صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 90

موضوع: آرام | سیمین شیردل

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح ، لادن با سر و صدای اتاق برخاست و به آنجا وارد شد . آرام در حال جمع کردن ساک دستی اش بود . لادن با چشمانی خواب آلود به ساعت نگریست . ساعت هفت بود . لادن گفت : چه خبر شده صبح به این زودی چه کار میکنی؟
    وقتی سکوت آرام را دید گفت : کجا می خواهی بروی؟
    آرام جنان که در این عالم نبود ناگهان گفت : آه معذرت می خواهم ! لطفا آن لباس را بده !
    _ نمی خواهی به من بگویی کجا میروی؟
    _ میخواهم بروم تهران
    _ تهران ! برای چه؟
    _ باید تکلیفم را روشن کنم
    _ با کی ؟ چرا تنها می روی؟
    _ با فرید ! تنها نیستم . بهار را با خودم می برم.
    _ بگذار امیر را صدا کنم.
    _ نه ! احتیاجی نیست . در فرصت مناسب خودم توضیح می دهم
    _ حداقل بگذار تو را تا فرودگاه برساند !
    _ خواهش می کنم ! مزاحمش نشو ! من اینطور راحترم . با تاکسی می روم
    آرام چمدانش را بست و نزد مادر رفت . دستان او را گرفت و بوسید و گفت : مادر من خیلی زود بر می گردم
    _ برو دخترم ! من منتظرت می مانم . تو در مرحله ای از زندگی قرار داری که خودت باید قدم پیش بگذاری و مشکلت را حل کنی
    آرام مادر را در آغوش کشید و سپس از در خارج شد . لادن بهار را به طبقه پایین برد . آرام لادن را بوسید و گفت : لادن جان ! مواظب مادر باش !
    _ حتما ! تو هم مواظب خودت باش ! ما را بی خبر نگذار ! راستی بلط تهیه کردی؟
    _ برای یک نفر و نصفی همیشه جا هست . به امید دیدار !
    باز هواپیما اوج گرفت و آرام با هزاران فکر و خیالی که در سرش می گذشت ، سر خورده و مغموم پیش می رفت . باید از کجا آغاز می کرد . هیچ چیز به فکرش نمی رسید فقط می خواست برود.
    ساعت نزدیک به یازده بود که به تهران رسید . اتومبیلی کرایه کرد و به سمت خانه رفت . بنظرش همه چیز تغییر کرده بود . رنگ شهر ، خیابانها واتومبیل ها . در کنار خانه ، اتومبیل متوقف شد . آرام لحظاتی ایستاد و به انجا خیره شد . بهار گرسنه اش بود و نق می زد . بالا رفت ؛ زنگ در را فشرد . حدس می زد که فرید ان ساعت روز خانه باشد . باز زنگ را فشرد . سپس در کیفش به دنبال دسته کلیدش گشت . در را آهسته گشود و با شوقی بی حد پا به درون خانه نهاد. بوی آشنای خانه اش ، آن جایی که بیم و امدی های فراوانی برایش به ارمغان اورده بود ، اکنون دل پذیر و گرم بود. خانه مرتب و نمیز بود. بهار را روی زمین گذاشت و چنانکه بهار حرفهای او را می فهمد گفت : خوشگلم ! اینجا خانه ماست . باور کن راست می گم ! اما نمی دونم که کار خوبی کردیم بدون اطلاع وارد شدیم یا نه ! در هر حال فرقی نمی کنه . من هنوز اینجا را خانه خودم می دانم . بیا برویم به اتاق مادر
    آرام آهسته در اتاق خواب را گشود . بهار را روی تخت گذاشت و شیشه شیرش را به دستش داد . بهار در حال خوردن شیر به خواب رفت . آرام به دور و بر اتاق نگاهی انداخت . هیچ چیز تغییر نکرده بود . فقط عکس هایی که به دیوار آویخته بود جلب توجه می کرد . در هر گوشه ای از اتاق فقط عکس خودش را میدید . با چهره خندان و گیسوانی پریشان . و عکس ازدواجشان که او را مانند ملکه ها به چشم می کشید . با لبخندی ملیح و آرایشی زیبا
    صدای باز شدن در خانه را شنید . آرام سراسیمه بیرون دوید . زنی پنجاه ساله را دید که به درون خانه آمد و با تعجب به چمدان می نگریست و آرام گفت : سلام !
    آن زن با حیرت به آرام نگاه کرد و گفت : سلام خانم ! شمایید !
    _ مرا م شناسید؟
    _ بله خانم ! مگر می شود شما را از عکسهایتان نشناخت !
    _ راست می گویید ، اما من شما را بجا نیاوردم
    _ من ثریا هستم . هفته ای دوبار باری نظافت خانه می آیم
    _ آه پس اینطور ! اتفاقا از تمیزی خانه جا خوردم
    _ شما که تشریف نداشتید کارهای خانه و لباسهای آقا به امان خدا مانده بود
    _ خیلی ممنون ! زحمت می کشید ! آقا کی به خانه می آیند؟
    _ والله ! من آقا را زیاد نمی بینم . خبر از کارهای ایشان ندارم
    _ یعنی تو هیچ وقت آقا را ندید که چه وقت می آید؟
    _ چرا ! اما می آیند و زود می روند . راستش ساعت خاصی ندارند . می خواهید چایی دم کنم ؟
    _ اگر زحمتی نیست ممنون می شوم
    آرام به سمت تلفن رفت و شماره دفتر را گرفت
    _ الو ! سلام خانم ! آقای فرخی تشریف دارند؟
    _ نه خیر نیستند .شما؟
    _ من از بستگان ایشان هستم چه وقت بر می گردند ؟
    _ ایشان چند روزی به مرخصی رفته اند .
    _ تشکر ! خداحافظ
    خدایا ! کجا ممکن است رفته باشد
    خانه اقای فرخی را گرفت . از آن سوی خط صدای گرم و آشنای مادر به گوش رسید . آرام قدرت آن که با مادر حرف بزند را در خود نمی دید . تلفن را قطع کرد و نمی توانست به یکباره با مادر حرف بزند . باید کمی صبر می کرد
    دفتر شماره تلفن را زیر و رو کرد . با دیدن اسم سعید برقی از چشمانش گذشت
    _سعید می تواند کمکم کند
    ثریا خانم با فنجانی چای امد . چای را کنار آرام گذاشت و بیرون رفت
    صدای آشنای سعید در گوشی پیچید : بفرمایید
    آرام تمام قوای خود را جمع کرد و گفت : الو ! سلام !
    _ سلام بفرمایید ! با کی کار دارید؟
    _ با شما ! شما آقا سعید هستید؟
    _ بله خودم هستم . شما؟
    _ من آرام هستم
    صدای سعید برای لحظاتی قطع شد . سپس گفت : کدام آرام ؟
    _ همسر فرید هستم
    سعید باز سکوت کرد . می خواست اطمینان یابد که کسی جز آرام نیست
    _ ایشان که خیلی وقت است که نیستند
    _ حق با شماست . اما باور کن من خودم هستم . آرام ! چطور مرا نمی شناسی؟
    _ آخ ! معذرت می خواهم ! راستش باورش کمی سخت بود
    _ از اینکه صدای شما را می شنوم خیلی خوشحالم . حالتان خوبست؟
    _ ممنون ! شما چطورید ؟ کی امدید؟
    _ امروز رسیدم . الان هم خانه هستم . می خواستم بدانم فرید کجاست ؟
    _ بنظرم رفته سفر !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ کجا؟
    سعید با اندکی مکث گفت : کلبه !
    آرام نفس عمیقی کشید و گفت : می خواهم شما را ببینم
    _ با سایه بیایم
    _ آه ! اصلا یادم نبود . سایه جان حالش خوبست؟
    _ حالش خوبست . الان هم خانه نیست و مسلما از دیدن شمت خوشحال خواهد شد
    _ کی می توانم شما را ببینم . خیلی حرفها برای گفتن دارم
    _ می آیم دنبالتان و هر کجا که بخواهید می رویم
    _ تشکر ! تا یکساعت دیگر منتظرم . خداحافظ
    سعید دقایقی چند به مان حال باقی ماند . آرام بازگشته بود و فرید خبر نداشت . حالا چه اتفاقی می افتاد . فرید پر کینه و خشمگین در انتظار آرام بود . و آرام با پای خود به پیشواز امده بود . سعید دستی به پیشانی اش کشید و با خود گفت : خدا خودش رحم کند!
    سایه به خانه امد و کیفش را روی مبل انداخت . سعید را پای تلفن متفکر یافت . به سویش رفت و گفت : در چه حالی هستی؟ چند بار سلام کردم ! فکر کردم خوابی !
    _ معذرت می خواهم ! کی امدی؟
    _ تازه رسیدم . به نظرت مدل موهایم خوب شده؟
    سعدی بدون انکه نگاه کند گفت : خیلی خوب شده !
