صفحه 9 از 23 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض پسری که عاشق بود

    دستهامان در یکدگر بود قلبهامان نزدیک وهمسایه در هوای خوب تابستان عشقمان میزد جوانه تمام رویای من فکر و خیالت بود قصه از اینجا شروع شد : پسر و دختری بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی نمیتونست حسشو تشخیص بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت میگذشتند روزهای خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این غنچه های نوشکفته خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای ساقه اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد آسمان با آن همه غصه ناگهان بغضش ترکید و تو را برد آن طرف آن طرفتر دور دورتر من تمام عشق خود را نیرو کردم تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم اما چه سود آسمان غمناک و وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند 13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونهی مامان بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش شکست چرا باید این همه زجر میکشید تا گذشت........ تا گذشت این فصل بی احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک باز هم آمد فصل خوب تابستان چه کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز پادشاه فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز باز هم از راه رسید فصل تابستان پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ..... پسر رفت لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی در حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو ناگهان دیدیم تو را دیدی مرا دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان خزان را تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را تو فراموش کرده ای آن زجه های بی غروبم را تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک را که در فصل خزان برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر یک سلام این بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک باز هم رفتی باز رفتی و باز هم سر آمد عمر تابستان باز شد فصل خزان پسر خیلی سعی کرد ولی فقط تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست
    ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن
    ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...

    هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

    احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

    ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

    اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

    دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

    صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

    صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...


    خلوت بی تو معنا نداره ...

    اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...


    اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

    پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

    رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

    کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .


    -- الو سلام داداش

    -- سلام عزیزم

    .

    .

    .

    -- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...

    -- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .


    خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.

    پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .

    او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...

    ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .


    پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.


    کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .

    کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .

    کمبودی مثل کمبود یه احساس ...

    احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...


    کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .

    پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .

    ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.

    اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .

    ولی آخرش چی؟


    پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.

    اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.

    برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...


    ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن

    ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من

    ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر

    تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید


    اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی

    برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی


    یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

    غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت


    ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته

    رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...


    احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.

    پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .


    چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.

    اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...

    خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.





    و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .

    چون اون مرده بود ...


    اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض افسانه عشق و جنون




    1290452309
    روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
    مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
    دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
    و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
    دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...
    همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
    لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
    خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
    اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
    هوس به مرکز زمین رفت؛
    دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
    طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
    و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
    همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردنعشق مشکل است.
    در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
    نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
    دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
    اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
    دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
    او از یافتن عشق ناامید شده بود.
    حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
    دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .
    عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
    شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
    او کور شده بود.
    دیوانگی گفت
    من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.
    عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
    و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض مرگ عشق

    شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
    بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
    آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...
    تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...
    اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...
    با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.
    عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.
    آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !
    ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .
    هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...
    کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...
    شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز تاریکه...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض عاشقانه غم انگیز

    سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و


    گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

    دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

    دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

    لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

    و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

    با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

    دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

    عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

    خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

    فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

    عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

    بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

    برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

    خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

    بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

    یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

    باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

    موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

    مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

    عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

    می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

    کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

    که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

    بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

    حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

    غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

    اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

    فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

    من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

    توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

    زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

    دوستدار تو (ب.ش)

    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

    گمان می کنم جوابم واضح بود

    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

    لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

    مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

    از بستگان

    لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

    ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

    آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

    لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض عشق



    امیری به شاهزادهگفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستیعاشق به غیر نظر نمیکند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض داستان زیبای عروسک عشق !!!! ...

    دوست پسري دارم كه با خودم بزرگ شده. اسمش جينه. هميشه بهش بعنوان يك دوست نگاه مي كردم تا پارسال كه از طرف كلوب مدرسه به يك سفر رفتيم. اونجا فهميدم كه عاشقش هستم.
    قبل از اينكه سفر تموم بشه، گام هايي رو برداشتم و به عشقم اعتراف كردم. و خيلي زود، ما يك جفت عاشق شديم، اما همديگر رو به روش هاي متفاوتي دوست داشتيم. من هميشه تنها به اون توجه مي كردم، اما براي اون، دخترهاي خيلي زيادي وجود داشت. براي من، اون تنها شخص بود، اما براي اون، شايد من تنها يك دختر ديگه بودم...

