صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نسیم:اینجوری؟نه استعفا دادم.معراج چطوره؟
    مارال:معراج خوبه خیلی برات سلام رسوند.
    نسیم:سلامت باشه تو کی فارغ می شی؟
    مارال دستی روی شکمش کشید و گفت:دیگه چیزی نمونده.
    نسیم:همیشه می گفتم خودم میام ازت مراقبت می کنم،بچه ات به من می گه خاله،من براش کلی اسباب بازی می خرم،می بررمش پارک ولی حالا...
    مارال:تو رو خدا ناراحت نباش،همه چیز درست می شه،دکترها چی گفتن؟
    نسیم:دکترهای اینجا قطع امید کردن،اینم سرنوشت من بود.
    مارال و نسیم سه چهار ساعتی با هم بودند و بعد مارال رفت.
    نسیم از خانه بیرون نمی رفت،یک گوشه می نشست و غصه می خورد.صورتش ملتهب و داغ بود،درد می کشید ولی اینقدر قیافه اش وحشتناک شده بود که نمی توانست به کسی بگوید باندها را عوض کند و مجبور بود تا دو هفته ی دیگر که وقت دکتر داشت صبر کند.


    t8a

    خاله پروین دخترهای زیادی برای افشین پیدا کرده بود ولی افشین قبول نمی کرد.
    پروین خانم:افشین می دونی چند سالته؟تو که شرایط ازدواج داری نباید بشینی تو خونه.
    افشین:مامان من اگه بگم می خوام با نسیم ازدواج کنم شما چی می گید؟
    جیغ پروین خانم به هوا رفت:دیوونه ای؟عقل از سرت پرده؟اون دخترهخ ودش هم نمی تونه خودشو تحملک نه،اونوقت تو...
    افشین:اون خوب می شه،من مطمئنم.
    پروین خانم:اون اصلا محل تو نذاشت رفت دنبال یکی دیگه که این بلاها سرش اومد اونوقت تو هنوز دنبالشی.
    افشین:من دوستش دارم.اصلا تمام این ماجراها تقصیر من بود.اگه من به خاطر خودخواهی خودم نمی رفتم و تنهاش نمی ذاشتم یا لالقل اگه ازش می خواستم که منتظرم بمونه این مسائل پیش نمیومد.من اینقدر خودخواه بودم که حتی قبل از رفتنم بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم.حالا می خوام جبران کنم چون چیزی از عشقم نسبت به اون کم نشده.با دکترها هماهنگ کردم می تونیم ببریمش خارج از کشور،اونجا جراحی پلاستیک خیلی پیشرفته س.
    پروین خانم:پاهاش چی؟
    افشین:دکتر می گه فلج شدن پاهاش بیشتر عصبیه تا ضربه ای،اگه روحیه اش خوب باشه و خودش بخواد می تونه راه بره،اون فقط یه ضربه معمولی بوده و بیشتر شوک عصبی ناشی از تصادف پاهاش را از حرکت انداخته.
    پروین خانم:پس بفرمایید باید معجزه بشه.
    افشین:میشه،عشق می تونه معجزه کنه،چرا که نه؟من این را به نسیم ثابت می کنم.
    پروین خانم:تو که می دونی سرهنگ دیگر از پا افتاده،کمرش از غم و غصه ی این دختر شکسته،نمی تونه بره اونور دنیا دنبال این کارها.آذر هم که قربونش برم تا یه کلمه ناامید کننده می شنوه غش می کنه،در ضمن نازنین را هم نمی تونه تنها بذاره،یه دفعه دیدی اونم به سرنوشت نسیم دچار شد.تقی به توقی می خوره عاشق می شن.
    افشین:من می تونم ببرمش.
    پروین خانم:مگه الکیه؟مسوولیت داره،اومدیم و تو بردیش یه وقت اونجا حالش بد شد دور از جون مرد،تو می خوای چه کار کنی؟
    افشین:اون دیگر خواست خداست.
    پروین خانم:تازه سرهنگ قبول نمی کنه نسیم را با تو بفرسته،اصلا تو چه نسبتی باهاش داری؟
    افشین:شما بابا رو راضی کن،ما اینجا عقد می کنیم بعد با هم می ریم.
    پروین:من نمیام دستی دستی بچه ام را بدبخت کنم.
    دکتر هم به جمع آنها پیوست:چه خبره مادرو پسر گرم گرفتید؟
    پروین خانم:بیا ببین پسرت چه نقشه هایی کشیده.
    دکتر موحد:چی شده افشین؟
    افشین همه چیز را برای پدرش تعریف کرد،دکتر موحد کمی فکر کرد و گفت من به سرهنگ خیلی مدیونم،افشین هم حرف بدی نمی زنه،در ضمن این یه عقد موقته،فوقش اگه فرقی نکرد...
    پروین خانم:یعنی چی؟این دختره دل ببنده که همه چیز درست میشه.بعد هم به افشین وابسته بشه اونوقت ما بگیم...
    افشین:حالا اصلا بذارید ببینیم اونا قبول می کنن،در ضمن حرفی از سلامتی به نسیم نمی زنیم و موضوع را به دست زمان می سپریم.
    دکتر موحد به سرهنگ تلفن کرد و گفت که شب سری به انها می زنند.اشکان و نازنین مشغول بحث درباره ی دانشگاه بودند،دکتر موحد و سرهنگ با خانم ها درباره ی رفتن افشین و نسیم صحبت می کردند.
    نسیم در حیاط کنار استخر نشسته بود و افشین هم کنارش.
    افشین:صورتت درد می کنه؟
    نسیم:دیگر به دردش عادت کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:می خوای باندهای صورتت را عوض کنم؟
    نسیم:نه.
    افشین:چرا؟خیلی وقته بازشون نکردی،باید صورتت هوا بخوره و زخم ها خشک بشن.
    نسیم:فرقی نمی کنه.
    افشین:تو اصلا به سلامتیت اهمیت نمی دی.اگه به فکر خودت نیستی به فکر مامان و بابات باش،اینقدر خودخواه و یه دنده نباش،بذار تا هیچ کس نیست باز کنم تا یه کم هوا بخوری.
    نسیم با صدای بغض الود گفت:این خودخواهیه که نمی خوام مامان بابام صورت زخمی و وحشتناک منو ببینن؟فکر می کنی من راحتم؟شب ها از شدت خارش و سوزش خوابم نمی بره،اینقدر گریه می کنم تا صبح بشه...
