صفحه 9 از 11 نخستنخست ... 567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 107

موضوع: آتش دل

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از روي تراس سدان حامي رو ديدم . به درون خانه برگشتم و چمدون و پالتوم رو برداشتم و يك نگاه كلي به خونه انداختم همه چيز رو به راه بود ، در را بستم و قفل كردم . وقتي به لابي رسيدم حامي هم تازه وارد شده بود و داشت دسته كليدش را در دست مي چر خاند كه با ديدن من آن را مشت كرد و لحظه اي خيره نگاهم كرد ، قلبم لرزيد . با همان ژست هميشگيش جلو آمد ، يك دستش را تا نيمه در جيب شلوارش فرو برده بود . سر تا پا تيپ اسپرت زده بود ، يك پيراهن بهاره يقه گرد آجري رنگ با شلوار كرم و يك كت تك تقريبا همرنگ شلوارش . وقتي بهش رسيدم با لحن عادي بدون شوق و اشتياق احوالپرسي كرد ، اون اشتياقي كه در وجودم مي جوشيد در او نبود يعني او در اين مدت دلتنگ من نشده بود .
    جلوي ماشينش گفت:
    چمدونتون رو بدين من ، شما بفرماييد سوار شيد .
    چمدانم را به او واگذار كردم و داخل ماشين نشستم و با يك نفس عميق بوي ادكلن مخصوص حامي را بلعيدم ... حامي پشت رل نشست و در حال بستن كمربند گفت :
    دير كه نكردم ؟
    مثل آدمي حرف مي زد كه انگار نه انگار مدتهاست همديگر رو نديديم ، مثل اينكه آخرين ديدار ما همين ديروز بود .
    نه من هم پروازم تاخير داشت .
    به طعنه گفت :
    عاشقي هم عالمي داره ، اين دو تا عاشق هنوز بهار نيامده هوس كوهستان كردن اما خدا كنه آسمون هوس نكنه بباره .
    شما بزرگترشون هستيد بايد راهنماييشون مي كردين .
    شما هم بزرگتر طنازيد تونستيد منصرفشون كنيد .
    ما در يك خانواده دموكرات بزرگ شديم و به تصميمات هماحترام مي ذاريم .
    حتي اگر اون تصميم غلط باشه ؟
    هر خانواده ايدئولوژي خاص خودشو داره .
    شما اگر خسته هستيد استراحت كنيد براي من بيدار و خواب بودن شما فرقي نمي كنه ، يه پتومسافرتي روي صندلي عقب گذاشتم برداريد ... به نظر من بهتره بخوابيد .
    عملا دستور داد بخوابم و مزاحمتم را كم كنم ، صندلي را افقي كردم و پتو را روم كشيدم . از ميان چشمان نيمه بازم به چهره مغرور حامي نگاه كردم ، دست او به سمت ضبط رفت و آن را روشن كرد و چند تا آهنگ را رد كرد تا به آهنگ مورد نظرش رسيد . از لا به لاي مژه هايم ديدم نگاهي به من انداخت و در همين حين خواننده شروع به خواندن كرد .
    من كه يه روزي دل به تو دادم .
    هر چي كه داشتم واست گذاشتم .
    خيال مي كردم يه مهربوني .
    نمي دونستم نا مهربوني .
    وقتي كه رفتي تنها نموندم .
    به ياد عشقت نفرت مي خوندم .
    با عشق تازه ميام سراغت .
    عشق جديدم مي ده به بادت .
    اي عشق تازه پيشت مي مونم .
    مي خوام بدوني واست مي مونم .
    من تا هميشه واست مي خونم .
    هر جا كه باشم از تو مي خونم .
    من كه يه روزي دل به تو دادم .
    هر چي كه داشتم واست مي ذاشتم .
    خيال مي كردم يه مهربوني .
    نمي دونستم نا مهربوني .
    حامي دوباره اين آهنگ را گذاشت يك بار ، دو بار ، سه بار ... نمي دونم شايد مي خواست به من حرفي رو بفهمونه بگه ديگه عشقي ميون ما نيست ... نه اين دروغه ، هيچ چيز عشق اول نمي شه اما از كجا معلوم من عشق اول حامي باشم ، پس اون اشتياقي كه حامي اون شب داشت يك هوس بود ؟ ... نه ، نه اين امكان نداره اون فقط به اين آهنگ علاقه داره و شايد اين خواننده ، خواننده محبوبش باشه . دليل نمي شه حرف دلش باشه ، اگر غير اين بود چي ؟ اون منو به خودش علاقمند كرده حالا مي خواد ولم كنه ... اگر اين كارو كنه چي ؟ عشق تازه اش كيه ؟ كتي ! نه اون نمي تونه اون دختره جلف باشه ، حامي فقط براي سرگرمي به اون توجه مي كنه . شايد كس ديگه اي باشه كه من نمي شناسمش ... طناز ، اون بايد خبر داشته باشه ... نه نمي شه از طناز سوال كنم ، سه پيچ مي كنه و تا سر از قضيه در نياره ولم نمي كنه و دست از سرم بر نمي داره ... تازه چي بگم ، بگم من عاشق حامي شدم هموني كه تو هميشه تو شوخي هات محكوم مي كردي اه ...
    خودم از شنيدن صدام جا خوردم و حامي هم با تعجب نگاهم كرد ، گيج و درمانده نگاهش كردم .
    خواب ديدي ؟
    خودش راه فرار را توي دهنم گذاشت ، گفتم :
    ها ... آره ... داشتم كابوس مي ديدم .
    آب مي خواهي ؟ ... تو سبد پشت صندليم يه بطري هست ، بردار بخور.
    پتو را تا گردنم بالا كشيدم و گفتم :
    نه تشنه نيستم ... خيلي راه مونده ؟
    آره يه شش ، هفت ساعتي مونده .
    به ساعتم نگاه كردم ، سه و نيم بود گفتم :
    تا ده و نيم مي رسيم .
    به اميد خدا .
    به ضبط اشاره كرد و گفت :
    اين اذيتت مي كنه خاموشش كنم .
    خواننده ديگه اي مي خوند گفتم :
    نه بزار بخونه .
    چشمامو بستم و نسيم خنكي به صورتم خورد بعد صداي تق تق و بوي سيگار ، چشمم را نيمه باز كردم و ديدم متفكر داشت سيگار مي كشيد . به قيافه اش نمي آمد كه از حضور و همسفر شدن با من راضي باشه ، انگار اصلا حضور من براش مهم نبود . در كنار حامي بودم و اين مرا نا آرام ميكرد ، پتو را روي سرم كشيدم تا حصاري باشه ميان من و اون ...
    نور شديد پروژكتور باعث شد بيدار شم ، صندليم رو به حالت عمودي در آوردم و به اطراف نگاه كردم . هوا تاريك بود و داخل يك پمپ بنزين بوديم اما نمي دانم كجا ، حامي داشت بنزين مي زد .
    حامي وقتي سوار شد پرسيد :
    بيدار شدي ؟
    نه من پاسخي دادم نه او منتظر جوابم شد ، حركت كرد و كمي جلوتر مقابل يك دكه ايستاد ، دوباره پياده شد و اينبار با دستي پر بازگشت . در عقب را باز كرد و از داخل سبد دو تا ليوان پيركس دسته دار برداشت و پر آبجوش كرد و بدون حرف دستش را دراز كرد ، ليوان را از دستش گرفتم و يك چاي كيسه اي داخل ليوان من و يكي داخل ليوان خودش انداخت . به ياد آوردم او از خوردن چاي توي ليوان يا فنجان كدر متنفر بود ، نخ كيسه را گرفتم وچند بار بالا پايين ردم و چاي خوش رنگ آلبالويي توليد شد .
    گرسنه نيستس ؟
    ليوان چاي را بو كشيدم و گفتم :
    نه .
    فكر كنم موقع شام برسيم ... داخل اون نايلون كمي تنقلاته ، اهل تعارف و پذيرايي نباش كه من اهلش نيستم و هز چي ميلت كشيد بردار بخور .
    فعلا همين چاي كافيه ... ممنون .
    خواهش مي كنم ، اگر خوابت مياد بگير بخواب رسيديم بيدارت مي كنم .
    نه زياد خوابيدم ... الان نمي دونم كجا هستم ، هيچي نديدم.
    چيز مهمي رو از دست ندادي ، از اين به بعد بايد جاده رو تو تاريكي طي كنيم ... غصه نخور وقتي خواستيم برگرديم صبح حركت مي كنيم تا شما همه جا رو ببينيد .
    در حال چاي خوردن نگاهش مي كردم ، از نگاهم كلافه شد و برگشت و پر سوال نگاهم كرد . به سوي جاده نگاه كردم ماشين هايي با چراغ هاي پر نور از روبرو مي آمدن و مگذشتن . سر يك تقاطع حامي پيچيد تو يك فرعي ، جاده بي ترديد در دل كوهستان بود .
    كجا مي ريم ؟
    ويلا ... مي ترسي ؟
    اين جاده كمي ترسناكه .
    اين جاده ميانبر،خلوته اما مطمئنه و زودتر مي رسيم .
    چقدرديگه مونده ؟
    صد و سي كيلومتر .
    دست به سينه به كوه هاي بلند و پر عظمت سياه نگاه مي كردم و به صداي حركت لاستيكها بر روي جاده گوش مي دادم كه با صداي ناگهاني و بلند موسيقي ، شماتت بار به حامي نگاه كردم .
    قصد ترساندن شما رو نداشتم ، فكر كردم با گوش كردن به موسيقي حواستون پرت ميشه و كمتر مي ترسيد .
    دوباره به بيرون نگاه كردم ، نيم ساعتي بود كه در اين جاده خلوت حركت مي كرديم كه حامي متوقف شد .
    چرا ايستادين ... چيزي شده ؟
    صدام مي لرزيد و خودم هم مي لرزيدم .
    نمي دونم ... بشين جاي من ، هر وقت كه گفتم استارت بزن .
    حامي كاپوت را بالا زد و خودش پشت اون پنهان شد ، من اطرافو نگاه مي كردم كه با فرياد (( بزن )) حامي ، استارت زدم اما بيهوده بود . حامي كاپوت را محكم بست و كنار من ، دست به پنجره گذاشت و گفت :
    اينطوري نمي شه ، من از مكانيكي سر در نمي آرم .
    نا اميدانه به جاده اي كه از آن آمده بوديم نگاه كردم و در حالي كه سعي مي كردم اين بار صدام نلرزه گفتم :
    چكار بايد كرد ؟
    بالاخره يكي از اين جاده مي گذره ، صبر مي كنيم تا كسي رد شه و ازش كمك مي گيريم .
    حامي نشست و فرمان را دو دستي گرفت و فكورانه به آن خيره شد .
    موبايلم را برداشتم و گفتم :
    با احسان تماس مي گيرم ، اون اين جاده رو بلده و مياد دنبالمون ...اينكه آنتن نداره.
    متاسفانه اينجا تحت پوشش دكل مخابراتي نيست .
    حالا بايد چكار كنيم توي اين برهوت .
    به كوير ميگن برهوت .
    حالا هر چي ، وقت مسخره كردن من و استاد ادبيات شدن شما نيست .
    هيچي ، بايد صبر كنيم تا صبح شه من برم از سر جاده اصلي كمك بيارم .
    يعني تا صبح هيچ كس از اين جاده رد نمي شه .
    نه اين جاده خيلي كم گذره.
    اينجا ... ايجا گرگ هم داره ؟
    طبيعتا بله بايد داشته باشه .
    واي خداي من ، توي يك جاي پرت و پر از جك و جونور بايد تا صبح صبر كنيم .
    نه بايد توي هتلپنج ستاره دو قدم جلوتر شب رو صبح كنيم ، دختر خانم مي بيني كه اين اتفاق افتاده و با جز و جز كردن سركار چيزي تغيير نمي كنه .
    احسان ! ... حتما وقتي ببينه دير كرديم مي آد دنبالمون نه .
    اگر بياد مطمئن باش از اين جاده نمي آد ... اينجا شبهاي سردي داره ، لباس گرم تو چمدونت داري .
    حامي قصد پياده شدن داشت كه ملتمسانه دستشو گرفتم و گفتم :
    نه سردم نيست ، پياده نشو .
    حامي متحير اول به من ، بعد به دستم نگاه كرد و گفت :
    چرا ؟
    تو گفتي اينجا گرگ داره نرو پايين .
