صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #81
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از همان روز سعي كردم بيشتر وقتم را با مادر و پدرم بگذرانم و در واقع عقده چندين ساله ام را در عرض چند هفته خالي كردم. يك شب، در فرصتي مناسب راجع به آينده با پدرم مشورت كردم و بعد از كلي صحبت تصميم گرفتيم در يك شركت معتبر، كار مناسبي پيدا كنم و مشغول كار شوم.
    مدتي گذشت و توسط يكي از دوستان قديمي پدرم كه در واقع همكارش نيز بود به يك شركت معرفي شدم و بعد از گزينش توسط مديريت شركت ، قرار شد در صورت موافقت با استخدامم تا دو روز آينده با من تماس بگيرند. علاوه بر آنجا به شركت ديگر نيز رفتم و با محيط آنجا هم آشنا شدم. بعد از دو روز از طرف شركت اول، كه در واقع معرفم دوست پدرم بود، تلفن زدند تا براي عقد قرارداد به آنجا بروم. من كه خودم از آن شركت و سمتي كه قرار بود به عهده ام گذاشته شد بيشتر خوشم آمده بود با كمال ميل پذيرفتنم و به شركت دوم كه هنوز جوابشان را به من اعلان نكرده بودند اطلاع دادم كه در شركت ديگري استخدام شدم. به اين ترتيب در يك شركت بزرگ به عنوان مهندس طراح لوازم الكترونيكي مشغول به كار شدم.
    ساختمان شركت بسيار بزرگ بود و در اتاق من، دو آقا و يك خانم ديگر كار مي كردند. آقايان دوستي و فرشادي، هر دو نسبتاً جوان بودند و سمتشان مهندس ناظر بود و خانم هم اتاقيمان كه الهام شقايقي نام داشت همانند من كار طراحي را به عهده داشت و چون جند سال در آن شركت سابقه داشت مرا در بسياري از موارد راهنمايي مي كرد.
    روز ورودم به آن شركت هر سه همكارم به من خوش آمد گفتند. اين طور كه متوجه شدم قبل از من، آقايي آنجا كار مي كرد كه آنها زياد از كار و رفتارش راضي نبودند، بنابراين به قسمت ديگري منتقل شده بود . چند وقت گذشت و من با رضايت كامل از كار و همكارانم مشغول كار بودم و وقتم از صبح تا چهار بعد ازظهر آنجا سپري مي شد.
    يك روز حسين بي خبر به دنبالم آمد و با اصرار مرا به يك رستوران بزرگ برد. روبروي هم نشسته بوديم و من با چهره اي جدي به او نگاه مي كردم تا علت دعوتم به رستوران را، هر چند كه حدسهايي مي زدم، از زبان خودش بشنوم. او نيز جدي بود اما مثل من آرام نبود و كمي اضطراب داشت ولي بالاخره با مكث و بريده بريده گفت:
    -مهتاب! ... تو ... تو چرا دوست داري منو اذيت كني؟
    از شنيدن حرفش جا خوردم و با ناباوري گفتم:
    -من...؟! من چرا بايد شما رو اذيت كنم؟!
    او سرش را به چپ و راست تكان داد و در حالي كه دستهايش را در هم حلقه كرده بود گفت:
    -من نمي دونم، فقط اين طور احساس مي كنم.. قبل از رفتنت، بهانه بيماريت رو داشتي و حرفت اين بود كه «تو مي خواي بهم ترحم كني» اما حالا چي؟ حالا كه الحمدلله خوب شدي، حالا ديگه بهانه ات چيه؟ چرا نمي خواي قبول كني كه دوستت دارم؟ به خدا تا الان فقط به خاطر بازگشت تو صبر كردم و گرنه خودت هم مي دوني كه مي تونستم...
    -اولاً اون نامه اي كه بهتون نوشتم دقيقاً به همين دليل بود، چون نمي خواستم بيشتر از اين منتظر من بمونيد در ثاني شما كه مي تونستيد با شخص ديگه اي ازدواج كني، چرا نكردي؟
    -چون دوستت دارم.س عي كن اين رو بفهمي و به جاي اذيت كردن كمي دركم كني.
    -ببينيد حسين آقا، من نه قصد اذيت كردن شما رو دارم و نه براي رد درخواستتون بهونه مي يارم. علت مخالفتم فقط اينه كه الان قصد ازدواج ندارم و اگر هم داشتم مطمئن باشيد به فاميل جواب مثبت نمي دادم.
    -مگه فاميل اشكالي داره؟!
    -نه اشكالي نداره، فقط من دوست ندارم.
    كلي با هم بحث و گفتگو كرديم ولي هيچ فايده اي نداشت و هيچ كدام نتوانستيم همديگر را قانع كنيم در آخر هم وقتي او ديد نمي تواند خواسته اش را به من تحميل كند با حرص گفت:
    -فكر مي كردم وقتي برگردي اينقدر بزرگ و عاقل شدي كه مسائل رو بفهمي و درك كني.
    از حرفش خيلي ناراحت و عصبي شدم و به قصد رفتن ايستادم و با صداي بلند گفتم:
    -نه، من هنوز بچه هستم و هيچ چيزي حاليم نيست. لطفاً ديگه هم در اين مورد با من و خانواده ام صحبت نكنيد چون جواب من منفيه.
    و با بيان اين جمله از رستوران خارج شدم و با يك تاكس به خانه بازگشتم.


    ******************************************


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #82
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مادر و پدرم حسين را تأييد مي كردند و هر دو عقيده داشتند پسر خوبي است و مي تواند همسر خوبي برايم باشد اما من به شدت مخالف عقيده شان بودم و بي دليل از او خوشم نمي آمد.
    بعد از چند وقت حسين كه يقين پيدا كرده بود اصلاً از او خوشم نمي آيد، ظاهراً ديگر دنبالش را نگرفت و خيال مرا آسوده كرد.
    حدود شش ماه از كار كردنم در آن شركت مي گذشت و من كاملاً از كارم راضي بودم و تا آن روز هيچ وقت مرخصي هاي بي دليل نداشتم و تنها مرخصي ام به علت مسافرت يك هفته اي تابستان بود كه همراه عمه بزرگم به شمال رفتيم و يك روز هم به خاطر زايمان مهشيد مرخصي گرفتم تا به بيمارستان و ملاقاتش بروم. او پسري ناز و تپل به دنيا آورد و اسمش را رامتين گذاشت. در شركت اكثر اوقات سرم به كار خودم بود و در حد كار با همكارانم رابطه داشتم. ساعت ناهار را نیز همراه الهام که تا حدودی با او صمیمی شده بودم به سالن غذاخوری می رفتم و بعد از یک ساعت دوباره پشت میزمان می نشستیم و تا ساعت چهار کار می کردیم. بعد از مدتی به رفتار آقای دوستی مشکوک شدم. او مرد بسیار خوش برخوردی بود و من می دانستم ازدواج نکرده، حدود بیست و هشت سالش بود وقیافه جذاب و زیبایی داشت و همیشه با سر وضعی آراسته سرکار حاضر می شد.
