صفحه 9 از 24 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پرویز حس کرد صورتش از جسارت و صراحت فروغ در حرف زدن و توصیف دیگران گر گرفته با اینحال سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:

    - خب به هر حال اونا یک زن اند و تو هم نباید فراموش کنی یک زنی یک زن با شخصیت هیچوقت اونقدر بی پرده درباره ی دیگران حرف نمی زنه!

    - چرا باید به خودم و تو دروغ بگم ؟ من واقعاً درباره ی اونا همیجوری فکر می کنم و اگه لازم باشه به خودشونم میگم

    - این درست نیست عزیز دلم بعضی چیزا رو حتی اگه مطمئنی نباید به زبون بیاری فروغ داد زد:

    - فکر می کنم به من به چشم یک بچه نگاه می کنی که باید ادب و تربیت یادش بدی

    - ابداً اینطور نیست چون من اگر هم بخوام معلم اخلاق خوبی نیستم

    - گاهی دلم میخواد بخاطر خونسردی های بی موقعت جیغ بزنم من کاملا ً جدی ام!

    - فکر میکنم همین حالام داری همین کارو می کنی عزیز دلم کمی آرومتر ضرورتی نداره برای اثبات عقایدت آنقدر انرژی هدر بدی

    - تو از من چه انتظاری داری؟

    - من فقط میخواهم مثل همه ی نهای هم سن و سال خودت باشی یک خانم خانه ی به تمام معنا

    فروغ با پوزخند گفت: اگه فقط بشورم و بسابم و غذا درست کنم و با همچین کسایی معاشرت کنم و سر مواد لازم برای خورشت قورمه سبزی بحث کنم زن کامل و با شخصیتی ام؟ نه پرویز به عقیده ی من هزار تا کار دیگه غیر از اینا توی دنیا هست.

    پرویز در کیفش را باز کرد و دو تا مجله بیرون کشید و آنها را در برابر فروغ گذاشت و گفت:

    - مثلاً چه کارهایی ؟ خواندن مجله های روشنفکر و تهران مصور؟ بیا عزیزم داغه داغه تازه از تنور در اومده به یکی از همکارام قبل از اینکه بره تهران گفتم برات بیاره

    - من فکر می کنم یک زن هم میتونه مثل مردها مسئولیت های سنگین تری داشته باشه
    وظیفه ی زن به اندازه ی کافی سنگین هست فکر می کنی خانه داری و تربیت بچه وظیفه ی ساده و کوچکیه؟ به عقیده ی من خداوند زنها رو قوی تر میدونسته که این مسئولیت سنگین را به گردنشان نهاده.......................................



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - زنها از اینم قوی تریند

    - بله اونقدر قوی که می تونند مردها رو از پا دربیارن . حالا ممکنه بانوی قدرتمند من یک فکری به حال شوهر خسته و گرسنه تون بکنید؟

    فروغ کمی بو کشید و ناگهان از جا پرید و به آشپزخانه رفت.

    - وای خدا غذام سوخت

    پرویز به عقب تکیه داد و همانطور که می خندید گفت:

    - فدای سرت اما این هم بخشی از وظایف خانم خونه است

    - تمام زحمتام به هدر رفت

    پرویز سرش را به دیوار تکیه داد و پاهای خسته اش را دراز کرد به نظرش بی تفاوتی و سرکشی فروغ خاصیت سنش بوده و اگر از صمیم قلب دوستش دارد باید حوصله کرده و پاپیچش نشود.

    باز در چهره ی خاموش خیال خنده زد چشم گناه آموزت

    باز من ماندم و در غربت دل حسرت بوسه ی هستی سوزت

    باز من ماندم و یک مشت هوس باز من ماندم و یک مشت امید

    یاد آن پرتو سوزنده ی عشق که ز چشمت به دل من تابید

    باز در خلوت من دست خیال صورت شاد ترا نقش نمود

    بر لبانت هوس مستی ریخت در نگاهت عطش طوفان بود

    یاد آنشب که ترا دیدم و گفت دل من با دلت افسانه ی عشق

    چشم من دید در آن چشم سیاه نگهی تشنه و دیوانه ی عشق

    یاد آن بوسه که هنگام وداع بر لبم شعله حسرت افروخت

    یاد آن خنده بیرنگ و خموش که سراپای وجودم را سوخت

    رفتی و در دل من ماند به جای عشقی آلوده به نومیدی و درد

    نگهی گمشده در پرده اشک حسرتی یخ زده در خنده سرد

    آه اگر باز به سویم آیی دیگر از کف ندهم آسانت

    ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق آخر آتش فکند بر جانت..............


