صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 99

موضوع: شرق بهشت | جان اشتاین بک

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و چهارم
    (1)

    جو والری با مراقبت از رفتارها، گوش دادن به حرف مردم، و به قول خود دخالت نکردن در کار دیگران، روزگار می گذراند. احساس تنفر در او مربوط به دوران کودکی می شد. در دوران کودکی، مادرش به او توجه زیادی نشان نداده بود.پدرش گاهی به او محبت می کرد و گاهی هم او را با شلاق می زد. برای او آسان بود که تنفر خود را به معلمی که اصول انضباط را به او یاد می داد، به پاسبانی که او را تعقیب می کرد، و به کشیشی که برایش موعظه می کرد، منتقل کند. حتی پیش از این که برای نخستین بار رییس دادگاه نظری تحقیر آمیز به او بیندازد، نسبت به همه افراد دنیا احساس تنفر داشت.
    تنفر به تنهایی نمی تواند ادامه یابد، انگیزه و محرک آن باید عشق باشد. جو ناچار به خود عشق می ورزید. به خود دلداری می داد. به خود تملق می گفت و در نتیجه حصاری به دور خود کشید تا از جهان متخاصم بیرونی، مصون باشد و به تدریج نیز مصون ماند. اگر برای جو اتفاقی می افتاد، برای این بود که دنیا بر علیه او نقشه های خصمانه می کشید و اگر جو به دنیا حمله می کرد، از روی انتقامگیری بود. لیاقت دنیا هم بیشتر از آن نبود. جو تا می توانست به خود عشق می ورزید. و برای خود قوانینی وضع می کرد تا در برابر دنیا وجود خود را حفظ کند. این قوانین عبارت بود از:
    1.به هیچ کس اعتماد نکن. حرامزاده ها در پی تو هستند!
    2.دهانت را ببند و فضولی نکن.
    3.گوش هایت را باز کن. اگر افراد اشتباه می کنند، نقطه ضعف آن ها را پیدا کن و منتظر بمان!
    4.همه مردم فاقد چشم و رو هستند. اگر در حلقوم آنها عسل بریزی، باز هم ناراضی هستند!
    5.با هیچکس صداقت نداشته باش!
    6.به هیچ زنی در هیچ موردی اعتماد نکن!
    7.به پول ایمان داشته باش، همه آن را می خواهند. همه حاضرند به خاطر آن، زندگی خود را بدهند.
    قانون های دیگری هم وضع کرده بود، ولی به اندازه این قوانین شدت نداشتند.
    روش او مفید بود، و چون از روش های دیگر خبر نداشت، نمی توانست آن را با دستورالعمل خود مقایسه کند. می دانست زرنگی لازمه کار است و خود را زرنگ می پنداشت.اگر در کاری موفقیتی کسب می کرد، آن را به حساب زرنگی می گذاشت، و اگر شکست می خورد، بد اقبالی را دخیل می دانست. به طور کلی جو زیاد موفق نبود، ولی به هر حال می توانست امور خود را بگذراند. کیت او را نگه داشته بود، زیرا می دانست برای پول هر کاری می کند. به عبارت دیگر، جو می ترسید از دستورات کیت اطاعت نکند. کیت زیاد به او امیدوار نبود، ولی می دانست برای انجام دادن کارها، وجود او ضروری است.
    از نخستین روزی که به استخدام کیت در آمد، دنبال نقطه ضعفی مانند: غرور، شهرت، دلهره، وجدان، حرص و جنون بود. جو می دانست که کیت این نقاط ضعف را دارد، زیرا به هر حال، او یک زن بود. از این که نمی توانست چنین نقاط ضعفی را در او بیابد، تعجب می کرد. این زن درست همچون مردان فکر و عمل می کرد، تنها کمی خشن تر، چابک تر و زیرک تر بود. جو زیاد در کارها اشتباه نمی کرد، ولی اگر می کرد کیت او را تنبیه می کرد. جو از کیت می ترسید و بنابراین او را مورد تحسین قرار می داد. پس از این که فهمید بعضی از کارها را نمی تواند انجام بدهد، کاملاً تسلیم کیت شد. کیت از جو برده ای ساخته بود. به او غذا، لباس و دستور می داد و او را تنبیه می کرد.
    جو متوجه شد که کیت از خودش زیرک تر است، بنابراین قبول کرد که از همه مردم زیرک تر است. به نظر او کیت دو استعداد خدادادی داشت، هم زرنگ بود و هم خوش اقبال. دیگر از این دنیا چه می خواست؟ کیت هر کاری داشت، جو برایش انجام می داد و شهامت دادن پاسخ منفی را نداشت. به عقیده جو، آن زن هرگز اشتباه نمی کرد و اگر کسی می توانست با کیت کنار بیاید، مورد حمایت قرار می گرفت. این امر برای جو، یک حقیقت مسلم بود. اخراج ایسل، یکی از کارهای مهم به حساب می آمد که تنها کیت می دانست چه باید بکند.
    (2)
    هرگاه درد مفاصل کیت شروع می یافت، نمی توانست به خوبی بخوابد. ورم مفاصل را تقریباً احساس می کرد. گاهی می کوشید حواس خود را به جای دیگری معطوف کند. مثلاً رویدادهای بد را به یاد می آورد تا بتواند درد انگشتان خود را فراموش کند. گاهی می کوشید جزئیات اتاقی را که مدت ها ندیده بود، به یاد بیاورد. گاهی نیز به سقف می نگریست و اعدادی را روی آن تجسم می کرد و آن ها را با هم جمع می زد. گاهی هم به خاطرات گذشته پناه می برد. به یاد صورت آقای ادواردز و لباس ها و واژه ای افتاد که روی قلاب کمربند او حک شده بود. پیش تر به آن واژه دقت نکرده بود.
    اغلب شب ها به فکر فرو می رفت. چشم ها، موها، لحن صدا، حرکات دست، و برآمدگی کوچک گوشت کنار ناحن شست دست چپ فی را که جای زخمی قدیمی بود به یاد می آورد. کیت جزئیات خاطرات خود درمورد فی را مرور می کرد. آیا او را دوست داشت؟ آیا از او متنفر بود؟ آیا دلش برای او می سوخت؟ آیا ناراحت بود که او را کشته است؟
    کیت همچون کرم در افکار خود می لولید. در نهایت نیز به این نتیجه رسید که هیچ احساسی نسبت به فی ندارد. نه او را دوست داشت و نه از او متنفر بود. هنگامی که در حال مرگ بود، هیاهو و رایحه او چنان خشمی در کیت برانگیخت که تصمیم گرفت زودتر او را بکشد و راحت شود.
    کیت آخرین باری را که چهره فی را دیده بود، در ذهن به تصویر کشید. فی در حالی که لباس سفیدی به تن داشت در تابوت ارغوانی آرمیده بود و لبخند بر چهره اش نقش بسته بود. پوست صورت رنگپریده او را با پودر و رنگ سرخ پوشانده بودند.
    صدایی از پشت سر گفت:
    ـ قیافه بهتری پیدا کرده!
    صدای دیگری در پاسخ گفت:
    ـ اگر مرا هم چنین آرایش کنند، قیافه زیبایی خواهم داشت.
    صدای خنده ای برخاست. صدای اول، متعلق به ایسل و صدای دوم، متعلق به تریکسی بود. کیت واکنش خود را که خندیده بود، به یاد آورد و دردل گفت: «باید برای یک روسپی که مرده باشد، ظاهری شبیه انسان های دیگر درست کرد.»
    بله، صدای اول متعلق به ایسل بود. ایسل همیشه شب ها به فکر فرو می رفت و می ترسید. زنی که از نظر کیت، سلیطه، کودن، فضول، بی عرضه و کثافت بود. کیت در دل می گفت: «کمی صبر کن! چرا به او کثافت می گویی؟ جز برای این است که تو اشتباه کرده ای؟ چرا کاری کردی که او را از شهر اخراج کنند؟ اگر کمی عقلت را به کار می انداختی و اجازه می دادی همین جا بماند...»
    کیت نمی دانست ایسل کجا رفته است. اندیشید: « شاید بهتر باشد توسط یکی از آن بنگاه ها، او را پیدا کنم و دست کم از محل سکونت او خبر داشته باشم. ممکن است ایسل درباره حوادث آن شب حرف بزند و ظرف شیشه ای را نشان بدهد. آنگاه به جای یک نفر، دو نفر فضولی می کنند. ایسل هر بار که آبجو می نوشد و مست می کند موضوع را برای کسی شرح می دهد. البته آن ها گمان می کنند که او فاحشه ای پیر و مست است و به حرف هایش توجه نمی کنند. اگر به بنگاه تلفن بزنم...»
    ولی تصمیم نداشت به بنگاه تلفن بزند. کیت ساعت های زیادی را با ایسل گذرانده بود. آیا قاضی می دانست اتفاقی که برای ایسل افتاده، یک توطئه است؟ موضوع بسیار ساده بود. ایسل همه صد دلار را همراه نداشت. در مورد کلانتر چه؟ جو گفته بود که ایسل را در سانتاکروز پیاده کرده است. آیا ایسل به معاون کلانتر که او را تا مقصد همراهی کرد، حرفی نزده است؟ ایسل زنی بدکاره، پیر و تنبل بود. شاید در واتسون ویل اقامت داشته باشد. همان مکانی که تقاطع راه آهن و رودخانه پایارو و پلی بود که به واتسون ویل منتهی می شد. در آن جا هر نوع آدمی پیدا می شد، از مکزیکی گرفته تا سرخپوست. ایسل احمق شاید فکر کرده است می تواند سر کارگران راه آهن را کلاه گذارد. واقعاً مضحک نبود اگر ایسل همان جادر واتسون ویل در سی مایل دورتر می ماند؟ امکان داشت به دیدن دوستانش در آن اطراف برود. شاید به سالیناس هم می آمد. شاید هم آن روز در سالیناس بود. پلیس زیاد دنبال او نبود. شاید اگر جو را به واتسون ویل بفرستد تا تحقیق کند، بد نباشد. شاید به سانتاکروز رفته باشد. جو هم می توانست برود و تحقیق کند. برای جو زمان زیادی طول نمی کشید. جو می توانست یک دزد را در یک شهر، در مدتی کمتر از چند ساعت پیدا کند. اگر جو او را پیدا می کرد، آن ها او را برمی گرداندند. ایسل یک احمق کامل بود، ولی شاید بهتر بود وقتی که جو توسط ایسل پیدا شود، به دیدن او برود. یک تابلو مزاحم نشوید روی در قرار بدهد. می توانست به واتسون ویل هم برود، کار را انجام بدهدو بازگردد. لزومی نداشت با تاکسی برود، اتوبوس کافی بود. در داخل اتوبوس شب ها، سرنشینان یکدیگر را نمی شناسند. مسافران کفش ها را درمی آورند و کت حود را زیر سر قرار می دهند. ناگهان احساس کرد از رفتن به واتسون ویل می ترسد. می توانست خود را مجبور کند. اگر می رفت، همه مسائل حل می شد. عجیب بود که پیش تر فکر فرستادن جو را نکرده بود. اگر این کار را می کرد، خیلی عالی می شد.
    جو در بعضی از کارها مهارت داشت و خیال می کرد زرنگ است. از پس آدم هایی مثل ایسل برآمدن، کار آسانی بود. ایسل آدم احمقی به حساب می آمد و چاره ای جز این نبود.
    به هر میزانی که دست ها و دهن کیت تغییر حالت می داد، بیشتر به جو والری به عنوان معاون کل خود به رابط و مجری کارها متکی می شد.
    کیت از دخترهایی که در آن خانه کار می کردند، می ترسید. هراس او از آن نبود که دخترها از جو بیشتر غیر اطمینان هستند، بلکه از این می ترسید که دخترها با هیاهوی خود، اطرافیان را ناراحت کنند. کیت همیشه آماده مواجهه با این امور بود، ولی درد مفاصل باعث می شد از جو کمک بگیرد. می دانست مردان، بهتر از زنان در مقابل خطر نابودی، از خود محافظت می کنند.
    احساس می کرد می تواند به جو اطمینان داشته باشد، زیرا در پرونده ها یادداشت کرده بود که شخصی یه نام جوزف ونوتا پس از چهار سال محکومیت به جاده سازی، از زندان سن کوئیستین فرار کرده است. در حقیقت او به دلیل سرقت، محکوم به پنج سال زندان شده، ولی در سال چهارم اقدام به این کار کرده بود. کیت هرگز این موضوع رابه جو والری نگفته بود، ولی فکر می کرد گفتن آن در موقع مقتضی، مفید است.
    جو هر روز صبح، سینی صبحانه را می آورد. صبحانه عبارت بود از چای چینی، خامه و نان تست. هرگاه سینی را روی میز کنار تختخواب او می گذاشت، گزارش روزانه را می داد و دستورات لازم را می گرفت. جو می دانست که کیت هر روز بیشتر از گذشته به او متکی می شود و از این موضوع سوءاستفاده می کرد. اگر کیت بیمار می شد، این امکان وجود داشت که خود بر اوضاع مسلط شود، ولی در واقع از کیت می ترسید.
    آن روز جو گفت:
    ـ صبح به خیر.
    ـ جو، نمی خوهم از جایم بلند شوم. چای را به من بده. باید آن را برایم نگه داری!
    ـ دستتان درد می کند؟
    ـ بله، هرگاه خشمگین می شوم، درد را فراموش می کنم.
    ـ انگار دیشب خوب نخوابیدید.
    کیت گفت:
    ـ خوب نخوابیدم. داروی جدیدی پیدا کرده ام.
    جو فنجان را به لبان کیت نزدیک کرد. زن چای را فوت کرد تا سرد شود و سپس نوشید. پس از این که فنجان نصف شد، گفت:
    ـ کافی است. دیشب چه خبر بود؟
    جو گفت:
    ـ دیشب می خواستم به شما بگویم که هیک از کینگ سیتی آمد. محصولات کشاورزی خود را فروخته بود. برای همه دخترها پول خرج کرد و پولی را که به آن ها داد، نشمرد و بعد معلوم شد که مبلغ آن هفتصد دلار بوده.
    ـ گفتی اسمش چه بود؟
    ـ نمی دانم، ولی امیدوارم که بازگردد.
    ـ جو، باید اسم او را یادبگیری. مگر به تو نگفتم؟
    ـ نمی شد او را گول زد.
    ـ به همین دلیل بایداسم او را یاد بگیری. ببینم دخترها پولی از او ندزدیدند؟
    ـ نمی دانم.
    ـ خوب، بپرس.
    جو متوجه شد که کیت کمی سرحال است. خوشحال شد و به او اطمینان داد:
    ـ این موضوع را برایتان پیگیری می کنم. هنوز وقت زیادی مانده.
    کیت او را زیر نظر گرفت و جو احساس کرد که کیت می خواهد از او مطلبی بپرسد. کیت با ملایمت پرسید:
    ـ از این جا خوشت می آید؟
    جو گفت:
    ـ بله، از این جا خوشم می آید.
    بعد مثل این که حرف بدی زده باشد، گفت:
    ـ این جا برای من خیلی خوب است.
    کیت با نوک زبان، لباش را خیس کرد و گفت:
    ـ ما دو نفر می توانیم همکاران خوبی باشیم.
    جو در حالی که می کوشید جلب توجه کند، گفت:
    ـ هر طور شما بخواهید.
    با خوشحالی و شکیبایی در انتظار پاسخ کیت بود، ولی مدتی طول کشید تا کیت حرف بزند. در نهایت گفت:
    ـ جو نمی خواهم در خانهام دزدی شود.
    ـ من دزدی نکرده ام!
    ـ نگفتم تو کرده ای.
    ـ پس چه؟
    ـ جو، صبر کن. یادت می آید آن لاشخور پیر را از این جا بیرون کردیم؟
    ـ منظور شما ایسل است.
    ـ بله، او را می گویم. توانست فرار کند و آن چه را همراه برد، خبر نداشتم.
    ـ چه برد؟
    کیت با لحنی آمرانه گفت:
    ـ جو، به تو مربوط نیست. گوش کن، تو آدم زرنگی هستی. می توانی او را برایم پیدا کنی؟
    فکر جو به سرعت شروع به کار کرد. از تجربه و احساس استفاده می کرد و عقل را به کار نمی برد. گفت:
    ـ وضعیت مساعدی ندارد. نمی تواند از این جا دور شود. یک فاحشه پیر نمی تواند جاهای دوری برود.
    ـ تو آدم زرنگی هستی. بگو بدانم آیا ممکن است به واتسون ویل رفته باشد؟
    ـ ممکن است به آن جا یا سانتاکروز رفته باشد. به هر حال مطمئن هستم از سن خوزه دورتر نرفته.
    کیت انگشتان جو را گرفت و گفت:
    ـ دوست داری پانصد دلار پول نصیبت شود؟
    ـ می خواهید او را پیدا کنم؟
    ـ بله، او را پیدا کن، ولی نباید بفهمد. نشانی او را برایم بیاور. فهمیدی؟ تنها بگو کجاست!
    جو گفت:
    ـ بسیار خوب، حتماً سر شما کلاه گذاشته.
    ـ جو، این موضوع به تو ربطی ندارد.
    جو گفت:
    ـ بله، خانم. اگر بخواهید همین حالا می روم و او را پیدا می کنم.
    ـ بله، جو، زودتر شروع کن.
    جو گفت:
    ـ شاید با مشکل مواجه شویم، چون او مدتی است که از این جا رفته.
    ـ دیگر خودت می دانی.
    ـ همین امروز بعدازظهر به واتسون ویل خواهم رفت.
    ـ بله، جو.
    کیت متفکر به نظر می رسید و جو می دانست که او حرف هایش را تمام نکرده است و فکر می کند تا به سخنانش ادامه دهد. در نهایت کیت تصمیم خود را گرفت و گفت:
    ـ جو، او در دادگاه کارهای عجیب و غریب نکرد؟
    ـ نه، مثل سایرین گفت که برایش توطئه چیده اند.
    آنگاه فکری به ذهنش رسید. صدای ایسل را به خاطر آورد که می گفت: «آقای قاضی، باید خصوصی با شما صحبت کنم. باید مطلبی را به شما بگویم.»
    کوشید این خاطره را فراموش کند تا اثری از آن در سیمایش ظاهر نشود. کیت گفت:
    ـ خوب، ماجرا از چه قرار بود؟
    دیگر دیر شده بود و جو نمی توانست کاری کند. از روی ناچاری گفت:
    ـ سعی می کنم آن را به یاد بیاورم.
    کیت با هیجان گفت:
    ـ خوب، پس فکر کن.
    جو خود را جمع و جور کرد و گفت:
    ـ شنیدم که به پلیس می گفت به او اجازه بدهند به ایالت های جنوبی برود و گفت در سن لویی آبیسو خویشاوندانی دارد.
    کیت فوراً به طرف جو خم شد و گفت:
    ـ بعد چه شد؟
    ـ مأموران پلیس گفتند که آن جا بسیار دور است.
    ـ جو، تو خیلی زرنگ هستی. ابتدا به کجا خواهی رفت؟
    ـ به واتسون ویل. دوستی در سن لویی دارم. او می تواد همه جا را برایم دنبال ایسل بگردد. به او تلفن خواهم زد.
    کیت گفت:
    ـ جو، سر و صدای موضوع را درنیاور.
    جو گفت:
    ـ با پانصد دلاری که به من خواهید داد، مطمئن باشید سر و صدایی درنمی آورم.
    از چشمان کیت پیدا بود که می خواهد سخنان ناخوشایندی بگوید، ولی جو به خاطر پانصد دلار بسیار خوشحال بود. وقتی کیت دهانش را باز کرد تا آن چه را که می خواهد بگوید، جو شگفت زده شد. کیت گفت:
    ـ راستی تا فراموش نکرده ام، نام ونوتا برایت آشنا نیست؟
    جو پیش از این که صدا در گلویش خفه شود، گفت:
    ـ نه!