    یک روز موقع رفتن به خانه زودتر از بقیه، از اتاق خارج شدم چرا که قرار بود مهشید به دیدنم بیاید و می خواستم زودتر به خانه برسم. اتاق کار ما، در طبقه سوم قرار داشت اما آن روز آسانسور خراب شده بود و بالاجبار از پله ها به سمت در خروجی رفتم. هنوز پله های آخر را طی نکرده بودم که آقای دوستی ازپشت صدایم کرد و با لبخند ملایم همیشگی، که چهره اش را بیش از حد مهربان نشان می داد گفت:
    -ببخشید خانم سبحانی...
    وقتی ایستادم، او مقابلم قرار گرفت و گفت:
    -مثل این که امروز خیلی عجله دارید.
    بله، باید زودتر به خونه برم، مهمون دارم.
    -نمی خوام زیاد وقتتون رو بگیرم، به خاطر همین اگه مایل باشید تا منزلتون برسونمتون تا هم شما زود برسید و هم من عرایضم رو بگم.
    با کمی مکث و تردید خواسته اش را پذیرفتم و بدون رودربایستی در ماشین شیک و جدیدش که یک لانسر سفید رنگ بود نشستم. او ماشین را روشن کرد و ضمن حرکت و خارج شدن از خیابان شرکت گفت:
    -ممنونم که خواسته ام رو پذیرفتید. حقیقتش همون طور که خودتون تا حدودی منو میشناسید، هنوز ازدواج نکردم و مجرد هستم. پدرم چندسال پیش فوت کردند...
    آهسته گفتم:
    -خدا رحمتشون کنه.
    -ممنونم، بعد از فوت ایشون چون تنها پسر خونه هستم مسئولیت خانواده ام به گردن من افتاد، دو تا خواهر و یه مادر، خواهرهام هجده ساله وبیست و سه ساله هستن که خواهر بزرگترم نامزد کرده و تا چند وقت دیگه عروسیشه.مادرم هم زن خوب و مهربونیه و حدوداً پنجاه وسه سالشونه. یه آپارتمان تو طبقه دوم ساختمون خودمون دارم که در حال حاضر اجاره دادیم، درآمدم رو هم که می دونید تقریباً مثل خودتون حقوق می گیرم...
    او مکث کرد و نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
    -راستش تصمیم به ازدواج نداشتم اما بعد از دیدن شما فکر کردم بد نیست به حرف مادرم گوش کنم و براش عروس بیارم، به خاطر همین در مورد شما و خانواده محترمتون کلی تحقیق کردم و حالا که جواب تمام تحقیقاتم مثبت بوده ازتون اجازه می خوام همدیگر رو بیشتر بشناسیم تا اگه خدا خواست و قسمت بود وصلتی سر بگیره.
    آقای دوستی سکوت کرد و طوری نگاهم کرد که انگار می خواست جوابش را بگیرد اما وقتی از چهره ام چیزی نفهمید و سکوتم را دید گفت:
    -البته ببخشید! من نباید اینقدر صریح حرف می زدم اما...
    -نه، مهم نیست. مکث من به خاطر این مسئله نیست. فقط باید روی این قضیه فکر کنم و همین طور که شما در مورد من تحقیق کردید، من هم در مورد شما...
    -البته، البته، این حق مسلم شماست. من هم زیاد عجله ندارم، پس بهتره آهسته آهسته و گام به گام پیش بریم. شما هر زمان که خودتون مناسب دونستید به من بفرمائید تا از نظرتون مطلع بشم.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #83
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بفرمائید تا از نظرتون مطلع بشم.
    -چشم، حتماً. لطفاً دم این شیرینی فروشی نگه دارید، باید شیرینی بخرم.
    پیاده شدم و از این که تا آنجا مرا رسانده بود تشکر کردم اما او اصرار داشت مرا به منزل برساند ولی من مخالفت کردم و او هم پذیرفت و با یک خداحافظی رسمی از هم جدا شدیم.
    بعد از خرید شیرینی، با یک تاکس به خانه رفتم. مهشید هنوز نیامده بود و من می توانستم به سر و وضعم برسم.
    حدود ساعت شش بود که مهشید همراه پسر نازنینش آمد. رامتین پسری خوشگل و با نمک بود و با وجود این که دو ماه و نیم بیشتر نداشت خیلی شیطون بود و یکسره گریه می کرد و دوست نداشت مهشید لاستیکی اش کند. وقتی مثل همیشه داشت دست و پا می زد و فضای خانه را با گریه هایش که مثل صدای بچه گربه بود پر کرده بود، به خنده گفتم:
    -معلومه از اون پسرهای راحت طلبه ها.
    مهشید هم خندید و گفت:
    -مثل باباشه.
    و هر دو از این تعبیر خندیدیم. آن روز در مورد آقای دوستی و صحبتهایی که کرده بود با مهشید صحبت کردم و او بعد از کمی دست انداختن واذیت کردنم گفت:
    -خب، اگه فکر می کنی پسر خوبیه، شرایطش هم خوبه، با پدر و مادرت صحبت کن تا در موردش تحقیق کنن.
    -راستش نمی دونم، خودش که خیلی خوبه، اما خانواده اش رو ...
    و بعد سرم راتکان دادم. مهشید با لبخندگفت:
    -اصل خود پسره، پس مبارکه دیگه.
    آن روز تا سعت هشت شب مهشید منزل ما بود و بعد هم سیاوش به دنبالش آمد و او رفت.
    دو سه روز گذشت و در این مدت به این نتیجه رسیدم که آقای آرش دوستی، پسر واقعاً خوبی است و من رفتار و شخصیتش را می پسندم. به همین خاطر یک شب با پدر و مادرم در مورد او و پیشنهادش صحبت کردم. پدر که متوجه شد من چندان مخالفتی ندارم تصمیم گرفت در مورد او خانواده اش تحقیق کند و از فردای آن روز تحقیقات را از خود شرکت شروع کرد.
    بعد از یک هفته پدر مرا در جریان کارهایش قرار داد و من فهمیدم آرش همان طوری که من شناخته بودمش واقعاً پسر خوب و نجیبی است، خانواده اش هم بسیار قابل احترام هستند. اما با تمام این تفاسیر و حتی تأیید پدر، دوست داشتم قبل از هر چیزی بیشتر با روحیات و رفتارش آشنا شوم. پدر که این امر را حق مسلم من می دانست بدون چون و چرا با خواسته ام موافقت کرد و من فردای آن روز، ساعت ناهار از او تقاضا کردم تا برای صرف ناهار با هم به بیرون از شرکت برویم. او هم که ظاهراً صبرش لبریز شده بود با خوشحال از این پیشنهد استقبال کردیم. او با لبخند همیشگی اش گفت:
    -این طور که فهمیدم تحقیقات شما خیلی کامل تر و دقیق تر از تحقیقات من بوده.
