صفحه 9 از 11 نخستنخست ... 567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    324-325

    داد،بیشتر باعث شک و شبهه کاظم شد،او با لحن دستپاچه ای به شهاب گفت:بابا بریم دیگه چرا اینقدر معطل میکنی.

    شهاب که متوجه درهم شدن چهره تارا شد نگاه شمات باری به کاظم انداخت که چهرش از فرط خجالت سرخ شده بود.گفت:زودتر برو ترتیب این مرغبی ها رو بده تا دیر نشده.
    کاظم احساس کرد پایش را از گلیم خود دراز تر کرده است با شرمساری فوری انجا را ترک کرد.شهاب از تغییر حالت تارا نگران شده بود از او پرسید:عزیزم چی شد یک دفعه به فکر فرو رفتی؟حرف این پسره باعث ناراحتیت شد؟
    تارا به خود امد و در دل بخاطر حساسیت محسوس ناسزا گفت بعد در حالی که سعی داشت خونسردی خود را به دست اورد گفت:نه بابا بنده خدا مگه چی گفت.بعضی مواقع ما ادم ها رو رفتارمون هیچ تسلطی نداریم و ناخواسته باعث سوتفاهم رو دیگران میشیم حالا بهتره بریم.
    شهاب وقتی مطئن شد تارا هیچ مشکلی ندارد به سمت در حرکت کرد تارا با تعجب نگاهی به اتومبیل انداخت که گوشه پارکینگ قرار داشت گفت:مگه با ماشین نمیریم؟
    شهاب گفت:اگه تو بخوای چرا،اما زمین اسب دوانی که قراره بریم همین نزدیکی ست .احتیاجی به بردن ماشین نیست .اما گفتم که...اگه تو مایلی با ماشین بریم.
    تارا که منشور خاصی از بردن اتومبیل داشت گفت:اگه ماشین رو بیاری بهتره شاید از اونجا بخوایم بریم جای دیگه ای رو ببینیم.
    شهاب دست رو چشمش گذاشت و گفت:روی چشم سرکار علیه شما هر دستوری بدی بنده در خدمتم.بگی تا اون سر دنیا برو میرم بگی بمیر می میرم بگی هست و نیستت رو همین الان به اتیش بکش می کشم بگی..
    تارا حرف او را قطع کرد و در حالی که از این همه ابراز احساسات کلافه شده بود گفت:بیا بریم تا بعد ببینم چی میشه.
    شهاب بدون لحظه ای درنگ اتومبیل را دراورد و به سمت مرتعی راند که اختصاص به اسب سواری داشت.طولی نکشید که به مقصد رسیدند نگهبان اصطبلی که از اسب ها مراقبت میکرد با دیدن شهاب به سمتشان امد و پس از خوش امد گویی دو اسب زین کرده در اختیارشان قرار داد وکه به شهاب متعلق بود.شهاب با دیدم اسب ها دستی به سر و گوششان کشید و با تبحر روی اسب مشکی حودش پرید.بعئ افسار اسب قهوه ای را که به خواهرش تعلق داشت به سمت تارا گرفت و گفت:بیا عزیزم بگیرش این اسب شادی خواهرم هست این اسبق رو خیلی دوست داره به عشق این اسب میاد شمال .اسمش رو گذاشته نسیم چون اسب اتروم و نجیبیه ببین چقدر زیباست به نظرت از اسب حیوان زیباتری هم هست؟
    تارا که هیچ گونه شناختی از اسب ها نداشت حرف شهاب را تایید کرد و گفت:
    تنها چیزی که از اسب ها شنید و میدونم اینه که بین حیوانات از نجابت و اصالت کثال زدنی برخورداره.راستش نه هیچ وقت سوارش شدم و نه میدونم چه رفتاری باید با اسب ها داشت.
    خب این که مشکلی نیست خودم تو این چند روزه سوارکاری رو بهت یاد میدم.فقط لازمش اینه که نترسی و از خودت علاقه نشون بدی..همین.
    باشه موافقم فقط بهتره از فردا این کار رو شروع کنیم امروز نه امادگیش رو دارم نه روحیه اش رو اگه موافق باشی حاظرم باهات کورس بزارم.
    شهاب با تعجب پرسید:چطوری؟با پای پیاده میخوای با طوفان کورس بزاری؟
    طوفان؟
    یادم رفت اسبم رو بهت معرفی کنم اسم این اسب سیاهه طوفان هست نمیدونی چقدر چالاک و تندوست.تاحالا هیچ اسبی تو این ناحیه نتونسته بگیردش
    تارا به اون اتومبیل که ان طرف تر بود اشاره کرد و گفت:حتی اون اسب اهنی؟
    شهاب با سردرگمی پرسید:منظورت چیه؟
    تارا نگاه مرموزی ه شهاب انداخت و گفت:حاظری منت با ماشین و تو با این اسب مسابقه بدیم؟باور کن خیلی هیجان انگیز خواهد شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 326 تا 329


    شهاب که از تعجب چشمانش گشاد شده بود گفت:

    -باشه،حالا که تو اینطور میخوای حرفی ندارم،اما اینو در نظر بگیر که اون ماشین چند برابر این اسب سرعت داره و مسابقه ی عادلانه ای نخواهد بود.
    تارا گردنش را کج کرد و بعد با لحن بچگانه ای گفت:
    -تو رو خدا بهانه نیارر،از کجا معلوم که طوفان برنده نشه.
    شهاب با لحن عطوفت آمیز همیشگی ش گفت:
    -باشه عزیزم،من که مخالفتی ندارم،با وجود اینکه این اسب یکی از عزیزترین چیزهایی است که بهش تعلق خاطر دارم،اما حاضر برای رضایت دلم تو او رو قربانی کنم.
    تارا گردن اسب را نوازش کرد و با رضایت گفت:
    -از کجا معلوم که این اسب برنده نشه،اون وقت من حسابی ضایع میشم.
    -مطمئنم تو برنده میشی.حالا بگو ببینم مقصد کجا باشه؟
    تارا فوری گفت:
    -من که با این منطقه آشنایی ندارم،هر جا تو بگی و ماشین رو باشه من حرفی ندارم.
    شهاب پس از لحظه ای درنگ گفت:
    -بسیار خوب،مبدا همین نقطه ای که هستیم و مقصد هم پنج کیلومتر جلوتر که به دریاچه ولشت میرسه.چطوره؟
    تارا با اشتیاق داستانش را به هم کوبید و گفت:
    -عالیه،بدو که رفتیم.
    شهاب سوییچ را به دست تارا داد و گفت:
    -به امید رزی که تو سوار بر اسب سفید و من سوار بر این اسب سیاه تو این داشت با هم مسابقه بدیم.
    تارا چشمهایش را بر هم نهاد و گفت:
    -وای چه رویای قشنگی،حتی تصورش آدم رو به وجد میاره.درست مثل کارت پستالها و فیلمهای تخیلی.یعنی روزی میشه چنین خیالی به واقعیت تبدیل شه؟
    شهاب با هیجان گفت:
    -چرا که نه،حالا که تو تا این اندازه مشتاق رسیدن چنین روزی هستی،منتظرت نمیگذرم و همین امروز زیباترین اسبی سفیدی که موجوده برایت میخرم.فقط دلم میخواد تو این مدت که اینجا هستیم،سوارکری رو یاد بگیری.زیاد مشکل نیست،یه خرده استعداد و علاقه میخواد که مطمئنم تو هر دوش رو داری.فقط یه سوال ازت دارم.میشه بگی زیباترین اسب دنیا چه اسبی است؟
    تارا شانههایش را بالا انداخت و به علامت نمیدانم سر تکان داد.
    شهاب نگاه پرستشگرانه ای به او انداخت و گفت:
    -اسبی که سورکارش تارا،زیباترین دختر دنیا باشه.اخمی میدونی نیمی از جذابیت اسب به ابهت اسب سوارش.حالا فکر کن اون اسبی که قرار نسیب تو بشه،چقدر سعادت منده.
    تارا با بی حوصلگی گفت:
    -اینجا هم دست از تعریف و تمجید بر نمیداری.بیا بریم دیگه،دلم تو دلم نیست،این را گفت و به سمت اتومبیل حرکت کرد.
    شهاب در حالی که از پشت سر به قامت بلند و خوش تراش تارا خیره شده بود،با صدای بلند فریاد زد:
    -تقصیر من چیه که تو این قدر زیبا هستی.
    تارا به عقب برگشت و شکلکی در آورد که باعث قهقهه ی شهاب شد.لحظه ای بعد تارا سوار بر اتومبیل بنز و شهاب سوار بر اسبی اصیل کنار یکدیگر قرار گرفتند.
    تارا اتومبیل را روشن کرد و در حالی که از شدت هیجان صدای ضربان قلبش را میشنید آخرین نگاهش را که در نظر شهاب تعبیر دیگر داشت به او دوخت.
    در نگاه او شرمساری بود که به چشم میخورد و نوعی ازرم که برای نخستین بار در مقابل عمل ناپسندی که میخواست انجام دهد وجودش را به تسخیر در آورده بود.حسابی دچار عذاب وجدان شده بود.
    با به صدا در آوردن بوق اتومبیل،آن مسابقه ی دروغین که تارا طراحی کرده بود آغاز شد.مسابقه ای که در نظر شهاب لحظه به لحظه ش شور بود و شیدائی و حاضر بود تا آن سر دنیا در رکاب معشوقش،به آن تخت و تاز ادامه بدهد،اما افسوس که لختی دیگر دختر رویاهایش او را در آن داشت خیال به دست گردباد میسپرد.
    تارا اجازه داد شهاب از او پیشی بگیرد.قامت راسخ و تنومند شهاب در لباس سوار کاری بیشتر از همیشه به چشم میآمد.یک لحظه احساسی گنگ وجود تارا را احاطه کرد.آن پسر که همچون شاهزاده ای سوار بر اسب سیاه در مقابلش در حرکت بود،می توانست رویای هر دختری باشد.رویایی که تارا قصد داشت چند لحظه دیگر آن را برای همیشه از اندیشههای بیمارش دور کند.او که زمستانهای سیاه سیاه را بارها بارها تجربه کرده بود،چگونه میتوانست به آن اسانی خود را از در است داشتن نبض آفتاب محروم سازد.شهاب میتوانست بزرگترین حامی و پشتیبانیش در گذر آن مسیر سنگلاخی باشد،پس چرا او اولین راه را که کوره راهی بیش نبود،انتخاب کرد.آیا هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که از گهواره ی غفلتی که در آن لمیده بود،سر بر آورد و زیباییهای دنیا را در یابد.تا کی میخواست گوش به لالاییهایی بدهد که از قعر تاریکیها بر میخواست.
    چیزی به پایان خط پایان نمانده بود که تارا پایش را روی پدال گاز فشرد و همچون رعد از کنار شهاب گذشت،.
    شهاب غافل از خواب شومی که تارا برایش دیده بود،از پشت سر برایش دست تکان میداد و بوسههای داغش را سوار بر بال نسیم به سویش روانه میکرد.
    تارا از داخل آینه آخرین پیامهای عشق را از جانب شهاب دریافت کرد،اما خیال بازگشت در جاده ای که در سراشیبی مخوفی قرار گرفته بود را نداشت.تارا از مقصد تعیین شده گذشت.
    شهاب با ایما و اشاره قصد داشت او را متوجه پایان مسابقه کند،اما تارا بی توجه به علامتهایی که شهاب به او میداد با سرعتی سر سام آور به راه خود ادامه داد.شهاب از مشاهده ی سرعت جنون آمیز تارا چنان وحشت زده شده بود که با تمامی نیرو به پهلوی اسبش پا کوبید تا خود را به او برساند.
    اسب بینوا قادر نبود در آن مسابقه ی ناعادلانه پیروز میدان شود.پس از طی کردن چند کیلومتر از ادامه ی مسیری که شهاب بلجبار سعی داشت او را وادار به رفتن کند،باز استاد و در برابر نامهربانیهای سوار کارش که برای نخستین بار بر او شلاق میزد،مقاومت کرد.شهاب به ناچار از اسب پیاده شد و در انتظار بازگشت او چشم به جاده ای دوخت که تارا در آن محو شد.با این فکر که تارا به قصد شوخی او را به بازی گرفته با حالتی سرگردان امید بازگشت او را داشت،اما با سپری شدن زمان دلهره و اضطراب شروع به چنگ زدن بر وجودش کرد.او بیشتر از آن نمیتوانست در آن نقطه انتظار بکشد. این فکر که شاید او از مسیر دیگری به ویلا برگشته باشد،او را وادار سخت سری به ویلا بزند،اما وقتی منیر خانم در را گشود و او جای خالی اتومبیل را در پارکینگ دید ،با سرگشتگی قدم به داخل حیات گذشت.
    مینیر خانم با دیدن چهره پریشان شهاب با دلواپسی پرسید:
    -طوری شده آقا؟چرا رنگتون پریده؟زبونم لال برای خانم اتفاقی افتاده؟
    شهاب با سردرگمی گفت:-نه،نه طوری نشده خیالت راحت باشه.
    منیره خانم با همان نگرانی پرسید:-پس خانم کجا هستند؟
    شهاب با کلافگی گفت:-همین اطراف رفته دوری بزنه،بر میگرده.
    منیره خانم با تعجب گفت:-اما خانم که با این منطقه آشنایی ندارند،فکر نمیکنید نباید تنهاشون میذاشتید،ممکنه راه رو گم کنند.
    شهاب که حوصله ی جواب دادن به سوالت منیر خانم رو نداشت با لحن ناخشایندی که در نظر او تازگی داشت گفت:
    -شما بهتره برید به کارتون برسید،نگران این چیزاها نباشید.
    میر خانم سر بزیر افکند و گفت:-ناهار حاضره هر وقت میل داشتید بگید تا میز رو بچینم.
    شهاب در حالی که به سمت ساختمان میرفت به آرامی گفت:-خیلی خوب،فعلا میل ندارم.
    کاظم در حالی که روزنامه ای در دست داشت،سرآسیمه از اتاقی که به او و مادرش متعلق

    داشت بیرون آمد.منیر خانم با دیدن او صورتش را درهم کشید و گفت:

    -چه خبرته؟مگه نمیبینی آقا حال خوشی ندارند.
    کاظم با دیدن شهاب که وارد ساختمان میشد با تعجب پرسید:
    آقا کی برگشتند؟پس ماشینشون کجاست؟
    منیر خانم سر تکان داد و گفت:
    -والا نمیدونم،خودش تنها بود.گفت که تارا خانم رفتند این اطراف گشتی بزنند،اما خیلی قیافهاش گرفته بود.فکر کنم اتفاقی افتاده.
    کاظم روزنامه را مقابل مادرش گرفت و بعد با لحن پیروزمندانه ای گفت:
    -بفرما....یافتم.
    -چی رو یافتی؟روزنامه رو؟
    کاظم انگشت روی عکس تارا گذشت و گفت:-این قیافه به نظرت آشنا نمیاد؟
    منیر خانم چشمانش را تنگ کرد و با دقت به عکس خیر شد و بعد با بهت گفت:
    -این که عکس تارا خانومه،اینجا چی میخواد؟لابد آدم مشهور و اسم و رسم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 330 تا 333