    _ می دانی سعید ! یک زمانی لادن و آرام به من می گفتند تو هم یک روز مثل این خانم ها ، عجیب و غریب خواهی شد . آن موقع به حرفهایشان خندیدم ؛ اما احساس می کنم دارم همان شکلی می شوم . بهتراست در محافل و دوره ها کمتر شرکت کنم . سعید ! حواست با من است ؟
    _ آره ! گفتی آرام ! یادش بخیر !!
    _ آرام ! چه کسی فکر می کرد که آرام این چنین بی وفا از آب در بیاید
    _ سایه ! اگر بگویم آرام تلفن کرده بود ، چه فکری میکنی؟ باور می کنی؟
    سایه لحظاتی بر جا میخکوب شد و به سعید نگریست : آرام ! چطور؟ نکند تلفن کرده؟
    سعید سزش را به علامت تایید تکان داد
    _ چه وقت تلفن کرده؟
    _ چند دقیقه پیش . رفته خانه و دیده فرید نیست یعد با من تماس گفت تا ببیند من اطلاع دارم راجع به فرید
    _ تو چه گفتی؟
    _ گفتم که فرید رفته کلبه !
    _ آه سعید چه طور این حرف را زدی ؟ اگر برود انجا چه؟
    _ نمی دانم ! شوکه شدم . نمی دانستم باید چه جوابی بدهم
    _ گفتی آراک رفته خانه خودشان ؟
    _ انجاست . قرار شد تا یکساعت دیگر بروم دنبالش.
    _ برای چه؟
    _ می خواهد با من حرف بزند
    _ باید به مادر خبر بدهم . ( با این جمله به طرف تلفن هجوم برد )
    سعید گوشی را از او گرفت و گفت : آرام به من اعتماد کرده .بگذار اول حرفهایش را بشنویم بعد هر کاری خواستی بکن ! اگر شلوغش کنی راه بجایی نخوایهم برد
    سایه گیسوانش را به عقب راند و گفت : حق با توست . من هم با تو می ایم
    _ سایه بهتر است تنها بروم
    _ نه ! تو متوجه نیستی . اگر با آرام صحبت کنم بهتر است
    _ نه ! سایه خواهش می کنم
    _ چرا قبول نمی کنی؟ آرام یک زمانی دوست من بود. بگذار بیایم !
    _ به شرطی که فقط گوش کنی ! نه حق انتقاد داری و نه قضاوت عجولانه !
    سایه با بغض گفت : بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
    آرام لباسهای بهار را عوض کرد و خود نیز اماده شد . به ساعت نگاهی انداخت و گفت : ثریا خانم ! من می روم بیرون . احتمالا چند ساعتی کار دارم . شما می روید؟
    ثریا خانم : هر طور شما بخواهید
    _ اگر ممکن است بمانید . من زود برمی گردم
    _ چشم خانم ! من کاری ندارم . همینجا می مانم
    آرام پایین رفت و به انتظار سعید ایستاد . دقایقی بعد اتومبیلی کمی دورتر ایستاد . سایه با دیدن آرام به همراه کودکی که در کالسکه نهاده بود ناله ای سر داد و گفت : خدای من ! درست می بینم ؟
    سعید گفت : متاسفانه بله !
    _ چرا برگشته ؟ خجالت نمی کشد؟ با چه رویی پا به خانه فرید گذاشته؟
    _ قرار ما یادت رفت؟
    _ دارم خفه می شوم. بهتر است برگردیم
    _ آرام منتظر ماست . بهتر است اول تو پیاده بشوی
    _ نمی توانم !
    _ گفته بودم قضاوت عجولانه نکن!
    سایه لحظاتی به آرام خیره شد . سپس با تانی در اتومبیل را گشود و به طرف آرام گام برداشت ، پاهایش می لرزید . آرام در کنار کالسکه زانو زده بود و با کودکش حرف می زد . صدایی بغض آلود که از ته گلو بیرون می امد او را فرا خواند . آرام به طرف صدا برگشت : آه خدای من ! سایه ! تو هستی؟
    و به سویش رفت و او را در آغوش کشید . سایه خود را کمی عقب کشید . آرام متوجه سردی رفتار سایه شد و از او فاصله گرفت
    _ فکر می کردم از دیدن من خوشحال می شوی
    _ خدای من ! آرام چطور توانستی و با نگاهی به بهار دوباره با گریه گفت : چطور توانستی؟
    _ چه چیز را؟
    سایه با سنگینی انگشتش را به طرف بهار نشانه گرفت و دوباره گریه سر داد . ارام دست بر شانه او نهاد و گفت ک فکر می کردم ازاینکه عمه شدی ذوق زده بشوی!
    ناگهان صدای گریه سایه قطع شد و با تردید به آرام و بهار نگریست : تو چه گفتی؟ درست شنیدم ؟
    آرام لبخندی زد و گفت : درست شنیدی . بهار دختر من و فرید است
    سایه گفت : آخ آرام ! می دانستم . می دانستم که تو آرام خوب و نازنین من هستی
    و انگاه خود را در آغوش آرام رها کرد و تمامی گریه های بی صدایی که در تنهایی اش و به فرجام عشق ان دو ریخته بود را به فراموشی سپرد . سعید به ان دو نزدیک شد . سایه با دیدن سعید گفت : سعید جان ! ببین آرام چه هدیه زیبایی برایم آورده ! نگاهش کن !
    به سوی بهار رفت و او را برداشت و عاشقانه او را بوسید و نوازش کرد .
    سعید با لبخند به انها نگاه کرد
    سایه در اتومبیل بهار را در آغوش خود می فشرد و قربان صدقه او می رفت . بهار از بوسه های سایه خسته شد و گریه سر داد . سایه گفت : آرام جان ! نمی خواهی پیش مادر بروی؟
    _ چرا ! خیلی دلم می خواهد ولی بنظرم قبل از دیدن همه بهتر است فرید را ببینم
    _ حق با توست ! پس بهترا ست برویم خانه ما .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آرام از منزل سایه با ثریا خانم تماس گرفت و گفت منتظرش نباشد و هر وقت مایل بود ، برود .
    سعید برای خرید ناهار بیرون رفت .
    سایه مدام آرام را سوال پیچ می کرد و می خواست همه چیز را بداند.آرام نیز به کنجکاوی او پاسخ داد.
    سایه گفت : تو انگلیس بودی؟ حدسش مشکل بود . اتفاقی که برای فرید افتاد واقعا وحشتناک بود.اگر مادر را ببینی نمیشناسی . خیلی شکستته شده . چطور فرید از وجود بهار بی اطلاع است؟
    _ وقتی به انگلیس رفتم خودم هم چندان مطمئن نبودم . فرید طوری رفتار می کرد که مجبور به چنین عکس العملی شدم.
    _ می فهمم . هر دو عاشق ! هر دو مغرور ! چه عشق عجیبی !
    _ سایه من خیلی مر ترسم . نمی دانم آیا فرید مرا می بخشه ؟
    _ حقیقتش را بخواهی من هم نمی دانم که فرید چگونه برخورد کند و نمی خواهم بی خودی دلخوشی بدهم.
    _ می دانم چه کار کنم ! از چه راهی جلو بروم . تمام این جداییها ، سو تفاهمی بیش نبوده . چطور می توانم فرید را قانع کنم .
    _از زمانی که فرید تصادف کرده کسی جرات پرسیدن هیچ سوالی را نداشته . نمی توانم حدس بزنم چه می شود . اما به خاطر بهار باید پیش قدم بشوی !
    _ نمی خواهم وجود بهار را مطرح کنم . اول باید بدانم فرید هنوز به من علاقمند است یا نه ! شاید با دیدن بهار نتواند درست تصمیمی بگیرد . سایه متوجه منظورم می شوی؟ باید بدانم فرید هنوز مرا دوست دارد یا نه ! این برای من خیلی مهمه است . خیلی !
    _ میفهمم ! تو خیلی صدمه دیده ای . حق با توست ! می خواهی بروی کلبه؟
    _بهتر است بروم . تنها! بدون بهار . می توانی از بهار مراقبت کنی؟
    _ حتما! خیالت راحت باشد . تا فردا که بخواهی بروی به من عادت میکند.
    _ با اتومبیل سعید میروم .اشکالی ندارد؟
    _ این چه حرفی است؛ می دانم که چقدر برای دیدن فرید بی تابی .
    _ سایه جان ! یک سوال از تو دارم که البته هیچ اثری در تصمیم گیری من ندارد . فقط به خاطر اینکه کنجکاوی خودم را ارضا کنم.
    _ هر چه دوست داری بپرس !
    _ فرید چهره اش تغییر کرده؟
    _ خوشبختانه نه ! فقط کمی صورتش شکسته تر شده
    آرام نفس عمیقی کشید و گفت : خدا را شکر ! در غیر اینصورت تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم
    آرام صبح زود از خانه خارج شد . بهار در خواب بود. سایه و سعید او را بدرقه کردند . سعید گفت : مواظب باشید ! جاده خطرناک است.
    _ حتما ! به امید دیدار !
