صفحه 9 از 27 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #81
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    جرقه

    به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل

    گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری

    درین تاریک شب ، با این خمار و خسته جانیها

    خوش آید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری

  2. #82
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    روشنی

    ای شده چون سنگ سیاهی صبور
    پیش دروغ همه لبخندها
    بسته چو تاریکی جاویدگر
    خانه به روی همه سوگندها
    من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟
    دوش چه دیدی ، چه شنیدی ، به خواب ؟
    بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
    دولت این لرزش و این اضطراب
    زنده تر از این تپش گرم تو
    عشق ندیده ست و نبیند دگر
    پاکتر از آه تو پروانه ای
    بر گل یادی ننشیند دگر

  3. #83
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    گرگ هار

    گرگ هاری شده ام
    هرزه پوی و دله دو
    شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
    می دوم ، برده ز هر باد گرو
    چشمهایم چو دو کانون شرار
    صف تاریکی شب را شکند
    همه بی رحمی و فرمان فرار
    گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
    کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
    تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
    آه ، می ترسم ، آه
    آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
    که تو خود را نگری
    مانده نومید ز هر گونه دفاع
    زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
    پوپکم ! آهوکم
    چه نشستی غافل
    کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
    پس ازین دره ی ژرف
    جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
    پشت آن قله ی پوشیده ز برف
    نیست چیزی ، خبری
    ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
    جز فریب دگری
    من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
    بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
    منشین با من ، با من منشین
    تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
    تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
    چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
    یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
    بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
    دردم این نیست ولی
    دردم این است که من بی تو دگر
    از جهان دورم و بی خویشتنم
    پوپکم ! آهوکم
    تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
    مگرم سوی تو راهی باشد
    چون فروغ نگهت
    ورنه دیگر به چه کار ایم من
    بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
    منشین اما با من ، منشین
    تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
    که شراری شده ام
    پوپکم ! آهوُکم
    گرگ هاری شده ام

  4. #84
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    بیمار

    بیمارم ، مادرجان
    می دانم ، می بینی
    می بینم ، می دانی
    می ترسی ، می لرزی
    از کارم ، رفتارم ، مادرجان
    می دانم ، می بینی
    گه گریم ، گه خندم
    گه گیجم ، گه مستم
    و هر شب تا روزش
    بیدارم ، بیدارم ، مادرجان
    می دانم ، می دانی
    کز دنیا ، وز هستی
    هشیاری ، یا مستی
    از مادر ، از خواهر
    از دختر ، از همسر
    از این یک ، و آن دیگر
    بیزارم ، بیزارم ، مادرجان
    من دردم بی ساحل
    تو رنجت بی حاصل
    ساحر شو ، جادو کن
    درمان کن ، دارو کن
    بیمارم ، بیمارم ، بیمارم ، مادرجان

  5. #85
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    فسانه

    گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
    دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
    جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
    می خواست پر کند
    روح مرا ، چو روزن تاریکخانه ای
    اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
    دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
    چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
    از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
    کز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
    خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
    با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
    کای تخته سنگ پیر
    ایا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
    چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
    خون در رگم دوید
    امشب صلیب رسم کنید ، ای ستاره ها
    برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
    گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
    عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
    اما دریغ ، کاین دل خوشباورم هنوز
    باور نکرده بود
    کآورده را به همره خود باد برده بود
    گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
    یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
    چشمک زد و فسرد
    لشکر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
    ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
    ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
    از پشت پرده های بلورین اشک خویش
    با یاد دلفریب تو بدرود می کنم
    روح تو را و هرزه درایان پست را
    با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
    خشنود می کنم
    من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
    تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
    رنجور می کند نفس پیر من تو را
    حق داشتی ، برو
    احساس می کنم ملولی ز صحبتم
    آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
    و آن جلوه های قدسی دیگر نمی کنی
    می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
    می بینم برابر و سر بر نمی کنی
    این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
    در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
    من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
    باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
    این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
    شرم ایدم ز چهره ی معصوم دخترم
    حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
    این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
    یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
    اما چه نادرست در آمد حساب من
    از ما دو تن یکی نه چنین بود ، ای دریغ
    غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
    ما را چو دشمنی به کمین بود ، ای دریغ
    مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
    بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
    من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
    ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
    من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
    با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
    ای چشمه ی جوان
    گویا دگر فسانه به پایان رسیده است

  6. #86
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    داوری


    هـــر کــــه آمد بار خود را بست و رفت
    مــا همـــان بدبخت و خوار و بی نصیب


    ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
    زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

  7. #87
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    آب و آتش

    آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
    مثل شب با روز ، اما از شگفتیها
    ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
    آتشی با شعله های آبی زیبا
    آه
    سوزدم تا زنده ام یادش که ما بودیم
    آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
    چشمه ی بس پاکی روشن
    هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
    هم چراغ شب زدای معبر فردا
    آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
    آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
    ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
    آبهای شومی و تاریکی و بیداد
    خاست فریادی ، و درد آلود فریادی
    من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
    هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
    من نخواهم برد ، این از یاد
    کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
    گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت
    ور رود بود و نبودم
    همچنان که رفته است و می رود
    بر باد

