در آن دشت صاف جايي براي پنهان كردن ولي خان نبود. او را همان گونه رها كرد و جلو رفت. مسافتي جلوتر وانتي پارك شده بود و پسر جواني آوازخوان مشغول ور رفتن به موتور ماشين بود. نگاهش تمام جوانب را سنجيد، سپس آرام و با احتياط جلو رفت و پشت وانت پنهان شد. جوانك سر به هوا به نظر مي رسيد.كيان آرام و بي صدا وانت را دور زد، سپس مقابل چشمان حيرت زده جوان ايستاد و در حاليكه اسلحه اش را به سمت سينه او نشانه رفته بود، گفت :
- اينجا چي كار مي كني؟
- نَنَنَزن... هرچي بخواي بهت ميدم.
- كي هستي و اينجا چي كار مي كني؟
- كاسبم به خدا... دنبال يه لقمه نونم.
- ميون اين برهوت دنبال نون مي گردي!؟
- مسافر مي برم... افغاني جابجا مي كنم آقا.
- اسلحه داري؟
- نه بخدا.
- منتظر مسافري؟
- ها.
كيان سر اسلحه اش را پايين آورد و با لحن ملايمي پرسيد.
- به نظر مياد ايراني باشي.
- ها بخدا... بچه زابلم.
- پس بايد عاقل باشي....
كيان اسلحه را به دوش انداخت و افزود :
- من بايد هرطور شده برم ايران.
جوانك در حاليكه سايه مرگ را كمي دورتر مي ديد، با خيالي آسوده گفت :
- تا يكي دو ساعت ديگه مسافرهام مي رسن... صبر داشته باش با اونا مي برمت.
- من نمي تونم صبر كنم، بايد همين الان راه بيفتي.
- الان خطرناكه، گشتي زياده... ببينَنِمون آبكشيم.
- چاره اي نيست راه مي افتيم.
- نميشه اصرار نكن. تمام سرمايه ام همين ماشينه... مي خواي بيچارم كني؟
كيان پشيمان از لحن مهرباني كه به خود گرفته بود، گفت :
- مجبورم نكن طوري كه نمي خوام باهات رفتار كنم.
- فكر مي كني اسلحه تو با اسلحه اونا فرق داره... بابا بي انصاف! گشتي ها پدرم رو در ميارن.
- با من كل كل نكن بچه، من يه افسرم و يه زندوني دارم كه بايد ببرمش اونور... تعلل تو وضع رو خراب مي كنه. هرلحظه ممكنه سر و كله هم دستاش پيدا بشه.... اون ها مثل من مهربون نيستن. مطمئن باش هردومون رو مي فرستن اون دنيا.
- چرا از اول نگفتي، نوكرتم به مولا... پس كو زندوني؟
با رد و بدل شدن يكي دو جمله، عليمراد پشت فرمان قرار گرفت، اما كيان با شنيدن صداي موتور ماشيني كه از دوردستها به گوش مي رسيد، با لحظه اي ترديد گوش ايستاد و سپس سراسيمه خود را پشت وانت انداخت و فرياد زد.
- يالا... يالا رسيدن بجنب.
عليمراد پا را روي گاز فشرد و در زمان كوتاهي مقابل جسم ولي خان ترمز كرد.
كيان به سرعت جسم بي هوش و سنگين ولي خان را به عقب وانت انداخت، اما گويي فرصت فرار را از دست داده بود زيرا رگبار گلوله هاي افراد ولي خان در فضا طنين انداز شد.
از اين رو با فرياد، عليمراد را خطاب كرد :
- برو، گازش رو بگير. يالا.
وانت از جا كنده شد و كيان در حال دويدن از وانت بالا رفت. بدين ترتيب تعقيب و گريزي پرالتهاب آغاز شد.
گلوله در جواب گلوله و عليمراد براي اجتناب از برخورد گلوله ها با بدنه وانتش، مدام ويراژ مي داد.
موقعيت آنان نسبت به كيان برتري داشت و كيان مجبور بود هر لحظه كف وانت دراز بكشد.
وانت با سرعت چنان در دست اندازها به بالا و پايين و چپ و راست متمايل مي شد كه كيان احساس مي كرد وانت هر لحظه واژگون خواهد شد.
بايد راه چاره اي مي جست و از دست اشرار خلاصي مي يافت. با اين فكر خشاب پري روي اسلحه اش گذاشت و نيم خيز شد و باراني از گلوله بر سر آنها ريخت.
مردي كه نيم تنه اش بيرون از وانت بود در اثر اصابت گلوله به كتفش زخمي و چون سنگيني بدنش به سمت بيرون بود از وانت به بيرون پرتاب شد. با اين وضعيت كمي از فشار روي كيان برداشته شد. اگر دقت عمل بيشتري به خرج مي داد، به زودي مي توانست از شر ديگري هم خلاص شود. سينه خيز خود را به شيشه كابين نزديك كرد و فرياد زد :
- مي توني تندتر بري؟
- ديگه از اين تندتر نميره.
- پس حداقل يه جايي سنگر بگير.
- تو اين دشت صاف سنگرم كجا بود!
كيان كه غافل از ولي خان بود، رو به جلو با عليمراد حرف مي زد؛ به محض روگرداندن، با ضربه پاي او كه تازه به هوش آمده بود، غافلگير شد.
از ولي خان با دستهاي بسته كار زيادي ساخته نبود، اما برخاستن او ميان وانت اشرار را وادار به آتش بس كرد.
اين فرصت كوتاه براي تسلط كيان كافي بود. پاي ولي خان را گرفت و او را با يك حركت، نقش بر كف وانت ساخت و به سرعتي كه براي اشرار غيرقابل تصور بود در يك نشانه گيري دقيق جفت لاستيكهاي جلوي وانت تعقيب كننده را هدف قرار داد.
وانت با يكي دو ويراژ در هوا بلند شد و با چند معلق واژگون گرديد و در گوشه اي ثابت ماند.
عليمراد با يك نگاه در آيينه نفس راحتي كشيد و مسافتي جلوتر متوقف شد.
كيان خسته و عرق ريزان بود. براي مهار ولي خان او را به ميله هاي كابين جلو، محكم گره زد و با خيالي آسوده در كابين جلو نشست. نفس عميقي كشيد و لبخندي به روي عليمراد پاشيد و گفت :
- اگه اشتباه نكنم، به شماها ميگن شوتي.
- ها، بله.
- پس شوتش كن رفيق.
- محكم بشن كه رفتيم.
وانت با سرعت سرسام آوري هامون را مي بلعيد و هرچه جلوتر مي رفت بوي وطن از فاصله نزديكتري به مشام مي رسيد، اما به جاي شعف، سنگيني غمِ از دست دادنِ غزاله وجود كيان را فرا گرفت. كاش غزاله بود و براي رسيدن به خاك وطن با او لحظه شماري مي كرد، افسوس كه....
غرق در افكار خود بود كه صداي عليمراد او را به خود آورد.
- اينم از خاك ايران خودمان.
كيان نگاهي به اطراف انداخت. لبخندي تلخ روي لبش نشست. سر از شيشه كابين بيرون برد و به آسمان چشم دوخت (خدايا شكرت) ريه هايش را از هواي تازه پر ساخت و گفت :
- هيچ جا مثل خونه خود آدم نمي...
حرف كيان تمام نشده بود كه عليمراد با وحشت فرياد زد :
- يا بسم ا... پيداشون شد.
و دنده اي به ماشين داد و بر سرعتش افزود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)