صفحه 9 از 40 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كمی به فكر فرو رفتم...حس كردم حالا كه بیدار شده بهترین فرصت باشه كه به اتاقش برم و همه چیز رو ازش بپرسم...
    وقتی خواستم از پله ها بالا برم متوجه شدم شلنگ آبی كه هر روز ابراهیم خان با اون حیاط رو میشوره و درختها رو آب میده زیر لاستیك ماشینم مونده.
    به سمت ماشین رفتم و دنده رو خلاص كردم و كمی ماشین رو حركت دادم كه صبح ابراهیم خان مشكلی نداشته باشه و شلنگ رو از زیر لاستیك ماشین آزاد كردم.
    وقتی از این كار فارغ شدم به سمت پله ها رفتم و زمانیكه وارد خونه شدم صدای مسعود رو شنیدم كه از آشپزخانه می اومد و با سهیلا در حال بحث بود!!!
    شنیدم كه مسعود با عصبانیت اما صدایی آروم گفت:تو غلط كردی...تو بیجا كردی...ببین سهیلا حواست رو جمع كن...كاری نكن اون روی سگ من بالا بیاد...تو شعورت رو كجا جا گذاشتی كه این فكرهای مزخرف به اون مخ وامونده ات راه پیدا كرده؟!!!...هان؟!!!...
    صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود بسه...میشه من رو به حال خودم بگذاری؟
    صدایی كه از سهیلا شنیده بودم همراه با بغض بود!!!
    كمی جلوی درب هال توقف كردم...شاید برای اولین بار بود كه در عمرم حس میكردم نیاز دارم حقایقی رو بدونم...حقایقی كه شاید در ظاهر ارتباطی به من نداشت اما در انتها احساس میكردم مربوط میشه به شخصی كه در درون خودم جای خاصی برای خودش داره كسب میكنه...و این شخص كسی نبود جز سهیلا...
    از دیدن چهره ی ناراحت و دلخورش در صبح روز قبل ساعتها از دست خودم عصبی بودم و حالا از اینكه صدای بغض دارش رو میشنیدم و اینكه مسعود با لحنی تند اون رو مخاطب قرار داده بود بار دیگه حالتی عجیب به من دست داده بود!!!
    حسی كه شاید تنها در دوران دانشجویی زمانیكه روی دختری كه ارتباط باهاش داشتم در من وجود داشت یعنی همون مهشید كه بعدها همسرم شد...اما حالا این سهیلا بود!!!
    در همین افكار بودم كه درب هال رو بستم و صدای بسته شدن درب باعث شد مسعود و سهیلا متوجه ی حضور من در هال شوند.
    هر دو به سمت من برگشتند...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود به سمت پنجره ی آشپزخانه رفت و در حالیكه هنوز عصبانیت از رفتارش كاملا مشهود بود گفت:سیاوش...نه من خرم نه تو...
    - خوب كه چی؟!!!
    - سهیلا یه دختر جوونه...قشنگه...و هزارتا ویژگی دیگه داره كه برای هر مرد و پسری میتونه قابل توجه باشه...
    - خوب حالا منظور؟!!!
    مسعود به سمت من برگشت و برای لحظاتی نگاه جدی هر دوی ما در هم گره خورد سپس گفت:از نخ سهیلا بیا بیرون...وگرنه بدجور كلاهمون میره توی هم و قید دوستی چندین و چند سالمون رو میخونم و...اون فقط و فقط پرستار خانم صیفی هستش نه چیز دیگه...
    دو دستم رو لبه ی كابینتها گذاشتم و پشت به مسعود كردم...برای لحظاتی سرم رو پایین گرفتم...
    خدایا...مسعود فكر كرده من چه آدمی هستم؟...فكر كرده میخوام از سهیلا...مسعود فكر كرده این گرایش و میلی كه به وجود اومده فقط از ناحیه ی منه؟!!!...یا فكر كرده من قصد سو استفاده از این دختر رو دارم؟!!!...اصلا" چرا من باید به مزخرفات مسعود گوش كنم؟!...اگرم میل و كششی در حال شكل گرفتن هست مطمئنم یكطرفه نیست...در جاییكه من هنوز در شك و دو دلی این ارتباط به سر میبرم اما به عنوان یك مرد38ساله كاملا"میتونم درك كنم كه سهیلا تمایلش به من خیلی شدیدتر و خارج از هرگونه دو دلی هست...اما چرا مسعود این حرف رو میزنه؟!!!...