    داریه ، می دونستم که این خونواده عروس خوشنام و معروفی رو برای پسرش می گیرند »

    کاظم با حالت تاسف سر تکان داد و گفت :« امان از بی سوادی ، مادرجان این دختر یک جنایتکاره ... یک قاتل فراریه . وجودش در اینجا خیلی خطرناکه »
    منیره خانم محکم به پشت دستش کوبید و بعد با تشر گفت :« خفه شو پسر نادون ، این اراجیف چیه که سر هم می کنی . به سرت زده ؟ می خوای از خونه بی خونه بشیم . می فهمی چی داری می گی ؟ می دونی این حرفها اگه به گوش آقا برسه مثل سگ ما رو از اینجا بیرون می اندازند »
    کاظم با غیظ گفت :« مادرجان چرا متوجه نیستی ، عکس این دختر شش ماه پیش تو روزنامه ، در صفحه حوادث چاپ شده و از مردم خواستندهر کس نشانه ای از او داره با پلیس تماس بگیره . او مظنون به قتل رئیس یک بانکه ، به عنوان یک دختر پسرنما دست به سرقت مسلحانه زده ، اصلا یک سابقه دار حرفه ایه که چندین مرتبه زندان افتاده . کاش سواد داشتی و می خوندی که اینجا چی درباره اش نوشتند »
    منیره خانم که از شنیدن حرفهای پسرش خوف وجودش را در بر گرفته بود دست او را گرفت و او را به داخل خانه کشاند . در حالی که رنگ به چهره نداشت روزنامه را از دست او گرفت و آن را در مقابل چشمان کاظم ریز ریز کرد و با خشم گفت :« به تو چه پسر بی کار فضول ، برای من شدی مفتش ، تو اگه خیلی زرنگ بودی چند سال پشت کنکور نمی موندی که حالا از سر بیکاری بشینی بهتان برای دیگران درست کنی . این یک شباهت ظاهریه ، می فهمی یا نه ؟»
    کاظم پوزخندی زد و گفت :« قدش چی ؟ این هم یک شباهته ؟»
    منیره خانم با عصبانیت دندانهایش را روی هم فشرد و گفت : مگه تو قد این دختره رو اندازه گرفتی ... یه چیزی داری همین طوری می گی »
    کاظم با سماجت گفت :« به چشم معلومه که قدش حدود یک و هفتادوپنجه »
    منیره خانم که از قانع کردن او به تنگ آمده بود گفت :« آخه بچه نادون به عقل جور در می آد که آقای طلوعی برای پسرش چنین دختری رو بگیره آقا شهاب برای خودش یک پا انسان کامل و بالغه اون وقت می آد دختری رو که قاتل و دزد و فراری است به عنوان همسر انتخاب کنه . مگه دختر قحطی بوده که بیان اینطور با آبروی خودشون بازی کنند »
    کاظم فوری گفت :« لابد خبر ندارند دختره چه موجود خطرناکیه این طور آدمها هزار دوز و کلک بلدند تا دیگرون رو اغفال کنند . حتم دارم آقا شهاب از سوابق این دختر بی اطلاعه ... اگر هم خبر داره دستش با او تو یک کاسه است . ما باید به پلیس اطلاع بدیم . این طور آدما نباید تو جامعه ول باشند »
    منیره خانم با شنیدن این حرف چنان اختیار از دستش خارج شد که سیلی محکمی بر صورت پسرش زد . در حالی که چهره اش پرغضب شده بود گفت :« الهی حناق بگیری ، می خوای بی خانمانمان کنی به تو چه ربطی داره که این دختره کی هست و چه کاره است تو به وظیفه ای که در اینجا داری عمل کن کسی نمی آد یقه من و تو رو بگیره اگه بخوای این حرف رو از این خونه بیرون ببری شیرم رو حلالت نمی کنم فهمیدی یا نه ؟»
    کاظم سری به علامت مثبت تکان داد و با بغض گفت :« باشه من درباره این موضوع به هیچ کس چیزی نمی گم خیالت از این بابت جمع باشه ، اما مطمئن باش یک روزی بوی گندش بلند می شه » کاظم این را گفت و با دلخوری از اتاق بیرون رفت .
    شهاب به امید بازگشت تارا با بیقراری از این سو به آن سو می رفت . با گذشت زمان استیصال و درماندگی در وجودش رخنه کرد . او هیچ دلیلی نمی توانست برای کار تارا بیاورد جز اینکه قصد سر به سر گذاشتن با او را داشته است . یک شوخی احمقانه بود، بدون در نظر گرفتن احساسات او . شهاب هر چه سعی کرد با تلفن همراه او تماس بگیرد بی فایده بود ، تارا تلفن خود را خاموش کرده بود و همین بیشتر باعث کلافگی شهاب می شد . از طرفی وضعیت هوا رو به تغییر بود و خبر از بارش باران می داد . با نزدیک شدن شب و بارندگی شدید شهاب یقین حاصل کرد که آن عمل نابخردانه نمی توانست جنبه شوخی داشته باشد ، اما باز هم نمی توانست برای لحظه ای در مخیله اش فکر منفی درباره او بکند ، اما اینکه چرا ترتیب آن مسابقه را داد تا او را به حالت تردید جا بگذارد برایش به صورت معما درآمد . سعی کرد با یادآوری آخرین حرفهایی که بینشان رد و بدل شده بود به سرنخی دست پیدا کند ، اما چیزی دستگیرش نشد . ناگهان فکری تکان دهنده وجودش را به لرزه درآورد . در حالی که با دستان لرزان گوشی تلفن را بر می داشت ، خودش را سرزنش کرد و گفت :« ای احمق ، چرا زودتر به این فکر نیفتادی ، مگه ندیدی با چه سرعت جنون آمیزی ازت سبقت گرفت ، نکنه براش اتفاقی افتاده باشه ، اگه این طور باشه من می میرم .... چطور می تونم بدون تارا ادامه حیات بدم . اگه یک مو از سر او کم شده باشه تا آخر عمر خودم رو نمی بخشم . نباید تن به اون مسابقه کذایی می دادم . من که می دونستم او برنده می شه ، پس چرا قبول کردم باهاش مسابقه بدم وای خدای من ! چی به سر تارای من اومده ، نکنه این عشق می خواد به ناکامی ختم بشه ، نکنه او منو تو این نیمه راه تنها گذاشته و رفته . من بدون تارا خواهم مرد . خدایا خودت می دونی این دختر تمام هست و نیست منه ، پس اونو برگردون نذار یک عمر در حسرت از دست دادنش خاکستر نشین بشم »
    شهاب از شدت فشار چنگی به موهایش زد و بعد با دستانی که از فزط هیجان می لرزید با پلیس راه تماس گرفت . همه به او اطمینان دادند که تا آن لحظه هیچ مورد تصادفی در جاده نداشته اند . شهاب با شنیدن این خبر تا حدودی آرام گرفت . پس چه اتفاقی برای تارا افتاده بود که هنوز مراجعت نکرده بود ؟ این سوال مثل خوره فکر و روح شهاب را می آزرد . از فرط اندوه به اتاقی رفت که شب گذشته تارا در آنجا خوابیده بود . نگاهی به اطراف انداخت با دیدن چمدان نیمه باز او مانند مادری که در هجران فرزندش لوازم به جای مانده او را پرستش می کند ، لباسهای او را در آغوش کشید و در حالی که آنها را می بویید گفت :« ای بی معرفت ! قرار ما این نبود چطور دلت اومد منو اینجا تنها بذاری و بری ؟ فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی . مطمئن باشد اگه ستاره شده باشی و به آسمونها رفته باشی پیدات می کنم اگه ماهی شده باشی و به اقیانوس رفته باشی ، پیدات می کنم اگه آب شده باشی و به عمق زمین رفته باشی پیدات می کنم ... آخه تو مال من هستی آسون به دستت نیاوردم که آسون از دستت بدم تو رو خدا به این بازی بچگانه خاتمه بده بیشتر از این طاقت دوریت رو ندارم اگه امشب برنگردی ، فردا دیگه خیلی دیره ، من تا صبح از پا در می آم . می خوای منو از غم دوریت بکشی ، آخه من برای ثانیه ثانیه این لحظه ها برنامه ریزی کرده بودم ، چرا همه چی رو به هم زدی ؟ هان ! چرا ؟»
    ناگهان بغضش ترکید و با عصیان شروع به گریستن کرد . شاید سالها بود آن گونه گریه نکرده بود وجودش به آن شست وشوی روح و جسم نیاز مبرمی داشت . اشکهایی که از نهانخانه دل او سر به طغیان گذاشته بودن قدمت دیرینه داشتند که پس از سالها حبس اجازه خروج از دهلیزهای مسدود شده قلب او را یافته بودند .
    شهاب پشت پنجره رفت تا از پشت قاب شیشه ای به گریه آسمان زل بزند که ناگهان متوجه انعکاس نور چراغهایی شد که از پشت در حیاط نمایان شد . مانند انسانی که حاجت خود را گرفته به حالت پرواز درآمد . نفهمید چگونه خودش را برای باز کردن در رساند . وقتی آن را از هم گشود ، آرمانهایش رنگ واقعیت به خود گرفت تارا در حالی که لبخند به چهره داشت از او اجازه ورود می خواست شهاب به آرامی کنار رفت تا غزال تیزپایش دوباره رم نکند . تارا اتومبیل را در پارکینگ پارک کرد و بعد با شیفتگی خودش را به شهاب رساند که زیر هجوم باران خیس شده بود . وقتی در مقابل هم قرار گرفتند هر دو چنان مسخ یکدیگر شده بودند که متوجه نگاههای کنجکاو کاظم نشدند که از پشت پنجره به آن دو دوخته شده بود . منیره خانم که آن روز با دلواپسی مدام پسرش را تحت نظر داشت نزد او رفت. کاظم از دیدن مادرش جا خورد و فوری از پشت پنجره عقب رفت .
    شهاب با لحن سنگینی گفت :« بیا بریم داخل ، خیس می شی »
    تارا در حالی که صدایش می لرزید با حالتی بغض آلود گفت :« می خوام خیس بشم بذار بارون تن خسته و رنجورم رو شستشو بده تو برو داخل ، هر وقت بارون سیرابم کرد می آم »
    شهاب شانه های تارا را گرفت و گفت :« بچه نشو دختر ، ممکنه سرما بخوری ، می خوای این مسافرت رو به کاممون تلخ کنی »
    تارا با صدای گرفته ای گفت :« تلخ تر از کاری که امروز کردم وجود داره ؟ چرا نمی پرسی تا الان کدام گوری بودم ؟ چرا تنبیهم نمی کنی ؟»
    شهاب با صبوری که مرامش بود گفت :« بهتره در این باره صحبت نکنیم مهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    334-335

