صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 120

موضوع: سري كاملى از داستان هاي شاه نامه (كوتاه وبه نثر ساده)

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان رستم و سهراب



    كنون رزم سهراب رستم شنو
    دگرها شنيدستي اين هم شنو
    يكي داستان است پر آب چشم
    دل نازك از رستم آيد بخشم
    اگر مرگ داد است بيداد چيست
    زداد اين همه بانگ و فرياد چيست
    ازاين رازجان تو آگاه نيست
    بدين پرده اندر تو را راه نيست
    كنون رزم سهراب گويم درست
    از آن كين كه با اوپدر چون بجست
    اي فرزند. داستاني است از گفته آن دهقان پاك نژاد كه داناي طوس آنرا جاودان نموده است. چنين گفته اند كه روزي رستم از بامداد هواي شكار بر سرش زد با تركشي پر از تير بر رخش نشست و براي شكار سوي مرز توران روانه شد . چون نزديك مرز رسيد دشتي ديد پر از گله هاي گور با شادي رخش را بسوي شكار پيش راند. تعدادي شكار را گرفت و يا تير كمان زد. چون گرسنه شد از شاخه درختان وخار وخاشاك آتشي بزرگ بر افروخت. چون آتشي آماده شد درختي را از جا كند گور نري را بر درخت زره بر آن آتش نهاد. چون گور بريان شد آنرا از هم بكند و بخورد. پس از آن سرچشمه آب رفت،تشنگي خود را برطرف كردو در گوشه اي بخفت و رخش را نيز آزاد كرد تا بچرد . چون رستم به خواب رفت گروهي از سربازان توران از آن دشت گذشتند جاي پاي رخش را در دشت پيدا كردند به دنبالش رفتند و او را يافتند . سپس هر يك كمندي سر دست آورده و خواستند اسب را بگيرند . چون رخش چشمش به كمندها افتاد حمله آغاز كرد و با آنها جنگيده سر يك توراني را با دندان از تن كند. دو نفر را هم به زخم سم از خود دور كرد خلاصه سه تن از گروه كوچك كشته شدند ولي عاقبت رخش گرفتار شد آنها اسب را همراه خود به شهر برده و ميان گله ماديان ها رها كردند تا آنهااز رخش كره بياورند.
    ساعتي گذشت رستم از خواب بيدار شد و به دنبال رخش همه جا را گشت ، اما اسب پيدا نشد. چون شهر سمنگان نزديك بود به سوي سمنگان رفت. در راه طولاني، خسته شده نمي دانست چگونه با اسلحه و ابزار جنگ پياده تا شهر برود. رستم زين رخش و لگام او را بر دوش گرفت و روانه راه شد.
    چنين است رسم سراي درشت
    گهي پشت زين و گهي زين به پشت
    در راه رستم به آنجا رسيد كه رخش جنگيده بود رد پاي اسب را دنبال كرد تا نزديك شهر سمنگان رسيد .به شاه و بزرگان خبر دادند كه رستم پياده به سوي شهر مي آيد و رخش او در شكار گاه گم شده است. شاه و بزرگان رستم را استقبال كردند و گفتند در اين شهر ما نيكخواه توايم هر چه داريم به فرمان تو است . رستم گفت: رخش در اين دشت بدون لگام از من دور شد رد پاي او را برداشتم تا به شهر سمنگان رسيدم سپاس دارم اگر بفرمائي آن را پيدا كنند زيرا اگر
    رخشم نيايد پديد،
    سران را بسي سر بر خواهم بريد .
    شاه سمنگان گفت: اي پهلوان تو مهمان من باش و تندي مكن، رخش رستم هرگز پنهان نمي ماند او را مي جوئيم و نزد تو مي آوريم. رستم خوشحال شد و به خانه شاه سمنگان رفت. شاه سمنگان در كاخ خود رستم را جاي داد. برايش بزم آراست به هنگام خواب در جائي كه سزاوار او بود جاي خفتن آراستند. رستم به خوابگاه رفت و از رنج راه آسوده شد. نيمي از شب گذشته بود و مرغ شب آهنگ بر سر درختان حق مي گفت. لحظه اي گذشت رستم متوجه شد در خوابگاه نرم كردند باز. كنيزكي شمعي از عنبر بدست گرفته و به آرامي نزديك بالين رستم آمد. به دنبال كنيزك دختري ماهروي چون خورشيد تابان ، دو ابرو كمان و دو گيسو كمند ببالا به كردار سرو بلند. رستم از صداي در بيدار شد و از ديدن آن دختر خيره ماند ، نيم خيز شد، بپرسيد از او گفت نام تو چيست، اين نيمه شب در اين تاريكي چه مي خواهي ، چنين داد پاسخ كه تهمينه ام و تنها دختر شاه سمنگان هستم هيچكس را قبول نكرده ام ، كسي از پرده بيرون نديده مرا نه هرگز كسي آوا شنيده مرا. مدت هاست كه افسانه وار از هر كس داستان تو را شنيده ام مي دانم از ديو، شير، پلنگ و نهنگ نمي ترسي ، شب تيره تنها به توران شوي ، به تنهايي و يك نفري يك گور بريان را مي خوري،
    بس داستانه شنيدم زتو
    بسي لب به دندان گزيدم زتو
    چه بسيار نشانه ها از تو مي دادند. از عظمت تو حيران مي شدم، امروز شنيدم كه خداوند تو را به اين شهر آورده است گفتم چگونه مي توانم پهلوان را به چشم ببينم اين بود كه شبانه همراه با اين كنيزك به ديدار تو آمدم. رستم و تهمينه سخن گفتند و قرار شد رستم تهمينه را از شاه سمنگان به همسري بخواهد و آرزو كرد. مگر كردگار، نشاند يكي كودكم در كنار . كودكي كه چون رستم به مردي وزور باشد و تهمينه افزود اگر سمنگان همه زير پاي آورم رخش تورا پيدا خواهم كرد . رستم دانست تهمينه دختري است با دانش و ديگر آنكه از رخش آگهي دارد. تهمتن دست گشود و او را نزد خويش خواند و تهمينه نيز خرامان بيامد بر پهلوان. موبد آوردند رستم به موبد گفت . هم اكنون نزد شاه سمنگان برو تهمينه را از او براي همسري من بخواه. موبد پيام رستم را رساند شاه سمنگان، ز پيوند رستم دلش شاد گشت و فرمان داد تا با آئين و كيش خودشان آن دو پيمان همسري ببندند. سخن ها تمام شد و دختر را به پهلوان سپردند.
    ببازوي رستم يك مهره بود
    كه آن مهره اندر جهان شهره بود
    رستم آن مهره را از بازو گشود و به تهمينه داد. به او گفت اگر دختري به جهان آوردي اين مهره را بر گيسوي او بياويز اما اگر پسر بود به نشان پدر مهره را بر بازويش ببند. چون آن شب گذشت و خورشيد تابنده شد بر سپهر، رستم با تهمينه بدرود كرد و پريچهر گريان از او گشت باز. شاه سمنگان نزد رستم آمد و به او مژده داد كه رخش پيدا شده است رستم نزد رخش آمد زين بر او نهاد و از آنجا سوي سيستان شد چون باد، از آنجا سوي زابلستان رفت و از آن داستان با كسي سخن نگفت.
    چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
    يكي كودك آمد چو تابنده ماه
    چند روزي گذشت تهمينه كودك را سهراب نام نهاد. يك ماه از عمرش گذشته بود. يكساله بنظر مي آمد . سه ساله شد آرزوي ميدان كرد ، پنجساله شد دل شير مردان داشت. ده ساله شد در آن سرزمين كسي ياراي نبرد او را نداشت. در پي اسبان مي دويد دم اسب را به مشت مي گرفت و نگهش مي داشت. روزي نزد مادر آمد و گستاخ پرسيد پدر من كيست. چون از پدرم مي پرسند چه بگويم اگر آن را از من پنهان كني ، نمانم تو را زنده اندر جهان .
    تهمينه چون سخنان فرزند را شنيد بترسيد، و به او گفت آرام باش تو پسر رستم پيلتن ، نوه دستان، نبيره سام از نژاد نيرم هستي
    جهان آفرين تا جهان آفريد
    سواري چو رستم نيامد پديد.
    سپس نامه اي از رستم نزد سهراب آورد با سه ياقوت درخشان و سه بدره زر و گفت پدرت اينها را از ايران براي تو فرستاده است. اين مهره ها را نگاهدار، اما من نمي خواهم تو به رستم نزديك شوي زيرا ترا نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوري ندارد و ديگر اينكه افراسياب هرگز نبايد تو را بشناسد. زيرا دشمن رستم است اگر بداند تو فرزند كيستي از خشمش كه به رستم دارد تو را تباه خواهد كرد . سهراب سر بلند كرد و گفت: مادر چرا نام پدرم را از من نهان كردي ، اكنون كه دانستم سپاهي فراهم خواهم كرد و به ايران خواهم رفت پهلوانان ايران را يك به يك بر كنار مي كنم كاوس را از تخت بر مي دارم و رستم را بر جاي كاوس مي نشانم ، آنگاه از ايران به توران مي تازم. تخت افراسياب را مي گريم و تو را بانوي ايران شهر مي كنم.
    چو رستم پدر باشد و من پسر
    بگيتي نماند يكي تاج ور
    اينك بايد نخست اسبي شايسته پيدا كنم ، سپس آماده نبرد شوم. تهمينه به چوپان گفت : هر چه اسب هست بياور باشد كه سهراب اسبي به دلخواه خود پيدا كند و چوپان چنان كرد. اما هر اسب را كه سهراب دست بر پشت آن مي نهاد شكم حيوان به زمين مي رسيد. سهراب تمام اسب ها را آزمايش كرد ولي هيچيك نيكو نبود. سر انجام كسي نزد سهراب آمد و گفت: از نژاد رخش كره اي دارم. و اين شد كه سهراب بر آن اسب كه از نژاد رخش بود دست يافت. زين بر آن نهاد و بر اسب نشست . چون به خانه رسيد زمينه جنگ با ايران را آغاز كرد . پيش پادشاه سمنگان رفت و از او خواست تا وسايل سفرش را فراهم كند. شاه سمنگان هر گونه ابزار جنگ چنانكه شاهان داشتند به سهراب داد.



    به افراسياب خبر رسيد كه نو جواني در سمنگان كنون رزم كاوس جويد همي به او گفتند از تهمينه و رستم سهراب به جهان آمده است افراسياب نيز از دلاوران لشكر سپاهي گرد نمود هومان و بارمان را همراه با دوازده هزار مرد شمشير زن روانه سمنگان كرد و به سپهدار لشكر گفت :
    كوشش كن تا آن پسر هرگز نام پدر خود را نداند. با آسودگي برويد زيرا در پي شما من لشكري گران نزد او خواهم فرستاد تا به جنگ ايرانيان اقدام نمايد. چون سپاه سهراب به ايران برسد بدون ترديد رستم به جنگ آنها خواهم آمد اميدوارم اكنون كه رستم پير شده است به دست سهراب كشته شود آنوقت براي ما گرفتن ايران بدون رستم كاري ساده است. اگر هم سهراب در جنگ به دست رستم كشته شود دل رستم تا جهان است از آن غم خواهد سوخت. هومان و بارمان با سپاهيان نزد سهراب رفتند هديه هاي افراسياب را دادند و نامه دلپسند افراسياب را براي او خواندند افراسياب نوشته بود اگر تخت ايران به دست آوري، جهان آرام خواهد شد . از اينجا تا ايران راهي نيست سمنگان و توران و ايران يكي است . اينك سپاهي شايسته نزد تو مي فرستم سيصد هزار سپاهي نزد تو خواهد آمد با پهلواناني چو هومان و بارمان، اكنون ايشان را فرستادم تا يك چند مهمان تو باشند اگر اراده بر جنگ كردي در كنار تو خواهند بود. سپهدار هومان به سهراب گفت: نامه شاه توران زمين را خواندي اينك چه اراده داري. سهراب گفت اگر شما هم نمي آمديد من خود به جنگ با ايرانيان ميرفتم. پس سهراب براسب نشست و روي مرز ايران سپه را براند، هر آبادي كه در راه بود سوزانيده و خراب كرد تا به دژ سپيد رسيد . ايرانيان به دژ سپيد اميد فراوان داشتند نگهبان دژ هجير دلاور و آن زمان گستهم كوچك ولي پهلوان بود، خواهرش نيز با تمام جواني سوار و شمشير زن كار آمدي شمرده مي شد. به هجير خبر دادند سپاهي فراوان به گرد دژ رسيده است ، هجير جوشن پوشيد بر بارو بالا شد و سهراب را نظاره كرد . سپس بر اسب نشست و نزديك لشكر سهراب رفت . هجير غريد كه پهلوان اين سپاه كيست، پيش بيايد كسي نزد او نرفت. سهراب چون سخنان هجير را شنيد مانند شيري از لشكر بيرون تاخت و برابر هجير قرار گرفت و گفت: چرا تنها به جنگ آمدي ، تو كيستي؟ نام و نژاد تو چيست؟
    كه زاينده را بر تو بايد گريست.
    هجير گفت: سخن كوتاه كن براي جنگ با تركان نيازي به سپاه ندارم
    هجير دلير سپهبد منم
    هم اكنون سرت را زتن بر كنم.
    سهراب خنده كنان نيزه بر نيزه او انداختند. هجير نيزه يا بر كمر سهراب زد، سهراب نيزه را از خود رد كرد دست پيش برد
    ز زين بر گرفتش به كردار باد ...
    بزد بر زمينش چو يك لخته كوه ...
    ز اسب اندر آمد نشست از برش
    همي خواست از تن بريدن سرش.
    هجير از سهراب زنهار خواست. سهراب رها كرد او را و زنهار داد. سپس دست او را بسته و نزد هومان فرستاد . هومان شگفت زد شد كه چگونه دليري آنچنان را به آساني گرفته است. به دژ آگهي رسيد كه هجير گرفتار شد خروش از مردم بر آمد. در آن دژ زني بود مانند گردي سوار اهل جنگ و پهلواني نامدار كه گرد آفريد خوانده مي شد. گرد آفريد از گرفتاري هجير ننگش آمد پس زره سواران جنگ را پوشيد و بيدرنگ آماده نبرد شد، نهان كرد گيسو بزير زره و فرود آمد از دژ بكردار شير. كمر بسته بر اسب نشسته، گرز و كمان و شمشير بر زين، در برابر سپاه سهراب چو رعد خروشان يكي ويله كرد و گفت سالار اين لشكر كيست . لشكر توران پاسخي نداد سهراب پهلواني ديگر را در ميدان ديد و با خود گفت شكاري ديگر پيدا شد. بر خواست خفتان پوشيد خود جيني بر سر نهاد و اسب به ميدان گرد آفريد تاخت. گرد آفريد كمان را بزه كرد و بگشاد برو سهراب را تير باران گرفت. سهراب بر جاي ماند اما باران تير امان نمي داد پس سر و بدان را زير سپر پنهان كرد و رو به گرد آفريدگار نهاد چون سهراب نزديك رسيد، گرد آفريد كمان را بر بازو افكند و سر نيزه را سوي سهراب كرد سهراب چرخشي كرد و نيزه را بر كمر بند گرد آفريد زد. چنانكه زره بر تن او يك به يك دريده شد، و با نيزه او را بر زين پيچاند. گرد آفريد تيغ از نيام كشيد و بزد نيزه او بدو نيم كرد، و خود سر اسب را بسوي دژ بر گردانيده و هي بر تكاور زد . سهراب كه خشمگين شد ه بود به دنبال او اسب تاخت تا به كنار گرد آفريد رسيد دست پيش برد و برداشت خود از سرش، بند موي گرد آفريد از هم گسيخته و درخشان چو خورشيد شد روي او. آنزمان بود سهراب دانست مرد ميدان او يك دختر است با شگفتي گفت: اينان چگونه اند، از ايران سپاه ، چنين دختر آيد به آوردگاه.
    زنانشان چنين اند ايران سران
    چگونه اند گردان و جنگاوران
    سهراب كمند از زين گشاد و آنرا سو گرد آفريد انداخت كمر را ببند آورد و فرياد كرد از من رهائي مجوي ، اي ماهرو تو چرا به جنگ آمده اي بيهوده تلاش مكن كه رها نخواهي شد. گرد آفريد صورت خود به تمامي آشكار كرد چه جز آن چاره نداشت و گفت اي پهلوان دو لشكر ما را نظاره مي كنند آنها شمشير زدن و گرز كوفتن ما را ديده اند اكنون كه مرا با صورتي گشاده ببينند چه سخن ها خواهند گفت كه پهلوان از پس دختري در دشت نبرد بر نيامد هر چه بيشتر صبر كني ننگ بيشتر خواهي برد بهتر است كه آرامتر پيش رويم دژ و لشكر را بفرمان تو مي دهم هر زمان كه خواستي دژ را بگير. سهراب چون آن سخنان و صورت را ديد
    ز ديدار او مبتلا شد دلش.
    پاسخ داد: از اين گفته ديگر باز مگرد. گرد آفريد سر اسب را برگردانيد و همراه با سهراب بسوي دژ رفت. كژدهم به در گاه دژ آمد و دختر را با آن خستگي نظاره كرد در دژ را گشادند و گرد آفريد به درون رفت. مردم دژ همه از گرفتاري هجير و آزار گرد آفريد غمگين بودند. كژدهم همراه بابزرگان دژ نزد دختر آمد و گفت خدارا شكر كه ننگي بر خاندان ما وارد نشد. گرد آفريد خنده فراوان كرد و بر بازوي دژ بالا رفت سهراب را ديد كه هنوز بر پشت زين نشسته همانجا كه بود ايستاده است. پس فرياد كرد اي پهلوان اكنون هم از كنار دژ و هم از سرزمين ايران باز گرد. سهراب پاسخ داد به ماه و مهر سوگند
    كه اين باره با خاك پست آورم
    تو را اي ستمگر به دست آورم
    چون دژ را گشودم از گفتار بيهوده ات پشيمان خواهي شد. آن پيمان كه با كردي چه شد. گرد آفريد خنديد و گفت كه تركان ز ايران نيابند جفت ، بيهوده غمگين مشو من روزي تو نبودم . دانم كه تو از تركان نيستي زيرا فر بزرگي بر تو پيدا است و پهلواني بزرگ هستي اما
    چو رستم بجنبد ز جاي
    شما با تهمتن نداريد پاي،
    آن روز يكي از لشكر تو زنده نخواهند ماند و بايد ديد بر سر خود تو چه خواهد آمد . بهتر است اين سخن را بشنوي و از تركان روي بتابي. سهراب چون سخنان آن دختر را شنيد ننگ آمدش. در كنار دژ جايي بود پايه بارو بر آن قرار داشت سهراب باخود به گفت: امروز وقت گذشت. به هنگام شب دژ را علاج خواهم كرد . چون سهراب رفت گژدهم به كاوس نامه نوشت و آنچه گذشته بود و داستان سهراب را يك به يك ياد كرده و افزود اين دژ مدت زيادي مقاومت نخواهد كرد. نامه را مهر كرد و از راه مخفي دژ سواري را نزد كاوس فرستاد و خود نيز همراه با خانواده خويش از همان راه بيرون شد.


