صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 79 , از مجموع 79

موضوع: سانتین | ندا بهزادی

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -من هیچ وقت دوست ندارم این حرف رو بزنم خودت می دونی ولی فقط ما نیستیم که باید تصمیم بگیریم .سانتین ما شاید بتونیم بگیم که بچه نمی خوایم و ...ولی مادر و پدرامون چی ؟
    -برام مهم نیست چی می گن عرفان
    -ما داریم با این مسئله سطحی برخورد می کنیم . سانتین تو می تونی با یه ازدواج دیگه خوشبخت بشی و بچه دار بشی . تو رو به خدا التماست می کنم کمی عاقلانه با این موضوع برخورد کن نه احساساتی
    -تو منظورت چیه عرفان ؟ می خوای با این حرفها چی رو ثابت کنی ؟
    -فقط یه چیز رو به حقیقت نزدیکت کنم که خیلی ازش دوری رویایی فکر نکن . همین . دوستت دارم اون قدر که وقتی بهت گفتم با کس دیگه ازدواج کن و بچه دار شو از خودم بدم آمد و اون قدر دوستت دارم که دوست ندارم به خاطر من بدبخت بشی . و به پای من یه عمر بسوزی اصلا میدونی چیه این وصلت از اولش هم ناجور بود . تو سالمی . زیبایی نباید عمرت رو به پای من بریزی . تقصیر از من بود که زیاده روی کردم و پا مو از گلیمم درازتر کردم
    -معلوم هست تو چی می گی عرفان ؟ حالت خوبه ؟ نکنه دیوانه شدی . اینو بهت بگم من یا با تو ازدواج می کنم و تا آخر عمر قید بچه دار شدن رو می زنم یا هیچ کس دیگه ای رو وارد زندگیم نمی کنم .فهمیدی چی بهت گفتم ؟
    -سانتین حرفها مو شنیدی تا حالا ؟
    -من نمی خوام به کس دیگه ای . ازدواجی دیگه . عشقی دیگه . فکر کنم تمام فکر و ذکر من تو هستی و می مونی دیگه تمامش کن بهتره به جای این چرندیات یه فکری بکنی
    -تو مطمئنی پشیمون نمیشی . به چهار .پنچ سال اینده فکر کن به وقتی نگاه کن که پیر و از پا افتاده شدیم . و باید نوه یا بچه ای دور و برمون باشه به وقتی که بچه های دیگران رو می بینی و غبطه می خوری . اون وقت خیلی دیر شده . سانتین عزیزم فکر هات رو بکن من که دیگه بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم ولی تو باید زندگی کنی یعنی میتونی زندگی کنی من که دیگه بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم ولی تو باید زندگی کنی یعنی می تونی زندگی کنی پس خواهش می کنم ..
    -من تصمیم رو گرفتم همون روز توی کوه بهت گفتم و آدمی نیستم که دمدمی مزاج باشم و هر دقیقه تغییر عقیده بدم خدا یکی . عشق هم یکی .
    -خانواده ات چی نظر اونا رو نمی خوای بدونی ؟
    -نمیدونم چی می گن نمی دونم
    عرفان گفت
    -ما شب می اییم خونتون
    شب وقتی آقای اقبالی همون که داشت به طرف خانه مهر ارا می رفت داشت فکر می کرد چه بگوید . در برابر این عمل ناشدنی و غیر ممکن که عرفان و سانتین ان قدر اصرار به انجام شان داشتند . افسانه هم فقط به جلو خیره شده بود
    وقتی مهر ارا حرف قطعی و جدی خودش رو بدون تعارف و رودربایستی به اونها زد . اقبالی دیگه جایز ندانست سر این موضوع احمقانه از نظر اون دو تا جون خودش رو پیش مهر ارا کوچک و التماس کنه . اخه حق با مهر ارا بود مگر میشد با هم ازدواج کنند و عمری بچه دار نشوند . اصلا چه اجباری بود که به هم برسند مگه چاقو زیر گردن اونها گذاشته شده بودند .که با هم ازدواج کنند . پس بایست قید این ازدواج رو می زدند . به همین سادگی . البته از نظر اونها . مهر ارا در برابر نگاههای التماس امیز سانتین حرفش رو عوض نکرد . طوری رفتار کرد که دیگه جای هیچ حرف و بحثی نبود . خانواده سه نفری اقبالی تو ماشینشون تو راه خونه بودند در حالی که تمام وسایلی رو که به سانتین هدیه کرده بودند روی صندلی پشت ماشین پیش عرفان گذاشته شده بود . مهر ارا محترمانه با پس دادن کادوها اونها رو جواب کرده بود توی راه حتی یک کلمه بین آنها رد و بدل نشده بود . افسانه و عدنان می دانستند از همون موقع که پاشو نو از خونه سانتین بیرون گذاشتند اون دوباره تبدیل به عرفان افسرده همیشگی خواهد شد . همین طور هم شد . به خونه که رسیدند یه سره به اتاقش رفت بدون کلامی حرف . شب بخیر گفت . و تا صبح روی ویل چر کنار در شیشه ای بالکن متحیّر و نا باور نشست
    سانتین هم از اون طرف اصلا فکر ش رو نمی کرد که پدرش به تنهایی درباره زندگی و آینده اش تصمیم بگیره . مهر ارا حتی زحمت نکشید و از سانتین نظرش رو نخواست . هر چند که دقیقا می دونست نظر سانتین چی هست به هر حال سانتین بیشتر از این ناراحت بود که پدرش با این کار به اون و عرفان احترام نگذاشته بود و از همون شب به بعد از پدرش کینه به دل گرفت و دیگه صمیمیت همیشگی بین اونها نبود . با پدرش کمتر حرف می زد و سر سنگین بود . هر چند که مهر ارا کاملا می دونست دلیل رفتار سانتین به چه خاطر بود ولی با خودش می گفت
    -ارزشش رو داشت مگر برای دخترم شوهر قحط بود که با مردی ازدواج کنه که روی ویل چر می شینه و بدتر از همه تا آخر عمر نتوانند بچه دار بشن این یه دیوانگی محض بود اگه این وصلت سر می گرفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    spm