    کیت گفت:
    ـ هرچه زودتر برگرد. به هلن بگو که کارهای تو را انجام بدهد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (3)
    جو چمدان خود را بست، به ایستگاه قطار رفت و بلیطی را برای مقصد واتسون ویل تهیه کرد. درایستگاه کاسترویل پیاده شد و ساعت ها در انتظار قطار سریع السیری که از سانفرانسیسکو به دلمونته و مانتری می رفت، ماند. این قطار او را تا آخرین خط رساند. در مانتری از پله های هتل سانترال بالا رفت و با اسم مستعار جان ویکر در دفتر ثبت نام کرد. به طبقه پایین رفت و در رستوران پاپ ارنست استیک خورد. سپس یک بطری ویسکی خرید و به اتاق خود رفت.
    کفش ها و کت و جلیقه را درآورد، یقه و کراوات را باز کرد و روی تختخواب گذاشت، و بطری ویسکی و لیوانی را روی میز کنار تختخواب برنجی قرار داد. نور چراغی که از سقف آویزان بود، نه تنها او را ناراحت نمی کرد، بلکه حتی توجهی هم به آن نشان نمی داد. با نصف لیوان ویسکی سر خود را گرم و سپس دست را پشت سر قلاب کرد، پاها را روی هم انداخت و به فکر فرو رفت.
    وظیفه خوبی به او متحول شده بود. فکر می کرد که سر کیت کلاه گذاشته، با این حال فهمید که کیت را دست کم گرفته است. کیت چگونه فهمیده بود که جو تحت تعقیب است؟ فکر می کرد به رینو یا سیاتل برود. شهرهای کنار دریا همیشه خوش منظره بوده اند. «کمی صبر کن و درباره آن بیندیش!»
    ایسل آن چه را دزدیده بود، همراه داشت. کیت از ایسل می ترسید. پانصد دلار برای پیدان کردن یک فاحشه پیر، پول زیادی بود. آن چه را ایسل می خواست به قاضی بگوید، اولاً درست بود و ثانیاً کیت از آن می ترسید. آیا بهتر نیست از این موضوع علیه کیت استفاده کند؟ ولی نه، کیت می دانست که جو از زندان فرار کرده است جو دیگر نمی خواست خود را به خطر بیندازد و دوباره به زندان بیفتد. البته فکر کردن درباره این موضوع، بی فایده نیست، ولی اگر معلوم شود که از زندان فرار کرده است، رسوایی به بار می آید.
    کیت ماجرا را می دانست، ولی جو را به پلیس تسلیم نکرده بود. حتماً فکر می کرد در موقع مقتضی از این نقطه ضعف استفاده خواهد کرد. شاید ماجرای ایسل هم یک دام باشد. شاید جو با خوش اقبالی مواجهه شده بود، ولی کسی نمیتوانست سر کیت زرنگ، کلاه بگذارد. چاره ای جز انتظار کشیدن نداشت.
    جو چراغ را خاموش کرد و کرکره ها را بالا کشید. همان طور که مشروب می خورد، زنی لاغر اندام و کوتاه قامت را دید که حوله حمام بر تن دارد و لباسی را در تشتی در اتاق مجاور هواکش می شوید. مشروب بر او تأثیر گذاشته بود.
    پنجره اتاق را به آرامی گشود و قلمی را که روی میز بود به طرف پنجره مقابل پرتاب کرد. پیش از این که زن لاغر اندام کرکره را پایین بکشد، جو از مشاهده هراس او لذت برد.
    لیوان سوم را پر کرد. بطری خالی شد. جو می خواست به خیابان برود و در شهر گردش کند، ولی عقل او که هنوز کار می کرد، مانع شد. برای خود قانونی وضع کرده بود که در هنگام مستی، هرگز از اتاق خارج نشود. اگر این کار را می کرد، دردسر پیش نمی آمد. دردسر یعنی پلیس، پلیس یعنی بازرسی و بازرسی یعنی زندان سن کوئیستین! این بار دیگر او را وادار نمی کردند جاده سازی کند. تصمیم گرفت به خیابان نرود.
    هرگاه تنها می شد، از کار دیگری هم لذت می برد و آن این بود که روی بستر دراز بکشد و بدبختی دوران کودکی و بلوغ را به یاد بیاورد. چرا بد اقبال بود؟ برای او پرونده سازی کردند و دیگر رها نشد. هر کسی که کار خلافی می کرد، جو را مقصر می دانستند. در مدرسه هم بخت و اقبال مناسبی نداشت. معلمان از او نفرت داشتند. مدیر تحمل دیدن قیافه او را نداشت. دیگر خسته شده بود. در حالی که به بد اقبالی می اندیشید، دچار افسردگی شد و سرانجام به اندازه ای تحت تأثیر قرار گرفت که گریست. برای تنهایی دوران کودکی خود گریه می کرد. همه آشنایان جو خانه و زندگی داشتند، ولی او در فاحشه خانه کار می کرد. دیگران در کانون گرم خانوادگی خوشحال و راحت بودند و کرکره ها را می کشیدند تا قیافه جو را نبیندد. به اندازه ای گریست که به خواب رفت.
    ساعت ده صبح بیدار شد و صبحانه مفصلی در پاپ ارنست خورد. بعدازظهر سوار براتوبوسی شد که به واتسون ویل می رفت. در آن جا با دوستی که به او تلفن زده بود، سه بار بیلیارد بازی کرد. جو در آخرین بازی برنده شد و برای دو باخت پیشین، دو اسکناس ده دلاری به دوست خود داد.
    دوست او گفت:
    ـ پول مال خودت!
    جو گفت:
    ـ نه، برادر!
    ـ من که از تو پولی نمی گیرم.
    ـ چرا؟ تو می گویی او این جا نیست، ولی باید بدانی کجاست.
    ـ نمی توانی به من بگویی با او چه کاری داری؟
    ـ وبلسون، یک بار به تو گفتم و باز هم می گویم، نمی دانم. تنها آن چه را از من خواسته اند، انجام می دهم.
    ـ خوب، من هم تنها آن چه را می دانم به تو می گویم. درست یادم نمی آید کجا می خواست برود. نمی دانم گفت می خواهد نزد دندانساز برود، یا خودم حدس می زنم. درست یادم نیست. اگر در سانتاکروز آشنایی داری، شاید بتواند برایت کاری انجام بدهد.
    جو گفت:
    ـ چند آشنا دارم.
    ـ به باشگاه بیلیارد اچ.وی. مالر برو. هل مالر آن جا را اداره می کند. من باید بر سر کار برگردم.
    جو گفت:
    ـ ممنونم!
    ـ راستی جو، من پول تو را نمی خواهم!
    جو گفت:
    ـ پول من نیست. برای خودت یک سیگار برگ بخر.
    اتوبوس دو مغازه بالاتر از باشگاه بیلیارد هل، جو را پیاده کرد. موقع صرف شام بود، ولی مشتریان هنوز بازی می کردند. یک ساعت طول کشید تا هل از جای برخاست تا به دستشویی برود. جو از فرصت استفاده کرد، دنبال مرد رفت تا با او صحبت کند. هل با چشمانی بی فروغ از پشت شیشه های ضخیم عینک بسیار درشت به نظر می رسید، به جو نگریست و دکمه های شلوارش را آهسته بست. آستین هایش را مرتب و کلاهش را درست کرد و گفت:
    ـ باید صبر کنی تا بازی تمام شود. بیا کنار من بنشین.
    ـ هل، چند نفر به نفع تو بازی می کنند؟
    ـ یک نفر.
    ـ سهم او را می دهم.
    هل گفت:
    ـ ساعتی پنج دلار می شود.
    ـ اگر ببرم، ده درصد آن را به من خواهی داد؟
    ـ حتماً! آن مرد مو جوگندمی که ویلیام نام دارد، حق داوری می گیرد.
    ساعت یک نیمه شب، هل و جو به رستوران بالرو رفتند. هل گفت:
    ـ دو پرس استیک با سیب زمین سرخ کرده، لطفاً.
    سپس از جو پرسید:
    ـ سوپ می خوری؟
    ـ نه، سیب زمین سرخ کرده هم نمی خورم، چون با معده من سازگار نیست.
    هل گفت:
    ـ به من هم نمی سازد، ولی می خورم. زیاد فعالیت بدنی ندارم.
    هل در موارد عادی ساکت بود، ولی در هنگام غذا خوردن، حرف می زد، بویژه اگر دهانش از غذا پر بود. با دهان پر پرسید:
    ـ چه نوع می خواهی بازی کنی؟
    ـ اگر صد دلار نصیبم شود، بیست و پنج دلار آن سهم تو، قبول؟
    ـ سند یا مدرکی داری؟
    ـ نه، لازم نیست.
    ـ بله، او به این جا می آید و از من می خواهد برایش مشتری پیدا کنم. از او راضی نیستم. هفته ای بیست دلار نصیبم نمی شود. مدتی است از او خبر ندارم. بیل پریموس او را در این جا دیده و وقتی که بازداشت شد، سراغش را از من گرفت. بیل آدم خوبی است. همه کسانی که به این جا می آیند، خوب هستند. ایسل هم زن بدی نبود. تنبل و شلخته، ولی بسیار خوش قلب بود. می خواست به او اهمیت داده شود. نه خوشگل بود و نه باهوش و به علت این دو نقطه ضعف، بخت زیادی نداشت. پس از این که او را از میان شن ها درآوردند، دامنش بالا رفته بود. اگر می دانست با این وضعیت دیده می شود، ناراحت می شد.
    ـ از میان شن ها؟
    هل گفت:
    ـ در کشتی ماهیگیری از این کارگرهایی که از اروپای شرقی می آیند زیاد داریم. همیشه مشروب می خورند و مست هستند. به نظرم یکی از ملوانان، او را پایین انداخته، وگرنه امکان ندارد در آب های ساحل پیدا شود.
    ـ شاید خود را از اسکله پایین انداخته باشد!
    هل همان طور که سیب زمینی را می جوید، گفت:
    ـ فکر نمی کنم. او از کسانی نیست که خودکشی کند. می خواهی به تو ثابت کنم؟
    جو گفت:
    ـ اگر می گویی او بوده، مجبورم باور کنم.
    در همان لحظه و بر سر میز، بیست و پنج دلار به هل داد.
    هل اسکناس ها را مثل سیگار لوله کرد و در جیب جلیقه جای داد. آنگاه تکه گوشتی به شکل مثلث از استیک برید، در دهان گذاشت و گفت:
    ـ بله، خودش بود! کمی پای سیب می خواهی؟
    جو می خواست تا ظهر بخوابد، ولی ساعت هفت صبح از خواب بیدار شد و مدت زیادی در بستر ماند. تصمیم داشت تا فرا رسیدن نیمه شب، به سالیناس بازنگردد. به وقت بیشتری نیاز داشت تا فکر کند. پس از این که از بستر بیرون آمد، خود را در آینه نگاه کرد. می خواست قیافه مأیوسانه به خود بگیرد، البته نه خیلی مأیوسانه، زیرا کیت به اندازه ای زیرک بود که می دانست چه باید کرد. جو قبول داشت که از او خیلی می ترسد. با خود گفت: «برو به او بگو و پانصد دلار پول را بگیر!»
    بعد به خود پاسخ داد: «مگر چند بار خوش اقبالی به سراغم آمده؟ آدم باید بداند چه هنگامی بخت به او روی می آورد. مگر می خواهم همه مدت عمر در آن جا بمانم؟ باید حواسم را جمع کنم و اجازه بدهم که او حرف بزند. ضرری ندارد. اگر ترفند من مؤثر نباشد، به او می گویم که از این بیشتر نتوانستم سر دربیاورم. امکان دارد مرا به زندان بیندازد!»
    (4)
    حال کیت بهتر می شد. داروی جدید مؤثر واقع شده و درد دست برطرف شده بود. احساس می کرد انگشتانش دیگر کج نیستند و بند انگشتانش مثل سابق ورم ندارد. پس از مدتی طولانی برای نخستین بار، شب خوب خوابیده و حالش خوب بود. تنها اندکی هیجانزده به نظر می رسید. تصمیم گرفت صبحانه تخم مرغ پخته بخورد. از جا بلند شد، روبدوشامبر پوشید و آینه دستی را با خود به بستر برد. د رحالی که به بالش ها تکیه داده بود، به صورتش در آینه می نگریست.
    استراحت در او مؤثر واقع شده بود. هنگامی که فردی درد می کشد، آرواره ها را به هم فشار می دهد، چشمانش از شدت اضطراب به طرز کاذبی برق می زند و عضلات شقیقه ها، گونه ها و حتی عضلات ضعیف کنار بینی او ورم می کند. این نشانه بیماری یا مقاومت در برابر درد است.
    سیمای زن به طرز عجیبی دگرگون شده بود. ده سال جوان تر به نظر می رسید. لبانش را گشود و به دندان هایش نگریست. لازم بود نزد دندانپزشک برود و آن ها را تمیز کند. دندان های آسیاب افتاده و پل طلایی، وسیله ای زائد در دهان او بود. کیت اندیشید: «چقدر عجیب است که هنوز جوان مانده ام!»
    تنها یک شب خوب خوابیده و سرحال بود. این هم وسیله ای برای گول زدن برای مشتریان به حساب می آمد. از خود به خوبی مراقبت می کرد. مشروب، دارو و حتی اخیراً قهوه هم نمی خورد. نتجه آن را دید. صورتی همچون پریان داشت. افکارش متوجه صورت فرشته آسای فرد دیگری شد که بسیار شبیه خودش بود. اسم او چه بود؟ آه، اسم لعنتی او چه بود؟ آلک؟ می توانست او را ببیند که جبه سفیدی با حاشیه توری بر تن دارد و در حالی که سر را پایین انداخته است و موهایش زیر نور شمع می درخشد، می گذرد. عصای دسته بلوطی که روی آن یک صلیب برنجی بود در دست دارد. زیبایی او به اندازه ای معنوی است که نمی توان آن را لمس کرد.
    آیا کسی واقعاً کیت را لمس کرده بود؟ هرگز! تماس هایی که در گذشته با افراد دیگر داشت، سطحی بود. آیا واقعاً اسم او آلک بود؟
    به خود خندید. مادر دو پسر، و همچنان دارای چهره ای کودکانه! اگر کسی او را با آن پسرک مو طلایی می دید، دچار تردید می شد. اندیشید اگر در میان جمعیت کنار پسرک بایستد و مردم بفهمند او کیست، چه می شود؟ اگر آرون، آه، بله، اسم او آرون بود. برادر آرون می دانست! همان حرامزاده زیرک! نه، نباید او را چنین خطاب کند، ولی درست گفته بود. عده زیادی چنین فکر می کردند. البته از طرفی هم درست نبود به او حرامزاده بگوید، زیرا با عقد و نکاح متولد شده بود.
    کیت بلند خندید. حالش خوب بود و به او خوش می گذشت. آن بچه زرنگ مو سیاه، او را ناراحت می کرد، زیرا شبیه چارلز بود. او به چارلز احترام می گذاشت. چارلز اگر می توانست، کیت را می کشت.
    دارو تأثیر خوبی داشت. نه تنها درد مفاصل را از بین برد، بلکه به او شهامت داد که تصمیم بگیرد خیلی زود همه اموال خود را بفروشد و طبق نقشه به نیویورک برود. کیت در مورد هراس خود از ایسل فکر کرد. به بیماری آن زن احمق پیر اندیشید! اگر با مهربانی او بکشد، چه می شود؟ چطور است ایسل را به نیویورک ببرد و نزد خود نگه دارد. فکر جالبی را به ذهن آورده بود. اگر این کا را می کرد، هیچکس، تحت هیچ شرایطی نمی توانست به جنایت او مظنون شود. جعبه های شکلات و آبنبات، گوشت خوک خشک شده با چربی، و شراب قرمز! آن ها را در کره مخلوط با خامه خیس می کرد، سبزی و میوه و تنقلات هم فراهم می آورد و می گفت: «عزیزم، تو در خانه بمان، به تو اطمینان دارم. مراقب باش. خسته شده ای؟ می خواهی این جعبه را با خود به بستر ببری؟ خوب، اگر حالت خوب نیست چرا قرص مسکن نمی خوری؟ فکر نمی کنی قرص های خوشبو کننده دهان خوب باشند؟ آنگاه زن پیر، ظرف شش ماه از بین می رود!»
    به فکر صورت زیبای آرون افتاد که درست شبیه صورت خودش بود و درد عجیبی در سینه احساس کرد. نه، آرون زرنگ نبود. نمی توانست از خود محافظت کند. آن برادر تیره پوست، خطرناک بود. کیت او را خوب می شناخت. کال توهین کرده و لازم بود پیش از رفتن، به او درسی بدهد. شاید بیماری سوزاک...
    ناگهان به ذهنش رسید که آرون نباید پی ببرد که او مادرش است. شاید بتواند او را هم به نیویورک ببرد. حتماً پسرم می اندیشید مادرش در شرق منهتن در خانه کوچک و زیبایی زندگی می کند. پسرش را به تماشاخانه و اپرا می برد و مردم هرگاه آن دو نفر را با هم ببینند، خیال می کنند برادر و خواهر هستند، نه مادر و فرزند، آه، می توانند با هم به مراسم خاکسپاری ایسل بروند. شش آدم قوی هیکل لازم است تا تابوت بزرگ و سنگین ایسل را حمل کنند.
    کیت چنان غرق در افکار خود بود که صدای در زدن جو را نشنید. جو در را کمی گشود و چهره خندان کیت را دید. با لبه سینی که روی آن پارچه گذاشته بود، در را باز کرد و گفت:
    ـ صبحانه آورده ام!
    در را با زانو بست، با چانه به آلونک اشاره کرد و گفت:
    ـ آن جا صبحانه می خورید؟
    ـ نه، همین جا می خورم. تخم مرغ آب پز و نان دارچینی تست شده هم بیاور. تخم مرغ را چهار دقیقه و نیم در آب بجوشان، ولی سفت نباشد.
    ـ خانم، مثل این که بهتر شده اید!
    کیت گفت:
    ـ بله، این داروی جدید معجزه کرده! جو، مثل این که حالت زیاد خوب نیست.
    جو گفت:
    ـ من حالم خوب است.
    سینی را جلو میز روی صندلی بزرگ گذاشت و ادامه داد:
    ـ گفتید چهار دقیقه و نیم؟
    ـ بله، اگر سیب خوب هم داریم، بیاور.
    جو گفت:
    ـ واقعاً حال شما بهتر شده، چون پیش تر زیاد غذا نمی خوردید.
    جو در آشپزخانه منتظر پختن تخم مرغ بود که دچار دلهره شد. شاید کیت از جریان مطلع بود. ضرورت داشت مواظب باشد، ولی کیت نباید از او به خاطر آن چه نمی داند، متنفر باشد. او که جنایتی مرتکب نشده بود.
    به اتاق کیت برگشت و گفت:
    ـ سیب نداشتم، ولی این گلابی عالی است!
    کیت گفت:
    ـ چه بهتر.
    زن سر تخم مرغ را شکست و قاشق را در آن فرو برد. جو به او نگریست و گفت:
    ـ چطور است؟
    کیت گفت:
    ـ عالی است!
    جو گفت:
    ـ واقعاً خوب شده اید!
    ـ بله، خوبم، ولی حال تو خیلی بد است. مگر چه اتفاقی افتاده؟
    جو قیافه ناراحتی به خود گرفت و گفت:
    ـ خانم، هیچ کس به اندازه من به آن پانصد دلار نیاز ندارد.
    کیت گفت:
    ـ هیچکس پیدا نمی شود که مثل من...
    ـ چه گفتید؟
    ـ هیچ! چه می خواهی بگویی؟ نتوانستی او را پیدا کنی، درست است؟ خوب، اگر واقعاً زحمت کشیدی، پانصد دلار را می گیری. بگو چه اتفاقی افتاده.
    نمکدان را برداشت و کمی نمک روی تخم مرغ پاشید. جو قیافه ای حق به جانب گرفت و گفت:
    ـ ممنونم! واقعاً به این پول احتیاج دارم. به هر حال، همه جای پایارو و واتسون ویل رازیر و رو کردم. رد او را در واتسون ویل پیدا کردم، ولی از آن جا به سانتاکروز رفته بود. هنگامی که به آن جا رسیدم، گفتند از آن جا هم رفته.