    حامي دستمو از دستش جدا كرد و با لحن طنز آلودي گفت :
    نترس خانم كوچولو ، آقا گرگه منو نمي خوره اما اگه اينكار رو كنه بايد بگم خيلي بد غذاست .
    حامي شوخي نكن ... خواهش مي كنم پياده نشو .
    باشه ... اين درو نمي بندم و به محض ديدن جنبنده اي به سرعت هر چه تمام تر دوباره سوار مي شم ، خوبه ... وگرنه دختر خوب تا صبح منجمد ميشيم .
    اجازه دادم پياده شه ، خودم هم پياده شدم و كنارش ايستادم .
    تو چرا پياده شدي ؟
    اينطوري بهتره .
    آره ، آقا گرگه از هيبتت مي ترسه و جلو نمي آد .
    صداش آغشته به خنده بود و دستاويز جديدي پيدا كرده بود براي دست انداختنم ، اما من بي تفاوت به او اطراف رو نگاه مي كردم .
    نمي خواي از چمدونت لباس گرم برداري ؟
    نه پالتوم داخل ماشينه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دختر جان دستم را كندي .
    نمي دانم كي به بازوي حامي آويخته شده بودم ، آن را رها كردم اما از كنار حامي جم نخوردم .
    نمي خواي سوار شي ، آقا گرگه پشيمون مي شه مي آد ساغت ها .
    جواب دادن به حامي بي فايده بود ، او براي سرگرمي آتويي از من گرفته بود و دست بردار نبود . سوار شدم اما از حامي رو برگرداندم ، خنديد و گفت :
    دختر كوچولوي ما قهر كرده .
    توي اين وضع خوشمزه بازيش گل كرده ، نه به زمان حركت كه نمي شد با يك من عسل خوردش نه به حالا كه فكر مي كرد خيلي با نمكه .
    حامي پرسيد :
    گرسنه نيستس ؟
    نه .
    اما من به اندازه خوردن دو تا گاو جا دارم ... هواي كوهستان هميشه اشتهاي منو باز مي كنه .
    از روي صندلي عقب نايلون خريدش رو برداشت و بعد با افسوس گفت :
    اي كاش كمي بيشتر خريد مي كردم ... بد نبود كمي غذاي سرد مي خريدم .
    من گرسنه نيستم ، فكر كنم اين چيپس و تنقلات بتونه شما رو سير كنه .
    اينا ؟ ... فكر نكنم .
    سعي كردم بخوابم اما افسوس از شدت ترس آن هم از وجودم رخت بسته بود .
    از صدايي بيدار شدم ، اطرافم برايم نا شناخته بود و نگاه كردم تا موقعيتم را بياد آوردم . حامي روي صندليش نبود ، پتو را كنار زدم و پياده شدم داشت خلاف جهت آمده را مي رفت ، فرياد زدم :
    كجا ميري ؟
    ايستاد منو نگاه كرد ، خودم را بهش رساندم و گفتم :
    كجا داري ميري ؟
    نمي خواستم بيدارت كنم ، مي خواستم برم كمكي چيزي پيدا كنم .
    منو مي خواستي وسط اين ناكجا آباد بزاري و بري .
    ميگي چكار كنم ؟
    من هم ميام .
    با اين كفشا ؟
    كفش اسپورت دارم ، همين الان عوض مي كنم .
    طنين بچه نشو ، برو تو ماشين تا من بيام .
    نه .
    چنگي به موهاش زد و گفت :
    جاي دوري نميرم ... مي خوام ببينم جايي هست اين لعنتي آنتن بده .
    به موبايل درون دستش نگاه كردم و گفتم :
    قول ... قول مر دونه بده منو ول نمي كني بري .
    قول ميدم ، حالا رضايت ميدي ؟
    زود برگرد ، زياد دور نشو .
    ديگه سفارشي نيست ؟
    بجاي پاسخ سرس تكان دادم و هر كدام خلاف جهت همديگر راه افتاديم . داخل ماشين نشسته بودم و اطراف ديگه به ترسناكي ديشب نبود و هوا روشن شده بود ، اما از خورشيد خبري نبود . به صندلي خالي حامي نگاه كردم ، پتوي مسافرتي را مرتب تا كرده و روي آن گذاشته بود . با خودم گفتم يكبار امتحان كنم شايد روشن شد .
    پتو را روي صندلي عقب پرت كردم و پشت رل نشستم و زير لب هر چي نام خدا را بلد بودم را بردم بعد چشمم را بستم و استارت زدم ، در كمال ناباوري روشن شد . از خوشي جيغ كشيدم و پياده شدم و دستم را روي بوق گذاشتم و همراه با اون من هم فرياد مي كشيدم و حامي را صدا مي زدم . از دور حامي را ديدم كه مي دويد ، پشت رل نشستم و دنده عقب گرفتم و به حامي كه رسيدم متوقف شدم .
    حامي سوار شد و گفت :
    چكارش كردي ؟
    هيچي پشتش نشستم و استارت زدم روشن شد .
    ببينم تو ورد و جادويي بلدي .
    به رويش خنديدم اما در دل گفتم اگر من جادو بلد بودم تو رو به طرف خودم مي كشيدم ، خوشگل مغرورم .
    بهتره بياي سر جات بشيني ، من جاده رو بلد نيستم .
    برو ، هر جا كه لازم بود راهنماييت مي كنم ... ديشب نخوابيدم ، مي ترسم پشت رل خوابم ببره .
    پس پسر كوچولو هم از آقا گرگه ترسيد ، پسر كوچولو نمي دونست آقا گرگه نمي تونه در ماشينو باز كنه .
    نه پسر ما بزرگ شده و براي خودش مرديه ... مي ترسيد دختر كوچولو از خواب بپره و بترسه .
    مي خواستم بگم دختر كوچولو دلش به حضور تو كرم بود و از هيچي نمي ترسيد ، اما نگفتم . با كنترل ضبط رو روشن كردم ، همون آهنگ لعنتي اول حركت بود با اخم گفتم :
    از اين بهتر نداري .
    حامي از داخل داشبورد اف – ام برداشت و گفت :
    هر آهنگي دوست داري تو اين پيدا كن .
    از بين آهنگهاي اوليه يكي از آهنگهاي استاد شجريان را انتخاب كردم ، وقتي به حامي نگاه كردم نظر او را بپرسم ديدم به خواب عميقي فرو رفته . خوشبختانه راه هموار بود تا زماني كه به تقاطع رسيدم و توقف كردم ، نمي دونستم حامي را بيدار كنم يا منتظر باشم بيدار شه .
    چيه ، چرا ايستادي ؟
    به حامي نگاه كردم ، چشماش بسته بود . گفتم :
    كدوم طرف بايد بپيچم ؟
    حاني در جا نشست و دستي به صورتش كشيد و گفت :
    بپيچ سمت چپ ... آهسته آمدي .
    جاده برام نا آشنا بود .
    جاده امنيه ... تندتر برو .
    بالاخره رسيديم به ويلاي كوهستاني حامي ، همه نگران ما بودن اما بقدري خسته بوديم كه فقط سربسته گفتيم دير از تهران حركت كرديم .
    اتاقي كه براي من در نظر گرفته شده بود با طناز مشترك بود ، احسان و تابان با هم و حامي و افسانه جون اتاقهاي مجزا داشتن و مامان هم در تك اتاق طبقه پايين اسكان داده شده بود و ويلا در جاي مرتفعي بنا شده بود و از پنجره آن مي شد باغ ها و خانه هاي روستايي كه در دامنه ساخته شده بودند را ديد ، درختان هنوز لباس ### بهاري به تن نكرده بودن و هوا همچنان سرماي زمستان را به دوش مي كشيد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روي زمين نشسته و به تخت تكيه داده بودم و با موبايلم بازي مي كردم كه طناز تنهاييم را نابود كرد .
    چرا اينجا نشستي پاشو بيا پايين همه جمع هستن .
    من ...
    طناز دستانش رو بلند كرد و گفت : تورو جان مامان باز شروع به ناله كردن نكن .
    هنديكم را برداشت و رفت ، به بازي روي موبايلم نگاه كردم گيم آور شده بودم . بي خيال آمدم مسافرت خوش بگذرونم ، از اينجا نشستن و فكر كردن به مهملاتي كه نتيجه برداشت مغز معيوب خودمه چي نصيبم مي شه .
    از داخل چمدان يك بلوز شل بافت قرمز با شلوار مشكي كتان برداشتم و پوشيدم ، از اتاقم كه بيرون آمدم ديدم در اتاق حامي باز اما كسي درون اتاقش نبود . سرك كشيدم اتاق به اندازه اتاق مشترك من و طناز بود اما با تزئينات خيلي قديمي ، بيشتر از اين نتونستم نگاه كنم چون صداي پايي را شنيدم و خودم را از جلوي در اتاق دور كردم و نزديك پله ها به احسان بر خوردم .
    به به ، چه عجب خانم عزيز از دير بيرون آمد .
    فرمان لازم الاجراي همسرتونه .
    مرحبا به جذبه همسرم كه شما رو از اتاق بيرون كشيده .
    احسان ... قصد فضولي ندارم ... اون اتاق .
    اتاق حامي رو مي گي ؟
    آره .
    خب .
    هيچي فراموشش كن .
    مي دونم چي مي خواي بپرسي ... اونجا اتاق مجردي پدر حامي بوده يعني قبل از ازدواجش ، بعد از ازدواج اون اتاق ديگه رو ( اتاق مادرش را نشان داد ) بر مي داره اما اتاق مجرديش رو دست نخورده نگه مي داره . آخه وقتي پدر حامي توي دانشگاه قبول مي شه جد مادريش كه خان اين روستا بوده ، اين زمين رو بهش هديه مي ده و پدرش هم اين ويلا رو مي سازه . بعد از مرگش در اين ويلا بسته شد تا چند سال پيش كه حامي آمد و اينجا را بازسازي كرد ، البته اتاق پدرشو دست نخورده نگه داشت ... من مي رم گيتار حامي رو بيارم ، تو هم برو پايين بچه ها نشستن .
    از روي پله ها ديدم همه دور تا دور ، دور شومينه نشستن و طناز داره از چهره تك تكشون فيلم مي گيره . كنار طناز نشستم و گفتم :
    مامان كو ؟
    خوابيده .
    چه خبر ميتينگ تشكيل دادين .
    طناز دوربين را خاموش كرد و روي پاش گذاشت و گفت :
    قراره حامي گيتار بزنه .
    حالا كجاست اين استاد موسيقي ؟
    يكي از اين محلي ها كارش داشت رفت بيرون .
    احسان با صداي بلند از روي پله ها گفت :
    اين هم از گيتار، حامي نيومده ؟
    طناز نود درجه چرخد تا احسانو ببينه بعد گفت :
    نه نيامده ... تا حامي بياد ما هم برنامه فردا رو مي چينيم .
    دستم را زير چانه طناز زدم صورتش را چرخاندم و پرسيدم :
    فردا چه خبره ؟
    احسان ميگه بريم كوه .
    كوه ! توي اين هواي سرد .
    آره مزه ميده ، احسان ميگه خيلي قشنگه .
    با صداي آرومي در گوشش نجوا كردم :
    ببينم تو سر قفلي عقلتو با امتياز آب و برق و تلفن اجاره دادي به احسان ، احسان اينو گفت ، احسان اونو گفت .
    نوبت اجاره دادن تو هم مي رسه .
    من غلط كنم از اين غلطا بكنم .
    نخوابيده شب درازه .
    بتهون آمد .
    حامي كنار شومينه نشست و دستانش را بهم ماليد و گفت :
    اينجا بهارش از زمستون سردتره ، حالا يكي پيدا مي شه به من يه چايي گرم بده ؟
    طناز سريع بلند شد و گفت :
    من براتون مي آرم ... كس ديگه اي هم چاي مي خواد ؟
    زير لب گفتم :
    من ميل ندارم پاچه خوار اعظم .
    طناز كلامم را شنيد اما به روي خودش نياورد ،حامي گيتارش را برداشت و كوك آن را تنظيم كرد . وقتي طناز با سيني چاي وارد شد ، حامي با خنده گفت :
    به افتخار بهترين زن داداش دنيا و بعد يك قطعه آهنگ ريتم دار زد .
    وقتي طناز نشست ، سرم را كج كردم و زير گوشش گفتم :
    خر كردن با موسيقي ... چه شاعرانه .
    طناز هم به همان صورت جواب داد :
    چيه حسوديت ميشه ؟
    چهار پا شدن هم حسودي داره ؟
    نه پز دادن داره .
