صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    توانست با انتقال مستقيم خون از رگهاي مجيد، من را نجات بده .
    پرستار برگشته بود و گوشه اي نشسته بود و به حرفهاي من و مجيد گوش ميكرد ولي چيزي سر در نمي آورد دوباره به زبان فرانسه چيزي از مجيد پرسيد و مجيد با خنده جواب داد.
    پرستار از مجيد پرسيده بود که چقدر خوشحاله؟!
    و مجيد با خنده شادي خودش را نشان داد.
    پرستار ملافه هاي تخت را عوض كرده بود و اثري از خون نبود.
    پرستار از مجيد اجازه گرفت تا آمبولانس خبر كند.
    آنها تصميم داشتند من را به بيمارستان منتقل كنند ولي من نگران علي بودم از ديشب او را نديده بودم.
    از مجيد خواستم تا علي را به اتاقم بياورد تا او را ببينم.
    پرستار سوزن را از دست مجيد بيرون كشيد و چسب زد.
    مجيد آهسته روي تخت نشست رنگش پريده بود.
    پرستار ليوان آبميوه را به دستش داد و خواست تا آخر آن را بخورد.
    مجيد ليوان را سر كشيد و آرام آرام از تخت پايين رفت پرستار دست مجيد را گرفت و او را تا دم در همراهي كرد.
    هنوز ديد روشني نداشتم و چشمهايم تار مي ديد اما حالم بهتر شده بود.
    مجيد همراه علي و پرستار وارد اتاق شد معلوم بود علي خيلي گريه كرده چشمهاش ورم كرده بود.
    به محض ديدنم روي تخت پريد و محكم بغلم كرد و بوسيد.
    علي زير لب حرفهايي ميزد ولي برايم مفهوم نبود.
    تنها چيزي كه فهميدم اين بود مادر بزرگ گفت تو مردي!
    ولي تو زنده هستي.
    با آمدن آمبولانس پرستار به استقبال آنها رفت.
    دوتا مرد با برانكاري كه در دست داشتند داخل اتاق شدند و با كمك پرستار من را روي برانكار گذاشتند و به بيمارستان منتقل كردند.
    در بيمارستان اجازه ندادم به من خون وصل كنند خيلي ميترسيدم خون آلوده باشد و با سماجت مانع شدم.
    مجيد هر كاري كرد راضي نشدم و ترجيح دادم بميرم ولي خون به من نزنند.
    من در بيمارستان ماندم و مجيد و علي به خانه برگشتند.
    دو روز گذشت تواناييم را به دست آوردم و حالم رو به بهبود رفت و از تخت پايين آمدم و كمي قدم زدم.
    دخترم در همين بيمارستان بستري بود از مادر مجيد و مهتاب خبري نبود.
    مجيد مرتب به ديدنم ميآمد و علي را هم مي آورد.
    روز چهارم به ديدن دخترم رفتم خيلي كوچيك بود داخل انكوباتور دست و پا ميزد.
    پرستار از من خواست تا شيرم را بدوشم و داخل شيشه شير بريزم تا از آن براي تغذيه دخترم استفاده كنند.
    مهتاب و مادر مجيد به ديدنم نيامدند.
    نميدانستم چه بلايي سرم آمده با اين حال از نيامدن آنها ناراحت نشدم.
    مجيد كمتر حرف ميزد اوقاتش تلخ بود و بهانه اش بستري شدن من و بچه بود اما به خوبي مي شد حدس زد از دست مادرش عصباني است.
    اين چند روز وقت مناسبي بود براي فكر كردن و من تصميم مهمي در زندگيم گرفتم.
    حدود يك هفته در بيمارستان بستري بودم و با مراقبت دكتر و پرستارها سلامت ام را به دست آوردم و به خانه برگشتم از مادرمجيد و مهتاب اثري نبود.
    همه اش فكر ميكردم آنها كجا رفتند؟
    مجيد در مورد آنها حرفي نميزد من هم سوالي نميكردم.
    براي مراقبتم از بيمارستان پرستاري همراه ما فرستاده بودند كه همه كارها را ميكرد حتي غذا درست ميكرد با آنكه غذاها فرانسوي بودند و به مزاق من خوش نمي آمد ميخوردم و دم نميزدم.
    مجيد خيلي گرفته بود و كمتر حرف ميزد و اين حالت او مانع ميشد من تصميمم را با مجيد در ميان بگذارم.
    حدود ده روز ديگر گذشت و من و بچه حسابي سر حال شديم تا جايي كه خودم تمام كارها را به عهده گرفتم.
    مجيد هم دوباره دانشگاه ميرفت و مشغول تحقيقاتش بود.
    بالاخره يك روز قوتم را جمع كردم و از مجيد خواستم براي رفتن به ايران اقدام كنه.
    با شنيدن حرفم خيلي دلخور و عصباني شد و مخالفت كرد.
    از مخالفت او سر در نمي آوردم بهانه مادرم را گرفتم و ابراز دلتنگي كردم و تا توانستم گريه كردم.
    مجيد در مقابل گريه ام طاقت نياورد و گفت: تمام سعيم را مي كنم بايد به من مهلت بدي.
    همين كه توانسته بودم موافقتش را بگيرم خيالم راحت شد.
    در اين مدت كه فرانسه بوديم بجز زايمان كذايي و آمدن مهتاب هيچ مورد بدي اتفاق نيفتاده بود حالا هم تنها شده بوديم ولي من احساس امنيت نميكردم و مصرانه ميخواستم به كشورم برگردم و كنار مادرم باشم نميدانم چرا حس ميكردم پيش مادرم و آقا مهدي امنيت دارم!!
    هفته اي بعد سر و كله مادر مجيد و مهتاب پيدا شد.
    آنها پاريس در يك هتل زندگي ميكردند مدت ويزاي آنها تمام شده بود و براي خداحافظي آمده بودند.
    مادر مجيد با اخم و تخم با مجيد ديده بوسي كرد ولي رفتار ملايمي با من و بچه ها داشت.
    مهتاب يك كلمه هم حرف نزد و همانطور كه آمده بود با مادر مجيد برگشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    با اينكه ميدانستم آنها در ايران باعث ناراحتيم ميشوند ولي دلم ميخواست هر چه زودتر به ايران برگردم.
    بعد از رفتن آنها رفتار مجيد عادي شد.
    او وقت بيشتري صرف ما ميكرد.
    از تلفنهايي كه به همكارانش ميزد متوجه شدم پروژه مهمي را تمام كرده و مبلغ قابل ملاحظه اي را گرفته.
    حالا وقت برگشت بود ديگر مجيد بهانه اي براي برگشت نداشت.
    مطرح كردن موضوع برگشت به ايران دوباره مجيد را به فكر برد ولي اين بار مخالفت نكرد و گفت: من تا يك هفته اي ديگر كه شناسنامه بچه را بگيرم براي برگشت بليط ميگيرم.
    از خوشحالي سر از پا نميشناختم و روزها را براي برگشت ميشمردم.
    در اين مدت چند بار با مادرم صحبت كردم و خبر برگشتنمان را به آنها دادم.
    مادرم زياد خوشحال نشد و اين براي من عادي بود اون زياد عكس العمل در مورد من نشان نميداد.
