صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #81
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آقای نفیسی خندید و گفت:
    بله هستم آقا نیما. اما بهتر از قول من عروس خانومه که دل توی دلش نیست و الان داره با چشمان نگرانش تو رو نگاه می کنه.
    نیما به طرف راحیل برگشت و با لبخند اطمینان بخشی به طرفش رفت.
    راحیل با تعجب به نیما نگاه می کرد که به دنبال عماد می رفت. نیما هم با شک و تردید به راحیل نگاهی کرد و دل به دریا زد و برای دیدن عماد رفت. دستگیره اتاق عماد به شکل عدد پی بود. کلید برق را که زد نیما مبهوت شد. دور تا دور اتاق یا قفسه های کتاب بود یا تابلوهایی از فرمولهای ریاضی. یک دست مبل راحتی کنار شومینه اتاق بود. کامپیوتر مجهزی روی میز کار عماد خودنمایی می کرد که نظر نمیا را جلب کرد. عماد صندلی پشت میز کامپیوتر را به نیما تعارف کرد و با لبخندی گفت:
    یادم باشه آدرس اینترنتیمو بهت بدم.
    نیما با سر تائید کرد و گفت:
    عالیه. ارتباط با دانشمندی مثل شما برام افتخاره. باور کن.
    عماد به طرف قهوه جوش رفت و گفت:
    با یک قهوه موافقید؟
    و با استقبال نیما روبرو شد. قهوه د رمحیطی دوستانه صرف شد. عماد با تمام علوم غیر از ریاضی بیگانه بود اما ورزشکار بود. در حالی که نیما به علوم ماوراءالطبیعه و ادبیات علاقه داشت. وجه اشتراک آنها علاقه به کامپیوتر بود که با شروع بحث در این مورد دیگر متوجه گذشت زمان نشدند.
    آخر شب که نیما به رختخواب رفت با خود اندیشید که علت شکست عماد بدون شک یک بعدی بودن اوست که اصلا با روحیه سازگار نیست.
    روزهای بعد بسرعت گذشتند و حال راحیل رو به بهبود رفت. سرم درمانی قطع شده بود و همه در فکر بازگشت بودند. روز آخر همه کنار هم جمع بودند که حرف از سمیرا شد. تا آن روز صحبتی از سمیرا نکرده بودند. آنی رو به راحیل کرد و گفت:
    تو دختر پرطاقت و صبوری هستی که جای خاله مریم رو دادی به کسی دیگه. من که فکر نمی کنم کسی بتونه مثل اون بشه.
    رامین خندید و گفت:
    آنی! سمیرا رو باید ببینی. تو از دور قضاوت می کنی. اون زن خوبیه.
    نیما رو به آنی کرد و گفت:
    راستش من هم وقتی شنیدم سمیرا نامادری راحیله تعجب کردم اما منطق راحیل منو مجاب کرد. شما هم اگه حرفهای راحیل رو بشنوید و رفتار سمیرا رو ببینید متوجه می شید که چرا راحیل از این که داره بر می گرده نگران که نیست خوشحال هم هست. سمیرا هم منتظر راحیله.
    ناد رخندید و گفت:
    رابطه راحیل و سمیرا یه رابطه ایه که خودشون هم ازش سردرنمیارن.
    اتابک به شوخی گفت:
    حالا این قدر تبلیغ کنید که آنی بره یه زن برای بابا بگیره.
    صدای خنده همه بلند شد.
    روز حرکت همه در فرودگاه دور هم جمع شدند. در لحظه آخر خداحافظی نیما دستش را به طرف عماد دراز کرد:
    بازم می گم. به دیدنم بیا. من هم سعی می کنم ازت بی خبر نمونم. امیدوارم دوستی منو بپذیری.
    عماد لبخند دردناکی زد و نگاهی به راحیل کرد و به طرف نیما برگشت و به نشانه دوستی تازه در آغوشش کشید.


    راحیل با بی حالی چشمانش را گشود. سمیرا بالای سرش بود و نوازشش می کرد:
    بلند نمی شی؟ داره ظهر می شه.
    راحیل خندید و گفت:
    سلام! تقصیر خودته بدعادتم کردید. این چند وقته فقط خورده ام و خوابیده ام. فردا چه طوری می خوام برم سرکلاسهام خدا می دونه.
    سمیرا در حالی که اتاق را ترک می کرد با خنده گفت:
    وقتی نیما اومد یه داد سرت زد شش صبح می ری سرکلاسهات. حالا بیا می خوام میز صبحانه رو جمع کنم.
    در اتاق که بسته شد راحیل در خیالهای دور و درازش غرق شد. از روزی که به تهران آمده بود سمیرا شده بود پرستارش طوری که صدای همه را درآورده بود. شبها تا راحیل نم یخوابید از کنارش تکان نمی خورد. ساعتها در مورد مطالبی که راحیل دوست داشت صحبت می کرد و صبورانه به صحبتهایش گوش می داد. حالا دیگر اگر سمیرا می رفت بیرون و یک ساعت دیر م یکرد راحیل نگران می شد.
    ساعت شش عصر بود که نیما به دیدنش آمد. روی کاناپه دراز کشیده و تقریبا به خواب رفته بود که نیما کنارش نشست. نگاه نوازشگر نیما را حس کرد. حال خوشی داشت و نمی خواست آن لحظه تمام شود.
    نیما آرام نگاهش می کرد. به یاد کامران افتاد. چطور می توانست با چاقو صورت مثل برگ گل راحیل را از هم بدرد؟ از یادآوری کامران چندشش شد. او دردسرهای فراوانی برایش تولید کرده بود که آخرین آن بیماری راحیل بود که تازه بهبود پیدا کرده است. ته دلش شور می زد. از این که یک بار دیگر راحیل را از دست بدهد احساس نگرانی می کرد. آهسته از جا بلند شد و پتو را روی راحیل کشید. راحیل چشمانش را باز کرد و نیم خیز شد. نیما گفت:
    بیدارت کردم؟

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #82
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل لبخند ملیحی زد و گفت:
    نه دیگه باید بلند می شدم. کی اومدی؟
    هنوز نیما جواب نداده بود که سمیرا با یک سینی چای وارد شد و گفت:
    پاشو دختر. نیما یک ربعی هست که اینجا منتظره تا بیدار بشی. در ضمن امشب میهمان داریم.
    راحیل با تعجب گفت:
    میهمان؟ کی هست؟
    سمیرا خندید و گفت:
    وقتی اومدند می بینی.
    نیما بعد از نوشیدن چای آرام از جا بلند شد و بعد از خداحافظی رفت در حالی که در دلش خودش را سرزنش کرد چرا نتوانسته مقصودش را به راحیل بگوید.


