افشین:می خوای باندهای صورتت را عوض کنم؟
نسیم:نه.
افشین:چرا؟خیلی وقته بازشون نکردی،باید صورتت هوا بخوره و زخم ها خشک بشن.
نسیم:فرقی نمی کنه.
افشین:تو اصلا به سلامتیت اهمیت نمی دی.اگه به فکر خودت نیستی به فکر مامان و بابات باش،اینقدر خودخواه و یه دنده نباش،بذار تا هیچ کس نیست باز کنم تا یه کم هوا بخوری.
نسیم با صدای بغض الود گفت:این خودخواهیه که نمی خوام مامان بابام صورت زخمی و وحشتناک منو ببینن؟فکر می کنی من راحتم؟شب ها از شدت خارش و سوزش خوابم نمی بره،اینقدر گریه می کنم تا صبح بشه...
افشین:پس چرا نمی ذاری برات عوضشون کنم؟
نسیم:چون حالت بهم می خوره.
افشین:نه،اصلا چرا ازت می پرسم،صبر کن برم باند و چسب بیارم.
نسیم:نه،افشین برو پیش بابا اینا،من راحتم.
افشین:ولی من راحت نیستم.
چند دقیقه بعد افشین داشت باند صورت نسیم را باز می کرد،هنوز نسیم غر می زد و شکایت می کرد.
افشین با دیدن صورت نسیم دلش ضعف می رفت اما اصلا به روی خودش نیاورد.نیم ساعتی صورت نسیم باز بود و هوا می خورد،نسیم احساس خوبی داشت،سوزشش صورتش کاملا از بین رفته بود،افشین دوباره باندهای تمییز را روی صورتش کشید و باند دستش را هم عوض کرد.
نسیم:این بزرگ ترین کاری بود که در حق من کردی،تو خیلی خوبی،من لیاقت این همه محبت تو را ندارم.
افشین:کاری نکردم،اینجوری شاید بتونم گذشته را جبران کنم.
نسیم:گذشته رو؟تو همیشه خوب بودی.
افشین:نسیم اگه یه خواهش ازت بکنم قبول می کنی؟
نسیم:چه خواهشی؟
افشین:با من ازدواج می کنی؟
نسیم در صندلیش تکانی خورد:منو مسخره کردی؟افشین می خوای دوباره شروع کنی؟
افشین:ولی من جدی گفتم.
نسیم:مثل اینکه قیافه ام یادت رفته،می خوای دوباره باند صورتم را باز کنی؟
افشین:من با قیافه ات کاری ندارم،اینو صد بار بهت گفتم.
نسیم:جوک نگو،من حتی با این دستام نمی تونم حلقه دستم کنم،تو اصلا روت می شه به دیگران بگی این زنمه؟
افشین:به هیچ کس ربطی نداره.
نسیم:مثل اینکه تازگی ها فیلم هندی زیاد می بینی،اگر به خودت رحم نمی کنی به من رحم کن.دیگر نمی تونم گریه کنم اشک چشام خشک شده دلم مثل سنگ شده.باور نمی کنم که کسی رو بتونم دوست داشته باشم یا اینکه کسی از من خوشش بیاد.حالا دیگر به سختی نفس می کشید و نمی توانست حرف بزند.
افشین:تموم شد؟به جای اینکه یه کلمه جواب منو بدی هزار جور بد و براه بهم گفتی.
نسیم:آخه مگه تو دیوونه شدی؟
افشین:خیلی وقته دیوونه ام.
نسیم:به مامانت گفتی؟
افشین:آره،اونم قبول کرد.
نسیم باورش نمی شد:شوخی می کنی؟
افشین:نه،جدی میگم،پس فکر کردی برای چی امشب اومدیم اینجا؟
نسیم:ولی جواب من منفیه.
افشین:چرا؟
نسیم:چون...چون...
افشین:حتی دلیل منفی بودن جوابت رو هم نمی دونی.
یه دفعه دکتر موحد به حیاط امد و افشین را صدا کرد و به او گفت که سرهنگ و آذر خانم با اصرار پروین قبول کردند.
افشین پیش نسیم برگشت و گفت:اگه می خوای فکر کن،من فردا شب زنگ می زنم جوابمو می گیرم.خداحافظ.
نسیم از پروین و دکتر خداحافظی کرد و رفت به اتاقش.پیش خودش فکر می کرد چرا از افشین متنفر شده بود؟در حالی که افشین واقعا نسیم را دوست داشت.حالا چه جوابی باید به افشین می داد؟فردا شب افشین تلفن کرد تا جوابش را از نسیم بگیرد.
نسیم:آخه افشین اصلا منطقی نیست.
افشین:تو اگه بله رو بگی من یه عالم خبر خوب برای تو دارم.
نسیم:مگه واسه من خبر خوب هم وجود داره؟
افشین:چی فکرک ردی،حالا آره یا نه؟
نسیم:من به تو فکر می کنم،باور کن،تو نباید وقتت را هدر بدی،هیچ امیدی به خوب شدن من نیست،من لیاقت تو را ندارم.
افشین:من هیچی نمی شنوم جز آره یا نه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)