    -پدرم همیشه تو تمام کارهاشون موشکافانه عمل می کنن، پس مطمئن باشید فقط در مورد شما این طور نبوده.
    او خندید و گفت:
    -پس شما هم به پدرتون رفتین که اینقدر محتاط و دقیق عمل می کنید؟
    -نمی دونم، شاید.
    -حالا نظر پدرتون چی بود، از نتایج تحقیقاتشون راضی بودن؟
    -بله راضی بودن، اما من دوست دارم قبل از هر چیز بیشتر باشما آشنا بشم.
    -اگه راستش رو بخواهید، نظر من هم همینه، چون چیزهای کلی همیشه قبل از ازدواج مشخص می شه و خودش رو نشون می ده و این جزئیات پنهانه که ممکنه بعدها مشکل ساز بشه.
    -من حدوداً پنج سال هامبورگ زندگی کردم و اونجا خیلی خواستگار داشتم اما همیشه آرزوم بوده که تو کشور خودم و با شخصی که از تمام جوانب مثل خودم باشه ازدواج کنم.
    -من هم خوشحالم که با اونها ازدواج نکردین، چون دراون صورت حالا حالاها مادرم به آرزوش نمی رسید.
    -یعنی شما فقط به خاطر این که آرزوی ایشون رو برآورده کنید می خواهید ازدواج کنید؟!!
    او از شنیدن سوالم یکه خورد و با دستپاچگی گفت:
    -نه نه، اشتباه نکنید، من هیچ وقت به خاطر مادرم و یا شخص دیگه ای ازدواج نمی کنم. من خودم بعد از چند وقت به این نتیجه رسیدم که به شما علاقمندم و همین امر باعث شد بهتون پیشنهاد ازدواج بدم.
    بعد هم کمی از خودش و خصوصیات اخلاقی اش گفت. زمانی که من دست از خوردن کشیدم، او هم قاشق و چنگالش را داخل بشقاب گذاشت و گفت:
    -من واقعاً ممنونم که در مورد پیشنهادم فکر کردین.
    با لبخندی سرم را پایین انداختم. در همین موقع خدمتکار رستوران که متوجه شد غذایمان تمام شده به سمت ما آمد و صورت حساب را روی میز گذاشت،می خواستم پرداخت کنم که آرش اجازه نداد و با اخمی ظاهری که تا به آن روز ندیده بودم گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #84
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -خجالت بکشید.
    -آخه من شما رو دعوت کردم و باید ...
    او با پرداخت پول به خدمتکار و تشکر از او اجازه نداد جمله ام را تمام کنم.
    از آن روز ما که اکثراً در شرکت همدیگر را می دیدیم، گاهی بعد از تعطیل شدن با هم به پارک یا رستوران و یا خرید می رفتیم و در راه کلی صحبت می کردیم. او مرد خوبی بود واین طور که فهمیدم فقط روی مادر و خواهرهایش به شدت تعصب داشت و اکثر اوقات از آنها صحبت می کرد.
    یک روز بعد از پایان ساعت کاریمان و خارج شدن از شرکت، آرش از من خواست با هم به خرید برویم. آن روز هوا سرد بود و برف می بارید و من هم که عاشق بارش برف و پیاده روی زیر آن بودم با کمال میل پذیرفتم و هر دو به چند پاساژ واقع در میدان محسنی رفتیم. آرش بعد از انتخاب چنددست لباس برای مادرش و دو مانتو برای خواهرانش نظر مرا پرسید و پولش را حساب کرد. از کارش تعجب کردم و وقتی از جلوی آن بوتیک رد شدیم پرسیدم:
    -خواهرات چطوری قبول می کنن تو براشون خرید کنی؟!
    او که متوجه منظورم نشده بود گفت:
    -چرا نباید قبول کنن؟!
    -آخه معمولاً هر کسی دوست داره وسایل شخصیش رو خودش بخره.
    -آهان... تازه متوجه منظورت شدم. اینهایی که من خریدم هدیه است، اون بنده خداها اصلاً خبر ندارن.
    با تعجب پرسیدم:
    -یعنی تمام اینهایی که لیست کردی و می خوای بخری فقط هدیه است؟!
    او ایستاد و با اخم و تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -مگه اشکالی داره؟!
    -نه، اشکالی نداره، فقط ...
    او که انگار از تعجب من ناراحت شده بود، قیافه ای جدی به خودش گرفت و بی توجه به من، به طرف یک مغازه کیف و کفش فروشی رفت و این بار بدون اینک ه از من نظرخواهی کند سه تا کیف خرید و بعد هم از مغازه دیگری دو تا روسری برای مادرش و دو تاهم برای خواهرانش. از این که می دیدم به خاطر تعجب من قیافه گرفته و وجود مرا در کنارش نادیده می گیرد عصبانی شدم و با جدیت گفتم:
    -می شه بگی منو برای چی با خودت آوردی؟ تو که نمی خواستی نظر منو بپرسی پس چرا...
    او با اخم به طرفم برگشت و با قیافه ای جدی تر از همیشه گفت:
    -یک بار نظرت رو پرسیدم، تو هم جواب دادی، پس ممنون.
    با خودم تصمیم گرفتم که به خانه بروم اما بعد به خودم نهیب زدم که «دختر! مگه دیوونه شدی؟ بهتره بچه بازی در نیاری و شخصیت خودت رو حفظ کنی.» هر چند اطمینان داشتم اگر چند سال قبل بود، حتماً با قهر از او جدا می شدم، اما حالا قضیه کاملاً متفاوت بود، من دیگر به اندازه کافی بزرگ شده بودم که هنگام عصبانیت قدرت تصمیم گیری داشته باشم، بنابراین سکوت کردم و فقط با او همگام شدم.
    بعد از دقایقی آرش وارد یک طلا فروشی شد و من که پشت ویترین گالری ایستاده بودم دیدم که او یک انگشتر گران قیمت خرید و بعد از دادن سه دسته پانصد تومانی از گالری خارج شد. اصلاً نمی دانستم علت این همه هدیه، آن هم برای سه نفر چیست، به همین خاطر پرسیدم:
    -می تونم مناسبت خرید این همه هدیه رو بدونم؟
    -هیچ مناسبتی نداره، همین طوری دوست دارم براشون خرید کنم.
    -همین طوری...؟!! می دونی تو تا الان چقدر پول خرج کرد؟ کم کم سیصد، چهارصد هزار تومن، یه چیزی بیشتر از حقوق یه ماهمون!!!
    او ایستاد و با چهره ای عصبی به طرفم برگشت و گفت:
    -خب...؟ خرج کردم که کردم، برای غریبه که نکردم، برای خانواده ام کردم، اصلاً هم علت ناراحتی جنابعالی رو درک نمی کنم.
    سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم، به همین دلیل بعد از گذاشتن خریدها روی صندلی عقب ماشین و حرکت کردن با لحنی ملایم و از روی عادت گفتم:
    -ببینید آقای دوستی...
    او که اصلاً از این که نام خانوادگی اش را بگویم خوشش نمی آمد و این مورد را چند مرتبه به من گفته بود با لحنی بسیار تند گفت:
    -اینقدر بهمن نگو آقای دوستی، نمی دونم باید چندبار بهت بگم.
    دیگر طاقتم تمام شد و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
    -تو به چه حقی سر من داد می زنی؟
    او ماشین را به داخل یک کوجه برد و با ترمز بدی ایستاد و به طرفم برگشت و باعضب و چشمانی که از فرط ناراحتی سرخ شده بود گفت:
    -بهتره از همین حالا یکسری مسائل رو روشن کنم. من هر ششماه یک بار برای خانواده ام خرید می کنم. نه تو و نه هیچ کس دیگه هم حق دخالت توی کارهام رو نداره، امیدوارم شیر فهم شده باشی.
    با تعجب و دهانی باز نگاهش می کردم. نمی دانستم واقعاً حرف من اینقدر بد بوده که او به خودش اجازه بدهد این طور با من برخورد کند یا تعصب بیش از اندازه او به خانواده اش باعث این مجادله شد. دیگر صبرم تمام شده بود، به خاطر همین با عصبانیت کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و سر کوچه یک ماشین سواری گرفتم و به سمت خانه حرکت کردم.


    ***********************


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #85
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    هوا نسبتاً تاریک شده بود به همین دلیل توقع داشتم به من اجازه ندهد که به تنهایی بروم اما او دنبالم نیامد و من با اعصابی خراب به خانه رفتم. در خانه، مادرم که متوجه ناراحتی ام شده بود چند مرتبه برای فهمیدن علت ناراحتی ام پاپیچم شد ولی وقتی فهمید بهانه های دروغی می آورم. دیگر چیزی نپرسید و از اتاقم خارج شد.
    پشت میز کامپیوتر نشسته بودم و بدون انجام کاری به آهنگ ملایمی گوش می دادم و در ذهنم به دنبال علت اصلی ناراحتی آرش می گشتم اما هر چه از اول تا آخر حرفهایمان را مرور کردم هیچ چیز دستگیرم نشد جز تعصب افراطی و بی جای او نسبت به خانواده اش.
    با این که خوب می دانستم در دوران اولیه آشنایی و یا حتی نامزدی از این طور مشکلات زیاد پیش می آید اما همین رفتار آرش باعث شد در تصمیمم تردید کنم. یقین داشتم که دوستش دارم و بسیاری از خصوصیات اخلاقی اش را می پسندیدم اما این یک مورد، مرا مردد کرده بود. آن شب مطمئن بودم که او بعد از رفتن به منزلشان حتماً از رفتارش پشیمان می شود و تلفنی از من عذرخواهی می کند اما این طور نشد و من با ناباوری و کشیدن خط و نشان برای او خوابیدم.
    صبح دیرتر از همیشه به شرکت رفتم. وقتی وارد اتاق کارمان شدم، آقای فرشادی و آرش مشغول صحبت با هم بودند، الهام هم به محض ورود من از اتاق خارج شد و به اتاق یکی از همکارانمان رفت. با ورود من و سلام آهسته ای که کردم، آقای فرشادی و آرش نگاهشان به طرف من چرخید و هر دو جواب سلامم را دادند. برخلاف انتظارم آرش مثل همیشه لبخند به لب داشت و به نظرم از من هم توقع اخم نداشت. تا ساعت ناهار بدون بیان کلمه ای گذشت. ساعت ناهار من و الهام در سالن غذاخوری نشسته بودیم که آرش به همراه یکی از همکاران وارد سالن شد و پشت میز کناری ما نشستند. تمام وقت آرش را متوجه خودم می دیدم اما سعی داشتم اصلاً توجهی به او نکنم. الهام که از رابطه ما مطلع بود باکنایه گفت:
    -چیه؟ با هم قهر کردین؟
    -نه، چطور؟
    -آخه از صبح یک کلمه هم بینتون رد و بدل نشده.
    آهسته طوری که کسی نشنود گفتم:
    -گاهی اوقات آقایون نیاز شدیدی به یه گوشمالی درست و حسابی دارن.
    او در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود و می خندید، سرش را جلو آورد و گفت:
    -این رو که می دونم، ولی فکر نمی کردم ایشون هم از اون عده آقایون باشن.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -هستن.
    الهام که از جدیت من خیلی خوشش می آمد با قاطعیت گفت:
    -موفق باشی.
    و بعد جلوی چشمان کنجکاو آرش که سعی داشت هر طوری شده از موضوع صحبت ما مطلع شود زد زیر خنده. از الهام خیلی خوشم می آمد. با این که ازدواج کرده بود و یک پسر بچه هشت ساله داشت، باز هم در شور حال جوانی بود و سرش درد می کرد برای این طور مسائل.
    آن روز به پایان رسید و من رأس ساعت چهار وسایلم را جمع کردم و با یک خداحافظی از الهام و آقای فرشادی از جلوی چشمان بهت زده آرش دور شدم. آنقدر سریع از شرکت خارج شدم که مطمئناً آرش نمی توانست دنبالم بیاید.
    در اتاقم مشغول کار با کامپیوتر بودم که مادر گوشی تلفن را به طرفم گرفت و گفت:
    -آرش خانه، با تو کار داره.
    -لطفاً بهشون بگید کار دارم و نمی تونم باهاشون صحبت کنم.
    مادر که از ماجرای بین ما هیچ اطلاعی نداشت آهسته گفت:
    -اِ ... بگیر دختر، زشته.
    -مامان جان، لطفاً همونی رو که گفتم، بهش بگید، ممنون.
    و با بیان این جمله چشم به مانیتور دوختم. مادر در حالی که در اتاقم را می بست پیغامم را به او داد. آن شب او دیگر زنگ نزد. مادر هم که کنجکاو شده بود ترجیح داد زیاد سؤال نکند.


    **********************************


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #86
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    داد زیاد سؤال نکند.
    فردا در شرکت باز هم مثل روز قبل به هیچ عنوان تحویلش نگرفتم. وقتی ساعت کارمان تمام شد و من خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم، آرش بین راه به من رسید و در حالی که نفس نفس می زد جلویم ایستاد و با قیافه ای جدی گفت:
    -این بچه بازیها چیه در می آری؟!
    در حالی که به صورتش نگاه می کردم، ترجیح دادم سکوت کنم، او ادامه داد:
    -اون از رفتار دیروزت، اون از دروغی که گفتی تا مادرت به من بگه و باهام حرف نزنی، این هم از امروز... با این کارهات چی رو می خوای ثابت کنی؟
    در همین موقع الهام و چند نفری از کارمندان شرکت به سمت ما آمدند، من آهسته به سمت در خروجی رفتم و آرش هم به دنبالم آمد. او اصرار داشت که علت کارهایم را برایش توضیح دهم ولی من بدون بیان کوچکترین حرفی کنار خیابان ایستادم و جلوی یک تاکسی راگرفتم و بعد از گفتن مقصدم به راننده، سوار تاکسی شدم و به سمت خانه رفتم.