    اینه که الان صحیح و سالم مقابل من ایستادی. حالا بچه خوبی باش و بیا بریم داخل.))

    تارا بدون اینکه چیزی بگوید همراه شهاب وارد ساختمان شد. آن قدر از عملی که انجام داده بود در مقابل شهاب احساس خجالت و شرم می کرد که به بهانه حمام گرفتن به اتاقش رفت. پس از گرفتن دوش آب گرم تا حدودی آرامش خود را به دست آورد. لباس راحتی بلندی به تن کرد و خود را به طبقه پایین رساند، صدای موسیقی روح نوازی در فضا طنین افکنده بود. تارا در جست و جوی شهاب به اطراف نگاه کرد. او را بر روی مبلی یافت که به فکر فرو رفته بود. با دیدن او هیچ گونه واکنشی از خود نشان نداد. تارا سرجایش ماند. انتظار چنان برخوردی را از شهاب نداشت، هرچند احساس گناه و تقصیر می کرد، اما رفتار ملایم وملاطفت آمیز همیشگی شهاب او را بد عادت کرده بود. به همین خاطر احساس بلاتکلیفی می کرد. وقتی دید شهاب قصد ندارد از موضع خود عقب نشینی کند، تصمیم گرفت به اتاقش برگردد همین که اولین پله را بالا رفت، شهاب با لحن آمرانه ای گفت: (( برگرد، مگه نمی بینی منتظرت نشستم.))
    تارا در حالی که دستش بر روی نرده چوبی بود آرام گفت: (( خسته ام، می خوام برم استراحت کنم.))
    شهاب با همان لحن سرد گفت: (( خب منم خسته ام، اما ترجیح میدم فنجانی قهوه داغ به اتفاق تو بنوشم و بعد به استراحت بپردازم.))
    تارا برگشت. شهاب قوری و فنجان قهوه را روی میز چیده بود، در حالیکه سر به زیر داشت با گامهایی سنگین خودش را به مبل مقابل شهاب رساند و روی آن نشست.نگاهش را بر روی قالی دستبافتی دوخت که روی زمین قرار داشت، منتظر ماند شهاب او را مورد بازجویی قرار دهد، اما سکوت سنگین او آنقدر به درازا کشید که ناچار لب به سخن گشود و گفت: (( میدونم خیلی از دستم آزرده شدی، من ...))
    شهاب به علامت سکوت دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت: (( هیس! هیچی نگو. بذار خوب نگات کنم، می خوام باور کنم که برگشتی. آخه امروز برای یک لحظه احساس کردم برای همیشه تورو از دست دادم.))
    تارا با بغض گفت: (( آخه من کی هستم که تو بخاطرش این قدر داری خودت رو عذاب می دی، باور کن من پشیزی ارزش ندارم که تو خودت رو گرفتارم کردی، لیاقت تو به مراتب بالاتر از این حرفهاست که بخوای اسم کثیف منو ببری.))
    شهاب او را از ادامه صحبت باز داشت و به تندی گفت: (( بس کن،تو حق نداری تا این اندازه خودت رو حقیر جلوه بدی، وقتی این طور حرف می زنی احساس می کنم عشق تونسبت به من دروغیه، انگار یه طوری میخوای منو نسبت به خودت دلسرد کنی. نمیدونم چرا این قدر همه چیز رو سخت می گیری. من و تو تا چند روزه دیگه زن وشوهر رسمی میشیم، بهتره که جای این حرفهای پوچ و بی معنی درباره آیندمون صحبت کنیم، زندگی مشترکی که آغاز خواهیم کرد. الان بهترین موقعیته که بشینیم درباره جشن عروسی، نحوه برگزاریش، خرید هایی که لازمه انجام بدیم و رفتن به ماه عسل تصمیم بگیریم. از همه مهیج تر اینکه صاحب چند فرزند بشیم. اسمهاشوم رو چی بذاریم و کلی حرفهای قشنگ دیگه که روحیه مضاعف به آدم میدهد چرا به جای زیبا اندیشیدن باید فکرمون رو درگیر یک مشت توهمات و مهملات کنیم، هان؟ ))
    تارا چنان در عمق چشمان شهاب فرورفته بود که انگار برای نخستین بار بود موجودی به نام انسان را از نزدیک مشاهده می کرد. واقعیتی که در آن روز به آن رسیده بود و او را وادار به بازگشت کرد، دلی بود که نتوانست با خود ببرد، لحظه ای که با طمع پول و ثروت و رسیدن به زندگی مرفه قصد داشت وجدان خود را زیر چکمه های جهالت خرد کند، نیروی عشق سد راهش شد. او هم چون قاصدکی سرگردان اسیر جاده ای ناشناخته
    شده بود. سمت منفی ذهنش او را به رفتن تشویق می کرد و سمت مثبت ذهنش ساز ماندن کوک کرده بود. ماندن نه به قصد چپاول و تاراج، بلکه برای بدست آوردن نیازهایی که یک عمر از آنها بی بهره بود و با هیچ پول و ثروتی نمی توانست آنها را خریداری کند. در آن لحظه سرگردانی که در ستیز مادیات و معنویات به دنبال راهی می گشت، در آن خلئی پرتاب شد که نمایشگر صورت مادی زندگی و سیرت نیکوی زندگی بود. آنجایی که رخ زندگی را به تصویر کشیده بود، نمایی بود که ساخته دست بشر بود و و در واقع ریشه در هیچ جا نداشت و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 336 تا 337