    برگشتم به طرف مسعود و گفتم:تو از چی نگرانی؟...
    مسعود قدمی به سمت من برداشت و در حالیكه فاصله ی كمی بین ما ایجاد شده بود در ضمنی كه ضربات ملایمی با كف دست به سینه ی من میزد گفت:سیاوش دارم بهت میگم...هر چی توی ذهنت نسبت به سهیلا داری پاكش كن...سهیلا فقط و فقط پرستار مادرته...همین و بس...
    بعد از این حرف خواست برگرده كه بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم و گفتم:فقط به یه سوالم جواب بده...تو با سهیلا چه رابطه ایی داری؟
    مسعود ایستاد و بدون اینكه صورتش رو به سمت من برگردونه با صدایی آروم اما لبریز از خشم گفت:اگه این موضوع شنیدنش خلاصت میكنه و باعث میشه بهش فقط به دیدی كه گفتم نگاه كنی...باید بگم...عاشقشم...خیلی هم دوستش دارم...راحت شدی...حالا حواست رو جمع كن...
    لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:خر خودتی مسعود...دیگه بعد اینهمه سال خوب شناختمت...فقط نمیدونم مرضت چیه كه اصل ماجرا رو نمیخوای بگی...مرد حسابی تو عاشقش نیستی اما نمیفهمم چرا میخوای من رو متهم به اونچه كه توی ذهنیاتت پردازش كردی بكنی و جلوی پای من سنگ بندازی!!!.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخندي از روي تمسخر زدم و گفتم:خر خودتي مسعود...ديگه بعد اينهمه سال خوب شناختمت...فقط نميدونم مرضت چيه كه اصل ماجرا رو نميخواي بگي...مرد حسابي تو عاشقش نيستي اما نميفهمم چرا ميخواي من رو متهم به اونچه كه توي ذهنياتت پردازش كردي بكني و جلوي پاي من سنگ بندازي!!!...
    در همين موقع سهيلا از اتاق اميد اومد بيرون و به من گفت:اميد شما رو ميخواد...
    دست مسعود رو رها كردم و به سهيلا كه با نگراني و تعجب به من و مسعود چشم دوخته بود نگاه كردم و در همان حال به مسعود گفتم:نري بگيري بخوابي...ميرم ببينم اميد چش شده...برميگردم...بايد همين امشب با هم صحبت كنيم...
    به طرف اتاق اميد رفتم و سهيلا از جلوي درب اتاق كنار رفت و در همون حال گفت:خيلي ترسيده...هر چي بهش ميگم كه شما و مسعود فقط با هم صحبت ميكردين باور نميكنه هر كاري هم كردم ساكت نميشه...
    نگاهي به سهيلا كردم و گفتم:نگران نباش خودم الان باهاش صحبت ميكنم...
    سپس وارد اتاق اميد شدم و درب رو بستم.
    اميد روي تخت نشسته بود و با صورتي كه از اشك خيس بود به من نگاه ميكرد.از جايش بلند شد و به طرفم دويد...بغلش كردم.
    گفت:بابا؟...چرا با عمو مسعود دعوا ميكردين؟!!!
    - دعوا نميكرديم باباجون...فقط داشتيم با هم صحبت ميكرديم...من و عمومسعود هيچ وقت با هم دعوا نميكنيم...خودت كه ميدوني من و عمومسعود اهل دعوا كردن نيستيم...درسته؟
    و بعد درحاليكه اميد رو در آغوش داشتم روي تخت نشستم.
    از آغوشم بيرون اومد و روي تخت دراز كشيد و خواست كه من هم كنارش بخوابم.همين كار رو هم كردم و در حاليكه دوباره در آغوشم گرفته بودمش روي موهاش و سرش رو بوسيدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كم كم آرامش ميگرفت اما فكر من مشغول بود و از طرفي از صداهايي كه مي شنيدم مي تونستم بفهمم كه مسعود و سهيلا در حال صحبت با همديگه هستن...
    اميد چشمهاش رو بسته بود ولي با شنيدن صداي صحبتهاي مسعود و سهيلا دوباره چشمش رو باز كرد و با نگراني گفت:بابا؟...چرا عمو مسعود عصبانيه؟!!!
    پيشوني اميد رو بوسيدم و گفتم:چيز مهمي نيست بابا...سعي كن بخوابي.
