که دلم می خواست این کار را انجام بدهم ولی حال عجیبی داشتم نمی دانم می ترسیدم یا علاقه پدر و فرزندی مانع می شد.
    یک ساعت بعد زیور به سراغم امد. از پشت در گفت: خانم شام حاضره. آقا منتظر شمان.
    ساکت شدم تا فکر کند خوابیده ام. ولی زیور سمج تر از اینها بود و دوباره ادامه داد:
    - حال آقا یه کم بهتر شده بچگی نکنید خانم، دوباره عصبانی می شن.
    آرام گفتم:عصبانی بشه مگه بالاتر از سیاهی ام رنگی هست. تا حالا کتکم نزده بود که زد.
    زیور که رفت بعد از چند دقیقه دوباره به در ضربه زدند و متعاقب ان صدای ظریف مونیکا را شنیدم که می گفت "آتوسا درو باز کن کارت دارم."
    حتی زحمت جواب دادن را به خودم ندادم، بعد از چند لحظه مونیکا گفت: آتوسا تو که این قدر لجباز نبودی بیا دیگه وگرنه دوباره عصبانی می شه.
    بعد از چند دقیقه ای مونیکا که فهمید حتی جوابش را نمی دهم دست از پا درازتر رفت.
    نیمه های شب بود که از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم ولی دلم نمی خواست از اتاقم بیرون بروم. داخل کشوی پاختتی را نگاه کردم دو بسته بیسکوئیت و یک بسته تقریبا بزرگ کاکائو دیدم.لبخندی از سر خوشحالی زدم ، با اینها می توانستم حداکثر سه روز داخل اتاقم دوام بیاورم. یک قطعه از کاکائو را جدا کردم و با ولع شروع به خوردن کردم.شیرینی کاکائو دلم را زد. به آب نیاز داشتم . به پارچ نگاه کردم یک ذره آب از شب گذشته داخل ان بود. پارچ آب را برداشتم و داخل حمام اتاقم رفتم. شیر آب سرد را باز و پارچ را پر از آب کردم و در همان لحظه تصمیم گرفتم تا پدر معذرت خواهی نکند از حصار اتاقم خارج نشوم. از تصمیمی که گرفته بودم لبخندی بر لبانم نشست، آب را نوشیدم و آرام روی تختم دراز کشیدم، بعد از چند دقیقه ای دوباره به خواب رفتم.
    با صدای ضرباتی که به در می خورد از خواب پریدم، زیور بود که اصرار داشت درب را برایش باز کنم.
    -آتوسا خانم تو رو به هر کس که می پرستی درو باز کن...دختر آخرش از گرسنگی ضعف می کنی ها! باز کن عزیزم با این کارا به جایی نمی رسیم.اگرم نمی خواهی منو ببینی من سینی صبحانه رو پشت در میذارم و میرم،با خودت لج نکن.
    ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و نه تنها دست به سینی صبحانه نزدم بلکه برای ناهار هم در را به روی زیور نگشودم و سعی کردم گرسنگی را از یاد ببرم....
    تا شب از گرسنگی روی تختم افتاده بودم و حال و حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. نیم ساعت قبل از شام دوباره زیور مثل قبل امد و دوباره شروع به خواهش و تمنا کرد ولی باز هم توجهی نکردم. بعد از چند دقیقه صدای پای پدر را شنیدم، با ترس چشم به در دوختم و منتظر شدم.پدر محکم چند ضربه به در زد و گفت:آتوسا سریع بیا پایین! من حوصله ی این بچه بازیا رو ندارم.
    جوابش را ندادم.
    دوباره فریاد کشید: مگر با تو نیستم؟!! زود بیا بیرون وگرنه در اتاق رو می شکنم و اون موقع دیگه خودت می دونی و خودت! و محکم به در کوبید.
    دلم می خواست بلند بگویم "تا معذرت خواهی نکنی از اتاق بیرون بیا ، نیستم" ولی حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم و فقط دعا می کردم پدر تهدیدش را عملی نکند. پدر انقدر محکم به در می کوبید که هر لحظه احتمال می دادم درب اتاق شکسته شود.
    پس از چند لحظه صدای آرام کیارش را شنیدم که می گفت: بهتره کاری به کارش نداشته باشید.
    پدر بعد از چند تهدید توخالی دیگر پایین رفت، کیارش عجیب روی پدر تسلط داشت.
    نزدیکی های صبح از گرسنگی روی پا بند نبودم، معده ام به شدت می سوخت. یک بسته بیسکوئیت باقی مانده بود و با عجله بازش کردم و تمامش را خوردم. بعد هم دو لیوان آب نوشیدم. درد معده ام کمی کاهش پیدا کرد ولی هنوز گرسنه بودم. بالش را روی شکمم گذاشتم و فشار دادم و سعی کردم بخوابم. ساعت نه صبح بود که دوباره از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم و چاره ای نداشتم جز اینکه باز معده خالی ام را با آب پر کنم و بی حال روی تخت بخوابم.
    چن لحظه بعد صدای ضرباتی را که به در می خورد شنیدم. بی حوصله غریدم: دوباره صبح شد و سر کله ی این زیور پیدا شد. بابا تو چه کار به من داری؟
    - خانم حالتون خوبه؟ ترا خدا یه حرفی بزنید...برای چه دو روزه خودتون رو حبس کردید؟ آخه برای چی خودتون رو عذاب میدید؟ به خدا دارم از دلواپسی می میرم.
    یک ربعی پشت در التماس کرد ولی وقتی فهمید من کوچکترین حرفی نمی زنم مایوس رفت، نیم ساعت بعد دوباره به در زدند، حدس زدم دوباره زیور امده ولی با شنیدن صدای آرام کیارش از اشتباه درامدم.
    - اتوسا خواهش می کنم در رو باز کن.
    تعجب کردم یعنی برای او مهم بود که در را باز کنم! اصلا به خاطر چه به خودش زحمت داده بود و به دنبال من آمده بود؟ دوباره صدای او به گوشم رسید.
    - حالت خوبه؟ پس چرا حرف نمی زنی؟ حداقل یه چیزی بگو بفهمم زنده ای.
    در اتاق را باز کردم. کیارش با دیدنم یکه ای خورد و گفت: حالت خوبه؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم و حرفی نزدم . هنوز از آمدن او متعجب بودم. با دیدن جای دست پدر که رنگین کمان هفت رنگی را روی صورتم درست کرده بود گفت: ببین با این صورت چه کار کرده؟
    خجالت زده دستم را روی صورتم گذاشتم و چشمهایم را بستم.
    - اصلا انتظار چنین برخوردی از دایی جان نداشتم.
    با بغض گفتم: همش تقصیر مونیکا بود.
    در همین موقع زیور با سینی وارد اتاق شد، عصبانی گفتم: من لب به چیزی نمی زنم زود از اتاقم ببرش بیرون!
    - لطفا سینی رو بذارید و برید.
    زیور که رفت کیارش لقمه ای درست کرد و به طرفم گرفت و گفت: بخور.
    سرم را تکان دادم و گفتم: نه نمی خوام.

    صفحه 25
    flower smell smiley



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل دوم قسمت 2 :freez in1 smileyfreez in1 smileyfreez in1 smiley

