صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 84 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : زندگی بدون کار ، مردن پیش از وقت است .


    ********************

    فصل پنجاه و ششم

    قصر سلطنتی استکهلم ، فوریه 1829

    ********************
    حقیقتا برای شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینای پیر متاسف و اندوهگینم . او از بهترین خانواده ها و آخرین بازمانده وازا است . او اکنون در حال احتضار است و دختر یک حریر فروش دست او را در دست گرفته است .
    این دفتر خاطراتم را ورق زده و متوجه شدم این زن را بز پیر خوانده ام و او یکی از آن هایی بود که مرا تمسخر و تحقیر می کرد . راستی عجیب است چگونه روی سخن گفتن او من را رنج می داد ....؟
    شاهزاده خانم پس از مرگ برادرش در یکی از قصر ها در میدان «گوستاو آدولفوس » زندگی می کرد . ژان باتیست همیشه مراقبت می کرد این بازمانده پیر خانواده وازا گاه گاهی در دربار و با ما غذا صرف کند . ولی اوسکار تنها کسی بود که واقعا مراقب او بود . پسرم او را عمه صدا می کرد و می گوید وقتی طفل بوده شاهزاده خانم برایش شیرینی و آب نبات می آورده ، دیروز اوسکار متوجه شد که شاهزاده خانم بسیار رنج می کشد و بسیار ضعیف شده ، امروز صبح به طور غیر منتظره ای یکی از ندیمه های قدیمی شاهزاده خانم پیر نزد من آمد و گفت :
    - والاحضرت صوفیا آلبرتینا میل دارد با من و تنها با من صحبت کند !
    وقتی نزد او می رفتم با خود اندیشیدم که آخرین بازمانده خانواده وازا نیز دیوانه و مجنون شده .....
    شاهزاده خانم پیر به خاطر من و به احترام من سراپا ملبس و روی یکی از کاناپه ها خفته بود . با ورود من سعی کرد برخیزد ولی با تعجب گفتم :
    - خواهش می کنم شاهزاده خانم ، حرکت نکنید .
    راستی از دیدنش تعجب کردم . در آن هنگام بیش از هر موقع دیگر به یک بز شباهت داشت . پوست صورتش به روی گونه های فرو رفته او کشیده شده بود و با هزاران چین و چروک منظره دستمال کاغذی داشت . چشمان بی روحش در حدقه فرو رفته بود ، ولی موهای سفید و کم پشت او مانند دختران جوان با روبان صورتی رنگ آرایش شده بود . در سالن پذیرایی او هزاران گل دوزی به رنگ های مختلف سرخ و بنفش دیده می شد . روکش کوسن ها، صندلی ها و حتی روپوش دستگیره زنگ ها نیز با گل دوزی و برودردوزی آرایش شده بود . این موجود بدبخت در سراسر زندگی چیزی جز گل سرخ گل دوزی نکرده بود و تمام آنها یک شکل بودند ! صورت پیر او سعی می کرد لبخند بزند . در کنارش نشستم و او ندیمه را مرخص کرد و گفت :
    - از آمدن علیاحضرت بسیار سپاسگذارم . اطلاع دارم که علیاحضرت گرفتارند .
    - بله والاحضرت کار و مشغله ما زیاد است . ژان باتیست با امور مملکتی و اوسکار با وظایف جدیدش مشغول هستند . والاحضرت اوسکار اکنون فرمانده ناوگان سوئد است .
    سرش را حرکت داد :
    - اطلاع دارم . اوسکار غالبا به دیدنم می آید .
    - آیا او راجع به طرح اصلاحاتش چیزی به شما گفت ؟ او اکنون مشغول تهیه کتابی درباره زندان ها است . می خواهد وضع زندان ها را تغییر دهد و روش جدیدی برای تنبیهات جزایی به وجود بیاورد .
    با تعجب به من نگاه کرد . اوسکار چیزی در این خصوص به او نگفته بود . شاهزاده خانم با خشونت گفت :
    - این مشغله عجیبی برای یک آدمیرال است .
    به گفته او افزودم و گفتم :
    - و برای یک مصنف موسیقی نیز عجیب به نظر می رسد .
    شاهزاده خانم سرش را حرکت داد و ناراحت بود . از نقطه ای صدای زنگ ساعت شنیده شد ، اما ناگهان پرسید :
    - آیا علیاحضرت به بازدید بیمارستان ها می روند ؟
    - بله این قسمتی از وظایف من است و می خواهم وضع بیمارستان ها پیشرفت نماید . در فرانسه تعداد زیادی پرستار و خواهران مقدس وجود دارند که از بیماران پرستاری می نمایند . آیا والاحضرت اطلاع دارند که در بیمارستان های سوئد چه اشخاصی از بیماران پرستاری می کنند ؟
    - گمان می کنم بعضی از پارسایان شایسته و نیکو سیرت چنین عملی را انجام می دهند .
    - خیر والاحضرت این طور نیست . زنانی که سابقا هرجایی و هرزه بوده اند به پرستاری بیماران در بیمارستان ها مشغولند .
    شاهزاده خانم پیر در جای خود حرکتی کرد . او در زندگی هرگز چنین حرفی نشنیده و با این صراحت روبه رو نشده بود . قدرت صحبت و مکالمه را از دست داد .
    - برای دیدن پرستاران رفتم و با عده ای گدای پیر که امید و آرزویشان گرفتن یک کاسه سوپ است رو به رو شدم . آموزش و اطلاعی از پرستاری ندارند و مفهوم نظافت را نمی دانند . والاحضرت این وضع را تغییر خواهم داد .
    با صدای تیک تاک ساعت به گوش رسید . سوال دیگرش این بود :
    - خانم شنیده ام که شما سوئدی هم صحبت می کنید .
    - بله والاحضرت سعی می کنم سوئدی صحبت نمایم . ژان باتیست فرصت درس خواندن ندارد و مردم عادی به او خرده نمی گیرند و معتقدند که یک مرد فقط زبان مادریش را می داند اما ....
    - طبقه اشراف ما فرانسه را خوب صحبت می نمایند .
    - ولی طبقه متوسط مردم نیز زبان خارجی می آموزند و من حس می کنم که آنها چنین انتظاری از ما نیز دارند و به همین دلیل وقتی نمایندگان مردم را می پذیرم تا آنجا که قدرت دارم به زبان سوئدی تکلم می نمایم .
    چنین به نظر می رسید که به خواب رفته و صورتش مانند موهای نقره ایش سفید شده بود . باز صدای تیک تاک ساعت شنیده شد ، از آن می ترسیدم که مبادا ناگهان ساعت از حرکت باز ماند . به شدت برای شاهزاده خانم محتضر ، متاثر و اندوهگین شدم .هیچ یک از افراد خانواده او در کنارش نبودند . برادر محبوبش را در بالماسکه کشتند . برادر زاده اش را دیوانه اعلام نمودند و اخراج کردند . اکنون این موجود بد بخت ناچار بود شخصی مانند مرا بر روی تخت سلطنت پدرانش ببیند . ناگهان و غیر منتظره گفت :
    - شما یک ملکه خوب هستید .
    - ژان باتیست ، اوسکار و من هرچه در قدرت داریم انجام می دهیم .
    سایه ای از لبخند تمسخر آمیز او بر روی لب های پرچینش نقش بست که مرا از پای در آورد . سپس گفت :
    - شما زن باهوشی هستید . وقتی شاهزاده خانم هدویک الیزابت شما را به علت آن که دختر یک حریر فروش هستید سرزنش کرد از اتاق خارج شدید و کمی بعد سوئد را ترک گفتید و هنگامی بازگشتید که ملکه سوئد بودید. مردم هرگز شاهزاده خانم الیزابت را نبخشیدند .
    بدون خجالت خندید و به صحبت ادامه داد :
    - ولیعهد دربار سوئد مجرد بود و همسر نداشت و ملکه مرحومه ناچار بود رل یک زن پدر را بازی کند . ها ها .... ها ها
    خاطرات گذشته اش به او روح می داد و گفت :
    - اوسکار فرندانش را به این جا آورد تا مرا ببیند . بله شارل و طفل جدیدش را به اینجا آورد .
    - نام فرزند جدید او نیز اوسکار است .
    - خانم، شارل شباهت کاملی به شما دارد .
    با خود اندیشیدم که بچه ها وقتی مجبور نباشیم ساعت شش صبح برخیزیم و از آنها پرستای کنیم مایه لذت و خوشحالی هستند . سپس متوجه شدم که این شاهزاده خانم نیز تا پاسی از شب بیدار است . نوه های من یک دسته پرستار دارند در صوتی که گهواره اوسکار تا وقتی یک ساله شد در اتاق خوابم بود . شاهزاده خانم محتضر نالید و گفت :
    - من هم می خواستم بچه داشته باشم ، ولی شوهر مناسبی برایم پیدا نشد . اوسکار می گوید که اگر فرزندان او با دختران طبقه متوسط مردم ازدواج کنند شما با آن اهمیتی نمی دهید . خانم شما چطور چنین پیشنهادی می کنید ؟
    - در این مورد زیاد فکر نکرده ام ، ولی شاهزاده ها می توانند از القاب خود چشم بپوشند . این طور نیست ؟
    - البته فقط باید نام جدیدی برای آنها انتخاب کرد مانند کنت «اپسالا» و یا بارون «دروتینگهلم » و ....
    - چرا خانم ؟ ما یک نام بورژوازی خوب داریم ، برنادوت .
    صورت شاهزاده خانم پیر از شنیدن جمله بورژوازی خوب منقبض گردید . و من بلافاصله برای تسکین او گفتم :
    - امیدوارم برنادوت های آینده خانواده مصنف ، هنرمند و نویسنده باشند . اوسکار ذوق موسیقی دارد . عمه ی ژوزفینا نقاش قابلی است و در عین حال شعر هم می گوید . در خانواده من نیز ....
    ساکت شدم . پیرزن چرت می زد و دیگر گوش نمی داد ، ولی در نهایت تعجبم شروع به صحبت کرد .
    - خانم می خواستم درباره تاج با شما صحبت کنم .
    با خود اندیشیدم : درحال اغما است و هرچه رو به مرگ می رود خاطراتش بیشتر دگرگون می گردد . از لحاظ ادب پرسیدم :
    - کدام تاج ؟
    - تاج ملکه سوئد .
    ناگهان حرارت بدنم در سرمای زمستان استکهلم بالا رفت . در این سرما که من نیمه یخ زده هستم عرق کردم . چشمانش کاملا باز بود و با ملایمت و وضوح صحبت می کرد .
    - خانم شما با اعلیحضرت تاج گذاری نکردید . شاید هنوز نمی دانید که ما برای ملکه سوئد نیز تاج داریم . این تاج بسیار قدیمی است ، چندان بزرگ نیست ، ولی سنگین می باشد . من این تاج را چندین بار در دست هایم گرفته ام . خانم شما مادر سلسله برنادوت هستید ، چرا تاج گذاری نکردید ؟
    آهسته جواب دادم :
    - تا کنون کسی به فکر آن نبوده است .
    - ولی من به فکر آن بوده ام . من آخرین فرد خانواده وازا هستم و از اولین فرد خانواده برنادوت خواهش می کنم که این تاج قدیمی را بپذیرد . خانم قول تاج گذاری می دهید ؟
    آهسته زمزمه کردم :
    - من به این تشریفات اهمیتی نمی دهم . من برای این تشریفات مجلل ساخته نشده ام .
    انگشت بی روح او برای گرفتن دست من به جلو آمد وگفت :
    - دیگر وقت و فرصت ندارم که به شما التماس کنم .
    دستم را روی دستش گذاشتم .
    - زمانی در یک تاج گذاری ناچار بودم یک دستمال ابریشمی به روی یک کوسن حمل کنم . آن روز زنگ های کلیسای نتردام نیز درخواست و التماس می کردند .
    آیا این زن محتضر می تواند افکار مرا درک کند ؟
    با تنقید مرا نگاه کرد و گفت :
    - خاطرات ناپلئون بناپارت را به صدای بلند برایم خوانده اند . راستی عجیب است که دو مرد بزرگ و درخشان عصر ما عاشق شما بوده اند . شما حقیقتا زیبا نیستید .
    سپس آه کشید . تنفس او ملایم تر و ملایم تر شد و بالاخره گفت :
    - حیف که من از خانواده وازا هستم . ترجیح می دادم که من هم برنادوت باشم و با یک فرد عادی ازدواج کنم و کمتر ناراحتی بکشم .
    وقتی آنجا را ترک کردم دست شاهزاده خانم را که به عقب کشید بوسیدم و تعظیم کردم . شاهزاده خانم محتضر ، اول با تعجب و سپس با استهزا لبخند زد . زیرا من حقیقتا زیبا نیستم .