    من پرسيدم: جين، مي خواي بريم يك فيلم بينيم؟
    - من نمي تونم
    - درحالي كه نا اميدي گريبان گيرم شده بود: چرا؟ بايد توخونه بموني درس بخوني؟
    - نه دارم ميرم يكي از دوستام رو ببينم.

    هميشه همين جوري بود. اون دخترها رو در حضور من ملاقات مي كرد، جوري كه اصلا اتفاقي نيفتاده. براي اون، من فقط يك دوست دختر بودم. واژه "عشق" فقط از دهان من بيرون ميومد. تا اونجايي كه من مي شناختمش، هيچ وقت ازش يك "دوستت دارم" نشنيدم. سالگرد آشنايي و از اين جور چيزها هم كه قربونش برم......
    از روز اول چيزي نگفت و اين كار رو ادامه داد، 100 روز....200 روز...
    هر روز، قبل از اينكه از هم خداحافظي كنيم، تنها يك عروسك مي داد به دستم، هر روز بدون هيچ وقفه اي. من نميدونم چرا...
    بعد يك روز....
    من: اوووم، جين، من ....
    جين: چي ...لفتش نده، فقط بگو....
    من: دوستت دارم.
    جين: ....تو....اووم، فقط اين عروسك رو بگير و برو خونه.

    و اين گونه بود كه اون اين سه كلمه (دوستت دارم) من رو نشنيده گرفت و عروسك رو به دستم داد. بعد اون ناپديد شد، مثل اين كه داشت فرار مي كرد. عروسك هايي كه هر روز ازش مي گرفتم، يكي يكي اطاقم رو پر كردند. اونها خيلي زياد بودند...
    بعد روز تولد 15 سالگي ام شد. من صبح زود بيدار شدم، روياي يك مهماني رو با اون داشتم، خودم رو توي اطاقم حبس كردم، منتظر تلفنش. اما.... نهار گذشت، شام تموم شد ... و خيلي زود آسمون تاريك شد... اون باز هم زنگ نزد. خسته شدم بس كه به تلفن نگاه كردم. بعد حوالي ساعت 2 صبح، يكدفعه اون زنگ زد و منو از خواب پروند. بهم گفت بيا از خونه بيرون. بازهم احساس شور شوق داشتم و با خوشحالي پريدم بيرون.
    من: جين...
    جين: ...اين رو بگير...
    دوباره يك عروسك كوچيك داد به من
    من: اين چيه ديگه؟
    جين: ديروز يادم رفت اين رو بهت بدم، حالا دارم ميدم. ميرم خونه، خداحافظ.
    من: يه لحظه وايستا. ميدوني امروز چه روزيه؟
    جين: امروز؟ هان؟
    خيلي عصباني شدم، با خودم فكر كردم حتي تولد من رو هم بياد نمي آره. اون دوباره برگشت و به راهش ادامه داد، انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده. دوباره داد زدم "وايستا"...
    جين: چيزي مي خواي بگي؟
    من: بهم بگو، بگو دوستم داري...
    جين: چي؟!
    من: بهم بگو.
    تمام احساساتم نسبت به اون رو بروز دادم. اما اون فقط چند واژه يخ گفت و رفت. " من نمي خوام بگم....كه كسي رو خيلي راحت دوست دارم، اگر تو دوست نداري اين رو بشنوي، پس برو و يكي ديگه رو پيدا كن."
    بعد از اون روز، خودم رو توي خونه زندوني كردم و فقط گريه كردم و گريه كردم. اون به من زنگ نزد، اگرچه من منتظرش بودم. اون فقط هر روز صبح، بيرون از خونه به دادن عروسك هاي كوچولوش ادامه داد. و اينجوري بود كه اطاقم پر شد از اون عروسك ها...
    بعد از يك ماه، خودم رو جمع و جور كردم و رفتم به مدرسه. اما آنچه كه دردم رو بيشتر كرد اين بود كه... اونو تو خيابون ديدمش...با يك دختر ديگه...لبخندي بر لب داشت، لبخندي كه هيچوقت به من نشون نداده بود...در عين حال عروسكي هم در دست داشت...سريعا به خونه برگشتم و به عروسك هاي توي اطاقم نگاه كردم، و اشكهام سرازير شد... چرا اين ها رو به من داده...اين عروسك ها رو احتمالا از دخترهاي ديگه گرفته...با عصبانيت، عروسك ها رو پخش و پلا كرد. بعد ناگهان تلفن زنگ زد. اون بود.

