صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 95

موضوع: تا ته دنیا | سوگند دهکرد نژاد

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جلوی درب ایستاد. خودش اتوماتیک رفت عقب. وارد سالن بزرگی شدم. اوه... عجب جمعیتی. یعنی این همه آدم بی کار وجود داره که آمدند کنسرت ببینند؟ حرف فریبا تو گوشم صدا کرد. به این قشر می گن مرفهین بی درد. دور و ورم را نگاه کردم. انگار هنوز نیامده. قدمهایم را مردد و بی ثبات برداشتم و کنار رادیاتور ایستادم. سرم را پایین انداختم. دچار اضطراب شدم. درست مثل همان موقع که می خواستم از خانه بیرون بیام. کاش نیامده بودم. دستم را روی رادیاتور گذاشتم. گرما را بهم منتقل کرد. چه احساس بدی دارم. انگار که می خوام دزدی کنم. حتی می ترسم تو جمعیت را نگاه کنم. اگه یکی منو با اون ببینه چی؟ ولی خب این همه دختر و پسر و زن و مرد اینجاست. می تونم بگم تصادفی دیدمش. اضطرابم دو برابر شد. اصلا مردم هیچی. خودم را که نمی تونم گول بزنم. واقعا چه حسابی کرده ام؟ چرا اینجام؟ می خوام لج مسعود را دربیارم؟ ولی اون که اینجا نیست. نمی دونه. نمی بینه. نه نه اینها همش بهانه ست. من با پای خودم آمدم. برای اینکه... برای اینکه چی... ترسی وحشتناک تمام وجودم را گرفت. وای واقعا نمی دونم برای چی؟ اشتباه کردم. اشتباه محض. باید تا نیامده همین الان برم. دستم را از روی رادیاتور برداشتم و به خودم تکان دادم و سرم را بالا گرفتم. درست روبه رویم بود. با یک لبخند جذاب و نفس گیر. خشکم زد. اوه اینجاست. کی اومد؟ خیلی مودب و محترم نگاهم کرد. شوق و اشتیاق توی صورتش کاملا مشخص بود. لبم را تکان دادم. "سلام آقای صبوری."
    "سلام خانم سعادتی." و با دست راه را توی جمعیت برایم باز کرد. "تا ده دقیقه دیگه کنسرت شروع می شه. بهتره تا شلوغ نشده بریم تو." تردید را کنار گذاشتم دیگه چاره ای نیست. حالا که اومدم باید تا آخرش باشم. به اورکت مشکی و بلوز لیمویی رنگ و شلوار جین تنگش دزدانه نگاه کردم. چقدر تیپش با دانشگاه فرق می کنه چقدر جوانتر از سنش نشان می ده. شرط می بندم بیشتر از سی و هفت به نظر نمی آد. کنارم حرکت کرد و آهسته گفت: "فکر نکنید بی ادبی کردم و دیر آمدم چهل و پنج دقیقه بیشتره که اینجام و همان موقع که شما وارد شدید دیدمتان ولی از قصد نیامدم جلو." سرم را بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم. "چرا؟"
    "خوب... خوب برای اینکه..." عضلات صورتش تکان خورد. مکث کوتاهی کرد و نفسش را تو سینه حبس کرد. "دوست داشتم نگاهتون بکنم." و بهم چشم دوخت. پشت گردنم عرق کرد. داغ شدم. خوب بلده صحبت کنه. داره خامم می کنه. روی صندلی نشستم. معذب. اوف... انگار تو قفسم. دستم را درهم قفل کردم. حرفی برای گفتن ندارم. خدا کنه اونم چیزی نگه. نمی دونم چی باید جوابش بدم. یک بروشور دستم داد. "این برنامه ها قراره اجرا بشه ببینید؟" بروشور را به دقت نگاه کردم. کنسرت گروه افخم موسیقی سنتی شادمانی نواحی مختلف ایران شامل گروه نوازی دف سنتور تار سه تار بقیه اش را نخواندم... آه... این که موسیقی سنتیئه. منم چقدر بدم می آد. کاش پاپ بود و چند تا خواننده آهنگهای درست و حسابی می خواندند. به صورتم نگاه کرد. "موسیقی سنتی دوست دارید؟" یک لحظه موندم. "راستش را بخواهید نه زیاد علاقه ندارم."
    "چرا؟"
    "حوصله ام را سر می بره. زود خسته می شم." تبسم کرد. "خوب هر وقت خسته شدید می ریم." دستم را بطرف روسری ام بردم. "نه. منظورم این نبود یعنی اینکه..."
    باز هم تبسم کرد. "اصلا ایرادی نداره. عقیده ها با هم فرق داره و ایده هر کس هم محترم." با شروع برنامه سکوت کردم و فقط به جلو خیره شدم. ابتدا یک گروه دوازده نفری دف وارد شدند دخترها با مانتوهای زرشکی و پسرها با بلوز و شلوار سفید یک دست. استادشان جلوی همه ایستاد و تعظیم کرد. با موهای بلند دورش و حالت درویش وار گروه دف شروع کرد به نواختن ابتدا آهسته و بعد با حرکت ها و ریتم های استاد تندتر و تندتر شد. دزدکی آقای صبوری را نگاه کردم. غرق در تماشا بود. جالبه پس عشق این جور چیزها را داره. معلومه خیلی خوشش اومده. تو صندلی جابه جا شدم. چه برنامه کسل کننده ای اگر تا آخرش همینطور باشه پس خیلی مزخرفه. بعد از دف یه پسر جوان تنها روی سن آمد پایش را روی پایش انداخت و با یک دستگاه خاص شبیه تار نمی دونم اسمش چی بود شاید کمانچه یک آهنگ خیلی غمگین نواخت. از نوع آهنگش خوشم اومد. یه جور خاصی بود. غم و شادی قاطی.
    منو توی یه دنیای دیگه برد. دگرگونم کرد. نواختن پسره تمام شد. همه برایش کف زدند. آقای صبوری از بالای شانه اش بهم نگاه کرد و لبخند زد ولی هیچی نگفت. با آمدن گروه سوم باز همه سکوت کردند. چشمم را به جلو دوختم. وای چقدر جالب کلی دختر و پسر جوان با لباس های محلی مناطق مختلف ایران همراه با تمبک تار و سه تار و... روی سن قرار گرفتند. غرق لباس هایشان شدم. همه رنگی قرمز صورتی سبز با لی چین و دامنهای گشاد و زری دوزی. نتونستم ذوق زدگی ام را پنهان کنم. آخی چقدر خوشگله. آقای صبوری باز منو نگاه کرد و تبسم زیبایی زد. برنامه شان شروع شد. آهنگ های محلی تمام شهرهای ایران را یکی یکی خواندند و با سازهای مختلف اجرا کردند. اینقدر موسیقی شاد بود که همه به وجد آمدند و شروع کردند به کف و سوت زدن. خودم هم ناخودآگاه پاهایم را با ریتم آهنگ تکان دادم. مخصوصا آهنگ آخری که خراسانی بود و در مورد عروسی.
    سر راه کنار برید دوماد می خواد نار بزنه
    سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه
    به سر عروس خانم شاباش کنید نقل و نبات
    این لباس پر یراق به قامتش چه خوب می آد
    همگی کف بزنید با هم بگید شاباش شاباش
    تمام که شد همه فریاد زدند دوباره دوباره و گروه بخاطر این همه استقبال دوباره آن را اجرا کرد. بعد از پایان این قسمت چراغ ها روشن شد. به سرعت نگاه کردم. وای چه زود شش و نیم شد .
    آقای صبوری سرش را جلو آورد. "الان یک تنفس بیست دقیقه ای بین برنامه هاست. اینجا یه کافی شاپ کوچک داره. بهتره بریم اونجا و ما هم یه استراحتی بکنیم. همراهش وارد کافی شاپ شدم. مودبانه پرسید: "کجا دوست دارید بنشینیم؟" به یه میز دونفری کنج اشاره کردم. "فکر کنم اونجا خوب باشه." صندلی را با احترام برام پیش کشید و صبر کرد تا بنشینم. خودش هم روبه رویم نشست و منو را جلویم گذاشت. "هر چی میل دارید سفارش بدید." منو را از اول دانه دانه خواندم و با خودم کلنجار رفتم. آخه اصلا رویم نمی شه جلویش چیزی بخورم چی بگم؟ گارسون بالای سرمان منتظر بود. با خجالت و آهسته گفتم. "لطفا یه سان شاین." آقای صبوری هم گفت: "برای من قهوه با کیک بیارید." تا قبل از آماده شدن سفارش هیچکدام حرف نزدیم. از قصد خودم را به دور و ور مشغول کردم و سعی کردم بهش نگاه نکنم ولی حواسم بود اون تمام توجهش به من بود. گارسون ظرف بزرگ سان شاین را جلوی من گذاشت و کیک و قهوه را جلوی او. آقای صبوری بهم اشاره کرد. "خوب بفرمائید چرا معطلید؟" و باز همان لبخند جذاب را زد. آهسته گفتم. "ممنون." و با خجالت قاشق را برداشتم و کمی از خامه روی ظرف را مزه مزه کردم . اونم فنجان قهوه اش را تلخ به لبش نزدیک کرد. "خوب چطور بود از برنامه خوشتون اومد؟" سرم را تکان دادم. "بله تقریبا مخصوصا قسمت آخری. عالی بود." از بالای فنجانش بهم زل زد. "حدس می زدم این برنامه را بیشتر از همه بپسندید." بشقاب کیک را جلوی دستم گذاشت سکوت کردم. "خوب از خودتون تعریف کنید." قاشق را مودبانه توی ظرف گذاشتم خودم را جمع و جور کردم و با خجالت گفتم. "آخه نمی دونم چی بگم؟" آرنجش را روی میز گذاشت و بهم خیره شد. "هر چی دوست دارید. مثلا از خانواده ات بگو. چند تا خواهر و برادر داری؟ پدر و مادرت؟" روی صندلی عقب تر رفتم. "یه خواهر بیشتر ندارم که به تازگی ازدواج کرده. پدرم مهندس ساختمانه و مادرم هم مدیر دبیرستان بود که چند سالی می شه بازنشسته شده." با دقت گوش کرد. "پدرت چه جور آدمیه. سختگیره؟"
    یه مقدار فکر کردم. "نه به نظرم بیشتر از اینکه سختگیر باشه منطقیه." چند لحظه سکوت به وجود آمد. انگار که حرفهایم را سبک و سنگین کرد. دستش را زیر چانه اش گذاشت. "خوب باز هم تعریف کنید چی مطالعه می کنید؟" انگشتم را روی پیشانی ام کشیدم. داغ بود. جالبه. انگار دارم درس پس می دم. با نگاهش منتظر بود حرف بزنم خودم را نباختم و کلاس گذاشتم. "من همه جور کتابی را می خونم از زندگی هیتلر گرفته تا شعر حافظ و سهراب سپهری و رمان های ایرانی و گاهی اوقات هم کتاب های سیاسی." سرش را تکان داد. "خیلی خوبه که آدم یک بعدی نیستی. این یعنی اینکه انعطاف پذیر هم می تونی باشی." معنی حرفش را نفهمیدم ولی به موهای خاکستری کنار شقیقه هایش دزدکی نگاه کردم. چقدر بهش می آد. رنگ نقره ای کنار موهای سیاهش یه ابهت و مردانگی خاص بهش می ده. دستش را از زیر چانه اش برداشت. "ا... شما که هیچی نخوردید. البته همش تقصیر منه. نباید اینقدر سوال می کردم." گره روسری کوتاه آبی رنگم را محکم تر کردم. "نه خواهش می کنم خودم زیاد میل ندارم." به کیک اشاره کرد. "حداقل از این بخورید." و خودش با چنگال یک تکه از آن را برداشت و بطرفم دراز کرد. "لطفا این را بگیرید. حس می کنم از من خجالت می کشید. دوست دارم با من راحت باشید." با زحمت و احساس شرم کیک را گرفتم و تکه ای از آن را گاز زدم . اصلا نگاهم نکرد. تند قورتش دادم. نمی دونم چرا وقتی به چشمهام خیره می شه هول می کنم و اضطراب بهم دست می ده. بقیه کیک را همینطور نجویده قورت دادم پایین و دهنم را با دستمال از گوشه پاک کردم طوریکه روژم خراب نشه. سرش را بالا آورد و نفس بلندی کشید. عضلات سینه قوی اش بالا و پایین شد. بسته سیگار را درآورد. "اجازه هست روشن کنم؟" سرم را تکان دادم. "بله خواهش می کنم." با فندک خیلی ظریفی سیگارش را روشن کرد و چند تا پک به آن زد و بی مقدمه گفت: "با آمدنت بی نهایت منو خوشحال کردی ولی حس می کنم همان اول داشتی پشیمان می شدی و می خواستی برگردی چرا؟" با حیرت تکان خوردم. این چه جوری فهمید من همچین قصدی داشتم؟ آب دهنم را قورت دادم. "درسته می خواستم برگردم." دوباره آرنجش را روی میز گذاشت و چشم تو چشمم انداخت. "برای چی؟" شانه هایم را بالا انداختم. "بخاطر هزاران دلیل." ابروهای سیاهش بالا رفت. "مثلا؟" با سر آستین پشمی پالتوم بازی کردم. "مثلا یکی اش خانم شما. اگه ما را با هم ببینه چی پیش می آد؟" خنده خفه ای کرد. انعکاسش را تو گوشم حس کردم. "اولا خانم من امشب با همکارهایش دوره داره و تا دیر وقت خانه نمی آد. دوما اگر قرار باشه من و شما با هم...." خون به صورتم دوید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه داد : "خوب به هر حال دیر یا زود یا خانمم را در جریان بذارم پس زیاد فرقی نمی کنه . "
    به سیگارش پک زد و در سکوتی که پیش آمد من بالبه میز ور رفتم . خودش سکوت را شکست . "می دونید از چه زمانی شما در دل من جا شدید؟یعنی رفتید تو قلبم ." گیج نگاهش کردم . "همان روزی که تو راهرو دانشگاه روی سرامیک سر می خوردید و نزدیک بود با من برخورد کنید .صدای قهقهه خنده تو ..." سرش را خم کرد طرف صورتم و لبخند گرمی زد وبه عقب صندلی تکیه داد. حالت چهره اش ناخود آگاه روی من اثر گذاشت . نفسم را توی سینه حبس کردم . یه حس هیجان بهم دست داد .آقای صبوری دستش را توی موهای پرپشتش کرد .لبم را به دندان گرفتم . از بزرگی ، قدرت و مردانگی اش خوشم می آد .
    ولی در مقابلش عین بچه مدرسه ای می مونم . همش باید مواظب باشم رفتار وکردارم درست باشه . مودب و با کلاس باشم . خجالت می کشم حرف اضافی بزنم و شیطنت کنم . دستهایم را روی پاهایم گذاشتم . اما آخه این با طبیعت من سازگار نیست . اگه بخوام همیشه همینطوری جدی و باوقار باشم مطمئنا دچار افسردگی می شم . من را چه به کلاس گذاشتن واینطوری مودب نشستن ؟
    به ساعتش نگاه کرد ." الان حدود 7 . احتمالا بقیه کنسرت تا ساعت 5/8 طول می کشه . برنامه شون یه مقدار تغییر کرده می ترسم برای شما دیر بشه . بهتره شما را زودتر به منزل برسانم ."
    از خدا خواسته گفتم : "بله ، بنظرم بهتره . ممکنه خانواده ام نگران بشن ."به گارسون اشاره کرد وصورت حساب را بیاورد . پول را همراه انعام گذاشت روی میز و صندلی برایم عقب کشید تا بلند شم .
    چقدر جنتلمن و آقا رفتار می کنه از مردهایی که اینجوری به یک خانم احترام می ذارن خیلی خوشم می آد .
    تو ماشین موقع رانندگی هر دو سکوت کردیم . اون تمام حواسش به افکارش بود و منم تو افکار خودم غرق بودم . در شک ها و تردید ها و ترس هایم .نزدیک خانه رسیدیم . گفتم "لطفا همین جا نگه دارید . ترجیح می دم بقیه اش را خودم برم ."
    ماشین را گوشه ای پارک کرد . "هر جور نظر شماست ولی هوا تاریکه . مواظب خودتان باشید ."
    "چشم حتما ." با محبت توی صورتم نگاه کرد . به خودم جرات دادو حرفی را مدتها تو ذهنم بود را به زبان آوردم .
    "آقای صبوری ببخشید من ... می خواستم ... می خواستم یه مطلبی را خدمتتان عرض کنم ."با دلواپسی بهم خیره شد ودستش را روی چانه اش کشید . "گوشم با شماست . "
    سعی کردم لرزش صدایم را بگیرم . "ببنید من می خوام از همین حالا یک چیز کاملا مشخص بشه . من هیچ قول و تضمینی به شما نمی دم . ممکنه که ... نفسم گرفت ... ممکنه که .. من نمی خوام ... یعنی اینکه ... اصلا یه جوری بشه که ...."