    نگاهم کرد و گفت: لجبازتر از اونی هستی که فکر می کردم و لقمه را داخل سینی گذاشت و گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گیری کرد و پس از چند لحظه شروع به صحبت کرد:
    - الو سلام. حالتون خوبه؟و مکثی کرد و ادامه داد:
    - ممنون،غرض از مزاحمت این بود که آتوسا خانوم دو روزی هست که از اتاقشون بیرون نیومدن بهتره نیست از ایشون دلجویی کنید؟...البته به اینکه بی دلیل مواخذه و تنبیه شدن.
    نمی دانم پدر چه گفت که باز کیارش ادامه داد: در هر صورت من آتوسا جان را محق دلجویی می دونم و شمام عقیده دارین من همیشه عادلانه قضاوت می کنم.
    بعد از چند لحظه لبخندی زد و گفت: خدانگهدار. و گوشی را روی دستگاه تلفن گذاشت و خیره نگاهم کرد.
    - چرا این کار رو کردی؟
    باز فقط نگاهم کرد. زیر سنگینی نگاهش داشتم کلافه می شدم که تلفن به صدا در آمد.
    - گوشی رو بردار.
    - چرا من؟
    - چون پدرته و با تو کار داره.
    پوزخندی زدم و گفتم: تو پدر رو نمی شناسی.
    - شاید ولی مطمئنم که توام نمی شناسیش. بهتره دست از لجبازی برداری. و تلفن را به طرفم گرفت و گفت: زود باش!
    گوشی را برداشتم و با بی حالی گفتم: بله؟
    - هنوز از دست بابایی عصبانی هستی؟
    از اینکه برایم تلفن زده بود خوشحال شدم و سلام کردم.
    - سلام به روی ماهت، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده . دو روزه که نه صورت قشنگت رو دیدم نه صدای ظریفت رو شنیدم.اینو از صمیم قلب می گم و امیدوارم باور کنی.
    اشک در چشمانم حلقه بست، با شنیدن صدای پدر تازه فهمیدم چقدر دلتنگ دیدارش هستم.
    - دست خودم نبود امیدوارم منو ببخشی. می دونی بابا یکی یکدونش رو خیلی دوست داره، حالا اگه بابا رو بخشیدی یک کلمه حرف بزن.
    چشمهایم را بستم و گفت: خدانگهدار. و ارتباط را قطع کردم. به خودم فشار آوردم و سعی کردم مانع از ریزش اشکهایم شوم ولی نشد و بالاخره اشکهایم سرازیر شدند. کیارش دستمالی به طرفم گرفت.دستمال را گرفتم و اشکهایم را پاک کردم و با چند نفس عمیق بر خودم مسلط شدم. کیارش دوباره لقمه را به طرفم گرفت و گفت: حالا دیگه معذرت خواهی ام کردم، بخور.
    لقمه را از دستش گرفتم و با اشتها خوردم.کیارش سینی را از روی میز برداشت و روی تخت گذاشت و گفت: روز شما بخیر خانوم .و برگشت تا برود.
    با عجله گفتم: از اینکه بهم کمک کردی ممنون.
    - فراموش کن.
    خواست برود که دوباره گفتم: چرا؟
    همان طور که پشتش به من بود گفت: چرا،چی؟
    آرام از روی تخت بلند شدم و پشت سرش ایستادم و گفتم: چرا گفتی فراموش کنم؟
    - همین طوری.
    - جدی! ولی فکر نمی کنم از این ادما باشی که همین طوری حرف می زنن.
    برگشت و نگاهم کرد ولی حرفی نزد.
    - چرا امروز برای اولین بار توی این سه ماه به سراغم اومدی؟
    - تو چی فکر می کنی؟
    - نمی دونم...شاید ترحم.
    حرفی نزد. عصبانی گفتم: ولی من به دلسوزی تو نیازی ندارم.
    - تو چرا در رو برای بقیه باز نکردی ولی به روی من باز کردی؟
    جوابی را که به من داده بود به خودش تحویل دادم او هم در پاسخ ابروهایش را در هم کشید و گفت: من هم به دلسوزی تو نیاز ندارم. و رفت.
    - دختر تو چرا اینطوری شدی؟
    - نه، واقعا دلم می خواد راستش رو بگی، چرا در رو براش باز کردی؟
    لقمه ای گرفتم و خوردم. دلم نمی خواست جواب این سوال را بدهم.دوباره صدایی در گوش پیچید: چیه؟! نمی خوای جواب بدی؟
    - نه، یعنی اینکه چیزی ندارم که بگم.
    - دروغ می گی، برای این که دلتنگش شده بودی در رو باز کردی.
    - خب سه ماهه که توی این خونه اس بهش عادت کردم.
    - همین؟فقط عادت؟دیگه تو داری سر خودتم کلاه میذاری.
    - آخه خودمم نمی دونم.
    - خب چند لحظه فکر کن بعدا جواب بده.
    - اگه منظورت اینه که عاشقش شدم باید بگم نه.
    - راست می گی؟
    - باور کن. اون تا امروز اصلا به من توجهی نمی کرد چطور ممکنه که عاشق یه همچین آدمی بشم.
    - عشق ممکن و غیر ممکن سرش نمی شه.
    - حالا تو چه اصراری داری که من حتما عاشق کیارش شدم؟
    - چون تو رو خوب می شناسم. حالا چی می گی؟ ولی قبل از اینکه اعتراف کنی بهت می گم سعی نکن منو سیاه کنی که نمی تونی.
    خندیدم و گفتم: خب یه جورایی توجهم رو جلب می کنه.
    - چه جورایی؟
    - قرار نشد از همه چیز سر دربیاری.
    - ولی خیلی باهاش بد برخورد کردی.
    - مگر ندیدی چطور جوابمو داد؟
    - خب خیلی از ادما موقعی که کسی ازشون تشکر می کنه می گن فراموش کن.
    - پس یعنی ناراحتش کردم؟
    - حالا که دیگه گذشت و تموم شد ولی بهتره توی رفتارت تجدید نظر کنی.
    - خب باشه حالا اگر نصایحت تمام شد می خوام چند لقمه دیگه بخورم چون خیلی گرسنه ام.
    بعد از صبحانه جلوی آینه ایستادم رنگم زرد شده بود و طرف راست صورتم ناجور بود. پماد را برداشتم و لایه ضخیمی روی پوست صورتم گذاشتم. تا شب وضعیت صورتم بهتر شد ولی هنوز هم آثاری به جا مانده بود. برای همین وقتی که مونیکا به خانه امد سریع به اتاقم رفتم دلم نمی خواست مونیکا چیزی از این موضوع بفهمد.
    تقریبا یک ساعت بعد ضرباتی به در اتاقم خورد و متعاقب آن صدای پدر را شنیدم که می گفت: آتوسا عزیزم در رو باز کن.
    برخاستم و درب را باز کردم. پدر وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و در آغوشم کشید و دسته گل را به دستم داد و گفت: منو که بخشیدی،آره؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:بله.
    - قربون دختر نازم برم . و سرم را بالا آورد و دستش را روی گونه ام گذاشت و گفت: امیدوارم این دست بشکنه که صورتت رو اینطوری کرد.
    آرام گفتم: خدا نکنه.
    - آتوسا تو چقدر خوبی، من تو رو با دنیا عوض نمی کنم. و مکثی کرد و آرام گفت: راستی مونیکا که تو رو ندیده؟
    - نه ، برای چی؟
    - دلم نمی خواد بدونه من این کار رو کردم، فهمیدی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: البته اگر زیور چیزی بهش نگفته باشه.
    - نه ، همون شب بهش گفتم " اگه این خبر رو کسی بفهمه یعنی تو گفتی" تاکید کردم که مطلقا مونیکا نباید خبردار بشه.
    - مرسی از اینکه آبروی منو جلوی مونیکا نبردی.
    پدر دوباره در آغوشم کشید و گفت: تو برای من بیشتر از این حرفا ارزش داری. می دونی این دو سه شب مدام خواب آناهیتا رو می بینم از دستم ناراحته. می دونم برای این که دست روی تو بلند کردم باهام قهر کرده.
    به حرف زدن پدر خنده ام گرفت.
    - برای چی می خندی؟ باورت نمی شه من حالام اگر آناهیتا باهام قهر کنه می خواهم دیوانه بشم.
    - اگر شما به مامان علاقه داشتید به چه دلیل دو ماه بعد از مرگش ازدواج کردید؟
    پدر که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، گفت: یه روزی برات تعریف می کنم البته وقتی ازدواج کردی.
    - چرا الان نمی گید؟
    - خب دیگه، یعنی الان خوب نیست ولی وقتی ازدواج کردی موقعیت مناسبه و اما برای اثبات حرفم یه چیزی می خواهم نشونت بدم. و دستش را به آرامی به طرف پیراهنش برد و از داخل جیب پیراهنش کیف کوچکی درآورد و جلوی چشمم باز کرد. داخل کیف عکس زیبایی از مامان بود.
    - این عکس از روزی که ازدواج کردم روی قلب من بوده و تا وقتی که زنده ام همین جا می مونه . حال به عشق من نسبت به آناهیتا مطمئن شدی؟
    - اوهوم. و بعد از توضیحاتی که قراره در آینده بهم بگید مطمئن ترم می شم.
    پدر لبخندی زد و گفت: به زیور می گم شامت رو بیاره اینجا. راستی صورتت تا فردا خوب میشه؟
    - برای چی؟
    - دلم می خواد فردا برای ناهار دو نفری بریم رستوران. موافقی؟
    - چه پیشنهادی از این بهتر.
    پدر دستش را جلو آورد و گفت: پس اگر موافقی بزن.
    دستم را کف دست پدر زدم و گفتم: موافقم.
    - پس قرارمون شد ساعت دوازده جلوی در رستوران.