    خواستگاری؟ یعنی چی؟ راحیل با گفتن این حرف نگاه استفهام آمیزی به سمیرا کرد. سمیرا سر تکان داد و به آقای نفیسی چشم دوخت. آقای نفیسی با خنده گفت:
    هنوز باورت نمی شه بزرگ شدی؟ حالا یه چیزی بیارید من بخورم. اونا بعد از شام میان. دو سه ساعتی وقت داریم.
    راحیل سردرگم بود. چقدر به نیما احتیاج داشت اما نیما رفته بود. درست بعد از رفتن او متوجه قضیه شده بود اما نمی خواست تسلیم شود. فقط نیما. تا هر وقت که ممکن بود صبر می کرد. شنیده بود که عمه شوکت به دیدن خانواده جهانگیری آمده است. از دیدن پژمان وحشت داشت. حدس می زد باز قضیه پژمان است و نمی دانست چه کند. بعد از شام رامین هم آمد اما از پونه خبری نبود. با خنده در جواب سمیرا گفت:
    پونه فامیا داماده. من فامیل عروس.
    راحیل هر لحظه عصبی تر می شد. حدسهایش داشت به یقین تبدیل می شدند. نمی دانست دلیل این همه معطلی نیما چیست؟ چرا عذابش می داد؟ کنار پدر کمین کرد که در زدند. با تشنج از جا بلند شد. با ورود پروین رنگ از رویش پرید. پریسا با یک جعبه شیرینی پشت سرش بود. نفر بعدی پونه بود و به دنبالش آقا و خانم جهانگیری و عمه شوکت. چشمان راحیل سیاهی رفتند. سرگیجه امانش را بریده بود. به پدر تکیه داد. در هنوز بسته نشده بود. می دانست نفر بعدی پژمان است. اما تقریبا مطمئن شد که از نیما خبری نخواهد شد. بغض کرد. یک لحظه سایه ای جلوی پایش دید و دستی که دسته گل زیبایی از رز سفید به طرفش دراز کرد. وضعیت متعادلی نداشت. صدای نیما در گوشش پیچید.
    بفرمائی خانم. گل برای گل.
    راحیل با بی قراری سرش را بلند کرد. نیما با کت و شلوار زیباتر از همیشه به رویش لبخند می زد. قدرت از دست رفته دوباره به دستانش برگشت و دسته گل را از دست نیما گرفت. سرش را که بلند کرد بوی عطر نیما د رجانش نشست. نگاهش د نگاه نیما گره خورد و ا زخجالت سرخ شد. ( انگار تازه با هم آشنا شده اند که خجالت هم می کشه)
    میهمانی کم کم رسمی شد. عمه شوکت با خنده گفت:
    خوب راحیل بالاخره عروس ما شد. حالا پژمان نشد نیما.
    خانم جهانگیری خندید و گفت:
    عمه خانم چه حرفها؟ از اول هم راحیل عروس خودم بود.
    موضوع کم کم جدی و مجلس رسمی شد. تقریبا تمام حرفها که زده شد نیما از بقیه اجازه خواست تا با راحیل صحبت کند بعد رو به او کرد و گفت:
    ببین راحیل باید موضوعی رو بهت بگم. تو که می دونی من یک معلمم اصلا هم دوست ندارم به کسی تکیه کنم. در ضمن دلم نمی خواد زنم خرجم رو بده. پس خوب گوش کن. من شاید بتونم یه آپارتمان کوچک برات اجاره کنم. تو حاضری با من توی یک آپارتمان کوچک زندگی کنی؟ (بیا این هم از آدم تحصیل کرده مملکت. ای خاک آره.)
    سکوت همه جا را فرا گرفت. همه شگفت زده منتظر جواب راحیل بودند. راحیل سکوت کرد. زیر سنگینی نگاه دیگران داشت له می شد. بالاخره سکوت را شکست و این طور شروع کرد:
    خانواده جهانگیری عزیزترین چیزی رو که داشتند یعنی پسرشون رو به من می دن اما من نمی خوام از اونها جدا بشم. اگر قبول کنن می خوام کنارشون بمونم توی همون خونه با صفا. همون اتاق نیما هم برام کافیه اما من یه شرط دارم.
    بغض گلویش را فشرد. هیچ کس حرفی نزد. عمه شوکت بزحمت گفت:
    چه شرطی دخترم؟
    راحیل زبانش را به دلش سپرد. نگاه کوتاهی به نیما کرد و دست سمیرا را فشرد و قوت قلب گرفت:
    من نیمایی رو م یخوام که روزی می گفت،(( گنج واقعی جوهر وجود انسانه)) همون نیمایی که وقتی نگاهش می کردم از این که نگاهش دنبالمه دلم پر از غرور می شد. من همون جوونمردی رو می خوام که به خاطر نجات من خودش رو به آب و آتیش زد تا از دست کامران نجاتم بده. کسی که به خاطر من اومد اون طرف دنیا. من این آقایی رو که الان روبروم نشسته و چرتکه می اندازه نمی خوام.
    اشک بی محابا روی صورتش روان شد. به هق هق افتاده بود. بزحمت گفت:
    اون نیما منو بهتر شناخته بود. منو ببخشید.

    و جمع را ترک کرد و به حیاط رفت. آقای جهانگیری زودتر از بقیه به خود آمد و از جا بلند شد. نیما با نگرانی نگاهی به پدر کرد و گفت:
    کجا پدر؟
    آقای جهانگیری بی توجه به نیما رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
    دوست عزیز! موافقی یک دست شطرنج بازی کنیم؟
    آقای نفیسی با خنده بلند شد و رو به سمیرا کرد و گفت:
    شما هم به مهموناتون برسید تا ببینیم عاقبت این دوتا جوون چی می شه.
    آقای جهانگیری بدون اینکه به نیما نگاه کند گفت:
    آقا نیما تو هم هروقت دل راحیل رو به دست آوردی دوباره به من می گی پدر. به خدا معرفت این دختر بیست ساله بیشتر از پسر سی ساله منه.
    سر نیما پائین بود. سمیرا به همراه پروین به آشپزخانه رفت و با چای برگشت. نیما آهسته از جا بلند شد. پونه پرسید:
    کجا می ری؟
    پروین زهر خندی زد و گفت:
    منت کشی.

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #83
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رامین با خنده گفت:
    توی این دانشگاه یکی دو واحد منت کشی نگذاشتند آدم یه تجربه ای داشته باشه.
    همه خندیدند. نیما آهسته به طرف در رفت و د ر را گشود. نفس عمیقی کشید و هوای خنک شب شهریور ماه را به درون ریه کشید. نگاهی به حیاط کرد و آنچه را که می خواست گوشه حیاط کنار حوض آب پیدا کرد.
    آرام کنار راحیل نشست و به ماهیهای حوض خیره شد. نگاهی به دست ظریف راحیل کرد که در آب جا به جا می شد و موجهای کوچکی ایجاد می کرد. چقدر دلش می خواست این دست کوچک را در دستانش بفشارد. نیم نگاهی به صورت غم گرفته راحیل کرد. نمی دانست چه بگوید اما خوب دریافته بود که نباید این فرصت را از دست بدهد. دست و پایش را جمع کرد و تمام جرات و شهامتش را در کلامش ریخت. بزحمت گفت:
    راحیل؟
    جوابی نشنید. انتظار شنیدن جواب هم نداشت. ادامه داد:
    نمی دونم دوست داری حرفهام رو بشنوی یا نه اما من باید بگم. چون اگه حرف نزنم دلم می ترکه. می دونی چیه راحیل؟ با این که امروز سرم داد زدی و باهام قهر کردی و دست رد به سینه ام زدی. اما من هنوز سر حرفم هستم و می گم من فقط تو رو میخوام و حتی بیشتر از گذشته دوستت دارم. حالا اگه توی اون دل مهربونت هنوز برای نیما جایی هست سرت رو بلند کن و ببین همون نیمایی که می خواستی کنارت نشسته و منتظره با یک نگاه تو دوباره جون بگیره.