    در همين لحظه صداي سهيلا رو شنيدم كه با گريه گفت:اصلا" به تو مربوط نيست...
    و بعد صدايي شنيدم كه در ابتدا باورم نميشد...!!! اما اشتباه نكرده بودم...مسعود دست روي سهيلا بلند كرده بود و صدايي كه شنيده بودم صداي كشيده ايي بود كه مسعود به سهيلا زده بود!!!
    از روي تخت بلند شدم و اميد هم بلافاصله از جا بلند شد...رو كردم به اميد و گفتم:بابايي از اتاق بيرون نيا..باشه؟
    اميد درحاليكه چشمانش از ترس و وحشتي كودكانه لبريز شده بود با حركت سر حرف مرا تاييد كرد...از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم.
    حدس من درست بود...مسعود كشيده ايي به صورت سهيلا زده بود!!!
    مسعود از خشم آكنده بود و سهيلا در اثر كشيده ايي كه خورده مشخص بود تعادلش رو كمي از دست داده بوده...چرا كه وقتي من وارد هال شدم اون تازه داشت از روي مبلي كه گويا در اثر كشيده ايي كه خورده روش افتاده بود بلند ميشد...
    مسعود متوجه ي حضور من در هال نبود.
    ديدم بار ديگه به طرف سهيلا رفت و خواست بازوي اون رو بگيره كه با صداي بلند گفتم:مسعود!!!
    سهيلا سريع از روي مبل بلند شد و خواست از كنار مسعود رد بشه كه مسعود بازوي اون رو گرفت...
    به طرف اونها رفتم و بين هردوي اونها قرار گرفتم و دست مسعود رو از بازوي سهيلا جدا كردم.
    مسعود با صدايي كه بي شباهت به فرياد نبود گفت:سياوش به تو مربوط نيست....پس دخالت نكن...
    - اتفاقا" به من مربوطه...تو توي خونه ي من داري كسي رو ميزني كه پرستار مادرمه...مگه نه؟
    مسعود خنده ايي از روي عصبانيت و تمسخر به لب آورد و گفت:پرستار مادرت؟...مطمئني؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - مسعود بريم توي حياط با هم صحبت ميكنيم...من نميدونم امشب تو چه مرگت شده!!!...اگه يك كم به اون مغزت فشار بياري مي فهمي كه توي اين خونه يه بچه ي8ساله بعلاوه يك پيرزن مريض احواله...اين يكي هم كه نميدونم به چه علت دست روش بلند كردي يه دختر22ساله اس نه يه مرد هم هيكل و هم سن خودت...مي فهمي چي دارم ميگم؟
    مسعود سعي كرد با ضربه ايي كه به سينه ي من وارد كرد من رو از سر راهش كنار بزنه تا دستش به سهيلا برسه اما موفق نشد و بعد رو كرد به سهيلا و گفت:بروگمشو وسيله هات رو جمع كن...همين الان برميگرديم تهران.
    ديگه واقعا عصبي شده بودم و اصلا" نمي تونستم رفتار و گفتار مسعود رو براي خودم تعبير و تفسير كنم با عصبانيت گفتم:مسعود ديوونه شدي؟
    سهيلا در حاليكه گريه ميكرد گفت:مسعود من بچه نيستم تو هم اختيار دار من نيستي...
    مسعود دوباره هجوم برد كه سهيلا رو كتك بزنه اما موفق نشد چرا كه من كاملا" بين اون و سهيلا قرار گرفتم و با جديت هر چه تمام تر گفتم:اگه يك بار ديگه دستت رو روي سهيلا بلند كني قبل از اينكه بگي چه مرگته به خداوندي خدا قسم مسعود حرمت دوستيمون رو زير پا ميگذارم و همين جا حالت رو جا ميارم...
    - تو حرمت رو زير پا گذاشتي بد بخت خودت خبر نداري...
    از اين حرف مسعود يكه ايي خوردم!!!
    من چه كرده بودم كه حرمت دوستيمون رو شكسته ام!!!...
    صداي مامان از اتاقش به گوش رسيد كه با نگراني سهيلا رو صدا ميكرد و دائم مي پرسيد چه خبر شده و يا من رو صدا ميكرد...
    رو كردم به سهيلا و گفتم:ميشه بري ببيني مامان چي ميگه تا من با مسعود صحبت كنم؟
    مسعود فرياد زد:سهيلا تو اخلاق منو ميدوني...بهت گفتم برو وسايلت رو جمع كن...برميگرديم تهران...همين الان...
    ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و من هم با فرياد و عصبانيت رو كردم به مسعود و گفتم:سهيلا هيچ جا حق نداره بره...اون رو من استخدام كردم تا پرستار مادرم باشه و طبق تعهدي كه داده بايد از مادرم مراقبت كنه...الانم به رضايت خودش اومده به اين مسافرت مسخره تا در طول سفر مراقب مامان باشه...ولي مسعود اگه خيلي ناراحتي تو ميتوني بري...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در همين لحظه اميد با توجه به تذكري كه بهش داده بودم تا در اتاقش بمونه اما از اتاق اومده بود بيرون و در حاليكه به شدت ترسيده بود با بغض گفت:بابا برگرديم تهران...اصلا" برگرديم تهران...چرا دارين دعوا ميكنين؟...من ميخوام برگرديم خونه...بابا برگرديم...
    مسعود و من هر دو با ديدن اميد كه واقعا" ترسيده بود سكوت كرديم و از هم فاصله گرفتيم.
    سهيلا به طرف اميد رفت اما اميد به سمت من دويد و من هم بغلش كردم و گفتم:نترس بابا...تو مردي اين كارها چيه؟
    اميد در حاليكه گريه ميكرد گفت:برگرديم خونه...برگرديم...
    اميد رو در آغوش گرفتم و از درب هال رفتم بيرون.
    به همراه اميد در حياط قدم زدم اما متوجه بودم كه اميد با نگراني دائم به ساختمان ويلا نگاه ميكنه...
    لحظاتي بعد مسعود هم از خونه اومد بيرون.
    وقتي به من و اميد نزديك شد چهره اش معلوم بود كه هنوز عصبيه اما به خاطر اميد سعي داره لبخند در چهره اش رو حفظ كنه و بعد با تمام ممانعتي كه اميد ميكرد اون رو از آغوش من گرفت و گفت:قربونت بشم عمو جون...تو مگه نميدوني من و بابات بعضي اوقات سگ ميشيم و پاچه ي همديگرو ميگيرم...نوكرتم...بيا يه ذره با هم حرف بزنيم...از وقتي رسيديم تو همه اش خواب بودي...بيا بغل عمو ببينم...
    وقتي اميد در آغوش مسعود كمي آرامش گرفت با صدايي آروم در حاليكه به همراه مسعود و اميد قدم ميزدم گفتم:مسعود...من نميدونم تو چته...اما حق داري...سهيلا فقط به يه منظور استخدام شده...منم ديگه بايد اونقدر شناخته باشي كه چه آدمي هستم...ولي با اينهمه اگه فكر ميكني واقعا" اشتباه كردي سهيلا رو براي پرستاري مامان به من معرفي كردي؛هر زمان كه خواستي ميتوني با سهيلا برگردي تهران...فكر ميكنم اصلا" اينطوري بهتر باشه...حداقلش اينه كه دوستي چندين سالمون به گند كشيده نميشه...سهيلا نشد يكي ديگه...دوباره آگهي استخدام پرستار ميدم...ديگه هم نميخوام تو نگران وضع زندگي من باشي.
    مسعود سكوت كرده بود و فقط به من نگاه ميكرد و در همون حال هم روي سر اميد كه در بغلش نشسته بود دست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از مسعود فاصله گرفتم و به سمت پله ها رفتم و گفتم:تو با اميد توي حياط قدم بزنيد ميرم به سهيلا هم بگم كه ديگه نميخوام به كارش ادامه بده...
    اميد براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد سرش رو روي شونه ي مسعود گذاشت.
    از پله ها بالا رفتم و زير لب اين جملات رو گفتم كه مسعود كاملا" متوجه ي حرفم شد:خير سرمون اومديم شمال تا به قول تو يه آب و هوايي عوض كنيم...گند زدي به همه چي...
    ديگه به مسعود و اميد نگاه نكردم و برگشتم بقيه پله ها رو بالا رفتم.
    وقتي وارد خونه شدم ديدم سهيلا از اتاق مامان خارج شد و چراغ اتاق رو هم خاموش كرد...فهميدم مامان هم آرامش گرفته.
    نگاهي به سهيلا كردم و گفتم:بيا بشين ميخوام باهات حرف بزنم.