    چند روز دیگر به همین منوال گذشت و هر روز آرش می خواست مرا متقاعد کند تا دست از این کارهایم که به قول او بچه بازی بود بردارم اما من بی توجه به او و شخصیت و غرورش کار خودم را می کردم و از نوع رفتارم هم راضی بودم, تا این که یک روز توسط الهام از من خواهش کرد بعد از ساعت کاری با هم باشیم و مشکلمان را برطرف کنیم. من ابتدا مخالفت کردم ولی بعد به اصرار الهام که عقیده داشت به اندازه کافی تنبیه شده موافقت کردم. بعد از پایان ساعت کارمان او با لبخند و احترام از من خواهش کرد سوار ماشینش شوم، من هم با چهره ای کاملاً جدی سوار شدم و هر دو به سمت جایی که نمی دانستم کجاست حرکت کردیم. او تلفن همراهش را دستم داد و گفت:
    -یه زنگ به خونه بزن و بگو که دیر می ری خونه.
    گوشی را به او برگرداندم و گفتم:
    -احتیاجی نیست، چون من تا یه ساعت دیگه خونه هستم.
    او هر چه اصرار کرد تلفن بزنم، قبول نکردم. به همین علت او غرغر کنان زیر لب گفت:
    -پس این طور که معلومه باید جایی همین اطراف بریم.
    و با چشم دنبال محل مناسبی برای صحبت کردن گشت و بعد از دقایقی جلوی پارک کوچکی نگه داشت و هر دو پیاده شدیم و در محیط خلوتی نشستیم. او بعد از چند لحظه که به صورتم چشم دوخته بود گفت:
    -ببین مهتاب! من واقعاً علت نارحتی تو رو درک نمی کنم، اما مطمئنم مقصر هستم. ازت هم ممنونم که خواسته ام رو پذیرفتی و اومدی تا بعد از یک هفته عذاب کشیدن مشکلمون رو حل کنیم.
    -اولاً بهتره بدونی من فقط به خاطر خانم شقایقی اینجا هستم، در ثانی من در این مدت اصلاً عذاب نکشیدم بلکه یک سری مسائل غیر قابل درک برام روشن شد و کاملاً هم از این امر خوشحالم.
    -آخه تو از چی اینقدر ناراحتی؟ مگه من چیکار کردم؟
    با تعجب و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
    -یعین واقعاً نمی دونی چیکار کردی؟!!
    -خب.. نه، نمی دونم.
    از اين كه مي ديدم خودش را به آن راه زده و انگار نه انگار كه آن روز آن طور با من برخورد كرد و حتي دنبالم هم نيامد، عصباني تر شدم و با اخم گفتم:
    -تو چطور نمي دوني؟ اون روز كه رفتيم خريد يادت رفته به خاطر يه سؤال من چيكار كردي؟
    او دستانش را در جيب كاپشنش فرو برد و بعد از كمي تأمل گفت:
    -من فقط بهت يادآوري كردم كه خانواده ام برام مهم هستن.
    -با اون لحن و به اون شكل؟
    -من اصلاً لحنم يادم نيست.
    -ببين آقاي دوستي...
    -با كه بهم گفتي...
    -من هر طوري كه دوست داشته باشم و صلاح بدونم صداتون مي كنم و بهتره بدونيد ديگه رابطه اي بين ما نيست كه بخوام به نام كوچيك صداتون كنم. من چيزهايي رو كه بايد مي فهميدم، فهميدم و خوشبختانه خيلي زود هم فهميدم، ديگه هم دوست ندارم مزاحم من بشيد. بهتون پيشنهاد مي كنم دنبال دختر ديگه اي بگرديد كه بتونه توهينها و بي احترامي هاي شما رو تحمل كنه.
    آرش كه رنگ چهره اش به وضوح پريده بود، خواست دستم را در دست بگيرد كه با نگاه جدي من از اين كار منصرف شد. بعد از چند لحظه سكوت، با لحن بسيار ملايمي گفت:
    -مهتاب جان! به خدا قصد توهين نداشتم. تو خودت مي دوني من پدر ندارم و به همين دليل هم روي خانواده ام خيلي حساسم. اون روز هم تو هي ازم سؤال كردي و من ... در هر صورت ازت معذرت مي خوام.
    -من به رفتار تو توي اين چند ماه كاملاً آشنا شدم ولي نمي تونم بعضي از رفتارهاي تندت رو تحمل كنم. خودت هم خوب مي دوني كه اصلاً هم مجبور نيستم، چون هنوز نسبت بهت كوچكترين تعهدي ندارم.
    -همه اينها رو مي دونم، مطمئن باش ديگه تكرار نمي شه، قول مي دم.
    و بعد بسته كوچكي از جيبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت:
    -مي دونم كه دوست داري هر چيزي رو با سليقه خودت بخري اما ناچاراً اين روز با سليقه خودم خريدم، اميدوارم خوشت بياد.
    مي دانستم به اندازه كافي مجازات شده اما ابتدا هديه اش را قبول نكردم. آرش وقتي مخالفت مرا ديد بار ديگر به خاطر رفتارش از من عذرخواهي كرد و خواهش كرد كه هديه اش را بپذيرم، به همين خاطر آن را گرفتم و باز كردم. يك دستبند طلاي ظريف و زيبا بود، از او تشكر كردم و بدين ترتيب مشكلمان حل شد و دوباره رابطه مان همانند سابق شد.


    ***************************************


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #87
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 13

    تمام درختها شكوفه زده بود و خبر فرا رسيدن بهار را مي داد. يك روز به عيد مانده بود كه بعد از شش سال دوباره در چيدن سفره هفت سين به مادرم كمك و در موقع تحويل سال كنار خانواده عزيزم بودم. بعد از تحويل سال، پدر قرآني را كه مثل هر سال زمان تحويل سال نو چند آيه از آن را مي خواند بست و با لبخند رو به من كرد و گفت:
    -اميدوارم سال خوبي داشته باشي.
    صورت آنها را بوسيدم و آن روز را همراه خانواده ام به بهترين نحو گذراندم. تعطيلات عيد به سرعت باد رو به پايان بود و در اين مدت من چند مرتبه تلفني با آرش تماس داشتم و يك بار هم حضوري همديگر را ديديم و با هم به سد كرج رفتيم كه خيلي خوش گذشت... بدين صورت تعطيلات نوروزي را گذراندم.
    هر گاه فرصت مي كردم با دايي و جوليا تماس مي گرفتم و حتي يك بار هم به مارال و آبگين نامه نوشتم تا از زندگي جديدشان مطلع شوم.