    *****

    صفحه 32 gatu musikant smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    صل سوم قسمت 1 :gold star smileygold star smileygold star smiley
    مونیکا پشت پیانو نشسته بود و به قول زیور مشغول هنرنمایی بود. چشمانم را بسته بودم و با دقت گوش می دادم. به یاد مامان افتاده بودم. او هم همیشه همین قطعه را می نواخت. دوست داشتم وقتی چشمانم را می گشودم به جای مونیکا ، مامان را می دیدم. هر چند که می دانستم این آرزوی غیرقابل دست یافتی است.
    - ای کاش مامان هنوز زنده بود.
    این جمله ای بود که من مدام تکرارش می کردم.غرق در افکارم بودم که کسی دستم را تکان داد، چشمانم را باز کردم و کیارش را دیدم. با تعجب نگاهش کردم. یعنی با من چه کار داشت؟!
    کیارش در حالیکه نگاهم می کرد گوشی تلفن را به طرفم گرفت و گفت: دوستته. منتظره، نمی خوای صحبت کنی؟
    گوشی را از دستش گرفتم و گفتم: مرسی.
    کیارش بدون هیچ حرفی به آن طرف سالن رفت و رو به روی من نشست. نفس عمیقی کشیدم ، دلم نمی خواست صدایم غمگین باشد . دکمه را فشردم و گفتم: بله!
    صدایی از آن طرف خط گفت: الو، سلام.
    با گیجی گفتم: سلام، شما؟
    - سینام، فکر کردم صدام رو می شناسی.
    یعنی با من چه کار داشت؟! سنگینی نگاهی را روی صورتم حس کردم، سرم را بلند کردم. کیارش بود که داشت نگاهم می کرد. صدایش که گفت "دوستت منتظره!" توی گوشم پیچید.
    صدای سینا که حالم را می پرسید شنیدم: خوبی آتوسا؟
    - ممنون، ساغر خوبه؟
    - سلام می رسونه. قصد نداری حال منو بپرسی؟
    حرفی نزدم. دوباره ادامه داد: آتوسا می خوام ببینمت و باهات صحبت کنم. اگه ممکنه یه وقتی تعیین کن.
    بلند شدم و به اتاقم رفتم و گفتم: ولی من نیازی به این کار نمی بینم.
    - خواهش می کنم، چرا با من مثل غریبه ها رفتار می کنی؟
    - نه اصلا اینطور نیست.
    - پس چرا من دیگه تو رو تو خونه نمی بینم؟ یعنی اینقدر از من بدت میاد؟
    - نه من از تو بدم نمیاد ولی مطمئن هستم که به درد هم نمی خوریم. دلم نمی خواد که من و توام به سرنوشت پدر و مادرت دچار بشیم.
    مکثی کرد و گفت: یعنی این حرف آخرته؟ حتی نمی خوای یه کمی فکر کنی؟
    - امیدوارم که همسر مورد علاقه ات رو پیدا کنی.
    با آوای غمگینی گفت: پیدا کردم ولی اون به من علاقه ای نداره.
    - ولی من تو رو دوست دارم اما نه به عنوان همسر بلکه به عنوان یه برادر یه دوست خوب.
    - از اینکه منو لایق برادری و دوستی خودت دونستی ممنون.
    - سینا از دستم که ناراحت نیستی؟
    حرفی نزد.
    - پس معلومه که ناراحتی!
    - چطوری بگم....دلم برای خودم می سوزه. اخه من خیلی دوستت دارم.
    - به عنوان یه خواهر و دوست؟
    - راستش رو بگم تا الان نه، چون عشقم بودی دوستت داشتم ولی از حالا تا هر وقتی که اراده کنی به عنوان یه خواهر دوستت دارم.
    - مرسی سینا از امروز من یه برادر خوب مثل تو پیدا کردم. نمی خوای بهم تبریک بگی؟
    - چرا بهت تبریک می گم. ولی آتوسا تو عشق اول و آخر منی. اینم بدون که تا آخر عمر به انتظارت می مونم تا هر وقت که بخوی به جای برادر ، همسرت باشم. و فرق نمی کنه تو در چه شرایطی باشی، متوجه شدی؟
    - بله متوجه شدم.
    - از این که مزاحمت شدم معذرت می خوام.
    - خواهش می کنم
    - امری نداری؟
    - نخیر عرضی نیست فقط مواظب خودت باش.
    خنده ای از سر شادی کرد و گفت: به خاطر تو حتما، خدانگهدار.
    - خداحافظ.
    خوشحال بودم، فکر نمی کردم سینا این قدر فهمیده باشد.
    با خودم گفتم:
    - پس حقیقت داره عاشق از همه چیزش می گذره. سینا اون قدر عاشق منه که قبول کرد برادر من باشه. البته تا هر وقت که من بخوام. یعنی ممکنه من یه روز عاشق سینا بشم؟
    ناخودآگاه قیافه ی سینا مقابل چشمانم شگل گرفت. موهای زیتونی با چشم های آبی رنگ و لبهای کشیده و دندانهای صاف و مرتب. اعضایی بودند که در صورت سینا زیبایی خواصی داشتند. قد بلند و هیکل متناسبش که اکثرا در غالب لباسهای اسپرت پوشیده شده بود ، این تصور را در ذهن بیننده ایجاد می کرد که او پسری اروپایی است نه یک ایرانی الاصل. بارها که من و ساغر همراه او به پارک یا سینما رفته بودیم شاهد نگاههای تحسین آمیز دختران نسبت به او بودم.
    شاید اگر دختری دیگر جای من بود بلافاصله جواب مثبت را به سینا می داد ولی من در حال حاضر عاشق سینا نبودم. سینا را دوست داشتم ولی نه به آن اندازه که برای ازدواج لازم بود....
    حس عجیبی نسبت به سینا داشتم. حس می کردم اگر دلم را به او بدهم بعد از مدتی دلم را به گوشه ای پرت می کند و به سراغ کس دیگری می رود . کاری که چند سال پیش پدرش با مادرش کرد. ولی با حرفهایی که سینا امروز گفته بود امکان داشت در آینده نظرم نسبت به او عوض شود.
    در همین افکار بودم که صدای زیور را شنیدم: خانم شام اماده اس، همه منتظر شمان.
    پدر را دیدم با صدای بلند به او سلام کردم.
    لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم حالت خوبه؟
    خوشحال لبخندی زدم و گفتم: مرسیو
    پدر به صندلی کنار خودش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا کنار من بنشین.
    کیارش رو به روی من نشسته بود و در حالیکه ابروهایش را بالا برده بود نگاهم می کرد. در زیر نگاه نافذ کیارش کلافه شده بودم. با عجله غذایم را تمام کردم و میز را ترک کردم.
    - چرا این قدر زود بلند شدی بابایی؟
    - بیشتر از این میل ندارم. می رم توی حیاط قدم بزنم.
    علت نگاه های خیره کیارش را نمی فهمیدم. به ندرت با من حرف می زد ولی همیشه در حال نگاه کردن من بود. مطمئن بودم که همیشه مراقبم است ولی مایل نبود که حتی جواب بعضی از سوالاتم را بدهد. تا به حال آدمی با خصوصیات او ندیده بودم . به نظر من موجود خارق العاده و عجیبی بود. در طول این سه ماه کوچکترین بی نزاکتی از او ندیده بودم ولی کیارش نه تنها با من بلکه با دیگران هم زیاد صحبت نمی کرد. دختران بعضی از دوستان پدر خیلی سعی می کردند تا در میهمانی های پدر با کیارش ارتباط برقرار کنند ولی گویا کیارش تمایلی به این قبیل ارتباطات نداشت و این مسئله ای بود که باعث تعجب من می شد.چطور پسری که در آمریکا به دنیا آمده و بزرگ شده در برخورد با دختران این قدر خشک و رسمی رفتار می کرد. و البته متوجه شده بودم که فقط به من نگاه می کند و حتی به دختران دیگر نیم نگاهی هم نمی اندازد. هفته پیش هم وقتی پشت در اتاقم امد نزدیک بود از شدت تعجب بمیرم. باورم نمی شد که کیارش آمده و از من خواهش می کند که در را به رویش باز کنم.
    تعجب آور بود ولی کیارش فقط رغبت داشت با پدر صحبت کند و دیگران می بایست حرف را به زور از زیر زبانش بیرون بکشند و پدر هم عجیب به حرفها و نظرات کیارش اهمیت می داد. فکر کنم تنها خواهرزاده ای بود که این قدر بر دائی مسلط بود.