    کیت تخم مرغ را مزه مزه کرد، کمی دیگر نمک به آن افزود و گفت:
    ـ همین؟
    جو گفت:
    ـ به جاهای دیگر هم رفتم. مثلاً به سن لویی. گفتند در آن جا بوده، ولی رفته.
    ـ نفهمیدی به کجا رفته؟
    جو با انگشتانش بازی می کرد. همه زندگی او به حرف هایی که می زد، بستگی داشت، به همین دلیل نمی خواست همه آن حرف ها را بزند. کیت گفت:
    ـ حرف بزن! چه می خواهی بگویی؟
    ـ مهم نیست. نمی دانم چطور باید بگویم.
    کیت با تندی گفت:
    ـ فکر نکن، هر چه می دانی بگو. خودم فکر را می کنم.
    ـ شاید درست نباشد.
    کیت با لحنی خشمگین گفت:
    ـ زود باش حرف بزن!
    ـ با آخرین نفری که او را دیده بود و مثل من جو نام داشت...
    کیت با طعنه گفت:
    ـ اسم مادرش را هم پرسیدی؟
    ـ آن پسرک، جو، می گوید ایسل یک شب آبجو نوشیده و مست شده بود، اعتراف کرد که می خواهد به سالیناس بازگردد و پنهانی به زندگی ادامه دهد. پس از آن هم دیگر کسی او را ندید. از آن پسرک بیشتر از این نتوانستم حرف بکشم.
    کیت به اندازه ای شگفت زده شده بود که نمی توانست بر خود مسلط باشد. جو فهمیده بود که کیت دچار دلهره و وحشت شده است. به هر حال، بخت و اقبال، یار جو بود.
    کیت نگاهی به انگشتان خود کرد و گفت:
    ـ جو، آن پیر بی خاصیت را فراموش کنیم. پانصد دلار را می گیری.
    جو آهسته نفس می کشید، زیرا می ترسید هر صدای کوچکی او را رسوا کند. کیت حرف های جو را باور کرده بود. مرد می خواست هر چه زودتر از اتاق بیرون برود. عاقبت آهسته گفت:
    ـ خانم، ممنونم.
    آهسته به طرف در رفت. دست روی دستگیره در گذاشت که کیت با لحنی آمرانه گفت:
    ـ جو!
    ـ بله، خانم.
    ـ اگر خبری از او شنیدی به من اطلاع بده.
    ـ حتماً خانم. می خواهید بیشتر تحقیق کنم؟
    ـ نه، لازم نیست. دیگر اهمیتی ندارد.
    جو به اتاق خود رفت و در را بست. روی صندلی نشست و دست ها را به هم گره کرد. لبخندی زد و در ذهن نقشه کشید. تصمیم گرفت کیت را تا هفته آینده در انتظار بگذارد و پس از آن موضوع ایسل را مطرح کند. نمی دانست چگونه نقشه را به اجرا بگذارد، ولی می دانست نقشه خوبی است. اگر می دانست کیت به آلونک رفته و در را بسته و در صندلی بزرگش نشسته و چشمانش را بسته است، بلند می خندید.
    پایان فصل چهل و چهارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و پنجم
    (1)

    گاهی در ماه نوامبر در دره سالیناس باران می آید. بارندگی در این مکان به اندازه ای کم است که روزنامه های محلی، اغلب مقالاتی در این زمینه می نویسند. باران ماه نوامبر، ظرف یک شب، تپه ها را سرسبز می کند و رایحه خوش در فضا میپ راکند، ولی در آن فصل از سال، برای کشاورزان منطقه خوب نیست، مگر این که ادامه پیدا کند که اغلب این گونه نمی شود و معمولاً خشکسالی فرا می رسد، گیاهان پژمرده می شوند، یخ می زنند و دیگر، بار نمی دهند.
    در سال های جنگ، باران زیادی آمد و بسیاری از افراد باور داشتند که آتش توپخانه در فرانسه، موجب تغییر آب و هوا شده است. حتی در مقالات و بحث ها، این موضوع به طور جدی مطرح می شد.
    در نخستین زمستان، سرباز زیادی در فرانسه نداشتیم، ولی میلیون ها سرباز در حال آموزش دیدن بودند تا به جبهه بروند. جنگ، هم دردناک و هم پر هیجان بود. آلمانی ها همچنان به جنگ ادامه می دادند. در حقیقت آن ها آغازگر بودند و به سمت پاریس پیش می رفتند. تنها خدا می دانست چه زمانی متوقف می شوند، زیرا هیچ مانعی آن ها را بازنمی داشت. سرتیپ پرشینگ اگر می توانست ما را نجات دهد، می داد. تصویر برازنده او هر روز در روزنامه ها دیده می شد. پیراهن نظامی او کمترین چین و چروکی نداشت. نمونه کامل یک سرباز بود و هیچکس نمی دانست به چه موضوعی فکر می کند.
    مطمئن بودیم که بازنده نمی شویم، ولی به نظر می آمد که شکست می خوریم. دیگر نمی توانستیم آرد سفید بخریم، مگر این که چهار برابر آن آرد سبوس دار می خریدیم. کسانی که پول داشتند، نان و بیسکویت پخته شده از آرد سفید می خوردند و از آرد سبوس دار برای مرغ ها دانه درست می کردند.
    در سربازخانه به مردان بالاتر از پنجاه سال هم آموزش می دادند. مسلم بود که آن ها نمی توانستند سربازان خوبی بشوند، ولی هر طور بود هفته ای دوبار ورزش می کردند، دکمه سربازان را روی لباس های خود می دوختند و کلاه مخصوص سربازانی که به اروپا و آسیا می رفتند، بر سر می گذاشتند. به یکدیگر دستور می دادند و پیوسته در مورد این که چه کسی باید افسر باشد، با هم دعوا می کردند.
    ویلیام سن برت در هنگام شنا رفتن، در سربازخانه سکته زد و درگذشت، زیرا قلب او تحمل نداشت.
    مردان یک دقیقه ای هم داشتیم. به آن ها یک دقیقه ای می گفتیم، چون در سینماها و کلیساها، سخنرانی های یک دقیقه ای به نفع آمریکا ایراد می کردند. لباس هایشان دکمه هم داشت.
    زن ها، باندپیچی یاد می گرفتند و لباس های متحدالشکل صلیب سرخ می پوشیدند، زیرا خیال می کردند فرشته نجات هستند. آن ها مچ بند پشمی می بافتند تا باد وارد آستین سربازان نشود و کلاه های پشمی می بافتند که تنها یک سوراخ در جلو برای دیدن داشت.
    برای تهیه کفش و کمربند نظامی از بهترین نوع چرم استفاده می شد. کمربندها زیبا بودند، ولی تنها افسران می توانستند از آن ها استفاده کنند. این کمربندها دو قسمت داشتند؛ یکی قسمت کمر، دیگری تسمه ای که از روی سینه و زیر سر دوشی چپ عبور می کرد. آن ها را از انگلیسی ها اقتباس کرده بودیم. البته خود انگلیسی ها هم یادشان رفته بود که فایده آن چیست. معمولاً برای حمل کردن مثلاً یک شیشه سنگین از کمربند استفاده می شد. تنها در مراسم رژه، شمشیر به آن ها می بستند. غیر ممکن بود جسد افسری پیدا شود که کمربند یاد شده را نبسته باشد. نوع مرغوب کمربند، بیست و پنج دلار ارزش داشت.
    تجربیان زیادی از انگلیس ها آموختیم، زیرا جنگجویانی شایسته به حساب می آمدند. تعدادی از افراد ما یاد گرفته بودند که دستمال در داخل آستین های خود قرار دهند و تعدای از ستوان ها نیز همچون انگلیسی ها عصای مد روز به دست می گرفتند. آمریکایی ها مدت زیادی از ساعت مچی متنفر بودند و بنابراین به نظر نمی رسید بتوانیم در این مورد از انگلیسی ها تقلید کنیم.
    دشمنان داخلی نیز در کشور وجود داشتند و ما مواظب آن ها بودیم. در سن خوزه و سالیناس، مردم از جاسوسان وحشت داشتند، زیرا روز به روز بر تعداد آن ها افزوده می شد.
    از بیست سال پیش، آقای فنچل در سالیناس دوزندگی می کرد. مردی فربه و کوتاه قامت بود و لهجه خارجی او، شنونده را به خنده می انداخت. در تمام مدت روز پاها را روی هم می انداخت و پشت میزی در مغازه کوچک خود می نشست. شب ها مغازه واقع در آلیسال را می بست و به منزل کوچک و سفید خود در انتهای خیابان سانترال می رفت. پیوسته خانه و پرچین سفید مقابل آن را رنگ می زد. هیچ کس به لهجه او زیاد توجه نمی کرد تا این که جنگ آغاز شد و ناگهان همه فهمیدند که فردی آلمانی است! در دوران جنگ، دشمن اهالی سالیناس معلوم شد! او هر چه پول داشت، اوراق قرضه می خرید، ولی فایده ای نداشت، زیرا همه فهمیده بودند که می خواهد ماهیت خود را این گونه پنهان کند. چه کسی دوست داشت لباسی را که دشمن می دوزد بپوشد؟ به این ترتیب، آقای فنچل هر روز روی صندلی می نشست و کاری انجام نمی داد. این اواخر، تکه پارچه ای را کوک می زد، پاره می کرد و دوباره می دوخت.
    ما خیلی آقای فنچل را اذیت می کردیم. او دشمن داخلی ما به حساب می آمد و هر روز از کنار خانه ما می گذشت. روزگاری با هر مرد و زن و بچه و سگی حرف می زد و مردم پاسخ او را می دادند. ولی پس از آغاز جنگ، دیگر کسی با او حرف نمی زد. می توان در ذهن، تنهایی و غرور شکسته او را مجسم کرد.
    من و خواهرکوچکترم نیز در اذیت کردن آقای فنچل نقش داشتیم و این یکی از آن خاطرات شرم آور است که هر وقت به یاد آن می افتم، عرق شرم از چهره می ریزم و بغض گلویم را می فشارد. شبی در چمن محوطه خانه خود بودیم که آقای فنچل را دیدیم. با آن شکم بزرگ، به سرعت راه می رفت. کلاه سیاه و تمیزی بر سر داشت. نمی دانم من و خواهرم از پیش مشورت کرده بودیم یا نه، زیرا نقشه، بسیار خوب عملی شد.
    هنگامی که نزدیک تر آمد، من و خواهرم در کنار هم، آهسته به سوی او رفتیم. آقای فنچل سر را بالا گرفت و ما را دید که به سمت او می رویم. در کنار جوی آب منتظر او ماندیم. لبخندی زد و گفت:
    ـ شاب به کر باچاها! شب به کر، ماری!
    با حالتی جدی در کنار هم ایستادیم و یکصدا به آلمانی گفتیم:
    ـ زنده باد امپراتور!
    می توانم صورت و چشمان آبی و معصوم او را مجسم کنم. کوشید حرفی بزند، ولی نتوانست و گریست. من و مار ی با همان حالت جدی عقب گرد کردیم و به محوطه خانه خود رسیدیم. بسیار ناراحت شده بودم و هرگاه به یاد آن شب می افتم، باز هم ناراحت می شوم. تازه ما کوچک بودیم و نمی توانستیم به خوبی آقای فنچل را بیازاریم، ولی بزرگسالان همواره دور هم جمع می شدند و او را اذیت می کردند. یک شب شنبه، در حدود سی نفر در میخانه ای جمع شدند و در ردیف های چهار نفره تا انتهای خیابان سانترال رفتند و با هم فریاد زدند:
    ـ هوپ! هوپ!
    سپس پرچین سفید خانه آقای فنچل را خراب کردند و قسمت جلو آن را به آتش کشیدند. هیچ فرد حرامزاده ای که طرفدار امپراتور آلمان بود، از آزار اهالی در امان نبود. لازم بود سالیناس نیز همچون سن خوزه، رو سفید شود. البته همین کار موجب شد که اهالی واتسون ویل هم اقدامات خود را آغاز کنند. یک مر د لهستانی را به جای مردی آلمانی اذیت کردند، چون لهجه مشابه داشت.
    ما مردم سالیناس، همه کارهایی که هنگام جنگ لازم بود انجام شود، انجام دادیم و درباره آن نیز اندیشیدیم. هرگاه خبر خوبی می شنیدیم، از شادی فریاد می زدیم و هر گاه خبر بدی می شنیدیم، از شادی فریاد می زدیم و هر گاه خبر بدی می شنیدیم، از ترس می مردیم. هرکس رازی را غیر مستقیم به کسی می گفت تا همان طور مخفی بماند. اوضاع زندگی تغییر کرد. حقوق و دستمزد و قیمت اجناس بالا رفت. به دلیل کمبود مواد غذایی مجبور شدیم مواد غذایی بخریم و ذخیره کنیم. خانم های آراسته و نجیب بر سر یک کنسرو گوجه فرنگی با هم دعوا می کردند.
    البته همه امور به این منوال نبود. قهرمان سازی رایج شده بود. عده ای که حتی در مواقع عادی از ارتش دل خوشی نداشتند، برای پیوستن به آن، هجوم آوردند و در همان حال، عده دیگری که براساس موازین دینی و اخلاقی با جنگ مخالف بودند، تا گورستان شهر راهپیمایی کردند .بسیاری از افراد نیز، همه دارایی خود را به جنگ اختصاص دادند، زیرا با پیروز شدن در آن، می توانستند جنگ را همچون خاری از گوشت بدن بیرون بیاورند تا دیگر چنین رویداد وحشتناکی تکرا نشود.
    کشته شدن در جنگ افتخاری ندارد، زیرا خونریزی به حساب می آید و تنها لاشه انسان برجای می ماند، ولی اندوه وسوگ از دست دادن کسانی که آن ها را دوست داریم، غرورآفرین است. اندوهی که با رسیدن یک تلگرام، دامنگیر اعضای خانواده ای می شود، نه می توانند حرفی بزنند و نه کاری انجام دهند، تنها یک امید وجود دارد این که کاش راحت مرده باشد!
    البته این امید هم بی اساس است و بنابراین افراد کوشیدند با فراموش کردن اندوه از دست دادن عزیزان خود، به تدریج به آن ها مباهات کنند. تعداد زیادی از آن ها نیز پس از پایان جنگ، از این امر سوءاستفاده کردند و از جنگ پولدار شدن را مانند هر نوع پولدار شدن دیگر، طبیعی جلوه دادند. اگر کسی چنین کاری می کرد، بر او خرده نمی گرفتند، ولی از او انتظار می رفت که مقداری از پول خود را صرف خرید اوراق قرضه کند. همگی فکر می کردیم همه این کارها، حتی سوگواری به خاطر از دست دادن عزیزان در جنگ را خودمان در سالیناس اختراع کرده ایم! در حالی که در همه ایالات، چنین بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و ششم
    (1)

    در خانه تراسک که مجاور نانوایی ری نو بود، لی و آدام در مقابل خود نقشه جبهه را پهن و خط مقدم را با سنجاق های رنگارنگ مشخص کرده بودند. به این ترتیب، احساس واقعی حضور در میدان نبرد، به آن ها دست می داد.
    آقای کلی که در اداره نظام وظیفه کار می کرد، درگذشت و وظایف او را به آدام تراسک محول کردند. این کار واقعاً برای او مناسب بود. کارخانه یخ سازی زیاد وقت او را نمی گرفت و رسیدگی به پرونده های نظام وظیفه، شغلی آبرومندانه بود.
    آدام در جوانی در جنگ شرکت داشت و شاهد بود که که چگونه به افراد اجازه داده می شود سایر انسان ها را بکشند. البته آدام تراسک دوران جنگ را زیاد به یاد نمی آورد و خاطراتی محو از آن داشت، مثل صورت یک انسان، یا اجساد روی هم انباشته شده ای که می سوختند، یا صدای برهم خوردن شمشیرها و خارج شدن گلوله از تفنگ های فتیله ای قدیمی، یا صدای گوشخراش شیپور در شب. این تصاویر در ذهن او ثابت بودند و هیچ جنبش یا احساسی نداشتند، درست مانند تصویر صفحات کتاب که البته خوب هم نقاشی نشده بودند.
    آدام تراسک با صمیمیت و جدیت، ولی با دلی پر خون کار می کرد. نمی توانست بر این احساس که جوانان مشمول، محکوم به مرگ هستند، غلبه کند و چون احساس ضعف می کرد، بیشتر جدیت نشان می داد و از پذیرش معافیت های پزشکی تا حد امکان خودداری می ورزید. اسامی مشمولین را به خانه می برد و به پدران و مادران آن ها تلفن می زد و در همه حال، بیشتر از آن چه انتظار می رفت، کار می کرد. شباهت به جلادی داشت که از چوبه دار متنفر باش!
    هنری استنتون، متوجه شد آدام روز به روز لاغرتر و خاموش تر می شود. هنری آدم شوخی بود و از همنشینی با همکاران عبوس، ناراحت می شد. روزی به آدام گفت:
    ـ آرام باش. تو که نمی توانی بار جنگ را بر دوش بکشی. خوب به من نگاه کن! تو که مسؤول جنگ نیستی. طبق قانون در این جا کار می کنی. قانون را اجرا کن و خیالت راحت باشد. تو که رهبر جنگ نیستی!
    آدام تراسک کرکره را پایین کشید تا خورشید بعدازظهر، چشمانش را نیازارد. به خط موازی زننده ای که نور خورشید روی میز ایجاد کرده بود نگریست و با خستگی گفت:
    ـ بله، می دانم! ولی، هنری وقتی آدم مجبور به انتخاب و قضاوت روی اشخاص می شود، واقعاً دردسر به وجود می آید. مثلاً اسم پسر قاضی کندال را نوشتم و بعد متوجه شدم که ضمن آموزش نظامی کشته شد.
    هنری در حالی که دو انگشت شست خود را زیر بغل جلیقه تکیه داده و در صندلی لم داده بود، گفت:
    ـ آدام، این موضوع به تو ربطی ندارد. چرا شب ها چند گیلاس مشروب نمی خوری؟ برو در سالن یک سینما بخواب. به نظر من غصه خوردن در این مورد، هیچ فایده ای ندارد و درد مشمولی را درمان نمی کند. تو نام مشمولانی را می نویسی که اگر من به جای تو بودم، نمی نوشتم.
    آدام گفت:
    ـ می دانم، ولی این قضیه تا چه زمانی می خواهد ادامه یابد؟
    هنری نگاه زیرکانه ای به آدام انداخت و از جیب جلیقه خود که وسایل زیادی در آن بود، مدادی بیرون آورد و با پاک کن آن، دندان های بزرگ و سفید جلو دهانش را سایید و به آرامی گفت:
    ـ منظورت را می فهمم.
    آدام با تعجب به او نگریست و پرسید:
    ـ منظورم چیست؟
    ـ ناراحت نباش. تا حالا نمی دانستم که چقدر خوشبختم که دختر دارم.
    آدام با ملایمت گفت:
    ـ بله.
    ـ تا زمانی که فرزندان تو احضار شوند، مدت زیادی نمانده!
    آدام گفت:
    ـ بله، درست است.
    هنری گفت:
    ـ متنفرم...
    ـ از چه متنفری؟
    ـ فکر می کردم اگر پسرهای خودم را به جبهه می فرستادم چه حالی به من دست می داد. تو در چنین وضعیتی چه می کنی؟
    آدام گفت:
    ـ استعفا می دهم.
    ـ بله، می فهمم! انسان دلش نمی خواهد فرزندان خود را بفرستد.
    آدام گفت:
    ـ نه، من استعفا می دهم چون نمی توانم تبعیض قایل شوم. انسان چگونه می تواند اجازه بدهد فرزندانش زندگی را به بطالت بگذرانند؟
    هنری انگشتان دو دست را به هم قلاب کرد و روی میز در مقابل آدام گذاشت. قیافه ناراضی به خود گرفت و گفت:
    ـ تو درست می گویی، نمی توان تبعیض قایل شد.