    ********************
    پایان فصل پنجاه و ششم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : اگر زن نبود نوابغ جهان را چه کسی پرورش می داد؟


    ********************

    فصل پنجاه و هفتم

    قصر سلطنتی استکهلم ، مه 1829

    ********************
    پیشکار اوسکار اظهار داشت و گفت :
    - والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسفند زیرا برای ایشان امکان ندارد که بعد از ظهر روزهای این هفته یک ساعت آزاد به دست بیاورند . تمام دقایق والاحضرت گرفته شده است .
    - به والاحضرت اطلاع دهید که باید خواسته مادرش را انجام دهد .
    پیشکار والاحضرت کمی تردید کرد و می خواست چیزی بگوید . با نگاه تندی به او خیره شدم و او ناچار بیرون رفت . مارسیلن دختر برادرم که بعضی مواقع به اموری که مربوط به او نیست دخالت می کند گفت :
    - عمه جان ، شما خوب می دانید که اوسکار تعهدات بی شماری دارد . مسئولیت های او را نیز باید در نظر گرفت . چون دو نفر از وزرای اعلیحضرت فرانسه صحبت نمی کنند ناچار اوسکار باید در شورای مملکتی نیز شرکت نماید .
    در همین موقع پیشکار اوسکار مراجعت کرد و گفت :
    - والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسف هستند و ملاقات ایشان در این هفته امکان پذیر نیست .
    - پس به والاحضرت اطلاع بدهید که امروز ساعت چهار بعد از ظهر در انتظار ایشان هستم . ولیعهد برای ماموریتی مرا همراهی خواهند کرد .
    - علیاحضرت ، والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسفند ....
    - آقای کنت عزیز می دانم پسرم متاسف است که نمی تواند خواسته مرا انجام دهد . بنابراین به اطلاع ولیعهد برسانید که پیغام من خواسته مادرش نیست و بلکه فرمان و امر ملکه سوئد است .
    وقتی ساعت چهار بعد از ظهر را اعلام کرد حضور اوسکار را اطلاع دادند . پسرم با پیشکار و دو نفر آجودانش به ملاقاتم آمده بود . دور آستین اونیفورم آبی رنگ دریاداری یک نوار سیاه بسته بود . تمام اعضای دربار به مناسبت فوت شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا که روز هفدهم مارس دار فانی را وداع گفت لباس عزا پوشیده اند . جسد او را در مقبره وازا در کلیسای «رایدر هلم » دفن کردند . تشییع جنازه رسمی جنازه مردم پایتخت را به هیجان آورد . زیرا همه تصور می کردند او مدتی قبل مرده است و به کلی فراموشش کرده بودند . اوسکار با روش کاملا جدی و رسمی سلام کرد و پاشنه هایش را به هم چسبانید و گفت :
    - در اختیار علیاحضرت هستم .
    سپس سعی کرد از بالای سرم در فضا خیره شود تا به این وسیله خشم و غضبش را نشان دهد . کلاهم را که با تور سیاه عزاداری زینت شده بود روی سرم مرتب کردم و گفتم :
    - خواهش می کنم آقایان را مرخص کنید . اوسکار بیا .
    بدون یک کلمه گفتگو از آپارتمان خارج شدیم و از پله ها به زیر آمدیم . او همیشه یک قدم پشت سر من حرکت می کرد . وقتی به دری که همیشه بدون جلب نظر سایرین از قصر خارج می شویم رسیدیم اوسکار گفت :
    - پس کالسکه شما کجاست ؟
    - هوای دل انگیزی است و پیاده خواهیم رفت .
    آسمان آبی کم رنگ بود . رودخانه سبز رنگ مالار می غرید و برف های کوهستان آب می شدند و سطح رودخانه بالا می آمد . پس از لحظه ای سکوت گفتم :
    - به «واسترالانگاتان » می رویم .
    او جلو افتاد و من دنبال او در خیابان های باریک پشت قصر می رفتیم . اگر چه از شدت خشم و غضب خونش می جوشید ولی دائما لبخند می زد ، زیرا عابرین او را می شناختند و در مقابلش خم می شدند و احترام می کردند . من تور سیاه عزاداری را به روی صورتم کشیدم و البته این عمل لزومی نداشت زیرا لباسم به قدری ساده بود که هیچکس نمی توانست تصور کند که من علیاحضرت ملکه سوئد هستم . اوسکار ایستاد و گفت :
    - علیاحضرت اینجا واسترلانگاتان می باشد . ممکن است سوال کنم از این جا به کجا خواهیم رفت ؟
    - به یک مغازه حریر فروشی خواهیم رفت . این مغازه به شخصی به نام پرسن تعلق دارد . تا به حال انجا نرفته ام ولی پیدا کردن ان مشکل نیست .
    اوسکار با شنیدن این حرف صبر و حوصله اش را از دست داد وگفت :
    - مادر! برای اجرای دستور شما دو ملاقات و یک پذیرایی را بر هم زدم . اکنون مرا به کجا می برید ؟ یک مغازه حریر فروشی ؟ چرا دستور ندادید فروشنده دربار به خدمت شما بیاید ؟
    - پرسن فروشنده دربار نیست و به علاوه من می خواهم مغازه اش را ببینم .
    - ممکن است از شما بپرسم چرا مرا برای این کار احضار کردید ؟
    - اوسکار می خواستم با کمک تو لباس تاج گذاریم را انتخاب کنم .... به علاوه می خواستم تو را به این مرد معرفی نمایم .
    اوسکار قدرت صحبت کردن را از دست داد و پس از سکوت ممتدی گفت :
    - مادر ! می خواهی مرا به یک حریر فروش معرفی کنی ؟
    نیرویم را از دست دادم . شاید همراه آوردن اوسکار خوب نبود . بعضی مواقع فراموش می کنم که اوسکار ولیعهد است . راستی چگونه همه مردم به او خیره می شوند .
    - پرسن شاگرد شرکت مرحوم کلاری پدر بزرگت در مارسی بود و حتی او در ویلای ما زندگی می کرد .
    با نا امیدی آب دهانم را فرو بردم و به سخن ادامه دادم .
    - اوسکار ، پرسن تنها شخصی است که پدرم را می شناخت و به خانه ما رفت و آمد داشت .
    در این موقع پسرم نرم شد و خم گردید و دست مرا گفت و سپس هر دو به اطراف میدان نگاه کردیم و بالاخره اوسکار پیرمردی را متوقف ساخت و از او سراغ مغازه پرسن را گرفت .
    متاسفانه آن پیرمرد چنان با احترام به طرف زمین خم شد که اوسکار ناچار گردید دو برابر او خم شود تا گفته او را بشنود و بالاخره هر دو راست شدند .
    اوسکار با خوشحالی گفت :
    - آنجا است .
