_به خدا مجبورم و گرنه هيچ كداممان به زندگي در آنجا راضي نيستيم.فريد مي گويد همه زندگي مان آنجاست.چطور همه را بگذاريم و به اينجا بياييم.
_اين كه مشكلي نيست شركت را بفروشيد و دوباره اينجا سرمايه گذاري كنيد.
_نمي دانم شايد،بايد ببينم نظر فريد چيست؟
_من به سعيد مي گويم با او صحبت كند.ان شاء الله راضي مي شود و مثل قديم همه دور هم جمع مي شويم.
_آخ نگو،كه دلم خيلي براي آن موقع ها تنگ شده است.
فريد به آنها نزديك شد و گفت:
_خانم ها خوب با هم خلوت كرده اند.
سودابه پشت چشمي نازك كرد و گفت:
_حسوديتان مي شود آقا؟
_نه خانم،چرا حسادت كنيم،خيلي هم خوشحال مي شويم.راستي جاي پسرمان خيلي خالي است اي كاش او الان اينجا بود.
_ماندانا پيله كرده است كه نبايد بروي و مرا تنها بگذاري.طفلي پسرم براي عروسي تنها خواهرش نيامد.
_ولي حقيقت چيز ديگري است مسعود به خاطر نازنين نيامده،طاقت نداشت او را در لباس عروسي ببيند.
راحله با دلسوزي گفت:
_اشكالي ندارد،نگاه كن ببين چقدر دخترها زيبا شده اند.ان شاءالله خوشبخت شوند.
در سمت ديگر سالن جوان ها مشغول شوخي كردن بودند.
منيژه با شادي گفت:
_من مي دانستم تو عروس خودمان مي شوي،اما فكر نمي كردم ستاره جون اين قدر زرنگ باشد.
مرضيه گفت:
_او از من زرنگ تر بود.من كه تمام اين چند سال نتوانستم پسر عمه ام را تور كنم،بنازم قدرت خدا را.
امير با هيجان گفت:
_بس كن مرضيه،مي ترسم اگر ستاره بفهمد اين قدر طرفدار داشته ام از فردا همه جا همراهم باشد.
با اين حرفش همه خنديدند.عرفان رو به همسرش كرد و زمزمه وار گفت:
_نازنين مي داني چقدر قشنگ شده اي؟
_آره.
_جدا از كجا فهميدي؟
_چون تا به حال صد بار گفتي كه قشنگ شدم.
منيژه با شيطنت خودش گفت:
_لطفا نجواهاي عاشقانه را بگذاريد براي بعد.
نازنين به ظاهر اخمي كرد و گفت:
_تو بهتر است به جاي دخالت در كار ما به دخترت برسي.راستي نمي بينمش.
عرفانه با خنده گفت:
_خانم براي اين كه خودشان را راحت كنند بچه را با چند شيشه شير به مامان سپرده.بعد مي گويند مادرشوهر بد است.
منيژه با غرور گفت:
_من كه به مادرشوهرم افتخار مي كنم.او براي من مثل مادرم است.راستي نازي چه خوب كردي به عرفان جواب مثبت دادي.لااقل يك مادرشوهر خوب نصيبت شد.
عرفان پرسيد:
_يعني شوهرش بد است!؟
_نه،ولي به خوبي مادر جان نيست.
_اي زن داداش زبان باز،طفلي داداشم از دست تو چه مي كشد؟
عارف آهي كشيد و گفت:
_غصه منو بخور،نمي بيني چه قدر لاغر شده ام؟
منيژه اخمي كرد و گفت:
_امشب شب عروسي برادرت است،هيچ چيز به تو نمي گويم ولي وقتي برگشتيم اين حرفت را يادت مي آورم.
عارف به نشانه تسليم دستش را بالا آورد و گفت:
_من تسليمم،ببخشيد.
و اين كار باعث خنده ديگران شد.
رقص و پايكوبي به اوج خود رسيده بود.راحله و سودابه مشغول صحبت بودند كه امير به آنها نزديك شد و خطاب به سودابه گفت:
_تلفن از راه دور.
_كيست؟
_گويا عروستان بودند.
_ممنون،آمدم.
سپس به طرف تلفن رفت.
_بله،بفرماييد.
_الو،سلام مامان.
_سلام ماندانا جان،حالت چطور است؟مسعود چطور است؟
در اين هنگام صداي گريه ماندانا به گوش سودابه رسيد:
_چه شده؟ حرف بزن دوباره با هم دعوايتان شده است؟
_نه مامان،بدبخت شديم.مسعود...مسعود...
سودابه هراسان فرياد كشيد:
_مسعود چه؟ حرف بزن.
با صداي فرياد سودابه همه دور او جمع شدند.فريد گوشي را از دست همسرش گرفت و گفت:
_ماندانا چه شده است؟
_عمو جان،ديگر مسعود را نمي بينيم،او تصادف كرده،تصادف!
دستهاي فريد آشكارا لرزيدند.مثل آن بود كه دنيا روي سرش خراب شد.سودابه گريان پرسيد:
_چه شده فريد؟حرف بزن.
_مسعود،پسرم،چرا؟چرا؟
سودابه يقه اش را محكم چسبيد و گفت:
_راستش را بگو،چه بلايي سر پسرم آمده است؟
_ديگر او را نمي بينيم،مسعود براي هميشه رفت.
سودابه از حال رفت.ستاره در آغوش شوهرش مي لرزيد.از شدت گريه ضعف سر تا سر وجودش را فراگرفته بود.همه حال غريبي داشتند.در آن ميان نازنين تنها و شوكه ايستاده بود و به ديگران مي نگريست.هنوز نمي توانست باور كند مسعودش رفته و ديگر او را نمي بيند.حتي براي خداحافظي هم او را نديده بود.
ناگهان صداي جيغ دلخراشش در سالن پيچيد.همه نگاه ها به دختر زيبايي كه در لباس عروسي اش همانند نگيني مي درخشيد دوخته شد.براي يك لحظه تمام بدنش به رعشه در آمد و از حال رفت.مرگ مسعود براي همه سخت و غير قابل باور بود.سودابه و فريد به همراه راحله و سعيد به انگليس برگشتند تا از چگونگي حادثه با خبر شوند و جسد را تحويل بگيرند.سودابه همان موقع گفت كه ديگر حاضر نيست آنجا زندگي كند و فريد تصميم گرفت مراسم خاكسپاري را در ايران برگزار كند.
عرفان نگران به همسرش مي انديشيد.چند روزي بود كه نازنين به هوش آمده بود ولي نه كلامي حرف مي زد و نه غذا مي خورد.ساكت و خموش دراز مي كشيد و به نقطه اي خيره مي شد.عرفان كه حال او را چنين ديد بنا بر پيشنهاد ديگران او را به آسايشگاه برد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)