صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـ آفاق حرفهایت تکانم داد،چرا جدایی چنین تلخی را می خواهی؟فکر نمی کنی حتی میلاد را هم شامل طوفان خشمت قرار داده ای چون من از حرفهایت متوجه شدم اینها همه به خاطر ناراحتی هایی است که از خودت و امید داری ولی میلاد چه؟یا به امید فکر کرده ای،کسی که سالها قبل از اینکه همسرش شوی نمی توانسته تو را از ذهنش دور کنه حالا که دیگر مادر فرزندش هم هستی چطور باید تو را از ذهنش دور کند آن هم با روح و روان بیمارش.اینکار را نکن آفاق،تو حرف قشنگی زدی که عشق فقط به وصال رسیدن نیست،بله درست است ولی باز داری بیراهه می روی تو می خواهی قدم از عشق به راه نفرت بگذاری و نمی خواهی فکر کنی که با این کارت چه کسانی ضربه می خورند.دلم می خواهد به این حرف من هم فکر کنی عشق یعنی به خاطر معشوق گذشت کردن،چطوره؟به خاطر معشوقت امید و میلاد فداکاری کن،اگر می خواهی جدا شو ولی به آنها فرصت بده که هر وقت دلتنگ تو شدن به طرفت بیایند و این زیبنده ی روح توست آفاق،نه اینکه با ناپدید شدنت باعث شوی که میلاد همیشه فکر کند آن مادر مهربان یکدفعه چی شد و امیدی که دوستش داری،می دانی با این کارت چه بر سر او می آوری.او همین الان از عذاب وجدان بیماره،وقتی تو خودت را چنین گم و گور کنی باور کن روانه تیمارستان می شود.
    نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و گفتم:
    ـ شما مردها همه فقط به فکر خودتان هستید یعنی من باید بمانم و شاهد باشم که امید زندگی جدیدی را کنار همسر جدیدی آغاز کند و به خاطر وجدان او،من همه چیز را به جان بخرم تا نکنه او روانه تیمارستان شود.شما می خواهید من شاهد باشم که دست میلاد عزیزم را در دست رقیب ببینم که او را مادر صدا می زند و به خاطر اینکه شاید در آینده بفهمد که مادرش کسی دیگر بوده و حالا نیست و یا چه شده،من باید تمام لحظات عمرم را زجر بکشم.
    ـ نه آفاق،من از تو چنین نمی خواهم فقط از تو می خواهم در همین شهر بمانی و تو هم زندگی جدیدی را آغاز کنی.تو داری قصاص قبل از جنایت می کنی هنوز که امید زنی اختیار نکرده و تو دست میلاد را در دست زنی دیگر ندیده ای ،تو فکر می کنی اگر امید می توانست تا به حال صبر می کرد.ببین آفاق، من درباره امید حدس هایی می زنم که حالا نمی توانم برایت بگویم ولی به کمک تو احتیاج دارم و مطمئن باش اگر درست باشد هیچ موقع تو شاهد هیچ کدام از اینها نخواهی بود،تو سالها امید را تحمل کردی مدتی دیگر هم به او وقت بده آن هم حالا که او فهمیده بیماره و برای درمان خود اقدام کرده.
    ـ شاید چند سال طول بکشه.
    ـ نه آفاق،من نمی گذارم تو اینقدر معطل بمانی مگر تو نمی خواهی آن خانه را بسازی تا همان موقع کافی است.
    ـ باشه قبول دارم.
    در حالیکه به ساعت نگاه می کردم با تعجب گفتم:
    ـ چقدر طول کشید،دو ساعت و نیم است شاید شما بیمار دیگری هم داشته باشید.
    لبخندی زد و گفت:
    ـ بیمارم الان یک ساعتی که منتظر است.
    بلند شدم و بعد از عذرخواهی آنجا را ترک کردم و به خانه آمدم.
    ساعت هشت شب بود و میلاد را برای خواب آماده می کردم که امید در اتاقم را باز کرد و در حالیکه عصبانی بود وارد شد و پرسید:
    ـ تو چرا اینقدر در مطب رامین ماندی؟
    با تعجب گفتم:
    ـ منظورت چیست،من به خاطر تو رفتم.
    ـ چی شد نظرت برگشت،تو که نمی خواستی به دیدن او بروی نکنه وقتی او را ملاقات کردی و متوجه شدی که چه مرد جذابی است باعث شد به دیدنش بروی.
    در حالیکه دلم می خواست سرش فریاد بزنم گفتم:
    ـ امید خواهش می کنم کمی تامل کن،میلاد متوجه عصبانیت تو شده و ببین چطور داره نگاهت می کنه کمی باهاش بازی کن تا نیم ساعت دیگه می خوابد بعد با هم حرف می زنیم.
    به طرف پنجره رفت و مدتی به بیرون نگاه کرد و بعد برگشت و به میلاد که هنوز او را نگاه می کرد گفت:
    ـ سلام بابایی،بدو بیا ببینم.
    میلاد به طرف او که دستهایش را برای در آغوش گرفتنش باز کرده بود دوید،امید او را بغل کرد و مدتی را با او بازی نمود و بعد او را روی تختش خواباند و در حالیکه کتاب داستانش را باز می کرد او را متوجه عکسهای کتاب کرد و آنقدر درباره عکسها حرف زد که میلاد خوابش برد.من همچنان که روی مبل نشسته بودم به حرفها و حرکات امید فکر می کردم و نمی توانستم حرفهایش را برای خود حلاجی کنم که امید اشاره کرد بیرون برویم،وقتی وارد اتاقش شدم در را بست و گفت:
    ـ خب من منتظرم حرفت را بزن.
    به طرف مبل رفتم و نشستم و نگاهش کردم که صدایش را بلند کرد و پرسید:
    ـ مگر نشنیدی؟
    ـ چرا شنیدم،مگر خودت خواستار این ملاقات نبودی؟
    ـ می خواهم بدانم دو ساعت نیم آنجا چه می کردی؟
    ـ تو چه فکر می کنی،دلم می خواهد بدانم چطور درباره من فکر می کنی؟
    با سردرگمی کمی در اتاق قدم زد و گفت:
    ـ درست نمی دانم.
    ـ ببین امید،ما تا به حال بر ضد هم از هیچ کاری دریغ نکرده ایم ولی وقتی از هم توضیح خواسته ایم صادقانه حرف زده ایم این را که قبول داری؟وقتی سرش را تکان داد گفتم:
    ـ اگر فکر می کنی می خواهم دروغ بگویم یک کلام حرف نمی زنم،تو خودت هر فکری می خواهی بکن.
    کنارم نشست و پرسید:
    ـ فقط به من نگاه کن و بگو نظرت راجع به رامین چیست؟
    ـ از چه نظر،از نظر قدرت تشخیص او بگویم.
    ـ حالا نه از نظر اینکه او چگونه آدمی است،می خواهم از دیدگاه تو رامین را ببینم.
    ـ خب فکر کنم رامین تقریبا هم سن و سال توست و از نظر ظاهری مردی جذاب و از نظر شخصیتی آدم محترمی است.
    ـ پس به نظرت جذاب آمد؟
    ـ منظورت این است که باید نظرم غیر از این می بود.
    مستاصل پرسید:
    ـ فکر می کنی اگر متاهل نبودی می توانستی به او علاقمند شوی؟
    ـ نمی دانم چون اینطور به او فکر نکرده ام یعنی خودت می دانی به هیج مردی تا به حال اینطور فکر نکردهام او جذاب است اما به نظرم تو جذابتری.
    لبخندی زد و گفت:
    ـ صادقانه می گویی؟
    ـ دلیلی برای دروغ گفتن ندارم،ببین من عادت کرده ام که تو را بعضی مواقع چنین ببینم و همیشه وقتی فهمیدم تو نسبت به کسی حساس هستی کمتر با او طرف صحبت می شوم پس باید به تو بگویم دیگر حاضر نیستم به هیچ عنوان او را ملاقات کنم حتی اگر بدانم دیگر نمی تواند به تو کمک کند.
    خندید و گفت:
    ـ خودم بهش گفتم که دیگر حق ملاقات با تو را ندارد،آفاق فکر کنم تو تنها زنی هستی که در هر حال صادقانه صحبت می کنی.
    در حالیکه بلند می شدم گفتم:
    ـ از کجا اینقدر مطمئن هستی که حرفهایم صادقانه بود؟
    ـ از نگاهت،آنقدر می شناسمت که از نگاهت بدانم صادقانه حرف می زنی.
    در حالیکه به طرف در می رفتم شب به خیر گفتم و بیرون آمدم و به اتاقم برگشتم و حال بعد از مدتی فکر کردن احساس می کنم کم کم دارم از امید می ترسم بعد از ازدواج و یا قبلا هیچگاه درباره احساسم نسبت به شخصی سوال نکرده بود،حساسیت نشان می داد ولی نه به این صورت.امروز پدر تلفنی خواست برای صحبت درباره ی کاری که در حال اجرا داشتیم به اتاقش بروم،وقتی وارد شدم او را دیدم که در اتاقش راه می رود تا مرا دید با نگرانی نگاهم کرد و بعد علامت داد که در را ببندم.با تعجب بعد از بستن در به طرفش رفتم وپرسیدم:
    ـ اتفاقی افتاده؟
    ـ بشین آفاق،قبل از هر چیز می خواهم به پرسش هایم پاسخ دهی.
    سرم را تکان دادم که پرسید:
    ـ این رامین وثوق کیست؟
    ـ چطور؟
    ـ چند لحظه پیش تلفن زد و گفت با تو کر دارد که گفتم با دفتر خودش تماس بگیرید،گفت آقای صادقی به دلایلی نمی توانم اما موضوعی است که باید به دفتر شما بیاید و درباره آن صحبت کنیم.
    مستاصل مانده بودم چه بگویم که صدای تلفن بلند شد و پدر گفت:
    ـ خودت جواب بده چون فکر کنم خودش است.
    وقتی گوشی را برداشتم بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
    ـ آفاق مجبور هستم تو را ببینم بدون اینکه امید بفهمه چون می دانم که منشیت گزارش تلفن ها و ملاقات هایت را به او می دهد،واقع یک کار ضروری که مجبور به این ریسک هستم.
    ـ بله آقای وثوق،شما می توانید به آدرسی که من می دهم مراجعه کنید و فقط در همان ساعت بروید و نقشه را تحویل بگیرید،من بعد از شما تماس می گیرم که بدانم شما آدرس را پیدا کرده اید یا نه.
    بعد آدرس منزل شیوا را دادم وگفتم:
    ـ ساعت هفت صبح آنجا باشید.
    خداحافظی کردم و در دل دعا کردم که رامین متوجه شده باشد،سپس با لبخندی از پدر پرسیدم:
    ـ چرا اینقدر نگران شدید،این شخص یکی از دوستان قدیم امید بود که می خواست کاری برایش انجام دهم و من هم قبول کردم.راستش امید مدتی قبل با او اختلاف پیدا کرد و حار نیست که کارش را انجام دهم و او هم از امید خیلی حساب می برد منهم به او قول دادم کارش را انجام بدهم ولی با هم قرار گذاشتیم فعلا امید نداند چون هر دو می دانیم چند وقت دیگر دوباره امید باهاش آشتی می کند آخه یکی از دوستان قدیمی اونه.
    ـ چرا به دفترت زنگ نزد؟
    خندیدم و گفتم:
    ـ خیلی از امید حساب می بره،فکر می کرد ممکنه از شانسش امید در دفتر باشه یا اینکه منشی دفترم که او را می شناسد امید را که دید بهش بگوید.می شه شما هم فعلا حرفی نزنید؟
    ـ حتما،دیگه باید بروم چون مادرت امشب می خواهد برود خانه خاله مونست و اگر دیر برسم صداش در می اید.
    ـ باشه شما بروید،من فقط یک تلفن بکنم بعد می روم.
    پدر در حالیکه گونه ام را می بوسید خداحافظی کرد و رفت،فوری به طرف تلفن رفتم و به شیوا زنگ زدم و گفتم:
    ـ یک زحمتی برایت دارم که هیچ کس نباید بدونه.
    گفت،حتی رضا که خندیدم و گفتم:
    ـ می دانم که اگر بگویم حتی رضا باز هم بهش می گویی.
    با دلخوری گفت:
    ـ داشتیم آفاق؟
    ـ شوخی کردم،من باید یک نفر رو ببینم بدون اینکه امید متوجه بشه چون خودت که بهتر می دانی امید چه سازمان جاسوسی برام گذاشته.امشب ساعت نه،به رضا بگو زنگ بزنه و بگه تو بیماری و چون مادرت نیست و او هم چند ساعتی فردا بیرون کارد دارد صبح اول وقت من بیایم منزلتان،من سعی می کنم هفت و نیم اونجا باشم ولی این آقا ساعت هفت می آید خواهش می کنم کاری کن که امید متوجه نشود.
    خندید و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـ چشم قربان،ما آخر نفهمیدیم شما کی می خواهید مثل آدم زندگی کنید مثل دو کشور دشمن شده اید،یکی شده آمریکا و اون یکی هم شده شوروی که مرتب برای هم جاسوس می گذارید و خانه ما هم شده مرکز ارتباط تو با جاسوس هایت.
    در حالیکه از حرفهایش خنده ام گرفته بود،گفتم:
    ـ اینقده مزه نریز فقط این اقا دکتر رامین وثوق نام دارد،وقتی آمد بگو اگر با اتومبیل آمده اونو از خانه شما دور کنه چون ممکنه یک موقع امید بخواهد خودش مرا برساند.
    ـ آفاق مسئله ای پیش آمده؟
    ـ ما کی مسئله نداشتیم،مگر ما اصلا بدون مسئله هم می توانیم با هم زندگی کنیم خب کاری نداری باید زودتر بروم.
    بعد از خداحافظی از دفتر پدر بیرون آمدم، شب مرتب دلشوره داشتم و منتظر تلفن رضا بودم و می ترسیدم امید شک کند.در همین فکرها بودم که امید به اتاقم آمد،خود را مشغول مطالعه نشان دادم که گفت:
    ـ آفاق،رضا تلفن کرد و گفت اگه می شه فردا صبح اول وقت بروی خونشون.
    در حالیکه خود را متعجب نشان می دادم و پرسیدم:
    ـ چرا؟
    ـ مثل اینکه شیوا کمی کسالت دارد و مادرش هم اینجا نیست و رفته مسافرت و چون رضا یک کار ضروری داره،خواسته بری چند ساعتی اونجا باشی تا او برگردد.
    ـ نگفت شیوا چش شده،چند روز پیش که باهاش صحبت کردم خوب بود.
    خندید و گفت:
    ـ رضا عقیده داره این از نازهای زنانه ست و چون نمی خواسته او فردا را بیرون بره خواسته اینطوری او را مجبور کنه که بمونه،رضا هم پیش دستی کرده و به قول معروف سرش را زده به طاق.