    صفحه 38
    girl15 smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    صل سوم قسمت 2 :bdayparty
    نگذاشت ادامه بدهم و گفت: اگه برات مشکله نگو ولی اگه خواستی بگی راستش رو بگو.
    - نمی خواستم دروغ بگم فقط نمی دونم از کجا شروع کنم...می دونی من از کلاس اول دبستان با ساغر دوست شدم...
    - ولی من در مورد سینا پرسیدم.
    - صبر کن به اونم می رسیم . بعدام پدر و مادرامون با هم دوست شدند و کم کم شدیم دوست خانوادگی با سینام دوست بودم، یعنی تا دو ماه پیش ام باهاش صمیمی بودم تا اینکه سینا بهمن علاقه مند شد...حدود چهار هفته پیش وقتی که دیدمش در لفافه بهم فهموند که دوستم داره، از اون روز دیگه نرفتم خونه اشون.
    - ولی فکر کنم تو نُه روز پیش به پدرت گفتی که خونه ساغر بودی.
    از دقت او خنده ام گرفت.
    - کجای حرفم خنده داشت؟
    - از دقتت خنده ام گرفت، اون روز چون فهمیدم سینا نیست رفتم و تا الانم ندیدمش تا اینکه عصر تلفن زد می خواست منو ببینه و باهام حرف بزنه.
    - یعنی چه؟ واضح تر حرف بزن.
    - می خواست در واقع از من خواستگاری کنه ولی من گفتم که ما به درد هم نمی خوریم.
    - از کجا فهمیدی به درد هم نمی خورید؟
    - به خاطر این که اولا تا دو ماه پیش اصلا به سینا به چشم همسر آینده ام نگاه نمی کردم. ثانیا از اون موقع که حس کردم بهم علاقه مند شده یه حس عجیبی بهش پیدا کردم، فکر می کنم اگر من عروسش بشم بعد از مدتی منو ول می کنه و سراغ یکی دیگه میره.
    - چرا همچین فکری می کنی؟
    - شاید چون پدرش، مادرشون رو طلاق داده و هم اینکه سینا خیلی قشنگه.
    - یعنی از تو قشنگتره؟
    - زیبایی زن و مرد که با هم قابل مقایسه نیست، ولی پسر جذابیه. نگاه های تحسین آمیز دخترای جوون رو به سینا دیدم.
    - پس چی شد؟ یعنی دوستی شما تمام شد؟
    - نه بهش گفتم که من تو رو هنوز مثل یه دوست و برادر دوست دارم. اونم قبول کرد که منو به عنوان خواهر خودش دوست داشته باشد.
    - باورم نمیشه ولی با این حساب که تو می گی باید خیلی دوستت داشته باشه.
    - پس توام همین عقیده رو داری؟
    در حالیکه فکر می کرد گفت:آره.
    - تازه یه حرف دیگه ام گفت....
    - تا اخر عمر منتظرت می مونه و هر وقت که تو بخوای برادری رو کنار میذاره و همسرت میشه.
    - همین رو گفت، ولی تو از کجا فهمیدی؟
    - جز این انتظاری نداشتم. می دونی وقتی که مردی از زن مورد علاقه اش پاسخ منفی می شنوه چه حالی پیدا می کنه؟ پس از اینجا معلوم میشه که عشق و علاقه ی اون آنی نبوده یا واضح تر بگم هوس و شهوت نبوده بلکه عشق تکامل یافته ای بوده که تونسته به خاطر تو از وصالت صرفنظر کنه و فقط به یه دوستی پاک و خواهرانه دل خوش کنه که اینم مطمئنا برای او که این قدر عاشق توئه مشکله و برای این که از چارچوبی که تو براش ساختی تخطی نکنه باید اراده ی فولادین داشته باشه.
    - یعنی به نظر تو من اشتباه کردم که ازش خواستم منو به عنوان خواهر خودش دوست داشته باشه؟
    - نه اگه بتونه از این امتحان سربلند بیرون بیاد اون موقع تو بهش اعتماد می کنی و این خودش ارزش این همه سختی رو داره.
    - ولی اگه سینا عاشق دختر دیگه ای بشه دیگه لازم نیست که سختی بکشه. چون به طور طبیعی عشقش نسبت به من کاسته میشه.
    - ولی من فکر نمی کنم این خواسته تو عملی بشه.
    - کیارش بالاخره نگفتی ما می تونیم با هم دوست بشیم یا نه؟
    - مگه قبلا نبودیم؟
    - چرا تو دو بار به من کمک کردی ولی با من صمیمی نبودی.
    با تعجب گفت: دو بار؟
    - بار اول که دست پدر را گرفتی وگرنه من سیلی دومی ام نوش جان کرده بودم.
    - بی انصاف خیلی محکم زد .این سیلی حق مونیکا بود نه تو.
    - بار دومم که به پدر گفتی که از من معذرت خواهی کنه وگرنه از گرسنگی تلف شده بودم.
    - دایی خیلی دوستت داره ولی نمی دونم چرا این کار رو کرد! بعدشم خیلی پشیمون شد.
    - ولی من احساس می کنم پدر منو به اندازه ی قبل دوست داره. شاید فکر کنی دختر حسودی ام ولی فکر می کنم مونیکا جای منو توی قلب پدر تنگ کرده.
    - به نظرت من که فکرت اشتباست، دایی همیشه از تو و مادرت حرف می زنه...حتی روی میز کارش یه عکس از تو و مادرته ولی از عکس مونیکا خبری نیست، می دونی چیه من می تونم باهات شرط ببندم که پدرت حتی ذره ای به مونیکا علاقه نداره.
    پوزخندی زدم و گفتم: چطور همچین چیزی ممکنه؟ اگر پدر به مونیکا علاقه نداشت غیرممکن بود باهاش ازدواج کنه.
    - تو چه می دونی؟ شاید مصلحت یا اجباری در کار بوده.
    - شاید، بهارحال پدر قول داده دلیل ازدواجش رو بعدا که ازدواج کردم برام دیگه...راستی کیارش تو برای چی به ایران اومدی؟
    - نمی تونستم بدون مامان اون جا زندگی کنم. من و مامان رابطه ی نزدیکی داشتیم مثل دو تا دوست. مرگ مامان ضربه سختی به من بود،تا مامان بود احساس تنهایی نمی کردم ولی وقتی رفت فهمیدم که خیلی تنهام. وقتی که یک هفته بعد دایی اومد حس کردم یه آشنای دیگه پیدا کردم که بوی مامان رو میده علی الخصوص که از نظر ظاهری به هم شباهت داشتن از طرف دیگه مامان قبل از مرگش وصیت کرده بود کنار پدر به خاک بسپاریمش و در واقع من تنهای تنها می شدم. وقتی که دایی برای انتقال جسد اومد با این که تا به حال ندیده بودمش احساس کردم دوستش دارم وقتی بهم پیشنهاد داد بیام ایران زندگی کنم دو روز درباره اش فکر کردم و در آخر تصمیم گرفتم همراه دایی بیام.
    - یعنی تو دوستی یا آشنای دیگه ای نداشتی؟
    - دوست که چرا، ولی نه دوستی که به درد بخوره.
    - دوست داری ایران زندگی کنی؟
    - آره، هر چی باشه من ایرانیم.
    بلند شدم و گفتم: من خیلی خوشحالم که تو هویت ایرانیت رو فراموش نکردی. ایرانی باید همیشه ایرانی بمونه. شب بخیر.
    - خوب بخوابی.
    لبخندی زدم و گفتم: توام همینطور. و دستی برایش تکان دادم و رفتم.