    بغض راه نفسش را گرفت و سکوت کرد. نگاهش را به راحیل دوخت. لحظات کشنده ای آغاز شده بودند که طاقت و صبر فراوان می طلبیدند. بالاخره راحیل سرش را بلند کرد. چشمانش غرق در اشک بود. در مقابل نیما شکسته و کاملا خلع سلاح شد بود. نیما نگاهش را به او دوخت و آرام بلند شد. دستش را به طرف راحیل دراز کرد و گفت:
    دوست داری کمی قدم بزنیم.
    راحیل لبخندی زد و گفت:
    احتیاج دارم که هوا بخورم. بریم بیرون.
    نیما به طرف ساختمان رفت و گفت:
    بهتره با ماشین بریم.
    لحظاتی بعد که سوئیچ را از رامین گرفت در مقابل طنز او که می گفت،(( خوب منت کشی اسباب و وسایل می خواهد.)) با صداقت خندید. وقتی آن دو سوار بر ماشین از خانه خارج شدند. خیال بقیه تا حدودی راحت شد و با آسودگی به انتظار نشستند. نیما سرکوچه که رسید چشمش به تنها سوپر مارکت باز خیابان افتاد بدون اینکه ماشین را پارک کند پیاده شد و به طرف سوپر مارکت رفت. طوری که تقریبا راه کوچه را بسته بود. دو سه دقیقه طول کشید تا راحیل او را با چهره خندان چیپس در دست در نزدیکی ماشین دید اما هنوز سوار نشده بود که دو جوان از ماشینی که پشت ماشین نیما معطل بودند به طرف او آمدند و جروبحث شروع شد. نیما دو سه بار از آنها عذرخواهی کرد اما آنها راضی نمی شدند تا این که یکی از انها یقه نیما را گرفت و مشتی به دهان نیما کوفت اما نیما صبر کرد. نمی خواست آن لحظات خوب را خراب شوند. آن دو جوان وقتی رفتار بزرگوارانه نیما را دیدند مجبور شدند برگردند. نیما آهسته سوار شد و حرکت کرد. پارکی نزدیک خانه بود که بشدت مورد علاقه راحیل بود. کنار پارک هردو از ماشین پیاده شدند و داخل پارک رفتند.

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #84
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نیما آهسته بسته چیپس را باز کرد و یک دانه در دهانش گذاشت. روی نیمکتی کنار راحیل نشست و یک دانه چشپس را به طرف راحیل گرفت اما راحیل سرش را بلند نکرد. نیما آهسته گفت:
    خوب دهنت رو باز کن ببینم. برای تو چیپس خریده ام. دختر خوب منتظرم. دستم درد گرفت.
    راحیل کمی سرش را بلند کرد و نیما چیپس را در دهان نیمه باز او گذاشت. راحیل که کاملا به طرف او برگشت و در چهره نیما دقیق شد. چشمانش از وحشت گشاد شدند و صدایی که گویی از ته چاه در می آمد. پرسید:
    چی شده؟ چرا کنار لبت خون اومده؟ اون بی انصافها چه بلایی بسرت آوردند؟
    نیما که تازه متوجه لبش شده بود گفت:
    چیزی نشده. چرا این قدر ناراحت شدی؟
    راحیل دستمال کوچکی از کیفش در آورد و به طرف نیما گرفت. نیما آهسته گوشه لبش را با دستمال پاک کرد. راحیل گفت:
    درد داره؟
    نیما نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
    درد که نداره. اگرم داشت الان دیگه نداره.
    راحیل خنده آرامی کرد و از جا بلند شد. نیما پرسید:
    کجا می ری؟ تو رو بخدا به حرفهام گوش بده.
    راحیل مکثی کرد و گفت:
    بگو.
    نیما بلند شد وهمراه راحیل راه افتاد و آهسته گفت:
    امروز به خاطر تو بهم گفتند بی معرفت منت کش. همه با هم قهر کردند. خونم هم که ریخت. آخه چرا اذیتم می کنی؟ یه بله بگو خلاصم کن. آخه منم گناه دارم. مگر من از این دنیا چه چیز اضافی خواستم که مستحق این همه مشکل و ناراحتی هستم؟ بابا! منم مثل بقیه می خوام زن بگیرم. برام عزیزی، دوستت دارم. اصلا غلط کردم.(آفرین زودتر می گفتی) اگه تو بخوای میام توی اتاق خونه تون می مونم می شم داماد سرخونه. راضی شدی؟
    راحیل خندید و گفت:
    تو آدم رو غافلگیر می کنی.
    نیما پرسید:
    بالاخره چی شد عروس خانم؟ بله رو می گی یا نه؟
    راحیل به روبرو خیره شد و گفت:
    خوب بله. راضی شدی؟
    نیما روبه رویش ایستاد و به او چشم دوخت. راحیل آهسته سرش را بلند و به نیما نگاه کرد. بوی عطر آشنای نیما مشامش را نوازش می داد. نیما آرام گفت:
    می دونی چقدر دوستت دارم که این قدر اذیتم می کنی.
    راحیل خون تازه ای را که از گوشه لب نیما بیرون زده با دستمال پاک کرد و گفت:
    یادت باشه امشب دلم رو شکستی.

    نیما گفت:
    عوضش تو هم هرچی دلت خواست به من گفتی. این به اون در.
    ساعتی بعد در میان شادی دیگران کیک بریده شد و با انگشتری که نیما به دست راحیل کرد. مجلس رسمیت پیدا کرد. نمیا زیر لب گفت،(( خیالم راحت شد. بالاخره مال خودم شدی.)) راحیل با خجالت سرش را پائین انداخت و به انگشتر خیره شد. (ای خداااااا چرا این دختره این طوری الان من بودم که داشتم لب طرف رو خونشو پاک می کردم.) ناگهان به یاد انگشتر پونه افتاد. این انگشتر درست شبیه انگشتر پونه بود که به خواست نیما به دست کرده بود.

