مانی - ببین! منو نترسون! من مثل سد سکنر اینجا واستادم! من و این دخترخانومای دانشجو رو فقط مرگ می تونه از هم سوا کنه! شعار بده، نترس بدبخت بزدل جبون!
(( اینارو همچین بلند گفت که دخترا شنیدن و برگشتن به من نگاه کردن! منم از خجالت سرمو انداختم پایین! یکی از دخترا یه چپ چپ به من نگاه کرد و بعد برگشت طرف مانی و گفت :))
- این آقا کی ن؟!
مانی - هارونه! یعنی هامونه! خیلی سنگدله! فقط به منفع خودش فکر می کنه و بس! ای مرفّه بی درد!
((چپ چپ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم! یعنی دخترا طوری نگاهم می کردن که جرأت نداشتم یه کلمه حرف بزنم!))
مانی - حالا ولش کنین! تقصیری م نداره بیچاره! تو یه خانواده ی برژوآ چشم وا کرده و پدرش یه عمر مثل زالو خون مسضعفین رو مکیده و اینم دیده و یاد گرفته! امّا اینم بگما ! استعداد خوبی داره! پاش بیفته چنان مبارز نستوهی ِ که نگ.! قیافش رو نگاه کنین! عین ارنستو چگواراس ! مخصوصا اگه بزاره یه هوا موهاش بلند بشه و یه روبان قرمز به موهاش بزنه و یه سیبیلم بزاره دیگه خود فیدل کاستروام نمی تونه بشناسدش! بچۀ خوبیم هس آ امّا تنها اشکالش اینه که پولدار و مستکبره! میگم تو رو خدا یه خرده شما نصیحتش کنین شاید اخلاقش عوض بشه یعنی حرف دختر خانوما خیلی توش اثر داره! اگه خواهری کنین و یه خرده...
یه مرتبه یکی از اون وسط داد زد و گفت :
موتور سوارا ! موتورسوارا !
همه برگشتیم و اون طرف خیابون رو نگاه کردیم که مانی آروم در گوشم گفت :
- من که رفتم! فکر خودت باش !
((تا برگشتم نگاهش کردم که دیدم مثل برق داره می دوئه طرف ماشین! اون دخترام با بقیه رفتن طرف خوابگاه ! موندیم من و یه عده دیگه ! حالا نمی دونیم کجا بریم! دانشجوآیی که اونجا بودن همه جمع شده بودن جلو در ِ خوابگاه و بقیه شونم رفته بودن تو خوابگاه و شعار می دادن! یه عده هم با چوب و چماق داشتن می اومدن طرف ما ! همه داشتن فرار می کردن! دیگه نفهمیدم چی شد فقط یه وقت متوجه شدم که دارم با حالت دوئیدن می رم طرف ماشین! چند ثانیه بعد رسیدم و دیدم مانی رفته نشسته تو ماشین و در ماشین م قفل کرده! اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو! تا منو دید قفل در و واکرد و گفت :
- بشین بریم!
یه نگاه بهش کردم و گفتم :
- آخه من به تو چی بگم؟!
مانی - الآن وقت چیز گفتن نیست! بشین که در ریم!
- دّر ریم؟! یعنی فرار کنیم؟!
مانی - فرار که نه! یه عقب نشینی تاکتیکی!
- خجالت نمیکشی مانی؟!
مانی - خجالت برای چی بکشم؟! چوب آ رو نیگا کن! قاعدۀ تنۀ چناره! یه دونه بخوریم پیشواز گرگ بیابون می ریم! بشین می گم!
- من نمیام!
مانی - یعنی چی؟!
- یعنی اینا رو تنها نمیذارم!
مانی - موتور سوارا رو تنها نمیذاری؟! اینا احتیاج ندارن! یعنی اصلا تنها نیستن! هم چوب و چماق دارن و هم پشت شون گرمه! خیالت راحت راحت باشه! برای این عزیزان هیچ اتفاقی نمی افته! هزار الله اکبر پشت به پشت همدیگه دارن میان جلو!
- لوس نشو رکسانا اینا رو میگم!
مانی - از کجا معلوم اونا اینجا باشن؟!
- باید بگردیم! اگه نبودن، میریم!
مانی - وسط این همه چوب و چماق بگردیم؟!