    افشین:پس چرا نمی ذاری برات عوضشون کنم؟
    نسیم:چون حالت بهم می خوره.
    افشین:نه،اصلا چرا ازت می پرسم،صبر کن برم باند و چسب بیارم.
    نسیم:نه،افشین برو پیش بابا اینا،من راحتم.
    افشین:ولی من راحت نیستم.
    چند دقیقه بعد افشین داشت باند صورت نسیم را باز می کرد،هنوز نسیم غر می زد و شکایت می کرد.
    افشین با دیدن صورت نسیم دلش ضعف می رفت اما اصلا به روی خودش نیاورد.نیم ساعتی صورت نسیم باز بود و هوا می خورد،نسیم احساس خوبی داشت،سوزشش صورتش کاملا از بین رفته بود،افشین دوباره باندهای تمییز را روی صورتش کشید و باند دستش را هم عوض کرد.
    نسیم:این بزرگ ترین کاری بود که در حق من کردی،تو خیلی خوبی،من لیاقت این همه محبت تو را ندارم.
    افشین:کاری نکردم،اینجوری شاید بتونم گذشته را جبران کنم.
    نسیم:گذشته رو؟تو همیشه خوب بودی.
    افشین:نسیم اگه یه خواهش ازت بکنم قبول می کنی؟
    نسیم:چه خواهشی؟
    افشین:با من ازدواج می کنی؟
    نسیم در صندلیش تکانی خورد:منو مسخره کردی؟افشین می خوای دوباره شروع کنی؟
    افشین:ولی من جدی گفتم.
    نسیم:مثل اینکه قیافه ام یادت رفته،می خوای دوباره باند صورتم را باز کنی؟
    افشین:من با قیافه ات کاری ندارم،اینو صد بار بهت گفتم.
    نسیم:جوک نگو،من حتی با این دستام نمی تونم حلقه دستم کنم،تو اصلا روت می شه به دیگران بگی این زنمه؟
    افشین:به هیچ کس ربطی نداره.
    نسیم:مثل اینکه تازگی ها فیلم هندی زیاد می بینی،اگر به خودت رحم نمی کنی به من رحم کن.دیگر نمی تونم گریه کنم اشک چشام خشک شده دلم مثل سنگ شده.باور نمی کنم که کسی رو بتونم دوست داشته باشم یا اینکه کسی از من خوشش بیاد.حالا دیگر به سختی نفس می کشید و نمی توانست حرف بزند.
    افشین:تموم شد؟به جای اینکه یه کلمه جواب منو بدی هزار جور بد و براه بهم گفتی.
    نسیم:آخه مگه تو دیوونه شدی؟
    افشین:خیلی وقته دیوونه ام.
    نسیم:به مامانت گفتی؟
    افشین:آره،اونم قبول کرد.
    نسیم باورش نمی شد:شوخی می کنی؟
    افشین:نه،جدی میگم،پس فکر کردی برای چی امشب اومدیم اینجا؟
    نسیم:ولی جواب من منفیه.
    افشین:چرا؟
    نسیم:چون...چون...
    افشین:حتی دلیل منفی بودن جوابت رو هم نمی دونی.
    یه دفعه دکتر موحد به حیاط امد و افشین را صدا کرد و به او گفت که سرهنگ و آذر خانم با اصرار پروین قبول کردند.
    افشین پیش نسیم برگشت و گفت:اگه می خوای فکر کن،من فردا شب زنگ می زنم جوابمو می گیرم.خداحافظ.
    نسیم از پروین و دکتر خداحافظی کرد و رفت به اتاقش.پیش خودش فکر می کرد چرا از افشین متنفر شده بود؟در حالی که افشین واقعا نسیم را دوست داشت.حالا چه جوابی باید به افشین می داد؟فردا شب افشین تلفن کرد تا جوابش را از نسیم بگیرد.
    نسیم:آخه افشین اصلا منطقی نیست.
    افشین:تو اگه بله رو بگی من یه عالم خبر خوب برای تو دارم.
    نسیم:مگه واسه من خبر خوب هم وجود داره؟
    افشین:چی فکرک ردی،حالا آره یا نه؟
    نسیم:من به تو فکر می کنم،باور کن،تو نباید وقتت را هدر بدی،هیچ امیدی به خوب شدن من نیست،من لیاقت تو را ندارم.
    افشین:من هیچی نمی شنوم جز آره یا نه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم:واقعا راضی هستی؟تومی تونی منو ببخشی؟من به تو بد کردم.
    افشین:از صمیم قلب میگم دوستت دارم.ما هر دو باید همدیگر رو ببخشیم.
    نسیم:من هم چون خیلی دوستت دارم قبول می کنم،به یه شرطی.
    افشین:شرط؟
    نسیم:اره،اونم این که هر وقت ازم خسته شدی بهم بگی،اون وقت با توافق هم راهمون جدا می شه.
    افشین:قبول.
    نسیم:خوب حالا باید چه کارکنیم؟
    افشین:الان میام اونجا تا بهت بگم.سه ربع بعد افشین در حالی که خیلی سر حال بود رسید.
    افشین:خوب حالا برات برنامه مون رو توضیح می دم،من و تو یه عقد ساده می کنیم بعد من کار هر دومون رو درست می کنم تا دوتایی بریم کانادا،اونجا بهترین دکترها تو رو می بینن و مداوات می کنن بعد هم برمی گردیم و یه عروسی مفصل می گیریم جوری که دهن همه از تعجب وا بمونه.
    نسیمکچه قصه ی قشنگی.
    افشین:این قصه نیست،حقیقته.منتظر باش تا با دو تا بلیط و مدارک پزشکی پرواز کنیم.
    حالا دیگر نسیم با امیدواری بیشتری صبح چشم هایش را باز می کرد و دلخوشی برای تعویض باندها و پانسمان دست و صورتش به کلینیک می رفت.طی دو سه هفته ی بعد عقد مختصری با حضور دو خانواده در خانه ی سرهنگ بر پا شد به درخواست نسیم کسی را دعوت نکردند و به کسی هم چیزی نگفتند.دلش نمی خواست هیچ کس او را با آن قیافه سر سفره ی عقد ببیند.مراسمی که هر دختری در رویاهایش خودش را مثل یک فرشته ی آسمانی فرض می کرد.
    افشین دنبال کارهای ویزا و بلیط رفت و نسیم تلفنی جریان را به مارال که حالا دیگر مادر یک پسر کوچک سبزه و تپل بود گفت.