    فردا كه آفتاب دميد سپاهيان توران آماده نبرد شدند، سهراب نيزه به دست گرفت. بر اسب نشست، با اميد اسير كردن تمامي مردم دژ به پاي قلعه رفت هر چه نگاه كرد هيچكس بر بارو نبود فرمان داد در دژ را گشودند به درون رفتند اما شب هنگام كژدهم با سواران ودژ داران و خاندانشان ازآن راه كه در زير دژ بود بيرون رفته بودند. سهراب همه كس را كه در دژ بود پيش خواند و از هر كس نشان گرد آفريد را جست اما دريغ كه او رفته بود . سهراب با هيچكس درباره گرد آفريد سخن نگفت. اما هومان از فراست دريافت كه سهراب پريشاني دارد . انديشه كرد كه شايد دام كسي پايبند آمده است و، زلف بتي در كمند آمده است. روزها گذشت تا اينكه فرصتي يافت و پرسيد چه شده است بزرگان پيشين چنين از باده محبت مست نشده اند كه تو شدي، صد آهوي مشكين بكمند گرفتند اما بر يكي هم دل نبستند. حال بگو چه شده است ما از توران براي جنگ بيرون آمديم سر مرز ايران را فتح كرديم اين دژ را به آساني گرفتيم اكنون وقت مكث نيست. تا انديشه كني كاوس، رستم، طوس، گودرز، گيو، فرامرز، بهرام، گرگين و صدها پهلوان ديگر به اين سو خواهند آمد و كار دشوار خواهد شد.
    توئي مرد ميدان اين سروران- چه كارت به عشق پري پيكران. تو كاري را كه با افراسياب پيمان كرده اي به پايان برسان زمانيكه جهان را گرفتي زيبايان همه ترا سجده خواهند كرد اگر زر و زور داشته باشي همه گرد تو جمع خواهند شد هومان آنقدر گفت تا سهراب بيدار شد و گفت اي سپهبد با تو پيمان نو كردم . سپس نامه به افراسياب نوشت و پيروزي بردژ را با گرفتن هجير يك به يك ياد كرد.
    اما بشنو از كاوس ، روزي در ايوانش نشسته بود كه فرستاده كژدهم اجازه خواست و نامه را تسليم وي كرد. كاوس پهلوانان و بزرگان را دعوت كرد، نامه را برايشان خواندند. مشورت كردند و گفتند هماورد سهراب فقط رستم است. قرار شد كه گيو به زابل رفته و رستم را روانه جنگ نمايد، كاوس نامه اي پر ستايش به رستم نوشت و افزود پهلوانان نامه كژدهم را خواندند و تصميم گرفتند گيو نزد تو بيايد و چون نامه رسيد
    اگر خفته اي زود برجه به پاي ،
    و گر خود بپائي زماني مپاي،
    چه تو فقط هماورد سهراب هستي. نامه را مهر كردند و گيو روانه زابل شد. كاوس گفت اگر شب رسيد فردايش باز گرد گيو نزديك زابل رسيده بود كه به رستم خبر دادند سواران چون باد بسوي تو مي آيد. تهمتن پيشباز كرد گيو به رستم رسيده پياده شد رستم از ايران و كاوس پرسيد ، به ايوان رفتند گيو نامه را داد. رستم نامه را بخواند و با خنده گفت: سواري مانند سام گرد پديد آيد از آزادگان شگفت نيست اما از تورانيان بسيار دور است نمي دانم اين پهلوانان نام آور كيست من از دختر شاه سمنگان يك پسر دارم ولي او هنوز كودك است. زرو گوهر فراوان به دست كسي براي مادر او فرستادم و حالش را پرسيدم. مادرش پيام داد كه هنوز كودك است، هنوز آن نياز دل و جان من ، نه مرد مصافست و لشكر شكن، چون او بزرگ شود چنين پهلواني خواهد بود. رستم و گيو به كاخ دستان رفتند و درباره سهراب سخن گفتند . به رستم گفتند فرزند تو آن چنان نشده است كه به رزم ايرانيان آمده هجير را از پشت زين ربوده و دستش را به كمند ببندد. هر چه دلير شده باشد هنوز كودك است. رستم دستور داد تا لشكر آماده حركت شوند، گيو گفت: اي جهان پهلوان ميداني كاوس تند است و تيز مغز اگر در زابل بمانيم كاوس خشمگين مي شود بخصوص كه چند بار كاوس تاكيد كرد كه زود باز گرديم . چند روزي گذشت تا رستم گفت رخش را زين كردند ، سواران زابل بر اسب نشستند و بسوي كاوس حركت كردند. به كاوس خبر دادند كه رستم مي رسد. كاوس به طوس و گودرز دستور داد تا يك روز راه رستم را استقبال كنند . روز بعد رستم همراه با طوس و گودرز و گيو به ايوان كاوس رسيد. زمين بوسيدند. ستايش كردند اما كاوس آشفته نشسته و و ابدا پاسخ نداد بر سر گيو بانگ زد و رو به رستم كرد و گفت : تو كه هستي كه فرمان مرا سست مي كني . اگر شمشير در دستم بود مانند ترنجي كه پوست كنند سرت را مي زدم پس به طوس گفت: اكنون برو رستم و گيو را زنده بردار كن و درباره ايشان ديگر با من سخن مگو .
    گيو دلخسته شد و از اينكه رستم را سخن سخت گفته بودند تند شده بود. كاوس چين بر جبين انداخت پس از سخنان ديگر از جا بلند شد تا برود ، طوس از جا بلند شد دست رستم را گرفت تا از پيش كاوس بيرون روند. رستم گمان كرد كه طوس مي خواهد دستور كاوس را اجرا نمايد . تهمتن دست زير دست طوس زد كه بر زمين خورد و رستم از روي او بتندي گذشت و در برابر كاوس قرار گرفته گفت:
    همه كارت از يكديگر بدتر است ...،
    و شهرياري سزاوار تو نيست . چنين تاج سنگين كه بر سر دون مغز قرار گرفته در دم اژدها شايسته تر است تا سر تو. اما من، آن رستم زال نام آورم، كه هر گز نزد شاهي چون تو سر خم نمي كنم ، مصر، چين، هاماوران، روم، سگسار، مازندران همه بنده در پيش رخش منند و تو خود جانت را از من داري حال كه دشمن آمده اگر مي تواني تو سهراب را زنده بردار كن.-
    چون بخشم آيم شاه كاوس كيست به طوس مي گوئي دست مرا بگيرد، طوس كيست، گمان مي كني از خشم تو باك دارم، نه چه كاوس پيشم چه يك مشت خاك. من پيروزي خود را از خدا مي گيرم نه از لشكر نه از پادشاه، من بنده تو نيستم، من يكي بنده آفريننده ام. پهلوانان سالها قبل از تو مرا به شاهي بر گزيدند و من، سوي تخت شاهي نكردم نگاه. اگر من آنرا مي پذيرفتم امروز تو به اينجا نرسيده بودي اما سخنان تو سزاي من بود پاسخ آن نيكوئي ها بايد چنين مي بود، اگر من كيقباد را از البرز كوه نمي آوردم تو هرگز كارت به اينجا نمي كشيد ، اگر به مازندران نمي رفتم ، اگر دل و مغز ديو سپيد را نمي سوختم تو در اينجا ننشسته بودي . بعد رو به پهلوانان و بزر گان كرد و گفت: شما هيچ يك مرد ميدان سهراب نيستيد جان خودتان را چاره كنيد. از اين پس مرا در ايران نخواهيد ديد با خشم از ايوان بيرون شد بر رخش نشست و از پيش ايشان برفت.
    پهلوانان همه غمگين شدند و نزد گودرز رفته گفتند شكستن دل رستم سزاوار نيست. كاوس از تو حرف شنوي دارد اينك بيا ، به نزد آن شاه ديوانه شو و سخن تازه بگو تا شايد به راهش آوري. پهلوانان گفتند شاه ندارد دل نامداران نگاه ، زمانيكه با رستم چنان كند با ديگران چه خواهد كرد ، در جنگ هاماوران چه پهلواني ها كرد و كاوس را بتخت باز گردانيد اگر دشمن در پيش نبود همه مي رفتيم. اكنون كسي را بفرستيم تا بلكه رستم باز گردد درست، گودرز نزد كاوس رفت و به كاوس گفت: رستم چه كرده بود كه امروز لشكر ايران را بي پناه كردي ، هاماوران فراموشش شد ، ديوان مازندران را از ياد بردي كه گفتي ورا زنده بردار كن؟ اينك او رفته و پهلواني چون گرگ به ايران تاخته است چه كسي با او خواهد جنگيد كژدهم او را د يده به من مي گويد آنروز هرگز مباد، كه با او سواري كند رزم باد، كسيكه پهلواني چون رستم دارد بايد كم خرد باشد تا دل او را بيازارد. كاوس چون سخن گودرز را شنيد از گفته ها پشيمان شد و گفت : اي پهلوان لب پير با پند نيكو تر است. اكنون پيش رستم برو و تندي مرا از دل او بيرون كن و او را نزد من بياور. گودرز از ايوان كاوس بيرون رفت و همراه با او سران سپاه ، پس رستم اندر گرفتند راه، رفتند و رفتند تا به رستم رسيدند. قصه ها گفتند. گودرز گفت، تو داني كه كاوس را مغز نيست. به تندي سخن مي گويد ، فرياد بزند و بگويد هم، آنكه پشيمان شود و حال اگر جوان پهلوان از كاوس آزرده است ايرانيان گناهي ندارند. تو شهر ايران را در برابر دشمن گذارده و رو پنهان مي كني، كاوس از آن سخنان پشيمان شده است. بازگرد و سپاه را سر پرستي كن، جهان پهلوان گفت: من از كاوس بي نيازم، من او را از بند بيرون كشيدم . او مردي ابله است ، در سرش دانش نيست،
    سرم سير شد و دلم كرد بس
    جز از پاك ايزد نترسم زكس
    چون رستم تمام سخن هاي خود را گفت. گودرز لب به سخن گشود و راهي ديگر زد و گفت گروهي گمان مي كنند كه جهان پهلوان از آن ترك ترسيده است و مي گويند چون رستم از آن ترك ترسيده براي ديگران جاي درنگ نيست. گودرز گفت: اي پهلوان، چنين پشت بر شهر ايران مكن، و آنقدر در اين زمينه حرف ومثال آورد كه رستم در پاسخ بماند و گفت تو داني كه نگريزم از كارزار، وليكن رفتار كاوس ما را سبك كرده است. گودرز رستم را وا داشت كه به ايوان كاوس بازگردد چون رستم و گودرز به ايوان كاوس رسيدند، كاوس بلند شد از او پوزش خواست و گفت: اين تندي در گوهر و سرشت من است و چنانكه خدا در وجود من نهاده است مي رويد و خود من نيز از آن در رنج هستم. خوب مي دانم كه پشت لشكر ايران تو هستي هميشه به ياد تو هستم شاهي من داده تو است. خداوند مرا تاج و تخت داد و تورا تيغ و زور. مي داني تو را براي چاره جستن خواستم و چون دير رسيدي تند شدم و اگر ترا آزرده كردم پشيمانم خاكم در دهان باد.
    رستم گفت: تو كي هستي و ما همه كهتريم اكنون آمده ام تا هر چه را تو فرمان دهي انجام دهم. پس كاوس فرمان داد جشني آراستند كه تا نيمه هاي شب ادامه داشت فردا صبح چون خورشيد سر زد، كاوس به گيو و طوس فرمان داد تا ببندند بر كوهه پيل كوس ها و در پي آن سپاهيان منزل به منزل به سوي مرز توران حركت كردند. چون به نزديك سپاه توران رسيدند خروشي از ديدبانان سهراب بلند شد كه اينك سپاه ايران آمد سهراب بر بلندي رفت و آن سپاه را كه كرانه نداشت به هومان نشان داد . هومان چون سپاه را ديد به ياد آن زمان كه ضرب دست ايرانيان را چشيده بود دلش پر بيم شد. سهراب گفت: در اين لشكر يك مرد جنگي به چشم نمي خورد از سرداران خبري نيست. سخن فراوان گفتند و هر دو به چادر خويش برگشتند و به خوردن نشستند.
    از آن سو سرا پرده كاوس را آراستند و اطراف آن آنقدر خيمه زدند كه در كوه و دشت جائي باقي نماند. چون شب تيره شد تهمتن نزد كاوس رفت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رفتن رستم به ديدن لشكر سهراب و كشتن ژنده رزم



