صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 88 , از مجموع 88

موضوع: امانت عشق | فریده شجاعی

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاقبت روزي رسيد كه همگي براي استقبال از انان به فرودگاه رفتيم. با يددن محوطه فرودگاه به ياد روزي افتادم كه براي بدرقه علي امده بودم. ناخوداگاه به جايي كه دو سال پيش ايستاده بودم نگاه كردم. بغض گلويم را گرفت. مهناز مرا از خيال بيرون اورد و در حالي كه كودكش را به دستم ميداد گفت:سپيده جان چند لحظه علي را بگير.
    به كودك زيبا نگاه كردم، خيلي ببه مهناز شباهت داشت. درست مثل سيبي بود كه با مهناز دو نيم كرده بودند. از لپهاي تپل و قشنگش بوسه ا گرفتم و او را به اغوش فشردم. فكر ميكردم علي كوچك شده و همين اعث ميشد ب او علاقه خاصي داشته باشم. علي كوچك هم به رويم لبخند زد و با همه كوچكي ميفهميد كه من چقدر به او علاقه دارم.
    عاقبت انتظار به سر رسيد و سهراب و را ديدم در حالي كه خانمي همراهي اش ميكرد و كودك خردسالي روي چرخ چمدانها نشسته بود. زن دايي با شوق در حالي كه اشك رد چشمانش حلقه زده بود به امدن انان مينگريست. دايي حميد با لبخند براي انان دست تكان داد و جلو رفت. به سهراب نگاه كردم. از شباهت او به سياوش جا خرودم. فقط به عكس ياوش كه هيكل متناسب داشت سهراب قوي هيكل و چهار شانه بود و از اين بابت به دايي حميد رفته بود . به همسرش سوفيا نگاه كردم. زني چشم ابي و زيبا و قد بلند. وقتي جلوتر امد متوجه شدم روي پوست زيباي صورتش دانه هاي كك و مكي وجود دارد كه مثل دانه هاي زرين خورشيد ميدرخشيدند كه البته به زيبايي اش مي افزود و او را در عين سفيدي خيلي بانمك جلوه ميداد.در مجموعزن بسيار زيبايي بود كه تاثير خوبي روي من گذاشت. پس از اينكه او را ارزيابي كردم و به كودكشان نگاه كردم. كودك بسيار زيبايي بود كه خيلي از او خوشم امد.تركيب جالبي از سوفيا و سهراب بود. چشمان ابي را از مادرش و رنگ سياه مو و پوست سبزه را ز پدرش به ا رث برده بود. هر چه نزديكتر ميشدند خوشحالي اقوام مضاعف ميشد وقتي بيرون امدند همه به طرف انان رفتيم. سهراب يكي يك با همه احوالپرسي كرد. باعث تعجب وبد كه همه را به ياد مي اورد. وقتي جلوي مادر رسيد گفت:عمه شيرين نازنين من،حالتان چطور است؟ و او را در اغو شگرفت و بوسيد. همسرش هم به تبعيت از او مادر را بوسيد و با لهجه شيريني گفت:اميدوارم خوب باشيد.
    وقتي سهراب ميخواست با مهناز احوالپرسي كند با تعجب به مادر نگاه كرد و گفت:سپيده؟
    مادر گفت:نه او مهناز دختر عمه پروين است.
    سهراب با لبخند سرش را تكان داد و دست مهناز را گرفت و صورتش را بوسيد. خنده ام گرفت. به رضا نگاه كردم ولي او ناراحت شنده بود. دايي حميد و رضا و محسن را هم به سهراب معرفي كرد و او هم با هر دو روبوسي كرد. در دل گفتم خدا به خير بگذراند مثل اينكه قصد دارد از دم همه را ببوسد ووقتي سارا را هم بوسيد اين فكر قوت گرفت. چند لحظه اي او و دايي سعيد رد اغوش هم بودند و پس از معرفي زهر سهراب و زنش با او احوالپرسي كردند چون با مادر صحبت ميكردم متوجه نشدم ايا زهرا را بوييد يا نه(((((((((((واي خداي من. اين تيكش كلي خنديديم.))))))))))))))))
    من پهلوي ميلاد ايستاده بودم. پس از اينكه با ميلاد روبوس كرد و احوالش را پرسيد به طرف من امد. لحظه اي ايستاد و چشمانش را تنگ كرد و گفت:سپيده....
    سرم رو تكان دادم و گفتم:پسردايي خوش امدي.... ((((((((((صورتت رو ببر جلو ميخواد ببوستت . ههههههههههههه))))
    لحظه اي در سكوت مرا نگريست و از تغيير حالش متعجب شدم. به ارامي دستش را جلو ارود و با من دست داد و خوشبختانه مرا نبوسيد. دستم هنوز در دستش بود و ان را ول نكرده بود. مستقيم به چشمانم خيره شده بود. نميدانستم بايد چكار كنم. پس از لحظه اي دستم را رها كرد و بعد سوفيا جلو امد و در حالي كه دستم را ميفشرد كفت:تو سي پيده هستي؟ درست است((((((((((((((((هوي. سي پيده خودتي هاااااااااااااااااااااا)))) ))))))
    از تلفظ اسمم به ان صورت لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم:بله شما هم سوفيا ... از اشناييان خوشحالم.
    سوفيا گفت:من شما را ديدم.
    متوجه حرفش نشدم و فكر كردم كه ميخواسته چيز ديگري بگويد و اشتباهي اين كلمه را به زبان اروده . در حالي كه صورتش را مي بوسيدم گفتم:خوشحالم كه شما رميبينم.
    عاقبت سهراب رضايت داد تا با من احوالپرسي كند و در حالي كه به چشمانم مينگريست گفت:سپيده خيلي تغيير كرده اي.
    -بله زماني كه شما ميرفتيد من تازه پا به سيزده سالگي گذاشته بودم بايد هم تاكنون تغييرات زيادي كرده باشم.
    او خيل رك گفت:بله خيلي زيباتر شده ايد. ديدن شما تاثير مطلوبي دارد.
    از تعريفش جلوي جمع جا خرودم و از خجالت كمي سرخ شدم. به سوفيا نگاه كردم او نير با لخند من را نگاه ميكرد. از اينكه جلوي همسرش اينگونه صحبت ميكرد تعجب كرئم.براي اينكه از خجالت خود را برهانم ب كودكشان اشاره كردم و گفتم:سوفيا بچه خيلي زيبايي داريد اجازه ميدهي ان را ببوسم؟
    سوفيا با خوشحالي گفت:بله، البته. و به زبان انگليسي به فرزندش كه در اغوش دايي حميد بود اشاره كرد و به او چيزي گفت. او نيز با لحن بچگانه زيبايي پاسخ مادرش را داد سپس از بغل دايي پايين امد و به طرف من دويد. نشستم و او را در اغوش گرفتم و بوسيدمش و رد حالي كه دستش را ميگرفتم گفتم:اسم شما چيه؟
    با لبخند زيبايي كه موجب شد چال كوچكي روي گونه اش بيفتد گفت:دايان. بار ديگر او را بوسيدم و سپس بلند شدم و دايان نيز به طرف دايي حميد رفت. وقتي بلند ميشدم متوجه شدم سهراب هنوز با نگاه خيره اي به من مينگرد. به او لبخند زدم و پيش خودم گفتم غلط نكنم سعي ميكند فكر مرا بخواند و تا ببيند انجت چه خبر است. ((((((((((غلط كردي خبر نداري بيچار واست تصميم هايي گرفته. ميخواد دارت بزنه بس كه داداشش رو اذيت كردي . هاهاهاها))))))))))
    سهراب موضوع من و علي را ميدانست زيرا با نگاه غمگيني به خاله سيمين نگريست و گفت:من براي علي متاسفم.