    t8a


    خانم حکمت چند بار نیما را به خواستگاری برد ولی هر بار نیما جوری رفتار می کرد که خانواده ی دختر پشیمان می شدند،نیما گفته بود که دیگر خواستگاری نمی رود،خانم حکمت از غصه ی نیما مریض شده بود،طرف چپ بدنش خواب می رفت،دکتر توکلی به چند دکتر مراجعه کرده بود ولی دکترها متوجه بیماری نشدند تا اینکه یک روز صبح صدای فریاد خانم حکمت از اتاق خواب به گوش رسید،دکتر توکلی و نیما همزمان به اتاق رسیدند:
    دکتر توکلی:چه خبره؟خونه را گذاشتی روی سرت؟
    خانم حکمت:من...من نمی تونم بلند شم،پام حرکت نمی کنه،دستم بی حس شده.
    دکتر توکلی:نیما زنگ بزن دکتر.
    نیمساعت بعد دکتر خانم حکمت را معینه کرد و خواست بیرون اتاق با نیما و دکتر توکلی صحبت کند:شما باید خیلی مراقب خانم حکمت باشید.بیماریشون MS هست،یعنی یک طرف بدن بیمار فلج می شه،این بیماری عصبیه و درمان قطعی نداره،نیما دکتر را تا دم در بدرقه کرد و پیش پدرش برگشت.
    نیما:حالا چی میشه؟
    دکتر توکلی:هر چی خدا بخواد،از بس ناراحت تو بود.
    نیما:تقصیر خودش بود.این جواب بلایی بود که مامان سر اون دختر پاک و معصوم آورد و اونو تو جوانی زمینگیر کرد،همه می تونستیم با یه تصمیم عاقلانه خوشبخت باشیم ولی مامان این خوشبختی را با خودخواهیش از همه مون دریغ کرد.
    خانم حکمت دیگر به ندرت از اتاق خواب خارج می شد،برایش پرستار گرفته بودند تا کارهایش را انجام بدهد و برای نیما و دکتر توکلی غذا درست کند.همه از شنیدن خبر بیماری خانم حکمت شوکه شده بودند.زنی با ان اقتدار و حاکمیت حالا باید در یک اتاق 20 متری زندانی می شد.
    یک روز که نیما رفته بود بالا به اتاق مادرش تا سری به او بزند گفت:اگه یه چیزی بهتون بگم ناراحت نمی شید؟
    خانم حکمت:نه.
    نیما:من فکر می کنم این بلایی که سر شما امد جواب نفرین های مادر نسیمه،چقدر بهتون گفتم لجبازی نکنید؟
    خانم حکمت:نیما:جون من یه دختری رو انتخاب کن تمومش کن بره.
    نیما:من قسم خوردم که ازدواج نکنم.
    خانم حکمت:مگه می شه؟
    نیما:بله،شما همه چیز را خراب کردید،حتی اینده ی منو.
    خانم حکمت:من می خوام قبل از مردنم زن تو رو ببینم.
    نیما سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
    دکتر توکلی:نیما به حرف مادرت گوش کن،اون مریضه،آرزوش دیدن عروسی توئه.
    نیما:نمی تونم.
    دکتر توکلی:چطور دلت می اد؟می بینی که حتی نمی تونه از جاش بلند شه،اون مادرته.
    نیما:من هم پسرش بودم،اون چطور دلش اومد با من این کار را بکنه؟
    دکتر توکلی یه نیما هم حق می داد.
    نیما:اگه مادر اون برنامه ها را پیاده نمی کرد الان من ازدواج کرده بودم،خودش هم سر پا بود،نسیم هم با اون وضع گوشه ی خونه نیفتاده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین موفق شد بلیط ها را جور کند،شبی که پرواز داشتند نسیم در بغل مادرش گریه می کرد،بغض گلوی سرهنگ را گرفته بود،نازنین دور و بر نسیم می گشت،پروین سفارش های لازم را به افشین می کرد و دکتر موحد می گفت که تا رسیدند تلفن بزنند،آذر خانم نسیم را به دست افشین سپرد و از او تشکر کرد.سرهنگ مقدار قابل توجهی دلار به افشین داد و گفت هر کاری از دستش بر می اید انجام دهد.شماره ی پرواز اعلام شد و نسیم و افشین سوار بر هواپیما به سوی کانادا پرواز کردند.
    نسیم در حالی که سرش روی شانه ی افشین بود گفت:یعنی من زنده بر می گردم؟
    افشین دست نسیم را گرفت و گفت:معلومه،تازه اون موقع دیگر روی صندلی چرخدار نیستی.
    نسیم تمام وقت خواب بود.وقتی اعلام کردند که کمربندها را برای فرود ببندند نسیم بیدار شد.
    افشین قبلا در هتل اتاقی رزرو کرده بود که مستقیم به انجا رفتند.
    بعد از دو سه ساعت استراحت به طرف بیمارستان حرکت کردند.افشین همه ی مدارکی را که داده بود ترجمه کنند در اختیار دکتر گذاشت،دکتر نسیم را معاینه کرد و گفت که کار سختی را در پیش دارند.
    همان روز نسیم بستری شد و آزمایشات لازم را داد،قرار شد با جراحی پلاستیک شروع کنند،دو روز بعد اولین جلسه ی عمل بود.
    نسیم استرس داشت،گریه اش گرفته بود،افشین دستهایش را گرفته بود و به او امیدواری می داد تا اینکه به اتاق عمل رفت.
    افشین تلفنی با سرهنگ صحبت کرد و گفت که امروز عملش می کنند.
    سه ساعت گذشته بود،افشین نگران راهروی بیمارستان را می رفت و می امد تا درباز شد،نسیم روی تخت بود ولی صورتش پوشیده بود.
    افشین به طرف دکتر دوید:چی شد؟امیدی هست؟
    دکتر:امروز گوشت های اضافه را تراشیدیم و سطح پوستو صاف کردیم،دو جلسه ی دیگر وقت می خواد،خوشبختانه زخم ها سطحی هستند چون دستشو جلوی صورتش گرفته،ممکنه جای زخم روی دستهاش بمونه ولی صورتش به احتمال زیاد خوب می شه.
    افشین:صورتش مهم تره.
    دکتر:یکی دو تا از عکس هاشو باید ببینم.
    افشین رفت هتل و با سه چهار تا از عکس های نسیم برگشت.
    منتظر بود تا نسیم به هوش بیاید،وقتی به هوش آمد صورتش می سوخت.