    رستم به كاوس گفت اگر اجازه دهي با لباس مبدل بدون كلاه و كمر به لشكر توران بروم و ببينم كه اين نو جهاندار كيست. كاوس گفت اين كار فقط از تو بر مي آيد. يزدان نگهدارت . جهان پهلوان جامه اي مانند تورانيان پوشيده و پنهاني تا كنار اردوي تر كان رفت . صداي تركان را كه مي گذشتند و يا در دژ سپيد بودند خوب مي شنيد. پس خدا را ياد كرد و با دليري به درون دژ رفت. تمام پهلوانان و سران لشكر توران را نگاه كرد. كم كم پيش رفت تا به چادر سهراب رسيد ، ديد پهلواني بر تخت نشسته بر يك دست او ژنده رزم و در دست ديگر هومان قرار گرفته اند. بارمان نيز به كرسي در كنار هومان قرار گرفته بود.
    رستم سهراب را به دليري پسنديد. دو بازو به بزرگي ران اسب و با هيبتي چون شير، چهره چون خون و صد دلير گردش ايستاده بودند. جوان و سرافراز چون نره شير، رستم دورتر از چادر ايستاده بود كه ژنده رزم از چادر بيرون رفت و در تاريكي چشمش به رستم افتاد به هيكل او نگاه كرد دانست در لشكر توران چنين سپاهي وجود ندارد اين بود كه بتندي پرسيد: كه هستي سوي روشنايي بيا تا روي تو را ببينم. تهمتن پيش رفت مشتي بر گردن ژنده رزم زد كه جان از بدنش پرواز كرد.
    اي فرزند. آن زمانكه سهراب آهنگ جنگ ايرانيان كرد. ژنده رزم را همراه آورد. زيرا او نيز فرزند شاه سمنگان بود. تهمينه نيز با آمدن ژنده رزم موافقت كرد زيرا او رستم را در بزم ديده بود و مي شناخت. تهمينه به ژنده رزم گفت: تو را همراه سهراب مي فرستم تا چون به ايران رسد و كار جنگ بالا بگيرد پدرش را به او نشان دهي اما چون سرنوشت نوعي ديگر رقم زده بود ژنده رزم به دست رستم كشته شد. سهراب ساعتي انتظار كشيد اما ژنده رزم باز نگشت. سهراب كس فرستاد دنبال ژنده رزم بگردند. يكي از كسان ژنده رزم را كه جان از تنش بيرون رفته بود بر خاك پيدا كرد. نزد سهراب برگشت و داستان را گفت. سهراب از جا بلند شد همراه با تمام كسان با شمع افروخته به ديدن ژنده رزم آمد كه او را مرد ه يافت. سهراب شگفت زده شد، پهلوانان را خواست گفت امشب نبايد خفت زيرا گرگي در ميان ما آمده امشب را بيدار باشيد، باشد كه فردا كين ژنده رزم را از ايشان بخواهم. رستم دژ را خوب تماشا كرد سرداران را شناخت و از همان راه كه آمده بود بازگشت. چون به سپاه رسيد. گيو پاسدار بود چون سايه رستم را ديد با تيغ كشيده بر سر او فرياد زد . كيستي. رستم از صدايش شناخت كه گيو است و خود را آشكار كرد . گيو چون صداي رستم را شنيد پياده شد به رستم گفت: اي پهلوان در اين تيره شب كجا بودي، رستم آنچه كرده بود گفت. گيو بر او آفرين كرد و با رستم نزد كاوس رفت و كاوس پرسيد چه كردي. رستم همه را گفت. گفت گمان نكنم سهراب از تورانيان باشد از ايران و توران به هيچكس مانند نيست. تا آنجا كه به ياد دارم ،
    تو گوئي كه سام سوار است و بس.
    آن شب گذشت فردا صبح سهراب خفتان جنگ پوشيد ، ابزار جنگ بر گرفت با اسب بر بلندي بالا رفت، به جائيكه ايران سپه را بديد، و فرمان داد تا هجير را بياورند. هجير را آوردند سهراب گفت اي پهلوان هر چه مي پرسم به من راست بگو ، گرد دروغ مگرد. اگر راست بگوئي رهايت مي كنم، اگر راست گفتي به تو گنج مي دهد نيكي مي كنم. اما اگر دروغ و كژي پيش آوردي. همان بند و زندان بود جاي تو، هجير گفت: هر چه بپرسي پاسخ خواهم داد مگر آنكه ندانم. سهراب گفت: نشانه هايي از طوس ، كاوس، گودرز، گستهم، گيو، بهرام و رستم مي خواهم.
    نشان آنها را به من بده اينك نگاه كن آن سرا پرده ديباي رنگارنگ با خيمه ها كه صد ژنده پيل در برابرش بسته اند با تختي از پيروزه با آن درفش زرد خورشيد پيكر كه نشان ماه را بر سر خود دارد و در قلب سپاه زده شد از آن كيست،
    هجير گفت: آن از كاوس كي است . سهراب پرسيد در دست راست كه سواران بسيار قرار دارند آن سرا پرده سپاه با خيمه ها ي بي اندازه با درفش پيل پيكر به كه تعلق دارد. هجير پاسخ داد : آن درفش پيل پيكر از آن طوس فرزند نوذر است كه سپهدار سپاه مي باشد. سهراب گفت: آن سرا پرده سرخ و آن درفش بنفش كه نقش شير دارد و سپاه بزرگي پشت آن قرار گرفته از آن كيست. هجير گفت: هجير راست بگو و با دروغ خود تباهي پيش ميار . هجير گفت آن پهلوان پير ايران سپهدار گودرز كشوادگان است. هشتاد پسر دارد هر يك چون پيل و شير ، يل و زورمند ،
    كجا پيل با او بكوشد به جنگ-
    نه از دشت ببر و نه از كه پلنگ.
    سهراب گفت آن پرده سراي سبز كه بزرگان ايران برابرش ايستاده اند و در برابرش اختر كاويان را بر پاي داشته اند و آن پهلوان كه بر تخت نشسته با آن بدن و قدرت و نيرو و آن اسب كه مانند آن را نديده ام و هر زمان مي خروشد كيست. ببين درفش اژدها پيكر دارد كه بر نوك آن شيري زرين نصب شده نام آن سوار دلير چيست. هجير با خود فكر كرد اگر من نشان جهان پهلوان را به او بگويم باشد كه به ناگاه بر او بتازد پس بهتر است نام رستم را از او پنهان كنم. هجير سر بلند كرد و گفت: شنيده ام از چين، نيكخواه و پهلواني به تازگي نزد كاوس آمده است. سهراب گفت: نام او چيست گفت: بياد ندارم. سهراب دوباره گفت: پرسيدم نام آن چيني را بگو . هجير گفت : اي پهلوان من مدت ها در دژ بودم در همان زمان پهلوان چيني نزد كاوس رفته است. سهراب در دل غمگين شد زيرا نام رستم را نشنيد اما نشاني هاي صاحب درفش اژدها پيكر را از مادرش شنيده بود آنرا مي ديد ولي باور نمي كرد و مي خواست آن سخن شيرين را از دهان هجير بشنود اما آنچه را كه نخست بر پيشانيش نوشته بودند جز آن بود.
    فضا چون ز گردون فرو ريخت بر
    همه زيركان كور كردند و كر
    سهراب پرچم سرداران ديگر را به هجير نشان داد و نام صاحب آن را پرسيد: درفش گرگ پيكر را نشان داد و گفت آن پرچم از كدام سردار است هجير گفت آن سرا پرده گيو است. بزرگترين فرزند گودرز و داماد رستم . سهراب گفت: پر چمي سپيد مي بينم با نيزه داران فراوان . دستگاهي عظيم دارد او كيست . هجير پاسخ داد آن سرا پرده به فريبرز فرزند كاوس متعلق است. سهراب تمام پرچمها را نشان داد و از هجير صاحب آن را پرسيد و سهراب هر لحظه مي كوشيد تا هجير را متوجه محلي نمايد كه تصور كرده بود رستم در آنجا است. هجير گفت هر چه دانستم به تو راست گفتم و نام آن چيني را نمي دانم اگر نه مي گفتم. سهراب گفت: اي هجير از رستم سخني نگفتي. مگر رستم بزرگ لشكر و نگهبان كشور نيست. چگونه جهان پهلوان در ميان سپاه پنهان باقي مانده، چگونه در جنگي كه كاوس خود آمده رستم نيست . هجير گفت: اكنون هنگام بهار است و گشت در گلستان. شايد به زابلستان رفته باشد تا بهار را در آنجا بگذراند .
    سهراب گفت: اين افسانه است رستم عاشق جنگ است، باور كنم كه در چنين جنگي هوس گلستان كرده است. پير و جوان بر اين سخن تو مي خندند . اي هجير من صادقانه با تو سخن مي گويم. اگر رستم را به من نشان دهي، تو را بي نيازي دهم در جهان ، اما اگر آنرا از من پنهان كني سرت را از تن جدا خواهم كرد هجير گفت: در اين جنگ كسي هماورد رستم نيست كه بخواهد در زابلستان به جنگ او بيايد .
    سهراب گفت: اي هجير سيه بخت گودرز كشوادگان ، كه چون تو كسي را بايد پسر بخواند، تو آنچنان از رستم ترسيده اي كه گزاف مي گوئي. هجير با خود انديشه كرد اگر من نشان رستم را به اين ترك بگويم فقط در لشكر او را جستجو خواهد كرد و امكان دارد، شود كشته رستم بجنگال او، و چون رستم كشته شود چه كسي از كاوس و ايران شهر دفاع خواهد كرد. فرض كنيم كه اين ترك مرا بكشد اتفاقي در جهان نمي افتد پدرم گودرز هشتاد پسر گزيده تر از من دارد. گيو، بهرام، رهام، شيدوش،
    پس از مرگ من مهرباني كنند-
    زدشمن بكين جان ستاني كنند.
    چنين دارم از موبد پاك باد
    نباشد چو ايران تن من مباد
    هجير به سهراب
    گفت اين چه آشفتن است-
    همه با من از رستمت گفتن است،
    چه كينه اي با رستم داري و چه چيز بيهوده از من مي خواهي، كه آگاهي آن نباشد برم، حال مي خواهي سر مرا ببري تو كه براي خون ريختن بهانه نمي خواهي هر چه خواهي بكن اما بدان تو رستم را نخواهي شكست چون آسان به دست تو نخواهد آمد. به فكر جنگ با رستم مباش زيرا اگر روبرو شوي زنده نخواهي برگشت. سهراب سخنان درشت هجير را شنيد پاسخي نداد اما پشت دستي بر او زد و بر خاك انداختش.
    سهراب چون از بلندي پائين آمد مدتي انديشه كرد عاقبت كمر بجنگ بست، بر اسب نشست و به ميدان رفت و تا قلب سپاه كاوس تاخت چون به چادر نزديك شد، رميدند از وي سران دلير، هيچكس از نامداران كاوس به جنگ او نيامدند.
    سهراب نعره زد و به كاوس گفت: چه بيهوده نام كاوس كي بر خود نهادي.
    گر اين نيزه در مشت پنهان كنم
    سپاه تو را جمله بيجان كنم،
    در آن شب كه ژنده رزم كشته شد سوگند خوردم ،
    كز ايران نمانم يكي نامدار
    كنم زنده كاوس شه را بدار،
    پهلوانان تو كجا هستند، گيو ، گودرز، طوس، فريبرز فرزندان تو چرا به ميدان نمي آيند. رستم كجاست چرا از ميدان من گريخته است. اكنون بيايند و در ميدان مردي كنند. در برابر نعره هاي او هيچكس پاسخي به سهراب نداد . سهراب هي بر اسب زد و خود را به چادر كاوس رسانيد از اسب خم شد و هفتاد ميخ از چادر كاوس را از زمين بر كند. چنانكه نيمي از سرا پرده بر هم فرو ريخت. كاوس فرياد زد اي نامداران، يكي نزد رستم برد آگهي، و بگوئيد اين ترك همه جا را بهم ريخته است كسي را نداريم كه در نبرد با او برابر ي كند. طوس خود را نزد رستم رسانيدآ نچه را كاوس گفته بود و خود ديده بود بيان كرد. رستم گفت: اي طوس هر يك از كيان كه مرا مي خواستند گاهي براي شادماني و بزم بود. و گاهي براي رزم. اما كاوس فقط مرا براي رزم مي خواند و بفرمود تا رخش را زين كنند، رستم از خيمه به دشت نگاه كرد گيو را ديد كه مي گذشت و به گرگين گفت شتاب كن و همه مي گفتند بايد زود جلوي اين ترك را بگيريد. رستم كه از درون چادر آن سخن را مي شنيد در دل گفت: اين همه تلاش براي جنگ با يك تن افسانه است و خود،بزد دست و پوشيد ببر بيان ، رستم بر رخش نشست و روانه خيمه كاوس شد. زواره پهلوان در راه به او رسيد و گفت از اينجا جلوتر مرو زيرا كاوس چون سهراب را ديد فرمان داد كه درفش او را برداشته و از ميدان بيرون برند و خود نيز چنان كرد . رستم پا بر رخش زد و در برابر سهراب قرار گرفت . سهراب كف بر كف زد و به رستم گفت: ما دو پهلوانيم بيا تا جدا از ميدان جنگ با هم نبرد كنيم اكنون اي پهلوان تو پير شده اي عمر زياد بر تو ستم كرده ميدان جنگ ديگر جاي تو نيست . تاب يك مشت من را هم نداري. رستم چون سخنان سهراب را شنيد . بدو گفت نرم! جوانمرد! نرم آرام باش، به پيري بسي ديدم آوردگاه- بسي ديو بر دست من شد تباه، لحظه اي درنگ كن تا مرا در جنگ ببيني. اين دريا و كوه جنگ مرا فراوان ديده است، چه كردم؟ ستاره گواه من است، اي مرد دلم به تو مي سوزد بر تو رحمت دارم نمي خواهم كه جان تو را من گرفته باشم. نمي دانم تو به تركان نمي ماني در ايران نيز چون تو نديده ام اين سخنان رستم دل سهراب را لرزانيد، گفت: اي پهلوانان! سخني مي پرسم راست بگو نژاد تو از كيست بگو و مرا شادمان كن، من اينگونه گمانم كه تو رستمي، تو فرزند دستاني اين را به من بگو و راست بگو تا دل من شاد شود، چنين داد پاسخ كه رستم نيم، تو اشتباه مي كني، چه او پهلوان است و من كهترم اميد سهراب به پاسخ رستم از دست رفت روز روشن در نظر تيره شد و نيزه بر دست ميان ميدان رفت. سهراب، نشاني و گفته ها ي مادر را كه با اين پهلوان تطبيق مي كرد ، رستم بود و از سخنان او در ميدان در شگفت. هر يك از دو پهلوان نيزه كوتاهي به جنگ آورده و بر يكديگر تاختند. نيزه ها شكست و فرو ريخت . دست به شمشير هندي بردند آنقدر بر سپر ها كوفتند كه تيغ ريز ريز شد. عمود بر سر دست آوردند. همي كوفتند آن بر اين اين بر آن، تا دسته عمود خم شد زره هايشان از هم گسيخت، اسبها از كار ماندند. تن پر عرق و دهان پر از خاك- زبان گشته از تشنگي چاك چاك، خسته و فرسوده آنگاه هر يك از ديگري دور شدند.
    جهانا شگفتي زكردارتست
    شكسته هم از تو هم از تو درست
    از اين دو يكي را نجنبيد مهر
    خرد دور شد هيچ ننمود چهر
    ستوران فرزند خود را در ميان هزاران مي شناسند، ماهي دريا و گور در دشت بچه خود را ميشناسد فقط رنج و آز است كه نمي گذارد انسان دشمني را زفرزند باز شناسد. رستم با خود گفت: اين جنگ به آنجا رسيد كه مرا خوار شد. جنگ ديو سپيد، و از مردانگي خودم در دل نا اميد شدم جواني كم سال مرا از روزگار سير كرد و اينك دو لشكر بر من نظاره مي كنند. بگذريم، دو پهلوان كمي استراحت كردند تا اسبشان آسوده شد.
    سپس بزه بر نهادند هر دو گمان
    يكي سالخورده دگر نو جوان
    زره و خفتان هر دو دلاور چنان بود كه اسلحه بر آن اثر نمي كرد. سهراب و رستم، بهم تير باران نمودند سخت، اما هيچ يك را زيان نرسيد. هر دو دست پيش برده دوال كمر يكديگر را در سوار ي گرفتند. جهان پهلوان كه كوه را از زمين مي كند نتوانست سهراب را از خانه زين تكان دهد پس دست از كمر او بر داشت. هر دو خسته شدند. سهراب دست بر گرز برد و گرز را بر شانه رستم كوبيد درد در دل تهمتن پيچيد اما از دليري به روي خود نياورد سهراب به خنده گفت، اي سوار به زخم دليران نئي پايدار، آن اسب كه در زير پاي داري چون خري ايستاده است. دل من بر تو رحمت مي آورد و اينك از خون تو خاك گل شود تاسف دارم. تو پير شده اي كا ر جوانان به جوانان گذار. رستم كلامي جواب نداد اما از دليري سهراب در شگفت بود، رستم هي بر رخش زد و بر سپاه توران تاخت. سهراب نيز خود را به سپاه ايران زد. سهراب گروهي از سپاه ايران را بكشت. اما رستم چون به نزديك سپاه توران رسيد انديشه كرد كه كاوس در جنگ سهراب بي دفاع مانده است پس رخش را بر گردانيد و به سپاه ايران بازگشت در ميدان سپاه سهراب را ديد چون شيري هر كه را يافته دريده است. رستم چون سهراب را ديد، خروشي چون شير ژيان بركشيد، و گفت،
    اي ترك خوانخواره مرد ،
    از ايران سپه جنگ با تو كه كرد،
    مگر من با تو نمي جنگيدم چرا چون گرگ برايشان حمله بردي سهراب گفت: سپاه توران هم بي گناهند ، هم دور از جنگ ، تو اول بسوي ايشان رفتي ، رستم گفت اينك باز گرديم فردا هنگام دميدن آفتاب سر بر كشتي خواهيم نهاد و ببينيم تا بر كه گزيد سپاه.