    ***********
    سر میز شام تمام حواس نیما به راحیل بود. از بس نگاهش کرده بود. راحیل پاک اشتهایش را از دست داده بود.( بچه به نظر شما به این پسر می خوره سی ساله باشه. بیشتر بهش می خوره تازه به سن بلوغ رسیده باشه با این حرکات.) بعد از مراسم بله برون این اولین شبی بود که با هم بیرون رفته بودند. با این که راحیل خیلی گرسنه بود. غذا از گلویش پائین نمی رفت. با اعتراض به نیما گفت:
    خواهش می کنم این جوری منو نگاه نکن. اصلا نمی تونم غذا بخورم.
    نیما لبخند عاشقانه ای زد و گفت:

    آخه من بدبخت چه کار کنم که این چشمای قشنگ آروم و قرارم را گرفته؟تو مثل یک آهنربای مغناطیسی منو توی دام خودت اسیر کردی.
    راحیل با دلخوری نگاهی به نیما کرد و گفت:
    خوب استاد سخنرانیتون تموم شد؟ چی شده شاعر شدی؟ اما بگم شعرهات هم بوی فیزیک می ده. واقعا چه تشبیهی! آهنربای مغناطیسی!
    نیما فقط خندید. راحیل آهسته گفت:
    حالا بخور آقای عاشق پیشه تا جون داشته باشی حرف بزنی. من یک ساله منتظرم قفل زبون تو بشکنه.
    نیما قاشقی غذا به دهانش گذاشت و گفت:
    راستش من تا به حال برای هیچ کس این قدر از احساسم نگفته ام. امیدوارم نارحت نشی.
    راحیل جواب داد:
    می خوری یا بزور بدم بخوری؟ کی گفتته ناراحت می شم؟ چرا خیالبافی میکنی؟ بخور. می دونی که پدر بعد از شام منتظرمونه؟ کارت داره.
    نیما جواب داد:
    باشه می خورم. عجله داری.
    جلوی در خانه، راحیل هنوز پیاده نشده بود که متوجه حضور یک ماشین غریبه کنار در حیاط شد. با اضطراب نگاهی به نیما کرد. نیما با اطمینان گفت:
    چرا نگرانی؟ حتما یکی از دوستانه پدرته. تامن کنارت هستم نگران چیزی نباش. بعد دستش را پشت راحیل گذاشت و او را به طرف در ورودی هل داد.
    وارد خانه که شدند از دیدن آقای جهانگیری و پوران کنار آقای صداقتیان غرق شگفتی شدند. آقای نفیسی آنها را دعوت به نشستن کرد و گفت:
    لابد تعجب کردید. راستش من کمی کوتاهی کردم و فرصت نکردم هدف از دور هم جمع شدن را بگویم. این نگرانی هم که توی صورت این دوتا جوون می بینم از این بابته.
    بعد شمرده شمرده مطالبش را گفت. حرفش که تمام شد همه نفس راحتی کشیدند. چکیده یک ربع حاشیه رفتن آقای نفیسی این بود که اگر ممکن است راحیل و نیما یک عقد خصوصی بکنند. عروسی باشه هر وقتی خواستند. سمیرا با خنده گفت:
    آقا این که دیگه دستپاچگی نداشت. طفلک راحیل داشت قبض روح می شد.
    آقای نفیسی رو به نیما کرد و گفت:
    این خواهش یه پدره. امیدوارم بپذیری. خوب باباجان چه کار می کنی؟ این خواهش منو قبول میکنی. امیدوارم درک کنی که این آخرین آرزوی من است برای عروسی تنها خترم. در آخر باید بگویم یک خواهش دیگر هم دارم راستش ما سالها در فرانسه بودیم و دوستانمان آنجا هستند. اگر ممکن است دلم می خواهد نامزدی آنجا برگزار شود. البته با اجازه آقای جهانگیری.
    نیما نگاهی به پدر و مادرش کرد. هردو با لبخند تائید کردند. نیما حرف آخر را زد:
    موافقم.

    **********

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #85
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سمیرا تقهای به در اتاق راحیل زد و وارد شد. راحیل داشت آماده خواب می شد. با خنده گفت:
    هنوز نخوابیدی؟
    سمیرا کنارش نشست و نگاه تحسین آمیزش را به دختر جوان دوخت. احساس عجیبی داشت. حس می کرد راحیل را از دست داده است. غم کهنه ای دوباره به دلش چنگ زد. راحیل با تعجب گفت:
    سمیرا طوری شده؟
    سمیرا لبخندی زد و گفت:
    نه برات یه لیوان شیر آوردم باید فردا جون داشته باشی.
    راحیل لیوان شیر را سر کشید و گفت:
    فردا روز خسته کننده ایه. پدر کلی میهمان دعوت کرده.
    سمیرا گفت:
    خوب نامزدی تنها دخترشه.
    از کنار تخت بلند شد و از پنجره چشم به حیاط دوخت و گفت:
    این حیاط آدم رو مجذوب می کنه. چه هنرمندانه گلکاری شده. مادرت رو تحسین می کنم. او زن شایسته ای بوده.
    راحیل سرش را روی زانو گذاشت و گفت:
    اما پدر تصمیم داره اینجا رو بفروشه. می دونم چرا و به خواسته اش احترام می گذارم.
    سمیرا رو به راحیل کرد وگفت:
    اون از دیروز سردرگمه. حالش رو درک می کنم. اتاق خواب مادرت هنوز دست نخورده.
    راحیل جواب داد:
    خوب شد اومدیم اینجا. ژنرال اگه بیشتر اصرار می کرد پدر بی میل نبود بریم خونه اونها. من دلم می خواست تو اینجارو ببینی. راستی چرا از اتاق مادر استفاده نکردی؟ برای ما مساله ای نبود. سمیرا لبخندی زد و گفت:
    اون اتاق رویایی فقط برازنده پونه و رامین بود. از پیشنهادت هم ممنونم. راستی تو و نیما با ما برمی گردید ایران یا اینجا می مونید؟
    راحیل جواب داد:
    برمی گردیم. مهرماه نزدیکه. ما پانزده روز اینجائیم. فکر کنم کافی باشه.
    سمیرا لیوان خالی شیر را برداشت و گفت:
    بخواب عزیزم. فردا باید سرحال باشی. بعد آرام صورت راحیل را بوسید و رفت. راحیل دوباره حضور مادر را احساس کرد و دلش گرفت.
    سکوت سراسر مجلس را گرفته بود. عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود و نیما و راحیل با هیجان گوش می کردند. بعد ا زخواندن خطبه نیما حلقه را به دست راحیل کرد و گفت:
    بالاخره از دست رقبا جستم.
    مجلس حسابی گرم شده بود و نادر وآنی ستاره مجلس بودند. سمیرا کنار پروین نشسته بود و از دور به نادر نگاه می کرد. می دانست که کم کم نوبت نادر است. از توجه بیش از حد آنی به نادر غرق حیرت شده بود اما نادر انگار نه انگار. حواسش نبود که نبود دقایقی بعد نادر را کنار جمعیت تنها پیدا کرد. کنارش ایستاد وگفت:

    حالت خوبه؟ حواست سر جاشه؟
    نادر با خنده گفت:
    کاملا.
    سمیرا بی مفدمه جواب داد:
    اما تو خیلی چیزها رو نمی بینی.
    نادر پرسید:
    مثلا چی؟
    سمیرا جواب داد:
    یعنی نمی دونی منظورم چیه؟ یعن یتو این قدر خنگی که متوجه نشدی؟ این دختره سه روزه مثل پروانه دورت می گرده. بابا چقدر بی انصافی؟
    نادر با تعجب گفت:
    کدوم دختر؟ من طرفدار زیاد دارم.
    سمیرا جواب داد:
    اون طرفدارها به درد خودت می خورن. حالا سرت رو بلند کن و خوب نگاه کن. کنار راحیل نشسته.
    نادر به طرف راحیل برگشت و نگاهش روی آنی ثابت ماند.نگاه گرم آنی به دلش نشست. رو به سمیرا کرد و گفت:
    منظورت آنیه؟ من فکر نمی کنم اینطور باشه. من و آنی با هم بزرگ شده ایم. اگه عکس بچگی مونو ببینی یا داریم با هم دعوا می کنیم یا من دارم موهایش رو می کشم. بزرگتر هم که شدیم خیلی فرقی نکرد. اون اواخر هم که مامان مریض بود من اصلا حواسم به این چیزها نبود. بعد هم دیگه خیلی کم دیدمش. اما غصه نخور من رو دستتون نمی مونم. خاطرخواه زیاد دارم. با اجازه.
    سرش را زیر انداخت چون نگاهش او را لو می داد. خودش هم متوجه آنی شده بود. لحظه ای سرش را بلند کرد و به آنی نگاه کرد و دلش فرو ریخت. به طرف سمیرا برگشت و گفت:
    چه بلایی به سرم آورد؟ من که زیر برق نگاهش خاکستر شدم.
    سمیرا خندید و گفت:
    اشکالی نداره. عوضش عین ققنوس دوباره متولد می شی. عشق اگه آدم رو نسوزونه که عشق نیست. ازدواج هم نکرده. شرط می بندم منتظرته. معطل نکنی.
    نادر د ریک گوشه خلوت آنی را غافلگیر کرد:
    چیه دختر؟ چرا دمغی؟ امروز یه طوری شدی.
    آنی برشگت و گفت:
    نه طوری نشده ام.
    نادر جواب داد:
    ببین آنی. ما با هم بزرگ شده ایم. تو یه چیزیت هست. نکنه درد من به تو هم سرایت کرده.
    آنی نگران شد و پرسید:
    درد؟
    نادر جواب داد:
    یه جور گر گرفتن. آخه دختر چطوری حالیت کنم؟ خوب گرفتار شده ام.
    آنی جواب داد:
    گرفتار چی؟
    نادر گفت:
    وقتی اسیرم کردی می پرسی؟ مغزم فلج شده. قلبم داره از جا کنده می شه. این مرض آخر منو م یکشه. جوونمرگ می شم.
    آنی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
    نترس نمی میری. اگر این مرض آدم می کشت تا حالا صدتا کفن پوسونده بودم.
    نادر جوابی نداد و در سکوت دور شدن آنی را نگاه کرد. احساس خوبی داشت. بالاخره نیمه گمشده وجودش را پیدا کرده بود.
    بعد از شام آقای صداقتیان همه را به سکوت دعوت کرد. کنار نیما و راحیل ایستاد و کاغذی را که در دست داشت به همه نشان داد و گفت:
    می خوام این سند رو براتون بخونم. به توصیه آقای نفیسی باید در بین جمع خونده بشه.

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #86
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همه کنجکاو گوش سپردند. در یک لحظه چشم نیما به خاله مهوش افتاد که مثل مار زخمی به خودش می پیچید. هرچه آقای صداقتیان بیشتر می خواند همه بیشتر در بهت و حیرت فرو می رفتند. آخر در میان تعجب همگان دسته چکی را با جلد چرمی به دست نیما سپرد و رویش را بوسید.
    پونه که بعد از رفتن میهمانان کنار پدرشوهرش جاخوش کرده بود. پرسید:
    پدر جون شما همه رو غافلگیر کردید. بالاخره ماجرا رو تعریف می کنید یا نه؟
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    اولا همگی خسته نباشید. دوما نیما جان! بابا مبارکه. این پول مبارکه این پول دست من امانت بود که سپردمش دست خودتون. حالا صلاح مملکت خویش خسروان دانند. اما اصل جریان رو اگه حوصله داری براتون تعریف کنم.
    و وقتی اشتیاق بقیه را دید این طور شروع کرد:

    سالها پیش وقتی پدربزرگ مریم ملاک بزرگی بوده مقرری تعیین می کنه تا به داماد اول خانواده بدهند تا بتونه رونقی به کارش بده. طبق وصیت اول مرحوم پول به پدر مریم می رسه که پدربزرگ راحیل بوده. خدا رحمتش کنه. با این پول که اون زمان مبلغ کمی هم نبوده مغازه فرش فروشی می خره و کمکم می شه صادر کننده فرش به اروپا. وقتی ما ازدواج کردیم اون پول که حالا چند برابر شده بود به من تعلق گرفت. من که قصد نداشتم ایران بمونم اونو به فرانک تبدیل کردم و توی شرکت تولید کاغذ سرمایه گذاری کردم. از شانس من سهام اون شرکت یکهو ترقی کردو در عوض دوسال فقط سود اون پول زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد. من که دیگه نیازی به اون پول نداشتم دیگه بهش دست نزدم و تا حالا همین طور بهش اضافه شده. بعد از به دنیا اومدن رامین و نادر من همیشه در فکر این پول بودم که شنیدم مهوش دختری به دنیا آورده و به فاصله یک سال بعد راحیل به دنیا اومد. طبق وصیت نامه پول هم م یتونست به راحیل برسد هم به ماندانا. هرکدام زوددتر از ازدواج میکردند. چند وقت پیش درست همون روزی که دور هم جمع شدیم آقای صداقتیان به دیدنم اومد و گفت مهوش که از ازدواج راحیل و کامران ناامید شده. می خواهد ماندانا رو زودتر شوهر بده تا این پول رو از دست نده. من که اخلاقا از گفتن این جریان معذور بودم فقط تونستم ازتون خواهش کنم زودتر عقد کنید. آقای صداقتیان هم زحمت کشید تمام سهام رو نقد کرد و برای نیما و راحیل یک حساب مشترک باز کرد و مبلغ را که حدود صدهزار دلار می شه به حسابشون ریخت که امشب تحویل دادم و خیالن راحت شد. از این که این پول به دست نیما رسیده خوشحالم. چون با شناختی که از نیما دارم می دونم از این پول درست استفاده می شه.