    هنری همیشه می خواست شوخی کند و تا آن جا که می تواست وارد امور جدی نمی شد، زیرا خیال می کرد هرگاه مردم ناراحت و متأسف هستند، با هم جدی حرف می زنند. پرسید:
    ـ آرون در استنفورد چه می کند؟
    ـ حالش خوب است. درس ها مشکل شده اند، ولی در نامه های ارسالی می نویسد که در امتحان قبول می شود. برای مراسم شکرگزاری به این جا برمی گردد.
    ـ دلم می خواهد او را ببینم. دیشب کال را در خیابان دیدم. پسر بسیار باهوشی است.
    آدام گفت:
    ـ کال در کنکور شرکت نکرد.
    ـ خوب، شاید برای این کارها ساخته نشده. من هم به دانشگاه نرفتم. مگر تو رفتی.
    آدام گفت:
    ـ نه، من درارتش خدمت کردم.
    ـ خوب، تجربه خوبی است.
    آدام آهسته از جا برخاست، کلاهش را از روی شاخ های گوزن که به دیوار کوبیده بودند، برداشت و گفت:
    ـ به امید دیدار، هنری!
    (2)
    آدام در همان حال که قدم زنان به سوی خانه می رفت درباره مسؤولیت خود می اندیشید. از کنار نانوایی ری نو می گذشت که لی را با یک قرص نان فرانسوی دید که از آن جا خارج می شد. لی گفت:
    ـ عاشق نان سیردار هستم!
    آدام گفت:
    ـ با استیک خوشمزه می شود.
    ـ امشب شام استیک داریم. نامه نداشتیم؟
    ـ یادم رفت نگاهی به صندوق پست بیندازم.
    وارد خانه شدند. لی به طرف آشپزخانه رفت. لحظاتی بعد آدام وارد آشپزخانه شد، پشت میز نشست و گفت:
    ـ لی، اگر جوانی را به خدمت اعزام کنیم و بعد کشته شود، گناهکار به حساب می آییم؟
    لی گفت:
    ـ همه حرف هایتان را بزنید. باید آن چه را در دل دارید، بیرون بریزید.
    ـ فرض کن کسی به این نتیجه برسد که جوانی باید جبهه برود، این کار انجام شود و او در آن جا به قتل برسد.
    ـ فهمیدم، احساس مسؤولیت شما را ناراحت می کند. در واقع شما خود را سرزنش می کنید.
    ـ نمی خواهم خود را سرزنش کنم.
    ـ گاهی پذیرش مسؤولیت بسیار سخت است. آدم از خود متنفر می شود.
    آدام گفت:
    ـ به یاد روزی افتادم که سام همیلتن با من و تو بر سر یک واژه بحث کرد. آن واژه چه بود؟
    ـ بله، واژه timshel بود.
    ـ بله، همان است. تو چه گفتی؟
    ـ گفتم اگر کسی از آن استفاده کند به بزرگی می رسد.
    ـ به یاد دارم که سام همیلتن از آن واژه خوشش آمد.
    لی گفت:
    ـ این واژه، او را آزاد کرد. به او امکان داد برای خود مردی کاملاً جدا از دیگران باشد.
    ـ بسیار تنها شد.
    ـ همه افراد بزرگ و با ارزش تنها هستند.
    ـ دوباره بگو آن واژه چه بود؟
    ـ timshel، یعنی هر کاری ممکن است!
    (3)
    آدام بی صبرانه منتظر فرا رسیدن روز شکرگزاری بود تا آرون از دانشگاه به خانه بیاید. هر چند مدت زیادی نمی گذشت که آرون از خانه دور بود، ولی آدام چهره او را به یاد نمی آورد. با رفتن آرون، سکوت بر همه جا مستولی شد. جای پسرک خالی بود و اگر اندوهی بر خانه سایه می انداخت، عدم حضور او، یکی از علل آن به حساب می آمد. آدام همواره از پسر خود تعریف می کرد و حتی برای کسانی که علاقه ای به شنیدن سخنان او نداشتند، می گفت که آرون چقدر باهوش است و چگونه یک سال به صورت جهشی امتحان داد.
    فکر می کرد خوب است در مراسم شکرگزاری، جشنی برگزار و از زحمات پسرش قدردانی کند.
    آرون در اتاقی مبله در شهر پالوآلنو زندگی می کرد و هر روز پیاده از خانه به دانشگاه می رفت. بسیار ناراحت بود، زیرا پیش از رفتن به دانشگاه، محلی بود که دختران و پسران چشم پاک در حالی که ردای مخصوص را می پوشیدند، شبانگاه در معبد سفیدی بر فراز تپه ای سرسبز گرد می آیند، از چشمان درخشان و نگاه آنان درک می شود که جز به علم، به مطلبی نمی اندیشند و با هم بحث و تبادل نظر می کنند. نمی دانست چنین تصویری از کجا در ذهن او ایجاد شده است. شاید فرشتگان نقاشی های دوزخ دانته، برایش تداعی شده بود!
    دانشگاه استنفورد خلاف تصورات آرون بود. محوطه اصلی دانشگاه، در وسط مزرعه یونجه قرار داشت. زمین با تخته سنگ های قهوه ای رنگ مفروش و کلیسایی با نمای موزاییک ایتالیایی در آن بنا شده ود. در کلاس های درس، نیمکت هایی از چوب کاج براق دیده می شد و انجمن های برادری شلوغ بودند، ولی فرشتگان زیبا، جز همان دخترانی که شلوار کبریتی کثیف به پا می کردند یا ادای درس خواندن را درمی آوردند، یا می آموختند چگونه مانند پدرانشان به فساد کشیده شوند، نبودند.
    آرون احساس غربت شدیدی می کرد،نمی خواست وارد زندگی اجتماعی دانشگاهی زمان خود شود. پس از این که رویاهایش تبدیل به کابوس شد، دیگر از شوخی ها و رفتارهای جلف همکلاسی های خود نه تنها ناراحت، بلکه متنفر بود. از خوابگاه دانشجویان به اتاقی ملال آور و کوچک نقل مکان کرد تا رویای دیگری در سر بپروراند. در محل اختفای جدید، رابطه او با دانشگاه تقریباً قطع شد. تنها به کلاس های درس می رفت و به محض این که کلاس تمام می شد، به اتاق خود بازمی گشت تا در تنهایی و افکار و خاطرات ،خوش باشد. خانه مجاور نانوایی ری نو، برایش مظهر کانون گرم خانوادگی بود. می توانست به لی به عنوان رفیق و مشاوری خوب تکیه کند. پدرش با خونسردی فراوان نیز وسیله ای برای اتکا، برادر باهوش و خوش مشرب او و آبرا مظاهر پاکی، تقوا، معبود و معشوق او بودند.
    هر شب پس از این که درس را تمام می کرد، طبق معمول برای آبرا نامه می نوشت و به همان میزان که آبرا در نظر او زیباتر و پاک تر می آمد، بیشتر احساس ناپاکی می کرد. در حالت شوریدگی، مطالبی در نامه می نوشت که ضرورتی نداشت. سپس راحت و آسوده به خواب رفت. هر فکری که به خاطرش می رسید، یادداشت می کرد و این گونه آن را از ذهن می راند. نتیجه کار، همان نامه های عاشقانه بود که حکایت از اشتیاق برای وصال داشت و موجب پریشانی آبرا می شد. دخترک نمی دانست که تمایلات آرون، از این طریق، برآوده می شود.
    آرون اشتباه کرده بود. می توانست به اشتباه خود اعتراف کند، ولی جبران آن برایش آسان نبود. باخود عهد کرد روز شکرگزاری به خانه بازگردد، زیرا اگر باز نمی گشت، امکان داشت هرگز بازنگردد. به یاد آورد که روزی آبرا پیشنهاد کرده بود دو نفری در مزرعه زندگی کنند. پیشنهاد مناسبی به نظر می آمد. به یاد درختان کهنسال بلوط و هوای تازه افتاد. نسیمی که رایحه گل ها را از تپه ها می آورد و برگ های قهوه ای رنگ درختان بلوط را در هوا می پراکند. می توانست آبرا را مجسم کند که زیر درختی ایستاده است و انتظار می کشد تا از سرکار برگردد. هر شب پس از مراجعت از کار، می توانست با همسرش در آرامش کامل در دنیایی که کاریزی کوچک آن را از سایر مناطق جدا می کرد، زندگی کند. میتوانست از زشتی های دنیا دور باشد و شب به راحتی سر بر بالش بگذارد.

    پایان فصل چهل و ششم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و هفتم
    (1)

    در اواخر ماه نوامبر، زنی سیاهپوست از دنیا رفت و مراسم خاکسپاری طبق وصیتی که کرده بود، ساده برگزار شد. یک روز تمام او را داخل تابوتی از چوب آبنوس با حاشیه نقره ای در عبادتگاه ویژه مراسم سوگواری مولر قرار دادند. چهار شمع بزرگ در چهار گوشه تابوت گذاشته بودند. چهره متوفی زیر نور شمع، لاغر و رنج کشیده به نظر می رسید.
    شوهر سیاهپوست کوتاه قامت، همچون گربه ای درطرف راست جسد ایستاده بود و در آن چند ساعت، هیچ حرکتی نداشت. در اطراف تابوت گلی به چشم نمی خورد، هیچ تشریفاتی برگزار نکرده بودند، موعظه ای نشده و کسی گریه نکرده بود، ولی تعدادی از شهروندان، از پیر و جوان، با نوک پا به عبادتگاه رفتند، نگاهی به داخل انداختند و از آن جا دور شدند. در میان حاضران، اشخاصی چو قضات، کارگران و کارمندان بانکی و غیر بانکی که بیشتر آن ها سالخورده بودند، دیده می شدند. دخترانی که برای متوفی کار می کرد، برای ادای احترام به تابوت سر می زدند و سپس از عبادتگاه بیرون می رفتند.
    با مرگ این زن، یک نهاد از جامعه سالیناس برچیده شد. خانه جنی، همچنان شلوغ بود و صدای پایکوبی، آواز و خنده از آن جا به گوش می رسید. خانه کیت، جوانان را به هرزگی ترغیب می کرد و مرکز فساد بود، ولی میان این دو خانه، دیگر ارتباط گذشته وجود نداشت.
    طبق وصیتی که شده بود، مراسم خاکسپاری خیلی ساده برگزار شد. اتومبیل حمل تابوت در جلو می رفت و اتومبیلی که مردی سیاهپوست و لاغر اندام در آن حضور داشت، پشت سر آن حرکت می کرد. آن روز هوا ابری بود. پس از این که تابوت را با جرثقیل پایین آوردند، شوهر، با بیل خاک تازه به داخل گور ریخت. باغبانی که چند متر دورتر علف های خشک را می چید، صدای ریزش خاک را می شنید.
    جو والری با باچ ورز در میخانه آول آبجو خوردند و پس از آن، با هم برای دیدن سیاهپوست رفتند. باچ عجله داشت تا پس از پایان مراسم به بازار حراج خوک برود.
    جو پس از بازگشت از گورستان، با آلف نیکسون دیوانه مواجه شد. آلف مردی همه کاره و هیچ کاره بود. نجاری، آهنگری، حلبی سازی، سیم کشی، نقاشی ساختمان، چاقو تیز کنی و پنبه دوزی می کرد. هر چند آلف از بسیاری از کارها سر درمی آورد و شب و روز کار می کرد، ولی وضع مالی خوبی نداشت. او همه اعضای خانواده و حتی خویشاوندان ساکنان سالیناس را می شناخت.
    در قدیم، زمانی که آلف وضعیت مناسب تری از لحاظ کاری داشت، دو گروه از افراد از همه اخبار و شایعات خبر داشتند: کارگر زنانه دوز و کارگر خانه. آلف در مورد هر کس که ساکن خیابان اصلی بود، شایعه پراکنی می کرد و بدون این که سوءنظر داشته باشد، پشت سر مردم حرف می زد.
    جو را دید و شناخت. گفت:
    ـ لازم نیست حرفی بزنی، تو را خوب می شناسم.
    جو ناراحت شد، زیرا از کسانی که او را می شناختند، متنفر بود. آلف افزود:
    ـ صبر کن، فهمیدم! تو در خانه کیت کار می کنی!
    جو آهی کشید و احساس راحتی کرد، می ترسید مبادا آلف بگوید پیش از کار در خانه کیت، کجا بوده است. گفت:
    ـ بله، درست است.
    آلف گفت:
    ـ کافی است کسی را یک بار ببینم، دیگر قیافه او را از یاد نمی برم. وقتی آن آلونک را برای کیت می ساختم، تو را در آن جا دیدم. خوب، بگو آن آلونک رابرای چه کاری لازم داشت؟ آن جا پنجره ندارد!
    جو گفت:
    ـ می خواست جای تاریکی داشته باشد. چشمانش به نور حساس بود.
    آلف که هر حرفی را باور نمی کرد، نگاه تحقیر آمیزی به جو انداخت. اگر به او صبح به خیر می گفتند، خیال می کرد اسم شب است. باور داشت که همه مردم مرموز هستند و تنها خود می تواند پرده از اسرار آن ها بردارد.
    سر را به سوی عبادتگاه مولر تکان داد و گفت:
    ـ می بینی که چگونه آدم های نسل قدیم یکی پس از دیگری از بین می روند؟ وقتی جنی گورو از دنیا برود، تکلیف بقیه معلوم است!
    جو بی قرار بود. می خواست از آن جا برود و آلف هم متوجه این قضیه شد. به همین دلیل هم مثل همیشه داستان هایی درباره دیگران برای گفتن آماده داشت. او تا در مورد کسی اطلاعی به دست نمی آورد، اجازه نمی داد به او نزدیک شود. هرکسی ذاتاً استعداد شایع پراکنی دارد. مردم از شایعه پراکنی آلف دل خوشی نداشتند، ولی به حرف ها او گوش می دادند. آلف می دانست که جو می خواهد به هر ترتیبی بهانه ای به دست بیاورد و برود. به خاطر آورد که به تازگی مطالب زیادی درباره کیت نشنیده است. تصمیم گرفت از زبان جو حرف هایی بیرون بکشد. گفت:
    ـ به روزهای خوب قدیم افسوس می خورم. البته به خاطر نمی آوری چون هنوز بچه هستی.
    جو گفت:
    ـ با کسی قرار دارم، باید بروم.
    آلف وانمود کرد حرف او را نشنیده است. گفت:
    ـ مثلاً همین فی. می دانستی که پیش تر فی خانه کیت را اداره می کرد؟ کسی نمی داند چگونه کیت ناگهان صاحب آن شد. بسیار اسرارآمیز بود و عده ای هم به موضوع سوءظن برده بودند.
    فهمید که توجه جو به حرف هایش جلب شده است. جو پرسید:
    ـ چرا سوءظن؟
    ـ مگر نمی دانی مردم چگونه پشت سر یکدیگر حرف می زنند؟ شاید هم واقعیت نداشت، ولی وقتی من شنیدم، خندیدم.
    جو پرسید:
    ـ با آبجو میانه ای داری؟
    آلف گفت:
    ـ خوب ، بچه خوبی شدی! می گویند انسان از تابوت در رختخواب شیرجه می رود. من دیگر مانند گذشته جوان نیستم. وقتی به مراسم خاکسپاری می روم، تشنه می شوم. سیاهپوست آدم خوبی بود. حرف های زیادی از او دارم که می توانم به تو بگویم. حدود سی و پنج سال، نه، سی و هفت سال است که او را می شناسم.
    جو پرسید:
    ـ درباره فی چه؟
    به بار اقای گریفین رفتند. آقای گریفین خود مشروب دوست نداشت و از آدم های مست نیز نفرت داشت. او مدیر و صاحب مشروب فروشی گریفین در خیابان اصلی بود و شب های شنبه از پذیرفتن مشتریان زیاد خودداری می کرد. نتیجه این شد که در مغازه خنک، آرام و تمیز خود، هرگز دچار دردسر نمی شد و کار او هم رونق زیادی داشت. درمغازه گریفین معاملاتی به راحتی انجام و بدون مزاحمت حرف زده می شد.
    جو و آلف پشت میز گردی در انتهای مغازه نشستند و هر کدام سه بطری آبجو خوردند. جو حین صحبت، از جرئیات امور با خبر شد و هر چند همه مطالب کاملاً روشن نبود، رویدادهایی را به ذهن سپرد. مثلاً فهمید مرگ فی مشکوک و کیت، همسر آدام تراسک بوده است. این راز را نزد خود نگه داشت تا در موفع مقتضی از آن استفاده مالی کند. البته ماجرای فی بسیار خطرناک و لازم بود در فرصت مناسب، به آن اندیشید.
    چند ساعتی بعد، آلف احساس بی قراری می کرد و جو نیز می کوشید خبر یا اطلاع مهمی را در اختیار او قرار ندهد. آلف فکر می کرد که جو قصد دارد زرنگی کند و از او حرف بکشد و خود مطلبی را ارائه ندهد. بنابراین گفت:
    ـ می دانی جو، من کیت را دوست دارم. گاهی کارهایی به من می دهد که انجام بدهم و مزد خوبی هم می پردازد. می خواهم چاپلوسی کنم، ولی واقعاً زن خوبی است. فکر می کنی درد چشم او وخیم باشد؟
    جو گفت:
    ـ نمی دانم.
    آلف از زیرکی جو، بسیار خشمگین بود و برای این که او را تحریک کند،گفت:
    ـ روز که در حال درست کردن آلونک بی پنجره برای کیت بودم، نگاه سردی به من انداخت. با خود گفتم اگر آن چه را من شنیده ام، می دانست و بعد به من گیلاس مشروب یا شیرینی می داد، به او می گفتم: «نه، ممنونم خانم!»
    جو گفت:
    ـ ما با هم به خوبی کنار می آییم. خوب، دیگر موقع رفتن به دیدن ملاقات کسی که منتظر من است، فرا رسیده.
    جو به اتاق خود رفت و مدت زیادی فکر کرد. بی قرار بود. ناگهان از جا پرید و به سراغ چمدان و سپس قفسه های کمد رفت و آن ها را وارسی کرد. گمان می کرد کسی چمدان او را باز کرده است. بسیار ناراحت بود. کوشید مطالب شنیده شده را در ذهن منظم کند.
    ضربه ای به در اتاق خورد و تلما وارد شد. بینی او قرمز و چشمانش ورم کرده بود. گفت:
    ـ نمی دانم چرا کیت چنین رفتاری می کند.
    ـ بیمار شده.
    ـ منظورم این نیست. در آشپزخانه مشغول درست کردن میلک شیک بودم که کیت ناگهان وارد شد و مرا کتک زد.
    ـ شاید در آن مشروب می ریختی!
    ـ نه، سوگند یاد می کنم. شیر و بستنی را با وانیل مخلوط می کردم. او نباید با من چنین رفتاری کند!
    ـ دیگر گذشته.
    ـ نباید چنین انفاقی بیفتد.
    جو گفت:
    ـ البته که باز هم چنین رویدادی تکرار خواهد شد! برو بیرون!
    تلما با چشمان سیاه و زیبا و متفکر خود نگاهی به جو انداخت و آرام شد. سپس گفت:
    ـ تو مست کرده ای، یا تظاهر می کنی؟
    جو گفت:
    ـ برای تو چه فرقی می کند؟
    تلما گفت:
    ـ برای من فرق می کند!
    (2)
    جو تصمیم گرفت محتاطانه و با دقت و پس از تفکر زیاد، کارها را انجام دهد. با خود گفت: «اکنون که بخت و اقبال به من روی آورده، باید از آن استفاده کنم.»
    به اتاق کیت رفت. کیت دستوراتی داد. پشت میز نشسته و کلاهش را پایین کشیده بود تا نور، چشمانش را ناراحت نکند. کیت به جو نگاه نکرد. دستورات کوتاهی صادر کرد و گفت:
    ـ جو، زمانی که من بیمار بودم، تو به کارها می رسیدی؟
    ـ مگر چه اتفاقی افتاده؟
    ـ اتفاقی نیفتاده. کاش تلما به جای شیر و بستنی، ویسکی می خورد، از طرفی هم دوست ندارم تلما ویسکی بخورد. به نظرم این اواخر از زیر کار در می رفتی!