    ساعتی بعد در قهوه خانه کوهستانی ایستاد . جایی که فرید برای استراحت بین راه در ان مکان توقف می کرد و چای می نوشید . نفسی تازه کرد . اخرین بار آن روز صبح را بیاد آورد که به اجبار او را با خود همراه کرده بود . و با اصرار به او چای خوراند . قهوه خانه لبه دره ای قرار داشت که رودخانه ای وحشی و خروشان از پایین ان عبور می کرد . آرام دقایقی در انجا ایستاد و خستگی از تن بیرون در اورد . دوباره به راه افتاد . زیبایی جاده ، شور انگیز بود . دو سال را در میان انسانهایی بی روح و خشک زندگی کرده بود . اکنون تمامی آنچه می پنداشت باید پشت سر بگذارد و فراموش کند ، فرا رویش نهاده بود و می دید از هیچ کدام نتوانسته عبور کند . وطن ، مادر ، همسر و فرزندش او را فرا می خواندند . در طول راه تمام صحنه های زندگی اش از برابر دیدگانش عبور می کرد . اما هنوز فرید و او اندر خم یک کوچه قرار داشتند . آرام به یاد عکسی از چهره اش افتاد که فرید ان را به دیوار اویخته بود و با خطی زیبا زیر ان شعری به چشم می خورد :
    سایه بان نگاهت ،
    در دمادم بارش ابرها ؛
    مخمور و شکننده و پرتاب .
    وقتی بر گونه های لعابینت ، قطرات اشک می غلطد ،
    چه زیباست !
    دیدگان نمناکت.
    در کنار جاده ایستاد و گریه سر داد و از رنجهایی که خود و فرید کشیده بودند ناله ای سر داد
    چگونه باید با او روبه رو شود. چه باید می گفت . از غرور نا به جای خود حرف می زد یا از تعصب و خود خواهی فرید . به راستی تاوان زخمهای تن خسته انها را چه کسی می پرداخت . او که در غربت با کودکی در بطن خود سر گردان بود و یا فرید که در گوشه بیمارستان چشم انتظار امدن او بود ؟ کدام حق گو تر از دیگری بود . اگر باز فرید لجاجت می کرد و او را از خود میراند چه باید می کرد . در ذهنش خاطره ای نه چندان دور نقش بست .
    ماریا ! پیزن همسایه ! ان روز به حرفهای پیرزن بی توجه بود و با تفریح به آنچه ماریا می گفت ، گوش می داد . اما مثل آن بود که ماریا تمام سرنوشت او را درون فنجان یافته بود . که با قاطعیت گفت : او تو را دوست دارد و چشم انتظار توست . اگر تمام حرفهای او راست بود پس می توانست این یکی نیز حقیقت باشد
    اتومبیل را روشن کرد و با اعتماد بنفس بیشتری به راه خود ادامه داد
    بعد از چهار ساعت رانندگی بدون وقفه سر انجام به پیچ جاده آشنا رسید . در سکوت جنگل پیش می رفت . با نمایان شدن کلبه ، در قلبش پیزی فرو ریخت و گونه هایش گر گرفت . اتومبیل را نگه داشت و پیاده شد و با قدمهای محکم به سمت کلبه رفت . در کلبه قفل بود . نگاهی به اطراف انداخت . سکوت بود و تنهایی . به سمت خانه اکبر آقا براه افتاد . اکبر آقا بیرون ایستاده بود و با کنجکاوی به او می نگریست . آرام با صدای بلند سلام کرد . اکبر آقا جلوتر امد و از دیدن آرام متعجب شد
    _ سلام ! خانم ! چه عجب از این طرفها ؟
    _ شما خوبید؟
    _ شکر خدا ! الان در را باز می کنم
    _ آقا فرید کجا هستند ؟
    _ رفتند سواری . معمولا همین وقتها بر می گردند .
    آرام به دنبال اکبر آقا به راه افتاد . اکبر آقا در را گشود و باز گشت . آرام آبی به صورتش زد و در کنار پنجره به انتظار آمدن فرید نشست . اکبر آقا چای و میوه اورد . لحظاتی بعد صدای شیهه اسب را شنید ، بیرون دوید . فرید در حال پیاده شدن از اسب بود و در همان حال به اتومبیل می نگریست . آرام با حالتی وصف ناپذیر به فرید خیره شد. چند قدم پیش رفت و سپس ایستاد . فرید در یک لحظه متوجه او شد و خود نیز بی حرکت ایستاد . هر دو با نگاه در جستجوی یکدیگر بودند . آرام با خود زمزمه کرد : خدایا ! شکر ! او عوض نشده .
    فقط چند خط روی پیشانی و صورتش محسوس بود . آرام به خود جراتی داد و گفت : سلام ! فرید ! من هستم آرام !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرید با نگاهی ناآشنا و سرد در حالیکه مارال را به اصطبل می برد گفت : دارم می بینم
    آرام ناگهان یخ زده بر جا ماند . لحظاتی چند به همان حال باقی ماند . اندکی جلو رفت و گفت : فرید ! من خیلی راه برای رسیدن به تو طی کردم . فقط به خاطر تو !
    فرید همانگونه که زین اسب را بر میداشت گفت: بهتر است تا دیر نشده برگردی
    _ متاسفم ! چرا ، چرا نخواتس به من بگویی ؟ انوقت موضوع فرق می کرد
    _ چه فرقی می کرد؟
    _ من پیش تو می ماندم
    فرید برگشت و با نهایت خشم در او نگریست و بیرون اصطبل رفت و در همان حال گفت : برای این حرفها دیر شده . برگرد همان جایی که بودی !
    _ نه ! دیر نیست . من اشتباه کردم ! اما تو هم مقصر بودی . اگر حقیقت را گفته بودی ...
    فرید به میان حرف او دوید و گفت : ان وقت ترحم می کردی .
    _ تو اصلا عوض نشدی . همان طور خود خواه و ...
    _ ببین ! از اول ازدواج ما اشتباه بود . حالا هم تو راحتی ، هم من
    _ اما من راحت نبودم
    _ به خاطر همین سراغی از من نگرفتی !
    _ تمام اینها سو تفاهمی بیش نبوده . من با گذشته زندگی می کنم . لحظه ای نتوانستم به آینده فکر کنم .
    فرید لجوجانه گفت : بهتر است بروی و به آینده ات فکر کنی .
    آرام با احساس و گرم بازوی فرید را گرفت و گفت : من به خاطر تو آمدم . اگر بدانم ذره ای برایت اهمیت دارم می مانم
    فرید لحظه ای سکوت کرد سپس گفت : متاسفم !
    آرام با بغضی که در گلویش بود گفت : همین ! متاسفی ! متاسف برای چه چیز هستی؟ برای من ، برای خودت و یا ... تو هر بار مرا به بهانه ای به طرف خودت می کشی ، بعد مثل تیری از کمان رها می کنی . فرید نگاهم کن ! من آدم هستم . چرا نمی خواهی بفهمی !
    فرید با فریاد گفت : من هم آدمم . هر بار که به طرف تو امدم خودت را کنار کشیدی ؛ به خواسته من بی توجه بودی . دیگر بس کن ! من و تو به درد هم نمی خوریم . ما هر دو باعث عذاب یکدیگریم .
    سپس پشت به آرام ایستاد . آرام دقایقی چند بر جای ماند . این ان پیزی نبود که پیش بینی می کرد . باید حرف می زد ، ادامه داد : فرید ! نگاهم کن !
    فرید برگشت و قاطعانه به او چشم دوخت : بگو ! می بینمت
    آرام پوزخندی زد و گفت : تو لعنتی ! فقط خودت را می بینی
    _ جدا ! تو به عادت قدیم هر طور دوست داری فکر کن
    _ لجاجت را بگذار کنار. تو اگر مرا نمی خواهی چرا طلاقم ندادی؟
    فرید لحظه ای جا خورد . سپس با خونسردی گفت : اگر خبر نداری باید بگویم که چند وقتی است که وکیل گرفتم . در واقع باید زودتر اینکار را انجام می دادم اما به خاطر گرفتاریهایم نتوانستم . معذرت می خواهم !
    آرام با ناباوری به فرید نگریست . سپس با تمام خشمی که در وجودش زبانه می کشید گفت : من می روم . اما بدان که هیچ وقت دست تو به من نخواهد رسید . تو برای من همینجا تمام شدی . رویایی که ساخته بودم خیلی آسان خراب کردی . تو لیاقت هیچ چیز نداشتی . تو با غرور و کینه ات زندگی را به کام من تلخ کردی . تو هیچ چیز نیستی ! هیچ چیز !
    به سمت کلبه راه افتاد . لحظه ای ایستاد و برگشت و با زیبایی و غرور سر به فلک کشیده اش گفت : من یک عذر خواهی به تو بدهکارم ، بدون اجازه به خانه ات رفتم . چون فکر می کردم هنوز سهمی دارم .بابت این موضوع معذرت می خواهم . سپس به راه خود ادامه داد . به کلبه رفت . کیفش را بر داشت و سوار اتومبیل شد و بدون آنکه لحظه ای تامل کند از انجا گریخت . وقتی به جاده رسید اختیار از کف داد ، اتومبیل را نگه داشت و فریادی را که در گلو مانده بود بر سر روزگار کوبید .