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پرویز برگه ی بعدی را آرام از زیر سر فروغ بیرون کشید و با ناباوری به صورتش در خواب خیره شد به نوعی شک داشت چنین ابیاتی کار زنی جوان چون فروغ باشد تردیدی وحشی و بیگانه به شدت آزارش می داد آیا این شعر ریشه در حقیقت داشت؟ کوشید شک و تردید را از ذهن عقب براند اما تعصبی کور نمی گذاشت یکبار دیگر کلمات شعر را سرسری از نظر گذراند مقصود شاعر بی گمان عشقی نافرجام بود حال غریبی داشت انگار به رغم خویشتن داری که در خود سراغ داشت کلافه بود ورق دیگر را از نظر گذراند بقدری خط خوردگی داشت که نظم و ترتیبش به هم خورده بود افکارش را متمرکز کرد و شروع به خواندن نمود:

    باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشته ای دور

    یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور

    او به من دل سپرد وبه جز رنج کی شد از عشق من حاصل او

    با غروری که چشم مرا بست پا نهادم به روی دل او

    من به او رنج و اندوه دادم من به خاک سیاهش نشاندم

    وای بر من خدایا خدایا من به آغوش گورش کشاندم

    همچو طفلی پشیمان دویدم تا که در پایش افتم به خواری

    تا بگویم که دیوانه بودم می توانی به من رحمت آری؟

    دامنم شمع را سرنگون کرد چشمها در سیاهی فرو ریخت

    ناله کردم مرو صبر کن صبر لیکن او رفت بی گفتگو رفت

    وای بر من که دیوانه بودم من به خاک سیاهش کشاندم
    پرویز عرق از پیشانی زدود و هر دو ورقه را کنار دست فروغ گذاشت معنای این اشعار چه بود؟ این سوال مثل خوره به جانش افتاده بود و یک دم رهایش نمی کرد سیگاری اتش کرد و همانجا کنار دیوار نشست و به چهره ی فروغ چشم دوخت زمستان در راه بود و سرما از لای درو پنجره وارد خانه می شد. از جا بلند شد و روانداز را روی اندام فروغ کشید. به نظرش او بیشتر از یک زن شوهردار به دختر بچه ای لجوج و سرسخت شبیه بود. گاهی در خلوت خودش را به واسطه ازدواج با دختری پانزده سال کوچکتر از خودش سرزنش می کرد ولی بعد که منطقی تر به موضوع فکر می کرد در می یافت خودش هم اورا از صمیم قلب دوست میدارد و عاشقانه تحسینش می کند بی گمان فروغ از بسیاری از زنان هم سن و سالش بیشتر می فهمید و شاید همین برای پرویز زنگ خطری جدی تلقی می شد اوقاتی پیش می آمد که مثل کودکی سرسخت و شاد و بهانه جو می شد و گاهی به نحوی ابراز عقیده می کرد که پرویز متعجب و شوکه می شد. ......................................





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پرویز موهای سرش را عقب زد و شقیقه اش را بوسید. با تمام این احوال زنی ساده و صادق بود و هر گز تظاهر نمی کرد پرویز سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و به آشپزخانه رفت باز هم خبری از شام نبود برای خودش چای ریخت و آرام بیرون آمد وروزنامه را از کیفش بیرون کشید خش خش روزنامه علیرغم ملاحظه ی پرویز فروغ را بیدار کرد

    - معذرت میخوام عزیزم بیدارت کردم؟

    - نمیدانم چطور شد که خوابم برد

    پرویز صلاح دید در مورد اشعاری که خوانده خودش را به تجاهل بزندفروغ پرسید:

    - خیلی وقته آمدی؟

    - ده دقیقه ای میشود

    - همانطور که اوراقش را جمع می کرد گفت: متوجه نشدم

    - آنقدر خسته بودی که حتی نفهمدید روت چیزی کشیدم

    - تو خیلی مهربونی

    - واقعاً هستم؟

    - بله واقعاً هستی

    - فروغ تو مطمئنی که از ازدواج با من پشیمون نیستی؟ منظورم منظورم اینه که با من خوشبختی؟

    فروغ بی حرکت بر جا ماند و پرویز با بلاتکلیفی خندید.