    بهم گفت بيا بيرون توي ايستاه اتوبوس كنار خونه. سعي كردم خودم رو آروم كنم و قدم زنان رفتم اونجا. به خودم يادآوري كردم كه مي خوام فراموشش كنم، كه ...داره تموم ميشه. بعد اون به طرفم اومد با يك عروسك خيلي بزرگ.

    جين: جو، فكر مي كردم دلخوري، واقعا اومدي؟ نمي تونستم خشمم رو كنترل كنم، طوري رفتار مي كردم كه انگار اتفاقي نيفتاده و هي اين طرف و اون طرف رو نگاه مي كردم. خيلي زود، اون عروسك رو مثل هميشه داد به دستم...
    من: بهش احتياج ندارم.
    جين: چي...چرا..
    عروسك رو از دستش چنگ زدم و پرتش كردم توي خيابون.
    من: به اين عروسك نيازي ندارم، ديگه بهش نيازي ندارم!! ديگه هم نمي خوام كسي مثل تورو ببينم!
    هر چي تو دلم بود بيرون ريختم. اما برخلاف هميشه، چشماش شروع به لرزش كرد.
    "متاسفم"
    اون خيلي كوتاه معذرت خواهي كرد.
    بعد رفت توي خيابون به سمت عروسك
    من: تو احمقي! چرا برميداريش؟! بندازش دور!!!

    اما اون توجهي نكرد و رفت تا عروسك رو برداره. بعد...
    هونگ...هونگ...
    با يك هونگ بلند، يك كاميون بزرگ داشت مي رفت به طرفش.
    من داد زدم..."جين، بجنب! برو كنار!"
    اما اون صدامو نشنيد، خم شد تا عروسك رو برداره.
    "جين، برو كنار!"
    هونگ...!!
    "بوم!" صداي وحشتناكي بود.
    اينجوري بود كه اون از پيشم رفت.
    اينجوري از پيشم رفت بدون اينكه حتي چشماش رو بازكنه تا يك كلمه بگه.
    بعد از اون روز، من بايد با اين احساس عذاب وجدان و غم از دست دادن اون زندگي رو بگذرونم...و بعد از گذشت دو ماه مثل ديوونه ها...عروسك ها رو پرت كردم.
    اونها تنها هدايايي بودند كه از روز اول عشقمون برام گذاشته بود. يادم اومد روزهايي رو كه با اون گذرانده بودم و شروع به شمارش روزها كردم...از زماني كه عاشق شده بوديم.
    "يك...دو...سه..."
    اينجوري بود كه شروع به شمارش عروسك ها كردم...
    "چهارصدو هشتاد و چهار...چهارصدو هشتاد و پنج..."
    با 485 تمام شد.
    دوباره شروع به گريه كردم، با عروسكي زير بغلم. محكم توي بغلم فشارش دادم، بعد يكدفعه...
    "دوستت دارم..."

    عروسك رو انداختم، شوكه شدم.
    "دو.....س....تت....دارم..؟؟"
    عروسك رو بلند كردم و شكمش رو دوباره فشار دادم.
    "دوستت دارم..."
    "دوستت دارم..."

    نميتونه درست باشه! شكم همه عروسك ها رو كه يك گوشه تلنبار شده بودند فشار دادم.
    "دوستت دارم..."
    "دوستت دارم..."
    "دوستت دارم..."

    اين دوستت دارم ها پشت سر هم تكرار مي شدند. چرا من اين رو نفهميده بودم... هميشه دلش با من بود. چرا من نفهميدم كه اون من رو اينقدر دوست داشت... عروسكي رو كه زير تختخوابم گذاشته بودم رو ورداشتم، اون همون آخريه بود، هموني كه توي خيابون افتاد. لكه خوني روي اون بود. صدايي از اون بيرون اومد، صدايي كه خيلي دلم براش تنگ شده بود...