    حدود يك سال از كار كردنم در آن شركت مي گذشت كه يك روز همراه آرش راهي خانه شدم. او بين راه گفت:
    -مهتاب! من كي مي تونم رسمي بيام خواستگاري؟
    -فكر نمي كني حالا زوده؟
    -ما تا امروز حدود نه ماهه كه همديگر رو مي شناسيم و چيزهايي رو كه بايد بفهميم، توي اين مدت فهميديم، پس ديگه براي چي بايد صبر كنيم؟
    -درسته كه من هم به اندازه كافي با تو و خصوصيات اخلاقيت آشنا شدم، اما هنوز آمادگي ازدواج رو ندارم.
    -مهتاب خانم، دير مي شه ها. نكنه دوست داري موهام سفيد بشه بعد بيام خواستگاري.
    خنديدم و گفتم:
    -خيالت راحت باشه اينقدرها هم كه مي گي طول نمي كشه.
    او نفس عميقي كشيد و گفت:
    -حقيقتش ديگه صبرم تمام شده. دوست دارم زودتر عروسي كنيم و بريم خونه خودمون.
    -گفتم كه عجله زياد خوب نيست.
    -پس تو كي آمادگي پيدا مي كني؟
    -هنوز نمي دونم.
    او كه كلافه شده بود دستي داخل موهايش كشيد و ديگر حرفي در آن مورد نزد. آن روز تازه فهميدم صبر آرش كم كم رو به اتمام است و از آن روز به بعد هر روز در اين مورد غر مي زد و از من گله مند بود.
    حدود اواسط تابستان بود كه آرش تقاضا كرد با هم به پارك برويم و كمي پياده روي كنيم، من هم پذيرفتم. در كنار هم قدم مي زديم كه آرش پرسيد:
    -پس چي شد اين آمادگي شما براي ازدواج؟
    من هم ه منتظر چنين سؤالي بودم با لبخند گفتم:
    -اين هفته، شب جمعه مي تونيد بياييد، خوبه؟
    آرش كه اصلاً انتظار چنين حرفي را نداشت با ناباوري به صورتم خيره شد و گفت:
    -همين هفته؟!
    -آره.
    -راست مي گي يا گذاشتيم سر كار؟
    -جدي گفتم.
    -واي خداي من! پس بالاخره انتظار به پايان رسيد.
    خودم را لوس كردم و گفتم:
    -البته زياد هم مطمئن نباش كه جواب مثبت بشنوي ها.... شايد...
    او اخم كرد و گفت:
    -منظورت چيه؟!
    -همين كه گفتم، من هنوز خانواده ات رو نديدم.
    -اولاً كه مادر و خواهرهاي من خيلي خوبن، در ثاني اصلاً خوشم نمي ياد در موردشون اين طوري صحبت كني ها.
    نمي دانم چرا باز هم از شنيدن لحن حرفش بهم برخورد و با اخم گفتم:
    -من اصلاً نمي فهمم، تو چرا اينقدر بهت بر مي خوره و رفتارت اين قدر بد مي شه؟
    -رفتارم خيلي هم خوبه.
    -پس چرا با اين لحن حرف مي زني؟
    -چون تو يكسره از خانواده من ايراد مي گيري، تو كه اونها رو نديدي پس چي مي گي؟
    -من شوخي كردم آرش، تو بايد اين رو از لحن حرف زدنم مي فهميدي ولي انگار تو شوخي سرت نمي شه.
    -دوست ندارم خودت رو تبرئه كني، يك كلام عذرخواهي كردن كه اين هم صغري و كبري چيدن نداره.
    از اين كه اصلاً نمي خواست منظورم را بفهمد عصباني شدم و با غضب گفتم:
    -من حرفي نزدم كه بخوام عذرخواهي كنم، تو ديگه داري كفر منو در مي ياري، حالا كه اين طور دوست داري من هم ديگه هيچ حرفي نمي زنم.

    *****************************************


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #88
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    و سكوت كردم، آرش هم كه خيلي زود عصباني مي شد و از كوره در مي رفت بدون بيان كلمه اي قدمهايش را تندتر كرد و ديگر چيزي نگفت.
    بعد هم خيلي زود سوار ماشين شديم و به سمت خانه حركت كرديم. او بين راه حرفهايي زد و قصد داشت ناراحتي ام را كم كند اما من بي توجه به او به مغازه ها نگاه مي كردم و همچنان ساكت بودم، وقتي به منزلمان رسيدم و او نگه داشت فقط يك كلمه گفتم:«خداحافظ» و در را با كليد باز كردم و وارد حياط شدم. پشت در ايستادم تا ماشينش حركت كرد و رفت.
    در اتاقم روي تخت نشستم و به آينده اي كه پيش رو داشتم انديشيدم. نمي دانستم مي توانم با او در مواردي كه حساسيت زيادي به آنها داشت كنار بيايم يا نه، مي ترسيدم با مشكل مواجه شوم، مشكلي جدي و غير قابل حل.
    فرداي آن روز جمعه بود و من به اندازه كافي زمان داشتم كه يك بار ديگر در مورد آرش و خصوصيات اخلاقي و نقطه ضعفهايش بينديشم.
    صبح، بعد از خوردن صبحانه و رسيدگي به كارهاي عقب افتاده ام كتابي باز كردم و همين طور كه به خطوط آن چشم دوخته بودم به آرش فكر كردم و اين بار تمام جوانب امر را در نظر گرفتم. حدود سه ساعت تمام در فكر بودم كه چه تصميمي بگيرم و چه كار كنم، به خوبي مي دانستم او از خيلي جهات پسر خوبي است و فقط نقطه ضعفش خانواده اش است كه براي من مشكل ساز شده و بي دليل از مادر و خواهرهايش دل خوشي نداشتم. بعد از كلي تأمل به اين نتيجه رسيدم كه تصميم گيري نهايي ام را به بعد از ديدن خانواده او موكول كنم. به همين منظور سعي كردم تا روز خواستگاري ديگر هيچ دلشوره و اضطرابي به خود راه ندهم.
    فرداي آن روز پشت ميز كارم نشسته بودم كه آرش وارد اتاق شد و تا چشمش به من افتاد با لبخند و خوشرويي سلام كرد، اما من به سردي جوابش را دادم. از دستش ناراحت بودم چرا كه روز جمعه اصلاً تماسي نگرفت تا عذرخواهي كند و يا به نوعي از دلم درآورد. متأسفانه مشكل اساسي ما خانمها همين احساساتمان است كه خيلي زود خدشه دار مي شود و به راحتي التيام نمي يابد. اما دريغ و افسوس كه آقايان هيچ وقت اين احساس ما را درك نمي كنند و به راحتي از كنار بسياري موارد مي گذرند.
    ساعت ناهار، هنوز از اتاق خارج نشده بودم كه آرش به نزد من آمد و گفت:
    -بريم بيرون ناهار بخوريم؟
    با جديت نگاهش كردم و گفتم:
    -نه.