    خاله سيمين با لبخند محزوني گفت:متشكرم قسمت او هم اين بود. و بعد اهي كشيد. فهميدم خاله هنوز نتوانسته غم از دست دادن علي را فراموش كند ميدانستم غير از هم نبايد باشد. همگي به طرف منزل دايي راه افتاديم. پس از رساندن سهراب و خانواده اش براي اينكه استراحتي كرده باشند با وجود اصرار دايي و همسرش به منزلشان نرفتيم و از همانجا برگشتيم و هر كس به منزل خودش رفت. قرار شد پس از اينكه سهراب و همسرش خستگي سفر را از تن دور كردند براي مهماني به منزل اقوام سر بزنند ولي پيش از ان دايي اعلام كرد كه به مناسبت ورود سهرا جشني خواد گرفت كه همه اقوام دور هم جمع باشند . قرار مهماني براي جمعه هفته اينده گذاشته شده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کلاسهای من کماکان ادامه داشت و حسابی مرا سرگرم کرده بود. پنجشنبه ظهر برای رفتن بر سر مزار علی حاضر شدم. مادر و پدر هم قرار بود به دیدن یکی از دوستان پدر بروند که بمیار بود. سپس برای فاتحه خوانی بر سر مزار علی بیاییند و از انجا مرا به خانه برگردانند.پدر تا مسیری مرا رساند و بقیه راه را پیاده طی کردم. ماه دوم پاییز بود و برگهای زرد درختان کم کم صدای خاصی در زیر قدمها ایجاد میکرد وقتی از استانه در امامزاده وارد شدم دو شاخه گل مریم به همراه شیشه ای گلاب خریدم. مطابق عادت همه هفته، سنگ را با گلاب شستم و سپس با مریم های پر پر شده نام علی را نوشتم. همانطور که به سنگ نگاه میکردم در دلم خاطره های او زنده شد.متوجه نشدم چند نفر در حال تماشای من هستند. پس از مدتی طولاتی که به سنگ خیره شده بودم برای پاک کردن اشکم نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گریفتم. تازه ان وقت بود که فهمیدم دایی حمید و زن دایی سودابه و سهراب و همسرش و همچنین دایی سعید در حال تماشای من هستند. با دیدن انان لبخند زدم و از جا بلند شدم. به کناری رفتم ،سهراب و دایی سعید کنار سنگ قبر نشستند و زن دایی و عروس هم به سرف من امدند. عروسش با حالت غمگینی گفت:او تو رو دوست داشت؟
    سرم را تکان دادم واو با چشمان ابی اش که به رنگ اسمان بود به سنگ خیره شد. پس از مدتی خاله سیمین و اقای رفیعی امدند. خاله پس از احوالپرسی با بقیه بالای قبر علی نشست و با دستش بر سنگ سیاه علی ضربه ای زد. خاله در حال خواندم فاتحه انقدر محزون بود که سرم را برگرداندم تا او را نبیننم. به اتفاق صبر کردیم تا پدر و مارد هم بیاییند و پس از اینکه فاتحه ای خواندند به اتفاق هم به منزل برگشتیم. فدای ان روز جشنی به مناسبت ورود سوفیا و سهراب ترتیب دادند. در ان مهمانی اکقر فایمل زن دایی هم حضور داشتند و تازه ان موقغ بود که فهمیدم زن دایی چه خانواده بزرگ و متشخصی دارد . اکثر اقوام او از قشر دکتر و مهندس و سرهنگ و سرتیپ بودند. دایی جشن را در منزلش برپا کرد. مهمانی صمیمی و شادی بود. سوفیا لباس ابی رنگی به تن داشت که با چشمانش همرنگ بود و او را چون فرشته ای زیبا کرده بود . سوفیا زن مهربان و دلنشینی بود و برخلاف تصور من که فکر میکردم زنان غربی سرد و بی روح هستند، دارای روح لطیفی بود با اینکه زبان فارسی را خیلی سخت صحبت میکرد ولی مصاحب خوبی برای مخاطبش بود . دایان دختر زیبای انان لباس ارغوانی رنگی پوشیده بود که مثل پری های کوچک قصه ها شده بود. سهراب هم در کت و شلوار دودی رنگش خیلی برازنده شده بود.زن دایی مرتب به این طرف و ان طرف میرفت و از مهمانان پذیرایی میکرد.میدانستم چقدر از اینکه سهراب در کنار اوست خوشحال است. به این صحنه مینگریستم ودر دل خوشحال بودم. صدای موسیقی ارامی در فضا پخش بود و من با اهنگ ملایم ان در حال تداعی گذشته بودم. به خاله سیمین نگریستم و او را در حال خنده و گفتگو دیدم. با خود گفتم خاله چطور با وجود از دست دادن پسری مثل علی باز هم میخندد؟ در دل خودم را به علت متهم کردن خاله به بیوفایی محکوم کردم و با نگاه کردن به خاله سیمین در دل از ان موجود مهربان و رئوف معذرت خواستم. در این هنگام متوجه شدم سوفیا به طرفم می اید . لبخند زدم و او گفت:شما بسیار زیبا لباس پوشیده اید. خنده ام گرفت و در دل گفتم تعارف کردن زنان ایرانی به او هم سرایت کرده در لباس من چیز فوق العاده ای نبود که باعث تعریف از ان شود. کت و دامن مشکی ساده ای بود که رد برابر لباس مهناز و سایرین جلوه ای نداشت. موهایم را هم با گیره ای در پشت سرم جمع کرده بودم. در مجموع انقدر ساده بودم که مارد پیش از حرکت کردن از منزل با دلخوری به من گفت خوب نیست اینقدر بی رنگ و رو به مهمانی دایی حمید بروی. من که از چند وقت پیش خیلی زود رنج شده بودم تصمیم گرفتم رد مهمانی شرکت نکنم که مادر راضی شد با همان لباس به مهمانی بیاییم. لبخند زدم و روبه سوفیا گفتم:نه به زیبایی لباس شما.
    -من شما را دید ولی فکر نمیکرد اینقدر خوب بودید.
    در دل از طرز حرف زدنش که مثل ادم مریخی ها بود خنده ام گرفت. ولی بی درنگ از خودم بدم امد او از من تعریف میکرد ولی من در دل او را مسخره میکردم. به خود گفتم تو ادم نمیشوی و زمان هم نمیتواند عقل تو را کامل کند. و پوزشخواهانه به سوفیا نگاه کردم و از او به خاطر لطفی که به من داشت تشکر کردم. ناگهان به یاد اوردم که او دوبار این جمل را تکرار کرده است... من شما را دیدم.
    با کنجکاوی پرسیدم:شما مرا کجا دیده اید؟
    او متوجه حرفم نشد و سرش را تکان داد و گفت:شما چه گفتید؟ سرم را تکان دادم و گفتم:مهم نیست شما کشور ما را پسندیده اید؟ و با یان حرف مسیر صخبت را عوض کردم. سهراب به ما نزدیک شد و با لبخند گفت:سوفیا مرتب از شما تعریف میکند. با لبخند به سوفیا نگاه کردم و گفتم:خودس خیلی خوب است این لطف او را میرساند.
    سهراب گفت:در ساسکاتون(شهری در کشور کانادا) که بودیم او خیلی دوست داشت به ایران بیایید و از نردیک با شما اشنا شود ، در این هفته های اخر هم چند بار از من درباره شما پرسید ولی من خودم هم تو را به خاطر نداشتم تا بتوانم برای او تعریف کنم.
    دیگر دیوانه شده بودم. این دو از چه صحبت میکردند. با لبخند گفتم:من متوجه نشدم چرا دیدار من انقدر بریا سوفیا اهمیت داشته.
    -بله متوجه شدم. من میبایست به شما میگفتم که من و سوفیا در عکسهایی که سایوش با خود اورده بود تو را دیده ایم. با تعجب گفت:عکس من؟
    -بله وقتی مادر با من تماس گرفت و گفت که از سیاوش خبر داریم تازه فهمیدم او به حالت قهر از ایران امده میدانستم از چه موضوعی ولی نمیدانستم چرا؟ به همین دلیل خیلی تعجب کردم و خیلی سعی کردم تو را به خاطر بیاورم. ولی وقتی به کانادا میرفتم تو هنوز خیلی جوان بودی این مسئله در ذهنم بی پاسخ مانده بود که هنوز جوانی پیدا میشود که به خاطر عشق خود را ببازد آن هم جوان منطقی و معقولی مانند سیاوش. پس از اینکه دو ماه از امدن او به کانادا گذشت و از او خبری نشد برای یافتن او به اتاوا رفتم و از روی نشانی که یکی از دوستان او به من داده بود توانستم او را پیدا کنم. عاقبت توانستم او را راضی کنم تا با من به غرب کشور بیایید و در دانشگاه کالگری دوره تخصصش را بگذراند و انجا بود که فهمیدم او به شدت دلباخته شماست. عکس تو را همانجا در کیفش دیدم ولی فکر نمیکردم در واقعیت هم تا یان حد زیبا باشید.