    در حالیکه هنوز می خندید گفت:
    ـ به رضا گفتم خدا را شکر زن من بویی از احساس نبرده و اصلا نمی دونه ناز چی هست،خوردنیه یا نوشیدنی و نمی دانی رضا چطوری گفت خوش به حالت که گفتم نه بابا چه خوش به حالی اگر خودت بودی مگر چقدر می توانستی با یک رباط زندگی کنی.
    بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:
    ـ یعنی تو از زنهایی که برایت ناز می کنند خوشت می اید.
    دوباره خندید و گفت:
    ـ من از هر چیزی که در تو نباشه خوشم می آید.
    با خشم نگاهش کردم و تا خواستم جوابش را بدهم دستش را روی دهانم گذاشت وگفت:
    ـ شوخی کردم فقط یکدفعه هوس کردم مثل قدیم حرصت را در بیاورم.
    ـ اگر لذت بردی حالا می توانی بروی.
    دستم را گرفت ومرا با شتاب به سوی خود کشید و محکم در آغوش گرفت و پرسید:
    ـ راستی آفاق،تو اصلا ناز کردن بلدی.
    در حالیکه سعی می کردم خود را از بین دستانش رها کنم گفتم:
    ـ نه،ولی مگر کم برایت ناز می کنند.
    همانطور که مرا محکم نگه داشته بود،خندید و کنار گوشم زمزمه کرد:
    ـ کی برایم ناز می کند؟
    ـ اوه،آن همه عاشق دور و برت ریخته برات ناز نمی کنند؟
    ـ نه،اونا فقط نازم را می کشند.
    ـ حتی زیبا؟
    اخمی کرد و گفت:
    ـ خیلی وقت بود اسمش را نمی آوردی.
    ـ هنوز به نتیجه نرسیدی؟
    ـ اگر تو قول بدی یه کم برایم ناز کنی فوری ردش می کنم بره.
    با لبخندی که به لب داشت دقیق نگاهم کرد،گفتم:
    ـ صد سال آنهم برای تو.
    در حالیکه حس کردم عضله های بدنش سفت شد محکم چانه ام را گرفت و به طرف صورتش بالا آورد و گفت:
    ـ مگه قراره برای کی ناز کنی،نکنه رامین چشمت را گرفته.
    ـ امید تازگی ها حرف های جدید می زنی،در تدارک یک بازی دیگه هستی،خودت خواهش می کنی بروم حالا خودت هم طلب کاری.
    یکدفعه رهایم کرد و در حالیکه به طرف در می رفت گفت:
    ـ نه،ولی خیلی هوس یک بازی جدید کرده ام.
    من از حالا دلشوره فردا را دارم با اینکه از حرکات امید فهمیدم هیچ شکی نکرده ولی نمی دانم چه عاملی موجب شده که باید اینطور رامین را ببینم،در ضمن احساس می کنم تخلاق امید عوض شده و بدتر از همه حساسیت جدید او به رامین.
    امروز صبح داشتم صبحانه می خوردم که امید وارد شد وگفت:
    ـ هنوز نرفته ای.
    در حالیکه نگران شده بودم سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و گفتم:
    ـ مگر ساعت چند است.
    نگاهی به ساعت کرد و گفت:
    ـ هفت و پانزده دقیقه.
    در حالیکه پشت میز می نشست گفت:
    ـ می خواهم برسانمت.
    با تعجب گفتم:
    ـ مگه امروز عمل نداری.
    ـ ساعت ده عمل دارم،می خواستم بیایم و سر راه احوالی هم از شیوا بپرسم.
    ـ می تونی بیایی ولی به نظرم اگر من با اتومبیل خودم بروم بهتره،چون وقتی رضا برگردد می خواهم به شرکت بروم.
    ـ نه خودم تو را می برم و به راننده شرکت زنگ می زنم که به دنبالت بیاید.
    ـ یاز چی شده؟
    ـ فکر کنم فعلا به صلاحته که اینطوری رفت و آمد کنی.
    ـ به حرفهای دیشب مربوط می شه؟
    ـ خواهش می کنم افاق سوال نکن،به اندازه کافی فکرم مغشوش است.
    ـ بله شما درست می فرمایید خب بعدش چی،من بعضی مواقع برای کار باید از شرکت خارج شوم برای آنچه دستوری می دهی.
    ـ از امروز فقط با راننده.
    با بی تفاوتی گفتم:
    ـ باشه برایم فرقی ندارد.
    بعد از جای خود بلند شدم و گفتم:
    ـ در حیاط منتظرت هستم.
    در حالیکه به طرف اتومبیل امید می رفتم احساس کردم از دلشوره حالت تهوع پیدا کرده ام،وقتی فکر می کردم که ممکنه امید در منزل شیوا با رامین روبه رو شوم چشمانم را از ترس می بستم و در دل خدا را یاد می کردم که صدای امید را شنیدم.
    ـ مثل اینکه خودت هم امروز سرحال نیستی،کمی رنگت پریده.
    درحالیکه سوار می شدم گفتم:
    ـنه خوبم فقط دیشب راحت نخوابیدم.
    در حالیکه اتومبیل را به حرکت در می آورد،دستم را گرفت و روی دنده زیر دست خودش گذاشت و گفت:
    ـ متاسفم،می دانم رفتار دیشبم درست نبود.
    ـ دوست ندارم درباره اش حرف بزنیم.
    آهی کشید و گفت:
    ـ آفاق امشب منزل اقای دهخدا دعوت هستیم تو هم بیا.
    ـ این هم یک دستوره؟
    نگاهم کرد و گفت:
    ـ نه آفاق،من اگر گفتم با راننده رفت و آمد کنی دستور ندادم فقط احساس کردم اگر موقع رفت و آمد کسی همراهت باشد خیالم راحت تر است.
    ـ نمی دانم کم کم مرا می ترسانی،حالتهای تو خیلی فرق کرده.
    ـ حالا می آیی؟
    ـ چیه برای خوش و بش هایت تماشاچی لازم داری؟
    لبخندی زد و گفت:
    ـ اینجوری فکر کن،ولی دوست دارم تو همراهم باشی.
    شانه ای بالا انداختم و گفتم:
    ـ حالا تا شب ببینم چه می شود.
    تا خانه شیوا هر دو سکوت کردیم و من در دل فقط از خدا کمک می خواستم و از کارم پشیمان بودم.وقتی امید ایستاد هر دو پیاده شدیم و او زنگ زد صدای شیوا را شنیدم که گفت:
    ـ کیه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    منم،شیوا.
    وقتی در راباز کرد او هم از دیدن امید تعجب کرد،گفتم:
    ـ امید آمده حالت را بپرسه.
    تشکر کرد و تعارف نمود که وارد شویم،با پاهایی لرزان وارد شدیم و متوجه شدم که شیوا خود را به بی حالی زده.
    وقتی امید حالش را پرسید گفت:
    ـ امروز بهترم افاق اگرکاری داری می تونی بروی.
    ـ نه می مونم.
    امید چند لحظه ای نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت:
    -هر وقت خواستی بروی زنگ بزن شرکت تا بیایند دنبالت.
    وقتی رفت نفس راحتی کشیدم و خودم را روی صندلی رها کردم. شیوا که برای بدرقه امید رفته بود برگشت و با صدای بلند خندید و گفت:
    باور کن فکر کردم الانه که غش کنی، تو که اینقدر ترسو نبودی.
    بعد آقای وثوق را صدا زد و گفت:
    -امید رفته.
    رامین را دیدم که از اتاق خواب بیرون آمد و نگاهم کرد، بعد از سلام لبخندی زد و گفت:
    می دانستم که همراهت می آید و حتما از این به بعد تو را شدیدا کنترل می کند.
    چرا دکتر؟ یکدفعه چی شد.
    کمی فکر کرد و گفت:
    فکر کنم حدسم درست بوده و حالا تو می توانی کمکم کنی.
    شیوا گفت:
    اجازه دهید تا شما صحبت می کنید من بروم کمی خرید کنم. رامش هم تا ساعت ده، یازده خواب است.
    خواهش می کنم ما رو ببخشید که شما را به زحمت انداختیم.
    شیوا در حالیکه می خندید گفت:
    شما چرا عذر خواهی می کنید ما از روزی که شیوا را شناختیم فهمیدیم که باید مرتب حرکات غیر عادی او و امید را تحمل کنیم.
    بعد از رفتن شیوا، رامین گفت:
    دیروز بعد از رفتن تو هنوزم بیمارم در اتاقم بود که امید سراسیمه وارد شد ، مجبور شدم از بیمارم بخواهم که یک وقت دیگر بیاید چون فهمیدم که امید خیلی پریشان است.
    خلاصه اولین سوالش این بود که چرا من به او نگفتم که قراره تو به دیدنش بروی، گفتم لازم نبود و بعد از او خواستم بنشیند و برایم توصیح بدهد که از چی اینقدر ناراحت و پریشان است.
    می خواهم بدانم آفاق دو ساعت و نیم در اتاق تو چی می گفت؟
    اصلا در این دو دفعه ای که افاق را ملاقات کردی او را چطور زنی دیدی؟
    مانده بودم که چه بگویم چون می دانستم در برابر هر جواب من یک عکس العملی از خودش نشان می دهد چون او تو را در دو حالت مختلف برایم شناسانده بود پس تصمیم گرفتم راه میانه را انتخاب کنم و گفتم:
    به نظر من یک زن معمولی می آمد البته نمی خواهم قابلیت او را نفی کنم چون قبل از دیدن تو، او را با کارهایش می شناختم و می توان اینطور گفت که او زنی کاردان و تواناست.
    از نظر اخلاق و ظاهر چطور بود؟
    خندیدم و گفتم:
    فکر کنم تو از همسرت جذاب تری و خوش مشرب تری.
    -رامین فقط یک سوال می پرسم و دوست دارم عقیده ات را بگویی بعد از شکست در ازدواج اولت، از نظر تو زن مناسب چطور زنی می باشد. یعنی می تواند زنی مانند آفاق باشد؟
    او هم مثل بقیه قابل تعمق و فکر کردن است.
    فقط مثل بقیه، یعنی هیچ امتیازی بیشتر از بقیه در او ندیدی؟
    او کارش خیلی با بقیه فرق دارد.
    صدایش را بلند کرد و گفت:
    به غیر از کارش خواهش می کنم راستش را بگو، نه به عنوان یک پزشک بلکه به عنوان یه دوست قدیمی.
    به نظر من اون یه زن ایده آلی است البته اگر سلیقه من او را بپسندد چون به عنوان یک مورد ازدواج روی او فکر نکرده ام.
    فریاد زد و گفت:
    حدس می زدم، رامین دیگه حق نداری او را ببینی و من از این به بعد بیست و چهار ساعته او را سخت زیرنظر دارم پس وای به حالت که بخواهی به هر علت او را ببینی.
    از مطب که خارج شد باور کن آفاق دیگه نتونستم در مطب بمانم و مدتی را در پارک گذراندم و تا صبح هم درباره او فکر کردم و آخر تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم چون از این به بعد فقط تو می توانی از او مداوا کنی.
    خندیدم و گفتم:
    ولی رامین مدرک دکتری من فقط برای کشیدن خطوط است نه برای روان انسانها.
    سرش را تکان داد و گفت:
    آفاق طفره نرو، بذار حقیقتی را به تو بگویم البته تا دیروز فقط یک حدس بود ولی حالا یقین دارم وبرای همین است که می گویم فقط تو می تونی کمکش کنی.
    نمی دانم از کی و چطور و چرا، ولی آفاق اون سخت به تو علاقه مند شده. البته می دانم از روز اول یک حس حسادت یا نفرت او را به طرف تو کشاند و در حالیکه می خواسته او را شکست خورده ببیند به طرفت آمده ولی در این میان فکر کنم بدون اینکه متوجه بشود به تو علاقهمند شده و عاشقت است.
    اما دارد به شدت از این فکر فرار می کند و این ناراحتی روحی به این خاطر است که بدجوری در حال جدال با خودشه چون تو یک جهنم واقعی را برایش درست کرده ای، در کنارش زندگی می کنی آنهم در کمال استقلال کامل حتی به او فهمانده ای از او نفرت داری و او فکر می کند آنقدر از او متنفر و بیزاری که برای رهایی خودت حتی حاضر به ترک میلاد هم هستی.
    آفاق تو تا به حال احساس حسادت را نسبت به زیبا و کسانی که دور و بر او می چرخند نشان داده ای؟
    در حالیکه هنوز از شوک حرفهای رامین نتوانسته بودم خارج شوم گفتم:
    نه، همیشه سعی می کردم خیلی خوددار و خونسرد باشم.
    ان حرکت تو به او فهمانده که تو هیچ احساسی به او نداری، در حالیکه او مدام ترا کنترل می کند و احساس حسادتش را بارها به تو نشان داده، پس چطور تا به حال نفهمیده ای؟
    ولی اون به قول شما حساسیت ها فقط برای آزار من بوده چون از سالها پیش وجود داشته.
    نه آفاق، شاید قبلا چنین بوده ولی نمی دانم از چه زمانی به علاقه و عشق تبدیل شده و شاید حتی خودش هم زمانش را نداند چون شما همیشه در حال درگیری بوده اید ولی او به شدت می ترسد که تو را از دست بدهد.
    مدتی در سکوت نگاهم کرد و بعد ادامه داد:
    آفاق، تو که او را دوست داری فقط کافی است کمی از این علاقه و عشق را نشانش دهی، مطمئن باش با آن همه غرورش به طرفت می آید و زندگیت را نجات پیدا می کند.
    از جای بلند شدم و راه افتادم واقعا برایم سخت بود، حرف رامین را قبول نداشتم و اگر اشتباه می کرد حتی دیگر این نیمچه غرورم را از دست می دادم. پس گفتم:
    نه رامین می ترسم. فقط کافی که اشتباه کرده باشی آنوقت دیگر هیچ چیز برایم نمی ماند.
    من مطمئن هستم ولی اگر یک درصد هم اشتباه کرده باشم تو تمام راههایی که می توانستی به خودت و میلاد کمک کنی را رفته ای، درست است که آنوقت امید از عشقت آگاه می شود ولی تو باید این ریسک را انجام بدهی چون فکر کنم که ارزشش را داشته باشد.
    تو هیچ وقت نمی توانی عشق او را از قلبت خارج کنی مگر زمانی که بفهمی او از این عشق آگاه بوده و باز تو را نخواسته، خوب به حرف هایم فکر کن و اگر موافق بودی اولین قدم تو نزدیک شدن و نشان دادن حس حسادت حتی وانمود کردن به اینکه دوست داری بدانی در محل کارش چه می کند و ساعت رفت و برگشتش برایت مهم است. از وقتی این حالات را از تو ببیند خودش به طرفت می آید. فقط سعی کن به او محبتت را نشان دهی، نه آن را از او پنهان کنی.
    بعد بلند شد و تلفن منزلش را داد و گفت:
    می دانم تا چند وقت نمی توانی با من صحبت کنی ولی وقتی امید یک مقدار به محبت تو اطمینان پیدا کرد آنوقت می دانم راحت می توانیم همدیگر را ببینیم.
    بعد شماره تلفن منزل شیوا را خواست که در صورت لزوم با او تماس بگیرد و بعد خداحافظی کرد و رفت و مرا در دنیایی از فکر تنها گذاشت.
