از صفحه 326 تا 329
شهاب که از تعجب چشمانش گشاد شده بود گفت:
-باشه،حالا که تو اینطور میخوای حرفی ندارم،اما اینو در نظر بگیر که اون ماشین چند برابر این اسب سرعت داره و مسابقه ی عادلانه ای نخواهد بود.
تارا گردنش را کج کرد و بعد با لحن بچگانه ای گفت:
-تو رو خدا بهانه نیارر،از کجا معلوم که طوفان برنده نشه.
شهاب با لحن عطوفت آمیز همیشگی ش گفت:
-باشه عزیزم،من که مخالفتی ندارم،با وجود اینکه این اسب یکی از عزیزترین چیزهایی است که بهش تعلق خاطر دارم،اما حاضر برای رضایت دلم تو او رو قربانی کنم.
تارا گردن اسب را نوازش کرد و با رضایت گفت:
-از کجا معلوم که این اسب برنده نشه،اون وقت من حسابی ضایع میشم.
-مطمئنم تو برنده میشی.حالا بگو ببینم مقصد کجا باشه؟
تارا فوری گفت:
-من که با این منطقه آشنایی ندارم،هر جا تو بگی و ماشین رو باشه من حرفی ندارم.
شهاب پس از لحظه ای درنگ گفت:
-بسیار خوب،مبدا همین نقطه ای که هستیم و مقصد هم پنج کیلومتر جلوتر که به دریاچه ولشت میرسه.چطوره؟
تارا با اشتیاق داستانش را به هم کوبید و گفت:
-عالیه،بدو که رفتیم.
شهاب سوییچ را به دست تارا داد و گفت:
-به امید رزی که تو سوار بر اسب سفید و من سوار بر این اسب سیاه تو این داشت با هم مسابقه بدیم.
تارا چشمهایش را بر هم نهاد و گفت:
-وای چه رویای قشنگی،حتی تصورش آدم رو به وجد میاره.درست مثل کارت پستالها و فیلمهای تخیلی.یعنی روزی میشه چنین خیالی به واقعیت تبدیل شه؟
شهاب با هیجان گفت:
-چرا که نه،حالا که تو تا این اندازه مشتاق رسیدن چنین روزی هستی،منتظرت نمیگذرم و همین امروز زیباترین اسبی سفیدی که موجوده برایت میخرم.فقط دلم میخواد تو این مدت که اینجا هستیم،سوارکری رو یاد بگیری.زیاد مشکل نیست،یه خرده استعداد و علاقه میخواد که مطمئنم تو هر دوش رو داری.فقط یه سوال ازت دارم.میشه بگی زیباترین اسب دنیا چه اسبی است؟
تارا شانههایش را بالا انداخت و به علامت نمیدانم سر تکان داد.
شهاب نگاه پرستشگرانه ای به او انداخت و گفت:
-اسبی که سورکارش تارا،زیباترین دختر دنیا باشه.اخمی میدونی نیمی از جذابیت اسب به ابهت اسب سوارش.حالا فکر کن اون اسبی که قرار نسیب تو بشه،چقدر سعادت منده.
تارا با بی حوصلگی گفت:
-اینجا هم دست از تعریف و تمجید بر نمیداری.بیا بریم دیگه،دلم تو دلم نیست،این را گفت و به سمت اتومبیل حرکت کرد.
شهاب در حالی که از پشت سر به قامت بلند و خوش تراش تارا خیره شده بود،با صدای بلند فریاد زد:
-تقصیر من چیه که تو این قدر زیبا هستی.
تارا به عقب برگشت و شکلکی در آورد که باعث قهقهه ی شهاب شد.لحظه ای بعد تارا سوار بر اتومبیل بنز و شهاب سوار بر اسبی اصیل کنار یکدیگر قرار گرفتند.
تارا اتومبیل را روشن کرد و در حالی که از شدت هیجان صدای ضربان قلبش را میشنید آخرین نگاهش را که در نظر شهاب تعبیر دیگر داشت به او دوخت.
در نگاه او شرمساری بود که به چشم میخورد و نوعی ازرم که برای نخستین بار در مقابل عمل ناپسندی که میخواست انجام دهد وجودش را به تسخیر در آورده بود.حسابی دچار عذاب وجدان شده بود.
با به صدا در آوردن بوق اتومبیل،آن مسابقه ی دروغین که تارا طراحی کرده بود آغاز شد.مسابقه ای که در نظر شهاب لحظه به لحظه ش شور بود و شیدائی و حاضر بود تا آن سر دنیا در رکاب معشوقش،به آن تخت و تاز ادامه بدهد،اما افسوس که لختی دیگر دختر رویاهایش او را در آن داشت خیال به دست گردباد میسپرد.