    سرش را تکان دادو آه بلندی کشید . "منظورتان را فهمیدم . مطمئن باشید من به زور و اصرار چیزی را از شما تقاضا نمی کنم . من می خوام عشق دو طرفه بین ما به وجود بیاد . روی کلمه عشق مکث کوتاهی کرد و ادامه داد والا همین الان هم که من شما را ..." عضلات صورتش دلنشین و جذاب شد . "شما را خیلی دوست دارم . "
    به پالتویم چنگ انداختم . طپش قلب گرفتم . باز گفت : "هدف من از رابطه با شما اینکه من را خوب بشناسید ، بعد قضاوت کنید . همه چیز بستگی به شما داره و هر زمان که بگوئید نه خودم را کنار می کشم بدون هیچ گونه توقع و حرف و صحبتی ."
    به خودم جرات دادم و پرسیدم "یعنی واقعا ناراحت نمی شین ؟ از من کینه به دل نمی گیرین ؟" آه عمیقش را فرو خورد . سینه عضلانی اش زیربلوز لیموئی رنگش بالا و پایین شد . "اگه بگم اصلا ناراحت نمی شم دورغ گفت هم ولی نمی شه کسی رابه زور به دست اورد و من در هر صورت آرزوی خوشبختی شما را می کنم چه با من ، چه بی من ."
    قلبم یه جوری متاثر شد . آهسته گفتم "ممنون که منو درک می کنید شما برایم قابل احترام هستید ." حس کردم چشمانش از فرط احساسات مرطب شد . منم متشکرم که شما آمدید . شب خیلی خوبی بود . از ماشین پیاده شدم . "بابت همه چیز ممنون خداحافظ ." بوق کوتاهی زد . به امید دیدار.
    توی آیینه چرخ زدم . رنگ لباسم قرمز آتشی بود یه آستین نداشت دامنم هم از پایین کج بود . به خودم خیره شدم . هوم ... لباسم خونه خراب کنه .
    گردی شانه ام را نگاه کردم مهم نیست . دلم میخواد وقتی مسعود منو می بینه . چشماش هفت تا بشه . هر جور هم می خواد فکر کنه ، فکر کنه؟ اون سگ کیه ؟
    مامان صدام زد :"عجله کن مگه نمی بینی چقدربوق می زنه ؟"به مچ دست وشقیقه ها و گودی گردنم عطر زدم و به سرعت از اتاق بیرون اومدم . شنلم را تنم کردم .
    این نادر شش ماهه به دنیا آومده ؟ با شتاب بطرف در رفتم . "مامان خداحافظ اگر شب دیر آمدم نگران نباش . با نادراینا بر می گردم ." تا دم در اومد . "باشه ولی حالا مواظب باش با این کفش های پاشنه بلندت از پله ها نیفتی ." در ماشین را باز کردم . "اوه چه خبرته نادر ؟ حالاخوبه عروسی دوست منه. تو چرا هل می زنی ؟"
    سوت کوتاهی کشید . "به به خانم چی شدن بگو شدی مریلین مونرو دیگه مگه نه شادی ؟" شادی بوسم کرد و خندید "آره راست می گه نادر امشب خیلی خوشگل شدی .. "چشمک زدم . "مرسی ولی نه به خوشگلی تو ."
    عقب ماشین نشستم و در را بستم "خیلی خوب تو که این همه عجله داشتی حرکت کن" و از توی آینه ماشین به ابروهای نازک هشتس و موهای رنگ کرده ام خیره شدم .راست می گن خیلی تغییر کرده م . خودم هم فکر می کنم جذاب شده م.رنگ روشن بهم می آد .
    سه تایی با هم وارد سالن شدیم . خیلی بزرگ بود .نورهای خیره کننده چراغ ها و صدای ارکستر و جمعیتی که در حال رقصیدن بود باعث شد کسی متوجه ما نشه . من وشادی لباسمهایمان را مرتب کردیم و همراه نادر یه گوشه نشستیم .
    به نادر متلک انداختم . "اوه چه کت وشلواری و پاپیونی . نکنه ترا با داماد اشتباه بگیرن ؟"دست شادی را محکم گرفت "غلط می کنن خودم نامزد به این خوشگلی دارم ."شادی به روش خندید . به چشم های مورب و خوش حالتش نگاه کردم. خوب بلده آرایش کنه .لنز سبزی هم که تو چشمش گذاشته به رنگ سبز لباس دکلته اش می آد . بعضی ها یه خرده تپلی بهشون می آد . اینم از اون دسته ست . باز خوبه نادر به لباسش گیر نمی ده .
    نادر گفت : "ببین انگار ما خیلی دیر رسیدیم ."
    "چطور ؟"
    دختر وپسرهای در حال رقصیدن را نشانم داد ."معلومه خیلی وقته دارن می رقصن همشون نفس نفس افتاده اند وعرق کردن ." بغل ابروهایم را دادم بالا "چیه هوس کردی یا حسودیت شده ؟ خوب تو هم دست شادی رابگیر و برو وسط ."
    سر جایش محکم نشست . "نه بابا زشته بذار حالا یک کم گرم بشیم بعد ." خانم و آقایی برای پذیرایی بهمون نزدیک شدند و میوه و شیرینی روی میزمان گذاشتند . از جایم بلند شدم . "بچه ها تا شما مشغولید من برم یه سلامی به عروس و داماد بکنم برگردم ."
    مهتاب و کیومرث را انتهای سالن روی مبل دو نفره سفید پیدا کردم . سرشان به هم نزدیک بود در حال صحبت کردن بودند تا من را دیدند یک جا کنار خودشان برام باز کردند . مهتاب کلی ذوق کرد ."چقدر دیر اومدی کجا بودی ؟ می دونی ا کی تا حالا فریبا اومده . همش چشم ، چشم می کرد تو را پیدا کنه."
    بالای پشانی اش را بوسیدم که آرایشش خراب نشه . "غر زدن رابذار برای بعد از عروسی یه امشب دست بردار ." کیومرث خندید . از ته دل خوشحال بود .زیر چشمی نگاهش کردم . جالبه تو کت وشلوار سفید بنظرم چهار شانه تر و جوانتر می آد شاید هم بخاطر اینکه ریش پروفسوری اش را زده ولی مهتاب نه . نمی دونم چرا خیلی قشنگ نشده . فکر کنم مال آرایشش خیلی غلیظه . ترکیب صورتش را بهم ریخت . بیچاره پشت چشمش را اینقدر سایه زده اند که کبود شده .
    سرم رابه گوشش نزدیک کردم . تمام سینه اش لخت بود ." پرسیدم چه احساسی داری خوشحالی نه ؟"با دستکش سفیدبلندش بازی کرد ." بیشتر از هر احساسی ، احساس خستگی می کنم . می دوونی چند شبه یک خواب درست نکردم ؟"
    بازویش را گرفتم . "اشکال نداره امشب به جاش ... هر چند امشب هم ..." خندیدم .زد روی پام . "اه .. تواز فریبا هم بی ادب تری . گندتون بزنه ."بلندتر خندیدم و حرف را عوض کردم ."راستی مامانت کو ؟"
    با دست اشاره کرد ."اونجاست همون گوشه سمت چپ همون کتو دامن شکلاتیه ."
    به مادرش زل زدم . خوبه خداروشکر رنگ ورویش بهتر شده . دیگه مثل اون دفعه که دیدمش استخوانی و تکیده نیست . انگار واقعا روبه راه شده . با خانمی کنار دستش بود مشغول صحبت بود .
    دهنم رابه گوش مهتاب نزدیک کردم . "از بابات چه خبر آومده ؟" پشت چشم نازک کرد و بابی قیدی گفت : "آره . اومد ولی زود رفت . فقط تبریک گفت و یک چک برایم کشید و رفت . همین دیگه وظیفه پدری اش تمام شد. کار دیگه ای نداشت که انجام بده ."
    اخم کردم "اینقدر بد نباش دختر تو چرا ..." صدای سلامی از پشت سر نفسم را قطع کرد . مسعوده؟ آره مطمئنم مسعوده . قلبم دیوانه وار شروع کرد به طپیدن . لبهایم خشک شد .
    همراه مهتاب رویم را برگرداندم . مسعود بالای سرم با تبسمی بر لب .
    با کیومرث دست داد و بوسیدش و به مهتاب هم تبریک گفت و برای یک لحظه غیر قابل شمارش نگاهش با من تلاقی پیدا کرد .
    هر دو سکوت کردیم . حتی مهتاب و کیومرث، لحظه بدی بود پاهایم در حال لرزیدن بود . دستهایم یخ یخ . با تمام توان خودم را کنترل کردو سعی کردم بی تفاوت باشم . سرش رابرایم کمی خم کرد . منم مثل خودش سرم را تکان دادم ولی چیزی به هم نگفتیم . نگاهم رابطرف مهتاب چرخاندم و دستش را گرفتم . "خوب من برم یه سر به فریبا بزنم دوباره پیشت می آم ." نیشگونم گرفت و زیر لب گفت : "چرا داری فرار می کنی "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اخم تندی بهش انداختم و ازش دور شدم . وسط جمعیت خودم را گم کردم . دستم را روی قلبم گذاشتم . اوه ... چه گروپ گروپ و تند تند می زنه .انگار نیم ساعت بی وقفه دویده م . چم شده ؟ چرا هول کرده م ؟ من که می دونستم مسعود هم عروسی دعوته پس چرا مثل جن زده ها تا دیدمش رنگم پرید ؟ حالا خوبه کلی تو خانه تمرین کردم که دست و پایم را گم نکنم . اونوقت .... اینجا ...
    ناخن لاک زده ام رابه دندان گرفتم . ولی نه رفتارم خیلی بد نبود . یه طوری رفتار کردم که یعنی برام بی تفاوته .
    دستی به شانه ام خورد . فریبا بغلم کرد . "دختر تو کجایی ؟به عقب هلش دادم تو کجایی داشتم دنبالت می گشتم ."سر تا پایم بر برانداز کرد ."هی خیلی خوشگل شدی . ابروهای باریک بهت می اد . اصلا یه طور دیگه شدی ، عین عروسک ها ."
    گوشه لپش را گرفتم . "یادم باشه هر جا خواستم برم تو را هم ببرم . خوب بلدی تبلیغ کنی ." آرش جلو آمد . "سلام ساغر خانم ."
    باهاش دست دادم . "حال شما چطوره آرش خان مشتاق دیدار." تبسم زد منم همینطور .دستم را روی شانه لختم گذاشتم . "خوب خوش می گذره ، کار وبار چطوره ؟ "
    "ای شکر ، بد نیست می گذره دیگه ."
    "چکار می کنید با آزار و اذیت فریبا ؟ می دونم که زندگی کردن باهاش خیلی مشکله" لحنم با شوخی بود.
    نگاه خندانی به فریبا انداخت . "دیگه عادت کردم می سازم ." فریبا بازویش را فشار داد . "ای خائن ، من برای تو رحمتم . تو هنوز اینو نفهمیدی ؟"
    چشمهای آرش از شدت خنده بسته شد ."بابا دارم شوخی می کنم . تو چرا جدی گرفتی ؟ کی از تو بهتر ؟" باز شیطنت کردم . "آرش خان چه بلایی سر دختر ما آوردی . داره روز به روز آب می شه . ببین چقدر لاغر شده ؟"
    دستش را بطرف موهای فرش برد ." منم بهش می گم همین قدر لاغر شدی بسه ول خودش اصرار داره مانکن بشه ."چشمک زدم . "فکر نکنم شما بدتون بیاد ."
    نادر جلوی رویم سبز شد . یه ابرویش را انداخت بالا و دستش را به کمرش زد . "حالا ما را گذاشتی سرکار وواسه خودت پرسه می زنی ؟ "
    اخم کوتاهی کردم ." هیس غر نزن" و اشاره کردم . "ایشون پسر خاله من نادره . هر چند احتمالا تو عروسی ساحل دیدینش ."آرش باهاش دست داد. گفتم "آرش خان شوهر فریبا جون و ایشون هم فریبا از هم کلاسی های من تو دانشگاه . "
    نادر خودش را جمع و جور کرد ومودب احوال پرسی کرد .از فریبا اینا جدا شدیم گفتم "شادی کو ؟" "داره وسط می رقصه . تو هم بیا دیگه" و کمرم را گرفت و بردم وسط جمع .
    یک ربع بیشتر با اون وشادی رقصیدم ولی تا آهنگ قطع شد از فرصت استفاده کردم . بچه ها من می خوام یه کم بنشینم . کفشهایم نوئه پاهایم را می زنه . الان حسابی درد گرفته .
    شادی گفت "ساغر جون بستنی ات راروی میز تو بشقاب گذاشتم تا آب نشده بخورش ." روی صندلی نشستم با قاشق بستنی که در حال آب شدن بود مزه ردم . صدایی کنارم گفت : "از آقای صبوری چه خبر حالش خوبه ؟ "
    جا خوردم دستم لرزید ومقداری از بستتنی ریخت روی لباسم عصبی سرم را بالا آوردم و چشم تو چشم مسعود انداختم چند ثانیه کوتاه .
    نفسم بند آود . همان چشمان قهوه ای درشت و گیرا ولی نه به گرمی و محبت سابق ، غریبه و پراز تمسخر . پوزخند زد "چقدر تغییر کردی" و نگاهش را از روی آرایش صورتم روی شانه لختم انداخت و با تاسف سرش را تکان داد .
    از خشم صورتم رنگ به رنگ شد و با غیظ گفتم :" دست بردار و برو پی کارت ."
    این حالتم برایش گران تمام شد و جری تر شد . "باشه می رم فقط کنجکاو بودم آقای صبوری کجاست ؟ ایشون دعوت ندارند ؟" از کناهایش حالت تهوع بهم دست داد . جوابش را ندادم با تمسخر گوشه لبش پایین اومد . "هر چند شاید تا حالا گذاشتی اش کنار. چون الان دیدم داشتی با یه پسره دست به کمر می رقصیدی . این یکی جدیده ؟"
    دستش را کرد تو جیب شلوار مشکی اش "هوم .. چه تنوع طلب بیچاره آقای صبوری چه زود دلت را زده ."
    به صورتش زل زدم . همان پیشانی بلند وموهای صاف ، همان صورت خوش ترکیب و لب های خوش فرم و چقدر بلوز لیموئی رنگ و کروات سورمه ای بهش می آد . چقدر هیکلش مردانه ست . برای لحظه ای چشمم را بستم ولی آه ... چقدر ازش متنفرم پسره احمق اشغال .
    انگشتانم را محکم به لبه میز گرفتم . بند بند انگشتانم سفید شد .سرم را بالا گرفتم از چشمام جرقه های آتش بیرون زد . با حرص لبخند زدم "خوب جوونی دیگه آدم باید قدرش رابدونه و نذاره از دستش بره ."
    خم شد تو صورتم با نفرت تماشایم کرد . "تو ... تو ... تو خیلی گستاخ و بی شرمی ."از ناراحتی شدید سرفه ام گرفت . تمام وجودم از حس حقارت لرزید که انگار پوست قلبم را پاره پاره کرد. چتری روی صورتم را کنار زدم "تو هم پست ترین و کثیف ترین موجودی هستی تا به حال دیدم از جلوی چشمم دور شو ."
    از خشم ونفرت دهنش کج شد. "من کثیفم یا تو که .." امیر از رو به رو من را دید و بطرفم اومد .مسعود هم دیدش و حرفش را نیمه کاره گذاشت .
    امیر جلوتر اومد ."وای ساغر خانم شمائید . چقدر از دیدنتون خوشحالم . خیلی وقته شما را ندیدم دیگه سری به ما نمی زنید ."
    نگاهش مثل همیشه محجوب و موقر بود .نفس بلندی کشیدم . مسعود پوزخندی زد .محلش ندادم و رو کردم به امیر . "منم از دیدن شما خیلی خوشحالم . فکر نمی کردم شما هم بیائید ."یک لحظه برگشت و به دختری که پشت سرش یود اشاره کرد بیا جلو ومعرفی اش کرد . "این الهام دختر عموم و نامزدمه ."
    دختره آهسته سلام کرد . ظریف و مریف و بچه سال 17 و 18 ساله . با موهای روشن و پوست شفاف و چشمان عسلی .
    از تعجب دهنم باز موند . پس بگو آقا دلش پیش دختر عمویش گیر بوده که به هیچکس از دخترهای دانشگاه محل نمی داد . خوشحال و از ته دل تبسم کرد .