    خدایا ! او من را نمی خواست . فرید از من نفرت دارد . چه اشتباهی کردم . چطور احمقانه فکر کردم که در انتظار من است . خدایا ! من را از این عشق و دلبستگی نجاتم بده !
    احظه ای جنون آمیز از اتومبیل پیاده شد و به لبه پرتگاهی که در کنار جاده بود نزدیک شد و به عمق ان چشم دوخت . سنگی از زیر پایش سر خورد و به پایین سقوط کرد . برخورد سنگ بر صخره ها انعکاس رعب انگیزی داشت . آرام آنی خود را به جلو افکند ، تا برای ابد از این زندگی پر تشویش و نا امدی رها کند . احساس سر خوردگی و حماقت بند بند وجودش را برگرفته بود . چشمانش را بست ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بهار ! صدای گریه بهار در گوشش پیچید . آخ ! خدایا ! بهار منتظر من است . چطور فراموشش کردم . باید خودم را به او برسانم . بی شک به دنبال من می گردد . بهار برای من نوید زندگی دوباره بود . و اکنون من به سوی او خواهم شتافت . عزیر دلم ! خوشگلم ! پیش تو می آیم . مرا ببخش !
    با وحشت خود را کنار کشید و به سمت اتومبیل رفت و با دستانی لرزان و اندامی خیس از عرق در طول جاده به راه افتاد .
    نزدیک غروب به تهران رسید و تمام راه را مانند انکه در خواب بوده باشد طی کرده بود . زنگ را فشرد . سایه در را گشود. آرام با خستگی سلام کرد و گفت : بهار کجاست؟
    سایه با دیدن چهره بی رمق آرام همه چیز را فهمید : بهار خواب است
    آرام تلو تلو خوران به اتاق رفت و بهار را در خواب عمیقی دید . به او ن. بوسه ای از گونه اش ربود و به گیسوان نرم و خوش حالتش دست کشید . سایه در کنارش ایستاده بود
    _ آرام تو خیلی خسته بنظر می رسی ، بهتر است کمی استراحت کنی .
    _ همین جا دراز می کشم . لطفا برایم بلیت شیراز تهیه کن
    _ برای چه وقت ؟
    _ هر چه زودتر بهتر !
    _ نمی خواهی حرف بزنی؟
    آرام همانطور که دراز می کشید گفت : فعلا نه ! خیلی خسته ام ! باید ببخشی! و چشمانش را بست
    سایه روی او را کشید و آهسته بیرون رفت و در را بست . سراسیمه به سمت تلفن رفت و شماره سعید را گرفت . باید تا دیر نشده کاری انجام می داد.
    سایه با دیدن آرام ، تمام قضایا را تا آخرش خوانده بود . اکنون نوبت او و سعید بود ، تا به این ماجرا خاتمه دهند و آن دو را متوجه خودسری و خود خواهی شان بکنند
    _ آرام ! بلند شو و چیزی بخور !
    آرام خواب الود چشم گشود و گفت : ساعت چند است؟
    _ ساعت ده است . بیا شام بخور!
    _ بهار کجاست؟
    _ پیش سعید است . یک ساعتی میشود که بیدار شده و بازی میکند.
    آرام برخاست و پتو را به کناری زد . دستی به صورتش کشید و سرش را روی زانوانش نهاد
    سایه میدید که آرام مانند ان که دردی دارد به خودش می پیچد و از فشار درد توان برخاستن را در خود نمی بیند.
    _ خواهش می کنم آرام ! کمی غذا بخور
    _ نمی توانم ! اشتها ندارم . میخواهم بهار را ببینم.
    _ اگر غذا بخوری سر حال می شوی به خاطر بهار
    آرام سنگین و خسته برخاست و به همراه سایه بیرون رفت . به زور نگاه های سایه کمی غذا خورد . و سپس بهار را در آغوشش خواباند . سعید بری انکه آن دو راحت باشند به بهانه خواب ، عذر خواسته و به اتاقش رفت
    سایه گفت : بهار را سر جایش بگذار !
    _ نه ! می خواهم در آغوشم باشد . دلم برایش تنگ شده بود.
    _ نمی خواهی حرف بزنی ؟
    _ از چه چیز؟
    _ از خودت و فرید !
    _ من برای فرید مرده ام. وقتی بعد از دو سال من را اینگونه می بیند و از خودش می راند ، من چه جایی در دلش دارم
    _ فرید لجباز است . در واقع تصادفی که کرده او را اینطور بدبین و خودخواه کرده . به فرید حق بده !
    _ سایه ! من به فرید حق می دهم . اما باید واقع بین بود . فرید هیچ علاقه ای به من ندارد . اگر هم قبلا کوچکترین دلبستگی بوده ، حالا از بین رفته . من برای او وجود خارجی ندارم .
    _ تو باید راضی اش می کردی ، باید قانعش می کردی
    _ خواهش کردم اما او ...
    _ اگر تو را نمی خواهد چرا طلاقت نداده ؟
    _ وقتی پرسیدم گفت که وکیل گرفته و صرفا گرفتاریهایش باعث عقب افتادن این مساله بوده
    _ دروغگو ! فرید دروغ می گوید و خود نمایی میکند.
    _ مطمئن نیستم که اینطور باشد . او خیلی جدی حرف می زند.
    _ حرفی از وجود بهار به میان اوردی؟
    آرام متوحش و نگران بهار را در آغوشش فشرد و گفت : نه به هیچ وجه! سایه از تو خواهش می کنم راز من را به کسی نگو ! اگر بهار را از من بگیرد ، دیوانه می شوم . می میرم
    سایه به کنار آرام رفت و دست بر شانه او نهاد و گفت : مطمئن باش ! عزیزم ! فقط پرسیدم. قول می دهم تا زمانی که خودت نگویی من و سعید حرفی نمی زنیم
    _ ممنونم ! تو همیشه پشتیبان من بودی
    _ این کمترین کاریست که میتوانم برایت انجام دهم
    _ سایه بلیط شیراز تهیه کردی؟
    _ امروز که پنج شنبه بود . تمام دفاتر هواپیمایی بسته بودند . سعید قول داد که شنبه از طریق دوستش بلیط پیدا کند و خیالت راحت باشد.
    آرام همانگونه که فرزندش را در اغوشش تکان می داد گفت : ممنونم ! باید زود برگردم . مادر منتظر ماست . فقط مادر است که چشم به راه من و توست و های های گریستن آغاز کرد . سایه با دیدن اندوه عمیق آرام به همراه او گریه سر داد
    آرام صبح دوش گرفت و ادنکی سبک تر بنظر می رسید . سعید برای ساعت دو بعد از ظهر بلیت تهیه کرده بود . آرام با دیدن بلیتها نفس راحتی کشید . یک ساعت به پرواز مانده ، سعید و سایه او را به فرودگاه بردند . در سالن فرودگاه سایه یکریز اشک می ریخت و سعید برای ساکت کردن او مدام در گوشش زمزمه می کرد . اما سایه به هیچ چیز توجه نداشت .
    _ من تازه به بهار عادت کرده بودم . تو را به خدا آرام ! کمی پیش ما بمان ! به کسی نخواهیم گفت تو ایتجا هستی
    آرام او را در آغوش گرفت و گفت : به خاطر مادرم می روم .باور کن ! مادر حال خوبی نداشت . قول می دهم در اولین فرصت پیش تو بیایم
    _ من طاقت دوری از تو و بهار را ندارم
    بهار درکالسکه لمیده بود و با کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد . سایه چندین بار او را بوسید و به ناچار جدا شد
    آرام دستی تکان داد و برای تحویل چمدانش به قسمت مخصوص رفت . سپس بلیت و کارت شناسایی اش را به مسئول با جه نشان داد . آن مرد نگاهی به او انداخت و گفت : فرزندتان همراهتان نیست ؟
    آرام با اشاره به کالسکه ، در لحظه ای عجیب و نا ممکن به اطرافش نظر کرد و با وحشت و فریاد گفت : دخترم ! دختر کوچکم !
    نگهبانی که کمی انطرف تر ایستاده بود خود را به او رساند و گفت : چه اتفاقی افتاده؟
    آرام با گریه گفت : بچه ام ! او الان در کالسکه بود . من سرم را را برگرداندم تا بلیت را نشان بدهم زمانی که برگشتم دیدم دخترم نیست . تو را به خدا پیدایش کنید ! تو را به خدا! و چنان عاجزانه گریست که مردم در اطافش جمع شدند . نگهبان گفت : خانم چند سال داشت ؟ می توانست راه برود؟ آرام سرش را تکان داد و گفت : نه او ده ماهه است . نمی تواند راه برود. نگهبان گفت : لطفا خودتان را کنترل کنید و همراه من به بازری تشریف بیاورید!