    از تعریفش شرمیگین سرم را پایین انداختم و احساس ناراحتی کردم. او متوجه ناراحتی من شد و گفت:برای از دست دادن علی متاسفم وقتی خبر در گذشت او را شنیدم به حدی برایم غیر منتظره بود که حتی نتوانستم تا چند روز سرکار حاضر شوم.
    -شما او را دیده بودید؟
    -بله حدود یک سال پیش از مرگش برای بستن قراردادی به فرانسه امده بود و من هم در یک همایش روانپزشکی دعوت داشتم. او را در هتل محل اقامتش دیدم. راستی که جوان شایسته ای بود. سیاوش او رابسیار دوست داشت ولی هیچ وقت نمیدانست او هم شما را دوست داشته. پس از مرگ علی وقتی به ساسکاتون برگشت ، خیلی افسرده و غمگین بود طوری که تا مدتها او را تحت نظر داشتیم.با او خیلی صحبت کردم تا توانستم واقعیت را در ذهن او جا بیندازم.
    در این هنگام با رسیدن مهمانان تازه سهراب از من معذرت خواست و رفت تا به انان خوش امد بگوید. اهی کشیدم و باز هم جای خالی او را حس کردم.
    قرار شد تا وقتی سهراب و سوفیا رد ایران هستند برای سفری گروهی به شمال برویم و ویلایی اجاره کنیم و با رفتن به انجا روحیه ای عوض کنیم. وقتی این خبر را شنیدم زیاد هم استقبال نکردم و با تعجب گفتم شمال، ان هم در پاییز. از طرفی نمیخوساتم برنامه پنجشنبه هایم بهم بخورد.ولی پدر و مادر انقدر اصرار کردند تا مرا راضی به رفتن کردند. پدر و بقیه برای مدت ده روز در بابلسر ویلایی اجاره کردند . جز اقای رفیعی که بازنشسته بود همه مردها مرخصی رد کردند. پدر نیز از مرخصی سالانه اش استفاده کرد. صبح روز یکشنبه ساعت چهار صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم.پدر از پیش وسایل لازم را در صندوق عقب ماشین گذاشته بود.به شدن خوابم می امد ولی حواسم را جمع کردم تا مبادا وسیله ای را جا بگذارم.منتظر این بودم که به محض سوار شدن در ماشین بخوایم. وقتی وسار شدم بالش کوچکی زیر سرم گذاشتم و با تکانهای ارام ماشین به خوابی عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم در جاده ی زیبای شمال بودیم. از دیدن طبیعت به ان زیبایی خواب را فراموش کردم و با حیرت به جنگل و کوه ها چشم دوختم. مادر با دیدن من گفت:سلام عزیزم بیدار شدی؟
    با لبخند به او سلام کردم. مارد مختصری نان و کره داد تا ان را بخورم. پدر در حال صحبت کردن با مادر بود و من از دیدن پاییز شمال به وجد امده بودم. پدر از اینه نگاهی به عقب انداخت و توقف کرد. پس از چند دقیقه ماشین دایی حمید را دیدیم که به سرعت رد شد و پشت سر ان رنوی دایی سعید از بغل مت با چند بوق گذشت. دوباره حرکت کردیم.
    ساعت یازده و نیم بود که به مقصد رسیدیم . ویلا در قسمت زیبایی در بین جنگل وکوه قرار داشت که از دوطرف منظره زیبایی داشت. در ان منطقه تنها ویلای اجاره ای ما قرار نداشت بلکه چند ویلا در فاصله دورتری از ما قرار داشتند که با ساختمان زیباییشان اسرار امیز جلوه میکردند
    غیر از دایان و سهند من و میلاد تنها مجردهای جمع بودیم. نه اتاق چنان بین همه افراد تقسیم شد که به من و دایا یک اتاق مشترک رسید . خوب شد مادر بزرگ به علت کهولت سن راضی نشد با ما به شمال بیایید و ترجیح داد با پرستارش در منزل بماند وگرنه معلوم نبود کجا باید سکونت میکرد.
    روزهای خیلی خوبی بود . صبح برای گردش به جنگل میرفتیم و مادر و خاله ها گاهی زودتر برمیگشتند تا برای شکمهای گرسنه ما غذایی تهیه کنند ولی بعدازظهر فرصت زیادی برای گردش بود. همگی به ساحل میرفتیم و قرار بود شبها غذایی سبک و حاضری خورده شود پس دیگر کسی نگران مسائل اشپزی نبود. سوفیا رد این مدت حسابی خودش را در دل ما جا کرده بود و من و مهناز و او و سارا و زهرا اغلب برای گردش به جنگل می رفتیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کلاسهای من کماکان ادامه داشت و حسابی مرا سرگرم کرده بود. پنجشنبه ظهر برای رفتن بر سر مزار علی حاضر شدم. مادر و پدر هم قرار بود به دیدن یکی از دوستان پدر بروند که بمیار بود. سپس برای فاتحه خوانی بر سر مزار علی بیاییند و از انجا مرا به خانه برگردانند.پدر تا مسیری مرا رساند و بقیه راه را پیاده طی کردم. ماه دوم پاییز بود و برگهای زرد درختان کم کم صدای خاصی در زیر قدمها ایجاد میکرد وقتی از استانه در امامزاده وارد شدم دو شاخه گل مریم به همراه شیشه ای گلاب خریدم. مطابق عادت همه هفته، سنگ را با گلاب شستم و سپس با مریم های پر پر شده نام علی را نوشتم. همانطور که به سنگ نگاه میکردم در دلم خاطره های او زنده شد.متوجه نشدم چند نفر در حال تماشای من هستند. پس از مدتی طولاتی که به سنگ خیره شده بودم برای پاک کردن اشکم نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گریفتم. تازه ان وقت بود که فهمیدم دایی حمید و زن دایی سودابه و سهراب و همسرش و همچنین دایی سعید در حال تماشای من هستند. با دیدن انان لبخند زدم و از جا بلند شدم. به کناری رفتم ،سهراب و دایی سعید کنار سنگ قبر نشستند و زن دایی و عروس هم به سرف من امدند. عروسش با حالت غمگینی گفت:او تو رو دوست داشت؟
    سرم را تکان دادم واو با چشمان ابی اش که به رنگ اسمان بود به سنگ خیره شد. پس از مدتی خاله سیمین و اقای رفیعی امدند. خاله پس از احوالپرسی با بقیه بالای قبر علی نشست و با دستش بر سنگ سیاه علی ضربه ای زد. خاله در حال خواندم فاتحه انقدر محزون بود که سرم را برگرداندم تا او را نبیننم. به اتفاق صبر کردیم تا پدر و مارد هم بیاییند و پس از اینکه فاتحه ای خواندند به اتفاق هم به منزل برگشتیم. فدای ان روز جشنی به مناسبت ورود سوفیا و سهراب ترتیب دادند. در ان مهمانی اکقر فایمل زن دایی هم حضور داشتند و تازه ان موقغ بود که فهمیدم زن دایی چه خانواده بزرگ و متشخصی دارد . اکثر اقوام او از قشر دکتر و مهندس و سرهنگ و سرتیپ بودند. دایی جشن را در منزلش برپا کرد. مهمانی صمیمی و شادی بود. سوفیا لباس ابی رنگی به تن داشت که با چشمانش همرنگ بود و او را چون فرشته ای زیبا کرده بود . سوفیا زن مهربان و دلنشینی بود و برخلاف تصور من که فکر میکردم زنان غربی سرد و بی روح هستند، دارای روح لطیفی بود با اینکه زبان فارسی را خیلی سخت صحبت میکرد ولی مصاحب خوبی برای مخاطبش بود . دایان دختر زیبای انان لباس ارغوانی رنگی پوشیده بود که مثل پری های کوچک قصه ها شده بود. سهراب هم در کت و شلوار دودی رنگش خیلی برازنده شده بود.زن دایی مرتب به این طرف و ان طرف میرفت و از مهمانان پذیرایی میکرد.میدانستم چقدر از اینکه سهراب در کنار اوست خوشحال است. به این صحنه مینگریستم ودر دل خوشحال بودم. صدای موسیقی ارامی در فضا پخش بود و من با اهنگ ملایم ان در حال تداعی گذشته بودم. به خاله سیمین نگریستم و او را در حال خنده و گفتگو دیدم. با خود گفتم خاله چطور با وجود از دست دادن پسری مثل علی باز هم میخندد؟ در دل خودم را به علت متهم کردن خاله به بیوفایی محکوم کردم و با نگاه کردن به خاله سیمین در دل از ان موجود مهربان و رئوف معذرت خواستم. در این هنگام متوجه شدم سوفیا به طرفم می اید . لبخند زدم و او گفت:شما بسیار زیبا لباس پوشیده اید. خنده ام گرفت و در دل گفتم تعارف کردن زنان ایرانی به او هم سرایت کرده در لباس من چیز فوق العاده ای نبود که باعث تعریف از ان شود. کت و دامن مشکی ساده ای بود که رد برابر لباس مهناز و سایرین جلوه ای نداشت. موهایم را هم با گیره ای در پشت سرم جمع کرده بودم. در مجموع انقدر ساده بودم که مارد پیش از حرکت کردن از منزل با دلخوری به من گفت خوب نیست اینقدر بی رنگ و رو به مهمانی دایی حمید بروی. من که از چند وقت پیش خیلی زود رنج شده بودم تصمیم گرفتم رد مهمانی شرکت نکنم که مادر راضی شد با همان لباس به مهمانی بیاییم. لبخند زدم و روبه سوفیا گفتم:نه به زیبایی لباس شما.