    پلک زدم . خوش به حال دختر عمویش با همچین شوهری . چقدر هم بهم می آن . بنظرم خیلی خانم می آد .سرم را تکان دادم :" تبریک می گم . به سلامتی خبر غیر منتظره ای بود ولی خیلی عالی . خوشحالم ."
    دست الهام را تو دستش گرفت ." یکدفعه پیش اومد . ما حتی وقت نکردیم نامزدی بگیریم والا حتما شما رادعوت می کردم . ولی عروسی مون اگه خدا بخواد توی همین یکی دو ماه ست . حتما باید شما و خانوداده تان تشریف بیارید . خودم برایتان کارت می آرم ."
    موهایم را زدم پشت گوشم "مرسی خیلی ممنون . چشم خیلی خوش حال می شم ."باز به مسعود نگاه کردم . همون نگاه جدی و لبخند بی روح و عذاب آور را به لب داشت .
    سرو کله نادر مثل رعد و برق پیدایش شد ودستم را گرفت و کشید ." بدو بیا . ببین همون آهنگ نسترنه . همون که دوست داری بیا برقص دیگه ."
    دستم را از دستش بیرون کشیدم "معرفی می کنم پسر خاله ام نادر." شادی هم نفس نفس زنان رسید . "ایشون هم خانمش شادی جون ."
    نگاه گستاخ و سرزنش باری به مسعود انداختم . عضلات صورتش سخت ومحکم شد وآشکارا جا خورد ولی همانطور جدی ومغرور حالتش را حفظ کرد .
    چشمهای پر از خون و ملتهبم را از رویش برداشتم و از امیر معذرت خواهی کوتاهی کردم همراه نادر و شادی به وسط جمعیت رفتم . دو سه تا آهنگ باهاشون رقصیدم ولی فقط رقصیدم یعنی خودم را تکان دادم . بدون اینکه حرکات بدنم توجه داشته باشم .
    چشمانم از درد خیس شد وذهنم آشفته ودرهم . خسته بطرف صندلی برگشتم . دور برم را نگاه کردم مسعود را ندیدم . سرم را به عقب تکیه دادم ودستم را به پیشانی ام کشیدم . شاید رفته ، شاید هم همین اطراف داره من را می پاد .
    مهم نیست . به درک حالم ازش بهم می خوره . فقط خدا کنه زودتر عروسی تمام بشه و گورم را گم کنم .
    لپم را باد کردم . اوف ... سینه ام از غصه داره می ترکه . کاش اصلا عروسی نیامده بودم .
    فریبا کتاب را از دستم گرفت و زیر صندلی ول کرد . :آه ... بسه دیگه چقدر می خونی هر چی می خواد بشه ، بشه امتحان میان ترمه . زیاد مهم نیست ."
    با دلشوره گفتم "همچین کم اهمیت هم نیست حداقل پنج ، شش نمره پایان ترمه . نباید یه چیزهایی بلد باشم ؟"
    از بالای شانه اش عقب را دید زد و بهم اشاره کرد "بیچاره مهتاب و کیومرث . قیافه شان را نگاه کن معلومه هیچی بارشان نیست . دلهره از صورتشان می باره ."
    برگشتم به سمت پشت . "خوب طفلکی ها حق دارند . هنوز دو هفته از عروسی شان نگذشته گیر امتحانات میان ترم افتاده اند . اینها الان وقت سرخاراندن هم ندارند . همش در حال مهمانی رفتن و پاگشا شدن هستند ."
    فریبا موذیانه چشمهایش را تنگ کرد "یا در حال ..." و زد زیر خند ه بهش اخم کردم . "خجالت بکش دختر تو چقدر منحرفی." کرکرش بیشتر شد ."بسه خواهش می کنم تو یکی جانماز آب نکش اگه ولت کنند از صدتای من بدتری ."
    نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم و به غش غش افتادم . "فریبا تو خیلی فضولی . ما چکار داریم به زندگی خصوصی اونها ."
    حرفم را قطع کرد . "راستی یه چیزی تو روز عروسی پدر ومادر مسعود را دیدی ؟"چشمام گرد شد . "نه مگه بودند ؟"
    "بع .. آره بابا ، اتفاقا چقدر جا افتاده و وخوش تیپ بودند . مسعود همش پیش اونها بود . ولی خواهرش مونا را ندیدم . نمی دونم بود یا نه ."
    دهنم باز موند عجب ، "تو چه حواسی جمعی داری که همه چیز را دیدی ."
    خندید ، "خوب دیگه من اینطوریم با یک نگاه از همه چیز فیلم برداری می کنم ."
    یک لحظه رفتم تو فکر یعنی پدر ومادرش منو توی اون لباس دیدند ؟ لبم رابه هم فشردم . خوب دیده باشند مگه چیه ؟ اصلا به اونها چه ربطی داره ؟زد بهم "چیه ساکت شدی ؟"
    "ها ... هیچی داشتم فکر می کردم یکروز بریم خانه مهتاب اینا کادوی عروسی شون رابدیم . زشته دیگه داره دیر می شه ."
    با دستش روی میز ضرب گرفت ." آره راست می گی باید زودتر بریم آخر هفته چطوره جمعه آرش خانه ست بهش می گم ، بعد با تو هماهنگ می کنم ."
    با آمدن آقای صبوری به سالن همهمه بچه ها خوابید وساکت شدند . جا خوردم . پس آقای راکب کجاست ؟ این چرا جاش آمده ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریبا هم تعجب کرد . " جالبه آقای صبوری از کی تا حالا شده استاد حسابداری پیشرفته ؟" شانه هایم را بالا انداختم ." چی بگم ؟" اون دانه دانه ورقه ها را پخش کرد و به من رسید . نگاه پرمحبتی بهم انداخت و برگه را ملایم گذاشت روی دسته صندلی ام . خودم را به جواب دادن سوالات مشغول کردم . دو تا سوال بیشتر نبود . ولی از آنها که هر کدام یک صفحه جواب می خواد و اگر تراز نخوانه واویلا . ماشین حسابم را درآوردم و شروع کردم اعداد و ارقام را محاسبه کردن . لامصب چه عددهای گنده ایه هر کدام چقدر طول می کشه تا توی ماشین حساب بزنم . با کلافگی مقنعه ام را عقب زدم و برای لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشم های آقای صبوری مشتاق و متفکر به روی من بود . سرم را پایین انداختم . اوف .... حالا از بدشانسی این امروز سر جلسه بیاد تا همین یکذره معلوماتی هم که دارم از مخم بپره . مسئله اول را حل کردم وسط های مسئله دوم بودم . صدای قدم های آهسته آقای صبوری را که به صندلی ام نزدیک شد را شنیدم . ناخودآگاه قلبم طپش گرفت . نکنه حرفی چیزی غیر از درس بزنه که فریبا بشنوه . اونوقت بدبخت شده ام رفته . همه عالم و آدم می فهمند . بالای سرم ایستاد و برگه ای را بدستم داد . " شما چرک نویش می خواستید ؟ و با پلک اشاره کرد آن را بگیرم . با هول گرفتم . انگار یه چیزی رویش نوشته . فریبا زیرکی نگاهم کرد . بلند گفتم ." بله من می خواستم متشکرم . " بطرف فریبا رفت . " شما هم چرک نویس می خواستید ؟" فریبا سرش را تکان داد . " بله اگر هست . " به اونم داد و از ما دور شد و تا جلوی سالن چند نفر دیگه هم ازش چرک نویس گرفتند . دستم را روی گونه ام گذاشتم و کمی خودم را کج کردم . تقریبا پشتم به فریبا شد . سریع برگه را خواندم . " خانم سعادتی لطفا آخرین نفر از کلاس بیرون برید می خوام با شما صحبت کنم ." برگه را پشت و رو کردم . نفس بلندی کشیدم و سرم را بالا آوردم . جلوی سالن با نگاهش منتظر جوابم بود . لحظه ای فکر کردم حالا اگه چند دقیقه بیشتر بمونم چه ضرری داره . ببینم چکارم داره . سرم را تکان دادم متوجه شد و تبسم آرامی زد . آخرهای جلسه فریبا از جایش بلند شد و به اشاره گفت :" من دارم می رم . بیرون منتظرت بمونم ؟" آهسته جواب دادم . " نه تو برو . من چند جا کار دارم . تو الاف می شی . به مهتاب هم بگو منتظر من نباشه و قرار جمعه را هم باهاش بذار . "
    " باشه ." کیفش را برداشت . " بهش می گم . خداحافظ . " ورقه ام را تمام کردم و چند بار آن را چک کردم . خسته شدم . پس چرا بچه ها نشسته اند . برند دیگه . به ساعت نگاه کردم . آقای صبوری هم به ساعتش نگاه کرد و بلند گفت :" بچه ها وقت تمامه . الان زنگ می خوره . برگه هایتان را بیارید . " همان لحظه هم زنگ خورد . بچه ها بلند شدند منم آخر همه جلوی میزش قرار گرفتم و برگه ام را به دستش دادم . نگاهش را به آخرین نفری که از کلاس بیرون رفت انداخت و بعد بطرف من با گرمی و تششعی از هیجان و محبت . " حال شما خوبه ؟" دستم را بطرف مانتویم بردم . " مرسی خوبم . " از حالت نگاه کردنش صورتم داغ شد . برگه ها را دسته کرد . " می خواستم پیشنهاد کنم اگه امروز وقت دارید ناهار را با هم باشیم . " دستپاچه و معذب شدم و با خجالت گفتم ." ولی الان تازه ساعت نه و نیمه . تا ناهار خیلی مونده . در ضمن من امروز چند جا کار دارم . متاسفم نمی تونم دعوت شما را قبول کنم ." مکث کوتاهی کرد و دست به سینه شد . " اگر خصوصی نباشه و بی ادبی نیست می تونم بپرسم کجا کار دارید ؟" کلاسورم را تو بغلم فشار دادم . " امشب تولد شوهر خواهرمه . باید برایش کادو بخرم . قراره بیان خانه ما . می خوام سورپریزش کنم ." ابروهای صاف و مشکی اش را با تبسم بالا برد . " خوش به حال شوهر خواهرتون که اینقدر به فکرش هستید ." حس کردم غبطه خورد . سرفه کوتاهی کرد . " من امروز اصلا تدریس ندارم بخاطر اینکه آقای راکب گرفتار بودند از من خواستند جای ایشان سر جلسه حاضر بشم . الان هم بی کار هستم . از دید شما اشکال نداره من شما را همراهی کنم ؟ هر جایی که برای خرید می خواهید برید من می برمتان . تو مسیر یک مقدار هم می تونیم با هم صحبت کنیم نظرتون چیه ؟" مردد موندم . لحنش بی نهایت مودبانه و محترمانه بود . چی بهش بگم نه ؟ ولی رویم نمی شه خجالت می کشم . بهش خیره شدم . با تمام غرورش منتظر بود بگم آره . گردنم را خم کردم . " ولی من نمی خوام مزاحم شما بشم . درست نیست . " رگه های شادی تو صورتش مشخص شد . ولی من خوشحال می شم با شما باشم . لطفا سر کوچه منتظرم باشید من برگه ها را توی دفتر می گذارم . می آیم . زیاد معطل نمی کنم . توی ماشین صورتش را نیم رخ بطرفم چرخاند . " خوب شما تصمیم دارید از کجا خرید کنید ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " جایش زیاد مهم نیست ولی قصد دارم ادکلن بخرم . " چند لحظه فکر کرد . " من یه جای خوب سراغ دارم می ریم اونجا ." نپرسیدم کجا . ساکت نشستم و بیرون را تماشا کردم . برف سفید و درشت عین پنبه آرام آرام در حال باریدن بود . توی خیابان الهیه جلوی پاساژ شیکی پارک کرد . " اینجا یه مغازه بزرگ عطرفروشی داره . صاحبش از دوستان قدیمی منه . فکر کنم چیزی را که می خواهید اینجا داشته باشه . " ترس برم داشت . " ببخشید شما می خواهید من را به چه عنوانی معرفی کنید ؟" چانه اش را محکم بالا گرفت و ابروهایش را درهم کشید ." مطمئن باشید برای آبروی شما بیشتر از آبروی خودم احترام قائلم . شما را خواهرزاده ام معرفی می کنم ." با هم وارد مغازه شدیم . با مرد خوش پوش میانسالی احوالپرسی کرد و خیلی معمولی و راحت گفت :" محسن جان ایشون خواهر زاده منه می خواد برای تولد برادرش ادکلن بخره هر چی می خواد برایش بیار ." آقا محسن لبخند دوستانه ای بهم زد و پرسید :" خوب برادر شما چه بوهایی را بیشتر می پسنده تلخ شیرین خنک ؟" با تردید گفتم . " دقیقا نمی دونم فقط یه چیزی می خوام که خیلی خوشبو باشه . " از ردیف سوم دکورش ادکلن صد میلی مشکی رنگی آورد و درش را باز کرد و یک مقدار از آن را روی نبضم تست کرد . " این بو را استشمام کنید ببینید خوشتان می آد ؟" بینی ام را بالا کشیدم بو برایم آشنا بود . آشنای آشنا بوی شکلات داغ کاکائو . همان عطر مسعود . انگار که بوی تن مسعوده . بغضی دیوانه وار گلویم را گرفت . هیچی جواب ندادم . آقای صبوری متوجه دگرگونی حالم شد . " چیزی شده ؟" نفس بلندی کشیدم و خودم رارها کردم . سرم را تکان دادم . " این بوش خیلی خوبه ولی من بهش حساسیت دارم . نفسم می گیره . اگه میشه یه چیز دیگه بیارید ." آقا محسن تعجب کرد . " عجیبه این ادکلن خیلی عالیه . پرفروش ترین کار توی این چند وقته ماست . ولی اشکال نداره صبر کنید ." و از توی ردیف دوم یه ادکلن دیگه آورد . " این چی خوبه ؟" بوش کردم . بد نبود . تند و سرگیجه آور نبود . ملایم بود و خنک . آه خفه ای کشیدم . ولش کن حوصله بیشتر تست کردم را ندارم . شوک ادکلن اولی برایم کافیه .چرا باید هر چیزی که مربوط به مسعود می شه اینطوری تن و بدنم را بلرزانه و زانوانم را به ضعف بندازه چرا ؟ خودم را به سختی آرام کردم و گفتم :" همین خوبه لطفا برایم کادوش کنید " کار کادو کردن تمام شد . دستم را بطرف کیفم بردم . " مرسی جناب چقدر باید تقدیم کنم ؟" نگاهی به آقای صبوری انداخت . " قابل نداره . مهمان من باشید . شاهرخ خان از دوستان نزدیک بنده ست حرف پولش را نزنید . "
    " نه خواهش می کنم صحبت شما متین ولی لطف کنید قیمت را بفرمائید " محسن خان من من کرد . آقای صبوری دست کرد تو جیب کتش . " خجالت نکش محسن جان قیمت را بگو ." با کمی تعارف و اصرار گفت :" بیست و چهار هزار تومان . " آقای صبوری سریع پول را شمرد و بهش داد . خودم را کنترل کردم و چیزی نگفتم . نه الان اینجا جایش نیست . ممکنه محسن خان شک کنه . بیرون پولش را بهش برمی گردونم . تشکر کردم و خواستم از مغازه بیرون بیام ولی آقای صبوری جلویم را گرفت ." چند لحظه صبر کن . " و رو کرد به صاحب مغازه . " محسن جان حالا که تا اینجا آمدیم بد نیست یه عطر هم برای خانمم بگیرم . جدیدترین عطرهات چیه ؟"