    آرام از میان جمعیت عبور کرد . تمام افراد حاضر با ناراحتی حرفی می زدند . یکی می گفت آدم ربایی بوده و دیگری می گفت شاید اختلاف خانوادگی دارند . هر کسی حدسی می زد . آرام دوان داون به اتاق نگهبانی رفت و همانطور یکریز گریه می کرد
    _ جناب سروان ! تو را به آن خودایی که می پرستید . بچه ام را پیدا کنید . او خیلی کوچک است نمی تواند حرف بزند.
    _ خانم ! اجازه بفرمایید ! تا من همکارانم را پیج کنم . شما مشخصات و لباس فرزندتان را شرح دهید تا یادداشت کنم و شکایتی در این زمینه بنویسید . آرام به شخصی که در کنار او نشسته بود و قلم و کاغذ به دست داشت، گفت : لباس دخترم سفید بود . نه ! عوض کردم و یکسره آبی تنش کردم . کاپشنش ! خدایا ! حافظه ام کار نمی کند . کتپشنش سبز کاهویی بود. بله ! شبز بود. خیلی بهش می آمد. با کفش کتانی سفید . خدایا ! بهارم کجاست ؟ و انگاه با حالتی عصبی بلند بلند گریست
    افسر نگهبان با تاسف سرش را تکان داد و گفت : نمیخواهید به خانواده خود و یا همسرتان اطلاع دهید ؟
    آرام ناگهان سرش را بلند کرد و گفت : همسرم ! فرید ! بله باید بروم
    افسر نگهبان گفت : کجا خانم ؟
    _ باید بروم ! فکر میکنم بدانم بچه ام کجاست
    _ به نظر خودتان مساله خانوادگی بوده؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ نمی دانم !
    _ می خواهید کسی را همراهتان بفرستم ؟
    _ نه ! باید تنها بروم
    _ شما از شکایتتان صرف نظر کردید؟
    _ نمی دانم ! با شما تماس می گیرم
    و با سرعت از انجا خارج شد . با دیدن اولین تاکسی خود را درون آن انداخت و گفت : آقا خیلی سریع به این آدرس بروید
    راننده با دیدن چهره پر اضطراب و گریان آرام به سرعت حرکت کرد . به محض رسیدن به مقصد آرام مشتی پول روی صندلی گذاشت و بیرون پرید. در باز بود و سرایدار در حال نظافت پارکینگ . داخل رفت و دکمه آسانسور را فشرد اما انگار آسانسور نیز با او لج می کرد . راه پله ها را در پیش گرفت . طبقه اول دوم و ....
    نفسش به شماره افتاد . زنگ را فشرد و با مشت به در کوبید . فرید در را گشود . آرام بدون توجه به فرید داخل خانه شد و به اتاقها سرک کشید . هیچ اثری از بهار نبود . فرید متعجب در چهار چوب ایستاده بود و به چهره رنگ پریده و حرکات دیوانه وارش چشم دوخت . سر انجام خود را سر راه او قرار داد و گفت : دنبال چه می گردی؟
    آرام با حالتی عصبی گفت : تو را به خدا سر به سرم نگذار ! خواهش می کنم !
    _ تو دنبال چه هستی؟ جوابم را بده !
    آرام با گریه خود را به پای فرید انداخت و با التماس گفت : فرید ! هر چه بخواهی به تو می دهم . هر چه بخواهی ! فقط بچه ام را از من نگیر !
    فرید ناباورانه به آرام می نگریست . او هیچ گاه به یاد نمی اورد که آرام چنین مستاصل با او برخورد کند . حتی در بدترین شرایط زندگی اش او را مغرور و سرکش دیده بود. چه چیز باعث عجز و ناتوانی او شده بود. آنچه آرام را به این حالت دچار کرده بود برای فرید اعجاب انگیز بود
    فرید او را از زمین بلند کرد و تکانش داد و گفت : من نمی فهمم راجع به چی حرف می زنی؟
    آرام با گریه گفت : تو می دانی . می خواهی من را آزار بدهی
    _ گفتم نمی دانم . به خدا قسم نمی دانم ! حقیقت چیست؟
    _ بهار ! دخترم ! تو او را دزدیدی!
    فرید آرام را رها کرد و چند قدم به عقب رفت و فریاد زد : چه گفتی؟ دخترت ! کدام بچه ؟ تو می فهمی چه می گویی!
    _ تو را به خدا ! من در این دنیا هیچ چیز ندارم . فقط امید من بهار است
    _ بس کن ! و با نگاهی مشکوک گفت : تو ازدواج کردی ؟ بچه داری؟
    _ می خواهی طوری وانمود کنی که از هیچ چیز خبر نداری
    _ نه ! بهتر است خودت همه چیز را توضیح بدهی
    _ من وقت این کار را ندارم. نمی بینی در چه حالی هستم ؟ ( و سپس به سمت در رفت )
    فرید در مقابلش ایستاد و گفت : تا جواب ندهی ، نمی گذارم از اینجا تکان بخوری . تو چطور ازدواج کردی؟
    _ من وظیفه ندارم که برایت توضیح بدهم . بهتر است از سر راهم کنار بروی . سپس خواست فرید را پس بزند اما فرید محکم ایستاده بود
    _ تو هنوز زن من هستی . من و تو از هم رسما جدا نشدیم . باید جوابم را بدهی!
    _تو خیلی مضحک حرف می زنی تا دیروز در حال جدایی بودیم . در هر حال دو سال جدایی ، خود به خود باعث غریبه شدن ما می شود. چطور حالا ورق برگشت؟
    فرید با وجود حسادتی عمیق و جانکاه که در وجودش زبانه می کشید ، همچنان ایستاده بود و با همان خود خواهی اش گفت : حالا هم چیزی عوض نشده . فقط می خواهم حقییقت را بدانم .این حق من است .
    _ حق ! بگذار بروم . من اینجا حقی نمی بینم
    _ گفتم نمی گذارم
    _ آرام با کلافگی فریاد زد : بسیار خوب ! حقیقت را می گویم . امیدوارم بتوانی خوب گوش کنی . شاید دیر یا زود آن را می فهمیدی . چه فرقی می کند ، چع وقت باشد .بهار دختر من و توست . حالا برو کنار. باید پیدایش کنم و گرنه بدون او میمیرم
    فرید دستی به پیشانی اش کشید . نمی توانست معنای حرف های آرام را درک کند.
    _ بهار دختر ماست ! خدایا چطور ممکن است !
    فرید فریاد زد: دروغگو ! چطور ممکن است !
    آرام با گریه گفت : باور کن ! او دختر من و توست . من بخاطر اینکه دست ت وبه او نرسد رفتم . کاش دروغ بود ! اما نیست
    _ پس چرا حالا می گویی ؟ تو حق نداشتی از من پنهان کنی
    _ تو من را وادار به اینکارکردی. تمام بدبختیهای من زیر سر توست . تو خودت باعث شدی
    فرید با مشت به دیوار کوبید
    _ اخ ! از دست تو . هر وقت می خواهم فراموشت کنم باز سر راهم سبز می شوی ، عذابم می دهی . چطور یکباره می آیی و می گویی که من دختری دارم و از آن بی خبرم . تو سنگدل ترین موجود روی زمین هستی.
    فرید سویچ اتومبیل را بداشت و گفت : با هم می رویم . او دختر من هم هست
    آرام به دنبال فرید راه افتاد و دیگر چندنا فرقی نمی کرد که فرید از راز او آگاه شده . سلامتی دخترش و یافتن او مهم ترین مساله بود. حتی حاضر بود در صورت پیدا شدن بهار آن را دو دستی به فرید بدهد . فقط اگر او را می یافت
    _ باید برگردیم فرودگاه ! شاید خبری داشته باشند .
    فرید با حداکثر سرعت در خیابان پیش می رفت و با بوقهای ممتد اتومبیل ها را کنار می زد . به محض رسیدن به فرودگاه هر دو از اتومبیل به سرعت پیاده شدند و به حالت دویدن به قسمت انتظامات فرودگاه رفتند . افسر نگهبان با دیدن آرام گفت : خانم چه شد؟ دخترتان را پیدا کردید؟
    _ هنوز نه × شما چطور ؟ هیچ خبری ندارید؟
    _ چرا شخصیتماس گرفت و این پیغام راگذاشت
    فرید به طرف نگهبان رفت و کاغذ را از دست او گرفت . روی کاغذ نام سایه خودنمایی میکرد
    _ فکر میکنم نام شخصی باشد
    فرید سرش را تکان داد و گفت : بله ! همینطور است . فکر میکنم بچه پیدا شده
    آرام هراسان گفت : کجاست ؟ پیش کست ؟
    فرید گفت : بهتر است از شکایت صرف نظر کنی تا برویم به دنبال بهار
    آرام باور نمی کرد که دختر کوچکش پیدا شده . می ترسید دروغی بیش نباشد و کسی سر به سر انها گذاشته باشد.
    فرید افسر مربوطه را کنار کشید و توضیحاتی به نجوا داد . افسر سرش را تکان داد و آرام ورقی را امضا کرد . و بی قرار ملتهب در انتظار فرید ایستاد . فرید خداحافظی کرد و بازوی آرام را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد . آرام گفت : چه خبر شده ؟ دخترم کجاست؟
    _ دختر ما !
