صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 82 , از مجموع 82

موضوع: خيال يك نگاه

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر
    با خوشحالي وارد شدند هنوز ان پارك چون بهشت بود و پر از گل هاي زيبا
    فروزان با هيجان به اطراف نگاه مي كرد و قدم مي زد دل هر دو پر شور شده بود به ياد روزهاي گذشته
    رفتند جاي هميشگي عهد و پيمان هايشان را مرور كردند ياد قول و قرارهاشان افتادند شاد بودند و عاشق سال ها پيش تنها همراه عشقي كه در قلبشان مي تپيد وارد پارك شده بودند ولي حالا همراه دختر قشنگي كه مايه سرور و شادماني ان دو بود نگاه كردن به او مثل ياد اوري ان عشق اتشين خاموش نشدني بود
    - راستي فروزان مي خواستم باهات حرف بزنم
    - اره بگو تو اين هوا ... تو اين فضا دوست دارم صداي تو نوازشگر گوشهاي من باشه
    سهراب دستش را دور گردن او حلقه كرد و او را به خودش نزديكتر نمود.
    - سال ها از هم جدا بوديم اما حالا به همديگر نزديكيم حالا دوباره قلبهاي ما كنار هم مي تپند. حالا دوباره نگاهمون به روي هم دوخته مي شه و فرياد عشق از اعماق وجودمون سر داده مي شه
    - سال ها منتظر چنين لحظه اي بودم لحظه اي كه دوباره تو رو كنار خودم احساس كنم
    - در گذشته نتونستيم با هم ازدواج كنيم رسما نتونستيم حالا مي خوام تو رو در لباس سپيد عروس جا بدم و كنارت قدم بردارم به همه فخر بفروشم و بگم كه زيباترين عروس دنيا مال منه. مال من.
    - سهراب يعني مي شه من و تو با هم عروسي كنيم؟ واقعا؟!!!
    - البته عزيزم چرا نشه حالا ديگه تنها نيستيم دخترمون هم هست. اونم جاش تو قلبم محفوظه شما دو نفر شاهزاده هاي قلبم هستيد
    - و سلطان قلب من نيز تو هستي
    - حاضري با من عروسي كني؟
    فروزان نگاه پر شده از احساسش را به او دوخت سر بر شانه او گذاشت و گريه كرد
    - سال ها منتظر بودم بياي هميشه مي خواستم عروس تو باشم فقط عروس تو من با تو عروسي مي كنم تو تنها مرد زندگي من هستي
    سهراب موهاي او را نوازش كرد :
    - مي دونم و تو تنها دختري كه در قلبم جاي داري من تو رو از عموت خواستگاري مي كنم
    - اون قبول مي كنه سهراب؟....
    هر دو به هم نگاه كردند سوزان نيز با خوشحالي به پدر و مادرش نگاه مي كرد.
    فروزان در تب و تاب بود قرار بوئد امروز سهراب براي صحبت كردن با عمويش به خانه ان ها بيايد او نيز در خانه عمو بود فريدون به او مي خنديد و مي گفت چرا مي ترسي اما فروزان جوابي نمي داد سهراب مي خواست همراه شهروز بيايد كس ديگري را نداشت او نيز مضطرب بود دسته گل زيابيي در دستانش بود شهروز به او ارامي مي داد و مي گفت نگران نباشد
    عمو در خانه منتظر بود با كسي صحبت نمي كرد به نظرش اشكالي نداشت اگر فروزان با سهراب ازدواج مي كرد او نيز اكنون فهميده بود كه عشق بين اين دو جوان واقعي است و از اول نيز نبايد بين ان ها موانع ايجاد مي كردند
    سهراب و شهروز امدند و مورد استقبال گرمي قرار گرفتند فروزان در اتاقي ديگر نشسته بود و نگران بود سوزان متعجب بود از اين كه مي ديد پدرش امده و مادرش به استقبال او نمي رود
    - خيلي خوش اومديد.
    - ممنونم اقاي مشفق اگه مي بينيد بنده مزاحم شدم به خاطر اين بود كه سهراب جان نمي خواست تنها به اين جا بياد
    - خواهش مي كنمي خيلي خيلي خوش امديد
    بعد از تعارف زياد سهراب رشته سخن را در دست گرفت. دلش مي خواست هر چه زودتر موضوع را مطرح كند و خلاص شود
    - اقاي مشفق شما خوب مي دونيد كه براي چه موضوعي مزاحم شما شدم من...خب...عذر مي خوام اگه اين طور دست و پام رو گم كردم و نمي تونم درست صحبت كنم.