    "جو...ميدوني امروز چه روزيه؟ ما 486 روزه كه عاشق هميم. ميدوني 486 چيه؟ من نمي تونستم بگم دوستت دارم...اوم...چون خيلي خجالتي بودم...اگه من رو ببخشي و اين عروسك رو بگيري، تا آخر عمرم ...هرروز...ميگم دوستت دارم"

    اشكهام مثل سيل جاري شد. چرا؟چرا؟ از خدا پرسيدم، چرا اين رو من الان متوجه شدم؟ اون نميتونه با من باشه، اما من رو تا آخرين دقيقه دوست داشت.
    شب بخیر (ترانه عاشقی)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض داستان واقعی عاشقانه ی جواد و سروین – دل شکستن

    این داستان از طرف یکی از کاربران سایت آلامتو بوده و به اسرار ایشان در سایت قرار گرفته است ( تقدیم به آقا جواد )
    البته این داستان واقعیه و طی سه ماه طول کشید که به طور خیلی و خلاصه داره باز گو میشه.
    sky71foryou

    داستان از جایی شروع میشه که جواد و سروین توی چت روم با هم اشنا میشن.بعده معرفی سن و اسم که سروین ۲۳ ساله بود و جواد ۱۸ ساله.جواد به سروین میگه جک بگم سروین میگه بگو بعد جواد چنتا جک میگه و سروین میخنده.بعد جواد به سروین میگه تو بلدی جک بگی مارو بخندونی سروین میگه نه.جواد میگه اونایی که نمیتونن جک بگن و کسی رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نیستن و غم گینند و شاد زندگی نمیکنند .سروین میگه نه اینطور نیست جواد میگه اگه اینطور نیست پس چرا نمیتونی منو بخندونی؟سروین دلش گرفته بود و شروع کرد به حرف زدن که درسته تو راست میگی من خیلی غمگینم میدونی چرا جواد گفت چرا سروین گفت چون من تو یه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اینکه منم تو این تصادف حضور داشتم ولی چیزیم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدی که تشیع جنازه بابا مامانم نیومدن.الانم من پیش خالم اینا هستم.و خیلی وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب میشی نگران نباش.سروین گفت برات مهم نیست که سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب میشی.چرا دکتر نمیری؟گفت من روم نمیشه به خالم این بگم که مریضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت کی تا حالا؟ سروین گفت خیلی وقته که مریضم ولی به کسی نگفتم.بعد سروین که تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفای قشنگی که میزد و از روحیه دادنش. و ازش خواهش میکنه که شماره تماسشو بده جوادم چون خیلی بچه دلسوز و فدا کاری بود دوست نداشت تو این موقعیت تنهاش بزاره برا همین شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگی پدرشو از دست داده بود برای همین بیشتر درکش میکرد.جواد مدام این جمله رو تکرار میکرد که نگران نباش تو خوب میشی.سروین میگفت نه دیگه کار از کار گذشته بیماری من دیگه رفتنی هستم. جواد به سروین در حالی که تو چشاش اشک جمع شده بود میگه اصلا نگران نباش برو پیش امام رضا ببین خوب میشی یا نه و تو این وضعیت سروینم خیلی گریه میکرد برا همین از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.جواد ازون شب همیشه سر نمارش براش با اشک ریختن دعا میکرد.فرداش سروین تو بیمارستان بود باید شمی دارمانیش میکردن راه دیگه ای وجود نداشت .به جواد زنگ میزنه و کمی درد دل میکرده و جواد بهش روحیه میداد میگفت مطمئن باش خوب میشی و براش مثال میاورد که چنین کسای این مریضی رو داشتم و خوب شدن و اونو امیدوار میکرد.اینا ادامه داشت تا یه روز سروین به جواد میگه بهتره از هم جدا شیم چون دوست ندارم تو ناراحت بشی جوادم وضعیتشو میدونست و میدونست که اگه بره تنها میمونه ، دوست نداشت تنهاش بزاره هیچ وقت به حرفش گوش نمیکرد و با اون بود و بهش میگف تو خوب شدی ولم کن.سروین دختر خاله ای داشت به اسم شیده .سروین به خاطر شیمی درمانی بیشتر اوقات مریض بود حال نداشت یا خوابیده بود. جواد از طریق شیده حالشو میپرسید.یه روز شیده به جواد میگه که سروین مرده و فردا ختمشه و دیگه نیست .دیگه سروینی وجود نداره.جواد میگه که امکان نداره سروین رفته باشه اون دنیا غیره ممکنه اصلا محاله .