    در مقابل حرف هایش دنیایی جدید روبرویم می دیدم، دنیایی که اگر حقیقت داشت بهشتی بود که همیشه ارزویش را داشتم و با اینکه به حرفهای رامین شک داشتم ولی تصمیم گرفتم بالاخره آخرین راه را هم بروم، راهی که سالها از آن فرار کردم و شاید باعث تمسخر و در پایان طرد امید از خودم می شدم ولی فکر کردم شاید به قول رامین به ریسکش بیارزد.
    با شرکت تماس گرفتم، وقتی راننده آمد از شیوا که تازه برگشته بود خداحافظی ردم و در دل ممنون او بودم که با پرسشهایش مرا در منگنه نمی گذارد چون حتی نپرسید این دکتر کی بود و با تو چکار داشت و یا کی رفت.
    از آقای شمس خواهش کردم مرا به خانه برساند چون دیگر حوصله کار نداشتم و حتی از پرستار میلاد خواستم او را سرگرم کند که کمتر به طرفم بیاید.
    در تمام مدت که هوا روشن بود به حیاط خیره شده بودم و به خودم و امید فکر می کردم و به روشی که از این به بعد باید با او رفتار کنم، با صدای در برگشتم و امید را دیدم که با کنجکاوی نگاهم می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی مرا متوجه خود دید به طرفم آمد و پرسید:
    اتفاقی افتاده؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    بله می خواهم با تو به مهمانی بیایم ولی یک شرط دارد.
    در حالیکه هنوز نگران بود پرسید:
    چه شرطی؟
    دوست دارم اول اینکه لباسم را تو انتخاب کنی بعد هم در مهمانی همه جواست به زیبا نباشه، راستش امید دیگه نمی تونم بیشتر دروغ بگویم وقتی می بینم او را اینطور شیفته و عاشقانه نگاه می کنی حال غریبی می شوم و احساس می کنم قلبم تیر می کشد.
    به خاطر همین سعی می کردم کمتر همراهت بیایم ولی چون خودت می خواهی می آیم، البته باید قول بدهی که مرا هم فراموش نکنی.
    خندید و گفت:
    آفاق و حسادت! حرف های تازه می شنوم، ولی باشه.
    بعد به سوی کمدم رفت و بلوز و دامن شکلاتی رنگ چسبانی را انتخاب کرد و گفت:
    مدتها قبل این را دیدم و خوشم آمد و خریدم ولی فکر کردم حتی متوجه نشدی که این لباس جدید به لباسهای کمدت اضافه شده، دوست دارم این را بپوشی و موهایت را هم دورت بریزی.
    خندیدم و گفتم:
    چشم قربان تا نیم ساعت دیگه آماده ام.
    در حالیکه می خواست خارج شود صدایش زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
    این هم حق العملت.
    دستش را روی گونه اش گذاشت و در حالیکه مات زده نگاهم می کرد از اتاق خارج شد، از حالت نگاهش خنده ام گرفت و لبخند به لب خودم را آماده کردم و بعد به سوی حیاط رفتم و او را داخل اتومبیل منتظر خود دیدم.
    وقتی مرا دید با دقت نگاهم کرد و گفت:
    این رنگ به پوستت خیلی می آید چرا در پوشیدن لباس دقت نداری.
    از این به بعد دوست دارم تو کمک کنی چون سلیقه لباس پوشیدن تو واقعا محشره.
    خندید و گفت:
    امروز خیلی عجیب شدی چون هم سرکار نرفتی و هم حرف های تازه می زنی، این یک ایده جدید برای بازیت است.
    بله امید خیلی دوست دارم تجربه آن یک روز دوستی را دوباره تجدید کنم. راستش دلم می خواهد تا منزلت را می سازم مثل یک زن و شوهر خوشبخت با هم رفتار کنیم و همه گذشته را به دور بریزیم و اگر یک روز از هم جدا شدیم بدانیم مدتی را با هم خوشبخت زندگی کرده ایم، قبول می کنی.
    با تردید نگاهم کرد و گفت:
    قصد داری ما را ترک کنی.
    امید جان می شه حالا به ترک هم فکر نکنیم و فقط از امشب تمرین کنیم تا بفهمیم زن و شوهرهای خوشبخت چه احساسی دارند.
    نمیدانم کار سختیه، اما اگر شاید تو بتوانی من هم بتوانم.
    امتحان می کنیم ایرادی دارد.
    شانه ای بالا انداخت و گفت: نه.
    وقتی از اتومبیل پیاده شدیم صدایش زدم و گفتم:
    اولین درس، لطفا صبر کن چون دوست دارم دستم را زیر بازویت بگیرم و با هم وارد شویم.
    در حالیکه دستش را حلقه کرده بود گفت:
    فکر کنم می خواهی امشب زیبا دق کند.
    نه دلم نمی خواهد دق کند ولی می خواهم از صرافت تو بیفتد و یک شوهر دیگه برای خودش پیدا کند.
    همراه با قهقهه خنده او وارد شدیم واقعا احساس کردم وقتی زیبا ما را درآن حالت دید کمی اخم هایش درهم رفت با خود گفتم از حالا دیگر جدال من و تو آغاز می شود می دانم چطور اجازه ندهم امید حتی یک لحظه به طرفت بیاید.
    بعد از احوال پرسی با همه کنار فرشته نشستم که آهسته گفت:
    آفاق فکر کنم برای کنار گذاشتن زیبا آماده هستی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    از کجا فهمیدی؟
    سخت نبود، ما زنها همدیگر را بهتر می فهمیم. وقتی وارد شدی فهمیدم آن آفاق بی تفاوت همیشه نیستی، همینکه اینطور لباس پوشیدی و به خودت رسیدی و با صمیمیت با امید وارد شدی خودش یک اعلام جنگ بود.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    درسته، حالا هم می خواهم برم کنار امید بشینم تو که ناراحت نمی شوی.
    لبخندی زد و گفت:
    نه خوشحال هم می شوم.
    از جای خود بلند شدم و کنار امید نشستم و بعد نگاهی به بشقاب میوه اش انداختم و پرتقالی برداشتم و پوست گرفتم و جلوی امید گذاشتم و گفتم:
    دوست دارم از پرتقالی که من پوست گرفته ام بخوری.
    لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:
    حتما، مطمئن هستم طمع به خصوصی دارد.
    بعد با لذت مشغول خوردن شد. زیبا به کنارمان آمد و طرف دیگر امید نشست و گفت:
    امید جان فردا قراره بریم کوه، تو که می آیی.
    البته صبح ساعت هفت می آم دنبالت.
    امید هنوز هم دوست داری کسانی که به قله می رسند از بالا پرتشان کنی.
    با صدای بلند خندید و گفت:
    هنوز یادته، خودم فراموش کرده بودم.
    راستش بدجوری هوس کرده ام دوباره بیایم و ببینم چطور مرا پرت می کنی؟
    در حالیکه با تعجب نگاهم می کرد گفت:
    جدی می گویی، یعنی تو هم می آیی؟
    بله حتما، از این به بعد من می خواهم یک یار دائمی در تمام اوقاتت باشم.
    زیبا اخمی کرد و گفت:
    من و امید اکثرا با هم کوه می رویم و همیشه کنار هم هستیم، فکر کنم شما چون اولین بارتان باشد نتوانید همراه ما حرکت کنید.
    نگران نباش، من هر وقت خسته شدم استراحت می کنم و مزاحم شما نمی شم.
    کمی تامل کرد و بعد با تردید گفت:
    آخه همه دوستان من هستند شما را چطور معرفی کنیم.
    خیلی دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم ولی وقتی متوجه نگاه او و امید شدم که با دقت مرا می نگرند سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم و گفتم: متوجه منظورتان نمی شوم، من هم اسم دارم و هم همسر امید هستم پس شما از چی ناراحت هستید.
    امید: زیبا جان، می شود یک فنجان چای برایم بیاوری.
    وقتی زیبا رفت امید گفت:
    اخه آفاق در این مدت ما طوری رفتار کرده ایم که همه فکر می کنند ما برای آینده خود برنامه هایی داریم، تو آنقدر در طلاق اصرار داشتی که من اصلا فکر نمی کردم یک روز همراه تو با دوستان زیبا روبرو بشوم البته هنوز هم دیر نیست اگر تو از فکر طلاق منصرف شدی خیلی راحت می توانم تو را به عنوان همسرم معرفی کنم.
    با حرف های امید احساس خیلی بدی پیدا کردم و در حالیکه دلم می خواست همان موقع او را ترک کنم ولی باز یاد حرف های رامین افتادم، در آن لحظه واقعا فکر می کردم تصمیم گرفتن برایم دشوار است.
    سالها توانسته بودم که غرورم را در مقابلش حفظ کنم و عشق خود را نسبت به او بروز ندهم ولی حالا در آن زمان کم نمی توانستم تصمیم درست بگیرم چون هنوز ایمان کامل به حرف های رامین نداشتم و با اینکه با خودم کنار آمده بودم که کم کم احساسم را به امید نشان دهم ولی بعد از سالها هنوز نمی توانستم یکدفعه موضع خود را تغییر دهم.
    هنوز در فکر بودم که زیبا با فنجانی چای برگشت و با لبخند دلفریبی او را نگاه کرد و بعد چای را به دستش داد، از این رفتار او حس کردم قلبم تیر کشید و آن موقع فهمیدم راه سختی را در پیش دارم، راهی که با روحیه من سازگار نبود و من به هیچ عنوان نمی توانستم مثل بقیه زنها با امید رفتار کنم چون در سرشت خود نمی دیدم که محبت او را گدایی کنم.
    می دانستم که کافی است به امید بگویم حاضر به طلاق نیستم ولی از موقعیت بعدی خود اطلاع نداشتم و نمی دانستم با این کار امید به سویم می آید و یا همچنان خواهان ازدواج با زیبا باقی خواهد ماند، احتیاج به فرصت داشتم ولی چه زود زیر منگنه قرار گرفته بودم.
    هنوز در حال جدال با خودم بودم بدون اینکه متوجه گذشت زمان واطراف خود باشم، موقعی به خود آمدم که خانم دهخدا از من خواست تا به سر میز شام بروم که در آن زمان تازه متوجه شدم که من آخرین نفر هستم.
    وقتی به طرف میزشام رفتم امید و زیبا را دیدم که خندان کنار هم نشسته ان دو آهسته با هم حرف می زنند، در حالیکه به دنبال صندلی خالی می گشتم نگاهم به چشمان فرشته افتاد که با تاسف نگاهم می کرد و همین نگاه باعث شد که به خود بیایم و موقعیت را تشخیص دهم، احساس کردم دیگر توان تحقیر بیشتر از این را ندارم پس خود به خود به سوی صندلی کنار نیما رفتم و به رویش لبخند زدم و بدون توجه به حساسیت های امید در طی شام سعی کردم بیشتر با او گفتگو کنم حتی بعد از شام از او خواهش کردم که با هم کمی در باغ قدم بزنیم.
    نمی دانم چرا ولی می خواستم حالا که دلم را چنین می سوزاند او را عصبانی کنم. سعی کردم دیگر به حرف های رامین فکر نکنم، مدتی در سکوت قدم زدیم و بعد به نیما گفتم:
    آقا نیما شما هم فردا به کوه می روید؟
    احتمالا بله، چطور مگه؟
    می خواستم خواهش کنم و من همراه شما بیایم چون احساس می کنم مزاحم امید و زیبا هستم.
    با تاسف سری تکان داد و گفت:
    البته خوشحال می شوم که همراه شما باشم، راستش من برای شما احترام زیادی قائلم و واقعا از حرکات امید و زیبا ناراحت هستم و نمی دانم امید چکار کرده که زیبا را چنین همراه خود کرده، در حالیکه زیبا اصلا چنین دختری نیست.
    از اینکه حالا نیما هم به جمع دلسوزانم پیوسته بود بیشتر ناراحت شدم وقتی به سالن برگشتم نگاهم به چشمان امید افتاد که از خشم قرمز شده بود، در حالیکه هنوز کنار زیبا نشسته بود ولی نمی دانم چرا هر دوی آنها را ناراحت دیدم.
    از ناراحتی امید خوشحال نبودم و باز حرفهای رامین در گوشم تکرار می شد، خود به خود به سویش رفتم که وقتی مرا دید، دستش را دور شانه هایم انداخت و آرام کنار گوشم گفت:
    خوش گذشت.
    به سویش نگاه کردم و منهم آرام گفتم:
    نه خیلی دلم می خواست به جای نیما کمی با تو قدم می زدم ولی تو مشغول تر از آن بودی که مزاحمت شوم.
    ولی ای کاش مزاحم می شدی.
    دیگر تا آخر مهمانی صحبتی بینمان رد و بدل نشد، موقع خداحافظی در حالیکه از زیبا خداحافظی می کردیم نیما به کنارمان آمد و گفت:
    آفاق خانم فردا به دنبالتان می آیم تا با اتومبیل من برویم.
    سرم را تکان دادم و گفتم، متشکرم که امید پرسید:
    قراره با هم جایی بروید.
    بله خواستم مزاحم تو و زیبا نباشم برای همین قرار شد با آقا نیما فردا به کوه بیایم، تو که می دانی من اصلا کوه نورد خوبی نیستم و میترسم مثل دفعه قبل وبال گردنت شوم.
    در حالیکه سعی می کرد عصبانیت اش از صدایش پیدا نشود گفت:
    اصلا اینطور نیست. فردا من و آفاق با هم می آئیم و نیما جان شما، زیبا را بیاور.
    زیبا همچنانکه نگاهم می کرد گفت:
    ولی امید جان، من دوست دارم با تو بیایم.
    پس ناچار هستیم همه با هم و با یک اتومبیل برویم.
    زیبا گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ولی امید جان؟
    امید دیگر اجازه صحبت به او را نداد و همراه با تحکم گفت:
    همین که گفتم.
    بعد بازویم را گرفت و به طرف اتومبیل کشاند از فشار دستش فهمیدم بسیار عصبانی است، هنوز مدتی از حرکت اتومبیل نگذشته بود که داد زد:
    خب با نیما گرم گرفته بودی و چه با او صمیمی برخورد می کردی، واقعا که همه زنها موجودات کثیفی هستند، چطور به خودت اجازه می دهی که چنین جلوی چشم من با یک مرد غریبه اینطور رفتار کنی تازه قرار کوه نوردی هم بگذاری.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    ببخشید امید، آخه تو خیلی با زیبا صمیمی برخورد می کردی فقط خواستم تو را کمی عصبانی کنم.
    بس کن آفاق از همان سر شب با اون حرف ها و حرکات فهمیدم که خواب و خیالی جدید برایم داری تو می خواهی کاری کنی که زیبا را رها کنم و باز هم بازیچه تو شوم، از یک طرف طلاق می خواهی و از یک طرف ادعا می کنی که با زیبا گرم برخورد می کنم چطور فقط همین امشب متوجه شدی در حالیکه این موضوع دیگر کهنه شده است.