    حالا اين همه ما رو معطل كرده ، با اين همه ناز و ادا چيزي هم بلد هست ؟
    احسان ميگه صداش خيلي قشنگه .
    باز احسان حرف زذ تو قبول كردي .
    كمي دندون رو جيگر بزار تا بشنوي ، اون وقت قضاوت كن .
    پس تو هم صداي نخراشيده اش رو نشنيدي .
    قاطعانه گفت :
    نه .
    حامي شروع به نواختن كرد و همراه با آن صداي گرم و دلنشينش را شنيديم .
    از راهي كه رفتي برنگرد كه ديگه ديره آخه دلم يه جايي گير كرده اسيره
    نيا پيشم ولم كن برو حوصلتو ندارم از ناز و ادات خسته شدم حالتو ندارم
    يكي پيدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر يكي پيدا شده هزار دفعف از تو يه رنگتر
    يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
    مث تو نيست كه هر كاري كنم ايراد بگيره هر چي بهش بگم حاليش نشه هيچي نگيره
    اگه يه لحظه پيشش نباشم دلش مي گيره منو دوسم داره عاشقمه واسم مي ميره
    مث تو نيست كه از عاشق شدن هيچي ندونه همه حرفاي عاشقونه رو بازي بگيره
    مث تو نيست راست و چپ بره بگيره بهونه بهانه هاي جورواجور بگيره از زمونه
    يكي پيدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر يكي پيدا شده هزار دفعه از تو يه رنگ تر
    يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
    حق با احسان بود صداي گرمي داشت اما مفهوم شعرش ؟ يا اون آهنگي كه تو ماشين گذاشته بود ...يعني داشت به من تيكه مي انداخت ؟ نه امكان نداره ...
    از سقلمه اي كه طناز زد به خودم آمدم و براي حامي دست زدم انا دلم گريه مي كرد ، عشق اونو از دست داده بودم . حامي چند تا آهنگ ديگه خوند اما من هيچكدوم را نشنيدم چون هنوز تو گوشم ، آهنگ اول زنگ مي زد . وقتي نوبت احسان شد از آن خلسه بيرون آمدم ، نمي دونستم احسان هم مي تونه بخونه .
    طناز با ناز و ادا خواست كه احسان همون آهنگي رو بخونه كه هر وقت طناز دلگير مي شد مي خوند .حامي سر به سر احسان گذاشت و گفت :
    آهنگ زن ذليليتو بخون برادر من .
    افسانه جون : حامي اذيتش نكن ، بچه ام احساسات لطيفي داره و با شعر از همسرش دلجويي مي كنه .
    بالاخره احسان عرق ريزان خواند .
    من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم .
    اگه تو نموني پيشم ميبيني ديوونه مي شم .
    اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه
    مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه
    آخه من از تو مي ترسم مي گن عاشقي جنونه
    نمي گم عاشقت مرده اما ديگه نيمه جونه
    توي اين دوره زمونه بعضي كارامون حرومه
    چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه
    آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه
    تو يكي مثل صداقت من يكي مثل فلاكت
    تو شدي عاشق سوختن منو دل رو بر تو دوختن
    من هميشه با تو هستم تورو از جون مي پرستم
    من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم
    چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه
    آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه
    اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه
    مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه
    تابان سرش رو روي پاي من گذاشته و به خواب رفته بود . به طناز اشاره كردم يه جوري اين بزم عاشقانه رو خاتمه بده و او هم با شگرد زنانه ، احسان را از خواندن اهنگ هاي بعدي منصرف كرد و بحث به كه پيمايي فردا كشيده شد .
    حالا ساعت چند بايد بيدارشيم احسان ؟
    من و حامي هر وقت مي ريم كوه ساعت پنج حركت مي كنيم ، همونساعت پنج خوبه حامي ؟
    اين بار استثناعا چون خانم همراهمون هست و ممكنه سرما بخورند ، ساعت هفت حركت مي كنيم و بعد از ناهار بر ميگرديم .
    طناز ، دستانش را كودكانه بهم كوبيد و گفت :
    عاليه موافقم ، ما چي بايد برداريم ؟
    هر چي كه خودتون نياز داريد ، آذوقه رو من و احسان بر مي داريم .
    زير گوش طناز گفتم :
    من حس اورست فتح كردنو ندارما .
    طناز با صداي بلندي گفت :
    احسان كوه بلندي رو انتخاب نكني ، ما دوتا زود خسته مي شيم .
    حامي به جاي احسان گفت :
    چون اولين بارتونه انتخاب كوه با شما ، فردا هر تپه اي رو انتخاب كردين صعود مي كنيم .
    حامي مسخره مون مي كني ؟
    نه ... فقط از الان بگم ، اگر قراره تو راه غرغر كنيد نيايد بهتره .
    مي دونستم منظورش به منه كه دارم زير گوش طناز نق مي زنم ، من هم پيچيدم تو كوچه علي چپ و آرام تابان را صدا كردم تا بيدارش كنم . حامي دخالت كرد و گفت :
    شما بفرماييد ، من تابانو مي برم تو تختش .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حامي رو از دست داده بودم خودش با زبون بي زبونت به من فهموند كه بايد قيد او و عشقش را بزنم . پس بهتر من هم غرورم را حفظ كنم . نبايد بذارم اون به عشقم پي ببره ، بذار فكر كنه من هنوز هم از آنها متنفرم . اصلا به درك كه ديگه دوستم نداره ، عاشق يك بوزينه شده فكر كرده كه چي ؟ مي رم به دست و پاش مي افتم و مي گم بيا منو بگير ، دارم از عشقت هلاك مي شم ... خوبه اون آمد جلو من پسش زدم ... نه من طاقت ندارم اونو با يكي ديگه ببينم ، اگر ... نه حتي فكرش هم نمي تونم بكنم ، بايد گو به زنگ باشم ... حتم دارم يه چيزي از زبون افسانه جون مي پره ، اون از حال و هواي پسرش خبر داره و حامي آب بخواد بخوره به مامانش مي گه . بهتره هم صحبت افسانه جون بشم تا بفهمم دل حامي خان كجا گيره ... آمديم و پيدا كردي معشوق حامي كيه ، بعد چي ؟ ... اه توي اين كله من هم پر شده از كاه و به درد لاي جرز ديوار مي خوره .
    طنين ... طنين . آهاي كجايي ؟
    به طناز نگاه كردم دراز كشيده بود و داشت صدام ميزد .
    كجايي تو دختر ؟ دارم يك ساعته صدات مي كنم ، به چي فكر مي كني كه اينقدر وحشتناك شدي .
    نقشه قتل تورو مي كشيدم ميوووووو ... چه عجب بيدار شدي خانم كوهنورد .
    حالا مگه ساعت چنده ؟
    نيم ساعت ديگه بايد سر قرار با عاشق دلخسته ات باشي .
    واي چرا زودتر نگفتي .
    تو مشتاق فتح قله هاي اين اطرافي ، نه من .
    واي خدا ... اين دختر باز از دنده چپ بلند شده . خدا ، امروز رو خودت به خير بگذرون . بلند شو ديگه ، هنوز جا خوش كرده .
    داشت رو تختي مرتب مي كرد كه پرسيد :
    به نظر تو اين حامي مشكوك نمي زنه ، يه جوري شده .
    خوب شد طناز پشتش به من بود و نديد چطور خودم را باختم ، او بي خبر از حالم ادامه داد :
    احسان مي گه يه زماني عاشق و شيداي يه دختره بود اما دختره ردش كرد ، مي گه اين روزها هم اخلاقش شده مثل اون وقتها ... فكرشو بكن حامي عاشق شه ، هر چند خيلي مرد و خصايص مردونه داره اما فكر نكنم بدرد شوهر بودن بخوره . بيچاره اون كسي كه بخواد جاري من بشه ، هر چند يه زماني خواستگار تو بود اما فكر نمي كنم اگر ازدواج مي كردين زندگيتون دوام داشت چون هردوتون مغروريد .
    پس درسته ، حامي خان عاشق شده .
    طنين .
    ها ؟
    چته تو ؟ وقت نداريم زود باش .
    آهسته شروع كردم به لباس پوشيدن ، طناز داشت حرف مي زد و اتفاقي كه روز اول آمده بودن را تعريف مي كرد . در حالي كه كولهام رو بر مي داشتم تا وسايل مورد نيازم را داخلش بذارم ، گفتم :
    طناز چقدر حرف مي زني ، اون احسان بد بختي كه پايين كاشتي ### شد و گنجشكها روش لونه ساختن و تخم گذاشتن ، تخم ها هم جوجه شد و جوجه ها ،‌ گنجشك شدن و تخم گذاشتن و تخمشون ...
    كافيه فهميدم ... اينها رو بزار تو كيفت ، من كيف نمي آرم ... من رفتم زود آمدي ها ، منو همراه احسان جونم نكاري ### شيم و داستان گنجشكها آغاز شه .
    برو تا به احسان جونت قلمه نزدن .
    مي شكنم دستي كه بخواد به احسان جونم قلمه بزنه .
    درو بست اما صداي طناز رو شنيدم كه گفت :
    آخ ببخشيد نديدمتون .
    بعد صدايي از پشت در آمد كه پرسيد :
    حاضريد ؟
    آره ، طنين هم الان مياد .
    تا شما بريد پايين من هم آمدم .
    نمي خواستم آخرين نفر باشم كه به جمع اضافه مي شه براي همين بدون دقت هر چي كه جلوم بود داخل كيف ريختم و پايين آمدم ، احسان و طناز جلوي در ويلا ايستاده بودن و آرام حرف مي زدن .
    صبح بخير .
    سلام طنين ... مي بيني چه صبح قشنگيه .
    دستم را داخل كاپشن سفيد كوتاهي كه پوشيده بودم فرو كردم و گفتم :
    قشنگ اما سرد .
    احسان نگاهي به ناز انداخت و گفت :
    ما الان داشتيم غيبت تو رو مي كرديم .
    چه كار بدي ، صبحتون رو با غيبت شروع كردين .
    طنين تو الان عضو خانواده مني و فرق نمي كنه خواهر طنازي يا من ، چون خواهر طناز يعني خواهر من ... نمي خوام سوئ تعبير پيش بياد ، به طناز گفتم طنين مشكلي داره مي گه خبر ندارم . حالا كه منو به عنوان برادرقبول نداري به عنوان يه دوست از خودت مي پرسم ، مشكلي چيزي داري بگو شايد كاري از ما بر بياد .
    من مشكلي ندارم ، مطمئن باش تو رو هم به اندازه تابان دوست دارم اما اين اخلاق منه و درسته تلخه اما نمي شه كاريش كرد .
    احيسان ، تو رو قبل از فوت پدر نديده و خبر نداره چه آتيشي بودي اما من مي دونم تو اين آدم حالا نبودي .
    طناز ، ادم ها بزرگ مي شن .
    بزرگ شدن با بد اخلاق شدن فرق داره .
    حالا من چكار كنم شما دوتا رضايت بدين .
    بخند و شاد باش ، اين كار سختي نيست ... دنيا رو هر جور بگيري همون جور مي چرخه .
    چشم ، سعي مي كنم .
    طناز هنديكم را بدست گرفت و گفت :
    حالا يه لبخند خوشگل بزن تا من شكار لحظه ها كنم ... خب اين خانم خوشگله كه مي بينيد بد اخلاق ترين موجود كره زمينه ،‌اين هم نازنين ترين همسر دنياست ( دوربين رو به سمت خودش چرخوند و گفت ) اين خانم ناز هم همسر نازنين همسر و مي مونه يكي ديگه كه دير كرده . اول بزاريد تا اون نيامده كمي از اين اطراف بگيرم ،‌ اينجا يكي از مخوف ترين مكان هاي موجوده ... اين ويلا رو كه مي بينيد ، كلبه وحشتو ديدن اين ويلاشونه ، واي صاحب ويلاي وحشت هم آمد ، جناب آدم خور بزرگ حامي .
    طناز داري گزارش ضبط مي كني يا شكار لحظه ها .
    يه شكار لحظه ها ي گزارشي احسان جون ... حامي خان حركت كنيم ظهر شد .
    بله بفرماييد ... با جيپ چراغعلي مي ريم .
    مي خواهيم با جيپ بريم كوهنوردي ؟
    نه خانم ،‌نيمي از راهو بايد با جيپ بريم .
    من وطناز با كمك احسان سوار جيپ شديم ، حامي پشت رل و احسان هم كنارش نشست . حامي جاده خاكي ميان كوه ها رو مي پيمود تا اينكه بعد از طي مسافتي ايستاد و گفت :
    از اينجا به بعد و بايد پياده بريم ، وسايلتون و برداريد .
