فصل چهل و چهارم
(1)
جو والری با مراقبت از رفتارها، گوش دادن به حرف مردم، و به قول خود دخالت نکردن در کار دیگران، روزگار می گذراند. احساس تنفر در او مربوط به دوران کودکی می شد. در دوران کودکی، مادرش به او توجه زیادی نشان نداده بود.پدرش گاهی به او محبت می کرد و گاهی هم او را با شلاق می زد. برای او آسان بود که تنفر خود را به معلمی که اصول انضباط را به او یاد می داد، به پاسبانی که او را تعقیب می کرد، و به کشیشی که برایش موعظه می کرد، منتقل کند. حتی پیش از این که برای نخستین بار رییس دادگاه نظری تحقیر آمیز به او بیندازد، نسبت به همه افراد دنیا احساس تنفر داشت.
تنفر به تنهایی نمی تواند ادامه یابد، انگیزه و محرک آن باید عشق باشد. جو ناچار به خود عشق می ورزید. به خود دلداری می داد. به خود تملق می گفت و در نتیجه حصاری به دور خود کشید تا از جهان متخاصم بیرونی، مصون باشد و به تدریج نیز مصون ماند. اگر برای جو اتفاقی می افتاد، برای این بود که دنیا بر علیه او نقشه های خصمانه می کشید و اگر جو به دنیا حمله می کرد، از روی انتقامگیری بود. لیاقت دنیا هم بیشتر از آن نبود. جو تا می توانست به خود عشق می ورزید. و برای خود قوانینی وضع می کرد تا در برابر دنیا وجود خود را حفظ کند. این قوانین عبارت بود از:
1.به هیچ کس اعتماد نکن. حرامزاده ها در پی تو هستند!
2.دهانت را ببند و فضولی نکن.
3.گوش هایت را باز کن. اگر افراد اشتباه می کنند، نقطه ضعف آن ها را پیدا کن و منتظر بمان!
4.همه مردم فاقد چشم و رو هستند. اگر در حلقوم آنها عسل بریزی، باز هم ناراضی هستند!
5.با هیچکس صداقت نداشته باش!
6.به هیچ زنی در هیچ موردی اعتماد نکن!
7.به پول ایمان داشته باش، همه آن را می خواهند. همه حاضرند به خاطر آن، زندگی خود را بدهند.
قانون های دیگری هم وضع کرده بود، ولی به اندازه این قوانین شدت نداشتند.
روش او مفید بود، و چون از روش های دیگر خبر نداشت، نمی توانست آن را با دستورالعمل خود مقایسه کند. می دانست زرنگی لازمه کار است و خود را زرنگ می پنداشت.اگر در کاری موفقیتی کسب می کرد، آن را به حساب زرنگی می گذاشت، و اگر شکست می خورد، بد اقبالی را دخیل می دانست. به طور کلی جو زیاد موفق نبود، ولی به هر حال می توانست امور خود را بگذراند. کیت او را نگه داشته بود، زیرا می دانست برای پول هر کاری می کند. به عبارت دیگر، جو می ترسید از دستورات کیت اطاعت نکند. کیت زیاد به او امیدوار نبود، ولی می دانست برای انجام دادن کارها، وجود او ضروری است.
از نخستین روزی که به استخدام کیت در آمد، دنبال نقطه ضعفی مانند: غرور، شهرت، دلهره، وجدان، حرص و جنون بود. جو می دانست که کیت این نقاط ضعف را دارد، زیرا به هر حال، او یک زن بود. از این که نمی توانست چنین نقاط ضعفی را در او بیابد، تعجب می کرد. این زن درست همچون مردان فکر و عمل می کرد، تنها کمی خشن تر، چابک تر و زیرک تر بود. جو زیاد در کارها اشتباه نمی کرد، ولی اگر می کرد کیت او را تنبیه می کرد. جو از کیت می ترسید و بنابراین او را مورد تحسین قرار می داد. پس از این که فهمید بعضی از کارها را نمی تواند انجام بدهد، کاملاً تسلیم کیت شد. کیت از جو برده ای ساخته بود. به او غذا، لباس و دستور می داد و او را تنبیه می کرد.
