عزیمتی برون از خویش
تصویر بادهای غبارین استوا
در انتظار مرد مسافر جوانه زد
و مرد مسافر
با تیغ بازوان بلندش
عرض هوای ساکن سربی را
در امتداد محور « او ایکس » پاره کرد
و محور « او ایکس »
طول عزیمتی است برون از خویش
و ایکس
پایان روزهای مکرر
عزیمتی برون از خویش
تصویر بادهای غبارین استوا
در انتظار مرد مسافر جوانه زد
و مرد مسافر
با تیغ بازوان بلندش
عرض هوای ساکن سربی را
در امتداد محور « او ایکس » پاره کرد
و محور « او ایکس »
طول عزیمتی است برون از خویش
و ایکس
پایان روزهای مکرر
معمار این جدایی
هرگز ، پروا ندارم اینکه بگویم :
من کشته ام .
من کشته ام .
هان بنگرید
خون می چکد
از پنجه های تشنه به خون من .
من کشته ام
او را
او را که سال هاست
معمار این بلند غم انگیز لال بود
معمار این جدایی بیمار
این بین ما نشسته :
دیوار .
مرگ و میلاددر استوای خون « لوتر کینگ »
خورشید ایستاد .
روز بزرگ تاریخ
آغاز می شود .
او
بکر وسیع قاره ی افریقاست .
او
مفهوم قهرمانی انسان قرن ماست .
و پرچم صداقت خورشید
بر نیزه های خشم سیاهان
میلاد یک سیاه زبر مرد را
تعبیر می کند .
کلمات
در ابتدا کلمه بود
« انجیل یوحنا »
زن جاودانه زیست .
و انسان
در حشمت بلوغ
یک قطره شد
و طرح تولدی
بر جاده ریخت .
مرد عاشقانه مرد .
زیباست
زیباست
اندام زن
با انحنای حاملگی
جاودانگی
و هر نفس
چون
بر تارهای حنجره آویخت
پندار انسان را
تعبیر کرد
و واژه ها متولد شد .
در ابتدا کلمه بود ،
گویند ...
و این
راز پیوند جاودانه ی انسان و واژه هاست .
من دیده ام که حنجره ی انسان
با معجز آشناست
آن دم که انسان
فریاد می کشد
و در بشارت فریاد
بانگ رهایی است
یک معجزه ست
و معجزه
اثبات بودنست .
در پشت در
از ره رسیده ایست که فریاد می کشد .
این
فریاد آشناست .
دیوارها ضیافت درها را
با اشتیاق گرم به پاسخ شتافتند .
دیوارها
سرشار از فصاحت اعداد .
ارتفاع سبز
بازوی تو دو خط موازیست
کاو
در امتداد صفحه ی دریا
تا دوردست سبز زمان بودنی که خواهد بود
و هستی ای که خواهد زیست
را
رهایی آموخت .
دریا ، به استغاثه ی ساحل جواب گفت
و همخوابی نجیب بدنهای لخت را به شن ها نوید داد .
رفتار خون
در رهگذار وسعت دریا
یادآور تلاش غم انگیز کوسه هاست .
ایا کدام کوسه ، خیابان سرخ را
بر ماده اش بشارت می گوید ؟
و کدامین ساحل بژ گونه ی نهفته ی ذهنش را
از وحشت عظیم کولاک می شوید؟
شبها
نیروی سبز جاذبه ی ماه
مد عظیم دریا را آغاز می کند
و
دریا
در بی نهایت خواب سبزش آن دو خط موازی را پیوند می زند
و
آن گاه
برج بلند و محتشم مد سبز را
بر نقطه ی تقاطع بر پای می کند .
ای ارتفاع سبز
ای منطق وسیع ریاضی
با حشمت بلیغ اعداد
تفسیر کن
تفسیر کن مرا :
- جان مرا -
جانی که در شکوه دگردیسی
قشر سیاه گونه ی تنگش را به دریاهای دور افکند .
هسته
در کاوش عظیم نهایت ،
ماندیم
ماندیم و تجربه کردیم .
در ارتفاع هسته
آغاز را به شک نسپردیم .
آغاز آن نهایت
در بعد هسته گردش بودن داشت .
و تو
و تو
در هاله ی شکسته چشمانت
در انحنای خط کبودی
نابودی غم آور یک مرد را - هم او که رفت -
فریاد می زدی
و باد
و باد
ارواح سبز محتشمی را
با نفرتی بزرگ
در آشیان پلک کبودت کاشت
و آشیانه
روح پرندگان مسلول شهر شد
و آن پرنده
جفت تو شد
- هم او که رفت -
و تو
و تو
با میله های یک قفس بی در
در چشم نیم خفته ی باد پیامبر
بس چشمه ها گشودی و در خود گریستی .
ما
از شعر وال ها
بی بهره مانده ایم
غواص ها
بیگانه با گرامر آنها
با پنجه های وحشی خون آلود
کشتار شاعران دریا را
فریاد می زنند .
افسوس
از دود پیپ
سیگار
باروت
هر صیقلی
زنگار بسته سخت
و روزگار
بیمار جاودانه نسیانست .
ای جست و جوی هستی
................... ای هستی
.................... ای هست
.................... ای هسته
در انجماد سبز گیاهی
یک لحظه کشف کن
- او را که .....-
او ..... نیست می شود
او .......
ای جست و جوی نیستی
.................. ای نیستی
................... ای نیست
.................. ای نیسته
در کاوش عظیم نهایت
با من به تجربه برخیز.
قراء باسم : ف. ر . ی و تو
و تو که بی گواه قلم همسر منی
دست مرا
تا مرزهای عصمت خود ، بار می دهی
. کاپ « چین چیلا *»
- یاد آور تجارت جان ها و پوست ها -
در اوج حشمتش
در مرزهای شانه تو ، ره نمی برد .