    دو تا كوله بزرگ مخصوص كوهنوردي كه يكي رو حامي برداشت و ديگري رو احسان ، احسان از زير صندلي تفنگ شكاري رو هم برداشت .
    اينو براي چي مي آريد ، حيوون وحشي داره اينجا ؟
    حامي : براي آقا گرگه نيست براي كبكهاست .
    بي توجه به حامي به احسان گفتم :
    كبكها ؟ ... با كبكها مي خواي چكار كني .
    بعد مي فهمي ،‌بريم .
    آروم و با احتياط سينه كش كوه رو بالا مي رفتيم . حامي و احسان توضيحات لازو مي دادن و طناز فيلم مي گرفت ، بعضي وقتها هم دوربينو به دست من مي داد تا فيلمش رو بگيرم . بعضي جاها كه خسته مي شديم ، مي نشستيم و احسان از داخل كوله پشتيش چيزي براي خوردن بيرون مي آورد ...
    وقتي بالاي كوه رسيديم باورم نمي شد اين فضاي مسطح روي كوه باشه ، هميشه يك فضاي مخروطي شكل به اندازه فضاي كم روي كوه در ذهنم بود . حامي حكم راهنما را داشت ،بعد از گذشتن از اون فضاي مسطح يك گودي كم عمق بود با مساحت زياد كه در وسط آن چشمه آب مي جوشيد و به صورت نهري كوچك روان بود . حامي كوله پشتي را روي زمين گذاشت و گفت :
    همين جا اتراق مي كنيم .
    دو برادر زير اندازو پهن كردن و بعد حامي فلاكس چاي رو از داخل كوله اش بيرون آورد وبهترين چيز در آن هواي سرد چاي بود . احسان اسلحه بست رو به حامي گفت :
    با من كاري نداري ؟
    نه فقط مراقب خودت باش .
    باشه ... دخترها ، مي آييد شكار
    شكار ؟
    آره ، شكار كبك .
    طناز جستي زد و گفت :
    من مي آم ،‌به شرطي كه به من هم ياد بدي .
    طنين تو چي ؟
    با لحن مشمئز كننده اي گفتم :
    نه متشكرم ، من دلشو ندارم .
    باشه ، من و طناز رفتيم كه با ناهار خوشمزه بر گرديم .
    بعد از رفتن بچه ها ، حامي بي اعتنا به من دراز كشيد . از بودن در كنارش معذب بودم ، مخصوصا با شعري كه زير لب زمزمه مي كرد .
    يكي پيدا شده صد مرتبه از و قشنگ تر
    يكي پيدا شده هزار دفعه از تو يه رنگ تر
    يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه
    از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
    ز كنارش بلند شدم و روي سنگي كنار چشمه نشستم ، آب زلالي كه از دل زمين بيرون مي آمد از ميان برفها مي گذشت و بقدري سرد بود كه نمي شد ثانيه اي دست را درونش نگه داشت . آب چشمه مثل آينه بود و نقوش ابرها را نشان مي داد ، دستم را زير چانه ام زدم و به صداي آب گوش سپردم و از صداي شليك گلوله جيغي كشيدم كه فكر نمي كردم اينقدر بلند باشه .
    نترس ، احسان بود .
    حامي نيم خيز شده بود اما نمي دانم صداي شليك او را پرانده بود يا جيغ من ، به اطرافم نگاه كردم معلوم نبود صدا از كدوم طرف بود . صداي گلوله اي ديگر آمد ، اين بار ترسيدم اما نه مثل بار اول كه جيغ بكشم . قلبم مثل پرنده اي در قفس مي كوبيد وبايد خودم را سرگرم مي كردم ، به طرف زيرانداز رفتم . حامي يك دستش زير سرش بود و دست ديگرش روي سينه اش كه با هر دم و بازدم بالا و پايين مي رفت ، به آسمان نگاه مي كرد و پاي راستش را تا كرده بود و پاي چپش را موازي زمين دراز كرده بود .
    دوربين هنديكم را برداشتم ، به كنار چشمه برگشتم و از چشمه فيلم گرفتم و بعد از اطراف . حامي به من بي محلي مي كرد ، مي سوختم اما بايد كار خودم را مي كردم و او را ناديده مي گرفتم . به طرف يكي از تپه هاي بلند اون نزديكي رفتم و وقتي بالاي تپه رسيدم ديدم روي بلندترين نقطه اون اطراف قرار دارم ، يك دره سرسبز و يك رودخانه كه از ميان آن دره و باغات مي گذشت . حضور حامي را كنارم حس كردم و بدون اينكه چشم از مانيتور دوربين بردارم ، پرسيدم :
    چقدر اينجا باغ داره .
    هنوز درختان شكوفه نزدن ، اينجا ارديبهشت ماه واقعا بهشته و همه جا پر از گل و شكوفه ... اونجارو مي بيني .
    جايي كه با دست نشان داد زوم كردم ،‌گفت :
    اونجا يك پارك جنگلي طبيعي و اين روستا يه روستاي باستانيه با چندين مقبره ، كتيبه داره ... اون قسمت ديگه رو مي بيني ، مقبره يكي از پيامبرهاي بني اسرائيله.
    هرجايي كه حامي نشان مي داد با دوربين زوم ميكردم و با توضيحات اون ضبط مي كردم . دوربين رو به سوي آسمان گرفتم و خاموش كردم و روي همان تپه نشستم و گفتم :
    آدمها اينجا پير نمي شن ،‌با اين آب و هوا و طبيعت زيبا .
    زندگي روستايي سخته ... پاشو ، احسان و طناز دارن ميان .
    به كمك حامي از اون شيب تند پايين آمدم ، موقع بالا رفتن فكر نمي كردم اينقدر شيبش تند باشه .
    احسان فرياد زد :
    طنين بيا ببين خانمم چه شكاري زده ... خواهرت براي خودش يه پا شكارچي شده .
    با ديدن كبك هايي كه از پا آويزان بودن و از نوكشان خون مي چكيد ، چندشم شد و رويم را برگرداندم .
    اين چه اسقباليه ... طنين نمي دوني شكار كردن چه كيفي داره .
    واي طناز چطور دلت آمد ؟ گناه دارند .
    احسان : وقتي كباب كبك خوردي يادت ميره گناه داره .
    احسان كنار چشمه نشست و مشغول پركندن كبك هاي بخت برگشته شد ، طناز هم دستاشو زير بغلش گذاشت و گفت :
    واي چقدر سرده ... حامي تو چي ؟ اهل شكار نيستي .
    نه ... احسان عاشق شكا كردنه .
    پشت به چشمه روي زيرانداز نشستم تا اون منظره رقت بارو نبينم ، حامي دقيقا روبروم قرار داشت وبه چهره ام نگاه مي كرد حتما چهره ام حالت مسخره اي به خودش گرفته بود . بي تفاوت به حامي به پشت سرش نگاه كردم و وقتي احسان از حامي خواست آتش درست كند او از مقابلم بلند شد و دوباره شروع به خواندن همون دو بيت عذاب آور كرد البته اين بار با صداي بلندتر.طنازجاي او نشست و دوباره تكرار كرد :
    چقدر هوا سرده .
    يخ كردي ، كاپشنم رو بدم بپوشي .
    نه ... من نبودم چكار مي كردي ، برادر شوهر عفيف و پاكدامنم رو كه گمراه نكردي .
    چشم غره اي به طناز رفتم اما از رو نرفت و ادامه داد :
    اگر هم كردي بهت خرده نمي گيرم ، پسر خوبيه و ثواب داره كمي توجه كني آخه طفلك تنهاست و ي تحقيقي كه كردم زيدي هم نداره .
    باز شدي نگار .
    برو بابا ، بي جنبه آمديم تفريح خوش باشيم اما قيافه بغ كرده تورو كه مي بينم دپرس مي شم .
    خوبه حالا دپرسي و ميري اون حيووناي بيچاره رو مي كشي ، اگر شارژ باشي حتما منو شكار مي كني.
    واي طنين نمي دوني چه كيفي داره ،‌نشونه كه مي گيري بايد دقت كني دستت نلرزه و بعد بنگ .
    تو اينجوري نبودي ، زن احسان شدي خطرناك شدي .
    شكار يه تفريحه .
    مي خوام تفريح نباشه ، جون يه موجود ديگه رو ميگيري ميگي تفريح .
    اگر بخواي به اين فكر كني بايد بشي گياه خوار ، فكر كردي اين مرغ و گوشتي كه مي خوري از درخت مي چينند .
    با تو حرف زدن فايده نداره .
    خانم ها بيايد كنار آتيش ... كباب دور آتيش مي چسبه .
    مرسي من نمي خورم .
    طناز بلند شد و دستم را كشيد و گفت :
    پاشو همسرم زحمت كشيده و كباب درست كرده ، از ما هم دعوت كرده و تو نبايد دعوتشو رد كني .
    طناز ولم كن ، من بيام اون جونور بدبخت به سيخ كشيده رو ببينم روزم خراب مي شه . تو بخور نوش جانت ، به من چكار داري .
    اه بد عنق ، هميشه ضد حالي .
    طناز به حالت قهر منو ترك كرد . حامي آمد و دو زانويش را روي زير انداز گذاشت از داخل كوله اش دو تا كنسرو ماهي يك لوبيا بيرون آورد و گفت :
    حالا كهكباب نمي خوري اينارو بخور ، راه زيادي براي پياده روي داريم .
    از بين كنسروها ،‌ماهي رو انتخاب كردم و با در باز كن اونو باز كردم و بعد با صداي بلند گفتم :
    بفرماييد كنسرو .
    طناز : ما كباب خوشمزه و لذيذ رو ول نمي كنيم كنسرو بخوريم ، نوش جونت تنهايي بخور .
    كباب طرفدار بيشتري داشت ، شانه اي بالا انداختم و به تنهايي كنسرو خوردم در حالي كه آنها كبك فلك زده را تناول كردن .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در چمدانم را بستم و گفتم :
    اينو با چمدونهاي خودت بزار تو ماشين احسان ، نذاري تو ماشين حامي كه من توي اون ماشين نمي رم .
    خب چقدر مي گي .
    من رفتم ببينم تابان چيزي جا نذاشته باشه ... تو هم به مامان سر بزن .
    ضربه اي به در اتاق مشترك تابان و احسان زدم ، تابان تنها روي تخت نشسته بود .
    چرا حاضر نشدي ؟
    زيپ شلوارم خراب شده .
    تو همين يه شلوارو آوردي ؟
    نه ، بقيه اش كثيف شده .
    واي تابان ، من حالا با اين چكار كنم ... بده ببينم كاريش مي شه كرد .
    با زيپ درگير بودم كه تابان پرسيد :
    طنين ؟
    بله .
    تو حالت خوبه ؟
    خب معلومه كه حالم خوبه ، اين چه سواليه .
    آخه ديشب احسان به حامي مي گفت ، طنين اصلا حالش خو نيست .
    دستام از حركت ايستاد و گفتم :
    خب ؟
    هيچي حامي به من اشاره كرد و احسان ديگه حرفي نزد .
    پس دو برادر در غياب من به جراحي روانم مي پردازند ، دوباره سرو كله زدن با زيپ را شروع كردم اما فكرم حول حرفهاي اون دو برادر بود . واي كه من چقدر آدم تابلويي هستم ، حالا حامي فكر مي كنه چه آتيش دهن سوزيه .
    بيا درست شد ، زود بپوش بيا پايين چيزي جا نذاري .
    نه .
    جهت اطمينان اتاق مشترك خودم و طناز را يكبار ديگه نگاه كردم . صداي پاي تابان را شنيدم كه از پله ها پايين مي رفت ، مي دونستم سر به هواست براي همين اتاق او را هم نگاه كردم . وقتي از ويلا بيرون آمدم احسان ،‌مامان را داخل ماشين خودش گذاشته بود و داشت ويلچر را داخل صندوق عقب جا ساز مي كرد . افسانه جون دستم را كشيد و گفت :
    طنين جان ، برو تو ماشين حامي كه بچه ام تنها نباشه ، من هم با مامان باشم .
    با استيصال به طناز نگاه كردم ، نمي دونم تو كيفش دنبال چي مي گشت.