  3. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم


    یه سالی از به هم خوردن نامزدی و همه آرزوهای اون دوتا گذشته بود . با وجود همه ناراحتی ها و افسردگی ها اون دوتا زندگی روی ریل طولانیش داشت با سرعت معمولی حرکت می کرد . با این تفاوت که سانتین و عرفان یه فرق فاحش کرده بودند هر دوشون دیگه ادمهای همیشگی و قبلی نبودند این ضربه اون قدر براشون سنگین تموم شده بود که حالا به جای دوست داشتن همدیگه برای هم می میردند .عشق و علاقه اونها نه تنها کم نشده بود بلکه به اون حد رسیده بود که داشت به جنون می کشید . اون قدر زیاد که هر دوتاشون از این زیاده روی می ترسیدند و لذت می بردند تو این مدت برای سانتین چند پیدا شده بود که سانتین همه رو رد کرده بود با پدرش هم سر شوهر کردن مبارزه می کرد .

    سانتین مثل همیشه به دیدن عرفان رفت البته در پارک . سانتین در روزنامه پیشرفت زیادی کرده بود . و طی این یه سال کلی عوض شده بود . همان اوایل هیوا فهمید که تو زندگی اون یه اتفاقی افتاده که دیگه سانتین دختر با حوصله و بشاش قبل نیست . و البته به مرور زمان بهتر شد ولی نه مثل سانتین همیشگی دیگه کمتر تو جشن ها بچه های دانشگاه شرکتم کرد ساکت و صبور شده بود
    -من واقعاً نمیدونم جواب این از خود گذشتگی تو رو چه جوری ادا کنم ؟
    -شروع نکن عرفان تو تا به حال صد دفعه به من قول دادی که از این فکر ها نکنی ولی باز هر بار که همدیگه رو می بینم تو حرف خودت رو تکرار می کنی
    -من واقعاً به تو مدیونم می دونم و تو هم می دونی
    -من کاری نکردم که تو باید به من مدیون باشی من می دونم این فکر از کجا آب می خورده چون تو نمی تونی راه بری فکر می کنی بهت منت میذارم یا خیلی از خود گذشتم و ایثار گرم درسته ؟ این و برای بار آخر دارم می گم عرفان که من جدا از صمیم قلب عاشقت شدم
    عرفان لبخندی زد و به ارامی نفس کشید و گفت
    -امیدوارم لیاقت عشق بی آلایش تو رو داشته باشم عزیزم
    بعد برای این که بحث رو عوض کنه گفت
    -خوب از خواستگارا چه خبر ؟
    سانتین ابروش رو بالا انداخت و چپ چپ نگاهش کرد و گفت
    -تو خونه کم درگیری دارم تو هم هر بار که همدیگه رو می بینیم داغ دلمو تازه کن باشه ؟
    -دست خودم نیست وقتی اسم و پای رقیب تازه ای به معرکه بازم می شه حس حسادت و کنجکاویم گل می کنه
    -من هیچ کس رو لایق نمیدونم تا رقیب تو بشه از این نظر اطمینان خاطر داشته باش
    -از شوخی گذشته چه خبر ؟
    -هیچی فکر می کنم مادر و پدرم به شکلهای به ارتباط مخفیانه ما پی بردند . پدرم به وسیله مادرم برای من پیغام فرستاده تا چند ماه دیگه بالاخره تکلیفمون با یکی از خواستگارا روشن کنم و گرنه خودش دست به کار میشه
    عرفان خندید و گفت
    -یعنی به جای تو انتخاب و بله می گه ؟ نکنه اونها می خواهند با طرف زندگی کنند ؟
    -شاید من که این وسط هیچ کارم برای اونها
    -دیگه داری یه کم مبالغه می کنی تو خیلی داری با این موضوع خصمانه و خودخواهانه نگاه می کنی توی این یه سال فکر می کرد مسئله برات حل شدست چرا نمی خوای اونها رو درک کنی ؟ شده حتی یه بار خودت رو جای اونها گذاشته باشی ؟
    -که چی بشه ؟
    -تا بفهمی اونها دشمن من و تو نیستند . نگران آینده نا معلوم من و تو بودند و اون تصمیم عاقلانه رو گرفتند . من و تو با بچه دار شدند یه موجود ناقص و بیمار و به دنیا می آوردیم . بعد همون موجود می شد اینه دقمون سوهان روح و وجودمون که هر روز و شب باید تحملش می کردیم
    -خیلی داری شلوغ می کنی . عرفان الان با پیشرفت علم پزشکی میشه این جور بچه ها رو که از پدر و مادر مینور با تالاسمی شدید به دنیا میان رو مداوا کرد من تحقیقاتی کردم و فهمیدم هستند بچه هایی که با عوض کردن خونشون فعلا تا بیست سالگی هم رسیدند . حالا از همه این ها بگذریم . می گن چرا عاقل کند کاری که باز اید پشیمانی ؟ ما با هم قرار گذاشته بودیم که بچه دار نشیم . ولی اونا به این جنبه نگاه نکردند و دائم حرف خودشون رو می زنند
    -تمام حرفهای تو درست من کاملا با اونها موافقم . ولی اونها مثل ما با قلب و احساس به این مسئله نگاه نمی کنند اونها الان فقط منطق و عقل رو سر لوحه خودشون کردند و بس .
    سانتین دستش رو به پیشونیش گذاشت و به عرفان همان طور نگاه کرد . به این که چقدر بد شانس بودند . اخه مگر میشد هم او مینور باشد هم عرفان
    -سر درد داری سانتین ؟
    -نه حالم خوبه
    -پس حتما داشتی به چیزی فکر می کردی
    -اره به بد شانسی و آینده مون . به نظر تو باید چه کار کنیم ؟
    -نمی دونم ولی بهتره بذاریم این مسئله با مرور زمان حل بشه البته امیدوارم زیاد طولانی نشه و گرنه نمی دونم به سرمون چی میاد ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    spm