    آقا محسن لبخند زد . " شاهرخ جان فعلا یکی از بهترین عطرهامون لایت بلوئه . عالیه . هم خوشبو و هم خیلی می مونه . یک لحظه صبر کن ." عطری را آورد و خواست روی دست آقای صبوری تست کنه . نگذاشت . " روی دست خواهرزاده ام تست کن . چون خانم ها بهتر می تونن تشخیص بدن خوبه یا بده ." عطر را بو کردم . خیلی خوشبو بود . مثل بوی نارنج پرتقال خنک و هوس انگیز . گفتم . " بله بوی خیلی خوبی داره ." آقای صبوری دست منو بو نکرد فقط در عطر را به بینی اش نزدیک کرد . " بله ظاهرا ملایمه ." و رو کرد به من . " پسندیدی؟" با تعجب براندازش کردم . اینکه می گه از زنم دل خوشی ندارم . پس چرا یاد هدیه خریدن افتاده ! سرم را تکان دادم . " بله خیلی خوشبوئه . من می پسندم . " دستش را به طرف جیبش برد . " خوب قیمت این چنده ؟" آقا محسن خندید . " برای شما سی و یک هزار تومن ." اصلا چونه نزد . جرینگی پول را داد و تشکر کرد و از مغازه بیرون آمدیم . هنوز تو شک و تردید بودم . این چه نوع رابطه ای با خانمش داره . حتما به من دروغ می گه . مگه میشه آدم از زنش شاکی و ناراحت باشه بعد با علاقه برایش خرید کنه ؟ رفتار و گفتارش چقدر با هم تناقض داره . قسم می خورم تمام این حرفها را زده که من را خام کنه . سوار ماشین شدیم . اولین کاری که کردم بیست و چهار هزار تومان پول از کیفم درآوردم و دودستی تقدیمش کردم . " بفرمائید آقای صبوری این پول ادکلن . من نخواستم جلوی اون آقا بحث کنم . ممکن بود شک کنه . لطفا بگیرید . " دستم را رد کرد . " خواهش می کنم امکان نداره . این چه کاریه ؟" ادکلن را روی داشبورد گذاشتم و با لحن جدی و سرسختی گفتم :" پس منم اینو با خودم نمی برم به هیچ وجه ." چشمانش از فرط حیرت گرد شد . " اصرار شما بی مورده این که چیز قابل داری نیست ؟" سرم را تکان دادم . " اگه نگیرید بی نهایت ناراحت می شم ." ابروهای مشکی اش را بالا برد . " نمی دونستم اینقدر لجوج هستید و روی حرفتون پافشاری می کنید ." دستم را دراز کردم . " خواهش می کنم بگیرید من این جوری راحت تر هستم . " با بی میلی و نارضایتی پول را گرفت و گذاشت کنار دستش بغل دنده و ماشین را روشن کرد . " خوب از اینجا کجا تشریف می برید ؟" به برف که هنوز در حال بارش بود نیم نگاهی انداختم . " من دیگه مزاحمتان نمی شم هر جا برای شما راحته من را پیاده کنید . " دستش را توی موهای مرتب و براقش برد و آه بلندی کشید . " من که گفتم امروز اصلا کاری ندارم و خوشحال می شم با شما باشم . مگر اینکه خودتان دوست نداشته باشید . اون دیگه یه مساله جداست ." تو صندلی جابه جا شدم . " نه آخه قصد ندارم بیشتر از این شما را اذیت کنم . من باید برم شیرینی فروشی بعد هم شمع و آجیل بخرم و .... کلی کار دارم . دلیلی نداره شما وقتتان را بیهوده هدر بدید ." دستش را از روی فرمان برداشت و چشم تو چشمم دوخت . عمیق و مطمئن . " من که گفتم از بودن با شما لذت می برم مثل اینکه باور نمی کنید ؟" دوباره همان گرگرفتگی و داغی تمام وجودم را گرفت . گیج شدم . اصلا نمی دونستم باید به کدام طرف نگاه کنم . ضبط ماشین را روشن کرد . موسیقی بدون کلام بود . پیانو ولی بی نهایت آرام و لطیف و خواستنی و کنار بخاری گرم ماشین به دور از سرمای بیرون . نفسم را بالا کشیدم و با خودم زمزمه کردم چقدر دلچسبه . از نیم رخ نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید :" اون شب که از کنسرت اومدیم مشکلی که برای شما پیش نیامد ؟ منظورم اینه که خانواده تون متوجه چیزی نشدند ؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    " نه خدا را شکر مسئله ای پیش نیامد . " ملایم پرسیدم ." شما چی ؟" شانه عضلانی اش را بطرفم چرخاند . " من ؟" موهای چتری ام را کردم تو مقنعه ام . " خانمتان به ایشون چیزی نگفتید ؟" خنده تلخی کرد . " خانمم ؟ اصلا اون شب خانه نیامد . فقط تلفن کرد که از مهمانی آخر شب می ره خانه مادرش اینا . من تا صبح تو خانه تنها بودم . " سکوت کردم و چیزی نگفتم . بی چاره چه زندگی کسالت بار و مرگ آوری . آدم از تنهایی می پوسه . ولی مگه خواهری برادری کسی ... نداره که باهاشون رفت و آمد کنه . چرا حرفی از آنها نمی زنه ؟ کنجکاوی ام گل کرد . " ببخشید آقای صبوری . من می تونم سوالی بپرسم ؟" ابرویش را بالا انداخت . " بله حتما . "
    " می خواستم بدونم شما واقعا خواهرزاده ای به سن و سال من دارید که منو جای اون معرفی کردید ؟" آهسته خندید . " بله دارم ولی ایران نیست . اروپاست . پیش پدر و مادرش . من در اصل دو تا خواهر دارم که وقتی پدر و مادرم فوت کردند همگی رفتند خارج و تا الان هم همونجا زندگی می کنند . پسر منم دانشگاهش تقریبا نزدیک به آنهاست . معمولا تعطیلات آخر هفته اش را با خواهرزاده ها و برادرزاده هایم می گذرونه . " دنده را عوض کرد . " البته همشان خیلی اصرار دارند که منم برم پیش آنها ولی خب هنوز تکلیف من روشن نیست . یه تصمیماتی دارم ولی .... " نیم نگاهی بهم انداخت . " یعنی دقیقا نمی دونم برنامه ام چیه ؟ اما اگر مجبور بشم برای همیشه می رم پیش اونها ." نفس بلندی کشید و بهم خیره شد . صورتش پر از احساس و دلتنگی شد . " همه چیز بستگی به این داره که زندگی ام چطوری پیش بره و شما که ... " سرم را انداختم پایین و خودم رابه نفهمی زدم . انگار که طرف صحبتش من نیستم . دنبال بهانه ای بودم که حرف را عوض کنم . چشمم به شیرینی فروشی افتاد . به بیرون اشاره کردم . " اگر اجازه بدید من از اینجا کیک بخرم . " همراه من وارد شیرینی فروشی شد و پول کیکی را که انتخاب کردم پرداخت کرد و خودش آن را تا توی ماشین آورد . در ماشین را بستم و با ناراحتی گفتم :" آقای صبوری شما با این کارتون منو خجالت زده می کنید . آخه شما برای چی پول کیک را پرداخت کردید ؟ خواهش می کنم که .. " اجازه نداد دستم را توی کیفم بکنم و با لحن جدی و قاطعی گفت :" دلم می خواد تو مهمونی امشب شما سهم داشته باشم ." ملایم تر ادامه داد . " این هدیه ایه از طرف من به شوهرخواهرتون ." معذب دستم را روی جعبه کیک گذاشتم . " اما آخه .... اون که نمی دونه این از طرف شماست ؟" انگشتش را لای موهایش کرد . " خوب شاید بالاخره یک روزی فهمید . " عاشقانه نگاهم کرد . " در ضمن همین که شما منو به یاد بیارید کافیه ." برای چندمین بار توی همین یکی دو ساعت گر گرفتم و عرق کردم . فهمید و در سکوت با لذت نفس بلندش را در سینه عضلانی و ستبرش بالا و پایین داد و دست های بزرگ و قوی اش را روی فرمان صاف نگه داشت . چند دقیقه اش همینطوری گذشت . صدای موسیقی ملایم پیانو عین مسکن آرامش بخش بود . به کل زیر و رویم کرد . من چرا تا حالا پیانو گوش نمی کردم ؟ آقای صبوری سکوت سنگین بین خودم و خودش را شکست . با صدای گرم و صداقتی خالص گفت :" وقتی با شما هستم همه چیزبرام به حالت تعلیق درمی آد . همه چیز را فراموش می کنم . زمان و مکان را و چنان آرامشی بهم دست می ده که براین باورنکردنیه . چیزی که تا به حال تو هیچ چیز و هیچ جا بدستش نیاوردم ." از نیم رخ نگاهم کرد . " شما می دونید برای چی ؟" دستهایم را درهم گره کردم . " من ... چی بگم .. یعنی ... نه ... " و دوباره قرمز شدم لبخند جذابی زد . " همین شرم دخترانه شما که زود سرخ می شید کششی را در من ایجاد می کنه که ... که .... " لرزش محسوسی در عضلات محکم صورت مردانه اش حس کردم . اونم کمی سرخ شد و ادامه نداد . ولی دست کرد و از توی داشبورد عطری را که از آقا محسن خریده بود بیرون آورد و بطرفم دراز کرد . " تا یادم نرفته بفرمائید ایم مال شماست ." از تعجب گیج شدم . " ولی شما که اینو برای خانمتان خریدید ." ابرویش را بالا برد . " نه من اینو برای شما خریدم . من و خانمم معمولا برای هم هدیه نمی خریم . چون زیاد سلیقه همدیگر را نمی دونیم ." خودم را عقب کشیدم . " ولی من نمی توانم اینو قبول کنم ." اخمی ناخواسته روی پیشانی اش افتاد . " چرا ؟"
    " چون دلیلی نداره یعنی مناسبتی نداره ." سرش را توی صورتم خم کرد تا بهتر بتونه منو ببینه . " مگه هر چیزی مناسبت می خواد ؟" با لحن محکمی گفتم ." بله تو عرف جامعه ما هدیه دادن باید مناسبت داشته باشه ." قهقهه کوتاهی زد و چشم های سیاه عمیقش درخشید . " ولی تو عرف دوست داشتن چی ؟ اونم دلیل می خواد ؟" لبم را محکم به دندان گرفتم و سکوت کردم . چرا همیشه تو جواب دادن بهش می مونم . حالا چی باید بگم ؟ داره با این چیزها منو خر می کنه . خودم را جمع و جور کردم . " ولی به هر حال من نمی تونم این را از شما قبول کنم . اصلا . به هیچ وجه . " غبار سنگینی از غم و آزردگی چهره اش را پوشاند . انگار که تمام وقار و ابهتش درهم شکست . " ولی این فقط یک هدیه ناقابله . دلیلی نداره این همه سرسختی نشان بدید . یک یادبود کوچک . "آه سنگینی کشید . سرش را با تاثر خم کرد و لبهایش را بهم فشرد . از این حالتش دلم سوخت . گناه داره . بدجوری غرورش را خرد کردم ولی آخه ... دوباره چشم های سیاهش را ناراحت بهم دوخت . با بی میلی دستم را دراز کردم . " باشه ایندفعه قبول می کنم ولی به شرط اینکه آخرین بار باشه ." تبسم محزونی زد . " تو عرف دوست داشتن نه شرط و شروط داره و نه اولین و آخرین بار . این دله که تصمیم می گیره غیر از اینه ؟ " لبم را محکمتر از دفعه قبل گاز گرفتم و با سردرگمی انگشتانم را درهم قفل کردم . با مهربانی گفت :" می خواهید بگم این چندمین باره که لبتان را گاز می گیرید ؟" بی اختیار خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهنم گذاشتم و سرم را بطرف بیرون چرخاندم . انعکاس خنده اش همراه با ارتعاش صدای موسیقی پیانو هراس و ترس و لذت و شادی را تواما در سلول های بدنم درآمیخت . قلبم غیرعادی شروع کرد به طپیدن نفسم را در سینه حبس کردم این چه حسیه که بهم دست داده ؟
    با صدای بلند غرغر کردم ." اه ... این دختره یکذره شعور نداره . منو مسخره خودش کرده . تا دیروز می گه می آد . بعد یکدفعه می گه مهمون قراره برام بیاد نمی آد . ای بابا مردم که علاف ما نیستند زشته ." ساحل دستش را گذاشت عقب صندلی و برگشت به طرفم . " من نمی دونم برای چی حرص بی خودی می خوری ؟ برنامه تو که تغییر نکرده . تو الان داری می ری خانه مهتاب . کادویش را بدی تمام شد و رفت . فریبا دیگه خودش می دونه با مهتاب ." بهزاد از تو آینه نگاهم کرد ." گفتی سهروردی کوچه ... "
    " کوچه چهارم شرقی ."
    "اوهوم ... می دونم کجاست ." پیچید تو فرعی . " از اینجا بریم بهتره ترافیکش کمتره ." خمیازه کوتاهی کشیدم و دسته گل را توی دستم جابه جا کردم . " خیلی بد شد راه شما را هم دور کردم من که گفتم خودم با آژانس می رم ." بهزاد ابرویش را برد بالا . " حالا نگاه کن ترا خدا هم خانم را برسون هم غرهایش را بشنو . تو نگران نشو ما دیرمون نمی شه . خانه مادرم اینا با خانه دوستت فاصله ای نداره . نهایتش ده دقیقه . تو توی مسیرمون بودی . بعدش هم ما که کار خاصی نداریم می خواهیم بهشون سر بزنیم و برگردیم تازه اگر بخواهی موقع برگشتن می آئیم دنبالت ." روسری ام را توی آینه مرتب کردم . " نه دیگه دستت درد نکنه . تا همین جا هم ممنون . من معلوم نیست تا کی بمونم نمی خوام بی خودی الاف من بشید ." ساحل با دستش اشاره کرد . " گفتی چهارم شرقی نه ؟"
    " آره ."
    " پس همین جاست ." پیچیدیم تو کوچه . پلاک ها را دانه دانه نگاه کردم . گفتم ." همین جاست . همین در سبزه . " بهزاد ماشین را نگه داشت . بسته بزرگ کادو را دو دستی گرفتم تا جلوی صورتم اومد . ساحل دسته گل را هم گذاشت روی کادو و گفت :" مواظب باش تو برفها با صورت زمین نخوری ."
    " نه مواظبم مرسی خداحافظ ." صبر کردند تا در باز شد . بهزاد بوق زد و رفتند . هن و هن پله ها را بالا رفتم جلوی در طبقه دوم مهتاب را دیدم . با لبخند به استقبالم اومد و کادو را از دستم گرفت . " چرا زحمت کشیدی خانم . دیگه واسه چی گل آوردی تو خودت گلی ." کیومرث هم بامحبت بهم دست داد . " قدم رنجه فرمودید ساغر خانم . خوش آمدید ." و با احترام پالتویم را گرفت و به جالباسی آویزان کرد . نگاه سطحی به تمام خانه انداختم ." چه جای دنج و راحتی ." به سمت مبل های آبی رنگ رفتم ." چقدر هم خوشگل تزئین شده . مهتاب نمی دونستم اینقدر خوش سلیقه ای ." جلوتر رفتم ." آخ جون شومینه هم که دارید . عشق منه . برم خودم را گرم کنم . تو خانه من همیشه جایم کنار شومینه ست . " شومینه درست وسط هال قرار داشت و پشتش میز ناهارخوری و آن ور سالن کاملا قابل دید نبود . به شومینه نزدیک شدم . یکنفر از پشت یکی از صندلی ها بلند شد و آمد جلو . چشمام صد تا شد . مسعود ؟ سرش را خم کرد . " سلام . " به سرعت اخم هایم را درهم کردم و کوتاه جوابش را دادم سلام و برگشتم به طرف مهتاب و با غیظ نگاهش کردم . اوه ... دلم می خواد با دستهام خفه اش کنم . چرا بهم نگفت اینم اینجاست ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهتاب از حالت چهره ام فهمید به خونش تشنه ام لبخند زد . " اتفاقا مسعود هم همین یک ربع پیش اومد . " کیومرث تائید کرد . " من خودم بهش زنگ زدم و اصرار کردم که بیاد . گفتم هر چی تعدادمون بیشتر باشه بیشتر خوش می گذره " زن و شوهر تمام سعی شان این بود که بودن مسعود را یه جوری توجیه کنند .
    کیومرث بهم اشاره کرد . " حالا چرا ایستادید بفرمائید بنشینید ."
    روی مبل راحتی تقریبا پشت به مسعود و روبه پنجره نشستم و سرم را پائین انداختم . اه ... انقدر بدم می آد از این آدم هایی که الکی خودشیرینی می کنند . اصلا به اونها چه که می خوان ما را با هم آشتی بدن . ما اگه می خواستیم خوب خودمون با هم حرف می زدیم احتیاج به میانجی گری کسی نبود . خودم را به تماشای اثاث خانه مشغول کردم ولی کوچکترین نگاهی بطرف مسعود نینداختم . ذهنم فعال شد . راستی وقتی بهم سلام کرد . حالتش چطوری بود ؟ معمولی بود یا عصبانی یا بی تفاوت ؟ نمی دونم واقعا نمی دونم اینقدر شوکه شدم که اصلا متوجه نشدم . مهتاب برایم چای آورد و کیومرث انواع و اقسام شیرینی و شکلات را جلویم گذاشت . به هیچ کدام دست نزدم . مهتاب کنارم نشست . " چرا هیچی نمی خوری ؟" با غضب و حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و آهسته گفتم ." دلم می خواد خفه ات کنم . "
    ریز ریز خندید . چشم های بادامی اش پر از شیطنت بود . " ا... بسه چقدر خودت را لوس می کنی مگه حالا چی شده ؟"
    با عصبانیت رویم را ازش برگرداندم و چشمام با مسعود گره خورد . همان چشمان درشت قهوه ای مخمور و شفاف . با همان خاصیت مغناطیسی همیشگی . برای یک لحظه میخکوبم کرد . قلبم طپشی وحشیانه گرفت . چرا باید هر وقت می بینمش دست و پام اینطوری بلرزه ؟ دستش را روی چانه اش کشید . از حالت چهره اش هیچی نفهمیدم . نه عصبانی بود و نه بی تفاوت و نه خشمگین . غیرقابل حدس بود . کاملا خوددار و آرام . فقط نفسش را داد بیرون و بطرف پنجره نگاهی انداخت . سکوت بوجود آمده چندان جالب نبود .