    افشین:چطوری؟
    نسیم:بد نیستم،دکتر چی گفت؟
    افشین:گفت با سه جلسه عمل دیگر خوب می شه.
    نسیم:یعنی مثل اولش می شه؟
    افشین:آره،دکتر گفت مریض دیگه ای داشته که از تو خیلی بدتر بوده ولی از اولش هم قشنگ تر شده.
    نسیم:نمی دونم،تو خسته ای برو بخواب.
    افشین:خسته نیستم،می خوام پش تو باشم،راستی بابات زنگ زد،گفتم حالت خوبه.
    نسیم:نمی دونم چه جوری باید ازت تشکر کنم؟
    افشین:تشکرلازم نیست،همین که بدونم تو مال خودمی و تا اخرش باهام می مونی بهترین چیزه.
    نسیم:خیلی دوستت دارم.
    افشین:منم همینطور،حالا استراحت کن تا برای عمل فردا اماده شی.
    نسیم انقدر تحت تاثیر محبت افشین بود که احساس شرمندگی می کرد.صبح زود دوباره نسیم را برای عمل به اتاق بردند،این دفعه بعد از 4 ساعت از اتاق بیرون آمد،بیهوش بود ولی صورتش را نبسته بودند،افشین با دیدن صورت نسیم که حالا دیگر از زخم ها و گوشتهای اضافه خبری نبود خوشحال شد،فقط پوستش براق شده بودو نازک،کمی دو رنگ بود که دکتر گفت جلسه ی بعدی رفع می شود.
    افشین نمی توانست صبر کند تا نسیم به هوش بیاید،می خواست هر چه زودتر به او بگوید که دیده چقدر پوستش خوب شده است.
    به سرهنگ تلفن کرد و نتیجه ی کار را گفت.سرهنگ گفت که دیگر انها زنگ نزنند و بگذارند سرهنگ به انها زنگ بزند و اگر پول کم آوردند بگویند تا برایشان بفرستند.نسیم با توجه به تعریف هایی که افشین از صورتش می کرد امیدوار شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    خانم حکمت روز به روز مریض تر می شد،افسرده شده بود،دکتر توکلی هم از غصه ی همسرش پیر شده بود،هر چه به نیما اصرار می کردند که ازدواج کند قبول نمی کرد.
    هنوز نیما شب ها کابوس می دید،نسیم با ان چهره ی درهم و وحشت اور،در خواب گریه می کرد و صدایش می زد ولی صبح که بیدار می شد به خودش اجازه نمی داد که از کسی سراغ نسیم را بگیرد.دیگر حتی ارتباطش را با مارال و معراج هم قطع کرده بود.دکتر توکلی تصمیم گرفته بود با خانم حکمت از ایران بروند،می گفت انجا خانم حکمت تحت درمان قرار می گیرد و از ایران دور می ماند،شاید اینجوری غم نیما رافراموش می کرد.نیما قبول نکرده بود با انها برود.
    با رفتن دکتر توکلی و خانم حکمت نیما تنها شده بود،فقط خدمتکار پیری که از زمان بچگی نیما در ان خانه بود کارهایش را انجام می داد.
    نیما تعادل روحی اش را از دست داده بود،پیش یک دکتر روانشناس رفته بود و از کابوس هایی که شب ها می دید برایش تعریف کرده بود.
    شب ها با قرص های ارام بخش بسیار قوی می خوابید،دیگر نمی توانست رانندگی کند.در محل کارش اخطار داده بودند که ممکن است کارش را از دست بدهد.
    فقط به عشق پرواز و کارش زنده بود و کارش باعث شده بود که قرص هایش را کم کند و با آرامش بخوابد.
    خیلی از دخترهایی که مهماندار همان هواپیمایی بودند که نیما با ان پرواز می کرد دور و برش می چرخیدند و می خواستند توجه نیما را جلب کنند ولی نیما کوچکترین توجهی نمی کرد و از سر کار مستقیم به منزل بر می گشت.هنوز گیتار می زد،همان اهنگ هایی که نسیم دوست داشت.هر وقت حوصله اش سر می رفت کتاب شعر نسیم را برای هزارمین بار می خواند،اوقات بی کاریش وقتی دوست نداشت در خانه بماند می رفت به رستوران کویر،همان رستورانی که همیشه با نسیم می رفت.به آسمان نگاه می کرد و با دیدن ستاره ها اشک می ریخت.دکتر توکلی مدام با نیما در تماس بود،به نظر می رسید خانم حکمت چند هفته ای بیشتر زنده نیست،دکتر توکلی از نیما خواست تا پیش انها برود و مادرش را ببیند.نیما با اولین پرواز خودش را رساند،خانم حکمت از نیما حلالیت خواست گفت که هر شب عذاب می کشد،هر شب در خواب نسیم را می بیند که روی صندلی چرخدار به سمتش می رود و نفرینش می کند.
    شب دومی که نیما کنار مادرش بود خانم حکمت فوت کرد،دکتر توکلی یکباره شکسته شد،می خواست به آلمان کناربرادرش برود.
    اما اول به ایران برگشت،خانه،ماشین و شرکت ها و هر چه زمین و ...داشت به نام نیما کرد و تعدادی از انها را هم بخشید به خانه ی سالمندان و بعد از خداحافظی با نیما به آلمان رفت.
    نیما بدون هیچ هدفی زندگی می کرد،البته چون همه ی وقتش را روی کارش می گذاشت هر روز پیشرفت می کرد و معروف شده بود.


    t8a


    اخرین عمل روی صورت و دست های نسیم انجام شد،دکتر از عمل راضی بود،این بار صورتش کاملا پوشیده بود و دکتر گفت تا یک هفته نباید باز شود،نسیم نگران بود.
    یک هفته گذشت،پرستار نسیم را اماده کرده بود تا دکتر باند صورتش را باز کند.افشین سر جایش بند نبود،دائم در اتاق قدم می زد.
    نسیم:میشه اینقدر راه نری؟
    افشین:آخه خیلی هیجان زده ام.
    نسیم:ولی من بیشتر می ترسم تا خوشحال باشم.
    افشین:من که خیلی امیدوارم.دکتر وارد شد و دو سه کلمه با پرستار صحبت کرد بعد شروع کرد به باز کردن باند ها.نفس در سینه ی نسیم و افشین حبس شده بود.
    افشین پلک نمی زد،دور اخر باند هم از صورت نسیم برداشته شد...