    مجيد همه كارها را روبراه كرد و ما آماده برگشت شديم.
    بين من و مجيد فاصله اي افتاده بود كه مجيد هر چقدر سعي ميكرد آن را كمتر كند، نميشد و من از مجيد دورتر ميشدم چرا كه حس ميكردم در مورد مهتاب و خاطرات گذشته اش به من دروغ گفته و از اينكه مادرش و مهتاب من را محكوم به مرگ كردند مجيد را مقصر ميدانستم.
    علي از اينكه دوستان مهد كودكش را از دست ميداد ناراحت بود و بيتابي ميكرد و دلش نميخواست برگردد ولي من فقط دلم ميخواست هر چه زودتر برگردم و زندگيم را در ايران از سر بگيرم.
    وسايل زيادي برنداشتيم مجيد روز آخر گفت: اين ويلا را خريدم و در مدتي كه نيستيم براي آن سرايدار گرفتم.
    اصلا برايم مهم نبود خيلي دوست داشتم اين ويلا را در ايران داشته باشم نه اينجا!!
    روز اخر من با خوشحالي و مجيد و علي با اوقات تلخي سوار هواپيما شديم و به وطن برگشتيم.
    وقتي به فرودگاه رسيديم مجيد يك تاكسي خبر كرد و ما را به هتل برد.
    دختر كوچولوم كه حالا اسم هاله را به خودش اختصاص داده بود خيلي شيرين شده بود و از خودش عكس العمل نشان ميداد با ديدن مجيد ميخنديد و خودش را در دل مجيد و من جا ميكرد.
    علي كمي حسودي خواهرش را ميكرد.
    همان روز اول به مادرم خبر دادم كه من برگشته ام.
    آقا مهدي و مادرم به هتل آمدند و از ما خواستند تا به خانه اي آنها برويم ولي مجيد قبول نكرد و گفت: اگر اين كار را بكنم بقيه هم انتظار دارند و نميخواهم تا خانه اي مناسبي نخريدم مزاحم كسي بشوم و مادرم را روانه كرد.
    من ميخواستم همراه مادرم بروم ولي جديدت مجيد در اين مورد پشيمانم كرد.
    به اينجا آمده بودم تا چيزي را كه حدس زده بودم ثابت كنم.
    روز بعد به فريده زنگ زدم و آدرس هتل را دادم تا به ديدن برادرزاده اش بياد.
    فريده همراه مادرش به هتل آمدند و خواستند تا به خانه آنها برويم مجيد همان برخوردي كه با مادرم داشت با آنها كرد.
    نگاه مادر مجيد آزار دهنده بود انگار همه چيز را از چشم من مي ديد....
    عوارض زايمان سختي كه انجام داده بودم هنوز دست از سرم برنداشته بود وكم خوني آزارم ميداد.
    كلي دارومصرف ميكردم .
    گاها آنقدر كم خوني بهم فشار ميآورد كه حس ميكردم هوشياريم را از دست دادم.
    مجيد مثل گذشته مهربان بود وهر كاري براي رفاه من وبچه ها انجام ميداد.
    هر چه خواهش كردم به خانه اي من برويم قبول نكرد و در عرض يك ماه خانه اي ويلايي شبيه به خانه مان در فرانسه خريد.
    اين خانه در لواسان قرار داشت و براي اينكه تنها نباشم و كمك حال داشته باشم زن وشوهري را به عنوان سرايدار آورديم.
    تنها تغيير زندگيمان عصبانيت مجيد بود كه قبلا نداشت.
    از وقتي كه برگشته بوديم عصبي بود و در مقابل حرفهاي من جبهه گيري ميكرد.
    اوايل فكر ميكردم به خاطر لجاجتم در برگشت ازفرانسه است.
    اين را هم بگم كه خيلي زود پشيمان ميشد و شروع ميكرد به دلجويي.
    همه كارها را مجيد انجام ميداد، علي را كلاس اول ثبت نام كرد.
    با اينكه اختلافي بين ما نبود احساس خوشبختي نميكردم ديگه مثل سابق نبوديم و من با چشم بازتري رفتار مجيد را ميديدم و هر عمل و رفتارش را زير ذربين ميگرفتم.
    تنها مجيد بود كه تغيير كرده بود.
    غبطه ميخوردم چرا روابط ما عوض شد وآن مهر ومحبت اوليه بين ما رنگ میبازد.
    كم كم فاصله اي بين ما بوجود آمد وهر روز بيشتر و بيشتر شد.
    حس ميكردم مجيد چيزهايي را از من مخفي ميكند و همين شك و ترديد ها فاصله اي بين ما را عميق تر كرد.
    شش ماه بعد از ورودمان به ايران به دانشگاه برگشتم تا درسم را تمام كنم.
    مجيد از تمام قدرتش در دانشگاه استفاده كرد ومن دوباره سر كلاس رفتم.
    چيزهايي بود كه ميخواستم بدونم و از مجيد بپرسم اما فرصتي پيش نمي اومد.
    فريده گاها به ما سر ميزد، از وقتي كه برگشته بوديم مادر به خانه ي ما نيامده بود و فريده هم اجازه نداشت وقتي مجيد خانه است به منزل ما بياد.
    فريده با يكي از همكلاسيهاش به توافق رسيده بود وقول و قرار ازدواج گذاشتند و ما بعد از مدتها به خاطر فريده يك جا جمع شديم و در مراسم بله بران فريده، مادر مجيد را ديديم.
    زن با سياستي بود و پيش چشم مردم طوري رفتار میكرد که انگار با ما زندگي ميكنه.
    مجيد هم دنباله رو مادرش بود وتظاهر به صميميت با مادرش كرد در حالي كه حتي با هم حرف نميزدند!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مجيد خيلي مودب و متواضع با خواستگارهاي فريده روبرو شد.
    قرار عقد وعروسي گذاشته شد و با خوردن شام و شيريني و انگشتري كه مادر داماد به دست فريده كرد، مراسم تمام شد و مهمانها رفتند.
    با اشاره مجيد بلند شدم از فريده و مادر خداحافظي كردم و به طرف در رفتم كه مادر مجيد با صداي بغض آلودي گفت: پسر بزرگ كردم كه روزهاي سخت پيري و تنهاييم را پر كنه نه اينكه مثل غريبه بياد و بره.
    مجيد محلي به حرف مادرش نداد و در را باز كرد و بيرون رفت.
    هاج واج مونده بودم نميدونستم پشت سر مجيد برم يا بمونم كه مجيد صدام كرد وخواست همراهش برم.
    مادر مجيد از رفتار مجيد عصباني شد و گفت: همه اش تقصير زنشه.
    مجيد عصباني شد و دستم را كشيد و با فرياد گفت: بيا بريم.
    مات و متحير همراه مجيد رفتم.
    مادر همين طور غرغر ميكرد و حرفهاي تندي ميگفت كه با دور شدن از خانه ديگه صدايش شنيده نشد.
    ديگه تحملم را از دست داده بودم وبه مرحله اي عصيان رسيدم و با خشم دستم را از دست مجيد بيرون كشيدم وگفتم: راست ميگفت همه اش تقصير منه!!