    -من شما را دید ولی فکر نمیکرد اینقدر خوب بودید.
    در دل از طرز حرف زدنش که مثل ادم مریخی ها بود خنده ام گرفت. ولی بی درنگ از خودم بدم امد او از من تعریف میکرد ولی من در دل او را مسخره میکردم. به خود گفتم تو ادم نمیشوی و زمان هم نمیتواند عقل تو را کامل کند. و پوزشخواهانه به سوفیا نگاه کردم و از او به خاطر لطفی که به من داشت تشکر کردم. ناگهان به یاد اوردم که او دوبار این جمل را تکرار کرده است... من شما را دیدم.
    با کنجکاوی پرسیدم:شما مرا کجا دیده اید؟
    او متوجه حرفم نشد و سرش را تکان داد و گفت:شما چه گفتید؟ سرم را تکان دادم و گفتم:مهم نیست شما کشور ما را پسندیده اید؟ و با یان حرف مسیر صخبت را عوض کردم. سهراب به ما نزدیک شد و با لبخند گفت:سوفیا مرتب از شما تعریف میکند. با لبخند به سوفیا نگاه کردم و گفتم:خودس خیلی خوب است این لطف او را میرساند.
    سهراب گفت:در ساسکاتون(شهری در کشور کانادا) که بودیم او خیلی دوست داشت به ایران بیایید و از نردیک با شما اشنا شود ، در این هفته های اخر هم چند بار از من درباره شما پرسید ولی من خودم هم تو را به خاطر نداشتم تا بتوانم برای او تعریف کنم.
    دیگر دیوانه شده بودم. این دو از چه صحبت میکردند. با لبخند گفتم:من متوجه نشدم چرا دیدار من انقدر بریا سوفیا اهمیت داشته.
    -بله متوجه شدم. من میبایست به شما میگفتم که من و سوفیا در عکسهایی که سایوش با خود اورده بود تو را دیده ایم. با تعجب گفت:عکس من؟
    -بله وقتی مادر با من تماس گرفت و گفت که از سیاوش خبر داریم تازه فهمیدم او به حالت قهر از ایران امده میدانستم از چه موضوعی ولی نمیدانستم چرا؟ به همین دلیل خیلی تعجب کردم و خیلی سعی کردم تو را به خاطر بیاورم. ولی وقتی به کانادا میرفتم تو هنوز خیلی جوان بودی این مسئله در ذهنم بی پاسخ مانده بود که هنوز جوانی پیدا میشود که به خاطر عشق خود را ببازد آن هم جوان منطقی و معقولی مانند سیاوش. پس از اینکه دو ماه از امدن او به کانادا گذشت و از او خبری نشد برای یافتن او به اتاوا رفتم و از روی نشانی که یکی از دوستان او به من داده بود توانستم او را پیدا کنم. عاقبت توانستم او را راضی کنم تا با من به غرب کشور بیایید و در دانشگاه کالگری دوره تخصصش را بگذراند و انجا بود که فهمیدم او به شدت دلباخته شماست. عکس تو را همانجا در کیفش دیدم ولی فکر نمیکردم در واقعیت هم تا یان حد زیبا باشید.
    از تعریفش شرمیگین سرم را پایین انداختم و احساس ناراحتی کردم. او متوجه ناراحتی من شد و گفت:برای از دست دادن علی متاسفم وقتی خبر در گذشت او را شنیدم به حدی برایم غیر منتظره بود که حتی نتوانستم تا چند روز سرکار حاضر شوم.
    -شما او را دیده بودید؟
    -بله حدود یک سال پیش از مرگش برای بستن قراردادی به فرانسه امده بود و من هم در یک همایش روانپزشکی دعوت داشتم. او را در هتل محل اقامتش دیدم. راستی که جوان شایسته ای بود. سیاوش او رابسیار دوست داشت ولی هیچ وقت نمیدانست او هم شما را دوست داشته. پس از مرگ علی وقتی به ساسکاتون برگشت ، خیلی افسرده و غمگین بود طوری که تا مدتها او را تحت نظر داشتیم.با او خیلی صحبت کردم تا توانستم واقعیت را در ذهن او جا بیندازم.
    در این هنگام با رسیدن مهمانان تازه سهراب از من معذرت خواست و رفت تا به انان خوش امد بگوید. اهی کشیدم و باز هم جای خالی او را حس کردم.
    قرار شد تا وقتی سهراب و سوفیا رد ایران هستند برای سفری گروهی به شمال برویم و ویلایی اجاره کنیم و با رفتن به انجا روحیه ای عوض کنیم. وقتی این خبر را شنیدم زیاد هم استقبال نکردم و با تعجب گفتم شمال، ان هم در پاییز. از طرفی نمیخوساتم برنامه پنجشنبه هایم بهم بخورد.ولی پدر و مادر انقدر اصرار کردند تا مرا راضی به رفتن کردند. پدر و بقیه برای مدت ده روز در بابلسر ویلایی اجاره کردند . جز اقای رفیعی که بازنشسته بود همه مردها مرخصی رد کردند. پدر نیز از مرخصی سالانه اش استفاده کرد. صبح روز یکشنبه ساعت چهار صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم.پدر از پیش وسایل لازم را در صندوق عقب ماشین گذاشته بود.به شدن خوابم می امد ولی حواسم را جمع کردم تا مبادا وسیله ای را جا بگذارم.منتظر این بودم که به محض سوار شدن در ماشین بخوایم. وقتی وسار شدم بالش کوچکی زیر سرم گذاشتم و با تکانهای ارام ماشین به خوابی عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم در جاده ی زیبای شمال بودیم. از دیدن طبیعت به ان زیبایی خواب را فراموش کردم و با حیرت به جنگل و کوه ها چشم دوختم. مادر با دیدن من گفت:سلام عزیزم بیدار شدی؟
    با لبخند به او سلام کردم. مارد مختصری نان و کره داد تا ان را بخورم. پدر در حال صحبت کردن با مادر بود و من از دیدن پاییز شمال به وجد امده بودم. پدر از اینه نگاهی به عقب انداخت و توقف کرد. پس از چند دقیقه ماشین دایی حمید را دیدیم که به سرعت رد شد و پشت سر ان رنوی دایی سعید از بغل مت با چند بوق گذشت. دوباره حرکت کردیم.
    ساعت یازده و نیم بود که به مقصد رسیدیم . ویلا در قسمت زیبایی در بین جنگل وکوه قرار داشت که از دوطرف منظره زیبایی داشت. در ان منطقه تنها ویلای اجاره ای ما قرار نداشت بلکه چند ویلا در فاصله دورتری از ما قرار داشتند که با ساختمان زیباییشان اسرار امیز جلوه میکردند
    غیر از دایان و سهند من و میلاد تنها مجردهای جمع بودیم. نه اتاق چنان بین همه افراد تقسیم شد که به من و دایا یک اتاق مشترک رسید . خوب شد مادر بزرگ به علت کهولت سن راضی نشد با ما به شمال بیایید و ترجیح داد با پرستارش در منزل بماند وگرنه معلوم نبود کجا باید سکونت میکرد.