    اي فرزند هوا كم كم به تيرگي گرائيد دو پهلوان به لشگرگاه خود بازگشتند. سهراب نزد هومان رفت آنچه شده بود گفت و افزود كه فقط آن پهلوان هم زور من بود گمان ندارم در جهان ديگر چون او آمده باشد ، يكي پير مرد است برسان شير ، دو بازويش چون ران پيل اگر بخواهم از كارهاي او بگويم بيش از شمارش است هومان گفت: قرار بود هيچيك از سپاه از جاي خود حركت نكند نيمه روز گذشته بود كه مردي به تنهائي به اين لشكر روي نهاد. گفتيم تازه از خفتن بيدار شده كه يك تنه به جنگ آمده به ميان ما رسيد او بدون جنگ بازگشت سهراب پرسيد از سپاه ما كسي را نكشت گفتند نه. سهراب گفت اما من از ايرانيان بسي كشتم. فردا به نام خداي جهان آفرين كسي را از آن پهلوانان بر زمين نخواهم گذارد. اكنون گرسنه ام. به فرمان هومان سفره گستردند.
    اما بشنو از رستم، گيو نخستين كسي بود كه جهان پهلوان را ديد، رستم پرسيد: جنگ سهراب را چگونه ديد ، گيو گفت چون آتشي ميان لشكر افتاد در آن ميان طوس را ديد بر او حمله برد ، گرگين خود را ميان آورد دليران فراواني به سوي او رفتند اما همه زخمدار شدند. به گمانم جز جهان پهلوان ديگري تاب ميدان را ندارد. اما همچنان كه فرمان داده بودي سپاه جنگ آغاز نكرد هيچ سواري حمله نبرد. سهراب توانست از قلب تا ميمنه را بر هم بريزد. رستم از سخنان گيو غمگين شد . رستم به درگاه كاوس رفت . كاوس از رستم استقبال كرد پيش خود نشانيد و سخن شان به سهراب رسيد.
    رستم گفت:
    كسي در جهان كودك نارسيد
    بدين شير مردي و گردي نديد
    به تيغ و به تير و به گرز و به كمند
    هر گونه او را آزمودم استاد بود من پيش از اين ها پهلوانان بسياري را از زين بر گرفته و بر زمين زده ام و اين بار هم كمربند سهراب را گرفتم، همي خواستم كش زين بر كنم چو ديگر كسانش به خاك افكنم، اگر كوهستان در برابر باد خم شد او نيز از زين جدا گرديد و قرار شد فردا با هم كشتي بگيريم.
    بكوشم ندانم كه پيروز كيست
    ببينيم تا راي يزدان به چيست
    چه بسيار ديو و شير و پلنگ و نهنگ كه در جنگ من نابود شدند، چه بسيار دژ و باره را كه به ضرب گرز با خاك يكي كردم آن كس كه پاي بر اسب مي آورد خود در مرگ را مي كوبد. چون دير وقت شد رستم از جا بلند شده و رو به لشكر گاه خود حركت كرد زواره نزد رستم آمد، از او خوردني خواست با هم نشستند رستم برادر را اين چنين وصيت كرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وصيت رستم به زواره
    رستم چون به سفره نشست به زواره گفت اي برادر فردا هوشيار باش سحر گاه من به ميدان مي روم آن توراني نيز خواهد آمد دو فرسنگ ميان دو سپاه فاصله خواهد بود تو در آغاز صبح سپاه و درفش مرا همراه با تخت و زرين كفش سپهبدي در پيش پرده سراي آماده نگه دار. فردا روز انتظار است چون خورشيد غروب كرد اگر در جنگ پيروز شده باشم در ميدان درنگ نمي كنم اما كار دگر گونه شد و من كشته شدم نه زاري بكن نه خشمناك شو. يك تن از شما به ميدان نرود هيچكس با تورانيان نجنگد.سپس نزد دستان شويد، با او از من سخن بگوئيد، بگوئيد زور تهمتن در آمد، ببن،
    چنين بود فرمان يزدان پاك،
    و گردد به دست جواني هلاك،
    دل مادرم را از من خرسند كن و بگو آنچه به من رسيد از سر نوشت خدائي بود، به مادرم بگو دل در غم من مبند و جاودان انديشه مرگ مرا در دل خود نگاه مدار، چه هيچكس در جهان جاودان نمانده است و من نيز داد خود از گردن ستانيده ام چه بسيار ديو وشير و پلنگ و نهنگ كه در چنگ من به هنگام جنگ تبه شد، چه بسيار دژ و باره را كه به ضرب گرز با خاك يكي كردم آنكس كه پاي بر اسب مي آورد خود در مرگ را مي كوبد .
    اگر سال گردد فزون از هزار
    همين است راه و همين است كار
    به جمشيد بنگر يا طهمورث ديوبند، به گيتي چو ايشان نبد شهريار سر انجام رفتند. زي ، كردگار، گرشاسب، نريمان و سام هيچيك جواز ماندن ابدي نيافتند و رفتند. دنيا برايشان نيز قرار نگرفت و ، مرا نيز بايد از اين ره گذشت، هيچكس جاودان نخواهد ماند، چون اين سخنان بگفت افزود، اي زواره به دستان بگوي كه كاوس را فراموش نكرده و اگر جنگي پيش آيد او را ياري كند. چون سخنان بدينجا رسيد شب از نيمه گذشت و تهمتن به خوابگاه رفت.
    اي فرزند، چون خورشيد درخشان پر بگسترد و زاغ سياه پران سر فرو برد،
    تهمتن بپوشيد ببر بيان
    نشست از بر اژدهاي دمان ،
    و آماده رفتن به ميدان شد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كشتي گرفتن رستم و سهراب



    اما بشنو از سهراب، آن شب را هومان بزمي ساخت، سهراب با هومان سخن گفت و افزود آن شير مردي كه امروز با من نبرد كرد. بالايي چون من دارد. سر و گردن و بازوانش مانند من است. مانند آنكه ما را از روي هم ساخته اند. عجيب است كه هر وقت او را مي بينم دلم فرو مي ريزد و مهر او در دل من افزون مي شود. ازاو خجالت مي كشم تمام نشاني هائي كه مادرم داده با او يكي است، گمان مي برم من كه او رستم است، اگر رستم باشد چگونه با او بجنگم. چگونه چون دشمن، خيره در رويش بنگرم اگر پدر من باشد از خداوند شرم دارم مي دانم كه سيه رو سر بزير خاك فرو خواهم برد اميد به جهان ديگر ندارم ، پس از من رزم مرا با پدر ، همه جا خواهند گفت، كه در مرز ايران و توران من با پدرم جنگيده ام. از اينكه با اين مرد در آويزم وحشت دارم. هومان گفت: اي پهلوان چند بار در ميدان جنگ با رستم روبرو شده ام اي پهلوان او نيست اسب او به رخش شبيه است وليكن رخش كجا اين اسب كجا. چون نيمي از شب گذشت سهراب آماده خواب شد، و چون آفتاب دميد خفتان رزم بر تن كرد. سپس سوار بر اسب شد، گرز بر سر جنگ گرفت و به ميدان رفت چون برابر رستم رسيد چنانكه گويي شب را با هم بوده اند با لبي خندان از رستم پرسيد ديشب چگونه خوابيدي ، چگونه بيدار شدي، اي شير مرد اين تير و شمشير مرگ وكينه را از كف بينداز . بزن جنگ بيداد را بر زمين، بيا تا از اسب بزير آئيم. در كنار هم بنشينيم خشم را از جانمان دور كنيم در برابر خداوند پيمان كنيم كه ديگر جنگ يكديگر نجوئيم. اي شير مرد ، دل من همي بر تو مهر آورد، چون تو را مي بينم عرق شرم بر چهره ام مي دود، بيا و نژاد و نام خودت را به من بگو،
    زنام تو كردم بسي جستجوي،
    نگفتند با من تو با من بگوي .
    اكنون كه من با تو همنبرد شده ام نامت را از من چرا پنهان مي كني به من بگو آيا تو پسر دستان نيستي ، تو را رستم زابلي نام نيست . رستم گفت: اي پهلون ديروز از اين حرفها نزديم، شب پيش از كشتي گرفتن سخن گفتيم. حال اگر تو جوان هستي بدان من هم كودك نيستم و فريب تو را نخواهم خورد . امروز به كشتي مي كوشيم و فرجام كار آن خواهد بود كه ، فرمان و راي جهانبان بود، و ديگر آنكه به هنگام نبرد سوال و جواب نمي كنند. سهراب گفت: اي مرد پير آرزو داشتم كه در بستر و به آرامي مرگ تو را در ربايد و كسي از تو باز ماند كه استخوانت را در دخمه نهد حال اگر پند من را نمي پذيري آنچه خدا خواهد همان خواهد شد. هر دو پهلوان از اسب فرود آمدند ، دهانه اسب را بر سنگ بستند و هر دو با دلي غمگين چو شيران به كشتي بر آويختند آنقدر كوشيدند كه از تنشان عرق و خون بيرون مي زد
    كه يك باره سهراب چون پيل مست
    چو شير دمنده زجا در بجست ،
    كمر بند رستم گرفت و كشيد
    و بر رستم در آويخت چون پيل مست ، سهراب ، يكي نعره بر زد پر از خشم و كين
    بزد رستم شير را بر زمين ،
    چون رستم زمين خورد سهراب بر سينه اش نشست خنجر از كمر كشيد تا سر رستم را از بدن دور كند رستم آنچنان كه سهراب بر سينه اش نشسته بود فرياد كرد. اي پهلوان آئين ما در كشتي جز اين است، سهراب گفت: چگونه؟ رستم گفت: آن كس كه در كشتي اول بار پيروز مي شود سر زمين خورده را نمي برد دوباره كشتي مي گيرد اگر بار دوم هم پيروز شد ، روا باشد كه سر كند ز او جدا، رستم مي خواست با اين سخنان از چنگ سهراب رها شود ، سهراب نيز از جوانمردي و دليري كه داشت از سينه رستم بلند شد و به دشت رفت. چون ساعتي گذشت هومان خود را به سهراب رسانيد گفت آن پهلوان چه شد . سهراب همه چيز را بازگو كرد. هومان افسوس خورد و گفت دريغ اي جوان، به سيري رسيدي همانا زجان، شيري را كه در دام آورده بودي رها كردي او ديگر بار به دام تو نخواهد افتاد. سهراب گفت: او فردا به جنگ من خواهد آمد و من او را زنجير به گردن نزد تو خواهم آورد.
    اي فرزند . بشنو از رستم چون از دست سهراب آزاد شد به شهر آبروان رسيد كمي آب خورد سر و تن شست خدا را نيايش كرد و پيروزي خود را بر سهراب آرزو كرد. نمي دانست كه
    چون رفت خواهد سپهر از برش ،
    بخواهد ربودن كلاه از سرش.
    در افسانه هست كه رستم نيرو از پروردگار يافت چنانكه اگر پا بر سنگ مي نهاد پايش در سنگ فرو مي رفت و از آن زور پيوسته رنجور بود تا آنكه بر درگاه خداوند ناله ها كرد و به زاري گفت : پروردگارا كمي از زور من را كم كن تا به آساني راه بروم. پروردگار آرزويش را بر آورده كرد و از نيروي او كم نمود و چون پيروزي سهراب را بر خود بديد . به درگاه خداوند ناله كرد و گريست و گفت پروردگارا،
    همان زور خواهم كز آغاز كار
    مرا دادي اي پاك پروردگار ،
    خداوند آرزويش را بر آورده كرد و همان زور را به او باز داد ، رستم بر رخش نشست و روانه ميدان شد. سهراب از كنار ميدان او را ديد و گفت اي پهلوان تو تازه از چنگ شير رها شده اي چرا دوباره باز گشتي به تو امان دادم به پيريت بخشيدم. رستم گفت: تو بر جواني خود غره شده اي حال خواهي ديد
    كه اين پيرمرد دلير،
    چه آرد به روي تو اي نره شير،
    دوباره از اسب به زير آمدند . اسباب را بر سنگ بستند . دوال كمر يكديگر را گرفتند و سر بر كشتي نهادند. رستم چنگ پيش برد سر و يال سهراب را به دست آورد و به تندي فرو كشيد ، خم آورد پشت دلاور جوان ، چه توان كرد سهراب زمانش سر آمد و قدرتش از دست شد رستم سهراب را بر زمين زد تيغ از كمر كشيد و پهلوي سهراب را با آن دريد. سهراب آهي كشيد و بر خاك افتاد. به رستم گفت: جهان كليد مرگ مرا به دست تو داد تو بي گناهي و اين جهان پير است كه، مرا بر كشيد و بزودي بكشت. همسالان من هنوز در كوي ها بازي مي كنند و من اين چنين در خاك خفته ام . مادرم نشاني از پدر به من داد و من جان خود را در راه پيدا كردن پدرم فدا كردم. همه جاي جهان جستمش تا رويش را ببينم و اكنون در همان آرزو جان مي دهم ، دريغا كه رنجم به پايان رسيد، و روي پدر را نديده ام. اكنون تو اي مرد اگر در آب ماهي شوي، و يا چو شب اندر سياهي شوي، اگر چون ستاره بر سپهر بلند بر آئيي و از روي زمين مهر خود ببري، پدرم كين مرا از تو خواهد خواست و از اين همه مردم كه در سپاه ايران هستند يكي به رستم خواهد گفت كه سهراب كشته است و افكنده خوار چه مي خواست كردن تو را خواستار.
    رستم چون آن كلام شنيد جهان پيش چشمش تيره گشت، بي توش گشت، بيافتاد از پاي و بيهوش گشت. زماني گذشت تا به هوش آمد با ناله و خروش پرسيد ، بگو تا چه داري ز رستم نشان-
    كه گم باد نامش زگردن كشان.
    كه رستم منم گم بماناد نام
    نشيناد بر ماتمم زال سام
    رستم چون اين سخنان گفت: نعره ها زد، مويكند، خروش كرد و سهراب چون رستم به آن حال ديد بيهوش شد. چون به حال آمد بدو گفت: گر ازان كه رستم توئي
    بكشتي مرا خيره بر بدخوئي
    همه گونه تو را راهنمايي كردم چگونه يك ذره مهر در دل تو نجنبيد اكنون بند از جوشنم بگشاي. بر تن برهنه ام نظر كن به بازويم مهره خود را بنگر و ببين، تا چه ديد اي پسر از پدر، زماني كه مي خواستم به سوي تو بيايم مادرم با چشماني كه اشك خونين مي باريد نزدم آمد و اين مهره را بر بازوي من بست و مرا گفت اين يادگار پدر توست. آنرا نگه دار ببين تا كي به كار آيد. اكنون هنگام كار آمدن آن مهره است رستم خفتان سهراب را بگشاد و آن مهره را بر بازويش ديد با دست جامه بر تن خود دريد. سهراب گفت: اي پدر اين گريه به چكار خواهد آمد. آنان را در سخن گفتن بداريم. تا خورشيد از آسمان گذشت و تهمتن نيامد به لشكر ز دشت، بيست پهلوان از سپاه ايران به جستجو آمدند. دو اسب را ديدند كه بر سنگي بسته شده است. اما كسي بر آنها نيست گمان كردند كه رستم كشته شده، به كاوس آگهي دادند كه تخت مهم شد ز رستم تهي، از سراسر سپاه ايران خروش بر آمد كاوس گفت: بيابان را بگرديد و سپاهيان به ميدان ريختند
    سهراب با رستم گفت عمر به پايان رسيد و كار تورانيان هم دگرگونه شد تو محبت كن و نگذار كه ايرانيان به جنگ توران بروند زيرا ايشان از براي من به اين جنگ اقدام كردند . انديشه كرده بودم اگر پدرم را زنده ببينم تمام شاهان را از ميانه بردارم و تو را به جاي ايشان بنشانم نمي دانستم كه به دست تو كشته خواهم شد. هجير در بند من است بارها نشان تو را از او پرسيدم و هر بار گفت كه رستم به ميدان نيامده نشاني هائي را كه مادرم گفته بود در تو ديدم ولي،
    چنينم نوشته است اختر به سر
    كه من كشته گردم بدست پدر،
    چو برق آمدم رفتم اكنون چو باد به مينو مگر ببينمت باز شاد - رستم لب از سخن فرو بست رخش را پيش آورد و به سوي سپاه ايران حركت كردند ايرانيان از زنده بودن رستم شادي كردند. اما چون پهلوان را خاك آلوده ديدند پرسش كردند و رستم بگفت آن شگفتي كه خود كرده بود، و فقط از آنها خواست كه كسي به جنگ تركان نرود. به زواره خبر دادند كه رستم از ميدان باز گشت. نزد برادر آمد . رستم چون برادر را ديد فرياد كرد، پسر را بكشتم به پيرانه سر بريده پي و بيخ آن نامور. رستم به هومان پيام داد كه جنگي در بين نيست. زواره نزد هومان رفت و پيام رستم را بگفت. هومان گفت. سهراب كشته شده اما اين هجير بود كه رستم را به سهراب نشان نداد. بارها سهراب نشان پدر را از او جست اي پهلوانان مرگ سهراب را شومي هجير بود اكنون بايد سر او را از تن بريد. زواره نزد رستم بر گشت و سخنان هومان را بگفت. رستم در خشم شد نزد هجير آمد گريبانش را گرفت بر زمين زد و خواست تا سرش را از تن جدا كند. بزرگان ايران به پوزش آمده هجير را نجات دادند. سپس تمام بزرگان همراه با رستم نزد سهراب رفتند و گفتند درمان اين زخم فقط با خداست. رستم خنجر را از كمر بيرون كشيد تا خود را بكشد بزرگان همه دست او را گرفتند تا چنان نكند. گودرز گفت: اي پهلوان اكنون چه سودي دارد اگر هزار گزند بر خود و ديگران برساني چه فايده اي بر آن جوان خواهد داشت. اگر عمرش به جهان باشد خواهد ماند. اگر هم رفتني باشد ،
    نگه كن به گيتي كه جاويد كيست،