    اگه من نبودم همه چيز وفق مرادتون پيش ميرفت.
    مجيد بدون كلمه اي در ماشين را باز كرد و سوار شد.
    حرفهاي زيادي داشتم تا به مجيد بگم با حرص سوار ماشين شدم و در را كوبيدم.
    مجيد كمي به خودش آمده بود و گفت: ببخشيد كمي زياده روي كردم آخه مادرم هميشه موفق ميشه حرصم را دربياره.
    گفتم: مسئله حرص ومادرت نيست مشكل تويي!!
    مادرت نمي تونه قبول كنه تو به سني رسيدي كه ميتوني تصميمات مهم زندگيت را تنهايي بگيري .
    اون به خاطر بي لياقتي تو سعي ميكنه تو را رهبري كنه.
    مجيد پابش را روي ترمز گذاشت و وسط خيابان توقف كرد ماشينهايي كه پشت سر ما بودند يكي يكي ترمز كردند و با فحش و ناسزا از كنار ما گذشتند.
    مجيد نگاه غضبناكي به من انداخت و گفت: اگه بدوني به خاطر تو دست به چه كاري زدم حتما از اين حرفت پشيمان ميشي.
    با ناراحتي گفتم: تو مگه ميتوني كاري بدون مادرت بكني!
    هميشه لجبازيت كار دست ديگران داده!
    تو نبايد زن ميگرفتي نه مهتاب و نه من را.
    تو بايد ور دل مادرت مي موندي و امروز كه به تو احتياج داره به عنوان يك پسر خوب كنارش بودی.
    من فكر ميكردم فريده ازدواج نميكنه و مسئوليت مادرت هرگز به عهده تو نمي افته اما حالا فريده عروس شده و مادر بدانق و تنهات محتاج تو شده و ناچاري از اش نگهداري كني.
    مجيد خنده تمسخر آميزي كرد و گفت: فكر ميكردم تو عروس حرف گوش كني باشي وبا ميل و رغبت از مادرم مراقبت كني.
    گفتم: من چرا؟
    مگه مادرت روز خوشي به ما نشان داده كه امروز به جبران آن روزها هواش را داشته باشم؟
    از روزي كه با تو آشنا شدم دست به هر كاري زده تا بين ما را بهم بزنه.
    اون از رفتارش بعد از عروسيم و آن هم آوردن مهتاب به فرانسه تا از دماغمون خوشبختی را در بياره.
    مجيد به ياد روزهايي كه فرانسه بوديم افتاد واخم كرد و گفت: ولي اين بار موفق نميشه من براي اون پرستار ميگيرم خيلي اعتراض كنه مي فرستمش خانه سالمندان.
    جا خوردم تمام عصبانيتم از اين بود كه مبادا مادرش با ما زندگي كنه و داشتم پيش گيري ميكردم كه مجيد با پيشنهادش متعجبم كرد.
    مجيد گفت: من دنبال يك انتقام آبرومند از مادرم ميگشتم خودش بهانه را به دستم داد.
    براي اون بزرگترين تنبيه تنها ماندنش ِ.
    سري تكان داد و گفت: آره اين كار را ميكنم.
    كمي حرصم خوابيده بود.
    گفتم: تو به جاي اينكه انتقام بگيري ازش بپرس چرا مهتاب را پيش ما آورد و زندگي خوشمان را تلخ كرد.
    از روزي كه اونا پا به زندگي ما گذاشتند اخلاق و رفتار تو تغيير كرد و ديگه ما آن زن و شوهر خوشبختي نيستيم.
    مجيد ماشين را كنار خيابان پارك كرد واز ماشين پياده شد.
    من هم پياده شدم.
    به ماشين تكيه داديم.
    مجيد گفت: من كار سختي انجام دادم و خودم را به آب وآتش زدم تا پول دربيارم تا تو احساس خوشبختي كني ولي تو روبروي من ايستادي وميگي كه خوشبخت نيستي!
    من كجاي كار اشتباه كردم؟
    بي اعتنا و با كم محلي پوزخندي زدم و گفتم: مگه من احتياج مالي داشتم؟
    خودت ميداني كه خانه دارم وكلي پول بابت مهريه ام در حساب بانكيم هست كه تا آخر عمر تامينم، تازه ثروت علي هم هست كه ميتونست در راه خوشي و سعادت ما مصرف بشه.
    مجيد گفت: من نميتوانستم زير پرچم زنم زندگي كنم وبايد مستقل ميشدم كه شدم.
    من به همه نشان دادم ميتوانم كارهاي بزرگي انجام بدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفتم: تو كارهايي كردي ولي معلوم نيست به نفع خانواده ات باشه فعلا كه اوضاع ما هر روز بدتر ميشه.
    مجيد با تعجب گفت: باور نميكنم اينقدر تو ناراضي باشي.
    گفتم: مادر شوهر بد قلق و تندخو كه در هر كار زندگيمان دخالت ميكنه يك هوي از راه رسيده، ديگه چي ميخواي؟!!
    مجيد قيافه مظلومي به خودش گرفت و گفت: در مورد مادرم قول ميدم براي هميشه از زندگيم بيرون بره چون ديگه خودم هم از طرف اون آرامش ندارم.
    به خاطر مهتاب هم نگران نباش من اون را قبل از رفتن به فرانسه طلاقش دادم و نميتونه مسئله اي براي ما پيش بياره.
    پرسيدم: مهتاب الان كجاست؟
    تا ندانم كجاست و با اون حرف نزنم باور نميكنم.
    مجيد گفت: اون با پدر و مادرش زندگي ميكنه وبا شرايط روحي كه داره، صلاح نيست با اون حرف بزني.
    به فكر رفتم ميتونستم از فريده آدرس مهتاب را بگيرم.
    مجيد فكرم را خواند و گفت: فريده كمکي بهت نميكند.
    مجيد همه راههايي كه به مهتاب منتهي ميشد را به روي من بست.
    من هم اصرار نكردم و پيگيرنشدم.
    با اين حال روابط من و مجيد بهتر نشد.
    چرا كه مادر مجيد دست از سر مجيد برنميداشت و مرتب با فرستادن واسطه هاي مختلف قصد داشت مجيد را تحت فشار بگذاره
    تا با هم زندگي كنيم و مجيد با اينكه آدم پررويي نبود به همه فرستاده هاي مادر جواب نه داد و قبول نكرد با مادرش زندگي كنيم.
    اشك و آه مادرش را نديده گرفت تا جايي كه دلم براي مادرش سوخت و از مجيد خواستم اجازه بده مادر با ما زندگي كنه.
    با شنيدن پيشنهادم مجيد مثل ديوانه ها شد و گفت: بالاخره موفق شد مگر نگفتم در كار ما دخالت نكن.
    تو نميداني مادرم مستحق اين مجارات است.
    ولي قبول آن از طرف من غير ممكن بود.
    خودم را با مادر مجيد مقايسه ميكردم اگر يك روز علي اين رفتار را با من ميکرد چه حالي ميشدم؟
    حتي دلم نميخواست به آن فكر كنم.
    مجيد هم داشت زياده روي ميكرد.