    مغازه ای که ما در جست و جویش بودیم نسبتا کوچک بود ولی در ویترین های آن بهترین نوع محصولات ابریشم و مخمل دیده می شد . اوسکار در مغازه را فشار داد و باز کرد . در جلو پیشخان مغازه یک گروه مشتری صف کشیده بودند . البته آنها زن های شیک پوش دربار نبودند و بلکه مردم طبقه متوسط بودند که لباس خوب در بر داشتند . صورت بدون آرایش آنها را موهای مجعد زینت داده بود . آرایش موی انها کاملا تازه و جدید بود و من به زودی دریافتم که مشتریان پرسن مردم مطلعی هستند . خانم ها با چنان تمرکز فکری به پارچه های ابریشمی اشاره می کردند که حتی متوجه اونیفورم اوسکار نشدند و چندین بار تنه خوردیم تا نوبت به ما رسید . سه مرد جوان در پشت پیشخوان مغازه ایستاده بودند . یکی از آنها صورت اسبی و موهای بور داشت وخاطره پرسن را در من بیدار می کرد . بالاخره پرسید :
    - چه لازم داشتید خانم ؟
    به زبان شکسته و بسته سوئدی گفتم که می خواهم پارچه های ابریشمی را ببینم ولی او متوجه گفته ام نشد . به زبان فرانسه تکرار کردم او فورا جواب داد :
    - بهتر است پدرم را صدا کنم او فرانسه خوب صحبت می کند .
    و سپس خارج شد .
    ناگهان در نهایت تعجب متوجه شدم که تمام خریداران در کنار دیوار جمع شده و با چشمان گشاده از تعجب به ما نگاه می کردند من تور سیاه کلاهم را بالا زدم تا بهتر بتوانم پارچه های ابریشمی را ببینم . در همین موقع دری باز شد و پرسن ، همان پرسن که در مارسی بود ظاهر گردید . چندان تغییری زیادی در چهره و بشره اش ظاهر نشده فقط موهای بور او خاکستری کم رنگ شده بود . چشمان آبی رنگ او دیگر حالت کم رویی نداشتند و بلکه آرام و اطمینان بخش بودند . لبخند تحریک و تشویق کننده ، همان لبخندی که فروشنده به روی مشتری می زند بر لب داشت و به همین جهت دندان های بلند زردش ظاهر گردید و بلافاصله به زبان فرانسه پرسید :
    - آیا خانم میل دارند پارچه ابریشمی ملاحظه کنند ؟
    فورا جواب دادم :
    - راستی زبان فرانسه شما بسیار بد است و من چه زحمتی متحمل شدم که لهجه سخت و خشن شما را تغییر بدهم .
    سراپایش لرزید و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی لب پایینش شروع به لرزیدن کرد . سکوت مرگبار در مغازه حکمفرما بود .
    - آقای پرسن ، مرا فراموش کرده اند ؟
    پیرمرد سرش را حرکت داد ، گویی خواب می بیند . سعی کردم او را کمک نمایم و به همین جهت به پیشخوان تکیه دادم و با وضوح گفتم :
    - آقای پرسن می خواهم پارچه های ابریشمی شما را ببینم .
    با دستپاچگی دستش را روی ابروهایش کشید و با همان لهجه سخت و خشن به زبان فرانسه جواب داد :
    - مادموازل کلاری راستی اکنون نزد من آمده اید ؟!
    اوسکار دیگر قدرت تحمل نداشت . مشتریان مغازه استراق سمع می کردند . پرسن فرانسه بلغور می کرد . اوسکار به زبان سوئدی گفت :
    - بهتر است علیاحضرت ملکه و مرا به دفترتان راهنمایی کنید و در آنجا پارچه های ابریشمی را نشان بدهید .
    پرسن جوان تخته متحرک پیشخوان را بالا زد و از فاصله بین پیشخوان و قفسه ها ما را به دفتر کوچکی راهنمایی کرد . میز بزرگ دفتر که با دفاتر حساب مملو بود و همچنین توپ های متعدد پارچه های ابریشمی که در هر گوشه و کنار دیده می شد خاطره مغازه پدرم را در من بیدار می کرد . در بالای میز یک اعلامیه قاب شده آویخته و رنگش کاملا زرد بود، بلافاصله آن را شناختم . در کمال آرامش کنار میز دفترش نشستم و آهسته گفتم :
    - خوب آقای پرسن نزد شما آمده ام پسرم را معرفی کنم . اوسکار آقای پرسن در مارسی شاگرد پدر بزرگت بوده است .
    اوسکار بلافاصله با مهربانی گفت :
    - راستی آقای پرسن تعجب می کنم که چرا شما مدت ها قبل به سمت فروشنده دربار انتخاب نشده اید .
    پرسن آهسته جواب داد :
    - هرگز در این مورد درخواست نکردم و به علاوه در بعضی مجامع بد نام هستم .
    سپس انگشتش را به طرف اعلامیه دراز کرد و گفت :
    - از وقتی که از فرانسه مراجعت کردم و این اعلامیه را با خود آوردم در بعضی مجامع بد نام شدم .
    اوسکار پرسید :
    - آن اعلامیه قاب شده چیست ؟
    پرسن قاب را از دیوار برداشت و به اوسکار داد و من گفتم :
    - اوسکار این اولین چاپ اعلامیه حقوق بشر است که پدربزرگت آن را به خانه آورد و آقای پرسن و من اعلامه حقوق بشر را آن قدر خواندیم و تکرار کردیم تا حفظ شدیم . آقای پرسن قبل از عزیمت به سوئد از من خواهش کرد تا این اعلامیه را به یادگار به او بدهم .
    اوسکار جواب نداد ، فقط به طرف پنجره رفت و با سر دست آستین لباس مارشالی اش شیشه قاب اعلامیه را پاک کرد و شروع به خواندن آن کرد . پرسن و من به یکدیگر نگاه کردیم . او دیگر نمی لرزید فقط چشمانش مرطوب بود . آهسته گفتم :
    - راستی رنگ آب رودخانه مالار به همان سبزی است که شما می گفتید . آن روز نمی توانستم قبول کنم . اکنون همان رودخانه از جلو پنجره ام می گذرد .
    - راستی مادموا....معذرت می خواهم علیاحضرت همه چیز را به خاطر دارید ؟
    - البته و به همین علت از دیدار شما احتراز داشتم و می ترسیدم که مبادا از من رنجیده خاطر شوید .
    پرسن با آشفتگی پرسید :
    - رنجیده خاطر شوم ؟ به چه علت باید از شما برنجم ؟
    - برای آنکه اکنون من یک ملکه هستم در صورتی که من و شما همیشه جمهوریخواه بوده ایم .
    پرسن با ترس و وحشت به اوسکار نگاه کرد ولی او به سخنان ما گوش نمی کرد و توجهش کاملا به اعلامیه حقوق بشر معطوف بود . در این موقع پرسن دیگر خجالت نمی کشید و آهسته گفت :
    - مادموازل کلاری ، ما در فرانسه جمهوریخواه معتقدی بودیم ولی در اینجا سلطنت طلب هستیم .
    باز به اوسکار نگاه کرد و ادامه داد :
    - البته این در صورتی است که ....
    سرم را حرکت دادم و گفتم :
    - البته همه چیز به تربیت اطفال بستگی دارد .
    - البته ، والاحضرت ولیعهد بیش از هر چیز نوه مرحوم فرانسوا کلاری است .
    هر دو ساکت شدیم و به مارسی و مغازه حریر فروشی پدرم اندیشیدیم . پرسن ناگهان گفت :