- نترس! به ما کاری ندارن!
مانی - یعنی واقعا می خوای بری اون وسط؟!
- خب آره!
مانی - خودت می دونی قهرمان! برو! خدا پشت و پناهت! واقعا بهت افتخار می کنم! یعنی تموم فامیل و دَر و همسایه بهت افتخار می کنن! آفرین به تو! من همیشه تو چشمای تو شجاعت رو می دیدم! برو معطل نکن! خیال تم از هر بابت راحت باشه! می دم برات کوچه به کوچه حجله بزنن! از این چارپایه هام بغل هر
کدوم میذارم و روشم یه سینی پُر،خرمای بم کرمان! شربت فصل به فصل!
شیرکاکائو نوبت به نوبت! حلوا سینی به سینی! برو قهرمان من! برو که بهت قول میدم تا 10 دقیقه ی دیگه اسمت میره جزو تاریخ ملی ما!
- اِه...! تو نمی یای؟!
مانی - من به گور پدرم می خندم! چوب آرو نمی بینی؟! همچین این دستا میره بالا و پایین که انگار دارن فرش می تکونن! اصلا من هیچ وقت لیاقت اینو نداشتم که اسمم تو تاریخ ثبت بشه! تو برو عزیزم و خودتو به خاطر من از این فیض محروم نکن!
- به درک! من رفتم!
- اِ...! واستا خره! جدی جدی داری می ری؟!
((پیاده شد و دوئید دنبالم و گفت:))
- دیوونه شدی؟
- من باید اینجاها رو بگردم! تا خیالم راحت نشه که رکسانا اینجا نیس،جایی نمی یام! همین!
مانی - ای لعنت به مرده و زنده ت آدم بدقلق!
((راه افتادم رفتم جلو که دو نفر جلومو گرفتن و یکی شون گفت))
- کجا؟!
((تا اومدم یه چیزی بگم که مانی زد و گفت))
- اومدیم بهتون خسته نباشین بگیم! خدا قوّت!
((دو تا پسرا خندیدن و همون یکی گفت))
- برگردین برین! اینجا جای شما نیس!
مانی - می گم برادر یه چوب اضافه ام اگه داشته باشین ماهام یه تن و بدنی گرم می کنیم آ!
((این دفعه منم خندم گرفت که همون پسره زیر بغل مانی رو گرفت و گفت))
- برو باباجون بذار به کارمون برسیم! جفت تون برین! شمام برو!
((من همونطور واستاده بودم و نگاهش می کردم که جدّی شد و گفت))
- حرف حالی ت نمیشه؟!
مانی - برادر! این گوشاش سنگینه! صدا رو نمیشنفه! بذار من با علم و اشاره حالیش کنم!
«اومد جلو من واستاد و با انگشت یه چوب رو نشون داد و بعد با دو تا دستاش کلفتی چوب رو اندازه کرد و ادای اینو در آورد که یعنی می خواد بزنه تو کلّه ت! بعد یه مرتبه داد زد و گفت»
- آقای زاپاتا! چوب کلفت! دست قوی! پشت گرم! شوخی پوخی م تو کار نیس! بیا بریم تا هنوز سر لطفن! و ماها سالمیم!
دوباره پسرا خندیدن و من بهشون گفتم:
- آقایون ما اومدیم دنبال چندتا از فامیلامون!
پسره یه نگاه به من کرد و بعد به مانی گفت:
- تو که گفتی این چیزی نمی شنفه؟!
مانی - گفتم کَره! نگفتم که لاله!
پسره یه نگاهی به من کرد و بعد همونجور که داشت می رفت گفت:
- الآن نمیشه جایی رو گشت! راه بیفتین برین!
«صب کردم تا یه خرده ازمون دور شدن. بعدش با مانی راه افتادیم تو پیاده روی اون طرف! قیامت بود! این اونو هل می داد! اون یکی رو هل می داد! یه عده جلوی خوابگاه یه چیزایی می گفتن! ماشینا اون وسط مونده بودن! یه عده بی خودی فرار می کردن! یکی دو جا چند نفر با روزنامه آتیش روشن کرده بودن و دود راه افتاده بود! خلاصه اوضاع بدی بود! من و مانی م همین جوری می رفتیم جلو و تو جمعیت رو نگاه می کردیم! اصلا نمی شد کسی رو تشخیص داد! انقدر آدم اونجا جمع شده بود که تنه به تنه می خورد! ماشینا همه بوق می زدن! صدا به صدا نمی رسید! یه عده بی خودی فحش می دادن و معلوم نبود به کی دارن میدن! صدای فحش اونا و بوق ماشینا و دود و صدای بلندگو که هی از یه جا داد می زد و از مردم خواهش می کرد که متفرق بشن،همه با هم قاطی شده بود و یه صحنه ی خیلی عجیبی رو درست کرده بود!