    خيلي كه اصرار كردم مجيد گفت: پس گوش كن و بعدا تصميم بگير اگر بعد از شنيدن حرفهاي من باز هم دلت براي مادرم سوخت قول ميدم قبل از عروسي فريده مادرم را به خانه بياورم تا با ما زندگي كنه.
    قول ميدي تا آخر به حرفهاي من گوش كني؟
    گفتم: قول ميدم فكر نميكنم مادرت كاري كرده باشه كه نشود آن را بخشيد.
    مجيد گفت: وقتي براي آوردن دكتر از خانه خارج شدم مادرم متوجه رفتنم شده بود و ميدانست زايمانت شروع شده ولي با بي محلي به تو ميخواست تو و بچه را بكشد.
    به قول خودش لحظه ي آخر پشيمان ميشود و به كمكت مياد و بچه را به دنيا مي آورد.
    ولي ميداني اون با تنها گذاشتنت تو را به دست مرگ ميسپاره!
    اون ميدانسته خونريزي تو را از بين ميبره.
    آنقدر پايين ما را معطل كرد تا هر چه خون داشتي از بدنت رفت و من وقتي بالاي سرت رسيدم فكر كردم مردي!
    ولي با كمك دكتر و پرستار و خوني كه مستقيم از من به تو وصل شد نجات پيدا كردي.
    دكتر به سختي قبول كرد از اين روش استفاده كنه تو حتي به بيمارستان نميرسيدي.
    مادرم با خيال راحت مهتاب را برداشت و به هتل رفت و بدون اينكه خبري از تو بگيرد با خونسردي تمام به ايران برگشت.
    از حرفهاي مجيد سرم گيج رفت و به ياد شب سختي كه گذرانده بودم افتادم راست ميگفت مادر اين كار را كرد و من را راه کرد تا به خيال خودش من بميرم.
    با اين حال گفتم: عيبي ندارد من اون را ميبخشم ميدانم اونهم از كارش پشيمان شده.
    مجيد گفت: آوردن مهتاب به فرانسه را چي آن را هم ميبخشي؟
    اون مهتاب را سالها از من مخفي كرد و غم و ناراحتيم را ناديده گرفت.
    اون بچه ام را كشت.
    زنم را آواره كرد!
    مهتاب تعادل روانيش را از دست داده و زجر ميكشد كسي هم نميتواند به اون كمك كند.
    اگر ميتواني همه اينها را ببخش ولي من نميتوانم.
    مجيد عصبي قدم ميزد و از كارهاي مادرش ميگفت اونقدر آزار دهنده بود كه گوشهايم را گرفتم.
    مجيد دستهام را از گوشم برداشت و گفت: قرار بود همه را گوش كني!
    من به خاطر فرار از دست مادرم پروژه مهمي را به فرانسوي ها فروختم و كلي پول گرفتم در حالي كه ميتوانست آن پروژه براي مملكتم منفعت بيشتري داشته باشد
    ولي من پولي را كه به دست آوردم بابت خرجهايي كه مادرم برايم انجام داده بود و منت سرم ميگذاشت چند برابر جبران كردم.
    ميداني اون با وقاهت همه را از من گرفت.
    با باقيمانده پول و براي خودمان خانه خريدم تا دور از مادرم راحت باشيم ميداني گفتن اين حرف خيلي سخته .. من از مادرم متنفرم.
    من ديني به مادرم ندارم روزهاي سخت و پيريش را هم ميتواند يا همراه فريده باشد يا خانه سالمندان!
    اين ديگر به خودش مربوط است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفتم: حتي اگر من بخواهم؟
    مجيد خيلي جدي گفت: حتي تو هم بخواهي اين ممكن نيست.
    گفتم: عزيزم مادر كارهاي خيلي بدي انجام داده ولي اين نبايد بين تو و اون فاصله بندازه طوري كه طردش كني.
    اگر بدي كرده بيشتر به من و مهتاب كرده ما اون را بخشيديم.
    مجيد گفت: تو شايد چيزي يادت نياد ولي مهتاب امكان ندارد اون را بخشيده باشه اگر ميتوانست ببخشد حالا مريض و درمانده نبود.
    دستي به سر و گوش مجيد كشيدم و گفتم: تصميم گيري در مورد مادرت را بگذار براي بعد از عروسي فريده.
    مجيد بوسه اي به دستم زد و گفت: باشه!
    با اين كه دلخوشي از مادر مجيد نداشتيم در تمام رفت و آمدهاي ازدواج فريده شركت كرديم و مادر متظاهر مجيد پيش همه با ما خوش رفتاري ميكرد و به محض تنهايي شروع به زخم زبان زدن ميكرد.
    مجيد از رفتار دوروي او حرص ميخورد و با چشم ابرو ميگفت ببين اين را ميخواهي بياري خانه امون، و من هم با اشاره خواهش ميكردم آرام باشه.
    فريده دوست خوبي برايم بود اينطور بگم تنها دوستم بود وقتي فريده را در لباس عروس ديدم خيلي خوشحال شدم و با آرزوي زندگي خوش او را به خانه اي بخت فرستاديم.
    مراسم تمام شد و فريده را به خانه اش رسانديم.
    مادر مجيد تنها در خانه مانده بود و منتظر برگشت ما بود علي آنجا مانده بود و ما ناچار براي بردن علي رفتيم.
    مادر هنوز لباسش را عوض نكرده بود.
    مجيد خسته خودش را روي مبل انداخت علي با خواهرش روي تخت خوابيده بود.
    خودم را با بچه ها مشغول كردم.
    مادر شروع به صحبت كرد اين بار با لحني آرام: مجيد جان من ميترسم توي اين خانه به اين بزرگي تنها زندگي كنم.
    مجيد گفت: ميخواستي همه را تار و مار نكني.
    مادر حرصش را مخفي كرد و گفت: من اشتباه كردم تو ببخش روزهايي بود كه به من احتياج داشتي و من كنارت بودم حالا من به تو احتياج دارم تنهام نگذار.
    مجيد حرفي نزد.
    از اتاق بيرون آمدم و گفتم: حالا كه مادر اينقدر دلش ميخواهد با ما باشد مجيد جان اجازه بده .
    مجيد از جا پريد اصلا انتظار نداشت من همچين حرفي بزنم.
    مادر به سمت من برگشت و گفت: نميخواهد دلت به حال من بسوزه پسرم ميداند چي كار كنه.
    گفتم: از من گفتن تصميم با خودته. مجيد مصمم بود مادرش تنها باشه.
    مادر مجيد زن زرنگي بود با خودش فكر اگر با اين عروس پررو بدرفتاري كنم مجيد قبول نميكنه
    حالا كه خودش خواسته از اون هم سوءاستفاده ميکنم.
    با اين افكار رو به من گفت: دخترم من هنوز سر پا هستم و ميتوانم همه كارهايم را خودم انجام بدهم و دوست ندارم كسي به خاطر دلسوزي از من مراقبت كنه دلم ميخواد من را به خاطر خودم قبول كني.
    حرفش را تاييد كردم: البته به خاطر خودتون. مجيد گفت: خوابم مياد از تعارفهاي شما هم چيزي سرم نميشه فردا در اين مورد تصميم ميگيريم.
    صبح روز بعد با بوي كاچي بيدار شديم.