    - در مارسی شمشیر ژنرال بناپارت تقریبا هر شب در راهرو منزل شما دیده می شد و این موضوع باعث رنجش خاطرم بود .
    صورت رنگ پریده پرسن قرمز شده بود . از گوشه چشم به او نگاه کردم و گفتم :
    - آقای پرسن شما به راستی نسبت به او حسادت می کردید ؟
    صورتش را برگردانید و جواب داد :
    - اگر می توانستم تصور کنم که یکی از دختران فرانسوا کلاری در استکهلم خوشبخت خواهد بود ، آن وقت ....
    ساکت گردید . قدرت تکلم را از دست دادم و با خود اندیشیدم «آن وقت یک خانه و یک مغازه که نزدیک قصر سلطنتی است به من تقدیم می کرد . »آ هسته گفتم :
    - آقای پرسن به لباس تازه احتیاج دارم .
    باز به طرف من برگشت . صورتش پریده رنگ و در عین حال بسیار متکبر به نظر می رسید .
    علیا حضرت به لباس شب احتیاج دارند و یا آن که مایلند لباس روز داشته باشند ؟
    - یک لباس شب که بتوان در روز هم پوشید . شاید در روزنامه ها خوانده باشید در بیست و یکم اوت تاج گذاری خواهم کرد . آیا پارچه ای دارید که برای لباس تاج گذاری مناسب باشد ؟
    پرسن سرش را حرکت داد :
    - البته پارچه زری سفید دارم .
    در را باز کرد وگفت :
    - فرانسوا آن زری سفید بافت مارسی را بیاور ، می دانی منظورم چیست ؟
    سپس به طرف من برگشت .
    - برای آن که خاطره پدر عزیز مرحوم شما را همیشه حفظ کرده باشم نام پسرم را فرانسوا گذاشتم .
    توپ سنگین پارچه زری سفید را روی زانویم گذاشتم . اوسکار اعلامیه حقوق بشر را به کناری گذاشت و پارچه را آزمایش کرد .
    - بسیار عالیست مادر .
    حریر ضخیم را لمس کردم و الیاف طلای خالص را زیر دستم حس کردم اوسکار مجددا گفت :
    - مادر وزن پارچه زیاد نیست ؟
    - بسیار سنگین است اوسکار . من شخصا این توپ سنگین را تا کالسکه مسافری حمل کردم ، زیرا آقای پرسن آن قدر چمدان داشت که من باید به او کمک می کردم .
    پرسن به سخنم افزود :
    - و پدر علیاحضرت به من گفتند که این پارچه زری فقط برای لباس رسمی یک ملکه مناسب است .
    - چرا تاکنون این پارچه را به شخص دیگر نشان ندادید ؟ ملکه فقید از داشتن این پارچه بسیار خوشحال و راضی می شد .
    - علیاحضرت این زری ابریشمی را به یاد بود پدر شما و شرکت کلاری حفظ کردم و به علاوه .....
    صورت اسبی پرسن حالت جدی به خود گرفت و ادامه داد :
    - من فروشنده و طرف معامله با دربار نیستم و این برای فروش نیست .
    اوسکار پرسید :
    - حتی امروز ؟
    - بله حتی امروز .
    من راست و بی حرکت نشستم . پرسن به پسرش دستور داد و گفت :
    - فرانسوا زری ابریشمی شرکت کلاری را بسته بندی کنید و در حالی که در مقابلم خم می شد به سخن ادامه داد :
    - ممکن است افتخار داشته باشم که این زری را به علیاحضرت هدیه کنم ؟
    سرم خم شد و قدرت صحبت کردن نداشتم .
    - علیاحضرت پارچه را فورا به قصر می فرستم .
    برخاستم ، روی کاغذ دیواری و بالای میز بلند دفتر نقطه کمرنگی وجود داشت که اعلامیه حقوق بشر را از آنجا آویخته بودند .
    - علیاحضرت استدعا می کنم چند لحظه تامل بفرمایند .
    پرسن در زنبیل کاغذ های باطله به جستوجو پرداخت و یک روزنامه کهنه برداشت و قاب محتوی اعلامیه حقوق بشر را در آن پیچید و به طرفم دراز کرد .
    - ممکن است از علیاحضرت استدعا کنم که این را نیز بپذیرند .
    در حالی که لبخند تمسخر به لب داشت و دندان های زردش دیده می شد به سخن ادامه داد :
    - آن را در روز نامه پیچیدم تا علیاحضرت از همراه بردن آن مضطرب نشوند . من شخصا تجربیات تلخی از این اعلامیه دارم .
    من و اوسکار مانند دوعاشق بازو در بازوی هم به طرف قصر به راه افتادیم . قصر سلطنتی از دور دیده می شد . و من هنوز چیزی به او نگفته بودم . با نا امیدی به جستوجوی لغات پرداختم و گفتم :
    - اوسکار شاید تصور کنی که بعد از ظهر امروز را به خاطر من تلف کرده ای ولی ....
    اولین نگهبان قصر پیش فنگ کرد .
    - اوسکار همراه من بیا می خواهم با تو صحبت کنم .
    بی تابی و بی حوصله گی او را به خوبی حس می کردم ولی بایستی روی پل رودخانه توقف می کردم . رودخانه مالار در زیر پای ما می غرید و پیش می رفت . قلبم فشرده شد . در این ساعت انعکاس چراغ های پاریس بر روی امواج ساکن و آرام رودخانه سن می رقصیدند .
    - من همیشه مخفیانه امیدوار بودم که پرسن این اعلامیه را به من پس بدهد و به همین دلیل تو را با خود بردم .
    - هم اکنون می خواهی درباره حقوق بشر با من بحث کنی ؟
    - فقط در همین موضوع می خواهم با تو صحبت نمایم .
    ولی پسرم وقت نداشت و بسیار رنجیده بود .
    - مادر جان دیگر اعلامیه حقوق بشر برای من مفهوم انقلاب ندارد . در اینجا تمام مردم با سواد از آن آگاهند .
    - بنابراین باید مطمئن شویم که مردم بی سواد هم آن را حفظ کنند و با وجود این می خواهم بگویم .....
    - که من باید به خاطر آن بجنگم ؟ آیا باید رسما سوگند هم یاد کنم ؟
    - بجنگی ؟ حقوق بشر مدت ها قبل اعلام گردیده است . تو فقط باید مدافع آن باشی .
    به امواج رودخانه خیره شدم ، خاطرات کودکیم بیدار گردید . سرهای خونین را که بر روی خاک اره می غلطیدند به خاطر آوردم .
    - قبل و بعد از اعلام حقوق بشر خون های فراوان جاری شده . ناپلئون ارزش آن را با ذکر قسمت هایی از آن در فرامین روزانه اش کاست و دیگران نیز به آن بارها بی احترامی کردند ، ولی پسر من باید مدافع آن باشد و فرزندانش را نیز به دفاع از حقوق بشر تعلیم دهد .
    اوسکار ساکت بود . سکوتش مدتی طول کشید و سپس بسته را از من گرفت و کاغذ های آن را باز کرد و به رودخانه مالار انداخت .
    به محض این که به در خلوت قصر رسیدم اوسکار ناگهان خندید و گفت :
    - راستی مادرجان ، اگر پدرم از اظهار عشق و محبت عاشق قدیمی تو «پرسن » آگاه می شد چه لذتی می برد .