  5. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اون روز تو دفتر روزنامه داشت تلفنی با عرفان حرف میزد که هیوا با کلی ورق کنار میزش ایستاد و وقتی دید داره حرف میزنه ایستاد تا حرفش تمام بشه
    -بعدا باهات تماس می گیرم عزیزم مواظب خودت باش مرسی ...خداحافظ

    -سلام هیوا
    -سلام کی امدی ؟
    -فکر کنم تا چند روز دیگه نمی یای و از مرخصی ات استفاده می کنی
    -حال و حوصله تو خونه نشستن رو نداشتم اینا چیه ؟
    -خبرای جدید توی این چند روز که نبودی از تنهایی و همچنین کارا دیگه داشتم کلافه می شدم
    -آهان پس بگو تنهایی که نه برای کار
    -نه به جان تو . دیگه حوصلم سر رفته بود هر وقت نگاه می کردم به میزت و جات خالی می دیدم دلم می گرفت
    -خوبه هر یک ماه یک بار چند روز نیام شاید تو قدرم دونستی
    -اختیار داری دوشیزه سانتین من همیشه قدر شما رو می دونم
    -بسه دیگه این قدر خود شیرینی نکن چقدر از جمع بندی فایل بندی هات مونده ؟
    -تقریبا هیچی بذار دیسکت خبر هام و برات بیارم ببینی چی خبره