    - لابد فکر می کنی خل شدم

    - این چه حرفیه پرویز؟ چرا این سوال را پرسید؟

    - نمیدونم یک آن فکر کردم...

    - نه پرویز من خوشبختم ولی اینم میدونم که بی سبب چیزی نمی پرسی

    - به نظرم مدتیه که بی حوصله ای

    - به خاطر خواب بی موقعم میگی؟ میدونی که هر وقت کمی مطالعه می کنم یا چیزی می نویسم خوابم می گیره

    - عزیز دلم اگه دلتنگی مدتی برو پیش خانواده ات مطمئن باش من ناراحت نمیشم چون اونقدرها که به نظر میاد خودخواه تیسم

    - من دوست دارم ب هم بیرم تهران

    - عزیز دلم می بینی که من کارمند دولتم

    - میتونی درخواست مرخصی بدی

    - نمیتونم اونام قبول نمی کنند

    - من یه مدت دیگه هم صبیر می کنم شاید بتونی بیای

    - من جداً آدم گرفتاریم فروغ

    - یعنی امکانی وجود نداره که خودتو به تهران منتقل کنی؟

    این اولین باری بود که فروغ در لفافه از زندگی در اهواز گله می کرد و پرویز مطمئن بود آخرین بار هم نخواهد بود با لبخندی تلخ گفت :

    - کاش می شد...............................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ آنقدر در خودش فرو رفته بود که متوجه ی آمدن پرویز نشد و زمانی به خودش آمد که پرویز صدایش کرد

    - چطوری خانوم؟ تحویل نمی گیری؟

    - رشته ی افکارم پاره شد تازه تمرکز کرده بودم

    پرویز با لبخندی کمرنگ انبوه کاغذهای مقابل فروغ را از نظر گذراند و لب پائینش را به دندان گرفت بعضی کاغذها مچاله شده و بعضی دیگر به شدت خط خورده و نا مرتب بود پرویز همانطور که کتش را از تن در می آورد اطرافش را با دقبت زیر نظر گرفت خانه همانطوربود که صبح ترکش کرده بود فروغ حتی بالش و پتوها را جمع نکرده بود به طعنه پرسید:

    - خونه نبودی

    - بر عکس امروز حتی تا بیرون از اتاق هم نرفتم

    - معلومه!

    - بذار برات بخونم ببین خوبه

    پرویز همانطور که بالش ها را جمع آوری می کرد گفت:

    - شعر تازه ست؟

    - از صبح از جام تکون نخوردم

    - دلیل نداره آنقدر به خوت فشار بیاری

    فروغ جا خورد و با دقت زیر نظرش گرفت در گفتن حرفها جدی بود

    - ولی من شعر گفتن را دوست دارم

    - بهتر نیست به عوض شعر کتاب آشپزی بخونی

    - کنایه می زنی؟

    پرویز به سمتش برگشت شدیداً خسته بود خودش هم همینطور با اینحال تاب دیدن ناراحتی او را نداشت به نرمی گفت:

    - باور کن وقتی تلاش می کنم کلمه ها رو مثل شعر کنار هم می چینم احساس ارامش می کنم.

    پرویز در برابرش نشست و دستانش را به دست گرفت و به آنها با دقت خیره شد

    انگشتانش بر اثر فشار قلم جوهری شده و موهای مجعدش آشفته تر از همیشه بود

    - ناهارم نخوردی درسته؟

    فروغ سر به زیر انداخت و جوابی نداد پرویز به نرمی گفت:
    اگه می تونسیت بفهمی وجودت تا چه اندازه برام با ارزشه آنقدر خودت رو عذاب نمی دادی که منهم رنج بکشم.........................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - من نمیخوام تو ناراحت باشی

    - ایکاش می تونستی زندگی را راحت تر بگیری و آنقدر لحظه ها رو به خودت تلخ نکنی یعنی اینکار آنقدر برات واجبه که حتی از خودت غافل بشی؟ نه فروغ خوب که فکر می کنم می بینم تو اون فروغی که می شناختم نیستی فروغی که من می شناختم آنقدر درباره ی من و زندگیمون بی تفاوت نبود آنقدر سرسری از خودش نمی گذشت