  8. #88
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پاسخ

    چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
    درین پلید دخمه ها
    سیاهها ، کبودها
    بخارها و دودها ؟
    ببین چه تیشه میزنی
    به ریشه ی جوانیت
    به عمر و زندگانیت
    به هستیت ، جوانیت
    تبه شدی و مردنی
    به گورکن سپردنی
    چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
    چه می کنم ؟ بیا ببین
    که چون یلان تهمتن
    چه سان نبرد می کنم
    اجاق این شراره را
    که سوزد و گدازدم
    چو آتش وجود خود
    خموش و سرد می کنم
    که بود و کیست دشمنم ؟
    یگانه دشمن جهان
    هم آشکار ، هم نهان
    همان روان بی امان
    زمان ، زمان ، زمان ، زمان
    سپاه بیکران او
    دقیقه ها و لحظه ها
    غروب و بامدادها
    گذشته ها و یادها
    رفیقها و خویشها
    خراشها و ریشها
    سراب نوش و نیشها
    فریب شاید و اگر
    چو کاشهای کیشها
    بسا خسا به جای گل
    بسا پسا چو پیشها
    دروغهای دستها
    چو لافهای مستها
    به چشمها ، غبارها
    به کارها ، شکستها
    نویدها ، درودها
    نبودها و بودها
    سپاه پهلوان من
    به دخمه ها و دامها
    پیاله ها و جامها
    نگاهها ، سکوتها
    جویدن برو تها
    شرابها و دودها
    سیاهها ، کبودها
    بیا ببین ، بیا ببین
    چه سان نبرد می کنم
    شکفته های سبز را
    چگونه زرد می کنم

  9. #89
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    سرود پناهنده

    نجوا کنان به زمزمه سرگرم
    مردی ست با سرودی غمناک
    خسته دلی ، شکسته دلی ، بیزار
    از سر فکنده تاج عرب بر خاک
    این شرزه شیر بیشه ی دین ، ایت خدا
    بی هیچ باک و بیم و ادا
    سوی عجم کشیده دلش ، از عرب جدا
    امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
    آهسته می سراید و با خویش
    امشب سرود و سر دگر دارد
    نجوا کنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
    با درد و سوز گرید و گوید
    امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
    وز این سیاه زاویه بگریزم
    پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
    ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
    گر بسته بود در ؟
    به خدا داد می زنم
    سر می نهم به درگه و فریاد می کنم
    خسته دل شکسته دل غمناک
    افکنده تیره تاج عرب از سر
    فریاد می کند
    هیهای ! های ! های
    ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
    راهم دهید ای ! پناهم دهید ای
    اینجا
    درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
    آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
    آه
    اینجا منم ، منم
    کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
    امشب عجیب حال خوشی دارد
    پا می زند به تاج عرب ، گریان
    حال خوشی ، خیال خوشی دارد
    امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
    سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
    وز شک و از یقین
    وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
    بگریختم
    چگونه بگویم ؟
    حکایتی ست
    دیگر به تنگ آمده بودم
    از خنده های طعن
    وز گریه های بیم
    دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
    تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
    حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
    غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
    دیگر به تنگ آمده ام من
    تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
    صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
    با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
    بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
    نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
    حال خوش و خیال خوشی دارد
    با خویشتن جدال خوشی دارد
    و کنون که شب به نیمه رسیده ست
    او در خیال خود را بیند
    کاوراق شمس و حافظ و خیام
    این سرکشان سر خوش اعصار
    این سرخوشان سرکش ایام
    این تلخاکام طایفه ی شنگ و شور بخت
    زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
    آهسته می گریزد
    و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
    بر خاک راه ریزد
    امشب شگفت حال خوشی دارد
    و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
    او ، در خیال ، خود را بیند
    پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
    و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
    با اشتیاق قصه ی خود را
    می گوید و ز هول دلش جوش می زند
    گویی کسی به قصه ی او گوش می کند
    امشب بگاه خلوت غمناک نیمشب
    گردون بسان نطع مرصع بود
    هر گوهریش ایتی از ذات ایزدی
    آفاق خیره بود به من ، تا چه می کنم
    من در سپهر خیره به ایات سرمدی
    بگریختم
    به سوی شما می گریختم
    بگریختم ، به سوی شما آمدم
    شما
    ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
    ای لولیان مست به ایان کرده پشت ، به خیام کرده رو
    ایا اجازه هست ؟
    شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
    او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
    بیند که مشت کوبد پر کوب ، بر دری
    با لابه و خروش
    اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
    راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
    می ترسد این غریب پناهنده
    ای قوم ، پشت در مگذاریدش
    ای قوم ، از برای خدا
    گریه می کند
    نجوکنان ، به زمزمه سرگرم
    مردی ست دل شکسته و تنها
    امشب سرود و سر دگر دارد
    امشب هوای کوچ به سر دارد
    اما کسی ز دوست نشانش نمی دهد
    غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
    راهم ... دهید ، ای ! ... پناهم دهید ... ای
    هو ... هوی .... های ... های

  10. #90
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    لحظه ی دیدار

    لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است


    ________________________

    یکی دیگر از یکصد شعر نوی برتر .خدایا چقدر این شاعر بزرگ ؛ ذوق بسیار داشت و تصویرگری ماهر بود . روانش شاد و یادش گرامی بادا .

صفحه 9 از 27 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/