شدیه چرا بهم دروغ اصلا ازت انتظار نداشتم.شیده میگه نه راست میگم و جواد که اشکش در اومده بود میگفت امکان نداره اگه راست میگی ادرس قبرستونو بده میخوام برم سر خاک ابجیم وشیده گفت اره سروین زندس اون مجبورم کرد بهت بگم مرده.بالا خره این موضوع به خیر گذشت .چند روز بعد شیده از یه موضوع خبر دار میشه که سروین نمیدونسته و به جواد میگه.موضوع اینه که پدر و مادر اصلیه سروین المانی هستن و پدرمادرش اونو توی هتل بابای سروین جا گذاشته بودن و بابای سروین هرچی گشت پدر مادرشو پیدا نکرد و چون بچه دار نمیشدن اونو به فرزندی قبول کردن.جواد این موضوع رو نمیدونست و به سروین میگه خوب شدی میخوای بری دنبال مامان بابات و سریون که تعجب کرده بود به جواد میگه میشه واضح تر بگی جواد فهمید که اون نمیدونسته ومیخواست ادامه نده که سروین خیلی اسرار کرد و جواد بهش گفت و سروین تا شنید از حال روفت و از دهنش خون میومد شیده اومده بود و دید که سروین این وضعیته و دکترا جمع شدن و با هزار مکافات دوباره برگردوندنش به حالت اول.شیده که فهمیده بود من گفتم خیلی جوادو دعوا کرد جواد هم هی گریه میکرد و معذرت خواهی میکرد.بعد این موضوع جواد فقط حال ابجیشو میپرسید تا ناراحت نباشه .این موضوع ادامه داشت تا جایی که مریضیه سروین شیوع پیدا میکنه و خیلی ضعیفش میکنه و ساعت ۲ شب حالش بد میشه و میبرنش سی سی یو و شیده اینو به جواد میگه و جواد لحظه لحضه از حال سروین با خبر بود تا جایی که دکترا گفتن سروین مرگ مغزی شده و دیگه از دست ما کاری بر نمیاد شیده و جواد هر دو به شدت گریه میکردن و شیده با جواد از سروین و زجرای که کشیده میگفته .جواد بازم امید داشت و میگفت سروین بازم زنده میشه ولی شیده میگفت نه اون دیگه رفته و مرگه مغزی شده دکترا هم کاری ازشون بر نمیاد.جواد در حالی که اشک از چشماش سرازیر میشد گوشی رو خاموش کرد و تا صبح نشست و به درگاه خداوند گریه کرد و نماز و دعا میخوند که خدا ابجشو بهش بر گردونه.جواد از خدا میخواست ما بقی عمر منو بده به سروین عمر منه بی ارزشو بده به ابجیم تا اون بتونه زنده بمونه.جواد بعده اون صبحش خیلی مریض شده بود و بردنش بیمارستان.ولی ظهرش از بیمارستان اومد برون و صبح فرای اون روز با رفیقش به یه تکیه ای که وسط جنگل بود رفته بودن .اون تکیه حاجت خیلی ها رو روا کرد.اون رفت به اونجا و اونجا هم همینجور گریه میکرد و دعا میخوند.تا اینکه بعد دو روز اومد خونه و موبایلشو روشن کرد .شیده بهش پیام داد گفت کجا بودی این روزا.چرا موبایلتو خاموش کردی .شیده میگفت در حالی که دکترا امیدشونو از دست داده بودن و فکر میکردن دیگه مرده داشتن میبردنش سرد خونه زنده شد.دکترا همه شگفت زده شده بودن .بعد گفت جواد کجا بودی که سروین هی خبرتو میگیره.بعد یکمی خواهر برادر با هم درد دل کردن.جواد بابت این موضوع که سروین زنده شده بودخیلی خوشحال شده بود . خدا رو شکر میکرد.سروین فقط دوباره زنده شده بود ولی هنوز مریضیش خوب نشده بود تازه دو تا پاشم بی حس شده بود و دیگه نمیتونست تکونشون بده.جواد برای اینکه سروین خوب بشه سر قبره سیدای بزرگ و امام زاده ها میرفت و نذر میکرد که خوب بشه .تو ون تکیه هم نذر کرده.بعد جواد تصمیم گرفت به مشهد بره و از امام رضا شفای ابجیشو بگیره.اون رفت اونجا و برای ابجیش خیلی دعا و گریه کرد.اون از مشهد اومد و به سروین گفت که مطمئن باش امام رضا خوبت میکنه اصلا نگران نباش.بعده یه مدت سروین با اون مریضی سختش کم کم بهبود پیدا کرد و سرحال شد و مریضیش خوب شد و از بیمارستان مرخص شد.جواد سروینو خیلی دوست داشت برا همین خیلی براش گریه میکرد.جواد وقتی شنید سروین خوب شد از خوشحالی داشت پرواز میکرد.سروین میخواست بره پیش مامان بابای واقعیش فقط بخواطر اینکه بگه چرا منو اینجا تنها گذاشتین جواد میگفت مطمئن باش اگه این کارو میکردن تو الان مسلمون نبودی.عیبی نداره.ولی اون اسرار داشت بره و جواد گفت حالا که داری میری حداقل زبونشونو یاد بگیر بعد برو.