    نیما که هنوز متعجب بود گفت:
    اما من با این همه پول چه کار کنم؟
    نادر خندید و گفت:
    بگذار تو بانک تا آخر عمر سودش را بگیر. راستش اگه من از این جریان خبر داشتم چند سال پیش می رفتم ماندانا رو می گرفتم. چه اشتباهی کردم پیشنهاد خاله مهوش رو قبول نکردم. سرم کلاه رفت.
    رامین لبخندی زد و گفت:
    ای بد ذات موزی.
    بعد رو به نیما کرد و گفت:
    یادت باشد کمیسیون این عتیقه رو بابت این پیشنهاد قابل توجه بدی.
    راحیل گفت:
    من می گم پول رو خرج یک کار عام المنفعه کنیم و بعد از چند سال که اصل پول برگشت نگه داریم برای نسل بعد.
    عماد که در سکوت گوش می داد گفت:
    من یه پیشنهاددارم. می تونم بگم؟
    همه به طرف عماد برگشتند و عماد ادامه داد:
    تا اونجا که من می دونم ایران یک مرکز تحقیقاتی جامع و مهسجم در علوم کاربردی نداره. می تونید یه مرکز تحقیقاتی راه بندازید. هم به نفع جامعه دانشگاهیه هم به نفع خودتون.
    پیشنهاد قابل توجهی بود. نیما نگاه پرسشگری به راحیل کرد. راحیل که متوجه نیما شده بود پرسید:
    اما این پول کافیه؟
    پدرخندید و گفت:
    بله عزیزم با این پول می شه مرکز تحقیقات رو مجهز کرد.
    نیما رو به عماد کرد و گفت:
    دوست عزیز بار بزرگی رو از روی دوشم برداشتی ممنون.
    نادر با تعجب گفت:
    یعنی خودتون ازش استفاده نمی کنید؟
    عماد جواب داد:
    به شیوه تو نه.
    روزهای بعد به استراحت گذشتند. یک خبر خوب عروسی عماد بود. نادر د رحالی که به کاناپه تکیه داده بود با خنده گفت:
    دیگه نوبت منه. فکر نمی کردم از عماد عقب بمونم.
    پدر رو به نادر کرد وگفت:
    تو یکی رو پیدا کن که زنت بشه ما که حرفی نداریم.
    رامین خندید و گفت:
    چه شرط سختی.
    سمیرا جواب داد:
    این طور هم که می گی نیست. نادر لب ترکنه خودم یه دختر خوشگل سراغ دارم.

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #87
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نادر گفت:
    خوب حرفیه.
    پدر خندید و گفت:
    ما که بخیل نیستیم اما این بخت برگشته کیه که می خواهید نادر رو ببندید به ریشش؟
    سمیرا گفت:
    آنی.
    آقای نفیسی با تعجب گفت:
    آنی؟
    سمیرا جواب داد:
    بله آنی. کی از اون بهتر؟ خانم مهربون و با کمالات.
    رامین گفت:
    آنی آره؟ اما نادر چی؟ مشکل این طرفه. آنی از تصور این پیشنهاد سکته می کنه.
    نادر با کنایه گفت:
    شما کاری نداشته باشید. علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده. آنی قبلا درخواست کتبی داده رفته تو نوبت.
    آقای نفیسی گفت:
    خوب پس تا اینجا اومدیم می ریم خواستگاری.
    ناد رجدی جواب داد:
    نیازی نیست. ژنرال که از دهان آنی بشنوه خودش میاد.
    پوران با دهان باز گفت:
    کجا میاد؟
    ناد رگفت:
    اون برای خلاصی از دست آنی هرکاری حاضره بکنه. در ضمن می دونه که از من بهتر پیدا نمی کنه.
    رامین خندید و گفت:
    بابا تو دیگه چقدر پرویی.
    ناد رجواب داد:
    جون بابا راست میگم. اگه تا فردا شب نیومدند خودمون می ریم. خوبه؟
    همه به نشانه موافقت دست زدند. سر میز شام بودند که خدمتکار خبر داد ژنرال و آنی در سالن منتظرند. لقمه توی گلوی همه گیر کرد. نادر با خنده بلند شد و گفت:
    زود باشید منو قایم کنید که از خجالت آب شدم.
    امیر آقا جواب داد:
    عروس کمرو برو چایی بریز تا خبرت کنیم.
    صدای شلیک خنده همه به هوار فت.
    ژنرال که وارد شد همه به احترام او بلند شدند. آنی ساکت کنار پدر نشسته بود و با انگشتانش بازی می کرد. ژنرال پرسید:
    نادر کو؟
    راحیل خیلی ساده جواب داد:
    رفته چای بیاره.
    پوران دستپاچه ادامه داد:
    الان میاد خدمتتون.
    همه خندیدند. ژنرال صادقانه گفت:
    می خواستم با نادر در حضور شما صحبت کنم.
    بعد بلند شد و صدا زد:
    نادر؟
    نادر با سینی چای وارد شد. جلوی همه چای گرفت و کنار آنی نشست. ژنرال رو به او کرد و گفت:
    نادر می خواستم باهات صحبت کنم. در حضور پدرت و بقیه. راستش من عادت دارم بچه هام هم تقاضایی دارند تا جایی که بتونم انجام بدم. چند روزه که می بینم آنی ناآرومه. تااینکه دیشب برام از کسالتش گفت. از چیزهایی که آزارش می ده. من هم حالا اینجام که بگم.
    مکثی کرد و با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت:
    آنی ازم خواسته که بگم اگه اجازه بدید عروس شما بشه.
    آقای نفیسی بتندی گفت:

    مرد حسابی! این موقع شب اومدی اینجا اینها رو بگی؟ بخدا من تا به این سن رسیده ام از این چیزها ندیده ام. حیف این دختر نیست که آوردیش اینجا؟ آخه بابا من یک سال بود می دونستم دخترم به نیما بی علاقه نیست اما صبر کردم تا خودش پیشنهاد داد. حالا نیما کجا. نادر کجا! حیف آنی نیست آوردیش منت این جوونو بکشه؟ حالا باید زیر لفظی هم بدی تا آقا رضایت بده.
    رامین که از خنده سرخ شده بود گفت:
    خوب نادر یه بله بگو خیال همه راحت بشه.
    نادر گوشه چشمی به آنی انداخت و گفت:
    اول این بگه یه موقع سنگ روی یخ می شم.
    آنی لبخندی زد و لحظه ای در چشمان ناد رخیره شد. چیزی در درون نادر شکست. نگاه آنی به قدری مغموم و گرفته بود که نادر دیگر جرات نکرد یک کلمه حرف بزند.
    آقای جهانگیری که دید اوضاع مناسب نیست شروع به صحبت کرد و گفت:
    با اجازه ژنرال و آقای نفیسی می خواستم خواهش کنم یه قراری بگذارید فردا شب همگی برای خواستگاری آنی خانم خدمت برسیم. راستش تصمیم داشتیم این کار رو بکنیم اما شما غافلگیرمون کردین.
    آقای نفیسی نفسی به راحتی شید وگفت:
    آنی دخترم! اگر اجازه بدی فردا میایم.
    آنی جوابی نداد و تنها لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی به دنبال پدر رفت و در لحظه آخر نگاه کوتاهی به نادر کرد و بی هیچ کلامی او را ترک کرد. دوباره تلنگری جدی به نادر خورد.