    تو فقط میخواستی جلوی چشمان من خودی نشان دهی و من را بگو با اینکه قراره ازدواج با زیبا را هم گذاشته ام اما حاضر بودم که فردا تو را به عنوان همسرم به همه دوستانش معرفی کنم فقط به شرطی که تو طلاق نخواهی، آفاق دیگر تمامش کن چون خسته شدم و نمی خواهم فکرم دوباره مشغول حرکات جدید تو شود.
    پس تو تصمیم ات را گرفته ای.
    بله ما حتی نامزد هم کرده ایم اما به طور خصوصی و دیگر این بازی های تو ثمر ندارد.
    در همان زمان فهمیدم که قافیه را باخته ام حتی اگر امید مرا دوست می داشت دیر به صرافت به دست آوردن او افتاده بودم، بعد از صحبت های رامین چه بهشتی برای خود ساخته بودم ولی ضربه امید چنان ناگهانی بود که تقریبا به حالت مرگ افتاده بودم و هرچه تلاش می کردم هوایی برای تنفس پیدا نمی کردم.
    اول سعی کردم با پایین کشیدن شیشه تنفس کنم ولی فایده ای نداشت، بدون توجه به حرکت اتومبیل در را باز کردم و با ترمز شدید امید و دستهایش که مرا به سوی خود می کشید به طرفش کشیده شدم و بعد از چند لحظه وقتی متوجه اطرافم شدم چشمان نگران او را دیدم و صدایش را شنیدم که مرتب صدایم می زد.
    وقتی کمی حالم بهتر شد گفتم:
    نگران نباش بهتر شدم، نمی دانم چرا احساس کردم نفسم بالا نمی آید.
    با نگرانی گفت:
    آفاق جان بهتر برویم بیمارستان چون من هیچ وسیله ای برای معاینه همراه ندارم.
    سرم را تکان دادم و لبخند تلخی زدم و گفتم:
    نه امید حالم خوبه.
    بعد سرم را از روی دستش بلند کردم و گفتم:
    نگران نباش تو که می دانی من چقدر پوست کلفت هستم مطمئن باش، حالا هم بهتره زودتر به منزل برویم.
    با اینکه هنوز نگران بود اما حرکت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
    آفاق تو از ناراحتی به این حال افتادی، من متاسفم که با تو چنین رفتاری کردم راستش درباره نیما خیلی تند حرف زدم واقعا خیلی خودخواه هستم ولی باور کن نیما لیاقت تو را ندارد.
    سرم را تکان دادم و با خود فکر کردم من در چه خیال و او در چه خیالی است ولی باز باید خدا را شکر کرد که متوجه نشد از خبر نامزدیش با زیبا چنین حالی شدم، در همان لحظه خود را آخر خط دیدم که دیگر ادامه این زندگی را ممکن نمی دیدم. وقتی به منزل رسیدیم امید تا در اتاقم مرا همراهی کرد و در حالیکه هنوز دستم در دستش بود گفت:
    باز هم متاسفم آفاق، خواهش می کنم نفرینم نکن چون من همین جوری در جهنمی دست و پا می زنم که حتی تو نمی توانی تصور کنی.
    سرم را تکان دادم و گفت:
    نه امید جان مطمئن باش من هیچ وقت تو را نفرین نمی کنم.
    بعد از شب به خیر به اتاقم برگشتم و ساعتی صبر کردم تا امید به خواب رود بعد دفترم را داخل کیفم قرار دادم و به روی صورت میلاد بوسه ای زدم و ارام اتاق را ترک کردم و با اتومبیل از پارکینگ منزل بیرون آمدم، قلبم به شدت می زد و هر آن منتظر امید بودم که سربرسد و مانعم شود. وقتی از منزل خارج شدم تازه توانستم نفس راحتی بکشم و بعد از اولین باجه تلفن شماره منزل رامین را گرفتم، وقتی گوشی را برداشت بدون اراده فقط توانستم بگویم رامین و اشک هایم جاری شد همانطور که گوشی را به دست داشتم پشت تلفن گریه می کردم و مدتی طول کشید تا توانستم آرام شوم.
    صدای رامین را شنیدم که می خواست خود را معرفی کنم، وقتی گفتم آفاق هستم با نگرانی که از صدایش پیدا بود پرسید:
    چی شده؟
    می خواهم ببینمت.
    آدرس را یادداشت کن، منتظرت هستم.
    تمام مدتی که در راه بودم تا به منزل رامین برسم اشک ریختم. وقتی رامین در خانه را باز کرد گفت:
    آرام باش آفاق.
    بعد مرا به سوی خانه اش برد، .وقتی وارد منزل شدیم مبلی را نشانم داد و برایم کمی آب آورد و گفت:
    من یک قهوه درست می کنم و تا تو آرام شوی آمده ام.
    بعد از مدتی که آرام شدم، کنارم نشست و گفت:
    امید متوجه شد که من و تو همدیگر را دیده ایم!
    نه رامین کاش این بود هنوز چند ساعت از اینکه مرا دلخوش کردی امید مرا دوست دارد نمی گذرد که فهمیدم او بدون خبرم نامزد کرده.
    با تعجب گفت: اشتباه نمی کنی؟
    سرم را تکان دادم و در حالیکه دوباره اشک در چشمانم جمع می شد. همه ماجرا را تعریف کردم، با تاسف سری تکان داد و بعد از مدتی فکر کردن گفت:
    سر در نمی آورم. چرا امید به من حرفی درباره اینکه با زیبا نامزد کرده نزده بود، شاید فقط خواسته اینطوری تلافی کار تو را دربیاورد.
    نه رامین، او حالا که عشق خود را پیدا کرده از اینکه مرا مثل یک جنس بنجل و کهنه به دور بیندازد عذاب وودان دارد من اگر قبول نکرده بودم که میلاد را به او بدهم او الان با افتخار خبر نامزدی اش را به من می گفت و برای بدست آوردن میلاد راحت مبارزه می کرد. آه، چرا رامین چرا امروز مرا چنین امیدوار کردی در این چند ساعت خودم را سلطان قلبش می دانستم ولی چه راحت خودم را در جمع آنها مسخره کردم.
    آفاق ولی هنوز برای تو فرصت هست، مگه نگفتی حتی نتوانست تحمل کند که نیما فردا تو را همراهی کنه.
    بسه رامین، تو هم فریب بازی های او را خوردی او هنوز هم دلش نمی خواهد من کسی را داشته باشم فقط از من نفرت دارد و همه چیز را با هم می خواهد، هم با زیبا زندگی عاشقانه ای شروع کند هم عذاب وجدان نداشته باشد و هم بنابر حکم از پیش تعیین شده اش من مورد توجه هیچ کس نباشم و رنگ خوشبختی را به خود نبینم. من به او خرده نمی گیرم انهم به خاطر علاقه ام به او، ولی دیگر نتوانستم خود را مسخره کنم پس از من نخواه که دوباره به طرف امید برگردم.
    باشه آفاق جان هر طور دوست داری، با اینکه با تو هم عقیده نیستم و هنوز به حرفم اعتقاد دارم ولی این را هم حق تو می دانم که دیگر نتوانی تحمل کنی فقط برای امید متاسفم که قدر ترا ندانست اما بعدا می فهمد که چقدر راحت خوشبختی را از دست داده است.
    هر دو مدتی سکوت کردیم، وقتی بلند شدم پرسید:
    کجا؟
    در حالیکه مرا بسوی خانه پدری می برد گفتم:
    می خواهم حرف هایی که به تو می زنم همه را به امید بگویی چون از فردا به آن شرکت نمی روم، به او بگو من هیچ مهری از او به خود ندیدم پس به مهریه اش هم احتیاج ندارم ولی خانه زیبایی برایش می سازم، خانه ای که عشق خود را نسبت به او و کودکم در ان چال کنم.
    به او بگو هیچ موقع نفرینش نخواهم کرد و از طرف من عذاب وجدان نداشته باشد و راحت زندگی کند چون مستحق یک زندگی راحت و خوشبخت است و فکر کنم منهم مستحق هر چه که برسرم آمده هستم.
    بگو به خاطر پدرم از او ممنون هستم که این چند سال را در زندان به سر برد و مرا هم به عنوان زندانبان خود تحمل کرد، تمام کارهایم را به وکیل ام می سپارم فقط یک خواسته دارم که دیگر برای دیدنم تلاش نکنه چون اگر او را در اطرافم ببینم کاری می کنم تا برای دیدنم به قبرستان بیاید.
    رامین نگاهم کرد و گفت:
    آفاق یه موقع کار مسخره ای ازت سر نزنه.
    تا لحظه ای که او را نبینم. ولی به محض مشاهده او اینکار را خواهم کرد، می خواهم قول بدهی که همه حرف هایم را به او بزنی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آهی کشید و گفت:
    آفاق تو الان ناراحت هستی مدتی را استراحت کن و به عقیده من به یک سفر برو، بعد می خواهم حتما تو را ببینم چون با بعضی از حرفهایت موافق نیستم و تو را آنقدر منطقی می بینم که بفهمی باید با همه چیز منطقی برخورد کرد.
    من تو را درک می کنم چون خودم هم این دوران را گذرانده ام. در حالیکه تو به عشق امید نسبت به خودت اعتقاد نداشتی ولی ما با هم زندگی عاشقانه ای را شروع کردیم پس ضربه ای که من تحمل کردم به مراتب شدیدتر از تو بوده و من ایمان دارم که تو می توانی روزی همه این عذاب ها را فراموش کنی.
    در همان حال به در خانه پدر رسیدیم از او تشکر کردم و پیاده شدم و زنگ در را به صدا درآوردم، وقتی پدر در خانه را باز کرد گفتم:
    اجازه می دهید دختر شکست خورده تان که دیگر هیچ چیز حتی غرورش را ندارد بخانه شما پناه بیاورد؟
    بیا عزیزم بیا که منتظرت بودیم.
    وقتی وارد شدن در آغوش مادر جای گرفتم و مادر گفت:
    آمدی اما خیلی وقت پیش منتظرت بودیم.
    با تعجب نگاهش کردم پدر د رحالیکه حلقه ای اشک در چشمانش بود بغلم کرد و گفت:
    تو چرا فکر کردی ما از زندگیت غافل هستیم ما همه نگرانت بودیم و چنین آینده ای را پیش بینی میکردیم بیا عزیزم و بدان دنیا به پایان نرسیده بلکه تازه برای تو شروع شده.
    بعد از مدتی به اتاقم آمدم و تا بحال که نزدیک صبح است به زندگیم فکر کرده ام ولی دیگر آنقدر خسته و درمانده ام که میخواهم به هیچ چیز فکر نکنم و فقط بخوابم.
    دو هفته از آمدنم بخانه پدر میگذرد که دراین مدت نتوانستم حتی اتاقم را ترک کنم با اینکه پدر و مادر و آرمان و آذین مرتب کنارم هستند و با من صحبت میکنند ولی همچنان د رخود غرق بودم و هیچکس را نمیدیدم تا امروز که آذین را گریان در مقابل خود دیدم دستم را گرفته و گفت :
    خواهر خوبم تا کی میخواهی اینطور ماتم زده در این اتاق خودت را زندانی کنی بخدا تو بغیر از خودت همه ما را هم عذاب میدهی .ما هیچکدام در این مدت نتوانسته ایم بزندگی خود فکر کنیم باور کن من از اینکه با شوهر و فرزندم راحت و خوشبخت زندگی میکنم و تو را اینطور غمگین و ماتم زده ببینم از خود خجالت میکشم.آرمان هم در این مدت بخانه خودش نرفته و پدر و مادر پیر و شکسته شده اند عزیز دلم بخاطر ما بخودت بیا و ببین ما تو را چقدر دوست داریم.
    تو ما را داری و ما هیچوقت تو را تنها نمیگذاریم اگر دراین مدت بخانه ات نمی آمدیم و بتو معترض نبودیم برای این بود که میدانستیم تو درچه حالی هستی و چه رنجی را تحمل میکنی و دوست نداشتیم بدانی که از همه حال و احوال تو با خبر هستیم فکر میکردیم حتما خودت امیدی به بهتر شدن زندگیت داری ولی دیگر تو را تنها نمیگذاریم.
    ما در این مدت با اینکه از تو دور بودیم ولی همراه تو زجر میکشیدیم و حالا هم همون حال و روز را داریم باور کن اگر فریبرز و پدر نبودند آرمان تابحال امید را کشته بود.
    حالا بگو چه میتوانیم برایت بکنیم چون همه ما دلمان میخواهد کمکت کنیم.
    حرفهای آذین تلنگری بود تا از آن حالت در آیم سعی کردم تمام افکار گذشته ام را دور بریزم و با تکیه بر خانواده ام بزندگی برگردم .من بدون امید و میلاد هم میتوانستم زندگی کنم حداقل باید بخاطر خانواده ام تلاشم را میکردم.
    بروی آذین لبخندی زدم و دستم را بطرفش گرفتم و گفتم:
    کمک میکنی؟
    دستم را گرفت و در بلند شدن مرا یاری کرد گفتم:
    میشه به مادر بگویی تا من دوش میگیرم یک غذای خوشمزه درست کند.
    صورتم را بوسید و گفت:
    قربان خواهر خوبم برم که همیشه رفتارش باعث الگوی ما بوده.
    با شوق از اتاق بیرون رفتم و با صدای بلند گفتم:
    مادرجان من خیلی گرسنه هستم.
    سرش را از در آشپزخانه بیرون آورد و لبخندی زد و گفت:
    تا تو پشت میز بنشینی من و آذین هم غذا را آماده میکنیم.
    وقتی بطرف میز غذاخوری رفتم پدر و آرمان را دیدم که با شوق نگاهم میکنند هر دو را بوسیدم و در حالیکه مینشستم گفتم:
    از فردا میخواهم بدنبال یک کار باشم چون اصلا حوصله بیکاری را ندارم.
    پدر خندید و گفت:
    اگر بدانی در مدت که فهمیده اند شرکت را واگذار کردی چقدر تلفن کرده اند و اعلام همکاری کرده اند و دوست داشته اند که تو با آنها بطور شراکت کار کنی.
    خندیدم و گفتم:
    خیلی خوبه یکی از آنها که بهتر باشه را انتخاب میکنم راستی پدر از شرکت چه خبر؟
    پدر نگاهی به ارمان کرد و گفت:
    فردای همان شب که آمدی استعفایم را فرستادم و برای آقای محمودی هم پیغام گذاشتم که دور من و خانواده ام را خط بکشه و گفتم که دیگر نه من و نه تو به شرکت نمیرویم البته اون مهریه تو بود و باید اول بتو میگفتم ولی نمیدانم چرا بجای تو تصمیم گرفتم.
    نه پدر چون خودم هم همین تصمیم را گرفته بودم و برای امید هم پیغام فرستاده بودم فقط یک وکیل خوب هم لازم دارم میخواهم کارهای طلاقم را انجام دهم.
    ارمان-تمام کارها انجام شده و امید را چنان تهدید کرده ام که حاضر شده بطور توافقی جدا شوید فقط منتظر بودیم که خودت بخواهی.