    -من بايد با تو صحبت كنم.
    -متأسفم، من هيچ حرفي با شما ندارم، در ثاني بهتره بدونيد تا روز پنجشنبه كه قراره به منزل ما بياييد نه با شما صحبتي دارم و نه كاري به كارتون. شما هم روز پنجشنبه عصر ساعت شش مي تونيد به همراه خانواده محترمتون تشريف بياريد.
    -حالا چرا اين طوري صحبت مي كني؟!
    -همين طوري خيلي هم خوبه.
    -اما مهتاب، من تا اون روز نمي تونم با تو حرف نزنم.
    شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:
    -اين ديگه مشكل خودته.
    و با بيان اين جمله از كنارش رد شدم و به سالن غذاخوري رفتم.
    از اين كه مي ديدم هر طوري كه دوست دارد رفتار مي كند و بعد هم انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده و يا قبلاً مرا ناراحت كرده، از دستش ناراحت بودم. نمي خواستم تا روز پنجشنبه كاري با او داشته باشم تاتحت تأثير قرار نگيرم و احساسات دخترانه ام كار دستم ندهد، چرا كه اين تصميم از مهمترين تصميماتي است كه در زندگي يك دختر و جود دارد و من نبايد فقط از روي احساسات تصميم مي گرفتم بلكه بايد گوشه چشمي هم به عقلم نظر مي كردم.
    چند روز ديگر نيز گذشت و آرش كه فهميده بود خواهش و اصرار فايده اي ندارد ديگر پافشاري نكرد و همانند من به انتظار روز پنجشنبه ماند. پنجشنبه مادر و پدر تمام كارها را انجام داده بودند، خانه تميز و مرتب بود و وسايل پذيرايي روي ميز گذاشته شده بود. تا وارد خانه شدم مادر بزرگ را ديدم كه منتظر من نشسته بود. جلو رفتم و صورتش را بوسيدم و او گفت:
    -ايشالله سفيد بخت بشي دخترم.
    در همين موقع مادرم كه تازه متوجه آمدن من شده بود گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #89
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -زود باش مهتاب، سريع كارهات رو بكن كه زياد وقت نداري ها.
    مانتو و روسري ام را درآوردم و رو به مادر گفتم:
    -بابا هنوز نيامده؟
    -چرا اومده، رفته سر كوچه كمي هل بخره.
    به حمام رفتم و دوش گرفتم و بعد از خشك كردن موهايم، اتاقم را مرتب كردم و سپس به سليقه مادر كت و دامن خاكستري رنگم را پوشيدم. موهايم را نيز دورم ريختم و آرايش ملايمي كردم و بعد از اتمام كارهايم از اتاق خارج شدم. مادر بزرگ زير لب چيزي زمزمه كرد و سپس به من فوت كرد و بعد هم بلند گفت:
    -قربونت برم مادر جون، مثل يه تكه ماه شدي، ماشالله ماشالله.
    صورتش را بوسيدم و كنار او روي مبل نشستم. مادر بزرگ رو به مادرم گفت:
    -فريده جان! يه اسپند براي دختر گلت دود كن تا آقاي داماد، دخترمون رو چشم نزنه.
    مادر با خنده گفت:
    -چشم خانم جون، همين الان.
    هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه بوي اسپند فضاي خانه را پر كرد. وقتي همه آماده استقبال از مهمانان بودند، زنگ خانه زده شد و آنها آمدند. ابتدا يك خانم بسيار شيك پوش كه نسبتاً مسن بود وارد شد كه متوجه شدم مادرش است و بعد هم يك دختر خانم كه به علت شباهت فوق العاده زيادش به آرش متوجه شدم خواهر اوست بعد هم خود آرش به داخل آمدند. به همه شان خوش آمد گفتيم. آرش كه دسته گل بسيار زيبايي در دست داشت، با لبخند آن را به من داد و همه نشستند. آرش، مادر و خواهر بزرگش را به من معرفي كرد و با لبخند هميشگي اش به من چشم دوخت. بر خلاف بسياري از دامادها اصلاً خجالت سرش نمي شد.
    بعد از پذيرايي از آنها و وقتي من نيز روبرويشان نشستم، مادر او با لبخند گفت:
    -پس مهتاب خانم ايشون هستن كه دل پسر ما رو برده.
    مادربزرگ لبخند ملايمي به من زد كه قوت قلب گرفتم و سپس به آرش نگاه كردم. چهره آرش با پوشيدن كت و شلوار بسيار مردانه شده بود اما در نظر من تيپ اسپرت بيشتر به او مي آمد. پدر و مادر با نگاهي خريدارانه به آرش نگاه مي كردند و اين طوري مي شد حدس زد كه او را پسنديده اند، چون خيلي زود حرفهايشان را زدند و با وجود اين كه هر دو خانواده از آشنايي ما خبر داشتند باز هم از ما خواستند با هم صحبت كنيم. من و آرش هم اطاعت كرديم و به اتاقم رفتيم. تا در اتاق بسته شد. او نفس عميقي كشيد و بدون تعارف روي تخت نشست و به اطراف اتاق نگاه كرد و بعد از لحظه اي گفت:
    -خب... حالا كه خانواده ام رو هم ديدي، نظرت چيه؟
    هنوز در همان قيافه جدي بودم و نمي خواستم زياد به او رو بدهم، به خاطر همين گفتم:
    -من بايد خوب فكر كنم، در ضمن نظر مادر و پدرم هم مهمه.
    -يعني من هنوز هم بايد سر كار باشم ديگه!
    -اونش رو نمي دونم ولي مطمئنم تا چند وقت ديگه مجبوري صبر كني و البته اين رو هم بگم، چندان مطمئن نباش قبول كنم.
    -من اصلاً نمي فهمم نكنه از خانواده ام...
    -نه نه، يك سري مسائل هست كه براي من خيلي مهمه ولي شايد اين مسائل براي تو كم اهميت باشه، در هر صورت تو هم مثل تمام خواستگارها بايد منتظر بموني تا جواب بگيري.
    آرش باز عصباني شد و گفت:
    -مثل اين كه تو واقعاً منو گذاشتي سر كارها!!!
    -ببين آرش، اگه قراره باز قاطي كني و با اين لحن باهام صحبت كني، بگو تا همين الان از اتاق برم بيرون. تو ديگه شورش رو در آوردي، من اصلاً از اين اخلاقت خوشم نمي ياد.
    -آخه هي من بيچاره رو سر مي دووني، خب... اگه مي خواستي بگي «نه» پس چرا از اول اميدوارم كردي و يك سال تموم، منو دنبال خودت كشوندي؟
    -من نگفتم كه مي خوام بگم نه، فقط گفتم بايد بيشتر فكر كنم، همين .