    هر لحظه امکان فروپاشی آن میرفت اما آنجایی که روح زندگی را به نمایش درآورده بود درس ماندگاری به شرط اعتقادات قلبی بود داشتن ایمان به تمامی خوبیهایی که از نیاز روح سرچشمه میگیرد شکفتن اعتقاداتی که بر اساس ثبات تفکر و برای دست یازیدن به مجموعه ای بنیان نهاده شده بود که هر انسانی در تکاپوی رسیدن به آن همچون کاشفی قدم بر عمق اندیشه ها میگذارد. تارا در آن دنیای رها شدگی توانست همچون قاضی دانایی اصلا را از فرع تمیز دهد و با انتخابی صحیح به بلوغ فکری دست پیدا کند. واقعیت این بود که او در آن لحظه ای که قصد داشت تمامی محبت ها و شور آفرینی های شهاب را به دست فراموشی بسپرد. تازه فهمید که او ناخواسته شهد عشق را از دستان شهاب چشیده و به بندگی دلش در آمده. غل و زنجیری که شهاب به دست و پایش بسته بود مستحکم تر از ریسمان پوسیده بدکرداری هایی بود که یک عمر او را به دنبال خود به یدک می کشید
    در حقیقت تارا با صعود به این مرحله تصمیم گرفت که به کمک شهاب بال شکسته زندگیش را ترمیم کند تارا در آن بازگشت شیرین سعی داشت به خلقت عشقی جاودا ن بپردازد و تمامی کمبود ها و کاستی هایی که در طول آن مدت نسبت به شهاب روا داشته بود را جبران کند و با رسیدن به این باور که او نیز میتواند از موهبت عشق برخوردار باشد، گامهای جدیدی در این راستا بردارد نگاه های پر تلا لو تارا همچون حرارتی ناب بر روح و جسم شهاب گرما می بخشید او برای نخستین بار بود که چنین شعله ای را در وجود او احساس میکرد. بهمین سبب چنان به تسخیر آن نگاههی آتشین درآمده بود که از بیم فروکش شدن آن پرتو افشانی، کوچک ترین تکانی به خود نمیداد در یک لحظه چنان احساسات خفته تارا سر به یورش برداشت که ناگهان همچون امواج توفان خود را به سینه امن ساحل رساند. مقابل شهاب نشست و درحالیکه سیلاب اشک صورتش را در بر گرفته بود سر بر زانوی او نهاد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد
    هر قطره اشک او حکایت درد و رنجی بود که در طول بیست و پنج سال زندگی پرمشقت به تنهایی به دوش کشیده بود و دیگر بیش از آن توانایی جور و جفا نداشت. خاطرات سیاه همچون توده ای بدخیم به دیواره های ذهنش چسبیده بودند و او برای زدودن آن زنگار قصد پیشرفت به نهایت دلدادگی را داشت و شهاب تنها کسی بود که با دراختیار گذاشتن سرزمین دلش حس مالکیت مطلق به او را القا میکرد. تارا با دریافت چنین بخشندگی بی پایانی سعی داشت زیباترین و با طراوت ترین گلهای آفرینش را در آن مزرعه بی خس و خار بارور سازد
    دستهای نوازشگر شهاب و سخنان امید بخشش مسکن تمامی آلامی بود که تار را وادار به گریستن کرده بود. او برای نخستین بار حال و هوای کودکی را داشت که در گهواره ای امن دل به لالایی های شیرین دایه خود داده است. شهاب هم چون طبیبی دلسوز قصد مرحم گذاشتن بر زخم هایی را داشت که اینچنین بی پروا سر باز کرده بودند و او باوجود اینکه عامل بوجود آمدن آن زخمهای سیاه را نمیدانست با داروی عشق و محبت سعی در بهبود بخشیدن آن ها داشت
    وقتی تارا سر از زانوی شهاب برداشت حس کرد معجزه ای درون او رخ داده. شفافیت روح و جسمش را بوضوح حس میکرد تاحدی که میتوانست صدای ضربه هایی را بشنود که قلبش بخاطر آن دگرگونی میزد
    از آن شب به بعد همه چیز برای تاراتغییری بنیادی کرد و او با سبک و سیاقی جدید گام در مسیر تازه ای گذاشت. او با درک این واقعیت که دل کندن از وجود شهاب برایش به مراتب سخت تر از دل کندن از پول هنگفتی بود که میتوانست از فروش اتومبیل به دست آورد، قامت خود را در مقابل پلیدی هایی که یک عمر او را وادار به خمیدگی کرده بود راست کرد
    شهاب صورت او را بین دستانش گرفت و با سرمستی گفت: طلوع عشق رو تو چشمای قشنگت میبینم. امشب تو منو به ضیافت دلت بردی جایی که تونستم پس از چند ماه انتظار صدای قلبت رو بشنوم. باورم نمیشه دختر بیخیال رویاهام که عشق رو مسخره میکرد قدم در این نهانخانه گذاشته و این چنین متحول شده. تو با این سجده ای که در محراب عشق کردی منو بیشتر از همه واله و شیدای خودت کردی. میترسم روزی چشم باز کنم و ببینم همه چیز رو تو خواب میدیدم یعنی من بیدارم و دختری با این شگفتی وجود داره.
    تارا با لحن محزونی گفت: شهاب این منم که خوابم. یک رویای شیرین که منو از زندگی واقعیم دور ساخته. تو اگه بدونی من به چه دنیایی تعلق داشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    338-339.........