    ********************

    پایان فصل پنجاه و هفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : برزگترین حوادث دنیا را که تجزیه و تحلیل می کنیم به این نتیجه می رسیم که آن چه باعث بروز آن شده هیچ ارزشی نداشته است .


    ********************
    فصل پنجاه و هشتم

    روز تاج گذاری من ، 21 اوت 1829

    ********************
    - دزیره استدعا می کنم برای روز تاج گذاری خودت لااقل تاخیر نکن !
    این جملات تا آخرین روز زندگیم مرا تعقیب می کند . در حالی که با نا امیدی در کشوهای میز توالتم مشغول جستوجو بودم صدای ژان در اتاق منعکس گردید و با فریاد جملات بالا را گفت . ماری ، مارسلین و ایوت به من کمک می کردند . در ضمن جست و جو از زیر چشم به ژان باتیست نگاه می کردم و از دیدن لباس تاج گذاریش که امروزهم پوشیده بود لذت می بردم . زنجیر طلایی دور گردن داشت و پوتین های مسخره ای را که لبه پوست سمور داشت و من تا آن روز در تابلو های نقاشی دیده بودم پوشیده بود . شنل سنگین تاج گذاری را وقتی که تاج به سر گذاشت خواهد پوشید .
    - دزیره بالاخره حاضر خواهی شد ؟
    - ژان نمی توانم آنها را پیدا کنم .
    - حالا دنبال چه هستی ؟
    - دنبال گناهانم می گردم ، همه را نوشته بودم و آن لیست جهنمی گم شده است .
    - خدای من نمی توانی گناهانت را به یاد بیاوری ؟
    - خیر ، گناهانم زیاد ولی آن قدر بی اهمیت هستند که نمی توانم به یاد بیاورم و به همین دلیل آن ها را یادداشت کردم . ایوت لباس هایی که باید برای شست و شو برود نگاه کن شاید در بین آنها باشد .
    قبل از اجرای مراسم تاج گذاری ، من و ستاره ثاقب بایستی برای اعتراف گناهان خود می رفتیم . ما تنها عضو کاتولیک در خانواده سلطنتی برنادوت پروتستان در کشور سوئد که پیرو لوتر هستند می باشیم . به همین علت کشیش پروتستان سوئد در کشیش کاتولیک که امور مذهبی مرا به عهده دارد تصمیم گرفتند که من در کلیسای قصر حاضر شوم و به گناهانم اعتراف کنم . اوسکار این کلیسای کوچک را در آخرین طبقه قصر به خاطر نوه پارسا و دیندار ژوزفین که تا اندازه ای پایبند پرهیزکاری نبود ساخته است . بلافاصله پس از اعتراف گناهانم باید لباس تاج گذاری را می پوشیدم و برای اجرای مراسم رسمی حاضر می شدم . همه چیز مرتب بود . لباس تاج گذاریم از پارچه زری سفیدی که روزی پدرم آن را در دست گرفته بود تهیه شده و روی تخت خواب افتاده بود . در کنار آن شنل صورتی رنگ ملکه سوئد که آن را برایم کوتاه کرده اند دیده می شود . تاج کوچک ملکه که آن را تمیز کرده اند و جلا داده اند روی شنل قرار دارد و من هنوز آن را آزمایش نکرده ام . ژوزفینا به اتاقم آمد و گفت :
    - مادر وقت رفتن است .
    با ناله جواب دادم :
    - آخر نمی توانم گناهانم را پیدا کنم ، ممکن است تو لیست گناهانت را به من قرض بدهی .
    ژوزفینا حالت پرنخوت و غرور به خود گرفت و جواب داد :
    - مادر من لیست ندارم ، انسان باید بتواند گناهانش را به خاطر بیاورد .
    ایوت آمد وگفت :
    - لیست را پیدا نکردم علیاحضرت .
    به طرف سالن کوچک حرکت کردیم . اوسکار با لباس تشریفاتی در آنجا منتظر ما بود . ژان باتیست و اوسکار در پشت پرده مخفی شده بودند که از پنجره هایی که به روی خیابان باز می گردد دیده نشوند . ژان به اوسکار می گفت :
    - هرگز تصور نمی کردم که تاج گذاری مادرت چنین شور و اشتیاقی در مردم پدید بیاورد . حتی در دهات نیز به خاطر تاج گذاری جشن گرفته اند . اوسکار نگاه کن میدان جلو قصر از مردم موج می زند .
    اوسکار جواب داد :
    - مادر بسیار مورد توجه و علاقه مردم است . نمی دانید مردم چقدر مادرم را .....
    ژان باتیست به من لبخند زد و به اوسکار گفت :
    - راستی ؟
    ولی خشمگین به نظر می رسید .
    - دزیره تو و ژوزفینا باید عجله کنید ، بالاخره گناهانت را پیدا کردی ؟
    با خستگی به روی کاناپه افتادم و جواب دادم :
    - پیدا نکردم و ژوزفینا هم گناهانش را به من قرض نمی دهد . راستی تو چه گناهی کرده ای ؟
    ستاره ثاقب با لب های بسته لبخند زد و سرش را یک پهلو گرفت و جواب داد :
    - من گناهانم را فقط به پدر روحانی می گویم .
    - ژان باتیست تو چه گناهی مرتکب شده ای ؟
    - من عضو کلیسای پروتستان هستم و به گناهانم اعتراف نمی کنم .... شاید ژوزفینا در بین راه گناهانی چند به تو بیاموزد ، اکنون باید بروید عجله کنید .
    ایوت روسری سیاه و دستکش هایم را به دستم داد . با تلخی گفتم :
    - هرگز نباید از اعضای خانواده انتظار کمک داشت .
    اوسکار گفت :
    - مادر من گناهت را می دانم . تو چندین سال با یک مرد در گناه دائمی به سر برده ای .
    شوهرم با تعجب جواب داد :
    - اوسکار خیلی تند رفتی .
    - ژان بگذار پسرم صحبتش را تمام کند . منظورت چیست عزیزم ؟
    - کلیسای کاتولیک ازدواج در دفتر شهرداری را به رسمیت نمی شناسد . آیا با پدرم در کلیسا ازدواج کردی ؟
    - در دفتر شهرداری ازدواج کردیم .
    - این خود بزرگترین گناه است . اکنون باید عجله کنی مادر جان .
    در موقع معین برای اعتراف به گناه وارد کلیسا شدیم و با عجله باز گشتیم به طوری که دیگر نفس نداشتیم . با سرعت به اطراف نگاه کردم و از جلو مستخدمین که ادای احترام درباری می کردند عبور کردم . مارسلین در اتاق رختکن گفت :
    - عمه جان آن قدر وقت ندارید .
    ماری پیر با تصمیم راسخ خم شد و با سرعت لباسم را بیرون آورد و ایوت یک کلاه مخصوص به سرم گذشت تا آرایش موهام خراب نشود . از همه خواهش کردم و گفتم :
    - خواهش می کنم یک لحظه مرا تنها بگذارید .
    مارسلین در حالی که خارج می شد اظهار کرد :
    - عمه جان اسقف در جلو کلیسا منتظر است .