    روم نشد در مقابل درخواست افسانه جون ((نه)) بيارم و اجبارا براي بار دوم سوار ماشين حامي شدم ، البته ته دلم راضي بود كه با او همسفر شم و توي هوايي نفس بكشم كه او نفس مي كشه . تابان صندلي جلو رو اشغال كرده بود و روي صندلي عقب پشت تابان نشستم ، حامي از آينه وسط حتي نيم نگاهي به من نكرد . تابان به طرفم چرخيد و گفت :
    آجي جون تو هم با ما مياي ؟
    آره ، افسانه جون ازم خواست .
    منظورم به حامي بود تا فكر نكند از شوق ديدنش با سر شيرجه زدم تو ماشينش اما حضرت آقا اصلا به روي مبارك نياورد كه من آمدم تو ماشينش ، ديگه براي منصرف شدن دير بود چون احسان حركت كرد و بعد از اون حامي . تابان يك آهنگ شلوغ رپ گذاشته بود و جالب اينجا بود امي هم همصدا با تابان آهنگ هارو مي خوند ، طوري كه ديگه صدا به صدا نمي رسيد . حس كردم موبايلم زنگ مي خوره و گوشي را از كيفم بيرون آوردم ، شماره نا شناس بود .
    بله ؟
    سلام جيگر.
    تويي ، چطوري ؟
    حامي صداي ضبط رو كم كرد شايد هم مي خواست ببينه طرف مكالمه ام كيه ، چه توهم شيريني .
    ممنون ، خبري از ما نمي گيري .
    تو مگه مي ذاري كسي از تو بي خبر بمونه ، كجايي؟
    كوالالامپور ، يه بنده خدايي خيلي سلام مي رسونه .
    تو باز قاصد شدي .
    فكر كردي چرا با خواهش و تمنا موبايلشو داده ، تا حال توي كم عقلو بپرسم و بهش خبر بدم ... دل ديگه ، تنگ شده برات .
    تو كه هميشه دلتنگ من هستي .
    من ! عمرا اين بيچاره اي كه پا سوز تو شده رو مي گم .
    تلفن مفته ، تو هم دلت نمي سوزه .
    هر كه طاووس خواهد منت مرجان كشد .
    اوه ، چه براي خودش كلاس مي ذاره .
    كار من از كلاس گذشته ، من دانشگاه غير انتفاعي باز مي كنم .
    اگر احوالپرسيت تموم شد برو استراحت كن .
    حالا خوبه طرفو نمي خواي و اينقدر حرص مالشو مي خوري .
    در ديزي بازه اما ديگه نگفتن تو با سر برو توش ... الو ... الو .
    به صفحه مانيتور نگاه كردم ، آنتن رفته بود و باز تو نقطه كور مخابراتي بوديم . تابان پرسيد :
    كي بود ، سعيد ؟
    نه .
    ضبط رو زياد كنم ؟
    راحت باشيد .
    دوباره هجوم صداي خواننده بر اعصاب من ، گوشه صندلي لم دادم و چشمم را بستم تا كمتر چهره پر نخوت حامي رو ببينم . نمي دونم چرا هر چه كم محلي مي كنه بيشتر به طرفش جذب مي شم ، يكبار اون نازم را كشيد اما حالا دوست دارم هر ثانيه نازشو بكشم و منتش را بدوش بگيرم . اگر با من حرف نمي زد و اگر نگاخش به دنبالم نبود مهم نيست ، خدا كنه قلبش برايم بتپد ولي خودش با زبون بي زبوني گفته بود نزديكم نشو ، من ديگه تو رو نمي خوام . مي دونستم آدم مغروريه و من غرورش را شكستم ، او بي ريا آمد جلو ولي من با كبر و خود خواهي گناه ديگران را به رخش كشيده بودم .
    با توقف ماشين چشم باز كردم ، جلوي يك رستوران بوديم . سر ميز غذا روبروي افسانه جون نشسته بودم و ميلي به غذا نداشتم ولي براي سرگرمي چيز خوبي بود .افسانه جون داشت از ماه عسلش تعريف مي كرد حتما ماه عسلش با پدر حامي ، چون او روي خوش به معيني فر نشون نمي داد . چنان با آب و تاب تعريف مي كرد كه آدم فكر مي كرد داره يك فيلم سينمايي جالب تماشا مي كنه . من سرم پايين بود اما گوشم به حرفهاش ، تا اينكه حامي گفت :
    مامان غذاتون سرد شد .
    طناز جون بقيه اش رو تو مسير برات ميگم .حتما ادامه اش هم اين بود كه طنين جان شما هم بوق هستي . از فكر خودم خنده ام گرفت بنده خدا ، چه فكري درباره اش نمي كنم . وقتي طنازبراي تجديد آرايشش رفت دستشويي ، همراهش رفتم .
    طنين تو چته ؟
    چيه ، اين روزها همتون دكتر شدين و حال منو مي پرسين .
    آخه تو خودتي ، بد عنق و بد اخلاق شدي افسانه جون مي گفت طنين رو فرستادم حامي تنها نباشه گرفته خوابيده .
    ا ، من نمي دونستم لله حامي خان هستم .
    اه ، با تو هم كه نمي شه دو كلمه حرف زد .
    خدا رو شكر نمي توني دو كلمه حرف بزني و اين همه برام نطق مي كني ، واي به روزي كه بتوني حرف بزني .
    لحظه اي نگاهم كرد و با دلخوري گفت :
    خيلي بي معرفتي .
    اي خدا من از دست شما كجا برم و گوشه بگيرم .
    مگه ما چكارت كرديم ، فعلا اين تويي كه داري جون به سرمون مي كني با اين اخلاق دمدمي مزاجت .
    طناز داري حوصلمو سر مي بري .
    شما زير حوصلتون رو كم كنيد سر نره ، تا دو كلمه حرف مي زنيم سريع شلوغ كاري مي كني و جبهه مي گيري و كاري مي كني كه ما يه چيزي هم بدهكار مي شيم .
    آرايشت تمام شد ؟
    آره چطور ؟
    برو به شوهرت برس و دست از سر من بردار .
    ايش ... بي خود نيست ...
    چيه حرفتو خوردي ، بگو خجالت نكش .من رفتم تا حرفي تو دهنم نذاشتي ، زود نگيري بخوابي .
    چند مشت آب سرد به به صورتم زدم چرا همه به من گير دادن ، الهي حامي بگم چي بشي كه منو عاشق خودت كردي و توي بازار چه كنم چه كنم رهايم كردي . با آمدن من حركت كرديم و غروب بود كه به تهران رسيديم .
    ***
    ظرفهاي شسته شده را خشك مي كردم كه تابان فرياد زد (( طنين ،‌ تلفن ))
    دستمال رو روي كابينت گذاشتم و گوشي رو از دستش گرفتم .
    بله .
    سلامت كو ؟
    تويي مرجان .
    آره زنگ زدم بگم شب چه ساعتي بيام دنبالت .
    مي دوني ، من كشته مرده اين نقشه هاي از پيش تعيين شده تو هستم .
    اين يكي از حسن هاي دوست خوب بودنه .
    بايد بكم نقشه ات بر آب ، من خودمو تو تله تو گير نميندازم .
    نقشه چيه ، همه ما با هم مي خواييم بريم عروسي سيما . خب راه يكي مقصد هم يكي ، چرا با هم نريم .
    دست شما درد نكنه ، من خودم ميام و راضي به زحمت تو نيستم .
    طنين خيلي بي مزه اي ، مي دوني .
    آره مي دونم .
    مي كشمت اگه دير بيايي .
    عصر مي بينمت .
    آنتن گوشي رو به دندون گرفتم و آرام به گوشه اي خيره شدم .
    كي بود ؟
    به طناز نگاه كردم و گوشي رو روي اوپن گذاشتم و گفتم :
    مرجان بود .
    كجا مي ري ؟
    ظرفارو تموم كنم ... ا تو جابجا كردي ، دستت درد نكنه .
    بيا بريم موهاتو درست كنم ... اتو بكشم چطوره ؟
    آره خوبه .
    حالا كجا ميخواهي بري ؟
    عروسي يكي از همكارامه .
    اينو مي دونم ، مسيرت كدوم طرفه ؟ ... مي خوام حسابي خوشگلت كنم .
    نه هرچي ساده تر باشه بهتر .
    ارسيا هم هست ؟
    متاسفانه بله .
    طنين باور كن پسر بدي نيست ، اون روزي كه آمد ملاقاتم به يك چشم ديگه نگاهش كردم و پسنديدمش .
    چشم و دل احسان روشن .
    جم نخور ... من احسانو با دنيا عوض نمي كنم اما فواد و به چشم همسر تو نگاه كردم ، پسر برازنده ايه.
    تمام نشد .
    نه ، تا تو جوابم رو ندي تمام نمي شه ... طنين ، تو تا حالا عاشق نشدي ؟
    از آينه به طناز نگاه كردم و گفتم : نه .
    دروغ گفتم عاشق بودم ، بد جوري هم دل باخته بودم .
    تو كه نمي خواي چيزي رو از من پنهان كني .
    طناز ، ديرم شده .
    نمي خواهي آرايشت كنم .
    نه ... خودم مي كنم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آرايش ملايم و دخترانه اي با ظرافت روي صورتم انجام دادم و با پوشيدن تاپ و دامن زيتوني رنگ ، ديگه چيزي كم نداشتم . وقتي حركت كردم هوا داشت تاريك مي شد با ماشين طناز به محل عروسي رفتم ، همان باغي بود كه مراسم طناز در آن انجام شده بود . با يك نگاه چند تا از همكارهامو ديدم اما مرجان هنوز نيامده بود ، كنار ثريا نشستم و گفتم :
    فكر كنم امشب كل پروازها كنسل شده ، چون همه همكاها اينجان .
    سيما هم خودش هم پدرش همكارها رو دعوت كردن ، طبيعيه اينجا همه رو مي بيني .
    شما كه اطلاعاتت قويه ، بگو ببينم داماد چكارست ؟
    عرضم به حضور كنجكاوتون بايد بگم آقا داماد نمايشگاه ماشين داره ، پسرخاله سيما هم هست .
    ببينم اين اطلاعات رو از ته فنجون قهوه بيرون كشيدي يا يك خبر گذاري موثق .
    توهم شدي مرجان ، جوابت باشه وقتي كه كارت گير پيدا كرد و دست به دامنم شدي ... مثل جن مي مونه پيداش شد ، اونم شوهرش بهروز و اون يكي هم خواستگار عزيز شما .
    با اخم نگاهش كردم و گفت :
    چيه مگه دروغ گفتم ، فكر كنم تنها كسي كه از خواستگاري ارسيا از تو خبر نداره خواجه حافظه شيرازيه .
    بايد دهن مرجان رو با بتون پر كرد .
    مرجان چه گناهي كرده كه داري پشت سرش تهديدش مي كني ، اين دختر معصوم چقدر بد خواه داره .
    بقدري جنست خرابه كه فقط خودت بايد به خودت بگي معصوم .
    ثريا اين چشه ، هنوز منو نديده داره پاچه مو مي گيره .
    از خودش بپرس.
    بهتر ازش نپرسم و بي خيال شم تا آتيشش سرد شه ... اصل حالت چطوره ثريا ؟
    خوبم بد نيستم .
    شوهرت ، دختر نازت .
    خوب هستند .
    تنها آمدي ؟
    آره ديگه ، شبها مهد كودك تعطيله .
    خب طنين خانم چه خبر ؟ سرد شدي .
    با من حرف نزن ، بهتر پروژه ات رو شروع نكرده جمع كني .
    ثريا اين جدي جدي حالش خوب نيست ، چه آدم منفي بافيه .
    مرجان ديگه از سماجتت خسته شدم يه بوق گرفتي دستت و همه عالمو خبر كردي كه چي ،من خر شم بله رو بگم .
    بلا نسبت خر .
    مرجان !
    ا ... ببخشيد بلا نسبت تو .
    خشمم را با يك نفس عميق فرو فرستادم ، مرجان گفت :
    اصلا يه فكر بكر ، بيا همين امشب باهاش صحبت كن و قال قضيه رو بكن .
    اين قضيه خيلي وقته تموم شده .
    آمدم عروسي خوش باشم نيومدم تو حالمو بگيري .
    چفت دهنتو بكش تا بهت خوش بگذره ... ثريا ، تو بگو من از دست اين چكار كنم .
    هيچي ، محلش نزار خودش خسته ميشه .
    دست شما درد نكنه ثريا خانم .
    فدات شم ثريا ، راهش همينه و هيچ راهي نمي تونه مرجانو از رو ببره جز كم محلي .
    باشه شما دو تا پشت سرم صفحه نزاريد ، من رفتم با بهروز جونم برقصم .