    به طور حتم خوابم رو تصدیق می کردی،سرزمین پاک و مقدسی که تو صاحبش هستی کجا و اون زندان تاریک و سیاهی کف من بهش تعلق دارم کجا؟این من هستم که مجبوری روزی از این خواب شیرین بیدار بشم...شهاب بگو که اگه یک روزی مجبور به بیداری شدم تو رو کجا می تونم پیدا کنم؟بیا در یک مکتنی که برای هر دو نفرمون شناخته شده است قول و قرار بذاریم که اونجا همدیگه رو ملاقات کنیم.ببینم یادته کجا اولین بار همدیگه رو دیدیم.تو اون خیابونی که با ماشین به من زدی...اونجا چطوره؟خوبه مگه نه؟
    شهاب لرزش محسوسی که وجود تارا را در بر گرفته بود احساس کرد.دانه های درشت عرق صورتش را پر کرده بود و حرارت بدنش رو به فزونی بود.
    شهاب با نگرانی گفت:تارا جان،چت شده؟چرا می لرزی؟انگار حالت خوب نیست.
    تارا با بی حوصلگی سربر زانوی شهاب گذاشت و گفت:نگران نباش،تب عشق به سراغ من هم اومد.بذار بسوزم،همه اش که حق تو نیست.
    شهاب با دلواسی گفت:عزیز دلم تو مریض شدی،باید برسونمت دکتر.تب داری.بهت که گفتم زیر بارون نمون،گوش ندادی.حالا پاشو بریم تا حالت از این بدتر نشده.
    تارا بی رمق گفت:دکتر من تو هستی،بذار امشب تا صبح سرم رو روی پاهات بذارم.برام لالایی بخون،تا حالا هیچ کس برام لالایی نخونده.
    شهاب که از داغی بدن تارا ترسیده بود با نگرانی او راروی کاناپه دراز کرد و بعد با زدن زنگ اتاق سرایداری،منیره خانم را فرا خواند.
    کمی بعد منیره خانم به خیال اینکه شهاب او را برای چیدن میز صدا زده،فوری خودش را به انجا رساند.منیره خانم با دیدن شهاب رنگ از رخسارش پرید.او با پریشان حالی بالای سر تارا ایستاده بود.شهاب با عجله گفت:تارا تب کردهحالش خوب نیست،زودتر کاظم رو بفرست دنبال دکتر،زود باش معطل نکن.
    منیره خانم محکم به پشت دستش زد و گفت:خدا مرگم بده،خانم که حالشون خوب بود،امان از این چشم شور که سنگ رو می ترکونه،الان اسپند دود می کنم حالشون بهتر می شه.
    شهاب با غیظ گفت:کاری رو که گفتم انجام بدید.
    منیره خانم من من کنان گفت:اما اقا،این موقع شب توی این هوای بارونی هیچ دکتری حاضر نمی شه بیاد.
    شهاب سوییچ اتومبیل را به سمت منیره خانم گرفت و گفت:مگه قراره با پای پیاده بیاد،بگیر این سوییچ رو بده کاظم.بگو هر چور شده با دکتر برگرد.
    منیره خانم سوییچ را گرفت و با عجله از ساختمان خارج شد.پس از اینکه کاظم را راهی کرد،دوباره برگشت.لحظه به لحظه حرارت بدن تارا بالا می رفت.منیره خانم پیشنهاد داد تا رسیدن دکتر او را پاشویه کنند.شهاب از او خواست در انجام ان کار درنگ نکند و فوری لوازم مورد نیاز را اماده سازد.لگن آب ولرم را با دستمال نخی سفیدی نزد او آورد و لحظه ای بعد هر دو نفر در پایین اوردن حرارت بدن تارا می کوشیدند.
    ساعتی گذشت که کاظم همراه با دکتر به ویلا برگشت.دکتر پس از معاینات لازم بیماری او را سرماخوردگی تشخیص داد و با تزریق امپولی و دادن داروهای مورد نیاز به اتفاق کاظم به درمانگاه بازگشت.
    انشب شهاب تا صبح هم چون پرستاری دلسوز بر بالین تارا بیدار ماند و لحظه ای پلک بر هم نزد.
    با طلوع خورشید تارا چشم گشود.با دیدن چهره خسته شهاب کنار تختش با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:من کجا هستم؟چه اتفاقی افتاده؟
    شهاب دستش را روی پیشانی او گذاشت و با لبخند گفت:خوشبختانه تبت قطع شده.خدا رو شکر که سرماخوردگی بود وگرنه حالا حالا ها باید تو رختخواب استراحت می کردی،اما خب یکی طلبت،خوب دیشب منو ترسوندی.یادت می اد که چقدر حالت خراب بود.داشتی هذیون می گفتی.
    تارا با تعجب گفت:کی!من؟چی می گفتم؟
    شهاب با انگشت سبابه اش نوک بینی تارا را فشار داد و بعد با لحن شوخی گفت:حرفهای خیلی قشنگ،اون قدر قشنگ که منو تا اوج اسمونها برد.درست لحظه ای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    340-341

    که داشتم خوشه خوشه ستاره از اسمان قلبت می چیدم یکدفعه احساس کردم حالت دگرگون شد.تازه اون زمان بود که فهمیدم تمام ان اعترافات عاشقانه هذیانی بیش نبوده.نمیدونی چه حالی پیدا کرده بودم.مونده بودم که باید به این خوش خیالی خودم بخندم یا گریه کنم.به هر حال چه میشه کرد،ما مرد ها صبرمون زیاده.به قول معروف صد ساله اولش سخته بعد همه چی برای ادم اسون میشه.مگه نه؟»

    تارا نشست و با احساس سرخوشی دستان شهاب را دست گرفت و گفت :«تو اشتباه میکنی اون حرف ها هیچ کدوم هذیون نبود میخوای دوباره پرده دلم رو برات کنار بزنم تا باور کنی عشق چطور تو دلم خونه کرده؟»
    شهاب اه سنگینی کشید و گفت:«یعنی باور کنم بعد از این همه وقت آخرش این خونه ساخته شد؟»
    این بار تارا با لحن محکم تری گفت:«آره شک نکن منم بهت دلبسته ام و به هیچ قیمتی حاضر نیستم تورو از دست بدم. اگه میبینی در ابراز احساساتم خاموش هستم برمیگرده به سرشت و ذاتم که قادر نیستم هیجانات درونم رو اشکار کنم.تو نباید منو به خاطر این خصوصیت اخلاقی سرزنش کنی.شهاب ازت خواهش میکنم حرفهام رو باور کنی مطمئن باش تو اولین وآخرین عشقم در زندگی هستی. من به جز تو هیچ تکیه گاهی ندارم شهاب قول بده که تحت هر شرایطی حامی و پشتیبانم بمانی و قول بده هیچ وقت رهایم نکنی.باشه؟»
    شهاب با نک انگشت قطره اشکی را که بر روی گونه تارا می غلتید زدود و بعد با لحن اطمینان بخشی گفت:«فقط میتونم بگم تا پای جون حمایتت خواهم کرد.خب خانم خانوما برنامه امروزتون چیه؟»
    تارا اخم شیرینی کرد و گفت:«عجب،مثل اینکه فراموش کردی دیروز چه قولی بهم دادی؟»
    شهاب به فکر فرو رفت و بعد با یاداوری قولی که به تارا داده بود با دست به پیشانی اش زد و گفت:«وای!من چهقدر فراموش کار شده ام همش به خاطر اینه که لحظه ای فکر و خیال جنابعالی از ذهنم دور نمیشه خواب و خوراکم رو ازم گرفتی.چی بگم که منو این طور واله و شیدای خودت کردی.»
    تارا جستی زد و از تخت پایین پرید به سمت ایینه رفت و با شادابی گفت :«این مشکل خودته من این حرفا سرم نمیشه باید به قولی که دادی همین امروز عمل کنی.»
    شهاب دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و گفت:«چشم پرنسس همین الان ترتیب خرید زیباترین اسب دنیارو میدم فقط بگو چه رنگی باشه؟»
    تارا مشغول شانه زدن موهایش شد ،گفت:«یک اسب بالدار چطوره؟»
    شهاب به سمتش رفت و ژست معترضانه ای به خود گرفت و گفت:«باز هم میخوای جر بزنی یعنی انصافه که تو با اسب بالدار من با اسب بدون بال مسابقه بدم نکنه قراره این دفعه تو اسمونا دنبالت بگردم بگو ببینم تصمیم داری تا کی از دست من فرار کنی؟»
    تارا با شنیدن این حرف به حالت دو از اتاق خارج شد و بعد با صدای بلند به شوخی گفت :«تا زمانی که پام به قلبت گیر کنه و با کله بخورم زمین.»
    شهاب که از سرزندگی تارا به وجد امده بود متعاقب او شروع به دویدن کرد و گفت :«ای بی انصاف من که مدت هاست قلبم رو زیر پات انداختم چطور ندیدیش ؟ هان؟»
    تارا با انرژی گفت:«خیلی وقته که دیدمش اما چه کار کنم که جنسش اون قدر نرم و لطیفه که زمین خوردنم رو احساس نمیکنم.»
    شهاب مانند پدری که به دنبال بچه اش بدود گفت:«آخرش گیرت میارم فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی ؟»
    تارا که بر اثر بیماری شب گذشته اش ضعیف شده بود نفس زنان گفت:«بابا شوخی کردم یک اسب سفید معمولی از سرمم زیاده فقط قول بده به محض این که خریدیش تا دریا با هم مسابقه بدیم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    342 تا 343

