- اما نمی توانم او را به تنهایی راهی ایران کنم. می ترسم اتفاقی برایش بیافتد.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
- اون که بچه نیست.
فرهاد گفت:
- بله اما شما دختران ایرانی را نمی شناسید. تا وقتی ازدواج نکرده اند در پناه خانواده هایشان و وقتی ازدواج می کنند با تکیه به همسرشان زندگی می کنند. یکبار به تنهایی سفر کرد، همان یک بار برای تمام عمرم کافی است.
جان گفت:
- من دو روز دیگر عازم ایران هستم. اگر دوست داشته باشی می توانم او را همراهی کنم.
جسیکا با تمسخر گفت:
- تو؟ تو یک بار امتحانت را پس داده ای!
فرهاد گفت:
- و همان یکبار کافی بود.
جان گفت:
- به هر حال من فقط یک پیشنهاد دادم.
فرهاد با شوخی گفت:
- فکر نمی کنم شیوا راضی بشود که با آدمی به دست و پا چلفتی تو همسفر شود.
در همین هنگام شیوا با سینی قهوه به بالکن آمد و گفت:
- در مورد من صحبت می کردید؟
جان از فرصت استفاده کرد و گفت:
- فرهاد داشت می گفت دلش می خواهد تو را به ایران بفرستد اما جرات نمی کند تو را تنهایی راهی کند. من هم گفتم پس فردا عازم ایران هستم و می توانم تو را همراهی کنم.
شیوا فنجانی مقابل فرهاد گذاشت و با خوشحالی گفت:
- چه عالی! پس من می توانم تعطیلات را به ایران بروم، درسته فرهاد؟
در همین هنگام صدای شلیک خنده جان فضا را شکافت. فرهاد با ناراحتی روی صندلی جابجا شد و شیوا با تعجب پرسید:
- چرا می خندی؟
جان در حال خنده گفت:
- فرهاد همین حالا عقیده داشت که تو راضی نمی شوی با آدمی به دست و پا چلفتی من همسفر بشوی.
و دوباره شروع به خندیدن کرد. فرهاد با ناراحتی گفت:
- زهرمار! بس کن مسخره. حالم از خنده هایت بهم می خورد.
خنده جان شدت گرفت. شیوا ملتمسانه خطاب به فرهاد گفت:
- فرهاد خواهش می کنم اجازه بده بروم، می دانی چند وقت است که پدرم را ندیده ام؟
جان با لبخندی گفت:
- انقدر خودخواه نباش مرد، می خواهی در مقابلت زانو بزند؟
فرهاد گفت:
- حرف زیادی نزن جان. تو باز قصد تحریک شیوا را داری؟
جان به حالت تسلیم دستهایش را بالا برد و گفت:
- تسلیم! هنوز جای مشتی که به من زدی درد می کند. یادت هست وقتی می خواستی مشتت را حواله ام کنی چه گفتی؟ درست همین حرف را زدی. گفتی تو شیوا را تحریک کرده ای تا به جشن بیاید.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- خوبه... خوبه، پس برای همیشه یادت می ماند.
جان دستانش را پایین آورد و گفت:
- به هر حال من پس فردا عازم هستم.
شیوا ملتمسانه گفت:
- فرهاد خواهش می کنم اجازه بده بروم. باور کن خسته شده ام. اصلا... اصلا اگر اجازه ندهی بروم...
و سکوت کرد. فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- اگر نگذارم بروی چی؟ تهدیدم می کنی؟
شیوا به حالت قهر روی صندلی نشست. فرهاد مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
- وای به حالت جان... فقط وای به حالت اگر اتفاقی برایش بیافتد. تفنگ شکاری ام را که دیده ای، این بار تو شکارم می شوی.
شیوا با خوشحالی فریاد کشید:
- متشکرم فرهاد، واقعا خوشحالم کردی.
جان گفت:
- هی هی، صبر کنید. من نمی توانم قول بدهم که در ایران سایه به سایه همراهش باشم. کلی برنامه برای خودم دارم.