    _ دختر ما پیش چه کسی است؟ من باید بدانم
    _ سایه !
    _ اه خدای من ! سایه چطور ممکن است ، چطور دلش امد با من اینطور رفتار کند!
    _ خودم سر در نمی اورم ولی به زودی می فهمیم
    فرید اتومبیل را کنار منزل سایه نگهداشت . آرام با شتاب پیاده شد و زنگ را فشرد و بودن ان که منتظر فرید بماند به داخل خانه دوید . سایه در را گشود . با دیدن آرام او را در آغوش کشید و با گریه گفت : من را ببخش!
    _ سایه چرا ؟ چرا اینکار را کردی؟
    _ بخاطر خودت ، بخاطر بهار
    بهار در اغوش سعید بود. آرام سایه را پس زد و دختر کوچکش را در بر گرفت . و گریه سر داد . چنان عمیق او را می بو یید که دیگر جایی برای نفش کشیدن در خود نمی دید . بهار با نگاهی شیرین و خندان به مادرش می نگریست و فرید ناباورانه به دختر کوچک و زیبایش که در اغوش آرام دست و پا می زد ، نگاه می کرد . آرام بعد از دقایقی که مطمئن شد بهار واقعیت دارد و در خواب نیست به اطرافش نگاه کرد . سایه همچنان گریه می کرد و سعید خاموش کناری ایستاده بود . اما فرید رفته بود.
    سایه دست بر شانه او نهاد گفت : فرید طاقت نیاورد و از اینجا رفت . اما می دانم به زودی بر می گردد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آرام هر چند دقیقه یکبار می پرسید : فرید تلفن نکرده > هنوز خبری نشده ؟
    سایه می دید که آرام در شرایط سختی به سر می برد و از کرده خود احساس ندامت می کرد . او تصور می کرد با اینکار ان دو را به یکدیگر نزدیک می کند و فرید با دیدن فرزندش کینه اش را فراموش خواهد کرد . اما افسوس که چنین نشد ! سعسد به او دلداری می داد و می گفت : ناامید نباش ! باید منتظر تصمیم فرید باشیم . مطمئنا فرید الان در وضعیت بدتری بسر می برد
    سایه به آرام نزدیک شد در کنارش نشست و گفت : می دانم که من را نخواهی بخشید . اگر این کار احمقانه را نکرده بودم تو الان آسوده خاطر در شیراز بودی
    آرام سرش را تکان داد و گفت : دیر یا زود این مسئله روشن می شد و من باید به فرید می گفتم . در هر حال بهار فرزند او هم هست . در واقع فکر داشتن بچه از فرید بود و من او را دزدیم و با خودم بردم . حالا که خوب فکر می کنم میبینم ما هر دو در طول زندگی زناشویی مان به یک اندازه مقصر بودیم
    _ حالا می خواهی چه کار کنی ؟ می خواهی با مادر در میان بگذاریم؟
    _ جز این که آنها را دچار استرس و ناراحتی کنیم فایده دیگری ندارد . فرید هر کاری که دوست دارد انجام می دهد . باید منتظر بمانیم . سپس با بغض ادامه داد : می دانم فرید بالاخره بهار را از من می گیرد
    _ فردی نمی تواند این قدر سنگدل باشد . نباید به دلت بد راه بدهی . کمی خوش بین باش!
    _ فرید در پی انتقام گرفتن از من است . انتقام دو سال جدایی و بی خبری از من
    _ اگر فرید تو را دوست داشته باشد ، انتقام هیچ جایی ندارد
    آرام با مادر تماس گرفت و از حال انان جویا شد مادر گفت : می خاوهی امیر بیاید و در کنارت باشد؟
    _ نه ! لزومی ندارد . من پیش سایه هستم . هنوز موفق نشدم فرید را ببینم و بدین وسیله خیال مادر را راحت کرد
    ساعت 5 بعد از ظهر بود که سایه با صدای زنگ تلفن از جایش پرید . سایه بعد از لحظاتی آرام را صدا کرد و گفت : فرید است و خونسرد باش
    آرام با دستانی لرزان گوشی را گرفت و گفت : سلام !
    _ سلام ! می خواستم ساعت 7 تو را ببینم . فکر می کنم خیلی حرفها برای گفتن داریم
    _ باید کجا بیایم؟
    _ می خواهی بیایی خانه؟
    _ نه! ترجیح می دهم دیگر به آنجا پا نگذارم
    _ بسیار خوب ! هر طور راحتی ( سپس آدرس رستورانی را به آرام داد و گوشی را قطع کرد)
    سایه گفت : چی شد؟ فرید چه گفت ؟
    _ می خواهد با من حرف بزند
    _ راجع به چه چیز؟
    _ حزفی نزد . اما من میدانم که راجع به بهار است
    آرام ساعتی بعد آماده رفتن شد. او با دقت خود را آراسته بود . می خواست اگر شکست را پذیرا شد حداقل شکست خورده سر بلند به چشم بیاید
    سایه با دیدن آرام گفت : فرید باید خیلی احمق باشد که از زن زیبایی مثل تو بگذرد
    _ زیبایی کارد برنده ایست اما وقتی دست خودت را می برد خطرناک است . زیبایی من فقط باعث دردسر و شکسهایم بوده نه چیزی بیشتر
    _ با اینحال هنوز قدرت داری و قدرتت ناشی از زیبایی توست
    _ متشکرم سایه ! فکر میکنم این آخرین ملاقات من با فرید باشد . نمی خواهم با خاطره بد از او جدا شوم . می خواهم آخرین تصویرش از من خوشایند باشد . سپس پالتو شیری رنگ و خوش دوختی را بتن کرد
    _ بهتر بود با اتومبیل سعید می رفتی
    _ با تاکسی راحت تر هستم ( سپس بهار را بوسید و با تاکسی تلفنی که در انتظارش بود به سوی مقصد به راه افتاد)
    رستورانی که فرید با او قرار گذاشته بود جای غزیبی بود. کوچک و دنج که به سبک رستوران های ایتالیایی تزیین شده بود. موزیک ملایمی در فضای نیمه تاریک آنجا نواخته میشد . آرام به اطراف نظری انداخت پیش خدمت خود را به او رساند و با فروتنی گفت : لطفا از این طرف تشریف بیاورید
    آرام به دنبال او راه افتاد . تقریبا تمام کسانی که در آنجا حضور داشتند توجهشان بسوی او جلب شد و این از دید فرید که در گوشه ای لمیده بود دور نماند . با خود اندیشید : او همیشه زیبا و بسیار خوش لباس است . و اکنون دلرباتر و لوندتر از همه وقت به چشم می آید
    آرام در صندلی روبه روی فرید جا گرفت و بدون آنکه به فرید بنگرد سلام کرد و سپس دکمه های پالتو خود را باز کرد و پالتویش را در کناری گذاشت . فرید همچنان خیره به حرکات او چشم دوخته بود . نزدیک به دو سال از رفتن آرام می گذشت . اما هیچ گاه نتوانست برای لحظه ای او را از یاد ببرد . حتی زمانی که او را به اتاق عمل می بردند . نگاه آرام و لبخند جادویی اش پیش رویش و تسلای درد های بی شمارش بود . نزدیک به دو سال با خیال او زیسته بود و حالا او حضور داشت ؛ زیبا و خیال انگیز و خواستنی
    _ چه می خوری سفارش بدهم ؟
    _ هر چه خودت می خوری برای من هم سافارش بهد
    فرید با اشاره به پیش خدمت او را فراخواند و گفت : فعلا دو تا قهوه و کیک !
    با دور شدن پیش خدمت فرید گفت : بهار حالش خوب است؟
    _ خوشبختانه او خیلی کوچک است و از اتفاقاتی که در اطرافش رخ می دهد بی خبر است
    _ بله ! اما من و تو می فهمیم
    _ منظورت را متوجه نمی شوم !
    _ منظورم روشن است .تو می خواهی وجود من را انکار کنی و بهار را از داشتن پدر محروم کنی
    _ شاید حق با تو باشد . وقتی باردار بودم به نوعی می خواستم از تو انتقام بگیرم و بهترین وسیله برای خاموش کردن آتش کینه ام بهار بود.
    _ نو می توانی در آینده بهار را اینطور توجیه کنی؟
    _ متاسفانه نه!
    پیش خدمت به ان دو نزدیک شد و دو فنجان قهوه و کیک راروی میز نهاد و گفت : امر دیگری نیست ؟ فرید تشکر کرد
    _ بهتر است برویم سر موضوعی که بخاطر آن مرا به اینجا کشاندی
    _ هر طور مایلی ! و در حالی که وقداری شکر در فنجانش می ریخت گفت : من بهار را می خاوهم ، این حق طبیعی من است
    آرام با بهت به فرید نگریست . توقع آن که فرید به یکباره و آنگونه رک چنین در خواستی نماید را نداشت
    _ پس من چی؟
    _ یکسال با تو بود . این کافی نیست؟
    _ می دانستم که تو منطقی نیستی
    _ ببین آرام ! این قرار را از قبل گذاشته بودیم . یادت می آید؟
    فرید او را به خاطره نه چندان دور دعوت می کرد تا احساس او را بسنجد . آن شب درکلبه و تکامل آن دو با یکدیگر . آرام چشمانش را از نقطه ای که به آن چشم دوخته بود برگرفت و در نگاه فرید که در او فرو رفته بود ناخودآگاه میخکوب شد.
