ـ آفاق حرفهایت تکانم داد،چرا جدایی چنین تلخی را می خواهی؟فکر نمی کنی حتی میلاد را هم شامل طوفان خشمت قرار داده ای چون من از حرفهایت متوجه شدم اینها همه به خاطر ناراحتی هایی است که از خودت و امید داری ولی میلاد چه؟یا به امید فکر کرده ای،کسی که سالها قبل از اینکه همسرش شوی نمی توانسته تو را از ذهنش دور کنه حالا که دیگر مادر فرزندش هم هستی چطور باید تو را از ذهنش دور کند آن هم با روح و روان بیمارش.اینکار را نکن آفاق،تو حرف قشنگی زدی که عشق فقط به وصال رسیدن نیست،بله درست است ولی باز داری بیراهه می روی تو می خواهی قدم از عشق به راه نفرت بگذاری و نمی خواهی فکر کنی که با این کارت چه کسانی ضربه می خورند.دلم می خواهد به این حرف من هم فکر کنی عشق یعنی به خاطر معشوق گذشت کردن،چطوره؟به خاطر معشوقت امید و میلاد فداکاری کن،اگر می خواهی جدا شو ولی به آنها فرصت بده که هر وقت دلتنگ تو شدن به طرفت بیایند و این زیبنده ی روح توست آفاق،نه اینکه با ناپدید شدنت باعث شوی که میلاد همیشه فکر کند آن مادر مهربان یکدفعه چی شد و امیدی که دوستش داری،می دانی با این کارت چه بر سر او می آوری.او همین الان از عذاب وجدان بیماره،وقتی تو خودت را چنین گم و گور کنی باور کن روانه تیمارستان می شود.
نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و گفتم:
ـ شما مردها همه فقط به فکر خودتان هستید یعنی من باید بمانم و شاهد باشم که امید زندگی جدیدی را کنار همسر جدیدی آغاز کند و به خاطر وجدان او،من همه چیز را به جان بخرم تا نکنه او روانه تیمارستان شود.شما می خواهید من شاهد باشم که دست میلاد عزیزم را در دست رقیب ببینم که او را مادر صدا می زند و به خاطر اینکه شاید در آینده بفهمد که مادرش کسی دیگر بوده و حالا نیست و یا چه شده،من باید تمام لحظات عمرم را زجر بکشم.
ـ نه آفاق،من از تو چنین نمی خواهم فقط از تو می خواهم در همین شهر بمانی و تو هم زندگی جدیدی را آغاز کنی.تو داری قصاص قبل از جنایت می کنی هنوز که امید زنی اختیار نکرده و تو دست میلاد را در دست زنی دیگر ندیده ای ،تو فکر می کنی اگر امید می توانست تا به حال صبر می کرد.ببین آفاق، من درباره امید حدس هایی می زنم که حالا نمی توانم برایت بگویم ولی به کمک تو احتیاج دارم و مطمئن باش اگر درست باشد هیچ موقع تو شاهد هیچ کدام از اینها نخواهی بود،تو سالها امید را تحمل کردی مدتی دیگر هم به او وقت بده آن هم حالا که او فهمیده بیماره و برای درمان خود اقدام کرده.
ـ شاید چند سال طول بکشه.
ـ نه آفاق،من نمی گذارم تو اینقدر معطل بمانی مگر تو نمی خواهی آن خانه را بسازی تا همان موقع کافی است.
ـ باشه قبول دارم.
در حالیکه به ساعت نگاه می کردم با تعجب گفتم:
ـ چقدر طول کشید،دو ساعت و نیم است شاید شما بیمار دیگری هم داشته باشید.
لبخندی زد و گفت:
ـ بیمارم الان یک ساعتی که منتظر است.
بلند شدم و بعد از عذرخواهی آنجا را ترک کردم و به خانه آمدم.
ساعت هشت شب بود و میلاد را برای خواب آماده می کردم که امید در اتاقم را باز کرد و در حالیکه عصبانی بود وارد شد و پرسید:
ـ تو چرا اینقدر در مطب رامین ماندی؟
با تعجب گفتم:
ـ منظورت چیست،من به خاطر تو رفتم.
ـ چی شد نظرت برگشت،تو که نمی خواستی به دیدن او بروی نکنه وقتی او را ملاقات کردی و متوجه شدی که چه مرد جذابی است باعث شد به دیدنش بروی.