    مادر از مجيد خواست تا ظرفي از كاچي را براي فريده ببرد.
    مجيد با اكراه قبول كرد. با رفتن مجيد تنها شديم.
    مادر شروع به پذيرايي از من و بچه ها كرد با اين كه ميدانستم دخترم را فقط دوست دارد به علي هم محبت و توجه كرد و توانست علي را بخنداند.
    قبل از آمدن مجيد گفت: از اين به بعد براي هميشه اينطور زندگي ميكنيم.
    گفتم: انشالله. چمدانها تون را ببنديد وقتي مجيد برگشت ميرويم خانه ما.
    مادر عصبي گفت: نه منظورم اينكه شما هم اينجا بمانيد.
    گفتم: مجيد هنوز راضي نشده شما را با خودمان ببريم اگر از ماندن در اينجا حرف بزنيد كلا" مسئله ماندن شما پيش ما كنسل ميشود.
    مادر سكوت كرد جاي چانه زدن نداشت از ترس اينكه مجيد منصرف بشه خيلي زود چمدانش را بست آشپزخانه را تميز كرد من هم بچه ها را حاضر كردم و اتاق را مرتب كردم.
    مجيد از خانه فريده برگشت خوشحال به نظر ميرسيد.
    صبحانه اش را تنها خورد.
    ما منتظر اشاره مجيد بوديم.
    بالاخره مجيد گفت: فريده خواهش كرد براي مدتي مادر را به خانه امان ببرم گيتي هم كه راضي است پس همه با هم ميريم خانه .
    علي نميدانست چي شده ولي خوشحال شروع كرد به فرياد زدن و بالا پايين پريدن.
    مادر از حركت علي خوشش اومد.....
    روزهاي اول به همه خوش گذشت حتي مجيد هم راضي به نظر ميرسيد.
    من با اينكه زياد دلخوشي از اين موضوع نداشتم با صبر و تحمل به نقشه هايم فكر ميكردم.
    به موقعيت پيش آمده كه فكر ميكردم تمام تنم ميلرزيد.
    يك زن كه اسمش را گذاشته مادر!
    تا جوان بود، دست به هر كاري زد هر ظلمي خواست انجام داد و حالا در پيري همان بچه ها و دوربري ها كه آزار داده كمر همت ببندند و از او نگهداري كنند!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفته اند از پدر و مادر وخود نگهداري كنيد
    و احترام بگذاريد ولي چيز هايي هم هست كه پدر و مادر بايد رعايت ميكردند و سبب ناراحتي فرزندشان نميشدند
    و اين مادر خطا كرده بود و هنوز مجازات نشده بود.
    من آدم ظالم و بي رحمي نيستم ولي مصمم بودم تا اين زن را هر طوري شده تنبيه كنم.
    با آوردن اون به خانه ام دنبال راهي ميگشتم تا او را به سزاي عملش برسانم.
    فكر كردم بدي كردن كار من نيست!
    پس بهتر است با خوبي هايي كه در حق اين زن ميكنم عذابش بدهم هم گناه نكردم هم اون به مجازتش ميرسه.
    همه دستورات و خرده فرمايش هاي مادر را انجام ميدادم.
    مثل ملكه شده بود و پادشاهي ميكرد.
    چند ماه به اين منوال گذشت خيلي به مادر مجيد خوش ميگذشت و من شعله اي انتقام را با مهرباني نسبت به مادرمجيد فرو مينشاندم.
    گاها" فريده به ديدن مادرش ميامد ولي يك بار هم نخواست مادرش را همراه ببرد.
    هر چه باشد تازه عروس بود!
    پس اميدي به فريده نبود كه از مسئوليت مادرش خلاصم كند.
    فكري به سرم زد از فريده آدرس مهتاب را گرفتم آنهم به اين بهانه كه مادرت ميخواهد مهتاب را ببيند.
    فريده از محبتي كه نسبت به مادرش ميكردم، رودواسي كرد و آدرس را داد.
    روز بعد به سراغ مهتاب رفتم.
    مهتاب افسرده و بي صدا داخل اتاقش نشسته بود با ديدنم خوشحال شد و سلام كرد.
    جلو رفتم و بوسيدمش و گفتم: خيلي بي وفايي در آن شرايط ناهنجار ولم كردي رفتي؟
    مهتاب اشك گونه اش را پاك كرد و گفت: من به اختيار خودم نيامده بودم و با اختيار خودم هم برنگشتم.
    گفتم: عيبي ندارد من اينجا آمدم از تو كمك بگيرم.
    مهتاب تعجب كرد و گفت: از من چه كمكي برمياد ؟
    گفتم: من و تو با هم ميتوانيم انتقام ظلم هاي مادر مجيد را ازش بگيريم.
    مهتاب ترسيد و گفت: نه من نميتوانم با اون جادوگر در بيفتم.
    كمي كه حرف زدم و از روشم گفتم مهتاب راضي شد و گفت: تو فكر ميكني موفق بشويم؟
    گفتم: حتما بي برو برگرد موفق ميشويم و ما اولين قاتلهايي ميشويم كه با محبت انتقام ميگيرد.
    مهتاب لبخندي زد و گفت: اون كه هنوز به ما احتياج نداره.
    گفتم: اتفاقا" خيلي هم احتياج داره فشار خونش بالاست و با محبت بيش از حد من تو ميتوانيم اين فشار را بالاتر هم ببريم.
    مهتاب بالاخره با رويايي كه از آينده برايش ساختم راضي شد و همراهم آمد.
    پدر و مادرش ناراحت بودند و اجازه نميدادند اما روحيه اي مهتاب آنها را قانع كرد.
    من هم قول دادم از مهتاب به خوبي نگهداري كنم.
    وقتي مادر مجيد مهتاب را همراهم ديد خيلي درهم شد و سعي كرد به روي خودش نياورد.
    اتاق نزديك به مادر را به مهتاب دادم و همه راحتي را كه ميخواست برايش فراهم كردم. مادر با خود داري رفتارم را زير نظر داشت.
    همانطور كه مادر از مهتاب براي فاصله انداختن بين من و مجيد استفاده كرد من هم متاسفانه از مهتاب براي عذاب مادر استفاده كردم.
    اما با اين تفاوت كه اين بار مهتاب با رضايت كامل وارد بازي شد.
    مجيدوقتي مهتاب را ديد بيشتر از مادرش تعجب كرد وقتي تنها شديم پرسيد: مهتاب اينجا چي كار ميكنه.
    گفتم: اون دختر زجر كشيده اي است خانه اي ما هم بزرگ است براي مهتاب هم خوبه كه همراه ما باشه تا روزهاي سختي را كه گذرانده فراموش كنه.
    مجيد گفت: تو مرض مهرباني گرفتي و حتما با يك پزشك مشورت كن.
    خنديدم و گفتم: خوبي ميكني جاي سوال داره بد ميشي سوال و تعجب، واي از دست شما !!
    مجيد گفت: هر طور كه احساس ميكني خوشحال ميشوي همانطور باش از وقتي كه مادرم با خواست تو اينجا آمده روابط ما بهتر شده خدا كنه آمدن مهتاب اوضاع را بهتر كنه.
    گفتم: مطمئن باش.
