فصل 13
تمام درختها شكوفه زده بود و خبر فرا رسيدن بهار را مي داد. يك روز به عيد مانده بود كه بعد از شش سال دوباره در چيدن سفره هفت سين به مادرم كمك و در موقع تحويل سال كنار خانواده عزيزم بودم. بعد از تحويل سال، پدر قرآني را كه مثل هر سال زمان تحويل سال نو چند آيه از آن را مي خواند بست و با لبخند رو به من كرد و گفت:
-اميدوارم سال خوبي داشته باشي.
صورت آنها را بوسيدم و آن روز را همراه خانواده ام به بهترين نحو گذراندم. تعطيلات عيد به سرعت باد رو به پايان بود و در اين مدت من چند مرتبه تلفني با آرش تماس داشتم و يك بار هم حضوري همديگر را ديديم و با هم به سد كرج رفتيم كه خيلي خوش گذشت... بدين صورت تعطيلات نوروزي را گذراندم.
هر گاه فرصت مي كردم با دايي و جوليا تماس مي گرفتم و حتي يك بار هم به مارال و آبگين نامه نوشتم تا از زندگي جديدشان مطلع شوم.
حدود يك سال از كار كردنم در آن شركت مي گذشت كه يك روز همراه آرش راهي خانه شدم. او بين راه گفت:
-مهتاب! من كي مي تونم رسمي بيام خواستگاري؟
-فكر نمي كني حالا زوده؟
-ما تا امروز حدود نه ماهه كه همديگر رو مي شناسيم و چيزهايي رو كه بايد بفهميم، توي اين مدت فهميديم، پس ديگه براي چي بايد صبر كنيم؟
-درسته كه من هم به اندازه كافي با تو و خصوصيات اخلاقيت آشنا شدم، اما هنوز آمادگي ازدواج رو ندارم.
-مهتاب خانم، دير مي شه ها. نكنه دوست داري موهام سفيد بشه بعد بيام خواستگاري.
خنديدم و گفتم:
-خيالت راحت باشه اينقدرها هم كه مي گي طول نمي كشه.
او نفس عميقي كشيد و گفت:
-حقيقتش ديگه صبرم تمام شده. دوست دارم زودتر عروسي كنيم و بريم خونه خودمون.
-گفتم كه عجله زياد خوب نيست.
-پس تو كي آمادگي پيدا مي كني؟
-هنوز نمي دونم.
او كه كلافه شده بود دستي داخل موهايش كشيد و ديگر حرفي در آن مورد نزد. آن روز تازه فهميدم صبر آرش كم كم رو به اتمام است و از آن روز به بعد هر روز در اين مورد غر مي زد و از من گله مند بود.
حدود اواسط تابستان بود كه آرش تقاضا كرد با هم به پارك برويم و كمي پياده روي كنيم، من هم پذيرفتم. در كنار هم قدم مي زديم كه آرش پرسيد:
-پس چي شد اين آمادگي شما براي ازدواج؟
من هم ه منتظر چنين سؤالي بودم با لبخند گفتم:
-اين هفته، شب جمعه مي تونيد بياييد، خوبه؟
آرش كه اصلاً انتظار چنين حرفي را نداشت با ناباوري به صورتم خيره شد و گفت:
-همين هفته؟!
-آره.
-راست مي گي يا گذاشتيم سر كار؟
-جدي گفتم.
-واي خداي من! پس بالاخره انتظار به پايان رسيد.
خودم را لوس كردم و گفتم:
-البته زياد هم مطمئن نباش كه جواب مثبت بشنوي ها.... شايد...
او اخم كرد و گفت:
-منظورت چيه؟!
-همين كه گفتم، من هنوز خانواده ات رو نديدم.
-اولاً كه مادر و خواهرهاي من خيلي خوبن، در ثاني اصلاً خوشم نمي ياد در موردشون اين طوري صحبت كني ها.
نمي دانم چرا باز هم از شنيدن لحن حرفش بهم برخورد و با اخم گفتم:
-من اصلاً نمي فهمم، تو چرا اينقدر بهت بر مي خوره و رفتارت اين قدر بد مي شه؟
-رفتارم خيلي هم خوبه.
-پس چرا با اين لحن حرف مي زني؟
-چون تو يكسره از خانواده من ايراد مي گيري، تو كه اونها رو نديدي پس چي مي گي؟
-من شوخي كردم آرش، تو بايد اين رو از لحن حرف زدنم مي فهميدي ولي انگار تو شوخي سرت نمي شه.
-دوست ندارم خودت رو تبرئه كني، يك كلام عذرخواهي كردن كه اين هم صغري و كبري چيدن نداره.
از اين كه اصلاً نمي خواست منظورم را بفهمد عصباني شدم و با غضب گفتم:
-من حرفي نزدم كه بخوام عذرخواهي كنم، تو ديگه داري كفر منو در مي ياري، حالا كه اين طور دوست داري من هم ديگه هيچ حرفي نمي زنم.
*****************************************
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)