جو متوجه شد که کیت از خودش زیرک تر است، بنابراین قبول کرد که از همه مردم زیرک تر است. به نظر او کیت دو استعداد خدادادی داشت، هم زرنگ بود و هم خوش اقبال. دیگر از این دنیا چه می خواست؟ کیت هر کاری داشت، جو برایش انجام می داد و شهامت دادن پاسخ منفی را نداشت. به عقیده جو، آن زن هرگز اشتباه نمی کرد و اگر کسی می توانست با کیت کنار بیاید، مورد حمایت قرار می گرفت. این امر برای جو، یک حقیقت مسلم بود. اخراج ایسل، یکی از کارهای مهم به حساب می آمد که تنها کیت می دانست چه باید بکند.
(2)
هرگاه درد مفاصل کیت شروع می یافت، نمی توانست به خوبی بخوابد. ورم مفاصل را تقریباً احساس می کرد. گاهی می کوشید حواس خود را به جای دیگری معطوف کند. مثلاً رویدادهای بد را به یاد می آورد تا بتواند درد انگشتان خود را فراموش کند. گاهی می کوشید جزئیات اتاقی را که مدت ها ندیده بود، به یاد بیاورد. گاهی نیز به سقف می نگریست و اعدادی را روی آن تجسم می کرد و آن ها را با هم جمع می زد. گاهی هم به خاطرات گذشته پناه می برد. به یاد صورت آقای ادواردز و لباس ها و واژه ای افتاد که روی قلاب کمربند او حک شده بود. پیش تر به آن واژه دقت نکرده بود.
اغلب شب ها به فکر فرو می رفت. چشم ها، موها، لحن صدا، حرکات دست، و برآمدگی کوچک گوشت کنار ناحن شست دست چپ فی را که جای زخمی قدیمی بود به یاد می آورد. کیت جزئیات خاطرات خود درمورد فی را مرور می کرد. آیا او را دوست داشت؟ آیا از او متنفر بود؟ آیا دلش برای او می سوخت؟ آیا ناراحت بود که او را کشته است؟
کیت همچون کرم در افکار خود می لولید. در نهایت نیز به این نتیجه رسید که هیچ احساسی نسبت به فی ندارد. نه او را دوست داشت و نه از او متنفر بود. هنگامی که در حال مرگ بود، هیاهو و رایحه او چنان خشمی در کیت برانگیخت که تصمیم گرفت زودتر او را بکشد و راحت شود.
کیت آخرین باری را که چهره فی را دیده بود، در ذهن به تصویر کشید. فی در حالی که لباس سفیدی به تن داشت در تابوت ارغوانی آرمیده بود و لبخند بر چهره اش نقش بسته بود. پوست صورت رنگپریده او را با پودر و رنگ سرخ پوشانده بودند.
صدایی از پشت سر گفت:
ـ قیافه بهتری پیدا کرده!
صدای دیگری در پاسخ گفت:
ـ اگر مرا هم چنین آرایش کنند، قیافه زیبایی خواهم داشت.
صدای خنده ای برخاست. صدای اول، متعلق به ایسل و صدای دوم، متعلق به تریکسی بود. کیت واکنش خود را که خندیده بود، به یاد آورد و دردل گفت: «باید برای یک روسپی که مرده باشد، ظاهری شبیه انسان های دیگر درست کرد.»
بله، صدای اول متعلق به ایسل بود. ایسل همیشه شب ها به فکر فرو می رفت و می ترسید. زنی که از نظر کیت، سلیطه، کودن، فضول، بی عرضه و کثافت بود. کیت در دل می گفت: «کمی صبر کن! چرا به او کثافت می گویی؟ جز برای این است که تو اشتباه کرده ای؟ چرا کاری کردی که او را از شهر اخراج کنند؟ اگر کمی عقلت را به کار می انداختی و اجازه می دادی همین جا بماند...»
