صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 94

موضوع: وکیل | شهلا ابراهیمی

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۳۱۶-۳۱۹

    شبها بعد از اونکه رویا رفت و بهروز منو بغل کرد و گذاشت روی تخت گفتم بهروز این چه زندگی ایه منو طلاق بده و با اون زندگی کن
    با پشت دست آن چنان کوبید به دهنم که خون پاشید به لحافم و گفت دیگه از این غلطا نکن
    این برنامه ها تکرار میشد و رویا هم هروقت می اومد برای من سوغاتی می آورد که دهن منو ببنده منم می انداختمشون ته چمدون اما بعد از رفتن رویا بهروز یادش بود و می گفت لباسهایی که رویا برات آورده بپوش
    نمی دونین از اینکه تا این حد تحقیر می شدم چقدر از خودم متنفر بودم ولی خیلی ازش می ترسیدم
    خب می تونستی زمانی که در و باز می ذاره بری بیرون
    سگ رو تعلیم داده بود که جلوی در ورودی ما بشینه این سگ فقط از اون حرف شنوی داره گاهی که می خواستم چیزی بهش بدم تا با منم دوست بشه دندونهاشو نشونم می داد و خرناس می کشید اما بهروز فقط مدتی نگاش میکرد و به چشماش خیره میشد و بعد هرچی بهش می گفت انجام می داد این برنامه ها هنوز هم ادامه داره
    خب چرا رویا بهروز و نمی بره آمریکا
    می خواد چه کند حتما اونجا با یکی دیگه سرگرمه اینجا هم بهروز نمی دونین بهروز چقدر رام و مطیع رویاست هرچی اون بگه گوش میکنه
    خب از رویا می خواستی که بهش بگه طلاقتو بده
    رویا حاضر نبود همچین کاری بکنه چون در نبود اون بهروز دیوونه می شد و بلایی سر خونواده ش می آورد این بی ضررترین راه بود قربانی شدن من
    خب من توی متن دادخواست ذکر کرده م که اون بارها تو رو کتک زده راستی این بار و دفعه قبل که برادرت ایران بود چطوری از خونه اومدی
    اون قدر کتکم زد که مادرش نفرین کنان اومد و منو از دستش نجات داد و برد خونه خودش صبح زود هم با هم رفتیم کلانتری و بعد پزشکی قانونی همه رو اون طفلک یادم داد بعد منو رسوند خونه و خودش رفت این بار هم اون نجاتم داد وگرنه منو می کشت
    محبوبه با لحنی قاطع گفت کیانوش قول می دم با همه توانم از شما دفاع کنم تا بتونم طلاقتونو بگیرم
    چهار پنج سالی از محبوبه بزرگتر بود کیار داخل شد و گفت خانم توکلی دیرتون نشه
    الان می رم
    از کیانوش خداحافظی کرد و به اتفاق کیارش به طبقه پایین رفت در آنجا به او گفت آقای آراسته شماره همراه منو داشته باشین و مال خودتونم به من بگین که بتونم در مواقع اضطراری با شما تماس بگیرم
    بله حتما
    شب شده بود کیارش خواست محبوبه را برساند که گفت متشکرم وسیله هست
    وقتی به خانه رسید حالش بد بود از شنیدن حرفهای کیانوش حالت تهوع داشت می اندیشید چطور زنی حاضر میشه همچین ظلمی در حق یکی از همجنساش بکنه چطور میتونه در بستر یک زن دیگه با شوهر اون شبی رو بگذرونه بعضی زنها واقعا کثیفن
    ساعت در حدود دوازده بود که نادر زنگ زد محبوبه به دلیل روحیه بدش خوب حرف نمی زد نادر با نگرانی پرسید چی شده محبوبه
    برای یکی از موکلام حادثه بدی اتفاق افتاده
    چی شده
    پول تلفنت زیاد میشه
    فدای سرت بگو ببینم چی شده
    محبوبه همه ماجرا را از آمدن کیارش تا امروز برای او تعریف کرد نادر خیلی متاثر شده بود اما به محبوبه می گفت تو رو خدا خودت ناراحت نکن منم که پیشت نیستم تو زیادی خودتو درگیر پرونده هات میکنی قول بده بیشتر از خودت مراقبت کنی
    می دونی نادر کار رویا بدجوری آزارم میده نکنه منم مثل اون هستم در ابعادی کوچکتر
    محبوبه چرا خودتو با این افراد پست و بی مایه مقایسه میکنی باز هم می گم من و تو هیچ رابطه ای نداریم به جز حرف زدن چرا همیشه خودتو بد می بینی همه خانمها به طور کلی همه آدمها فقط خوبی هاشونو می بینن اما تو فقط می گردی تو خودت بدی پیدا کنی عزیزم تو پاک ترین و با محبت ترین آدمی هستی که تا حالا دیده م رویا و امثال اون زنهای کثیفی هستن دیگه هم به این چیزها فکر نکن تو بهترینی در ضمن این فکرهای تو توهین بزرگی هم به خودته هم به من می فهمی دیگه در این مورد هیچ حرفی نمی خوام بشنوم باشه محبوبه
    چشم نادر
    جون دلم
    هنوز دوستم داری
    باور کن هر روز بیشتر از روز قبل و کمتر از فردا محبوبه دیوانه وار دوستت دارم
    منم دلم برات یه ذره شده نادر زودتر بیا
    سعی میکنم عزیزم
    راستی تحقیقت به کجا رسید
    یکی از مقاله هامو توی بولتن پزشکی چاپ کردن
    وای خدایا چقدر عالی من به تو افتخار میکنم نادر
    متشکرم عزیزم خب دیگه بیشتر از این خسته ت نمی کنم می دونم فردا صبح زود باید بری کلاس
    تو برنامه منو یادته
    البته وقتی کسی رو دوست داری همه جزییات زندگیش رو هم می دونی خب برو بخواب
    شب به خیر
    شب به خیر گل من
    عصر روز بعد به دیدن کیانوش رفت کیارش هم آنجا بود به خواهرش خیلی می رسید کمی با کیانوش حرف زد و دلداری اش داد پس از چند پرسش و پاسخ بیمارستان را ترک کرد و به دفتر رفت از دکتر بهبود پرسید برای جلو انداختن وقت دادگاه تونستین کاری بکنین
    آره هفته دیگه وقت دادگاهه اما قاضی با خانمها میونه چندان خوبی نداره
    چرا
    نمی دونم ولی دادگاه سختی در پیش داری
    خداجان باید اون زن بیچاره رو نجات بدم راستی دکتر صلاح می دونین مدارک پزشکی بهروز رو بگیرم
    اگر بتونی بگیری و ببری که خیلی خوبه
    مادر شوهر موکلم هم طرفدار کیانوشه شاید بتونم از اون بگیرم امتحانش ضرر نداره
    صبح روز بعد به خانه بهروز رفت در را برایش باز کردند و سگ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    320 تا 323

    غول پیکری جلو آمد.محبوبه خودش را عقب کشید.مردی خوش قیافه قلاده سگ را نگه داشته بود.محبوبه پرسید:آقای بهروز حیدری؟
    -بله خودم هستم فرمایش؟
    -میدونین همسرتون خانم کیانوش آراسته تقاضای طلاق کرده و در ضمن شکایتی هم از شما تنظیم کردم که بزودی اونها رو مطالعه خواهین کرد؟
    -شما کی هستین؟
    -من وکیل خانم آراسته هستم.
    -شما خیلی بیجا کردین که وکیلش شدین!چه کسی چنین اجازه ای به او زنیکه بیشعور داده؟اون فقط باید مثل سگ کتک بخوره.
    هنگامیکه این حرفها را میزد قیافه ای عصبی داشت و چشمایش از حدقه بیرون زده بود.در کل قیافه غیرعادی داشت که محبوبه را ترساند.اما او خودش را نباخت و با لحنی قاطع گفت:مملکت قانون داره و شما چنین حقی ندارین.احضاریه دادگاه به دستتون رسیده؟
    -بله میام تو دادگاه و حرفامو میزنم.اینو مطمئن باش وکیل کوچولو.
    محبوبه که خیلی مایل بود مادر او را ببیند.گفت:ببخشین اقای حیدری مادرتون منزل هستن؟
    -نخیر ایشون همراه شوهرشون رفتن مسافرت فهمیدی؟!البته بعد از یک کتک حسابی که خورد!
    -شما وحشی هستین اقا!
    -آره اگر تو هم زیاد پاتو تو کفشم کنی حسابتو میرسم.
    محبوبه سوار خودرو اش شد و رفت.روز دادگاه مدارک پزشکی و عکسها را برد که به قاضی نشان دهد ولی او به آنها اصلا نگاه نکرد.بهروز خیلی اراسته و متین بود.هیچکس باور نمیکرد او زنش را تا سر حد مرگ کتک میزند.در یک اتاق بدون پنجره با یک سگ غول پیکر حبس کند.محبوبه همه این مطالب را در دادگاه عنوان کرد و گفت که اقای حیدری سابقه بیماری روانی دارد.
    بهروز گفت:حاح اقا!خانم تحت تاثیر حرفهای همسر من قرار گرفته اینها همه ش دروغه!برادر خانم من از آلمان اومده و جزو سرباز فراریهاست که از جنگ فرار کرده.قاچاقی رفته آلمان حالا برادرش به کیانوش قول داده اونو میبره آلمان تا با یکی از دوستاش ازدواج کنه.همسر منهم اغفال شده.
    محبوبه مثل اسپندی که روی آتش بریزند از حرفهای بهروز آتشی شده بود و آنها را رد میکرد و میگفت:این اقا برای همیشه ایران اومده!
    قاضی گفت:ببین خواهر من شما چه اصراری دارین که اینها از هم جدا بشن؟
    -آقای قاضی این اقا مشکل روانی داره.با علایمی که همسرش از ایشون گفته و من با یک روانپزشک مشورت کردم گفتن ایشون پارانویید دارن اون هم از نوع بسیار پیشرفته حتی پرونده پزشکی هم دارن و این رو مادرشون گفتن که متاسفانه این اقا ایشون رو هم مورد ضرب و جرح قرار دادن و فعلا هم در دسترس ما نیست.خواهش میکنم به ظاهر ایشون نگاه نکنین.
    -ظاهر امر نشون میده که این اقا به همسرشون علاقه دارن و حاضر نیستن ایشونو طلاق بدن.
    -آقای قاضی این آقا با یک خانم رابطه داره.
    قاضی با لحنی توهین آمیز گفت:خانم توکلی شما در چند دادگاه برنده شدین خیالات برتون داشته.فکر میکنین همه تحت تاثیر حرفهای شما قرار میگیرن.بنظر من اینها مشکل خاصی ندارن.جریان برخورد فیزیکی هم خب لابد این خانم گفته میخواد شوهر اروپایی کنه آقا هم به غیرتش برخورده و چند حرکت ناپسند انجام دادن.خب ایشون در این دادگاه قول میدن که دیگه چنین کارهای ناشایست انجام ندن.منهم برای اینکه حسن نیتم رو به شما نشون بدم یک جلسه دیگه هم براشون وقت میگذارم.این خانم هم تا داگاه بعدی فعلا در منزل پدرشون اقامت کنن.بلکه این دوری عشق گذشته رو شعله ور کنه.ختم جلسه!
    پس از رفتن آنان محبوبه از قاضی خواست دستور دهد بهروز به روانپزشک مراجعه کند.قاضی گفت:شما روانشناسین؟
    -نه اما حالت نگاه این اقا مشخصه که مشکلی داره.حاج آقا من که شرح دادم آقای حیدری چه کارهای شنیعی در مورد همسرش انجام میده.
    -ببینین خانم توکلی این حکمی هم که دادم نشونه حسن نیست من بود.بفرمایین.باید به پرنده دیگه ای رسیدگی کنم!
    محبوبه به ناگزیر آنجا را ترک کرد.کیانوش همراه مادر و برادرش در بیرون دادگاه منتظر او بودند.گفت:متاسفانه هر کاری کردم حکمی بدن که آقای حیدری به روانشناس مراجعه کنه قبول نکردن.
    کیارش گفت:همینکه دو ماه اجازه داد خونه ما بمونه .خودش خیلیه.
    کیانوش هم از محبوبه تشکر کرد و او به دفترش بازگشت.آنروز قرار ملاقات دیگری داشت.مدتها بود که بیشتر مراجعان دکتر بهبود نزد او می آمدند.چند بار با لحن دلجویانه گفت:شرمنده م!
    دکتر هم میخندید و میگفت:من از خدا میخوام.زحمتها رو تو میشکی و در صدی هم بمن تعلق میگیره.
    بهر حال آقای رستگار نامی از او وقت ملاقات گرفته بود.راس ساعت تعیین شده اقای خوش پوش و مودب وارد اتاقش شد و سلام کرد.محبوبه هم طبق عادتش از پشت میز بلند شد و مبلی تعارف کرد و سلام کرد.محبوبه هم طبق عادتش از پشت میز بلند شد و مبلی تعارف کرد و خودش هم مقابلش نشست و پرسید:چای میل دارین یا قهوه؟
    -قهوه لطفا.
    محبوبه زنگ زد و دستور دو فنجان قهوه داد.دقایقی بعد قهوه و بیسکویت سر میز بود.محبوبه فنجان مهمانش را داد و خودش هم مشغول نوشیدن قهوه اش شد.در ضمن به اقای رستگار فرصت داد تا افکارش را نظم دهد.پس از نوشین قهوه به او رو کرد و گفت:آقای رستگار من سراپا گوشم.
    آقای رستگار پس از کمی مکث لب به سخن باز کرد و گفت:در حدود 17 سال پیش با عشق ازدواج کردم.همسرم رو خیلی دوست داشتم و اون هم از ازدواج با من خیلی خرسند بود.اوایل زندگی خوبی داشتیم به طوری که خانواده های ما از این وصلت راضی بودن.اولین فرزندمون در محیطی شاد و سرشار از محبت به دنیا اومد.برای همسرم یه سرویس جواهر خریدم و تو بیمارستان بهش هدیه دادم.اما برای اولین بار با ناراحتی از من رو برگردوند.دستپاچه شدم و گفتم:نازنین اگر خوشت نیومد وقتی از بیمارستان مرخص شدی با هم میریم عوضش میکنیم.اما لب ورچید و گفت:قشنگه اما من از تو توقع بیشتری داشتم.
    گفتم:متوجه نمیشم واضح تر حرف بزن بفهمم.
    گفت:من دلم میخواست خونه ای رو که الان توش هستیم بنام من کنی.
    حتی مادرش هم اعتراض کرد.گفتم:ما شریک زندگی هم هستیم فرقی نمیکنه.
    -با وجود نصایح خونواده ام خونه رو به نامش کردم.تا مدتها خوب بودیم اما کم کم بهانه گیری ها شروع شد.با کوچکترین حرف من گریه و زاری میکرد و میرفت اتاق خواب و در رو قفل میکرد.مجبور میشدم برم پشت در اتاق کلی خواهش و تمنا کنم تا درو باز کنه.هر بار هم باید چیزی میخریدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۳۲۴-۳۲۷