    یه ساعت بعد که کمی کارشون سبک شد هیوا نگاهی به همکارش انداخت مثل همیشه اون تو فکر دید نمیدونست چطور اون دختر فارغ از غم و بشاش برای چی تبدیل به یه آدم افسرده و کم حرف شده که تا باهاش حرف نزنی امکان نداره کلامی حرف بزنه . برای این حرفی بزنه گفت
    -امروز بعد از کار یه ساعت وقت داری ؟
    -برای چه کاری ؟
    -یه کاری داشتم باهات یعنی ..یه صحبتی داشتم اگه بیرون باشه بهتره
    -باشه
    ماشین گوشه یه خیابان پارک شد . هیوا دستهاش رو گذاشت روی فرمون و با خودش گفت
    -دیگه وقت شه
    هیوا توی این یه سال خیلی با خودش کلنجار رفته بود و سانتین رو از هر نظر امتحان کرده بود اون همون کسی بود که دوست داشت اگه قراره روزی ازدواجی کنه همسرش بشه
    هیوا گفت
    -حرفی رو که می خوام بزنم شاید باعث بشه خنده ات بگیره ولی باور کن این تصمیم رو گرفته دیگه خسته شدم از بس که باعث خنده و خوشحالی این و اون شدم . می خوام دنیای متفاوتی رو شروع و امتحان کنم منظورم این که می خوام ازدواج کنم و همه اینها بستگی به نظر تو داره چون می خوام الان نظر تو بدونم که آیا حاضری همسر من بشی ؟
    بعد خندید و گفت
    -فکر ش رو نمی کردم به این خوبی بتونم کلمه ها رو کنار هم بیارم . شاهکار کردم دوست دارم نظر تو رو بدونم
    سانتین متحیّر مونده بود پسری مثل هیوا که هیچ کس فکرش رو نمی کرد اهل این حرفها باشه این حرف رو بزنه .حالا اصلا نمیدونست چی بگه .
    -متاسفم هیوا فکر کنم بهتره به فکر یه خواستگاری از دختر خانم دیگه ای باشی
    -چرا ؟ دلیلی بخصوصی داری برای رد کردن من ؟
    -اره
    -میشه بگی
    وقتی دست دست کردن سانتین رو دید گفت
    -کس دیگه ای رو برای آینده ات در نظر گرفتی ؟
    -اره ولی این و بدون که این به این معنی نیست که تو را آدم بی کفایتی می دونم نه اگه قولش رو به کس دیگه ای نداده بودم یقین داشته باش که جواب مثبت می دادم بهت ولی ... نمی تونم
    -درک می کنم فقط میخوام بدونم اون لیاقت تو رو داره ؟
    سانتین کمی فکر کرد و گفت
    -تو می شناسیش
    -من ؟ نکنه بچه های دانشگاست ؟
    -نه ولی یه بار دیدیش توی دوره ای که با بچه ها توی کافه گرفته بودیم با من اومده بود با هم کلی حرف زدید
    این موضوع بر می گشت به دو سال قبل هیوا کمی فکر کرد و گفت
    -یادم نمیاد
    -توی جشنی که برای پایان ترم ...
    -آهان یادم آمد همون پسری که روی ویل چر نشسته بود ...شاعره ...
    بعد از چند لحظه هیوا تازه فهمید طرف کیه
    -چی منظورت همو نه ؟ با اون می خوای ازدواج کنی ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    spm

  7. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین سرش رو تکون داد و منتظر عکس العمل هیوا شد
    -شوخی می کنی دختر ؟
    -نه کاملا جدی گفتم
    -پس چرا معطل ید . ازدواج نمی کنید ؟
    -اگه می تونستیم خوب بود ولی ...
    هیوا خنده ناباورانه کرد و گفت
    -خب حق دارند
    -کیا حق دارند ؟
    -مادر و پدرت که راضی نمیشند مگه منظورت از نمی تونید مخالفت اونها نبود ؟
    -چرا ولی فقط این نیست
    -پس چی ؟
    -ما مشکل ژنتیکی داریم
    -یعنی چی . میشه تلگرافی صحبت نکنی و همه چی رو واضح بگی ؟
    -هر دومون مینور هستیم حتما می دونی یعنی چی ؟
    هیوا همان طور چند ثانیه به او نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد و خندید
    -میشه بگی شما دو تا با وجود مخالفت مادر و پدراتون و این مشکل بزرگ دیگه منتظر چی هستید ؟
    -نمیدونم شاید یه معجزه یا این که پدر و مادرم راضی بشن و از بلا تکلیفی در بیایم
    -شما با علم به این مسئله بازم می خواهید با هم ازدواج کنید میدونید که به سر بچه هاتون چی می اید ؟
    -اره ولی قرار نیست بچه دار بشیم
    -ها ..ها ..یعنی می خواید تا آخر عمر در کنار هم بمونید و بچه دار نشید ؟
    -دقیقا
    هیوا قیافه اش از خنده به اخم تبدیل و جدی شد بعد گفت
    -اسمش چی بود ؟
    -عرفان اقبالی
    -عرفان پسر خوبی به نظرم آمد . اون شب یه جور ایی احساس کردم خیلی وقته باهاش اشنام . خون گرم و با محبت بود به هر حال امیدوارم اگه به هم رسیدید خوشبخت بشین نمی دونستم و گرنه به خودم جرات نمیداد م و این قضیه رو مطرح نمی کردم متاسفم
    سانتین به هویدا که تا به حال ان قدر جدی ندیده بود نگاه کرد احساس کرد غرور هیوا همانی که زبان زد همه بچه ها بود جریحه دار شده
    -منم متاسفم هیوا حتما تو احساس می کنی که کسی که دلش پیش کسی باشه چه عالمی داره امیدوارم تو هم خوشبخت بشی با تمام وجودم برات آرزو می کنم یه موقعیت خوب و بهتر و مناسب تر پیدا کنی . برات آرزو می کنم باور کن و مطمئن باش این ماجرا پیش خودمون یه راز باقی می مونه و هیچ کس ازش خبر دار نمیشه
    سانتین بعد از کمی سکوت گفت
    -یه خواهش ازت دارم
    -اون چیه ؟
    -این که رفتارمون مثل سابق بشه . منظورم این است که چه تو دانشگاه چه تو روزنامه رفتارمون فرق نکنه . اصلا بیا فکر کنیم تو به من این پیشنهاد رو ندادی و نه من موضوع عرفان رو با تو درمیون گذاشتم باشه . می تونی قول بدی ؟
    -باشه قول میدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ولی قول هیوا قول نبود . از فردای همون روز توی دانشگاه و روزهای بعدی هیوا پسر سابق نبود یه جور ایی انگار از دیدن سانتین در عذاب بود تا یه ماه دیگه از شوخی های بامز ش خبری نبود . یه روز سانتین یه سر به دفتر روزنامه زد و مرخصی گرفت . هیوا وقتی آمد سانتین رو ندید پشت میزش نشت یه نامه زیر موس بود پاکت رو برداشت و روی ان نوشته شده بود برای هیوا بد قول . پاکت رو باز کرد . شروع به خواندن کرد . وقتی بازش کرد نمی دونست نامه از طرف کی باشه ولی وقتی دو سه خط خوند متوجه قضیه شد