    با رفتن مرجان فرصتي پيدا كرديم ببينيم وسط چه خبره ، تا اينكه ثريا دستمو گرفت و گفت :
    پير زن بازي كافيه ، پاشو بريم اون وسط كه جامون خيلي خاليه .
    تا آخر شب مرجان خيلي سعي كرد ما دوتا رو تنگ هم بندازه تا به قول خودش حرفهاي نا گفته رو بزنيم و سنگامونو وا بكنيم اما موفق نشد ، يا من خيلي زرنگ بودم يا وقت يارم بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    *** فصل بيست و چهارم ***
    طنين ؟
    هوم .
    كي آمدي ؟
    ساعت سه .
    پرواز داشتي ؟
    آره .
    نمي خواهي بيدارشي ؟ نزديك ظهره .
    نه .
    من يه خبر دارم .
    يك چشمم را باز كردم و گفتم :
    گنج پيدا كردي .
    نه ،‌جاري پيدا كردم .
    چشمم را بستم و گفتم :
    خوش به حالت ، مباركت باشه .
    تك تك سلولهاي مغزم شروع كردن به بيدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پيدا مي كرد، احسان برادري جز حامي نداشت يعني حامي. چشمم رو باز كردم و گفتم:
    طناز چي گفتي؟
    چيه، خبر هيجاني شنيدي بيدار شدي.
    بي حوصله گفتم: طناز مي گي چي گفتي يا نه.
    گفتم فردا شب حامي مي خواد بره خواستگاري، هنوز نرفته مي دونم عروس خانم با سر قبول مي كنه. فكر كنم حامي بايد با شلوار راحتي بره شايد شب موندگار شد ( طناز روي صندلي چرخيد و نيم ناگاهي به من انداخت به سوهان كشيدن ناخن هاش ادامه داد) مي خواي بدوني عروس كيه ... كتي خواهر هومن.
    حرفهاي طناز و نمي شنيدم فقط حركت لبهاشو مي ديدم كه جلوي چشمم بالا و پايين مي رفت و وا‍‍ژه¬اي مرتب در ذهنم تكرار مي شد:
    "حامي داره ازدواج مي كنه"
    ساكت شو ... ساكت، ( نفس تازه كردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بيرون.
    طناز مدتي هاج و واج نگاهم كرد و بعد از اتاق بيرون رفت، توي اتاق راه مي رفتم و از خودم مي پرسيدم چرا ... حامي مي خواست ازدواج كنه كسي كه به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن مي گيره او هم كي ... كتي. اي خدا دردمو به كي بگم اگر كسي بود كه سرش به تنش مي ارزيد غمم نبود! اون نبايد ازواج كنه ... حالا نه، حالا كه منو گرفتار كرده گرفتار خودش گرفتار خيالش...
    اون شب حامي فقط نمي تونسته يه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سينه اش زدم اما ... يعني خيلي راحت از عشقي كه ادعا مي كرد گذشت ، نه حامي منو داره توي بيمارستان ، توي سفر ... اون رفتار نمي تونه از سر ترحم باشه .
    از صداي باز شدن در به آن سو نگاه كردم ،؟ طناز بود .
    كجا داري حاضر مي شي .
    بايد برم ... كار واجبي دارم .
    طنين چرا عصبي هستي ؟ چيزي شده ؟
    نه ... سوئيچ ماشينو بده .
    كجا داري ميري ، قرار احسان بياد دنبالم بريم براي رزرو تالار .
    من به شما چكار دارم ... مي دي يا نه ؟
    چرا داد مي زني روي جا كليدي آويزونه .
    پريشان حال از خانه بيرون زدم ، كور بودم وفقط به حكم عقل حركت مي كردم .
    صداي بوق ها و فرياد هاي اعتراض آميز رو مي شنيدم اما هيچ چيز نمي ديدم ، زماني چشمم بينا شد كه جلوي شركت حامي ايستادم . لحظه اي حسرت اون روزها رو خوردم كه منشي مخصوصش بودم و او به هر بهانه اي قصد آزارم را داشت ، حالا فكر كردن به اون آزارها چه شيرينه .
    جلوي در شركت مردد شدم ، يك قدم به جلو و دو قدم به عقب بر مي داشتم كه با صداي سلامي از جا پريدم ... نگهبان شركت بود .
    سلام خانم نيازي ، احوال شما .
    س.ل.ا.م.
    حالتون خوب نيست رنگتون پريده .
    آقاي معيني شركت هستند يا رفتن كارخونه ؟
    شركت هستن ، صبح اول وقت آمدن .
    متشكرم .
    دو سه قدم بلند برداشتم و جلوي در بزرگ تمام شيشه دودي ايستادم و به عكس خودم كه در آن نقش بسته بود خيره شدم . اين آخرين فرصت براي درست كردن خراب كاريمه يا حالا يا هيچ وقت ، با عزمي راسخ خودم را به طبقه مورد نظر رساندم . منشي جديد بود و نمي شناختمش ، وقتي كنار ميزش ايستادم گفت :
    بفرماييد .
    مي خواستم آقاي معيني رو ملاقات كنم .
    وقت قبلي داشتين ؟
    خير .
    متاسفم امروز وقت ندارند ... وقت مي دم خدمتتون فردا مراجعه كنيد .
    من همين الان بايد ايشون رو ملاقات كنم .
    اصلا امكان نداره ايشون جلسه دارن .
    به در بسته نگاه كردم ، اگر حالا بر مي گشتم ديگه شهامتش رو پيدا نمي كردم با اون روبرو شم و شايد هم ديگه فرصتي بدست نياد يا حالا يا هيچ وقت .
    خانم كجا ؟
    بي اعتنا به او دستم را روي دستگيره گذاشتم و به پايين هلش دادم ، در باز شد .
    خانم ...
    ديگه براي عكس العمل خانم منشي دير بود چون من در چارچوب در بودم و او پشت سرم .
    ببخشيد آقاي معيني ، من خدمتشون عرض كردم ...
    نگاه حامي سر تا پايم را كاويد و بدون اينكه به منشي نگاه كنه گفت :
    مشكلي نيست خانم سبزي بريد به كارتون برسيد ... خانم نيازي مثل اينكه خيلي عجله داريد ،‌چرا داخل نمي شيد .
    گويا تمام انرژيم با ديدن حامي تخليه شده بود و تواني در پاهايم نبود تا پيش رود ، با قدم هاي نا مطمئن وارد شدم و در را پشت سرم بستم .روي نزديك ترين مبل نشستم و با ديدن هومن در گوشه ديگر اتاق بيشتر متلاشي شدم ، هم به خاطر اينكه منو تو اين حال ديده بود هم برادر كتي بود .
    چرا ساكت شدي خيلي عجله داشتي ... نكنه زبونت رو تو سالن انتظار جا گذاشتي ، تماس بگيرم خانم سبزي برات بياره ...
    چرا اينطور با من حرف مي زد ، من لايق اين رفتار بي رحمانه نيستم ...
    آب دهانم را به زحمت فرو دادم تا گلويم تازه شود ، حال اعدامي رو داشتم كه به سوي چوبه دار مي رفت .
    مي خوام باهات حرف بزنم (د نگاهي به هومن انداختم ) اگر ممكنه تنها ...
    هومن كه تا اون لحظه نظاره گر من و حامي بود از روي صندلي بلند شد و گفت :
    حامي جان من مي رم درباره اون موضوع بعدا مفصل حرف مي زنيم ... خدانگهدارتون طنين خانم .
    ذهنم مشغول حرف هومن بود و فقط سري تكان دادم . اتاق خالي شد ، جو سنگين بود و نگاه حامي سنگين تر تا اينكه بالاخره زير اون نگاه تاب نياوردم و سوئيچ را كه تا آن لحظه در دست مي فشردم بي هدف روي ميز پرت كردم . از روي مبل بر خواستم و پاي پنجره رفتم و نيم رخ ايستادم ، حامي رو ديدم كه از پشت ميزش بلند شد و آمد لبه ميزش نشست و دستانش را روي سينه اش گره زد و پايي كه در هوا بود را تكان مي داد . توي بد منجلابي دست و پا مي زدم و نمي تونستم جملات را رديف كنم و به هم ربط بدم و حرفم رو بزنم .
    خيلي علاقمند تماشاي منظره بيرون هستي ، مي تونستي از پنجره سالن استفاده كني و وقت منو نگيري ...
    مي شد حس كرد چقدر مشتاق شنيدن حرفهاي منه اما نمي خواد بروز بده ، پشت به پنجره كردم و به آن تكيه دادم تا كمي از انرژي كه صرف ايستادن كرده بودم را در حرف زدن به كار ببرم .
    امروز ... فردا شب مي خواهي كجا بري ؟
    اين سوالت دو تا معنا داره ، يا مي خواهي منو دعوت كني جايي يا مقصودت ... دخالت تو برنامه هاي منه . اگر معناي اول رو بده بايد با كمال شرمندگي درخواستتون رو رد كنم و اگر معناي دوم را بخواهم برداشت كنم بايد بگم به شما ...
    بهش نگاه كردم لبخند نيم داري گوشه لبش بود ، او معناي حرفم را مي دانست و داشت منو بازي مي داد و از اين بازي لذت مي برد مثل ببري كه با طعمه اسيرش بازي مي كنه . بايد مي رفتم سر اصل مطلب ، گفتم :
    حامي تو يك شب به من گفتي ... با عشق ، آتش كينه ات رو سرد كن .
    خب منظور ؟
    تو منظور منو خوب مي فهمي .
    يادمه تو گفتي اين عشق حماقته ، فكر كنم تنها حرف ارزشمند تمام عمرت را زدي .
    حامي من الان به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم .
    متاسفم من هم به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم و تهي شدم ... يك تشكر به تو بدهكارم ، تو منو از اشتباه در آوردي و جلوي يك فاجعه اي كه مي تونست تمام عمر زندگيمو خراب كنه گرفتي .
    چشمانم باراني بود و حامي رو تار مي ديدم با صداي لرزاني گفتم :
    و حالا ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حالا با چشم عقل ، عاشق شدم و دارم ازدواج مي كنم .
    حامي ... اين بي رحميه .
    نه كمال مروته .
    ديگه جاي من اينجا نيست ، من با اون همه غرور حالا به پاي حامي افتادم و دارم به خاطر عشق التماسش مي كنم . آخرين نگاهمو به حامي انداختم كه فاتحانه به من در هم شكسته نگاه مي كرد و بعد به طرف در رفتم اما قبل از رفتن بايد حرفم را كامل مي كردم ، دوباره نگاهش كردم و گفتم :
    فكر مي كردم اگر يك مرد توي كره زمين باشه تويي ، اما اشتباه كردم در گل گرفته قلبمو به روي تو باز كردم .
    گريه نمي كردم اما چشمانم گريان بود ، فكر نمي كردم اما تمام فكرم حامي بود . رفتم و رفتم تا به يك ايستگاه اتوبوس شركت واحد رسيدم و مثل همه سوار شدم ، اون رفت و من بي خبر از مقصد اون همراهش شدم .آخر خط سه نفر مساف داشت و من آخرين مسافرش بودم . هوا صاف بود ، نه باروني نه ابري اما هواي دلم ابري بود و باروني .
    از صداي وحشتناك ترمزي به خودم آمدم و به راننده نگاه كردم اما نديدمش .
    سلام خانم نيازي .
    به كسي كه منو به نام خواند نگاه كردم ، بهروز بود همسر مرجان كه از پرشياي سفيد رنگي پياده شد .
    چه عجب از اين طرفا ؟ آمده بودين ديدن مرجان ، اين از بد شانسيه مرجانه كه بعد از سال و ماهي شما آمدين خونه ما و مرجان نيست ... خيلي پشت در معطل شدين .
    به اطرافم نگاه كردم يعني سر خيابان مرجان بودم ، من كجا و اينجا كجا ... بهروز بدون اينكه به من مهلت بده يك ريز حرف مي زد .
    تشريف مي بريد منزل ... فواد لطف مي كني خانم نيازي رو برسوني .
    تازه راننده را ديدم ، ارسيا بود . من مثل آدمهاي گنگ و لال فقط به آنها نگاه مي كردم ، خودشون براي هم تعارف تيكه پاره مي كردن . كم حوصله بودم ، پاهام ديگر به دستورات مغزم اعتنا نمي كرد بي هيچ حرف و حديثي سوار ماشين ارسيا شدم . بهروز دست لبه پنجره ماشين گذاشت و گفت :
    فواد خان ،‌خانم نيازي دستت امانته و مي دوني كه مرجان چقدر به ايشون علاقه داره پس درست رانندگي كن ، فكر نكني جت مي روني .