در حالیکه دلم می خواست سرش فریاد بزنم گفتم:
ـ امید خواهش می کنم کمی تامل کن،میلاد متوجه عصبانیت تو شده و ببین چطور داره نگاهت می کنه کمی باهاش بازی کن تا نیم ساعت دیگه می خوابد بعد با هم حرف می زنیم.
به طرف پنجره رفت و مدتی به بیرون نگاه کرد و بعد برگشت و به میلاد که هنوز او را نگاه می کرد گفت:
ـ سلام بابایی،بدو بیا ببینم.
میلاد به طرف او که دستهایش را برای در آغوش گرفتنش باز کرده بود دوید،امید او را بغل کرد و مدتی را با او بازی نمود و بعد او را روی تختش خواباند و در حالیکه کتاب داستانش را باز می کرد او را متوجه عکسهای کتاب کرد و آنقدر درباره عکسها حرف زد که میلاد خوابش برد.من همچنان که روی مبل نشسته بودم به حرفها و حرکات امید فکر می کردم و نمی توانستم حرفهایش را برای خود حلاجی کنم که امید اشاره کرد بیرون برویم،وقتی وارد اتاقش شدم در را بست و گفت:
ـ خب من منتظرم حرفت را بزن.
به طرف مبل رفتم و نشستم و نگاهش کردم که صدایش را بلند کرد و پرسید:
ـ مگر نشنیدی؟
ـ چرا شنیدم،مگر خودت خواستار این ملاقات نبودی؟
ـ می خواهم بدانم دو ساعت نیم آنجا چه می کردی؟
ـ تو چه فکر می کنی،دلم می خواهد بدانم چطور درباره من فکر می کنی؟
با سردرگمی کمی در اتاق قدم زد و گفت:
ـ درست نمی دانم.
ـ ببین امید،ما تا به حال بر ضد هم از هیچ کاری دریغ نکرده ایم ولی وقتی از هم توضیح خواسته ایم صادقانه حرف زده ایم این را که قبول داری؟وقتی سرش را تکان داد گفتم:
ـ اگر فکر می کنی می خواهم دروغ بگویم یک کلام حرف نمی زنم،تو خودت هر فکری می خواهی بکن.
کنارم نشست و پرسید:
ـ فقط به من نگاه کن و بگو نظرت راجع به رامین چیست؟
ـ از چه نظر،از نظر قدرت تشخیص او بگویم.
ـ حالا نه از نظر اینکه او چگونه آدمی است،می خواهم از دیدگاه تو رامین را ببینم.
ـ خب فکر کنم رامین تقریبا هم سن و سال توست و از نظر ظاهری مردی جذاب و از نظر شخصیتی آدم محترمی است.
ـ پس به نظرت جذاب آمد؟
ـ منظورت این است که باید نظرم غیر از این می بود.
مستاصل پرسید:
ـ فکر می کنی اگر متاهل نبودی می توانستی به او علاقمند شوی؟
ـ نمی دانم چون اینطور به او فکر نکرده ام یعنی خودت می دانی به هیج مردی تا به حال اینطور فکر نکردهام او جذاب است اما به نظرم تو جذابتری.
لبخندی زد و گفت:
ـ صادقانه می گویی؟
ـ دلیلی برای دروغ گفتن ندارم،ببین من عادت کرده ام که تو را بعضی مواقع چنین ببینم و همیشه وقتی فهمیدم تو نسبت به کسی حساس هستی کمتر با او طرف صحبت می شوم پس باید به تو بگویم دیگر حاضر نیستم به هیچ عنوان او را ملاقات کنم حتی اگر بدانم دیگر نمی تواند به تو کمک کند.
خندید و گفت:
ـ خودم بهش گفتم که دیگر حق ملاقات با تو را ندارد،آفاق فکر کنم تو تنها زنی هستی که در هر حال صادقانه صحبت می کنی.
در حالیکه بلند می شدم گفتم:
ـ از کجا اینقدر مطمئن هستی که حرفهایم صادقانه بود؟
ـ از نگاهت،آنقدر می شناسمت که از نگاهت بدانم صادقانه حرف می زنی.