    شهاب از ضعف تارا استفاده کرد و او را هم چون شکاری به چنگ آورد. با یک حرکت سریع او را از زمین بلند کرد و شروع به چرخاندنش کرد. قهقهه تارا که همراه با لذت و دلهره بود در فضا پیچید. منیره خانم در حالی که ظرف سوپ داغی آورده بود با شنیدن صدای او گفت:"باورکردنی نیست،ماشاالله چقدر زود حالش خوب شده. انگار نه انگار دیشب تو تب می سوخت. الحق که عشق تنها دارویی است که آدم رو از مرگ نجات می ده. دختره خیلی خوش اقباله که چنین پسر نازنینی خاطر خواهش شده آقا شهاب تو عطوفت و مهربونی لنگه نداره. هر دختری چنین مرد دلسوزی سایه سرش باشه باید این طور کبکش خروس بخونه." و با گفتن این حرف لبش را به دندان گزید و با خودش گفت:"خاک عالم، انگار حرفهای این پسره رو من هم تأثیر گذاشته. لابد دختره لایق داشتن چنین مرد نازنینی بوده، اصلا به من چه که دارم پشت سر مردم نقاره می زنم. به جای این حرفها باید کلاه خودم رو محکم بگیرم که باد نبره...والا...از این می ترسم آخرش شک کار دست این پسره بده. شهاب با شنیدن صدای ضربه ای که به در خورد، دست از چرخاندن تارا برداشت. سر و وضع خود را مرتب کرد و بعد با صدایی که سعی در آرام جلوه دادن آن داشت، از منیره خانم خواست داخل شود. تارا تلوتلو خوران خودش را به صندلی رسان و در حالی که همه چیز دور سرش می چرخید سعی کرد نگاهش را روی منیره خانم متمرکز کند که حالش را می پرسید. شهاب با دیدن ظرف سوپ داغ با تعجب پرسید:"منیره خانم می شه بگید شما کی این سوپ رو آماده کردید؟ منیره خانم در حال که سوپ را در بشقابی که مقابل تارا بود می کشید گفت:"آقا، همون طور که می دونید من عادت دارم خروسخوان از خواب بیدار شم. دیشب تا صبح نگران حال خانم بودم و به همین خاطر نتونستم بخوابم. به محض این که هوا یک ذره روشن شد بهتر دیدم سوپی آماده کنم. حالا امیدوارم از مزه اش خوشتون بیاد."
    تارا با ولع شروع به خوردن کرد و گفت:"دستت درد نکنه، عجب سوپ خوشمزه ای شده، معلوم میشه که دست پختت عالی است. شهاب هم با خوردن سوپ به به کنان گفت:" بهتر از این نمی شه، هیچ غذایی برای سرماخوردگی مفیدتر و دلچسب تر از سوپ نیست، اون هم سوپ هایی که منیره خانم می پزند. منیره خانم که همیشه در مقابل تعریف و تمجید گونه هایش از خجالت سرخ می شد سر به زیر افکند و گفت:"شما لطف دارید. نوش جونتون. ناهار چی میل دارید درست کنم؟"
    شهاب گفت:"ناهار رو بیرون می خوریم. ببینم کاظم خوابه یا بیدار؟"
    منیره خانم با دستپاچگی گفت:"بیداره، بگم بیاد خدمتتون؟ شهاب گفت:"نه فقط بهش بگو تا یک ساعت دیگه آماده باشه. می خوا یک اسب بخرم، بهتره که او هم با ما بیاد، چون اطلاعات او بیشتره."
    منیره خانم برای رساندن این خبر به پسرش فوری از ساختمان خارج شد و خودش را به کاظم رساند که مشغول سر و سامان دادن شاخه هایی بود که شب گذشته در اثر طوفان شکسته بودند. کاظم نگاهی به مادرش انداخت که چهره ای نگران داشت. پرسید:"چیه؟، چرا این طور هول کردی؟ منیره خانم خودش را نزدیک او رساند و با صدای آهسته ای گفت:"آقا شهاب از تو خواسته برای خرید اسب با اونها بری."
    کاظم با خونسردی گفت:"خب، اینکه چیزی نیست، می رم. برای همین این قدر رنگت رو باختی؟"
    منیره خانم با دلواپسی گفت:"نه از تو می ترسم.... از حرفهای بی سر و تهی که دیروز زدی.... از اینکه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. کاظم شاخه شکسته ای را برید و بعد بی توجه به نگرانی مادرش گفت:"فکر کردی دروغ گفتم، اگه واقع بین باشی می فهمی که این دختره آدم درست و حسابی نیست. مگه غیر از اینه که دیروز تک و تنها تا اون موقع شب معلوم نیست کجا پرسه می زده، یک دختر نجیب و بااصل و نسب که با این منطقه هیچ آشنایی نداره میره تنهایی می گرده؟ وقتی هم که اومد ندیدی چه حال و روزی داشت. من که می گم این همون دختره مجرمه س که عکسش رو تو روزنامه چاپ کردند. حالا چطوری تونسته قسر در بره که کسی او رو نشناخته خدا عالمه. حیف که نمی ذاری وگرنه همین الآن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    344-345.......