    از روز بعد من و مهتاب براي انجام كارهاي مادر با هم رقابت ميكرديم.
    رفاه مادر از هر جهت مهيا بود اجازه نميداديم زياد تكان بخوره هر غذايي آرزو ميكرد حتي غذاي شور، چرب ظهر ها درست ميكرديم و شبها غذاي رژيمي ميخورد.
    داروها را طبق دستور ميداديم.
    كم كم مادر احساس از پا افتادگي كرد و كمتر از رختخواب بيرون مي آمد
    فشارش بالاتر و بالاتر ميرفت و كاري از دست دكترها برنمي آمد
    تا اينكه سكته مغزي كرد و ديگر نتوانست از رختخواب بيرون بياد حالا فريده هم به ما اضافه شد
    و سه تايي از مادر مراقبت ميكرديم.
    از روزي كه مهتاب مسئول داروها شد فشار مادر مرتب بالا رفت و كسي سر در نمي آورد.
    مهتاب خوشحال بود روحيه اش عالي بود تا جايي كه حس ميكرد ميتواند به اجتماع برگردد.
    مجيد از تغيير روحيه مهتاب خوشحال بود و ميگفت مادرم به مهتاب خيلي بد كرده هر چقدر حال اون خوب بشه از گناه مادرم كم ميشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مادر قادر به حركت نبود وقتي فريده نبود من و مهتاب تمام كارهاي اون را انجام ميداديم و از زخم زبانهايي كه اون به ما زده بود ياد ميكرديم و باعث خجالتش ميشديم.
    گوشه اي چشمش اشك جمع ميشد حتي آن را با دستمال پاك ميكردم.
    وقتي فريده بود حرفي بين ما رد و بدل نميشد.
    من و مهتاب دوتا پرستار واقعي و دلسوز مادر همراهي ميكرديم.
    يك روز سر زده وارد اتاق مادر شدم و ديدم مهتاب با كپسولهاي مادر ور ميروه.
    پرسيدم: چي كار ميكني؟
    گفت: هيچي دارم كپسولها را بررسي ميكنم آخه توي اينها مايع است و باعث پايين آمدن فشار مادر ميشه ميخواهم مطمئن بشوم پر هستند.
    كپسولها را داخل ظرف گذاشت.
    دكتر گفته بود هر وقت فشارش بالا رفت از اين كپسولها باز كنيم و زير زبانش بريزيم و هر بار اين كار فشار مادر را بالا ميبرد و برعكس عمل ميكرد.
    مادر دو دفعه ديگر هم سكته مغزي كرد و زمين گير شد.
    مهتاب هميشه در اتاق مادر بود و با اون حرف ميزد ميدانم كه از ستمها و ظلمهايي كه مادر بهش كرده بود حرف ميزد.
    همه در اتاق مادر جمع بوديم فريده و شوهرش ، مجيد، مهتاب چند تا مهمان هم داشتيم
    فاميل خيلي به ديد و بازيد وسله ارحم اهميت ميداد و مرتب به ديدن مادر مي آمدند و از پرستاري ما نسبت به او تعجب ميكردند.
    مادر دچار تشنج شد فشارش را گرفتم بيست بود يكي از كپسولها را باز كردم و داخل دهانش ريختم.
    كمي از آب داخل كپسول روي دستم رخت و بعد از چند دقيقه خشك شد و سفيدك بست تازه فهميدم مهتاب چه كرده است!
    همان كپسول كار مادر را تمام كرد و فشار آنقدر بالا رفت كه جان مادر را گرفت.
    مادر در مقابل چشمهاي بهت زده مهمانها از دنيا رفت.
    فريده و مجيد گريه زاري كردند هر چي باشد مادرشون بود.
    من مهتاب خودمان را براي مراسم پر رفت و آمد عزاداري حاضر كرديم.
    تشيع جنازه به خوبي برگزار شد خيلي ها آمدند.
    مادرم و آقا مهدي هم جزو مهمانها بودند.
    برادرم حسابي بزرگ شده بود.
    آقا مهدي من را كناري كشيد و گفت: گيتي جان مسئوليت بزرگي به عهده من بوده و من تا اين ساعت به خوبي از عهده آن برآمدم.
    حالا وقتش رسيده ثروت علي را از من پس بگيري و خودت نگهداري از آن را عهده دار بشوي.
    گفتم: آقا مهدي اين حرفها خوب نيست شما امين ما هستي و تا آخر هم خودت اين وظيفه را تمام كن.
    آقا مهدي گفت: من از مرگ ميترسم و زير بار امانت خم شده ام ديگر نميتوانم چند روز ديگر براي حساب كتاب پيشت ميام ميتواني وكيل هم خبر كني.
    از حرفهاي آقا مهدي ناراحت شدم و ناچار قبول كردم تا با هم حساب كتاب كنيم.
    مراسم تشييع تمام شد و همه تشيع كنندگان را رستوران برديم و پذيرايي كرديم ....
    مردن مادر دل مهتاب را خنك كرد.
    مهتاب حالش خوب شده بود و هر روز شادابي گذشته اش را به دست مي آورد.
    مجيد با اينكه دل خوشي از مادرش نداشت، غمگين بود.
    مهتاب خيلي به مجيد نزديك شده بود و دلداريش ميداد.
    يك حس زنانه من را از مهتاب مي ترساند.
    مهتاب ديگر دليلي براي ماندن پيش ما را نداشت ولي هنوز اينجا بود!
    از وقتي مادر مرده بود فريده كمتر به ما سر ميزد.
    مجيد با اينكه به دانشگاه برگشته بود، ولي زياد فعاليت نميكرد و بيشتر خانه بود.
    مهتاب مثل پروانه دور مجيد ميگشت و سعي ميكرد غم و اندوه مجيد را از بين ببرد.
    اوايل كارهاي مهتاب برايم مهم نبود و تاثيري در من نداشت ولي كم كم حس بدي نسبت به رفتار مهتاب پيدا كردم.
    هرچي باشد اون زن ستم ديده و سابق مجيد بود و ميتوانست احساس مجيد را نسبت به خودش زنده كنه.
    من مشغول بچه ها بودم علي كلاس اول درس ميخواند و احتياج به رسيدگي داشت و من با بي حوصلگي به علي ميرسيدم.
    وجود مهتاب آزارم ميداد با اينكه مجيد كمترين توجهي به او نميكرد من هراسان شده بودم و بايد هر چه زودتر از شر مهتاب خلاص ميشدم.
    يك بعداز ظهر به اتاق مهتاب رفتم تا چند كلمه اي با اون صحبت كنم.
    مهتاب داشت آرايش ميكرد.
    پرسيدم: مهتاب چي كار ميكني؟
    گفت: دارم آرايش ميكنم. گفتم: براي كي؟
    مهتاب راحت گفت: براي مجيد.
    گفتم: اين كار خوبي نيست.
    مهتاب: چرا؟
    مگر آدم براي شوهرش آرايش كند و خودش را خوشگل كند کار بدی هست؟!
    گفتم: مهتاب انگار يادت رفته مجيد خيلي وقته تو را طلاق داده؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مهتاب: انگار تو نميداني مجيد من را طلاق نداده.