    اسفنديار در حاليك ه خنده اش گرفته بود گفت
    - راحت باش جوان راحت باش
    - من...من به فروزان علاقه مندم سال هاست همه شما اين موضوع رو مي دونيد اون سال ها خونواده ها مانع شدند .... خودتون كه اطلاع داريد
    و ادامه داد
    - الان سال هاست كه از اون ماجرا مي گذره حالا من و فروزان صاحب يك فرزنديم مي خواهيم رسما ازدواج كنيم البته با اجازه شما من به پدر فروزان قول داده بودم اونو خوشبخت كنم حالا مي خوام اين قول را به مشا بدم من فروزان رو خوشبخت مي كنم قول مي دم
    نگاه نگرانش را به اسفنديار دوخته بود او پس از لحظاتي سكوت سينه صاف كرد و گفت
    - فكر مي كنم سال ها پيش اين بزرگترها بودند كه اشتباه كردند و اجازه ندادند شما با هم ازدواج كنيد هر چند كه شما دو نفر هم خيلي تند رفتيد. خيلي زياد اما حالا ... حالا مي بينم شما دو نفر واقعا به هم خوشبخت هستيد و خواهيد بود چرا اجازه ندم
    چشمان سهراب از شادي برق مي زد
    - يعني...يعني شما مخالفتي ند اريد؟
    - البته كه ندارم تازه براي شما ارزوي خوشبختي هم مي كنم
    شهروز با خنده گفت
    - ديدي سهراب من كه گفته بودم كارها درست مي شه
    - ممنونم اقاي مشفق ممنونم
    - از فروزان به خوبي مراقبت كن من چند سال اونو رها كردم پشيمان شدم حالا كه تو قراره مرد زندگي اش باشي مي خوام كه خوشبختش كني و اجازه ندي نم اشك چشمانش روتر بكنه
    - قول مي دم قول مي دم اجازه نمي دم حتي خم به ابروش بياد
    پس از لحظاتي مهناز فروزان را صدا زد او وفتي فهميد عمو خيلي راحت سخنان سهراب را قبول كرده است از شادي فريادي كشيد كه همه را ترساند
    - خدايا شكرت
    قرار عروسي ان ها نيز گذاشته شد عمو و ديگران فكر جالبي داشتند و ان اين بود كه سه عروسي را در يك روز برگزار كنند در يك ساعت معين همه با اين پيشنهاد موافقت كردند جالب مي شد سه عروس و سه داماد فرناز و فروزان و ايدا خوشحال شده بودند در يك روز سه نفري عروس مي شدند
    بهرام و فريدون و سهراب نيز هيجان زده بودند در يك شب هر سه داماد مي شدند شوق و هيجان همه ان ها را در برگ رفته بود كارت انتخاب كردند و به فاميل و اشنا دادند. همه كارها جور شده بود تا در روز عروسي مشكلي پيش نيايد
    يك روز به عروسي مانده بود فروزان در خانه جديدي كه سهراب خريده بود حضور داشت وسايل جديدتري نيز در ان چيده بودند خانه فروزان را هم فروختند و پولش را به حساب پس اندازش واريز كردند
    - سهراب بيا بريم ديگه هنوز كه وايستادي
    - اومدم عزيزم صبر كن ...خب بريم
    - چه كار مي كردي فكر كردم رفتي و ديگه نيومدي!
    - اي بابا عجب حرفي مي زني
    - بدو كه سوزان پيش فرزانه است مي ترسم اذيت كنه اونم كه حالش زياد خوب نيست
    - باشه بريم
    سوار ماشين شدند سهراب در حين رانندگي گفت
    - براي فردا خيلي هيجان زده ام
    - خب بايد هم باشي بعد از چندين سال من بالاخره لباس عروسي رو مي پوشم
    - خوشحالي؟
    - اگه پدر و مادرم زنده بودند خيلي خوب مي شد
    - بدون اونا در اسمان هستند و ما در تماشا مي كنند و براي ما ارزوي خوشبختي مي كنند مطمئن باش
    - اه خدايا شكرت احساس مي كنم دارم پرواز مي كنم
    - ديگه به پرواز فكر نكن با من بمون
    - اگه خواستيم يك روزي پرواز كنيم دو تايي با هم مي پريم
    - اره دوتايي پر مي زنيم و مي رسيم به اوج اما حالا تا اون موقع خيلي مانده
    - بايد شاد باشيم و به روزهاي خوب فكر كنيم
    - بايد به دختر قشنگمون هم فكر كنيم خيلي شيرينه درست مثل تو
    - به تو شباهت داره
    - ولي از لطافت و شيريني مثل توئه
    سه عروسي در ارايشگاه منتظر امدن دامادها بودند هر سه بسيار زيبا شده بودند اما فروزان گويي پري اسماني شده بود خيلي ناز بود فرزانه با او نگاه مي كرد و مدام شادي مي كرد از اين كه بالاخره خواهرش نيز رنگ خوشبختي و مهر و صفا را مي ديد. خوشحال بود خبر دادند اقا دامادها امده اند از همه زيباتر سهراب بود سوزان نيز در كنار فروزان لباس عروسي كوچكي پوشيده بود عروس ها يك به يك به كنار همسران خود رفتند. هر كدام از دامادها به عروس خودش نگاه مي كرد. و در دل زيباييش را مي ستود سهراب با چشمان پر برق به فروزان نگاه مي كرد بسيار زيبا بود