    او كه متوجه كلافه شدنم شده بود خودش را كنترل كرد و گفت:
    -آخه مهتاب جان، تو چرا متوجه نيستي، من تو رو دوست دارم، به خاطر همين هم تا حالا صبر كردم و منتظرت موندم، حالا هم حرفي ندارم، «چشم» شما فكرهاتون رو بكنيد و بعد جواب مثبت بديد...
    -اگه مطمئن باشم تو زندگيم با تو خوشبخت مي شم جواب مثبت مي دم و در غير اين صورت ....
    -مطمئن باش خوشبختت مي كنم، اين رو بهت قول مي دم.
    و دستش را به سوي من دراز كرد اما من از كنارش بلند شدم و به طرف در رفتم و گفتم:
    -آينده رو نمي شه تضمين كرد.
    و با بيان اين جمله از اتاق خارج شدم. آرش هم پشت سر من بيرون آمد و دوباره كنار خانواده مان نشستيم.
    پدر رو به آرش كرد و گفت:
    -اين طور كه مادرتون فرمودن شما يه خونه توي طبقه بالاي منزل فعليتون دارين، درسته؟
    -بله آقاي سبحانيع خونه بالا دست مستأجره و مي تونيم سر سال كه حدوداً پنج ماه ديگه است خونه رو پس بگيريم ولي يه موضوعي هست كه بهتره همين الان مطرح بشه.
    همه چشم به دهان آرش دوخته بوديم و نمي دانستيم كه مي خواهد چه بگويد. او با كمي مكث به من و سپس به پدر نگاه كرد و گفت:



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #90
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -من مي خوام كه با مادرم زندگي كنيم، همون طور كه قبلاً هم عرض كردم تا چند ماه ديگه عروسي خواهرم آرزوست و مطمئناً تا چند وقت بعد هم آزاده عروس مي شه و مي ره خونه بخت. اون وقت مادرم تنها مي مونه.
    اين بار بعد از پايان جمله آرش همه به من نگاه كردن كه با تعجب به آرش چشم دوخته بودم. از اين كه او قبلاً اين موضوع را با من در ميان نگذاشته بود خيلي ناراحت شدم اما در آن لحظه چيزي نگفتم مادرش كه به خوبي مشخص بود در حال نقش بازي كردن است گفت:
    -نه آرش جانع من كه تنها نمي مونم، شما طبقه بالا هستين و هر وقت بخوام مي تونم بيام پيش شما، تازه! آزاده رو هم به اين زودي ها شوهر نمي دم، اون هنوز خيلي بچه است.
    پدر كه تا آن لحظه شنونده بود، رو به من و آرش گفت:
    -در هر صورت شما بايد تصميم بگيريد.
    آرش كه انگار مي خواست نظر مرا در اين مورد بداند گفت:
    -اگه مهتاب خانم راضي باشن من مي خوام كه با مادرم زندگي كنيم.
    همه منتظر حرفي از جانب من بودند ولي من با مكثي بسيار طولاني و بسيار آهسته جواب دادم:
    -من بايد در اين مورد بيشتر فكر كنم، الان جوابي ندارم.
    وقتي آنها به قصد رفتن ايستادند، پدر گفت:
    -هر وقت مهتاب فكرهاش رو كرد ما بهتون خبر مي ديم.
    مادر آرش كه فكر مي كرد شايد بيشتر از يك هفته طول بكشد، همين طور كه به سمت در مي رفت گفت:
    -اگه اجازه بفرماييد ما هفته آينده همين روز باهاتون تماس مي گيريم.
    پدر و مادر موافقت كردند و آنها رفتند. با رفتن آنها در حالي كه اخمهايم در هم بود روي مبل ولو شدم.
    وقتي پدر از بيرون و بدرقه آنها آمد و اخمم را ديد با خنده گفت:
    -چيه؟ مگه كشيتهات غرق شده؟
    با عصبانيت گفتم:
    -آرش قبلاً به من نگفته بود مي خواد با مادرش زندگي كنه.
    مادر از آشپزخانه خارج شد و در جواب من گفت:
    -شايد تازه نظرش عوض شده.
    پدر گفت:
    -آرش كه به نظر خيلي پسر خوبي مي اومد، اين طور هم كه از همسايه هاشون شنيدم مادر و خواهر هاشم خوب و محترم هستن، من نمي دونم تو چرا...
    -آخه پدر جان شما كه آرش رو خوب نمي شناسيد. فقط به صورت كلي مي دونيد كه پسر خوبيه، همين. در حالي كه من با اخلاق و رفتارش كاملاً اشنا هستم. هر وقت اسم خانواده اش وسط مي ياد و يا من حرفي راجع به اونها مي زنم بي دليل عصباني مي شه و در و به تخته مي زنه. بعد توقع دارين با مادرش يك جا زندگي كنم؟!
    مادر بزرگ گفت:
    -خب... شايد حرف بدي مي زني كه اون ناراحت ميشه عزيزم.
    -نه مادر جون، باور كنيد چيزي بدي نمي گم. آرش خيلي روي خانواده اش حساسه و همين مسئله باعث مي شه اين طور رفتار كنه. من اصلاً دوست ندارم با مادر اون توي يه خونه زندگي كنم.
    پدر گفت:
    -در هر صورت اون حرفش رو زده تو هم بايد تصميم بگيري، پس خوب فكرهاتو بكن و بعد جواب بده.
    -نظر شما و مادر چيه؟
    -به نظر ما كه پسر خوبيه، مادرش هم زن بدي نبود ولي به قول خودت، تو بيشتر باهاش برخورد داشتي و بهتر ميشناسيش. تصميم نهايي با توست.
    از مادرش بدم نيامده بود، به نظرم زن خوب و مهرباني بود ولي از وابستگي بيش از اندازه آرش به او مي ترسيدم. دختر حسودي نبودم وليكن نوع رفتار آرش با من، آن هم به خار خانواده اش، حساسم كرده بود و اين چيزي نبود كه بتوانم از آن چشم پوشي كنم. خواهرش را هم نتوانستم زياد بشناسم چرا كه از همان ابتدا فقط نقش شنونده را داشت و تا آخر هم هيچ حرفي نزد.
    شنبه صبح در شركت نيز فقط يك سلام بين من و آرش رد و بدل شد. ساعت ناهار با الهام به سالن غذاخوري رفتيم در گوشه اي از سالن نشستيم و مشغول غذا خوردن شديم. الهام كه از قبل مي دانست قرار است پنجشنبه آرش و خانواده اش به خواستگاري ام بيايند، با شيطنت سرش را به طرفم آورد و در حالي كه با ابرو به آرش كه روبرويش نشسته بود اشاره مي كرد گفت:
    -بالاخره چي شد؟ بله رو گفتي؟
    لبخندي زدم و گفتم:
    -تا پنجشنبه وقت دارم بگم آره يا نه.
    -خب ... به نظرت مي گي آره يا نه؟
    -نمي دونم سر دو راهي موندم.
    -چرا؟!!! نكنه مهريه رو قبول نكردن؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/