    هر چه زودتر بهتر ولی میخواهم اجازه یک کار را از شما بگیرم و اگر راضی نبودید اصلا انجامش نمیدهم.
    وقتی هر دو را دیدم که منتظر نگاهم میکنند گفتم:
    میخواهم روی خانه امید که مشغول ساخت آن هستند نظارت کنم چون آنجا خانه میلاد هم میشود دوست دارم او در خانه ای که مادرش ساخته زندگی کند.
    پدر در حالیکه خلقه اشکی در چشمانش میدرخشید گفت:
    باشه عزیزم فقط میخواهیم تو همان آفاق همیشگی باشی مقاوم و شجاع.
    واقعا شما درباره من اینطور فکر میکنید؟
    ارمان-فکر نمیکنیم بلکه اطمینان داریم.
    برویش لبخند زدم و گفتم:
    خوشحالم که شماها را دارم حالا راحت به زندگیم برمیگردم مطمئن باشید دیگر باعث ناراحتی شما نمیشوم.
    مادر در حالیکه مینشست گفت:
    عزیزم تو کی باعث ناراحتی ما شدی تو هر چه بدبختی کشیدی یک کلام حرف نزدی .ما اگر ناراحت بودیم بخاطر این بود که تو حاظر نبودی بخاطر ما دردل کنی که حداقل کمی سبک شوی.
    در همان حال که غذا میکشیدم سعی کردم که از موضوعات دیگر صحبت کنم از آرمان پرسیدم:
    پس مهدیس و مهشید کوچولو کجا هستند؟
    خونه هستند من و آذین تنها اینجا ماندیم چون نمیخواستیم تو از سر و صدای بچه ها ناراحت شوی و میدانستیم که تو به آرامش احتیاج داری.
    گفتم ممنون و به حرفهای آرمان و پدر درباره کار جدیدی که با هم شروع کرده بودند گوش کردم و بعد از شام خودم را مشغول دیدن تلویزیون نشان دادم و بعد از مدتی شب بخیر گفتم و به اتاقم برگشتم و مستقیم بسویت آمدم.
    حالا میتوانم فقط بتو بگویم که چقدر دلتنگ میلاد هستم و دلم میخواهد حتی یک لحظه صدایش را بشنوم شاید هر دوری را بتوانم تحمل کنم ولی مهر مادری احساسی نیست که بشود فراموشش کرد.
    وقتی احساس کنی جگر گوشه ات که دلت برایش پر میکشد تنها چند خیابان با تو فاصله دارد چه زجری است که تحمل کنی و بسویش نشتابی ای یار بی پناهان خدای مهربان مرا دریاب.
    امرزو بعد از سه هفته ترک منزل امید بالاخره دفتر زندگی مشترک سراسر غممان بسته شد وقتی وکیل زنگ زد و گفت که همه کارها بخوبی تمام شد فقط توانستم از او تشکر کنم و بسوی اتاقم بیایم چون احساس کردم امروز نمیتوانم به نقش بازی کردن ادامه دهم.
    هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای بلند مادر از اتاق بیرون آمدم و شنیدم که میگفت بیا آفاق بیا ببین کی آمده.
    گیج و ماتم زده پایین آمدم و آقای محمودی را دیدم که دست پله ها گرفته و روبروی پله ها ایستاده بود و همراه با لبخندی مرا نگاه میکرد.
    با شتاب بسویشان دویدم و میلاد را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم و بعد با اشکهایم شستم.صدای مادر را شنیدم که گفت:
    آفاق جان بخودت مسلط باش و بچه را اذیت نکن.
    نگاه میلاد کردم و دیدم او هم از دیدن اشکهایم میگرید فوری اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
    نه میلاد جان گریه نکن مادر چون تو خوشحاله که تو را دیده گریه میکنه.
    بعد بیاد اقای محمودی افتادم و بسویش برگشتم و او را هم دیدم که چشمانش تر است صورتم را بوسید و گفت:
    دخترم ما را حلال کن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    این حرف را نزنید شما برای من همیشه مثل پدرم بودید من حتی از دست امید ناراحت نیستم و خواهش میکنم به او سخت نگیرید چون این زندگی از پایه غلط بود و هر دو ضرر کردیم.
    سرش را تکان داد و گفت:همیشه فکر میکردم تو لایقترین زنی هستی که دیده ام بخاطر همین روی ازدواج تو و امید پافشاری کردم چون همیشه بهترین را برایش میخواستم ولی حالا متاسفم که امید نتوانست تو را خوشبخت کند.
    نه پدرجان امید هم تلاشش را کرد ولی ما برای هم ساخته نشده بودیم و این تقصیر هیچکس نیست بلکه این سرنوشت ما بود خواهش میکنم به امید کمک کنید او الان بشما احتیاج دارد.
    فقط میتوانم بگویم امید لیاقت تو را نداشت امروز امید گفت که میلاد رابیاورم و او را فعلا بتو بسپارم البته به شرطی که کار ساختمانش را رها نکنی.
    دخترم دیگر حوصله سر و کله زدن با امید را ندارم و در کارهایش دخالت نمیکنم چون از مدتی پیش او را تهدید کرده و به او هشدار داده بودم ولی گوش نکرد و منهم دیگه او را بحال خود گذاشتم.
    بعد میلاد را بوسید و خداحافظی کرد و رفت و من همچنانکه میلاد را در آغوش داشتم خدا را شکر کردم.
    مادرجان همان لحظه به پدر زنگ زد و خبر داد که امید فعلا میلاد را به آفاق سپرده و بعدازظهر تمام خانواده خوشحال دور هم جمع شدیم و آنروز بدون اینکه نقش بازی کنم با شادی با همه مشغول گفتگو بودم.
    امروز پدر با خوشحالی به منزل آمد و گفت:
    آفاق یک خبر خوب برایت دارم یک پیشنهاد کاری جدید بتو شده یعنی تاسیس یک شرکت بزرگ که هم درایران کار قبول کند و هم خارج از ایران کسیکه میخواهد شریک شود یک سرمایه دار خارجی است و اینطور که از وکیلش فهمیدم یکی از شیخهای عرب و همین حالا چند پیشنهاد در کشورهای عربی برای کار دارد.
    راستش وقتی صحبت کرد و منهم وکیلمان را خبر کردم و شرایط کاری را بررسی کردیم خیلی تعجب کردم حتی از وکیلش پرسیدم که به چه علت تو را انتخاب کرده و او گفت که طی بررسیهای بسیار و دیدن کار دختر شما ایشان را انتخاب کردیم درست همان کاری که تو دوست داشتی.
    حالا اسمش چیه؟
    تنها مورد گنگ این موضوع اینکه او نمیخواهد شناخته شود و همه کارهاش را وکیلش انجام میدهد البته دلیل این کارش را مشغله زیاد و داشتن شرکتهای متعدد که بهمین روال اداره میشوند ابراز کرد.
    بنظر شما مشکوک بنظر نمیرسید؟
    نه دخترم تو فقط بعنوان رییس این شرکت هستی که قید شده یغر از حقوق سالانه درصد خوبی هم از سود آن بهره مند میشوی و کلیه ضرر و زیان و عواقب کار بعهده آنهاست.
    تو باید فردا به ساختمانی که برای شرکت خریدند بروی چون خرید وسایل و دکور آن به عهده توست در ضمن در مورد استخدام کارمند و مهندسین شرکت اختیار کامل داری.
    صورتم را بوسید و گفت:
    بدلت بد راه نده و این را عنایتی از جانب خدا بدان و بخاطر آن کسی که بتو اطمینان کرده سعی کن آن را شرکت خودت بدانی و از جان و دل برایشان کار کنی.
    امروز دو ماه از کارم در شرکت جدید میگذرد چنان در این مدت سرگرم کارم بودم که خوشبختانه دیگر به گذشته کمتر فکر میکنم فقط شبها که میلاد را در آغوش خود گرفته و میخوابانم خودبخود پرنده خیالم چند خیابان آنطرفتر پرواز میکند و در همانحال فکر میکنم آیا او به من فکر میکند.
    امروز بعد از دو ماه که درقطر بودم بدون خبر بخانه بازگشتم و میلاد را ندیدم وقتی از مادر پرسیدم با نگرانی گفت:
    عزیزم مدتی است که وقتی تو نیستی خانم محمودی بدنبال میلاد می آید و او را به منزلشان میبرد البته قرار بود تو از این موضوع آگاه نشوی چون خانم محمودی نگران بود که اگر بفهمی برداشت منفی از این قضیه کنی.
    آنها فقط دوست داشتند در مدتی که تو نیستی نوه خود را ببینند ولی بمحض اطلاع از برگشت تو همیشه او را زودتر می آوردند البته اول فکر میکردیم که خود میلاد بهت بگوید ولی وقتی میلاد حرفی نزد ما هم طلاح ندانستیم تو را نگران کنیم تنها قصد آنها دیدار میلاد است چون بالاخره آنها هم به نوه خود علاقه مند هستند و از طرف دیگر میلاد بوجود پدرش احتیاج دارد و تو نمیتوانی همیشه تو را دور از امید نگه داری.
    درسته که ما هم از امید دلخوشی نداریم ولی هر چه باشد او هم به میلاد علاقه دارد و حقشه که گاهی او را ببیند.
    با تعجب پرسیدم:
    ولی میلاد مرتب با من تماس میگرفت و صحبت میکرد.
    مادر با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
    او از خانه آقای محمودی زنگ میزده.
    شما هر موقع که من میرفتم به آنها خبر میدادید؟
    نه عزیزم نمیدانم خودشان از کجا باخبر میشدند حتی از برگشتت هم خبر داشتند و او را قبل از آمدن تو می آوردند همین حالا زنگ میزنم که میلاد را بیاورند.
    در حالیکه بطرف اتاقم میرفتم گفتم:
    نه مادر فعلا لازم نیست.
    وقتی به اتاقم رفتم خود را روی تخت رها کردم و به میلاد فکر کردم از این وضع نگران بودم و دوست نداشتم که میلاد گاهی کنار من و گاهی کنار امید باشد چون میترسیدم که از نظر روحی دچار مشکل شود .
    در این مدت میلاد هر شب زنگ میزد حتی یکبار نپرسیدم روز را چکار کرده و یا گوشی را به مادر بدهد و همین باعث شده بود که نفهمم از کجا تماس میگیرد کم کم رفتارهایم با میلاد از جلوی چشمانم گذشت و فهمیدم در این مدت چقدر از میلاد دور شده بودم فقط شبها موقع خواب او را میدیدم و کمی کنارش مینشستم تا بخواب رود حتی بعضی شبها هم که دیرمی آمدم او بخواب رفته بود بدون اینکه او را ببینم.
    وای که من چه کرده بودم در این مدت بجای اینکه جای خالی امید را برایش پر کنم حتی خودم هم از او غافل شدم فقط به پروژها و کارهایم فکر میکردم و چنان خود را غرق کار کرده بودم که مسئولیت مادری را فراموش کرده بودم بعد وقتی به میلاد تنهایم فکر کردم اشکهایم جاری شد و فهمیدم که من لیاقت مادر بودن را ندارم و آنقدر اشک ریختم تا بخواب رفتم.
    امروز صبح اول وقت به مطب رامین رفتم که منشی او گفت متاسفانه امروز صبح دکتر وقت ندارد در همین موقع خود رامین وارد مطب شد و تا مرا دید لبخندی زد و گفت:
    بالاخره آمدی از کی تابحال منتظرت بودم.
    به منشی نگاه کردم و گفتم:
    ولی مثل اینکه بد موقعی آمدم چون وقت نداری میروم بعد از ظهر یا فردا می آیم.
    گفت بله واقعا وقت ندارم بعد رو به منشیش کرد و گفت:
    خانم تمام وقت بیماران صبح را لغو کن یک کار فوری برایم پیش آمده و باید بروم.
    بعد چشمکی بمن زد و از مطب خارج شد و من زر حالیکه از این کار او خندم گرفته بود به منشی نگاه کردم داشت داشت از دو بیماری که آنجا بودند عذرخواهی میکرد و بعد برای آنها برای بعداز ظهر وقت میداد که وقتی مرا هنوز سرپا در کنار میزش دید گفت:
    خانم شما که خودتان دیدید دکتر رفت ولی اینطور که معلوم بود با شما خیلی آشنا بود هر وقت آمدید بین بیمارها شما را میفرستم.
    بعد از تشکر خارج شدم و بنز رامین را دیدم و بسویش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:
    سلام رامین کار درستی نکردی حداقل آن دو بیمار را ویزیت میکردی.
    در حالیکه حرکت میکرد گفت:
    وقتی تو را دیدم دیگه نتوانستم خیلی وقت بود که منتظرت بودم.
    خندیدم پرسیدم:
    چرا؟حتما فکر کردی بعد از جدایی از امید منهم به جمع بیمارانت اضافه میشوم.
    روز اول بتو گفتم باهوشی ولی حالا میتوانم حرفم را پس بگیرم.
    چرا؟چون بیمارت نشدم؟
    نه چون فکر میکردم میفهمی که باید زودتر به دیدنم بیایی.
    حقیقتا دلم میخواست به دیدنت بیایم ولی میخواستم گذشته خود را فراموش کنم و تو هم جزیی از آن گذشته بودی.
    سرش را تکان داد و پرسید:
    حالا میخواهی به گذشته برگردی؟
    نه ولی مثل اینکه هر وقت به مشکل بر میخورم یاد تو می افتم.
    پس ایندفعه یادم باشه حق ویزیتم را جلوتر بگیرم چون تو از اونهایی هستی که حق ویزیت رو پرداخت نمیکنی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    حتما حالا چقدر میشود؟
    هر چی بگم قبول میکنی؟
    چاره ای هم دارم؟
    بله میتوانی به پزشکهای دیگر مراجعه کنی فکر نکنم آنها در مقابل ویزیت طرح یک ساختمان از تو بخواهند راستی کجا برویم؟
    نمیدانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امروز دوست دارم به دربند برویم.
    بعد از مدتی سکوت پرسید:
    چه میکنی منظورم بعد از جداییست؟
    یعنی تو خبر نداری؟
    از کجا باید خبر داشته باشم؟
    از بیمارت مگه دیگه نمی آید؟
    کمی مکث کرد و گفت:
    هنوز که بیمارم است ولی تو که دیگه همسرش نیستی.
    رامین اگر بخواهی مثل یکی از مهره های او با من رفتار کنی لطفا همینجا نگه دار تا پیاده شوم چون من خبری بیشتر از اونچه که امید بتو گفته ندارم.
    نگاهم کرد و چند لحظه ای با صدای بلند خندید و بعد گفت:
    میدانی آفاق بنظرم امید حق داشته تو را بعنوان رقیب بازی انتخاب کنه چون بازی کردن با تو حس خوبی به آدم میدهد حالا میفهمم امید چه میگفت و چرا نمیتوانست براحتی یک رقیب دیگه پیدا کنه چون تو به وقتش خوب دست آدم را میخونی بله امید هنوز از تو خبرهایی بمن میدهد و تا چه اندازه اش را نمیدانم البته امیدوارم حالا که فهمیده ای امید ازت خبر دارد نخواهی به قبرستان سفر کنی.