    _ با شرمساری گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی؟
    _ فکر کردم لحظه ای از اینجا دور شدی . خودت متوجه ان نبودی
    _ شاید ! آما آن روز من قبول نکردم
    _ مخالفتی هم نکردی
    _ تو بهاررا نداشتی . عادت به او نداری . اما من به امید بهار زندگی می کنم . وقتی در غربت بارداربودم تنها وجد بهار باعث می شد تا همه چیز را بهه جان بخرم . تو هیچ وقت جایی میان من و بهار نداشتی . حالا چطور می خواهی حضور خودت را به ما تحمیل کنی
    فرید با خشم گفت : تو اجازه ندادی تا حضورم را به دخترم نشان بدهم . باید قبول کنی بهار دختر من هم هست و به زودی سراغ پدرش را از تو می گیرد . تا کی می خواهی او را با خودت به این طرف و ان طرف بکشانی؟
    _ ماخوشبخت بودیم . من بخاطر مادر بازگشتم
    فرید پوزخند زد و گفت : خوشبخت ! پس تمام حرفهایت دروغ بود
    _ من هیچوقت دروغ نگفتم . اگر منظورت حرفهای ان روز است ، باید بگویم نوع خوشبختی انسانها فرق می کند . من بهاررا می خواستم ؛ چون نیمی از وجود تو بود . خوشبخت بودم چون یادگاری از تو داشتم . اما حالا میبینم که تا چه حد با حماقت و نادانی خودم را فریب دادم . تو سنگدل تر از آنی که تصور می کردم
    _ تو خوشبخت بودی ، چون بهار را داشتی ، اما من چی ؟
    _ تو خودت اینطور خواستی . تو در واقع نمی دانی چه می خواهی و این مشکل بزرگ تو در زندگی ات بوده و هست
    _ اتفاقا راه زندگی ام را پیدا کرده و به زودی ازدواج می خواهم کنم . گذشته باعث نابودی من شده می خواهم پشت سر بگذارم و فراموشش کنم.
    آرام صدای تپش قلب خود را مس شنید . صورتش گر گرفت . با نگاه به چشمان خندان و مغرور فرید چهره ای بی تفاوت به خود گرفت و گفت : تبریک می گویم ! بنابرین می توانی فرزندان بیشماری داشته باشی ، نیازی به بهار نداری !
    _ بهار جای خودش را دارد
    _ بس کن فرید ! من اجازه نمی دهم هر طور که می خواهی تصمیم بگیری
    _ من با وکیلم صحبت کردم . بهار به من تعلق می گیرد
    _ تو می خواهی ازدواج کنی . چرا می خواهی مرا نابود کنی؟
    _ ازدواج من ربطی به بهار ندارد
    آرام سکوت کرد . فرید با چشمانی پر از شیطنت گفت : قهوه ات یخ کرد
    آرام فنجان را به لبانش نزدیک کرد و جرعه ای از آن نوشید
    _ شنیدم انگلیس بودی
    _ بله ! از قضا نسیم را انجا دیدم
    _ چه جالب . چی می گفت؟
    _ آمریکا زندگی می کند و برای تعطیلات آمده بود . در ضمن پسری هفت ساله داشت
    _ خوب ! این را خودم میدانستم
    _ چرا به من دروغ گفتی؟
    _ خودت اینطور خواستی
    _ من خواستم ؟ چرا تمام اشتباهات زندگی ات را به پای من می نویسی؟
    _ تو حرفهای من را باور نکردی و من مجبور به دروغ شدم . البته من دورغی نگفتم تو خودت اینطور تصور کردی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ از این کار لذت می بردی؟
    _ ازدواج با تو تمام معادلات مرا بهم زد
    _ و حالا؟
    _ حالا بهار را می خواهم
    آرام اختیار از کف داد و گفت : تو هیچ ارزشی برای من قائل نیستی . کاش می شد دانم چرا من را برای ازدواج انتخاب کردی . چرا دست از سرم بر نمی داری . چرا به دروغ خودت را به من تحمیل کردی و به من نزدیک شدی و سپس رهایم کردی مگر من چه بدی در حق تو کردم که با من اینطور رفتار می کنی . و حالا می خواهی ازدواج کنی و بهار را از ان خودت می دانی
    _ تمام چیزهایی که گفتی گناه نیست . فرار از واقعیتهای زندگی گناه است . تظاهر به خوشبخت بودن به تنهایی و فراموش کردن دیگران . ادعای خوب بودن و کامل بودن . فرصت خوب بودن را ازدیگران گرفتن و ادعای درک اطرافیان را داشتن کناه است . بانوی گرامی ! اگر کمی به اطرافت نظر کنی و از پیله ای که به دور خودت پیچیده ای بیرون بیایی می توانی خیلی چیزها را ببینی . تو آنقدر سعادتمندی که هر لحظه اراده کنی به هر جای این دنیا که بخواهی می توانی بروی . چطور می تانی درد دیگران را که ادعا می کردی آن را می فهمی درک کنی
    _ قضیه رفتن من به انگلیس یا هر جای دیگر چندان تفاوتی نمی کرد . چرای رفتنم مهم است
    _ می دانی چرا رفتی؟
    _ تو می خواهی مرا محاکمه کنی؟
    _ هیچ وقت نتوانستم تو را محکوم کنم
    _ اگر کمی انصاف داشتی با من اینطور حرف نمی زدی
    _ در وحود من انصاف و مروت و شرف و درستی مرده . می توانی هر چیزی از من بخواهی جز اینها
    _ باور نمی کنم ! تو خیلی عوض شدی
    _ خودت چطور؟
    _ از جان من چه می خواهی؟
    _ دخترم را !
    _ آه ! فرید خسته ام کردی . تو پیروز شدی . تبریک می گویم . بهار را برای تو می گذارم و فراموشش می کنم . چون از تو نفرت دارم . دیگر نمی خواهم ببینمت . حتی برای لحظه ای . اگر تا امروز تصمیم به بازگشت نداشتم اما مطمئن باش برمی گردم و حتی شناسنامه ام را عوض می کنم . دیگر آؤامی در ایین دنیا وجود ندارد . و برای آنکه فرید را بیشتر آزار دهد گفت : در واقع من نیز قصد ازدواج داشتم و صرفا بخاطر بهار تردید داشتم . اما حالا با خیالی آسوده می روم و زندگی تازه ای را شروع می کنم . هر وقت خواستی برو و بهار را بگیر!
    آرام پالتو و کیفش را برداشت و با سرعت از انجا خارج شد
    فرید برخاست و به دنبالش بیرون رفت و گفت : آرام ! یک دقیقه صبر کن !
    آرام همانطور که می رفت گفت : من کاری با تو ندارم
    در همان لحظه اتومبیلی از انجا می گذشت . آرام او را نگاه داشت و سوار شد . فرید به سمت اتومبیل رفت و به دنباب آرام اتومبیل را به حرکت در آورد . در اولین فرعی فرید به جلو اتومبیل پیچید و پیاده شد . راننده اتومبیل گفت : آقا چکار می کنی؟
    _ فرید در عقب را گشود و گفت : بیا پایین
    آرام گفت : گفتم با تو کاری ندارم
    فرید بازوی او را گرفت و از اتومبیل بیرون کشید . مرد راننده گفت : خانم می خواهید پلیش را خبر کنم؟
    فرید فریاد زد : به تو مربوط نیست . این خانم زن من است
    _ آقای محترم ! اگر با زنت اختلاف داری برو دادگاه خانواده ، تو خیابان که جای کشمکش نیست
    آرام از بیم آن که فرید با آن مرد در گیر شود گفت : معذرت می خواهم ! ایشان درست می گویند و شوهذم هستند.
    آن مرد با غرولند سوار اتومبیلش شد و از انجا دور شد
    آرام با خشم گفت : تو آبروی من را بردی . چطور به خودت اجازه میدهی اینطور رفتار کنی!
    _ وقتی می گفتم بایست ، باید گوش می کردی !
    _ آه که اینطور ، تو عادت به امر و نهی داری ، اما من دیگر نیستم ( و سپس به راه خود ادامه داد)
    فرید بازوی او را گرفت و نگاه داشت : هر چه می خواستی گفتی و رفتی . تو باید خجالت بکشی که اینطور راجع به ازدواج و رفتنت حرف می زنی
    آرام بازویش را از دست فرید رها کرد و گفت : من حقیقت را گفتم . فکر کن من مرده ام . فکر کن هیچ زنی به اسم من در زندگی ات نبوده . خودت گفتی که من و تو باعث عذاب یکدیگریم
    _ با چه کسی می خواهی ازدواج کنی؟
    _ به تو مربوط نیست . این را گفتم که بدانی من هدفی در زندگی دارم
    _ پس چرا می خواستی من را راضی به آشتی کنی؟
    _ بخاطر بهار!