    بیشتر اوقات تقاضاهای بزرگی داشت یک بار گفت ویلای شمالمو به نامم سند بزن دفعه دیگه گفت دو تا مغازه توی مرکز خردی که تو خیابون.... تازه تموم شده بود به نام اون کنم که البته همیشه هم موفق بود تا اینکه خواهرش با یه سرمایه دار ازدواج کرد سر عقد عاقد اعلام کرد در زمان جدایی دارایی هر دو نصف میشه از اون شب به بعد روزگارمو سیاه کرد که باید ما هم بریم محضر و این قرارداد رو به عقد نامه اضافه کنیم به دفتر خونه مراجعه کردم و همه ماجرا رو گفتم دفتر دار گفت با خانوم تشریف بیارین
    یک روز با هم رفتیم محضر و سر دفتر رو به خانم گفت این کار به نفع آقاست چون ایشون بیشتر املاکشون رو به نام شما کردن زمان جدایی شما ضرر می کنین
    نازنین کمی فکر کرد و گفت باشه پاشو بریم
    از سر دفتر خیلی تشکر کردم و تا مدتی آرامش توی خونه ما بر قرار بود دومین فرزند ما دیگه توی محیطی شاد به دنیا نیومد نازنین به کوچک ترین بهانه ای آن چنان قشقری راه می انداخت که جلوی خدمتکارای منزل شرمنده می شدم اصلا اختیار زبونش رو نداشت من در محیطی آرام و بدون دغدغه و دعوا بزرگ شده م و پدر و مادرم هرگز به همدیگه بی احترامی نمی کردم من هم که به این آشوبها عادت نداشتم و می خواستم هرچی زودتر سروصداها رو بخوابونم زود کوتاه می اومدم و همین باعث دردسرهای بعدی من می شد نازنین نقطه ضعف منو پیدا کرده بود و همیشه به نفع خودش از اون بهره برداری می کرد دیگه هیچ عشقی بین ما نبود همه امیدم به بچه ها بود که عاشقانه دوستشون داشتم نازنین صبحها تا ساعت ۱۱ خواب بود بعد از دوش گرفتن و خوردن صبحونه از منزل می رفت بیرون و تا اوایل شب نمی اومد
    محبوبه با تعجب پرسید کجا می رفت
    آرایشگاه استخر خیاطخونه برای پرو لباس و از این جور جاها
    تنهایی می رفتند
    نه با دوستهاش و وقتی هم اعتراضی می کردم که چرا بچه ها رو تنها می ذاره چرا به درس و مشق بچه ها نمی رسه داد و قال راه می انداخت که خسته شده م این زندگی هیچ لطفی برای من نداره و از این جور حرفها می گفتم این که هر روز شاهد رشد بچه ها باشی بهترین سرگرمیه من نمی گم خونه بشین و جایی نرو اما ظهر که بچه ها از مدرسه می آن دلشون می خواد مادرشونو ببینن و مهر و محبت اونو حس کنن
    می گفت تو بهشون محبت کرد لوس بار اومدن
    دردسرتون ندم خانم توکلی خیلی سعی می کردم کمبود مادرشونو جبران کنم به منشی گفته بودم ساعت ۱۲:۳۰ هر روز یاد آوردی کنه که برم دنبال بچه ها و هیچ قراری هم اون ساعت برای من نذاره هر روز خودم می رفتم دنبال بچه ها و باهم ناهار می خوردیم حرفهاشونو با دقت می شنیدم و اگر لازم بود راهنمایی شون می کردم جمعه ها با اصرار زیاد نازنین را همراه خودمون می بردیم اول کمی پارک می رفتیم و بعد توی رستورانی که بچه ها دوست داشتن غذا می خوردیم و می اومدیم خونه و بعد از کمی استراحت برنامه روز رو با رفتن به سینما و خوردن پیتزا تموم می کردیم چند باری هم با اصرارهای ما نازنین ما رو همراهی کرد اما دفعات بعد دیگه راضی نشد بیاد
    ما سه نفر بهمون خیلی خوش می گذشت فاصله بین ما و نازنین هر روز بیشتر می شد به توصیه یکی از دوستان باغچه ای توی لواسان خریدم البته به نام بچه ها کردم چون دیدم همه زندگیم به اسم نازنینه دیگه بعدازظهرهای جمعه به اونجا می رفتیم تابستونها که استخر داشت و بچه ها شنا می کردند و زمستونها هم توی ساختمون اونجا حسابی تاخت و تاز می کرد تا اینکه نازنین از وجود باغ باخبر شد چه دعواهایی داشتیم که بماند می گفت باید اونجا رو هم به نام من کنی هرچی گفتم به اسم بچه هاست قبول نکرد حالا هم من و بچه ها رو از خونه بیرون کرده و می گه خونه مال منه حتی به بچه هاش هم رحم نکرد به اجبار یک آپارتمان اجاره کردم و مستخدمها رو هم به خونه خودم بردم نازنین که دید بهش سخت می گذره گفت باید خرجی منو بدی اما من خودداری کردم و هنوز هم نمی دم خانم توکلی الآن چند ساله که ما روابط زناشویی نداریم
    فکری مثل برق از ذهن محبوبه گذشت گفت آیا توی این مدت زنی رو در نظر داشتین که اگر طلاق گرفتین با اون شروع کنین
    آقای رستگار گفت اسم زن و ازدواج می آد بدنم می لرزه
    خب از دست من چه کاری ساخته س
    اولا که می خوام جدا بشم بعد هم می خوام ببینم می تونم خونه و بقیه چیزها رو ازش پس بگیرم
    اگر سند به نامشون زدین که نمی شه اما در مورد جدایی باید بگم که لازمه هم همسرتونو ببینم هم بچه هارو
    بسیار خب من آدرس می دم خدمتتون
    محبوبه آدرسها را یادداشت کرد و یک روز پس از کلاس یکسره به خانه نازنین رفت نکته عجیب آنکه در خانه مانده بود محبوبه با خود گفت اولین دروغ آقای رستگار معلوم شد
    وقتی به درون ساختمان رفت متوجه شد که چرا نازنین در خانه بود او مهمان داشت و سالن پر از دود بود پس از دیدن نازنین گفت خانم رستگار می تونم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم
    به کتابخانه راهنمایی شد در آنجا پس از آنکه رو به روی هم نشستند محبوبه گفت خانم رستگار با توجه به اینکه مهمون دارین می رم سر اصل مطلب شوهر شما تقاضای طلاق کرده
    رنگ نازنین اول سفید و بعد ناگهان کبود شد و گفت غلط کرده مرتیکه الدنگ بیجا کرده مگه شهر هرته
    خب خانم محترم شما ایشون و بچه هاتونو از خونه بیرون کردین
    خوب کردم خونه خودمه
    اما تا زمانی که هنوز صیغه طلاق جاری نشده شما باید با هم زندگی کنین
    ببین خانوم من نمی دونم تو کی هستی ولی اگه چشمت به مال و منال اون افتاده و می خوای مال خود کنی کور خوندی تا همه خونه هاشو ازش نگیرم راحتش نمی ذارم می خواد بره خوش گذرونی پول می خواد بهش بگو نفقه من باید تا آخرین دینارش بده وگرنه منم شکایت می کنم
    البته ایشون وظیفه دارن نفقه شما رو بدن اما من می خوام یک جوری با هم صلح کنین و به زندگیتون ادامه بدین آخه شما دوتا بچه دارین
    برو دلت خوشه من با این دوستام خوشم بچه به جز دردسر و ناراحتی چیز دیگه ای نداره که
    پس تکلیف بچه ها چی میشه اونها به پدر و مادر هردو در کتار هم احتیاج دارن
    نه خانوم جون بچه ها مال اون طلاق هم می خواد بده باید مهریه منو تمام و کمال بده
    بسیار خب خانم رستگار من این حرفهای شما رو به ایشون منعکس می کنم
    راستی چند وقته همدیگه رو می شناسین
    محبوبه خنده تلخی کرد و گفت از سه روز پیش
    خانه آن زن خودخواه را ترک کرد او چگونه مادری بود که بچه هایش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اهمیتی برایش نداشتند؟با خود گفت فردا به خانه آقای رستگار میرود.
    سعی کرد وقت ناهار منزل آقای رستگار باشد.آقای رستگار با خوشرویی او را به داخل دعوت کرد.برای بچه ها هدیه ای آورده بود.بچه ها ابتدا با خصومت نگاهش کردند.پس از صرف ناهار که محبوبه چند لقمه را با بغض فرو داده بود.به اقای رستگار گفت که میخواهد تنها با بچه ها صحبت کند.بچه ها هم حرفهای پدرشان را میگفتند و از اینکه از آن خانه بیرون آمده بودند راضی بنظر میرسیدند.محبوبه به بچه ها پیشنهاد کرد برای اینکه پدر ومادر را با هم داشته باشند سعی کنند بیشتر به مادرشان محبت کنند.اما آنان گفتند که با پدرشان خوش هستند.سپس با آقای رستگار حرف زد و ماجرای آن روز قبل را کامل برایش شرح داد و پرسید:غیر از باغ لواسان ملک دیگری هم دارین؟
    -بله خونه پدری که به من ارث رسیده.یه ویلا در شمال و همچنین یه آپارتمان توی لندن که متعلق به خودمه.به اضافه مقداری پول نقد در بانک انگلیس.
    -و شما نمیخواهین اینها رو به نام همسرتون کنین؟
    -با این وضع شما صلاح میدونین؟
    -نه ابدا در ضمن مهریه خانومتون چقدره؟
    -تنها کار خوبی که این مدت انجام دادم همین بود.مهریه خانومو که یه خونه و باغچه در نیاوران بود با رضایت خودش که مهریه رو بخشید فروختم و یک مرکز خرید ساختم.
    -همونکه دوتا مغازه...
    -نه نه دو واحد از فروش مرکز خردی قبلی رو به حسابش گذاشتم.و اون رو هم با اصرار پدرم رفتیم محضر و اون برگه ای امضا کرد که هیچ حقی در فروش بقیه واحدها ندارم.ضمنا مهریه ش رو هم تمام و کمال گرفته.
    -پس یکبار بخشیده و یکبار هم امضا کرده که گرفته؟
    -بله و در یکی از دعواها برگه ای نوشته بود که مهریه ش رو بخشیده پاره کرد.اما اون برگه دومی توی گاو صندوق پدرم مونده.
    -پس خیالتون راحته.
    -اما خانم توکلی من چند برابر مهریه ش ملک به نامش کردم.
    -بله البته...یعنی میفرمایین من دادخواست تنظیم کنم؟
    -بله حتما.
    پس از خداحافظی یکسره به دفتر رفت.دادخواست را تنظیم کرد و تلفنی با کیانوش حرف زد.پرونده ها و مدارکی را که باید روز بعد به دادگاه میبرد در پوشه ای گذاشت و با خودش برد.شب نادر تلفن کرد.مدتی با هم حرف زدند و از دلتنگیهاشان گفتند.نادر پرسید:پرونده خانم آراسته چی شد؟
    -خوب یادت مونده!هیچی قاضی دادگاه اونو فرستاده خونه پدرش تا چاق بشه چله بشه تا بهروز دوباره بخوردش.
    -ای شیطون!
    -آخه هر چی به قاضی گفتم این مرد ناراحتی روانی داره قبول نکرد.
    -باید چکار میکرد؟
    -هیچی یک ورقه مینوشت که بهروز به روانپزشک یا پزشک قانوی مراجعه کنه.
    -راستی اگر دکتر روانپزشک میخواستی یکی از همکارهام یه خانمه که به کارشم خیلی وارده میتونم سفارشتو بکنم.
    -بد نیست اگر این مسافرت تو طولانی بشه باید خودم به روانپزشک مراجعه کنم.
    -ای محبوبه دیوونه!
    -راست میگم...از غم دوری تو دارم افسردگی میگیرم.
    -این حرفها رو نزن منو کلافه میکنی.
    -نه تو راحت باش اونجا کنار خونواده که بهت خوش میگذره.کار هم که میکنی بنابراین حوصله ت سر نمیره منم که فدای سرت!هر چی شد برای تو چه فرقی میکنه؟
    -دستت درد نکنه!هر چی دلت خواست بارم کردی...محبوبه من دلم بیشتر از تو تنگه کاش میتونستم یه جوری بهت نشون بدم چقدر دلتنگت هستم.اما مجبورم چند وقت اینجا بمونم تا زحمتهام هدر نره و حداقل به نتیجه ای برسم.در ضمن نمیدونی این دختر غزل چقدر شیرین شده!باورت میشه منو میشناسه؟!وقتی از راه میرسم یه دست و پایی برام میزنه که نگو...
    بغض محبوبه به گریه تبدیل شده بود که نادر از پشت تلفن صدایش را شنید و گفت:محبوبه چرا گریه میکنی؟
    -هیچی فقط فکر میکنم منم میتونستم طعم مادر شدنو بچشم اما بخاطر خودخواهی بعضیها از این نعمت محروم شدم گریه م میگیره.
    -مگه تو چند سالته؟
    -24 سال.
    -ای بابا دختر من همسن تو بود ازدواج کرد.در ضمن منم بدم نمیاد یک بار دیگه از کسی که خیلی دوستش دارم بچه داشته باشم.
    -راست میگی مادر؟!تو رو خدا راست میگی؟
    -باور کن!
    -اما چه جوری؟ماکه امکان ازدواج نداریم!
    -من هر جوری باشه با تو ازدواج میکنم مطمئن باش!
    محبوبه لبخند میزد.کاش حرفهای نادر درست باشد!پس از حرفهای خوشایند دیگری که نادر گرفت از هم خداحافظی کردند.روز بعد دادخواست طلاق آقای رستگار را به جریان انداخت و کارهای دیگرش را هم انجام داد.در راهروی دادگاه چشمش به قاضی پرونده کیانوش افتاد باز هم اصرار کرد که دستور مراجعه به روانشناسی را بدهد اما باز هم قاضی مخالفت کرد و با لحن بدی با محبوبه حرف زد.
    محبوبه گفت:شما خیلی بد صحبت میکنین.من یک وکیلم و باید از هر راهی که میتونم به موکلم کمک کنم!
    -شما منتظر رای دادگاه باشین...خدا نگهدار!
    بدن محبوبه از شدت عصبانیت میلرزید.به دفتر بازگشت و به اقای رستگار تلفن زد و گزارش کارش را داد.آقای رستگار گفت:برای پرداخت هزینه ها عصر خدمت میرسم.
    -عجله ای نیست ...باشه هر وقت مسیرتون این طرفها بود...
    -امروز عصر خدمت میرسم.
    -خواهش میکنم.
    آقای رستگار عصر آمد و چکی به مبلغی کلان به محبوبه داد.سه هفته بعد احضاریه به دست نازنین رسید.او عصر همان روز با توپ پر به دفتر محبوبه آمد و در حالیکه برگه احضاریه را در دستش تکان میداد با لحنی بسیار بد گفت:تو چه حقی داشتی برام احضاریه بفرستی؟!تو دختره نیم وجبی خیال کردی میتونی پولهای شوهرمو به جیب بزنی؟
    -خانم محترم من به شما اجازه نمیدم به من توهین کنید.زود از اینجا برین بیرون!
    خانم تقوی دخالت کرد و نازنین را از در بیرون برد و با هر زبانی که میدانست روانه اش کرد.محبوبه به آقای رستگار زنگ زد و گفت:دیگه نمیتونم وکالت شما رو به عهده بگیرم چون خانم شما مرتب به من توهین میکنه اون خیال میکنه...خدای من!بهتره هیچی نگم.امروز هم اومد اینجا.

    328 تا 331


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    332-341

    احضاریه به دستش رسیده بود و از عصبانیت داشت منفجر می شود.. آقای رستگار، اون شما رو دوست داره" " ‏خانم محترم ، اون فقط حاضر نیست بانکشو از دست بده، همین. من الان ‏می آم اونجا"
    " ‏نه ء خواهش می کنم "
    "ولی من باید شما رو ببینم".
    ‏آقای رستگار گوشی را گذاشت و نیم ساعت بعد با یک سبد گل زیبا وارد‏دفتر شد. بوی ادوکلن گران قیمتش همه دفتر را پر کرده بود.سبدگل را بر روز میز گذاشت و أز محبوبه مؤدبانه پوزش خواست وگفت: " ‏نازنین فکرشو نمی کردکه من تقاضای طلاق بدم. اون نمی خواد موقعیت مالیش به خطربیفته"
    "اما اون، طبوق گفته شما، چندتا ملک داره"
    "‏بله؛ اما دلش نمی خواد به اندوخته ش دست بزنه"
    " ‏چرا به من تهمت می زنه؟"
    "من واقعا از شما عذر می خوام. بزرگواری کتین و ببخشین. خواهش
    ‏می کنم خانم توکلی!"
    ‏محبوبه که از ادب و فروتنی آقای رستگار شرمنده شد0 ‏بود، به آرامی
    ‏گفت:"بسیار خب، ولی امیدوارم دیگه تکرار نشه."
    ‏آقار رستگار خدآحافظی کرد و رفت.

    شب نادر زنگ زد و محبوبه موضوع رستگار را برایش تعریف کرد و گفت یک روز به خانه آنان رفت و با بچه ها صحبت کرد.