    قيافه ارسيا رو نمي ديدم اما صداشو شنيدم .
    خانم نيازي دست فرمونم رو ديده ، چطور با هواپيما لايي مي كشم و كورس مي زارم .
    ديگه سفارش نكنم ... خانم نيازي باز هم تشريف بياريد البته اميدوارم دفعه بعد ، بدشانس نباشيد و مرجان خونه باشه .
    بهروز خان ، خانمت هيچ وقت خونه نيست پس بي خود اميدواري نده به ايشون ... ما ديگه رفتيم .
    ارسيا موسيقي ملايمي گذاشت و با اون ترافيك روان ، آرام و با تاني رانندگي مي كرد .
    كاش ماشين زمان داشتم و بر مي گشتم به سال گذشته و اون شبي كه حامي به عشقش اقرار كرد ... اون همون كاري رو كرد كه من اون شب با اون كردم حتما حالا سرمسته و بادي به غبغب مي اندازه و به احسان مي گه ، خواهرزنت آمده بود دستبوسي من .
    خانم نيازي .
    به خودم آمدم ، به زماني كه درونش قرار داشتم .
    بله .
    نميدونم الان وقتش هست يا نه ... من مدتيه كه منتظر جواب شما هستم .
    من جواب شمارو دادم ، همون موقعي كه درخواست دادين .
    نمي دونم چرا خشم حامي را مي خواستم سر اين بخت برگشته خالي كنم .
    اون جواب دلخواه من نبود .
    دهانم را باز كردم تا جواب كوبنده اي بدم ياد حامي افتادم ، حالا كه اون مي خواد ازدواج كنه چرا من نكنم . اگر اون مي خواد فردا شب بره خواستگاري چرا من امشب خواستگار نداشته باشم ، اين حماقته خواستگار دست به نقد و رد كنم بايد بفهمه همچين هم بي ارزش نيستم و هستند كساني كه منتظر يه اشاره كوچيك منند پس حامي خان بچرخ تا بچرخيم . ارسيا از لحاظ تيپ و ظاهر چيزي از حامي كم نداره ، تازه چند سالي هم جوون تره .
    جواب دلخواهتون چيه ؟
    من ....پاسخم رد نباشه .
    امشب مي تونيد با خانواده محترمتون تشريف بياريد .
    چي ؟
    ترمز ناگهاني ارسيا تعادلم را بهم زد و سرم به شيه خورد ، محكم نبود اما دردم گرفت . ارسيا دست پاچه گفت :
    واي خدايا چي شد ، حالتون خوبه ؟
    سر جام صاف نشستم و گفتم :
    بله خوبم ، اين چه طرز ترمز كردنه .
    بقدري جمله تون بي مقدمه بود كه من ... نمي دونم چي بايد بگم ، چشم امشب با خانواده خدمت مي رسيم ... مي دونستم و هميشه به بهروز مي گفتم بايد مستقيم با خودتون حرف بزنم ، خانمش نمي تونه احساس منو منتقل كنه .
    لطفا حركت كنيد صداي بوق ماشين هاي پشت سرتون رو نمي شنويد ، ترافيك درست كردين .
    چشم ، چشم خانم هر چه شما بفرماييد .
    سرم را تو دستام گرفتم .
    سرتون درد مي كنه ؟ محكم خورد به شيشه .
    نه ، خواهش مي كنم منو زودتر برسونيد منزل .
    دلم مي خواست براي حال و روزم زار بزنم ، وقتي جلوي مجتمع ايستاد با يك تشكر سرسريو سريع پياده شدم اما او ول كن نبود .
    ما شب چه ساعتي خدمت برسيم ؟
    هر ساعتي كه دوست داريد .
    بهتر نيست مادرم با مادرتون تماس بگيره ، فكر كنم اين كار رسمه .
    ببينيد آقاي ارسيا ، مي دونيد كه پدرم فوت شده و مادرم هم به علت سكته قدرت تكلمش رو از دست داده و بزرگتر خونه خودمم و مادرتون هم تماس بگيرند اجبارا بايد با خودم حرف بزنند پس چه لزوميه به اين تشريفات .
    ما شب مزاحمتون مي شيم .
    به سلامت .
    دستم را روي زنگ گذاشتم ، طناز درو باز كرد و پرخاشگرانه گفت :
    كجا بودي تو ؟
    بيرون ... اجازه ورود مي دي .
    خودش را كنار كشيد و گفت :
    بخدا مردم و زنده شدم تا آمدي ، با اون حالت كه از خونه زدي بيرون و بعدش هم يك ساعت پيش احسان ماشينو آورد ، قربون موبايلت هم برم جواب نمي دي .
    ماشين ؟
    بله ماشين من ، احسان هم خبر نداشت و مي گفت حامي باهاش تماس گرفته و گفته بود بره دنبال ماشين . ماشين دست تو بوده ، نمي دونم چطور دست حامي پيدا شده .
    احسان اينجاست ؟
    نه ... ماشينو آورد چون از تو هم خبري نبود منم قبول نكردم بريم دنبال تالار ، اون هم رفت . حالا مي گي چي شده ؟
    مهم نيست ... امشب مهمون داريم .
    مهمون ؟ كيه .
    خواستگار . اگر دوست داري بگو احسان هم بياد ، حضور داشته باشه بد نيست ، ناسلامتي داماد بزرگ خانواده ست .
    با آمدن احسان خبرها داغ داغ به گوش حامي ميرسيد تا بفهمه دنيا دست كيه ... به طرف اتاق رفتم و طناز هم دبالم .
    خواستگار ؟ اينطور ناگهاني ؟ حالا كي هست .
    فواد ، فواد ارسيا همكارم ... اشكالي داره .
    فواد ! طنين سرت ضربه خورده ، حالت خوبه .
    چيه تا ديروز خوب بود ، حالا اخ شده ... بهت مي گم حالم خوبه ودر صحت كامل عقل اين خواستگارو پذيرفتم .
    من كه سر از كاراي تو در نميارم .
    پس سرت تو كار خودت باشه ، ببين اگه چيزي تو خونه كم و كسر داري بگو خريد كنم .
    الان وقت ندارم براي شام تدارك ببينم بايد به رستوران سفارش بديم .
    شام لازم نيست ، براي شام نميان .
    من برم به احسان خبر بدم .
    لبخند غمگيني زدم و با نگاه طناز را بدرقه كردم و لباس بيرونم را از تن خارج كردم و يك دست لباس راحتي پوشيدم ، داشتم دكمه پيراهنم را مي بستم كه طناز با صورتي سرخ وارد شد .
    طنين بگو اين مراسم خواستگاري يا شوخي مسخره .
    كجاش شوخي و مسخرست .
    همه جاش .
    كي مي گه ؟
    من مي گم ... من ، من راز خواهرمو بايد از همسرم بشنوم خيلي بي معرفتي .
    به اشكهايي كه از چشماي طناز مي جوشيد نگاه كردم و گفتم :
    چه رازي ؟
    اينكه تو هم به حامي علاقه داري .
    اي حامي دهن لق ، حالا ساز و دهل دست گرفته و همه شهرو خبر كرده كه طنين نيازي از من خواستگاري كرده .
    يه سوء تفاهم بود .
    دروغ مي گي ، صبح وقتي گفتم حامي مي خواد ازدواج كنه حالتو ديدم اما من احمق به فكرم نرسيد خواهر من ممكنه به حامي علاقه داشته باشه .
    طناز ، گفتم اشتباه شده بود .
    نه هيچ هم اشتباه نشده بود ، اين اواخر مي ديدم چطوربراي ديدن حامي بال بال مي زني .
    آره فكر كن يه غلطي كردم اما حالا متوجه شدم و مي خوام اونو جبران كنم .
    تو جبران نمي كني دلري لجاجت مي كني ، تو از ارسيا خوشت نمياد و به خاطر لجبازي با حامي خودتو داري بدبخت مي كني .
    تو مختاري هر جور دوست داري فكر كني .
    ببين احسان هم از من خواسته بهت بگم با خودت و زندگيت بازي نكني .
    تو هم بايد به شوهر استاد اخلاقت بگي ، تو كارهاي من دخالت نكنه .
    طنين تو رو به خاك پدر قسمت مي دم .
    ساكت باش ، من وعده كردم و نمي تونم زيرش بزنم ... حتما قسمت زندگي من اينه .
    اين قسمت نيست حماقته .
    من اين حماقتو ا آغوش باز مي پذيرم .
    طنين .
    هيچي نگو طناز ، نمي خوام بشنوم .
    وقتي طناز تنهام گذاشت ، من ماندم و وجدانم با كاري كه در پيش گرفته بودم .
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خانواده ام در مقابل اين مرسم خواستگاري ناگهاني هيچ عكسالعملي نتونستن نشون بدن ، فقط با نگاه پر سوال به من خيره مي شدن و اين حالت تا آمدن خواستگارها ادامه داشت . با آمدن خواستگارها اين سكوت آزار دهنده شكست و فواد شروع به حرف زدن كرد .
    بهتر قبل از هر چي به همديگه معرفي شيم ، پدرم ، مادرم ، برادرم فاضل و خواهرم فهيمه .
    به خواهر و برادرش نمي آمد مجرد باشن چون از لحاظ سني خيلي از فواد بزرگتر بودن ، اما از همسرانشون خبري نبود . از طرف ما احسان عهده دار معرفي شد و بعد از معرفي ، مادر فواد سرزنش وار به احسان نگاه كرد و پرسيد :
    پس شما داماد خانواده ايد .
    هرچند از حامي دل خوشي نداشتم اما احسان برام عزيز بود ، در جوابش گفتم :
    احسان برادرمه .
    مادر فواد از جوابم خوشش نيامد اما حرفي نزد ، از نگاهش خوشم نيامد و حس بدي بهش پيدا كردم اما احسان سپسگزارانه نگاهم كرد و لبخندي به پاس اين گراميداشتم بهم زد . مادر فواد گوينده بود و همه اعضاي خانواده اش شنونده ، نه تنها فواد بلكه همه اعضاي خانواده ارسيا از مادرش مي ترسيدن .
    خب عروس و داماد مطمئنا همديگرو ديدن و حرفاشونو زدن ، مي مونه تاريخ عقد و عروسي كه اون هم چون شغل فوادم حساسه بايد يه برنامه ريزي دقيق بشه .
    من از اين برخورد متحير شده بودم ديگه چه برسه به خانواده ام ، نگاهي به طناز انداختم .
    او داشت نگاهم ميكرد و با نگاه مي پرسيد ، اينها دارن چي ميگن و چكار مي كنند .
    احسان مثل يه برادر بزرگتر مداخله كرد و گفت :
    خانم فكر نمي كنيد كمي عجله فرمودين چون اصولا جلسه اول براي آشنايي بيشتر دو خانوادست ، حالا اگر بخواهيد خيلي پيشروي كنيد بحث مهريه و اين حرفهاست . بعد هم يه فرصت چند روزه به عروس خانم و خانواده اش داده مي شه براي فكر كردن و جواب دادن ، عروس خانم ما هنوز بله رو به آقا فواد نداده شما داريد تاريخ عروسي رو مشخص مي كنيد .
    فواد من مدتهاست منتظر پاسخ عروس خانمه ، وقتي ايشون قبول كردن ما بيايي خواستگاري حتما پاسخشون بله بوده و مهريه هم ... اصلا مهريه خانم شما چقدره بهتون نمياد كه مدت زيادي باشه كه ازدواج كردين .
    ما يك ساله عقد كرديم ... مهريه خانمم سي درصد سهام شركتمه .
    خانم ارسيا پوزخندي زد و پشت چشمي نازك كرد و گفت :
    تو اين دوره زمونه ، هر جوجه مهندسي يك اتاق سه در چهار و اجاره مي كنه و اسمشو ميزاره شركت .
    قبل از احسان گفتم :
    من مثل خواهرم مهريه ميلياردي نمي خوام ،‌به نيت يگانگي الله يك سكه بهار آزادي .
    صداي آه گفتن طناز و احسان و بعد هم چهره پر از بهت خانواده ارسيا . برام مهم نبود فقط مهم برام خبر ازدواجم بود كه مي دونستم تمام اتفاقات امشب مو به مو توسط احسان به حامي گزارش داده ميشه .
    مادر فواد قري به گردنش داد و گفت :
    اين هم از مهري عروس خانم ،‌حرفي مونده آقا .