کیت نمی دانست ایسل کجا رفته است. اندیشید: « شاید بهتر باشد توسط یکی از آن بنگاه ها، او را پیدا کنم و دست کم از محل سکونت او خبر داشته باشم. ممکن است ایسل درباره حوادث آن شب حرف بزند و ظرف شیشه ای را نشان بدهد. آنگاه به جای یک نفر، دو نفر فضولی می کنند. ایسل هر بار که آبجو می نوشد و مست می کند موضوع را برای کسی شرح می دهد. البته آن ها گمان می کنند که او فاحشه ای پیر و مست است و به حرف هایش توجه نمی کنند. اگر به بنگاه تلفن بزنم...»
ولی تصمیم نداشت به بنگاه تلفن بزند. کیت ساعت های زیادی را با ایسل گذرانده بود. آیا قاضی می دانست اتفاقی که برای ایسل افتاده، یک توطئه است؟ موضوع بسیار ساده بود. ایسل همه صد دلار را همراه نداشت. در مورد کلانتر چه؟ جو گفته بود که ایسل را در سانتاکروز پیاده کرده است. آیا ایسل به معاون کلانتر که او را تا مقصد همراهی کرد، حرفی نزده است؟ ایسل زنی بدکاره، پیر و تنبل بود. شاید در واتسون ویل اقامت داشته باشد. همان مکانی که تقاطع راه آهن و رودخانه پایارو و پلی بود که به واتسون ویل منتهی می شد. در آن جا هر نوع آدمی پیدا می شد، از مکزیکی گرفته تا سرخپوست. ایسل احمق شاید فکر کرده است می تواند سر کارگران راه آهن را کلاه گذارد. واقعاً مضحک نبود اگر ایسل همان جادر واتسون ویل در سی مایل دورتر می ماند؟ امکان داشت به دیدن دوستانش در آن اطراف برود. شاید به سالیناس هم می آمد. شاید هم آن روز در سالیناس بود. پلیس زیاد دنبال او نبود. شاید اگر جو را به واتسون ویل بفرستد تا تحقیق کند، بد نباشد. شاید به سانتاکروز رفته باشد. جو هم می توانست برود و تحقیق کند. برای جو زمان زیادی طول نمی کشید. جو می توانست یک دزد را در یک شهر، در مدتی کمتر از چند ساعت پیدا کند. اگر جو او را پیدا می کرد، آن ها او را برمی گرداندند. ایسل یک احمق کامل بود، ولی شاید بهتر بود وقتی که جو توسط ایسل پیدا شود، به دیدن او برود. یک تابلو مزاحم نشوید روی در قرار بدهد. می توانست به واتسون ویل هم برود، کار را انجام بدهدو بازگردد. لزومی نداشت با تاکسی برود، اتوبوس کافی بود. در داخل اتوبوس شب ها، سرنشینان یکدیگر را نمی شناسند. مسافران کفش ها را درمی آورند و کت حود را زیر سر قرار می دهند. ناگهان احساس کرد از رفتن به واتسون ویل می ترسد. می توانست خود را مجبور کند. اگر می رفت، همه مسائل حل می شد. عجیب بود که پیش تر فکر فرستادن جو را نکرده بود. اگر این کار را می کرد، خیلی عالی می شد.
جو در بعضی از کارها مهارت داشت و خیال می کرد زرنگ است. از پس آدم هایی مثل ایسل برآمدن، کار آسانی بود. ایسل آدم احمقی به حساب می آمد و چاره ای جز این نبود.
به هر میزانی که دست ها و دهن کیت تغییر حالت می داد، بیشتر به جو والری به عنوان معاون کل خود به رابط و مجری کارها متکی می شد.
کیت از دخترهایی که در آن خانه کار می کردند، می ترسید. هراس او از آن نبود که دخترها از جو بیشتر غیر اطمینان هستند، بلکه از این می ترسید که دخترها با هیاهوی خود، اطرافیان را ناراحت کنند. کیت همیشه آماده مواجهه با این امور بود، ولی درد مفاصل باعث می شد از جو کمک بگیرد. می دانست مردان، بهتر از زنان در مقابل خطر نابودی، از خود محافظت می کنند.