    *****

    صفحه 45
    connie babyboo


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل چهارم قسمت 1 :hello smiley
    مونیکا میهمانی مفصلی برای سالگرد ازدواجش با پدر ترتیب داده بود . روی تختم دراز کشیده بودم که در زدند . بی حوصله گفتم: بفرمایید.
    مونیکا وارد اتاق شد و گفت:آتوسا پاشو بریم آرایشگاه.
    - نه اصلا حوصله ندارم.
    - حوصله ندارم یعنی چی؟! امشب کلی مهمون داریم.نمیشه که همین طوری صاف و ساده باشی، پاشو عزیزم.
    با اکراه برخاستم . می دانستم اگر مخالفت کنم آنقدر دلیل می آورد که در آخر مجاب می شوم.
    مونیکا لبخندی از سر خوشی زد و گفت: پایین منتظرتم.
    با حوصله لباسهایم را پوشیدم و بعد از یک ربعی پایین رفتم.مونیکا به ماشینش تکیه داده بود و سیگار می کشید. با دیدنم سیگار را زیر پایش له کرد و سوار ماشین شد.
    به آرایشگاه که رسیدیم بی حوصله روی صندلی نشستم. بی هدف به بقیه مشتریان نگاه کردم. بعد از یک ربعی دختری به طرف ما آمد و ژورنال مدل مویی دست مونیکا داد و منتظر ماند. مونیکا مدلی را نشان دخترک داد و ژورنال را به دست من داد. نگاهی به آن انداختم و گفتم: من نمی خواهم شینیون کنم. و ژورنال را به دختر دادم و گفتم: دیگه لازم نیست ژورنال بیارید هر مدلی که فکر می کنید به من می آد همون رو درست کنید.
    بعد از اینکه موهایم را سشوار کشیدند درباره رنگ آرایش صورتم نظر خواستند.
    - فرقی نداره فقط ملایم باشه.
    وقتی آرایش صورتم تمام شد، خودم را در آینه ناه کردم . با رنگ بژ آرایشم خیلی ناز شده بودم. حالا از این که به آرایشگاه امده بدم احساس رضایت می کردم اما مونیکا که آرایش غلیظی کرده بود با دیدنم گفت: آتوسا چرا این قدر ملایم؟
    - من این طوری می پسندم، بهم نمی آد؟
    - چرا خیلیم ناز شدی. فقط اگر یه کم غلیظ تر بود به نظر من بهتر بود.
    - ولی پدر خوشش نمی آد من آرایش غلیظ کنم.
    مونیکا نگاه خیره ای به من کرد و حرفی نزد و بعد از اینکه دستمزد آرایشگر را پرداخت از آنجا خارج شدیم. مونیکا بعد از چند دقیقه ای گفت: به نظر تو آرایش من غلیظه؟
    - من نظر پدر رو راجع به خودم گفتم. در ضمن تو که همیشه همین طوری آرایش می کنی.
    - پس جای نگرانی نیست . می دونی دلم نمی خوادد سالگرد ازدواجمون رو با بدخلاقیاش خراب کنه.
    دلم می خواست بگویم رفتار خودت دلیل بداخلاقی پدر است ولی حرفی نزدم. نمی خواستم پرده احترامی که ما بین من و مونیکا افراشته بود پاره شود. مونیکا یک سال بود که همسر پدرم شده بود. در طول این مدت من و مونیکا هر دو با رفتاری که در پیش گرفته بودیم توانسته بودیم هردو در خانه با آرامش زندگی کنیم و تا به حال هیچ مشاجره ای نداشتیم. هر چند که من به مونیکا علاقه ای نداشتم ولی با این حال به خاطر پدر به او احترام می گذاشتم و البته مونیکا هم به خاطر در وجود من را با سعه صدر تحمل می کرد. به خانه که رسیدیم تا خواستم از ماشین پیاده شوم مونیکا گفت: سریع لباست رو عوض کن. تقریبا تا نیم ساعت دیگه مهمونا می آن.
    سری تکان دادم و پیاده شدم. با خودم گفتم: وای یعنی از ساعت هشت تا یک دو بعد از نیمه شب.
    در کمدم را باز کردم و یکی یکی لباسهایم را نگاه کردم . نمی دانستم چه لباسی انتخاب کنم، همیشه مامان در انتخاب لباس کمکم می کرد یک بار دیگر لباسهایم را از نظر گذراندم و در آخر یک دست ژیله شلوار مشکی انتخاب کردم و پوشیدم. کفشهای مشکی پاشنه بلند را هم به پا کردم و خودم را در اینه برانداز کردم. در نظر دیگران دختر زیبا و خوش اندامی بودم. بارها تعریف و تمجید دوستان و اطرافیان را در این باره شنیده بودم ولی باور کردنش کمی برایم مشکل بود و احساس می کردم که همه ی آنها اغراق می کنند. ولی این بار به نظر خودم قشنگ شده بودم...محو تماشای خودم بودم که در زدند. همین طور که خودم را در آینه نگاه می کردم گفتم:بفرمایید.
    در اتاق باز شد و زیو وارد اتاق شد و با دیدنم گفت: چشم حسود کور، خانم خیلی قشنگ شدید. چقدرم این لباس بهتون می آد.
    - مرسی، حالا چه کار داشتی؟
    خنده ای کرد و گفت: چشمم که به شما افتاد اصلا یادم رفت برای چی اومدم. مونیکا خانم گفتن اگه کارتون تموم شده بیاید پایین. برم براتون اسفند دود کنم چشمتون نزنن.
    لبخندی زدم و گوشواره هایم را به گوشم کردم و همراه زیور پایین رفتم تا به دیگران بپیوندم. مونیکا مقابل پدر ایستاده بود و کراوات پدر را گره می زد. برای پدر که نگاهم می کرد دستی تکان دادم و گفتم: سلام.
    پدر لبخندی زد و گفت: سلام دختر گلم.
    مونیکا برگشت و نگاهم کرد و لبخندی به لب آورد و این لبخند نشانه این بود که لباسم را پسندیده است. در دل خدا را شکر کردم وگرنه تا آخر شب مجبور بودم نگاه های ناراضیش را تحمل کنم. روی مبل نشستم و پاهایم را روی هم انداختم، چند دقیقه بعد کیارش پایین امد. کت و شلوار خوش دوختی به تن کرده بود و موهایش را به دقت آراسته بود و با ته ریشی که گذاشته بود جذاب تر شده بود. به طرف پدر و مونیکا رفت و گفت: دلم می خواد اولین نفری باشم که سالگرد ازدواجتون رو تبریک میگه و به انها دست داد.
    به واکنش پدر و مونیکا نگاه کردم، پدر فقط دست او را فشرد ولی مونیکا لبخندی شیرینی زد و گفت: قربانت.
    واقعا خوشحال بود و آثار این خوشحالی از وجناتش پیدا بود.
    کیارش امد و کنار من نشست و نگاهش را به من ثابت کرد. من هم به او خیره شدم و گفتم: چیه؟ تو چرا این قدر منو نگاه می کنی؟
    - خیلی ناز شدی.
    - طفره نرو جوابمو بده.
    - تو خیلی شبیه مامانی، یعنی شبیه جوونیای مامان.
    بالاخره راز نگاه های کیارش را کشف کردم و به فکر فرو رفتم. نمی دانم چرا از این که کیارش من را فقط به این خاطر که شبیه مادرش هستم نگاه می کرده عصبانی شده بودم یعنی دلم می خواست علت دیگری داشته باشد؟
    صدای کیارش از فکر و خیال بیرون کشیدم: می شه خواهش کنم امشب یه عکس بگیری و به من بدی؟
    - حتما می خوای کنار عکس عمه بذاری و مقایسه کنی ببینی چه فرقی با مامانت دارم ،آره؟
    - نه فقط می خواستم یه عکس از تو داشته باشم.
    - چرا؟
    - اگر مایل نیستی اصراری نمی کنم.
    - تو چرا جواب بعضی از سوالای منو نمی دی؟
    - خب حتما جوابی براشون ندارم.
    نمی خواستم حرف برنم که دوباره مثل قبل بینمان شکرآب شود، برای همین سکوت کردم.
    در همین موقع زنگ در به صدا درآمد و اولین مهمانها سر رسیدند. پدر و مادر مونیکا همراه یگانه برادرش مانی.
    برخاستم و با پدر و مادر مونیکا سلام و احوالپرسی کردم. برخورد مادر مونیکا مثل همیشه سرد و نچسب بود، خواستم برگردم که مانی به طرفم آمد و دستی تکان داد. ایستادم و سلام کردم.
    - سلام آتوسا خانم، حالتون چطوره؟
    - ممنون شما حالتون خوبه؟
    لبخندی زد و گفت: مگر ممکنه کسی شما رو زیارت کنه و حالش خوب نباشه؟
    در جواب این حرفش فقط دستم را با شدت از دستش بیرون کشیدم و ترکش کردم.
    نیم ساعت بعد تقریبا همه میهمانها آمده بودند ولی هنوز از ساغر و خانواده اش خبری نبود.
    - چرا تنها نشستی؟
    - منتظر دوستمم.
    - اجازه هست کنارت بشینم؟
    خودم را کنار کشیدم و گفتم: بفرمایید.
    مانی نشست و با حالت مسخره ای گفت: نمی خوای با دایی مانی یه دور برقصی! و خندید. خواستم بلند شوم که لباسم را کشید و گفت: این که دیگه قهر کردن نداره.
    - آّبروریزی نکن لباسم رو ول کن!
    - پس قول بده که نری.
    متاصل گفتم: خب می مونم.
    لباسم را رها کرد و نگاهی به من کرد و گفت: آتوسا تو همین طوری ام دل همه رو می بری دیگه این همه آرایش نمی خواست.
    از صراحت کلام مانی لبم را گزیدم. دیگر نمی توانستم بنشینم و به خزعبلات مانی گوش بدهم . خواستم بلند شوم که دوباره ادامه داد: چون برادر مونیکا هستم از من خوشت نمی آد یا علت دیگه ای داره؟
    عصبانی گفتم: تو چی داری می گی؟ حالت خوبه؟ فکر می کنم قاطی کردی. و بلند شدم که دستم را گرفت. ناچار دوباره نشستم و گفتم: خواهش می کنم.
    به شرطی که زود عصبانی نشی و تا حرفم تموم نشده نری. و بعد دستم را رها کرد و گفت: خب بگو.
    - ولی من جوابی ندارم که بهت بگم، یعنی اصلا نمی فهمم تو چی می گی!
    - ولی تو دختر باهوشی هستی چطور نمی فهمی؟
    جوابش را ندادم.

