صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 85 , از مجموع 85

موضوع: الهی نامه عطار

  1. #81
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین

    که از لیلی چه می‌گوئی تو مسکین


    بخاک افتاد مجنون سر نگون سار

    بدو گفتا بگو لیلی دگر بار


    تو از من چند معنی جوی باشی

    ترا این بس که لیلی گوی باشی


    بسی گر دُرِّ معنی سفته آید

    چنان نبوَد که لیلی گفته آید


    چو نام و نعت لیلی بازگفتی

    جهانی در جهانی راز گفتی


    چو دایم نام لیلی می‌توان گفت

    ز غیری کفرم آید یک زمان گفت


    کسی کو نام لیلی کردی آغاز

    بر مجنون همی عاقل شدی باز


    وگر جز نام لیلی یاد کردی

    شدی دیوانه و فریاد کردی


    اگر گم بودن خود یاد داری

    روا باشد که از وی یاد آری


    ولی تا از خودی سدّیت پیشست

    اگر یادش کنی آن یاد خویشست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #82
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خوش آوازی ز خیل نیکخواهان

    مؤذّن بود در شهر سپاهان


    در آن شهر از بزرگی گنبدی بود

    که سر در گنبد گردنده می‌سود


    بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز

    نماز فرض را می‌داد آواز


    یکی دیوانهٔ می‌رفت در راه

    یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه


    چه می‌گوید برین گنبد مؤذّن

    جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)


    که این جوزست از سر تا قدم پوست

    که می‌افشاند او بر گنبد ای دوست


    چو او از صدقِ معنی می‌نجنبد

    یقین می‌دان که چون جوزست و گنبد


    تو همچون جوزی از غفلت که داری

    نود نُه نام بر حق می‌شماری


    چو در تو هیچ نامی را اثر نیست

    ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست


    چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران

    تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران


    چو نام خویشتن حق بی‌نشان کرد

    چه گونه یاد او هرگز توان کرد


    چو نتوانی ز کنه او نفس زد

    نمی‌باید نفس از هیچکس زد
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #83
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چنین گفتست شیخ مهنه یک روز

    که رفتم پیش پیری عالم افروز


    خموشش یافتم دایم بغایت

    فرو رفته به بحری بی‌نهایت


    بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر

    که دل را تقویت باشد ز تقریر


    زمانی سر فرو برد از سر حال

    پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال


    بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم

    گرانی گفت نکنم زان چه گویم


    ولی آن چیز کان حق الیقینست

    بنتوان گفت خاموشیم ازینست


    چو نتوان گفت چندین یاد از چیست

    چو نتوان یافت این فریاد از کیست


    نه یاد اوست کار هر زبانی

    نه خامش می‌توان بودن زمانی


    چنین کاری عجب در راه ازان بود

    که معشوقی بغایت دلستان بود


    یکی عاشق همی بایست پیوست

    که معشوقش کند گه نیست گه هست


    میان عاشق و معشوق کاریست

    که گفتن شرح آن لایق بما نیست


    اگر تو در فصیحی لال گردی

    سزد گر گرد شرح حال گردی


    چو معشوق از نکوئی آنچنان بود

    که خورشید زمین و آسمان بود


    چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق

    بلاشک عاشقی بایست مشتاق


    که چون معشوق آید در کرشمه

    کند چشم همه عشّاق چشمه


    اگر معشوق را عاشق نبودی

    بمعشوقی خود لایق نبودی


    نیامد عاشقی بسته ز مخلوق

    که جز عاشق نداند قدر معشوق


    جمالی آنچنان در روز بازار

    ز شوق عاشقان آید پدیدار


    چو معشقوست عاشق آور خویش

    چو خود عاشق نبیند در خور خویش


    اگر معشوق خواهد شد بعیّوق

    نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق


    چو معشوقست خود را عاشق انگیز

    بجز معشوق نبود عاشقی نیز


    اگر عاشق شود جاوید ناچیز

    وگر گم گردد از هر دوجهان نیز


    اگر او نیست ور هستست او را

    دل معشوق در دستست او را
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #84
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سحرگاهی مگر محمود عادل

    ایاز خاص را گفت ای نکو دل


    مرا امروز آهنگ شکارست

    اگر تو هم بیائی نیک کارست


    غلامش گفت من بس یک شکارم

    که من اینجا شکاری کرده دارم


    شهش گفتا شکار تو کدامست

    جوابش داد کو محمود نامست


    شهش گفت این همه چابک سواری

    بچه بگرفتهٔ اینجا شکاری


    غلامش گفت ای شاه بلندم

    شکاری حاصل آمد از کمندم


    شهش گفتا کمند خویش بنمای

    سر زلف دراز افکند در پای


    کمندم گفت زلف بیقرارست

    شه عالم کمندم را شکارست


    اثر کرد این سخن در جان محمود

    فرو افکند سر می‌سوخت چون عود


    گهی چون مار می‌پیچید بر خویش

    گهی می‌زد چو گژدم از غمش نیش


    یکی را گفت تا سرو بلندش

    ز سر تا پای آرد در کمندش


    چو گوئی آن سمن بر را فرو بست

    ولی پنهان بصد جان دل درو بست


    شهش گفت ای ایاز اینم تمامست

    شکاری در کمند از ما کدامست


    زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه

    اگر جاویدم اندازی فرو چاه


    وگر از من بریزی خون بزاری

    تو خواهی بود جاویدم شکاری


    شهش گفتا توئی افتاده در دام

    مرا از چه شکاری می نهی نام


    غلامش گفت تن فرعست و دل اصل

    تمامست از دل پاک توام وصل


    اگر یک دم تنم در دامت افتاد

    دل اندر دام من مادامت افتاد


    اگر زلفم بُبرّی یا بسوزی

    دل خویشت نخواهد بود روزی


    یقین می‌دان که زاغ زلفم اکنون

    نخواهد خورد الا از دلت خون


    اگر خاکی شود بیچارهٔ تو

    بود آن خاک هم خون خوارهٔ تو


    اگر معدوم اگر موجود باشم

    همی خون خوارهٔمحمود باشم


    چو پیوسته دلت باشد شکارم

    شکار خویش دایم کرده دارم


    اگر در شیوهٔ خویشت کمالست

    دل از دستم برون کردن محالست


    وگر بکشی مرا دانم که ناچار

    چگونه خود کشی در ماتمم زار


    اگر من هستم وگرنه درین راه

    منم دلبر منم سرور منم شاه


    ولیکن گر گدا ور خسروم من

    بهر نوعی که هستم ازتوام من
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #85
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پسر گفتش بگو تا جادوئی چیست

    که نتوانم دمی بی شوقِ آن زیست


    چو سحرم این چنین محبوب آمد

    چرا نزدیک تو معیوب آمد


    مرا از سرِّ سحرآگاه گردان

    پس آنگه با خودم همراه گردان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/