    ‏نادر گفت: "تو چطور جرئت کردی خونه مرد غریبه ای بری؟"
    "یک عالمه مستخدم داشت"
    "عزیز من، اگر آدم بدی بود، مستخدم که سهله یک لشکر هم اگر بود می تونست به تو آسیب برسونه."
    "راست می گی نادر، به این موضوع فکر نکرده بودم. فقط خواستم زن و
    ‏شوهر رو آشتی بدم... میگم تنهام نزار برای همینه دیگه!"
    "ای دختر خوب!محبوبه، شاید اواخر فروردین بتونم بیام.""فروردین! تا اون وقت استخوونهای منم پوسیده!"
    "خدا نکنه. این حرفها چیه!"
    "خب، بگذریم... از سودابه بگو. اونجاروحیه اش خوبه ؟"
    "مثل ایرانه، فرق زیادی نکرده."
    "بچه سرگرمش نمی کنه؟"
    "زیاد به بچه ورنمی ره."
    "آخه چرا؟ می گن نوه که خیلی شیرین تر از بچه س"
    "خب، خصوصیات آدمها با هم فرق می کنه."
    "آره؛ اما بعضی خصلتها در همه تقریبآ هست؛ مثل مهر مادری.""بله؛ اما یکی هم مل همر آقای رستگاره!"
    "تو چه حافظه خوبی داری!"
    "باید حواسم باشه نامزد خوشگلمو از چکم درنیارن. راستی، دادگاه دوم
    ‏اون خانم آراسته چه روزیه؟"
    "آخر هفته دیگه س... البته اگه شوهرش در دادگاه حاضر بشه.""انشاءالله که برنده می شی!"
    "به این موموع فکر نمیکنم. می خوام این خانمی نجات بدم. نکته جالب اینجاست که تقریبأ از همأ موکلام کوچک ترم."
    "موضوع جالب تر اینه که من عاشق این وکیل کوچولو هستم!"
    "نادر ازکجا حرف میزنی؟"
    "اتاق خودم."
    "‏خونه دامادت ؟"
    "‏نه، اینجا خونه خودمه. اونجا رو به اونها دادم ی یک سویت برای خودم و سودابه ساختم گوشه باغچه س... جای دنج و قشنگیه. دیدش رو به باغچه پرگل و درخته. 0"
    " ‏پس پسرت چی؟"
    "برای اون هم په آپارتمان گرفتم با دوستش اونجا زندگی می کنه."" ‏تودوست پیدا نکردی؟!"
    "من یه گل دارم، برای همه عمرم بسه. یه بار بهت گفتم که مرد هرزه ای نیستم.
    "منم برای همین دوستت دارم. ""‏آخ محبوبم، می پرستمت!" "‏نادر بس کن، شاید سودابه بیدار باشه!"
    "عزیزم اینجا روزه و اونم خونخ غزله. خب، حالا مثل یه دختر خوب بگیر ‏بخواب."
    "راستی، چند روزی می رم خونه آقاجون اینا."
    "باشه اونجا اجازه زه هست رنگ بزنم ؟"
    "نمی دونم. شماره اونجا رو داری؟ "
    "بله خانوم!"
    "پس شب به خیر"
    "خوب بخوابی عزیزم"
    محبوبه گوشی را گذاشت و با لبخند به خواب رفت. صبح اول وقت عازم خانه بهروز شد تا بلکه مادر او را ببیند. باز هم بهروز خودش آمد و با لحنی زننده گفت:"خانوم، شما با مادر من چیکار داری؟ راهتو بکش برو."
    محبوبه که می خواسث تلانی کیانوش را ذربیاورد، گفت: " ‏ببین آقا، من می دونم تو چه بلاهایی سر اون دختر بیجاره أوردی کاری نکن که بندازمت گوشه زندون"
    "اگر پاتو ازگلیمث درازتر کنی، خودم بلایی سرت می أرم که کسی رغبت نکنه ریختتو ببینه"
    "اینو توی دأدگاه مطرح می کنم. اکه مشکل نداری، چرا نمی زاری مادرتو ‏ببینم؟"
    "اون نیست، فرستادمش ولایت؟"
    "شما سرکار نمیری؟"
    "نخیر! به اطااعتوم برسونم که رویا برام هر بار پول می أره. غذا هم که از ساختمون می أد. من مواظب خونه زندگیشون هستم."
    "یه جورایی سگ نگهبانی"
    دستش را بلندبر‏دکه محبوبه را بزند: اما او گفت: "کوچکترین عملی بکنی ،به ضررته، چون من به منشی گفتم به محض دیر کردن من به پلیس زنگ بزن!"
    " برو جوجه...تو قابل این حرفها نیستی! برو شیرتو بخور!"
    محبوبه سوار خودرواش شد و رفت. شب، درراه برگشت به خانه، متوجه خودرویی شد که او را تعقیب میکرد . چند بار به چپ و راست پیچید و از کووچه های فرعی رفت؛ اما خودرو همچنان او را تعقیب میکرد. تصمیم گرفت به خانه پدرش برود. سرکوچه نگه داشت و به مغازه رفت. حاج حسین تنها بود.پس از سلام گفت: "آقا جون یه ماشین از دفترم منو تعقیب میکنه."
    "الان کجاست؟"
    "اون طرف خیابون وایساده"
    "تو برو خیابون بغلی یه دوری بزن، منم بچه ها رو خبر می کنم .""آخه امروز مرد دیو ونه ای تهدیدم کرد !"
    "همین کار رو بکن. بیا اینها رو ببرکه فکر کنه خرید کردی."
    ‏کاری که خاج حسین از او خواسته بو د انجام داد. دوباره برگشت به میدان و خودرو هم به دنبالش آمد. وقتی ازکوچه بیرون آمد، جوانها جلوی خودرو تعقیب کننده را سد کردند. همان طور که محبوبه حدس می زد، بهروز بود. سریع به پلیس زنگ زد و پس از نیم ساعت پلیس رسید. و محبوبه قضیه را گفت. در تمام این مدت بهروز با نفرت به او نگاه می کرد. زمانی که پلیس او رأ می برد، محبوبه و حاج حسین نیز به کلانتری رفتند. اما چون هنوز جرمی صورت نگرفته بود، بهروز را آزاد کردند. بهروز، هنگام رفتن گفت:" ‏آخرش که تنها می شی خانم وکیل!"
    حاج حسین از آن شب به بعد محبوبه را تنها نگذاشت و هر شب دنبال دختر ش می آمد. یک هفته هم او را در خانه خودش نگه داشت، بهروز دو سه شب دیگر هم آمد؛ اما دیگر پیدایش نشد. با این همه، حاج حسین باز هم او را تنها نمی گذاشت. یک بار نادر زنگ زد و محبوبه ماجرا را به طور خلاصه برای اوگفت. بیچاره نادر خیلی نگران بود و به او سفارش می کردکه مراقب خودش باشد. محبوبه گفت که به خانه پدرش زنگ نزند.
    ‏نادر هزاران کیلومتر دورتر از محبوبه بود و هیچ کاری نمیتوانست برای او بکند. نگرانش بود و دیگر تمرکز نداشت. همه می دیدند که نادر بی قرار شده است و د رپارک جلوی خانه مرتب قدم می زد. پی درپی به خانه محبوبه زنگ
    ‏می زد؛ امأکسی گوشی را برنمی داشت ، به ناگزیر به خانه جاج حسین تلفن کرد. جاجی گوشی را برداشت و نادر، پس ازکمی مکث، با او سلام و احوا لپرسی کرد و حال محبوبه را ، پرسید. حاجی قضیه راکمی با آب و تاب ‏شرح داد وگفت که آن مرد هنوز محبوبه را تعقیب می کند و آنان مراقب او هستند. نادر، ضمن تشکر، سفارش کردکه از محبوبه مانند چشمانش مراقبت کنه. حاجی به او قول داد و در ضمن شماره اوراگرفت که در هنگام لزوم با او تماس بگیرند. نادر پرسید :"چرا تلفن دفترش قطعه؟ !"
    "حالا دیگه وصلی شده. دو سه روزکابل برگردان بود، اما هنوز هم به راحتی ‏نمی شه با دفتر تماس کرفت. به موبایلش نمی نونین زنگ بزنید؟"
    "‏نه خیر، از اینجا نمی گیره."
    "من به محبو به می گم امشب با شما تماس بگیره "
    "نه، مزاحم نمی شم. فقط، اگر اشکالی نداره، من هر چند وقت یه بار اینجا ‏زنگ بزنم "
    "نه خواهش می کنم، اشکالی نداره به خانم سلام برسونین." ‏"چشم. شما هم همین طور"
    ‏حاج حسین وقتی دنبال محبوبه رفت، موضوع تلفن زدن نادر راگفت:
    " ‏طفلی خیلی نگر انت بود. امشب بهش زنگ بزن."
    "من تا حالا بهشرو تلفن نکرده م"
    "یه بار عیب نداره"
    ‏وقتی در اتاقش تنها شد. به نادر زنگ زد.
    "سلام. "
    " ‏سلام عزیزم، خیلی نگر انتم. تو رو خدا مراقب باش! افراد این جوری هر کاری ازشون برمی آد."
    "خیلی می ترسم نادر، آخه دیو ونه س. نمی دونی چطور با نفرت نگاهم
    ‏می کرد . "
    "خونه نور، همینجا بمون تا حاجی و شوهر خواهرات مواظبت باشن.""بیچاره برادرکیانوش ، این شبها از دور مراقب منه"
    "حاجی که می آد دنبالت؟"
    " ‏آره، من فقط از دورکیارش رئ می بینم . "
    "‏مو اظب باش دلشو نبری"
    "‏ای بابا، تو هم بی کاری ها،این همه دختر که توی تهر ون ریخته. اون منو
    ‏می خواد چی کار"
    "‏خودتو دست کم نگیر خانوم؛ اون چشمنها وموها یه شهرو به هم میریزه."
    "موهام؟"
    "آره‏، اون رنگش و چین و شکنش منو که دیو ونه کرده.شمهات هم که قصه جداگونه داره. رنگ سر سبز عجیبش رو هیچ جا ندیده ام. یه چیز جالب محبوبه، توی همسایگی ما یه خانم جوون هست رنگ موهاش مثل مال توست."
    "‏پس تو مشابه منو پیدا کردی؟"
    " نه عزیز‏م، اون فقط منو بیشتر یاد تو می اندازه"
    "‏ای کلک! اعتراف کردی که همیشه هم یاد من نیستی !"
    "خب این طبیعیه. وقتی مقاله می نویسم، یا جراحی میکنم، از بیمارهام عیادت میکنم که به یاد تو نیستم. تو وقتی تو ی دادگاه هستی ، یأ به حرفهای موکلات گوش می کنی یاد من می افتی ؟"
    " ‏تسلیم؛ حرفت قبو ل."
    "تو همه قلبمو تخسیرکردی."
    ‏با خودش فکرکرد، همه قلبتو که نه... چون بچه هات ، نوه ت و سود إبه هک در قسمتی ا‏ز اون جا دارن. عجیب بودکه این زن را این قدر دوست داشت. با أنکه نادر بارها گفته بود سودابه را .دوست دارد و در لفافه نیز اشاره کرده بود که روابطی هم با او دارد، هیچ حسادت نمی کرد. به خاطر سودابه خوشحال هم می شد.
    "محبوبه قطع کن ، پول تلفن حاجی زیاد میشه. "
    "مهم نیست."
    "فردا شب بهت زنگ میزنم"
    "باشه، شب بخیر"


    ‏دو روز تا جلسه دادگاه مانده بود. برخلاف همیشه، نگران بود و دلشوره داشت. جلسه دادگاه آقای رستگار هم چند روز دیگر بود. می خواست زنش را متقاعد سازد که بدون جنجال ورقه عدم سازش را امضا کند. سرانجام روز دادگأه کیانوش رسید. زخمهایش التیام یافته بود و محبوبه دیدکه او به راستی زیبا ست. آرایشی ملایم و مانتو و شال زیبا یی به تن داشت. بهروز هم خوش لباس و شیک آمده بود. باز محبوبه هرچه به قاضی اصرار کرد که بهروز حیدری مورد معاینه روانی قرار گیرد، قاضی قبول نکرد و قرار شد کیانوش به ‏خانه شوهرش، برود و بهروز هم تعهد دادکه دیگر او راکتک نزند .بهروز ‏ورقه تعهد را به راحتی امضا کرد؛اماکیانوش گفت:"حاج آقا، من می ترسم با این مرد تنها باشم. این مرد به مادرش هم رحم نکرد! اون فقط معشوقه اش رو دوست داره"

    قاضی گفت:"استغفرالله! دختر من این چه حرفیه؟ اگر اشتباه کرده و یکی دو باربا زن نا محرم حرف زده، شما ببخشش. برین زندگیتونو بکنین!"
    محبوبه گفت:"حاج أقا، اگر این خانوم رفت و زندگی کرد و باز این آقا همون بلاها رو سرش آورد،کی پاسخگوست!"
    "‏ان شاءالله که دیگه تکرار نمیشه، مگه نه پسرم؟"
    ‏بهروزگفت: "بله حاج آقا. من زنمو دوست دارم، اما این خانوم وکیل می خواد زندگیمونو بهم بزنه. البته برادر خانمم هم در این کار شریکه. حاج آقا ،اگه توی زندگی زن و شوهر جوونی مشکلی پیش بیاید همه برای رفعش تلاش میکنن،اما اینها دست به یکی کردن که زندگی ما رو از هم ‏بپاشونن.." وگریه را سر داد و با بغض گفت: "ای خدا، خودت می دونی این زنو چقدر دوست دارم." خلاصه، چنان صحنه ای آفریدکه حتی کیانوش هم تحت تاثیر قرارگرفت. به پای همسرش افتاد و با تضرع گفت: "یگه اذیتت نمی کنم! اصلآ من غلام و برده تو هستم!" آنقدرگفت و التماس کرد که کیا نوش دستش راگرفت و با هم رفتند. مجبوبه وکیارش با تعجب به همدیگر نگاه می کردند. محبوبه با تعجب گفت: "یعنی چی شده؟"
    ‏کیارش گفت:"نمی دونم. از شما متشکرم خانم توکلی، شما همه تلاشتونو کر دین که خواهر من آزاد بشه. عصر خدمتتون می رسم."
    "من که کاری نکردم"
    ‏محبوبه به دفتر رفت وکارهای دادگاه رستگار را انجام داد. دوباره با نازنین تلفنی حرف زد تا موانقتش را جلب کند؛ اما او قبول نکرد. روز دادگاه آقای رستگار و نازنین، به همراه محبوبه رفتند. قاضی حرفهای محبویه را شنید. و بعد، به نازنین روکرد وگفت: "خب خواهر، شما هم حرفهاتونو بزنین."
    ‏نازنین ابتدا نمی توانست حرف بزند. اما کم کم به حرف آمد وگفت:"شوهرمو دوست ندارم. اون باید همه داراییهاش رو به اسم من بکنه. در ضمن،حاج آقا خونه ای که توش هستم مال منه و دلم نمی خواد این آتا تو خونه من باشه."
    "چرا بچه هاتونو بیرون کردین."
    "حاج آفا اونها مو دوست ندارن. با پدرشون بیشتر جورن"
    "یعنی شما بچه ها را نمی خوا هین؟"
    "نه حاج آقا... بچه به کی وفاکرده تا به من بکنه!"
    "پس آقای رستگار شما می تونین از بچه ها مراقبت کنین؟"
    "بله."
    "بسیارخب، من یک ماه به شما مهلت می دم، شاید با هم آشتی کر دین و این ‏خواهر مهر شما و بچه هاش رو به دل گرفت و زندگی شیرینی رو ادامه دادین؛ اما اگر باز هم شمأ مصر به طلاق بو دین، حکم داده می شه. ختم دادگاه رو اعلام می کنم !"
    محبوبه کارهای دفتری را انجام داد و اتاق دادگاه را ترک کرد. اقای رستگار ‏که بیرون دادگاه منتظرش بود، پیشنهاد کرد بروند دنبال بچه ها و ناهار رإ به اتفاق در رستوران بخورند.
    ‏اما محبوبه گفت: "‏نه؛متشکرم." "چرا؟"
    " اول اینکه توی دفتر کار دارم و دوم اینکه درست نیست ما با هم دیده بشیم، ممکنه سوءتعبیر بشه."
    "بله، حق با شهامت. اما برای جمعه بأ اتفاق خانواده تشریف بیارین باغ ‏لواسان. نزدیک بهاره خیلی قشنگ شده. نظرتون چیه؟"
    "چشم... به آقاجون و مادر می گم ، اگر موافق بودن، خدمت می رسیم. در ضمن، ما خانواده پرجمعیتی هستیم. "
    "‏أشکال نداره،بگین همه خواهرا و برادرا تون هم بیان. راستش ما خپلی ‏تنهاییم.کمی شلوغی برامو ن نشاط آوره "
    " ‏چشم، بهتون خبر می دم "
    "اگر احتیاج هست، من شخصأ از خانواده دعوت کنم"
    "‏نه خیر، من بهشون می گم."
    "خانم توکلی، من منتظر همه هستم"
    "گفتم که، ما تعدادمون زیاده، شاید بیست ، سی نفر! اما یک چیزی...ما پیک نیکی می آییم ، یعنی غذامونو می آریم."
    "خواهش میکنم اینو نفرمایین. ما میتونیم یک روز نون و پنیر مهمونتون کنیم."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    342-350