    می رفتم واو را لو می دادم،شما متوجه نیستی که اینطور ادمها چقدر خطرناک هستند.خدای ناکرده ممکنه سر اقا شهاب بیاره.کاش روزنامه رو پاره نکرده بودی،اون وقت یک طو.ری که به من شک نکنه روزنامه رو نشون اقا شهاب می دادم.مطمئنم اگه او هیچ شناختی از این دختر نداشته باشه،با دیدن عکس او گوشی دستش می آمد...همینه دیگه،همیشه مانع کارهای من هستی.فکر کردی هنوز بچه ام.هیچی سرم نمی شه.
    منیره خانم با غضب مشتش را بر سینه کاظم کوبید و گفت:آتیش به جونت بیفته...برای من ادم شدی و کارت به جاییرسیده که نمک می خوری و نمکدون می شکنی.می خوای پای پلیس رو به این خونواده ی با آبرو باز کنی.به ارواح خاک بابات اگه بخوای یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه راجع به این موضوع کنکاش کنی یا حرفی بزنی،شیرم رو حلالت نمی کنمفهمیدی یا به زور سنبه حالیت کنم.
    کاظم که متوجه عصبانیت بیش از حد مادرششده بود،به زمین چشم دوخت و به ارامی گفت:جوش نیار،بخاطر تو هیچی نمی گم،فقط دعا کن من اشتباه کرده باشم،اما اگه غیر از این باشه مطمئن باش وجود چنین موجود خطرناکی باعث نابودی خانواده ی طلوعی می شه و دامن ما رو می گیره.اون وقت خودت دو دستی به سرت می زنی که ای کاش حرف های منو باور می کردی.
    منیره خانم با همان لحن پر تشر گفت:خفه شو،فال بد باز نکن.به جای این حرفها یرو دستی به ماشین آقا بکش،مگه نمی بینی چقدر کثیف شده.باید خودش بهت دستور بده که وظیفه ات رو انجام بدی؟
    کاظم بدون اینکه چیزی بگوید با تاسف سری تکان داد و از مادرش فاصله گرفت.
    آن روز شهاب اسب سفیدی برای تارا خرید و از همان روز شروع به تعلیم دادن او کرد.
    تارا با شور و هیجان سعی داشت مهhرتهای لازم را از مربی خود کسب کند.شهاب با عشق و علاقه تمام فنونی را که در طی سالها اموخته بود بی منت در اختیار تارا قرار می داد که استعداد وافری در اموختن داشت.
    سفر یک هفته ای انان به یک ماه کشید.در ان سفر روح بخش تارا موفق شد خود ر از قید و بند تمامی ناهنجاریهایی برهاند که همچون اختاپوس بر تمام زوایای زندگیش لنگر انداخته بود.عشق به شهاب از او دختری با ارمانهای بزرگ ساخته بود.دنیایی که او یک عمر در ناخالصی ها خلاصه کرده بود،چنان در مقابلش گسترش یافته بود که تصمیم داشت خشت های زرین زندگی جدید را در جهت افق بنا کند،همان جایی که شهاب از ان نقطه پیدا شده بود.او امد تا میل به افتاب را در تاریکخانه دل او زنده کند و چه پیروزمندانه توانست دختری از جنس خارهای وحشی را تبدیل به گل سرخ زیبایی کند که روز به روز عطر آن فراگیر می شد.هر روز ان بهشت شاهد حلول دختر و پسری عاشق بود که سوار بر اسبهای سفید و سیاه خود سبزی دشت را در می نوردیدند تا به ابی دریا برسند.جایی که می توانست نقطه ی اشتراکی باشد برای پیوند دلهایی که خواهان یکی شدن بودند.تارا در این اتصال روح توانست معنای واقعی خوشبختی را در یابد.او در عالم ناباوری می دید که چگونه در برابر شهاب احساس عجز و ناتوانی می کند تا حدی که حتی نمی توانست برای ساعتی دوری او را تحمل کند.شب تا صبح حجاب شرم و حیا ان دو را وادار می ساخت برای تقدس ان عشق تن به فاصله دهند.آن دوری ریاضت بود.گذر از ازمونی سخت برای معنا بخشیدن به عشق حقیقی.برای تارا که یک عمر طرح زندگیش را در قالب بی محبتی ریخته بود و همیشه دچار کمبودهای روحی و روانی شدید بود،کوچک ترین توجه و مهربانی از طرف شهاب هم چون اقیانوس محبتی بود که به سویش جاری می گشت.در این دست و دلبازی که سرنوشت پس از یک عمر خست برایش به ارمغان اورده بود خود را بر بام خوشبختی می دید.نقطه ای که توانست از شیب زندگی خود را به چنین فراز دلچسبی برساند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 346 تا 347

    فصل 19

    هنگام بازگشت از سفر،تارا در حالی که سرش را به صندلی تکیه داده بود و پلکهایش را برهم نهاده بود فکر کرد روزی که روزی که عازم این سفر شد به قصد و نیت تجاری پر سود گام در این مسیر گذاشت.

    میخواست از عشق طعمه بسازد برای دست یافتن به منفعتی انبوه،اما غافل از اینکه تاجر عشق بیش از او قلب و روحش را به تاراج برده بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود آنها را برگرداند.ناچار پذیرفت در تجارتی که عشق تاجرش است،می بأیستی عقب نشینی کند.خاطرات آن یک ماه همچون پرده ی سینما از جلوی چشمان تارا میگذشت.از بیم اینکه مبادا دیگر آن صحنه ها برایش تکرار نشوند با حوصله یک یک آن روزها را در دفتر ذهنش ثبت کرد.روزهایی را که هر دو فارغ از غمی به چابک سواری و گشت و گذار در مناطق دیدنی و تفریحی شمال میپرداختند و شبها بازخوانی قصه ی عشق و دلدادگی یشان تن به بستر تنهایی میسپردند.
    روزها و شبهایی که لحظه لحظه اش شور بود و شیدائی.
    شهاب به آرامی دستش را روی پای تارا گذشت و گفت:
    -عزیزم،خوابی؟رسیدیم...
    نمیخوای چشمای قشنگت رو باز کنی؟

    تارا آخرین جمله را با این مضمون که این یک ماه زیباترین روزهای زندگیام بود در دفتر ذهنش نوشت،بعد چشمانش را هم گشود و نگاهی مملو از خواستن به شهاب دوخت.گفت:
    -همه چی مثل خواب و رویا بود.چقدر زود تموم شد؟دوست داشتم این سفر هیچ وقت انتها نداشت.اما حیف رسیدیم،باید پیاده بشیم.
    شهاب با شوریدگی گفت:
    -کجا پیاده بشی،تازه سفر من و تو شروع شد.این جاده که ما در اون قرار گرفتیم بی انتهاست.هیچ خط پایانی وجود نداره که ما رو مجبور به توقف کنه.
    تارا با شنیدن این حرف قلبش فرو ریخت.او تا لحظه ای دیگر به خانه ی شوم خود بر میگشت.
    تا آن لحظه هنوز جرات نکرده بود شهاب را در جریان آن خانه ی عنکبوت بگذرد که خود ریاستش را به عهده داشت.او بارها در طول این مدت سعی کرده بود همه چیز را برای شهاب فاش سازد،اما بیم از دست دادن او مانع گفتن واقعیت میشد.
    غافل از اینکه زمان رسوارگری قهار است.ناچار همه چیز را به زمان سپرده بود تا پرده از هویت او بردارد.شهاب پشت چراغ قرمز متوقف شد.
    نگاهی به تارا انداخت که رنگش پریده بود.گفت:
    -تارا جان،...چیه تو فکر فرو رفتی؟
    نگاه تارا روی چراغ راهنما و رنگ قرمزش ماسید.تو هر مسیری چراغ قرمز موجود داره که نمیشه توقف نکرد،باید بأستی.اگه چراغ قرمز رو نادیده بگیری یا خودت از بین میری یا دیگران را از بین میبری.پس باید خیلی حواست به این چراغ قرمزها باشه.هر کدوم میتونه زنگ خطری باشه.
    شهاب ابروهایش را در هم کشید و گفت:
    -دِ نشد ها،قرار ما این نبود که به تهران رسیدیم از چیزهایی صحبت کنیم که باعث نامیدی و یأس بشه.باید بگم من و تو تمام چراغ قرمزها رو رد کردیم و در آینده ی خیلی نزدیک باهم زن و شوهر میشیم.مگه اون روز که با پدر و مادرم صحبت کردی،ندیدی که گفتند منتظر بازگشت ما هستند تا صور و ساعت عروسی مون رو بر پا کنند،...تازه داداش شهروز و با زن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 11 نخستنخست ... 567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/