    نگاه نگرانش رو به روي خودم كاملا" حس ميكردم اما بايد به خواسته ي مسعود احترام ميگذاشتم...اون بهترين و صميمی ترين دوست من بود...شايد اينطوري بهتر بود...قبل از اينكه دير بشه و مثل يه مرد ناپخته دل به همچين دختري ببندم بايد كاري ميكردم...شايد مسعود واقعا" حق داشت!!!
    روي يكي از راحتي هاي هال نشستم و سهيلا هم با اشاره ي من رو ي راحتي نزديك من نشست.
    انگشتهاي دستانم رو در هم گره كردم و سرم پايين بود...نمي خواستم به صورتش نگاه كنم..شايد واقعا" مي ترسيدم از اينكه با نگاه به اين دختر منطق و استدلال خودم رو به تزلزل بيندازم...
    نفس عميق و صدا داري كشيدم و در ضمني كه به سراميكهاي كف هال خيره شده بودم گفتم:فردا برميگرديم تهران...فردا صبح...
    صداي متعجب سهيلا رو شنيدم كه حرف من رو تكرار كرد:فردا صبح؟!!!
    - آره...وقتي رسيديم تهران ديگه لازم نيست براي پرستاري ماردم به زحمت بيفتي...دوباره آگهي ميدم توي روزنامه...به خاطر تمام زحمتهايي هم كه اين روزها متحمل شدي بي نهايت ممنونم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - ولي چرا؟!!!
    - به هزار و يك دليل.
    - يعني اونقدر ارزش ندارم كه حتي يكي دو تا از اون هزار دليل رو بهم بگين تا منم بفهمم چرا؟
    - مسعود نميخواد كه ديگه به كارت ادامه بدهي...
    - مسعود نميخواد...شما چي؟!!!...مادرتون چي؟!!!...اميد چي؟!!!
    جوابي نداشتم بگم چرا كه پاسخهاي من از قبل معلوم بود...مسلما" مامان به سهيلا نياز داشت؛اميد هم همينطور...و اما خودم!!!
    نمي خواستم به هيچ عنوان به خودم و نياز دروني خودم فكر كنم...شايد در اون لحظات بي اهميت ترين موضوع اين وسط براي من خود من بود!!!
    وقتي ديد سكوت كردم با صدايي پر از غصه گفت:پس لااقل اجازه بدين تا وقتي يه پرستار مناسب براي خانم صيفي پيدا نكردين بيام وكارهام رو انجام بدهم...بعدش كه فرد مناسبي رو پيدا كردين ميرم...
    - نه...ممنونم...درسته كه توي اين چند روز واقعا كمك بزرگي از همه نظر برام بودي...اما نگران نباشين بدون شما هم ميتونم از پس كارهام بر بيام...
    سپس بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و يك ليوان آب خوردم...
    متوجه بودم كه سهيلا بي حركت روي راحتي نشسته...گويا در فكری عميق فرو رفته بود...
    در همين لحظه درب هال باز شد و مسعود به همراه اميد وارد هال شدند.
    مسعود براي لحظاتي به سهيلا نگاه كرد اما سهيلا اصلا" به او توجهي نكرد و همچنان به نقطه ايي خيره بود!
    اميد دست مسعود رو گرفت و گفت:عمو مياي امشب كنار من روي تختم بخوابي؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود دوباره اميد رو از روي زمين بلند كرد و در آغوش گرفت و گفت:آره عموجون چرا كه نيام...بريم...
    وقتي اميد و مسعود به سمت اتاق خواب ميرفتن با صدايي كه براي مسعود قابل شنيدن باشه گفتم:فردا صبح همگي برميگرديم تهران.
    مسعود سري به علامت تاييد حرف من تكان داد و اميد هم با چشماني غمگين به من نگاه كرد سپس مسعود و اميد وارد اتاق خواب شدند و درب را هم بستند.
    روي يكي ازصندليهاي آشپزخانه نشستم و بي اراده به روزهاي آينده فكر كردم...
    به اينكه بعد از رفتن سهيلا دوباره برميگردم سر خونه ي اول...نگراني براي مامان...نگهداري از اون...انجام كارهاش...كلافه شدن مجدد اميد...كارهاي خونه...كارهاي شركت...همه و همه...بار ديگه...خدايا...پس كي ميخواي دست من رو هم بگيري؟!
    كي ميتونه باور كنه كسي مثل من با داشتن اينهمه امكانات؛دنيايي از درد و مشكلات رو هم در لحظه لحظه ي زندگيش به دوش ميكشه؟...