    قول گرفت و محبوبه رفت. شب وقتی محبوبه موضوع را به حاج حسین و بقیه گفت، همه استقبال کردند. بهناز و جواد هم خانه حاج حسین بودند که محبوبه آنان را نیز دعوت کرد. محبوبه صبح روز بعد به شرکت آقای رستگار تلفن کرد وگفت همه می آنها می آیند و قرار شد ساعت ده صبح همگی از منزل حاج حسین حرکت کنند. مقداری ازکارهایش را انجام داد و آماده رفتن شد که بهروز را رو درروی خود دید. محبوبه احساس کرد که رنگش پریده است. بهر وزکه تهدید‏از چشمانش می بارید، با نیشخندی گفت:"‏خانو م وکیل، شانس آوردی که کیا نوش اومد خونه؛ وگرنه بلایی سرت می آوردم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن، دیگه هم پاتو از زندگی من بکش بیرون، فهمیدی؟"
    "ببین آقا، من پول گرفتم تااز حق یک زنی مظلوم دفاع کنم. حالا که اون زن خودش نمی خواد،کاری از من ساخته نیست. اما بدون که تعهد دادی و اگر خلاف اون عمل کنی، سر و کارت با پلیس و دادگستریه. لازم نیست منو تهدید کنی، فعلأ تا وقتی که سرت توی زندگی خودت باشه،کاری بهت ندارم"‏نفسی کشید و سوار خودرواش شد و به سرعت حرکت کرد. خانه پدری این رو زها مأمن او شده بود. بهرور او را تا چند خیابان تعقیب کرد و وقتی دید مسیر همیشگی اش را می رود، ادامه نداد. محبوبه به خانه خودش رفت و به نادر تلفن کرد.کمی با او حرف زد وگفت که قرار است روز بعد به اتفاق خانواده به باغ لواسان آقای رستگار برود. نمی دانست با این حرف نادر را چقدر لواپس کرد. نادر با خودش می اندیشید اگر محبوه از این آقا خوشش بیاید چی؟ 5ماه میشد که او را ندیده بود. می دانست توقع زیادی از او دارد؛ اما کار دل منطق نمی شناسد. دلش نمی خواست محبوبه بأ این آقای رستگار معاشرت کنه.
    "نادر،کجایی؟ "
    "یک لحظه حواسم پرت شد. راستش، دلم می خواست منم اونجا بودم و با هم می رفتیم شهریار."
    ‏محبوبه متوجه نگرانی و حسادت او شد. دلش میخواست بیشتر حس حسادت او را تحریک کند، بلکه زود تر به ایران بیاید، به همین منظور گفت: "یروز برای ناهار به رستوران دعوتم کرد که قبول نکردم"
    "گویا این آقا دست از سر تو برنمی داره !"
    "حرکت خاصی ازش ندیدم. شاید به خاطر تشکر این دعوت روکرده
    بود."
    "مگه حکم طلاق صادر شد؟"
    "نه، یک ماه دیگه... اگر این آفا هنوز رو حرفش باشه، بعد حکم صادر میشه "
    "باشه، بهت خوش بگذره!"
    "ممنونم آقای دکتر، به تو هم خوشی بگذره. "
    " فردا عمل دارم، شب می آم خونه، اگر تونستم بهت زنگ می زنم."
    "چرا نتونی؟"
    "نمیدونم، شاید بچه ها ایجا بودن"
    "فهمیدم. هر وقت تونستی زنگ بزن. چون عیده، می خوام خونه تکونی ‏کنم."
    "کاش اونجا بودم. پارسال سیزده بدر با هم بودیم."
    "اره یاد‏ش به خیر!"
    "محبوبه ؟ "
    "بله؟"
    "هنوز دوستم داری؟"
    " همون قدر که تو دوستم داری"
    "جدی! یعنی این همه ؟"
    ‏محبو به خندید وگفت: "‏تو دیوونه شدی نادر"
    ‏"از عشق توست"
    "به قول امر وزیها، خالی نبند؛ اگر دوستم داشتی می اومدی"
    "باورکن نمی تونم... دارم یه مدرک عالی می گیرم. خواهش میکنم محبوبه "
    "باشه، دیگه حرفی نمیزنم."
    "از من ناراحتی ؟ "
    "مهم نیست ،این نیز بگذرد. می خوام برم خونه آقاجون.کاری نداری؟"
    "‏نه عشق من ،خداحافظ."
    ‏نادر می دانست که محبوبه را رنجانده است. محبوبه حق داشت. وی او را سرگردان رها کرده و به دنبال زندگی خود رفته بود و توقع داشت او هیچ تفریحی نداشته باشد. نادر نمیخواست محبوبه را از دست بدهد.. در این مدت با آنکه کیلومترها فاصله آ نان را از هم دور نگه می داشت، قلبها و افکارشان خیلی به هم نزدیک شده بود. میدانست محبو به برای همه عمرش خواهد بود و زنی غیر از او را نمی خواست. اما او نیز پزشک هم بود ، در مقابل مردم تعهد داشت و باید هر روز به دانشش اضافه می کرد.
    ‏محبوبه لباسی راکه می خو است روز بعد بپوشد به همراه توپ و تور والیبال برداشت و به خانه پدرش برگشت. همه در تکاپو بودند. عصر چند جعبه شیرینی و برای بچه های رستگار، بچه های خواهرها و بهناز هدیه خرید. مقداری هم خوراکیهای مو رد علاقه بچه ها را ‏گرفت و به خانه برگشت. شام همگی منزل حاج حسین بودند و صبح، رأس ساعت ده، حرکت کردند. قرار بود آقای رستگار در میدان ورودی لواسان منتظر آنان باشد. محبوبه او را دید ‏وبا زدن راهنمای خودرواش اطااع داد که باید بایستند. خودش پیاده شد و با آقای رستگار احوالپرسی کرد و بعد بقیه را به او معرفی کرد. از آقای رستگار پرسید:"راستشو بگین، ما رو دیدین شوکه نشدین؟"
    "‏اختیاردارین، این حرفها چیه؟"
    ‏خودروها پشت سر آقای رستگار حرکت کردند و پس ازگذشتن از چند کوچه باغ جلوی در آهنی بزرگی ایستادند. با بوق خوئروی آقای رستگار در باز شد و همه به درون باغ رفتند. باغ بسیار زیبایی بود. بأ ساختمانی زیبا تر. خدمه منزل به اضافه یک أشپز درگوشه ای از باغ مشغول کأر بودند. همین که مهمانان مستقر شدند، پیشخدمتها پذیرایی را شروع کردند. محبوبه بچه ها را صدا زد و هدیه ها را به آنان داد. شیرینیها رإ هم به خدمتکار داد تا در یخچال بگذارد. آقای رستگار گفت:"خجالت دادین خانم توکلی"
    "خواهش می کنم، قابلی نداره!"
    ‏بهادرگفت: "محبوبه برای بچه ها مرتب هدیه می خره، اونها هم این خاله رو بیشتر از همه دوست دارن"
    ‏محبوبه گفت:"اگر خودم بچه داشتم، این قدربه اینها نمی رسیدم"
    ‏اشاره ای به حاج حسین کرد و اوگفت:"محبوبه در پونزده سألگی ازدواج کرد و در نوزده سالگی شوهرش رو از دست داد."
    ‏آقای رستگار گفت:"خیلی متأسفم."
    " ‏خواهش می کنم "
    عاطفه گفت:"حالا این حرف چی بود آقاجون زد؟ طرف خیلی خوبه، تو هم که عاشق بچه ای"
    "نه عاطفه من به گس دیگه ای قول دادم"
    "راست می گی، اون کیه؟"
    "حالا بعدأ می فهمی"
    "تو رو خدا بگو... نکنه کیارشه؟"
    "نه بابا... اگر حتمی شد، خبرت می کنم."
    ‏با پیشنهاد مجبوبه و اجازه آقای رستگار، در قسمتی ازباغ تور بستند و والیبال بازی کردند، در باغ زیبای آقای رستگار زمین تنیس هم برد. محبویه با خود اندیشید، باید چند ورزشو یاد بگیرم، یکی تنیس که خیلی خوشم می آد،یکی هم شناست. با این فکر چند سؤال در مورد تنیس از أقأی رستگار کرد و گفت: "تا به حال فرصت ورزشی نداشتم، میخواهم کمی هم تحرگ داشته باشم.
    ‏آفای رستگار نشانی باشگاهی را داد وگفت: "مربیهای این باشگاه همه خوبن، چه خانمها چه آقایون"
    ‏محبوله بابچه ها کمی بازی کرد. نگار و نوید،بچه های آقای رستگار، هم به او خاله می گفتند و با او و بقیه بچه ها جور شده بودند..جواد نزدیک محبویه رفت وگفت: " طرف بدجوری دلش رفته"
    "کجا؟"
    "بقالی! خب برای تو دیگه!"
    "نه بابا، اهل این حرفها نیست"
    "تو یا خود تو به اون راه می زنی، یا واقعآ به مردم توجه نداری. نگاهش با تو حرکت می کنه"
    "باورکن متوجه نشدم؛ اما دارم می بیم که بهناز با دلخوری ما رو نگاه می کنه."
    "بی خود! همه زندگیمو وقف اون کردم. حالا حق ندارم چند دقیقه با دختر خاله م، همبازی دوران کودکیم، حرف بزنم ؟ "
    "می دونی که خانمها حسا سن."
    ‏در دلش گفت به خصوص اینکه تو روز به روز جاافتاده تر و خوش تیپ میشی ،اما بهناز خیلی خودشو ول کرده.
    از همه دعوت شد بروند سر میز غذا. خیلی تدارک دیده بودند . مرغهای ریان، جوجه کباب و دو نوع خورشت و بقیه مخلفات . محبوبه، مثل همیشه که در جمع بود، صبر کرد همه غذا بکشند. بعد برای فائزه غذا کشید. خودش هم چند تکه جوجه برداشت. در همه مدت رستگار او را زیر نظر داشت و از حکرات نرم و رفتار محبت آمیز او، حتی با مستخدمه اش ، خوشش آمده بود او با همه مهربانانه رفتار میکرد. اما جالب توجه تر از همه چشمهایش بود که وقتی بی حرکت به نقظه ای خیره میشد واقعا خواستنی و اغوا کننده بود. او، در نهایت متانت و وقار کارهایش را بدون عجله و در آرامش انجام میداد.محبوبه، همچنان که غذا میخورد، سرش را بلند کرد و دید که رستگار به او خیره شده است. مرد به خوشد آمد و نگاه از زن جوان گرفت. حاج حسن در ‏مورد کار اقای رستگار از او پرسید. توضیح دادکه در لندن مدرک فوف مهندسی اش راگرفته و یک شرکت و یک کارخانه دارد. آسیه گفت: "‏محبوبه، قرار بود برای محمد کار پیدا کنی، چی شد؟"
    "‏یکی دو جا فرم پرکرده، هنوز جوابش نیومده."
    "اون فایده نداره، بایید یک کار دائمی باشه."
    "آسیه، عزیزم، باید فرم پر کرد، بعدگزینش کنن و بنا بر احتیاج و نوع تخصص،کار می دن."
    ‏آقای رستگار گفت"خانم توکلی این اقایی که می گین تحصیلاتشون چیه؟"
    " دیپلم هنرستانه، سربازی هم رفته.""چه رشته ای؟"
    "مکانیک."
    "چه نسبتی با شما دارن؟ "
    "خواهرزاده ام هستن."
    "من پرس و جو می کنم، اگر توی،کارخونه نیاز داشتیم، خبر تون می کنم. البته به عوان کارگر. بعد اگر از خودشون لیاقتی نشون دادن کارگر ماهر می شن"
    "بله البته"
    "یکشبه بهتون خبر می دم "
    "متشکر می شم."
    ‏پس از نوشیدن چای، بچه ها از محبوبه خواهش کردندکه با آنها بازی کند. محبوبه از جواد و بهناز خواست به کمک اوبیایند. همه بچه ها را به باغ بردند تا از افتاب درخشان اسفند ماه لذت ببرند. نگار و نوید در مدت کمی با محبوبه، انس گرفنتد و مانند بچه های دیگر ، مدام"خاله" صدایش میزدند. محبویه، برخلاف سابق، ارتباط خوبی با بچه ها برقرارمیکرد.وقتی به منزل حاج حسین میرفت، دیگر بچه ها با او غریبی نیمکردند. برای آنان هدیه های مناسب تهیه میکرد و وقتی برای بازی با آنان میگذاشت. آن روز در باغ هم همین طوربود.دنبال بچه ها میدودی. مثل آنها سوار تاب میشد و الاکلنگ بازی میکرد. و در آخر هم بقیه را صدا زد و وسطی بازی کردند. سه مرد با نگاهی شیفته به او چشم دوخته بودند:حاج حسین، جواد و آقای رستگار! کمی بعد محبوبه جواد را هم به بازی دعوت کرد و حتی بهادر هم آمد. انسیه گفت:"انگاری بچه شدن!"
    حاج حسین گفت:"چکارشون داری؟او بچه م که نه بچگی کرد ،نه جوونی.بذار حالا که نشاط داره استفاده کنه."
    آقای رستگار که شاهد این گفتگو بود گفت::"خانم توکلی در محیط کارشون به قدری جدی وخشک هستن که آدم تصورش رو هم نمیکنه که این قدر شاداب و پرهیجان باشن!"
    جاج حسین می خواست یک طوری به او بغهماند که به محبوبه دل نبندد. اما اطرافیان اجازه نمی دادند لحظه ای با او تنها باشد. با خود فکر کرد حتمأ محبوبه خودش به او می گوید. برای شام هم با اصرار آقای رستگار ماندند. اما محبوبه بی قرار برد و در فرصتی به پدرش گفت:"‏نادر زنگ می زنه، هزار جور هم فکر به سرش زده. دیروز حسابی حسودیش شده بود."
    "خب، حق داره، خودش که اینجا نیست، تو هم یکدفعه دور و برت شلوغ شد. منم بودم می،ترسیدم."
    "گاهی این حالتها لازمه "
    "چرا؟ دکتر مرد خیلی خوبیه. اون همین جوری هم دوستت داره و لازم نیست حسادتش تحریک بشه"
    "‏آخه أقاجون،گفته آخر فروردین می آد، خب منم دلم تنگ شده... "
    ‏یکدفعه یادش افتاد که با چه کسی حرف می زند. تا بناگوشش سرخ شد و ‏گفت:"ببخشید!"
    حاج حسین قهقهه زد وگفت:" ‏عیب نداره"
    ‏همه متوجه آنان شدند. عاطفه گفت:"چی شده این قدر سرخ شدی؟"
    "هیچی."
    ‏أقأی رستگار فکر کرد چقدر با شرم و حیاست! کاش قبول کنه که همسرم باشه،یعنی امکانش هست؟
    ‏پس از شام، محبوبه که دیگر آرام و قرار نداشت، گفت:"‏من و آقأجون و مامان و فائزه زود تر می ریم "
    ‏آقای رستگارگفت:"توی بیابون درسرت نیست تنها برین، الان همه با هم رأه می افت یم"
    با آماده باش حاج حسین، همه سریع وسایل را داخل خودرو ها قرار دادند و پس از تشکر از میزبان پشت سر هم حرکت کردند. نگار و نوید میخواستند با ‏محبوبه باشندو پدرشان توضیح داد:"خاله عجله داره و باید زود تر بره خونه!"
    همین که به خانه رسید، نادر زنگ زد و با لحنی کنایه آمیز گفت:"‏پیک نیک طولانی شد!"
    "‏اره، شام ما رو به زور نگه داشتن. تو چند بار زنگ زدی؟"
    "پنج شش بار، با فاصله زمانی یک ربع تا نیم ساعت"
    "عذر می خوام نادر! باورکن دل خودم مثل سیر و سرکه می جوشید""اشکال نداره ،عزیزم.... حالا خوش گذشت؟"
    "ره خوب بود. در تمام مدت تو روکنارم حس می کردم،گاهی حتی بوی ادوکلنت هم به مشامم می رسید."
    " ‏محبوبه من هم گاهی این طوری می شم. حتی زمانی که اولین بار تو رو دیدم،گاهی حتی صدای نفسهاتو هم می شنیدم. این احساس به خاطز نزدیکی روح ماست، یعنی خیلی به هم وابسته ایم"
    "نادر، دلم برات خیلی تنگه! "
    "‏من هم همین طور... یک کم دیگه صبرکنی، این جدایی تموم می شه."
    ‏نادر احساس کرد که محبوبه اش خسته است. از این رو شب به خیرگفت و ‏ارتباط قطع شد.