    زنی که خودخواه است و هر روز صورت خود را در مقابل آینه مورد مطالعه قرار می دهد اگر چهره اش را پیر و فرسوده ببیند چندان مضطرب نخواهند شد زیرا این تغییرات تدریجی است . من چهل و نه ساله هستم و در دوران زندگیم خنده ها کرده ام و اشک ها ریخته ام و در نتیجه چین های ریزی در اطراف چشمانم و دو خط بزرگ در کنار لبم وجود دارد و این چین ها وقتی به وجود آمد که ژان باتیست در شهر لیپزیک علیه ناپلئون می جنگید ....مقداری کرم گل سرخ به روی پیشانی و گونه هایم مالیدم . ابروهایم را مرتب کردم . کرم نقره ای رنگ به پشت چشمانم مالیدم . همان آرایشی را به کار بردم که ژوزفین کبیر به من آموخته بود .
    آن قدر نامه و نماینده از نقاط مختلف سوئد به استکهلم رسیده است که حدی بر آن متصور نیست و گویی سوئد سال ها در انتظار تاج گذاری من بوده است . ژان باتیست علت آن را نمی تواند درک کند . راستی او فقط باور دارد که ازدواج با او و ملکه بودن کافی است ؟ آیا او متوجه نیست که مفهوم این تاج گذاری پذیرش قطعی من از طرف سوئد می باشد ؟
    ژان باتسیت تاج گذاری من قبول یک تعهد واقعی همسر در مقابل شوهر است .
    این بار حتی به کلیسا خواهم رفت و در آنجا زانو خواهم زد و سوگند یاد خواهم کرد که خوب یا بد نسبت به تو صدیق و فداکار باشم .... و چون باید یک همسر و نو عروس زیبا باشد من هم در استفاده از سرخاب امساک نخواهم کرد . مردم از ساعت پنج صبح امروز در خیابان ها اجتماع کرده اند تا مرا ببینند و من هم نباید باعث رنجش خاطر آنها باشم . اکثر زنان چهل و نه ساله نباید زیبا جلوه کنند زیرا اطفان آنها بزرگ شده اند و شوهران آنها مراجعت کرده و به طور کلی به خود تعلق دارند ولی من چنین نیستم و تازه شروع کرده ام . اگر من موسس یک سلسله جدید هستم گناه و تقصیری ندارم .....
    مقداری پودر قهوه ای رنگ به دماغم زدم تا سرخی زننده آن تخفیف پیدا کند وقتی موزیک ارگ شروع به نواختن نماید من هم خواهم گریست . این موسیقی همیشه اشک مرا جاری می سازد و دماغم سرخ می شود . اگر فقط یک بار در تمام زندگی مانند یک ملکه جلوه کنم راضی خواهم بود . می ترسم ، ژان باتیست پشت سرم ایستاد و موی سرم را بوسید و گفت :
    - دزیره راستی چه جوان و زیبا هستی ، حتی یک موی سفید در سرت نیست .
    به صدای بلند خندیدم و جواب دادم :
    - موهای سفید فراوان در سرم وجود دارد ولی برای اولین بار آن را رنگ کردم . آیا دوست داری ؟
    جوابی نشنیدم و به اطراف نگریستم . ژان باتیست شنل تاج گذاری را روی شانه اش انداخت و تاج سوئد را روی پشانیش قرار داد . ناگهان شوهرم عجیب به نظر رسید ، او دیگر ژان نبود و بلکه اعلیحضرت شارل چهاردهم بود .
    پادشاه اعلامیه زرد رنگ حقوق بشر که از مدت ها قبل در اتاق پذیرایی من آویخته بود نگاه کرد و گفت :
    - کوچولو این چیست ؟
    - ژان باتیست این اولین چاپ اعلامیه حقوق بشر است .
    چین های عمیقی بین ابروان او ظاهر شد و من به سخن ادامه دادم .
    - پدرم سال ها قبل این اعلامیه را خرید . وقتی آن را به خانه آورد هنوز مرطوب بود و من باید آن را از حفظ می کردم . اکنون این کاغذ زرد رنگ به من نیرو و قدرت می دهد . تو خوب می دانی که من به این نیرو و قدرت احتیاج دارم .
    اشک از چشمانم جاری شد و به روی آرایش صورتم ریخت و گفتم :
    - من برای آن که ملکه باشم متولد نشده ام .
    و چون ناچار بودم اثر اشک را با پودر از بین ببرم از ایوت کمک طلبیدم . ژان باتیست پرسید :
    - ممکن است اینجا بمانم ؟
    کنار میز توالتم نشست . ایوت فر آهنی را آورد تا موهای کنار صورتم را فر بزند . ژان باتیست گفت :
    - مراقب باش ، موهای وسط سر علیاحضرت باید صاف باشد والا تاج روی سرش نخواهد ایستاد .
    شوهرم کاغذی از جیبش بیرون آورد و به مطالعه پرداخت .
    - ژان گناهانت را یادداشت کرده ای ؟ چه مفصل است .
    - خیر . این یادداشت های تشریفات تاج گذاری است . بگذار یک بار دیگر بخوانم .
    سرم را حرکت دادم .
    - به دقت گوش کنید . تشریفات تاج گذاری با عبور پیشخدمت ها و منادیان با لباس هایی که به منظور تاج گذاری خود من تهیه شده است شروع خواهد گردید . لباس آن ها بسیار زیبا است و توجه شما را جلب خواهد کرد .... منادیان شیپور خواهند نواخت . پس از آن ها اعضای دولت و سپس نمایندگان عبور خواهند کرد و در آخر نمایندگان نروژ خواهند بود . البته شما به نام ملکه سوئد و نروژ تاج گذاری خواهید کرد . فکر کردم شاید لازم باشد شما یک بار دیگر در نروژ تاج گذاری کنید . شور و اشتیاق شدید مردم در تاج گذاری شما این فکر را در من بیدار کرد که تاج گذاری در شهر کریستیانیا را نیز مورد مطالعه قرار دهم .
    - خیر ، خیر؛ به هیچ وجه در آن شهر تاج گذاری نخواهم کرد .
    - چرا ؟
    - من در سوئد دزیدریا و محبوب هستم و نه در نروژ ، به خاطر داشته باش که تو نروژ را مجبور به الحاق کرده ای .
    - دزیره این الحاق لازم بود .
    - عمر این اتحاد زیاد طولانی نیست و شاید با عمر اوسکار پایان یابد و بنابراین موضوعی ندارد که ....
    - متوجهی که ده دقیقه قبل از تاج گذاریت از خیانت سخن می گویی ؟
    - پس از صد سال روی ابر های آسمان ها خواهیم نشست و درباره این موضوع بحث خواهیم کرد . در آن موقع نروژی ها مجددا استقلال خود را اعلام خواهند داشت و برای رنجانیدن سوئد یک شاهزاده دانمارکی را به سلطنت انتخاب خواهند کرد . من و تو در آسمان ها خواهیم خندید زیرا دیگر رگ های این شاهزاده دانمارکی قطره ای از خون برنادوت وجود خواهد داشت . می دانی بین اطفال همسایگان رایج است .... ایوت ماری را صدا کن تا در پوشیدن لباس تاج گذاری کمکم کند .
    ماری و مارسلین با هم وارد اتاق شدند . روپوشم را از دوشم برداشتم ماری با لباس تاج گذاری در مقابلم ایستاده بود . الیاف طلایی این پارچه ابریشمی در اثر گذشت زمان انعکاس نقره ای داشت . وقتی لباس را پوشیدم نفس عمیقی کشیدم زیرا زیباترین و عالیترین چیزی بود که در زندگی ام می دیدم .
    - ژان پس از آن چه خواه دشد ؟ پشت سر نروژی ها اشخاصی عبور خواهند کرد ؟
    - کنت های دوگانه شما کنت براهه و کنت روزن علامت خانواده سلطنتی را روی دو کوسن مخمل آبی حمل خواهند کرد .