    افشین همینطور مات مانده بود،نمی توانست حرف بزند،نسیم با دیدن قیافه ی مجسمانه ی افشین جا خورد و گفت:چی شده افشین؟چه جورش شدم؟
    افشین:عالیه،خیلی خوبه.
    دکتر از پرستار خواست تا آیینه بیاورد،وقتی نسیم خودش را در آیینه دید فریادی از شادی کشید.دست هایش را به صورتش می کشیدو می گفت که باور نمی کند.
    صورتش کمی سرخ بود ولی دکتر گفت با چند کرم و لوسیون خوب می شود.فعلا نباید زیاد نور ببیند خصوصا نور خورشید.
    نسیم:یعنی خواب نمی بینم افشین؟
    افشین:نه،بیداری.
    نسیم:می تونم زنگ بزنم به مامان و بابا بگم؟می خواست از پدرش خواهش کند که پول بیشتری برایشان بفرستد.نمیخواست دیگر حتی از این لحاظ هم مدیون افشین باشد.
    افشین:آره،الان با هم می ریم.
    بعد از دکتر اجازه گرفت و نسیم را با صندلی چرخدار به طرف تلفن ها برد،نسیم با همه صحبت کرد و گفت که صورتش مثل اولش شده،اینقدر خوشحال بود که نمی توانست درست حرف بزند.حالا نوبت پاهایش بود،دوباره یک سری آزمایشات جدید،نسیم دیگر از محیط بیمارستان خسته شده بود،مخصوصا حالا که صورتش خوب شده بود دلش می خواست بیرون برود.
    افشین از دکتر اجازه گرفته بود تا نسیم را در شهر بگرداند،بعد از اینکه در شهر گشتند چند سوغاتی هم برای اشکان و نازنین و پدرو مادرهایشان خریدند و برگشتند بیمارستان.
    نسیم روی تخت دراز کشیده بود و افشین روی درگاه پنجره نشسته بود.یک شب مهتابی بود و نسیم ملایمی می وزید.
    نسیم یاد نیما افتاده بود،با وجود کینه ای که از او داشت احساس می کرد دلش تنگ شده.
    نسیم:افشین؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:جانم.
    نسیم:آسمون پر از ستاره س،نه؟
    افشین:اره،خیلی قشنگن می خوای بیارمت کنار پنجره.
    نسیم نفس عمیقی کشید و گفت:ولی واسه من دیگر هیچ ستاره ای وجود نداره،همشون خاموش شدن.
    پرستار وارد اتاق شد و از افشین خواست بیمار را تنها بگذارد تا استراحت کند چون دوباره فردا باید آزمایش می داد.
    سرگرمی نسیم شده بود در آیینه نگاه کردن،با استفاده از کرم ها و لوسیون هایی که دکتر داده بود پوست نسیم شفاف و صاف شده بود هنوز باور نمی کرد که خوب شده باشد.
    دیگر از آزمایش و بیمارستان و دکتر خسته شده بود،دلش می خواست برگردد ایران پیش پدر و مادرش،فکرش پیش مارال بود که آیا بچه اش بزرگ شده یا نه،یادش رفته بود لااقل اسم او را بپرسد.افشین خیلی معطل نکرد و گفت وقتی با آذر خانم حرف می زده فهمیده مارال اسمش را رامبد گذاشته.
    کار درمان پای نسیم پیشرفت خوبی نداشت،بدتر خسته اش می کرد،واقعا ناامید شده بود،چند بار با گریه از افشین خواسته بود که برگردند ولی افشین هر بار مخارج عمل و آمدنشان به کانادا را به نسیم گوشزد می کرد و می گفت که پدرش این همه خرج کرده که دخترش سالم برگردد.
    باز هم یک شب دیگر،نسیم از شب های بیمارستان بیزار بود چون افشین کنارش نبود.
    نسیم:افشین،اگه پاهام خوب نشن چی؟
    افشین:خوب می شن.
    نسیم:حالا اگه نشد،تو بازم حاضری با من ازدواج کنی؟
    افشین:آره.
    نسیم:یعنی تو حاضری عروسی با صندلی چرخدار سر سفره عقد بیاد؟
    افشین:نه،چون می خوام کلی باهاش والس برقصم.
    نسیم:دیگر یادم رفته.
    افشین:اختیار دارید.
    نسیم:اگه پاهام خوب نشن خودم برات یه زن خوب و خوشگل که لیاقت مهربونی های تو رو داشته باشه می گیرم.
    افشین:مثل اینکه خیلی خوابت میاد،داری هذیون می گی.
    بعد در حالی که پتو را روی نسیم می کشید گفت:فقط تو لیاقت منو داری،اگه من لیاقت تو را داشته باشم،بخواب.
    صبح وقتی نسیم بیدار شد دکتر مجبورش کرد که تمریناتش را انجام دهد و سعی کرد بلند شود.
    بعد از یک ساعت دکتر خواست که با افشین تنها صحبت کند.
    افشین:اتفاقی افتاده آقای دکتر؟
    دکتر:من همه ی سعیم رو کردم،تا اونجا که به علم پزشکی و جراحی ربط داشت همه کاری انجام شده بقیه اش خواست خداس.
    افشین:یعنی شما می خواید ولش کنید؟قطع امید کردید؟
    دکتر:بقیه اش با خودشه،تا خودش نخواد نمی تونه راه بره،تنبل شده.
    افشین:یعنی اگه بخواد می تونه راه بره؟
    دکتر:آره،ولی تنبلی می کنه.
    افشین پیش نسیم برگشت.
    افشین:تمرینات چطوره؟
    نسیم:پاهام درد می کنه.
    افشین:این علامت خوبیه،یعنی حس دارن.

    صفحه 220


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نسیم:ولی نمی تونم راه برم.
    افشین:باید تلاشت را بکنی.
    نسیم:نمی تونم.
    افشین:می تونی؛فقط خودتو لوس میکنی.
    نسیم دیگر دیوانه شده بود،فریاد زد:فکر می کنی من خوشم میاد تو این بیمارستان بمونم؟دیگر از این صندلی خسته شدم از این بیمارستان و شباش بیزارم دیگر تحمل این همه درد را ندارم.
    افشین:دروغ میگی،تو خوشت اومده که همه نگرانتن و کارات رو انجام می دن،معلومه دیگه،منم اگه یکی نازم را می کشید راه نمی رفتم.
    نسیم:برو بیرون،برو بیرون افشین.
    افشین:می رم،ولی تا وقتی سعی نکنی راه بری بر نمی گردم.