    -هیوای بد قول بهم قول داده بودی رفتار ت با من عوض نشه اما حالا جز یه غریبه به همکار سرد و خشن کسی رو نمی بینم من احساس می کنم تو از وجود من تو این دفتر داری عذاب می کشی به همین خاطر امروز تصمیم گرفتم استعفاء بدم تا تو راحت باشی توی دانشگاه هم کلاس هام رو عوض می کنم تا اون جا هم مجبور نباشی من رو تحمل کنی فقط این رو بدون که تو بهترین دوست و همکاری بودی که تا به حال داشتم و دارم

    سانتین


    تصمیم سانتین برای بیرون امدن از روزنامه قطعی بود دیگه نمی تونست شاهد خرد شدن غرور و احساس هیوا باشه . اون واقعاً هیوا رو دوست داشت اما به عنوان یک دوست و یک همکار . . وقتی این تصمیم رو گرفته بود به عرفان هنوز چیزی نگفته بود . تو دانشگاه هم میتوانست به راحتی کلاس ها رو عوض کند به هر حال او دیگه به ان صورت دوست صمیمی مثل شالیزه که اون هم با اهورا ازدواج کرده بود و به شهرستان رفته بود رو تو کلاس نداشت . هیوا بلا فاصله بعد از خواندن نامه شروع کرد به گرفتن شماره موبایل سانتین
    -سلام من هیوام
    -سلام حالت چطوره ؟
    -خوبم میشه بگی این چرندیات چیه که نوشتی ؟
    -واقعیت
    -اشتباه می کنی تو فکر می کنی من به خاطر تو رفتارم عوض شده ؟
    -نمی دونم خودت چی فکر می کنی ؟
    -فردا وقتی امدی باهات صحبت می کنم فکر کنم یه توضیحاتی بدهکار م فردا می ببینمت فعلا خداحافظ
    به هر حال سانتین به خاطر جمع آوری وسایلش هم که شده باید فردا برا ی اخرین بار به اون جا می رفت می تونست هیوا رو ببینه .
    صبح فردا تو دفتر زودتر از سانتین امده بود و مشغول بود ان قدر که رسیدن سانتین رو متوجه نشد . سانتین پشت میزش نشست و گفت
    -سلام کجایی ؟
    -سلام همین جا . گفتم یه کم از کارای عقب مونده رو تمومش کنم
    بعد از این که کمی در مورد کارشون حرف زدند هیوا گفت
    -اون چه کاری بود که می خوای بکنی ؟
    -این جوری بهتره هم برای من هم برای تو
    -دیوانه شدی سانتین مهر ارا ؟ تو عاشق این کاری و دلیل نداره بخوای حماقت کنی
    سانتین خندید و در کشوی میز رو باز کرد و همین طور مشغول برداشتن کاغذ ها و وسایلش بود گفت
    -راستش خسته شدم می خوام یه مدت استراحت کنم
    -بهانه نیار من که میدونم تو به این اسونی ها خسته نمی شی چرا حرفت رو رک نمی زنی که به خاطر من داری می ری ؟
    -تو که خودت می دونی پس چرا می پرسی ؟
    -برای این که تو یه طرفه به قاضی رفتی اگه به جای نامه نوشتن با خودم حرف می زدی بهت می گفتم چرا این مدت تغییر کردم
    -خب حالا بگو چرا تغییر کردی . هر چند که خودم می دونم چیزی نمی تونه باشه جز این که قولی رو که به من دادی رو فراموش کردی آقای موریس
    -اشتباهت در همینه . من نه بد قولی کردم نه از دست تو ناراحتم نه هیچ چیز دیگه . موضوع این که با خانواده ام داریم مهاجرت می کنیم به اروپا . این یه ماه درگیر انجام دادن کارای گذرنامه و پاسپورت و ویزا و از این چرت و پرت ها بودم . حالا راضی شدی ؟
    -جدی می گی واقعاً می خواهید برید ؟
    -اره با مادرم و پدرم داریم می ریم پیش برادر و خواهرم که توی استرالیا . رفتار ای این مدت هم به تو و ماجرایی که بینمون بوده هیچ ربطی نداره
    بعد سرش رو پایین انداخت و اعترافی کرد