    روزهای خیلی خوبی بود . صبح برای گردش به جنگل میرفتیم و مادر و خاله ها گاهی زودتر برمیگشتند تا برای شکمهای گرسنه ما غذایی تهیه کنند ولی بعدازظهر فرصت زیادی برای گردش بود. همگی به ساحل میرفتیم و قرار بود شبها غذایی سبک و حاضری خورده شود پس دیگر کسی نگران مسائل اشپزی نبود. سوفیا رد این مدت حسابی خودش را در دل ما جا کرده بود و من و مهناز و او و سارا و زهرا اغلب برای گردش به جنگل می رفتیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي پنجشنبه رسيد دلم گرفت و از اينكه نميتوانستم مطابق معمول سر مزار علي بروم دلگير و افسرده شدم و با اينكه تا ان لحظه خيلي خوش گذشته بود ولي از امدنم پشيمان شدم. حوصله نداشتم جايي بروم. حتي وقتي مهناز به دنبالم امد تا براي گردش عصرگاهي با بقيه به جنگل برويم به بهانه سردرد در اتاق ماندم. وقتي همگي رفتند ارام بيرون رفتم.پدر و دايي حميد مشغول صحبت بودند.اقاي رفيعي كه در ان جمع از همه مسن تر بود روس صندلي نشسته بود و به جنگل و كوه ها چشم دوخته بود. به او نگاه كردم. احساس كردم او هم به فكر علي است. مادر به همراه خاله ها به جنگل رفته بود. خيلي ارام رد حالي كه سعي مركدم كسي متوجهم نشود به طرف در ويلا رفتم ولي دايي سعيد صدايم كرد و گفت:سپيده كجا ميروي؟
    -همين دورو برها قدم ميزنم.
    -ميخواهي همراهيت كنم؟
    -نه دايي متشكرم. ميخواهم تنها باشم.
    سهراب به من نگاه كرد. به او لبخند زدم و از در ويلا خارج شدم و راه ساحل را در پيش گرفتم و قدم زنان از بين جاده اي كه دو طرف ان را نبوده درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود گذشتم. هواي لطيفي بود. غمي بزرگ وجودم را فرا گرفته بود. هر هفته در اين موقع خود را به مزار او ميرساندم و سنگ سياه گورش را با كلاب و اشك چشمم شستشو ميدادم ولي حالا اينجا و دور از او بودم. به ياد غريبي مزار او افتادم و بغضي گلويم را گرفت. به ياد او شعري از حافظ را رام ارام زير لب زمزمه كردم:
    شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت*** پيكر او سير نديديم و برفت***گويي از صحبت ما نيك به تنگ امده بود***بار بربست و بگردش نرسيديم و برفت***بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم***عشوه دادند كه بر ما گذري خواهي كرد***ديدي اخر كه چنين عشوه خريديم و برفت***شد چمان در چمن حسن و لطافت ليكن***در گلستان وصالش نچميديم و برفت***همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم***كاي دريغا به وداعش نرسيديدم و برفت.
    در قلبم احساس گنگي داشتم ودلم به سوي او پر ميكشيد. اگر او زنده بود ميتوانستيم عاشقانه دست در دست هم بگذاريم و براي ديدن زيبايي هاي طبيعت در كنار هم قدم برداريم. ولي افسوس دستهاي زيبا و خوش حالت و قامت رشيدش در زير خروارها خاك ارميده بود. هنوز پس از گذشت دو ستا نتوانسته بودم نگاه خمارش را در اخرين لحظه وداع فراموش كنم. به اسمان ابي نگاه كردم. درختان در دو طرف خيابان شاخه در شاخه هم داده بودند. همچون چادري بر خيابان تبريزي زير پهايم خش خشي موسيقي وار داشتند.به جنگلهاي حاشيه راه نگاه كردم. چشمانم را بستم و حضر او را در كنار خود احساس كردم. وقتي چشمانم را باز كردم متوجه حقيقت شدم و از اينكه اين تصور واقعيت نداشت اهي كشيدم. جاده خلوت بود و با پيچ هاي تندي به دريا منتهي ميشد. پس از گذشتن از اخرين پيچ به دريا رسيدم كه ابهاي نيلگون و پر خروش با موجهاي بلند به ساحل سيلي ميزد. حتي پرنده اي در ساحل پر نميزد و من از اين سكوت و تنهايي لذت ميبردم. قسمتي دنج را انتخاب كردم و روي كنده درخت تنومندي كه اب قسمتي از ريشه هاي ان را از خاك در اورده بودنشم و به موجهاي بلند خيره شدم. به ياد او فاتحه اي خواندم و چشانم را بستم و از را به خاطر نرفتن بر سر مزارش معذرت خواستم. در اين مدت حلقه ازدواجم را در اورده بودم و كناري گذشاته بودم فقط گردنبند را لحظه اي از خود دور نكرده وبدم ان ا از زير لباسم در اوردم و در دستم گرفتم و كلمه دوستت دارم را لمس كردم و بر روي اسم علي بوسه اي زدم. اب به تنه درخت ميخورد و مرا خيس ميكرد . بلند شدم و با فاصله اي دورتر از اب روي شن هاي ساخل نشستم و با انگشتم اسم علي را روي ماسه هاي خيس نوشتم. به ان خيره شدم. خيال او روحم را از جسمم دور ميكرد و به فراسوي ابهاي دريا ميبرد. انقدر به خورشيد در حال غروب نگاه كردم تا در خط افق زير اب پنهان شد . تاره انوقت بود كه متوجه شدم مدت زيادي است كه انجا نشسته ام. ماسه هاي ساحل ابلسم را خيس كرده بود و به يكباره به فكرگذشتن از جنگل و ان جاده طولاني افتادم و وحشت وجودم را گرفت. از جا پريدم و خود را تكان دادم. در فكر بودم كه بمانم تا به دنبالم بياييند ولي ميدانستم تا بفهمند من نيستم تاريك تر شده و مادر خيلي نگران ميشود. با استيصال پشت سرم را نگاه كردم تا راه نجاتي بيايم كه ناگهان با ديدن سهراب كه كمي دورتر ايستاده بود از خوشحالي به طرفش دويدم. وقتي نزديك او رسيدم گفتم:خوشحالم شما را ميبينم هيچ حواسم نوبد كه هوا تاريك شده.
    او به ارامي گفت:معلوم بود كه حواست نيست. چون انقدر بي حركت بودي كه ميترسيدم خوابت برده باشد.
    -شما اينجا چه ميكنيد؟
    -من هم براي قذم زدن امدم.
    -به تنهايي؟
    سرش را تكان داد و با لبخند گفت:بله ولي حالا تنها نيستم.
    -خيلي خوب شد شما را يددم چون ميترسيدم برگردم.
    -از تاريكي يا تنهايي؟
    -نميدانم. و بعد باهم به طرف ويلا راه افتاديم. سهراب سر حرف را باز كرد و گفت:ميخواهم با تو حرف بزنم،ميتوانم صريح باشم؟
    نگاهش كردم و گفتم:البته من گوش ميكنم.
    و او شروع كرد به صحبت كردم. از تنهايي بشر و از عشق و اميد و در خلال صحبتهايش فهميدم به اندوه و افسردگي روحي ام پي برده و سعي دارد با ريشه يابي ان را درمان كند.
    سهراب گفت:از اينكه دور خود تار تنهايي تنيده اي هم خود اسيب ميبيني و هم به اطرافيانت كه دوستت دارند . تو بايد قبول كني كه با تارك دنيا شدن و نخنديدن گذشته برنميگردد و بايد واقعيت را بپذيري و به اينده فكر كني. با گوشه گيري چه چيزي را يمخواهي ثابت كني؟ ايا با اين كار او بر ميگردد؟
    -ميدانم او برنميگردد ولي نميتوانم او را فراموش كنم.
    -براي اينكه چشمانت را به اينده بستي و تو امروز خود را معذب كردي كه چرا براي فاتحه خواني سر مزار علي نرفتي ولي حقيقت را بخواهي از هر جا كه فاتحه را بفرستي به روح او ميرسد...