    صفحه 52
    he did it smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم قسمت2 :hopa smiley
    - اتوسا من به تو علاقه مند شدم، همین.
    ناخودگاه گفتم:وای خدای من!
    - یعنی اینقدر تکان دهنده بود؟ نگو که تا حالا نمی دونستی که باورم نمیشه... خب حالا که فهمیدی جوابمو بده.
    - ببین دست از سر من بردار من حوصله ی این ادا و اصول رو ندارم.
    - به جون خودم ادا اصول نیست، باور کن.
    - من دلم نمی خواد دیگه چیزی در این مورد بشنوم.
    - به خاطر مونیکاست؟
    - نه به مونیکا ربطی نداره، بهتره همه چیز رو فراموش کنیم.
    - ولی من نمی تونم چرا نمی فهمی که من عاشقت شدم.
    درست در لحظه ای که مانده بودم چطور شر مانی را از سرم کم کنم ساغر را دیدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. و در حالیکه او با مانی احوالپرسی می کرد گفتم: من برم با آقای سروش سلام و احوالپرسی کنم و ان دو را ترک کردم.
    به اقای سروش که کنار پدر نشسته بود نزدیک شدم و سلام کردم. به احترامم برخاست و گفت: سلام خانوم، حالتون خوبه؟از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
    -مرسی منم همینطور. خواهش می کنم بفرمایید.
    به جمعیتی که وسط بودند نگاه کردم . از این که این قدر شاد بودند به آنها حسادت می کردم. دوباره صدای مانی در گوشم پیچید: با فرار کردن کاری درست نمیشه پس بهتره جوابمو رک و پوست کنده بدی.
    برگشتم و نگاهش کردم نگاهش را پایین انداخت و گفت: من تحمل این نگاه های تو رو ندارم.
    -بهتره وقتت رو بیهوده به پای من تلف نکنی. من و تو به درد هم نمی خوریم.
    - ممکنه من به درد تو نخورم ولی تو به درد من میخوری پس بهتره یه جواب قانع کننده ی دیگه بدی.
    - من به تو علاقه ای ندارم.
    - من صبرم زیاده اون قدر صبر می کنم و درخواستم رو تکرار می کنم تا بهم علاقه مند بشی.
    - مطمئن باش که نظرم عوض نمیشه.
    توام مطمئن باش که عروس خودم می شی. و رفت.
    خوشحال از این که مانی راحتم گذاشت و رفت ، نزد ساغر رفتم.
    - مانی چه گفت؟
    - حرف مفت، خب چه خبر؟
    - سلامتی.
    - سینا چرا نیومده؟
    - نمی دونم دو هفته ای هست که توی خودشه.
    - از مامانت چه خبر؟
    - هیچی ازدواج کرد و تموم شد.
    - پدرت حرفی از ازدواج نزده؟
    پوزخندی زد و گفت: ازدواج مجدد یعنی دو تا براش کافی نیست؟!
    متعجب نگاهش کردم و گفتم: چی می گی؟!
    - پدر چهارساله که ازدواج کرده یعنی قبل از اینکه مامان رو طلاق بده با منشی خودش ازدواج کرده بوده و حالام یه پسر کاکل زری داره.
    - جدی می گی؟! حالا کی فهمیدید؟
    - پدر پنج روز پیش این خبر خوشحال کننده رو بهمون داد.
    - خب حالا چی میشه؟
    - هیچی من و سینا گفتیم که اگر بخواد دست خانومش رو بگیره و بیاره اینجا ، من و سینا از این خونه میریم. پدرم قبول کرد که مثل قبل به زندگی ادامه بده. می دونی چیه آتوسا، خیلی دلم به حال مامان می سوزه. آخه چطور پدر شهره رو به مامان ترجیح داده؟
    - اتفاقیه که افتاده. بهتره زیاد به این موضوع فکر نکنی.
    ساغر لبخندی محزونی زد و گفت: سعی خودمو می کنم.
    دلم به حال ساغر سوخت و از این که نمی تونستم کمکی به او کنم از دست خودم دلگیر بودم.
    - چیه چرا این قدر تو فکری؟
    - هیچی یه کم با خودم درگیری دارم.
    - راستی نگفتی با مانی چی می گفتی و می شنیدی؟
    لبخندی عصبی زدم و گفتم: آقا عاشق من شده.
    - خواهرش عاشق پدرت شده ، خودش عاشق تو! خیلی جالبه، نه؟
    - آخه ساغر این کجاش جالبه؟ من اصلا به مانی علاقه ای ندارم.
    - واقعا بهش علاقه نداری یا چون برادر مونیکاست منکر علاقه ات میشی؟
    - اتفاقا مانی همین فکر رو می کرد.
    - آخه مانی پسر خوش قیافه و خوش تیپ و پولدار و تحصیل کرده ایه. بعید می دونم دختری پیدا بشه که دست رد به سینه مانی بزنه.
    با تعجب نگاهش کردم سرش را پایین انداخت.
    - ساغر نکنه عاشق مانی شدی؟آره درست فهمیدم؟ زود اعتراف کن.
    ساغر حرفی نزن. دستش را در دستم گرفتم گفتم:پس چرا زودتر نگفتی؟
    - مگر در اصل موضوع فرقی می کنه؟
    در همین موقع مانی همراه مردی خوش تیپ جلوی ما ظاهر شد و گفت: آتوسا با پسرعموی من بابک آشنا شو.
    بلند شدم و سلام کردم.
    - سلام خانوم، حالتون چطوره؟
    - ممنون، شما خوب هستید؟
    - به لطف شما، از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
    - ممنون، منم همینطور.
    بعد از اینکه مانی و بابک رفتند رو به ساغر کردم و گفتم:چقدر قیافه ی این بابک برای من آشناست. مطمئنم یه جایی دیدمش ولی یادم نمی آد کجا! و به دنبال کیارش اطرافم را نگاه کردم.
    - دنبال کسی می گردی؟
    - اوهوم، کیارش.
    - پیش پدرت نشسته.
    به سمت پدر نگاه کردم کیارش هم من را نگاه می کرد اشاره ای کردم تا نزد ما بیاید. چند لحظه بعد کیارش به طرف ما امد و کنار من نشست.
    - چه عجب سرت خلوت شد!
    آرام در گوشش گفتم: اِ ! پس تو بالاخره یاد گرفتی متلک بگی؟
    کیارش لبخند زد و رو کرد به ساغر و گفت:پس چرا آقا سینا نیومدن؟
    - با دوستانش صبح رفتن شمال.
    - حیف شد، دوست داشتم با ایشون آشنا بشم.
    - سینام مطمئنا از آشنایی با شما خوشحال میشه.
    - خواهش می کنم.
    کیارش آرام گفت: آتوسا فکر نمی کنی بهتره من از اینجا برم؟
    - وا! برای چی؟!
    - فکر می کنم یه نفری از این که من کنار تو نشستم و باهات صحبت می کنم عصبانیه.
    - بذار از عصبانیت بمیره.
    - پس می دونی راجع به کی دارم صحبت می کنم.
    - می شه ازت خواهش کنم امشب از کنار من تکون نخوری؟
    - عجب خواهش! می ترسم برام ضرر جانی داشته باشد.
    نگاهش کردم . لبخندی زد و گفت: باشه نمی تونم دلت رو بشکنم.
    - مرسی کیارش . و از خوشحالی لبخندی زدم.
    - خواهش می کنم ولی حداقل این جوری به من لبخند نزن که مانی دیوونه میشه و کار دستمون میده.
    - ولی من عادی لبخندی می زنم.
    - اینو من میدونم ولی مانی نمی دونه. تازه اگرم بدونه نمی تونه تحمل کنه که تو به من لبخند بزنی.راستی آتوسا متوجه نگاه های بابک شدی؟ از لحظه ای که تو رو دیده پلک هم نزده.
    خنده ام گرفت سرم را بلند کردم و بابک را در حال نگاه کردن به خودم دیدم.
    - کیارش تو نمی خوای یه دور...
    حرفم را برید و گفت: نه مگر از جون خودم سیر شدم!
    - کیارش یعنی این قدر ترسویی و من خبر نداشتم؟
    - اشتباه نکن من ترسو نیستم ولی عقیده دارم نباید بعضی از آدما رو تحریک کرد.