آغاز ره کجاست ؟
گویا برای ما سفری نیست .
و ناگزیر
هر فاصله
در راستای محور « او ایکس »
با هم برابرست .
و شبروان
در ارتفاع نفرت ما گام می زنند .
دیدم
دیدم که شاعران دروغین
با رهزنان نور به بازار می خزند
هشیار
هشیار تر
خورشید های قلب
دهلیز های قلب شما را
گرمی نمی دهد .
و حسرت جاری شدن
در انجماد خون شما موج می زند .
در روزگار ما
باید
از قامت خدا
تندیس دیگری بتراشیم
و شلاق رعد را
چندی ازو به وام ستانیم .
او
در انتخاب مبدأ تاریخ
شک داشت
و دنیای من وسیع واژه « آری » بود .
....
پس
شک از میان گریخت
و
ظهر دوشنبه مبدا تاریخ عشق شد
و « آری »
در رشد خویش
ما را به میز چوبی « رنگین کمان » نشاند .
و مبدا تاریخ
با ما ناهار خورد
و با ما
تا باغ های سبز کرج آمد .
بیهوده از تو با تو سرودم
و اشتیاق تند بدن های لخت را
در پای تو به زمزمه افشاندم .
روناس ناخنت
در بازوان من سفری بود
و پوست
در ژرفنای خود
با واژه های زنده نیلوفر
یاد شکوهمند سفر را نوشته بود .
تا نقطه ی عزیمت موعود
هژده رباط نور دمیدست
و اینک
آیات با شکوه سفر پیش چشم توست
اقراء باسم :
ف. ر . ی
غزل شین
محو این شبگونه ، خواهم بود
محو این شبگونه ی خوشتاب عطر انگیز
بی تو ،
ای شب ، ای شب خوشرنگ آهنگین
چون توانم صبح کردن ، چون ؟
بی تو کی خواهد شدن شبگیر
این بلند شبرخ شبتاب
این شب بشکفته در مهتاب .
عزیمت موعودHe who was living in now dead
We who are living are now dying .
T.S.Eliot
« در انتهای راه ، رهایی است »
این جمله را صدای « نئاند رتال » *
که انتها را نایافتنی می یافت
در غارها گشود و رها کرد .
در ابتدای راه ، رهایی را
از یادمان به سخره ستردند
ما را به غرفه های تهی بردند .
در غرفه ها
تابوت های کاج فراوانست
تابوت ها
تاریخ سرگذشت انسانست .
همواره مرگ
دیواره ی سترون زهدان را
زیباترین قلمرو تاریخ خوانده است .
و موریانه
از بوی صمغ کاج گریزانست .
اما دریغ
تابوت کاج گرانست .
از سرد سیر بندر « آرخانگل » *
تا نقطه ی عزیمت موعود
شش هفته و نود دقیقه راهست .
ما
از بوی شور دریا بیماریم .
زیباست
بر عرشه بلند کشتی
حمام آفتاب.
دریانورد خسته به من می گفت :
- شکر خدا
توفان نشسته بود و
سکانبان
از وحشت سیاه کولاک ، رسته بود
الوارهای کاج به ساحل رسید
خوب ....
و گرنه « شایلاک » *
- آن جهود رباخوار -
تیغ بلندش را نوید خون داده است .
هان
ای زوال
روم
فاحشه ایست پست
و قیصر
گوساله ایست داغ خورده به مسلخ .
در انتهای راه ، رهایی است
من
خسته
ام...
ما
خسته
ایم ...
دریا
دریا
دردا که دیگر دریا
آن بیکران پاک خدایی نیست .
دیدم درین سفر
آوخ چه دردناک
خون می جهید
از قله ی سپید « مو بی دیک »
زوبین « آرتمیس » *
در قله ی نهنگ دریا نشسته گرم
و « ملویل »*
مبهوت آن حماسه که خاموش می شود .
« در انتهای راه ، رهایی است » *
در باغ « جتسیمانی »
مهمان آن حواری نومیدم
شب را به خفتنی که غنیمت شمرده ایم
با هفت « لیبریوم » *
در بسته ایم
بر بانگ ابرصان نومید اورشلیم .
دریا نورد پیر
سکان آن سفینه رها کرد
و فریادی چون رعد
در گوش جاشوان نشست :
- لنگر بیفکنید
و باد را
از سینه ی شراع بگیرید .
......
و خسته ......
خسته ...... خسته ..........
در خویش می سراید غمناک
- این واپسین سفینه ی من بود
وین واپسین گذرگه دریاها
دریا
دریا
دردا که دیگر دریا
آن بی کران پاک خدایی نیست.
آه
ای عظیم خسته
نئاندرتال
ما را به یاد دار
وقتی به سوی ساحل موعود می روی
ما
بر موج های خون شده می راندیم
و سلطه ی شقاوت خونین را
بر آب های حادثه می خواندیم .
ما
را
به یاد دار
یاد عزیز تو
بر انتهای راه رهایی بشارت است .
« در انتهای راه ، رهایی است »
تا انتهای راه
شش هفته و نود دقیقه راهست .
شش
هفته و
نود .......
روح رستخیز
بعد از تماشای نمایشگاهی از : ایران درودی1
و دست های نور خداوند
وقتی که از کرانه ی رستاخیز
هول کبود گونه ی پل را
- پل صراط -
از خلقت « من » و « تو » باز می گیرد
دستان بی شکیب منتظر « آدم »
با چشم باز
از رویش گیاه انجیر
« حوا »
این واژه ی فریب را می جوید
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)