تارا اجازه داد شهاب از او پیشی بگیرد.قامت راسخ و تنومند شهاب در لباس سوار کاری بیشتر از همیشه به چشم میآمد.یک لحظه احساسی گنگ وجود تارا را احاطه کرد.آن پسر که همچون شاهزاده ای سوار بر اسب سیاه در مقابلش در حرکت بود،می توانست رویای هر دختری باشد.رویایی که تارا قصد داشت چند لحظه دیگر آن را برای همیشه از اندیشههای بیمارش دور کند.او که زمستانهای سیاه سیاه را بارها بارها تجربه کرده بود،چگونه میتوانست به آن اسانی خود را از در است داشتن نبض آفتاب محروم سازد.شهاب میتوانست بزرگترین حامی و پشتیبانیش در گذر آن مسیر سنگلاخی باشد،پس چرا او اولین راه را که کوره راهی بیش نبود،انتخاب کرد.آیا هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که از گهواره ی غفلتی که در آن لمیده بود،سر بر آورد و زیباییهای دنیا را در یابد.تا کی میخواست گوش به لالاییهایی بدهد که از قعر تاریکیها بر میخواست.
چیزی به پایان خط پایان نمانده بود که تارا پایش را روی پدال گاز فشرد و همچون رعد از کنار شهاب گذشت،.
شهاب غافل از خواب شومی که تارا برایش دیده بود،از پشت سر برایش دست تکان میداد و بوسههای داغش را سوار بر بال نسیم به سویش روانه میکرد.
تارا از داخل آینه آخرین پیامهای عشق را از جانب شهاب دریافت کرد،اما خیال بازگشت در جاده ای که در سراشیبی مخوفی قرار گرفته بود را نداشت.تارا از مقصد تعیین شده گذشت.
شهاب با ایما و اشاره قصد داشت او را متوجه پایان مسابقه کند،اما تارا بی توجه به علامتهایی که شهاب به او میداد با سرعتی سر سام آور به راه خود ادامه داد.شهاب از مشاهده ی سرعت جنون آمیز تارا چنان وحشت زده شده بود که با تمامی نیرو به پهلوی اسبش پا کوبید تا خود را به او برساند.
اسب بینوا قادر نبود در آن مسابقه ی ناعادلانه پیروز میدان شود.پس از طی کردن چند کیلومتر از ادامه ی مسیری که شهاب بلجبار سعی داشت او را وادار به رفتن کند،باز استاد و در برابر نامهربانیهای سوار کارش که برای نخستین بار بر او شلاق میزد،مقاومت کرد.شهاب به ناچار از اسب پیاده شد و در انتظار بازگشت او چشم به جاده ای دوخت که تارا در آن محو شد.با این فکر که تارا به قصد شوخی او را به بازی گرفته با حالتی سرگردان امید بازگشت او را داشت،اما با سپری شدن زمان دلهره و اضطراب شروع به چنگ زدن بر وجودش کرد.او بیشتر از آن نمیتوانست در آن نقطه انتظار بکشد. این فکر که شاید او از مسیر دیگری به ویلا برگشته باشد،او را وادار سخت سری به ویلا بزند،اما وقتی منیر خانم در را گشود و او جای خالی اتومبیل را در پارکینگ دید ،با سرگشتگی قدم به داخل حیات گذشت.
مینیر خانم با دیدن چهره پریشان شهاب با دلواپسی پرسید:
-طوری شده آقا؟چرا رنگتون پریده؟زبونم لال برای خانم اتفاقی افتاده؟
شهاب با سردرگمی گفت:-نه،نه طوری نشده خیالت راحت باشه.
منیره خانم با همان نگرانی پرسید:-پس خانم کجا هستند؟
شهاب با کلافگی گفت:-همین اطراف رفته دوری بزنه،بر میگرده.
منیره خانم با تعجب گفت:-اما خانم که با این منطقه آشنایی ندارند،فکر نمیکنید نباید تنهاشون میذاشتید،ممکنه راه رو گم کنند.
شهاب که حوصله ی جواب دادن به سوالت منیر خانم رو نداشت با لحن ناخشایندی که در نظر او تازگی داشت گفت:
-شما بهتره برید به کارتون برسید،نگران این چیزاها نباشید.
میر خانم سر بزیر افکند و گفت:-ناهار حاضره هر وقت میل داشتید بگید تا میز رو بچینم.
شهاب در حالی که به سمت ساختمان میرفت به آرامی گفت:-خیلی خوب،فعلا میل ندارم.
کاظم در حالی که روزنامه ای در دست داشت،سرآسیمه از اتاقی که به او و مادرش متعلق
داشت بیرون آمد.منیر خانم با دیدن او صورتش را درهم کشید و گفت:
-چه خبرته؟مگه نمیبینی آقا حال خوشی ندارند.
کاظم با دیدن شهاب که وارد ساختمان میشد با تعجب پرسید:
آقا کی برگشتند؟پس ماشینشون کجاست؟
منیر خانم سر تکان داد و گفت:
-والا نمیدونم،خودش تنها بود.گفت که تارا خانم رفتند این اطراف گشتی بزنند،اما خیلی قیافهاش گرفته بود.فکر کنم اتفاقی افتاده.
کاظم روزنامه را مقابل مادرش گرفت و بعد با لحن پیروزمندانه ای گفت:
-بفرما....یافتم.
-چی رو یافتی؟روزنامه رو؟
کاظم انگشت روی عکس تارا گذشت و گفت:-این قیافه به نظرت آشنا نمیاد؟
منیر خانم چشمانش را تنگ کرد و با دقت به عکس خیر شد و بعد با بهت گفت:
-این که عکس تارا خانومه،اینجا چی میخواد؟لابد آدم مشهور و اسم و رسم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)