    پایان فصل سیزدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    قسمت1

    روزهای محبوبه به درس و کار می گذشت. فائزه خانه تکانی را تمام تمام کرده بود و بقیه کار ها را هم او و محبوبه در پنجشنبه و جمعه انجام دادند. یک هفته به عید نوروز مانده خانه تکانی محبویه تمام شده و محمد هم درکارخانه رستگار به استخدام درآمده برد. محبو به شنبه بعدازظهر در دفتر مشغول کار بود،که کیارش هراسان به آنجا آمد وگفت: "بهروز زنگ زده که بیا جسد کیانوشو تحویل بگیر!"
    ‏رنگ از روز محبوبه پرید ودستانش در دو طرف بدن آویزان شد.کیارش ترسید ومنشی را صدا زد. آقار دکتر بهبود هم به اتاق محبوبه آمد. خانم تقوی شانه های محبوبه را می مالید که دکتر گفت: "یک شربت قند بهش بده..آقای آراسته، این خبر رو که این طوری نمیدن"
    "با ورکنین دست خودم نبود. نمی دونین از خونه تا اینجا رو چی جوری ‏اومدم!»
    "به پلیس خبر دادین؟"
    "من اصلأ نمی دونستم که باید چه کارکنم."
    ‏محبو به،که کمی بر خودش مسلط شده بود،گفت: «بریم به کلانتری ت محل اطلاع بدیم و همراه مامور بریم اونجا."
    تا سلسله مراتب اداری انجام گیرد، غروب شده بود. دکتر بهبود هم همراه آنان آمد.باغبان در را باز کردو به محض اینکه چشمش به پلیس افتاد،گفت:"اون نامرد فرار کرده!"
    مردها نگذاشتند محبوبه جسد را ببیند. او در خودروی دکتر نشسته بودو اشک میریخت و نمیدانست چه کند. به پزشکی قانونی اطلاغ دادند که همراه با پلیس کشف جنایت آمدند. در کمتر از یک ساعت، محله پر از خودروی پلیس و امبولانس شده بود و نیز جمعیت که میخواستند ببیند چه خبر است. عکسهای قاتل بلافاصله تکثیر و پخش شد. دکتر بهبود که د رجریان تهدیدهای بهروز بر ضد محبوبه بود به حاج حسین زنگ زد که هرچه زودتر خود را به نشانی ای که میدهد، برساند و محبوبه را مدتی در خانه نگه دارند. حاج حسین، به همره مهدی و جواد و بهارد، هراسان از راه رسید و محبوبه را در آغوش گرفت.محبوبه که بغض ترکیده بود با صدای بلند گریه میکرد.
    را به خانه بردند. ساعتی بعد شور کردند و قرار شدکه به خانه خودش برود؛ اما تنها تباشد. حاج حسین و انسیه به خانه او رفتند. در بین راه انسیه غر می زد: "این چه شغلیه که این دختره داره؟ همه ش دردسره!"
    ‏محبوبه هیچ نمی گفت و فقط اشک می ریخت. باکمک فائزه او را بالا بردند. جو ادگفت: «کاش یه قرص آرام بخش می خورد. برادر دختره ظاهرأ بدجوری بهش خبر داده شوکه شده.»
    ‏شب نادر زنگ زد و حاجی موضوع را برایش تعریف کرد وگفت که محبویه وضعیت روحی مناسبی نئارد و نمی توانئ حرف بزند. نائر بیچاره، از شدت دلشوره داشت دیوانه می شد. اگر این مرد روانی دستش به محبوبه می رسید؟ اگر محبوبه نتواند این بحران را پشت سر بگذارد؟ ای خدا، چرا ‏پیشش نیستم؟!
    صبح ساعت ده زنگ زد. باز حاجی گوشی را برداشت وگفت: "شکر خدا یکی دو ساعته که خوابش برده."
    "بسیار خب،حاج آقا تو رو خدا مواظبش باشین. به یک پزشک روانشناس زنگ می زنم اون می تونه بهش کمک کنه. می گم بیاد خونه محبوبه رو ویزیت کنه."
    ‏ساعت هشت و نیم شب، خانم دکتر رضوان به خانه محبوبه آمد.کمی با او حرف زد و ضمن دلداری اش گفت: "تو هرکاری می تونستی براش کردی، تقصیر تو نبوده، در مورد وحشتت از بهروز هم درها رو ببند و به سردیدار هم بسپرین که غریبه ای رو راه نده. البته من که داشتم می اومدم، یک ماشین پلیس جلوی مجتمع ایستاده بود،کارتمو دید وگفتم برای چه کاری می رم. یکی از مأمورها هم تا اینجا اومد و بعد رفت.گمان می کنم به پلیس گفته شده که شما هم در معرض خطر هستین."
    ‏برای ختم کیا نوش، محبوبه اصرار داشت برودکه همه مخالفت کردند. روزچهارم در حدود ظهر اطلاع دادند که بهروز حیدری دستگیر شده است و از محبوبه خو استند برای شناسایی برود. طبق سفارش حاج حسین، محبوبه چادر سرکرد و عینک دودی هم به چشم زدکه بهروز او را تشخیص ندهد. وقتی محبوبه او را دید، ژولیده وکثیف، درگوشه ای آرام بر روی زمین نشسته وذکر کیانوش گرفته بود. تا چشمش به محبوبه افتاد، با لحنی بغض آلود گفت: "خا نوم وکیل، دیدی چطوری با دستهای خودم هسمرمو کشتم؟!»
    ‏چشمهای حاج حسین گرد شده بود. چطور محبوبه را شناخته بود؟ محبوبه، بدون ترس، درکنارش نشسست وگفت: "چرا این کاروکردی؟»
    "گفت لباس رویا رو بپوش،گفت نه.گفتم موها تو مثل اون درست کن ، گفت نه. منم عصبانی شدم اونو زدم. اون هم دردش گرفت به رویا فحش دا«. منم چاقو برداشتم و اونو ادبش کردم!"
    طبق شکأیتی که محبوبه از طرف خانبواده أراسته در همان جأ تنظیم کرده بود، بهروز را به بیمارستان روانی بردند و در بخش ییماران خطرنأک بستری کردند. محبوبه از مسئول آسایشگاه پرسید:"امکان فرارش هست؟"
    "نه، ما اینها رو با زنجیر می بندیم. در ضمن. درهای ورودی همه آهنیه، پنجره هم نداره"
    "خب، برای هواخو ری که می آن بیرون..."
    "اصولأ از دیوارهای اینجا کسی نمی ترنه بگذره. اینها هم که برای ‏هواخوری می آن، دستها و پاهاشون با زنجیر بسته س."
    "دآخه این آقا خیلی خوب بلده خودشو سالم نشون بده"
    "نه، به ما نمی تونه کلک بزنه."
    ‏محبوبه وقتی به اتفاق، پدرش از آسایشگاه خارج می شد ،گفت:"مثل ‏داستانهای جنابیه!»
    ‏"محبوبه، دکتر گفت چی داره؟"
    "شیز‏وفرنی!"
    ‏"آهان، چه اسمهای سختی هم دارن!"
    ‏محبوبه درحالی که دوباره برای کیانوش گریه می کرد، به اتفاق پدرش به خانه آنان رفت.کیارش از آن دو استقبال و به سالن راهنمایی شان کرد. مادر نگون بخت کیا نوش دیگر نای حرف زدن نداشت، با این حال، به اطرافیان گفت: "این خانم، وکیل ما هستن. طفلی خیلی تلاش کردکه به قاضی بفهمونه اون مرد روانیه! اما قاضی اهمیتی نداد، تازه، این خانوم هم جونش در خطر بود. چند بار ایشونو تهدید به مرگ کرده بود."
    ‏نگاه محبوبه به دیوار روبه روا فتاد. قاب عکس بزرگی ازکیانوش و بهروز در روز عروسی شان و درحالی که هر دو می خندیدنذ از دیوار اویزان بود. محبوبه دیگر نتوانتس تحمل کند. درحالی که از شد‏ت گریه شانه هایش تکان ‏می خورد، به سمت پدرش رفت و او هم خیلی زود با یک پوزشخواهی، محبوبه را از آنجا برد.
    ‏کیارش از محبوبه خیلی تشکر کردکه به آنان سرزده است و بابت اینکه او را درگیر این قضیه کرده است از او بی اندازه پوزش خواست. روز بعد محبوبه دادگاه داشت. او هنگام خروج از دفتر دادگاه با قاضی پرونده کیانوش روبه رو شد. سلام کرد و گفت: "حاج آقا اومدم روز مجلس ختم کیانوش آراسته رو به شما اطلاع بدم!»
    ‏قاضی سرش را بالا آورد و با ناباوری به محبوبه نگأه کرد. محبوبه گفت: " کا‏ش توی واحدهای درسی ما، چند واحد روان شناسی هم بذ ارن، تا بعد دچار عذاب وجدان نشیم!محبوبه أگهی ترحیم را به قاضی داد و رفت.
    دانشگاه تعطیل شده بود. محبویه روحیه بسیار بدی داشت. صحنه ماجرایی که کیانوش تعریف کرده بود، لحظه ای از برابر چشمانش دور نمی شد. هنوز با نادر تماس تلفنی نمی گرفت و حرف نمی زد، چون، با روحیه بدش او را هم نگران می کرد. به دفتر رفت، از خانم تقوی پرونده ای را خواست و مشغول‏، مطالعه بودکه خانم تقوی آمد وگفت: «خانم توکلی ، یک حاج آقا اومده با شماکار داره!"
    "بگو بیاد تو."
    ‏محبویه درکنار پنجره ایستاده بو د که پس از خوردن تقه ای، در باز شد و حاج آقا قاضی پرونده کیانوش داخل شد. محبوبه سلام و تعارف کرد که بنشیند..
    سپس دستور چای داد وگفت. "امری بود حاج آقا؟"
    "کی این طور شد؟"
    "چهار، پنج روز پیش"
    "اما قیافأ اون آقا خیلی معقو ل بود!"
    "من که به شماگفتم منو هم تهدید کرد و چند شب دنبالم افتاد تا بلایی‏سرم بیاره.»
    "ازوقتی أگهی ترحیم رودیده م، حال خودمی نمی فهمم. چند سالش بود؟"
    "هنوز سی مال نداشت."
    ‏«طفلک! مادرش چه کار می کنه؟»
    ‏«راستش، چون تا دیروز هنوز دستگیرش نکرده بودن، من هم نمی توانستم از خونه بیرون بیام. همه خونواده بسیج شدن که مراقب من باشن. حتی پلیس هم، بنا به درخواست أقای بهبود از من مراقبت می کرد. من توی ختمش شرکت نکردم. در ضمن، من هنوز حال ساعدی تدارم.»
    ‏«بله کاملأ پیداست.»
    ‏«دیروز بعد از اینکه بهروز رو توی کلانتری دیدم و اونو به آسایشگاه تحویل دادن، به خونه مادر مقتول رفتم. حالش واقعأ رقت بار بود. می دونین حاج آقا، اگر اون زن بیچازه طلاق می گرفت، ممکن بود یک یا چند سال دیگه زندگی خوبی تشکیل بده و اون هم از زندگی لذت ببره! ولی ما این حق رو ازش گرفتیم. می تونست بچه دار بشه و از وجود اون لذت ببره؛ اما ما این حق رو هم ازش گر فتیم. در واقع، ما همه حقوقی روکه یه انسان به عنوان شهروند داره، با یک حکم اشتباه، ازش گرفتیم و اونو روانه گورستان کر دیم. قتل اون تنها به دست بهروز انجام نشده، همه ما مقصریم!»
    ‏«بسه دختر! خودم به اندازه کافی عذاب وجدان دارم!»
    ‏«کاشی این وجدان شماکمی زود تر بیدار می شب. الان اون زنده بود و شب عید یک خونواده تبدیل به عزا نمی شد. مادر بیچاره اش دیگه نای زندگی کردن نداره. زن و شوهر یه عمر کارکردن و زحمت کشیدن تا زندگی خوبی .برای بچه هاشون فراهم کنن؛ اما حالا به جز افسوس و درد نصیبی نبردن. چه کسی جوابگوی این مادر و پدر داغدیده س؟»
    صدای هق هق گریه حاجی بلند شده بود. محبوبه که حرفهایش را زده و خودش راکمی سبک کرده بود ‏اجازه داد تا قاضی هم، با ریختن اشک، کمی سبک شود. برایش لیوانی آب آورد، به دستش داد و با مهربانی نگاهشکرد. حاجی گفت:"من بچه طلاقم و همیشه از این کلمه وحشت ‏داشتم. بعد از اینکه کمی بزرگ شدم، پدرم،منو به مدرسه فیضیه فرستاد. اون قدر ‏در زندگی به دنبال محبت گشته و پیداش نکرده بودم که در محیط خشک و مقرراتی اونجا نتونستم دووم بیارم. بعد از دو سال بیرون اومدم وکارکردم. کمی بعد درس رو شروع کردم و حقوق خوندم. همون زمان به دختری از همکلاسهایم دل بستم. سر از حدود یک سال معاشرت سالم، ازدواج کر دیم. اوایل زندگی خوبی داشتیم: ولی بعد از شش ماه اختلاف نظرها بروز کرد. نمی تونم همه تقصیرها رو به گردن اون بندازم؛ منم مقصر بودم. اما من محبت کردن رو یاد نگرفته بودم، اون چیز زیادی از من نمی خواست، اخلاق ما با هم جور نبود. عاقبت طاقت نیاورد و تقاضای طلاق کرد و چون خودش هم حقوق خونده بود و از چم و خم قانون آگاهی داشت، منم به ناچار با جد ایی موافقت کردم. اما با خودم عهد کردم که هرگز نگذارم خونواده از هم متلاثی بشه و بچه ها آواره بشن. وصف شما رو هم در مورد طرفداریتون از حقوق زنان شنیده بودم. شما تقریبأ در بیشتر دادگاهها تون برنده بودین، برای، همین هم عنادی پنهانی با شما پیدا کردم. با ورکنین من نمی خواستم این طور بشه. خیلی فکر کردم ،می خوام خودمو بازنشست کنم.»
    ‏«نه حاج آقا، بازنشستگی دردی رو دوا نمی کنه. سعی کنین نوع نگرشتون به زندگی رو تغییر بدین. حکم تعادلانه بدین؛ حتی اگر حکم طلاق باشه. خود تون بهتر از من میدونین که گاهی تا ویرانی نباشه، آبادانی نخواهد بود. گاهی زندگی باید متلاشی بشه تا دو تا زندگی خوب از اون تشکیل بشه. بعضی زنها و مردها نمی تونن با هم بسازن، در صورتی که هرکدوم با جفت دیگه ای به راحتی و خوشی کنار می آن و زندگی می کنن. نه؛عقب کشیدن چاره کار نیست. جلو برین و بر آساس عدل و انصاف حکم کنین. درسته که بچه های طلاق از نظرروحی و روانی ممکنه کمبودی داشته باشن! امااگر هرروز شاهد دعواها و پرخاش و مشاجره یا حتی کتک کارش پدر و مادرشون باشین، آ یا دچار کمبود و ناهنجاریهای روحی نمی شن؟ آیا می تونین بگین بچه های پدری که دایم درکنار منقل نشسته، دچار هیچ مشکل روانی نمی شن؟گاهی اوقات طلاق تنها راه نجات یک خونواده ست. بیایین به طلاق از این جنبه ها هم نگاه کنیم.»
    حاج آقأ درحالی که مبهوت حرفهای این زن جوان شده بود،گفت: «شما ‏چقدر خوب تحلیل می کنین!»
    ‏محبوبه به خود آمد،کمی سرخ شد وگفت: «مثل اینکه خیلی تند رفتم!»
    «نه اصلأ!کاش این حرفها رو قبل از صدور اون حکم لعنتی می شنیدم.»«شاید کیانوش بیچاره قربانی شده تا دیگران نجات پیداکنن.»
    ‏«راستی خانم توکلی، اون پیشنهاد شمأ هم بد نبود که چند واحد روان شناس برای دانشجوهای رشته حقوق بذ ارن... ببینم، ختم اون مرحوم کی هست؟»
    ‏«توی آگهی نوشته.»
    ‏قاضی گفت: «اونجا شما رو می بینم.» و خداحافظی کرد و رفت.
    ‏بلافاصله دکتر بهبود و خانم تقوی داخل شدند و دکتر گفت: «ختر چه کردی! اون بیچاره دیگه تا عمر داره باید عذاب وجدان داشت باشه. اما حرفهات کاملأ منطقی بود. واقعأ به طلاق از این دید و جنبه نگاه نکرده بودم. ‏سخنرانی غرا یی بود!»
    ‏خانم تقوی هم گفت: « ‏واقعأ وکیل خوبی هستید!»
    ‏دکتر گفت: « از روز اولی که تو رو دیدم، چیزی توی نگاه و چشمهات بود که می گفت تو موفق می شی، راستی، آقای رستگار مرتب اینجا زنگ می زد و ‏سراغ تو رو می گرفت.»
    «فردا بهش زنگ می زنم.»
    ‏فشار عصبی زیادی به محبوبه وارد شده بود. از دکتر و خانم تقوی خداحافظی کرد و به خانه اش رفت. ساعت نه شب به نادر زنگ زد: «سلام نادر.»
    ‏«سلام عزیزم!کجایی؟ حالت چطوره؟»
    «زیاد خوب نیستم.»
    ‏«عزیز دلم اگه تو بخوای برای هر اتفاقی که برای مو کلات می افته، این قدر خود تو عذاب بدی که از بین می ری! محبوبه توکه آدم منطقی ای هستی.»
    ‏«نادر، نمی دونی چی به من گذشت! چقدر به قاضی پرونده گفتم این مرد ناراحتی روانی داره، چند شب منو تعقیب کرده وگفت کاری می کنم که دیگه کسی بهت نگاه نکنه.»
    ‏«خدای بزرگ! محبوبه،خدا خیلی بهت رحم کرد!»
    ‏«آره، بعد از اونکه زنشو برد خونه، یه شب اومد دم دفتر. وقتی دیدمش، زهره ترک شدم.گفت ، چون کیا نوش برگشته کاریت ندارم، و خیلی چیزهای دیگه که اعصاب گفتنش رو ندارم.»
    ‏«محبوبه، حاج آقاکه گفت دستگیر شده.»
    ‏«آره، خودم دیروز همراه پلیس بردیمش آسایشگاه روانی. جالبه که توی بخشی بیمارهای خطرناک بستریش کردن."
    «خدا رو شکر!»
    «نادر، امروزقاضی پرونده اومد دفترم. همه حرفها یی که توی دلم گیرکرده بود بهشی گفتم. نمی دونی چقدر پشیمونه!»
    ‏«حالا برات بد نشه؟!»
    ‏«نه... وجدان خودش دچار عذاب بود. تازه،گفت چقدر خوب تحلیل