    -البته از این که تو رو از دست دادم به آقای اقبالی حسودیم شده و سعی کردم زیاد مزاحمت نباشم شاید نامزدت خوشش نیاد ولی نمی دونستم که تو همچین تصمیم بچه گانه و عجولانه ای میگیری حالا فهمیدی لزومی نداره استعفاء بدی
    -به سلامتی کی قراره برید ؟
    -تا دو هفته دیگه فکر کنم از شر من راحت بشی و بی همکار می شی
    -این چه حرفیه
    سانتین به هیوا نگاه کرد باورش نمیشد دیگه اون زلزله هشت ریشتری رو نمی بینه لبخند غمگینی زد و گفت
    -امیدوارم هر جا هستی مثل همیشه سر زنده و بشاش باشی و هیچ غمی تو دلت راه پیدا نکنه باور کن دلم برای شوخیها و خندوندنات تنگ می شه
    -ممنون خب دیگه زیاد حرف زدیم الان سر دبیر غرغر ش دوباره در می اد و اخراجمون می کنه
    -اره حق با توست
    بعد هر دوشون در حالی که چیزی در دلهاشون سنگینی می کرد تا ساعت آخر کاری مثل دو همکار خوب و صمیمی کار کردند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سانتین با تعجب دقیقه ای همان طور به خاطر حرفی که از عرفان شنیده بود بهش خیره شد ه بود
    -می دونم که تعجب کردی ولی فکر کنم این اخرین تیر خلاصمون باشه دیدی که هر کاری کردیم هر چه منتظر مو ندیم بی فایده بود اونها به همین سادگی ها راضی نمیشن حالا نظرت چیه ؟
    -یعنی تو می گی ....
    -تو رو خدا سانتین مگه میخوایم چه کار کنیم ؟ نه اتفاق بدی براش می افته نه کسی متوجه میشه این تنها راه مونه و الا باید یه عمر منتظر بمونیم شاید رضایت دادند
    -میشه یه بار دیگه بگی چه کار بکنیم ؟
    -ای بابا مثل این که خوابی هیچ کار . توی یه جلسه ای که قراره بیایم خونتون من و تو رو به روی پدرت می شینیم و وقتی دیدم اون دلایل و قول و شرط هام و نو شنید و بازم گفت نه اون وقت دست به کار می شیم . می دونم پیشنهاد خبیثانه ای دادم ولی فکر کنم تنها راهش همینه من و تو از راه فکر به پدرت تلقین می کنیم یعنی در واقع مجبورش می کنیم که رضایت خودش رو اعلام کنه و بذاره با هم ازدواج کنیم البته اگر هنوزم بخوای که با هم ازدواج کنیم و از این بلاتکلیفی در بیایم
    -معلومه که میخوام ولی نمی تونم تصمیم بگیرم .می ترسم بفهمند یا برای پدرم اتفاقی بیافته
    -سانتین . سانتین جان خواهش می کنم بچه نشو .اولا کسی متوجه نمیشه . دوما برای پدرت هیچ اتفاقی نمی افته فوقش سرش کمی درد می گیره عوضش فکر میکنم در برابر نتیجه ای که به دست میاریم بیارزه . چی میگی ؟ نمیخوام از روی اجبار جوابم رو بدی فکرها تو بکن بعدا بهم بگو
    سانتین فکر کرد همون لحظه به این نتیجه رسید حق با عرفان بود یا همان دفعه اول کار رو باید می کردند یا هیچ وقت .پس تصمیمش رو گرفت
    -عرفان منم موافقم
    -باشه پس باید اونها رو راضی کنی تا یه وقت برامون بذارند تا بیایم خونتون
    -اصل کار همینه چه جوری راضیشون کنم ؟
    -تو که میگی رگ خواب پدرت تو دست مادرته و مال مادرت هم دست تو پس چی می گی ؟
    سانتین خنده اش گرفته بود همون طور که تاب می خورد گفت
    -باشه یه کاریش می کنم نگران نباش
    عرفان رفت رو به روی تاب ایستاد و گفت
    -تو همین هفته دیگه ؟
    -اره تو با مادر و پدرت چه کار می کنی ؟
    -یادت رفته ما هم یه قدرتی داریم ؟
    -نه یادم نرفته فقط مواظب باش کار دستشون ندی
    -تو نگران اونها نباش مواظب خودت باش دختر بسه چقدر تاب می خوری الان می افتی یواش تر یواش تر
    -نترس هیچی م نمیشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم


    بعد از این که ناهید به سانتین فهموند که نمی تونه مهر ارا رو برای آمدن اقبالی ها متقاعد کنه سانتین به عرفان گفت
    -نتونستم کاری کنم رگ خواب همه رو گم کردم باید خودتون سر زده یه شب یا یه روز بیاید و تو عمل انجام شده قرارشون بدیم
    -باشه فکر کنم باید بزنیم به سیم آخر . به قول معروف به جنگ تا بجنگیم
    -بسیار خوب فقط تو رو به خدا مواظب باشیم کشته و زخمی به جا نذاریم
    -نگران نباش
    سه شب دیگه وقتی مهر ارا خانواده اقبالی رو پشت در دید نمی تونست اونها رو دک کنه و به زور هم شده تعارفشون کرد داخل بشن . بالاخره دور از ادب بود . مهر ارا به این جور چیزها اهمیت میداد . همان طور که دو ساحره جوان با هم قرار گذاشته بودند رو به روی مهر ارا کنار هم نشستند
    عدنان شروع به حرف زدن کرد . تمام حرفهای عرفان را که بهش دیکته شده بود تکرار کرد
    -این دو تا جوان قول دادند که به هیچ وجه بچه دار نشنود حتی برای اثبات حرفشون حاضرند برای این که از نظر نداشتن بچه کم بودی نداشته باشند برن یه بچه شیرخواره از پرورشگاه بپذیرند . فکر می کنم آقای مهر ارا ما داریم با زندگی و آینده این بچه ها بازی می کنیم و سد راه خوشبختی شون شدیم . من هم اول مثل شما فکر می کردم ولی حالا با گذشت این سالها به این نتیجه رسیدم که ایا ارزش رو داره که ....
    اقبالی بغض راه گلوش رو گرفته بود نمی تونست دیگه صحبت کنه . چشمای عرفان و سانتین به دهان مهر ارا دوخته شده بود . از حالت او معلوم بود که هنوز متقاعد نشده . عرفان و سانتین به هم نگاه کردند . و سرشون تکون دادند و بعد چشماشون رو بستند . فکر ها شون رو با هم یکی کردند و به مهر ارا دیکته کردند
    -تو راضی به این امر هستی . رضایت خودت رو نشون بده و همه راحت کن
    بعد منتظر شدند و به مهر ارا چشم دوختند . مهر ارا به پیشونیش دست کشید و پاش رو پاش انداخت و گفت
    -سانتین جان شیرینی رو تعارف کن به آقا و خانم اقبالی
    با این حرفش گل از گل سانتین و عرفان شکفته شد . هر چند که شاهکار خودشون بود ولی همین که این حرف رو شنیدند براشون فرقی نمی کرد که مهر ارا بیچاره این حرف رو از ته قلب زده یا بی اراده
    ناهید از تعجب وا مونده بود مهر ارای که در طول این چند سال مخالف سر سخت ازدواج اون د و تا شده بود حالا اون شب با چند کلمه حرف اقبالی قبول کرده بود
    سانتین جلوی افسانه رسیده بود که ناهید هم برای آوردن چایی به آشپزخانه رفت افسانه ظرف شیرینی رو از دست سانتین گرفت و بوسه ای مادرانه به گونه ناز او زد . اون رو نشوند و گفت
    -تو بشین عروس خوبم من شیرینی می دم
    بعد عرفان رو هم بوسید . به هر دوشون شیرینی داد . صورتهای سانتین و عرفان از شوق این وصلت و شرمندگی کاری که کرده بودند قرمز شده بود و دائم به هم لبخند می زدند . اخه خودشون میدونستید چه کلکی سوار کرده اند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    چند روز بعد تو سالن فرودگاه بیشتر بچه های دانشکده برای بدرقه و خداحافظی از هیوای دوست داشتنی اومده بودند سانتین و عرفان هم بودند . مادر و پدر هیوا گوشها ی نشسته بودند تا دوستها راحت باشند . هیوا با شیطنت گفت
    -اگه می دونستم این قدر تحویلم می گیرید زودتر می رفتم
    یکی از بچه ها گفت
    -هنوزم دیر نشده برو بابا دیگه خسته شدیم از بس واستادیم
    -صب رکنی دیگه هواپیمای شخصی بابام هنوز سوخت گیری نکرده چه جوری بریم ؟
    -اه اه هیوا مگه تو خودت یه جت نداشتی ؟ کجاست ؟
    -جته رو می گی ؟ خدابیامرزتش رو پروانه بال چپش یه پشه خراب کاری کرده بود دادم هواپیما رو سوزوندند دیگه به دردم نمی خورد
    وقتی همه بچه ها می خندیدند هیوا گفت
    -تو رو خدا آرامتر ابرو م رو بردید الا نه که بندازمون بیرون
    -هیوا نری یه وقت پشت سرت نگاه نکنی ها . تلفنی . نامه ای . یادت نره
    -نه نگران نباشید ایمیل مو که دارید . دبلیو . دبلیو . دبلیو ..هیوا کام . شبانه نه روز منتظر دریافت پیامهای شما .به قول زبل خان هیوا اینجا . هیوا همه جا
    بعد از این که با تریبون شماره پرواز انها اعلام شد مادر و پدرش بعد از خداحافظی با بچه ها وارد قسمت دادن پاسپورت هاشون شدند . هیوا با تک تک بچه ها رو بوسی کرد و با هر کدوم شوخی کرد .به عرفان و سانتین که رسید گفت
    -براتون آرزوی خوشبختی می کنم دلم می سوزه که نمی تونم تو عروسیتون شرکت کنم . جای ما رو خالی کنید
    سانتین گفت
    -دلمون برات تنگ میشه هیوا
    -دلم منم برای همتون تنگ میشه
    -محبتی رو که در حقم کردی رو هیچ وقت یادم نمیره . به امید دیدار . مواظب خودت باش . سعی کن تو خارج زیاد شیطونی نکنی
    -قرار نبود دوباره شرمند م کنی .به امید دیدار
    چند دقیقه بعد هیوا وقتی پاسپورت به دست متصدی قسمت داد چمدونش رو برداشت و به سوی زندگی جدیدی در کشور و مردمی جدید حرکت کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ***