    گفتم: نه عزيزم مجيد قبل از رفتن به فرانسه طلاقت داده.
    مهتاب خنده اي كرد و گفت: اگر طلاق داده چرا من هنوز اينجام؟
    گفتم: چون تو دوست من هستي و من از تو خواهش كردم بيايي و پيش ما بماني.
    وقتش هم برسد بايد بروي.
    مهتاب گفت: مجيد: قبل از سفر به فرانسه تقاضاي طلاق داده بود ولي موفق نشد طلاقم بده.
    من فكر ميكردم تو ميداني و به همين خاطر سراغم آمدي.
    گفتم: من براي اينكه دست تنها بودم و نميتوانستم از مادر مراقبت كنم پيشت آمدم.
    در ضمن فكر ميكردم براي روحيه ات خوبه كه دشمنت را در خفت و خواري ببيني!
    مهتاب از ته دل خنديد و گفت: به خدا عالي بود روحيه ام مثل گذشته ها شده و خوش و خرم هستم.
    تنها دلخوريم از مجيده!
    گفتم:چطور؟
    گفت: من و مجيد بعد از مردن مادرش با هم آشتي كرديم.
    ولي مجيد نميتواند اين را به تو بگويد. نگرانه ميترسد تو را از دست بدهد.
    حالا خودت آمدي و سر حرف را باز كردي.
    حتما مجيد خوشحال ميشود.
    حرفهايي را كه مي شنيدم نميتوانستم باور كنم.
    عصباني شدم من از مجيد انتظار نداشتم.
    مجيد طوري رفتار كرده بود كه هميشه فكر ميكردم فقط من را دوست دارد و به من فكر ميكنه.
    اما مهتاب به من حالي كرد مجيد قلبش را براي اونهم باز كرده و اين قلب ديگر تنها براي من نمي تپيد.
    دلم ميخواست اين يك كابوس باشه و من از خواب بيدار بشوم.
    ولي مهتاب واقعي بود و در مقابلم ايستاده بود.
    مهتاب حس كرد دارم فكر ميكنم.
    گفت: تو ناچاري قبول كني.
    گفتم: چي را قبول كنم؟
    گفت: زن و شوهري من و مجيد را هر چي باشد تو بعدا وارد زندگي ما شدي.
    گفتم: وقتي من با مجيد ازدواج كردم مهتابي در كار نبود.
    مهتاب محكم گفت: حالا هست و تو به خاطر قتل مادر مجيد بايد اين را به خودت بقبولاني.
    جا خوردم و گفتم: چي قتل مادر مجيد؟
    من اون را نكشتم.
    اگر قاتلي هم باشد تو بودي كه توي كپسول مادر آب نمك پر ميكردي!!
    مهتاب خيلي جدي گفت: اما من به خواست تو اينجا آمدم تو من را وادار كردي اون را بكشم.
    هل شده بودم گفتم: نه من هرگز از تو نخواستم بيايي و مادر مجيد را از بين ببري.
    مهتاب: پس براي چي آمدي دنبالم عاشق چشم و ابروي من كه نبودي!
    تو آمدي به من گفتي مادر مجيد مريضه و نمي ميرد بيا كمكم كن.
    تو از من خواستي اون را به قتل برسانم و من اين كار را به خاطر تو و خودم انجام دادم.
    گفتم: من از تو نخواستم همچين كاري بكني. اين نقشه خودت بود و من اتفاقي فهميدم.
    مهتاب: ديدي گفتم تو فهميدي ولي جلوي من را نگرفتي تو هم دلت ميخواست اون را بكشي و اين را با دستهاي من انجام دادي.
    اين را بگويم من از اينكه اين كار را كردي ناراحت نيستم وعذاب وجدان هم ندارم چون اون كفتار پير حقش بود.
    مسئله اينجاست تو بايد به من پاداش بدهي و اين پاداش مجيد است.
    تو بايد از مجيد بخواهي مثل سابق دوستم داشته باشه.
    داشتم ديوانه ميشدم مهتاب عقلش را از دست داده بود يا شايد هم سر عقل آمده بود.
    چه كسي ميتوانست مردي مثل مجيد را از دست بدهد؟ احمقي مثل من!!
    با دست خودم رقيبم را وارد زندگيم كردم و حالا اون با زرنگي ميخواهد مجيد را از من دور كند.
    البته ورود مهتاب به زندگي من به دست مادر مجيد شد اون حتي بعد از مرگش دست از سر زندگيم برنداشته بود.
    مهتاب تعادل روحيش را به دست آورده بود و ديگر نميشد اون را به هر طرفي كه بخواهم هدايت كنم.
    بايد زرنگتر رفتار ميكردم. چشم به چشم مهتاب دوختم و گفتم: تو به من خيانت كردي.
    مهتاب جا خورد و گفت: چرا؟
    چه خيانتي؟
    گفتم: يادت مياد فرانسه كه بوديم گفتي مجيد تو را نميخواهد و پس زده و اين مادر مجيده كه اصرار ميكند تو برگردي؟
    مهتاب گفت: آره گفتم.
    اما حالا وضعيت عوض شده .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مادر مجيد مرده و مجيد هم دوباره به من علاقه پيدا كرده.
    گفتم: اين درسته كه تو با من از در دوستي به زندگيم وارد بشوي و سعي كني شوهرم را از دستم دربياوري؟
    مهتاب كمي فكر كرد و گفت: من با تو دوستم و دوست باقي مي مانم ولي مجيد قبل از اينكه با تو ازدواج كنه شوهر من بود.
    اگر فراموش نكرده باشي موقع ازدواج شما من همسر مجيد بودم و كسي كه وارد زندگي ما شده تو هستي نه من!
    گفتم: حق با توست.
    اين را هم من يادآور بشوم وقتي مجيد با من ازدواج كرد تو فرار كرده بودي و مهتابي در زندگي مجيد وجود نداشت.
    مجيد در مورد تو چيزي به من نگفت چون نميخواست به تو فكر كنه.
    مهتاب خنديد و گفت: حق با توست ولي اين حرفها مال گذشته است الان من هستم، مجيد هم هست، ما ميتوانيم با هم زندگي خوشي داشته باشيم.
    فكر كن تو دوتا بچه داري من هم يكي دوتا به دنيا مياروم خونه به اين بزرگي براي همه جا هست.
    عصبي گفتم: من نميتوانم مجيد را با كسي تقسيم كنم.
    مهتاب خنده اي موزيانه اي كرد و گفت: تو خيلي وقته تقسيمش كردي.
    خبر نداري!!
    ديگر طاقتم تمام شد و از اتاق بيرون آمدم.
    هزار فكر ناجور به كله ام زد.
    مهتاب چي گفت؟
    از كي با هم رابطه دارند؟
    اصلا مهتاب راست ميگه؟
    واجب شد با مجيد صحبت كنم و از اون بخواهم مهتاب را بيرون كنه.
    همين كار را ميكنم.
    به اتاق علي رفتم ولي حوصله سر و كله زدن با اون را نداشتم.
    پيش سرايدارمان رفتم و هاله را گرفتم و سوار كالسكه كردم.
    ميخواستم با هاله بيرون بروم.
    در را كه باز كردم مجيد پشت در بود.