    رستم به گودرز گفت: اكنون نزد كاوس رو به او بگو كه چه بر سر من آمده

    ، به دشنه جگر گاه پور دلير

    دريدم كه رستم مماناد دير،

    اگر هيچ از خدمات من ياد مي آوري از آن نوشداروي در گنج كه آن خستگان را كند تندرست، اگر باشد با جامي از مي براي فرزند من بفرست تا مگر به لطف تو بهتر شده و مانند من در كنار تو خدمت كند. گودرز بر اسب نشست نزد كاوس رفت و پيام رستم را بگفت . كاوس پاسخ داد هيچكس بيش از رستم نه بمن خدمت كرد و نه آبرو بيش از او دارد اما اگر نوشدارو به سهراب رسانم و آن پهلوان زنده بماند. مرا از ميان خواهند برد. اي گودرز شنيدي كه او گفت،

    كاوس كيست گر او شهريار است پس طوس چيست،

    يادت هست،

    بدين نيزه ات گفت بي جان كنم،

    سرت بر سردار پيچان كنم.

    چه انديشه بيهوده اي است سهراب با آن شاخ و يال كي پيش تخت من بر پاي خواهد ايستاد. فراموش كرده اي كه دشنامم داد و به پيش سپه آبرويم ببرد. حرف سهراب را به ياد داري كه پيش رويم ايستاد و گفت

    از ايرانيان سر ببرم هزار

    كنم زنده كاوس كي را بدار

    اگر سهراب زنده بماند و رستم هم باشد من ديگر جائي نخواهم داشت. هيچكس دشمن خويش را نپرورده است كه من بپرورم كاوس گفت نوشدارو نمي دهم گودرز برگشت زود، بر رستم آمد بكردار درد و گفت : خوي بد شهريار درختي است كه هميشه ميوه تلخ به بار مي آورد تو بايد خود نزد او بروي باشد كه نوشدارو بدهد. رستم فرمان داد تا خوابگاهي پر نقش و نگار آراستند سهراب را بر آن خوابانيد و خود نزد كاوس رفت. نيمي از راه رفته بود كه فرستاده اي از سوي گودرز به او رسيد و گفت: كه سهراب شد ز اين جهان فراخ

    همي از تو تابوت خواهد نه كاخ،

    چون خبر به رستم رسيد روي خراشيد. بر سينه زد و موي كند از فرستاده باز پرسيد چگونه مرد؟ فرستاده گفت: ترا صدا كرد. آهي سرد كشيد ، بناليد و مژگان بهم بر نهاد. رستم از اسب پياده شد ، كلاه برداشت خاك بر سر ريخت. بزرگان همه همچنان كردند رستم به زاري نوحه مي خواند و مي گفت

    كرا آمد اين پيش كامد مرا

    كه فرزند كشتم به پيران سرا

    بريدن دو دستم سزاوار هست،

    جز از خاك تيره مبادم نشست،

    كه فرزند، سهراب دادم بباد

    كه چون او گوي نامداران نزاد.

    بمردي از سام و نريمان و گرشاسب بيش بود . چگونه به مادرش آگهي دهم چه كسي را بفرستم

    چه گويم چرا كشتمش بي گناه،

    چرا روز كردم بر او بر سياه

    كدامين پدر اينچنين كار كرد

    بگيتي كه كشته است فرزند را. چه كسي به مادرش خواهد گفت كه رستم به كينه بر او دست يافت ، و با دشنه جگر گاه او را شكافت. رستم فرمان داد تا ديباي خسرواني بر جسد سهراب انداختند تابوت آوردند و سهراب را در تابوت كردند. پرده سرايش را به آتش كشيد همه لشكرش خاك بر سر كردند . رستم همچنان نوحه مي خواند و بر سر و سينه مي زد و تمام پهلوانان كاوس همراه با رستم بر خاك نشستند او را پند مي دادند تا خود را نكشد.

    چنين است كردار چرخ بلند

    بدستي كلاه و به ديگر كمند

    چو شادان نشيند كسي با كلاه

    بخم كمندش ربايد زگاه

    جهان سر گذشت است از هر كسي

    چنين گونه گون باز آرد بسي

    اگر چرخ را هست از اين آگهي

    همانا كه گشته است مغزش تهي

    چنان دان كز اين گردش آگاه نيست

    بچون و چرا سوي او راه نيست

    بدين رفتن اكنون نبايد گريست

    ندانيم فرجام اين كار چيست

    به كاوس خبر دادند كه سهراب در گذشت. با سپاه نزد رستم رفت. به رستم گفت از اين سو تا آنسوي جهان همه مردني هستند، يكي زودتر ، يكي دير تر سر انجام همه بر مرگ خواهند گذشت. اگر آسمان را بر زمين بكوبي ، اگر در جهان آتش زني هرگز رفته بر جاي نخواهد آمد. اي تهمتن من از دور او را ديدم با آن يال و كوپال گفتيم نبايد از تر كان باشد اكنون او رفته است و درماني ندارد تا كي مي خواهي گريه كني. رستم گفت: هومان با لشكر همراه با سران توران و چين در اين دشت نشسته اند از ايشان كينه نداشته باش و با آن جنگ نكن زواره سپاه مرا به راه خواهد برد . كاوس گفت اگر چه ايشان به ما بد كرده اند اما چون تو جنگ نمي خواهي ، مرا نيز با آن جنگ آهنگ نيست ، دل من از درد مرگ سهراب پر از اندوه است. در اين سخن بودند كه هجير دلاور به لشكر آمد و گفت: تورانيان به سرزمين خود باز گشتند. كاوس نيز سپاه خود را به ايران آورد و رستم در همان دشت بماند. زواره سپيده دم با سپاه رسيد ، هزاران اسب را يال و دم بزرگان بريدند بزرگان خاك بر سر كردند ، طبل ها و كوس ها را دريدند . رستم همراه ايشان به سوي زابل حركت كرد، تابوت سهراب در پيش داشتند و سپاه از جلو و عقب آن حركت مي كردند. به دستان خبر دادند ، همه سيستان به پيشباز آمدند اما چون چشم دستان سام بر تابوت سهراب افتاد از اسب فرود آمد ، تهمتن پياده در پي تابوت دريده جامه و دل كرده ريش گام بر مي داشت. پهلوانان به رسم زمان كمر ها را گشودند، دليران بزرگ زير تابوت او را گرفتند چون دستان آن را بديد نوحه خواند.

    بدو گفت بنگركه سام سوار

    بدين تنگ تابوت خفته است زار

    و دستان از دو ديده خون باريد.

    تهمتن همي گفت اي نامدار

    تو رفتي و من مانده ام خوار و زار

    تهمتن به ايوان خود رفت. تابوت سهراب را در پيش نهاد . رودابه از شبستان بيرون آمد و به زاري همي مويه آغاز كرد و در پي آن نوحه خواند.

    به مادر نگوئي همه راز خويش

    كه هنگام شادي چه آيد به پيش

    بروز جواني به زندان شوي

    بر اين خانه مستمندان شوي

    نگوئي چه آمد به پيش از پدر

    چرا بر در يدت بدين سان جگر

    فغان رودابه از ايوان به كيوان رسيد . چون رستم چنان ديد بگريست بعد تابوت سهراب را نزد دستان و بزرگان برد. رستم تخته آن را بگشود ، به دست خود كفن از تن او جدا كرد و تنش را به ايشان نشان داد . از زن و مرد همه جامه كردند چاك، پس رستم باز به ديباي زرد آن را بپوشيد . و گفت اگر دخمه اي از زر بنا كنم چون من بميرم بر جاي نخواهد ماند، يكي دخمه كردش زسم ستور، تراشيد تابوتش از عود خام و بند هاي زرين بر آن فرو كوفتند روزها گذشت و شادماني از دل رستم گريخت و در آخر صبر پيشه كرد. هومان خبر مرگ سهراب را به افراسياب داد. خبر به شاه سمنگان دادند. جامه بر تن دريد

    به مادر خبر شد كه سهراب گرد

    زتيغ پدر خسته گشت و بمرد،

    روي خراشيد، موي كند هر چه داشت به درويشان بخشيد، جامه هاي سهراب را بوسيد و بوئيد، نيزه و كمانش را در آغوش گرفت. تيغ سهراب را بر كشيد و يال و دم اسبش را از نيمه بريد. هر چه از سهراب نيز مانده بود به درويشان داد. در كاخ را بست، تخت را از جاي كند و به زير افكند و در خانه را سياه كرد ، خود جامه نيلگون پوشيد روز و شب مي گريست و پس از مرگ سهراب سالي بزيست سر انجام هم در غم او بمرد و روانش در جهان مينوئي به سهراب پيوست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان سياوش



    اي فرزند داستان سياوش از پر معنا ترين داستانهاي شاهنامه است. فردوسي اين داستان را در پنجاه و هشت سالگي به نظم در آورد و خود آرزو مي كند.

    اگر زندگاني بود دير باز

    بدين دير خرم بمانم دراز

    يكي ميوه داري بماند زمن

    كه ماند همي بار او بر چمن

    و بعد داستان سياوش را چنين آغاز مي كند:

    روزي از روزها طوس پهلوان ، صبح زود آن دم كه هنوز آفتاب نزده بود و فقط خروسها مي خواندند از بستر بلند شد گيو وگودرز و چندين سوار را برگزيد و براي شكار روانه دشت شد. ساعتها كنار جويبار و هرجا كه گمان شكار بود گشتند، شكار فراواني به دست آوردند و خوشحال از آن صيد افكني تفريح مي كردند. شكارگاه ايشان به سرزمين توران بسيار نزديك بود . در راه بازگشت همانطور كه اسب مي تاختند بيشه اي نظرشان را جلب كرد . طوس و گيو وچند سوار به سوي بيشه رفتند. طوس و گيو تمام بيشه را گشتند اما بجاي شكار دختري بسيار زيبا را ميان درختها ديدند و هر دو خندان نزد او رفتند.

    بديدار او در زمانه نبود

    زخوبي بر او بهانه نبود

    به بالا چو سرو پديدار ماه

    نشايست كردن بدو در نگاه

    طوس گفت اي ماهرو چه كسي تو را بسوي اين بيشه آورد. دختر گفت: راست آن است كه نيمه شب ديشب پدرم كه سخت مست شده بود به خانه آمد تا مرا ديد به سويم دويد تيغ از كمر كشيد و مي خواست سرم را از تن جدا كند. آن زمان از خانه گريختم و به اينجا آمدم. طوس پرسيد« پدر تو كيست و از كدام نژادي؟ دختر گفت من فرزند زاده گرسيوزم و نژادم به فريدون مي رسد. طوس پرسيد اين همه راه را پياده چطور آمدي. دختر پاسخ داد. اسبم در راه بماند و دزدان همه زر و گوهر و تاجي را كه بر سر داشتم از من ربودند و ضربه اي نيز بر من كوفتند، از بيم گريختم و اكنون در اين بيشه پناه گرفته ام به اين اميد كه چون مستي از سر پدرم بيرون رود به جستجوي من بر خواهد خواست و مادرم چون بداند همه را روانه خواهد كرد.

    پهلوانان دلشان به او مايل شد و در اين انديشه شدند كه دختر همسر كداميك از ايشان باشد. طوس گفت: نخست من او را پيدا كردم و به همين جهت بود كه تند به اين سوي آمدم. گيو گفت اي سپهدار اين سخن را بر زبان نياور كه من نخست او را يافتم، سخن بايد راست گفت و تندي نكن كه جوانمرد هرگز تندي نمي كند.

    خلاصه حرفشان تند شد و به آنجا رسيدند كه چون نمي توانند در مورد دختر توافقي داشته باشند بهتر است سرش را ببرند تا هر دو راحت شوند چون سخن به اينجا رسيد يكي از سرداران ميانجي شد و گفت: دختر را بهتر است نزد شاه ببريد به آن شرط كه هر چه بگويد قبول كنيد. سرداران دختر را برداشته و روانه خانه شاه شدند . چون به ايوان كاوس رسيدند آنچه را كه گذشته بود با وي راستي گفتند و دختر را نيز به شاه نشان دادند. كاوس چون دختر را ديد گفت اي سپهبدان رنج شما را كوتاه كردم اين دختر هر كه هست در خور حرمسراي من است. سخن را كوتاه كنيد . كاوس از دختر پرسيد از كدام نژادي ، گفت از خاندان فريدون و گريسوز جد من است. كاوس گفت آيا راضي هستي تو را به حرم خودم بفرستم و تو را بر زيبائيان آن بزرگي دهم؟ دختر گفت: چون تو را ديدم از ميان پهلوانان تو را انتخاب كردم .