    خندیدم و گفتم:
    نه حالا زندگیم را بیشتر از امید دوست دارم .
    با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
    واقعا به این زودی فراموشش کردی؟
    نه فراموشش نکردم بلکه چنان خودم را غرق کار کرده ام که هیچکس را بیاد نمی آورم و دوست دارم آنقدر به این کار ادامه دهم که هرگز امید را بیاد نیاورم.
    بنظرت امید ارزش اینکار را دارد؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    متوجه نمیشوم منظورت چیه!
    با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
    آفاق باز که به بیراهه زدی این راهی که تو در پیش گرفته ای فقط انتهایش همان قبرستان است.
    تمام راهها با آنجا ختم میشود نکنه راه زندگی جاویدان را پیدا کرده ای؟
    اگر وجود داشت پیدا میکردم چون مثل تو بی فکر نیستم منهم راهم بالاخره به قبرستان ختم میشود ولی این راهی که درپیش گرفته ام در آن زندگی وجود دارد خانواده و اطرافیانم را میبینم و از حالشان خبر دارم و هر وقت احتیاج داشتند کمکشان میکنم و اگر احساس کردم کسی میتواند کمکم کند از او کمک میخواهم.
    میدانی بخودم و ایندم و حتی به گذشته ام فکر میکنم و از آنها فرار نمیکنم به گذشته فکر میکنم که بدانم خطاهایم از کدام نقطه بوده و دلیل آن چه بوده و حالا سعی میکنم که خطایم را تکرار نکنم و این راه من است اما راه تو صبح بلند میشوی خودبخود لباس میپوشی تا بتوانی از خانه خارج شوی و باز بطور خودکار میدانی باید غذا بخوری چون با معده خالی و گرسنه نمیتوانی کار کنی و بعد سرکارت میروی و سعی میکنی یک طرح بهتر بکشی تا شب که بخانه برمیگردی چون احساس خستگی میکنی و بخواب احتیاج داری.حالا با اینهمه کار به چه میرسی و با پولهایی که بدست می آوری چه میکنی منظورم اینست که از این مجتمع یا برج یا ساختمانهایت که یکی از قلبی زیباتر هستند چقدر لذت میبری و با سودی که بدست می آوری چه چیز جدیدی میخری و به چه تفریحی میپردازی تو از افتخارهایت لذت برده ای و نه از پولهایت و بنظر قبرستان یعنی همین ولی اگر تو در کنار هر مجتمع با برج با ساخت یک مجموعه آپارتمانهای کوچک آنها را با سود کمتر د راختیار بی خانمانها قرار دهی بنظرت احساس خوبی پیدا نمیکنی تا بحال فکر کرده ی یک مقدار از سودها ی تو میتواند زندگی یک خانواده را از فقر نجات دهد.
    از همه اینها گذشته تو حتی تا بحال به خانواده ات فکر نکردی به مادرت که اگر زودتر از سر کار برگردی و کنارش بنشینی و کمی به درد دل او گوش کنی چقدر دلش را شاد میکنی و یا به خواهر و برادرت سر بزنی تا از مشکلات آنها آگاه شوی و یا حتی چند ساعتی در کنار پدرت بنشینی و کمی با او صحبت کنی و سربسرش بگذاری و یا دست هر دو را بگیری و آنها را شام ببری بیرون اصلا تابحال چنین لذتی را تجربه کرده ای.
    لحظه ای به پدر امید فکر کرده ای که چقدر تو را دوست دارد و تو برایش همان دختری بود که سالها آرزویش را داشت و تو در این مدت حتی یکبار تلفنی با او صحبت نکرده ای و از همه اینها مهمتر تا بحال به کودکت فکر کرده ای که با جدایی تو و امید چه روزگاری را میگذراند و چطور تبدیل به توپ فوتبال شده که حالا نه پدر دارد و نه مادر میدانی او بدبخت تر از همه مهره های پیاده شطرنج شماست.
    تو حالا که طلاق گرفته ای و سرپرست او هستی باید جای دو نفر را برای بگیری در حالیکه او حالا حتی تو را هم دیگر ندارد.
    تو الان اعتماد به نفست خیلی بیشتر شده چون در عرض 3 هفته امید را مجبور به جدایی کردی بدون اینکه یک لحظه اجازه صحبت به او بدهی و با بخشیدن چنان شرکت بزرگی به او فهماندی که حتی مهریه چنین بالایی هم در برابر تو پشیزی ارزش ندارد و شاید دو ماه نکشید که صاحب یک شرکت به مراتب بزرگتر و پولدارتراز آن شدی.
    آفاق تو واقعا به راهی که در پیش گرفته ای فکر کرده ای؟
    فریاد زدم:
    بسه رامین همه حرفهایت درست است و من مثل همیشه فقط بخودم فکر کردم و حتی جگر گوشه ام را فراموش کرده ام و دراین مدت هیچ لذتی نبرده ام و مثل سالهای قبل حالا که کارم گرفته آنقدر شبها خسته هستم که فقط صدای سلام مادرم را میشنوم حتی به صورتش نگاه هم نمیکنم من هیچوقت معنی زندگی را نفهمیدم و حالا تو بگو چکار کنم منکه گفتم به مشکل برخوردم.
    اشکهایم سرازیر شد وقتی بخود آمدم که اتومبیل از حرکت ایستاد و رامین صدایم کرد که پیاده شوم.در سکوت کنار هم پیش رفتیم رامین جای زیبایی را انتخاب کرد و نشست و سفارش چای داد وقتی چاییش را خورد چشم را مناظر اطراف گرفت و بمن که همچنان نگاهش میکردم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
    آفاق معذرت میخواهم که با این لحن با تو صحبت کردم آنشب که تو را بخانه پدرت رساندم و صبح کلید اتومبیل را به امید دادم و او را از قصدت آگاه کردم امید انتظارش را داشت چون همان شب متوجه رفتن تو شده بود و بمن گفت که از خیلی وقت پیش چنین روزی را پیش بینی میکرده ولی از بقیه حرفهای تو خبر ندارد من نتوانستم حرفی به او بزنم ولی او مرتب پیش من می اید و از تو هم صحبت میکند از اینکه از مهرت گذشتی و آرمان با تهدید او را مجبور به طلاق تو کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزی پیشم آمد و گفت امروز مسئله طلاق تمام شد ولی مشکلی دارد و آنهم مربوط به میلاد هم ناراحت بود که او را از تو گرفته و هم بتو اطمینان نداشت چون تو هیچ تلاشی برای نگهداری میلاد نکردی ولی میدانست که تو از دوری میلاد بسیار ناراحت هستی.
    او عقیده داشت که تو وقتی مشغول بکار میشوی چطور تمام دنیا را فراموش میکنی و همین امر را رمز موفقیتت میدانست و حالا بعد از طلاق عقیده داشت که تو بیشتر فعالیت بیشتر میکنی تا هم موضوع طلاق را فراموش کنی و هم لیاقتهای خود را بهتر نشان دهی و با اینکار تو ممکن است اگر میلاد را بتو دهد باعث شود نتوانی از او خوب نگهداری کنی و از طرفی عذاب وجدان داشت و از من کمک خواست که گفتم میتوانی امتحان کنی و بطور موقت میلاد را به او بسپاری شاید واقعا آفاق آنطوری که تو فکر میکنی نباشد.
    در جوابم سری تکان داد و گفت با اینکه صد در صد مطمئن هستم ولی باشه و اینطور شد که او را بتو سپرد البته بمن گفت بخاطر میلاد باید هنوز تو را زیر نظر داشته باشد چند ماه بعد که او را دیدم خیلی ناراحت بود و میگفت هنوز چند روز نبود که از کویت برگشته بودی که دوباره به قطر رفتی و چند ماهی هست که آنجا هستی و گفت وقتی دیده حتی مواقعی که ایران هستی دیر بخانه میروی برای همین وقتی میدانست تو نیستی فوری مادرش را میفرستاد که میلاد را بیاورد و در این مدت کارش را کم میکرد که بتواند اوقات بیشتری را با میلاد بگذراند بعد هم بخاطر تو قبل از برگشتت او را بخانه برمیگرداند.
    کم کم فهمیدم واقعا تو دو رویه سکه داری یعنی به همان اندازه که میتوانی باعث خوشبختی مردی باشی بهمان اندازه هم باعث بدبختی او هستی و من در این مدت شاهد ناراحتی امید نسبت به سرنوشت میلاد بودم.
    کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
    آفاق اگر حرفهایم درست نیست بگو شاید موردی باشد که من ندانم؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    نه تابحال حقیقت محض بوده.
    لبخندی زد و گفت:
    نمیخواهی از خودت دفاع کنی؟
    نه فقط بگو چطور باید خود را مجازات کنم؟
    آهی کشید و گفت:
    مجازات چه فایده ای برای میلاد دارد بنظر من حالا تو قبل از هر کاری باید فکر کنی یک مادر هستی فقط به این توجه کن.
    بنظرت باید کارم را ترک کنم؟
    آفاق تو اصلا راه میانه را بلد نیستی تو هم میتوانی کار کنی و هم میتوانی مادر و هم پدر برای میلاد باشی چون کار تو از 8 صبح تا 2 باید باشد و بعدازظهرت مختص میلاد باشد و در کنار میلاد به خانواده ات هم برسی.
    واقعا از تو بعیده این یک برنامه ریزی ساده است ولی مثل اینکه مغزت فلج شده.اصلا من فکر کنم تو هنوز در شوک هستی درست نمیگویم آفاق؟اما تو باید بدانی که دیگر همسر امید نیستی و باید قبول کنی که به عشق او امیدوار نباشی و او را فراموش کنی.
    با این حرفهایش دیگر نتوانستم خود را نگه دارم دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و خیره نگاهش کردم و گفتم:
    نه خواهش میکنم تمامش کن چون هیچ چیز تغییر نکرده ولی صدایی در مغزم فریاد میزد چرا امید دیگر متعلق بتو نیست.
    نمیدانم چقدر گذشت با خیس شدن صورتم و بعد با سیلی که به صورتم خورد بخود آمدم و سرم را بلند کردم و رامین را دیدم که پرسید:
    بهتر شدی؟
    با صدایی که بزور از دهانم خارج میشد گفتم
    بله و بعد با سردرگمی پرسیدم:
    من یکدفعه چرا اینجوری شدم؟
    کنارم نشست و گفت:
    آفاق واقعا نگرانت هستم یعنی از همان شب که گریان پیشم آمدی متوجه شدم که چشمانت و گفتارت حالت عادی ندارد حتی بتو گفتم بعد از چند روز دوست دارم تو را ببینم اما نیامدی تا امروز از لحظه ای که دیدمت باز از حالت نگاهت فهمیدم که حال عادی نداری.
    چی میگی رامین مدتهاست که یک زندگی عادی دارم و همه کارهایم را خوب انجام میدهم.
    نه آفاق درسته که تو از نظر کار یموفق بودی ولی سعی کردی از کسانی که حساسیت بیشتری به آنها داری فرار کنی من اینرا از تمام حرفهای امید میفهمیدم ولی تا خودت پیشم نمیآمدی نمیتوانستم کاری انجام دهم.از همان اول که دیدمت تصمیم گرفتم با حرفهایم تو را به اوج انفجار برسانم و این حالت تو همان اوج انفجارت بود.
    بعد با تاسف پرسید:
    هنوز عاشقش هستی؟
    بهش فکر نکرده ام.
    تو باید بهش فکر کنی و چندین بار این جمله امید را که بتو گفت از ترس اینکه زیبا رهایش کند او را نامزد خود کرده را به یاد آوری و آنرا برای خود حلاجی کنی و کم کم باهاش کنار بیای.
    میدانم که در بدترین لحظه این ضربه بتو وارد شده یعنی درست بعد از اینکه من تو را از عشق امید مطمئن کردم واقعا متاسفم نمیدانم این چه سرنوشتی است که تو داری چون اگر من میدانستم که امید نامزد کرده هیچوقت بتو این حرفها را نمیزدم.
    درست روزی این حرفها را شنیدی که چند ساعت پیش در فکرت امید را عاشق وشیدای خود میدانستی و اینها باعث شوک در تو بود آفاق تو روزهای سختی رادر پیش داری پس بذار کمکت کنم خواهش میکنم.
    به امید کمک کردی؟
    با دقت نگاهم کرد و پرسید:
    دوست داری از امید بدانی؟
    بله خیلی دلم میخواهد بدانم او و زیبا در چه حالی هستند؟
    قراره عقد و ازدواج را برای سال اینده تعیین کرده اند.
    از نظر روحی چطوره؟
    نمیدانم آفاق شاید حق با تو بود که میگفتی امید از نظر وجدانی ناراحت است چون حالا آنطور پریشان نیست و خیلی آرام شده و راحت درباره تو و میلاد صحبت میکند البته درباره زیبا کم صحبت میکند و حتی بارها از او خواسته ام که بگوید حالا با زیبا احساس خوشبختی میکند یا نه ولی او فقط میخنند و میگوید چرا نباید احساس خوشبختی کنم.
    امید خیلی باهوشه و درباره موردی که نخواهد کسی از آن سر در آورد کاملا موفق عمل میکند باور کن من مطمئن هستم که او همه مسائل زندگیش را با من در میان نمیگذارد.
    در خلال حرفهایش توانستم درباره تو ازش بپرسم و متوجه شدم که هنوز مراقب توست بعضی مواقع میخندد و میگوید آفاق آنقدر مشغول است که حتی اگر کفشهایش را لنگه به لنگه بپوشد و برود سرکار متوجه نمیشود باور کن تابحال کسی را ندیده ام که چنین خود را غرق کار کند.وقتی این حرفها را میزد
    نمي داني چه برق لذتي در چشمانش مي ديدم و حالا نگران روزي هستم كه تو بخواهي ازدواج كني، مي ترسم تو را دوباره اذيت كند.
    - دكتر باز هم اعتقاد داريد كه مرا دوست دارد؟
    سرش را تكان داد و گفت:
    - آفاق حقيقتا نمي دانم البته ديگر مثل آن موقع معتقد به اينكه به تو علاقه زيادي دارد نيستم ولي هنوز نتوانسته ام درون حقيقيش را ببينم و اعتراف مي كنم كه كسي را به باهوشي او نديده ام اما از يك چيز مطمئن هستم و اينكه اين حالت تو آرزوي هميشگي اوست و اگر تو تغيير كني شايد در تلاطم روحيش احساس واقعي اش را نسبت به تو بدانم.
    - ديگر چه اهميتي دارد؟
    - يكي از اهميت هايش اين است كه زيبا ديگر بازيچه اش نمي شود چون اگر در اين تلاطم روحي قرار گيرد موقعيت زيبا در خطر است.
    آفاق سعي كن با عشق اميد كنار بيايي تو در آينده موقعيت هايي داري كه مي تواني با يك انتخاب مناسب خوشبخت شوي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تا بعدازظهر در مورد موضوعات مختلف صحبت كرديم و او مرا به منزل رساند و حالا واقعا خوشحالم كه با رامين آشنا شده ام چون بعد از صحبت با او احساس آرامش مي كنم و دوست دارم در راهي كه نشانم داده قدم بگذارم.