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #88
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل گوشی تلفن رابه طرف نادر گرفت وگفت:
    چرا معطلی.
    نادر مردد گوشی را گرفت و گفت:
    دیر وقته راحیل. می ترسم خواب باشه. صبح زنگ می زنم.
    راحیل عصبانی شد و گفت:
    می دونی که خواب نیست. چرا اذیت میکنی؟
    نادر با تردید شماره آنی را گرفت و لحظاتی بعد که ارتباط برقرار شد راحیل آهسته از نادر دور شد. آنی گفت:
    الو.
    نادر سلام کرد. صدای آنی در گوشش پیچید:
    نادر تویی؟ سلام هنوز نخوابیدی؟
    نادر جواب داد:
    نه تو که خواب نبودی؟
    آنی جواب داد:
    نه تو چرا نخوابیدی؟
    نادر گفت:
    آروم و قرار رو گرفتی می گی چرا نخوابیدی؟ تو می دونی با من چه کردی؟ دلم می خواست زمین دهان باز کند برم توش؟ تو نمی دونی چقدر برام عزیزی وگرنه این طوری عذاب نمی دادی! تو فکر می کنی من عشق رو نمی شناسم و برق اونو توی نگاهت ندیدم. اما از تو گله دارم که چرا حال منو نفهمیدی. توی نامزدی راحیل بهت چی گفتم؟ یادت هست؟ تو نگذاشتی ادامه حرفم رو بگم اما الان می گم. خوب گوش کن.
    تا زمانی که نادر صحبت میکرد فقط هق هق گریه جوابش بود.

    *********
    راحیل روی بلندترین نقطه برج ایفل ایستاده و دستهایش را از هم باز کرده بود. نیما کنارش به دور دست خیره شده بود. راحیل که انگار با خودش حرف می زد گفت:
    آدم اینجا یک احساس بخصوصی داره. یه جور سبکی.
    نیما با مهربانی دستش را گرفت و گفت:
    مواظب خودت باش. می افتی پائین. با هزار مشکل و زحمت گیرت آوردم. دختر آسون از دستم نری.
    راحیل کنار نیما ایستاد و گفت:
    دفعه قبل که با رامین و پونه اومدیم اینجا. دلم می خواست با هم بیایم بالا تا اینجا بهت بگم.
    نیما موهایش را نوازش کرد و گفت:
    خوب بگو. هرچی دلت می خواد بگو.
    راحیل گفت:
    بگم که قول بده همیشه با من باشی و تنهام نگذاری. حالا دیگه تو همه کس منی. نیما من می ترسم.
    از چی می ترسی؟ به من اطمینان نداری؟ مگه من مرده باشم که تو بترسی. تو زن قانونی و شرعی منی. کی می تونه اذیتت کنه؟
    راحیل جواب داد:
    این حرفها نیست. از خودمون می ترسم. می دونی نیما؟ این پول فراوان نگرانم می کنه. می ترسم مارو از هم دور کنه.
    نیما با خنده گفت:
    کدوم پول؟ اگر منظورت اون حساب بانکیه که امانته و به ما مربوط نیست. قراره یه مرکز تحقیقات برای مملکتمون بسازم. خودمونم که فرقی نکردیم.
    راحیل با خنده گفت:
    واقعا یه منبع آرامشی. اگر تو نبودی حتما دیوونه می شدم.
    بعد آرام از نیما دور شد و گفت:
    نیما؟

    نیما با خنده جواب داد:
    جانم!
    راحیل لبش را گزید و گفت:
    من یه چیزی می خوام.
    نیما دستش را گرفت و گفت:
    می دونم چیپس می خواهی. بریم برات بخرم.
    هردو با خنده وارد تریای برج شدند. ساعتی بعد هر دو آسوده در ماشین نشستند. نیما رو به راحیل کرد و گفت:
    بالاخره عروسی نادر کی برگزار می شه.
    راحیل خندید و گفت:
    طبق قرار دیروز هفته آینده همزمان با عروسی عماد بعد آنی با ما میاد ایران. اونا حتی یک لحظه هم نمی تونند بدون هم زندگی کنند. این مساله باعث تعجب همه شده. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. هیچ کس تصور چنین مساله ای رو نمی کرد.
    همه خسته روی مبل نشستند. آنی رو به نادر کرد و گفت:
    عماد و نارا خیلی شانس آوردند. من و تو جورشونو کشیدیم.
    نادر جواب داد:
    خوب اونها هم به جای ما کنار میهمانها بودند.
    آقای نفیسی رو به سمیرا کرد و گفت:
    خانم خسته نباشی. زحمتت زیاد بود. اما خیال من راحت شد. حس می کنم روح مادرشون هم آرامش پیدا کرده. حالا همه سروسامون گرفتند.
    بعد رو به آنی کرد وگفت:
    امیدوارم آپارتمانت قبل از ورود به ایران حاضر بشه. اگر نشد چند روزی باید ما رو تحمل کنی.
    آنی خندید و گفت:
    من اگه یک روز شما رو نبینم دلم براتون تنگ می شه. عموجون. این حرفا چیه؟
    بعد رو به نادر کرد و گفت:
    پاشو لباسهامون رو عوض کنیم. باید به بقیه در جمع آوری وسایل کمک کنیم. مثلا دو روز دیگه مسافریم.
    پوران رو به نیما کرد و گفت:
    عروسی شما چه وقتیه آقا نیما؟
    نیما خندید و گفت:
    با اجازه شما بعد از راه اندازی مرکز تحقیقات.
    آقای نفیسی گفت:
    تا کجا رسیدی بابا؟
    نیما توضیح داد:
    دو سه تا شرکت برای تجهیزات قولهایی داده اند. برای ساختمان هم روی اتابک و آنی حساب کردم. اونا قول همکاری داده اند. فعلا باید به فکر زمین و کارهای اداری باشم تا بعد.

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #89
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آقای نفیسی جواب داد:
    کارهای اداری رو بسپر به آقای صداقتیان. اولا یک وکیله و این کارها برایش راحته. برای زمین هم غصه نخور. من و پدرت یه فکرهایی کردیم.
    آقای جهانگیری ادامه داد:
    پنج هزار متر زمین اطراف کرج دارم که همین طور بایر افتاده. قرار شده دورو برش رو هم با آقای نفیسی خریداری کنیم و وقف کنیم برای ساخت مرکز تحقیقات.
    نیما خندید و گفت:
    عالیه. با اجازه شما اسم مرکز رو هم می خواهیم بگذاریم پرتو. به یاد مادر راحیل.
    سمیرا خندید و گفت:
    چرا پرتو؟
    نادر توضیح داد:
    نام فامیل مادر پرتوبود.
    لبخند رضایت روی لبهای آقای نفیسی نشست.