    سوار ماشين ها شدند به دليل بزرگي منزل ارمغان مجلس را در ان جا برگزار كرده بودند . در ان جا عروس ها سرجاي خود نشستند دامادها نيز روي صندلي ها نشستندمدام در گوش هم پچ پچ مي كردند
    خطبه ها جاري شد وقتي فروزان بله عروس شدنش را گفت اشك در چشمانش جمع شده بود به پدر و مادرش مي انديشيد هنگام بله گفتن حس كرد ان دو نيز ميان جمعيت ايستاده اند وبه او مي نگرند با شادي و مهرباني .... حالا فروزان عروس شده بود يك عروس واقعي سهراب از شادي بسيار در پوستش نمي گنجيد حلقه بسيار زيبايي را در انگشت فروزان فرو كرد و لبخندي عاشقانه نثارش كرد فروزان نيز به او نگاه مي كرد به ارزويشان رسيده بودند سهراب سرش را بلاند كرد و ناگهان در ميان جمعيت پدر و مادرش را ديد نزديك بود شاخ در بياورد ان دو با لبخند و اشك شوق جلو امدند روي پسرشان را بوسيدند و به او تبريك گفتند فروزان را بوسيدند سلطنت با مهرباني به او نگاه ميك رد و او را عروس خود مي خواند شهروز ان ها را با خبر كرده بود مي خواست ان ها در عروسي تنها پسرشان شركت كنند جالا واقعا سهراب خودش را خوشبخت احساس مي كرد
    - فريدون با خنده جلو امد و گفت
    - - فروزان يه امانتي دست من داري
    تعجب فروزان را كه ديد دست در جيب كتش كرد و گردنبند قلب مانند زيبايي را بيرون اورد مقابل فروزان گرفت و قلب را باز كرد
    - سهراب گفت
    - - فروزان تو هنوز اينو داري
    فروزان عاشقانه گفت
    - هرگز از خودم جداش نكردم
    - در بيمارستان بين وسايلت بود ببخش تا حالا نگهش داشتم مي خواستم چنيني روزي تقديمت كنم
    سهراب ان را گرفت و دور گردن فروزان بست هر دو خنديدند
    شهروز جلو امد و گفت
    - ببينم من از قافله عقب نمونم
    خنديد و تبريك كفت . برايشان ارزوي خوشبختي كرد ان ها تشكر كردند و بعد سهراب گفت
    - راستي دلت مي خواد بدوني در تمام اين سال ها كي اون نامه ها رو برات ارسال مي كرد
    تعجب نگاه فروزان خوانده مي شد سهراب ادامه داد
    - دوستم شهروز اون بهترين دوستيه كه من دارم
    مادرش گفت
    - و كسي كه به ما خبر داد امروز جشن عروسي توئه همين شهروز بود
    سهراب به شهروز نگاه كرد و ناگهان او را در اغوش كشيد
    - متشكرم شهروز
    شهروز فقط مي خنديد از اين كه حس مي كرد توانسته زحمات دوستش را جبران كند خوشحال بود فروزان نيز از اين كه فهميده بود درست فكر كرده و ان نامه ها در اصل از طرف سهراب بوده خوشحال بود. حالا همه خوشبخت بودند همه در جشن شركت كرده بودند سونا و ثريا نيز بودند از ديدن فروزان تعجب كردند اما از اين كه حالا او را شاداب مي ديدند خرسند بودند
    صداي فرزانه و فرهاد شنيده مي شد در حاليك ه فرزانه به او تشر مي زد.
    - اگه تو هم عجله نكگرده بودي و زود عروسي نمي كرديم مام الان مثل اين ها عروس و داماد شده بوديم
    - در عوض حالا من زودتر از داداشم بابا مي شم و اون هنوز انگشت به دهان مونده
    شاد و خوشحال مي خنديدند قلب فروزان از شادي مي تپيد
    چشمانشان سرشار از عشق بود و دلش پر شده از مهر و صفا حالا فروزان احساس مي كرد خوشبختر از او ديگر نيست صداي سهراب را مي شنيد
    - فروزان دخترمون منتظره داره نگاهمون مي كنه
    - بيا بريم
    فروزان به او نگاه كرد و بعد به سوزان لبخند زد و گفت
    - بريم
    هر سه به سوي جاده خوشبختي قدم برداشتند رفتند تا صفا و يكرنگي محبت و دوستي عشق و علاقه ... صميميت و دوست داشتن را به همه نشان دهند به همه بگويند عاشقند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (( پايان ))

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/