    صفحه 58
    horn smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم قسمت 3 :host love1 smileyhost love1 smileyhost love1 smiley
    - تو که گفتی نمی تونی دل منو بشکنی!
    دستش را جلو آورد و گفت: افتخار می دید؟
    لبخندی زدم و همراه او رفتم. کیارش درست فهمیده بود مانی چنان نگاههای خشمگینی به من می کرد که تا به حال در عمرم اینقدر نترسیده بودم . چند دقیقه بعد از کیارش تشکر کردم و از او جدا شدم و رفتم کنار ساغر نشستم.
    - پس چرا اینقدر زود برگشتی؟
    - زیاد حوصله نداشتم.
    - از ترس نگاه های مانی بود، درست نمی گم؟
    - ساغر خواهش می کنم این قدر اسمش رو پیش من نیار.
    ساغر بلند شد، با تعجب گفتم: حالا کجا میری؟
    - خاطرخواهت داره می آید. بهتره مودبانه خودم برم . می شناسیش که آدم صریحیه. و رفت.
    مانی کنارم نشست و گفت: برای چی با کیارش...
    حرفش را بریدم و گفتم: نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم.
    - بار آخرت باشه که با پسری گرم گرفتی، فهمیدی؟
    - به شما اصلا ربطی نداره فهمیدید، دیگه ام مزاحم من نشید وگرنه به پدر می گم.
    - تو نمی گی . جرات نداری که بگی. فقط اومدم بهت تذکر بدم که نگی بهت نگفته بودم. و رفت.
    متحیر به جا ماندم . ساغر بعد از چند لحظه آمد و گفت: چیه این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟
    با عصبانیت گفتم: عجب آدمهای پررویی خدا آفریده!
    - مگه چی گفت؟
    - حرف مفت. و برخاستم.
    ساغر دستم را گرفت و گفت: کجا؟
    - به اتاقم حتی تحمل دیدن مانی رو ندارم.
    - بشین. این قدرم بچگی نکن. تو که این قدر زود عصبانی نمی شدی. اگه الان بری خیلی ضایعه س. تازه جواب مونیکا رو چی می دی؟
    حرفهای ساغر درست بود و به ناچار دوباره نشستم.
    ساغر خندید و گفت: آفرین دختر خوب.
    حرفی نزدم، به اطراف نگاه کردم دنبال کیارش می گشتم و او را با دختر آقای ماهیان دیدم. چقدر مژده از این که همپای کیارش بود خوشحال به نظر می رسید. پس از چند لحظه کیارش به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت: خیلی بد منو اون وسط گذاشتی و رفتی.
    - کیارش میشه یه بارم با ساغر....
    حرفم را برید و بی حوصله گفت: بعد از شام، الان اصلا حوصله ندارم. حالا اگه اجازه بدی برم پیش دایی که داره بهم اشاره می کنه پیشش برم.
    - خواهش می کنم.
    من و ساغر کنار هم ایستاده بودیم و غذا می کشیدیم. رو به ساغر کردم و گفتم: ساغر بیا بریم یه جای خلوت غذامون رو بخوریم. و روی دو صندلی گوشه سالن نشستیم.
    بعد از چند لحظه ساغر که متعجب به نظر می رسید گفت:آتوسا هیچ متوجه شدی امشب مانی هیچ دختری رو تحویل نگرفت!
    می خواستم جوابش را بدهم که گفت: حلالزاده اس، اومدش!
    مانی که ظرف جوجه را به دست گرفته بود آمد و رو به ساغر کرد و گفت: بفرمایید.
    ساغر تکه ای برداشت و گفت: ممنون.
    - خواهش می کنم و ظرف را مقابل من گرفت و گفت: آتوسا جان بردار.
    - میل ندارم.
    چنگال را از دستم گرفت و چند تکه برایم گذاشت و گفت: نوش جان.
    دلم می خواست گریه کنم آخر چطور به خودش اجازه می داد چنین رفتاری با من داشته باشد! بعد از شام دوباره دختر ها و پسرها شروع به پایکوبی کردند. کیارش طبق قولی که داده بود آمد و ساغر را همراه خود برد. من ایستاده بودم و به ساغر و کیارش نگاه می کردم که صدای مردی را از پشت سرم شنیدم که می گفت: میشه خواهش کنم به من افتخار بدید.
    برگشتم و بابک را پشت سرم دیدم. حوصله نداشتم ولی اگه به حرف مانی گوش می کردم متوجه می شد که از او می ترسم برای همین قبول کردم و همراه بابک به راه افتادم.
    چند دقیقه بعد بابک کنار من نشسته بود و صحبت می کرد.
    - من تا شما رو دیدم فهمیدم کجا دیدمتون.
    لبخندی زدم و گفتم: اتفاقا قیافه ی شمام برای من آشناست ولی متاسفانه م به تیزهوشی شما نیستم.
    - خواهش می کنم. شکست نفسی می کنید هر چند که منم باهوش نیستم ولی چهره زیبای شما به آسانی از یاد آدم نمی ره. اگر خاطرتون باشه حدودا یک ماه پیش نزدیک بود با هم تصادف کنیم.
    به یاد آن روز افتادم و چهره بابک را به یاد آوردم. و گفتم : بله دقیقا یادم اومد.
    - اون روز فکر نمی کردم که با هم فامیل باشیم. وقتی شما رو اینجا دیدم از دیدار مجددتون خیلی خوشحال شدم.
    - مرسی شما لطف دارید منم از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
    - خواهش می کنم امیدوارم این دوستی ادامه پیدا کنه.
    لبخندی زدم و گفتم: امیدوارم.
    درست در همین موقع مانی آمد و گفت: بابک پدر کارت داره.
    بابک عذرخواهی کرد و رفت. مانی به جای بابک کنار من نشست و گفت: دو ساعت پیش بهت چی گفتم؟ به همین زودی فراموش کردی؟
    حتی زحمت جواب دادن را به خودم ندادم.
    - این بارم می بخشمت ولی اگر یک بار دیگه دست از پا خطا کنی خودت می دونی!
    با عصبانیت گفتم: دیگه داری از حدت تجاوز می کنی،اگر توام یک بار دیگه برای من خط و نشون بکشی خودت می دونی . و مانی را در حالیکه از حرفهای من به شدت عصبانی بود ترک کردم. می خواستم به اتاقم بروم که به بابک برخوردم.
    - مشکلی پیش اومده؟
    لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: نه.
    - گویا از دست مانی ناراحتید؟
    حرفی نزدم. دوباره ادامه داد: اگه یه توصیه دوستانه به شما بکنم ناراحت که نمی شید.
    در حالیکه تعجب کرده بودم گفتم:نه خواهش می کنم.
    - هیچ وقت میدون رو برای طرف مقابلتون خالی نکنید علی الخصوص اگر طرف مقابل مانی باشه. الان رفتن شما اصلا کمکی بهتون نمی کنه. بهتره بایستید و مقاومت کنید.
    - ولی من دیگه نمی تونم تحمل کنم. واقعا اعصابم رو داغون کرده.
    - از اینکه با من حرف زدید ناراحت بود؟
    با خودم گفتم: وای این دیگه از کجا فهمیده؟
    - پس حدسم درست بود.
    - در چه مورد؟ من که به شما جوابی ندادم.
    نگاه خیره ای به من کرد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
    با خودم گفتم: برای چه متاسف شد؟ عجیبه سر در نمیارم.
    - پس شما دختر مورد علاقه مانی هستید. خیلی دلم می خواست دختری که دل مانی را برده ببینم.
    - ممکنه واضح تر صحبت کنید.
    - مانی از دختر مورد علاقه اش با من صحبت کرد ولی اسم دختر خانوم رو به من نگفت ولی امشب از توجهاتی که به شما می کرد متوجه شدم اون دختر کسی جز شما نیست. و مکثی کرد و ادامه داد: هر چند که مانی پسرعموی منه و جدا از اون با هم دوست هستیم و شاید نامردیم باشه ولی مطمئنا دور از انصافه که به شما مطلبی رو گوشزد نکنم.
    - چه مطلبی؟! شاید شنیدم این مطلب به من کمک زیادی بکنه.
    - از رفتارتون پیداست که به مانی علاقه ای ندارید.
    - اصلا و ابدا.
    - پس به هر طریق به مانی بفهمونید که دوستش ندارید. با فرار کردن و از جلوی چشمش دور شدن نمی تونید کمکی به خودتون کنید . شما با این کارتون باعث می شید که مانی برای تصاحب شما حریص تر بشه. اون از موش و گربه بازی خیلی خوشش می اد.
    با ترس به بابک نگاه کردم و گفتم: وای خدای من!
    - هر چند که دلم برای مانی می سوزه ولی چون مطمئن شدم شما به اون علاقه ای ندارید این حرفو زدم.
    - یعنی اگر من به مانی علاقه داشتم شما حقایق رو درباره ی مانی به من نمی گفتید؟
    - دقیقا، چون عشق و علاقه شما باعث می شد که فقط محاسن مانی رو ببینید و چشمتون معایب اونو نمی دید.
    - از این که کمکم کردید متشکرم.
    - امیدوارم موفق بشید . اگر اجازه بدید من از حضورتون مرخص می شم.
    - خواهش می کنم.
    - خب به امید دیدار خانوم.
    دستش را فشردم و گفتم: خدانگهدار.