    جو حالت تدافعی گرفت و گفت:
    ـ سرم خیلی شلوغ بود.
    ـ سرت شلوغ بود؟
    ـ بله، دنبال کار شما بودم.
    ـ کدام کار؟
    ـ همان کار مربوط به ایسل.
    ـ ایسل را فراموش کن.
    جو گفت:
    ـ چشم. ولی دیروز فردی را دیدم که می گفت او را دیده!
    چون جو با اخلاق کیت آشنایی داشت، بنابراین مدتی سکوت کرد. عاقبت کیت با ملایمت پرسید:
    ـ کجا او را دیده اند؟
    ـ این جا!
    کیت صندلی خود را گرداند تا چهره جو را از مقابل ببیند. گفت:
    ـ جو تو نمی توانی سر من کلاه بگذاری. اقرار کن که اشتباه کردی.
    آنگاه صدای او حزن آلود شد و ادامه داد:
    ـ من موجب اخراج او از این جا شدم. بعد فهمیدم که اشتباه کرده ام. هنوز هم در فکر او هستم. ایسل به من بدی نکرده بود. می خواهم او را پیدا و به نحوی از او دلجویی کنم. به نظرم خیال می کنی دیوانه شده ام.
    ـ این حرف ها را نزنید، خانم.
    ـ جو، او را پیدا کن. اگر بتوانم از ایسل دلجویی کنم، حالم خوب می شود. دلم برای او می سوزد.
    ـ چشم، خانم.
    ـ جو، اگر پول لازم داری به من بگو. اگر بتوانی ایسل را پیدا کنی، به او بگو نظرم چیست. اگر نخواهد به این جا بیاید، شماره تلفن او را بگیر. پول لازم داری؟
    ـ حالا نه خانم، ولی باید کمتر به این جا بیایم تا بتوانم دنبال کار شما باشم.
    ـ جو راحت باش. هرکاری که دلت می خواهد، انجام بده.
    جو از خوشحالی نمی دانست چه کند. در راهرو از خوشی به خود پیچید و گمان می کرد همه نقشه ها را خود کشیده است. وارد سالن تاریک شد. همه گرم حرف زدن بودند. از آن جا خارج شد و به ستارگانی که از میان ابرها سوسو می زدند، نگریست. جو به یاد حرف پدرش افتاد که می گفت:
    ـ مواظب کسی باش که می خواهد بی جهت به تو محبت کند! بدون تردید منظوری دارد. یادت نرود.
    جو زیر لب گفت:
    ـ کسی که به جهت قصد محبت کردن به آدم دارد! فکر می کردم کیت زرنگ تر از این باشد.
    آنگاه به یاد جزئیات حرف کیت و لحن صدای او افتاد و کوشید آن را در ذهن بررسی کند. سخنان آلف را به خاطر آورد که می گفت:
    ـ اگر به من یک گیلاس مشروب و شیرینی بدهد....
    (3)
    کیت پشت میز نشسته بود. باد در شاخه درختان محوطه می پیچید و هیاهو ایجاد می کرد. کیت به هر چه می نگریست، به یاد ایسل می افتاد. فربه و تنبل شده بود و احساس خستگی می کرد.
    به آلونک خاکستری رنگ رفت، در را بست و در ظلمات نشست. درد انگشتان او دوباره شروع شده بود و شقیقه هایش هم درد می کرد. در تاریکی به جستجوی کپسولی برآمد که به لوله متصل به زنجیر گردنبند آویخته بود. لوله فلزی را که در اثر تماس با سینه اش گرم شده بود، به صورت مالید و احساس کرد دوباره جرأت پیدا کرده است. برخاست، صورتش را شست، موها را مرتب و چهره را آرایش کرد. از راهرو به سالن رفت و طبق معمول، لحظاتی نزدیک در کمی مکث کرد و گوش فرا داد. در طرف راست، دو دختر و یک مرد با هم حرف می زدند. به محض این که کیت وارد سالن شد، آنها ساکت شدند. کیت گفت:
    ـ هلن، اگر کاری نداری می خواهم تو را ببینم.
    دختر به دنبال کیت آمد، از راهرو گذشت و وارد اتاق او شد. موهای هلن طلایی کمرنگ و پوستش رنگپریده و مهتابی بود. هراسان پرسید:
    ـ خانم کیت، اتفاقی افتاده؟
    ـ همین جا بنشین. نه، هیچ اتفاقی نیفتاده. تو در خاکسپاری آن سیاهپوست شرکت کردی؟
    ـ دلتان نمی خواست شرکت کنم؟
    ـ شرکت کرده ای و مهم نیست.
    ـ بله، خانم.
    ـ چگونه بود؟
    ـ چه بگویم؟
    ـ هر چه یادت مانده بگو، چگونه بود؟
    هلن گفت:
    ـ هم عالی بود و هم ناراحت کننده.
    ـ منظورت چیست؟
    ـ نمی دانم. کسی گلی نیاورده بود، ولی شکوه خاصی داشت. زن سیاهپوست را در تابوتی چوبی و سیاه که دسته های بزرگ نقره ای داشت گذاشته بودند. نمی توانم بگویم که چه احساسی به حاضران دست می داد.
    ـ سیاهپوست چه بر تن داشت؟
    ـ چه برتن داشت؟
    ـ بله، چه پوشیده بود؟ زن سیاهپوست را که برهنه در تابوت نگذاشته بودند!
    از چهره هلن آشکار بود که فشار زیادی به خود می آورد. گفت:
    ـ نمی دانم.
    ـ مگر با جسد به گورستان نرفتی؟
    ـ نه خانم، جز او کسی نرفت.
    ـ جز چه کسی؟
    ـ شوهرش.
    کیت گفت:
    ـ امشب مشتری داری؟
    ـ نه، خانم، روز پیش از شکرگزاری مشتری کم است.
    کیت گفت:
    ـ یادم رفته بود. پس زود برو.
    کیت در همان حال که دخترک از اتاق بیرون می رفت، او را زیر نظر گرفت و سپس شتابان به طرف میز کار رفت، به صورتحساب هزینه لوله کشی نظری انداخت و با دست چپ، گردنبند خود را لمس کرد و قوت قلب و آرامش یافت.

    پایان فصل چهل و هفتم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و هشتم
    (1)

    هم لی و هم کال با آدام بحث می کردند تا او را متقاعد کنند که به ایستگاه قطار نرود. آن شب قطار از سانفرانسیسکو به مقصد لس آنجلس می رفت و در ایستگاه توقف می کرد. کال گفت:
    ـ آبرا باید به تنهایی برود. شاید آرون بخواهد نخست او را ببیند.
    لی گفت:
    ـ تازه او نمی داند کسی قرار است به استقبال برود یا نه. بنابراین حضور یا عدم حضور ما مهم نیست.
    آدام گفت:
    ـ دلم می خواهد هنگام پیاده شده از قطار، او را ببینم. حتماً عوض شده و می خواهم ببینم چه تغییری کرده!
    لی گفت:
    ـ مدت زیادی نیست که از این جا رفته. حتما ًزیاد عوض نشده. سن او هم خیلی بالا نرفته.
    ـ حتماً عوض شده. تجربه قیافه انسان را عوض می کند.
    کال گفت:
    ـ اگر شما بخواهید به ایستگاه بروید، همه ما مجبوریم بیاییم.
    آدام با خشونت پرسید:
    ـ مگر دلت نمی خواهد برادرت را ببینی؟
    ـ البته که دلم می خواهد، ولی او دلش نمی خواهد مرا ببیند. یعنی نمی خواهد من نخستین کسی باشم که می بیند.
    آدام گفت:
    ـ چرا دلش نمی خواهد؟ آرون را دست کم نگیر.
    لی دست ها را بالا برد و گفت:
    ـ به نظرم باید همه با هم برویم.
    آدام گفت:
    ـ نمی توانی تصور کنی! آرون مطالب زیادی یاد گرفته. حتماً طرز حرف زدن او هم عوض شده! لی، در شرق آمریکا همه بچه ها لهجه دانشگاهی را که در آن درس خوانده اند، یاد می گیرند. مثلاً می توان فهمید چه کسی در هاروارد درس خوانده یا چه کسی در پرینستون. همه می دانند.
    لی گفت:
    ـ درست است، ولی در دانشگاه استنفورد از لهجه خاصی استفاده نمی شود. به کال نگریست و لبخند زد. حرف های آدام به نظر خودش خنده دار نبود، گفت:
    ـ در اتاق آرون میوه گذاشته اید؟ او میوه خیلی دوست دارد.
    لی گفت:
    ـ گلابی، سیب و انگور گذاشته ام.
    به اصرار آدام، همگی نیم ساعت پیش از ورود قطار، به ایستگاه اقیانوس کبیر جنوبی رسیدند. آبرا در آن جا حضور داشت. با مشاهده آن ها، گفت:
    ـ لی، فردا شب نمی توانم برای صرف شام به خانه شما بیایم. پدرم می خواهد من در خانه باشم. چند روز بعد می آیم.
    لی گفت:
    ـ هیجانزده شده ای!
    ـ مگری تو نشده ای؟
    لی گفت:
    ـ من هم شده ام. به انتهای خط نگاه کن و ببین چراغ سبز شده یا نه.
    برنامه ورود و خروج قطار برای هر کسی هیجانه انگیز بود. هنگامی که در انتهای خط آهن چراغ سبز می شد و نور چراغ های جلو قطار همه جا را روشن می کرد، افرادی که در انتظار رسیدن قطار ایستاده بودند به ساعت های خود می نگریستند و می گفتند:
    ـ سر وقت رسید.
    آنگاه همه خوشحال می شدند و احساس راحتی می کردند. برای ما وقت اهمیت ویژه ای پیدا کرده است. هر قدر کارهای روزانه انسان بیشتر با هم ارتباط پیدا می کند، زمان اهمیت بیشتری می یابد. روزی می رسد که به جای ثانیه، از یک چهارم و یک پنجم آن سخن می گویند.
    قطار چنان با سرعت آمد که انگار قصد توقف نداشت. تنها هنگامی که واگن های بار کاملاً از مقابل تماشاگران گذشت، صدای ترمز قطار به گوش رسید و قطار متوقف شد.
    تعداد مسافرانی که در سالیناس پیاده شدند، زیاد بود. اغلب آن ها از افرادی بودند که برای گذراندن تعطیلات و مراسم شکرگزاری به شهر بازمی گشتند. در دست همه آن ها بسته های هدیه مشاهده می شد.
    چند لحظه طول کشید تا اعضای خانواده تراسک توانستند آرون را در ازدحام جمعیت پیدا کنند. به نظر آن ها آرون بزرگ تر شده بود. کلاه سر پهن و لبه باریک مد روز بر سر داشت و هنگامی که آن ها را دید، کلاه از سر برداشت، در هوا تکان داد و پیش دوید. موهای طلایی خود را کوتاه کرده بود. چشمانش آن قدر می درخشید که اعضای خانواده فریاد شادمانی سر دادند.
    آرون چمدان رابه زمین انداخت، آبرا را در آغوش کشید و از زمین بلند کرد. سپس او را بر زمین گذاشت و با دو دست، دست های آدام و کال را فشار داد. آنگاه لی را در آغوش گرفت.
    در راه، همه با هم حرف می زدند.
    ـ آبرا، حالت چطور است؟ رنگ و رویت بهتر شده. چقدر زیبا شده ای!
    ـ نه، نشده ام. چرا موهایت را کوتاه کرده ای؟
    ـ این روزا موی کوتاه مد است.
    ـ موهایت خیلی زیبا بود!
    آنها شتابان به سوی خیابان اصلی رفتند. از دکان نانوایی ری نو گذشتند. ویترین مغازه پر از نان فرانسوی بود و خانم ری نو که موی مشکی داشت، با دست های آغشته به آرد، برای آن ها دست تکان داد. طولی نکشید که به خانه رسیدند. آدام گفت:
    ـ لی ، برای ما قهوه بیاور.
    لی گفت:
    ـ پیش از رفتن، قهوه درست کرده ام. تا لحظاتی دیگر گرم می شود.
    فنجان ها را آماده کرده بود. همه اعضای خانواده حضور داشتند. آرون و آبرا روی تخت، و آدام روی صندلی، زیر نور چراغ نشسته بود. لی قهوه تعارف می کرد و کال به در ورودی سالن تکیه داده بود. همه ساکت بودند، زیرا زمان کافی برای حرف زدن داشتند. بنابراین آدام گفت:
    ـ می خواهم همه را برایم تعریف کنی، از جمه نمره درس هایت!
    ـ پدر، امتحان نهایی ماه آینده برگزار خواهد شد.
    ـ فهمیدم، مطمئنم که نمره های تو خوب خواهند شد.
    از قیافه آرون برمی آمد که خسته باشد. آدام گفت:
    ـ حتماً خیلی خسته شده ای! فردا در این باره حرف خواهیم زد.
    لی گفت:
    ـ خسته است و می خواهد تنها باشد.
    آدام نگاهی به لی انداخت و گفت:
    ـ البته، البته. فکر می کنی بهتر است همگی برویم و بخوابیم.
    آبرا پیشنهاد کرد:
    ـ من نمی توانم زیاد در این جا بمانم. آرون مرا تا خانه همراهی کن. فردا با هم قرار می گذاریم.
    آبرا در راه خانه، به بازوی آرون تکیه داد. آرون در حالی که می لرزید، گفت:
    ـ مثل این که قرار است یخبندان شود.
    ـ ازاین که به این جا برگشتی، خوشحال نیستی؟
    ـ خوشحال هستم. حرف های زیادی برای گفتن دارم.
    ـ حرف های خوب؟
    ـ شاید. امیدوارم چنین باشد.
    ـ خیلی جدی شده ای!
    ـ چون حرف هایی که می خواهم بزنم، جدی است!
    ـ چه زمانی برمی گردی؟
    ـ تا یکشنبه این جا هستم.
    ـ پس فرصت زیادی داریم. من هم میخواهم حرف هایی به تو بزنم. فردا و جمعه و شنبه و تمام مدت روز یکشنبه فرصت داریم. می توانی امشب به خانه ما نیایی؟
    ـ چرا؟
    ـ بعد به تو می گویم.
    آرون گفت:
    ـ حالا می خواهم بدانم.
    ـ پدرم خشمگین است.
    ـ از من خشمگین است؟
    ـ بله، فردا شب نمی توانم با تو شام بخورم، ولی در خانه هم زیاد غذا نمی خورم. می توانی به لی بگویی که یک بشقاب غدا برایم بگذارد.
    آرون ناراحت شد. آبرا این حالت را احساس می کرد، زیراآرون بازوی او را رها کرده بود و حرف نمی زد. در چهره او، همه مطالب به خوبی آشکار بود. آبرا گفت:
    ـ امشب لازم نبود این حرف ها را بزنم.
    آرون آهسته گفت:
    ـ کار خوبی کردی. حقیقتی را به من بگو . هنوز هم دوست داری با من باشی؟
    ـ بله، دلم می خواهد.
    ـ بسیار خوب، حالا می توانم بروم. فردا در مورد این موضوع صحبت می کنیم.
    در ایوان خانه با یک بوسه با آبرا وداع کرد. دخترک از این که آرون به سادگی حرف های او را پذیرفت، ناراحت بود و خود را سرزنش می کرد. زیر نور چراغ خیابان، به پله های ایوان نگاهی انداخت و فکر کرد شاید دیوانه و خیالاتی شده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (2)
    آرون پس از جدا شدن از همه، روی لبه تختخواب خود نشست و به فکر فرو رفت. احساس ناامیدی می کرد، زیرا انتظارات پدرش از او خیلی زیاد بود. تا آن شب متوجه آن موضوع نشده بود و نمی دانست آیا می تواند خود را از زیر بار این همه فشار خلاص کند یا نه. در نهایت به نتیجه ای نرسید. خانه به حدی سرد بود که بر خود می لرزید. از جا برخاست و آهسته در را گشود. از زیر اتاق کال نور به بیرون می تابید. در اتاق کال را زد و بدون این که منتظر پاسخ باشد، وارد شد.
    کال پشت میز نشسته بود و با دستمال کاغذی و روبان قرمز کارهایی می کرد که به محض ورود آرون به اتاق، با خشک کن بزرگی آن چه را روی میز بود، به سرعت پنهان کرد. آرون لبخندی زد و گفت:
    ـ هدیه؟
    کال گفت:
    ـ بله.
    ـ می توانم با تو حرف بزنم؟
    ـ بله، داخل شو. آرام حرف بزن، وگرنه پدر به این جا خواهد آمد. دلش نمی خواهد یک لحظه هم فرصت را از دست بدهد.
    آرون روی تختخواب نشست. آن قدرساکت ماند تا کال پرسید:
    ـ چه شده؟ اتفاقی برایت افتاده؟
    ـ نه، مشکلی نیست، می خواستم با تو حرف بزنم. کال، دیگر دوست ندارم درس بخوانم!
    کال با حیرت سربرگرداند و گفت:
    ـ دوست نداری؟ چرا؟
    ـ از درس خواندن خوشم نیامده.
    ـ به پدر حرفی نزده ای؟ اگر بگویی مأیوس خواهد شد. من که به دانشگاه نمی روم، به اندازه کافی برایش ناراحتی ایجاد کرده ام. چه می خواهی بکنی؟
    ـ فکر کردم مسؤولیت مزرعه را قبول کنم.
    ـ با آبرا چه می کنی؟
    ـ از مدت زیادی پیش به من گفته بود که آروز دارد در مزرعه زندگی کند.
    کال با دقت به او نگریست و گفت:
    ـ می دانی که مزرعه اجاره داده شده؟
    ـ خوب من هم به همین موضوع فکر می کردم
    کال گفت:
    ـ در کشاورزی پولی نصیب آدم نمی شود.
    ـ پول برایم مهم نیست. همین قدر که بخورم و نمیرم، کافی است.
    ـ چگونه؟
    کال احساس می کرد از برادرش مسن تر و هوشیار تر است. می خواست از او حمایت کند. گفت:
    ـ تو درس خواندن را ادامه بده. من هم در کاری سرمایه گذاری می کنم. بعد از پایان درس، با هم شریک می شویم. من در یک کار تخصص پیدا می کنم و تو در کاری دیگر. خوب نیست؟
    ـ دلم نمی خواهد به دانشگاه برگردم. چرا مرا مجبور می کنید؟
    ـ چو پدر از تو می خواهد.
    ـ این دلیل نمی شود.
    کال نگاه تندی به برادرش انداخت. به موهای طلایی کمرنگ و چشمان درشت او خیره شد و ناگهان به یاد آورد که چرا پدرش آرون را دوست دارد. گفت:
    ـ به نظرم بهتر است دست کم تا آخر این ترم درس بخوانی. برای تصمیم گرفتن درمورد ترک تحصیل، زود است.
    آرون از جا برخاست، به طرف در رفت و گفت:
    ـ هدیه برای کیست؟
    ـ برای پدر! خودت می بینی.
    ـ فردا عید نیست؟
    ـ از عید بهتر است.
    پس از این که آرون به اتاق خود رفت، کال هدیه را باز کرد. پانزده اسکناس جدید را دوباره شمرد. اسکناس ها به قدری نو بودند که هنگام شمردن صدا می دادند. سفارش اسکناس، از طرف بانک استان مانتری به بانک سانفرانسیسکو داده شده بود. البته نخست این کار را قابل انجام دادن نمی دانستند، ولی پس از این که توضیح داده شد پول را برای چه منظوری می خواهند، قبول کردند.
    کارمندان بانک واقعاً شگفت زده شده بودند که چگونه به پسری هفده ساله اجازه داده می شود این همه پول نقد با خود داشته باشد. آن ها دوست نداشتند حتی در موارد استثنایی هم پول زیاد در جیب اشخاص باشد. عاقبت ویل همیلتن مجبور شد برای آن ها سوگند یاد کند که پول به کال تعلق دارد، آن را از راه مشروع به دست آورده و مختار است هرکاری می خواهد با آن انجام دهد.