    پایان صفحه 359


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    360-369

    می کنی! حالآ تو بگو نادر.چه من کن؟»
    ‏«منم.تا حالا سه تا مقالهم توی بولتن پزشکی چاپ شده توی بیمارسنتانی که که کار می کنم، همه من وکارمو قبول دارن. تقریبأ برای همه عملهای جراحی قلب، نظر منو می پرسن.»
    ‏«چقدر عالی! راستی نادر، تو دفعه قبل هم کار می کردی؟»
    ‏«من دفعه قبل در حدود یک سال و نیم اینجا بودم،درس خوندم و رزیدنتی کردم. چون فوق تخصصم رو اینجا گرفته بودم. اون مدت برای پروفسوری درس خوندم. برای گرفتن مدرک پرو فسوری لازمه که مقاله های تحقیقاتی بنویسیم و توی بولتن پزشکی چاپ بشه. حالا هم مدرک پروفسوری رو حدود نیمه دوم فر وردین، طی یک مراسم مفصل به من می دن.»
    ‏«خیلی عالیه! پس با خیال راحت بمون وکارتو به ثمر برسون. آرزو می کنم کاش منم توی اون مراسم حضور داشتم و ازموفقیت تو به خودم می بالیدم. اما فقط می تونم بی صبرانه در اتنظارت بمونم که با موفقیت برگردی.»
    ‏«متشکرم محبوبم! از اینکه وضعیت منو درک می کنی از توسپاسگزارم.‏محبوبه، بسه دیگه، پول تلفنت زیاد می شه!»
    ‏«فدای سرت، احساس می کنم روحیه م بهتر شده.»
    «خدا رو شکر! راستی، خانم دکتر زضوان اومد؟» «آره، خیلی با من حرف زد.»
    ‏«تاثیری داشت؟»
    ‏«راستش، اون موقع نه؛ چون به خاطر شوکی که از مرگ کیانوش به من دست داده بود و ترسی که از شوهرش داشتم، حالم خیلی بد بو د. اما به هرحال،کمک خوبی بود، متشکرم.»
    ‏«قابل شما رو نداشت! محبوبه ، چیز خاصی می خوای از اینجا برات بیارم؟»
    «نه عزیزم، همون مدر کت برام یک دنیا ارزش داره!»
    ‏«محبوبه تو هر لحظه منو شرمنده تر می کنی. راستش،گاهی که خرید می کم چند تا چیز کوچولو برات می خرم! اما دلم می خواد بیشتر از اینها برات خرید کنم.»
    ‏«تعارف نمی کنم... اون قدر دلم برات تنگ شده که فقط می خوام ببینمت!»
    «ان شاءالله به زودی! حب عزیزم، دیگه مزاحمت نمی شم.»
    ‏«محبوبه!»
    ‏«جانم؟»
    «می بوسمت! از راه دورکه اشکال نداره؟»
    «نه، منم تو رو می بوسم.»
    ‏«شب به خیر.»
    «روز تو هم به خیر.»
    پس از پایان مکالمه تلفنی احساس بهتری داشت. البته حرفها یی هم که به قاضی زده بود، بی تاثیر نبود. روز بعد، شب هفت کیا نوش بود. زنگ زد و ساعت رفتن به بهشت زهرا را پرسید. حاج حسین هم گفت: «همراهت می آم، نمی خوام تنهایی بری.»
    ‏محبوبه صبح روز بعد به بهشت زهرا رفت و عصر هم در مجلس ختم که در مسجدگر فته بودند شرکت کرد. دو روز به تحویل سال نو مانده بود ومحبوبه درگیر خریدن عیدی و وسایل سال نو شد. این کارها ذهن و فکرش راکمی مشغول و روحیه اش را بهترکرد. سال تحویل را درکنار خانواده اش بود، بلافاضله پس از تحویل سال، نادر زنگ زد. حاج حسین خودش گوشی را برداشت و پس ازکمی احوا لپرسی و تبریک سال نو، آن رابه محبوبه داد. همه با کنجکاوی به حاج حسین و محبوبه نگأه می کردند. انسیه پرسید: «کی بود؟»
    حاج حسین گفت: «با محبوبه کار داشتن.»
    «وا!... می پرسم کی بود؟»
    «خانوم، اگر .می خواستم بگم که می گفتم. یکی از همکارهای محبوبه بود که با منم آشناس.»
    محبوبه گوشی را به اتاقش برد وبا خیال راحت با نادر گفت وگوکرد.
    ‏بچه ها بی قرار عیدی خاله بودند که باید بسته های خوشگل را میا نشان تقسیم می کرد. محبوبه پس از دقایقی باگونه های برافروخته آمد و ضمن پوزشخواهی هدایا را تقسیم کرد.برإی همه عیدی خریده بود! حتی برای مونس، برای حاج حسین یک تسبیح شاه مقصود اصل و برای مونس یک بلوز ژاکت زیبا که رنگهای دیگرش را برای :انسیه وملیحه زن عمویش خریده بود. همه از دیدن وگرفتن هدایا شاد بودند. مونس گفت:«وا!... خاله خجالتم دادی! من باید به تو عیدی می دادم!»
    ‏جواد زیر لب آهسته گفت: «همون که بچگی ها بهش دادی کفایت می کنه!» محبوبه و جواد نگاهی به هم انداختند و از خنده ریسه رفتند.
    ‏بهناز پرسید: «به چی می خندین؟»
    ‏محبوبه گفت: «یاد یک خاطره بچگی افتا دیم!» «خب، بگین ما هم بخندیم.»
    ‏جوادگفت:«أخه گفتنی نیست»
    ‏حاج حسین که در جریان گفت وگو بود،گفت: «عموجون، چقدر ‏بدپپله ای! دخترخاله پسرخاله هستن دیگه!»
    ‏بهناز چشم پشتی نازک کرد و به بچه هایشمشغول شد ‏. عاطفه گفت: «امسال هم جایی بریم؟»
    همه مو افقت کردند، ولی محبوبه نمی دانست چه کند. اگر تهران می ماند، تنهایی کلافه می شد.و اگر هم مسافرت می رفت،نادر نمی توانست با اوتماس‏ بگیرد! چون درویلاش شمال هنوز تلفن نداشتند، همه از این پیشنهاد استقبال کردند. محبوبه درکنار گوش پدرش گفت: «نادر رو چه کنم؟»
    ‏«خب آقاجون، اینجا تماس بگیر و بگو می ری مسافرت. راستش دلم ‏راضی نمی شه تو رو تنها بذارم.»
    ‏«می دونم، خودم هم حوصله م سرمی ره.»
    «پس تا روز آخر نمونیم!»
    ‏«باشر، سعی می کنم همه رو راضی کنم که زود تر برگردیم.»
    «در ضمن، آقاجون امروز با هم یک سر.بریم خونه کیانوش.»
    «باشه، اتفاقأ می خوام بگم بقیه هم بیان »
    بغیر از بچه ها، همه به دیدن خانواده آراسته ذفتند و خوشحالشان کردند. کیارش دور بر محبوبه می پلکید وحاج حسین پیش خود می گفت: «ای دادو بیدا.، این یکی رو چه کنیم؟»
    ‏محبوبه هیچ وقت متوجه علاقه و محبت مردان به خودش نمی شد. همان طور که متوجه عشق سامان نشده بود، باز هم نفهمید که چه أتشی در دل کیارش و رستگار به پا کرده است. غروب آن روز آقای رستگار به همراه بچه هایش، برای عید دیدنی به خانه آنان آمد. بچه ها، با دیدن محبوبه، به سویشی دویدند و او هم هردو را بغل کرد و بوسید و به باغ برد تا با بچه های دیگر بازی کنند. رستگار از خانه حاجی خیلی خوشش آمد وگغت: «مثل خونه های تاریخی می مونه. ساختمون شمالی خیلی قشنگه!»
    ‏محبوبه گفت: «من اونجا بزرگ شده م و خاطرات قشنگی ازش دارم.»
    رستگار با زیرکی گفت: «پس برای همین به نظر زیبا می آد!»
    رستگار چند سؤال در مورد دادگاهش از محبویه برسیدکه اوگفت در دادگاه آینده تکلیف آنان، به احتمال زیاد، روشن می شود. «اما آقای رستگار، اگرخانمتون قول بدن که در رفتارشون تجدید نظر کنن،گمان می کنم بهتره که با هم أشتی کنین.»
    ‏«نه خانم توکلی: اگر امکانش بود چنین تقاضا یی نمی کردم. خیلی صبوری ‏به خرج دادم.»
    ‏«أخه فکر بچه ها رو بکنین... اونها رو زیر دست زن بابا نندازین!»
    ‏«اگر زن بابا مهربون باشه، چی؟»
    «خیلی کم چنین کسی رو پیدا می کنین.»
    «جوینده یابنده است. راستی حاج آقا، ایام عید مسافرت نمی رین؟»
    «چرا قر بان، قرا.ه بریم شمال.»
    ‏«من اونجا یه کلبه خرابه دارم، به اتفاق بریم اونجا»
    ‏«متشکرم پسرم! اما من و داداش هم هرکدوم یه کلبه خرابه داریم. همگی می ریم اونجا»
    ‏«حالاحاج آقا.کلبه ما رو هم امتحان کنین!»
    حاج آقا به فراضت دریافت که اصرار رستگار به چه منظوری است. اوکه مهر نادر به دلش نشسته بود، نمی خواست کس دیگری به محبوبه نزدیک شود. از این روگفت: «اجازه بفرمابین در فرصت دیگه ای مزاحم شما بشیم.»
    رستگار هم که فهمیده بود حاجی دوست ندارد او بیشتر از این به آنان ‏نزدیک شود،گفت: «هر جور راحتین... به هرحال، خوشحال می شم در خدمت شما و خونواده باشم. حالا ویلای شماکجاست؟»
    حاج حسین نشانی محل ویلا ‏را داد و رستگارگفت: «پس نزدیک هستیم. می تونیم حداقل شام یا ناهاری در خدمت شما باشیم!»
    حاجی هم گفت: « ان شاءالله!»
    ‏رستگار پس از قولی که از حاج حسین کرفت، خداحافظی کرد و رفت. بقیه هم مشغول بستن لوازم سفر شدند. خاجی، سکینه را همراه شوهر و بچه هایش، روز پیش از آن فرستاده بود تا ویلاها را تمیز کنند. قرار شد که صبح روز بعد همگی عازم شوند. شب محبوبه به نادر زنگ زد و به اوگفت که قرار ‏است به شمال بروند. او هم ضمن دلتنگی برای محبوبه گفت: «اگر دوست داری،برو»
    ‏«راستش، احساس می کنم از تو دور می شم. وقتی تهرانی، خودمی به تو نزدیک تر می دونم»
    ‏«من هم همین طور.کاش کمی خودخواه بودم و می گفتم نرو و مرتب بهت تلفن می کردم که تنها نباشی. اما فقط امیدوارم هرچه زود تر بیام ایران وکنارت باشم... محبوبه نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! به جان خودت، وقتی شبها چشمهامو می بندم، تصویر تو رو پشت پلکهام می بینم.»
    «نمی خواستم اینو تا وقتی بیای، بهت بگم: اما این مدت که این ماجرا های عجیب پیش اومد، خیلی به وجودت نیاز داشتم. نادر، من توی زندگی اصولأ به کسی تکیه نداشتم؛اما از وقتی تو وارد زندگیم شدی، احساس می کنم تکیه گاهم هستی.»
    ‏«همین طور هم هست... می خوام شونه هام تکیه گاه تو باشه.»
    ‏«چقدر دلم می خواد سرمو رو شونه هات بذارم و یک دل سیر گریه کنم!»
    «چرا گریه؟ دلم نمی خواد اون چشمهای چمنیتو بارونی ببینم.»
    ‏«نادر؟»
    ‏«چون دلم؟»
    ‏«اگر بگی نرو، به جون خودت نمی رم»
    «نه عزیزم، برو بهت خوشی بگذره. به حاج آقا سلام منو برسون.»
    «چشم.»
    «فقط یک چیز... تو رانندگی می کنی؟»
    «شاید مهدی؟»
    «نه، خودت رانندگی کنی، من خیالم راحت تره.» «أخه روم نمی شه.»
    «خب ماشین پارت که هست.»
    ‏«أخه اون جو ونه، ماشین منو دوست داره.»
    ‏«محبوبه خواهش می کنم! نمی خوام خدای نکرده... وای، فکرشم دیو ونه م می کنه! اصلأ خودم به آقاجون می گم.»
    «به کی؟»
    ‏«مگه عیبی داره پدر خانممو همین جوری که همسرم صداش می کنه، ‏خطاب کنم؟»
    «نا در چه حرفهای قشنگی زدی!»
    «خب، حالا آقاجون هستن؟»
    ‏«آره،گوشی صداشون کنم.»
    حاج حسین به داماد آینده اش قول دادکه خودروی محبوبه را به مهدی ندهد،نادر، ضمن آرزوی سفر خوب، خداحافظی کرد وگوشی را گذاشت! اما می دانست تا شبی که آنان به تهران برگردند، در نگرانی به سر خواهد برد. نادر بی قرار بود ودیگر تحمل دوری از محبوبه را نداشت. حتی شیرینکاریهای نوه اش هم چندان سرگرمش نمی کرد. با همه جان و دل می خواست عطر وجود یارش را ببوید، اما خیلی دور بود، سودابه حالتهایش را می فهمید و دلش برای او می سوخت. غزل هم متوجه بی قرا ریها و در خود فرورفتنهای پدرش بود وکم و بیش می دانست عامل این حالتها کیست. غزل به پدرش حق می داد. او چندان سنی نداشت و به اندازه کافی خود را وقف همسرش کرده بود و دیگر باید برای خود و دلش زندگی می کرد. غزلل هر ازگاهی پیش پدرش می آمد و با او در مورد محبوبه حرف می زد تا او راکمی آرام کند.
    ‏محبوبه آن شب تا دیر وقت بیدار بود. به حرفهای نادر فکر می کرد و از دل نگرانی او برای خودش لذت می برد. صبح روز بعد از سر و صدای بچه ها ومادرهاکه سفارشهای آخر را به فرزندانشان می کردند، بیدار شد. آبی به سر و صورتش زد و سر حال آمد. لباس پوشید، چمدانش را برداشت و به باغ رفت. حاج حسین پیشتر به مهدی گفته بودکه خودروی محبوبه را خودش می راند. دلخوری را از لب و لوچه آویزان مهدی فهمید و دلش فشرده شد. او مهدی را جور خاصی دوست داشت. حرکت کردند و حاج حسین در خودروی دخترش نشست. وقتی به شهر مقصد رسیدند، حاج حسین به محبوبه پیشنهاد کردکه پس از ناهار به شهر برود و به نادر تلفن کند تا او را از نگرانی درآورد. محبوبه با لبخند به پدرش نگاه کرد و فکرش را پسندید.
    پس از ناهار، با اشاره پدرش به طرف شهر حرکت کردند و اواز تلفنخانه به نادر زنگ زدکه بی اندازه خوشحالش کرد.کم حرف زدند! اما خیال نادر راحت شده بو د. در شهر کمی خرید کردند و به ویلا بر گشتند، شب، آقای رستگار به همراه فرزندش به آنجا آمد و آنان را برای ظهر روز بعد دعوت کرد. حاج حسین به محبوبه هشدار دادکه رستگار به او علاقه مند شده است و مراقب باشدکه بیشتر از این او را به خو د وابسته نکند.
    ‏«آقاجون، به خدا من کاری نکردم که اونو علاقه مندکنم.»
    ‏«می دونم دخترم. اما تو از زیبا یی و وقار و سادگیت غافلی. همین خصوصیات کافیه که مردی رو به طرف تو بکشونه و اگر به اون خصوصیات، شجاعت،کلام شیوا وکاردا‏نی رو هم اضافه کنی، دیگه هیچ کمبودی نداری.»
    «چون دختر شما هستم منو این جوری می بینین.»
    ‏«نه، من واقعیت رو می بینم. خواهرات هم چیزی از زیبا یی کم ندارن. آسیه ‏زنی ساده و عامیه، برای همین زیباییش چشم گیر نیست. عاطفه از نظر آگاهی واندیشه ، از آسیه خیلی بهتره و تقریبا مطالعه خوبی داره. چند بار بهش گفته م روزنامه بخونه. علاوه بر اون براش کتاب میگیرم که خیلی از زمانش عقب نباشه. اما هنوزم انگشت کوچیکه تو نمیشه.
    «خب آقاجون، شما اگه اجازه می دادین ما درس بخو نیم و .بعد ازدواج ‏کنیم...»
    ‏حاج حسین کلامش را قطع کرد: «آره اشتباه از من بود. آسیه درس خون نبود. خوشگل هم بود و مجید عاشقش شد. چون پسر خوب وکاری بود، با ازدواج اونها موافقت کردم. عاطفه هم که درسش بد نبود، تا سال دوم دبیرستان هم خوند. به محض اینقه بهادر اونو خواستگاری کرد، چون مورد پسند خودم بود و هم اینکه می دیدم عاطفه به اون علاقه منده، ش.هرش دادم. البته درس و منشق تو از همه اونها بهتر بود؛ولی به خاطر خودت شوهرت دادم.»
    «چرا؟»
    «تو خیلی به عزیز وابسته .بودی. اون هم پیر بود و هر آن امکان داشت فوت کنه، یا بیمار بشه. اون وقت تو .پیش انسیه که جایگاهی نداشتی، منم که بیشتر روز توی مغازه بودم. پس بهتر این بودکه تو از اونجا بری.وقتی عباس خدا بیامرز تو رو خواستگاری کرد،گفتم سنش زیاده، قدر تو رو بهتر و بیشتر می دونه، ضمن اینکه مرد پاک و سالمی بود،با اینقه راننده بیابونی بود، اهل دود و دم نبود. حتی سیگار هم نمی کشید. در ضمن می دونستم جواد هم عاشقته! اما مونس محال بود تو رو برای پسرش بگیره. حالا دیدی بهترین انتخابوکردم؟»
    «ای کاش همه چیزو می دونستین»
    حاج حسین دستی به پشت دخترش زد وگفت: «دیگه فکرشو نکن. می دونم که دکتر می تونه همه اون خاطرات بد رو محو کنه.»
    ‏اما محبوبه همیشه می ترسید که دیگر نتواند وظایف زناشویی رو در برابر نادر انجام دهد. حتی فکرش هم او را آزار می داد. سر تکان داد تا این افکار را ازذهنش دور کند.
    صبح روز بعد، به محض تمام شدن صبحانه، هرکس به سویی رفت تا ‏خودش را برای مهمانی ناهار آماده کند. محبوبه کمی در کنار ساحل قدم زد و ساعت نزدیک یازده به ویلا برگشت. بلوز شلواری پوشید وموهایش را هم از پشت بست. نزدیک ظهر حرکت کردند.تا ویلای رستگار راه زیادی نبود. پس ازگذشتن از جنگل زیبای درختان توسکا و کاج و سرو، به محوطه چمن بسیار زیبا وسیعی رسیدند در وسط آن زمین چمن، یک ویلای بزرگ دو طبقه سفیدرنگ، با ستو نهای سنگی زیبا و سردو زیباتر دیده می شد. داخل ویلا هم بسیار زیبا و شکیل و بسیار با سلیقه مبلمان شده بود. چند مستخدم در آنجا مشغول کار بودنئ. نوید و نگار با دیدن محبوبه به سویش دویدند وگفتند: «سلام خاله!»
    ‏محبوبه با روی گشاده گفت: «سلام بچه های گل!» آنان را بوسید و پس از اینکه کمی نشستند، محبوبه گف: «حیفه این طبیعت رو از نزدیک ندید.کی می آد پیاده روی.»
    ‏عاطفه و بهادرو جواد و بهناز همراه محمد و مهدی وبچه ها رفتند تاگشتی در محوطه زیبای ویلا بزنند. پس ازکمی قدم زدن، محبوبه مسابقه دوگذاشت که هر دو نفر با هم مسابقه بدهند. وقتی به ویلا برگشتند، همه گونه ها سرخ و چهره ها شاداب بود، بچه هائ رستگار پیش پدرشان رفتند وگفتند: «پدرجون، نمی دونی خاله چه کارهای خوبی بلده! اون قدر با ما بازی کرد! خیلی خوش گذشت.»
    رستگار نگاهی قدر شناسانه به محبوبه اند اخت و ضمن پوزشخواهی از زحمتی که کشیده بود، تشکر کرد.
    ‏ناهار بسیار مفصلی تهیه دیده بودند. رستگار مواظب بودکه از همه پذیرا یی شود؛ به خصوص محبوبه! عاطفه میگفت: «از دولتی سر تو چقدر پذیرا یی شدیم!»
    ‏محبوبه نگاهی سرزنش بار به خواهرش کرد و او با قیافه ای حق به جانب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    370تا 379


    گفت:

    -خوب راست میگم دیگه،موکل توست،در ضمن از تو بدش نیومده.اینو از نگاههایی که به تو میکنه فهمیدم.اما محبوبه،کاش به جای ویلای خودمون،اینجا میومدیم.
    -خوب،تو و بهادر و بچهها اینجا بمونین.
    همان روز رستگار برای روز دوازده و سیزده از همه ی آنان دعوت کرد تا به آنجا بروند.حاج حسین هم برای سه روز دیگر او را دعوت کرد.شب هم دیر وقت به ویلایشان بازگشتند.صبح روز بعد،محبوبه به همراه حاج حسین اول به تلفنخانه و سپس به خرید رفتند.با نادر حرف زد و گفت روز پیش در ویلای رستگار مهمان بودند.تیر حسادت دوباره به قلب نادر نشست و او گفت:
    -حالا چرا این آقا انقدر شماها رو دعوت میکنه؟
    محبوبه به سادگی گفت:
    -نمیدونم،گویا بچه هاش منو بچههای خواهرمو دوست دارن.
    -جدی،پس بچهها نقش ٔپل رو دارن.
    -یعنی چی؟
    -پلی بین تو و رستگار.
    -نادر از تو توقع نداشتم این که جور حرف بزنی.
    -آخه این آقا مرتب دور و بّر تو میپلکه.
    -خوب چه اشکالی نداره،مهم اینه که من تو رو دوست دارم و هیچ جایگزینی هم برات انتخاب نمیکنم.
    نادر کمی آرام شد و بعد از پوزشخاهی گفت:
    -ازت دورم،دلم تنگه،برای همین،این حرفها رو که میشنوم بیشتر روم اثر میذاره.
    -حالا برای روز دوازده سیزده دعوتمون کرده.
    -محبوبه نرو،دوست ندارم یه مرد دیگه روی تو احساسی داشته باشه.
    -از کجا مطمئنی؟
    -میدونم،مردها توی این مقطع از زندگی شون،زودتر دل میبازن،از زن قبلی سر خرده شدن و به دنبال دستاویزی هستن که غرور و احساس جریحه دار شدشونو یک جوری ترمیم کنن.
    -یعنی تو هم اینجوری بودی؟
    -نه،من هرگز این مشکل رو نداشتم.
    -خیلی خوب...صدات خش داره،خوب نمیتونم بشنوم اگه کاری نداری قطع کنم؟
    -نه عزیزم بهت خوش بگذره.
    -متشکرم.
    خداحافظی کردند و تماس قطع شد.روزی که رستگار قرار بود بیاید،همه در تکاپو بودند.حاج حسین میخواست پذیرایی شایستهای به عمل بیاورد.خرید فراوانی کرد و از سکینه و فائزه،و انیسه و ملیحه خواست که همه ی تلاششان را بکنند.
    روز مهمانی،محبوبه دکور ویلا را تغییر داد و مبلمان را جوری چید که همه بتوانند دور هم باشند.
    یکی از اتاقها را هم خالی کردند که سفره را آنجا بیندازند و چند شاخه گًل،طراوت بیشتری به فضای خانه داد.شوهر سکینه شیشهها را برق انداخته بود.
    نزدیک ظهر مهمانها آمدند.بچهها شادمان نزد محبوبه رفتند و او هم همه ی بچهها را کنار ساحل برد.
    و برایشان،با ماسه،گوش ماهی و سنگ،خانه ساخت.هوا آفتابی و گرم بود.پس از کمی آب بازی،به ویلا بازگشتند.
    همگی کمک کردند،سفره چیدند و غذاها را گذشتند.رستگار با اینکه به نشستن بر روی زمین عادت نداشت،غذاها بقدری لذیذ بود که توجهی به سختی نشستن نمیکرد.بویژه آن که محبوبه کمی آن طرف تر مقابلش نشسته بود و غذا لطف بیشتری برایش داشت.برای شا م جواد پیشنهاد کرد از رستوران شهر مجاور پیتزا بخرند.بچهها با داد و فریادشان پیشنهاد او را تأئید کردند.
    نوید و نگار بچههای عاطفه خودروی محبوبه را انتخاب کردند.بقیه همه با خودروی جواد و بهناز کمی در شهر چرخیدند.به بچهها خیلی خوش گذشته بود.زمان بازگشت به ویلا هم پیتزا خریدند و با خود آوردند.بچهها داد و قالی به راه انداخته بودند و هر کدام برای والدینشان از گردش در شهر به شکلی تعریف کردند.
    رستگار بچههایش را هرگز به این با نشاطی و شادابی ندیده بود.آخر شب،رستگار با تاکید بر دعوت دو روز آخر تعطیلات،به اتفاق بچهها راهی ویلای خود شدند.
    محبوبه چندان تمایلی به رفتند نداشت،اما باید با بقیه هماهنگ میشد.روز دوازدهم هم عصر به ویلای آقای رستگار رفتند،اتاقی به محبوبه اختصاص یافت،در طبقه ی بالا بود و چشم انداز بسیار زیبایی داشت.کوه پوشیده از جنگل که شب هم خنکای مطبوعی از سمت کوه میامد.محبوبه مدتی در کنار پنجره ایستاد و به منظره ی روبرو خیره شد.یاد سال گذشته و ویلای نادر افتاده بود،بغضی که داشت سرباز کرد و اشکهایش صورت زیبا و لطیفش را شست.
    ساعت هشت و نیم لباس پوشید و رفت پائین.سر میز شا م در کنار پدرش نشست.حاجی هم دست در گردنش انداخت و گفت:
    -غذا خوردن کنار فرزند خیلی لذت بخشه،این طور نیست آقای رستگار؟
    -البته،به خصوص که بچه ی آدم به ثمر رسیده باشه.
    انسیه گفت:
    -تازگیها بچه ها تو خیلی لوس میکنی.
    -چرا نکنم خانم؟قسمتی از وجود من و شما هستن چقدر خوبه که آدم قسمتهای وجودش رو باهم بزرگ کنه.
    رستگار به نکته ی نهفته در جمله ش پی برد.میدانست حاج حسین با ازدواج دخترش با او مخالف است و این موضوع را بارها در لا به لای سخنانش گفته و او را ناا امید کرده بود.
    *****

    فصل 15

    صبح روز چهاردهم به سوی تهران حرکت کردند.محبوبه به محض رسیدن،بدون در نظر گرفتن ساعت آمریکا،به نادر زنگ زد
    .نادر از خوشحالی نمیتوانست درست حرف بزند:
    -محبوبه....محبوبم...کی آمدی؟
    -همین حالا رسیدم،تو چطوری؟
    -من خوبم عزیزم.خیلی خوشحالم که به سلامت رسیدی.
    -نادر تو کی میای؟
    -به زودی عزیزم.
    -کارهایت انجام شد؟
    -آره،فقط مدرک مونده که اونم به زودی میگیرم.این مقاله ی آخری رو هم به تأیید جامعه ی پزشکی و علمی رسوندم،که باید همراه خودم بیارم.محبوبه بگو چی میخوای برات بیارم؟
    -باور کن هیچی فقط خودت بیا که دلم برات یه ذره شده.
    -قربون اون دلت برم.روزش رو نمیگم میترسم بد قول بشم.
    -باشه،پس از فردا شمارش معکوس شروع میشه،بی صبرانه منتظرتم.در ضمن از مهمانی و مراسم مدرک پرفسوری،اگه تونستی فیلم و عکس بیار.میخوام خودمو اونجا در کنار تو احساس کنم.
    -میگم غزل و رامین زحمت اینو بکشن.
    -خوب،جناب دکتر،من باید برم دفتر.
    -برو خانومم....از این که من رو از نگرانی درآوردی خیلی خیلی ازت ممنونم.
    -قابل شما را نداشت.
    -محبوبه شب تلفن میکنم.
    -ممنونم.
    محبوبه،پس از تماس تلفنی،دوشی گرفت و خودش را به دفتر رساند.بعد از تبریک سال نو و خوش و بشی با خانم تقوی و دکتر بهبود به پروندههایش نگاهی انداخت.روز هیجدهم روز دادگاه رستگار بود.قبلان با او حرف زده بود که به آشتی رضایت دهد.گفت که از نازنین تعهد میگیرد دیگر از او تقاضایی ناداشته باشد،اما رستگار زیر بار نرفت.روز پیش از دادگاه رستگار به دفتر آمد تا از روند پیگیری پرونده آگاه شود.اتفاقا نادر تلفن کرد و محبوبه در حالی که گونه هاش گلگون شده بود،با او حرف زد.رستگار او را زیر نظر گرفته بود.وقتی که نادر گفت نادر تا آخر فروردین به ایران میاید،محبوبه با شوق گفت:
    -راست میگی نادر؟خدای بزرگ،نمیدونی دلم چقدر برات تنگ شده.پس به زودی همدیگه رو میبینیم....آقا جون هم خوبه و بهت سلام میرسونه،اونم دلش برات تنگ شده.آره منم همینطور....خدانگهدار.
    وقتی گوشی را گذشت،خطاب به رستگار گفت:
    -نامزدمه،به زودی از سفر میاد.
    رنگ رستگار پرید.در همین لحظه دکتر بهبود در زد و داخل شد و گفت:
    -محبوبه دکتر بود؟
    -بله.-از قیافه ی بشاشت معلومه،حالا کی میاد؟
    -تا آخر فروردین.
    -خوب،پس از حالا چشمت روشن.
    -متشکرم.وقتی تنها شدند،رستگار گفت:
    -نگفته بودین نامزد دارین.
    -نپرسیده بودین.
    -اما من...مهم نیست.برای فردا مدارک تکمیله؟
    -بله،نمیخواین آشتی کنین؟
    -نه اصلا.
    -بچهها چی؟
    -اونها مادر اینچنینی ناداشته باشن بهتره.
    -اگر بزرگ بشن و از شما توضیح بخوان چی؟
    -اما من نمیتونم زندگی و جوانی خودمو فدای اعتراض احتمالی بچهها بکنم.
    -گویا کسی رو در نظر دارین.
    -داشتم،اما بد آوردم.
    -متاسفم.
    -تاسف شما دردی رو از من دوا نمیکنه.
    محبوبه که احساس کرد او خیلی ناراحت و غمگین شده،زیاد اصرار نکرد و گفت:
    -پس فردا تو دادگاه میبینمتون.
    آقای رستگار هم تشکر کرد و رفت.
    روز بعد هم نازنین با جدایی موافقت کرد.برگه ی عدم سازش صادر و این پرونده هم بسته شد.همان روز عصر،رستگار به دفتر آمد و باقیمانده ی حسابش را پرداخت کرد و هر چه محبوبه اصرار کرد که نمیخواهد،او گفت قرار دادی بسته شده است و باید به آن عمل کرد.
    ****

    صبح روز جمعه محبوبه از شنیدن صدای زنگ ممتد آپارتمان از خواب بیدار شد.هراسان در را باز کرد و با دیدن نادر از تعجب و شادی فریادی کشید و گفت:
    -وای خدای بزرگ باورم نمیشه،یعنی این رویا نیست،خودتی نادر؟
    نادر هم با علاقه به محبوبه نگاه کرد و گفت:
    -آره عزیزم،دیگه دوران فراق و جدایی و تنهایی من و تو سر اومده.
    در را بستند تا سر و صدایشان را همسایهها نشنوند.هنوز هیچ کدام باورشان نمیشد که روبروی هم نشستند.
    -آخه،نادر نمیدونی دلم چقدر برات تنگ شده بود،دیگه تحمل نداشتم.
    -منم همینطور عزیز دلم.
    -سودابه کجاست؟
    -بالا خوابیده
    .-مگه کی اومدین؟
    -سعی دو و نیم صبح رسیدیم،اما از شوق دیدنت تا حالا نخوابیدم.
    -پس خسته ای؟
    -نه مهم نیست....از خودت بگو،محبوبه لاغر شودی.
    -خوب این مدت یک بهم سخت گذشت.نبودن تو پرونده ی کیانوش خیلی منو بهم ریخت.
    -میدونم عزیزم،اما حالا پیشت هستم و دیگه تو رو تنها نمیگذارم.
    -قول بده نادر.
    -قول میدم خانومم،حالا تا سرکار خانم صبحانه رو آماده میکنن،من برم نان تازه بگیرم.
    -نادر نکنه همسایهها بفهمن.
    -دوباره شروع نکن من مراقبم...باشه؟محبوبه نگران هیچ چیز نباش به جز صبحانه که از گرسنگی نزدیکه غش کنم.
    -باشه عزیزم برو.
    محبوبه با شوق و با سرعت میز صبحانه را چید و چای دم کرد.پس از تعویض لباسش منتظر نادر شد.خدا را سپس گفت که فائزه آن شب خانه ی پدرش ماند.با شنیدن صدای زنگ در به سرعت آن را باز کرد.نادر با یک نان تازه و چمدان وارد شد.
    -این چیه؟
    -سوغاتی برای نامزد خوشگلم.
    -بیا صبحانه حاضره.
    -محبوبه نگاهش میکرد که با لذت نگاهش میکردخیلی شکمو شدم؟
    -از نگاه کردن به تو لذت میبرم.باورم نمیشه پیش من باشی.
    -باور کن این لذیذترین صبحانهای که این چند وقته خوردم.
    نادر پس از صبحانه،چمدان را باز کرد و هدایای محبوبش را داد.برای هاج حسین هم قرص و دارو و یک پولیور آورده بود.محبوبه گفت:
    -چه خبره،این همه لباس؟
    -قابل تو رو نداره عزیزم.
    -وای چقدر شکلات،میخوای چاقم کنی؟
    -نه،از اینها به بچهها هم بده...اینو هم برای فائزه آوردم.غزل هم خیلی بهت سلام رسوند.یه هدیه هم داده که سودابه بهت میده.در ضمن،سفارش کرد که من و تو زودتر ازدواج کنیم.
    -وای خدای بزرگ،پس سودابه چی؟
    -تو شهرکی نزدیک شهر غزل اینا،یه آسایشگاه خوب دیدم،توی یه باغ بزرگ سویتهای زیادی هست.هر سویت با یه پرستار با یه بیمار تعلق داره،دو تا اتاق خواب،یک نشیمن کوچیک و آشپزخانه و تمام وسایل رفاهی.هر کس هم دوست داشته باشه میتونه جلوی سویتش،گلکاری کنه یا توی گلخانه ی آسایشگاه کار کنه،محیط خیلی خوبیه،به اتفاق ساشا و غزل رفتیم اونجا رو دیدیم و هر سه خوشمون اومد.شاید....
    -وای نادر چه راحت دربارهٔ ی سودابه و فرستادنش به اونجا حرف میزنیم.اون خونه و زندگی داره.
    -بله البته،سودابه رو بردیم اونجا رو نشونش دادیم.غزل بهش گفت،شاید پدر بخواد ازدواج کنه.
    -خدا منو بکشه.اون طفلک چی کار کرد؟
    -احساس کردم ناراحت شد.منم به غزل اعتراض کردم که خیلی تند رفته.کدوم زنی حاضره اینقدر صریح و روشن بشنوه که شوهرش میخواد ازدواج کنه؟حالا باهاش صحبت میکنم،اگه خواست توی همین خونه بمونه،من و تو میریم جای دیگه.
    -اگه اون نفهمه اشکالی نداره.
    -خوب وقتی من پیش تو هستم و شب و روز خونه نمیایم،چطور نمیفهمه؟
    -ما تا ساعت یازده دوازده باهم هستیم،بعد تو برو خونه.
    -اصلا حرفشم نزن،دیگه نمیخوام تو رو تنها بذارم.این مدت به اندازه ی کافی رنج بردم.
    -حالا بدن در این مورد صحبت میکنیم.از کارت بگو،مدرک پرفسوری.
    و نادر برایش مفصل شرح داد که در این مدت آنجا چه کرده و از نظر علمی و تجربی چقدر به نفعش بوده است.از دختر غزل گفت که چقدر شیرین شده و محبوبه هم همه ی ماجراهایش را برای او تعریف کرده است،وقتی حرفهایشان تمام شد،محبوبه نادر را به زور به بالا فرستاد که هم در هنگام بیدار شدن سودابه در کنارش باشد و هم اینکه کمی استراحت کند.غروب،نادر جلوی سودابه تلفن کرد و با محبوبه حرف زد.محبوبه گفت که فردا به دیدنشان میاید.
    صبح روز بعد همدیگه رو در پارکینگ دیدند و قرار ناهار گذشتند.محبوبه رأس ساعت وارد رستوران شد و نادر را منتظر خود دید.گویی بال درآورده بود.خودش را سر میز رساند و نادر صندلی را برایش بیرون کشید.او نشست و مدتی یکدیگر را نگاه کردند.پیشخدمت بالای سرشان ایستاده بود.نادر متوجه شد و دستور غذا داد و دوباره به هم خیر شدند.هیچ کلامی گویا تر از نگاهشان نبود.پیشخدمت که غذا را روی میز میچید،محبوبه گفت که صبحانه هم نخورده.
    -ضعیف میشی دختر،اگه قراره مادر بشی،باید خودتو تقویت کنی.
    محبوبه سرخ شد و سرش را زیر انداخت.نادر با لحنی ملایم و آهسته گفت:
    -مگه نمیخوای یک کوچولو داشته باشیم؟
    محبوبه با نگرانی نگاهش کرد و با تردید گفت:
    -اگه نشد چی؟
    -تو هیچ مشکلی نداری،تازه،علم پزشکی انقدر پیشرفت کرده که هیچ زنی نازا نمیمونه.
    -از اه سودابه میترسم.
    -باز شروع کردی؟
    -به خدا دست خودم نیست،وقتی میبینم مرد،همسر و امید یک زن دیگه رو تصاحب کرده م،از خودم بدم میاد.
    -اگر من و اون مثل همه ی زن و شوهرها بودیم،حرف تو منطقی بود،باور کن