    - آیا به خاطر داری که چگونه در زیر گنبد کلیسای نتردام دستمال ابریشمی ژوزفین را حمل کردم و برای پیدا کردن دوازده دختر باکره چه جنجالی به پا شد ؟
    - علامت خانواده سلطنتی بایستی به وسیله عالی ترین مقامات حمل می شد ولی شما اصرار داشتید ....
    - بله اصرار داشتم که کنت براهه و کنت روزن آن را حمل نمایند . وقتی هنوز سوئدی ها به دختر یک حریر فروش عادت نکرده بودند این دو نفر جزو شوالیه های سوئد بودند .
    - پشت سر آنها خانمی که شما انتخاب می کنید حرکت خواهد کرد و تاج را روی کوسن سرخ رنگ حمل خواهد کرد .
    - آیا با انتخاب من موافق نیستی ؟ آیا در قوانین سوئد مقرر نشده است که این زن باید حتما باکره باشد ؟ چون فقط خانمی از خانواده های برجسته اشرافی باید این وظیفه را عهده دار شود من هم تصمیم گرفتم این افتخار نصیب مادموازل ماریان فون کاسکول شود .
    سپس چشمکی به ژان باتیست زدم و ادامه دادم :
    - تا از خدماتی که برای خانواده سلطنتی وازا و برنادوت انجام داده است قدر دانی کرده باشم .
    ولی ژان باتسیت ناگهان متوجه جواهرات تاج گردید . انگشتر های بزرگ و قیمتی را به انگشتانم کردم و بالاخره گردن بند بزرگ را برداشتم . گردن بند با سردی بر روی گردنم لغزید و عجیب به نظر می رسید .
    - مارسلین اکنون می توانی در سالن به آنها بگویی که حاضر هستم .
    ماری می خواست شنل صورتی رنگ تاج گذاری را مرتب کند ولی ژان باتیست آن را از ماری گرفت و با ملایمت بسیار آن را به روی شانه ام انداخت . هر دو کنار یکدیگر در مقابل آینه ایستادیم . آهسته گفتم :
    - راستی مانند داستان پریان است . وقتی در دوران گذشته پادشاه بلند قدی بود که ملکه کوتاه قدی داشت .....
    سپس به طرف ژان باتیست برگشتم و گفتم :
    - ژان باتیست اعلامیه حقوق بشر را بردار !
    ژان باتیست با آرامش قاب را از دیوار برداشت و در لباس تاج گذاریش جلوی من ایستاد و قاب را به طرف من دراز کرد . سرم را خم کردم و شیشه روی کاغذ زرد رنگ را که اعلامیه حقوق بشر بر روی آن چاپ شده بود ، بوسه زدم . وقتی سرم را بلند کردم صورت شوهرم در اثر تاثر و اندوه سفید شده بود .
    در سالن به سرعت باز شد . ژوزفینا کودکانش را همراه آورده بود . شارل سه ساله به طرفم دوید و با ترس و وحشت در مقابلم ایستاد و با خجالت و کم رویی گفت :
    - این مادر بزرگ من نیست . یک ملکه است .
    ژوزفینا اوسکار کوچولو را که لباس مخمل صورتی درخشان داشت به طرف من بلند کرد . کودک را در بازوانم گرفتم . بدنش بسیار گرم بود و چشمان کاملا آبی و موی کم پشت بور داشت اوسکار عزیز به خاطر تو اوسکار دوم تاج گذاری می کنم .......
    غرش مردم از پنجره های بسته قصر خاطرات شبی که هزاران مشعل در مقابل خانه ام در کوچه آنژو می سوخت را در من بیدار کرد . صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
    - چرا پنجره ها را باز نمی کنید ؟ مردم چه می گویند ؟ اتباع سوئدی من می خواستند آنچه فریاد می زنند برای من مفهوم باشد .
    این مردم نجیب آنچه را که درباره آن شب تاریخی خوانده بودند به خاطر داشتند و فریاد می زدند خانم صلح ما .فورا کودک را به ژوزفینا دادم ، زیرا سراپایم می لرزید .
    حوادثی که بعدا رخ داد به رویا شباهت داشت . قطعا مستخدمین و منادیان از قصر خارج شده بودند و پشت سر آنها وزرا و نمایندگان نروژ حرکت می کردند . وقتی از پله های مرمر قصر پایین رفتیم نگاهم متوجه کنت روزن و کنت براهه گردید که علامت سلطنتی را حمل می کردند . کنت روزن سعی داشت به چشمان من نگاه کند ، آهسته و نامفهوم سرم را حرکت دادم و به یاد مسافرت بین پاریس و مالمزون و همچنین به یاد سرهنگ ویلات افتادم . آنها با غرور و وقار از قصر خارج شدند وفقط یک لحظه مادموازل فون کاسکلول را در لباس آبی رنگ دیدم که تاج درخشان را روی کوسن قرمز حمل می کرد . مادموازل فون کاسکول بسیار خوشحال و مفقتخر به نظر می رسید زیرا فراموشش نکرده بودند . ولی نمی دانست که چقدر رنگ پریده است . پس از آن اوسکار و ژوزفینا سوار کالسکه شدند و بالاخره کالسکه طلایی اعلیحضرتین جلوی پله های مرمر ایستاد . آهسته گفتم :
    - مگر من باید مانند عروس و آخر از همه وارد کلیسا شوم ؟
    در همین موقع فریاد زنده باد مردم اطراف شنیده شد . ژان باتیست لبخند می زد و دستش را حرکت می داد . من هم می خواستم لبخند بزنم و دستم را حرکت دهم ، ولی فلج شده بودم . زیرا تمام فریاد ها متوجه من بود
    «زنده باد ملکه ، زنده باد ملکه »
    ناگهان متوجه شدم که ممکن است گریه کنم .
    در کلیسا ژان باتیست شخصا چین های شنل تاج گذاریم را مرتب کرد و مرا به طرف مکان مقدس هدایت نمود . در آنجا اسقف و سایر مردان مذهبی سوئد ما را پذیرفتند و اسقف گفت :
    - خداوند تو را حفظ کند .
    سپس آهنگ موزیک ارگ در فضای کلیسا طنین انداخت . قدرت تفکر را از دست دادم ، وقتی به خود آمدم که اسقف تاج را روی سرم گذاشت .
    شب از نیمه گذشته و همه تصور می کنند که من خوابیده ام تا برای جشن های تاج گذاری که به افتخار علیاحضرت ملکه «دزیدریا » ملکه سوئد و نروژ بر پا می گردد مهیا باشم . ولی می خواستم یک بار دیگر دفتر خاطراتم را بنویسم . راستی عجیب است که به آخرین صفحه دفتر رسیده ام .روزی این دفتر سفید بود و روی میز جشن تولدم قرار داشت . آن روز چهارده ساله بودم و می پرسیدم در این دفتر چه بنویسم ؟ پدرم جواب داد :
    - خاطرات همشهری برناردین اوژنی دزیره کلاری را بنویس .
    پدر جان تمام خاطراتم را نوشتم و دیگر چیزی ندارم که به آن بیفزایم زیرا تاریخچه و خاطرات این همشهری پایان یافته و خاطرات یک ملکه شروع گردیده است . ولی به طور کلی نمی فهمم چه شد که ملکه شدم . پدر جان به تو قول می دهم که مایه خجلت و سرشکستگی تو نباشم . قول می دهم هرگز فراموشت نکنم که تو در تمام دوران زندگی ات یک حریر فروش خیلی محترم و مورد اعتماد بودی .