    چرا مسعود داره اين آرامش رو از زندگي من ميگيره؟...من كه بدي در طول دوستيمون به مسعود نكردم...اين حق من نيست...مسعود چرا نميخواد ديگه لحظه ايي من رو درك كنه؟...مسعود هميشه براي من يه دوست خوب بوده...اما حالا كه واقعا" نياز به دوستيش دارم يكباره داره همه چيز رو از من دريغ ميكنه...مسعود تو كه اينقدر روي اين دختر حساس بودي اصلا" چرا فرستاديش خونه ي من؟...خدايا مسعود كه من رو ميشناسه...ميدونه من مرد كثيف و هرزه ايي نبودم و نيستم...پس چرا داره در اين شرايط من رو قرار ميده و اين بازي رو داره سرم درمياره؟
    يك دستم روي ميز بود و پيشونيم رو به دستم تكيه داده بودم...به گلهاي روميزي خيره بودم و دائم از خودم سوال ميكردم كه چرا بايد با سست عنصري خودم مسعود رو ناراحت كرده باشم؟!!!...
    اما آيا واقعا" من سست عنصر شده بودم؟...آيا واقعا" بي مقدمه به سمت سهيلا گرايش پيدا كرده بودم؟...نه...من مردي نبودم كه به سادگي متوجه ي دختري مثل سهيلا بشم...من كاملا" موقعيت خودم رو ميدونم...ولي رفتار سهيلا بي تاثير نبود...سهيلا مثل يك حرير نرم و لطيف چنان رفتاري رو در اين چند روز از خودش نشون داده بود كه هر مرد ديگه ايي هم جاي من بود متوجه ي احساس اين دختر ميشد!!!...اما چرا؟!!!...چرا سهيلا بايد به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قبول دارم كه فاكتورهاي وجودي من براي خيلي از دخترها و زنها ممكنه جذابيت داشته باشه...اما سهيلا چرا بايد به اين سرعت نسبت به من علاقه پيدا كرده باشه؟...اصلا" آيا واقعا" علاقه پيدا كرده؟...يا من در تصورات خودم اين رو حس ميكنم و شايدم...شايدم...دارم اشتباه بزرگ دوباره ايي رو مرتكب ميشم...نميدونم...نميدونم... خدایا چرا اينقدر تنهام گذاشتي ؟...چرا؟...
    صداي مليح و آروم سهيلا رو شنيدم كه حالا كنار من ايستاده بود و گفت:مسعود ميخواد من ديگه پيش شما نباشم...اما اگه خودم بخوام چي؟...بازم بهم ميگين كه برم؟...ميگين كه بهم نيازي ندارين؟
    پيشونيم رو از تكيه دستم جدا كردم و برگشتم و به صورتش نگاه كردم.
    تمام صورتش از اشك خيس بود...!!! اما چرا؟!!!
    يك طرف صورتش هنوز به خاطر كشيده ايي كه از مسعود خورده بود سرخ به نظر مي رسيد.
    از روي صندلي بلند شدم و رو به روي اون ايستادم و گفتم:سهيلا...دوست ندارم گريه كني...نمي فهمم براي چي داري گريه ميكني...اگه اين وسط كسي هم بخواد غصه بخوره اين منم نه تو...من بايد به حال خودم و زندگيم زار بزنم كه بر خلاف تصور مردم كه فكر ميكنن مرد خوشبخت و ثروتمندي هستم اما توي دريايي از غم و مشكل دارم غرق ميشم...اين منم كه بايد برم يه گوشه ي دنيا و به حال خودم اشك بريزم كه بهترين دوستم با وجودي كه شرايط زندگي من رو ميدونه اما ديگه حاضر نيست مرهمي براي دردهام بشه...اين منم كه بايد به حال خودم زار بزنم چون نميدونم خدا به كدامين گناه داره اينجوري مجازاتم ميكنه...اون از زندگي مزخرف10ساله ي من...اين از مادر بيمارم و نگراني هام براي اون...بودن پسر كوچولوي8ساله ام در اين وسط كه با كوچكترين تلنگر احساسي اينجوري كه چند دقيقه پيش ديدي يكباره فرو ميريزه...اينم از بهترين دوستم...آره...آره سهيلا حتي اگر خودتم بخواي به كارت ادامه بدهي ديگه اين منم كه نميخوام...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 40 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/