توانست با انتقال مستقيم خون از رگهاي مجيد، من را نجات بده .
پرستار برگشته بود و گوشه اي نشسته بود و به حرفهاي من و مجيد گوش ميكرد ولي چيزي سر در نمي آورد دوباره به زبان فرانسه چيزي از مجيد پرسيد و مجيد با خنده جواب داد.
پرستار از مجيد پرسيده بود که چقدر خوشحاله؟!
و مجيد با خنده شادي خودش را نشان داد.
پرستار ملافه هاي تخت را عوض كرده بود و اثري از خون نبود.
پرستار از مجيد اجازه گرفت تا آمبولانس خبر كند.
آنها تصميم داشتند من را به بيمارستان منتقل كنند ولي من نگران علي بودم از ديشب او را نديده بودم.
از مجيد خواستم تا علي را به اتاقم بياورد تا او را ببينم.
پرستار سوزن را از دست مجيد بيرون كشيد و چسب زد.
مجيد آهسته روي تخت نشست رنگش پريده بود.
پرستار ليوان آبميوه را به دستش داد و خواست تا آخر آن را بخورد.
مجيد ليوان را سر كشيد و آرام آرام از تخت پايين رفت پرستار دست مجيد را گرفت و او را تا دم در همراهي كرد.
هنوز ديد روشني نداشتم و چشمهايم تار مي ديد اما حالم بهتر شده بود.
مجيد همراه علي و پرستار وارد اتاق شد معلوم بود علي خيلي گريه كرده چشمهاش ورم كرده بود.
به محض ديدنم روي تخت پريد و محكم بغلم كرد و بوسيد.
علي زير لب حرفهايي ميزد ولي برايم مفهوم نبود.
تنها چيزي كه فهميدم اين بود مادر بزرگ گفت تو مردي!
ولي تو زنده هستي.
با آمدن آمبولانس پرستار به استقبال آنها رفت.
دوتا مرد با برانكاري كه در دست داشتند داخل اتاق شدند و با كمك پرستار من را روي برانكار گذاشتند و به بيمارستان منتقل كردند.
در بيمارستان اجازه ندادم به من خون وصل كنند خيلي ميترسيدم خون آلوده باشد و با سماجت مانع شدم.
مجيد هر كاري كرد راضي نشدم و ترجيح دادم بميرم ولي خون به من نزنند.
من در بيمارستان ماندم و مجيد و علي به خانه برگشتند.
دو روز گذشت تواناييم را به دست آوردم و حالم رو به بهبود رفت و از تخت پايين آمدم و كمي قدم زدم.
دخترم در همين بيمارستان بستري بود از مادر مجيد و مهتاب خبري نبود.
مجيد مرتب به ديدنم ميآمد و علي را هم مي آورد.
روز چهارم به ديدن دخترم رفتم خيلي كوچيك بود داخل انكوباتور دست و پا ميزد.
پرستار از من خواست تا شيرم را بدوشم و داخل شيشه شير بريزم تا از آن براي تغذيه دخترم استفاده كنند.
مهتاب و مادر مجيد به ديدنم نيامدند.
نميدانستم چه بلايي سرم آمده با اين حال از نيامدن آنها ناراحت نشدم.
مجيد كمتر حرف ميزد اوقاتش تلخ بود و بهانه اش بستري شدن من و بچه بود اما به خوبي مي شد حدس زد از دست مادرش عصباني است.
اين چند روز وقت مناسبي بود براي فكر كردن و من تصميم مهمي در زندگيم گرفتم.
حدود يك هفته در بيمارستان بستري بودم و با مراقبت دكتر و پرستارها سلامت ام را به دست آوردم و به خانه برگشتم از مادرمجيد و مهتاب اثري نبود.
همه اش فكر ميكردم آنها كجا رفتند؟
مجيد در مورد آنها حرفي نميزد من هم سوالي نميكردم.
براي مراقبتم از بيمارستان پرستاري همراه ما فرستاده بودند كه همه كارها را ميكرد حتي غذا درست ميكرد با آنكه غذاها فرانسوي بودند و به مزاق من خوش نمي آمد ميخوردم و دم نميزدم.
مجيد خيلي گرفته بود و كمتر حرف ميزد و اين حالت او مانع ميشد من تصميمم را با مجيد در ميان بگذارم.
حدود ده روز ديگر گذشت و من و بچه حسابي سر حال شديم تا جايي كه خودم تمام كارها را به عهده گرفتم.
مجيد هم دوباره دانشگاه ميرفت و مشغول تحقيقاتش بود.
بالاخره يك روز قوتم را جمع كردم و از مجيد خواستم براي رفتن به ايران اقدام كنه.
با شنيدن حرفم خيلي دلخور و عصباني شد و مخالفت كرد.
از مخالفت او سر در نمي آوردم بهانه مادرم را گرفتم و ابراز دلتنگي كردم و تا توانستم گريه كردم.
مجيد در مقابل گريه ام طاقت نياورد و گفت: تمام سعيم را مي كنم بايد به من مهلت بدي.
همين كه توانسته بودم موافقتش را بگيرم خيالم راحت شد.
در اين مدت كه فرانسه بوديم بجز زايمان كذايي و آمدن مهتاب هيچ مورد بدي اتفاق نيفتاده بود حالا هم تنها شده بوديم ولي من احساس امنيت نميكردم و مصرانه ميخواستم به كشورم برگردم و كنار مادرم باشم نميدانم چرا حس ميكردم پيش مادرم و آقا مهدي امنيت دارم!!
هفته اي بعد سر و كله مادر مجيد و مهتاب پيدا شد.
آنها پاريس در يك هتل زندگي ميكردند مدت ويزاي آنها تمام شده بود و براي خداحافظي آمده بودند.
مادر مجيد با اخم و تخم با مجيد ديده بوسي كرد ولي رفتار ملايمي با من و بچه ها داشت.
مهتاب يك كلمه هم حرف نزد و همانطور كه آمده بود با مادر مجيد برگشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)