    امروز حدود پنج ماهي از ملاقات من و رامين مي گذشت كه به يادش افتادم و چون ميلاد براي ديدن اميد رفته بود من هم فرصت را مناسب دانستم كه به ديدار رامين بروم. وقتي وارد مطبش شدم و اسم خود را به منشي او گفتم، نگاهي به من كرد و با او تماس گرفت و بعد از لحظه اي گوشي را گذاشت و گفت:
    - خانم صادقي، دكتر گفتند حاضر به ملاقات با شما نيستند و خواهش كردند به هيچ عنوان ديگر سعي نكنيد به ديدن او بياييد.
    در حاليكه هم از حرف هاي رامين ناراحت بودم و هم از اينكه به وسيله منشيش اين پيغام را برايم فرستاد، حرص مي خوردم از مطبش بيرون آمدم و به خانه برگشتم و ساعت ها به او فكر كردم.
    ساعت ده شب بود كه مادر صدايم كرد و گفت:
    - شيواست، گوشي را بردار.
    وقتي گوشي تلفن را برداشتم بعد از احوالپرسي پرسيد:
    - آفاق، تو و اميد با اينكه از هم جدا شده ايد هنوز براي هم جاسوس مي گذاريد.
    - يعني چه؟
    - همان اقايي كه يك دفعه در خانه ما ملاقاتش كردي تماس گرفت و گفت به همان صورت مي خواهد تو را ببيند و منهم گفتم خبرت مي كنم.
    - بهش بگو فردا صبح به ديدنش مي آيم.
    بعد از خداحافظي تماس را قطع كرد، فهميدم باز پاي اميد در ميان است ولي هر چه فكر كردم دليل آن را نمي دانستم درحاليكه در اين مدت سعي كرده بودم به نصيحت هاي رامين عمل كنم و حال هم كارم را داشتم و هم به ميلاد و خانواده ام مي رسيدم و هم مجتمعي كه او به طور مثال برايم گفته بود در حال ساخت داشتم، ديگر نمي دانم فردا مي خواهد درباره چه صحبت كند.
    امروز صبح زود به منزل شيوا رفتم و رامين را منتظر خود ديدم، شيوا هم به بهانه حمام كردن ما را تنها گذاشت.
    با تعجب پرسيدم:
    - رامين اتفاقي افتاده؟
    - بله اميد باز نسبت به تو حساس شده.
    - منكه اصلا به كسي توجه ندارم و سرم به كار خودمه، البته ديگر مثل سابق زندگيم كارم نيست و به نصيحت هاي تو گوش كردم.
    - خوشحالم ولي اين بار اميد نسبت به رابطه من با تو حساس شده.
    با تعجب پرسيدم:
    - كدام رابطه، ما نزديك پنج ماه است همديگر را نديده ايم.
    خنديد و گفت:
    - خدا را شكر كه نديده ايم وگرنه حالا بايد خودم را جايي پنهان مي كردم. آفاق اين اميد عجب كينه اي من كه قيد معالجه او را زدم ولي مي داني براي من هم جاسوس گذاشته، همان منشيم.
    آهي كشيدم و پرسيدم:
    - رامين چطور اينقدر خونسرد هستي و مي خندي، منكه دارم از ترس سكته مي كنم.
    - خب تو حق داري چون من جاي تو نيستم، ولي آن روز كه تو را رساندم تازه وارد خانه شده بودم كه اميد سراسيمه به خانه ام آمد و تهديدم كرد و گفت كه من نسبت به تو نظر دارم.
    تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد و با ترس گفتم:
    - يعني هيچ راه نجاتي نيست، مگر قرار نبود تو او را معالجه كني؟
    - آفاق نمي توانم چون او با من صادق نيست و خيلي باهوشه و من نتوانستم آخر بفهمم اين ريشه حسادتش در چيست، به نظرم بهتر است تو با يك فرد ورزشكار قوي ازدواج كني تا بتواني از دستش راحت شوي فقط خواستم تا تو را ببينم و بگويم ديگر مرا معاف كني.
    درحاليكه هنوز كمي دلشوره داشتم وقتي متوجه شدم اميد چقدر او را ترسانده كه چنين حرف مي زند آنقدر خنديدم كه احساس كردم روده هايم درد گرفته، عصباني شد و گفت:
    - بله خنده ام دارد، ديوانه فقط به خاطر يك روز كه با تو گذراندم آن هم پنج ماه پيش هنوز به من شك دارد.
    - حالا نظرت چيست؟ به نظرت هنوز عاشقانه مرا دوست دارد؟
    پوزخندي زد و گفت:
    - به نظرم هنوز عاشقانه به دنبال بر هم زدن زندگي توست، نمي دانم چطور اين موجود را دوست داري؟
    - ولي ديگر او را دوست ندارم بلكه از شما خوشم مي آيد.
    دست هايش را به حالت تسليم بالا آورد و گفت:
    خواهش مي كنم آفاق به من رحم كن، من اصلا اهل زن گرفتن نيستم.
    دوباره با صداي بلند خنديدم و او هم اين بار همراهم خنديد و بعد بلند شد و گفت:
    - بهتره بروم. ولي هنوز خداحافظي نكرده بود كه برگشت و گفت:
    - نه بهتر است اول تو بروي چون اگر تعقيبت كرده باشند و به گوشش برسانند كه من از اين در خارج شده ام واي به حالم، تو رو به خدا مريض هاي مرا مي بيني ويزيت كه نمي دهند تازه قصد جانم را هم مي كنند. باور كن اگر مي دانستم مخترع اين شطرنج چه كسي بوده يك مقاله اي عليه او مي نوشتم.
    در حاليكه هنوز مي خنديدم، بلند شدم و چشمم به شيوا افتاد كه او هم متوجه موضوع شده بود و در حاليكه مي خنديد گفت:
    - آقاي دكتر حالا اگه اين اميد بفهمه اينجا مركز جاسوسي شما و آفاق بوده، فكر كنم اينجا را به كل منفجر كنه. آفاق ما از دوستي تو گذشتيم شما اگر هم بميريد دست از اين دشمني بر نمي داريد. خب زود باش به جاي اينكه وايسي و بخندي تا نيامده و هردويتان را اينجا نديده برو.
    با حرف شيوا هر سه شروع كرديم به خنديدن و بعد از مدتي از خانه شيوا بيرون آمدم و مستقيم به شركت رفتم و بعد از ظهر از منزل به شيوا تلفن كردم تا صدايم را شنيد، زد زير خنده و گفت:
    - نمي دانم اميد چه بلايي سر اين بيچاره آورده بود كه اينقدر مي ترسيد.
    - كي رفت؟
    - يك ربع بعد از رفتن تو، چند تا بد و بيراه به اميد گفت و رفت. راستي تو فكري براي اين اميد نمي خواهي بكني؟
    - خودم كه چيزي به نظرم نمي رسه يعني هنوز كاري نكرده ولي اگر حركتي ازش سر زد يك فكر درست و حسابي برايش مي كنم. شايد هم بروم پيش آقاي محمودي و از او كمك بخواهم.
    بعد خداحافظي كرديم و تماس را قطع كردم، درحاليكه خود هم نمي دانستم در آينده با اميد چه بايد بكنم.
    بعد از ديدارم با رامين سعي كردم بنابر نصيحت هاي او به زندگي با نگاهي تازه بنگرم، اول ساعات كارم را كم كردم و سفرهاي خارج تا آنجايي كه امكان داشت به عهده بقيه مهندسين گذاشتم مگر در مواقعي خيلي حساس . بعد سعي كردم به ميلاد برسم و با هم به ديدار اقوام مي رفتيم. اوايل همه آنها از ديدنم تعجب مي كردند چون سالها بود كه مرا كمتر مي ديدند مگر در شرايط خاط ولي كم كم خودم هم متوجه شدم كه وقتي در وجمع هستم روحيه ام خيلي بهتر مي شود و بعد از مدتي احساس كردم كه طرز لباس پوشيدن و ظاهرم برخلاف گذشته برايم مهم شده و بيشتر به طرف آينه كشيده مي شوم و ديگر مثل سابق از اينكه لباسم هميشه تيره باشد خوشم نمي آمد، دوست داشتم از رنگهاي شاد هم استفاده كنم.
    همين كه لباس مي پوشيدم به طرف آينه مي رفتم و با دقت آن را بررسي مي كردم و مدل و رنگ آن را طوري انتخاب مي كردم كه مرا زيبا نشان دهد و اين تغييرها باعث تعجب همه شده بود، ولي خودم احساس بهتري پيدا كرده بودم و در روابط با ديگران آن حالت انزوا را در خود نمي ديدم بلكه در صحبتهايشان شركت مي كردم و اگر هم از موردي خوشم نمي آمد خيلي راحت بيان مي كردم و ديگر مثل گذشته به خاطر اينكه مي ديدم عقايدم با آنها فرق دارد خودم را از جمع دور نمي كردم. با گذشت زمان كم كم متوجه شدم كه عقايد من و علي خيلي به هم نزديك است و همين هم عقيده بودنمان خود به خود باعث صميميت بيشتر ما مي شد حتي در بعضي موارد متوجه شدم خيلي راحت حرفهايي را با او در ميان مي گذارم كه در گذشته هميشه در خود دفن مي كردم و فقط مي توانستم در خلوت با تو بگويم.
    به مرور در تفريح ها بيشتر با بقيه همراه مي شدم و حتي هر جمعه صبح هاي زود به كوه مي رفتم و از اين تفريح سالم لذت مي بردم و با راهنمايي علي به مطالعه كتابهاي مختلف پرداختم، كتابهايي كه قبلا مطالعه نمي كردم مثل كتاب شعر، روانشناسي و فلسفي و بيشتر صحبت هاي ما در حول و هوش تفسير همان كتاب ها از ديدگاه خودمان بود.
    امروز از صحبت هاي مادر متوجه شدم كه صميمت من و علي باعث شايعاتي درباره ما شده، درحاليكه ناراحت شده بودم به مادرم گفتم:
    - ولي اين حرفها اصلا درست نيست، ما فقط به خاطر نقطه نظرهاي مشتركي كه داريم بهتر همديگه رو درك مي كنيم و با هم صميمي هستيم.
    - خب عزيزم چرا ناراحت مي شوي فكر نمي كني همين كه همديگر رو بهتر درك مي كنيد خودش مي تواند كمك بزرگي به هر دوي شما باشد، شما زندگيتان از خيلي جهات به هم شباهت دارد و شايد بتوانيد با هم زوج خوشبختي شويد.
    خنديدم و گفتم:
    - واي وقتي مادرم اين حرف را ميزند بقيه چه مي گويند، خيالتان راحت ما اصلا هيچ احساسي نسبت به هم نداريم فقط فاميل و دوست هستيم.
    در همان وقت دست ميلاد را گرفته و شب بخير گفتم و و بعد از اينكه ميلاد را خواباندم هنوز حرف هاي مادر از خاطرم نرفته بود و نمي دانستم بايد از اين به بعد روابطم را با علي تغيير دهم يا همانطور باشيم و در آخر تصميم گرفتم پس فردا كه به كوه رفتيم با خود علي صحبت كنم شايد او راه حل بهتري پيدا كند.
    امروز صبح كه منتظر علي بودم دوباره ياد حرف مادر افتادم و متوجه شدم كه ديگر آرمان به دنبالم نمي آيد و اين علي كه من را مي رساند، با خودم گفتم اگر من هم بودم مثل بقيه شك مي كردم. در همين فكرها بودم كه از صداي زنگ فهميدم علي است، به طرف حياط دويدم و بعد از سلام كنار علي در اتومبيل نشستم و مدتي هر دو ساكت بوديم كه علي پرسيد:
    - آفاق امروز خيلي تو فكر هستي، اتفاقي افتاده؟
    دو دل بودم با او در ميان بگذارم يا نه كه در آخر گفتم:
    - علي تو هم از حرف هايي كه پشت سرمان مي زنند بويي برده اي؟
    با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
    - چه حرف هايي؟
    - راستش چند روز پيش از مادرم شنيدم كه همه فكر مي كنند! چطور بگويم دوستي و صميميت ما را بد تعبير كرده اند و فكر مي كنند ما نسبت به هم علاقه پيدا كرده ايم.
    در حاليكه منتظر جواب او بودم ولي او را همچنان ساكت ديدم، من هم ترجيح دادم بيشتر از اين ادامه ندهم كه علي پرسيد:
    - از اين حرفها خيلي جا خوردي؟
    - خب بله، اصلا انتظار نداشتم درباره ما چنين فكر كنند.
    - چرا؟
    با تعجب پرسيدم:
    - يعني بايد اينطور فكر مي كردند؟
    - نه ولي اين يك مورد كاملا عادي است آن هم در ميان ما ايرانيان كه دختر و پسرها كمتر با هم ارتباط دارند ولي با همه اين حرفها تو واقعا بعد از اميد به هيچ مردي فكر نكرده اي؟ البته مي دانم هنوز خيلي زود است و شايد يكسال هم از جدايي شما نمي گذرد ولي شما نه زندگي مشترك طولاني با هم داشتيد و نه روابط خوبي كه نتواني به مرد ديگري فكر كني.
    - اگر فكر مي كني داشتن زندگي مشترك طولاني مدت و نوع رابطه باعث مي شود كه انسان زود كسي را فراموش كند و از يادش برود بايد به تو بگويم ما اصلا زندگي مشتركي نداشتيم بلكه ما فقط چند ماه مثل زن و شوهر معمولي با هم زندگي كرديم و در اين مدت فقط يك همخانه بوديم ولي از نظر مدت آشناييمان بايد بگويم من سالهاست كه با اميد آشنا هستم و ما هميشه يك رابطه به خصوصي با هم داشتيم، رابطه اي كه مطمئنم حتي نمي تواني فكر آن را بكني.
    با تعجب نگاهم كرد و تا خواست حرفي بزند بقيه بچه ها را ديدم و بعد از پارك اتومبيل پيش آنها رفتيم، بچه ها با خنده گفتند:
    - علي پس نهار امروز با توست.
    علي: بله باطري ساعتم خوابيده بود و زنگ نزد، اگر مادرم بيدارم نمي كرد حالا اينجا نبودم.
    همه با هم به طرف كوه پياده روي كرديم. بعد از طي مسافتي كه همراه مهديس و آذين راه مي رفتم كم كم از آنها عقب ماندم. آذين درحاليكه مي خنديد به مهديس گفت:
    - بيا برويم، آفاق هنوز نتوانسته بعد از اين همه مدت كه به كوه مي آيد يكبار تا به آخر همراه ما باشد.