    نسیم:برنگرد،اصلا برو ایران،به کمک تو احتیاجی ندارم.
    افشین در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:درست می گی.
    اصلا دلش نمی خواست با نسیم اینجوری حرف بزند ولی چاره ای نداشت باید کاری می کرد که راه بیفتد یادش افتاد که دکترها به او گفته بودند گاهی با او برخورد کن.افشین روی حرفش ماند و دو سه روز نیامد سراغ نسیم،البته بیمارستان می امد ولی جوری که نسیم متوجه نشود.
    نسیم خیلی حوصله اش سر رفته بود،همیشه افشین سرگرمش می کرد ولی حالا...بغض گلویش را گرفته بود،دائم افشین را صدا می کرد.
    افشین دیگر طاقت ناراحتی نسیم را نداشت،می خواست به اتاق برود که دکتر جلویش را گرفت.
    دکتر:تا اینجا خوب پیش آمدی،حالا هم تحمل کن.
    افشین یه کافی شاپ بیمارستان رفت و سیگاری روشن کرد،اعصابش به هم ریخته بود،نمی خواست کارش بی نتیجه بماند.
    نسیم که دید داد و فریاد کردن بی فایده است،سعی کرد از جایش بلند شود،پاهایش ضعف می رفت،خودش را بالا کشید و سعی کرد روی پاهایش بایستد.عصاها را از کنار دیوار برداشت و به انها تکیه کرد او فهمیده بود که پرستارها مخصوصا همه چیز را از دسترسش دور نگه می دارند تا مجبور شود حرکت کند.توانست روی پاهایش بایستد ولی این چیز مهمی نبود چون هر روز این کار را می کرد ولی قدم برداشتن برایش غیر ممکن بود،خودش را به دیوار چسباند و روی زمین کشید.یک قدم برداشت ولی افتاد زمین،پرستار وارد اتاق شد و نسیم را بلند کرد،دکتر باز هم اجازه نداد افشین داخل شود.
    دو سه روز بعد را نسیم مشغول تمرین راه رفتن شد،حالا با عصا می توانست تا دم در اتاق برود و برگردد،دکتر و پرستارها هیچ اصلاعی از این موفقیت نسیم نداشتند.
    افشین دلش پر می زد برای اینکه نسیم را ببیند و با او حرف بزند.
    دکتر افشین را صدا کرد و گفت:مدت درمان طولانی شده،اگه می خواست راه بره تا حالا موفق شده بود،به نظر من بیشتر از این خسته اش نکن،اگه می خواد برش گردون،اینجوری فقط داری شبی چقدر پول اتاق می دی.
    افشین:ولی اون باید راه بره،من به پدرو مادرش قول دادم،پولش مهم نیست.
    دکتر:دیگه خودت می دونی،من مرخصش می کنم،تو هم فکراتو بکن.
    اعصابش به هم ریخته بود،رفت تو کافی شاپ نشست چه جوری باید به نسیم می گفت که باید تا اخر عمر روی صندلی چرخدار بشینه،سرش را در دستانش گرفت تا تمرکز کند.
    نسیم در اتاق به زور راه می رفت،عصا را به دیوار تکیه داد و سعی کرد راه برود یک دفعه پرستار به اتاق امد و با دیدن نسیم که وسط اتاق ایستاده بود لبخندی زد،نسیم دست و پا شکسته به پرستار گفت که به کسی چیزی نگوید.پرستار به نسیم کمک کرد و با راهنمایی های او نسیم خیلی راحت تر راه رفت.نسیم از پرستار پرسید که افشین کجاست و پرستار گفت که خیلی ناراحته و به کافی شاپ رفته.گفت که تمام این روزها از پشت در مراقب نسیم بوده.پرستار برای نسیم یک عصای ساده و کوتاه آورد که فقط کمی به آن تکیه کند.نسیم دست و صورتش را شست،لباس بیمارستان را عوض کرد و یکی از لباس های خودش را پوشید،دستی به سرو رویش کشید و آرایش کرد،بعد به کمک پرستار با آسانسور پایین و به کمک عصا تا کافی شاپ رفت.
    پرستار برگشت،نسیم به صندلی افشین که پشت به نسیم نشسته بود نزدیک شد،آرام دستش را روی شانه ی افشین گذاشت و با تغییر صدا و به انگلیسی گفت:مثل اینکه شما خیلی کسلید،می تونم اینجا بشینم؟
    افشین در دلش لعنتی به این دختر مزاحم فرستاد و عکس العملی نشان نداد.
    نسیم:پس نمی تونم بشینم،ببخشید که مزاحمتون شدم،و رفت صندلی کناری افشین نشست.
    افشین با تعجب به صدایی که چند لحظه قبل شنیده بود فکر کرد و سرش را بلند کرد ولی کسی نبود،پیشخ ودش فکرکرد حتما خیالاتی شده،یک دفعه میز بغل چشمش افتاد به دختری که نشسته بود،چقدر شبیه نسیم بود افشین خیره به دخترک نگاه می کرد.
    نسیم:درست نیست اینقدر دختر مردم را نگاه کنید.
    افشین دیگر مطمئن بود که این خود نسیمه.
    نسیم بلند شد و روی صندلی مقابل افشین نشست:چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟افشین چشم هایش را چند بار باز و بسته کرد و گفت:تویی نسیم؟
    نسیم:با کس دیگه ای قرار داشتی؟
    افشین:خودت تا اینجا اومدی؟بدون صندلی؟
    نسیم:بله،قهر کردن شما کار خودشو کرد.
    افشین:باورم نمیشه.
    نسیم:جدا؟الان می رم دو تا قهوه میارم.
    جلوی چشمان افشین بلند شدو تا میز سفارش رفت و دو تا قهوه سفارش داد.افشین از خوشحالی نمی توانست حرف بزند،فقط نگاه می کرد.
    افشین:بذار برم به مامان اینا خبر بدم.
    نسیم:نه،زودتر بلیط بگیر برگردیم.
    افشین:بی خبر؟
    نسیم:فقط به مامان بابای خودت بگو.
    تا دکتر ورقه ی ترخیص نسیم را امضا کند،افشین بلیط خرید و شب به هتل برگشتند.قرار بود دکتر موحد یک دفعه سرهنگ و آذر خانم را بی خبر به فرودگاه ببرد.
    شب افشین در هتل برای نسیم جشن گرفت و حلقه ای را که از همان جا برای نسیم خریده بود دستش کرد.تا صبح بیدار نشستند و طلوع آفتاب را دیدند.وقتی شماره ی پرواز اعلام شد،نسیم تقریبا تا رسیدن به هواپیما می دوید.