    *****

    صفحه 65
    ice cube smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل پنجم قسمت 1 :

    چند روزی بود مونیکا اصرار می کرد برای تعطیلات نوروز به ویلای پدرش در رامسر برویم. دعا می کردم پدر موافقت نکند چون اصلا حوصله نداشتم تعطیلاتم را با تحمل خانواده مونیکا خراب کنم. از طرفی هم نمی خواستم با دیدار مجدد مانی آتش عشقش را روشن کنم. بعد از میهمانی سالگرد ازدواج یکبار به منزل آنها دعوت شدیم ولی من سردرد را بهانه کردم و از رفتن به میهمانی سرباز زدم و بعد از آن هم دیگر مانی را ندیده بودم.
    شش روز اول تعطیلات به من و کیارش که حالا با هم صمیمی شده بودیم خیلی خوش گذشت و قرار بود صبح روز هفتم کیارش به قصد دیدن جنوب کشور به سفری هشت روزه برود.
    موقع خداحافظی کیارش پرسید: آتوسا دوست داری برات چی سوغاتی بیارم؟
    - سالم برگرد فقط همین.
    کیارش خندید و گفت: بعد از این که سلامت برگشتم چی بیارم؟
    - نمی دونم هر چی دوست داشتی.
    - چیه چرا ناراحتی؟
    - ای کاش منم پسر بودم و همراه تو می اومدم.
    - حالا که در عوض یک دختر ناز و دوست داشتنی هستی.
    - کیارش حالا نمی شه نری؟
    - نه اگر نرم مجبورم با شما بیام رامسر.
    - آخه کیارش اون موقع من تنهایی چی کار کنم؟
    یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: کاری که قبلا می کردی.
    سرم را پایین انداختم خجالت می کشیدم بگویم قبلا تو وجود نداشتی ولی حالا که هستی نمی تونم دوریت رو تحمل کنم.
    - آتوسا سرت رو بلند کن ببینم.
    سرم را بلند کردم و سعی کردم لبخند بزنم ولی نشد و فقط توانستم لبخندی تصنعی بر لب برانم.
    کیارش نگاه خیره ای به من کرد و گفت: مواظب خودتب اش.
    - توام همینطور. کیارش همراه ات رو خاموش نکن.
    - باشه خالا یه لبخند بزن البته نه دروغی.
    لبخندی زدم و گفتم: خدانگهدار و به امید دیدار. و فورا ترکش کردم. دلم نمی خواست پی به حال و روز خرابم ببرد. وارد اتاقم که شدم به چشمهایم اجازه باریدن دادم. آرام به طرف پنجره رفتم. حریر جلوی پنجره را کنار زدم و داخل حیاط را به امید دیدن کیارش نگاه کردم. پس از چند لحظه کیارش چمدان به دست به طرف ماشینش رفت و در صندوق عقب را باز کرد. چمدان را داخلش گذاشت و در را بست و در همین موقع دیدم و دستی برایم تکان داد و سوار ماشین شد و از حیاط بیرون رفت. موقعی که می خواست در را ببندد با اینکه می دانست هنوز پشت پنجره هستم نگاهم نکرد. با بسته شدن در دیگر اطمینان پیدا کردم که تا هشت روز دیگر کیارش را نمی بینم. روی تختم افتادم و هق هق گریه را سر دادم. خدایا چرا من باید عاشق کیارش می شدم. کیارشی که به من فقط به چشم دختر دایی ظریف و زیبا و دوست داشتنی خودش نگاه می کرد نه دختری که بتواند عروس آینده اش شود. دوباره از مونیکا به خاطر اصرار بیش از حدش بدم امد، اگر او این قدر برای رفتن به رامسر پافشاری نمی کرد کیارش به این مسافرت کذایی نمی رفت و من را یکه و تنها رها نمی کرد. دلم نمی خواست همراه پدر و مونیکا به رامسر بروم و از طرفی هم اطمینان داشتم که به هیچ وجه من الوجوه نمی توانم از زیر بار رفتن به این تعطیلات غم انگیز بود که به مدت پنج روز ادامه پیدا می کرد. دلم می خواست می مردم ولی به ویلای لعنتی پدر مونیکا نمی رفتم. دلم می خواست با پدر صحبت کنم و او را از رفتن منصرف کنم ولی ان موقع مونیکا متوجه می شد که پای من در میان است. ای کاش از اول به پدر گفته بودم که مایل نیستم برای تعطیلات به شمال برویم. به خودم لعنت فرستادم که چرا از اول این کار را نکردم یعنی اصلا فکر نمی کردم که پدر به اصرارهای مونیکا ترتیب اثر بدهد و قول پنج روز آخر تعطیلات را به او بدهد. ای کاش زیور بود. در این صورت باز هم امکان معجزه ای بود ولی حالا پدر محال بود اجازه بدهد من به تنهایی در خانه بمانم و مجبور به رفتن بودم. هنوز پنج ساعت نگذشته بود که شماره همراهش را گرفتم هنوز دو رقم آخر را نگرفته بودم که پشیمان شدم و قطع کردم . نمی دانستم چه کار کنم که از فکر کیارش بیرون بیایم. تصمیم گرفتم با احساسم مقابله کنم و با کیارش تماس نگیرم تا خودش اقدام کند و برای رسیدن به این هدف سعی کردم خودم را به گونه ای مشغول کنم و در همین باره فکری به ذهنم رسید . بوم نقاشی و رنگ و قلم مو و غیره را برداشتم و به حیاط بردم و گوشه را انتخاب کردم . می خواستم قسمتی از حیاط و نمای بیرونی ساختمان را نقاشی کنم. بعد از دو ساعتی که کارم تمام شد چند قدم عقب رفتم و به کارم نگاه کردم. قشنگ شده بود. چند وقتی بود نقاشی را کنار گذاشته بودم و حالا بعد از مدتها دوباره شوق کشیدن در من زنده شده بود. با خودم فکر کردم می توانم اوقات بیکاری را در رامسر با کشیدن نقاشی پر کنم...بله این بهترین راه بود تا روزهای انتظار را سپری کنم.
    صبح روز نهم با بی حوصلگی کارهایم را کردم، بوم نقاشی را از هم جدا کردم و همراه رنگ و قلم مو و کاغذ در جای مخصوصش گذاشتم و چمدان لباسم را به دست گرفتم و پایین رفتم. مونیکا با دیدنم گفت : آتوسا جان اماده شدی؟
    - بله.
    - خب عزیزم پس برو به پدرت بگو اماده ای تا زودتر حرکت کنیم.
    - وسایلم رو که توی ماشین پدر گذاشتم به پدر می گم. و به راهم ادامه دادم. پس از چند دقیقه به دنبال پدر به کتابخانه رفتم روی کاناپه لمیده بود و سیگار می کشید. داخل رفتم و گفتم: پدر ما حاضریم.
    - ساعت چنده؟
    نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: ده.
    مونیکا هم به داخل کتابخانه امد و با دیدن پدر که هنوز نشسته بودم گفت: شهرام من گفتم که برای ناهار منتظر ما باشن ولی با این حساب فکر نمی کنم تا بعدازظهر برسیم.
    - تو می بایست اول با من هماهنگ می کردی بعدا قول می دادم وگرنه الانم می تونم خبر بدم برای ناهار منتظر ما نباشن.
    پدر بلند شد و گفت: تا یک ربع دیگه حرکت می کنیم.
    ساعت ده و نیم بود که ما از خانه حرکت کردیم در طول راه هر یک از ما با خودش خلوت کرده بود و تمایلی به صحبت کردن با دیگری نداشت گویی که هر کس تنها بود. زمانی که به ویلای مجلل پدر مونیکا رسیدیم داخل محوطه ویلا هفت دستگاه خودرو پارک شده بود.
    پدر با اخم رو به مونیکا کرد و گفت: من که بهت گفته بودم حوصله شلوغی ندارم.
    - عزیزم خواهش می کنم بداخلاقی نکن. اومدیم که خوش باشیم . و بی آنکه فرصتی برای جواب دادن به پدر بدهد از ماشین پیاده شد و در عقب را برای من باز کرد و گفت: بیا آتوسا جان.
    پدر و مادر مونیکا به احترام پدر از خانه بیرون آمده بودند و جلوی در ورودی منتظر ما بودند . بعد از احوالپرسی با آنها به داخل رفتیم. جمعیت داخل خانه با ورود ما ساکت شدند و بعد از چند ثانیه بازار سلام و احوالپرسی و تعارف ها و قربان صدقه های الکی گرم شد. من به ترتیب اول با عموی مونیکا و همسرش، عمه و شوهر عمه و دو دختر عمه هایش و در آخر خاله و شوهرش سلام و احوالپرسی کردم و در گوشه ای نشستم و از خدا طلب صبر کردم.
    هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای خنده بلند مانی را شنیدم و متعاقب آن در باز شد و مانی به همراه بابک و نیما وارد شد. بابک و نیما به طرفم امدند و بعد از سلام و احوالپرسی سال نو را تبریک گفتند. برای هر دوی آنها آرزوی سال خوشی کردم و خواستم بنشینم که مانی آمد و گفت: سلام عرض می کنم.

    صفحه 71


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/