    کال اسکناس ها را در دستمال کاغذی پیچید و روبان قرمز را روی آن گره زد. گره روبان شبیه پروانه بود. آن را زیر پیراهن های داخل کمد پنهان کرد و به بستر رفت، ولی نتوانست چشم بر هم بگذارد. هم هیجانزده بود و هم خجالت می کشید. آرزو می کرد هر چه زودتر موقع اهدای هدیه فرا برسد. آن چه را قرار بود بگوید، تکرار کرد:
    ـ این مال شماست!
    ـ چیست؟
    ـ هدیه.
    بقیه مکالمه را نمی توانست پیش بینی کند. در بستر غلت می زد. صبح از خواب بیدار شد، لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. در خیابان اصلی، مارتین را دید که خیابان ها را جارو می زد. اعضای انجمن شهر می خواستند ماشین مخصوص نظافت خیابان بخرند و مارتین امیدوار بود روزی خود آن را براند، ولی زیاد مطمئن نبود آرزویش برآورده شود. اتومبیل حمل زباله از خیابان گذشت و مارتین نگاهی کینه توزانه به آن انداخت. حتماً صاحب اتومبیل درآمد خوبی داشت. ایتالیایی ها از فروش آن پول خوبی به جیب می زدند . به جز چند سگ که در آستانه خانه بو می کشیدند و چند نفر که در رستوران سانفرانسیسکو چاپ هاوس را باز می کردند، در خیابان کسی نبود. تاکسی جدید آقای پت بولن جلو رستوران پارک شده بود، زیرا شب پیش به پت گفته بودند دختران آقای ویلیامز را به قطاری که آن روز صبح به مقصد سانفرانسیسکو حرکت می کند برساند.
    مارتین به کال گفت:
    ـ جوان، سیگار داری؟
    کال توقف کرد و قوطی سیگارش را درآورد. مارتین گفت:
    ـ چه سیگار خوبی! کبریت هم ندارم.
    کال سیگار را برایش روشن کرد، ولی مواظب بود ریش سفید مارتین آتش نگیرد.
    مارتین به دسته جارو تکیه داد، با دلشکستگی به سیگار پک زد و گفت:
    ـ دوره جوان هاست! از ما دیگر گذشته.
    کال گفت:
    ـ چرا؟
    ـ مگر نشنیدی که یک رفتگر تازه استخدام کرده اند؟ کجا بودی؟
    برای مارتین باور کردنی نبود که کسی این خبر را نشنیده باشد. شاید با خرید ماشین نظافت، او را باز استخدام می کردند. سه اتومبیل مخصوص حمل زباله و یک کامیون تازه!
    کال در خیابان آلیستال پیش رفت. سری به دفتر پست زد و از پشت شیشه صندوق شماره 632، به داخل آن نگریست. خالی بود. سپس به خانه بازگشت. متوجه شد که لی از خواب بیدار شده و در حال پر کردن شکم یک بوقلمون است.
    لی پرسید:
    ـ تمام شب بیدار بودی؟
    ـ نه، رفتم کمی قدم بزنم.
    ـ ناراحت شده ای؟
    ـ بله.
    ـ باید هم باشی. من هم اگر جای تو بودم همین طور می شدم. هدیه دادن کار آسانی نیست. اگرچه هدیه گرفتن مشکل تر است. قهوه می خوری؟
    ـ بله.
    لی دست هایش را پاک کرد و برای خود و کال قهوه ریخت. سپس گفت:
    ـ به نظر تو قیافه آرون چطور شده؟
    ـ خوب است.
    ـ با او حرف زدی؟
    کال گفت:
    ـ نه.
    می دانست که بهتر است حرفی در این باره نزند، وگرنه توضیح دادن به لی مشکل می شود. آن روز، متعلق به آرون نبود. کال آن روز را مختص به خود می دانست.
    آرون وارد شد. چشمانش هنوز خواب آلود بود، گفت:
    ـ لی چه موقعی شام می خوریم؟
    ـ نمی دانم، سه و نیم یا چهار.
    ـ می توانیم در حدود ساعت پنج غذا بخوریم؟
    ـ اگر آدام موافقت کند، چرا نتوانیم؟ علت چیست؟
    ـ آبرا نمی تواند پیش از ساعت پنج به این جا بیاید. می خواهم موقع غذا خوردن، او هم با ما باشد.
    لی گفت:
    ـ اشکالی ندارد.
    کال از جا برخاست و به اتاق خود رفت . چراغ مطالعه را روشن کرد و پشت میز نشست. از شدت ناراحتی به خود می پیچید. آرون بدون این که زحمتی به خود بدهد، روز را به خود اختصاص داد! ناگهان احساس شرمساری کرد. با دست، چشمانش را گرفت و گفت:
    ـ حسادت است! من حسود هستم! بله، من حسود هستم! نمی خواهم حسود باشم!
    چندین بار تکرار کرد:
    ـ حسود، حسود، حسود!
    خیال می کرد اگر بلند بگوید، احساس حسادت از بین می رود! خود را سرزنش کرد:
    ـ چرا پول را به پدرم بدهم؟ او نیازی ندارد! ویل همیلتن گفت که من می خواهم محبت او را بخرم. درست می گفت. دلیل دیگری نمی تواند داشته باشد. کار درستی نمی کنم. همیشه به برادرم حسادت می کنم! مگر غیر از این است؟ چرا نمی توانم آدم خوبی باشم؟ می دانم چرا پدرم آرون را دوست دارد، چون شبیه مادر است. پدرم هیچ وقت نتوانسته او را فراموش کند. شاید خود نمی داند، ولی حقیقت دارد. به مادرم هم حسادت می کنم. چرا پول را برندارم و از این جا فرار نکنم؟ برای آن ها که فرقی نمی کند. پس از مدت کوتاهی همگی به جز لی فراموش می کنند که من وجود داشته ام. تازه مطمئن نیستم که لی هم از من خوشش بیاید. شاید هم نیاید.
    دست ها را روی پیشانی گذاشت و زیر لب ادامه داد:
    ـ آیا آرون هم از این مشکلات دارد؟ فکر نمی کنم. از کجا بدانم؟ از او می پرسم، ولی حرفی نمی زند.
    کال هم دلش به حال خود می سوخت و هم از خود خشمگین بود. صدایی از درون او برخاست که با خونسردی و حالتی تحقیرآمیز گفت:
    ـ چرا اعتراف نمی کنی که از خود آزاری لذت می بری؟ حقیقت همین است. سعی کن خودت باشی و بعد هر کاری دلت می خواهد انجام بده.
    از این که این افکار به سراغش آمده بود، هیجانزده شد. فهمید که از خودآزاری لذت می برد. تنها از این راه می توانست از آزار دیگران مصون بماند. افکار خود را متمرکز کرد. تصمیم گرفت پول را بدهد و به کسی متکی نباشد و پیش بینی هم نکند. پول را بدهد و فراموش کند. با خود گفت:
    ـ فراموش کن! بده، بده. اجازه بده روز آرون باشد.
    از جای برخاست و به آشپزخانه رفت.
    لی در همان حال که آرون بوقلمون را نگه داشته بود، به داخل شکم آن مواد غذایی می ریخت. اجاق که به تدریج داغ می شد، سر و صدا کرد. لی با انگشتان خود محاسبه می کرد:
    ـ هجده پاوند، بیست دقیقه برای هر پاوند. باید بیست را در عدد هجده ضرب کنم. می شود سیصد و شصت دقیقه، یعنی درست شش ساعت، یازده به دوازده، دوازده به یک!
    کال گفت:
    ـ آرون اگر کاری نداری بیا با هم قدم بزنیم.
    آرون پرسید:
    ـ کجا برویم؟
    ـ همین اطراف شهر، می خواهم مطلبی را از تو بپرسم.
    کال برادر خود را به مشروب فروشی برجس و گری سی یر که مشروب خارجی وارد می کرد، برد. کال گفت:
    ـ آرون، من کمی پول دارم. فکر کردم شاید دلت بخواهد برای امروز مشروب بخری. پول را به تو می دهم.
    ـ چه شرابی؟
    ـ اجازه بده جشن بگیریم. بیا شامپاین بخریم. می توانی آن را به پدر هدیه بدهی.
    کاری سی یر گفت:
    ـ بچه ها سن شما قانونی نیست.
    ـ قانونی است! آن را برای شام می خواهیم.
    ـ متأسفم نمی توانم به شما مشروب بفروشم.
    کال گفت:
    ـ چه کار باید کرد؟ پول را پرداخت می کنیم، شما آن را به نشانی پدر ما بفرستید.
    جو کاری سی یر گفت:
    ـ این کار را می توانم انجام بدهم. شامپاین خوب داریم ال دپر دری.
    لبانش را چنان جمع کرد که انگار شامپاین را می چشد. کال پرسید:
    ـ چطور است؟
    ـ شامپاینی معمولی، ولی بسیار خوشرنگ است. هر بطری چهار دلار و نیم قیمت دارد.
    آرون گفت:
    ـ گران نیست؟
    کال خندید و گفت:
    ـ گران است، ولی جو، سه بطری بفرست.
    آنگاه رو به آرون کرد و گفت:
    ـ یادت نرود هدیه تو است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (3)
    انگار برای کال، روز پایانی نداشت. می خواست از خانه خارج شود، ولی نمی توانست. آدام در ساعت یازده به اداره نظام وظیفه رفت تا به پرونده های مشمولان رسیدگی کند.
    آرون کاملاً آرام به نظر می رسید. در اتاق نشست و به کارتون های داخل شماره های گذشته مجله نگریست. رایحه بوقلمون سرخ شده از آشپزخانه به مشام می رسید و فضای خانه را پر کرده بود.
    کال به اتاق خود رفت، هدیه را برداشت و روی میز قرار داد. قصد داشت مطلبی روی کارت بنویسد و بر آن بچسباند، مثلاً «تقدیم به پدرم، از طرف کالب» یا «از کالب تراسک، به آدام تراسک». ولی لحظاتی بعد، همه کارت ها را پاره کرد، در توالت انداخت و سیفون را کشید. با خود گفت: «چرا این هدیه را امروز به او بدهم؟ بهتر است فردا بی سر و صدا نزد او بروم و به او بگویم: «این را برای شما خریده ام!» با صدای بلند گفت:
    ـ نه، دلم می خواهد دیگران هم بینند. باید همین کار را بکنم! نفس او بند آمده و کف دست هایش از شرم خیس شده بود. آنگاه به یاد روزی افتاد که پدرش او را از زندان آزاد کرد. پدرش گفته بود: «به تو اطمینان دارم!» و احساس آرامش به کال دست داد.
    در حدود ساعت سه، صدای پای آدام را شنید و از اتاق نشیمن صدای زمزمه به گوش رسید. کال هم به آرون و پدرش پیوست. آدام گفت:
    ـ روزگار عوض شده. یک جوان باید متخصص باشد، وگرنه به جایی نمی رسد. برای همین هم خوشحال هستم که تو به دانشگاه می روی.
    آرون گفت:
    ـ در این باره فکر می کردم و زیاد هم به این موضوع عقیده ندارم.
    ـ خوب، دیگر به آن فکر نکن. همان انتخاب اول درست است. به من نگاه کن. مختصر اطلاعاتی دارم، البته آن قدر زیاد نیست که بتوانم در این عصر درآمدی برای خود کسب کنم.
    کال به آرامی سر جای خود نشست. آدام متوجه او نشد، زیرا همچنان حرف می زد:
    ـ طبیعی است که هر پدری بخواهد فرزندانش موفق شوند. شاید من به عنوان یک پدر، بتوانم بهتر از تو آینده را پیش بینی کنم.
    لی سر را داخل اتاق کرد و گفت:
    ـ شاید ترازوی آشپزخانه خراب باشد، به دلیل این که بوقلمون پیش از وقت مقرر آماده می شود. به نظرم وزن آن هجده پاوند نبوده.
    آدام گفت:
    ـ آن را گرم نگه دار!
    آنگاه به سخنان پیشین ادامه داد:
    ـ سام همیلتن پیر این وضع را پیش بینی می کرد. می گفت حکیم، مفهوم قدیمی را از دست داده. دانستنی ها به اندازه ای زیاد شده که فرد قادر نیست همه آن ها را یاد بگیرد. او پیش بینی می کرد که روزی، هر فرد در رشته ای ویژه متخصص شود، و به آن آگاهی کامل داشته باشد.
    لی از راهرو پاسخ داد:
    ـ بله، ولی او از این وضعیت متأسف بود. اصلاً دوست نداشت شرایط این گونه شود.
    آدام پرسید:
    ـ اگر زنده بود، باز هم چنین فکری می کرد؟
    لی وارد اتاق شد. کفگیر بزرگی در دست راست داشت و دست چپ را زیر قرار داده بود تا محتویات آن، روی فرش نریزد.
    پس ازاین که وارد اتاق شد، فراموش کرد همان کار را بکند. کفگیر را ضمن حرف زدن در هوا تکان داد و قطرات روغن روی زمین ریخت. با آشفتگی گفت:
    ـ شاید هم قبول نداشته باشید، ولی می دانم سام همیلتن از این وضعیت متنفر بود یا من.
    آدام گفت:
    ـ خشمگین نشو! به نظر می رسد در این خانه دیگر نمی توانیم بحث کنیم، چون هر حرفی می زنم، برای تو ناخوشایند است.
    لی گفت:
    ـ شاید دانستنی ها خیلی زیاد باشند، شاید هم آدم ها روز به روز کوچک و کوچک تر می شوند.شاید ضمن سر فرود آوردن به اتم، روح آن ها هم مثل اتم کوچک شده. فکر کنید یک متخصص چه کمبودهایی دارد. همه دنیا را!
    ـ ما تنها درباره نان درآوردن حرف می زنیم.
    لی با خشم گفت:
    ـ نان درآوردن یا پول درآوردن؟ اگر پول می خواهید به دست آوردن آن آسان است، ولی مردم پول نمی خواهند، آن ها تجمل می خواهند، عشق می خواهند، و دوست دارند دیگران از آن ها تعریف کنند.
    ـ درست است، ولی مگر تو با دانشگاه مخالفتی داری؟ ما درباره دانشگاه حرف می زنیم.
    لی گفت:
    ـ متأسفم، شما درست می گویید. مثل این که من زود خشمگین می شوم. نه، اگر دانشگاه جایی باشد که انسان بتواند رابطه خود را با خویشتن کشف کند، مخالف آن نیستم، ولی آرون، دانشگاه این چنین است.
    آرون گفت:
    ـ نمی دانم.
    سر و صدایی از آشپزخانه به گوش رسید. لی گفت:
    ـ آب آن دل و جگرهای لعنتی به جوش آمده و فوراً از اتاق خارج شد.
    آدام نگاه محبت آمیزی به او انداخت و گفت:
    ـ چه مرد خوبی! چه دوست خوبی!
    آرون گفت:
    ـ ای کاش صد سال عمر کند.
    پدرس خندید و گفت:
    ـ از کجا می دانی که همین حالا صد سال نداشته باشد؟
    کال پرسید:
    ـ پدر وضع کارخانه یخ سازی چگونه است؟
    ـ خوب است، پول خودش را درمی آورد و کمی هم سود می دهد. چرا این را پرسیدی؟
    ـ فکر هایی کرده ام که خیلی سود می دهد.
    آدام گفت:
    ـ ولی امروز نمی خواهم درباره آن صحبت کنم. اگر فراموش نمی کنی خوب است دوشنبه در این باره حرف بزنیم. امروز نه، چون هیچوقت در طول عمرم این قدر خوشحال نبوده ام. احساس می کنم که همه آرزوهایم برآورده شده. شاید دلیل، این باشد که دیشب خوب خوابیدم و معده ام خوب کار کرده. شاید هم علت آن این باشد که همگی کنار هم هستیم و با هم دعوا نمی کنیم.
    آنگاه به آرون لبخندی زد و گفت:
    ـ پیش از این که بروی، ما نمی دانستیم که تو را چقدر دوست داریم.
    آرون گفت:
    ـ دلم برایتان تنگ شده بود. روزهای نخست گمان می کردم از شدت دلتنگی بمیرم.
    آبرا شتابان وارد شد. گونه هایش گل انداخته بود و خوشحال به نظر می رسید. پرسید:
    ـ برف های روی کوه تورو را دیده اید؟
    آدام گفت:
    ـ بله، دیده ام. می گویند هر وقت چنین حالتی پیش بیاید، سال خوبی در پیش است.
    آبرا گفت:
    ـ تنها یک لقمه غذا خوردم تا وقتی که به این جا می رسم، گرسنه باشم.
    لی پیوسته تکرار می کرد که اگر غذا خوشمزه نشده است تقصیری ندارد. گاهی هم از بوقلمون های جدید که برخلاف بوقلمون های زمان قدیم خوش خوراک نبودند، گله می کرد. حاضران به او گفتند این حرف ها را می زند چون همچون زنان پیر، انتظار دارد از دستپخت او تعریف کنند. لی به شدت خندید.
    ضمن خوردن دسر آلو، آدام بطری شامپاین را باز کرد و حاضران با رعایت تشریفات ویژه شروع به خوردن کردند. همه با نزاکت و آدابدان شده بودند و به سلامتی یکدیگر می نوشیدند. هنگامی که نوبت به آدام رسید، سخنرانی کوتاهی برای آبرا ایراد کرد و سپس به سلامتی او شامپاین نوشید. چشمان آبرا می درخشید و آرون از زیر میز، دست او را گرفته بود. شامپاین به کال آرامش داد و دیگر از این که می خواست هدیه بدهد، خجالت نمی کشید.
    پس از این که آدام دسر آلو را خورد، گفت:
    ـ به نظرم هرگز مراسم شکرگزاری به این خوبی برگزار نکرده بودیم.
    کال دست در جیب کت برد، پاکتی را که روی آن روبان قرمز بود بیرون آورد و مقابل پدرش قرار داد. آدام پرسید:
    ـ این چیست؟
    ـ یک هدیه.
    آدام خوشحال شد:
    ـ آه، هنوز عید نشده به من عیدی داده اند. در این پاکت چه می تواند باشد!
    آبرا گفت:
    ـ یک دستمال!
    آدام روبان روی بسته را باز کرد، دستمال کاغذی را گشود و به پول خیره شد. آبرا گفت:
    ـ هدیه چیست؟
    از جای برخاست تا نگاه کند. آرون به جلو خم شد. لی که در راهرو ایستاده بود، کوشید خود را نگران نشان ندهد. نگاهی به کال انداخت و دید که چشمانش از شدت شادی می درخشد.
    آدام خیلی آهسته پول ها را در هوا تکان داد و با صدایی که زیاد مفهوم نبود، گفت:
    ـ این چیست؟ چیست؟...
    سپس ساکت شد.
    کال در حالی که آب دهان فرو می داد، گفت:
    ـ این را برای شما تهیه کرده ام تا ضرری را که در معامله کاهو کردید، جبران شود.
    آدام آهسته سر را بلند کرد و گفت:
    ـ تو این را تهیه کردی؟ از کجا؟
    کال با عجله گفت:
    ـ با آقای همیلتن، در فروش لوبیا شریک شدم. لوبیا را هر پاوند پنج سنت خریداری کردیم و وقتی قیمت آن بالا رفت... بله پول مال شماست. پانزده هزار دلار، مال شماست.
    آدام اسکناس های نو را مرتب کرد. دستمال کاغذی را دور آن پیچید و نگاهی از روی ناامیدی به لی انداخت. کال احساس می کرد فضایی ناخوشایند ایجاد شده است، در نتیجه ناراحت شد. شنید پدرش می گوید:
    ـ باید این پول را پس بدهی!
    کال با صدای ضعیف گفت:
    ـ پول را پس بدهم؟ به چه کسی پس بدهم؟
    ـ به همان کسانی که پول را از آن ها گرفته ای.