    افشین:دیدی من درست گفتم،برگشتنه با پای خودت از هواپیما پیاده می شی.
    نسیم:می خوام بدون عصا وارد فرودگاه بشم.
    افشین:شنیدی که دکتر گفت فعلا تا دو سه ماه باید با عصا باشی.
    نسیم:فقط تو فرودگاه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:باشه ولی خیلی مواظب باش نباید دیگر هیچ ضربه ای را تحمل کنی.
    نسیم:پس کی می رسیم؟مردم از نگرانی.یعنی مامان و بابا اومدن؟
    نسیم مدام سوال های بیخود از افشین می کرد،می خواست زمان زودتر بگذرد و خوابش نبرد.
    مهماندار اعلام کرد که کمربندها را ببندند،دیگر دل تو دل نسیم نبود.
    سرهنگ و اذر خانم از اینکه ناگهانی به فرودگاه آورده شده بودند نگران بودند،اشکان و نازنین جلوتر از همه ایستاده بودند.
    افشین ونسیم از گمرک رد شدند،نسیم سرک می کشید تا شاید از پشت شیشه کسی را ببیند.
    وقتی افشین و نسیم جلوتر امدند یک دفعه اشکان فریادکشید:اومدن.
    نازنین روی سرپنجه اش ایستاد و نسیم را دید:وای،نسیم وایساده،دیگه روی صندلی چرخدار نیست.
    پروین:صورتش هم خوبه.
    آذر خانم نسیم را در آغوش گرفت،سرهنگ افشین را بوسید و بعد به طرف نسیم رفت،نسیم گریه می کرد،با دین گریه ی نسیم،سرهنگ و اذر بقیه هم گریه می کردند.
    پروین چنان عروسم،عروس خوشگلم می کرد که همه ی ادم ها توجهشان جلب شده بود.
    همگی به خانه ی سرهنگ رفتند،نسیم سوغاتی ها را داد و از سفرشان و اینکه چقدر افشین زحمت کشیده گفت،تا نزدیک صبح برای آذر درد و دل کرد و حرف زدو اشک ریخت تا همانجا روی پای آذر خوابید.
    صبح روز بعد وقتی بیدار شد،خوشحالبود که می تواند روی پاهایش بایستد،نازنین نرفته بود دانشگاه می خواست پیش نسیم بماند کلی حرف داشتند.
    اذر خانم:الان که حالت خوبه؟
    نسیم:آره،هر روز صبح عادت داشتم تا چشمام رو باز کنم افشین را ببینم،ولی امروز...
    نازنین:ای بدجنس،به این زودی از ما دل کندی؟
    نسیم:به خدا روز شماری می کردم که برگردم،خیلی دلم براتون تنگ شده بود،مخصوصا واسه دستپخت مامان.
    اذر خانم:الان پا می شم برات یه فسنجونی درست می کنم که انگشتات را هم بخوری.
    نسیم:نازنین،تو بچه ی مارال را دیدی؟
    نارنین:نه،ولی تلفنی شنیدم که خیلی خوشگله.
    نسیم:می خوام ببینمش.
    نازنین:عصری می برمت اونجا.
    نسیم تا بعد از ظهر خودش را سرگرم جمع اوری لاس ها و اتاقش کرد و بعد با نازنین بیخبر با یک دسته گل و یک دست لباس بچگانه که از کانادا آورده بود به طرف خانه مارال رفت.نمی دانست مارال چه عکس العملی نشان می دهد.
    وقتی در زد منتظر بود مارال قدیمی را ببیند ولی وقتی در باز شد با دختر نسبتا چاق و درشتی رو به رو شد که از گذشته با نمک تر شده بود.مارال با دیدن نسیم جیغی کشید و بغلش کرد،نازنین به خانه برگشت.
    نسیم:اول از همه پسر خوشگلت را نشونم بده.
    مارال:الان خوابه،ولی کم کم بیدار میشه،حالا تو از خودت بگو.
    نسیم همه چیز را برای مارال تعریف کرد،مارال هم در مورد بیماری خانم حکمت و سفر دکتر توکلی برای نسیم گفت ولی حرفی از نیما نزد.نسیم هم سوالی نکرد.گریه ی بچه بلند شد،چند دقیقه بعد مارال با پسر اپل و بانمکی برگشت،نسیم رامبد را بغل گرفت و مشغول بازی با او شد.
    نسیم:وای،مثل عروسکه.
    مارال:ولی پر دردسر.
    نسیم:خوش به حالت،این بهترین سرگرمیه.
    مارال:البته تا وقتی گریه نکنه.
    نسیم:شبیه خودته.
    رامبد دوباره در بغل نسیم خوابش برد،نسیم شیفته بچه شده بود.
    نسیم:هر وقت کاری داشتی بیارش من نگهش می دارم،البته خودم هم مرتب بهتون سر می زنم.
    چهره ی مارال در هم رفت.مثل اینکه ناراحت شده باشد.
    نسیم:حرف بدی زدم؟
    مارال:نه،اصلا.
    نسیم:پس چی؟
    مارال:ما پس فردا بلیط داریم،می ریم انگلستان.
    نسیم:انگلستان؟خوب به سلامتی،به هر حال مسافرت لازمه.
    مارال:ولی ما برای همیشه می ریم.
    نسیم:ولی خونه و زندگیت؟
    مارال:معراج اونجا یه کار خیلی خوب پیدا کرده،مادر پدرش زودتر رفتن اومجا،همه چیز مهیاست.
    نسیم:یعنی می خوای تا اخر اونجا بمونی؟خیلی دلم برات تنگ میشه،ولی اونجا خوشبختی.
    مارال:می مونی تا معراج بیاد؟
    نسیم:خیلی کار دارم،حتما میام فرودگاه.نسیم خداحافظی کرد و با آژانس برگشت،فکر اینکه مارال برای همیشه ازش جدا می شد آزارش می داد،به جز مارال هیچ دوستی نداشت.
    روز بعد نسیم همراه نازنین رفت و برای افشین هدیه ای خرید،یک ساعت شیک و قیمتی خرید و از نازنین خواست جلوی خانه ی دکتر موحد پیاده اش کند.
    نسیم دسته گل را از ماشین برداشت و با نازنین خداحافظی کرد.
    نسیم:سلام خاله.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پروین:سلام عزیزم،چطوری؟چه عجب؟
    نسیم:خوبم،شما چطورید؟ببخشید سرزده اومدم.