    کار ساختمان مرکزی بسرعت پیش می رفت. به لطف تلاشهای آقای صداقتیان تمام کارهای اداری به بهترین شکل انجام شدند و کلنگ احداث توسط مسئولین گروه فیزیک دانشگاه تهران به زمین زده شد. قرار بود بعد از اتمام کار تنی چند از اساتید دانشگاه تهران و به لطف عماد چند تن از اساتید دانشگاه سوربن و به دعوت نیما دو تن از محققان برجسته دانشگاه میشیگان با مرکز همکاری کنند. وجود نیما در راس چنین مرکزی با ملاقات عالی و کارهای تحقیقاتی درخشان در زمان تحصیل و بعد از آن نظر عده زیادی را به سوی مرکز جلب کرده بود و همه منتظر شروع کار بودند.
    همه بشدت مشغول کار بودند. اتابک و رها برای یک سال به ایران آمدند و در کنار آنی بی وقفه کار می کردند. اتاقی در شرکت آقای نفیسی به دفتر پروژه اختصاص یافته بود. یک پای نیما دانشگاه بود یک پایش دفتر پروژه. گاهی شبها تا دیر وقت مشغول کار بودند و این قضیه برای راحیل اصلا خوشایند نبود. اما سعی می کرد دلخوریش را پنهان کند. او در مدت سه ماه گذشته که از فرانسه بازگشته بود بندرت نیما را دیده بود و اکثر اوقات پیش سمیرا از این قضیه گله می کرد. اما سمیرا مرتب به او تذکر می داد که صبر کند و مزاحم نیما نشود. راحیل هم سرش را به درس و کتاب گرم کرد. اما گاهگاهی دلش حسابی هوای نیما را می کرد و تحملش تمام می شد.
    راحیل روز به روز بیشتر به پونه وابسته می شد. حالا اکثر اوقاتشان با هم می گذشت تا این که یک روز اتفاقی. راحیل سر کلاس کنار پونه نشسته بود و بچه ها دور آنها جمع شده بودند. یک لیوان آب دست راحیل بود که بزور به خورد پونه می داد.
    نگرانی از صورتش می بارید که رامین با عجله حلقه بچه ها را شکافت و جلو آمد و گفت:
    چی شده پونه؟ خدای من چه اتفاقی افتاده؟
    راحیل توضیح داد:
    سر کلاس نشسته بودیم که گفت حالم خوب نیست. بعد از رفتن استاد از جا بلند شد که سرش یکهو گیج رفت.
    رامین کمک کرد تا پونه بلند شود بعد آرام شد.
    نگران نباش پونه. باید دکتر تورو ببینه تا خیالم راحت بشه. بلند شو.
    در ماشین پونه با بی حالی رو به راحیل کرد وگفت:
    نباید مزاحم رامین می شدی. طوریم نبود.
    رامین عصبانی شد و گفت:
    این حرفها چیه؟ چرا نیما رو خبر نکردی؟ فکر نکردی من ممکنه نرسم یا دیر برسم؟
    راحیل با نارضایتی سر تکان داد و گفت:
    رفتم دنبالش نبود. صبح باهاش کلاس داشتیم که بعدش فورا از کلاس رفته بیرون. حتی فرصت نکردم ببینمش.
    رامین خندید و گفت:
    دیگه تو هم بهانه نگیر. گرفتاره. شبها تا دیر وقت توی شرکت مشغوله. دنبال گردش که نرفته.
    رامین که برگه آزمایش را دست دکتر دید. آهسته به طرفش آمد. دکتر لبخندی زد و گفت:
    می تونید برید پیشش. حالش خوبه. شما چه نسبتی باهاش دارید؟
    رامین خندید و گفت:
    همسرشم.
    دکتر با مهربانی گفت:
    تبریک می گم. باید بیشتر مراقبش باشید. دوره سختی رو می گذرونه.
    رامین با تعجب گفت:
    چطور مگه دکتر؟ چی شده؟ من سردرنمی آرم.
    دکتر دستی روی شانه رامین زد و گفت:
    شما بزودی پدر می شید.

    ********

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #90
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل با جعبه شیرینی وارد خانه شد و داد زد:
    پوران جون! پدر! مژده!
    پوران از آشپزخانه خارج شد و گفت:
    خوش خبر باشی عزیز دلم. چی شده؟
    سمیرا با حیرت از آشپزخانه خارج شد و پشت پوران ایستاد. راحیل خندید و گفت:
    شما دارید صاحب یک نوه می شید.
    پوران با تعجب پرسید:
    نوه؟
    پدر و نیما که از داخل پذیرایی به راحیل نگاه می کردند به طرف او آمدند. راحیل نگاهی به نیما کرد و گفت:
    سلام تو خونه ای؟ چه عجب!
    بعد جعبه شیرینی را به طرف پدر گرفت و گفت:
    اول شما بردارید. باید به پدرم خبر بدم. حتما از خوشحالی بال در میاره.
    سمیرا هم یک دانه شیرینی برداشت و گفت:
    مبارکه راحیل جان.
    لحنش خوشایند نبود. در همین موقع رامین و پونه هم وارد شدند. رامین با خنده گفت:
    باز تو شلوغش کردی.
    راحیل رو به سمیرا کرد و گفت:
    سمیرا جون به من تبریک گفتی. به پدر و مادر آینده هم تبریک بگو.
    صدای خنده پوران بلند شد:
    خدای من! اصلا یاد پونه نبودم. راحیل تو همه مارو به اشتباه انداختی.
    راحیل با تعجب نگاهی کرد و گفت:
    منظورتون چیه؟
    بعد در حالی که ا زخجالت رنگ به رنگ می شد گفت:
    ای وای! چه سوءتفاهمی.
    به طرف آشپزخانه دوید. نیما به دنبالش آمد وگفت:
    اگر بچه ها پنج دقیقه دیرتر رسیده بودند مامان منو خفه می کرد. دیدی چطوری نگاهم می کرد. دختر نمی تونی واضح تر صحبت کنی؟ خودم هم کم کم داشتم باور می کردم.
    راحیل لیوان آب نیم خورده را به صورت نیما پاشید و گفت:
    آهای آقا! خوب دارم عمه می شم. هیجان زده شدم. ما شما ور ده دقیقه ببینیم بچه پیشکش. ستاره سهیل.
    و به طرف تراس دوید.
    نیما دنبالش دوید وگفت:
    باز که تو منو خیس کردی. الان حسابت رو می رسم.
    بعد بزور او را داخل آشپزخانه برد و یک پارچ آب پر کرد و روی سرش ریخت. راحیل با خنده نگاهی به صورت عصبانی نیما کرد وگفت:
    به خدا دلم برای عصبانیت تو هم تنگ شده بود.
    نیما لحظه ای با تعجب نگاهش کرد و آرام صورت خیسش را پاک وو گرمی اشک را زیر انگشتانش حس کرد.

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/