    كاوس دختر را به مشكوي خود فرستاد قصر و زندگي برايش فراهم كرد تختي از عاج، پيراهني از ديباي زرد و فرمان داد تاجي از زر وپيروزه بر سرش نهادند. خلاصه آنچه را كه شايسته بود به آن بانو دادند كاوس ده اسب پر قيمت با تاجي از زر و اموالي ديگر نزد هر يك از دو سپهبد فرستاد. سالي نگذشت به كاوس خبر دادند آن دختر فرزندي آورده است. كاوس شادمان شد و نام آن پسر را سياوش نهاد، و ستاره شناسان را گفت تا نيك و بد زندگي او را ببينند. دانايان ستاره سياوش را سخت آشفته و بخت او را خفته ديدند.مدتي گذشت تا رستم به ديدار كاوس آمد چون سياوش را ديد به كاوس گفت او را به من بسپار كه هرگز دايه اي بهتر از من براي او نخواهي يافت.

    رستم سياوش را همراه خود به زابلستان برد و در طي چند سال آنچه را معمول زمان بود به وي آموخت. تا آنجا كه در سواري ،تيرندازي، كمند، گرز، مجلس نشستن، شكار كردن، داد مردم دادن، سخن گفتن، سپاه راندن.

    سياوش چنان شد اندر جهان

    بمانند او كس نبود از مهان

    يك روز سياوش به رستم گفت : اي پهلوان رنج بردي و هنرهاي فراوان بمن آموختي اكنون زماني است كه كاوس بايد نتيجه آموزش تو را ببيند.رستم قبول كرد و اردويي شايسته براي سياوش بر پا نمود. در خزانه را باز كرد وهر چه داشت در اختيار سياوش نهاد و هر چه كم بود به دست آورد چون سپاه آراسته شد سياوش با رستم روانه در گاه كاوس گرديد. به كاوس آگهي دادند سياوش به نزديكي شهر رسيده است. كاوس، گيو، و طوس را باسپاه فراوان به استقبال فرزند فرستاد چون به سياوش رسيدند طوس در يك سو و رستم در سوي ديگر سياوش قرار گرفته و با هم به كاخ كاوس وارد شدند. آتش آوردند بوي خوش سوختند زر و گوهر بر سرشان نثار كردند تا سياوش برابر كا وس رسيد چون پدر را ديد نخست آفرين او را گفت زماني در برابر پدر سر بر خاك نهاد،سپس از جا برخواست ونزد كاوس رفت، كاوس او را بوسيد و جايش داد. سپس از رستم حال پرسيد و نوازش كرد.

    رفتار سياوش چنان بود كه همه از تربيت سياوش شگفتي كردند. بزرگان ايران همه به ديدار سياوش رفتند و سياوش هم به ديدار مادر رفت ومدتي با هم بودند تا اينكه مادر سياوش در گذشت سياوش زاري كرد جامه بر تن چاك نمود، خاك بر سر ريخت چنانكه روز و شب كارش گريه بود و خنده بر لب نمي آورد. يك ماه اين درد و داغ بر جگر او ماند تا كم كم خبر به بزرگان رسيد . طوس ، فريبرز، گودرز، گيو، وديگر شاهزادگان و پهلوانان نزد سياوش رفتند. سياوش چون چهره ايشان را ديد بار ديگر گريه آغاز كرد و براي از دست دادن مادر درغم شد .گودرز چون رنگ سياوش را ديد گفت: اي شاهزاده پند مرا بشنو.

    هر آنكس كه زاد او زمادر بمرد

    ز دست اجل هيچكس جان نبرد

    پهلوانان آنقدر كوشيدند تا دل سياوش را از غم كمي تهي كردند روزگار نيز اينچنين گذشت تا آنكه روزي اين آسمان نيرنگي تازه آغاز كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاشق شدن سودابه به سياوش



    اي فرزند. نزد ديگر ملل نيز افسانه هاي فراوان و قصه هايي دلنشين از همين مايه هست. و اينك داناي طوس مي گويد: نه اولين است نه آخرين. كلامي گزافه نيست چه تا بوده چنين بوده است اما مرد مي خواهد كه چون سياوش پاي بر سر هواي نفس بنهد. جان بدهد اما شرافت خود را نگاهدارد.

    كاوس هر روز با سياوش سخنها مي گفت گاه در پنهان گاه در آشكار يكي از روزها كه كاوس با سياوش نشسته و سخن مي گفتند سودابه همسر جوان كاوس وارد سراي ايشان شد . چون چشم سودابه به سياوش افتاد . دل به او سپرد. روز بعد كسي را نزد سياوش فرستاده گفت پنهاني با سياوش بگوي اگر روز به شبستان شاه وارد شود بدون مانع است و آمدن تو شگفتي نخواهد داشت. چون فرستاده دعوت سودابه را به سياوش گفت جوان پاكدل آشفته شد و پاسخ داد: برو به او پاسخ بده كه من مرد اين سخنان نيستم. روز ديگر سودابه نزد كاوس رفت و گفت اي شاه چه شود اگر سياوش را به شبستان فرستي تا خواهران و خويشان خود را ببيند. آيا بهتر نيست به او دستور دهي كه هر چند گاه يكبار در شبستان به ديدارشان برود. چون بيايداو را آنچنان عزيز خواهيم داشت كه با ما رام شود به خصوص اكنون كه در غم از دست دادن مادرتان است. كاوس گفت اي سودابه سخن درست گفتي و بدان كه تو بيش از يكصد مادر بر سياوش مهر و محبت داري . يزدان پاك تو را چنان آفريده است كه دلت جز به پاكي و مهر راغب نيست و كاوس به سياوش گفت سودابه براي تو نه خواهر بلكه مادري مهربان است به مشكوي من برو پرده نشينان و پوشيدگان را ببين و زماني با ايشان بمان .

    سياوش چون سخن كاوس را شنيد اندكي خيره خيره به او نگاه كرد و انديشيد شايد پدر مي خواهد او را آزمايش كند. با خود گفت: اگر من به شبستان بروم سودابه رهايم نخواهد كرد پس بهتر است از اين انديشه بيرون روم. پس رو به كاوس كرد و گفت: اي داناي بزرگوار آيا بهتر نيست مرا به سوي دانشمندان و بزرگان كار آزموده بفرستي و يا بگذاري تا جنگ آوري و نبرد را بهتر بياموزم و در كنار تخت تو آئين شاهي را فرا بگيرم. من در شبستان شاه چه خواهم آموخت و كدام زن در مشكوي مي تواند راهنماي من باشد اما اگر دستور پدر آن است كه حتما بايد بروم خواهم رفت. كاوس گفت تو نيز شادماني مي خواهي بد نيست كه سري به شبستان بزني

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آمدن سياوش به مشكوي شاه كاوس




    مردي هيربد نام كه دل و جانش از هر بدي پاكيزه بود كليد مشكوي كاوس را با خود داشت كاوس او را خواست و گفت نزد سياوش برو هر چه مي خواهد برايش انجام بده و به سودابه هم بگوي همراه با خواهران خود و ديگران ، سياوش را دلخوش نگاه دارند. چون فردا صبح شد آفتاب سر زد. سياوش نزد كاوس رفت. كاوس هيربد را خواست و به سياوش گفت اينك بر خيز و به سوي شبستان برو

    به فرمان كاوس هر دو آنها به سوي مشكوي رفتند هيربد در را گشود پرده را برداشتند راه مشكوي باز شد و سياوش ترسان از انجام بد رفتن به مشكوي قدم به شبستان نهاد. چون سياوش به شبستان رفت پرد گيان حرم پيش آمدند بوي خوش ريختند، طلا بر سرش نثار نمودند شادي كردند و سياوش را وارد سرا كردند سياوش به آرامي پا بر ديباي چيني نهاد و آرام به درون رفت رامشگران نواختند ، خوانندگان آواز خواندند و با اين ترتيب سياوش وارد حرم خانه شد. چون درست نگاه كرد ديد بهشتي است آراسته صدها زيبا رو در كنار هم زتدگي مي كندد . در بالاي شبستان چشمش بر تختي زرين افتاد. پر از پيروزه و جواهرات قيمتي. بالاي تخت فرشي از ديبا گسترده بودند و بر فراز آن سودابه چون ستاره اي تابان مي درخشيد. موهايش شكن بر شكن تا سر دوش رسيده بود تاجي بلند بر سر داشت و دنباله گيسويش تا به ساق پا مي رسيد. خدمتكاري كفش زرين در دست سر به زير افكنده و در كنار تخت ايستاده بود چون سياوش از پرده گذشت و به چشم سودابه رسيد به تندي از تخت فرود آمد خرامان نزد سياوش رفت. بر او سجده كرد و زماني دراز او را در آغوش گرفت و چشم و روي او را دليرانه همي بوسيد گويي از ديدار سياوش سير نمي شد.

    پس گفت: اي شاهزاده صد هزار بار يزدان را سپاس، روز و شب سه بار خداوند را نيايش مي كنم چه هيچكس را فرزندي چون تو نيست و شاه تو بهتر و نزديك تر از تو كسي را ندارد.

    سياوش بدانست كان مهر چيست

    چنان دوستي نز ره ايزديست

    به تندي خود را از او را از او رها كرده و نزد خواهران خود رفت. خواهران گردش را گرفتند كرسي از زر آوردند سياوش نشست و زماني دراز با خواهران سخن گفت. اهل حرم دسته دسته از دور و نزديك چشمشان به او روشن شده بود همه كس سخن از سياوش مي گفت و سخن آن بود كه اين مرد چون ديگر مردمان نيست و رواني پر خرد دارد. سياوش خواهران را وداع كرد و از شبستان بيرون شد. و سپس نزد پدر رفت و گفت: تمام پردهسراي و نهفته هاي آن را ديدم. ايزد توانا همه نيكويي هاي جهان را به تو داده است. از ديگر گذشتگان ما به شمشير و گنج و سپاه وهمه چيز فزوني داري. شاه از گفتار او شاد شد و دستور داد تا جشني بر پا كردند. و تا شب دير به شادي بودند و به هنگام خواب كاوس روانه شبستان شد و به نرمي با سودابه سخن گفت و از سياوش پرسيد و گفت: هر چه از او دانسته اي به من بازگو، از دانايي،از زيبايي صورت و پاكي قلب و نيكويي گفتار. به من بگو پسند تو آمد خردمند هست.

    سودابه گفت: هرگز كسي را چون سياوش نديده ام، چرا اين راستي را بپوشم.چو فرزند تو كيست اندر جهان؟ كاوس گفت: مي ترسم چون به مردي برسد از چشم بد زيان ببيند. سودابه گفت: اگر سخن مرا بپذيري از خاندان خودم همسري به او خواهم داد تا هر چه زودتر فرزندي آورد من دختراني ازنژاد تو و پيوند تو در شبستان دارم. از نژاد كي آرش و آي پشين دختراني در مشكوي تو هستند. كاوس گفت: آنچه تو مي گويي دلخواه من است همان بكن كه دلخواه تو است. آن شب گذشت، روز ديگر شبگير سياوش نزد پدر آمد. چون به سخن نشستند كاوس گفت آرزوئي كه داري بگو. سياوش گفت: هر چه شاه بگويد. كاوس گفت: در دل دارم كه از تو فرزندي به جهان آيد تا يادگاري باشد و رشته شهرياري ما به او پيوندد و چنانكه دل من از ديدار تو شكفته مي شود دل تو نيز از ديدار فرزندت به شادي گشوده شود. آن زمان كه به جهان آمدي ستاره شناسان گفتند تو فرزندي به جهان خواهي آورد كه در جهان يادگار خواهد بود. هم اكنون از بزرگان زني انتخاب كن، از خاندان كي پشين، از خاندان كي آرش. سياوش سر به زير افكند. گفت: اي پدر تو شاهي و من به فرمان و راي تو هستم. هر كسي را كه تو بگزيني براي من قابل قبول است. اما از تو مي خواهم اين سخنان را به سودابه هرگز نگو مرا دگر به شبستان مفرست.

    كاوس چون سخنان سياوش را شنيد بخنديد.

    چون نبد آگه از آب در زير كاه.

    كاوس گفت: براي گزينش همسر بايد به سودابه بگوييم از او هيچ انديشه مكن تمام گفتارش مهرباني با تو است. به جان از تو پاسباني مي كند، پسر از گفتار پدرش شاد شد اما در دل مي خواست تا از سودابه بگريزد،و آگاهانه دريافت سخنان كاوس از خودش نيست اين بود كه جانش در رنجي عميق دست و پا زدن گرفت.

    اي فرزند. بر اين داستان چند شب گذشت روزي از روزها سودابه تاجي از ياقوت سرخ سر نهاد و بر تخت نشست. تمام دختران حرم را جمع كرد و شبستان را چون بهشتي آراسته كرد، پس به دنبال هيربد كليد دار فرستاد. چون كليد دار آمد گفت: هم اكنون برو و به سياوش بگوي تا قدم رنجه كند و لحظه اي به شبستان در آيد. هيربد پيام به انجام رسانيد و سياوش در فكر شد و از خداوند ياري خواست با انديشه خود چاره جويي كرد اما هيچ راهي را روشن نديد پس به ناچار لرزان لرزان و خرامان به مشكوي وارد شد، سودابه از تخت به زير آمد ،نزد سياوش رفت. سياوش بر صندلي زرين نشست. و سودابه تمام دختران را در برابر سياوش بپا داشت و گفت : اي شاهزاده اين همه دختران كه در شبستان هستند بر آنها نگاه كن هر كدام را كه خواهي بر گزين. دختران هيچ يك چشم از سياوش بر نمي داشتند. پس به فرمان سودابه هر كدام سوي صندلي خويش رفتند و هر يك در انديشه آنكه بخت كداميك بلندتر خواهد بود. همه سكوت كردند چون دختران رفتند سودابه گفت چشم باز كن و ببين از اين همه دختران كداميك را بر مي گزيني.سياوش سر به زير افكند و در پاسخ فرو ماند. در دلش گفت:

    كه من بر دل پاك شيون كنم

    به آيد كه از دشمنان زن كنم

    اي فرزند. به آنجا رسيديم كه سياوش از پذيرفتن آنچه كه سودابه مي خواست سرباز زد و از اينكه دختر او را نيز به همسري بر گزيند نگران بود و داستان مكرهاي شاه هاماوران را با ارتش ايران هر لحظه به ياد مي آورد. و اين بود كه پاسخ خود را بر زبان نمي آورد. سودابه چون سكوت سياوش را بديد دست برد و پرده از رخ خود بر گرفت و به سياوش گفت اين شگفت نيست كه تو هيچيك از دختران شبستان را نپسندي،زيرا تو من را ديده اي.

    كسي كوچو من ديد بر تخت عاج

    نباشد شگفت ار به ما ننگرد

    و كسي را به خوبي به كس نشمرد.

    اي سياوش اگر تو با من پيمان كني و از عهد خود بر نگردي يكي از اين دختران را برايت برمي گزينم تا چون پرستاري نزد تو باشد. حالا با من پيمان كن و بر آن سوگند بخور كه لحظه اي نيز از گفتار من سر نپيچي آنگاه چون كاوس از اين جهان رخت بريست تو يادگار كاوس و از آن من خواهي بود. به شرط آنكه مرا همچون جان خودت دوست بداري.