    او برايم حرف ميزد و در صدايش ارامشي بود كه اندوهم را سبك تر ميكرد. سهراب كمي مكث كرد و گفت:من مطمئنهستم كه علي هم راضي نيست تو در خوشبختي را به روي خود ببندي و درست است كه زنده نگه داشتن ياد كساني كه دوستشان داريم خوب است ولي نبايد به حدي باشد كه به روانمان اسيب برساند. دست اخر هم گفت:س=يده ديدت را وسيع كن و سعي كن به اينده خوشبين باشي.دنياي مرده ها را به حال خود بگذرا و زنده ها را ببين و به اينده بينديش و به كساني كه دوستت دارند بينديش.
    پس از اتمام صحبتهايش تا وقتي كه به ويلا برسيم ديگر حرفي نزد و فرصا داد تا گفته هايش را تجزيه و تحليل كنم. هوا تارك شده بود كه به ويلا رسيديم متوجه شدم هيچ كس نگران من نيست ان موقع فهميدم كه سهراب براي صحبت كردن با من به ساحل امده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي به تهران برگشتيم تا چند روز مشغول سر و سامان دادن به كلاسهايم بودم كه مدتي از انها بي خبر مانده بودم. پنجشنبه از صبح خودم را اماده كرده بودم تا بعدازظهر براي خواندن فاتحه سر خاكه بروم. ان روز مانتوي مشكي ام را پوشديم و روسري مشكي بلندي بر سر انداختم و به طرف امامزاده ي محل دفن او رفتم. از كنار در امزماده دسته گلي همراه با شيشه اي گلاب خريدم و به طرف مزار او به راه افتادم. وقتي سريدم از چيزي كه ديدم لحظه اي مهبوت شدم. سنگ قبر شسته شده بود و شاخه گل سرخي روي اسم علي بود. از ديدن شاخه گل سرخ قلبم ريخت و با حيرت گفتم:سياوش ... به اطراف نگاه كردم.کسی ان دوروبرها نبود. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم. تازه شسته شده بود وهنوز اب روی کنده کاری های سنگ خشک نشده بود. ودسته گل را کنار گل سرخ جا دادم و گلاب را روی سنگ ریختم . برای او فاتحه خواندم. پس از کمی نشستن دستی به عکس کشیدم و با او خداحافظی کردم و به منزل برگشتم. وقتی به منزل رسیدم از مادر پرسیدم:سیاوش امده؟
    مادر از سوال من تعجب کرد و گفت:نمیدانم برای چی میپرسی؟
    -همین جوری پرسیدم.
    -چند روزی است که از حمید خبر ندارم بهتر است زنگی به او بزنم و از سیاوش خبر بگیرم.
    به اتاق رفتم تا مانتویم رو در بیاورم. پس از چند دقیقه مادر را دیدم که با حیرت به اتاقم امد و گفت:سپیده از کجا فهمیدی که سیاوش امده؟
    با تعجب گفتم:مگر امده؟
    مادر از پرسش بی ربط من اخمی کرد و گفت:تو حالت خوبست؟
    لبخد زدم و گفتم:بله.
    -پرسیدم از کجا فهمیدی که سیاوش برگشته؟
    -از گل سرخی که روی سنگ قبر علی بود.
    مادر با حیرت گفت:پس اول به انجا رفته .
    -به من بگویید چه شده؟
    -وقتی زنگ زدک، سودابه گوشی را برداشت و انقدر خوشحال بود که برای نخستین بار هیجانزده صحبت کرد. وقتی پرسیدم از سیاوش چه خبر داری با شادی گفت نیم ساعت بدون خبر قبلی امده. انقدر خوشحال بود که گفتم بعد تماس میگریم.
    مادر در حالی که بیرون مرفت گفت:چطور شده سیاوشبیخبر امده؟
    از تصور اینکه اینقدر به علی وفادار بوده خوشحال شدم. دلم برایش تنگ شده بود و در دل ارزوی دیدارش را داشتم. در یک لحظه از اینکه این ارزو را داشتم از خود خجالت کشدم و سرم رو به زیر انداختم. گویی از فکر علی غافل شده بودم. از فکر اینکه روح او از غفلت من ناراحت شده به خود میپیچیدم و تصمیم گرفتم برای جبران خطایم دیگر به سیاوش فکر نکنم. حتی موقعی که پدر و مادر برای دیدن او به منزل دایی رفتند من نرفتم و به مادر گفتم از قول من به زندایی تبریک بگویئ.
    نمی ساعت پس از رفتن پدر و مادر کتابی ذبرداتشم تا با مطالعه ان سر خود را گرم کنم. اما تمرکز نداشتم، میدانستم فکرم در کجا مشغول شیطنت است. و برای تنبیه فکرم مجبور شدم با کتاب بر سرم بکوبم دردی در سرم پیچید ولی خوشحال بودم که تا اندازه ای از شیطنت دست برداشته است. سراغ تلوزیون رفتم و ان را روشن کردم و به تصاویر ان نگاه کردم. ولی نه تلوزیون و نه کتابی که بر سرم کوبیده بودم هیچ کدام نمیتوانست دلم را ارام کند. در دلم ولوله ای شده بود. با عصبانیت سر خودم داد کشیدم و گفتم اگر شده امروز خودم را با کتک سیاه و کبود کنم نمیگذارم خللی در فکر و قلبم ایجاد شود و از اینکه با خود درگیرشده بودم خندیدم و سرم را تکان دادم و به یاد این بیت شعر افتادم :عقل میگفت که دل مسکن و ماوای من است ****عشق خندید که یا جای تو یا جای من است.
    با خود فکر کردم خوب این چه ربطی به عشق داشت؟سپیده مردشور خودت با ان شعرهایت را ببرند و برای اینکه خودم را ازار بدهم به فکر علی افتادم ولی بدبختانه حتی خاطره او نمیتوانست اضطرابم را از بین ببرد فقط موجب شد بار دیگر بیتاب شوم. جلوی اینه اتاق هال رفتم و به خود نگاه کردم. پیش خودم گفتم راستش را بگو چه مرگت شده و خودم پاسخ دادم نمیدانم ولی احساس میکنم نمیبایست در خانه میامندم و باید با پدر و مادر به منزل دایی حمید میرفتم. با وحشت به خود نگاه کردم و گفتم:میفهمی چه میگویی تو با این حرفها و فکرها به علی خیانت میکنی. باز پاسخ دادم چه خیانتی علی که زنده نیست. من او را دوست داشتم و تا اخرین لحظه حیاتش به او وفادار بودم. پس از او همه چیز را بر خودم حرام کردم ولی او دیگر بازنمیگردد ایا باید تا اخر عمر سیاه پوش مرگش باشم؟
    دوباره از خود پرسیدم ولی مردم چه فکر میکنند؟کسانی که وفاداری تو را دیده اند چه میگویند؟پاسخی که به خودم دادم این بود:مگر تا به حال برای مردم زندگی کرده ام که پس از این منتظر حرف انان باشم؟ دیگر حرفی نداشتم ولی هنوز در قلبم قانع نشده بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با صدای در چنان از جا پریدم و جیغ زدم که از صدای جیغ خودم به وحشت افتادم و تا چند لحظه حسی ندشاتم به طرف ایفون بروم. پس از چند لحظه با صدای زنگ دوم با دستی لرزان گوشی را برداشتنم و بدون یانکه بدانم چه کسی پشت در است دکمه باز کردن در را زدم. به ساعت نگاه کردم دو ساعت از رفتن پدر و مادر گذشته بود. فکر کردم برگشته اند ولی از اینکه نپرسیده در را باز کرده بودم احساس ترس کردم و برای اطمینان از امدن پدر و مادر از پنجره پایین را نگاه کردم تا ماشین پدر را ببینم ولی با دیدن رنوی دودی رنگ دایی سعید پیش خودم گفتمباز دایی سعید دیده من نرفتم دنبالم امده و چون دایی یعید خیلی یک دنده و لجباز بود و تا مرا نمیبرد دست از سرم برنمیداشت به سرعت به اتاقم رفتم و دستمالی به سرم بستم و روی تخت نشستم تا فکر کند علت نرفتن من سردرد بوده و دیگر برای بردن من اصرار نکند. فرصت نداشتم تلوزیون را خاموش کنم. کتابهایم را به همان صورت روی میز هال رها کرده بودم که صدای زنگ در هال را شنیدم و پس از ان صدای باز شدن در هال را شنیدم. با مهار لبخند برای فریب دادن دایی سعید خود را اماده کرده بودم.وقتی در هال بسته شد لحظه ای بعد تلوزیون نیز خاموش شد و بعد از چند ضربه به در اتاقم خورد. صدایم را دورگه کردم تا دایی سعید فکر کند مرا از خواب بیدار کرده است گفتم:بفرمایید تو.