    ـ به بنگاه تجارتی بریتانیا؟ آن ها که نمی توانند پول را پس بگیرند. خودشان در این کشور برای هر پاوند لوبیا دوازده سنت و نیم پول پرداخت می کنند.
    ـ پس به همان کشاورزانی بده که پول را از آنها دزدیده ای.
    کال فریاد زد:
    ـ دزدیده ام؟ ما برای هر پاوند لوبیا به آن ها پنج سنت پول پرداخت کردیم. حق آن ها را پایمال نکردیم.
    کال احساس تزلزل روحی می کرد و زمان برایش به کندی می گذشت. مدتی طول کشید تا پدر پاسخ بدهد. میان واژه هایی که ادا می کرد، فاصله می انداخت. گفت:
    ـ من جوانان را به جبهه می فرستم. پای ورقه مرگ آن ها را امضا می کنم. تعدادی از آن ها کشته می شوند و تعدادی دیگر، بی دست و پا می شوند. در واقع هیچ کدام از آنها سالم برنمی گردند. پسرم فکر می کنی این کار برای من نفعی دارد؟
    کال گفت:
    ـ این زحمت را برای شما کشیده ام. می خواستم به شما پول بدهم تا ضرر پیشین را جبران کنید.
    ـ کال، من این پول را نمی خواهم و فکر نمی کنم در معامله کاهو هدف را کسب سود گذاشته باشم. تنها می خواستم ثابت کنم که می توانم کاهورا از این سوی کشور به آن سوی کشور بفرستم. ضرر کردم، ولی این پول را نمی خواهم.
    کال به جلو می نگریست. احساس می کرد لی و آرون و آبرا به او خیره شده اند. چشمانش را به لبان پدرش دوخته بود. آدام ادامه داد:
    ـ از هدیه خوشم می آید، سپاسگزارم که به فکر من...
    کال سخنان او را قطع کرد و گفت:
    ـ آن را برای شما کنار می گذارم.
    ـ نه، هیچ وقت آن را نمی خواهم. اگر مانند برادرت کاری می کردی که باعث افتخار من شوی، خوشحال می شدم، ولی این پول دردی را دوا نمی کند.
    آنگاه چشمانش کمی درشت شد و گفت:
    ـ پسرم، تو را ناراحت کردم؟ ناراحت نباش. اگر می خواهی به من هدیه بدهی، کاری کن که به تو امیدوار شوم. این موضوع، بیشتر از پول برای من ارزش دارد.
    کال احساس خفگی می کرد. قطرات درشت عرق روی پیشانی او نشسته بود و با زبان خود می توانست شوری عرق را بچشد. ناگهان از جا به گونه ای برخاست که صندلی واژگون شد. در حالی که می کوشید نگرید، از اتاق بیرون دوید.
    آدام او را صدا زد:
    ـ پسرم! ناراحت نباش!
    کال را تنها گذاشتند. در اتاق خود نشست و آرنج ها را به میز تکیه داد. می خواست گریه کند، ولی موفق نشد. کوشید کاری کند که اشک هایش جاری شود، ولی نتوانست.
    مدتی بعد که به حالت عادی بازگشت، شروع به نقشه کشیدن کرد. دیگر ناراحت نبود و مغزش همچون همیشه کار می کرد. تنفر همه وجود او را تسخیر و زهرآگین می کرد. . دیگر بر خود تسلط نداشت. سپس لحظه ای فرا رسید که احساس کرد کاملاً بر اوضاع مسلط است. با مدادی که روی میز بود، روی کاغذ مرکب خشک کن، دایره هایی رسم کرد.
    یک ساعت بعد، لی وارد اتاق او شد. کاغذ مرکب خشک کن، سیاه و دایره ها کوچک و کوچک تر شده بود. کال سر را بالا نکرد. لی به آرامی در را بست و گفت:
    ـ برایت کمی قهوه آورده ام.
    ـ میل ندارم...آه، چرا می خواهم. ممنونم لی، کار خوبی کردی.
    لی گفت:
    ـ صبر کن! صبر کن تا به تو بگویم.
    ـ چرا صبر کنم؟
    لی گفت:
    ـ یک بار از من پرسیدی و به تو گفتم آن چه را درون خود داری، اگر بخواهی می توانی آن را مهار کنی.
    ـ مهار کنم؟ نمی دانم در مورد چه حرفی می زنی!
    لی گفت:
    ـ مگر نمی شنوی؟ نمی فهمی؟ کال، نمی شنوی چه می گویم؟
    ـ لی، می شنوم، ولی نمی دانم در چه موردی حرف می زنی؟
    ـ کال، او نمی توانست بر خود مسلط شود. ذات او این گونه است. چاره دیگری نداشت، زیرا نمی توانست واکنش دیگری نشان بدهد. ولی تو چاره داری. می فهمی؟
    دایره هایی که کال کشید، آن قدر کوچک شده بود که در نهایت تنها به صورت یک نقطه سیاه درخشان دیده می شد. کال به آرامی گفت:
    ـ بیهوده بحث را طولانی می کنی. از لحن صحبت کردن تو آشکار است که خیال می کنی من آدم کشته ام. بس کن، لی! بس کن!
    سکوت، اتاق را فرا گرفته بود. لحظاتی بعد، کال سربرگرداند و دید اتاق خالی است. از فنجان قهوه روی میز بخار بلند می شد. کال قهوه را داغ نوشید و به اتاق نشیمن رفت.
    پدرش آنچنان به او می نگریست که انگار از او پوزش می طلبد.
    کال گفت:
    ـ پدر متأسفم، نمی دانستم موجب ناراحتی شما می شوم.
    پاکت را از روی میز برداشت و در جیب کت قرار داد. همان جایی که پیش تر بود. آنگاه با خونسردی گفت:
    ـ بچه ها کجا رفتند؟
    ـ آبرا مجبور بود برود. آرون همراه او رفت. لی هم بیرون رفته.
    کال گفت:
    ـ بهتراست من هم بیرون بروم و کمی قدم بزنم.
    (4)
    شب پاییزی بر همه جا سایه افکند. کال در را کمی گشود و سایه لی را روی دیوار سفید مغازه لباسشویی خیابان مقابل دید. لی روی پله ها نشسته بود. در آن لباس کلفت، کمی فربه به نظر می رسید.
    کال آرام در را بست، وارد اتاق نشیمن شد و گفت:
    ـ شامپاین آدم را تشنه می کند!
    آدام سر را بلند نکرد.
    کال بدون سر و صدا از در آشپزخانه خارج شد و از باغچه گذشت. از پرچین بلند بالا رفت. روی سرداب تخته ای گذاشته بودند. از روی آن رد شد و گذشت و درست بین نانوایی لانگ و حلبی سازی خیابان کاسترویل سر درآورد.
    قدم زنان به سوی خیابان استون، جایی که کلیسای کاتولیک ها قرار داشت رفت. به چپ پیچید و از کارخانه کاریاگا، و خانه ویلسون گذشت. دوباره به چپ پیچید و وارد خیابان سانترال نزدیک خانه اشتاین بک شد. دو کوچه دورتر، از کنار مدرسه وست اند، به سمت چپ پیچید.
    درختان تبریزی مقابل مدرسه کم برگ داشتند. البته چند برگ زرد هنوز در برابر باد شامگاهی تکان می خورد. کال احساس گیجی می کرد. حتی نمی دانست به دلیل یخ زدن قله کو هها، هوا سرد شده است. در کوچه بعدی، برادرش را زیر نور چراغ خیابان دید که به سوی او می آمد. از شیوه راه رفتن او فهمید که برادرش است. کال گام ها را آهسته کرد و پس از این که آرون نزدیک شد، گفت:
    ـ سلام، دنبال تو می گشتم.
    آرون گفت:
    ـ از آن چه امروز بعدازظهر اتفاق افتاد، متأسفم.
    ـ تقصیر تو نبود. فراموش کن!
    دوب رادر در کنار هم قدم می زدند. کال گفت:
    ـ با من بیا. می خواهم وسیله ای را به تو نشان بدهم.
    ـ چیست؟
    ـ به تو نمی گویم، ولی بسیار جالب است. خوشحال خواهی شد.
    ـ زیاد طول می کشد؟
    ـ نه، اصلاً طول نمی کشد.
    از خیابان سانترال گذشتند و به سوی خیابان کاسترویل رفتند.
    (5)
    گروهبان اکسل دین معمولاً اداره نظام وظیفه سن خوزه را سر ساعت هشت باز می کرد، ولی اگر کمی دیر می شد، سرجوخه کمپ آن را می گشود و گله ای هم نداشت. اکسل در این مورد استثنایی نبود.
    دوران صلحی که در ارتش آمریکا در فاصله دو جنگ با اسپانیایی ها و آلمانی ها داشت، چنان تغییری در او به وجود آورده بود که دیگر نمی توانست خود را با زندگی روزمره اداری هماهنگ سازد. یک ماه مرخصی، او را متقاعد کرده بود برای کارهای کشوری نامناسب است. دوبار خدمت در زمان صلح، آن قدر او را تنبل کرده بود که دیگر به درد جنگ نمی خورد و به هر ترتیبی بود، کاری کرد تا در آن شرکت کند. اداره نظام وظیفه سن خوزه ثابت کرد که او زیاد هم از ماجرا دور نیست و می داند چه کند. با جوان ترین دختر خانواده ریچی که در سن خوزه زندگی می کرد، رابطه عاشقانه داشت.
    علیرغم این که کمپ تجربه کافی نداشت، ولی به هر شکلی بود فنون و روش ها اداری را یاد گرفت.
    می دانست که نباید با سایر افسران معاشرت کند. اگر گروهبان دین سر به سر او می گذاشت، برایش مهم نبود.
    در ساعت هشت و نیم، پس از این که دین وارد اداره شد، دید سرجوخه کمپ، پشت میز به خواب رفته و جوانی خسته در آن جا نشسته است و انتظار می کشد. دین به پسرک نگریست، پشت میله رفت، دست روی شانه کمپ گذاشت و گفت:
    ـ عزیز من، پرندگان نغمه سرایی می کنند. صبح شده.
    کمپ سر بلند کرد، با پشت دست، بینی خود را پاک کرد و سپس عطسه کرد. گروهبان گفت:
    ـ عزیزم، بیدار شو، مشتری داریم.
    کمپ، پلک های پف کرده خود را کمی باز کرد و گفت:
    ـ عجله ای نیست.
    دین، پسرک را ورانداز کرد و گفت:
    ـ خدای من! چه پسر زیبایی! امیدوارم از او حمایت کنند. سرجوخه، شاید تو خیال کنی که او می خواهد با دشمن بجنگد، ول من فکر می کنم خیال دارد از عشق خود فرار کند.
    کمپ هنگامی که دریافت گروهبان سر شوخی دارد خوشحال شد و گفت:
    ـ فکر می کنی دختری احساسات او را جریحه دار کرده، یا دشمن؟
    کمپ همیشه می کوشید مطابق میل گروهبان رفتار کند.
    ـ شاید از خود فرار می کند.
    کمپ گفت:
    ـ من آن عکس را دیده ام. شبیه گروهبان های حرامزاده است!
    دین گفت:
    ـ باور نمی کنم. بیا این جا جوان. بگو ببینم تو هجده سال داری؟
    ـ بله، آقا.
    دین رو به سرجوخه کرد و گفت:
    ـ نظر تو چیست؟
    کمپ گفت:
    ـ من می گویم اگر هیکل او بزرگ باشد، سن او نیز قانونی است.
    گروهبان گفت:
    ـ فرض می کنیم تو هجده سال تمام داری. قبول است؟
    ـ بله، آقا.
    ـ این فرم را بگیر و تکمیل کن. حساب کن چند سال داری و در این جا بنویس. یادت نرود چند سال داشته ای.
    پایان فصل چهل و هشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و نهم
    (1)

    جو راضی نبود که کیت گوشه ای بنشیند و ساعت ها به نقطه ی خیره شود، زیرا معنای آن کار این بود که در حال فکر کردن است و چون صورتش حالتی نداشت، جو نمی توانست افکار او را بخواند. بنابراین از این وضع ناراحت بود و نمی خواست نخستین بختی که به او روی آورده بود، از دست بدهد.
    تنها یک نقشه در سر داشت، به هیجان آوردن کیت تا اندازه ای که بتواند حرف های از پیش آماده شده را بزند. آنگاه می توانست هر پرسشی را مطرح کند، ولی با وضعیتی که کیت داشت و به دیوار می نگریست، این کار امکان پذیر نبود.
    جو می دانست کیت شب گذشته نخوابیده است، و هنگامی که از او پرسید صبحانه می خواهد یا نه، کیت سر را چنان به آهستگی تکان داد که معلوم نبود صدای او را شنیده است یا نه.
    جو پیوسته به خود می گفت: «کاری نکن! تنها در این جا حاضر باش و گوش هایت را باز کن!»
    دخترهای داخل خانه مطالبی فهمیده بودند، ولی هراس آن ها بیشتر از آن بود که از موضوع سر دربیارند.
    کیت همچنان فکر می کرد. دستش همچون خفاشی که در شامگاه به این سو و آن سو می رود، از موضوعی به موضوع دیگر می پرید. صورت پسرک مو طلایی زیبا راکه چشمانش از شگفتی گرد شده بود، در ذهن به تصویر کشید. دشنام های پسرک که در واقع به خودش بود، در گوش کیت زنگ می زد. پس از آن، برادر تیره پوست او را دید که به در تکیه داده بود و می خندید. کیت هم خندید. این بهترین و سریع ترین راهی بود که می توانست برای دفاع از خود برگزیند. پسرش چه می خواست بکند؟ پس از این که آهسته از آن جا دور شد، چه کرد؟
    چشمان کال را که ضمن محکم بستن در بی رحمانه به او می نگریست، مجسم کرد. چرا برادرش را آورده بود؟ از او چه می خواست؟ منظورش از آمدن چه بود؟ اگر کیت قضیه را می دانست، می توانست از خود مراقبت کند، ولی نمی دانست.
    انگشتانش دوباره درد گرفت. این بار درد در نقطه دیگری بود. هرگاه حرکت می کرد، کفل راست او نیز به شدت درد می گرفت. فکر می کرد: «به زودی نقاط درد تغییر خواهد کرد، و همه آن ها به یک نقطه فشار خواهند آورد.»
    جو هر قدر به خود تلقین می کرد که آرام باشد، فایده ای نداشت. یک قوری چای برای کیت برد. آهسته به در اتاق ضربه زد. در را گشود و داخل شد. کیت از جای خود تکان نخورد. جو گفت:
    ـ خانم، برایتان چای آورده ام.
    کیت گفت:
    ـ روی میز بگذار.
    بعد مکثی کرد و افزود:
    ـ ممنونم، جو.
    ـ خانم، مثل این که حالتان خوب نیست.
    ـ درد دوباره شروع شده. دارو تأثیر زیادی نداشت.
    ـ می توانم کاری برایتان انجام بدهم؟
    کیت گفت:
    ـ دست هایم را از مچ قطع کن!
    دردی که بر اثر بلند کردن دست عارض شده بود، موجب شد که چهره زن درهم برود. نالید و گفت:
    ـ آدم احساس بدبختی می کند.
    جو تا آن هنگام ندیده و نشنیده بود که کیت اظهار ضعف کند. از روی غریزه احساس کرد وقت آن رسیده است که هر کاری دلش می خواهد، انجام بدهد. گفت:
    ـ شاید تحمل نداشته باشید که من مزاحمتان شوم، ولی حرف هایی دارم که باید به شما بگویم.
    از مکثی که کیت کرد، فهمید که او دچار هیجان شده است. کیت با ملایمت پرسید:
    ـ منظورت چیست؟
    ـ در مورد همان خانم است، بگیر!
    ـ منظورت ایسل است؟
    ـ بله، خانم.
    ـ دیگر از او خسته شده ام. چه می خواهی بگویی؟
    ـ خوب همان طور که اتفاق افتاده، برایتان تعریف می کنم، چون من نمی توانم بفهمم. در مغازه سیگار فروشی کلاک بودم که کسی به طرف من آمد و پرسید: «تو جو هستی؟» به او گفتم: «چه کسی می گوید؟» پرسید: «دنبال کسی می گشتی؟» پاسخ دادم:«اگر اطلاعاتی دارِی، بگو.» تا آن هنگام او را ندیده بودم. مرد گفت: «به من گفته اند می خواهی با او حرف بزنی!» گفتم: «اشکالی دارد؟» خیره به من نگریست و گفت: «شاید یادت رفته باشد که قاضی چه گفته! به نظرم منظورش این بود که او می خواهد بازگردد.»
    جو نگاهی به چهره رنگ پریده کیت انداخت و متوجه شد که همان طور خیره به او می نگرد. کیت گفت:
    ـ از تو پول خواست؟
    ـ نه، خانم، حرفی به من زد که نفهمیدم. پرسید: «تا حالا اسم فی را شنیده ای؟» به او گفتم: «نه!» گفت: «پس بهتر است با او حرف بزنی.» گفتم: «شاید بهتر باشد!» به سرعت از او دور شدم و چون از موضوع سر در نیاورده بودم، گفتم بهتر است که از شما بپرسم.
    کیت گفت:
    ـ تا حالا اسم فی را شنیده ای؟
    ـ نه، خانم. ابداً.
    صدای کیت ملایم شد:
    ـ منظورت این است که تا حالا نشنیده ای که روزگاری فی صاحب این خانه بوده؟
    جو در معده خود احساس سوزش کرد. چقدر احمق بود! نمی توانست جلو زبان خود را بگیرد و در دام افتاده بود.
    ـ بله، حالا که کمی فکر می کنم، به یاد می آورم که پیش تر این اسم را شنیده ام و خیال می کردم نام او فیت است.
    کیت از این که جو احساس خطر کرده بود، خوشحال به نظر می رسید. پسرک مو طلایی و درد دست را فراموش کرد. می توانست در این باره فکر کند و از این موضوع استقبال می کرد.
    لبخندی زد و گفت:
    ـ فیت! خوب، برایم چای بریز، جو!
    دست جو لرزید، به فنجان خورد و سر و صدا ایجاد کرد. فنجان را در مقابل زن گذاشت و یک گام عقب رفت تا نگاهش با نگاه کیت تلاقی نکند. بسیار نگران شده بود. کیت با لحنی ملتمسانه گفت:
    ـ جو، فکر می کنی بتوانی به من کمک کنی؟ اگر ده هزار دلار بدهم، فکر می کنی بتوانی موضوع را خاتمه بدهی؟
    لحظه ای درنگ کرد، سپس با صندلی چرخید و به چشمان جو خیره شد. اشک در چشمان جو حلقه زده بود. لبانش را می گزید. یک گام عقب رفت، انگار کیت به او سیلی زده باشد. زن چشم از او برنمی داشت.
    ـ جو، خوب دستت را خواندم.
    ـ خانم نمی فهمم منظور شما چیست.
    ـ برو بفهم، بعد بیا به من بگو. تو خوب می توانی از قضایا سر دربیاوری! ترز را به این جا بفرست.
    جو احساس می کرد شکست خورده است. می خواست هر چه زودتر از اتاق کیت بیرون برود. کار را خراب کرده بود و دیگر نمی توانست درست کند. زن به اندازه کافی وقاحت داشت که به جو بگوید:
    ـ ممنونم که چای آوردی. مرد خوبی هستی!
    جو در هنگام رفتن می خواست در را محکم به هم بزند، ولی جرأت نکرد. کیت در حالی که می کوشید طوری حرکت کند که استخوان لگن او درد نگیرد، از جای برخاست. به سمت میز رفت و ورق و کاغذی برداشت. برایش مشکل بود که قلم در دست بگیرد. در حالی که دستش را به زحمت حرکت می داد، چنین نوشت: «رالف عزیزم، به کلانتر بگو بد نیست اثر انگشت جو والری را بررسی کند. جو را به یاد داری؟ برای من کار می کند. قربان تو، کیت.»
    می خواست نامه را تا کند که ترز وارد شد. چهره ای وحشت زده داشت.
    ـ مرا احضار کرده بودید؟ مگر کاری کرده ام؟ خانم من کار خودم را انجام داده ام. حالم خوب نبود.