    اشک از دیدگان فروغ جاری شد ولی پرویز به نرمی ادامه داد:

    - تو قبل از هر چیز باونی خونه ی منی خانوم این خونه به اطرافت نگاه کن انگار از همه چی دست کشیدی

    - ازت معذرت می خوام هیچ متوجه ی گذشت زمان نشدم

    - حرف من کار خونه نیست من بیشتر نگران تغییرات خودتم تو فروغ داری خودتو با خونه نشینی و تنهایی زجر میدی

    - من این تنهایی رو دوست دارم

    - احساس می کنم حرفهای همدیگرو نمی فهمیم به نظرت اینکه من بخوام خانوم خونه باشی تقاضای زیادیه؟ اوایل فکر می کردم علتش بی حوصلگیه ولی الان می بینم که تموم اون چیزهایی که تو اسمش رو گذاشتی شعر دارند ما رو از هم دور می کنند

    - فقط به خاطر انجام ندادن کار خونه؟

    پرویز سکوت کرد و سر به زیر انداخت فروغ هم سکوت کرد ولی اشکش همانطور میامد

    - بسه فروغ هر کاری رو که دوست داری بکن فقط گریه نکن

    - معذرت میخوام

    پرویز بی انکه به صورتش نگاه کند لبخند زد آنهم لبخندی زورکی بعد هم طبق برنامه ی هر روز سرگرم مطالعه ی روزنامه شد ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود که پرسید:

    - این چه بوئیه؟

    فروغ هم نفس عمیق کشید و بعد مثل برق از جا پرید و به آشپزخانه رفت پرویز عصبی روزنامه را کنار گذاشت سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و کوشید آرام باشد چشمش به کاغذهای فروغ افتاد و خشمش را فرو خورد از آشپزخانه صدای تلق و تلوق می آمد به زحمت از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت آنجا بوی سوختگی شدیدتر بود فروغ داشت آب درظرف غذا می ریخت نگاه پرویز متوجه ی ظرفهای نشسته ی صبحانه شد و سری بعلامت تاسف تکان داد. ..................................



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ به محض دیدن او باز هم اشکش سرازیر شد و لب به دندان گرفت حالا پرویز داشت مستقیم نگاهش می کرد برآورده کردن آرزوی کوچک پرویز برایش سخت تر از آن بود که فکر می کرد و گریه اش نه فقط به خاطر سوختن غذا که به خاطر چیزهای بزرگتری بود پرویز جلو رفت و با آرامش شانه اش را فشرد

    - مهم نیست فروغ خودتو ناراحت نکن عزیزم تو باید از خودت به اندازه ی توانت انتظار داشته باشی اگر به منهم چند تا کار با هم محول کنند توش می مونم

    گریه ی فروغ شدت گرفت حس می کرد بری انجام چنان کارهایی خلق نشده و معتقد بود در دنیا کارهایی مهم تر از آشپزی و رختشویی برای انجام دادن هست پرویز به بیرون هدایتش کرد و گفت:

    - فکرش رو نکن گرسنه نمی مونیم حاضر شو می ریم بیرون برو آبی به سرو صورتت بزن

    بعد از رفتن فروغ پرویز کاغذهایش را برداشت

    از پیش من برو که دل آزارم ناپایدار و سست و گنه کارم

    در کنج سینه یک دل دیوانه در کنج دل هزار هوس دارم

    داشت دود از سر پرویز بلند می شد اما به خواند ادامه داد:

    عشق تو همچو پرتو مهتابست تابیده بی خبر به لجنزاری

    باران رحمت است که می بارد بر سنگلاخ قلب گنهکاری

    من ظلمت و تباهی جاویدم تو آفتاب روشن امیدی

    بر جانم ای فروغ سعادتبخش دیر است این زمان که تابیدی

    فروغ داشت به طرف ساختمان می آمد پرویز با صورتی خیس از عرق ورقه را سر جایش گذاشت و به طرف پنجره رفت چه مقصودی در کار بود چیزی در بدنش از درون می لرزید آنقدر منقلب بود که فروغ متوجه ی حالش شد پرویز قبل از اینکه چیزی بپرسد بسردی گفت:

    - حاضری فروغ؟

    - زیاد طول نمیکشه طوری شده؟

    - نه عجله کن تا قبل از تاریکی هوا بزنیم بیرون

    فروغ در سکوت لباس پوشید و با او همراه شد این سکوت تا دقایقی طولانی ادامه داشت و بالاخره وقتی منتظر بودند کباب آماده شود پرویز در شکستنش پیشقدم شد
    به نظرم تو خسته ای فروغ و احتیاج داری مدتی بری تهران..........................