    _ تو که می گفتی دروغ نمی گویی
    _ توقع داری بعد از انهمه اهانت و بی توجهی بگویم بخاطر تو برگشتم . تو وکیل گرفتی منهم می گیرم . ما دیگر کاری با هم نداریم ( سپس روی برگرداند تا برود)
    _ اگر بروی مطمئن باش دنبالت نمی آیم . پس بهتر است به حرفهایم گوش کنی
    آرام استاد و برگشت و رو در روی فرید قرار گرفت و گفت : برای من دیگر واقعا مهم نیست که به دنبالم بیایی یا نه ! من راه خودم را می روم . اما به احترام زندگی که با هم داشتیم به حرفهایت گوش می کنم
    _ می خواهم خوب به حرفهایم گوش کنی . حرفهایی که بارها با خودم تکرار کردم ولی هیچ وقت نتوانستم انطور که می خواهم بیان کنم . از تظاهر به غرور خودم خسته شدم . در واقع تو مرا شکست دادی . جنگ بین من و تو جنگ نا برابر بود . تو با سکوتت و من با غرورم . سلاح تو برنده تربود . برای من بهار مهم است . اما نه به اندازه تو . وقتی تو را در کلبه دیدم باور نمیکردم که خودت هستی . آنقدر با خیالت بسر بردم که ابتدا فکر می کردم سایه توست که به طرفم می آید . اما تو بودی ، واقعی و نزدیک به من . زیبا تر از همیشه ! وقتی حرف می زدی از سر خشم و حسادت نمی خواستم توجهی بکنم و می خواستم عذابت بدهم . با بی تفاوتی . سردی رفتارم ، می خواستم تو به پایم بیفتی . اما تو حرف زی و رفتی و من حتی جرات انکه بدنبالت بیایم را در خودم نمی دیدم . برگشتم تا دوباره تو را بینم . تا دیر نشده ، یکبار دیگرببینمت و حقیقت وجودم و هر انچه در خیال و جانم انباشته بودم برایت رو کنم . اما تو هراسان آمدی و حرف از بچه زدی که حتی در خواب و رویا هم تصور او را نمی کردم . دیدن بهار با تو زیباترین چشم انداز زندگی ام بود . من حتی قدرت آن را در خودم نمی دیدم تا بهار را از تو بگیرم و در آغوشم لمس کنم . تو هیچ زمان برای من تمام نشدی ، با هر بار دیدنت زندگی تازه ای به من بخشیدی . من خود خواهم ، مغرورم ! اما تو بدتر از من کردی . وقتی می گویم قصد ازدواج دارم تو بی پروا راجع به ازدواجت حرف می زنی . وقتی می گویم برو تو زودتر رفته ای و هر وقت می گویم دوستت دارم فرار می کنی . اگر تو هنوز نمیدانی چطور با من رفتار کنی این را بدان که من آشفته تر وبدبین تر از تو قدم پیش گذاشتم .
    من بهار را بدون تو نمی خواهم . می خواستم بدانم تو چه می گویی. آیا هنوز من را همانطور که فکر می کردم می خواهی و یا فقط بخاطر بهار من را به طرف خود می کشانی . در این مدت یک لحظه نتوانستم بدون فکر تو زندگی کنم . اگر آن لحظه تو را پیدا می کردم مطمئن باش که طلاقت می دادم و هیچ وقت اسمت را نمی بردم . تو برای من متولد شدی . هیچکش نمی تواند این را انکار کند . تو تنها زنی هستی که من را به دام عشق و ازدواج کشاندی . ازدواجی اجباری و عشقی سوزان ! شاید در هیچ کتابی آن را نخوانده باشی . اما تو این کتاب را حفظ بودی و چه سخت بمن یاد دادی . بهار منتظر توست می توانی او را هر کجا که می خواهی ببری و اگر خواستی ...
    آرام چه زیبا اشک می ریخت . لبانش می لرزید و قلبش چون پرنده ای در پی آزادی در کنج سینه اش می تپید او بدنبال کلمات می گشت ، اما هیچ جوابی برای اعترافی چنان صادقانه و لطیف نمی یافت . فرید از او دور شد . آرام سر بردیوار خیابان نهاد و در زیر بارش ریز و لطیف برف به انتهای خیابانی که هیچ رهگذری در آن به چشم نمی خورد ، خیره ماند ........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سایه شماره دفتر را گرفت : سلام فرید ! حالت خوبست؟
    فرید گفت: خوبم ! چه عجب تلفن کردی! سعید حالش خوبست؟
    _ سعید سلا می رساند . راستش چطور بگویم ، گفتن آن کمی سخت است . اما می خواستم پیغامی بدهم
    صدای فرید لرزان و بم به گوش رسید : چه پیغامی ؟
    _ متاسفم ! فرید ! من مجبورم هر چه آرام گفته تکرار کنم
    _ سایه ! زودتر حرفت را بزن !
    _ آرام گفت من می روم . برای شروع زندگی تازه دیر است من خسته تر از انی هستم که تصورش را میکنی . فرید ! الو ! صدایم را می شنوی؟
    سایه با نگرانی گوشی را قطع کرد و مجددا شماره گرفت
    فرید پس از شنیدن پیغامی که سایه به او داد . از دفتر کارش بیرون امد . ساعتی بی هدف در خیابانها راه رفت . خسته و ناامید به خانه رسید . کلیدش را در اورد و چرخاند و چراغهای خانه روشن بود و بوی مطبوع غذا به مشام می رسید . فرید به گمان آنکه ثریا خانم آنجاست داخل شد و در لحظه ای عجیب و غیر قابل باور کودکی را در حال بازی با اسباب بازیهای رنگارنگش دید . او بهار بود . فرید به کنارش رفت و او را برای نخستین بار در آغوش کشید و بوسید. چنان بود که خداوند پاره ای از بهشت را در دامن او افکنده . با خود اندیشید : آرام بهار را با خود نبرده و بهار به همراه سایه به انجا آمده . بهار را زمین نهاد و به آشپرخانه رفت . قلبش فرو ریخت . آرام در حال چیدن میوه در سبد بود و گیسوانش را به عادت آن زمان بسته بود و بلوز و شلواری ساده پوشیده بود . فرید با شیفتگی به آرام خیره ماند . چگونه با سر در گمی و ناامیدی پا به خانه نهاده بود و اکنون آرام تمام وجود آن خانه و روح زندگی اش شده بود. آرام با دیدن فرید در آستانه در مانند آنکه سالیان سال با یکدیگر به سر برده اند و هیچ جدایی دربین نبوده گفت : اگر می خواهی دوش بگیر و لباست را عوض کن!
    _ آرام !
    آرام با لبخندی زیبا گفت : بله !
    فرید به او نزدیک شد و با سر انگشت ، چشمان و گونه او را لمس کرد و سپس در آغوش یکدیگر فرو رفتند . هر دو اشک می ریختند و از این که با تمام مرارتها و سختی ها این چنین به وجود یکدیگر اویخته و محتاجند غرق در سعادت و شگفتی بودند و چطور ناخواسته خود را از این سعادت ابدی محروم نموده بودند و شکنجه های بیشماری بر خود روا داشتند
    صدای بهار ان دو را به خود آورد . بهار چهار دست و پا خود را به آنجا رسانده بود و دستانش را تکان می داد . آرام درمیان اشک خنده سر داد . فرید به سوی بهار رفت و او را در آغوش گرفت و هر سه در دایره کوچک عشق پر شدند .
    فرید گفت : دیگر نمی گذارم بروی . بیشترا ز انچه اقرار رکدم دوستت دارم!
    آرام به اغوش فرید پناه برد و گرمای تن او را به جان کشید . من بدون تو هیچم ! می خواهم جبران تمام روزهایی که پیشت نبودم را بکنم
    صدای زنگ در برخاست . فرید متعجب به آرام نگریست . آرام سانه هایش را بالا انداخت و گفت : بهتر است بروی در را باز کنی من از هیچ چیز خبر ندارم
    فرید به همراه بهار بیرون رفت . صدای همهمه و شادی در خانه پیچید و فرید بعد از دقایقی بازگشت و گفت : مادر و پدر ، سایه و سعید ، امید و سارا و دکتر و حامد اینجا هستند ، بهتر است بروم و غذا سفارش بدهم!
    آرام خندید و گفت : حرفش را هم نزن ! من برای همه تدارک دیده ام
    فرید تمام احساسش را در بوسه ای به آرام هدیه کرد و گفت : تو همیشه من را غافلگیر می کنی
    _ اگر تو همانطور عاشقم بمانی من هم چیزهایی برای غافلگیر کردن تو خواهم داشت
    فرید بوسه ای بر دستان آرام زد و گفت : اگر اسمم را مجنون بگذارم خیالت راحت می شود؟
    _ آنوقت لیلی پیش مرگ تمام نفس هایت می شود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ««پایان»»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/