    من اينك به پيش تو ايستاده ام

    تن و جان شيرين تو را داده ام

    زمن هر چه خواهي همه كام تو

    بر آرم نپيچم سر از دام تو

    پس بدون شرم سر سياوش را به خود گرفت و بر آن بوسه داد. صورت سياوش از شرم گلگون شد خون بر چهره اش دويد و اشك از مژگانش چون خون آب روان شد. در دل گفت: خدايا اين كار ديو است.اي پروردگار زمين و آسمان مرا از گزند آن دور دار . من هرگز با پدرم راه خطا و گناه نخواهم پيمود و هرگز با اين اهريمن دوستي نخواهم كرد. سياوش لحظه اي انديشه كرد و با خود گفت اگر با اين بيشرم و شوخ چشم سخن سرد بگوي آتش خشم در دلش شعله خواهد زد آنگاه در نهان دشمني خواهد كرد و كاوس را به دشمني من وا خواهد داشت. پس بهتر است از اين شبستان آزاد شوم. چرب و نرم با او سخن بگويم. آنگاه به سودابه گفت: خوب مي دانم كه در جهان زني ديگر چون تو نيست اما:

    نماني به خوبي مگر ماه را

    نشايي دگر كس بجز شاه را

    اكنون همان كه دخترت همسر ما شود بس است و همين انديشه را با كاوس در ميان بگذار. ولي آنچه كه با من گفتي رازي خواهد بود در دل من و بدان كه در انديشه من و تو چون مادري مهربان و عزيز هستي . چون سخن به اينجا رسيد سياوش از جا بلتد شد و از شبستان بيرون رفت. دمي بعد كاوس به شبستان آمد . سودابه پيش دويد و گفت سياوش به شبستان آمد تمام پردگيان را بديد و فقط دختر من را پسنديد. كاوس بسيار شاد شد و فرمان داد تا در گنج خانه را گشادند.گوهر ها و ديباي زربفت، كمر زرين، دستبند، تاج، انگشتر، تخت آنچه را كه لازم مي نمود به سودابه داد و گفتآن را براي سياوش به كار ببر و به او بگو اين اندكي است از آنچه كه به تو خواهم داد . دو صد گنج مانند اين را نثار تو خواهم كرد . اين بگفت و به ايوان خود رفت.

    سودابه فقط در اين انديشه بود كه اين همه طلا و جواهر كه به سياوش خواهد رسيد چه بهتر كه از آن من باشد و خود سياوش نيز من را بگزيند چه پس از كاوس، او شاه خواهد شد.

    اگر او نيايد به فرمان من

    روا دارم ار بگسلد جان من

    هر كاري چه بد و چه نيك چاره اي دارد كه گاه چاره آن آشكار و گاه در نهان است اگر سياوش از آرزوي من سرپيچي كند خود دانم كه چگونه روزگارش را تيره نم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رفتن سياوش بار ديگر به شبستان




    اي فرزند. آن زن بي آزرم روز ديگري بر تخت نشست. تاج زرين بر سر نهاد، گوشواره از گوش بياويخت و فرمان داد تا سياوش را بخوانند. چون سياوش آمد از هر در با او سخن گفت و گفت: شاه گنجي براي تو فرستاده است كه هيچ انساني مانند آن را به چشم نديده است. بيش از دويست پيل بار است از زر و گوهر و عاج و پيروزه و طلا. دخترم را نيز به تو مي دهم اي سياوش چشم بگشا و بر برو رو و برو بالاي من نگاه كن و زيباييم را ببين چرا مرا انتخاب نمي كني آخر بهانه تو چيست كه از مهر من مي گريزي در حالي كه تا من تو را ديده ام مرده ام، روشنايي روز را نمي بينم خورشيد در چشمان من سياه شد، هفت سال است كه بر چهره ام به جاي اشك خون مي دود اگر از آشكار مي ترسي بيا در نهان مرا شاد كن تا جواني را از نوآغاز كنم . بارها بيش از آنچه كاوس تو را داد من بر آن خواهم افزود.سياوش تمام سخنان را شنيد ولي همچنان ساكت ماند.

    سودابه گفت اي سياوش اين را نيز بدان كه اگر از فرمان من سربپيچي و دلت بر آرزوي من مايل نشود ماه و خورشيد را در چشمانت تيره مي كنم و شاهي را بر تو تباه خواهم كرد . بلايي بر سرت مي آورم كه در جهان داستان شود. سياوش به آرامي گفت: من كسي نيستم كه از بهر گناه دل دين و شرفم را به باد دهم. اين از مردانگي به دور است كه با پدرم بي وفايي كنم. تو انديشه كن كه بانوي كيكاوسي و خورشيد اين شبستان اين گناه را تو چگونه بر شرف خود هموار خواهي كرد. سپس با خشم از تخت بر خواست و به سوي در شبستان رفت. سودابه چنگ بر گردن و دامن او زد و گفت اي نابكار من پيش تو راز دل گفتم، بي انديشه از نهاد بد انديش تو اكنون مي خواهي مرا رسوا كني نه هرگز چنين نخواهد شد. تا سياوش رفت سودابه دست بر گردن جامه خود برد و آن را پاك بدريد و با ناخن روي خود را بخراشيد به دنبال فرياد سودابه از شبستان او غوغا شد فريادها از ايوان به كوچه رسيد، كاخ پر آشوب شد خبر به كاوس دادند از تخت به زير آمد و به شبستان رفت. چون سودابه را آنچنان بديد در انديشه شد. پردگيان همه سخنان سودابه را تكرار كردند و كسي واقعيت كردار آن سنگدل را به راستي ندانست سودابه در پيش كاوس زانو بر زمين زد. اشك ريخت و موي كند و گفت: جان و تن من پر از مهر توست بيهوده از من پرهيز مي كني و من جز تو هيچكس را نمي خواهم در كشمكش بوديم كه تاج از سرم بر زمين افتاد و جامه ام اين چنين چاك شد. كاوس سخن او را پذيرفت او انديشه كرد چنان كه راست مي گويد سياوش را بايد سر بريد بعد انديشه كرد پس از آن چه خواهند گفت. لحظه اي نشست همه را بيرون كرد . سياوش و سودابه را نزد خود خواند. پس با سياوش گفت هر رازي كه هست از من پنهان مداراين بدي را من پايه نهادم تو را به شبستان فرستادم كه اكنون غمي بزرگ براي من و بند و زندان براي تو به بار آورده است. اكنون راست بگوي و هرآنچه شده از من پنهان مدار. سياوش آنچه گشته بود تمام را گفت و تمام سخنان سودابه را كه به راز گفته بود آشكار كرد. سودابه فرياد زد كه راست نمي گويد او از تمام زنان مشكوي تو فقط مرا خواست. من به او گفتم كاوس چه مرحمت ها به او كرده و من خود فرزندم را به همسريش مي دهم. گفتم برآنچه شاه داده است چندين برابر خواهم افزود مي داني سياوش چه گفـت:

    مرا گفت با خواسته كار نيست

    به دختر مرا راي ديدار نيست

    تو را بايدم زين ميان گفت و بس

    نه گنجم به كار است بي تو نه كس

    آنگاه خواست مرا به زور به چنگ آورد . پس دو دست خود را بر من چون سنگ تنگ كرد اما شاها من فرمانش نبردم پس چنگ در مويم زد و روي مرا خراشيد پر گريه كرد و گفت اي شاه كودكي از تو در وجود من است كه ديگر نخواهد ماند.

    كاوس نتوانست داوري كند و ندانست از آن دو چه كس گناهكار است و پس بلند شد دست و تن سياوش را بو كرد. سپس سودابه را بوئيد از سياوش بوي انسان به مشامش رسيد از سودابه بوي مي و مشك، انديشه كرد اگر سياوش او را پسوده باشد آن بوي گلاب در دست و اندام وي نيز بايد باشد. پس غمگين شد و با خود گفت سودابه گناهكار است بايد بفرمايم تا با شمشير بدنش را ريز ريز كنند. دمي بعد از شاه هاماوران كه پدر سودابه بود انديشه كرد كه اگر چنان كند. آشوب و جنگ از نو آغاز خواهد شد و گذشته از آن دلش از مهر لبالب بود و ديگر آنكه كودكان كوچكي از سودابه داشت . پس با خود گفت غم خرد را خرد نتوان شمرد و دانست كه سياوش در آن داستان بس گناه است پس با وي گفت:

    مكن ياد از اين نيز و با كس مگوي

    نبايد كه گيرد سخن رنگ و بوي

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سودابه و چاره گري زن جادو



    سودابه دانست كه كاوس بر او بد گمان شده و اگر دير بجنبد زياني بزرگ خواهد كرد. اين بود كه در كار زشت خود حيران شد و بالاخره راهي تازه براي بد نامي سياوش به دست آورد.

    در شبستان سودابه زني بود پر مكر و فريب كه تمام سخن و اندشه اش جادو و افسون بود آن زن در شكم خود بچه داشت و كم كم بارش سنگين شده بود. سودابه او را خواست و نوازش كرد و به او گفت: با تو سخني دارم كه اول بايد با من پيمان كني تا آنچه را كه با تو مي گويم هرگز به ياد خودت هم نياوري چون زن با او پيمان بست زر فراوانش داد و سپس گفت اكنون دارويي به دست آور تا كودك خود را قبل از آنكه به جهان بيايد بيافكني و چون چنين كردي به هوش باش كه رازيست ميان من و تو كه هرگز نبايد كسي از آن آگاه شود. شايد دروغ من با افكندن بچه تو فروغي بگيرد.

    چون ! افكنده شد به كاوس مي گويم كه من بچه افكنده ام و سياوش مايه آن شده است اگر چنين كني هر چه خواهي خواهم داد و اگر سخن من نشنوي نزد كاوس بي آبرو خواهم شد و او مرا از مشكوي خود بيرون خواهد راند. اما اگر كاوس فرزند مرده ببيند كين سياوش را بر دل خواهد گرفت. زن كه پول و مال چشمش را خيره كرده بود گفت: من تو را بنده ام هر چه گويي همان خواهم كرد. زن از شبستان بيرون شد و داروئي فراهم آورد و چون شب تيره فرارسيد آن دارو را خورد و فردا بچه او مرده به جهان آمد. نه فقط يك كودك بلكه دو كودك. سودابه فرمان داد تشتي از زر را آوردند و آن دو كودك را در تشت نهادند چون خيالش راحت شد صدا به فرياد بلند كرد ، جامه بر تن پاره كرد. زن را از مشكوي بيرون فرستاد و خود در بستر بخفت. فغانش تمام كاخ را فرا گرفت و به دنبال آن هر كس كه در شبستان بود نزد سودابه رفت او نيز هر بار دو كودك مرده را به مردم نشان مي داد. صداي شيون و فريادها به كاخ كاوس رسيد . او كه خفته بود از خواب پريد پرسيد چه شده تمام داستان را با وي گفتند. كاوس بر جاي خودآرام گرفت . آن روز را نيز در كاخ خود باقي ماند شب بعد به شبستان رفت.



    سودابه را خفته در بستر و شبستان را آشفته ديد. دو كودك مرده را در تخت زرين نشانش داد. سودابه هر زمان نعره مي زد و اشك مي ريخت و به كاوس مي گفت: آيا دليل ديگر هم مي خواهي مرگ اين كودكان از آفتاب روشن تر است. هر چه كرده بود به تو گفتم تمام بدي هايش را بر شمردم ، آنگاه تو بر گفتار دروغ سياوش دل سپردي. كاوس بار ديگر بر سياوش بد گمان شد و با خود گفت: اين ديگر دروغ نيست پس بهتر است از اختر شناسان ياري بگيرم. كاوس به بارگاه خود رفت ستاره شناسان را نزد خود خواند. بزرگان نيز نزد او جمع شدند. تمام داستان را به ايشان گفت. همچنين از دو كودك مرده ، دانشمندان به خورشيد و ستارگان نظر كردند يك هفته مهلت خواستند، سر انجام پاسخ آوردند كه مرگ كودكان به نيروي زهر است و ديگر آنكه پدر دو كودك كاوس نيست و سوم آنكه كودكان نه فقط از كاوس نيستند بلكه به سودابه تعلق ندارند. چه اگر از نژاد كيان بودند يافتن سرنوشت ايشان آسان بود. شگفتي اين است كه از اين دو كودك نه اثري در آسمان است و نه رازي در زمين كه آن را بگشائيم . ستارگان مي گويند مادر اين كودكان زنيست با چنين نشاني و حتما سودابه مادر آنها نيست. چون خبر به سودابه رسيد بار ديگر فغان بر داشت و گفت مي دانم شاه مي خواهد مرا سرنگون كند و رحمي به دل من كه از رنج كشته شدن فرزندانم هر زمان آرزوي مرگ دارم نمي كند و من تا آن زمان كه جان از تنم بيرون رود از غم كودكان رها نخواهم شد. كاوس به سودابه گفت اي زن آرام گير و اين سخن ها را كه شايسته بانويي چون تونيست بر زبان نياور.

    فرداي آن روز كاوس پاسبانان روز و شب شهر را بخواند. نشان آن زن پليد و فرزند كش را به ايشان داد و گفت تمامي شهر را بگرديد آن زن را يافته و به تندي نزد من آوريد. پاسبانان روز و شب جستجو كردند تا زني را با آن نشان كه ستاره شناسان گفته بودند يافتند. خبر به دانشمندان دادند به ديدار زن رفتند نشانه ها درست بود و بدبخت زن را به راه خواري بردند نزديك شاه. كاوس به آرامي از زن پرسش كرد، اميد ها داد ولي زن اقرار نكرد. چند روزي گذشت ، كاوس خسته شد و او را به دست دانايان سپرد زن را بردند. اما هيچ افسوني بر زن كارگر نيامد. به زن گفتند اگر راست نگويي سر و كارت يا با شمشير است يا از دار آويزان مي شوي و يا در چاه خواهي افتاد. زن بدكش آرام بر ايشان نگاه كرد و گفت من بي گناهم چگونه مي توانم به شاه دروغ بگويم. نتيجه را به كاوس گفتند. او به دانايان گفت نزد سودابه رويد. اختر شناسان به سودابه گفتند هر دو كودك كه مرده اند از زني جادوگر هستند، پدرشان نيز از ريشه اهريمن است. سودابه چون سخن ايشان را شنيد به كاوس پيغام داد و گفت: اخترشناسان راست نمي گويند آنها از بيم سياوش اين دروغ را سر هم كردند. آنها مي دانند پشت سياوش جهان پهلوان رستم ايستاده و من نيز جز همواره گريستن كاري نمي توان كرد.

    حال تو به سخن اختر شناس گوش مي كني و خود غم اين دو كودك نورس را نداري ، حال كه چنين انديشه مي كني داوري را نزد خداوند و آن جهان خواهم برد. كاوس به تلخي گريست نزد سودابه آمد و هر دو با هم گريستند. فرداي آن روز كاوس موبدان را نزد خود خواند. داستان سودابه را با ايشان گفت، موبد گفت: اي شاه اگر چه فرزند بس عزيز و ارجمند است و از سوي ديگر در برابر فرزند تو دختر شاه هاماوران قرار گرفته و هر دو سر سخت و لجوج قدمي واپس مي نهند بايد بر قانون دين بهي ، سوگند بخورند و يكي از ايشان بايد از آتش فروزان گذر كند. فرمان يزدان پاك چنان است كه آتش نيز بر بي گناه گزندي نمي رساند.

    كاوس سودابه را نزد خود خواند و سياوش را نيز در جاي ديگر نشانيد. چون سخن ها سر انجام نيافت گفت دل من نسبت به هيچيك از شماها روشن نيست فقط آتش است كه گنهكار را بزودي رسوا خواهد كرد. سودابه گفت من از آغاز راست گفتم و دو كودك را كه بدست سياوش مرده به جهان آمده بودند به شاه نشان دادم آيا گناهي بيش از اين و دليلي روشن تر از دو كودك مرده براي راستگويي من مي تواند وجود داشته باشد . شاه بايد سياوش را وادارد تا كردار بدش را با آتش بيازمايد. كاوس رو به سياوش كرد گفت: چه مي گويي؟ سياوش پاسخ داد: اگر آتش دوزخ باشد ، اگر كوهها شعله ور شوند براي پاك كردن اين ننگ از آن خواهم گذشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان بيژن و منيژه ?