    با باز شدن در از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. به جای دایی سعید سیاوش را در استانه در اتاقم دیدم. در یک لحظه فکر کردم در خواب هستم ولی وقتی او گفت:میتوانم داخل شوم. فهمیدم این شبح او نیست بلکه واقعیت است. با صدایی خفه ای گفتم:بله خواهش میکنم. و او داخل شد. بلند و خوش قیافه. بارانی بلندی پوشیده بود و موهایش را مدل جدیدی کوتاه کرده بود و ته ریش داشت. ارام سلام کرد. اما وقتی دید من او را بر و بر نگاه میکنم با لبخند گفت:نمیخواهی به من خوش امد بگویی؟
    تازه یادم افتاد که چقدر بی ادب شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اه ببخشید سلام انتظار دیدن تو را نداشتم فکر میکردم ...
    -بله فکر میکردی سعید است نه؟
    یرم را تکان دادم و او گفت:به خاطر همین از ماشین پدر استفاده نکردم چون در ان صورت احتمال داشت در را به رویم باز نکنی.
    از تیز هوشی اش خنده ام گرفت.
    -سپیده چرا برای دیدنم نیامدی؟
    پاسخی نداشتم.
    -به هر حال فرقی هم نمیکرد،حالا من امدم. برای چه سرت را بستی؟
    تازه یادم افتاد باید خود را به سردرد میزدم. ولی دیگر دیر شده بود. به ارامی ان را باز کردم.
    -نمیدانی اینطوری چقدر شبیه ...
    فهمیدم میخواهد بگوید شبیه کولی ها شدی.(((((این سپیده همیشه خدا علم و غیب داره. زودتر از اینکه بقیه بگن میفهمه)))))با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:فکرنمیکنم این راه را امده باشی تا به من بگویی کولی.
    از اینکه منظورش را فهمیده بودم خنده اش گرفت،دستش را بالا گرفت و گفت:صبر کن این همه راه را هم نیامده ام تا با تو بحث کنم. سپس روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:خوب سپیده برنامه بعدی ات برای زندگی چیست؟
    -منظورت چیست؟
    -منظورم مشخص است. ایا باز میخواهی مرا سرگردان و اواره کنی؟
    هاج و واج نگاهش کردم و با اعتراض گفتم:سیاوش...
    و لبم را به دندان گرفتم.
    او لبخند زد و گفت:سیاوش بی سیاوش... من امشب به اینجا امده ام تا تکلیف تو را مشخص کنم.
    از این حرفش خنده ام گرفت. با تمسخر گفتم:ولی مثل اینکه دفعه قبل گفتی میخواهی تکلیف خودت را مشخص کنی؟
    بدون یانکه واکنش نشان بدهد با حاضر جوابی گفت:بله ان وقت تکلیف خودم را مشخص کردم ولی حالا نوبت توست.
    با همان لحن تمسخرامیز گفتم:خوب بفرمایید تکلیف بنده چیست؟
    با نگاه نافذی گفت:تو با من ازدواج خواهی کرد. من تمام تلاش خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم.
    از حرفش جا خوردم و احساس عصبانیت کردم. با اخم نگاهش کردم ولی سعی کردم با لحن بدی صحبت نکنم پس به ارامی گفتم:این یک درخواست است یا یک حکم؟
    گویی منتظر بود حرفی از دهان من بود که تا با سعت انتقال ذاتی اش جوابم را بدهد بی درنگ گفت:هر طور دوست داری تعبیر کن.
    سرم را برگرداندم و گفتم:بیخود وقتت را تلف نکن. من قصد ازدواج ندارم.
    بلند شد و به طرف پنجره رفت و به ان تکیه داد و گفت:قصد ازدواج نداری و یا نمیخواهی با من ازدواج کنی؟
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:مگر فرقی هم میکند؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:سپیده سعی نکن مرا عصبانی کنی جوابم را درست بده.
    به راستی لحن او برایم ازار دهنده بود. به او نگاه کردم و گفتم: دفعه قبل هم به تو گفتم نیمتوانم با تو ازدواج کنم. چرا دست از سرم برنمیداری. مگر قطحی دختر امده؟چرا اذیتم میکنی؟
    جلو امد و باز روی صندلی نشست و با لحن سردی گفت:دفعه قبل پای علی در میان بود، با یانکه نمیدانستم تو او را دوست داری و او هم عاشق توست با این حال از تو درخواست ازدواج کردم و تو با عنوان کردن موضوع مهناز مرا در منگنه قرار دادی.بعد از رفتنم به پیشنهاد بهروز جواب مثبت دادی پشیمان شدم که چرا همان روز در بزرگراه برخلاف تصمیم که اگر دلیل قانع کننده ای نداشتی هردویمان را با ماشین از بین ببرم این کار رو عملی نکردم. ولی بعد وقتی فهمیدم نامزدی ات با بهروز برهم زدی برگشتم تا بخت خود را امتحان کنم،وقتی امدم علی خودش موضوع نامزدی تان را عنوان کرد و گفت که هر دو با علاقه قبلی نامزد شده اید. ولی این بار هیچ ناراحت نشدم و با اینکه زخم دلم تازه شده بود ولی چون علی را از جان بیشتر دوست داشتم واقعیت را قبول کردم. شب عروسی ات با علی با اینکه از ته قلب خوشحال بودم ولی نتوانستم بمانم و تو را در لباس سفید عروسی ببینم. بنابراین تا صبح خود را اواره کوچه و خیابان کردم. ولی پس از مرگ علی و با قولی که به او داده ام دیگر نمیتوانم اجازه بدهم تا با قلب و روح من بازی کنی.
    از اعترافاتش گیج شده وبدم ولی نحمل شنیدن هم نداشتم به او نگاه کردم . به سردی یخ روی صندلی نشسته بود و در چشمانش شراره ای در حال جهیدن بود. احساس کردم از خشم ان چشمان زیبا میترسم.ساوش وقتی مرا ساکت دید گفت:خوب چه میگویی؟
    اب دهانم را قورت دادم و با ناراحتی گفتم:سیاوش من هنوز علی را فراموش نکرده ام.
    چهره اش در هم شد و گفت:تو هیچ وقت هم نباید او را فراموش کنی من از تو خوساتم اینده را با من شروع کنی ولی هرگز نمیخواهم گذشته را فراموش کنی. علی در قلب من و تو زنده میماند.
    در تنگنا قرار گرفته بودم. از دادن پاسخ مثبت میترسیدم و از ان طفره میرفتم. با ناچاری گفتم:ولی من دوبار ازدواج کرده ام و الان حکم یک بیوه را دارم.
    از عصبانیت شروع به خندیدن کرد و با دست بر پیشانی اش فشار اورد ولی ناگهان بلند شد و گفت:راستی که بچه ای!سپیده چرا با حرفهای احمقانه ات باعث عصبانیتم میشوی؟
    از خشمش ترسیدم. در او حالتی بود که ناخوداگاه ترس را در دلم بوجود می اورد. بار دیگر روی صندلی نشست و سرم را پایین انداختم.پس از مدتی سکوت او با صدای ارامی پرسید:سپیده با من ازدواج میکنی؟
    عقل حکم میداد بگویم بله ولی در دل تردید داشتم. در حالی که سرم پایین بود گفتم:ولی اخر تو خیلی بداخلاقی...
    خنده ای کرد و بلند شد و روبرویم ایستاد. در حالی که دستش را زیر چانه ام میگذاشت سرم را بالا اورد و در چشمانم نگاه کرد و گفت:همیشه نه،فقط موقعی که مرا احمق فرض کنندبد اخلاق میشوم.
    لبم را به دندان گرفتم. دوباره به طرف پنجره رفت و پشت به من ایستاد. پس از چند لحظه گفت:بلند شو بریم هواخوری.
    با تعجب گفتم:این وقت شب؟
    -چه اشکالی دارد؟ شب خیابانها خلوت تر است.
