پدر عادت داشت هر شب پیش از خواب لیوانی شیر ولرم بخورد و این از وظایف سیما به شمار می رفت که برای او لیوانی شیر ببرد و پس از چند دقیقه گفت و گو در خلوت و رد و بدل کردن اطلاعات خانه شب به خیر بگوید و برای خواب به اتاق خودش در طبقه ی بالا برود.
مادر در مورد روابط پدر و سیما خیلی حساس شده بود و هر وقت سیما با پدر گرم می گرفت آثار رنجش را در صورت او به خوبی مشاهده می کردم. البته حق داشت زیرا این ارتباط، آن هم چنین صمیمانه تا حدی غیر متعارف و نا معقول بود. مادر خودش هیچوقت از این محبتها و بریز و بپاشها نه از پدرشوهرش دیده بود و نه حتی از شوهرش. حتی با وجود چندین سال زندگی مشترک پدر خرجی خانه را به زور می داد، مگر کسی واسطه می شد و می توانست شفاعت کند تا پدر دست به جیب ببرد. در این بین حرف سیما رد خور نداشت و اغلب او بود که واسطه می شد. این در حالی بود که پدر هزینه سنگینی را بابت اعتیاد و سیگار خویش می پرداخت. بارها شنیده بودم که به دوست و آشناها می گفت: من فقط ماهی نه هزار تومن خرج خودم میشه. این در مقایسه با خرج خانواده که در ماه بیش از سه هزار تومن نبود مبلغ هنگفتی به حساب می آمد.
رفتار مذموم پدر و سیما هم چنان ادامه داشت طوری که مورد تعجب و تمسخر دوست و آشنا قرار گرفته بودیم. حرف آن دو نقل هر مجلسی بود و گاهی به شوخی و گاهی به طور جدی مذمت این رفتار به گوش ما می رسید ولی کو گوش شنوا؟
هر وقت دسته جمعی از منزل خارج می شدیم این سیما و پدر بودند که جلوی همه کنار هم گام بر می داشتند و در حین راه رفتن صحبت می کردند و می خندیدند. مادر که از این موضوع به تنگ آمده بود یک روز بی خبر بلند شد و به منزل بی بی سلطان رفت.
بی بی سلطان منزل و کارگاهش را در ده فروخته بود و با پول ان خانه ای کوچک در چهار راه عباسی خریده بود. منزل بی بی سلطان دو طبقه بود و در هر طبقه یک اتاق قرار داشت. او طبقه ی پایین را اجاره داده بود و خود در طبقه بالا زندگی می کرد.
آن روز گذشت و شب مادر به منزل نیامد . هیچ کس دلش شور نزد زیرا همه فکر می کردند برای سر زدن به بی بی سلطان رفته و شب را هم همان جا مانده، ولی وقتی یک روز به دو روز و سه چهار روز کشید تازه متوجه شدیم مادر به قهر از منزل خارج شده است. پدر از سیما خواست بچه ها را بردارد و برای آوردن مادر به منزل بی بی سلطان برود.
آن موقع سیما تازه پسری به دنیا آورده بود که نامش را سینا گذاشته بود. سینا بچه ی زیبایی بود و همه ی ما عاشقانه او را دوست داشتیم.
سیما در حالی که بچه اش را بغل گرفته بود به اتفاق حمید و سیمین به منزل بی بی سلطان رفتند و پس از سلام و احوالپرسی از مادر می خواهد که به منزل برگردد البته نه با لحن محترمانه بلکه با طعنه و کنایه خطاب به مادر می گوید: خانم چرا به منزل نمی آیید؟ ببینید چه کسانی دنبال شما آمده اند! خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی. پاشید بریم منزل.
مادر که از حرفهای او بیشتر از پیش ناراحت شده بود با لحن محکمی خطاب به او گفت: لازم نبود تو دنبالم بیایی. با خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی برگرد به خونه. اونجا خونه ی خودمه و هر وقت دلم خواست برمی گردم.
سیما با حالی گرفته به منزل آمد. پس از دو سه روز هم مادر به خانه برگشت.
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز که از مدرسه به خانه برگشتم مادر با خنده ای معنی دار گفت: یاسمین، عباس آقا نامه ای به پدرت داده.
رنگ صورتم سرخ شد و بدون اینکه بتوانم وانمود کنم آرام هستم با دستپاچگی گفتم: خب داده که داده، به من چه!
آن شب وقتی همه دور هم بودیم پدر نامه ی عباس آقا را با صدای بلند خواند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)