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  13. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در حقیقت این چیزی بود که خودش فکر می کرد در تمام مدتی که ساکت بودند فکر می کرد نوشتن چنین مزخرفاتی ناشی از تنهایی و فشار روحی است و شاید با دور کردنش از محیط بتواند این فکر را از سرش خارج کند به نظرش در هر حال نباید این حقیقت را فراموش کند که فروغ یک زن جوان پانزده ساله ست. فروغ قاصدکی را که روی تخت نشسته بود برداشت و فوتش کرد پرویز هم مثل او دور شدن قاصدک را از نظر گذراند و آنگاه بهصورت فروغ چشم دوخت معصومیت کودکانه ای درچهره و نگاهش بود.

    - یادمه وقتی بچه بودم توی راه پله ی زیر زمینمون که پر بود از این قاصدک ها با پوران و فریودن سر بر داشتنشون دعوا داشتم خنده داره اما مادر بهمون گفته بود اگر هر آرزویی دشاته باشیم بهش بگیم برآورده میشه

    - کاش منهم میتونستم مثل تو هر چند وقت یکبار کودک وجودمو آزاد کنم فروغ . از بچگی هیچی یادم نیست انگار پنجاه سال پیش پشت سرش گذاشتم میدونی؟ یک وقتهایی بهت حسودیم میشه..

    - خب تو هم میتونی مثل من باشی جوری حرف میزنی که انگار شصت سالته!

    - نگفتی نظرت چیه میری تهران؟

    - انگار خیلی اذیتت کردم

    - اینطور نیست میخوام یک کم استراحت کنی

    - من تازه دارم به تنهایی عادت می کنم

    - اما من فکر می کنم برات لازمه آب و هوایی عوض می کنی و هم به مادرت سر می زنی چطوره؟

    - نمی دونی چقدر دلم واسه ی اون کوچه ی بن بست و آدمهاش تنگ شده!

    - پس از فرصت استفاده کن ممکنه بعداً نتونی آنقدر راحت تصمیم بگیری
    v


    کمک راننده ی اتوبوس که پسری جوان و ریز نقش بود با صدایی کلفت فریاد زد

    - مسافرای تهران جا نمونید مسافرای تهران

    پرویز با تردید برای آخرین باز جزئیات صورت فروغ را از نظر گذراند انگار به نوعی هنوز هم به خاطر تنها سفر کردن فروغ نگران و معذب بود فروغ که از را ساکت و مغموم می دید بار دیگر پرسید:

    - تو مطمئنی که نمی تونی بیای؟

    - نه عزیزم واقعاً نمی تونم خودت که بهتر می دونی

    - کاش لااقل آخر هفته می اومدی تا با هم بر گردیم...................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - تا چند روز دیگه خدا بزرگه

    - دلت برام تنگ نمیشه؟

    - از ظاهرم معلوم نیست که از همین الان دلتنگم؟

    فروغ برای چند لحظه مردد شد اما پرویز از را از این حال و هوا بیرون کشید

    - خب دیگه امیدوارم سفرت بی خطر باشه لطفاً مراقب خودت باش

    ناگهان بغض گلوی فروغ را فشرد و چشمان درشتش خیس اشک شد پرویز آرام گفت:

    - خواهش می کنم فروغ جلوی مردم خوب نیست اینطوری منم بهم می ریزم

    فروغ به صورت مهربان پرویز چشم دوخت و فکر کرد چطور می تواند حتی در چنین شرایطی هم خوددار باشد و به موضوع از دیدمردم نگاه کند؟ خوب که فکر می کرد پرویز را در قلب خودش به اندازه ی خانواده اش عزیز می دید . مثل ستونی که روز به روز در جای خود محکم و محکمتر می شد و رفته رفته جای بقیه را می گرفت پرویز ساکش را به کمک راننده داد و دستش را فشرد و فروغ کوشید لحظات تلخ خداحافظی را با گریه تلخ ترنکند پرویز آرام گفت:

    - به همه سلام برسون و اگه به پول احتیاج داشتی با خبرم کن

    - باور کن رفتن برام سخته

    پرویز حرفی نزد فروغ نفسی عمیق کشید و گفت:

    - تو هم مراقب خودت باش ممکنه به اداره ایت زنگ بزنم از نظرت ایرادی نداره

    پرویز لبخندی از سر تفاهم زد فروغ هم خندید

    - هر دو مثل بچه ها شدیم

    - این خاصیت آدمهاست خیلی زود بهم انس می گیرند

    راننده ی اتوبوس استارت زد تقریباً همه سوار اتوبوس شده بودند و فروغ بر خلاف میلش خداحافظی کرد فروغ سوار شد و با سرعت به سمت پنجره ی صندلیش رفت و آنرا باز کرد پرویز میان هیاهوی بدرقه کنندگان سفارش کرد:

    - توی جاده سرده مراقب باش

    اشک از دیدگان فروغ سرازیر شد پرویز هنوز هم داشت سفارش می کرد

    - الان توی تهران هوا سردتره خودتو سرما ندی
    اتوبوس بر سرعتش افزود و تصویر پرویز از مقابل چشمان فروغ به عقب رفت احساس غریبی دشات انگار قلبش ناگهان انباشته از غم و اندوه شده و چیزی را گلویش را بسته بود دلش میخواست اتوبوس را متوقف کرده و با تمام توانش بدود. گویی تازه متوجه ی حرفهای مادرش می شد که همیشه میگفت دلگرمی هر زنی به مردش است خدا سایه ی هیچ مردی را از سرزنش کوتاه نکند آیا به این خاطر نبود که مادرش با تمام بی مهری که از نحیه ی پدرش می دید باز هم دوستش داشت و چشمانش با دیدن او برق می زد؟ پرویز گفته بود با اتوبوس تا شب به تهران خواهد رسید . قلم و دفتر را از کیفش بیرون کشید و کوشید به افکار پریشانش نظم دهد.......................................



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  15. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کاش چون پائیز بودم .... کاش چون پائیز بودم

    کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد

    آفتاب دیدگانم سرد می شد آسمان سینه ام پر درد می شد

    ناگهان طوفان اندهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد

    وه... چه زیبا بود اگر پائیز بودم وحش و پر شور ورنگ آمیز بودم

    شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله میزد

    در شرار آتش دردی نهانی نغمه ی من همچو آوای نسیم پر شکسته

    عطر غم می ریخت بر دلهای خسته پیش رویم چهره ی تلخ زمستان جوانی پشت سر

    آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینهام منزلگه اندوه و درد و بد گمانی

    کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم....

    وقتی فروغ از اتوبوس پیاده شد سرما تا مغز استخوانش را لرزاند به ساعتش نگاه کردچیزی به نه شب نمانده بود به یکی از راننده های تاکسی ها آدرس داد و عقب نشست راننده که مرد مسنی بود همانطور که رانندگی می کرد مودبانه پرسید:

    - کجای امیریه تشریف می برید خانوم؟

    - چطور؟

    - آخه منهم سالهاست تو اون محل می شینم

    - من اینجا زندگی نمیکنم خونه ام اهوازه

    ولی در حقیقت خیلی دلش برای آن محله و کوچه ی بن بستش تنگ شده بود به آسمان کبود نگاه کرد راننده زمزمه کرد

    - امشب برف می یاد

    فروغ به سختی لبخند زد این اولین صدای همشهری بود که بعد از ماهها می شنید کم کم خودش هم داشت اهوازی می شدفروغ سر کوچه دستور توقف داد

    - چقدر میشه آقا؟

    - هر چقدر دوس دارید بدین خدا بده برکت

    فروغ اسکناسی از کیفش بیرون کشید و به راننده داد و بعد مثل برق از ماشین پیاده شد . کوچه غرق در تاریکی گردید. دسته ساکش را محکمتر فشرد از شدت هیجان قلبش داشت می ایستاد حتماً بقیه هم از دیدنش شوکه می شدند زنگ را فشرد و کوشید بر خودش مسلط باشد دوباره زنگ را فشرد

    - چه خبره بابا اومدم..................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 24 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/