    منيژه منم دخت افراسياب

    برهنه نديده تنم آفتاب



    اي فرزند! چون كيخسرو در كين خواهي پدرش سياوش ، بر تورانيان پيروز شد و جهان را از نو آراست ، روزي از روزها بر تخت زرين نشست و شادكام از اين پيروزيها بزم شاهانه اي آراست . بزرگان و دلاوراني چون گودرزو گيو وطوس وبيژن درآن انجمن گرد آمدند و به مي وآواز رامشگران دلشاد بودند چنانكه گفتم ، ناگاه پرده داري پيش آمده و به سالاربارخبرداد ، گروهي از ارمانيان يا ارمنيان به دادخواهي آمده و اجازه ورود ميخواهند . سالار آنچه را شنيده بود به آگاهي كيخسرو رساند و فرمان ورود گرفت . ارمنيان گريان و زاري كنان به بارگاه آمدند و گفتند : اي شهريار پيروز بخت ، ما از شهردوري ميآئيم كه در مرز ايران و توران قرار دارد . از يك سو از توران در رنجيم و از سوي ديگر آنجاكه مرز ايرانست ، بيشه اي داريم پر از درختان ميوه و كشتزار و چراگاه . اكنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بيشه حمله كرده اند . گرازاني كه با دندانهاي چون پيل خود درختان كهنسال را از ريشه بدر مي آورند و به چارپايان آسيب ميرساند . شاه! تو كه شهريار هفت كشور و يار همه اي ، به داد ما هم برس! دل شاه به حال زار آنها سوخت و از ميان دلاوران كسي را خواست تا به بيشه خوك زده رفته و گرازها را از بين ببرد و فرمان داد تا سيني زريني آوردند و گهرهاي بسيار برآن ريختند و ده اسب زرين لگام هم آماده كردند . چون آماده شد ، به آن ناموران گفت : هركس اين رنج را بر خود هموار كند، اين گنج از آن او خواهد بود . كسي از آن انجمن پاسخي نداد ، جز بيژن كه پا پيش نهاد و گفت در راه اجراي فرمان آماده است تا از سرو جان خود نيز بگذرد . گيو، پدربيژن ، كوشيد تا او را از اين كار باز دارد ، ولي بيژن جوان در راي خود پاي فشرد و شاه نيزاز اين دلاوري بيژن خشنود گرديد . به گرگين دستور داد تا در اين سفر راهنما و يار بيژن جوان باشد .

    بيژن آماده سفر شد و همراه گرگين با يوز و باز به راه افتاد . راه دراز بود اما با شكار و شادي طي شد و آنها رفتند و رفتند تا به بيشه ارمنيان رسيدند . بيژن كه از ديدن خرابي كه گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگين گفت : هنگام خواب نيست و ايستادگي كن تا كار را محكم كنيم ودل ارمنيان را ازاين رنج آسوده سازيم . تو گرز را بردارو كنار آبگير مواظب باش تا اگرگرازي از تير و چنگم بدر رفت تو او را بكشي! گرگين گفت : پيمان ما با شاه اين نبود ، تو فرمان را پذيرفتي و زر و گوهر را برداشتي پس ازمن ياري مخواه كه من فقط راهنماي تو به اين بيشه بوده ام ، گرگين اين را بگفت و بخفت . بيژن كه از سخنان گرگين شگفت زده و افسرده شده بود به تنهايي بدرن بيشه رفت و با خنجر آبديده در پي گرازان تاخت . خوكان نيز به او حمله ور شدند و يكي از آنها زره اش را دريد ، اما بيژن با يك ضربه خنجر او را به دو نيم كرد و سپس همه آن جانوران وحشي را كشت و سرشان را بريد تا دندانهايشان را به ايران ببرد و نزد شاه و يلان هنرنمائي خود را به چشم بكشد . فردا روز، چون گرگين از خواب بيدار شد ، بيژن را ديد كه با سرهاي بريده خوكان از درون بيشه ميآيد . اگرچه بر او آفرين گفت و از پيروزيش شادي كرد ، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامي خود ترسيد و انديشه اهريمني گستردن دامي براي او ، در سرش راه يافت ، بيژن بي خبر از نيرنگ پليد او با وي به شادماني نشست و گرگين با چاپلوسي ، از دلاوري او تعريف كرده گفت : من بارها دراين مكان بوده ام و همه جاي آن را خوب مي شناسم . حال كه كار به پايان رسيده بيا استراحتي كرده و به آسايش بپردازيم . اكنون به من گوش كن ، پس از دو روز راه در خاك توران ، در دشتي خرم و دل انگيز ، جشنگاهي هست كه همه جايش گل است و آواز بلبل . پري چهرگان ترك همه سرو قد و مشك موي هر ساله به اين جشنگاه مي آيند و دشت را چون بهشت مي آرايند و ماهرويان در هر سو به شادي مي نشينند و منيژه دخت افراسياب چون خورشيد در ميانشان ميدرخشد . اگر ما اين راه را يكروزه بتازيم مي توانيم از ميان پري چهرگان چند تني را بگيريم و نزد خسرو ببريم . بيژن جوان دلش از شادي شكفت و:

    بگفتا هلاهين برو تا رويم

    بديدار آن جشن خرم شويم

    پس بر اسبان خود نشستند ، يكي جوياي نام و كام وديگري فريبكار و كينه ساز هر دو به سوي جنشكاه تاختند . اي فرزند! آن دو راه دراز ميان بيشه را يك روزه پيمودند تا به مرغزار رسيدند و فرود آمدند . از سوي ديگرمنيژه دختر نازپروده افراسياب با صد كنيزماهرو در چهل عماري زرين به دشت رسيدند و بساط جشن و سرور را برپا كردند . گرگين بازهم داستان عروس دشت و بزم او را براي بيژن تعريف كرد و آنقدر گفت تا جوان شيفته شد و تصميم گرفت پيش برود و بزمگاه ماهرويان را از نزديك ببيند . گرگين به او گفت : برو و شاد باش! بيژن از گنجور كلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قباي رومي آراسته اي پوشيد و سوار بر اسب ، خرامان به بيشه نزديك شد و در سايه سروي بلند در نزديكي خيمه منيژه پنهاني به تماشا ايستاد . دشت از آن لعبتان زيبا چون بهار خرم شده بود و آواي رود و سرود، روح را نوازش مي كرد . بيژن از ديدن منيژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت .

    از سوي ديگر منيژه نيز از خيمه نگريست ، جوان برومندي را ديد كه با كلاه شاهانه بر سر و ديباي رومي در بر و رخساري زيبا زير درخت ايستاده است . پس مهرش به جوش آمد و دايه را فرستاد تا ببيند كه آن ماه ديدار كيست و چه نام دارد و از كجا آمده و چگونه به اين جشنگاه راه يافته است . دايه شتابان نزد بيژن رفت و پيام بانويش را رسانيد . رخسار بيژن از شنيدن آن پيام چون گل شكفته شد و گفت : من بيژن پسر گيوم ، از ايران براي جنگ با گرازان آمده ام آنها را كشتم و دندانهايشان را نزد شاه ميبرم ، چون اين دشت را پر از بزم و سرود ديدم ، از رفتن بازماندم . تا مگر چهره دخت افراسياب را ببينم . به دايه نيز وعده داد تا اگر با او ياري كند و دل منيژه با او مهربان شود وديدار حاصل آيد ، جامه و زر و گوهر باو خواهد بخشيد .

    دايه در دم نزد بانويش آمد و از بر و روي بيژن با او سخنها گفت و رازش را با او در ميان نهاد . منيژه نيز در پاسخ پيام داد :

    گرآئي خرامان بنزديك من

    برافروزي اين جان تاريك من

    بديدار تو چشم روشن كنم

    در و دشت و خرگاه گلشن كنم

    ديگرجاي سخن نماند و بيژن پياده به ديدار او شتافته وارد سراپرده شد . منيژه او را پذيرا شد و از راه و همراهش پرسيد ، سپس دستور داد تا پايش را با مشك و گلاب بشويند و سفره رنگيني بگسترانند . رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به اين ترتيب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته ، شادي كردند ، خوردند و نوشيدند . روز چهارم هنگام بازگشت بود ، منيژه نتوانست دل از بيژن بركند و تنها به كاخ باز گردد . پس راز خود را با بيژن گفت . بيژن پاسخ داد : ما ايرانيان هرگز چنين نمي كنيم و من سخن تو را نخواهم پذيرفت . چون بيژن نپذيرفت كه با او روانه شهر شود ، منيژه دستور داد تا در جام او داروي هوش ربا بريزند . بيژن جام را نوشيد و مدهوش بر جاي افتاد . پس او را در بستري از مشك و كافور در عماري نهادند و در چادري پوشاندند و دور از چشم بيگانگان به كاخ آوردند . بيژن چون به هوش آمد وخود را در كنار آن نگار سيمبر، در كاخ افراسياب گرفتار ديد ، خونش از خشم بجوش آمد و دانست كه اين دام را گرگين به افسون بر راه او نهاده است ولي چه سود كه ديگر رهائي از آنجا دشوار بود . منيژه او را دلداري داد و گفت : هنوز كه اندوهي پيش نيامده است ، پس دل شاد دار و غم مخور كه اگر شاه از كارت خبر يافت ، من جان را سپر بلايت مي كنم . سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش كنند . چندين روزديگر با شادي وبزم گذشت . تا آنكه دربان از وجود بيگانه اي در كاخ آگاهي يافت و چاره را در آگاه نمودن افراسياب ديد . نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته اي كه دخترت جفتي ايراني براي خود برگزيده است . افراسياب سخت آشفته شد و خون از ديده باريد . به گرسيوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد كاخ به نگهباني بگمارد وخود درون كاخ را بنگرد تااگر بيگانه اي را يافتند ، دست بسته نزد او بياورند . گرسيوز چون به كاخ رسيد و آواي چنگ و رباب را شنيد ، سواران را فرستاد تا از هر سو راهها را بستند و خود در كاخ را از جاي كنده و به سرائي شتافت كه مرد بيگانه در آنجا به بزم نشسته بود . از ديدن بيژن ، خون گرسيوز به جوش آمد و خروشيد كه: اي ناپاك به چنگال شير گرفتار شدي و رهائي نداري! بيژن كه خود را بي سلاح و بدون پناه ديد ، خنجري را كه هميشه در پاپوش پنهان داشت از نيام كشيد و گفت : منم بيژن ، پور گيو ، تو نياكان مرا مي شناسي و ميداني كه هر كه به جنگم آيد ، او را با اين خنجر ميكشم و دستم را بخونش ميشويم.



    گرسيوز كه او را چنين آماده جنگ و خونريزي ديد ، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زباني خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند كشيد و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسياب برد . افراسياب چون بيژن را ديد ، بر او خروشيد كه : اي خيره سر به اين سرزمين چرا آمدي ؟ بيژن پاسخ داد : اي شهريار! من به خواست خود به اينجا نيامدم و كسي هم در اين ميان گناهكار نيست . من براي جنگ با گرازها از ايران آمدم و دنبال باز گمشده اي به بيشه جشنگاه وارد شدم . در آن بيشه در سايه درختي خوابيدم و چون در خواب بودم پريي سر رسيد و بالهايش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا كرد . لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه مي گذشت تا پري عماري منيژه را ديد ، شناخت و از اهريمن ياد كرد و همچون باد ميان سواران آمد . و مرا درون عماري نهاد و بر آن خوب چهره نيز ، افسوني خواند . وقتي چشم باز كردم خود را در كاخ ديدم . نه من در اين ميان گناهي دارم و نه منيژه به اين كار آلوده است . اما افراسياب داستان او را باور نكرده و پاسخ داد : تو همان ناموري هستي كه با گرز و كمند در پي رزم بودي ولي اكنون كه دستهايت بسته است داستانهاي دروغ ميبافي ، بي گمان تو با مكر و فريب قصد جان مرا داشتي .

    بيژن گفت : اي شهريار، گرازان با دندان و شيران به چنگ و يلان با شمشير مي جنگند . من برهنه و بي سلاح توانائي جنگيدن ندارم ، اگر مي خواهي دلاوري مرا ببيني ، اسب و گرزي به من بده . آنگاه مرد نيستم اگر از هزار ترك نامور يكي را زنده بگذارم . سخنان بيژن آتش خشم افراسياب را تيزتر كرد و به گرسيوز گفت :

    بسنده نبودش همي بد كه كرد

    كنون رزم جويد به ننگ و نبرد

    او را دست بسته ، در رهگذر بردار كن تا ديگر كسي از ايرانيان ياراي نگاه كردن به توران را نداشته باشد . آنگاه بيژن را خسته دل و با ديدگاني پرآب به پاي دار بردند . بيژن با خود ناليد : افسوس كه بدست دشمن به نامردي مي ميرم . دريغا كه خويشان و يارانم از مرگ من گريان خواهند شد و دشمنانم شادكام . اي باد! پيام مرا به نيايم گودرز برسان و به گرگين هم بگو تو مرا فريفتي و در بلا افكندي ، در سراي ديگرچگونه پاسخگويم خواهي بود ؟ اي فرزند! بيژن ، دست از جان شسته ، با دستهاي بسته و دهاني خشك در انتظار مرگ بود كه يزدان بر جوانيش بخشيد و پيران از آن محل گذر كرد و چون جواني را پاي دار ديد ، از گرسيوز پرسيد : اين دار مكافات براي كيست و جرمش چيست ؟ گرسيوز پاسخ داد اين بيژن است . پس پيران به او نزديك شد و از چگونگي آمدنش پرسيد . بيژن آنچه را بر او گذشته بود يك به يك تعريف كرد . پيران از شنيدن داستان و ديدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در اين باره گفتگو كند .

    پس با شتاب نزد افراسياب رفت و زمين را بوسيده ايستاد . افراسياب دانست كه پيران خواهشي دارد . گفت : هر چه مي خواهي بگو كه من از تو چيزي را دريغ ندارم . پيران پاسخ داد : من چيزي براي خود نمي خواهم . تنها از تو مي خواهم كه پند مرا بپذيري و از كشتن بيژن دست برداري ، آيا فراموش كرده اي ايرانيان به خونخواهي سياوش چه بر سر ما آوردند ؟ پس كين سياوش را تازه مكن كه نمي توانيم جوابگوي دو كين باشيم . تو كه رستم و گودرز و گيو را مي شناسي ؟ آيا مي خواهي يك بار ديگر خاك توران را به سم اسبانشان بكوبند وزنان ما را بي شوي و سوگوار كنند ؟ آتش خشم افراسياب از اين گفته ها كمي فروكش كرد و گله كنان گفت : ببين بيژن و اين دختر بي هنر با من چه كردند! در تمام ايران و توران رسوا شدم . حال اگر او را ببخشم با بد نامي چه كنم ؟ پيران پاسخ داد : درست است . بايد ننگ را شست. اما بجاي كشتن بيژن بهتر است او را با بند گران ببنديم و به زندان افكنيم تا نامش از روزگار زدوده شود . افراسياب راي او را پسنديد و دستور داد تا چنين كنند .

    افراسياب با گرسيوز دستور داد تا سر تا پاي بيژن را به غل و زنجير ببندند و آن زنجيرها را به ميخ هاي آهنين محكم گردانند و سپس او را نگون در چاه بيافكنند تا از ديدن ماه و خورشيد بي بهره گردد و به زاري بميرد . آنگاه با سوارانش به كاخ منيژه رود و آن شوربخت نفرين شده را نيز برهنه و خوار نزديك چاه بكشاند تا آنكسي را كه تاكنون در درگاه ديده است ، در چاه ببيند و همانجا غمگسارش باشد .

    گرسيوز فرمان شاه را اجرا كرد و بيژن را به زنجير كشيد و در چاه افكند و سنگ اكوان ديو را هم با پيلان بسيار از ريشه چين آورد و بر سر چاه گذاشت . سپس به كاخ منيژه تاخت ، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار كشاند . منيژه با دلي سوخته و اشك خونين ، در آن دشت سرگردان ماند . گريان خود را به چاه رسانده با دو دست خويش روزنه كوچكي از كنار سنگ بر آن چاه باز كرد و از آن پس از هر جا ناني فراهم ميكرد و از همان روزنه به بيژن ميداد و شب و روز بر شور بختي خود ميگريست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/