    مهتاب سعی کرد جو را عوض کنه . " چقدر حیف شد فریبا نیامد . جایش خالیه اگه الان بود یک بند حرف می زد و شلوغ می کرد . " طرف صحبتش با من بود .
    آهسته گفتم . " آره خودش هم از اینکه برنامه اش به هم خورد خیلی ناراحت بود . انگار یکی از پسرعمه های شوهرش سرزده از شمال اومده . اونم نتونست بیاد . "
    دوباره سکوت کشنده شروع شد . دو دقیقه پنج دقیقه و من با لیوان چایم ور رفتم . کیومرث به طرف بسته کادوی روی میز اشاره کرد . " مهتاب نمی خوای بازش کنی ساغر خانم زحمت کشیده ." مهتاب از جایش بلند شد . " چرا الان می خواستم همین کار را بکنم . " و کاغذ کادو را پاره کرد . با دیدن توستر با شادی گفت . " وای دستت درد نکنه . چه چیز خوبی . اتفاقا نداشتم . تو فکرش بودم بخرم . حالا دیگه نان های سنگکی که هر روز کیومرث می خره بیات نمی شه . خیلی لطف کردی . نمی دونم چی بگم . "
    تبسم کردم ." قرار نیست چیزی بگی . باید ببخشی که قابل تو را نداره . " دوباره چشمم به مسعود افتاد . نگاهش خیره و جدی به من بود و تا دید من متوجه شدم اخمی کرد و به فرش زل زد . آخ چقدر دلم می خواد تف کنم تو صورتش عوضی آشغال فکر کرده خیلی ازش خوشم می آد . تازه خودش را هم واسه من گرفته . مهتاب رفت تو آشپزخانه و گل های من را گذاشت توی گلدان و برگشت . به دامن بلند مشکی و بلوز صورتی رنگ یقه هفتش نگاه کردم . خوب با هم ست کرده . به قد بلندش می آد . کیومرث گفت :" چه گل های زنبق خوشگلی . دست شما درد نکنه . دیگه هم کادو هم گل چه خبره ؟"
    مهتاب چشمک زد ." تو چقدر ساده ای مگه نمی بینی گلهاش رنگ زرده . می خواسته با زبان بی زبانی بگه ازم متنفره ." موهایم را زدم عقب . " اشتباه نکن عزیزم . رنگ زرد به معنای دوست داشتن عمیقه . عشق همیشگی و پایدار . نه از این عشق های آتشین دو روزه . در ضمن آدم می تونه تنفرش رو با یک نگاه سرد بطرفش نشان بده . احتیاجی به گل گرفتن نیست ." به سمت مسعود نگاه نکردم ولی متوجه شدم که توی جایش تکان خورد . باز سکوت خفقان آوری بوجود آمد . انگار همه متوجه کنایه من شدند . کیومرث به طرف ضبط رفت . " هنوز فیلم عروسی مون آماده نشده . حداقل موسیقی گوش بدیم ." مهتاب به اتاق خوابش رفت و آلبوم عکس های جدیدش را آورد . " تو هم اینها را ببین سرت گرم شه . " و خودش رفت تو آشپزخانه به غذاهایش سر بزنه .
    کیومرث و مسعود بحثشان در مورد کار و اقتصاد و مسائل مالی طولانی شد . آلبوم را بستم و رفتم تو آشپزخانه مهتاب در حال سالاد درست کردن بود . دو تا دستم را تو جیب پشت شلوارم کردم و بی مقدمه گفتم . "خیلی بدکاری کردی که به من نگفتی اونم اینجاست . به خدا تو فقط یک دفعه دیگه از این کارها بکن بعد ببین که من ... " حرفم را قطع کرد و چاقو را بطرفم گرفت . " به جای غر زدن سعی کن یه جوری سر صحبت را باهاش باز کنی و این قهربازی ها را کنار بذاری . " پشت چشم نازک کردم . " من ؟ ... من باهاش حرف بزنم ؟ نه اینکه خیلی هم ازش خوشم می آد عمرا ." خم شدم روی پیشخوان آشپزخانه و دستم را به چانه ام تکیه دادم . " ببینم مسعود می دونست من دارم می آم اینجا ؟" مغز کاهو را گذاشت وسط ظرف سالاد و دورش را گوجه چید . " اولش نه . کیومرث خیلی بهش اصرار کرد بیاد . ولی گفت کار دارم و از این حرفها . وقتی اومد بعدا بهش گفتیم تو هم قراره بیایی ." آب دهنم را قورت دادم . " خوب عکس العملش چی بود ؟"
    " هیچی فقط ساکت شد و رفت تو فکر ."
    برگشت به طرفم . " ببین ساغر من مطمئنم که اون تو را خیلی دوست داره . ولی شماها دارید با غرور بیجا همه چیز را خراب می کنید نکن این کار را . فردا پشیمان می شی ."
    شانه ام را بالا انداختم . " مرده شور خودش و دوست داشتنش را ببره ." با آمدن کیومرث حرفمان قطع شد . دم در آشپزخانه ایستاد و گفت :" مهتاب جان اگر غذا حاضره من میز را بچینم ." مهتاب به بشقاب های روی میز اشاره کرد . " کم کم حاضر می شه تو اینها را ببر . " سر شام در سکوت تمام توجهم را به غذای توی بشقابم معطوف کردم ولی مسعود برعکس صحبت کردنش گل کرد . شنگول و سرحال گفت :" مهتاب خانم چقدر زحمت کشیدید چرا چند نوع غذا ؟ چه خبره ؟ زرشک پلو، خورشت بادمجان، لازانیا نمی دونستم اینقدر هنرمندید ." کیومرث با افتخار گفت :" حالا بخور بعدا به میزان هنرمندی اش بیشتر پی می بری ." با بی میلی مقداری لازانیا را با چنگال جدا کردم توی دهنم گذاشتم .
    کیومرث برای همه نوشابه ریخت و گفت :" راستی جریان امیر چیه شنیدم می خواد ازدواج کنه نه ؟" مسعود سرش را تکان داد . " آره . خیلی هم زود شاید تا دو سه هفته دیگه تقریبا تمام کارهایش را کرده فقط دنبال خانه می گرده . اگه آن هم جور بشه بساط عروسی را راه می اندازه . " مهتاب دیس مرغ را طرف من گذاشت . " ولی اصلا به قیافه امیر نمی اومد به این زودی ها زن بگیره . انگار توی این خط ها نبود . " مسعود لبخند شیطونی زد . " اتفاقا برعکس . خیلی وقت بود که تصمیم به ازدواج داشت . تا آنجایی که من می دونم چندین سال بود که دختر عمویش را می خواست ولی منتظر بود تا درسش تمام بشه و اوضاع کاری اش روبه راه بشه . حالا هم که همه چیز جور شده دلیلی نداره وقت را تلف کنه . بهترین کار را می کنه . "
    رفتم تو فکر . عجیبه ها نمی دونم چی شده که همه دارن تند تند ازدواج می کنند . انگار مرض مسری شده . اول ساحل بعد نادر بعد مهتاب الان هم امیر . مثل اینکه امسال فقط سال ازدواجه . کیومرث رشته افکارم را برید . " تو چی مسعود خیال ازدواج نداری ؟" گوشهایم تیز شد . مقداری از خورشت بادمجان را ریخت روی برنجش . " اتفاقا چرا . قصدش را دارم . کارهایم هم تقریبا ردیفه . منتظرم برنامه های خانمم راست و ریس بشه . آخه شاغله . دنبال کارهای مرخصی و اینجور چیزهاست . یکدفعه دیدی زودتر از امیر کارت عروسی من به دستتون رسید . می خوام عقد و عروسی همه تو یکروز باشه . " مهتاب و کیومرث هر دو به من نگاه کردند . حس کردم خنجری توی قلبم فرو رفت و تا سینه ام را جر داد . برای یک لحظه به معنای واقعی نبضم از کار افتاد و نفسم بالا نیامد . خانمم ؟ بغضی خفه کننده راه گلویم را بست و مغز و بدنم را یخ زد . دستان لرزانم را بطرف لیوان نوشابه بردم و آن را به لبم نزدیک کردم . چقدر لیوان سنگینه . انگار هزار کیلوئه . به خودم نهیب زدم . مطمئن باش اگر کوچکترین ضعف یا عکس العملی از خودت نشان بدی یعنی بدبختی یعنی بی چاره ای و مسعود لذت می بره . تو که نمی خوای همچین چیزی بشه می خوای ؟ مغز یخ زده ام شروع به کار کرد . ولی گفت خانمم . حالت تهوع و سرگیجه بهم دست داد . خانمم یعنی چی ؟ همین فکر من مهتاب با صدای بلند بیان کرد و با تعجب زیاد گفت :" یعنی می خوای بگی نامزد هم کردی ؟" خندید و چند لحظه مکث کرد . " نه هنوز نامزد نکردیم ولی چه فرقی می کنه وقتی خانواده من و اون با هم آشنا شده اند و حرفهایشان را زده اند و ما هم به توافق رسیدیم همه چیز تمام . خانمم دیگه ." درد شدیدی معده ام را فشار داد و چانه ام لرزیدن گرفت . تندی یه قاشق برنج تو دهنم گذاشتم و شروع کردم به جویدن . اینطوری بهتره . حداقل کسی متوجه لرزش چانه ام نمی شه .
    مهتاب و کیومرث هر دو دمغ شدند و ساکت . انگار آب یخ ریختند رویشان . بدجوری وا رفتند . برای لحظه ای از خجالت و تحقیر حالت خفگی بهم دست داد . دستم را بطرف بلوز یقه اسکی ام بردم و آن را بطرف پائین کشیدم . مسعود رویش را کرد بطرف من و با کنجکاوی نگاهش روی چشم های ناآرام و پرتنش من ماسید . " می شه اون ظرف سالاد رو بدی به من ؟" جوابش را ندادم ولی در نهایت بی احترامی ظرف سالاد را بطرفش سر دادم و دوباره به خوردن مشغول شدم . بیشتر از همیشه و طولانی تر از همیشه . اجازه نمی دم مسعود بفهمه چه ضربه ای بهم وارد کرده و از درون داغونم کرده . نباید بفهمه پودر و خاکستر شده ام و پیکره ام در حال فروریختنه . نه الان نه هیچوقت . نمی ذارم بفهمه . ظرف های شام را به کمک مهتاب به آشپزخانه بردم . ولی نگذاشت بشورم . " ولش کن آخر شب با کیومرث دوتایی می شوریم ." به صورتم نگاه نکرد و کوچکترین حرفی هم از مسعود نزد . خب شاید فهمیده که اشتباه کرده و نباید ما را با هم رودررو می کرده . احتمالا فکر اینجایش را نکرده بود . ازم خواست چای بریزم و خودش هم به جمع و جور کردن مشغول شد . سینی چای را توی هال گذاشتم . کیومرث به طرف آشپزخانه رفت . " من برم میوه بیارم ."
    تحمل نشستن روبه روی مسعود را نداشتم به کنار پنجره رفتم و پشت به اون به بیرون نگاه کردم . اوه ... چقدر برف اومده . ده سانت هم بیشتره . هنوز هم داره می باره . دستم را گذاشتم روی پیشانی ام داغ داغ بود . مطمئنم تب دارم . چون بدنم کرخت شده و حالت ضعف دارم ولی دلم می خواد توی این برفها پابرهنه راه برم . یعنی بدوم و خودم را از اینجا دور کنم . رها کنم . شاید التهاب درونم کم بشه ولی نه . چنان آتشی تو قلبم برپا شده که با پارو پارو برف هم خاموش نمی شه . سایه ای را حس کردم و بوی شکلات داغ و تن مسعود و بعد خودش را . کنار من روبه روی پنجره ایستاد و دستش را روی شیشه گذاشت . " امشب بیرون خیلی سرده ." جوابش را ندادم . انگار با دیوار حرف می زنه . صدام زد . " ساغر . " بی تفاوت به طرفش برگشتم . نگاهمان درهم گره خورد . چشم های من سرد بود ولی او آرام بود . خیلی آرام . دست به سینه شدم . " چیه ؟" انگشتش را روی شیشه بخار گرفته کشید و سرش را بطرف صورتم خم کرد و سریع گفت :" من یک معذرت خواهی بهت بدهکارم . توی عروسی . قضاوتم در مورد پسرخاله ات عجولانه و ناعادلانه بود فکر کردم یه پسر غریبه است برای همین می خواستم که .... " حرفش را قطع کردم و پوزخند زدم . بدترین و زشت ترین پوزخند ممکن . احتمالا دهنم کج شد . شاید هم بدترکیب شدم . نمی دونم . صدایم در نهایت عصبانیت اوج گرفت . انگار فقط منتظر یه جرقه بودم تا آتیش بگیرم . " مهم نیست . اصلا مهم نیست . برایم عادی شده . این اولین باری نیست که تو بهم تهمت می زنی . اگه یادت باشه چند ماه پیش بهت گفتم که تو دیگه برای من مردی و ارزشی برایت قائل نیستم . پس بدون که حرفات هم پشیزی ارزش نداره . از این گوش می شنوم و از گوش دیگه در می کنم . تو یک آدم متعصب کور هستی که جز خودت و خودخواهی هایت هیچی نمی بینی . مطمئنم اون زن بدبختی که می خواهی باهاش ازدواج کنی هنوز به ماهیت واقعی تو پی نبرده والا یک لحظه هم تحملت نمی کنه . " صورتش از خشم کبود شد و عضلات چانه اش تکان خورد . اهمیت ندادم و باز ادامه دادم . " در ضمن من اگه می دونستم که تو هم اینجایی امکان نداشت بیام اینجا . چون به اندازه کافی ازت متنفرم . تو مثل سم می مونی و هوایی که من در کنار تو تنفس می کنم آلوده و مسمومه .و اگر هم میبینی تا الان اینجام فقط به خاطر کیومرث و مهتابه . چون از قبل تدارک دیده اند و زحمت کشیده اند نمی خواستم برنامه شان را خراب کنم . ولی همین الان می خوام برم چون وجود تو را بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم ." کلمات عین ضربه های فلزی از دهنم بیرون آمد و به همان شدت هم یکباره قطع شد . مستقیم تو صورتم نگاه کرد . چشماش سرخ و خشمگین شد . انگار که خرد و تحقیر شد و برایش گران تمام شد . سینه عضلانی اش با نفس های بلند بالا و پائین شد . حسی آمیخته با لذت و خشم گیج و گنگم کرد . ترس برم داشت . نکنه بزنه تو گوشم ؟ دست های بزرگ و قوی اش را جلو آورد و محکم دور مچ دستم حلقه کرد و با سنگدلی فشار داد . " تو به چه جراتی این همه به من توهین می کنی ؟ "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گستاخانه تو صورتش زل زدم . " به همون جراتی که تو تا بحال هر چقدر خواستی به من توهین کردی . " مچ دستم را بالا آورد . برق خطرناکی از چشمش جرقه زد . " ببین چقدر دستت ظریفه با یک حرکت می تونم اون را بشکنم . " و با شدت بیشتری فشار داد . " هوم ... هر چند از تو بعید نیست . وحشی تر از اونی که فکر می کردم . هر چی زمان می گذره بیشتر ماهیتت را نشان می دی . " و با یک حرکت سعی کردم مچم را از دستش دربیارم ولی اجازه نداد . " جسور و بدون ترس گفتم . " من را ول کن حاضر نیستم یک لحظه بیشتر اینجا بمونم و با حرف زدن با تو نفسم را حرام کنم . می خوام برم . " خون به صورتش دوید و با اعصاب متشنج و برق آسا دستم را رها کرد و تقریبا داد زد . " لازم نکرده تو بری . بمون و از مهمونی لذت ببر . خوش باش ." و به طرف در رفت . کیومرث با ظرف میوه سراسیمه از آشپزخانه بیرون اومد . " مسعود کجا ؟" و پشت سرش هم مهتاب پرسید . " چی شده ؟" مسعود اورکتش را از روی جالباسی برداشت و با خشمی غیرقابل کنترل به من اشاره کرد . " من هوای اینجا را مسموم می کنم دارم می رم که دیگران راحت تر تنفس کنند . " صدایش را آرامتر کرد . " مهتاب خانم خیلی زحمت کشیدید . ببخشید شب تان را خراب کردم . " و با سرعت از در بیرون رفت . مچ دستم از درد ذوق ذوق می کرد . مهتاب و کیومرث مات نگاهم کردند . خودم را روی مبل انداختم و سرم را میان دستهایم گرفتم . " مهتاب لطفا برایم آژانس بگیر برم . حالم اصلا خوب نیست . "
    با خشمی هر چه تمامتر سرم را روی بالشت جابه جا کردم . انگار که سرم مثل یک تکه آهن پنجاه کیلویی به گردنم آویزان بود و چنان ملتهب و سوزان بودم که ملافه را از روی خودم کنار زدم و بلوزم را درآوردم . مسخره ست تو اوج سرما و برف دارم از گرما می سوزم . دست مشت کرده ام را تو دهنم گذاشتم و گاز گرفتم . اوه ... خدای من اون داره ازدواج می کنه . چه راحت می گفت خانمم خانمم اون دختره کیه ؟ چه شکلیه ؟ خیلی از من خوشگلتره ؟ کی پیدایش کرده ؟ اشک سیل آسا از گونه هایم سرازیر شد . چرا وجود مسعود مثل یک بختک سیاه روی زندگی ام سایه انداخته و رهایم نمی کنه . مشتم را از دهنم بیرون آوردم و محکم روی سینه ام کوبیدم . می فهمی داره ازدواج می کنه . داره زن می گیره . چه بخواهی چه نخواهی از دستش دادی . اینو درک کن احمق . سرم را در بالشت فرو کردم و به آن چنگ زدم و با تمام قوا گریه کردم . گریه تنهایی و شکست . نه دیگه هیچ راهی نیست . من باختم .