    پروین:خونه ی خودته.
    نسیم:افشین هست؟
    پروین:راستش خیلی خسته بود،شب و روزش قاتی شده،تا لنگ ظهر می خوابه،رشته کار وزندگی از دستش در رفته،نزدیک 6 ماهه که مطب را به امان خدا ول کرده.
    نسیم:من خیلی خسته اش کردم.تقصیر منه.
    پروین:حالا بیا تو،این چه حرفیه.
    نسیم:نه،مزاحمتون نمیشم.
    پروین:تو حیاط که نمیشه،شاید بیدار شه،حالا تو بیا تو،صبحانه خوردی؟
    نسیم:بله.
    پروین:مامان خوبه؟
    نسیم:بیه.
    پروین:راستش نسیم جان من باید یه سر برم خیاطی،عیبی نداره تنهات بذارم؟
    نسیم:نه،من یه سر به اتاق افشین می زنم بعد می رم خونه.
    پروین:هر جور راحتی عزیزم،خلاصه که اینجا خونه ی خودته.نسیم دسته گل را برداشت و به طرف اتاق افشین رفت،اهسته در زد،ولی صدایی نشنید،رفت تو،افشین خواب خواب بود.
    10 دقیقه ای را بالای سر افشین نشست ولی انگار نه انگار،دلش نمی امد بیدارش کند.
    یه ورق کاغذ برداشت و نوشت:
    "تنبل خان،اومدم خواب بودی"
    و با یک بیت شعر قشنگ نوشت:
    برای همه چیز ممنون بعد بسته ی کادو و دسته گل را هم کنارش گذاشت و بیرون امد.دو سه ساعت بعد افشین بیدار شد،بوی عطر زنانه ی خوبی اتاقش را پر کرده بود این بو برایش آشنا بود.
    زیر لب گفت:نسیم و از جا پرید.ولی هیچ کس در اتاق نبود.
    دسته گل توجهش را جلب کرد،ساعت را دید،خیلی خوشش امد.با سرعت به طرف آشپزخانه رفت و پرسید:مامان،نسیم اینجا بود؟
    پروین خانم:آره.
    افشین:چرا بیدارم نکردید؟
    پروین خانم:بس که خوابت سنگینه،بیچاره نیم ساعت نشست بالا سرت،آخر هم حوصله اش سر رفت.
    افشین:شما باید بیدارم می کردید.
    پروین خانم:نسیم نذاشت،گفت این همه مدت همش درگیر کارهای اون بودی و استراحت نکردی.
    افشین با عجله تلفن را برداشت و شماره گرفت.
    افشین:سلام خاله.
    آذر:سلام افشین جان چطوری؟
    افشین:خوبم،شما خوبید؟
    آذر:بله،اینقدر این دختر به تو زحمت داد که دیگر خسته شدی و سری به ما نمی زنی.
    افشین:خواهش می کنم نفرمایید،می تونم با نسیم حرف بزنم؟
    اذر:گوشی
    نسیم:الو؟
    افشین:سلام خانوم بی معرفت خودم.
    نسیم:سلام،چرا بی معرفت؟
    افشین:ترسیدی بیدارم کنی گیرت بیندازم؟
    نسیم:نه،اینقدر ناز خوابیده بودی،مثل پسر بچه های مظلوم که دلم نیومد بیدارت کنم.
    افشین:ممنون از هدیه ی قشنگت.
    نسیم:قابلی نداشت،خوشت اومد؟
    افشین:عاشقش شدم.
    نسیم:خوشحالم.
    افشین:حالا اجازه می فرمایید با پدرو مادر مزاحمتون بشیم.
    نسیم:شما مراحمید.
    افشین:پس منتظر باش.
    نسیم:حتی ثانیه هاش را هم می شمارم،زود بیا.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    پروین روز بعد به آذر تلفن کرد و قرار فردا شب را گذاشت.
    نسیم رفت ارایشگاه و مدل موهایش را عوض کرد،نمی خواست قیافه اش تکراری باشد و یکی از لباس هایی را که با افشین از کانادا خریده بودند پوشید،قرمزی و التهاب صورتش خیلی کم شده بود و بدون عصا راحت راه می رفت البته کمی درد داشت.ساعت 9 بود که دکتر موحد و خانواده اش رسیدند،نسیم اصلا جلو نیامد و تو اشپزخانه ماند.افشین مثل همیشه خوش تیپ با یک سبد گل ارکیده وارد شد.
    یک ربع بعد نازنین امد تو آشپزخانه گفت:مامان میگه چایی بیار،ولی مواظب باش نریزی رو افشین.
    نسیم:تو حرف نزن،نوبت تو هم میشه.
    نازنین:من و اشکان را بیرونک ردند ما می ریم تو اتاق کامپیوتر.
    نسیم:باشه.
    سینی چای را محکم در دست گرفت و وارد سالن شد،افشین چشمکی زد و نگاه تحسین امیزی به نسیم کرد.
    با همه سلام علیک کرد و بعد از تعارف چای کنار مادرش نشست.
    حرف های معمولی زده شد و باهم به توافق رسیدند،نسیم وافشین در حیاط با هم صحبت کردند.
    افشین:یادته دفعه ی قبل همین جا ازت خواستم باهام ازدواج کنی؟
    نسیم:آره.
    افشین:و تو چقدر ناز کردی و خودتو لوس کردی؟
    نسیم:اون موقع این شکلی نبودم.
    افشین:امشب بهترین شب زندگی منه.
    نسیم:برای من هم همینطور.
    افشین:قول می دم که خوشبختت کنم.
    نسیم:من هم قول می دم همراه خوبی برات باشم.
    افشین کمی سر به سر نسیم گذاشت،کم کم سرو کله ی نازنین و اشکان هم پیدا شد.
    افشین:شما هم بیایید بشینید اینجا،براتون خوبه.
    نازنین:مطمئنی بد آموزی نداره؟
    نسیم:آره،بیا.
    چهارتایی نشستند و با هم حرف زدندو شوخی کردند.
    دکتر موحد به حیاط رفت:به به،ما را ببین این دو تا را فرستادیم با هم حرف بزنن،جواب بدن،حالا شدند مشاور،شما دو تا اینجا چه کار می کنید؟
    اشکان:خودشون دعوتمون کردن.
    دکتر موحد:پاشید همگی بیایید تو قرار جشن را بگذاریم.
    افشین که از همه هول تر بود با سر دوید تو سالن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/