احساس می کرد می تواند به جو اطمینان داشته باشد، زیرا در پرونده ها یادداشت کرده بود که شخصی یه نام جوزف ونوتا پس از چهار سال محکومیت به جاده سازی، از زندان سن کوئیستین فرار کرده است. در حقیقت او به دلیل سرقت، محکوم به پنج سال زندان شده، ولی در سال چهارم اقدام به این کار کرده بود. کیت هرگز این موضوع رابه جو والری نگفته بود، ولی فکر می کرد گفتن آن در موقع مقتضی، مفید است.
جو هر روز صبح، سینی صبحانه را می آورد. صبحانه عبارت بود از چای چینی، خامه و نان تست. هرگاه سینی را روی میز کنار تختخواب او می گذاشت، گزارش روزانه را می داد و دستورات لازم را می گرفت. جو می دانست که کیت هر روز بیشتر از گذشته به او متکی می شود و از این موضوع سوءاستفاده می کرد. اگر کیت بیمار می شد، این امکان وجود داشت که خود بر اوضاع مسلط شود، ولی در واقع از کیت می ترسید.
آن روز جو گفت:
ـ صبح به خیر.
ـ جو، نمی خوهم از جایم بلند شوم. چای را به من بده. باید آن را برایم نگه داری!
ـ دستتان درد می کند؟
ـ بله، هرگاه خشمگین می شوم، درد را فراموش می کنم.
ـ انگار دیشب خوب نخوابیدید.
کیت گفت:
ـ خوب نخوابیدم. داروی جدیدی پیدا کرده ام.
جو فنجان را به لبان کیت نزدیک کرد. زن چای را فوت کرد تا سرد شود و سپس نوشید. پس از این که فنجان نصف شد، گفت:
ـ کافی است. دیشب چه خبر بود؟
جو گفت:
ـ دیشب می خواستم به شما بگویم که هیک از کینگ سیتی آمد. محصولات کشاورزی خود را فروخته بود. برای همه دخترها پول خرج کرد و پولی را که به آن ها داد، نشمرد و بعد معلوم شد که مبلغ آن هفتصد دلار بوده.
ـ گفتی اسمش چه بود؟
ـ نمی دانم، ولی امیدوارم که بازگردد.
ـ جو، باید اسم او را یادبگیری. مگر به تو نگفتم؟
ـ نمی شد او را گول زد.
ـ به همین دلیل بایداسم او را یاد بگیری. ببینم دخترها پولی از او ندزدیدند؟
ـ نمی دانم.
ـ خوب، بپرس.
جو متوجه شد که کیت کمی سرحال است. خوشحال شد و به او اطمینان داد:
ـ این موضوع را برایتان پیگیری می کنم. هنوز وقت زیادی مانده.
کیت او را زیر نظر گرفت و جو احساس کرد که کیت می خواهد از او مطلبی بپرسد. کیت با ملایمت پرسید:
ـ از این جا خوشت می آید؟
جو گفت:
ـ بله، از این جا خوشم می آید.
بعد مثل این که حرف بدی زده باشد، گفت:
ـ این جا برای من خیلی خوب است.
کیت با نوک زبان، لباش را خیس کرد و گفت:
ـ ما دو نفر می توانیم همکاران خوبی باشیم.
جو در حالی که می کوشید جلب توجه کند، گفت:
ـ هر طور شما بخواهید.
با خوشحالی و شکیبایی در انتظار پاسخ کیت بود، ولی مدتی طول کشید تا کیت حرف بزند. در نهایت گفت:
ـ جو نمی خواهم در خانهام دزدی شود.
ـ من دزدی نکرده ام!
ـ نگفتم تو کرده ای.
ـ پس چه؟
ـ جو، صبر کن. یادت می آید آن لاشخور پیر را از این جا بیرون کردیم؟
ـ منظور شما ایسل است.
ـ بله، او را می گویم. توانست فرار کند و آن چه را همراه برد، خبر نداشتم.
