نمایش نتایج: از شماره 81 تا 88 , از مجموع 88

موضوع: رمان هانا | اعظم فرخزاد

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    رمان هانا | اعظم فرخزاد

    نام رمان: هانا
    نوشته: خانم اعظم فرخزاد

    تعداد صفحات:414 صفحه
    ناشر: پگاه
    سال:1387



    امیدوارم خوشتون بیاد


    مي انديشيد:هنوز فرصت باقي است.هر چه تلاش كني باز كم است.اگه هدفي داشته باشي و به اهدافت ايمان داشته باشي و برايشان ارزشي قائل شوي حتي بعد از گذشت سال ها دير نيست و شايد اين هدف ها روزي به ثمر بنشينند.
    با قامتي بلند و استوار ولي خسته از راه بي پايان،کنار نهر آب ایستاد و به نقطه ای خیره ماند،گویا افکاری را که در مغزش جریان داشت به وضوح می دید و نمی خواست هرگز از آن حالت خلسه مانند بیرون آید تا نتیجه کار را ببیند،زمانی به مردی قدرمند و راهی باز برای اهدافی که در سر می پروراند رسید و سعی و تلاش خود را به کار برد تا به مردم کشورش خدمت کند و در همه حال صادق و خدمتگذار باشد،وقتی به نقطه نهایی رسید آشکارا دید که همه چیز پوچ است و واهی.
    همیشه سدی در میان است که مانعی برای اهدافت است و این سدها نمی شکنند و اگر تو با تلاش خودت آن را از بین نبری باز سد دیگری ایجاد خواهند کرد،چشمانش را در اطراف گرداند و با خستگی زیاد روی تنه شکسته درختی نشست و اندیشید و آخر به یک نتیجه رسید:همان که هست باقی خواهد ماند یک دهقان زاده،عار نیست اما این سرنوشت بشر است با قدم گذاشتن در سختی ها و ابهامات، آن وقت خوشبختی از آن توست.
    اندام بلندش را از روي تنه درخت بلند كرد و با گامي استوار به سوي مقصود،آن چيزي كه مي خواست و سال ها براي آن در جدال بود و در آخر نيز پيروزي نهايي از آن او بود،گام برداشت.شاد بود.خنده اي زيبا بر لبش نقش بست.سابق مي انديشيد:اشرافيت چندين سال است كه مرده ولي اگر در تو رگه اي از خون اشرافيت وجود داشته باشد،باز اشراف زاده اي.حتي يك انقلاب خيلي بزرگ هم آن غرور واهي رو از بين نمي بره.شايد جامعه طرد كرده باشد ولي و جودت آن را طرد نخواهد كرد.هانا هم زماني يك اشراف زاده ي اصيل بود.حالا اين رگه را از خودش دور كرده و خودش را وجودي از رعيت زحمتكش مي دانست چون فهميده بود انسان در هر حال يك انسانه و اين ثروت و طرزفكر طبقاتيه كه يكي را از يكي ديگر متمايز مي كنه.اگر تو در عمق اون قشر محروم جستجو كني همون رگه هاي شرافت و اراده و كارداني هست و لي اين ايده،تو خانواده ثروتمند پرورش يافته و تو بقيه به خاطر فقر و نداري در نطفه خفه شده است.
    پس ثروت،فاصله طبقاتي رو به وجود آورده و اين عجيب نيست.اگه نابودش كني باز به صورت ديگري جوانه مي زند و همچنان موجوديت خودش را حفظ خواهد كرد.حتي اگر انقلابي از ريشه فنايش كند بعد از گذشت چندين سال استعداد متحول شدن را دارد و اين خود فرد است كه مي تواند همه چيز را از نو در خودش پرورش و تغيير دهد و با تمام خصلت هاي آدم ها كه تو هر لباس و شكلي ظاهر مي شوند،رو به رو شده و خود را از همه آن افكار آشفته بيرون بكشد تا به خواسته و هدفش نزديك بشود.
    گاهي انسان فكر مي كند واقعا همه تلاش هايش بيهوده است.اگه شصت سال عمر كني و نيمي از اون تو مبارزه باشه باز آدم هاي زيرك تر از تو هستن كه سد راه هدف شصت ساله ات شوند.سرشت و طبيعت انسان چيز ديگري است گاه وحشي گري،گاه انسانيت و مروت و نوع دوستي و بشر دوستي؛چيزي كه من و تو از اون دم مي زنيم.ولي اگر جنگي روي دهد حتي داخلي ،همه چي را از ياد برده و بر روي هم شمشير مي كشيم.آن وقت هر دو خودمان را انساني با اهداف انساني مي دانيم چون تو براي هدفي مي جنگي كه به آن ايمان داري و منم به خاطر هدفي كه به آن ايمان دارم مي جنگم.در اين حال حق با توست يا من.مي كشي يا كشته مي شوي.پس تو و من خودمان نيستيم.آن چيزي بايد باشيم كه تصميممان در آن نقشي نداشته باشد.همه چي را به دور بريز.فقط زندگي كن.از هر دريچه اي كه مي خواهي به آن نگاه كن ولي فقط زندگي كن واز آن لذت ببر.اگر لذتي هم نداشته باشد آن را زيبا و سرشار از لذت كن.
    دوباره چشمانش را در اطراف گرداندو به طبيعت پيرامونش نگريست.براي آخرين بار گفت:هانا بيا اون چيزي باشيم كه سال ها انتظارش رو داشتيم.بعد از آن همه طعنه ها و پرخاشگري ها و اعتقادات نادرست تو درباره زندگي-البته من خودم رو هم مقصر مي دونم-و بعد رنجي كه كشيدي كه خودت مسبب اون بودي يك طرز تفكر هماهنگ به وجود بياريم هر چند كه مدت هاست به وجود اومده ولي مي تونيم تكميلش كنيم و اين كينه هاي بي مايه رو كه منشأ اصليش جامعه و بعد خود ما بوده ايم به دور بريزيم.
    فقط به زيبايي هاي اين جهان هستي فكر كنيم و هر روز قدرت خدا رو بهتر تو آفرينش اين طبيعت و انسان ،با خلوص عشق درك كنيم.حديث ونواي قلب هاي آكنده از محبت رو بشوريم و رخسار كريه ماديات رو فراموش كنيم ومعنويت رو در نظر بگيريم.قلب و روحمون رو با هر چي كه از محبت و صداقت ناشي ميشه صفا بديم و حرمت وجود خودمون رو كه با آن نيت هاي پاك شستشو داده و مصفا كرده ايم،نگه داريم.
    مدت ها قبل،زماني كه هنوز در حبس نبود.اين حرف هاي دلش را براي او بازگو كرد و هانا آن را پذيرفت و آن موقع احساس كرد كه به راستي خوشبختي از آن اوست.هانا بيا اون چيزي باشيم كه هم تو مي خواهي و هم من:زندگي در كنار هم و براي هم بدون هيچ طرز فكر طبقاتي.زندگي زيباست پس بيا با زيبايي نگاهش كنيم و قدرش رو بدونيم و با همين افكار از همان ميانه راه تلفن زد و آزادي و آمدنش به سوي او را نويد داد.
    ***
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/