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    380تا 389

    محبوبه وضع ما غیر عادیه،دارم از سکوت خونه خفه میشم.بابا منم آدمم حق زندگی دارم.
    -میدونم اما اگه یک زمان سودابه بفهمه،دیگه منو نمیبینی.از شرم و خجالت میمیرم،اینو جدی میگم.پس کاری نکن بفهمه،عادی رفتار کن.همسایه هام که میدونی چقدر کنجکاوند.
    -امر دیگهای باشه.
    -نادر؟
    -جون دلم؟
    -خیلی دوستت دارم.
    -این جمله ی تو منو به آسمونا میبره.احساس میکنم خوشبختترین مرد روی زمینم.پس محبوبه،هفتهای سه چهار روز بریم بیرون غذا بخوریم.
    -اما لزومی نداره رستوران به این گرونی بیایم.
    -بذار از پولهایی که در میارم استفاده کنیم.کمی از هم خوش بگذرونیم،اشکالی که نداره؟
    -هر چی تو بگی نادر.
    -خوب خانم خوشگل پاشو بریم که الان مطب غلغله س.
    -آخه راست گفتی.
    نادر صورت حساب را پرداخت کرد.هر دو از رستوران بیرون آمدند و به راه خود رفتند.محبوبه شب،پس از کار،سبد گًل بسیار زیبایی به همراه جعبه شیرینی خرید و پس از تعویض لباس به طبقه ی یازدهم رفت.نادر در را به رویش گشود و با او خوش و بش کرد و سودابه هم به استقبال او آمد.لحظهای او را در آغوش گرفت و بوسید.نادر گفت:
    -زحمت کشیدین.
    محبوبه گفت:-خواهش میکنم.
    و صندلی سودابه را به سمت سالن هدایت کرد.خودش هم در کنار او نشست و گفت:
    -آقای دکتر زحمت نکشین،من چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشم.
    -چای آماده س،با شیرینی خودتون میارم.
    -خواهش میکنم.
    نادر در یک سینی سه فنجان چای آورد و شیرینی هم تعارف کرد.سودابه آن دو را تنها گذشت و به اتاق خوابش رفت.
    محبوبه یک شیرینی را با ولع همراه چای ش خورد و گفت:
    -خیلی گرسنهام بود.
    -پس بازم بردار.
    -نه،متشکرم،همین کافیه.
    دقایقی هر دو به هم خیره شدند و سودابه با یک کیسه از اتاقش بیرون آمد و آن را به محبوبه داد.
    محبوبه تشکر کرد و گفت:
    -راضی به زحمت شما نبودم.
    که دکتر پادرمیانی کرد و گفت:
    -فقط برای این بود که بدونین سودابه اونجا هم به یادتون بوده.
    محبوبه با شرم کیسه را باز کرد و از دیدن هدیه غزل و سودابه خوشحال شد و ابراز امتنان کرد.یکبار دیگر سودابه را بوسید و آنجا را ترک گفت.
    اما غمگین و افسرده بود.او حق نداشت زندگی این زن را از او بگیرد،از سویی دیگر تحمل دوری از نادر برایش امکان پذیر نبود.در بد مخمصهای افتاده بود.
    *****

    فصل 16
    روزها میگذاشت و نادر و محبوبه اغلب هفتهای سه یا چهار بار باهم ناهار میخوردند و آخر شبها نیز تلفنی حرف میزدند.
    محبوبه روزهای پنجشنبه،ظهر به خانه میآمد.در یکی از روزهای گرم خرداد ماه وقتی او خسته و عصبی از گرمای طاقت فارسا به خانه رسید،تلفن زنگ زد.
    فائزه گوشی را برداشت و گفت:
    -خانم با شما کار دارن.او گوشی را گرفت و صدای زنی را شنید؛
    -ببخشید محبوبه خانم؟
    -بله،سلام.
    -سلام خانم...من پرستار خانم خرسند هستم.،اشان میخواستن چند دقیقهای شما را ببینند.
    -بله تا چند دقیقه ی دیگه میام خدمتشون.
    با نگرانی آبی به صورتش زد،لباسی عوض کرد و رفت.نمیدانست چرا دلش شور میزند.نفسش به شمارش افتاده بود.سودابه با او چه کار داشت؟او که نمیتواند حرف بزند؟لابد مینویسد.
    وقتی زنگ زد.خانم جوان و تقریبا آراستهای در را باز کرد و او را به داخل راهنمایی کرد.محبوبه به سالن رفت و دید سودابه در کنار پنجره بر روی صندلی ش نشسته است.سلام کرد و او رویش برگشت.
    چشمهای سودابه قرمز بود.محبوبه با نگرانی ب کنارش رفت.اندیشید،نکند اتفاقی برای نادر افتاده است؟خدایا خودت رحم کن.از سودابه پرسید؛
    -چی شده،تو رو خدا بگین.من که موردم از نگرانی.
    سودابه نامهای به دستش داد و خودش به اتاق خواب رفت.
    محبوبه نامه را باز کرد و چنین خواند:
    محبوبه ی عزیزم از اینکه چنین نامهای را برانم مینویسنم،متاسفم.هم برای تو هم برای خودم هم برای نادر عزیز مان.میدانم که خیلی دوستش داری،و او نیز تو را عاشقانه میپرستد.این را از بی قراریهایش و اشکهایی که از دوریت میریخت،فهمیدم.
    بگذار از اول بگویم.تازه دبیرستان را تمام کرده بودم،زیاد اهل درس و دانشگاه نبودم و از ازدواج خوشم نمیآمد.فکر بچه داری و تبعات آنرا که میکردم،چندشم میشد.دختر زیبایی بودم با خواستگاران فراوان،ولی به هیچ کدام تمایلی نداشتم.تا اینکه روزگار نادر را سر راهم قرار داد.پس از چند جلسه دیدار،متوجه شدم دوستم دارد.پسر پر شور و نشتی بود.با اینکه بسیار درس میخواند و از همسالانش خیلی جلوتر بود،این درس خواندن باعث خمودگی و بی جنب و جوشی او نشده بود.سال چهارم پزشکی را تمام کرده بود و بیست و یک سال داشت.دو سال از من بزرگتر بود.اما خیلی بیشتر از سنش میفهمید و به اصطلاح مردنگی داشت.
    من عاشقش نبودم،اما از حرکاتش و ابراز محبتی که میکرد لذت میبردم و به نسبت بقیه خواستگاران م او را بیشتر میپسندیدم.پس از خواستگاری هر دو خانواده از هم خوششان آمد و خیلی زود ما باهم زن و شوهر شدیم.نادر در یک شرکت لوازم پزشکی کار میکرد،درس میخاند و میخواست زندگی زنان شویی هم داشته باشد.انصافا به همه ی مسولیتهایش خوب میرسید.پس از ازدواج یک هفته به مشهد و از آنجا به شمال رفتیم.مراقب بود کوچکترین سختی یا ناراحتی نکشم،غذا را با عشق و اصرار به من میخراند و مراقب سلامتی یم بود.
    به تهران آمدیم،اوایل در طبقه ی دوم خانه ی پدری نادر ساکن بودیم که دو اتاق و سرویس داشت و قسمتی از راهرو هم صورت آشپزخانه بود.مستقل بودم.اما نادر دوست داشت خانهای برای خودمان داشته باشیم.روزها به سر کار میرفت و بعد دانشگاه،شب که به خانه میآمد،سر حال و با نشاط بود.با هم گردش و تفریح میرفتیم.وقتی من میخوابیدم او تا نزدیکهای صبح درس میخواند.
    استراحت چندانی نمیکرد.بارها برای خنده تعریف میکرد در اتوبوس خوابش برده و چند ایستگاه از مقصدش دور شده بود.واحدهای درسی زیادی بر میداشت تا زودتر درسش را تمام کند.سال پنجم درس نادر و سال اول زندگی ما بود.
    البته بگم من همان اوایل باردار شدم.و این برای من که از بچه دار شدن بدم میامد،فاجعه بود.اما نادر با چنان عشقی به من میرسید و نمیگذاشت کار کنم.مواظب تغذیه و بهداشتم بود.
    توی یک درمانگاه خیریه هم هفتهای سه روز کار میکرد.پسرمان زمانی به دنیا آمد که توانستیم یک آپارتمان کوچک اجاره کنیم.مدتی مادرم آمد کمک من.شب هم که نادر میآمد،خودش همه ی کارهای بچه را انجام میداد و باز تا دیر وقت درس میخواند.مادرم،پس از یک ماه رفت و ما را تنها گذاشت.از ساشا بدم میامد،دوستش نداشتم،وقتی کار خرابی میکرد حالم بهم میخورد.
    بیشتر مینشستم و به در و دیوار نگاه میکردم.با اینکه به خانه ی جدید رفته بودیم و باید ذوق و شوق میداشتم،اصلا برایم مهم نبود.در بی تفاوتیای که از زمان طوفولیت و نوجوانی همراهم بود،به سر میبردم.نادر سعی میکرد وسط روز بیاید و کارها را سر و سامان بدهد.
    بچه را عوض میکرد،با شیشه شیر میداد میخواباند و یک لقمه غذا میخورد و میرفت.
    دیگر شبها دیر تر میآمد.در یک بیمارستان دولتی کار میکرد و حقوق میگرفت.همچنان در شرکت هم کار میکرد..گاهی از کار کردن و فعالیت او سرگیجه میگرفتم.وضعمان خیلی بهتر شده بود و گاهی برایم هدیه میخرید تا خوشحالم کند که در حالت من تأثیری نداشت.نادر دوره طب عمومی را تمام کرد و برای تخصص امتحان داد و قبول شد.
    باز هم درس و کار هم نادر از آن مردهایی نبود که وظیفه ی پدری و شوهری ش را فراموش کند.همه ی تعطیلات در اختیار ما بود.وسط روز میامد خانه،بیشتر اوقات غذا نمیپختم،خودش زود املتی چیزی درست میکرد و باهم میخردیم.هرگز به من اعتراض نکرد که چرا به زندگی نمیرسم.با مادرم صحبت کرد که یک کارگر هفتهای یک روز بیاید و خانه را تمیز کند.
    ساشا وقتی با من بود خمود و بی تحرک بود.اما تا پدرش را میدید از سر و کولش بالا میرفت،بازی میمی کرد و خسته که میشد غذایش را میداد،به حمام میبرد و میخاباندش.دوباره حامله شدم.
    با نادر دعوا کردم که من بچه نمیخواهم.اما او با ناز ا نوازش مرا متقاعد کرد که یک بچه،از نظر روحی خوب بار نمیآید و باید یک همبازی داشته باشد.مرا مجاب کرد و قول داد باز هم در بچه داری کمکم کند.پیش از به دنیا آمدن غزل خانه ی بزرگتری اجاره کردیم و هر کدام از بچهها اتاق مستقلی داشتند.
    برای اینکه من روحیهام عوض شود،مبلمان و پردهها کرد و از رنگهای شاد استفاده کرد،تا من روحیه بهتری پیدا کنم.غزل به دنیا آمد و مادرم یک ماه پیشم ماند و رفت.نادر باز هم بین کلاسهایش خودش را میرساند خانه و کارهای بچهها را انجام میداد.غروب پیش از باز شدن مطب میآمد،باز همین کار را تکرار میکرد و باز هم شب.واقعا نیروی عجیبی داشت.در آمدش از مطب و بیمارستان آنقدر بود ک توانست یک اتومبیل بگیرد.دیگر راحت رفت و آمد میکرد و بیشتر به من و بچهها میرسید.
    از کوچکترین فرصت استفاده میکرد و ما را میبرد بیرون.اکثر شبها میرفتیم پارک و آخر سر هم شام را بیرون میخوردیم.البته مادر و خواهرش،از کارهای او خیلی کلافه بودند و مرتب به من متلک میگفتند.من اهمیتی نمیدادم،چون من که بچه نخواستم،او اصرار داشت و خودش زحمتش را میکشید.
    بچهها با من جور نبودند و وقتی پدرشان را میدیدند شادی میکردند و فریاد میزدند.از نادر میخواستم بروند توی اتاق بچهها که من صدای سر و صدایشان را نشنوم.آنها هم گوش میکردند.بچهها بزرگ تر شدند و نادر هم تخصص جراحی گرفت.برای تخصص قلب امتحان داد و قبول شد و توانستیم آپارتمان قشنگی بخریم.
    زندگی مان روی روال افتاده بود و بچهها به کلاسهای مختلف میرفتند.پس انداز خوبی هم داشتیم.انقلاب شد و سال پنجاه و هشت من باز هم باردار شدم.
    دیگر برایم مهم نبود.چون میدانستم که نادر بچه داری میکند.تخصص قلب را هم گرفت.دیگر در میان همکارش اسمی در کرده بود و مریضهایش قبولش داشتند.سال پنجاه و نوه جنگ شد و بعد از حدود یک سال نادر و دوستش،شوهر سارا،به جبهه رفتند.پسر دوممان که حدود یک سال و خردهای داشت برایش پرستار گرفت تا من دردسر نکشم.خودش هم یک ماه و نیم چند روزی پیش ما میآمد و تمام وقتش را در اختیار ما میگذاشت.تا اینکه شوهر سارا،پس از چهار سال شهید شد و من از او خواستم به تهران بیاید.گفتم مجروحها را تهران هم میآورند،پس اینجا درمانشان کن.باز هم قبول کرد.
    خانهای بزرگ در نیاوران خریدیم.خدمت کار تمام وقت داشتیم.یاشار هم بزرگ شده بود.به اصرار نادر گواهینامه رانندگی گرفتم.یاشار را گاهی خودم به کودکستان میبردم.گشتی هم در خیابانها میزدم.برایم سرگرمی خوبی بود،باز هم چند سال گذشت.یاشار سال اول دبستان بود که آن اتفاق افتاد.
    توی بزرگراه با یک وانت تصادف کردم که من پاهایم را از دست دادم و یاشار هم کشته شد.نمیتوانم بگویم نادر شاد و شنگول،چطور یکبار آب شد انگار آب شد.
    یاشار را خیلی دوست داشت.او هم برایش شیرین زبانی میکرد.نمیگویم از دست دادن یاشار مرا ناراحت نکرد نه،اما آسیبی هم به من نرساند.من از اینکه پاهام رو از دست داده بودم بیشتر ناراحت بودم.بعد هم بر اثر شک یا نمیدانام چی صدایم را از دست دادم.شاید هم خواست خداوند بود.من نه مادر خوبی بودم و نه همسر خوبی و خدا به این صورت مرا تنبیه کرد.من که خمود و بی تحریک بودم،بدتر شدم.دیگر وجودم در خانه تاًثیری نداشت که باز نادر به کمکم آمد،ضربه ی روحی شدیدی خرده بود.به خاطر من که ناراحت نشوم،سعی کرد محیط شادی را به وجود بیاورد.پس از یک سال بچهها را به آمریکا فرستاد و خودمان هم رفتیم.
    مرا به همه پزشکان متخصص نشان داد.آنها هم کاری از دستشان بر نمیآمد.دوباره جراحی شدم،اما فایده نداشت.فقط داریی ضدّ افسیردگی دادند.آن شب در سوروس سارا برای اولین بار تو را دیدم.تو با من احوال پرسی کردی و به ندار هم سلام کردی،و بیخیال همراه شوهرت رفتی.
    نادر کم کم روحیه ش عوض شد گاهی میدیدم که غمگین به یک جا خیره میشود و فکر میکند.دلیل این تغییر را نمیدانستم و فکر میکردم از من خسته شده و دیگر دوستم ندارد.اما اشتباه میکردم،نادر مرد تر از آن بود که بخواهد مرا،عشق اولش زندگی ش را،به این حال رها کند و به دنبال دل و احساسش برود.
    نادر دوباره به درس روی آورد.برای گرفتن فوق تخصص به آمریکا رفت.خانه ی نیاوران را فروخت و اینجا را پیش خرید کرد.به برادرش هم وکالت داد که پیگیر کارهای خانه باشد.ما در حدود یک سال و نیم در آمریکا بودیم نادر بکش درس میخواند و تحقیق میکرد.در آنجا هم یک خانه بزرگ و قشنگ خرید تا دختر و دامادمان آنجا زندگی کنند.در گوشه ی باغچه ی بزرگ خانه هم یک سوییت برای خودمان ساخت تا مزاحم غزل و شوهرش نباشیم.وقتی آن شب در خانه ی لادن چشمش به تو افتاد.
    باز صندلی مرا فشار داد و فهمیدم دیگر از دست تو رهایی ندارد.با زیرکی درباره ی متاهل بودن تو سوال کرد و وقتی فهمید مجردی،نفسی به اسودگی کشید.آن شب که از جلسه ی ساختمان آمد خیلی شاد بود و من بعدا فهمیدم که در آن جلسه تو را دیده است.متوجه میشودم که تو از او فرار میکنی و اون عاشق تر میشود.
    شبها در کنار پنجره میایستاد و وقتی تو را میدید آرام میشد و شا م را حاضر میکرد.آن روز که به خانه ت دعوتمان کردی، چشمانش برق میزد،مثل زمانی که عاشق من بود.
    میدانم خودم مقصرم،خیلی با او بد رفتار کردم.خوب،خصلتم این بود.من دوستش دارم ،یعنی باید خیلی احمق باشم که چنین مردی رو دوست نداشته باشم.اما چه کنم که در طول زندگی مان هرگز به او محبت نکردم و همیشه او بود که ابراز عشق میکرد.ووجدش پر از محبت است و حالا آن عشق را به تو دارد.آن شبی که میخواستیم برویم آمریکا،نمیدانام چرا در خانه نبودی،وای خدای بزرگ چقدر بیتابی میکرد.قدم میزد میرفت توی اتاق تلفن میزد و تو جوابش را نمیدادی.چون زود میامد بیرون و دوباره به کنار پنجره میرفت.کارهای مرا انجام میداد،مرا خوابند و خودش رفت بیرون،یک ساعت نیم بیرون بود و بی قرار تر برگشت.
    توی فرودگاه چشم میگرداند اما تو نبودی.وقتی هواپیما پرواز کرد،آرام اشکهایش سرازیر شد و فهمیدم خیلی عاشق توست.اما نمیدانستم چرا جوابش را نمیدهی.فکر کردم لابد تو هم مثل من بی احساسی،اما حالتهای تو با من فرق میکرد.هر بار که تو را میدیدم امید به زندگی چشمهایت را براق میکرد.تحرک و شادابی تو کجا و بی حالی من کجا؟
    در آمریکا هم وقتهایی که با تو حرف میزد،خانه ی غزل میماندم.تا اینکه غزل با بی رحمی گفت پدر میخواهد ازدواج کند.او و ساشا حق پدرشان میدانستند که ازدواج کند.چون زندگی آمریکا را میدیدند.نادر بیشتر از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/