من و مانی م همین جوری می رفتیم جلو و دخترا رو نگته می کردیم که رکسانا اینا رو پیدا کنیم!
جلوی در خوابگاه که اصلا نمی شد رفت! وسط خیابونم یه عده با همدیگه دعواشون شده بود و داشتن همدیگه رو می زدن! اومدیم از وسطِ خیابون رد بشیم که یه مرتبه چشمم افتاد به کارگردان فیلم ترمه اینا! اونم ما رو دید و دوئید طرف ما و با خنده گفت:
- بابا کجائین شما؟! بیاین بریم جلو!
مانی - قربون شما! قبلا صرف شده! نفری دو تا چوب خوردیم! شما بفرمائین که تازه رسیدین!
کارگردان زد زیر خنده و گفت:
- اما عجب ایده ای دادی آ! دستت درد نکنه! عالی بود!
یه نگاه دوتایی بهش کردیم که مانی گفت:
- چی عالی بود!؟
کارگردان - همون جریان شیرکاکائو و کیک دیگه! مگه ترمه خانوم بهتون نگفت؟!
مانی - نه! من اصلا امروز باهاش حرف نزدم!
کارگردان - بابا امروز فیلبرداری داشتیم ! پس با شما نیس!؟
مانی - نه! ما اصلا نمی دونیم جریان چیه؟!
کارگردان- ما یکی دو ساعت پیش دو تا وانت شیرکاکائو و کیک آوردیم اینجا و گذاشتیم بغل خیابون و شروع کردیم به دادن! غلغله شد! ماشینا همینجور که داشتن با سرعت رَد می شدن تا چشم شون به شیرکاکائو و کیک می افتاد،می زدن رو ترمز! مردم که رد می شدن می اومدن جلو! ماهام بیست تا دونه لیوان بیشتر نیاورده بودیم! همچین شلوغ شد که نگو! یه سری فیلم برداری کردیم و منتظر ترمه خانومیم!
مانی - پس اون پسرا که چوب داشتن و با موتور اومدن چی بود؟!
کارگردان - بچه های خودمونن!
مانی - پس این همه شلوغی مال شیرکاکائوئه؟!
کارگردان - آره! دستت درد نکنه! اما الان یه نیم ساعتی هس که اوضاع از دست مون در رفته! یعنی شیرکاکائو آ و کیک آ داره تموم میشه و مردم که منتظر واستاده بودن شلوغ کردن و یه عده م با همدیگه دعواشون شده! زنگ زدیم به پلیس که بیاد و اوضاع رو درست کنه!
- ببخشین! دانشجوآ کجان پس؟!
کارگردان - اونا جلو خوابگاه ن! همونا که اونجا واستادن و دارن با هم حرف می زنن! می گم یه زنگ به ترمه خانم بزنین ببینین کجان؟!
((من دیگه منتظر نشدم و راه افتادم طرف خوابگاه و رفتم وسط دانشجوآ! یه جا یه عده شون داشتن شعار می دادن! رفتم جلو و شروع کردم به گشتن امّا رکسانا اینا رو پیدا نکردم! تو همین موقع چهار پنج تا ماشین پلیس رسید و مأمورا پیاده شدن! خودشونم مونده بودن که اینجا چه خبره! از دور می دیدم که کارگردان رفت با فرماندشون صحبت کرد و اونم انگار داشت باهاش دعوا می کرد! یه خرده بعد همونجور که داشتم دنبال رکسانا اینا می گشتم دیدم مأمورا شروع کردن به متفرق کردن مردم! تو همین موقع یه گوشه دیگه دعوا شد! مأمورام ریختن اونجا و یه عده رو گرفتن! وسط اونام یه عده از دانشجوها دستگیر شدن! دستگیر شدن همانا و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)