    طنين خودش صاحب اختياره زندگيشه .
    به احسان برخورده بود ،‌ خانم ارسيا در كيفش را باز كرد و جعبه كريستالي انگشتر را بيرون آورد .
    فواد جان ،‌پاشو اين انگشترو دست عروس خانم كن .
    اول به مامان بعد به طناز نگاه كردم ،‌مراسم خواستگاري و شيريني خوران و نامزدي من در يك شب انجام شده بود . بي اراده اختيار دستم را به فواد دادم تا انگشتر ساده برليان را با نگين كوچك كبودي در انگشتم فرو كند يعني من خواب بودم ،‌به چهره فواد نگاه كردم گاهي چهره حامي رو ميديدم و گاهي چهره خودش رو همه دست زدن و طناز و احسان اداي دست زدن رو در آوردن ،‌من دارم چكار مي كنم به مامان نگاه كردم چشمانش از اشك نمناك بود .
    بعد از رفتن خانواده ارسيا به اتاق رفتم و پتو را روي سرم كشيدم ، طناز چند بار آمد و صدايم زد اما وقتي ديد بي فايدست ،‌من جوابش را نمي دم رفت . پتو را كنار زدم و با نوري كه از بيرون ، اتاق تاريكم را روشن مي كرد به انگشتري كه در دستم برق مي زد نگاه كردم .
    من باختم و باز هم حامي برد ، حالا كه كار از كار گذشته ترس نا شناخته اي در دلم لانه كرده و از فواد و از خانواده عجيب و غريبش مي ترسم . صداي احسانو شنيدم چه گرم با مامان وداع مي كرد ، بيخود نبود مامان اينقدر دوستش داشت چون پسر خونگرميه اما فواد كمي متكبره .
    فرداي اون روز فهميدم رو دست بزرگي تو زندگيم خوردم ، احسان بعد از رفتن خواستگارها به طناز گفته بود اصلا خواستگاري در ميان نبوده و حامي بخاطر اينكه احساس منو بسنجه و اين بار مطمئن تر از هر زماني پا پيش بزاره اين رو دستو بهم زده بود . در اصل اون شب كذايي شب خواستگاري حامي از خود من بوده نه از كتي .
    حامي آمادگي داشته و مي دونسته من به ديدنش ميرم پس چرا اون روز در حق من خيلي بدي كرد و با نيش كلامش باعث شد من چشمم را ببندم و خودم را توي زندگي فواد پرتاب كنم .
    من آدمي نبودم كه راه رفته را برگردم حتي اگر اون راه نا كجا آباد باشه باز هم تا انتها ميرم .
    وقتي فواد با جعبه شيريني نامزدي ما رو به همكارها اعلام كرد از همه بيشتر مرجان شلوغ كاري كرد ، اون از ما هم خوشحال تر بود كه اين وصلت سر گرفته و در يك فرصت كوتاه به من گفت :
    ديدي بالاخره فواد نصيبت شد ، بايد از من تشكر كني كه برات زياد بازارگرمي كردم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جلوي آينه كمي به ظاهرم نگاه كردم ، رنگ بنفش به پوستم مي آمد اما اين روزها هيچ چيز راضيم نمي كند فقط طبق عادت لباس مي پوشم و راه مي روم و غذا مي خورم حتي براي خوشنودي ديگران لبخند ميزنم اما زبانم تلخ تر از گذشته شده . با حرص رژ لب بنفش را روي لبانم كشيدم تاپر رنگ تر شود ، چشمانم خمارتر به نظر مي رسيد نمي دانم به خاطر خط چشم بود يا بي خوابي و بي اشتهايي اخير . صورتم حسابي لاغر شده بود و زير چشمانم كبود بود كه با كرم پودر كبودي آن را محو كردم و مانتو و شالم را روي ساعد انداختم و كيفم را بدست گرفتم . سري به اتاق تابان زدم داشت درس مي خواند ، سفارش مامانو كردم و سه تا پله را با يك گام طي كردم و در اتاق مامان رو باز كردم ، راحت خوابيده بود . خواستم مانتو و كيفم را روي مبل بذارم ،‌طناز را ديدم كه روي مبل لم داده و پايش را دراز كرده و به لبه ميز گير داده . دستم را روي دهانم گذاشتم تا جيغ نا خواسته ام را خفه كنم و دست ديگرم را روي قلبم گذاشتم ، طناز از شنيدن جيغ كنترل شده ام ترسيد و پايش از لبه ميز جدا شد و خودش هم از مبل پايين افتاد .
    چرا جيغ مي كشي ترسيدم .
    كي آمدي ؟
    تازه ... كف پاهام تاول زده كي ميشه اين خريدها تمام شه ، هر چي مي گيرم يه چيز ديگه ### ميشه .
    جهيزيه خريدن همينه .
    نوبت تو هم مي رسه ( نگاهي به سر تا پام انداخت ) سركار خانم تشريف ميبرن مهماني ؟
    روي مبل نشستم و بسته سيگارم را از داخل كيفم برداشتم و بعد از روشن كردن يك نخ سيگار گفتم :
    آره ... با فواد ميرم بيرون .
    پس گردش هاي نامزدي شروع شد .
    خاكستر سيگار را داخل ليوان روي ميز ريختم و گفتم :
    نه بابا ، امشب شام دعوت خانواده شم .
    بالاخره خانواده ارسيا نو عروسشون رو پا گشا كردن ... بعد از ده روز .
    از دست فواد دلخور بودم كه فقط منو به تنهايي دعوت كرده بود ، هميشه رسم بر اينه كه خانواده عروس را دعوت مي كنند .
    اه خاموش كن اين لعنتي رو خفه شدم ، خير سرت ترك كرده بودي .
    به دودي كه به هوا مي رفت نگاه كردم ، يه زماني به خاطر حامي ترك كرده بودم اما بعد از رفتار اون روزش دوباره كشيدن رو شروع كردم .
    طنين كجايي، دارم با تو حرف مي زنم .
    ها ، چي گفتي ؟
    رفتي اونجا خر نشي و مثل مهريه تعيين كردنت فوري قرار عقد بزاري ، يه خورده براي خودت ارزش قائل شو .
    تم هم يك نگاه به شناسنامه من و خودت بندازي بد نيست ، حساب كتاب فاصله سني مون دستت مياد .
    درسته از تو كوچكترم اما حواسم به زندگيم هست نه مثل تو ، نه چك زدن نه چونه عروس آمد به خونشون .
    آفرين به تو ، برات پفك مي خرم .
    تو كم مياري چرا آدمو مسخره مي كني .
    تو بگو ، امروز چي خريدي .
    رفتم دنبال پرده ...
    خريدي ؟
    آره انتخاب كردم ، فردا قرار برن براي متراژ خونه .
    من بابت جهيزيه خيالم راحته ، همه چيزو مي سپارم دست تو .
    من غلط مي كنم و به هفت پشتم مي خندم .
    تو خريد كردنو دوست داري .
    بقدري در اين مدت تو بازار و فروشگاه پلاس بودم كه ديگه از اسم خريدم تب مي كنم .
    زنگ خونه فريادي كشيد ، طناز خنديد و گفت :
    پاشو نامزد جونت اومد .
    بلند شدم و در حال مانتو پوشيدن گفتم :
    تو هم زنگ بزن احسان بياد تنها تنها نباشي و حسودي نكني .
    من حسودم ... خيلي بدي . حالا برو يه عطري ، ادكلني بزن كه بوي گند سيگار مي دي .
    به طرف اتاقم دويدم و به مچ دستم و بنا گوشم عطر زدم ، وقتي از اتاق بيرون آمدم طناز كنار آيفون ايستاده بود گفت :
    ديگه سفارش نكنم ، شما نبايد زود عقد كنيد ... قبول نكني ها .
    صورت طنازو بوسيدم و گفتم :
    چشم خانم كوچيك ،‌ ديگه امري نيست .
    خوش بگذره .
    در حال بستن بند صندل هام گفتم :
    واي كيفم ... لطفا از روي ميز بده .
    فواد جلوي مجتمع داخل پرشياي سفيد رنگش نشسته بود . انتظار داشتم حداقل از ماشين پياده شه ،‌شايد هم انتظار بي جايي بود . در را باز كردم و كنارش نشستم .
    سلام به عشق اول و آخرم .
    دير كردي .
    تو ترافيك موندم ،‌ خدا كنه مامانم ناراحت نشه .
    من ناراحت بشم ، شدم و مهم نيست كه جناب عالي بد قولي كردين و دير آمدين دنبالم .
    خانم ، دل نازكه يا حسود ؟
    هيچ كدوم .
    بگذريم ... اگر بدوني همسر برادرم و بچه ها چقدر مشتاق ديدنت هستن .
    اگر شما همه مراسم را يكجا نمي كردين ما زودتر از اينها با هم آشنا مي شديم ، حتما خانم داداشت فكر مي كنه من چقدر آدم هولي هستم كه تا خواستگار از در وارد شد خودمو بستم به ريشش .
    فواد با خنده گفت :
    من كه ريش ندارم ... به دل نگير پروانه دختر خالمه ، در ضمن اون مراسم عقدش هم تو مراسم خواستگاريش بود پس تو يك مراسم را توي اون شب از دست دادي .
    شما كلا اين تريپي هستين ، نه .
    هر خانواده اي رسم و رسوم خاص خودشو داره .
    چند تا خواهر زاده و برادر زاده داري ؟
    دوتا برادرزاده دارم ، پديده و پندار و يك خواهرزاده به اسم هليا .
    من ميانه ام با بچه ها خوبه .
    بله ديدم رفتارت با تابانو ... كمي لوس بارش نياوردي .
    طناز ميگه ، من قبول نمي كنم .
    طنين ، بچه ها توي يك جمع هايي نبايد كنار بزرگترها بنشينند مثل شب خواستگاري ،‌درست نبود اون حضور داشته باشه .
    اين يه اشاره سنجيده به حضور بي جاي تابان بود نه ؟
    نه ، من براي آيندمون مي گم .
    ببين حامي ...
    ناخود آگاه نام حامي را جاي نام فواد تلفظ كردم .
    حامي كيه ؟
    برادر احسان .
    خيلي صميمي هستيد ؟ با اسم كوچيك صداش ميكني بدون پسوند و پيشوند.
    اتفاقي كه براي طناز افتاد باعث شد خيلي بهم نزديك بشيم ... برام مثل يك برادر بود (اولين دروغ زندگي مشتركم ).
    يادمه قبلا هم با هم ارتباط خوبي داشتين ، كافي شاپ فرانكفور تو ميگم .
    به گذر ماشين ها نگاه كردم و ياد اون روز افتادم ، آنجا هم حامي سعي داشت با من صحبت كنه و موضوع خواستگاري رو پيش بكشه .
    مي خواست از خانواده اش رفع اتهام كنه .
    رفع اتهام .
    من ... يه سوء تفاهم پيش اومده بود ... نخواه بيشتر توضيح بدم ،‌خاطره اون دوران برام خيلي عذاب آوره .
    آدم مغروري به نظر مي رسيد .
    ببين كي به كي ميگه مغرور !‌
    حامي آدم خود ساخته اي يه ... اگر تو هم جاي اون بودي مغرور مي شدي ، توي اين سن تو خاورميانه براي خودش كسيه و يكي از قطبهاي تجاري ايرانه .
    من هم اگر پدر پولداري داشتم قطب كه هيچي ، صاحب كاخ سفيد بودم .
    خيلي ها هم ارثيه كلاني بهشون مي رسه اما عرضه ندارند و همه رو به باد ميدن ... حامي رو بي خيال شو ، از خانوادت بگو .
    چي مي خواي بدوني ، الان ميريم مي بينيشون .
    جلوي گل فروشي نگه دار .
    گل فروشي ؟ چرا .
    مي خوام گل بخرم ... اولين ديدار رسمي من با خانوادت و دوست ندارم دست خالي باشم .
    گل خريدن يعني ولخرجي .
    اين يك احترامه .
    احترامو ميشه با رفتار بيان كرد .
    درست ، اما گل مي تونه نشانه اين احترام باشه .
    مادرم خوشش نمياد بهتره منصرف بشي .
    هر طور ميله تو ،‌خانوادت را بهتر مي شناسي .
    عروسي خواهرت كي ؟
    دو ماه ديگه ، طفلكي همين الان از خريد آمد و از خستگي رو پا بند نبود ،‌آخه دارن آپارتمانشون رو با سليقه هم مبله مي كنند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 11 نخستنخست ... 567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/