ـ چه برد؟
کیت با لحنی آمرانه گفت:
ـ جو، به تو مربوط نیست. گوش کن، تو آدم زرنگی هستی. می توانی او را برایم پیدا کنی؟
فکر جو به سرعت شروع به کار کرد. از تجربه و احساس استفاده می کرد و عقل را به کار نمی برد. گفت:
ـ وضعیت مساعدی ندارد. نمی تواند از این جا دور شود. یک فاحشه پیر نمی تواند جاهای دوری برود.
ـ تو آدم زرنگی هستی. بگو بدانم آیا ممکن است به واتسون ویل رفته باشد؟
ـ ممکن است به آن جا یا سانتاکروز رفته باشد. به هر حال مطمئن هستم از سن خوزه دورتر نرفته.
کیت انگشتان جو را گرفت و گفت:
ـ دوست داری پانصد دلار پول نصیبت شود؟
ـ می خواهید او را پیدا کنم؟
ـ بله، او را پیدا کن، ولی نباید بفهمد. نشانی او را برایم بیاور. فهمیدی؟ تنها بگو کجاست!
جو گفت:
ـ بسیار خوب، حتماً سر شما کلاه گذاشته.
ـ جو، این موضوع به تو ربطی ندارد.
جو گفت:
ـ بله، خانم. اگر بخواهید همین حالا می روم و او را پیدا می کنم.
ـ بله، جو، زودتر شروع کن.
جو گفت:
ـ شاید با مشکل مواجه شویم، چون او مدتی است که از این جا رفته.
ـ دیگر خودت می دانی.
ـ همین امروز بعدازظهر به واتسون ویل خواهم رفت.
ـ بله، جو.
کیت متفکر به نظر می رسید و جو می دانست که او حرف هایش را تمام نکرده است و فکر می کند تا به سخنانش ادامه دهد. در نهایت کیت تصمیم خود را گرفت و گفت:
ـ جو، او در دادگاه کارهای عجیب و غریب نکرد؟
ـ نه، مثل سایرین گفت که برایش توطئه چیده اند.
آنگاه فکری به ذهنش رسید. صدای ایسل را به خاطر آورد که می گفت: «آقای قاضی، باید خصوصی با شما صحبت کنم. باید مطلبی را به شما بگویم.»
کوشید این خاطره را فراموش کند تا اثری از آن در سیمایش ظاهر نشود. کیت گفت:
ـ خوب، ماجرا از چه قرار بود؟
دیگر دیر شده بود و جو نمی توانست کاری کند. از روی ناچاری گفت:
ـ سعی می کنم آن را به یاد بیاورم.
کیت با هیجان گفت:
ـ خوب، پس فکر کن.
جو خود را جمع و جور کرد و گفت:
ـ شنیدم که به پلیس می گفت به او اجازه بدهند به ایالت های جنوبی برود و گفت در سن لویی آبیسو خویشاوندانی دارد.
کیت فوراً به طرف جو خم شد و گفت:
ـ بعد چه شد؟
ـ مأموران پلیس گفتند که آن جا بسیار دور است.
ـ جو، تو خیلی زرنگ هستی. ابتدا به کجا خواهی رفت؟
ـ به واتسون ویل. دوستی در سن لویی دارم. او می تواد همه جا را برایم دنبال ایسل بگردد. به او تلفن خواهم زد.
کیت گفت:
ـ جو، سر و صدای موضوع را درنیاور.
جو گفت:
ـ با پانصد دلاری که به من خواهید داد، مطمئن باشید سر و صدایی درنمی آورم.
از چشمان کیت پیدا بود که می خواهد سخنان ناخوشایندی بگوید، ولی جو به خاطر پانصد دلار بسیار خوشحال بود. وقتی کیت دهانش را باز کرد تا آن چه را که می خواهد بگوید، جو شگفت زده شد. کیت گفت:
ـ راستی تا فراموش نکرده ام، نام ونوتا برایت آشنا نیست؟
جو پیش از این که صدا در گلویش خفه شود، گفت:
ـ نه!
کیت گفت:
ـ هرچه زودتر برگرد. به هلن بگو که کارهای تو را انجام بدهد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)