در حالیکه به طرف در می رفتم شب به خیر گفتم و بیرون آمدم و به اتاقم برگشتم و حال بعد از مدتی فکر کردن احساس می کنم کم کم دارم از امید می ترسم بعد از ازدواج و یا قبلا هیچگاه درباره احساسم نسبت به شخصی سوال نکرده بود،حساسیت نشان می داد ولی نه به این صورت.امروز پدر تلفنی خواست برای صحبت درباره ی کاری که در حال اجرا داشتیم به اتاقش بروم،وقتی وارد شدم او را دیدم که در اتاقش راه می رود تا مرا دید با نگرانی نگاهم کرد و بعد علامت داد که در را ببندم.با تعجب بعد از بستن در به طرفش رفتم وپرسیدم:
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ بشین آفاق،قبل از هر چیز می خواهم به پرسش هایم پاسخ دهی.
سرم را تکان دادم که پرسید:
ـ این رامین وثوق کیست؟
ـ چطور؟
ـ چند لحظه پیش تلفن زد و گفت با تو کر دارد که گفتم با دفتر خودش تماس بگیرید،گفت آقای صادقی به دلایلی نمی توانم اما موضوعی است که باید به دفتر شما بیاید و درباره آن صحبت کنیم.
مستاصل مانده بودم چه بگویم که صدای تلفن بلند شد و پدر گفت:
ـ خودت جواب بده چون فکر کنم خودش است.
وقتی گوشی را برداشتم بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
ـ آفاق مجبور هستم تو را ببینم بدون اینکه امید بفهمه چون می دانم که منشیت گزارش تلفن ها و ملاقات هایت را به او می دهد،واقع یک کار ضروری که مجبور به این ریسک هستم.
ـ بله آقای وثوق،شما می توانید به آدرسی که من می دهم مراجعه کنید و فقط در همان ساعت بروید و نقشه را تحویل بگیرید،من بعد از شما تماس می گیرم که بدانم شما آدرس را پیدا کرده اید یا نه.
بعد آدرس منزل شیوا را دادم وگفتم:
ـ ساعت هفت صبح آنجا باشید.
خداحافظی کردم و در دل دعا کردم که رامین متوجه شده باشد،سپس با لبخندی از پدر پرسیدم:
ـ چرا اینقدر نگران شدید،این شخص یکی از دوستان قدیم امید بود که می خواست کاری برایش انجام دهم و من هم قبول کردم.راستش امید مدتی قبل با او اختلاف پیدا کرد و حار نیست که کارش را انجام دهم و او هم از امید خیلی حساب می برد منهم به او قول دادم کارش را انجام بدهم ولی با هم قرار گذاشتیم فعلا امید نداند چون هر دو می دانیم چند وقت دیگر دوباره امید باهاش آشتی می کند آخه یکی از دوستان قدیمی اونه.
ـ چرا به دفترت زنگ نزد؟
خندیدم و گفتم:
ـ خیلی از امید حساب می بره،فکر می کرد ممکنه از شانسش امید در دفتر باشه یا اینکه منشی دفترم که او را می شناسد امید را که دید بهش بگوید.می شه شما هم فعلا حرفی نزنید؟
ـ حتما،دیگه باید بروم چون مادرت امشب می خواهد برود خانه خاله مونست و اگر دیر برسم صداش در می اید.
ـ باشه شما بروید،من فقط یک تلفن بکنم بعد می روم.
پدر در حالیکه گونه ام را می بوسید خداحافظی کرد و رفت،فوری به طرف تلفن رفتم و به شیوا زنگ زدم و گفتم:
ـ یک زحمتی برایت دارم که هیچ کس نباید بدونه.
گفت،حتی رضا که خندیدم و گفتم:
ـ می دانم که اگر بگویم حتی رضا باز هم بهش می گویی.
با دلخوری گفت:
ـ داشتیم آفاق؟
ـ شوخی کردم،من باید یک نفر رو ببینم بدون اینکه امید متوجه بشه چون خودت که بهتر می دانی امید چه سازمان جاسوسی برام گذاشته.امشب ساعت نه،به رضا بگو زنگ بزنه و بگه تو بیماری و چون مادرت نیست و او هم چند ساعتی فردا بیرون کارد دارد صبح اول وقت من بیایم منزلتان،من سعی می کنم هفت و نیم اونجا باشم ولی این آقا ساعت هفت می آید خواهش می کنم کاری کن که امید متوجه نشود.
خندید و گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)