فرهاد گفت:
- لازم نیست در ایران مواظبش باشی. ایران وطنش است. فقط تا وقتی از هواپیما در زمین ایران پیاده نشده ای تفنگ شکاری ام را بیاد داشته باش، بعد برو دنبال برنامه ها و خوش گذرانیهایت.
جان گفت:
- برای خودم بلیط رزرو کرده ام، مطمئنی که پشیمان نمی شوی؟
فرهاد گفت:
- تا پشیمان نشده ام برای شیوا هم بلیط رزرو کن. راستی چه ساعتی پرواز دارید؟
جان با کمی تردید گفت:
- ساعتش... اُه... آره فکر می کنم ده شب باشد. درسته... ده شب.
فرهاد گفت:
- بسیار خب، فقط قولت را فراموش نکنی.
جان دست به گردنش برد تا صلیبش را برای قسم بالا بگیرد که متوجه نبودنش شد. با تعجب گفت:
- یا مسیح... کجا گمش کرده ام؟
فرهاد با خنده گفت:
- بالاخره آن اصالت و نشان خانوادگی را به دست دزد سپردی!
جان دور و برش را نگاه کرد و گفت:
- پیدایش می کنم. کسی جرات دزدیدن و بفروش رساندنش را ندارد. می دانید چقدر قیمت دارد و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- لابد زمان جراحی از گردنت درآوردی، تا جایی که بیاد دارم موقع جراحیهایت آن را از گردنت بیرون می آوردی.
جان لبخندی زد و گفت:
- درسته، یادم آمد، روی میزم داخل بیمارستان گذاشتمش.
شیوا از جا برخاست و گفت:
- خب بهتره که شام خوشمزه ایرانمان را بیاورم. فرهاد کمکم کن تا میز را بچینیم.
فرهاد در حال بلند شدن گفت:
- حتما.
و به همراه او به آشپزخانه رفت. شیوا در حال آماده کردن ظرفها گفت:
- خیلی خوشحالم کردی فرهاد.
فرهاد با دلخوری گفت:
- و تو ناراحت و عصبانی ام کردی.
شیوا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
- آخه برای چی؟
فرهاد ظرفها را از دست شیوا گرفت و گفت:
- فکر نمی کردم قبول کنی و برای رفتن، آن هم با همراهی جان این همه سماجت به خطر بدهی.
شیوا با ناراحتی گفت:
- فرهاد...! منظورت چیه؟ نکنه می خواهی بگویی به جان اعتماد نداری. خدای من تو به او اعتماد نداری و به...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- موضوع این نیست.
شیوا پرسید:
- پس چیه؟
فرهاد با دلخوری به شیوا نگاه کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. زمانی که شیوا و فرهاد مشغول چیدن میز شام داخل سالن بودند، جان و جسیکا مثل همیشه در حال جر و بحث بودند. جسیکا اول شروع کرد و با تمسخر گفت:
- خیلی حقه باز و فریبکار هستی!
جان یک ابرویش را بالا انداخت و با حالتی تمسخربار گفت:
- چی گفتی؟ نشنیدم.
جسیکا گفت:
- تو می خواهی شیوا را از فرهاد بگیری. کاری می کنی که فرهاد به او بدگمان شود و تو به آرزویت برسی. می دانی که مردان ایرانی چقدر ناموس پرست هستند.
جان پوزخندی زد و گفت:
- دیوانه...!
جسیکا ادامه داد:
- خیال می کنی نمی دانم احمق، من به فرهاد می گویم که تو قبلا در ایران از شیوا خواستگاری کرده ای.
جان با تشویش راست روی صندلی نشست و با خشم گفت:
- خفه شو کثافت! چرند می گویی.
جسیکا گفت:
- یا سفرت را کنسل می کنی یا به فرهاد می گویم.
جسیکا موفق شد جان را عصبانی سازد و جان این بار عصبانیتش را آشکار ساخت و گفت:
- کثافت، دهان گشادت را ببند وگرنه خودم برای همیشه می بندمش.
جسیکا گفت:
- کثافت تو هستی. نگو که از شیوا خواستگاری نکرده بودی.
جان گفت:
- نمی دانم این دروغ ها را کدام ابلهی به تو گفته اما اگر به گوش فرهاد برسد، زندگیشان به هم می خورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)