    « پایان »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    و در پایان متن اعلامیه ی حقوق بشر و سرود مارسیز که تو این کتاب خیلی ازش صحبت شده بود که هر دوشون از کتاب غرش طوفان الکساندر دوما هستند براتون می ذارم .

    اعلامیه حقوق بشر ::
    ماده اول :
    افراد بشر مساوی متولد می شوند و از لحاظ حقوق ، آزاد و مساوی زندگی می کنند . افراد بشر نمی توانند از مزایای اجتماعی برخودار گردند مگر به نسبت فایده ای که از آنها عاید عموم می شود .
    ماده دوم :
    هدف هرگونه سازمان سیاسی باید حفظ حقوق طبیعی و سلب نشدنی انسان باشد ، این حقوق عبارت است از حق مالکیت ، حق امنیت ، حق مقاومت در مقابل تضییقات .
    ماده سوم :
    اساس هرگونه حاکمیت ، از ملت سرچشمه می گیرد . هیچ فرد یا هیچ دسته از افراد ، نمی توانند از حاکمیت استفاده کنند مگر اینکه از ملت سرچشمه گرفته باشند .
    ماده چهارم :
    آزادی عبارت از این است که هرکس بتواند هرچه می خواهد بکند ، مشروط بر اینکه اذیت و ضرری برای دیگری نداشته باشد و بنابراین هیچ چیز نمی تواند استفاده از حقوق طبیعی هرفرد را محدود کند ، مگر چیزهایی که به سایر افراد جامعه اجازه دهد که از همین حقوق برخوردار شوند و این حدود فقط باید به وسیله قانون تعیین گردد .
    ماده پنجم :
    قانون فقط از اعمالی می تواند جلوگیری کند که مضر به حال جامعه باشد و هکذا قانون فقط می تواند امر به اجرای اعمالی بدهد که خودداری از اجرای آنها برای جامعه مضر باشد . هرچه را که قانون منع نکرده نمی توان جلوگیری کرد و هیچ کس نمی تواند کسی را مجبور به اعمالی کند که قانون تصویب نکرده است .
    ماده ششم :
    قانون عبارت از بیان اراده عمومی است . تمام فرانسوی ها حق دارند بشخصه یا به وسیله نماینده خودشان در به وجود آوردن قانون شریک باشند . قانون اعم از اینکه حمایت کند یا تنبیه و منع نماید برای همه باید یکسان باشد . تمام هم وطنان که از نظر قانون مساوی هستند می توانند که به هر مزیت و مقام وشغل برسند و ماخذ وصول آنها به آن مزایا و مقامات و مشاغل هیچ نوع امتیازی جز صفات نیک و هنر آنها نیست .
    ماده هفتم :
    هیچ کس را نمی توان متهم یا توقیف یا مبحوس کرد مگر در مواردی که قانون تعیین کرده و به ترتیبی که قانون تجویز نموده است . آنهایی که بر طبق اراده ی شخصی ، درخواست اتهام و توقیف و حبس می نمایند یااوامر دیگری را در این موارد به موقع اجرا می گذارند باید مجازات شوند . هریک از افراد جامعه که بر طبق قانون احضار و یا توقیف شد باید فورا اطاعت کند وگرنه به جرم مقاومت مقصر شناخته می شوند .
    ماده هشتم :
    مجازاتی که قانون تعیین می کند باید مشخص و روشن باشد و هیچ کس را نمی توان مجازات کرد مگر بر طبق قانونی که قبل از وقوع جرم تدوین و برای اجرا منتشر شده باشد .
    ماده نهم :
    هرکس تا وقتی که مقصر اعلام نشده بی گناه شمرده خواهد شد و هرگاه توقیف او لازم باشد هرگونه سختگیری که برای نگاهداری وی لازم نیست ممنوع و جدا از طرف قانون جلوگیری خواهد شد .
    ماده دهم :
    نمی توان به مناسبت عقاید افراد ولو عقیده ی مذهبی باشد مزاحم کسی شد مگر اینکه ابراز آن عقیده نظمی را که به وسیله قانون بر قرار شده مختل نماید .
    ماده یازدهم :
    آزادی انتشار و مبادله ی افکار و عقاید یکی از گرانبها ترین حقوق آنان است و هر هموطن می تواند افکار و عقاید خود را به آزادی بگوید و بنویسد و طبع کند مگر در مواردی که استفاده نامطلوب از این آزادی از طرف قانون تعیین شود .
    ماده دوازدهم :
    برای بقای حقوق بشر و هموطن ، باید یک قوه ی عمومی وجود داشته باشد . بنابراین این قوه ، برای آینکه به حال همه و کسانی که قوه مزبور به آنها سپرده شده مفید باشد . باید به وجود بیاید .
    ماده سیزدهم :
    برای حفظ قوه ی عمومی و هزینه ی اداره ی کشور مالیات عمومی لازم است و این مالیات باید به تساوی و به نسبت توانایی هموطنان از آنها دریافت شود .
    ماده چهاردهم :
    تمام هموطنان حق دارند که به شخصه یا به وسیله نمایندگان خود در امر مالیات به لزوم آن پی ببرند و نیز حق دارند که به آزادی نظارت کنند که مالیات به چه مصرف می رسد . تعیین میزان مالیات از حقوق هموطنان است .
    ماده پانزدهم :
    جامعه حق دارد که از هر عامل ، حساب ابواب جمع او را بخواهد .
    ماده شانزدهم :
    هر جامعه ای که در آن بقای حقوق افراد تضمین نشده و اصل تفکیک قوا در آن تعیین نگردیده فاقد قانون اساسی است .
    ماده هفدهم :
    مالکیت یک حق مقدس و غیر قابل تخطی است و هیچ کس را نمی توان از مالکیت محروم کرد مگر برای احتیاجات عمومی ، که بر طبق قانون ضرورت آن ها محرز باشد و در این موارد باید قبلا و به طوری عادله به مالک غرامت پرداخته شود .




    *******************


    سرود ملی مارسیز

    ************
    بند اول :
    برویم فرزندان وطن ، روز افتخار فرا رسید ، استبداد و ستمگری علیه شما ، بیرق خون آلود را بر افراشت ، مگر صدای این سربازان بی رحم را در جلگه های ما نمی شنوید ؟ مگر نمی دانید که آنها می آیند تا فرزندان و رفقای ما را حتی در آغوششان سر از تن جدا کنند ؟ هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ، به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم ، تا با خون نا پاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

    بند دوم :
    این گروه در هم ریخته ی بردگان و این گروه خیانتکاران و سلاطینی که هم عهد شده اند چه می خواهند ؟ این قیدها و کنده ها و این زنجیر ها را که مدتی است تهیه کرده اند به چه مصرق می خواهند برسانند ؟ آیا می دانید که آنها را برای ما تهیه کرده اند و وای بر ما که جرات به خود داده اند و قصد دارند که ما را به عهد بردگی قدیم برگردانند . هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ... به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم ، تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

    بند سوم :
    این چه حرفی است که می شنویم ، آیا این گروه وحشی بیگانه می خواهند قوانین خود را در کانونهای خانوادگی ما اجرا کنند ؟ این چه حرفی است که می شنویم ، آیا این سربازان مزدور بدنام می خواهند جنگجویان سرافراز ما را برخاک بیندازند؟ ای خدای بزرگ ، رحم کن ، چون دستهای ما مقید به زنجیر خواهد شد و سرهای ما زیر یوغ آنها خم خواهد گردید و مستبدین فرومایه ، حاکم بر مقدرات ما خواهند شد . هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ، به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

    بند چهارم :
    بلرزید ای ستمکاران ، بلرزید ای کسانی که از تمام احزاب و دسته ها رانده شده اید زیرا نقشه های تبه کاری شما آشکار شد ، آشکار شد و عکس العمل آن را دریافت خواهید کرد ، هریک از افراد این کشور سربازی است که با شما خواهد جنگید و هرگاه دلیران جوان ما از پا در آمدند این کشور باز فرزندانی تازه به وجود خواهد آورد که همه حاضرند با شما پیکار کنند .

    بند پنجم :
    وقتی که وارد خدمت سربازی می شویم سربازان مهتر قشوق در صفوف ما نیستند ولی ما گرد و غبار آنها و آثار صفات عالیه آنان را درمی یابیم و بسی رشک می بریم که چرا زنده هستیم و شریک تابوت آنها نشده ایم و در حال غبطه بسیار مباهات خواهیم داشت که انتقام آنها را بگیریم یا در تعقیب آنها به طرف مرگ روانه شویم . هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ؛ به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

    بند ششم :
    ای فرانسوی ها شما که جنگجویانی سخاوتمند و بلند نظر هستید هنگامی که شمشیر می زنید ضربات خود را متوقف کنید و بر این بیچارگان تیره روز که علیرغم تمایل خود علیه ما مسلح شده اند ببخشایید ... لیکن بر این ستمگران خون آشام ، بر این همدستان تبه کار بویه (کسی که در فرار بی سرانجام لویی شانزدهم در فرانسه دست داشت ) بر این ببرها که بدون ترحم سینه مادر خود را پاره و قطع می کنند نباید ترحم کرد . هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ، به راه بیفتیم به راه بیفتیم تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .

    بند هفتم :
    عشق مقدس وطن ، تکیه گاه و راهنمای دستهای منتقم ماست ، ای آزادی ، ای آزادی عزیز ، با کسانی که از تو دفاع می کنند همکاری کن و هنگامی که بیرقهای ما با پیروزی تو ای آزادی برافراشته می شود ، دشمنان در پای آن بیرقها در حال نزع ، موفقیت تو و افتخار ما را خواهند دید و جان خواهند سپرد ، هموطنان مسلح شوید ، افواج خود را تشکیل بدهید ، به راه بیفتیم ، به راه بیفتیم تا با خون ناپاک آنها مزارع خود را آبیاری کنیم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/