    کیت گفت:
    ـ بیا این جا!
    درهمان حال که دخترک منتظر بود، کیت با خونسردی نشانی گیرنده را روی پاکت نوشت، تمبری بر آن چسباند و گفت:
    ـ می خواهم برایم کاری انجام بدهی. به مغازه شیرینی فروشی بل برو، یک جعبه پنج پاوندی یک جعبه یک پاوندی شکلات بخر. جعبه بزرگ را به دخترها بده. سر راه به داروخانه کرو برو و برایم دو مسواک و یک جعبه خمیر دندان بخر. از همان نوع که دارم.
    ـ چشم خانم.
    ترس ترز از بین رفته بود. کیت گفت:
    ـ تو دختر خوبی هستی. از دور مراقب بوده ام. ترز، حال من خوب نیست. اگر این کار را خوب انجام بدهی، پس از این که به بیمارستان بروم، تو را مسؤول این خانه می کنم.
    ـ شما می خواهید به بیمارستان بروید؟
    ـ عزیزم، هنوز معلوم نیست، ولی به کمک تو احتیاج دارم. این هم پول شکلات. مسواک یادت نرود.
    ـ چشم خانم، ممنونم. اجازه می دهید بروم؟
    ـ بله، ولی طوری از خانه برو که سایر دخترها نفهمند که من تو را فرستاده ام.
    ـ از در پشت می روم.
    آنگاه شتابان به سمت در رفت. کیت گفت:
    ـ راستی، این نامه را هم در صندوق پست بینداز!
    ـ خانم، حتماً این کار را می کنم. امر دیگری ندارید؟
    ـ نه، عزیزم. دیگر کاری ندارم.
    کیت پس از عزیمت دخترک، دست ها را روی میز گذاشت تا به انگشتان کج شده خود استراحت بدهد. فکر می کرد آن ها جو را دستگیر می کنند و به جای او شخص دیگری خواهد آمد، ولی موضوع ایسل همواره موجب نگرانی خواهد بود. اندیشید که هنگام فکر کردن درباره این موضوع نیست. به پسرک مو طلایی اندیشید و موضوع جو را فراموش کرد. به یاد آورد که دختر خیلی کوچکی با چهره ای زیبا و با طراوت، مثل صورت پسرش، دختر خیلی کوچکی بود.
    همیشه می دانست زرنگ تر و زیبا تر از دیگران است، ولی گاهی احساس وحشت و تنهایی می کرد، به طوری که خود را در جنگلی در محاصره دشمن می دید. آنگاه هر فکر یا حرف یا نگاهی، او را آزار می داد و او جایی برای گریختن و پنهان شدن نداشت. بنابراین از شدت وحشت فریاد می زد. روزی کتابی می خواند. از وقتی پنج ساله بود، می توانست بخواند. کتابی قهوه ای رنگ که عنوان آن را به رنگ نقره ای نوشته بودند و جلد پاره شده و ضخیمی داشت. نام کتاب آلیس در سرزمین عجایب بود!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کیت دست ها را طوری آهسته حرکت داد که فشار به آن ها وارد نشود. می توانست تصاویر کتاب را مجسم کند. آلیس موی بلند و صاف داشت، ولی سطری که در آن نوشته شده بود: «از من بنوش!» زندگی او را عوض کرده و از آلیس یاد گرفته بود. هنگامی که دشمنان، آلیس را محاصره کردند، آمادگی داشت. از یک بطری آب قند که در جیب داشت که روی برچسب آن نوشته شده بود: «از من بنوش!» هرگاه محتوای بطری را می نوشید، کوچک تر و کوچک تر می شد تا جایی که دشمنان نمی توانستند او را بیابند، در حالی که خود زیر یک برگ حضور داشت یا از لانه مورچه ای به دشمنان می نگریست و می خندید. آن ها نمی توانستند او را پیدا کنند، زیرا به اندازه ای کوچک بود که می توانست از شکاف دری وارد یا خارج شود یا زیر یک در، به راحتی راه برود. آلیس همیشه برای بازی کردن آمادگی داشت و قابل اطمینان و مورد علاقه بود.
    کتی احساس می کرد که آلیس دوست او و همیشه آماده است او را تبدیل به موجود کوچکی کند. همه این خاطرات، به حدی لذتبخش و خوب بود که بدبختی ها را فراموش می کرد.
    آلیس علیرغم خوشبختی، با خطر مهمی به نام ایمنی، مواجه بود. اگر محتویات بطری را سر می کشید، ناپدید می شد و دیگر در جهان وجود نداشت، انگار هرگز به دنیا نیامده باشد. می توانست در بستر به اندازه ای از مایع مرا بنوش بخرد که به کوچکی یک پشه شود، ولی هرگز آن قدر ننوشید که از دنیا برود. تنها راه فرار او از گزند دشمنان، همان مایع بود.
    کیت به یاد آن دختر کوچک و تنها افتاد و سر را ناامیدانه تکان داد. نمی دانست چرا چنین بطری نجات بخشی را در اختیار ندارد. می توانست با استفاده از آن، از خطرات زیادی جان سالم به در ببرد. نوری که از برگ شبدر می تابید زیبا بود. کتی و آلیس در حالی که دست در گردن هم داشتند، از میان علف های بلند می گذشتند. آن ها بهترین دوست برای یکدیگر بودند و کتی هم هرگز مجبور نبود همه محتویات مرا بنوش را بخورد، چون آلیس را در کنار داشت.
    کیت سر را بین دست های تغییر شکل یافته خود و روی کاغذ مرکب خشک کن گذاشت. احساس تنهایی و پریشانی می کرد. هر کاری کرده بود از روی ناچاری بود. او با دیگران تفاوت داشت، در بسیاری موارد، خود را از همه برتر می دانست. سر را بلند کرد، ولی اشک هایش را که از چشمانش می ریخت، پاک نکرد. او از دیگران قوی تر و زرنگ تر بود، ولی مشکلاتی هم داشت که سایرین نداشتند.
    درست همان موقع، صورت گندمگون کال در مقابل چشمانش ظاهر شد. پسرک بی رحمانه لبخند می زد. زن روی سینه احساس سنگینی کرد. به سختی نفس می کشید. انگار مغزش را از چوب ساخته بودند. جسم او همچون عروسک خیمه شب بازی که به دست فردی تازه کار افتاده باشد، کار می کرد، ولی می دانست که کارهایش ارادی نیست.
    ظهر فرا رسید. از صدای حرف زدن دخترها در اتاق غذاخوری می توانست بفهمد ظهر شده است. دختران تنبل تازه از خواب بیدار شده بودند.
    کیت نمی توانست دستگیره در را بچرخاند. ناچار با کف دست، این کار را انجام داد.
    دخترها که می خندیدند، با مشاهده او ساکت شدند. کیت با ظاهر بیمار خود، وحشتناک به نظر می رسید. به دیوار اتاق غذاخوری تکیه داد و به دخترها لبخند زد. لبخند زن، آن ها را بیشتر ترساند، زیرا تصور می کردند می خواهد فریاد بزند.
    کیت پرسید:
    ـ جو کجاست؟
    ـ خانم، او رفته.
    کیت گفت:
    ـ گوش کنید! مدتی است که بی خوابی کشیده ام. می خواهم دارو بخورم و بخوابم. نمی خواهم کسی مزاحم من شود. شام نمی خورم. می خواهم تا فردا صبح بخوابم. به جو بگویید کسی حق ندارد تا فردا صبح مرا بیدار کند. فهمیدید؟
    همه گفتند:
    ـ بله، خانم.
    ـ شب بخیر. بله، اکنون بعدازظهر است، ولی من می گویم شب خیر که بدانید می خواهم بخوابم!
    دخترها یکصدا گفتند:
    ـ شب بخیر خانم!
    کیت برگشت و با حالتی همچون خرچنگ به اتاق خود رفت. در را بست، ایستاد، و همه جا را زیر نظر گرفت. تصمیم گرفته بود کاری را انجام دهد. پشت میز رفت و علیرغم درد شدید دست ها، با دشواری این عبارت ساده را نوشت: «وصیت می کنم همه دارایی مرا به پسرم آرون تراسک بدهید!»
    روی نوشته، تاریخ گذاشت و چنین امضا کرد: «کاترین تراسک!»
    نمی توانست انگشتان خود را از روی کاغذ بردارد. از جای برخاست و وصیتنامه را روی میز گذاشت. قوری را از روی میز برداشت و در فنجان چای سرد ریخت. فنجان را با خود به آلونک برد و آن را روی میز مطالعه قرار داد. بعد پشت میز توالت نشست و موها را شانه زد. کمی آرایش کرد و در نهایت، ناخن ها را سوهان کشید.
    پس از این که در اتاق خاکستری رنگ بسته شد، دیگر نوری از بیرون به داخل اتاق نمی تابید. تنها نور مخروطی شکل چراغ مطالعه روی میز، اتاق را روشن می کرد. بالش ها را مرتب کرد و نشست. مدت کوتاهی به طور آزمایشی سر را روی بالش گذاشت. خوشحال بود. انگار به مهمانی می رود. با احتیاط زنجیر را از گردن بیرون آورد. سرپوش لوله کوچک را برداشت. کپسول درسته بر کف دستش افتاد. به آن لبخند زد و گفت: «مرا بخور!»
    آنگاه کپسول را در دهان قرار داد فنجان چای را برداشت و گفت: «مرا بنوش!»
    چای سرد و تلخ را سر کشید.
    کوشید تنها به آلیس بیندیشد. همان آلیس کوچک که منتظر او بود. از گوشه چشم، چهره های دیگری را هم می دید، چهره پدر و مادر، چارلز، آدام و ساموئل همیلتن. آرون را هم در کنار کال دید. کال لبخند می زد. لازم نبود پسرک حرف بزند، زیرا برق چشمان او می گفت: «تو آن چه را داشتی، از دست داده ای!»
    کوشید دوباره به آلیس فکر کند. روی دیوار خاکستری مقابل، جای یک میخ دیده می شد. آلیس در آن جا بود. دست دور کمر کتی گذاشت و کتی هم کمر آلیس را گرفت و با هم دور شدند. دو دوست خوب، به کوچکی سر سوزن بودند.
    در دست ها و پاهایش احساس کرختی کرد. دست هایش دیگر درد نداشت. پلک چشمانش سنگین شده بود...خیلی سنگین... خمیازه کشید. اندیشید: « آلیس نمی داند که من به آسمان ها می روم.»
    چشمانش بسته شد و حالت سرگیجه و تهوع او را تکان داد. چشمانش را گشود و با وحشت به این سو و آن سو نگریست. اتاق خاکستری رنگ تاریک شد و نور مخروطی شکل چراغ همچون آب جاری موج زد. دوباره چشمانش بسته و انگشتانش جمع شد. قلبش تپشی سنگین داشت و کند نفس می کشید. به اندازهای کوچک شد که دیگر هیچ نبود!
    (2)
    جو پس از این که از خانه بیرون آمد، به آرایشگاه رفت. هر گاه احساس ناراحتی می کرد، عازم آرایشگاه می شد. دستور داد موهایش را کوتاه کنند و با شامپو تخم مرغی و داروی تقویت کننده بشویند. صورتش را مالش دادند، ناخنهایش را درست کردند و کفش هایش را واکس زدند. این کارها، همراه استفاده از یک کروات نو، معمولا ناراحتی جو را بر طرف می کرد، ولی این بار، پس از پرداختن پنجاه سنت به عنوان انعام و خروج از آرایشگاه، همچنان افسرده بود. کیت، او را همچون موش به تله انداخت و رسوا کرد. رفتار زن به اندازه ای هوشمندانه بود که جو نمی توانست واکنشی نشان دهد.
    شب ملال آوری آغاز می شد. شانزده عضو قدیمی و دو عضو جدید انجمن برادری دانشگاه استنفورد که تازه از سن خوان رسیده بودند، هیاهو می کردند.
    فلورانس سیگار می کشید و سرفه های شدید می کرد. اسب سیرک هم اسهال گرفته بود.
    دانشجویان فریاد می کشیدند، به شوخی یکدیگر را می زدند و هر چه به دستشان می رسید، برمی داشتند.
    پس از عزیمت آن ها، دو دختر حاضر در خانه کیت، با هم مدتی دعوا کردند. ترز می خواست آن ها را ساکت کند! چه شبی بود!
    جو پیش از این که به بستر برود، کنار در ایستاد، ولی نمی توانست حرف های حاضران را بشنود. در ساعت دو و نیم شب، در را بست و تا ساعت سه در بستر غلتید. خوابش نمی برد. روی بستر نشست و هفت فصل از کتاب پیروزی باربارا ورث را خواند. پس از این که هوا روشن شد، به آشپزخانه رفت و قهوه درست کرد.
    آرنج ها را روی میز گذاشت و فنجان قهوه را با دودست گرفت. احساس غریبی داشت.شاید کیت فهمیده بود که ایسل مرده است. ضرورت داشت مراقب رفتار خود باشد. تصمیم نهایی را گرفت. تصمیمی جدی بود. می خواست در ساعت نه صبح، به اتاق کیت برود و به او اطلاع بدهد که هزار دلار می گیرد و از آن جا می رود و اگر کیت موافقت نکند، باز هم از آنجا می رود. از کار کردن با زن ها خسته شده بود. می توانست در قمارخانه های ری نو کاری بیابد. در آن جا دیگر مجبور نبود با زن ها سر و کله بزند، از آن گذشته، ساعات کار هم معلوم بود. می توانست آپارتمانی بخرد و تزیین کند. صندلی و کاناپه بزرگ لازم نداشت. زندگی در آن شهر ویرانه، او را ناراحت کرده بود و ترجیح می داد حتی از آن ایالت خارج شود. اندیشید: «بهتر است همین حالا این کار را بکنم. کافی است از سر میز برخیزم، از پله ها بالا بروم، چمدانم را مرتب کنم و از خانه خارج شوم. همه این کارها، بیشتر از سه یا چهار دقیقه طول نمی کشد. نباید به کسی حرفی بزنم!»
    ازاین فکر احساس رضایت کرد. در مورد ایسل بداقبالی آورده و این هزار دلار هم در معرض خطر بود، بنابراین ترجیح داد صبر کند.
    هنگامی که آشپز آمد، جو سرحال نبود. پشت گردن آشپز جوشی درآمده بود که هر روز بزرگ تر می شد. روی آن سفیده تخم مرغ گذاشته بود تا هر چه زودتر سر باز کند. با آن حال بد، نمی خواست کسی در آشپزخانه حضور داشته باشد.
    جو به اتاق خود رفت و باز هم کمی کتاب خواند. سپس چمدان خود را بست تا هر چه زودتر برود.
    در ساعت نه، دو ضربه آرام بر دراتاق کیت زد و آن را گشود. بستر، دست نخورده بود. جو سینی را روی میز گذاشت و به طرف در آلونک رفت. هر چه در زد، پاسخی نشنید. کیت را صدا زد و چون خبری نشد، در را گشود. نور مخروطی چراغ مطالعه، روی میز افتاده و سر کیت در بالش فرو رفته بود.
    جو گفت:
    ـ آه، خانم دیشب در این جا خوابیدید!
    آنگاه نزدیک رفت. لبان بی رنگ و چشمان باز کیت را دید و فهمید مرده است.
    سر تکان داد و به اتاق دیگر رفت تا مطمئن شود در راهرو بسته است. شتابان به طرف میز آرایش رفت، کشوها را گشود، کیف ها و جعبه های کوچک کیت را وارسی کرد، ولی آن چه را که می خواست، نیافت. حتی برس دسته نقره ای را هم پیدا نکرد!
    آهسته به داخل آلونک رفت و در مقابل بستر کیت ایستاد. حتی حلقه یا سنجاقی نمی دید. چشم او به زنجیر کوچک دور گردن زن افتاد و آن را باز کرد. یک ساعت طلای کوچک، یک لوله کوچک و دو کلید صندوق پول به شماره های 27 و 29 به آن آویزان بود. گفت:
    ـ ای سلیطه! فهمیدم پول ها را کجا پنهان کرده ای!
    ساعت را از زنجیر باریک باز کرد و در جیب گذاشت. می خواست مشتی بر دهان کیت بکوبد. بعد تصمیم گرفت میز را وارسی کند.
    وصیتنامه توجه او را جلب کرد. با آن می توانست پولی به دست بیاورد. آن را در جیب گذاشت. از کشو مقداری کاغذ برداشت. صورتحساب ها؛ رسیدها؛ بیمه نامه؛ پرونده دخترها و دسته ای پاکت قهوه ای رنگ. کش دور آن را باز کرد و در پاکتی عکسی یافت. پشت عکس با خط زیبایی نام و نشانی و عنوان کیت نوشته شده بود.
    جو خندید. سایر پاکت ها را گشود. خوشحال بود. انگار معدن طلا کشف کرده باشد و سال ها با پول آن راحت زندگی کند. عکس مرد عضو انجمن شهر را یافت که بسیار فربه بود! کش را دور پاکت ها بست. در کشو فوقانی، هشت اسکناس ده دلاری و یک دسته کلید یافت. پول ها را در جیب گذاشت. می خواست کشو دوم را که در آن کاغذ و مهر و جوهر بود باز کند که ضربه ای به در نواخته شد. به سوی در رفت. کمی آن را گشود. آشپز گفت:
    ـ مردی به این جا آمده و می خواهد تو را ببیند!
    ـ کیست؟
    ـ از کجا بدانم؟
    جو نگاهی به اتاق انداخت و بیرون رفت. کلید را برداشت، در را قفل کرد و کلید را در جیب گذاشت.
    اسکار نوبل در اتاق بزرگ ایستاده، کلاه خاکستری رنگی بر سر گذاشته و دکمه های کت قرمز خود را تا بالا بسته بود. چشمان خاکستری کمرنگ و ریش های او همرنگ بودند. کرکره های اتاق تاریک را هنوز کسی بالا نکشیده بود.
    جو آهسته از راهرو وارد شد. اسکار پرسید:
    ـ تو جو هستی؟
    ـ بله، با من کار دارید؟
    ـ کلانتر می خواهد با تو حرف بزند.
    جو به وحشت افتاد و گفت:
    ـ حکم جلب دارید؟
    اسکار گفت:
    ـ نه، می خواهیم چند پرسش مطرح کنیم. کار دیگری نداریم. می آیی برویم؟
    جو گفت:
    ـ بله، می آیم!
    با هم از خانه خارج شدند. جو از سرما می لرزید. گفت:
    ـ کاش پالتو می پوشیدم.
    ـ می خواهی برو بپوش.
    جو گفت:
    ـ نه، لازم نیست.
    به طرف خیابان کاسترویل رفتند. اسکار پرسید:
    ـ تاکنون به کلانتری رفته ای؟
    جو مدتی ساکت ماند و در نهایت گفت:
    ـ بله.
    ـ چرا؟
    جو گفت:
    ـ مست بودم و پاسبانی را کتک زدم.
    اسکار گفت:
    ـ یک روز معلوم می شود.
    در انتهای کوچه، پیچید.
    جو ناگهان شروع به دویدن کرد، از خیابان گذشت، از روی خط آهن پرید و به طرف مغازه ها و کوچه های محله چینی ها گریخت.
    اسکار دستکش هایش را در آورد تا بتواند دکمه های کت را بگشاید و سلاح خود را بیرون بیاورد. نخستین تیر خطا رفت. جو به صورت منحنی می دوید و در حدود پنجاه یارد دور شده بود. به ابتدای کوچه رسید. اسکار کنار پیاده رو، آرنج چپ را به تیر تلفن تکیه داد، مچ دست راست را گرفت و به طرف کوچه نشانه گیری کرد. به محض این که جو را داخل مگسک دید، تیراندازی کرد.
    جو با صورت بر زمین افتاد و نیم متر روی زمین سر خورد.
    اسکار به باشگاه بیلیارد فیلیپینی ها رفت تا تلفن بزند. هنگامی که باز گشت، جمعیت زیادی دور جسد گرد آمده بودند.

    پایان فصل چهل و نهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/