سروینم همینکارو میکرد.موضوع ادامه داش تا جایی که یک روز جواد که سروینو دوست داشت یه پیامک عاشقانه برا سروین میفرسته و سروین به جواد میگه :بزرگترین اشتباه من تو زندگیم این بود که با تو اشنا شدم.جواد تا این حرفو شنید اشک از چشاش سرازیر شد و با تمام وجودش گریه میکرد اشک مثل چشمه از چشاش میزد بیرون.جواد تو همین حال به شوخی به سروین میگفت :باشه عیبی نداره یادت باشه دیگه اشتباه نکنی.سروین گفت منم الان این اشتباهمو جبران میکن تا دیگه ازین اشتباها نکم.کمی با جواد جرو بحث کرد .جواد هم فهمید که سروین دیگه دوستش نداره برا همین با سروین یه جوری صحبت میکرد که سروین احساس گناه نکنه و با خیال راحت بره پی کارش.سروینم رفت پی کارش و جواد هم مریض شد همون لحظه و هیچیی نیفهمید تا سه روز هم هیچی از گلوش پایین نمیرفت.جواد بابات این موضوع از خدا هیچی نمیخواست دوست نداشت ابجیشو نفرین کنه چون هنوزم دوسش داشت.گناه جواد این بود که دلش برا سروین سوخته بود و درکش می کرد.نمیدونست که اگه سروینو درک کنه یک روز بزرگترین اشتباه سروین میشه.
    جواد بعده این موضوع بازهم دلش طاقت نمیاورد که خبر ابجیشو نگیره و بعد دو سه ماه دوباره به ابجیش زنگ میزنه ولی ابجیش جوابشو نمیده.
    این داستان به عاشقای همسان جواد می آموزه که خودشونو به خاطر دخترایی که یه چیزی کم دارن خودشونو فدا نکن چون دخترا فقط زمانی پسرا رو دوست دارن که مرضن خوب بشن کسی رو نمیشناسن .مثل داستان دختر کور و پسر عاشق که پسره چشاشو میده به دختره دختره ازش جدا میشه.اینم پایان داستان سروین و جواد.امیدوارم ازین اتفاقات تو زندگی شما پیش نیاد.
    شما رو به خدا میسپارم.به امید دیدار.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض کرم و بچه قورباغه


    آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…و عاشق هم شدند.
    کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
    بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم.»
    کرم گفت: «من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
    بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
    ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
    کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
    بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
    کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
    بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
    ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
    کرم گریه کرد: «این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
    بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
    کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
    ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
    کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
    بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
    - «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
    کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
    یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
    آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود…
    اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
    بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
    آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
    پروانه گفت: «بخشید شما مرواریدٍ…»
    ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
    قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
    و حالا قورباغه آنجا منتظر است…
    …با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند…
    نمی داند که کجا رفته...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 23 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/