    " سرماخوردگی ات بهانه ست عزیزم تو اول صبحی اومدی اینجا مخ منو بزنی ." از چشماش آب اومد . دستمال را روی صورتش کشید . " ببین تو داری اشتباه می کنی همچین فرصت هایی کم پیش می آد . سیامک واقعا پسر خوبیه. شانست هم گرفته و گلویش پیش تو گیر کرده . حالا اگه یه چند باری باهاش صحبت کنی چی می شه ؟" وسائلم را توی کیف چک کردم . " نه امکان نداره . وقتی من نمی خوامش واسه چی پسر مردم را الکی الاف کنم گناه داره . به بهزاد بگو به سیامک بگه خواهرزنم حالا حالاها قصد ازدواج نداره و قال قضیه را بکنه . " چپ چپ و با غیظ نگاهم کرد . " حالا خوبه اون مسعود هم توزرد از آب دراومد . پس دیگه منتظر کی هستی ؟ چرا اینقدر لجبازی می کنی ؟" خون به صورتم دوید . " تو فکر می کنی که من منتظر ... " در باز شد و مامان وارد اتاق شد . حرفم را خوردم و با عصبانیت در کیفم را بستم . مامان نگاهی به قیافه من و ساحل انداخت و گفت :" چیه باز دارید با هم بحث می کنید ؟"
    طعنه زدم . " می دونی چیه این خانم اصلا مریض نیست سرما هم نخورده از منم بهتره . بی خودی مرخصی گرفته که از اول صبح بیاد اینجا و حال منو بگیره . " بطرف ساحل برگشتم . " آقا ما نخوایم ازدواج کنیم کی را باید ببینیم ؟ عجب گیری داده ها ؟" ساحل رو کرد به مامان . " هر چی باهاش حرف می زنم گوشش بدهکار نیست . من نمی دونم آخه این سیامک چشه . شما یه چیزی بهش بگو ." کیفو را روی دوشم انداختم و ساعت را نگاه کردم . " من باید برم داره دیر میشه ." مامان به ساعت دیواری نگاه کرد . " ولی الان ساعت نه . تو که امروز دوازده کلاس داری ؟"
    " آره ولی قبلش با بچه ها قرار گذاشتیم بریم گالری نقاشی . می گن تابلوهای قشنگی داره . برای همین دارم زود می رم . " ساحل با تمسخر و کنایه گفت :" خانم جدیدا چقدر روشنفکر شدن . از کی تا حالا به نقاشی علاقه مند شدی ؟" با حرص گفتم . " مامان ببین هی می خواد لج منو دربیاره ."
    مامان اخم کوتاهی کرد . " اینقدر اذیتش نکن دختر . چرا سربه سرش می ذاری ؟ درضمن در مورد این پسره سیامک هم دیگه اصرار نکن . راحتش بذار . شاید اونجوری که باید به دلش ننشسته . فعلا هم که عجله ای برای ازدواج نداره . ببینم تا بعد قسمت چی میشه ." کیف کردم و برای ساحل چشم و ابرو اومدم . " حال کردی دیگه تو کار من دخالت نکن . " دمپایی ابری اش را درآورد و بطرفم پرت کرد . سرم را دزدیدم و از اتاق بیرون اومدم و با صدای بلند و خنده گفتم :" تو اگه ده تا بچه هم بیاری دست از دمپایی پرت کردن برنمی داری دیوونه ؟"
    نرسیده به نمایشگاه از ماشین پیاده شدم و آهسته قدم زدم و با خودم خلوت کردم . چرا هفته پیش که آقای صبوری را دیدم پکر بود ؟ انگار از نظر روحی بدجوری داغون و آشفته بود . حالا واسه چی اینقدر اصرار داشت که امروز منو ببینه ؟ اونم اینجا همچین جایی ؟ گفت می خواد مسئله مهمی را بهم بگه یعنی چی شده ؟ راستی چرا از هفته پیش تا الان دانشگاه نیومده ؟ شاید مریض شده شاید هم ... نه نمی دونم هیچی به مغزم نمی رسه . جلوی گالری نقاشی آقای صبوری را منتظر خودم دیدم . با تیپ اسپرت و یک کت خوش دوخت کرم رنگ . صورتش کاملا مرتب و هفت تیغه بود . جلو آمد و خندید و اشاره به ساعت مچی بند چرمی اش کرد . " دیر کردی ؟" منم لبخند زدم . " بله به نظرم پنج دقیقه دیر کردم ببخشید . " و بهش خیره شدم . وا ... چرا اینقدر زیرچشمش گود رفته ؟ و چشم های سیاه براقش ؟ ... انگار زیاد سرحال نیست . با هم رفتیم تو . دیوارها پر از تابلوهای نقاشی بود . تک تک از کنار آنها گذشتیم . اون در سکوت و با دقت به هر کدام از آنها نگاه کرد و من سرسری تماشا کردم . یاد حرف ساحل افتادم . من را چه به نقاشی ؟ زیاد به دلم نمی شینه . مخصوصا این چیزهای غیرعادی و رنگ رنگی که اصلا مشخص نیست چی کشیده شده . حالا یه طبیعتی کوهستانی یه پرتره ای باشه باز خوبه ولی این اشکال درهم و برهم و نامتناسب من که چیزی حالیم نمی شه . از کنار یکی دیگه از تابلوها گذشتیم . آقایی تقریبا مسن با کت و شلواری سرمه ای و ریش بلند و موهای از پشت بسته به چند جوونی که اطرافش بودند داشت توضیح می داد که این نقاشی به سبک امپرسیونیسمیه و کپی از یکی از کارهای ون گوگه و تابلوی روبه رویی به سبک اکسپرسیونیسمیه و فرقش در اینکه در امپرسیونیسمی نمایش حالتها به وسیله رنگها تجزیه میشه و نقاش به تدریج نقاشی را می کشه . ولی در سبک اکسپرسیونیسمی نقاش تمام سعی اش بر اینکه حقایقی را که برحسب احساسات و تاثرات شخصی خودش درک کرده به تصویر بکشه . احساس خستگی بهم دست داد . این شعر و ورها چیه که این مردک می گه ؟ اصلا من نمی دونم آقای صبوری من را واسه چی آورده اینجا ؟ اگه کار خیلی مهمش همین بود که نقاشی نگاه کنه خوب تنهایی می آمد چرا منو دنبال خودش کشیده ؟ دزدکی براندازش کردم . حالا معلوم نیست چرا اینقدر ساکته و یک کلام حرف نمی زنه . رفتارش امروز یه جورایی عجیبه . انگار خودش هم زیاد حواسش به نقاشی ها نیست . بیشتر تو فکره . یک ربع دیگر هم در سکوت به تماشای تابلوها پرداختیم . من جلوی یکی از نقاشی های گل ایستادم و با بی تفاوتی نگاه کردم . آخه این گل پلاسیده ارزش کشیدن داره که آدم بخواد برایش وقت بذاره ؟ متوجه سنگینی نگاه آقای صبوری به روی خودم شدم . سرم را چرخاندم . آمد پهلویم ایستاد. " مثل اینکه خسته شدید می خواهید بریم ؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    " مثل اینکه خسته شدید می خواهید بریم ؟" سرم را تکان دادم و حرف دلم را زدم . " بله لطفا . یه مقدار پاهایم خسته شده ." تو ماشین نشستم . با سرعت خیلی کم حرکت کرد . حتی ضبط هم روشن نکرد . فقط هراز گاهی با تبسم کمرنگی نگاهم می کرد و دوباره به روبه رو خیره می شد . سرم را به شیشه چسباندم . "اوف ... کم کم دارم کلافه میشم واسه چی لالمونی گرفته ؟ حوصله قیافه گرفتنش را ندارم بهتره زودتر ازش جدا شم ."تو صندلی جابه جا شدم . "ببخشید آقای صبوری اگه امکان داره نزدیک های دانشگاه منو پیاده کنید ساعت دوازده کلاس دارم ." به ساعتش نگاه کرد و متعجب شد . "ولی الان که ده و نیمه . هنوز خیلی وقت دارید ؟"
    "بله ولی یک مقدار کار دارم زودتر برم بهتره ."نفس بلندی کشید و چشم های نافذ و تیره اش را بهم دوخت . "از دست من خسته شدید نه ؟ خیلی کسالت آورم ؟" غم تو صدایش شرم زده ام کرد . "نه به هیچ وجه فقط می خواستم اگه بشه ..." پایش را روی پدال گاز گذاشت و سرعتش را بیشتر کرد . "می خوام جایی را بهت نشان بدم با من می آی ؟" حالت صورتش یه جور خاصی بود التماس نبود نه ولی توقع داشت برم . نتونستم بگم نه . سرم را تکان دادم . "بله البته اگر زیاد دور نیست ." "نپرسیدم کجا ." پیچید سمت راست . "نه همین نزدیکی هاست . سه چهار دقیقه با اینجا فاصله داره ." توی یکی از کوچه های خلوت نیاوران جلوی ساختمان چهار طبقه نوساز قرمز رنگ با قاب پنجره های نقره ای ایستاد و ماشین را خاموش کرد . رو کرد به من . "لطفا پیاده شید ." مات موندم ولی پیاده شدم . کلیدی درآورد و در ساختمان را باز کرد و اشاره کرد "بفرمائید تو ." یک قدم به عقب برداشتم و وحشت وجودم را گرفت . "منظورش چیه ؟ داره بهم میگه بیا توی این خانه ؟ تک و تنها ؟ تو کوچه ای به این خلوتی که آدم رد نمی شه ؟ چکار داره ؟ نکنه می خواد بلا ملایی سرم بیاره . عجب غلطی کردم اومدم ." انگار افکارم را خوند . رنجیده تبسم کرد . "چیه شما از من می ترسید ؟ یعنی فکر می کنید اینقدر از نظر اخلاقی سقوط کرده ام که بخوام به شما آسیبی برسونم ؟" سرش را تکان داد . "واقعا متاسفم . این خیلی دردآوره که من هنوز نتوانسته ام اعتماد شما رو نسبت به خودم جلب کنم ." نفس بلندی کشید . صورتش برافروخته شد . لبهایش را به هم فشرد . "بهتره برگردیم درسته اشتباه از منه نباید شما را اینجا می آوردم ." حالت چهره اش بدجوری دگرگون و درهم شد . پشیمان شدم . انگار حرفم را خیلی بد زدم . رفتارم برایش گران تمام شده . چرا باید بهش شک کنم . مردی با این همه وقار و متانت . نه امکان نداره دست از پا خطا کنه . از پنجره آشپزخانه طبقه اول بوی غذا و صدای حرف زدن شنیدم . "خوبه پس تمام طبقات خالی نیست . اگه داد بزنم حتما کسی صدایم را می شنوه ." دستم را بطرف پالتویم بردم و بدون اینکه لزومی داشته باشه یقه اش را درست کردم . "آقای صبوری شما باید به من حق بدید که جایی را که نمی دونم کجاست پا نذارم . شرط عقل ایجاب می کنه و این رابطه ای به اعتماد داشتن یا نداشتن نداره . ولی برای اینکه ثابت کنم فکر شما اشتباهه همراهتون می آم ." و در را باز کردم و جلوتر از او وارد ساختمان شدم . بدون حرف آسانسور را زد . طبقه چهارم آسانسور جلوی یه آپارتمان تک واحدی با در چوبی آلبالویی رنگ ایستاد . آقای صبوری کلید انداخت و در را باز کرد و عقب رفت تا من وارد بشم و خودش پشت سرم اومد تو و به ستون توی هال تکیه داد و در نهایت ملایمت گفت :"می خوام همه جای این خانه را به دقت نگاه کنی و نظرت را به من بگی ." بهت زده شدم . "برای چی ؟" آهسته سرش را تکان داد . "حالا نگاه کن بعدا می گم ." سالن بزرگ با کف سرامیک و شومینه نقلی و قشنگ کنج دیوار را از نظر گذراندم . بعد هم آشپزخانه اپن با کابینت های زرشکی و دسته های طلایی . به طرفش برگشتم اشاره کرد "اتاق خواب ها اون وره ." از راهرو هال مانند گذشتم . دو تا اتاق خواب بزرگ کنار هم بود و درون یکی از آنها حمام بسیار شیک و با وان صدفی و سرویس فرنگی مدرن . برگشتم به هال . هنوز تکیه اش به ستون بود . با کنجکاوی براندازم کرد . "خوب چطوره ؟" دستهایم را از دو طرف باز کردم . "چی بگم خانه خیلی قشنگیه هم بزرگ و خیلی شیک و هم امروزی ." چشمم را به چراغ های هالوژن دور تا دور سقف و نورهای مخفی دوختم و بعد دوباره به اون . "نگفتید من را برای چی آوردید اینجا ؟ کم کم دارم گیج میشم ." کلید را تو ستش تکان داد . "این خانه را یک هفته پیش خریدم . البته نه برای خودم ." بهش خیره شدم . چشم های سیاهش مستقیم منو زیر ذره بین برد . جریان شدید نبضم را حس کردم و لبهام به هم قفل شد . از کنار ستون آمد کنار و رفت سمت پنجره و دستش را تو موهای خوش حالت جوگندمی اش فرو کرد . "نه بذارید از یک خبر جدید شروع کنم ." سرجایم محکم ایستادم و حواسم را جمع کردم . شانه های نیرومندش را با بی قیدی بالا برد . "من بازنشست شدم ." مشکوک بهش زل زدم . حتما داره شوخی می کنه ؟ واسه چی همچین کاری کرده ؟ ابروهایش را بالا برد . "باور نمی کنید ؟ الان یک هفته ست که من بازنشست شدم . متوجه نشدید که توی این مدت دانشگاه نیامدم ؟ جای من یه استاد جدید فرستاده اند ." مغزم به کار افتاد . "آره راست میگه بچه ها گفتند یه استاد جوان کامپیوتر آمده . ولی فر نمی کردم که ...." منتظر جوابم بود . لبم را گاز گرفتم . "چرا متوجه شدم . اتفاقا می خواستم ازتون سوال کنم ولی ... " آزرده و رنجیده از پنجره به بیرون نگاه کرد . "ولی زیاد مهم نبود نه ... " تندی جواب دادم . "نه اشتباه می کنید همش فکر می کردم کاری چیزی برایتان پیش آمده و نپرسیدم برای اینکه نمی خواستم فضولی کرده باشم ." برگشت و چشم های سوزان و عمیقش را بهم دوخت . "زودتر از زمان موعد خودم را بازنشست کردم با بیست و پنج سال . یک سال پیش تقاضا داده بودم تازه امسال موافقت کردند ." با جیب پالتویم ور رفتم ."سردرنمی آورم چرا ؟ "
    آه بلندی کشید . "چون خسته ام . این همه سال تدریس برایم کافیه . در ضمن می ترسم ." گیج شدم . "ببخشید منظورتان را نمی فهمم ترس از کی ؟" برگشت به طرفم و صاف زل زد به صورتم . "از تو ." "چقدر راحت گفت تو . انگار واقعا تمام تردیدهایش را کنار گذاشته و کاملا باهام احساس نزدیکی می کنه که اینطوری حرف می زنه . انگار که دیگه منو غریبه نمی دونه ." یه آن به خودم آمدم ."چی داشت می گفت آها در مورد ترس از من بود ." خشکم زد . پنجره را ول کرد و آمد به سمتم . خودم را به شومینه سرد و خاموش چسباندم . دستهایش را با ناراحتی و اضطراب در هوا تکان داد . "من از این همه وابستگی و علاقه ام به تو می ترسم . تو در من شیفتگی و آتشی به پا می کنی که دیوانه ام می کنه . عشق من به تو بی قید و شرط و سوزاننده ست . یعنی داره خودم را خاکستر می کنه ." صورت خوش قیافه اش لرزش و هیجان عصبی گرفت . " ولی نمی دونم توی این مدت چه اثری روی تو گذاشته ام . اگه مطمئن باشم که تو حتی کوچکترین تمایلی به من پیدا کردی برایم جای امیدواری داره و می تونم اینقدر صبر کنم تا کاملا دوستم داشته باشی تا هر وقت که لازم باشه . تا زمانی که درس ات تمام بشه ." همینطور تند تند و بی وقفه صحبت کرد . "من نمی خوام جلوی پیشرفت تو را بگیرم یا جلوی کار و یا هر فعالیتی که بخواهی داشته باشی . فقط می خوام بدونم می تونی من را دوست داشته باشی یا نه ؟" جلوتر اومد . خیلی جلوتر . فاصله مان فقط به اندازه یک دست بود . حس کردم ضربان قلبش را میشنوم . برافروخته بود و دستپاچه . "ببین من این خانه را خریدم که به اسم تو بکنم . تو اگه قرار باشه زن من بشی من خودم را مقید می دونم که تمام وسائل راحتی تو را فراهم کنم . هر چیزی که تو بخوای و دوست داشته باشی ." لحظه کوتاهی مکث کرد و من را برانداز کرد . با علاقه و محبت و نرمی خاصی گفت :"تصور نکنی می خوام با این چیزها توجه تو را به خودم جلب کنم خدا را شاهد می گیرم که نه . راحتی و آسایش تو جای خودش را داره و دوست داشتن من جای دیگه و بهت قول می دم چنان عشق بی قید و شرطی به پات بریزم که درش غرق شی ." با چشم های باز و گرد شده بهش خیره شدم . سرش را تکان داد و خنده تلخی کرد . "نمی دونم چطوری احساسم را بهت منتقل کنم ولی باور کن من ... من یعنی ... تحمل دیدنت توی دانشگاه برایم زجرآوره و ترس و ناامیدی از آینده زجرآورتر ." دوباره خنده تلخی کرد . "چیه مثل جوان های بیست ساله حرف می زنم باور نمی کنی ؟ برای سن من این جور شور و شیفتگی زشته نه ؟" پلک زدم . دست هایش را بطرف صورتم نزدیک کرد . ولی همانجا نگه داشت ." باور کن خیلی دوستت دارم ."نگاهش سزان بود و پرتلاطم و صادق . تا اعماق قلبم رسوخ کرد . نفسم را دادم تو . "مطمئنم که دروغ نمی گه و اگه الان منو تو بغلش بگیره چه احساسی بهش دارم . خوشحال می شم ؟ قلبم دیوانه وار تپش می گیره ؟ یا برام بی تفاوته ؟ به احساسم توجه کردم . ولی هیچی نفهمیدم . شاید بیش از حد شوکه شده م . اصلا الان چیزی حالیم نمی شه ." تبسم نگران و خسته ای زد . "من بلیطم برای رفتن به کانادا خیلی وقته که آماده ست پسرم منتظره که برم پیشش ." دستش را با بی قراری روی صورتش کشید و یک قدم جلوتر اومد . "ولی من منتظر جواب توام . به من علاقه داری یا نه ؟" قلبم گروم گروم کرد . "اگه بگی آره می مونم والا ..." نگاهش توام با درد بود . "من آنقدرها جوان نیستم که دنبال عشق های متعددی باشم و نه آدمی که بعد از هر شکستی آمادگی دوباره عاشق شدن را داشته باشم . تو استثناء بودی . نمی دونم چطوری ولی ناخواسته بدون اینکه بفهمم آهسته آهسته به قلبم پا گذاشتی و تمام آن را تسخیر کردی ." سرش را به شدت تکان داد . "هیچوقت تو تصورم هم نمی گنجید یکروز عاشق یکی از دانشجوهایم بشم ." دوباره به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و عصبی سیگاری درآورد و روشن کرد . هر پکش با تمام قوا و برای آرام کردن خودش بود . سکوت دو دقیقه ای را شکست . "با نه گفتن تو برای همیشه از زندگی ات کنار می روم . نمی خوام سوهان روح تو و خودم بشم ." پک دیگه ای به سیگارش زد . لرزش عضلات فکش را به وضوح دیدم . "می دونم اگه دیگه نبینمت قلبم جریحه دار می شه و ضربه سنگینی بهم می خوره . ولی اگه یادت باشه یکبار دیگه هم بهت گفتم که عشق باید آزاد باشه تا بتونه دو نفر را بهم پیوند بده . بدون هیچ زور و اجباری . والا دیگه اسمش را نمی شه گذاشت عشق ." نفسش را با دود سیگار بیرون داد . "تو جذابی زیبا و جوان خیلی جوانتر از من و شاید این ازخودخواهی منه که می خوام تو و جوانی ات را برای خودم داشته باشم . پس بهت برای هر چیزی حق می دم و هر تصمیمی که بگیری به آن احترام می ذارم . بدون هیچ گله ای و هیچ رنجشی مطمئن باش . اینو به شرافتم قسم می خورم ." دوباره رویش را به پنجره کرد و سیگارش را تا ته کشید . سکوت زجرآور و خفقان باری پیش آمد . نفس کم آوردم . گذاشت دود سیگار کاملا بیرون بره . پنجره را بست و به طرفم آمد . چشمهایش را به چشمهایم گره زد . دیگه نه براق بود و نه سوزان . بی فروغ بود و مایوس . "لطفا هر چی تو دلته بهم بگو منتظرم . اصلا به من کوچکترین تمایلی داری یا نه ؟" ناخواسته پوست لبم را کندم . به من من افتادم . "ببخشید آقای صبوری من الان به حدی غافلگیر شدم که نمی تونم درست فکر کنم و جواب بدم احتیاج به زمان دارم ." تبسم ناامیدی زد و نفس بلندی کشید . سینه اش خس خس خفیفی کرد . "دو هفته خوبه می تونی تصمیم بگیری ؟ دو هفته دیگه یکشنبه ساعت یازده پرواز دارم . می خوام لطف کنی تا یک روز قبل از پروازم نظرت را بهم بگی تلفن شرکتم را که داری ؟" سرم را تکان دادم . طرز نگاهش دیوانه ام کرد . چرا اینقدر مایوسه . دستش را روی چانه اش کشید . "یک خواهش دیگه هم دارم . اگه جوابت بله بود باهام تماس بگیر وگرنه لزومی به این کار نیست نمی خوام باعث عذاب تو و خودم بشم و ازت توضیح بخوام و به کل ارتباطم را باهات قطع می کنم برای همیشه ." حس کردم تو گلویش بغض جمع شد . "البته فراموش نکن که تو همیشه و تا آخر عمرم در قلبم جایگاه ویژه ای داری . اما سعادت و خوشبختی تو را به سعادت خودم ترجیح می دم . دوست دارم با چشم باز و منطقی انتخاب کنی . نمی خوام فردا پشیمان بشی ." دوباره سکوت طولانی و غم باری به وجود آمد . از نگاه کردن بهش پرهیز کردم ولی او با دقت براندازم کرد . "هوم ... شاید می خواد چیزی از احساسم بفهمه . ولی نه مطمئنم چیزی دستگیرش نمی شه . چون هنوز خودم هم نمی دونم درونم چی می گذره ." سکوت به وجود آمده با صدای او شکست . نفس بلندی کشید و به ساعتش نگاه کرد . "بهتره دیگه بریم می ترسم برای تو دیر بشه ." در خانه را قفل کرد . با هم از پله ها پایین آمدیم . ماشین را روشن کرد و با سرعت کم حرکت کرد . خیلی یواش . عمیقا تو فکر بود . با خودم کلنجار رفتم "چی باید بگم ؟ چه کاری از دستم ساخته ست ؟ چطوری می تونم ناراحتی اش را کم کنم ؟" به صورت کشیده و جاافتاده و سینه مردانه و ستبرش نگاه کردم . "خوب هیچی کم نداره . هم تحصیلکرده ست و هم پولدار و هم نسبت به سنش خیلی جوان و رو فرمه . خیلی از دخترها از خداشونه همچین موردی براشون پیدا بشه . از همه مهمتر بهم علاقه داره . اونم خیلی زیاد . اگه همین الان بهش بگم آره چی می شه ؟ چه عکس العملی نشان می ده ؟ تصور خوشحالی اش از حد من خارج و چرا خوشحالش نکنم ؟ ناگهان به خودم نهیب زدم . ولی نه زن وبچه اش چی ؟ تازه من چقدر دوستش دارم اینقدری هست که بتونم جوانی ام را به پایش بریزم یا نه ؟" یک لحظه برگشت و دید بهش خیره شدم . لبخند آرومی زد . "تو فکر چی هستی ؟" آهسته گفتم . "اگر شما تشریف ببرید کانادا خانمتان چی می شه ؟" انگشتش را روی فرمان قفل کرد . "اونم باهام می آد . برای دیدن پسرمون ولی احتمالا زیاد نمی مونه . چون خیلی به پدر و مادر و خانواده اش وابسته ست زود برمی گرده ." خطوط ریز گوشه های چشمش بیشتر از همیشه نظرم را جلب کرد . "چقدر خسته بنظر می آد ؟" به خودم جرات دادم و دوباره سوال کردم . " شما چی قصد بازگشت دارید ؟" گرم و سوزان و آشفته نگاهم کرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آه بلندی کشید . "من هیچ وابستگی به اینجا ندارم ممکنه مدت زیادی آنجا بمونم و اگه تحملش را داشته باشم شاید برای همیشه ." تبسم را فرو خوردم و سرم را به عقب تکیه دادم . با همان سرعت کم رانندگی می کرد . سرفه کوتاهی کرد . "می دونی چرا اصرار دارم جواب تو را زودتر بشنوم ؟" نیم رخ شدم . "نه دقیقا نمی دونم ." آرام و شمرده گفت :"اولا بله تو به من دلگرمی می ده و منو از بلاتکلیفی درمی آره و حس می کنم اولین قدم و در اصل بزرگترین قدم را برداشته م . بعد می مونه هزار تا مشکلی که سر راه ازدواج ماست . خانواده شما خانواده من فک و فامیل آشنا و غریبه حرف و حدیث تهمت و چیزهایی که به دروغ و راست ساخته و پرداخته میشه . همه را می دونم . سختی هایش کم نیست . خیلی هم زجرآوره ولی وقتی مطمئن باشم که تو دوستم داری سعی می کنم که دانه دانه تا آنجایی که در توانم هست این موانع را بردارم و تو می تونی کمک بزرگی برام باشی . متوجه منظورم هستی ؟" چشم هایم را پایین آوردم . "بله می فهمم ." یک چهارراه مونده به دانشگاه گوشه ای پارک کرد . "برای موقعیت شما بهتره که ما را با هم نبینند ." آماده پیاده شدن بودم . آهسته ولی با دلشوره و التهاب خاصی گفت :"دو هفته دیگه شنبه ساعت یازده منتظر زنگت هستم فراموش که نمی کنی ؟"
    "نه حتما ." سکوت کرد و به عقب تکیه داد . شانه های ستبرش انگار که خمیده شد . دردی تو وجودم افتاد . چشم های سیاه جذاب ولی خسته و افسرده اش را به چشمانم دوخت و آهسته گفت :"می خوام بدونی اگه دیگه ندیدمت خاطره دوست داشتن تو همینطور دست نخورده و پاک تو قلبم حک شده باقی می مونه ." صدایش از تاثر سنگین و لرزش گرفت و چشمهایش از غلیان احساسات خیس شد . نفس بلندی کشید . "مواظب خودت باش . و به امید دیدار ." توان نگاه کردن بهش را نداشتم . قلبم در حال ریش ریش شدن بود . آهسته گفتم :"خداحافظ " و پیاده شدم . "آه خدایا احساس می کنم تمام غصه های دنیا داره روی شانه هایم سنگینی می کنه . احساس بدبختی و عذاب وجدان می کنم باید چکار کنم ؟" با سرعت شروع کردم به دویدن . "من نمی دونم هیچی نمی دونم وای چقدر نگاهش خسته و مایوس بود و من مقصرم . نباید می گذاشتم کار به اینجا بکشه ." چهارراه را رد کردم و برای لحظه ای برگشتم و نگاه کردم . "اوه ... هنوز ایستاده و به من خیره شده . انگار داره منو تو حافظه اش ثبت می کنه . ولی این سر خم شده و شانه های افتاده چقدر وحشتناکه . چرا نمی ره ." لحظه ای مردد ایستادم . انگار نیرویی من را بطرفش کشاند . نیرویی مغناطیسی یه جذبه خاص سرم را برگرداندم . "نه نه الان هیچ تصمیمی نمی تونم بگیرم . باید فکر کنم خیلی زیاد ." سرعتم را بیشتر کردم . "باید فرار کنم . دارم دچار احساسات می شم . می ترسم برگردم پیشش و بهش بگم باشه . این قیافه گرفته و ناامید دلم را به درد آورده نمی تونم تحمل کنم ." مشتهایم را گره کردم . "می دونم دارم با احساس حرف می زنم نه با عقل . شاید هم حس ترحمم برانگیخته شده ." از ترس شروع کردم به سریعتر دویدن . "نه هیچ جوابی نمی تونم بدم . باید فکر کنم . باید فکر کنم . خدایا نمی دونم واقعا دوستش دارم ؟" از محوطه دانشگاه گذشتم و خسته و سلانه سلانه دستم را به نرده ها گرفتم و پاهایم را سنگین روی پله ها گشیدم . "اه . چقدر حالم بده . بی چاره آقای صبوری تو چه وضعیت بدی بود . آن همه وقار ابهت و مردانگی و غرور امروز همه را به پایم ریخت . چرا ؟ مگه من کیم ؟ ارزشش را دارم ؟" صدای پایی پشت سرم شنیدم . اهمیت ندادم . لابد یکی از دانشجوهاست . صدا نزدیکتر شد و بوی شکلات داغ و کاکائوی گرم مشامم را پر کرد . نبض گردنم از هیجان شروع کرد به زدن . سرم را نیم رخ کردم . مسعود یه پله پایین تر از من بود . نفسم را حبس کردم . ملایم گفت :"سلام ." بی اختیار اخمهایم را درهم کردم . "تو اینجا چکار می کنی ؟" سکوت کرد و فقط تماشایم کرد . انگار که دختر بچه لجبازی را نگاه می کنه و من به لبهای خوش فرم و تک تک اجزاء صورتش زل زدم و در انتها به چشم های نرم و قهوه ای اش . "خدایا چرا تا می بینمش بند بند وجودم به لرزه درمی آد . این همه ضعف من از چیه ؟" سعی کردم کاملا عادی و بی تفاوت باشم . "ببینم من شاخ دارم که اینطوری بهم خیره شدی یا بار اولت که منو می بینی ؟" دستش را تو جیب اورکتش کرد و کارتی را درآورد . مشخص بود که سعی می کنه ملایم باشه . "هیچکدام فقط اومدم اینو بهت بدم ." و کارت عروسی را بطرفم دراز کرد . قلبم هری ریخت . "پس کار خودش را کرد . عروسی شه ." دهانم خشک شد و لبهایم جمع نمی دونم چقدر توی این حالت موندم . محکمتر به نرده ها چنگ انداختم تا نیفتم . جلوی چشمم سیاهی رفت . "وای حتی از تصور اینکه کسی سر سفره عقد کنار مسعود بشینه و بله بگه حالت جنون بهم دست می ده ." بغض سنگین تر و بزرگ تر از همیشه گلویم را فشار داد . "دارم خفه میشم . چرا نمی تونم نفس بکشم !" به زور آب دهنم را قورت دادم . نفس از سینه ام بیرون آمد . مسعود متوجه حال وخیمم شد . دستپاچه دستش را جلو آورد . "چی شد چرا رنگت پرید ؟ حالت خوب نیست ؟" با خشم خودم را عقب کشیدم . "به من دست نزن . حالم خیلی هم خوبه ." رفتار بد و با پرخاشم را ندیده گرفت . "ولی آخه ... رنگت مثل گچ سفید شده ." دچار رعشه عصبی شدم . صدایم را بردم بالا . "احتمالا بخاطر اینکه تو را دیدم .همچین حالتی بهم دست داده اگه از جلوی چشمم دور شی حتما خوب می شم ." طعنه تندم تکان سختی بهش داد . هیچی نگفت ولی صورتش تیره و خشن شد و با خشم دندانهایش را بهم فشرد . دست کرد تو جیبش و دو سه تا کارت دیگه درآورد و انداخت جلوی پایم و بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهم بندازه به سرعت از پله ها پائین رفت و از جلوی چشمم دور شد . کارش در نهایت بی ادبی بود ولی نه به اندازه من که بهش توهین کردم . خم شدم و بقیه کارت ها را برداشتم و لای یکی از آنها را باز کردم و با کنجکاوی خواندم . دیدن نام امیر و الهام اشک شادی را روی گونه ام سرازیر کرد ."آه ... خدایا پس عروسی خودش نیست . این کارت امیره . من همش فکر می کردم برای اینکه منودست بندازه و بیشتر عذابم بده کارت عروسی خودش را آورده ." زانویم قدرت ایستادن نداشت . روی پله ها نشستم . پشت کارتها را خواندم "یکی مهتاب و کیومرث یکی فریبا و آرش یکی هم برای من و خانواده . حتما امیر وقت نداشته داده این بیاره . من چقدر با عقده باهاش رفتار کردم . کاش نفهمه من چه فکری با خودم کردم ." سرم تیر وحشتناکی کشید . "ولی بالاخره چی چند وقت دیگه هم عروسی خودشه . اون موقع می خوای چکار کنی ؟ واقعیت همین چیزهایی که روبه روته . باید بپذیریش ." چشمام از درد و حسادت و عجز زبانه کشید ."شاید آقای صبوری بهتر از هر کس دیگری بتونه خوشبختم کنه چرا بهش بگم نه ؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خودم را توی آینه هال برانداز کردم . لباسم ساده مشکی بلند و تنگ بود با یقه سه سانتی ایستاده و آستین های بلند و چسبان . هیچ چیز تزئینی نداشت و موهای صافم روی شانه ام بود . با آرایش نقره ای مات و خیلی کمرنگ . ساحل از اتاق اومد بیرون و تماشایم کرد ."نه لباست خیلی قشنگه در نهایت سادگی شیکه . ولی هیکل ات را مثل دخترهای پانزده شانزده ساله کرده . چقدر کوچولو شدی ؟" بهزاد سرو کله اش از بیرون پیدا شد . با کت و شلوار خاکستری و کراوات تیره تر . لبخند زد . "خانم ها می بینم که هر دو آماده اید بریم . ماشین را گرم کرده م . زود بیاین ." با مامان خداحافظی کردم گفت :"خوش بگذره ." ساحل از دم در گفت "اگر شما می آمدید بیشتر خوش می گذشت . هر چند شاید با بابا تنهایی بهتر خوش بگذره . " چشمک زد . "همینه نه ؟" تو ماشین نشستیم . بهزاد با تحسین نگاهی به سر و تیپ زنش انداخت و راه افتادیم . ساحل بدون اینکه برگرده پشت گفت :"ببینم تو گفتی زن امیر کیه ؟ دخترعموشه ؟"
    "آره الهام . خیلی هم آروم و خانمه . تو عروسی مهتاب دیدمش . ازش خوشم اومد ." با ناخن لاک زده اش ور رفت . "ازدواج فامیلی خوبه ولی فردا از نظر بچه دار شدن شاید دچار مشکل بشن ." شانه ام را بالا انداختم . "نمی دونم شاید آزمایش و کارهای لازم را انجام داده باشن شاید هم اینقدر همدیگر را دوست دارن که بچه براشون مهم نیست ."