    عرفان و سانتین نشسته بودند و داشتند فیلم ویدیویی رو نگاه می کردند
    -ببین عرفان این جا قیافه ات یه جوری شده که انگاری ترسیدی مگه نه ؟
    -اره راستش پدرت آمد تا گردنبند رو به گردنم بندازه فکر می کردم که میگه حالا من رو هپنوتیزم می کنید الان حقت رو می ذارم کف دستت داماد عزیزم ؟
    سانتین با این که این حرف رو تا حالا چند بار با دیدن فیلم از عرفان شنیده بود قهقهه ای زد و خندید . عرفان دست سانتین رو گرفت و گفت
    -ولی خودمو نیم ها خوب خوش گل شده بودی درست عین یه ملکه
    -تو هم خوش گل شده بودی با اون کت و شلوار قشنگ که برازنده ات کرده بود
    -هر چی باشه به پای تو که نمی رسیدم بال ابی خودم
    همیشه کارشون همین بود که موقع دیدن فیلم عروسی دائم از هم تعریف می کردن الحق هم که دروغ نگفته بودند اون شب هر دوشون برازنده و زیبا شده بودند . هیچ کس اون دو تا رو زوج نا متناسبی ندید
    -میشه بگی یه بار دیگه مامانت زیر گوشت چی گفت
    سانتین گفت
    -مامانم بعد از این که گوشواره هایی رو که برام خریده بود را به گوشم انداخت گفت
    -یادم نمیره چه جوری با عرفان رو پدرت تاثیر گذاشتید تا راضی به این عروسی بشه فکر نکن . متوجه نشدم وروجک
    عرفان خندید و گفت
    -پس میشه گفت مامانت با ما همدست بود چون میدونست و هیچی بروز نداد
    -دقیقاً
    بعد از کمی دیگه که با دیدن صحنه های عروسیشون باز گفتند و خندیدن . عرفان چشماشو رو تنگ کرد و گفت
    -تاریخ عروسیمون چه روزی بود ؟
    -یعنی یادت رفته . می خوای من رو امتحان کنی ؟ دقیقا دو سال و هشت ماه و بیست و شش روز می شه
    -چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که پدرت رو خواب کردیم نه ؟
    -اره
    -بریم بیرون یه دور بزنیم سانتین ؟
    -بریم
    -پیاده بریم یا ماشین ؟
    -فکر کنم با ماشین بهتره . گناه داره از بس اون گوشه پارکینگ بی مصرف افتاده ناراحت میشه
    -ای تنبل بگو نمی خوام دو قدم پیاده راه برم
    -نه به خدا برو یه نگاه به ماشین بنداز اصلا رنگ و روی یه الگانس این شکلیه . فکر کنم افسرده شده باید ببریمش مطب آقای مکانیک یه چک اپش بکنه
    -بس می کنی یا نه ؟ کی میخوای دست از شیطنت برداری دختر ؟
    -هیچ وقت هرگز این رو از من نخواه عرفان اکی ؟
    -باشه




    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/