    همچنان كه به نفس نفس افتاده بودم گفتم:
    - شما برويد من كمي استراحت مي كنم و بعد به دنبالتان مي آيم. درحاليكه دور شدن آنها را نگاه مي كردم با خود فكر كردم يعني علي هم اين حرفها را شنيده بود كه اصلا تعجب نكرد، روي سنگي نشسته و به خودم و اميد فكر مي كردم ولي حدس مي زدم كه زمان ازدواجشان نزديك است. خيلي دوست داشتم بدانم در چه حالي است اما با قطع رابطه ام با رامين ديگر نمي توانستم از او اطلاعاتي به دست بياورم، ميلاد مرتب به ديدار پدرش مي رفت و وقتي بر مي گشت سراپا گوش مي شدم تا شايد از اميد و زيبا حرفي بزند ولي او هيچگاه حرفي نمي زد بعضي اوقات به شدت احساس كنجكاوي مي كردم ولي دلم نمي خواست با پرسش هايم پسرم را مجبور به كاري كنم كه دوست نداشت. در همين افكار بودم كه متوجه شدم كسي كنارم نشست وقتي نگاه كردم علي را ديدم كه با لبخند نگاهم كرد و گفت:
    - تنبل خانم، باز كه تو جا موندي؟
    خنديدم و پرسيدم:
    - تو اينجا چكار مي كني؟ تو كه جز اولين گروه بودي و فكر مي كردم تا به حال به قله رسيده اي.
    نه وقتي از دور ديدم مهديس و آذين تنها هستند فهميدم باز نشسته اي پس برگشتم كه تنها نباشي.
    - شايد بهتر باشد تو از اين به بعد كمتر به فكر من باشي.
    در حاليكه به نقطه اي خيره مانده بود گفت:
    - من هر طور كه دوست داشته باشم رفتار مي كنم تا جايي كه بدانم كار خلافي انجام نمي دهم و به كسي صدمه نمي زنم، مگر اينكه تو از اين حرف ها ناراحت باشي. راستش آفاق اون رابطه به خصوصي كه حرفش را زدي كنجكاوم كرد، مي تواني كمي توضيح دهي؟
    نگاهش كردم و گفتم:
    - نه علي فقط اين را بدان كه من به خاطر دوري از اميد چند سال پيش به كانادا آمدم.
    - چرا نمي تواني و چرا تو بايد از او دور مي شدي؟
    بلند شدم و گفتم:
    - شايد زماني بتوانم برايت توضيح بدهم ولي حالا نه.
    - ولي آفاق، من مي خواهم در مورد من جدي فكر كني راستش من مدتي است كه به دنبال فرصتي بودم و چون مي دانستم تو هنوز درگير گذشته هستي حرفي نزدم. ولي حالا كه خودت متوجه شده اي بايد اقرار كنم من در خلوت خود هميشه به تو فكر مي كنم. من زندگي عاشقانه اي با همسرم داشتم كه حتي باعث شد به خاطر او خانواده ام را ترك كنم ولي در نهايت متوجه شدم كه دو نفر وقتي از نظر تفكرات و فرهنگ با هم اختلاف داشته باشند نمي توانند زندگي متداومي داشته باشند. در چند سال زندگي مشتركمان هر دو خيلي سعي كرديم كه نسبت به هم گذشت داشته باشيم هم به خاطر عشقمان و هم بخاطر بچه ها ولي در نهايت هر دو فهميديم ديگر اينطور زندگي را نمي توانيم تحمل كنيم.
    من الان با تجربه اي كه به دست آوردم با چشم باز به تو فكر كردم و در تمام اين مدت تو را از هر نظر آزمايش كرده ام، باور كن تشابه زيادي با هم داريم كه مي تواند باعث زندگي شيريني شود.
    درحاليكه از حرف هاي علي تعجب كرده بودم گفتم:
    - ولي يك زندگي خوب فقط با تفاهم و مثل هم بودن به وجود نمي آيد، تو عشق و علاقه را حذف كرده اي پس ما چطور مي توانيم وقتي احساسي به هم نداريم با هم زندگي كنيم.
    در همان حال روبرويم ايستاد و گفت:
    - ولي من نسبت به تو بي احساس نيستم. من آنطور كه عاشق سوفيا شدم عاشقت نشدم بلكه اين علاقه به مرور به وجود آمد و مانند يك خشت خام در آتش انديشه و صبر و تحملم پخته شد و مي دانم كه ديگر اشتباه نمي كنم و اگر تو هم به من احساس نداري شايد به اين دليل باشد كه تابحال به من با ديد يك فاميل و دوست نگاه كرده اي. آفاق كمي از جنبه ديگر به من و به احساسم فكر كن شايد بعد از مدتي تو هم ان احساس را پيدا كردي، درضمن تو هنوز گذشته ات را فراموش نكرده اي البته نمي گويم كاملا فراموش كن چون غيرممكن است ولي تو بايد به آينده هم فكر كني و با يك ديد خوب بتواني يك همدم مناسب براي خود پيدا كني حالا من يا هر كس ديگر، ولي تو نبايد آينده ات را هم فداي گذشته كني.
    درحاليكه كلافه شده بودم گفتم:
    - ولي نميتوانم به راحتي احساسم را نسبت به اميد فراموش كنم، باور كن سالها با اين احساس جنگيدم و تقريبا توانستم آتش اين عشق را از حالت گداخته درآورم و گذشت زمان هم آنرا به خاكستر تبديل كرد كه به خيال خود فكر كردم او را فراموش كرده ام. ولي با ازدواج اجباري ما كم كم طوفان نگاهش كه هر روز بر وجود خود احساس مي كردم اين خاكستر را كنار زد و آن آتش زير خاكستر را گداخته كرد. بگذار تو هم بداني، من تمام رنجي را كه تحمل كردم فقط به خاطر قلبم بود كه نمي توانست او را ترك كند ، يك قلب عاشق فقط وقتي حاضر به ترك معشوق مي شود كه بفهمد قلب معشوقش خالي نيست بلكه از عشق كسي ديگر مي تپيد. من چند سال همه جوره او را تحمل كردم چون مي دانستم اگر مرا دوست ندارد كس ديگر را هم دوست ندارد براي همين هم اميدوار بودم، ولي وقتي عشق او را نسبت به زيبا ديدم او را ترك كردم.
    درحاليكه اشك هايم را پاك مي كردم گفتم:
    - ولي قلبم هنوز پر از عشق اوست و ديگر جايي ندارد.
    علي با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
    - معذرت مي خوام آفاق منكه اينها را نمي دانستم و تازه اصلا فكر نمي كردم عاشق او باشي چون نسبت به او خيلي خونسرد و بي خيال بودي، چطور مي توانستي با اين عشق آن حركات را تحمل كني بدون اينكه كسي بفهمد؟
    بعد از مدتي كه هر دو در سكوت در افكار خود غرق بوديم، نگاهم به علي افتاد و فهميدم ناراحت شده و با اخمي كه به صورت دارد به فكر فرو رفته خود به خود از اين حالت او قلبم فشرده شد، دوست نداشتم علي مهربان را اينطور ناراحت ببينم. پس صدايش زدم و وقتي نگاهم كرد پرسيدم:
    - حالا با اينكه مي داني هنوز اميد را دوست دارم فرصتي بهم مي دي كه به تو فكر كنم.
    همچنانكه نگاهم مي كرد سرش را تكان داد و گفت:
    فايده اي هم دارد؟
    - نمي دانم فقط اين را مي دانم كه اگر قلبم چنين گرفتار نبود با جان و دل پيشنهادت را قبول مي كردم چون مي دانم تو برايم همسر خوبي مي شوي.
    لحظه اي به دور دستها نگاه كرد و بعد گفت:
    - باشه آفاق ولي سعي كن هم با خودت صادق باشي هم با من، چون نمي خوام دوباره در زندگي شكست بخورم.
    بعد از مدتي پرسيد:
    - دوست داري اين روابط را كم كنم؟
    - راستش نه، تحمل ندارم. البته من فقط مهلت مي خوام كه بدانم مي توانم عشق اميد را از دل بيرون كنم و هيچ قولي به تو نمي دهم و از تو هم مي خواهم از همين حالا به غير از من به موردهاي ديگر كه در اطراف خود مي بيني فكر كني شايد ايده آلت را در وجود كس ديگري پيدا كني.
    بلند شدم و به سمت دامنه كوه به راه افتادم و از صداي پاي علي فهميدم او هم به دنبالم مي آيد. هر دو تا پايين كوه ساكت و در افكار خود غوطه ور بوديم و تا خانه برگرديم صحبت چنداني با هم نداشتيم. وقتي پياده شدم صدايم زد و گفت:
    - آفاق خواهش مي كنم به خودت فشار نيار و اگر برايت سخت است اصلا همه حرف هايم را فراموش كن، قول مي دهي؟
    لبخندي زدم و گفتم: حتما.
    از او خداحافظي كردم ولي از همان زمان تا حالا دلم گرفته و بسيار غمگين هستم، نمي دانم چرا هر موقع به چشمهاي ميلاد نگاه مي كنم دلم مي خواهد گريه كنم پس سعي كردم كمتر به او نگاه كنم و با خود گفتم آخر اميد چطور تو را فراموش كنم. درحاليكه هميشه تو را در نگاه پسرم مي بينم و چرا بايد اينقدر ميلاد به تو شباهت داشته باشد. دو هفته اي از صحبت من و علي مي گذرد و در اين مدت با اينكه به علي گفته بودم كه مثل قبل همان روابط دوستانه را داشته باشيم ولي هر چه مي كردم نمي توانستم او را ببينم و با همان صورت سابق به او بنگرم چون مي دانستم اون پرده حجابي كه بين ما بوده پاره شده و من آن روحيه اي كه مثل قبل با او روبرو شوم را در خود نمي ديدم پس خود به خود دوباره در لاك خود رفتم و بهانه ام كار زياد بود تا خانواده ام بويي از ماجرا نبرند، البته روزاي اول وقتي طبق معمول جايي قرار بود همه دور هم جمع بشوند مادر به من اطلاع مي داد و انتظار داشت كه همراه آنها باشم ولي بعد از چند نوبت كه بهانه آوردم آنها هم ديگر اصراري نكردند.
    امروز پدرم به شركت آمد، وقتي در اتاقم باز شد با خوشحالي بلند شدم و پرسيدم:
    - چه عجب، چي شده كه اينجا آمديد؟
    روي مبل نشست و گفت:
    - از اين نزديكي رد مي شدم گفتم بروم پيش دختر خوبم يك چاي بخورم.
    خنديدم و گفتم: چشم.
    و بعد خواستم كه برايمان چاي بياورند كه پدر در اين فاصله راجع به كارها پرسيد. وقتي چاي را آوردند چاي خود را خورد و گفت:
    - آفاق جان با اينكه برايم سخت است و هيچ موقع نخواستم در كار ازدواج فرزندانم به طور مستقيم دخالت و يا اصراري داشته باشم ولي حالا مجبور شدم به خاطر علاقه و نگراني كه از آينده ات دارم بهت هشداري بدهم، ببين آفاق جان اينطور كه شنيده ام اميد تا ماه آينده ازدواج مي كند در حالي كه او هم مثل تو قبلا ازدواج كرده بود ولي حالا به سوي يك زندگي جديد مي رود. من فكر كنم كار درستي هم انجام مي دهد بالاخره شماها جوانيد و بايد زندگي جديدي براي خودتان بسازيد و من مي خواهم تو هم مثل اميد از اين شكست نهراسي و به فكر آينده ات باشي، مدتي است كه مي بينم خيلي غمگين هستي اول فكر كردم از خبر ازدواج اميد ناراحتي ولي وقتي مادرت راجع به علي صحبت كرد و گفت از زماني كه فهميده اي مردم حرف هايي مي زنند چنين خودت را كنار كشيده اي وظيفه خود دانستم كه به تو بگويم علي واقعا مرد زندگي است، مردي كه اگر يك كم به او احساس محبت داشته باشي مي تواند پشتوانه محكمي برايت باشد و حيف است عزيزم كه او را به راحتي از دست بدهي.
    انسان گاهي چنان گرم زندگي روزمره مي شود كه نمي فهمد در چه موقعيتي است و تو هم آنقدر خودت را مشغول به كار كرده اي كه اصلا به فكر آينده ات نيستي، عزيزم لحظه اي چشم باز مي كني و مي بيني ديگر از سن ازدواجت گذشته و فرزندت بزرگ شده و به دنبال زندگي خود رفته و تو جواني خود را فنا شده مي بيني كه راحت از كنار موقعيت هاي خوب زندگي ات گذشته اي پس خواهش مي كنم آفاق كمي به خود بيا و احساسي كه گذشته در خود داشتي اي مرده فرض كن و آن را در گوشه اي از قلبت دفن كن و به آينده ات فكر كن. بعضي عشقا مانند يك غده سرطاني مي ماند كه كم كم تمام وجودت را مي گيرد و تو محكوم به مرگ مي شوي ولي هستند عشق هايي كه باعث شادابي روحت مي شود و خود را روز به روز جوانتر احساس مي كني و من فكر كنم علي بتواند دريچه آن عشق را به رويت باز كند.
    بعد آهي كشيد و در سكوت لحظه اي نگاهم كرد و خم شد پيشاني ام را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت. و من همچنان سردرگم نشسته بودم و به حرف هاي پدر فكر مي كردم و نمي دانستم پدر چطور توانسته عمق عشق اميد را در من ببيند ولي اين را مي دانستم كه آن عشق را چه خوب تشريح كرد، واقعا عشق اميد برايم جز مرگ تدريجي چيزي نداشت. بعد از مدتي كيفم را برداشتم و از شركت بيرون آمدم و پياده به راه افتادم و باز به حرف هاي پدر فكر كردم و بعد از ساعت ها از درد پاهايم به خود آمدم، تاكسي گرفتم و به خانه برگشتم و حال بعد از ساعت ها فكر درباره اميد و علي آخر توانستم به خود بقبولانم كه درباره اش جدي فكر كنم.
    بعد از يك هفته از ديدار با پدر امروز بالاخره به علي تلفن كردم و از او خواستم اگر مي تواند نهار را با هم در جايي قرار بگذاريم، در حاليكه تعجب را از صداي علي تشخيص مي دادم گفت كه خودش ظهر به دنبالم مي آيد و من هم تا ظهر به حرف هايي كه بايد به علي مي گفتم فكر كردم. وقتي علي در اتاق را به صدا درآورد و وارد شد به پيشوازش رفتم، خنديد و سوتي زد و گفت:
    - عجب دم و دستگاهي براي خودت به هم زدي، بابا حق داري اگر ما را اصلا به حساب نياري.
    با دلخوري اخم كردم و گفتم:
    - علي؟
    - جانم.
    از حرفش قلبم فشرده شد و در حاليكه سعي مي كردم آن را نشنيده بگيرم گفتم:
    - بيا بشين و بگو چاي دوست داري يا قهوه؟
    همانطور كه مي نشست و به اطراف اتاق نگاه مي كرد گفت:
    - به نظرم در اين اتاق آدم بايد قهوه بخورد چون فكر كنم كلاسش بيشتر است.
    بعد شروع كرد به خنديدن. وقتي سفارش قهوه دادم گفتم:
    - نوبت ما هم مي رسد، من هم بايد به كارخانه اي كه مدير آن تو هستي بيايم و تلافي كنم.
    خنديد و گفت:
    - نه تو را به خدا مي ترسم، اگر جاي مرا ببيني حتي جواب سلامم را هم ندهي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/