    حرفم را تایید کرد . "آره ممکنه خیلی ها بچه براشون مهم نیست ." شیشه را کمی پایین کشیدم . سوز خیلی سردی اومد تو . دادمش بالا . ساحل گفت :"آره ببند که الان چوب میشیم از دیروز تا حالا که دیگه برف نمی آد سرما بیداد می کنه . می زنه تو استخوان آدم . هوا خشکه سرماست ." سرم را به نگاه کردن به بیرون مشغول کردم . یکهو دلم گرفت . "امروز پایان همه چیزه . شاید آخرین باری باشه که مسعود را میبینم . دیگه هیچ بهانه ای وجود نداره و معلوم نیست کی و کجا دوباره ببینمش . شاید یکروز تصادفی تو خیابان شاید خیلی سال دیگه و شاید زمانی که همراه زن و بچه هایش باشه ." آهی که از سینه ام بیرون آمد دردآور بود . "خوب بالاخره این هم یه خاطره عشقی پر از زجر بود که اینطوری به پایان رسید . اگه قرار بود همه دوستی ها و عشق ها به ازدواج ختم بشه که می شد فیلم هندی" آب دهنم را با ناراحتی قورت دادم" باید سعی کنم کاملا آرام و عادی باشم و هیچ آتویی دست مسعود ندم . حتما امشب نامزدش را هم با خودش می آره که به من فخر بفروشه . باید خوددار باشم و پوزش را بزنم . باید طوری رفتار کنم که انگار برایم وجود خارجی نداره ." جلوی خانه خیلی بزرگ ویلایی ایستادیم . به آدرس روی کارت نگاه کردم . "درسته همین جاست ." وارد خانه شدیم . ستون های بزرگ سفید رنگ و مجسمه هایی از سرهای شیر بالای هر یک از ستون ها توجهمان را جلب کرد . ساحل گفت :"شبیه قصره ." پالتوهایمان را توی رختکن درآوردیم و وارد سالن بزرگی شدیم . بهزاد گفت :"اوه ... چه جمعیتی ." دور تا دور همه صندلی چیده شده بود . نورهای خیره کننده چراغها و لوسترها و لباسهای رنگی جوان ها بوی عطر و گل و اسپند و موسیقی شور و شعف خاصی تو وجودم انداخت . با خودم لبخند زدم . "دلم می خواد از عروسی نهایت لذت را ببرم ."ساحل و بهزاد نشستند . من کیف کوچیکم را روی صندلی گذاشتم و گفتم ." پجای من را بگیرید من یه نگاهی بندازم ببینم بچه ها آمدند یا نه .زود برمی گردم ." از آنها جدا شدم و دور و ورم را از نظر گذراندم . انتهای سالن چشمم به مهتاب و فریبا و شوهرهایشان افتاد همه با هم درحال حرف زدن بودند . تا من را دیدند بلند شدند و احوالپرسی کردند . باهاشون دست دادم . فریبا گفت " تنها اومدی ؟" به آن ور سالن اشاره کردم ."نه ساحل و بهزاد هم با منند ."
    مهتاب گفت " پس واجبه سلامی بکنیم زشته ." صندلی های تمام پر شده را با دست نشان دادم . "فعلا از جاتون تکان نخورید که اگه بلند شوید دیگه تا آخر باید بایستید نمی بینید چقدر شلوغه ؟ انگار دعوتی هاشون خیلی زیادند ." با وارد شدن عروس و داماد صدای هلهله و سوت و دست به هوا رفت . گفتم ."بچه ها من فعلا رفتم . دوباره می آم پیشتون ." الهام و امیر تک تک از میان مهمانها گذشتند و به همه خوشامد گفتند . لبخند ملایم و دلنشین روی لبهای امیر نشان دهنده رضایت و خوشحالی بیش از حدش بود و ملاحت و شیرینی الهام خیلی بیشتر از بار اولی بود که دیدمش . حال خاصی بهم دست داد . "من مطمئنم که این دو تا حتما با هم خوشبخت می شن . یه جورایی خیلی بهم می آن . واقعا برازنده همدیگرند ." با نگاه کردن به ساعت دوباره چشم چشم کردم . "الان دو ساعته که ما اومدیم ولی از مسعود خبری نیست . یعنی ممکنه نیاد ؟ ولی نه امکان نداره . امیر صمیمی ترین دوستشه . حتما آمده من نمی بینمش . شاید هم سرش یه گوشه ای با نامزدش گرمه ." خواننده گروه ارکستر پشت سر هم آهنگهای شاد و قشنگی نواخت و همه را به رقص آورد . صدای گرم و دلنشینی داشت . بهزاد طاقت نیاورد . "من دلم می خواد برقصم شما دو تا خواهر همینطوری می خواهید یه گوشه بنشینید و بقیه را تماشا کنید ؟" دست ساحل را گرفت ."پاشو دیگه ." ساحل هم دست منو کشید . "تو هم بیا ."
    "نه فعلا نه . تو که می دونی من با آهنگهای خیلی تند نمی تونم برقصم . بذار هروقت آهنگ مورد نظرم را خوند بلند میشم . بهزاد با خنده چشمک زد . "عروس رقص بلد نیست می گه اتاق کجه ." به رقص بهزاد و ساحل وسط جمع نگاه کردم . عجب فکر نمی کردم پیراهن میدی ساحل اینقدر قشنگ باشه با هر حرکتی که می کنه پایین دامن لختش چه تکانی می خوره . "بلا از قصد اینو پوشیده که پاهای خوش فرمش را توی جوراب نازک رنگ پا براق تر نشان بده . هیچ رنگی مثل سبز بهش نمی آد . دقیقا با چشماش ست کامل می شه . راستی چرا چشم های من برخلاف اون مشکی مشکیه ؟" نگاهم دوباره تو جمعیت چرخید فریبا هم داره با آرش می رقصه پس مهتاب کجاست ؟ سرم را برگرداندم . با دیدن ناگهانی مسعود جا خوردم . ولی اون منو ندید . "واقعا خودشه ؟ نکنه اشتباه می کنم ؟" قلبم از هیجان ایستاد . "آره این قد بلند و شانه های ستبر و موهای صاف روی پیشانی مگه میشه کسی جز خودش باشه ؟ و اونی که دستش دور کمرش و با هم می رقصن هم حتما نامزدشه ." قلبم تیر کشید . کنجکاوتر بهشون خیره شدم . "چرا دختره پشتش به منه . دوست دارم صورتش را ببینم . حتما خیلی خوشگله که توجه مسعود را به خودش جلب کرده . قد و قواره اش که خوبه بلنده به مسعود می آد ." سرش را به گوش دختره نزدیک کرد . لبخند جذابش را دیدم . سرم را پائین انداختم و بغضم را قورت دادم . "نه دیگه نمی تونم نگاه کنم . از قدرتم خارجه . ممکنه اشکهایم سرازیر بشه ." جایم را عوض کردم و چند تا صندلی عقب تر رفتم . "خدا کنه تا آخر عروسی مسعود منو نبینه . توان حرف زدن را باهاش ندارم ." چشمهایم را یک لحظه بستم . از تصور اینکه بیاد جلو و نامزدش را بهم معرفی کنه تمام وجودم به لرزه افتاد . با تمام شدن آهنگ ساحل و بهزاد برگشتند حسابی سرحال و پرهیجان بودند . لبخند زدم . "چیه به هن هن افتادید همه رقصیدنتون همین بود ؟" بهزاد گره کراواتش را مرتب کرد . "نه می دونی اون وسط خیلی شلوغه . تا بخوای یه چرخ بخوری با دو سه نفر برخورد می کنی . بذار یه مقدار خلوت بشه باز هم می رقصیم چی فکر کردی ؟" ساحل خودش را با دست باد زد . "وای آدم یه خرده ورجه وورجه می کنه حسابی داغ می شه ."
    سرم را بلند کردم . "آره خوب این موقع ها ..." با دیدن مسعود جلوی خودم خشکم زد . لبخند خیلی جذاب و گرمی زد و مستقیم بهم خیره شد . نفسم بند اومد . سرش را خم کرد و خیلی مودب بهم سلام کرد . بعد هم به ساحل . شاخ درآوردم . "واسه چی اومده پیش ما ؟" ساحل زیرچشمی منو پائید . مسعود رو کرد به ساحل ."از دیدنتون خیلی خوشوقتم . مدت هاست که سعادت نداشتم در خدمتتان باشم ." ساحل خیلی دوستانه گفت :"منم همچنین ." و بهزاد را معرفی کرد . "همسرم هستند ." با بهزاد در نهایت احترام دست داد و ازدواجشون را تبریک گفت . بهزاد گنگ من را نگاه کرد و منتظر توضیح بود . چاره ای نبود آهسته گفتم ."ایشون از دوستان دوران دانشکده من هستند که البته به تازگی فارغ التحصیل شدند ." بهزاد با تیزبینی خاص خودش آنی سر تا پای مسعود را برانداز کرد و با تبسم آرامی گفت :"ببخشید شما را بجا نیاوردم . به هر حال از دیدن شما خوشحالم ." مسعود خیلی رسمی تعظیم کوتاهی کرد و رو کرد به من . "همین الان مهتاب خانم را دیدم داشت دنبال شما می گشت ." با دست اشاره کرد . "آنجا هستند . انتهای سالن ." سعی کردم جلوی بهزاد عکس العملی نشان ندم و آرام باشم . "بله ممنون می رم پیشون ." سرش را پائین آورد و با نرمی خاصی نگاهم کرد و بعد به ساحل و بهزاد گفت :"با اجازه از حضورتون مرخص میشم ." و از ما دور شد . ساحل برگشت طرفم ."چیه رنگت پرید ؟ چرا تا دیدیش اینطوری شدی ؟"
    زدم بهش . "هیس ... حالا بهزاد فکر می کنه چی داریم می گیم ." لبهایش را آهسته تکان داد ."احتیاجی نیست کسی چیزی بگه قیافه تو به اندازه کافی تابلوئه . معلومه که یه جوری شدی . حداقل خودت را کنترل کن و عادی باش ." با حرص گردنم را بالا گرفتم ."اگر تو گیر ندی خودم بلدم چکار کنم ." برای لحظه ای صدای موسیقی قطع شد و همه با صدای بلند داد زدند . عروس و داماد باید همدیگر را ببوسند و بلند خواندند داماد عروس را ببوس یالله یالله یالله داماد عروس را ببوس یالله یالله یالله . امیر با صورت سرخ شده از خجالت به الهام نزدیک شد و صورتش را بوسید . صدای جیغ و شادی و سوت عین بمب تو هوا ترکید و صدای فریاد که دوباره دوباره . امیر یکبار دیگه الهام را بوسید . غرق تماشای آنها بودم ولی سنگینی نگاهی را از فاصله چند متری متوجه خودم دیدم . مسعود بود از همان دور چشماش به صورت من خیره بود با نگاهی پرشور و پرالتهاب . نفسم گرفت . تبسمش کاملا شفاف و زیبا و پراحساس بود . دچار ضعف شدم و لبهایم سر شد . نگاهم را دزدیدم . ضربان قلبم از حالت عادی خارج شد و حال دگرگونی پیدا کردم . "خدایا این رفتار مسعود یعنی چی ؟ داره با من بازی می کنه ؟ پس نامزدش کو ؟ چرا تنها ایستاده ؟" حس کردم تمام گوش و گردنم از حرارت در حال سوختنه . اون حالت و اون چشمها تمام درونم را بدجوری زیر و رو کرد و نیرویی مثل آهن ربا وادارم کرد که دوباره نگاهش کنم ولی با تمام قوا مقاومت کردم و سرم را بالا نیاوردم . زدم به ساحل . "ببین هوای اینجا بدجوری دم کرده احساس خفگی می کنم چند دقیقه می رم بیرون هوا بخورم برگردم ." رفتم تو تراس . هیچکس نبود . نفس بلندی کشیدم و هوای سرد را به ریه هایم فرو بردم . دستم را به پیشانی ام گذاشتم . "اوه ... عین کوره داغم ." به دیوار تکیه دادم و چشمم را بستم . "لعنتی مسعود ببین چطوری تمام سیستم منوبهم می ریزه . تو سرما دارم عرق می ریزم ." صدای باز شدن در تراس را شنیدم . چشمم را باز کردم . مسعود را جلوی خودم دیدم . دست به سینه بالبخندی خودمانی و دوست داشتنی . با حرص اخمهایم را درهم کشیدم ."برای چی دنبالم اومدی ؟ ایندفعه چکار داری ؟" دستش را به دیوار روبه رو درست بالای سرم قرار داد و صاف تو چشمام نگاه کرد . نرم و بامحبت درست عین سابق و با صدای بم و آهسته گفت :"دنبال تو نیامدم . دنبال خانمم اومدم . نباید تو این هوا اینجا بمونه . سرما می خوره ." حسادت تو تمام رگهای تنم ریشه کرد . پوزخند عصبی زدم ."عجب حماقتی می بینی که جز من کسی اینجا نیست به این زودی گمش کردی ؟ واقعا چه عشق آتشینی ." دور و ورش را نگاه کرد . "راست می گی ها فقط تو اینجایی . خوب پس ..." لبهایش را جمع کرد . برقی از شیطنت تو صورتش درخشید .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/