    وقتي فهميد ميخواهم قدم بزنم گفت: من هم ميام و همراهيم كرد.
    پشت سرم را نگاه كردم مهتاب جلوي پنجره بود و با اشاره دست به من گفت به مجيد بگو.
    صورتم را برگرداندم.
    مجيد هدايت كالسكه را به دست گرفت و من همراه اون از در بيرون رفتم.
    نگاهي به صورتش انداختم، مجيد شادابي گذشته را نداشت به خوبي حس كردم چيزي ناراحتش كرده.
    پرسيدم: ما خيلي از هم دور شديم فكر ميكنم تو چيزي از من مخفي ميكني.
    مجيدجان!
    چيزي ميخواهي به من بگي؟
    حرفي توي دلت هست كه بخواهي بگي ولي نتوانستي؟
    مجيد انگار منتظر شنيدن اين حرف بود گفت: خيلي وقته ميخواهم در مورد موضوعي با تو صحبت كنم ولي فرصتي پيش نيامده اين ممكنه سرنوشت ما را تغيير بده... گفتم: خوب حالا بگو.
    مجيد كالسكه را به سمت خيابان سر سبزي هل داد و مسيررا عوض كرد ....
    مجيد گفت: وقتي با هم ازدواج ميكرديم فقط و فقط دلم پيش تو بود و تو را ميخواستم و با وجود مخالفت مادرم بالاخره به دستت آوردم.
    تو به من علي و هاله هديه كردي.
    من هميشه از زندگي با تو راضي بودم.
    فداكاري تو در مورد مادرم، با اونهمه بدي كه در حقت كرده بود و تو را به بستر مرگ كشاند، تو از مادرم پرستاري كردي و اين جاي تشكر و تحسين داره.
    كار هر كسي نيست بتواند از دشمنش پرستاري كند تو و مهتاب تنها زنهايي هستيد كه اين كار را انجام داديد.
    ميخواستم فرياد بزنم مهتاب مادرت را كشت ولي صدام درنيامد.
    مجيد ادامه داد: ميداني در مورد مهتاب خيلي ظلم شده.
    هم از طرف من هم از طرف مادرم!
    من ميخواهم يك جوري جبران كنم.
    سر گيجه گرفتم مجيد داشت از مهتاب حرف ميزد آنهم با دلسوزي!
    چه اشتباهي كردم از مهتاب كمك گرفتم.
    مجيد خونسرد گفت: آره ميگفتم مهتاب خيلي ستم ديده است و من بايد به اون كمك كنم تا از رنجش كم بشه.
    با ناراحتي گفتم: منظورت چيه؟
    از اينكه از زندگي با من راضي بودي و به من علاقه داشتي!
    مگر ديگر علاقه اي نداري!
    نكند تصميم گرفتي با اون دوباره ازدواج كني؟
    اين امكان نداره من اجازه همچين كاري نميدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مجيد خيلي جدي گفت: اگر لازم نباشد كه دوباره با اون ازدواج كنم چي؟
    و حتي من نتوانسته باشم طلاقش بدهم چي؟
    گفتم: نميدانم تو نبايد هيچ رابطه اي با مهتاب داشته باشي من ميتوانم هر چيزي كه دارم را با ديگران قسمت كنم ولي نميتوانم تو را با كسي شريك بشوم!
    نميتوانم!
    مجيد: نميتواني پس چرا از مهتاب دعوت كردي بياد؟
    يادت مياد بهت گفتم دنبال مهتاب نباش ولي تو به حرفم گوش نكردي و مهتاب را پيدا كردي و آوردي اينجا همه اش تقصير توست خودت خواستي كار به اينجا بكشه.
    مهتاب از من خواسته دوباره قبولش كنم.
    هاله حوصله اش سر رفته بود و از حرفهايي كه بين ما رد و بدل ميشد خوشش نمي آمد بچه حس كرده بود حرفها عصبي و ناراحت كننده است.
    به همين خاطر گريه ميكرد و ميخواست بغلم بياد.
    مجيد بچه را بغل كرد.
    گفتم: من به تو همچين اجازه اي نميدم، اما!
    مجيد گفت: اما چي؟
    گفتم: اگر تو دلت بخواهد با مهتاب ازدواج كني از سر راهتون كنار ميروم و مخالفتي نميكنم.
    مجيد با تعجب به من نگاه ميكرد.
    مجيد: واقعا اين حرفها از دهن تو بيرون آمد؟
    گريه ام گرفته بود.
    گفتم: وقتي تو مهتاب را به من ترجيح بدي من بايد بميرم كنار رفتن معنايي ندارد.
    مجيد لبخند رضايتي زد و گفت: برويم خانه بعدا در اين مورد صحبت ميكنيم.
    از وقتي كه مهتاب احساسش را گفته بود مجيد را بيشتر ميخواستم و دوست داشتم.
    فكر از دست دادنش عذابم ميداد.
    ديوانه شده بودم.
    در يك آن تصميم گرفتم مهتاب را به هر قيمتي شده از زندگيم بيرون كنم.
    حتي به فكر قتلش افتادم.
    بين راه مجيد كلمه اي حرف نزد.
    در ذهنم بارها مهتاب را كشتم و از خانه بيرون انداختم تا به خانه رسيديم.
    مجيد رفتار خيلي عادي داشت. ولي من عادي نبودم.
    نقشه قتل مهتاب را ميكشيدم فكر ميكردم چاره اي جز كشتنش را ندارم.
    اگر مجيد به سمت مهتاب ميرفت من ديگر نميتوانستم تحمل كنم و بايد كاري انجام ميدادم و اين كار مستلزم نقشه اي دقيق بود.
    مهتاب به استقبال ما آمد.
    با مجيد دست داد تا آن روز توجه نكرده بودم آنها چقدر بهم نزديك شده اند.
    تازه متوجه شدم بدون ناراحتي با هم دست دادند.
    حتي اگر من نبودم همديگر را ميبوسيدند!!
    به مهتاب نگاه كردم غرق در تماشاي مجيد بود.
    مجيد به او نگاه نميكرد يا شايد جلوي من تظاهر ميكرد.
    بايد او را تحت نظر ميگرفتم.
    هاله را كه در كالسكه خوابش برده بود را مجيد از كالسكه بيرون آورد.
    هاله اوقاتش تلخ شد و گريه كرد.
    مجيد با مهرباني هاله را آرام كرد.
    مهتاب جلو آمد ميخواست هاله را از مجيد بگيرد.
    اما مجيد بچه را به مهتاب نداد و با عجله داخل خانه شد.
    با اخم از كنار مهتاب گذشتم.
    مهتاب پشت سرم گفت: اميدوارم به مجيد گفته باشي.
    توجهي به حرفش نكردم و داخل شدم.
    مهتاب با پررويي پشت سر ما آمد.
    مجيد هاله را در تخت خواب گذاشت.
    علي متوجه آمدن ما شد.
    علي صدا كرد: پدرجان شما هم آمديد؟
    چقدر دير كرديد؟
    مجيد گفت: با مامان رفته بوديم پارك.
    علي با اخم گفت: پس من چي؟
    مجيد گفت: دفعه بعد تو را هم ميبريم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/