    -حوصله بیرون رفتن را ندارم.
    ولی او بدون توجه به مخافتم گشتی در اتاق زد و در کمد را باز کرد و مانتوی سبزم را بیرون کشید و ان را به طرفم گرفت.
    در یک ان به یاد خوابم افتادم. علی با همین حالت لباس سبزی را به طرفم گرفته وبد. با حیرت از تکرار شدن ان در بیداری به سیاوش نگاه کردم. او نگاهم را به نشانه مخالفت تعبیر کرد و بدون توجه به نگاهم مانتو را روی تخت انداخت و روسری طرح داری مناسب با مانتویم انتخاب کرد و به طرفم امد. من به فکر جزیئات خوابم بودم و او مشغول سه گوش کردن روسری بود که خوب هم بلد نبود این کار را بکند. روسری را روی سرم انداخت و میخواست انرا زیر صورتم گره بزند که روسری را از دستش کشیدم و گفتم:فکر میکنم اگر اینطوری بیرون نیاییم خیلی بهتر باشد چون همه فکر میکنند از دیوانه خانه دختری را دزدیه ای.
    با خنده مانتویم را برداشت و ان را گرفت تا بپوشم.
    -حالا کی خواست بیرون برود؟
    محکم گفت:من و تو ... ما
    مانتویم را پوشیدم و گفتم:لابد مادر و پدر هم در جریان هستند درست است؟
    -بله همه میدانند.
    این دومین باری بود که از او رودست میخوردم. ولی این بار خودم نیز میل به رفتن داشتم. با نگرانی نگاهش کردم و پرسیدم:ببینم قصد نداری که برای بازپرسی مرا به پارک چیتگر ببری؟
    او در حالی که در اتاق را برایم باز میکرد با خنده بلند گفت:نه دختر شیطون.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یک هفته پس از ملاقات من و سیاوش خاله سیمین و اقای رفیعی به همراه دایی حمید و زن دایی و سیاوش و تمام اقوام مادر به منزل ما امدند.خاله سیمین خود مرا برای سیاوش خواستگاری کرد. به زودی مقدمات فراهم شد. نمیخواستم بار دیگر لباس عروسی بپوشم ولی این بار هم سیاوش با استدلال قوی اش مرا وادار به پوشیدن لباس کد. وقتی برای بار سوم سر سفره عقد نشستم سیاوش دستم را گرفت و گفت:سپیده سعی میکنم تا خوشبختت کنم. لبخندی زدم و او ادامه داد:خدایا چقدر برای این لحظه صبر کرده بودم. سپس نفس عمیقی کشید.به سیاوش نگاه کردم و او نیز در اینه با لبخند به من نگاه میکرد.موج عشق را در نگاهش دیدم. چشمان گیرای او تمام رفتار مرا زیر نظر داشت.سیاوش خیلی خوش قیافه شده بود. کت و شلوار مشکی او او را خیلی برازنده نشان میداد. بلوز سفیدی به تن داشت و موهایش را به زیبایی اراسته بود. وقتی دید به او خیره شدم چشمکی به من زد و من هم لبخندی به او زدم. سارا و مهناز و سوفیا و زهرا پارچه سفید روی سرم را نگه داشته بودند. با دیدن سفره سفید به یاد روزی افتادم که با علی سر سفره عقد نشسته بودم. به سیاوش نگاه کردم و از فکرم گذشت و نکند یک وقت او را هم از دست بدهم. از تصور چنین چیزی لرزشی وجودم را گرفت و چشمانم را بستم. سیاوش که با دقت متوجه من وبد دستش را جلو اورد و دستم را گرفت. از تماس دستش احساس امنیت کردم.سیاوش سرش را جلو ا.ورد و گفت:سپیده چرا گرفته ای؟ اگر حالت خوب نیست بگویم قرصی چیزی برایت بیاورند؟ با اخم به او نگاه کردم و گفتم:اقای دکتر راستش را بگو اگر قرار باشد هر وقت اخم کنم قرص و امپول تجویز کنی همین الان بگو تا از ازدواج با تو صرف نظر کنم. برای اینکه نخند لبش را به دندان گرفت و گفت:خیلی خوب عزیزم عصبانی نشو. وقتی عاقد وارد اتاق شد سیاوش صاف نشست ولی دست مرا رها نکرد. در حالی که عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود من به فکر فرو رفته بودم و به خود فکر میکردم و به سرنوشتم. به علی و سیاوش که هر دو را دوست داشتم و به زندگی کوتاه ولی پر پیچ و خمم و به عاقبتم... انقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم عاقد برای سومین بار خطبه را خوانده و همه چشمها نگران و متفکر به من دوخته شده است. وقتی عاقد برای بار چهارم خطبه را میخواند سیاوش دستم را فشار داد و مرا به خودم اوردم. ان موقع متوجه شدم که باید بله را میگفتم.وسط خطبه چهارم بدون توجه گفتم:بله،بله.
    و غاقد با گفتن مبارک است انشالله باعث شد دیگران در عین بهت با خنده دست بزنند و هلهله کنند از اینه به سیاوش نگاه کردم احساس کردم از تاخیر من رنگش کمی پریده است. عاقبت ما به عقد هم در امدیم. باز هم به یاد علی افتادم .ولی میدانستم این کار من به منزله خیانت به علی نیست. سیاوش دستم را به طرف صورتش برد و بر ان بوسه زد و سپس حلقه ظریف و زیبایی به انگشتم کرد و سرش را جلو اورد و گفت:سپیده حسابی مرا ترساندی و به قول معروف گربه را دم حجله کشتی.
    -برای چی؟
    -ترسیدم بله را نگویی.
    خندیدم و به شوخی گفتم:خوب اگر بله نمیگفتم چه میشد؟
    سیاوش هم با خنده پاسخ داد انوقت با یک امپول هوا به خدمتت میرسیدم.
    هر دو خندیدیم،سیاوش نگاه عمیقی نگاهی بر چهره ام انداخت و گفت:سپیده عزیزم،رویای من همیه برایم بخند و بدان که هیچ وقت دوست ندارم گرد غم بر چهره ات بنشیند. پس از تمام شدن تشریفات عقد مهناز با صدای اهسته کنار گوشم گفت:سپیده سرگذشت زندگی ات داستان زیبایی خواهد شد. یک روز ان را بنویس.
    و من با خنده گفتم:به طور حتم روزی این کار را خواهم کرد. بگذار تا از خوشبختی ام مطمئن شوم ان وقت اقدام میکنم.
    مهناز با خنده اهسته به بازویم زد و علی کوچکش را برای بوسیدن من جلو اورد و من او را بغل کردم و به چشمانش نگاه کردم. او نسخه کامل علی بود. یاوش با لبخند زیبایی به من نگاه کردو. مهناز اهسته به من گفت:ببین از همین حالا حواست باشد. علی داماد خودت است. پس یک دختر مثل خودت به دنیا بیاور.
    بار دیگر علی را بوسیدم و ان را به سیاوش که دستانش رو برای گرفتن او جلو اورده بود دادم.
    فردای روز عقد هر دو با هم بر سر مزار علی رفتیم.سیاوش خم شد و شاخه ای گل سرخ بر روی اسم او گذاشت. من نیز کنار او نشستم و گلهایی را که با خود اورده بودم را پرپر کردم و سنگ تیره گور او را گلباران کردم.سیاوش پس از خواندن فاتحه ای عکس او را لمس کرد سپس دست مرا گرفت و گفت:علی عزیزم من امانت عشق را تحویل گرفتم و سعی میکنم از ان به خوبی مراقبت کنم. همانطور که خواسته وبدی.
    من با چشمان اشکبار با روح او خداحافظی کردم تا سفرش را برای رسیدن به معبود شروع کند و دیگر نگران اینده من نباشد.
    علی پسر مهناز هر روز بزرگتر میشد و به علی بیشتر شبیه میشد و من امیدواربودم که درست مانند او پاک و جوانمرد باشد ولی عمرش به کوتاهی عمر او نباشد.
    یک سال و نیم بعد دخترکی زیبا به دنیا اوردم و نام او را سایه گذاشتم و این را نیز میدانستم که با بزرگ شدن او بار دیگر قصه سپیده تکرار خواهد شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array
    »»»پایان«««






    منبع:98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/